صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 79

موضوع: !! رمـــــــــــــان زیبـــــای مستانه عشق !!

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    باید سعیم رو بکنم،تو ارزش بیش از اینم داري.

    داشتم از فرط خوشبختی سکته میکردم
    .متبسم گفت:
    _باور کن من حتی فکرش روو هم به خودم راه نمیدادم.یعنی به خودم اجازه نمیدادم که دباره تو فکر کنم.
    _این بخشی از بد شانسیهاي منه.
    _جبرانشون میکنم سیمین.قسم میخورم.

    اشک شوق بر گونه هایم لغزید
    .با آهنگ مهربانی گفت:
    _همه چی رو به من بسپار.
    _امشب...
    _امشب بهترین شب عمر منه.

    به طرف در رفت
    .قدم هایش طوري بود که انگار روي ابرها راه میرفت.دو قدم بدرقه اش کردم و او پس از باز کردن در دوباره به
    طرفم برگشت.اما اینبار نگاهش با همیشه فرق داشت.نگاهی که حاضر بودم به بهاي به دست اوردنش همه دنیا را فدا کنم.بعد
    از رفتن او من هیچ نشنیدم،نه صداي حیرت بقیه را به خاطر بر هم زدن برنامه آن شب و نه صداي تپش قلبم را.

    فرداي آن شب وقتی از خواب برخاستم فکر کردم همه ان اتفاقات را در خواب دیده ام
    .شهرام آن شب پس از ترك من با
    دست خودش تلفن زد و از خانواده دختري که قرار بود همسرش شود عذر خواست آنگاه به مادرش که از فرط ناراهتی
    میگریست،گفت میلی به ازدواج با دختري که او برایش در نظر گرفته بود ندارد.

    صبح زود شهرام داشت به ماشینش میرسید و ما باید براي رفتن به مدرسه با او همراه میشودیم
    .اما من تاب رویارویی با او را
    نداشتم.با صداي ضرباتی به در به خود آمدم.مادر بود:
    _سیمین جان؟بیداري مادر؟

    _
    بله مادر جون.
    _زود باش مادر آقا شهرام منتظره.
    _بگین ما امروز خودمون میریم.
    _میدونی که قبول نمیکنه.زود باش صبحانه تو بخور.منتهی سر و صدا نکنید که زن عموت خوابه.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    متعجب پرسیدم
    :
    _
    زن عمو هنوز خوابه؟ایشون که هر روز صبح زود بلند میشدن.
    _
    دیشب از زور ناراحتی سر درد گرفت و تا چند تا قر آرام بخش نخورد آروم نشد.
    _
    چرا؟

    _
    چرا؟مگه تو نفهمیدي آقا شهرام چکار کرد؟بیچاره مدارها که باید اینقدر براي بچه هاشون خون دل بخورند.آقا شهرام که
    عین خیالش نیست
    .امروز صبح چنان خوشحال سلام و احوالپرسی کرد که تعجب کردم.

    با بی خیالی در حال شانه زدن موهایم گفتم
    :
    _
    خوب اون نشد یکی دیگه!
    _
    بله دختر زیاده ولی کو گوش شنوا!دلم براي زن عموت میسوزه.دیشب جلوي سر و همسر سکه یه پول شد.

    خندیدم،خنده اي از سر سرخوشی و رضایت
    .مادر گفت:
    _
    هیچ!آرومتر دختر.چته؟

    _
    هیچی نیست مادر.شما بفرمایید منم اومدم.

    از اتاق خارج شدم
    .هم هنگام بهزاد هم از اتاقش خارج شد و سلام داد.گونه اش را کشیده و با خوشحالی گفتم_علیک
    سلام
    .چطوري داداش؟

    _
    چه عجب یک بار مثل آدمیزد احوال پرسی کردي.

    خندیدم و ز پله ها سرازیر شدم
    .صورتم رو شسته و نزد مادر رفتم.مادر با دیدنم گیفت:
    _
    اومدي مادر؟بیا بشین.

    آرام پرسیدم
    :
    _
    یعنی حالا زن عمو با پسر عمو قهره؟

    _
    والا اگر منم بودم قهر میکردم.
    _
    نه مادر.اگر شما بودید این کارو نمیکردید.

    در حال حرف زدن با مادر بودم که با شنیدن صداي آشنایی قلبم ریخت



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    صبح بخیر.

    به عقب برگشتم
    .خودش بود.چقدر خود دار بود.آرام روي صندلی مقابل من نشست و بعد از رفتن مادر متبسم گفت:
    _
    جواب سلام ما رو هم نمیدي؟
    دستپاچه گفتم
    :
    _
    سلام.

    در همین هنگام مادر از راه رسید و چاي شهرام را مقابلش گذاشت و آرام گفت
    :
    _
    بفرمایید.

    شهرام در حال شیرین کردن چیش پرسید
    :
    _
    مادرم دیشب خیلی بی تابی میکرد؟

    _
    بهتر بود از دلش در میآوردید.
    _
    الان عصبانیه زن عمو،بی فایده است.من خیلی خوب مادرم رو میشناسم.حالا فکر میکنه من گونه کبیره کردم.
    _
    به هر حال ببخشی دها ،کار شما هم درست نبود.

    شهرام متبسم گفت
    :
    _
    چرا؟

    _
    هیچ مادري بد فرزندش رو نمیخواد.مگه سهم اون بیچاره از زندگی شما چیه؟غیر از اینکه از خوشبختی شما شاد میشه+
    _
    من به مادرم گفتم ازدواج میکنم اما به موقعش.قبول دارم که کار دیشبم کمی عجولانه بود اما باید این کار رو میکردم
    وگرنه دیر میشد
    .

    حالا نگاهش متوجه من بود
    .انگار با زبان نگاه به من اشاره داشت.از فرط شرم سر به زیر افکندم.
    _
    به هر حال بهتر اینه که از مادرتون دلجویی کنید.

    شهرام با سرمستی گفت
    :
    _
    چشم.
    _
    مادر که فکر میکرد او را سر عقل آورده با شادي گفت:



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    چشمتون بی بالا.الهی خدا به مادرتون ببخشدتون.حیف نیست پسر به این گلی مادرش رو برنجونه؟

    _
    خوبی از خودتونه.خودم به هاي حال این کار رو میکردم اما حالا که شما اصرار دارید چشم.
    _
    آفرین پسرم مادرت دیشب دور از جونش داشت سکته میکرد.
    _
    من دارم میرم شما فرمایشی ندارید؟

    _
    دست خدا به همرات.به خدا قسم من شرمنده ام هر روز صبح زحمت بچه ها گردن شماست.
    _
    این چه فرمایشیه،مسیر منه.

    آنگاه خطاب به من گفت
    :
    _
    بیرون منتظرتونم.

    حالا با هر کلامش قلبم فرو میریخت گویی در چشمان و کلامش مغناطیس جاذبی بود که تنها من حس میکردم
    .او با شیطنت
    از ما جدا شد و به حیاط رفت
    .نفهمیدم چطوري از مادر خداحافظی کرده و در صندلی عقب ماشین جاي گرفتم.وقتی به خود
    آمدم که او از آیینه نگاهم میکرد
    .نمیتوانم نگاهش را توصیف کنم.نگاهش با همیشه فرق داشت و به قولی انگار خریدارانه نگاه
    میکرد
    .وقتی بهزاد از ماشین پیاده شد،قلب من هم از حس تنها بودن با او فرو ریخت.اولین براي بود که از تنها بودن با او
    میترسیدم
    .

    باران ریز ریز میبارید و برف پاك کن به آرامی روي شیشه اتوموبیل در حرکت بود
    .او ضبط را روشن نمود و موزیک آرامی بر
    فضاي ساکتمان طنین افکند و من براي گریز از نگاه هاي او کمی پایین رفته و دیده بر هم گذاشتم
    .پرسید:
    _
    خوابت میاد+

    گفتم
    :
    _
    نه چندان.

    با آهنگی صمیمی گفت
    :
    _
    فکر کنم دیشب خوب نخوابیدي.
    _
    از شب هاي دیگه بیشتر و بهتر خوابیدم.

    خندید اما چیزي نگفت
    .پس از مکث کوتاهی گفت:



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    اما من اعتراف میکنم که دیشب اصلا خوب نخوابیدم.

    خودم را به آن راه زده و گفتم
    :
    _
    چرا؟شاید براي اینکه وجدانتون براي زن عمو ناراحت بود.

    چه خوب بلدي خودت رو به ندونستن بزنی
    !

    صورتم گر گرفت
    .اما او در ادامه گفت:
    _
    واقعا من چقدر اهمنق بودم سیمین.عزت معذرت میخوام.
    _
    براي این عذر میخواهید که من رو بچه میدیدید؟

    _
    خداي من نه.هر چند که به هر حال هم در مقایسه با من بچه اي.
    _
    حالا چی؟

    _
    مقصودت رو نمیفهم.
    _
    مقصودم اینه که هنوز هم منو بچه میبینید؟

    _
    قبل از اینکه سوالت رو پاسخ بدام،بگو بدونم تو هنوز سر حرفت هستی؟منظورم اینه که...پشیمون نشدي؟
    کلمه پشیمانی را با وسواس خاصی ادا کرد
    .انگار از این میترسید که به معناي آن عمل کنم.او که از سکوتم کلافه شده بود
    پرسید
    :
    _
    نگفتی؟
    مختصر گفتم
    :
    _
    به آدم هاي پشیمون شبیهم؟

    _
    راستش رو بخواي من هنوز تو رو نشناختم.

    خودم رو در دل تحسین کرده و لبخند زدم
    .دوباره پرسید:

    گل بچینه؟
    ◌ٔ _نمیخواي جوابم رو بدي؟عروس رفته
    از تعبیرش خندیدم و آروم گفتم
    :
    _
    من عادت ندارم حرفی رو بزنم و بعد پشیمون بشم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    پس چه خوش شانس و خوشبختم من.ببین سیمین من در اولین فرصت با عمو صحبت میکنم و وقتی رضایت عمو رو جلب
    کردم به مادر و مادرت میگم
    .
    _
    به پدرم چی میخواهید بگید ؟
    خندید و گفت
    :نمیدونم تو چی درباره من فکر میکنی،اما بهتره که بدونی تو دنیایی از سعادت رو به من بخشیدي.معلومه که
    این موضوع بین خودمون میمونه
    .راستش رو بخواي اگه بحث شجاعت در میون باشه،بازم تو شجاع تري.اما آخه کسی مثل من
    چطور میتونه براي دختر جوانی مثل تو همسر ایده آال باشه؟راستش من شجاعت خواستگاري تو رو از عمو ندارم
    .همش فکر
    میکنم عمو سرزنشم میکنه و میگه راه انصاف رو نرفتم
    .
    _
    مگه رضایت من مهم نیست؟

    _
    اتفاقا همین رضایت تو کارها رو ساده تر میکنه.سیمین تو دختر فداکاري هستی.چون داري خوشبختی بزرگی رو به من
    هدیه میکنی
    .تو با این همه زیبائی میتونی خوشبخت تر باشی...

    قلبم به شدت میزد،تا آن روز آنگونه سخن نگفته بود
    .خودش نمیدانست چه خوشبختی را به من هدیه میکند.من هم به نوعی
    مدیون او بودم اما نمیدانام چرا نگفتم
    .
    _
    سیمین من دوست ندارم تصمیم تو نشی از احساسات زود گذر باشه و یا چطوري بگم...احساس کنی این مدت رو با این کار
    جبران کنی
    ...نمیدونم مقصودم روشنه؟به عبارتی نمیخوام احساس دین کنی یا دلت برام سوخته باشه.

    کوشیدم به استقبال و عجله اش نخندم
    .این او بود که دنیایی از عشق را به من هدیه میکرد،آنوقت سپاسگزار بود.چه موجود
    جذاب و منحصر به فردي بود
    .
    _
    اجئزه بده زهر ها بیام دنبالت.
    _
    نه نه،ممنونم.
    _
    خودم اینطور میخوام پس مانع نشو.
    _
    نه قبول نمیکنم نمیخوام از کارتون بیفتید.
    _
    تو رو به خدا انقدر با من رسمی صحبت نکن و در حرف زدن راحت باش.
    _
    باشه سعی میکنم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    نمیدونم اگه مادر بفهمه قراره عروسش بشی چه حالی پیدا میکنه.

    از سکوتم بهره برد و ادامه داد
    :
    _
    تو میگی عمو قبول میکنه؟

    _
    پدرم که عاشق شماست.
    _
    اما این که دلیل نمیشه که یک دونه دخترشو بده به یه پیر پسر.

    اینبار ناخواسته هر دو خندیدیم و او از جیبش شکلاتی بیرون آورده و گفت
    :
    _
    نقدا با این دهنت رو شیرین کن،اما نگی که داماد خسیسیام ها!

    شکلات رو از دستش گرفته و گفتم
    :
    _
    خودتون چی؟

    _
    نوش جان.

    فهمیدم همان یک شکلات در جیبش بوده
    .پس از وسعت نصف کرده و به طرفش گرفتم.از عملم تعجب کرده و آنگاه با حالتی
    حیرت زده گفت
    :
    _
    تو لبریز از خوبی هستی.کسی که حتی نتونه در داشتن چیزي به این کوچکی خودپسند باشه در صحنه زندگی چه خواهد
    بود؟حالا دیگه ذره اي تردید ندارم سیمین و حتی اگه عمو مخالفت کنه باز هم تلاش میکنم
    .تو جواهري میدونتی؟
    نصف شکلات از دستم گرفت و در آییینه لبخند زد
    .آنقدر گرم صحبت بودیم که اصلا نفهمیدیم کی به مدرسه رسیدیم.او
    جلوي در مدرسه توقف کرد و به عقب برگشت
    .با آهنگی طنز آلد گفت:

    گل؟
    ◌ٔ _حالا نمیشه اجازه بدي بیام دنبالت خانم

    _
    نه متشکرم.
    _
    من از تو متشکرم.

    جدي و صمیمی بود
    .سر به زیر افکنده و پرسیدم:
    _
    کاري ندارین؟

    _
    مراقب خودت باش.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    چشم.

    در را گشوده و پیاده شدم
    .حالا میدیدم که دیگر تاب دورياش را ندارم.

    ظهر آن روز وقتی از مدرسه برگشتم حال و هواي دیگري داشتم
    .انگار روح ناارم و سرکشم به آرامش بی سابقه اي رسیده و
    نگاه نامید و پریشانم به آینده تغییر یافته و با دید خوش بینانه تري به زندگی مینگریستم
    .در افکارم غرق بودم که صداي
    بهزاد به خودم آورد
    :
    _
    اگر دیدي جوانی بر درختی تکیه کرده بدان عاشق شده است و گریه کرده
    به چشمان لبریز از شیطنتش خیره شدم و کشیدم جمله اي به همان اندازه کوبنده بگویم اما بی اراده لبخند زدم
    .با لحنی شوخ
    گفت
    :
    _
    جا قحطی بود اینجا ایستادي؟

    _
    میخواستم ببینم فضولم کیه.
    _
    حالا که فهمیدي.میخواي چیکار کنی؟

    _
    یالا در رو باز کن ببینم.
    _
    لابد تا حالا منتظر من بودي.
    _
    زود باش دارم از سرما قندیل میبندم.

    در رو باز کرد و با حالتی سمسخر آمیز گفت
    :بفرمایید سرکار خانم.خانم ها ارجهند.

    در حال قدم گذاشتن به حیات گفتم
    :
    _
    پس کم کم کم در آدم میشی.

    به نیم رخش نگریستم و اندیشیدم برادم دیگه داره بزرگ میشه
    .پشت لباش سبز شده و صدایش کمی تغییر یافته.چطور تا
    آن روز آنهمه تغییر را در او ندیده بودم؟از در که وارد شدیم مادر به استقبالمان آمد و ضمن دادن جواب سلاممان گفت
    :
    _
    هردوتاتون خیس شدید.

    بهزاد گفت
    :
    _
    همه میدویدند تا زیر بارون بیشتر از این خیس نشن،اونوقت خانوم بی خیال ایستاده بود زیر بارون و قطره هاش رو



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    میشمرد
    .

    عصبی چشم قرعه اي نثارش کردم و در برابر نگاه هاي متعجب مادر،پس از سلام و احوال پرسی با زن عموي بالا رفتم و از برابر
    اتاق پسر عمویم با احساس خاصی گذشتم
    .آیا روزي میرسید که بی هیچ فاصله اي پا به حریمش بگذارم و خلوت شب هایم را با
    او پر کنم؟
    وقتی به اتاقم رفتم لباس هاي خیسم را از تنم در آوردم و به خشک کردن موهاي سیاهم پرداختم
    .براي صرف ناهار به پایین
    رفتم،زن عموي حال و احوال درستی نداشت و به دنبال جریانات شب گذشته هم چنان کسل مینمود
    .بی شک اگر میدانست
    من در به وجود آمدن مسایل اخیر نقش دارم،به شدت حیرت زده میشد
    .ناهار در فضاي آرام و خاموشی صرف شد و آنگاه زن
    عموي به اصرار مادر براي استراحت به اتاقش رفت
    .من و بهزاد هم به بهانه درس خواندن بالا رفتیم.در حالی که از پله ها بالا
    میرفتم بهزاد گفت
    :
    _
    اما خودمونیم،عموي شهرام بد جوري حال زن عموي رو گرفت.

    من بی توجه به لحن حرف زدنش آهسته گفتم
    :
    _
    اینم خوشحالی داره؟

    _
    من کی خوشحالی کردم؟تازه خیلی هم از عموي شهرام ناراحتم.

    متعجب پرسیدم
    :
    _
    چرا؟

    _
    آخه انطوري حال ما رو هم گرفت.
    _
    به تو چه ربطی داشت؟

    _
    بابا ما کلی به دلمون صابون زده بودیم براي عروسی.
    _
    واقعا که!
    _
    باز چه غلطی کردم؟

    _
    مگه تو دل و دماغی هم براي عروسی داري؟

    _
    مگه به سلامتی نود و پنج سالمه؟یا همه باید مثل تو ترك دنیا کنند؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    لطفأ خودت رو با همه مقایسه نکن.تو چه طور میتونی تو این شرایط فکر تفریح باشی؟

    _
    مگه زبونم لال بابام مرده؟تازه اونایی هم که عزیزشون میمیره انقدر دل مرده نیستن.

    آن روز عصر خبري از شهرام نشد
    .گرچه زن عمویم پایین بی قرار بود،اما من ترجیح دادم بالا مانده و اضطرابم را در پشت در
    بسته اتاقم پنهان دارم
    .وقتی به انتهاي شب نزدیک شدیم،نگرانی همه به حد اعلا رسیده بود.زن عموي چشم از در خانه بر
    نمیداشت ،مادر صلوات میفرستاد
    .بهزاد ساکت و خاموش به ظاهر،تلویزیون نگاه میکرد و من...خداوندا!قادر به توضیح احوال
    خودم نیستم
    .هیچ کس از دل من خبر نداشت و اینکه باید خویشتن دار میبودم بیشتر رنجم میداد.مادر میکوشید به زن
    عموي دلداري بدهد اما او آرام نمیشد
    :
    _
    واي اشرف جون نکنه بایی به سرش اومده باشه؟

    _
    نه بابا! به دلت آعد راه نده.مگه آقا شهرام بچه است؟شاید رفته جایی.
    _
    آخه اگه قرار بود شب نیاد به من تلفن میزد.
    _
    شاید به تلفن دست رسی ندشته.انقدر خودت رو رنج نده.
    _
    نکنه از من ناراحت شده و...
    _
    این حرف ها چیه اکرم جون؟صبح اومد دست بوسی،خواب بودي.آقا شهرام اهل قهر کردن نیست.
    _
    صبح که میرفت خیلی ناراحت بود؟

    _
    نه خواهر خیلی هم سر حال بود.
    _
    پس قطعا براش اتفاقی افتاده.
    _
    خدا نکنه اکرم جون.تو رو خدا نفوس بد نزن.
    _
    زن عموي مضطرب دست بر هم کوفت و گفت.
    _
    واي قلبم داره میاد تو دهانم.چی شده این بچه؟اون اگه نیم ساعت دیر میکرد تلفن میزد.

    شربت قندي دست زن عموي داده و با حالتی صمیمی گفتم
    .
    _
    زن عموي تو رو خدا انقدر حرص نخورید براي قلبتون خوب نیست.

    او دستم را به دست گرفت و با آهنگی بغض آلد که اشک مرا در آورد گفت
    :



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/