صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 112

موضوع: شب بي ستاره | فریده شجاعی

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    می دونم چیز زیادی نگفتینمیخوام ببینم چه حرفهایی بین شما رد و بدل شد. اخمی کردم و با قیافه حق به جانبیگفتم: من یادم نیست. مادر نفس عمیقی کشید و گفت: الهه تو به عرفان چی گفتی ؟ در چهمورد ؟ میخوام بدونم جلوی پاش سنگ انداختی؟ حسام جلوی در اتاق ظاهر شد به او نگاهکردم و سلام کردم زیر لب پاسخ مرا داد و با لحن آمرانه ای گفت: عزیز چی ازت پرسید؟به مادر نگاه کردم و گفتم : سنگ چی ؟ من نمی فهمم شما چی میگید.به جای مادر حسامجواب دارد : نمی فهمی یا خودت رو به نفهمی می زنی؟ مادر گفت: الهه امروز عرفان بهبرادرت گفته از ازدواج با تو منصرف شده این چه معنی میده؟ قلبم فرو ریخت جرات نگاهکردن به حسام را نداشتم زیرا می ترسیدم چشمانم مرا لو دهند. آهسته گفتم: اون منصرفشده شما یقه منو گرفتید؟ حسام طاقت نیاورد و با عصبانیت فریاد زد: د، نکبت ... همیندیگه...نمی دونم چه غلطی کردی انو وادار کردی این حرف رو بزنه. فریاد حسام مرا عصبیکرد با ناراحتی گفتم : چرا اینو از خودش نپرسیدی ؟ حسام با خشم نفس بلندی کشید و درحالی که دندانهایش را به هم می فشرد گفت : الهه داری عصبانیم می کنی فکر می کنی اونمیاد به من بگه خواهرت این غلط رو کرده بنده خدا اول کلی بخشش و حلالیت خواست اخرشهم گفت من لیاقت خواهرت رو ندارم این یعنی چه؟ شاید روش نشده جمله درست را بگه ؟باید می گفت خواهرت لایق نیست که بخواد بیاد تو خانواده ما من کاری به این ندارمخبر مرگت شوهر کنی یا نکنی فقط میخوام بدونم چه غلطی مردی که عرفان رو وادار کردیاین حرف رو بزنه. سرم رو پایین انداخته بودم و به حرفهای حسام گوش می کردم آن روزمادر و حسام هر کار کردند لب از لب باز نکردم این کار من به حدی حسام را عصبانی کردکه اگر مادر جلویش را نگرفته بود به طور حتم دست رویم بلند می کرد ولی مادر نگذاشتو او را از اتاق خارج کرد.چند روزی از این ماجرا گذشت یک روز عالیه خانم به منزلمانآمد و با گریه از من و مادر حلالیت خواست از دیدن اشکهای عالیه خانم به حدی متاثرشدم که دوست داشتم خودم را به پایشان بیاندازم و به او بگویم هر چه هست زیر سر خودذلیل مرده ام است و عرفان این وسط تقصیری ندارد عالیه خانم با گریه گفت حوریه خانمبه خون برادرش قسمش دادم و بهش گفتم اگر بخواهد با حیثیت دختر مردم بازی کند شیرمرا حلالش نمی کنم ولی فقط یک جمله به من گفت که نمی توانم الهه را خوشبخت کنم هر چیازش پرسیدم چرا از دیوار صدا دراومد اما از اون نه تو رو به پیغمبر ما رو حلال کنیدنمودونم این پس چش شده به خدا آروز کردم به حق جدم کاش اینو هم از من می گرفت تااین جور شرمنده شما نباشیم. مادر که مثل بقیه خانواده ام به خوبی می دانست هر چههست زیر سر من است با شرمندگی به عالیه خانم گفت: تورو به جدت قسم او جوون پاک رونفرینش نکن لابد قسمت این بوده شاید حکمتی تو کاره. عالیه خانم با شرمندگی منزلمانرا ترک کرد پس از رفتم او مادر شروع کرد به گریه و نفرین کردن من.« کاش سرتو میمردم اینقدر زجر نمی کشیدم الهی خیر از جوونیت نبینی که این قدر دل مردم رو سوزوندیمن که می دونم این فتنه رو تو به بار آوردی این زن بیچاره وقتی پیکر تیکه پاره بچهشو آوردن این قدر زار نزد که اینجا گریه کرد الهه خدا برت داره از دستت راحت بشم.منهم در دلم خون گریه می کردم که چرا باعث شدم عرفان خودش را سپر بلای من کند تا بهاین ترتیب جو منزلشان متشنج شود با خودم گفتم ای کاش مثل خواستگارای دیگرم جواب ردبه او می دادم ولی چنین چیزی را از عرفان نمی خواستم.
    با رسیدن ماه آبان یک ماه از جریان خواستگاری عرفان گذشتهبود ولی اوضاع در خانواده ما هنوز عادی نشده بود حسام پس از آن جریان به طور کلیقیدم را زده بود و حتی کلمه ای با من صحبت نمی کرد مادر هنوز از من دلگیر بود وهمیشه با سرزنش می گفت کاری کرده ام که هرگاه چشمش به عالیه خانم می افتد از خجالتخیس عرق می شود زیرا عالیه خانم هر بار مادر را میدید اظهار شرمندگی می کرد وحلالیت میخواست با وضعی که پیش امده بود رابطه من به طور کامل با کیان قطع شده بودزیرا نه جرات داشتم از منزل به او تلفن بزنم و نه دیگر می توانستم به تنهایی ازمنزل خارج شوم هوا رو به سردی می رفت و گاهی اوقات بدون آنکه ببارد گرفته و ابریبود در چنین مواقعی دلم می خواست به جای آسمان ببارم تا احساس سنگینی را که در دلماحساس می کردم التیام بخشم مانند زندانیها منتظر پایان دوره محکومیتم بودم زیراهفته ها بود که از خانه بیرون نرفته بودم و دل برای دیدن کوچه لک زده بود . یک روزحمید زنگ زد و با مادر صحبت کرد پس از آن مادر گفت آماده باشم تا حمید دنبالم بیایدفکر می کردم معجزه ای اتفاق افتاده ودل روزگار به رحم آمده که چنین موقعیتی برایمپیش آورده است از مادر پرسیدم که چه خبر شده مادر گفت گویا شبنن کمی کسالت دارد وچون مادر و پدر شبنم به مشهد رفته اند کسی نیست از او مراقبت کند چند ساعت بعد حمیدبه منزلمان آمد تا مرا ببرد مادر به حمید خیلی اصرار کرد شبنم را به منزامان بیاوردولی حمید گفت شبنم منزل خودمان راحت تر است به قدری خوشحال شده بودم که حد نداشت بهاتفاق حمید به منزلشان رفتیم برخلاف گفته های حمید شبنم کسالت جدی نداشت و فقط کمیرنگ پریده به نظر می رسید او را در آغوش گرفتم و از ته دل صورتش را بوسیدم شبنمخندید و خطاب به حمید گفت پرستار از این مهربون تر دیده بودی ؟ به حمید نگاه کردم وگفتم : منم مریضی از این عزیز تر ندیده بودم.
    دو روز در منزل شبنم بودم و فهمیدم در این مدت به جز صبحهاکه حالت تهوع دارد بیماری اش علامت دیگری ندارد وقتی از او خواستم تا به خاطر تهوعاش دکتر برویم خندید و چیزی نگفت ناگهان با حیرت به او نگاه کردم و گفتم : شبنمنکنه تو....حامله ای؟ شبنم فقط خندید و چیزی نگفت همان طور که حدس زده بودم اینهافقط علائم شروع بارداری اش بود از فهمیدن این خبر به حدی متحیر شذم که نمی دانستمچطور خوشحالی ام را بروز دهم با اصرار از شبنم خواست اجازه بدهد تا من این خبر رابه مادر بدهم خیلی خوب می دانستم خبر مهمی مثل آن می تواند جو سرد خانه را متحولکند شبنم خجالت می کشید ولی حمید به یاری ام آند و با خنده به او گفت که بگذار الههخبر را به مادر بدهد تا با او آشتی کند با قدرشناسی به حمید لبخند زدم و از اینکهاین قدر خوب احساسم را درک کرده بود از او متشکر بودم همان شب به منزل برگشتیم و منبه محض رسیدن خبر بارداری شبنم را به مادر دادم مادر به حدی شگفت زده و خوشحال شدهبود که برای مژدگانی اسکناسی به من داد و صورتم را بوسید و پس از ان حمید را غرقبوسه کرد طفلی مادر از خوشحالی نمی دانست چه کند. آن شب حسامهم از شنیدن اینکه بهزودی عمو

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با رسيدن ماه ابان يك ماه از جريان خواستگاري عرفان گذشته بود. ولي اوضاع در خانواده ما هنوز عادي نشده بود. حسام پس از ان جريان بطور كلي قيدم را زده بود و حتي كلمه اي با من صحبت نمي كرد. هنوز از من دلگير بود و و هميشه با سرزنش مي گفت كاري كرده ام كه هرگاه چشمش به عاليه خانم مي افتد از خجالت خيس عرق مي شود، زيرا عاليه خانم هر بار مادر را مي ديد اظهار شرمندگي مي كرد و حلاليت مي خواست. با وضعي كه پيش آمده بود رابطه من بطور كامل با كيان قطع شده بود، زيرا نه جرات داشتم از منزل به او تلفن بزنم و نه ديگر مي توانستم به تنهايي از منزل خارج شوم.
    هوا رو به سردي مي رفت و گاهي اوقات بدون آنكه ببارد گرفته و ابري بود. در چنين مواقعي دلم مي خواست به جاي آسمان ببارم تا احساس سنگيني را كه در دلم احساس مي كردم التيام بخشم. مانند زندانيها منتظر پايان دوره محكوميتم بودم زيرا هفته ها بود كه از خانه بيرون نرفته بودم و دلم براي كوچه لك زده بود.
    يك روز حميد زنگ زد و با مادر صحبت كرد. پس از آن مادر گفت آماده باشم تا حميد دنبالم بيايد. فكر مي كردم معجزه اي اتفاق افتاده و دل روزگار به رحم آمده كه چنين موقعيتي برايم پيش آورده است. از مادر پرسيدم كه چه خبر شده و مادر گفت گويا شبنم كمي كسالت دارد و چون مادر و پدر شبنم به مشهد رفته اند كسي نيست از او مراقبت كند. چند ساعت بعد حميد به منزلمان آمد تا مرا ببرد. مادر به حميد خيلي اصرار كرد تا شبنم را به منزلمان بياورد. ولي حميد گفت شبنم منزلمان راحت تر است. به فدري خوشحال شده بودم كه حد نداشت. به اتفاق حميد به منزلشان رفتيم . برخلاف گفته هاي حميد شبنم كسالت جدي نداشت و فقط كمي رنگ پريده به نظر مي رسيد او را در آغوش گرفتم و از ته دل صورتش را بوسيدم. شبنم خنديد و خطاب به حميد گفت: پرستار از اين مهربون تر ديده بودي؟
    به حميد نگاه كردم و گفتم: منم مريضي از اين عزيزتر نديده بودم.
    دو روز منزل شبنم بودم و فهميدم در اين مدت به جز صبحها كه حالت تهوع دارد بيماري اش علامت ديگري ندارد. وقتي از او خواستم تا به خاطر تهوع اش دكتر برويم خنديد و چيزي نگفت. ناگهان با حيرت به او نگاه كرم و گفتم: شبنم نكنه تو ... حامله اي؟
    شبنم فقط خنديد و چيزي نگفت. همانطور كه حدس زده بودم اينها فقط علايم شروع بارداري اش بود. از فهميدن اين خبر به حدي متحير شدم كه نمي دانستم چطور خوشحالي ام را بروز دهم. با اصرار از شبنم خواستم اجازه بدهد تا من اين خبر را به مادر بدهم. خيلي خوب مي دانستم خبر مهمي مثل آن مي تواند جو سرد خانه را متحول كند. شبنم خجالت مي كشيد، ولي حميد به ياري ام آمد و با خنده به او گفت كه بگذار الهه خبر را به مادر بدهد تا با او آشتي كند. با قدرشناسي به حميد لبخند زدم و از اينكه اين قدر خوب احساسم را درك كرده بود از او متشكر بودم. همان شب به منزل برگشتيم و من به محض رسيدن خبر بارداري شبنم را به مادر دادم. به حدي شگفت زده و خوشحال شده بود كه براي مژدگاني اسكناسي به من داد و پس از آن حميد را غرق بوسه كرد. طفلي مادر از خوشحالي نمي دانست چه كند. آن شب حسام هم از شنيدن اينكه به زودي عمو خواهد شد ذوق زده شده بود و همان لحظه بيرون رفت و با جعبه اي شيريني برگشت. حسام براي شبنم هم كادويي تهيه كرده بود. وقتي شبنم كادويش را باز كرد ديديم كه حسام بلوز زيبايي براي او خريده بود. از سليقه خوب حسام خيلي تعجب كردم، زيرا تا آن موقع هيچوقت سليقه او را نيده بودم.
    الهام به محض شنيدن اين خبر به منزلمان آمد و مثل هميشه از خوشحالي گريست. همه خانواده از شنيدن خبر بارداري شبنم خوشحال شدند و همانطور كه فكر مي كردم جو منزل كه از خيلي وقت پيش متشنج شده بود آرام شد. مادر شبنم را چند روز منزلمان نگه داشت تا كمي استراحت كند و همين موضوع فرصتي براي من فراهم آورد تا بار ديگر بتوانم نفس راحتي بكشم. از وقتي كه فهميده بودم ممكن است تلفن تحت كنترل باشد ديگر جرات زنگ زدن نداشتم. حتي زماني كه با ژينوس تلفني صحبت مي كردم مواظب بودم پرت و پلايي نگويم، زيرا فكر مي كردم كسي به مكالمه ما گوش مي دهد. روز دومي كه شبنم منزلمان بود مادر مي خواست براي ناهار غذاي مورد علاقه شبنم، يعني فسنجان درست كند. به الهام زنگ زد تا او هم كه عاشق فسنجان بود براي ناهار بيايند. الهام گفت قرار است مسعود براي ناهار به منزل بيايد و او نمي تواند بيايد. وقتي غذا آماده شد مادر براي الهام مقداري كشيد، سپس به من گفت تا سريع آن را به منزل الهام برسانم و زود برگردم. من هم مانند پرنده اي كه لحظه اي از باز ماندن در قفس استفاده كند در چشم به هم زدني حاضر شدم و با برداشتن ظرف غذا از منزل خارج شدم. به سرعت قدم بر مي داشتم تا لحظه اي وقت را از دست ندهم. زودتر از آنچه فكرش را مي كردم به منزل الهام رسيدم. وقتي الهام در ظرف غذا را باز كرد هنوز از روي آن بخار بر مي خواست و اين را مي رساند كه با چه سرعتي راه را طي كرده ام. آن قدر صبر كردم تا الهام به مادر تلفن كند و از او به خاطر غذا تشكر كند و بي درنگ راهي شدم. الهام اصرار كرد تا پيشش بمانم. گفتم كه مادر منتظرم است. به محض گذشتن از پيچ كوچه اي كه منزل آقاي صباحي در آن بود شروع كردم به دويدن به طرف مغازه اي كه نزديك آنجا بود و تلفن سكه اي داشت. خوشبختانه مغازه آن وقت ظهر خلوت بود و پيرمرد مغازه دار پشت دخل مشغول چرت زدن بود. شماره تلفن نمايشگاه را گرفتم. چند لحظه بعد شريك كيان گوشي را برداشت. تا سلام كردم گويي صدايم را شناخت هنوز نگفته بودم كيان را مي خواهم كه گفت: چند لحظه گوشي.
    هنوز چند ثانيه نگذشته بود كه كيان گوشي را برداشت. به او سلام كردم. بدون اينكه سلامم را پاسخ بدهد با هيجان گفت: الهه تو كجايي؟ ديگه داشتم فكر مي كردم بلايي سرت اومده. چند بار تا سر كوچه تون اومدم ولي حتي داوود هم خبري ازت نداشت.
    خيلي مختصر جريان را برايش تعريف كردم و به او گفتم كه جو خانواده به حدي متشنج بود كه نمي توانستم از منزل خارج شوم. كيان اصرار داشت حتي براي چند دقيقه هم كه شده مرا ببيند. به او گفتم براي همان چند دقيقه مكالمه بايد تا منزل بدوم. احساس مي كردم كيان خيلي عصبي و كلافه است. مرتب مي گفت الهه صبر كن. قطع نكن. به او گفتم زياد نمي توانم معطل شوم و اگر فرصتي پيش آمد باز هم به او زنگ مي زنم. كيان گفت: الهه مي خواستم بهت بگم مي خوام كتي رو بفرستم خونتون.
    قلبم لرزيد با اينكه خودم جوابش را مي دانستم پرسيدم: براي چي؟
    كيان به شوخي گفت: مي خواد بياد احوالپرسي داداشت. خب مي خواد بياد خواستگاريت ديگه.
    سكوت كردم و با خودم فكر كردم آيا اين امر به تحقق مي پيوندد؟ صداي كيان را شنيدم كه گفت: الهه حالت خوبه؟
    گفتم: آره چطور مگه؟
    با خنده گفت: فكر كردم از خوشحالي پس افتادي.
    نشخندي زدم و گفتم: مثل اينكه خيلي از خودت متشكري.
    با صداي بلند خنديد و گفت: پس چي فكر كردي. از خودم متشكرم كه تونستم تو رو توي تورم بندازم.
    - بي مزه. حالا ببين بهت بله مي گم؟
    - مي گي خوبم مي گي. يادت هست چي بهت گفتم؟
    - خودخواه.
    - آره، ولي همراه با خودم تو رو هم مي خوام.
    مي دانستم اگر مكالمه ام به همين ترتيب ادامه پيدا كند ممكن است ساعتها با او بحث كنم. به او گفتم كه خيلي ديرم شده. كيان گفت: خب حالا كه مي خواهي بري بگو كي ما بياييم؟
    گفتم: يك كم ديگه صبر كن تا آب ها از آسياب بيفتد.
    - فقط به يك شرط كه بتونم ببينمت وگرنه نمي تونم صبر كنم.
    - اگر تونستم قرنطينه ام را بشكنم باهات قرار مي زارم.
    - الهه من كاري ندارم كه جو خونتون چه طوريه، من ديگه نمي تونم منتظر بمونم تا تو به من زنگ بزني. بهتره شرايط اومدن ما رو آماده كني. تازه مگه مي خواهيم كار خلافي كنيم. داداشت كه بايد بهتر بدونه ازدواج تو اسلام مقدس ترين كاره.
    - باشه كيان، تو حق داري، ولي يه كم ديگه صبر كن تا ...
    حرفم را قطع كرد و گفت: اگه حق با منه پس ديگه همه حرفا زياديه. كتي با مادرت تماس مي گيره و براي روز خواستگاري قرار مي زاره. حالا برو خونه مي ترسم زندانبانت بيفته دنبالت.
    ديگر حرفي باقي نمانده بود. از او خداحافظي كردم و با شتاب به طرف منزل روان شدم. مادر پرسيد كه چرا اينقدر دير كردم. به او گفتم كه منزل الهام كمي معطل شده ام زيرا مبين نمي گذاشت بيايم. او هم ديگر چيزي نگفت.
    با هر زنگي كه مي خورد قلبم از جا كنده مي شد. مرتب مانند كسي كه در انتظار چيزي باشد منتظر بودم كتي به منزلمان تلفن كند و براي روز خواستگاري قرار بگذارد. مرتب به اسباب و اثاثيه منزل نگاه مي كردم و با خودم مي گفتم اي كاش خانه ژينوس مال ما بود تا جلوي كيان و خانواده اش خجالت نكشم. گاهي به حقارت منزلمان در مقابل منزل كيان فكر مي كردم و با خودم مي گفتم كاش دست كم يك دست مبل داشتيم تا انها مجبور نباشند وي زمين بنشينند. با خودم فكر مي كردم اي كاش زماني كه حميد مي خواست يك دست مبل براي خانه بخرد، مادر مخالفت نمي كرد و نمي گفت كه مبل جا تنگ كن است و خانه را شلوغ مي كند.
    دو روز از صحبت من و كيان گذشته بود كه سر ظهر تلفن منزل به صدا در آمد. فكر كردم الهام است كه مثل هميشه به منزلمان تلفن كرده است. مادر نشسته بود و مشغول خرد كردن خيار و گوجه بود تا براي نهار سالاد درست كند. گوشي را برداشتم و گفتم : بله؟
    صداي زني از پشت گوشي گفت: منزل آقاي سعيدي؟
    - بله بفرمائيد.
    به مادر كه با اشاره مي پرسيد كيست نگه كردم و شانه هايم را بالا انداختم.
    زن گفت: شما الهه هستيد؟
    با تعجب پرسيدم : بله خودم هستم.
    گيج و مبهوت مكثي كردم و بعد گفتم: ببخشيد به جا نياوردم.
    مادر كه كنجكاو شده بود از جايش بلند شد و كنار تلفن آمد. در همان حال سرش را تكان مي داد به اين معني كه با چه كسي صحبت مي كنم. ابروانم را بالا بردم و سرم را تكان دادم.
    زن خنديد و گفت: من كتي هستم.
    قلبم فرو ريخت و يك لحظه حس كردم تمام بدنم گر گرفته است. مادر دست دراز كرد تا گوشي را از من بگيرد. گويا با عوض شدن رنگ چهره ام فكر كرد با مردي در حال صحبتم و او چيزي گفته كه حتي گوشهايم نيز داغ شده است. تا گفتم: سلام كتي خانم. حال شما ... ببخشيد به جا نياوردم. دستان مادر شل شد و منتظر ماند تا مكالمه ام را تمام كنم.
    كتي حالم را پرسيد و بعد از صحبتي كوتاه گفت: الهه جان، اگر مادر هستند گوشي را به او بدهيد.
    گفتم: بله تشريف دارند. چند لحظه گوشي را نگه داريد. سپس خداحافظي كردم و گوشي را به مادر سپردم كه با سر مي پرسيد بايد با چه كسي حرف بزند. وقتي براي توضيح نبود. گوشي را به مادر دادم و خودم سراغ كار نيمه تمام مادر رتم. گوشهايم را تيز كرده بودم تا صحبتهاي مادر و كتي را خوب بشنوم. مادر گوشي را گرفت و با لحني كه معلوم بود نمي داند با چه كسي صحبت مي كند گفت: بله بفرمائيد؟
    نمي فهميدم كتي به مادر چه مي گفت. گاهي مادر با حالتي ناآشنا مي گفت: بله ... نه ...
    من با كلافگي در اين فكر بودم كه عاقبت چه خواهد شد. مادر با گفتن اين جمله كه : بله ... اشكال ندارد ... تا قسمت چه باشد. بله من صحبت مي كنم و به شما خبر مي دهم. ... بله ... خوبه .... خداحافظ. مكالمه را قطع كرد. سپس باحالتي متفكر ابروانش را بالا انداخت و نفس بلندي كشيد. سپس براي اتمام كارش كنارم نشست و چاقو را از دستم گرفت. نمي دانستم چطور بايد بپرسم كه كتي به او چه گفت است. خودش نيز حرفي نمي زد و معلوم بود به فكر فرو رفته است. خواستم از جايم بلند شوم و سفره را حاضر كنم كه گفت: الهه اين خانم كي بود؟
    هول شدم و گفتم: كي؟ همين كه زنگ زد؟
    مادر با نگاه معني داري گفت: آره همين كه اسمش رو بلد بودي.
    گفتم: اون موقع كه براي كارآموزي بيمارستان مي رفتم اين خانم چند شب اونجا بستري شده بود. همونجا با او آشنا شدم.
    مادر اخمي كرد وگفت: اين خانم مگه چند سالشه؟
    - فكر مي كنم چهل و خورده اي داشته باشه، چطور مگه؟
    مادر ابروانش را بالا برد و گفت: صداش كه نشون مي داد خيلي جوون تر از اينا باشه، ولي مي گفت مي خواد براي پسرش بياد خونمون خواستگاري؟
    با خجالت لبم را به دندان گرفتم و سرم را پايين انداختم تا مادر از چشمانم نفهمد از چيزهايي خبر دارم. مادر پرسيد: تو پسررش رو ديدي؟
    خودم را به ان راه زدم و گفتم: نمي دونم وقتي اونجا بستري بود مرتب ملااتي داشت. نمي دونم پسرش كدوم از اونا بود.
    مادر نفس عميقي كشيد و گفت: اين خانم گفت يك روز معين كنيم تا آنها به خانه مان بيايند. قرار شد بعد زنگ بزنند تا من بگن كي بيان.
    بدون اينكه چيزي بگويم از جا بلند شدم و براي اماده كردن سفره به آشپزخانه رفتم.
    شب مادر جريان را به حسام گفت. شنيدم مادر به حسام گفت: بي خود آبروي خودتون رو نبريد الهه شوهر كن نيست.
    مادر گفت: منم از همين مي ترسم. هي جلوي در و همسايه ميان و ميرن. اينم ميگه نمي خوام. مردم كه نمي دونن دختر ما افاده داره و خواستگاراش رو رد مي كنه. فكر مي كنن جووناي مردم عيبي تو اون مي بينن كه مي زارن و مي رن و ديگه پشتشون رو هم نگاه نمي كنند.
    حسام كه هنوز از جريان خواستگاري آخرم دل پري داشت گفت: اين هنوز عقلش كامل نشده . بزار بمونه تا بيست و چند سالگي شايد آدم بشه.
    از حرص دندانهايم را به هم فشار دادم. دوست داشتم با بدترين كلمه هايي كه بلد بودم توهين هاي حسام را تلافي كنم.
    - پس بهشون بگيم نيان ديگه؟
    تپش قلبم شروع شد. دلم مي خواست فرياد بزنم و به مادر بگويم به جاي حسام بايد اين سوال را از من بپرسد.
    حسام گفت: وقتي مي خواد مردم رو مچل كنه براي چي بيان. ولش كن تا ببينيم اين تحفه قسمت كدوم بخت برگشته اي ميشه.
    طاقت نياوردم و با حرص گفتم: اگه ميشه بيشتر توهين كن. هيچي نمي گم هرچي دلت مي خواد مي گي. مامانم كه وايساده و تماشات مي كنه.
    مادر گفت: چه خبره؟ مگه چي گفته؟
    حسام با تمسخر گفت: ولش كن اين بغضش از جاي ديگه پره.
    چيزي كه گفته بود صحيح بود .از ناراحتي اينكه مي خواستند نگذارند كيان به خواستگاري ام بياي بغض گلويم را گرفته بود و چشمانم پر از اشك شده بود. با گريه آن دو را ترك كردم و به اتاقم رفتم. صداي حسام را شنيدم كه گفت: كاش م يشد براي هميشه بري تو اتاق و ديگه هم بيرون نيايي.
    آن شب قهر كردم و هر چه مادر اصرار كرد تا براي شام سر سفره حاضر شوم از اتاق خارج نشدم و همانجا هم خوابم برد.
    روز بعد نزديك غروب باز هم كتي به منزلمان تلفن كرد. اين بار الهام هم بود. مادر خودش گوشي را برداشت و پس از سلام و احوالپرسي كه البته سردي آن مشهود بود به او گفت كه در حال حاضر دختر ما تصميم به ازدواج ندارد گويا كتي خيلي اصرار مي كرد چون مادر مرتب مي گفت: حالا كه مقدور نيست ... نمي دانم ... انشالله بعد ...
    الهام نگاهي به من انداخت و آهسته پرسيد: كيه؟
    آنقدر از جوابي كه مادر به كتي داده بود عصباني بودم كه نفهميدم چه به الهام گفتم كه مات زده به من نگاه كرد، سپس به مادر كه در حال سر دواندن كتي بود نگاه كرد. مادر پس از خداحافظي با كتي به طرف ما برگشت. الهام از او پرسيد: كي بود؟
    مادر با بي تفاوتي گفت: نمي دونم، الهه مي گه موقعي كه تو بيمارستان بوده اونجا اونو ديده.
    - حالا مي خواد بياد خواستگاري؟
    - آره.
    - خب چرا نگذاشتين بياد؟
    - وقتي خواهرت نمي خواد شوهر كنه براي چي مردم رو مسخره كنيم.
    - حالا شما از كجا مي دوني اين يارو آدم بديه؟
    - مگه ما گفتيم بده. الهه كه هر كي مياد ردش مي كنه، پس چه مرضيست كه جلوي در و همسايه مرتب خونمون آمد و رفت بشه.
    - مادر من چي مي گي؟ بايد افتخار كنيد دخترتون خواستگار داره. اگه سال تا سال كسي در ايناين خونه رو نمي زد خوب بود؟
    مادر كه حرفهاي الهام رويش تاثير گذاشته بود گفت: والا چي بگم. گفتم شايد زشت باشه هي برن و بيان اينم ناز و نوز كنه.
    - چرا؟ بزار برن و بيان. هر كسي يه قسمتي داره. خدارو چه ديدي شايد يكي مثل ...
    الهام حرفش را فرو خورد. هم من هم مادر فهميديم كه مي خواست بگويد يكي مثل عرفان را در اين خانه را زد.
    مادر آهي كشيد و گفت: الهي توكل به تو.
    - حالا جواب رد بهشون داديد؟
    - والله ديدي كه گفتم الهه نمي خواد حالا شوهر كنه، ولي اون گفت بازم فكر كنيد مجدد تماس مي گيرم.
    - پس معلومه حسابي گلوش پيش الهه گير كرده.
    مادر با تعجب به الهام نگاه كرد و گفت: مگه تو پسره رو ديدي؟
    الهام گفت: نه مادرشو مي گم.
    مادر نفس عميقي كشيد و گفت: نمي دونم چي بگم. ببينم قسمت چي مي شه.
    از الهام سپاسگذار بودم كه مادر را راضي كرده بود اجازه دهد كتي به منزلمان بيايد. دلم به شور افتاده بود مبادا كتي ديگر به منزلمان زنگ نزند. ولي فرداي آن روز درست سر اذان ظهر به منزلمان زنگ زد و اين بار مادر اجازه داد تا به منزلمان بيايند. قرار روز خواستگاري براي سه شنبه عصر گذاشته شد. چهار روز به سه شنبه باقي بود و من از همان لحظه دلشوره برخورد خانواده ام را با اين ازدواج داشتم.
    با رسيدن روز سه شنبه از صبح در اضطراب و دلشوره به سر مي بردم. مادر مانند دفعات قبل به حميد زنگ زد تا فراموش نكند به منزلمان بيايد. شبنم حال خوشي نداشت به منزلمان زنگ زد و به خاطر نيامدنش از مادر معذرت خواست. حميد چند روزي بود كه او را به منزل مادرش برده بود تا دوران اوليه بارداريش را بگذراند. شبنم هنوز هم صبح ها تهوع داشت و به خاطر بي اشتهايي خيلي ضعيف شده بود. مادر با مهرباي به او گفت كه بهتر است استراحت كند و مراقب خودش باشد. ظهر سه شنبه آقا مسعود الهام را به منزلمان آورد تا مادر دست تنها نباشد و خودش رفت و گفت كه بعد از ظهر بر مي گردد. خوشبختانه حسام ماموريت رفته بود و از اين بابت خيالم راحت بود.
    با شنيدن زنگ حياط در ساعت پنج بعد از ظهر فهميدم عاقبت انتظار به سر آمد و تا چند لحظه ديگر روي پله سرنوشت قرار خواهم گرفت.
    حميد براي باز كردن در رفت و چند لحظه بعد در حاليكه يالله مي گفت آنان را به داخل دعوت كرد. صداي كتي و بعد از آن كيان را شنيدم كه با مادر سلام و احوالپرسي مي كردند. صداي مادر به حدي آهسته بود كه نشنيدم چطور آنان را تحويل گرفت. حدس كي زدم مادر از ديدن كتي جا خورده باشد. خيلي دلم مي خواست حتي شده لحظه اي كيان را ببينم، ولي بايد تا هنگام بردن چاي صبر مي كردم. با شتاب و دقت تمام سعي ام را به كار گرفتم تا چاي خوش رنگي دم كنم و با وسواس فنجانهاي چاي داداخل سيني چيدم.
    چند لحظه بعد الهام با رنگ و رويي نه چندان طبيعي به آشپزخانه آمد و در حالي كه به من نگاه مي كرد گفت: تو با اين زنه تو بيمارستان آشنا شدي؟
    رم را تكان دادم و گفتم: آره، چطور مگه؟
    نفس عميقي كشيد و گفت: هيچي.
    از الهام پرسيدم: چند نفر آمده اند؟
    الهام لبانش را ورچيد و گفت: دو نفر.
    از لحن حرف زدن الهام به راحتي مي شد تحقير را فهميد. من هم از اينكه كيان فقط همراه مادرش براي خواستگاري آمده بود كمي تعجب كرده بودم و با خودم فكر كردم مگر اقوام ديگري نداشتند، ولي خودم ا قانع كردم اصل كار خود كيان است كه آمده و بقيه تشريفات و سياهي لشكر هستند.
    الهام طاقت نياورد و گفت: سر و وضعشون يك جوريه.
    حدس زدم دوباره تعصبش گل كرده است. مي دانستم كتي با مانتو آمده است. فقط اميدوار بودم كيان موقعيت خانواده ما را برايش تشريح كرده باشد و كمي پوشيده تر از قبل آمده باشد.
    گفتم: چه جوريه؟
    الهام شانه هايش را بالا انداخت و گفت: والا چي بگم. درست نيست پشت سر مردم غيبت كنيم. ولي فكر نكنم مادر از آنها خوشش آمده باشد.
    خيلي سعي كردم خودم را آرام نگه دارم و با لحن تندي با الهام صحبت نكنم. همانطور كه خودم را مشغول چيدن فنجانها در سيني كردم گفتم: مادر كه نبايد خوشش بيايد. من هم حق انتخاب دارم.
    دستان الهام كه مشغول پاك كردن فنجاني با دستمال بود خشكيد. به او نگاه كردم. با چشماني متعجب و دهاني نيمه باز مرا مي نگريست. به سرعت چشمانم را پايين انداختم و براي فرار از نگاهش پارچ آب را از روي ميز برداشتم و بي هدف آن را داخل ظرفشويي گذاشتم. با وجودي كه سعي كرده بودم جلوي خودم را بگيرم، ولي مي دانستم باز هم زياده روي كرده ام. خيالم راحت بود كه براي يكبار هم كه شده حرف دلم را زده ام و مي دانستم الهام حرف مرا به مادر منتقل خواهد كرد.
    از آمدن كيان و مادرش يك ربع گذشته بود. چاي دم كشيده و وقتي بود كه آن را ببرم. اما نمي دانستم چرا كسي به دنبالم نمي آمد تا از من بخواهد براي خواستگارانم چاي ببرم. با ورود الهام به آشپزخانه خيالم راحت شد كه عاقبت انتظار به پايان رسيد. وقتي ديدم الهام مشغول چاي ريختن است خودم را اماده كردم تا سيني را به دست بگيرم و به اتاق ببرم. اما در كمال تعجب ديدم الهام خود مي خواهد اين كار را بكند. با تعجب گفتم: من چاي نبرم؟
    الهام كه سعي مي كرد ناراحتي اش را بروز ندهد گفت: مادر گفت خودم اين كار را بكنم.
    با كلافگي سرم را خاراندم و گفتم: پس من چطوري بايد بيام تو اتاق.
    الهام نگاهش را از من دزديد و با صداي هسته اي گفت: لازم نيست تو بياي. و از آشپزخانه خارج شد.
    از حرص دندانهايم ارا به هم فشردم و گفتم: كه اين طور. حالا خودتون مي بريد و مي دوزيد. اون موقع كه نمي خوام اصرار مي كنيد و حالا كه مي دونيد مي خوام با من مخالفيد. خب مي دونم چطور حال همتون را بگيرم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    درحالي كه خيلي ناراحت و عصبي بودم روي صندلي نشستم. و براي فرو نشاندم حرصم با مشت روي ميز كوبيدم.
    نه آمدنمهمان ها را ديدم و نه توانستم رفتن شان را ببينم. به محض بسته شدن در حياط زمانيكه مطمئن شدم رفته اند از آشپزخانه خارج شدم تا به اتاقم بروم . لباسم را كه باهزار اميد و آرزو به تن كرده بودم از تن بيرون بياورم. از در باز اتاق پذيرايي چشممبه سبد گلي افتاد كه كيان برايم آورده بود. از شدت ناراحتي اشك در چشمانم جمع شد وهمان لحظه مادر و حميد كه از بدرقه مهمانها مي آمدند وارد هال شدند. حميد نگاهي بهمن كرد و نفس عميقي كشيد. مادر با اخم از من رو برگرداند و همين بيشتر حرصم رادرآورد. عوض اينكه من از او طلبكار باشم او از من ناراحت بود.
    لحظه اي بعد مادر صدايم كرد تا براي بقيه چاي ببرم. پاسخش را ندادم وهمانطور كه در اتاق دراز كشيده بودم به اين فكر مي كردم كه كيان چه حالي دارد. بارديگر صداي مادر را كه با نام مرا مي خواند باعث شد با ناراحتي از جايم بلند شوم واز اتاق بيرون بروم. مادر همراه حميد و الهام و آقا مسعود در اتاق پذيرايي نشستهبودند. جلوي در رفتم و به مادر گفتم چكارم دارد. مادر به استكانهاي چاي اشاره كرد وگفت آنها را جمع كنم و دوباره چاي بياورم. خيلي دوست داشتم بگويم هر كس كه چايآورده خودش هم استكانهايش را جمع مي كند، ولي ملاحضه بودن آقا مسعود را كردم. سينيرا از آشپزخانه آوردم و استكانهاي خالي را جمع كردم. نمي دانستم استكان چايي كه دستنخورده و سرد شده بود متعلق به كيست. از اينكه خانواده ام نسبت به او و مادرش بياحترامي كرده بودند و حتي اجازه نداده بودند من لحظه اي به اتاق بيايم خونم به جوشآمده بود. بعد از بردن چاي براي آنان به اتاق برگشتم و با خود عهد بستم اگر صد بارديگر هم صدايم كردند جوابشان را ندهم.
    با رفتن الهام و آقامسعود مادر مرا صدا كرد و در حضور حميد گفت كه حتي جنازه ام را روي دوش چنينآدمهايي نمي گذارد. به حميد نگاه كردم. متفكر و ناراحت چشمانش را به گلهاي قاليدوخته بود. نمي دانم در چه فكري بود شايد او هم احساس كرده بود كه من موافق اينوصلت هستم و به اين طريق مي خواست از خودش سلب مسئوليت كند. با قيافه اي گرفته بدوناينكه چيزي بگويم از اتاق خارج شدم. با خودم فكر كردم احتياجي به جنازه ام نيست،همانطور كه كيان توانست روح مرا تسخير كند جسمم را نيز مي تواند از آن خود كند. سهروز از اين ماجرا گذشته بود كه بار ديگر كتي به منزلمان تلفن كرد. مادر بدون ملاحظهمن كه در دلم خون مي گريستم پاسخ رد به آنان داد و با گفتن اين جمله كه متاسفانهالهه تمايلي به اين ازدواج ندارد از او خداحافظي كرد. همان شب حسام از ماموريتبرگشت و مادر شرح ماوقع را به او داد. حسام چون خيالش راحت شده بود كه مادرخواستگاران را جواب كرده است زياد به پرو پايم نپيچيد، فقط طوري كه من بشنوم گفت: من كه بهتون گفتم اين هرجايي نبايد بره. اون موقع كه من داد و هوار راه انداختم كهحق نداره بيمارستان بره گفتيد مجبوره، بايد براي درسش بره، خب معلومه اين پيامدهارا هم داره، حالا بريد خدارو شكر كنيد اين داستان همين جا ختم شد.
    از لجم با مشت به بالينم كوبيدم و چند ناسزا به حسام نسبت دادم و درحالي كهاز ناراحتي گريه ام گرفته بود دراز كشيدم تا بخوابم.
    يكهفته از اين ماجرا گذشت. اوايل هفته دوم حميد براي بردن من آمد. گويي شبنم ترجيح ميداد در منزل خودش باشد تا بتواند در موقعي كه حالش خوب بود به كارهاي اداري اش كههمان طراحي نقشه بود بپردازد. من از خدا خواسته حاضر شدم تا براي مدتي از خانه كهدر و ديوارش مرا مي خورد دور باشم.
    در منزل حميد كار زيادينداشتم با اين حال از منزل خودمان بيشتر به من خوش مي گذشت، زيرا شبنم در كتابخانهاش يك عالم رمانهاي قشنگ داشت. علاوه بر آن دستگاه ويدئو هم داشتند با كلي فيلمهايقشنگ كه گاهي اوقات به تنهايي يا همراه شبنم به تماشاي آن مي نشستم. شبنم را خيليدوست داشتم، زيرا خيلي مهربان و صادق بود. به من هم علاقه داشت و همين علاقه متقابلبين من و او تفاهمي بينمان به وجود آورده بود. او هميشه خدا را شكر مي كرد كه همسريمانند حميد نصيبش شده و من با علاقه به ماجراهايي كه در زمان دوستيشان اتفاق افتادهبود گوش مي كردم. حميد عاشقانه شبنم را دوست داشت و درك بالايي نسبت به او داشت كههم موجب تحسينم مي شد و هم به شبنم براي داشتن چنين همسري رشك ميبردم.
    دوران ويار شبنم خيلي سخت بود و همين باعث مي شد بانگراني فكر كنم نكند بلايي سر خود و فرزندش بيايد. او صبحها تا ساعت ده مي خوابيد. وقتي هم كه بلند مي شد حال مساعدي نداشت. مرتب سرگيجه و حالت تهوع داشت. برايبرخاستن از رختخواب به او كمك مي كردم و گاهي صبحانه اش را همانجا در رختخواب ميبردم كه در اين صورت به زحمت پلقمه اي فرو مي داد و دوباره دراز مي كشيد. تازه بعدناهار كم كم حالش بهتر و سرحال مي شد. بعد از ناهار در اتاق كار حميد روي ميز شيبدار بزرگي به كشيدن نقشه مي پرداخت. گاهي او را كه مشغول كار بود نگاه مي كردم و دردلم نسبت به او غبطه مي خوردم. شبنم در زندگي اش خوشبخت بود . همسري داشت كهعاشقانه دوستش داشت و در هيچ شرايطي به او خورده نمي گرفت. علاوه بر آن تحصيلاتش راهم تا مقطع ليسانس ادامه داده بود و در حال حاضر كار خوب و پر درامدي داشت. از لحاظزندگي و رفاه شرايطي داشت كه شايد خيليها از جمله من آرزوي داشتن آن را داشتند. البته تمام اين خوشبختي و آسايش حق مسلم او بود، زيرا خودش دختر مهربان و شايسته ايبود. شبنم خيلي تشويقم مي كرد كه درسم را ادامه دهم و مي گفت: زنها در هر شرايطيبايد بتوانند براي خود درآمد مستقلي به دست بياورند تا اگر شرايط نامطلوبي درزندگيشان پيش امد بتوانند دردي از خود دوا كنند نه اينكه محتاج و سرگردان اين و آنباشند.حرفش منطقي و معقول بود، ولي با شرايطي كه من در منزل داشتم نه علاقه اي بهادامه تحصيل داشتم و نه موقعيت آن برايم فراهم مي شد. به خاطر آوردم خودم را كشتمتا مادر اجازه بدهد براي تقويت زبان انگليسي به موسسه اي بروم، اما هر كار كردمجواب او فقط نه بود و بس. مادر معتقد بود همان قدر كه يك زن بتواند بخواند و بنويسدبراي او كافيست و بهتر است خود را درگير كارهاي مردانه نكند و عقيده داشت بهترينكار براي زن كارهاي هنري، آن هم از نوع خياطي مي باشد كه عقيده او درست مخالف باچيزي بود كه من دوست داشتم.
    یکبار از منزل حمید به ژینوسزنگ زدم، ولی به او نگفتم کیان به خواستگاری ام آمده. حتی آن موقع هم رویم نمی شد به او بگویم در تمام این مدت با کیان در ارتباطبوده ام. ژینوس وقتی فهمید خانواده محمدی را جواب کردهام خیلی ناراحت شد و مرتب از من می پرسید چرا اینکار را کرده ام. به او گفتم که از نظر فکری من و عرفان تفاهم نداشتیم.بعد از کمی صحبت ژینوس گفت که خواستگاری برایش پیدا شده کهشرایط خوب خانوادگی و اجتماعی دارد. خیلی خوشحال شدم واز او خواستم بیشتر برایم توضیح بدهد. او گفت نامخواستگارش احمد است و در حال حاضر دانشجوی رشته حقوق در شاخه وکالت می باشد. جوان مومن و خانواده دار است و سه خواهر و یک برادرکوچکتر ازخود دارد که البته در شهرستان میانه زندگی می کنند. ازاو پرسیدم نظرش راجع به خواستگارش چیست و ژینوس پاسخ داد ممکن است به او پاسخ مثبتبدهد. زیرا هم خانواده اش را پسندیده و هم خودش مرد خوبو فهمیده ای است. هیجانزده گفتم: پس راستی تو هم رفتنی شدی.

    ژینوس خندید و گفت: تو از کجا فهمیدی قراره بعد از ازدواج به میانه بروم؟ با تعجب گفتم: مگه می خواهی بری اونجا زندگی کنی؟
    - خب آره دیگه ،پس چرا گفتی رفتنیشدی؟
    - من رفتنت به خونه شوهر گفتم.

    ژینوس خندید و گفت: خوبخنگه خونه شوهرم همونجاست دیگه.
    - یعنی راستی میخوای بری شهرستان زندگی کنی!
    - اگه شرایط خوبی برای زندگیم باشهچرا که نه.
    چیزی نتوانستمبگویم، فقط با افسوس فکر کردم که زندگی او نیز به نوعی دست خوش تلاطم شده است. وقتی گوشی را گذاشتم آنقدر در فکر بودم که شبنم پرسید چهخبری شنیده ام که اینطور مات و مبهوت شده ام. جریانژینوس را برایش تعریف کردم. او نیز متفکرانه به نقطه ایچشم دوخت. از اوپ رسیدم اگر جای ژینوس بود چه میکرد. شبنم پس از کمی فکر گفت: نمیتوانم خودم را جای او بگذارم، زیرا هر کس راه زندگی اش را خودش تعیین میکند.
    همان روز عصر حمید زودتر بهمنزل آمد تا شبنم را به دکتر ببرد. من خانه ماندم تا ضمندرست کردن شام فیلمی را که حمید به خاطر من از یکی از دوستانش گرفته بود ببینم. نام فیلم دزیره بود و من به حدی از دیدن آن لذت بردم که دوستداشتم بار دیگر آن را از اول ببینم. بعد از دیدن فیلمسراغ درست کردن شام رفتم و قیمه بادمجان پختم زیرا غذای مورد علاقه شبنم بود. از رفتن شبنم و حمید سه ساعتی می گذشت و شام هم آماده شدهبود. مدتی را به خواندن مجله ای که روی میز اتاق نشیمنبود گذراندم تا اینکه حوصله ام سر رفت و بلند شدم. خواستم به مادر تلفن کنم و حالش را بپرسم، ولی می دانستم وقتی بفهمد تنهاهستم سرزنشم می کند که چرا تلفن را بدون اجازه اشغال کرده ام. از خیر زنگ زدن به مادر گذشتم که ناگهان یاد کیان افتادم و با خودم گفتم چرازودتر یادم نیامد به او تلفن کنم. اول دچار دلهره وتردید شدم و با خود گفتم نکند همان موقع شبنم و حمید از راه برسند، ولی بعد با خودمفکر کردم هر وقت حمید به منزل می آید با این که کلید دارد زنگ میزند؛ اما نمیدانستمحالا که شبنم هم با اوست همین کار را می کند یا نه. مدتیفکر کردم و چون طاقت نیاوردم به طرف تلفن رفتم و بدون کوچکترین فکر شماره کیان راگرفتم.
    خودش گوشی را برداشت و باشنیدن صدایش که گفت بله تپش قلبم شروع شد. لحظه ای سکوتکردم و وقتی برای بار دوم با صدای به نسبت بلندی گفت بله به او سلام کردم.
    لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: الهه تویی؟
    گفتم: بله،انتظار داشتی کی باشه؟
    نفس عمیقی کشید و گفت: حالت چطوره؟

    - خوبم.



    - خوبه، ولی من حالم اصلا خوب نیست.
    از این حرف جا خوردم و گفتم: چرا؟

    نمیدیدمش، ولی حس می کردم از من دلگیراست و مانند زمانی که ناراحت می شد پنجه هایش را در موهایش فرو کرده است. مکثی کرد و گفت: منتظر بودی وقتیبه خواستگاری دختری می رود بعد خانواده اش در نهایت بی احترامی حتی نمی گذارند باسینی چای جلوی شان بیاید دنبک دست بگیرد و برای شکسته شدن ارزشش بزند و برقصد.
    غم تمام وجودم را گرفت. کیان حق داشت، خانواده من به خصوص مادر با اینکار غرور او را شکستهبودند. آهسته وناراحت گفتم: معذرت میخوام.

    - توچرا ؟ تو که کاری نکردی.
    - به هرحال خانواده من بودند که چنین کاری کردند.
    - برای من مهم نبود، چون با زمینه ایکه از خانواده ات داشتم حدس می زدم چنین برخوردی داشته باشند، اما برای کتی اینموضوع خیلی گران تمام شد. اولش با هزار وعده وعید راضیشکردم به خونتون زنگ بزنه تا قرار خواستگاری رو بزاره. بعد هم وقتی اون برخورد رو از مادرت دید کارد می زدند خونش در نمی اومد.
    از این که مادرش تمایلی به آمدن نداشت و کیان به اووعده وعید داده بود تا راضی اش کند خیلی حالم گرفته شد، با این حال گفتم: باز معذرت می خوام. نمی دونستمقراره چنین کاری بکنند وگرنه نمی گذاشتم بیایی.
    خنده ای کرد و گفت: اولا که احتیاج به گذاشتن و نگذاشتن تو نبود، چون من در هرصورت می آمدم. در ثانی من فقط خودت رو می خوام با کسدیگه ای هم کار ندارم. چه از من خوششون بیاد و چه خوششوننیاد من تصمیمم رو گرفتم. از اینکه هنوز سر حرفش بود دلمگرم شد و در حالی که سعی می کردم هیجانم را نشان ندهم گفتم: ولی به این ترتیب که پیش اومده مادرت دیگه حاضر نمی شه پا جلو بزاره.
    - کتی اون کاری رو می کنه که من میخوام. تو هم بهتره زمینه ای برای خانواده ات فراهم کنیتا اینبار وقتی اومدم جوری به ما نگاه نکنند که گویی شیطان از جهنم آمده.
    از ناراحتی لبم را به دندان گزیدم وبا افسوس سرم را تکان دادم. کیان حق داشت. چهره مادر وقتی از بدرقه آنان برگشت نشان می داد که حتی عارششده با آنان هم کلام شود و همین مرا بیش از پیش ناراحت می کرد که چرا مادر بایدچنین کاری بکند.
    کیان وقتی متوجهسکوت من شد گفت: الهه، از تو ناراحت نیستم.
    با این که می دونم راهی رو کهانتخاب کردم خیلی سخته و دست روی دختری گذاشتم که حتی یک با خانواده اش آبم توی یکجوي نمی رود، ولی نمی دونم چرا اصرار دارم با تو ازدواج کنم. برای من نه وضع زندگیت مهمه و نه فرهنگ خانواده ات. من فقط خودت رو می خوام الهه، متوجهی؟
    از حرفهایکیان دلم گرفت. دوست نداشتم او متوجه تفاوت فاحشی که بینخانواده هایمان وجود دارد بشود، اما شده بود و حرفهایش به این نکته اشاره داشت.
    کیان خواست تا موقعیتی را فراهم کند و بتواند مراببیند. من مثل هر با نمی توانم و نمیشود خواسته اش را ردکردم. کیان گفت که سعی خودم را بکنم و من گفتم که اگرفرصتی پیش آمد به او خبر خواهم داد. از او خداحافظی کردمو تماس را قطع کردم. بیست دقیقه بعد از اتمام صحبت من وکیان زنگ در به صدا در آمد و حمید و شبنم از راه رسیدند.
    پس از یک هفته ماندن در منزل حمید وشبنم برگشتم و باز هم روزهای تکراری شروع شد. از شبنمچند کتاب رمان گرفته بودم تا در مواقع بی کاری بخوانم.
    مادرهر روز به کلاس قرآن می رفت واصرار می کرد مرا هم با خود ببرد، ولی ترجیح می دادم در خلوت خودم باشم و به آیندهنامعلوم فکر کنم. پس از خواستگاری کیان حتی یکبار همنامی از آنان به میان نیامد و نمی دانستم از چه راهی باید زمینه را برای خواستگاریمجدد کیان فراهم کنم.
    دو هفته ازاین ماجرا گذشته بود. هر روز به امیدی چشم از خواب میگشودم. یک روز که در منزل تنها بودم به حدی دلم برایکیان تنگ شده بود که دل به دریا زدم و تلفن کردم. به محضبر قراری ارتباط وقتی فهمید از منزل زنگ میزنم فوری گفت قطع کن تا خودم تماسبگیرم. وقتی دلیلش را پرسیدم گفت: بعد به من می گوید. تلفن را قطع کردم و منتظرتماس او شدم. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که زنگ تلفن توسطکیان به صدا در آمد. وقتی گوشی را برداشتم دلیل این کاررا پرسیدم کیان گفت اینطور بهتر است زیرا اگر شرایطی پیش آمد که خواستند برای کنترلتلفن از ریز مکالمات پرینت بگیرند شماره او در برگه نمی افتد. با ترس گفتم: پس یعنی شماره ای که چند دقیقه پیشگرفتم تو پرینت می افتد.
    کیانخندید و گفت: دیگه کسی به مکالمه چند ثانیه ای که توجهنمی کند. تازه از کجا معلوم تو زده باشی که فوری میخواهی خودت را لو بدهی.
    خیالمراحت شد و با کیان مدتی طولانی صحبت کردم . از آنروزقرار شد صبح هایی که مادر به کلاس می رفت من تک زنگی به نمایشگاه بزنم و به سرعتقطع کنم تا خودش به من تلفن کند. از آن پس این طریقهارتباط بین من و او شد و خیلی راحت تر از پیش بود.
    هر وقت منزل را خالی می دیدم با اوتماس می گرفتم. گاهی هم پیش می آمد که هر چه منتظر میشدم او زنگ نمی زد و این می رساند که در نمایشگاه نمی باشد. هر روز دلم از روز قبل بی تاب تر می شد و بیشتر هوایش را می کرد به خصوص بهحرفهای پرشورش بدجوری عادت کرده بودم. کیان خوب می دانستچطور دل مرا اسیر خودش کند و من احساس می کردم بدون او نمی توانم حتی نفس بکشم.
    یك روز کیان به من گفت که کتی راراضی کرده تا بار دیگر برای خواستگاری از من اقدام کند، اما این بار پیش از فرستادناو به منزلمان می خواهد با برادر بزرگم صحبت کند. ازکیان پرسیدم به حمید چه می خواهد بگوید. او خندید و گفتبعضی حرف ها مردانه است. من امیدوار بودم صحبت کیان باحمید بتواند خانواده ام را راضی به ازدواج ما کند. اینطور که کیان می گفت حمید نسبت به سایر اعضای خانواده ام منطقی تر بوده ومن با صراحت حرفش را تایید کردم. تنها مشکل این بود کهنمی دانستم چطور کیان باید به حمید دسترسی پیدا کند تا بتواند با او صحبت کند. بعد از فکر زیاد قرار شد یک روز که حمید و شبنم به منزلمانآمدند به کیان خبر بدهم تا او به منزلمان زنگ بزند و از آنجا با حمید در ارتباط باکاری که داشت صحبت کند
    از آن روز به بعد کار من این شده بود تا هر روزمنتظر حمید و شبنم باشم که چه وقت به منزلمان می آیند. چند روز بعد حمید به مادر اطلاع داد که می خواهد برای یکی دو روز شبنم را بهمنزلمان بیاورد. مادر با خوشحالی گفت قدمش سر چشمم. وقتی مادر جریان را به من گفت از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم، البته از آمدن شبنم خیلی خوشحال بودم، ولی خوشحالی من به جهت حضور داشتنحمید در منزلمان بود تا کیوان بتواند با او صحبت کند. روزی که حمید و شبنم به منزلمان آمدند نتوانستم با کیان صحبت کنم، زیرا مادربه خاطر حضور شبنم به کلاس قرآن نرفت، ولی روز دوم در فرصت کوتاه که مادر و شبنم درحیاط به هوا خوری و صحبت مشغول بودند به کیان زنگ زدم و در مکالمه ای کوتاه به اوگفتم که امشب می تواند به منزلمان زنگ بزند. از قضا آنشب قرار بود که الهام و شوهرش هم به منزلمان بیایند تا دور هم باشیم. با شنیدن هر صدای زنگ از جا می پریدم و کم مانده بود خودم رالو بدهم. نمی دانستم کیان چه موقع قرار است به منزلمانزنگ بزند، ولی امیدوار بودم در موقع مناسبی که حواس ها پرت است این کار رابکند.
    هنوز سفره شام را پهننکرده بودیم که زنگ تلفن به صدا در آمد و تپش قلب من آغازشد. حسی به من می گفت که جز کیان هیچکس پشت خط نیست. از خوش اقبالی من تلویزیون فوتبال پخش می کرد و حواس حسام و آقا مسعود وحمید به آن بود. مادر و شبنم و الهام هم در آشپزخانه گرمصحبت و گفت و گو بودند. من جلوی در آشپزخانه کنار مبیننشسته بودم و روی کاغذی برای او چشم چشم دو ابرو می کشیدم تا سرش را گرم کنم. بعد از دو زنگ تلفن وقتی حسام را دیدم که به طرف تلفن می رفتکم مانده بود از ترس فریاد بکشم. مبین که متوجه من بودبا صدای بلند گفت: اِ، خاله چی شد؟
    فوری حواسم را جمع کردم و به او گفتم: دیدی گوشهای آدمه رفت تو چشماش.
    از دیدن حسام که به طرف تلفن می رفت به حدی حواسمپرت شده بود که گوش آدمی را که برای مبین کشیده بودم داخل صورتش نقاشی کشیدهبودم. مبین با صدای بلند خندید و از جا بلند شد تا نقاشیرا به الهام و شبنم نشان بدهد. در همان حال با صدای بلندگفت: مامان، ببین خاله الهه چی کشیده، گوش آقاهه رفته توچشش.
    الهام نگاهی به نقاشیانداخت و با خنده دستی رو سر مبین کشید و مشغول صحبت با مادر و شبنم شد.
    مبین برگشت و کنار من روی زمین درازکشید. من هم ان طور که خودکار را بدون نگاه کردن رویکاغذ می چرخاندم و به حسام نگاه می کردم و او را دیدم که به طرف حمید رفت و در حالیکه خودش پای تلویزیون می نشست به او گفت که کسی با او کار دارد. حمید با تعجب به حسام نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگوید از جا بلند شد تاتلفن را جواب بدهد. با دقت و زیر چشم حمید را زیر نظرداشتم. او را دیدم که متفکر و عمیق به صحبتهای کسی که بییقین می دانستم به جز کیان کسی نیست گوش می دهد. چندلحظه بعد از حرکت لبهایش فهمیدم با او صحبت می کند. پساز گفت و گویی طولانی از او خداحافظی کرد. به محض گذاشتنگوشی تلفن حدس زدم به من نگاه خواهد کرد که اتفاقاً همینطور هم شد و من در حالی کهنشان می دادم حواسم کاملاً پیش مبین است برای او نمایش بازی می کردم. ولی فهمیدم که حواسش دیگر به فوتبال نیست و در افکار عمیقیغرق شده است. چند دقیقه بعد سفره پهن شد و شام صرفشد. پس از شام تا ساعتی الهام و آقا مسعود خانه مانبودند تا اینکه مبین به چرت زدن افتاد و من مثل همیشه او را ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خانواده ام را راضی به ازدواج ما کند. این طور که کیان می گفت حمید نسبت به سایر اعضای خانواده ام منطقی تر بود و من با صراحت حرفش را تایید کردم تنها مشکل این بود که نمی دانستم چطور کیان باید به حمید دسترسی پیدا کند تا بتواند با او صحبت کند بعد زا فکر زیاد قرار شد یک روز که حمید و شبنم به منزلمان امدند به کیان خبر بدهم تا او به منزلمان زنگ بزند و از انجا با حمید در رابطه با کاری که داشت صحبت کند. از ان روز به بعد کار من این شده بود تا هر روز منتظر حمید و شبنم باشم که چه وقت به منزلمان می ایند چند روز بعد حمید به مادر اطلاع داد که میخواهد برای یکی دو روز شبنم را به منزلمان بیاورد مادر با خوشحالی گفت قدمش سر چشم. وقتی مادر جریان را به من گفت از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم البته از امدن شبنم خیلی خوشحال بودم ولی خوشحالی من به جهت حضور داشتن حمید در منزلمان بود تا کیان بتواند با او صحبت کند روزی که حمید و شبنم به منزلمان امدم نتوانستم با کیان صحبت کنم زیرا مادر به خاطر حضور شبنم به کلاس قران نرفت ولی روز دوم در فرصتی کوتاه که مادر و شبنم در حیاط به هواخوری مشغول بودند به کیان زنگ زدم و در مکالمه ای کوتاه گفتم که امشب می تواند به منزلمان زنگ بزند از قضا ان شب قرار بود الهام و شوهرش هم به منزلمان بیاند تا دور هم باشیم با شنیدن هر صدای زنگ از جا می پریدم و کم مانده بود خودم را لو بدهم نمی دانستم کیان چه موقع قرار است به منزلمان زنگ بزند ولی امیدوار بودم در موقع مناسبی که حواسها پرت است اینکار را بکند. هنوز سفره را پهن نکرده بودیم که زنگ تلفن به صدا درامد و تپش قلب من اغاز شد حسی به من می گفت که به جز کیان هیچ کس پشت خط نیست از خوش اقبالی من تلویزیون فوتبال پخش می کرد و حواس حسام و اقا مسعود و حمید به ان بود مادر و شبنم و الهام در اشپزخانه گرم صحبت و گفت وگو بودند من جلوی در اشپزخانه کنار مبین نشسته بودم و روی کاغذی برای او چشم چشم دو ابرو می کشیدم تا سرش را گرم کنم بعد از دو زنگ تلفن وقتی حسام را دیدم که به طرف تلفن می رفت کم مانده بود از ترس فریاد بکشم مبین که متوجه بود با صدای بلند گفت : ا خاله چی شد؟ فوری حواسم را جمع کردم و به او گفتم : دیدی گوشهای ادمه رفت تو چشماش؟ از دیدن حسام که به طرف تلفن میرفت به حدی حواسم پرت شده بود که گوش ادمی را که برای مبین کشیده بودم داخل صورتش نقاشی کرده بودم مبین با صدای بلند خندید و از جا بلند شد تا نقاشی را به الهام و شبنم نشان دهد در همان حال با صدای بلند گفت : مامان ببین خاله الهه چی کشیده گوش اقاهه رفته تو چشش ؟ الهام نگاهی به نقاشی انداخت و با خنده دستی روی سر مبین کشید و مشغول صحبت با مادر و شبنم شد . مبین برگشت و کنار من روی زمین دراز کشید من همانطور که خودکار را بدون نگاه کردن روی کاغذ می چرخاندم به حسام نگاه کردم و او را دیدم که به طرف حمید رفت و در حالی که خودش پای تلویزیون می نشست به او گفت که کسی با او کار دارد حمید متعجب به حسام نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگوید از جا بلند شد تا تلفن را جواب دهد با دقت و زیر چشم حمید را زیر نظر داشتم او را دیدم که متفکر و عمیق به صحبتهای کسی که بی یقین می دانستم به جز کیان کسی نیست گوش می دهد چند لحظه بعد از حرکت لبهایش فهمیدم با او صحبت می کند پس از گفت و گوئی طولانی از او خداحافظی کرد به محض گذاشتن گوشی تلفن حدس زدم به من نگاه خواهد کرد که اتفاقا همین طور هم شد و من در حالی که نشان می دادم حواسمم کاملا پیش مبین است برای او نمایش بازی می کردم حمید متفکر و در خود به طرف اقا مسعود و حسام رفت و کنار انان نشست ولی فهمیدم که حواسش دیگر به فوتبال نیست و در افکار عمیقی غرق شده است . چند دقیقه بعد سفره پهن شد و شام صرف شد پس از شام تا ساعتی الهام و اقا مسعود خانه مان بودند تا اینکه مبین به چرت زدن افتاد و من مثل همیشه او را روی پایم گذاشتم تا بخوابانم.هنوز مبین خوابش نبرده بود که اقا مسعود از مادر و بقیه اجازه خواست تا بروند.الهام از جا بلند شد وبعد از حاضر کردن مبین اورا در اغوش شوهرش گذاشت وبه اتفاق منزلمان را ترک کردند.پس از رفتن الهام من هم بلند شدم تا برای شستن ظرفها به اشپزخانه بروم.شبنم همراه من به اشپزخانه امد تا کمک کند.برای اینکه نگذارم ظرف بشوید او را روی صندلی نشاندم ودستمالی به دستش دادم وگفتم ظروفی را که روی میز می گذارم خشک کند.او قبول کرد وبه ترتیب همان طور که ظرف می شستم با او صحبت می کردم.پس از شستن ظرفها به تعداد افراد چای ریختم وهمراه شبنم به هال رفتیم.حمید ومادر وحسام نشسته بودند.به محض ورودم فهمیدم که حمیدانان را در جریان مکالمه اش با کیان گذاشته زیرااخمهای حسام درهم بود و مادر نیز گرفته وناراحت می نمود.به خودم تلقین کردم که نباید از چیزی ناراحت باشم زیرا از هیچ چیز خبر ندارم.سینی چای را ابتدا جلوی مادر گرفتم که گفت میل ندارد سپس به شبنم تعارف کردم.حمید چای برداشت ولی حسام با اخم گفت که نمی خواهد.با خونسردی سینی را وسط گذاشتم وبرای خودم نیز فنجانی چای برداشتم.نگاهم به حسام افتاد که با خشم وعصبانیت مرا نظاره می کرد.با تعجبی ساختگی گفتم:چی شد؟چرا این جوری نگاه می کند؟حسام با حرص ودر حالی که خیلی ملاحظه حضور شبنم را می کرد گفت:می خوام ببینم چی می بینم.خونسرد گفتم:خب چی می بینی؟خیلی خوشگلم نه؟احساس کردم با این حرف حسام خیلی کلافه شد زیرا گفت:کاش به جای خوشگلی یک کم عقل تو اون کله بود.با تعجب به حمید که حس می کردم حوصله بحث من وحسام را ندارد نگاه کردم وگفتم:مگه من چه کار کردم؟حمید به زحمت لبخند زد وگفت:الهه جون یک لیوان اب برای من بیار.فهمیدم می خواهد مرا پی نخود سیاه بفرستد تا با حسام چیزی بگوید.سرم را تکان دادم وبرای اوردن اب به اشپزخانه رفتم.وقتی برگشتم حسام سرش را پایین انداخته بود وبا همان عصبانیت به خودش می پیچید.کمی بعد از جا برخاست وبا شب به خیری که به شبنم وحمید گفت به اتاقش رفت.پس از رفتن حسام جو که ارام شد حمید جلوی مادر و شبنم به من گفت:الهه خانواده بهتاش را تا چه حد می شناسی؟انتظار همه چیز را داشتم به جز اینکه حمید چنین سوالی بپرسد.به محض شنیدن این پرسش تکانی خوردم وبدون اینکه فیلم بازی کنم هاج وواج به مادر و سپس به حمید نگاه کردم.حمید ارام وخونسرد نشسته بود وبا نگاهی که نه سرزنش در ان بود نه تهدید به من چشم دو خته بود.نگاه حمید به من ارامش می داد و می دانستم با حضور او نباید از چیزی بترسم.فکری کردم وبه حمید که منتظرپاسخ بود نگاه کرده وگفتم:من زیادروی انها شناخت ندارم.فقط مادرش یک مدت توبیمارستان ما بستری بود.حمید نفس بلندی کشید وگفت:خودش روچی؟سرم راپایین انداختم وبا خجالت گفتم:یکی دوبار بیشترندیدمش.به نظرت چه جورادمهایی هستن؟مکثی کردم وبعدبالکنت گفتم:خوبن...یعنی نمی دونم...شاید خوب باشن.حمید دستی به موهایش کشید وگفت:تو با پسره ...منظورم همین بهتاشه صحبت کردی؟قلبم به تپش افتاد وحس کردم صورتم داغ شد.نمی دانم کیان به حمید چه گفته بود.می ترسیدم اگر بگویم که حتی او را ندیده ام کیان چیزی گفته باشد که دروغگویی ام فاش شود.سرم را پایین انداختم تا سرخی صورتم کمتر دیده شود.مادر که تا ان لحظه ساکت بود با حرص گفت:دیدی چه خاکی به سرم شد.دیدی وقتی اون بچه می گفت نزار این دختره بره بیرون گفتم مادر جون حواسم بهش هست دیدی...مادر مرتب خودش را سرزنش می کرد که چرا گذاشته من هر کاری که دلم خواسته بکنم.از حرص وناراحتی کم مانده بود فریاد بکشم و بگویم چه وقت مرا ازاد گذاشته؟هر وقت خواستم کاری کنم ان قدر بهانه اورده ومرا از این وان ترسانده که مجبور شدم برای رسیدن به ان هزار دوز وکلک سوار کنم.من در تمام مدت زندگی ام حق نداشتم دوستی انتخاب کنم که برادر بزگتر داشته باشد وهیچ گاه به جز منزل ژینوس که مادر نسبت به او احساس ترحم می کرد نتوانستم به منزل دوستانم بروم.این همه پرهیز برای چه بود؟مادر وحسام کاری کرده بودند که من فکر کنم دنیای دیگران با دنیایی که من در ان زندگی می کنم خیلی فرق دارد.به همین خاطر همیشه دلم می خواست چیزی را داشته باشم که همیشه از ان محروم بودم.من دنیای ازادی را می خواستم که قیدو بند های دست وپا گیر ان روح لطیف وطبع حساسم را نیازارد.من جوانی نکرده ام را می خواستم.دوست داشتم تجربه وخطا را بیازمایم تا بتوانم هدف درستی را برای زندگی انتخاب کنم.در عوض چه به من فهمانده بودند.مشتی تکلیف خشک وسخت که سر پیچی از ان به قیمت تحقیر شدنم بود.اگر من به جای عاطفه وحسام هم به جای عرفان بود شاید دنیای معنویات را طوری دیگر می شناختم.طوری که فرسنگها با تعصب وغیرت کاذب فرق داشت ولی افسوس زمانی عمق این مطلب را درک کردم که خیلی دیر شده بود وروی پلی ایستاده بودم که پشت سرم فرو ریخته بود وراهی جز ادامه نداشتم.همان طور که چون مجرمی سرم پایین بود ودر دل خودم را از هر گناهی تبئه می کردم صدای حمید را شنیدم که مادر را به صبوری و ارامش می خواند.اخر به من گفت:الهه سعی کن همیشه طوری برای زندگیت تصمیم بگیری که مطمئن باشی باخت در ان نداری.همیشه توجه داشته باش اگر حتی یک درصد هم فکر کردی ممکن بازنده شوی قدم به اون راه نگذار چون ممکن است احساست خطای دید به تو داده باشد ونتوانسته باشی با درایت راهت را انتخاب کنی.حمید از جا برخاست تا به اتفاق شبنم برای خواب به طبقه بالا بروند.من هم بعد از جمع کردن فنجانهای چای به اشپزخانه رفتم وبعد از ان برای خواب به اتاقم رفتم.بدون اینکه به حرف حمید خوب فکر کنم فقط به این فکر کردم که عاقبت چه اتفاقی خواهد افتاد وبا این همه توضیح وتفسیر عاقبت به کیان چه جوابی خواهند داد.کیان یک بار دیگر برای خواستگاری از من اقدام کرد واین بار هم مادر و محکم تر از او حسام سد راهش شدندوقاطع پاسخ نه دادند.پس از این موضوع وقتی به کیان زنگ زدم برای اولین بار عصبی وپرخاشگر به من گفت:ببین الهه عاقبت مجبورمی شوم کاری کنم که خانواده ات تو را دو دستی تقدیمم کنند.حرفش را به حساب عصبانیت بیش از حدش گذاشتم واز او خواستم تا به خودش مسلط باشد.حرف من باعث شد بیشتر عصبانی شود ومن خوشحال بودم کنارش نیستم تا چهره خشمناکش را ببینم وبر خود بلرزم.کیان با خشم غرید:منو باش که فکر می کردم خانواده ات حرف حساب سر شون میشه ولی نمی دونستم باید با زبون دیگه ای حرفم رو حالیشون کنم.چاره ای جز سکوت نداشتم .می تر سیدم چیزی بگویم که او را بیشتر عصبانی کنم.کیان نفس عمیقی کشید ودر حالی که کمی ارامتر شده بود گفت:الهه به من بگو با منی یا نه؟من با تو هستم ولی از من نخواه برم سینه سپر کنم وبه مادر وبرادرم بگم منو به تو بدهند.ازت نمی خوام این کار رو بکنی ولی می خوام به حرفم گوش کنی.من که هر کارخواستی کردم.می دونم ولی این کار فرق داره.با ترس گفتم:کیان تو رو جون هر کسی که از همه بیشتر دوست داری فقط کاری نباشه مجبور بشم بهت بگم نه.کیان سکوت کرد وبعد گفت:اصلا ولش کن بزار خوب فکر کنم تا ببینم چه کار باید کنم.نگران نباش درست میشه.چی درست میشه مادرت خواب نما میشه که تو رو به من بده؟نمی دونم ولی امیدوارم این طور بشه.نفس عمیقی کشید وگفت:خب دیگه فعلا کاری ندارم هر وقت تونستی به من زنگ بزن.حتی اگر شده به خونه.باشه.کاری نداری؟نه خدا حافظ.خدا حافظ.پس از گذاشتن گوشی سرم را بین دستانم گرفتم وبه بنبستی که پیش رویم قرار داشت فکر کردم.دیگر به راستی تصمیم گرفته بودم وسفت وسخت خواهان ازدواج با کیان بودم فقط امیدوار بودم شرایطی پیش نیاید تا مجبور به انتخاب یکی شوم کیان یا خانواده ام.وقتی کیان برای بار سوم کتی را وادار کرد تا تلفنی برای خواستگاری از مادر وقت بگیرد مادر با لحن تندی به او گفت که خانم ما دخترمان را شوهر نمی دهیم و دیگر به اینجا زنگ نزنید و به این ترتیب اب پاکی را روی دست او ریخت ولی نمی دانم کتی به مادر چه گفت که با نگاه تیزی رو به من کرد و در حالی که نفس نفس می زد گفت : الهه غلط کرده . با حیرت و ترس به مادر نگاه کردم که کم مانده بود از پشت تلفن با کتی دعوا کند نمی دانم مادر چه شنیده بود ولی با خودم فکر کردم کتی کدام یک از غلطهای بی شمار مرا به مادر گفته است . مادر با حرص و بدون خداحافظی گوشی را سر جایش گذاشت و به من نگاه کرد و گفت : الهه کاش می مردی و من این روزها رو نمی دیدم ای کاش جای پدرت من مرده بودم تا این قدر از دست تو عذا ب نمی کشیدم . ان قدر گفت و مرا نفرین کرد تا با گریه او را ترک کردم و به اتاقم پناه بردم نمی دانستم کتی به مادر چه گفته بود که این قدر ناراحت شده بود عصر که الهام به منزلمان امد مادر ماجرا را برای او گفت و تازه ان وقت فهمیدم کتی به مادر گفته : خانم مخالفت شما برای ازدواج این دو جوون فایده ای نداره زیرا دخترتان از قبل بله را به پسرم گفته است . مادر که داغ دلش تازه شده بود بنای گریه را گذاشت و خطاب به الهام گفت : بیا این همه زحمت بکش دختر بزرگ کن بعد سرخود بشه الهه ان شاء ا.. داغت به دلم بمونه. الهام مادر را ارام کرد و خطاب به من که جلوی در اشپزخانه ایستاده بودم و با صدای اهسته اشک می ریختم گفت : الهه بیا جلو ببینم چه دردی داری . بدون اینکه واکنشی نشان بدهم همان جا ایستادم. الهام با ناراحتی گفت : حرف حسابت چیه ؟ اگه پسره رو می خوای رک و راست بگو دیگه چرا مامان رو اذیت می کنی . مادر با عصبانیت گفت : چی می گی دختر میخواد چیه ؟ می خوام نخواد . حرف من اینه که این پسره به درد ما نمی خوره ندیدی چطور مثل زنا به خودش طلا اویزون کرده بود ؟تو فکر می کنی تو عمرش حتی یک رکعت نماز خونده ؟ مادرشو ندیدی مثل تازه عروسا بزک کرده بود ؟ میخوای این ذلیل مرده را که همین جوری نزده می رقصه بدم دست این ادما عوض ادم کردنش از اینی که هست خرابترش کنن پس بگو دختره چه مرگش بوده که پسر به اون نازنینی رو دست به سر کرد بگو سرش به کدوم اخور بند بوده . از اینکه مادر چنین بی محابا مرا به باد تحقیر و انتقاد گرفته بود نتوانستم ارام بمانم و با فریاد گفتم : مثلا شما که نماز می خونید چرا غیبت می کنید ؟ از کجا می دونید ادمای عوضی هستند به نظر من از بعضیها که خیلی ادعاشون میشه بهترند .... هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که نفهمیدم چطور مادر از جا پرید و تا به خودم بیایم موهایم را دور دستانش پیچید اگر الهام به کمکم نیامده بود تا میخوردم مرا می زد الهام مرا از چنگ مادر بیروم اورد و من با گریه به اتاقم پناه بردم صدای نفرین و ناسزای مادر را می شنیدم هم چنین صدای الهام را که سعی می کرد او را ارام کند دلم نمیخواست چنین وضعیتی پیش بیاید ولی دیگر نمی شد کاری کرد همان لحظه حسام سررسید و با دیدن وضعیت مادر که هنوز با گریه مرا نفرین می کرد سراغم امد تا حسابی حالم را جا بیاورد بازهم الهام سپر بلایم شد و نگذاشت از حسام کتک بخورم ولی جای سیلی محکمی که ابتدای ورودش به صورتم زد چنان سرخ شده بود که فکر کردم یک طرف صورتم به اندازه توپی باد کرده است الهام تا دیر وقت منزلمان بود تا اینکه اقا مسعود در حالی که مبین را در اغوش داشت برای بردنش امد مبین به محض ورود سراغ مرا از مادرش گرفت و الهام او را به طرف اتاقم هدایت کرد مبین وقتی وارد اتاقم شد که جلوی در کمد دراز کشیده بود و به اینده نامعلوم خود فکر می کردم مبین مثل همیشه انتظار داشت به محض ورودش دستانم را باز کنم و با خنده او را در اغوش بگیرم وقتی دید افسرده و غمگین دراز کشیده ام جلو امد و ارام کنارم نشست و گفت : خالخ چی شده ؟ با زحمت چشمانم را که از شدت گریه پف کرده بود باز کردم و گفتم : هیچی عزیزم سرم درد می کنه . مبین که متوجه گریه ام شده بود گفت : خاله من وقتی سرم درد می گیره گریه نمی کنم مامانم به من دوا می ده خوب می شم . همان طور که دراز کشیده بودم او را در اغوش گرفتم و در حالی که کنارم میخواباندمش گفتم : همین الان دوای سر درد خاله رسیده بزار بخورمش حالم خوب میشه سپس چند بوسه محکم از صورتش گرفتم و گفتم : اخیش چقدر هم این دوا خوشمزه بود. مبین می خندید و از اینکه او را دوا خطاب می کردم لذت می برد فقط چند دقیقه ای که او کنارم بود ارام شدم و به محض اینکه الهام او را صدا کرد تا بروند باز در خودم فرو رفتم ان شب برای شام هم از اتاق خارج نشدم هیچ کس هم مرا صدا نکرد. صبح روز بعد الهام به مادر زنگ زد تا مار بهد منزلشان بفرستد شاید میخواست با من صحبت کند مادر هنوز از دستم دلخور بود با چهره ای گرفته گفت که حاضر شوم تا به منزل الهام برویم بدون مخالفت حاضر شدم مادر مرا تا جلوی در خانه الهام رساند و خودش برگشت الهام وقتی مرا با صورت وروم کرده دید سرش را تکان داد و گفت : الهه چرا با خودت این جور می کنی ؟ با تمسخر گفتم : اگه منظورت صورتمه باید به عرضتون برسونم این قرمزی حاصل کار حسام خانه که فقط یاد گرفته رو ضعیف تر از خودش دست بلند کنه . الهام نفس بلندی کشید و در حالی که چرخید تا به طرف اشپزخانه برود گفت : الهه خودتم خوب می دونی هیچ کس بد تو رو نمیخواد .بدون مکث گفتم پس چرا نمی گذارین راهمو خودم انتخاب کنم . از نیمه راه برگشت و هاج و واج مرا نگاه کرد پس از مکثی کوتاه گفت : یعنی تو راستی راستی میخوای زن اون پسره بشی ؟ دلم را به دریا زدم و گفت : اره . حس کردم از جواب صریحی که دادم نفس در سینه الهام حبس شد و لحظه ای بعد با حیرت گفت : الهه... سرم را بلند کردم و به او که چشمانش از فرط تعجب گرد شده نگاه کردم اهسته گفتم : الهام من تصمیم خودم رو گرفتم اگر مادر موافقت کنه که هیچی و گرنه ...به راستی نمی دانستم اگر موافقت نکند چه کار خواهم کرد و این کلمه را همین طوری به زبان اوردم ولی الهام با دهانی نیمه باز و در حالی که حس کردم رنگش به شدت پریده است مرا نگریست به طوری که یک لحظه نگران شدم که نکند از حال برود خوشبختانه چند لحظه بعد به خود امد و با لحنی وا رفته از من پرسید الهه هیچ می فهمی چی می گی؟ پاسخی ندام و برای فرار از نگاهش به طرف هال رفتم و روی مبل راحتی نشستم . همان جمله کار خودش را کرد زیرا الهام با حمید تماس گرفت و ماجرا را به او گفت همان شب حمید و الهام و مادر و حسام جلسه ای ترتیب دادند تا وضعیت مرا مشخص کنند اولین بار خودم را تنهای تنها دیدم زیرا حتی حمید هم که همیشه جانب مرا می گرفت مخالف ازدواج من با کیان بود ان شب حمید صحبت کرد و از من خواست تمام جوانب کار را بسنجم حسام با عصبانیت تمام می غرید و اگر ملاحضه حمید نبود ممکن بود حتی دست به رویم دراز کند مادر می گریست و نفرینم می کرد و الهام با نصیحت میخواست مرا از انجام چنین کاری منصرف کند در مقابل تمام حرفها و تهدیدها فقط سکوت کردم و به این ترتیب به انان فهماندم که سر انتخاب خودم هستم البته چاره دیگری هم نداشتم می بایست با کیان ازدواج می کردم زیرا نمی توانستم اتفاقی را که بین من و او افتاده بود نادیده بگیرم و همین مرا مقید کرده بود که جز او کس دیگری را نپذیرم فردای ان روز در حالی که چشمانم از شدت گریه به خون نشسته بود در فرصتی به کیان تلفن زده و به او گفتم می تواند بار دیگر برای خواستگاری اقدام کند کیان انقدر شاد و خوشحال بود که حتی متوجه گرفتگی صدایم نشد و یا اگر هم شد ان را به حساب هیجان بیش از حدم گذاشت و به من گفت که منتظر تلفن کتی برای قرار خواستگاری باشم . دو روز بعد کتی به منزلمان زنگ زد و این بار مادر با چشمانی که نم اشک به ان نشسته بود نرم تر از پیش با کتی صحبت کرد و پس از مکالمه ای کوتاه قرار شد پنجشنبه عصر برای خواستگاری و صحبت در مورد مقدمات کار به منزلمان بیاند با رسیدن پنجشنبه و گذشتن نیمی از روز هیچ ذوق و شوقی در منزلمان دیده نمی شد مادر برخلاف دفعات پیش با دلمردگی بساط پذیرایی از مهمانان عصر را اماده می کرد و با افکاری عمیق دست به گریبان بود از دیدن ناراحتی او زجر می کشیدم ولی نه کاری از من بر می امد و نه چاره دیگری داشتم عصر حمید و شبنم به منزلمان امدند و پشت سر ان الهام و اقا مسعود از ره رسیدند حسام با اینکه نوبت کاری اش نبود هنوز به منزل نیامده بود و احتمال می دادم که ار قصد جایی رفته تا در مراسم خواستگاری نباشد بدون اینکه کسی حرفی بزند که خودم لباسهایم را عوض کردم و برای پذیرایی از مهمانانی که به خوبی می دانستم فقط خودم منتظر انان هستم اماده شدم در این میان فقط شبنم بود که بی طرفانه برخورد می کرد . عاقبت زنگ منزل به صدا در امد و حمید برای باز کردن در رفت از اشپزخانه صدای رد و بدل کردن سلامهای خشک و سرد را شنیدم و در دلم خون گریه می کردم که چرا از همین ابتدای کار باید نحسی اغاز شود کمی بعد شبنم به اشپزخانه امد و به من گفت که برای امدن به اتاق اماده باشم . برخلاف همیشه موقع چای ریختن دستم لرزید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    به آشپزخانه آمد و به من گفت که برای آمدن به اتاق آماده باشم. برخلاف همیشه موقع چای ریختن دستم لرزید و همان باعث شد که چای داخل سینی بریزد. شبنم که متوجه حالم بود به کمکم آمد و سینی را تمیز کرد و خودش چای را ریخت. به او نگاه کردم و گفتم: دلم نمیخواست این جور بشه، ولی شد.دیگه نمیتونم کاری بکنم.
    شبنم نگاه عمیقی به چشمانم انداخت و گفت: درکت میکنم. یک موقع شرایطی پیش میاد که آدم مجبور میشه انتخاب کنه.
    آن لحظه خیلی دلم میخواست برای او که درک بالایی داشت درد و دل کنم، ولی نه وقت مناسبی برای صحبت بود و نه مکانی که به راحتی بشود سفره دل را باز کرد. آهی کشیدم و منتظر شدم تا وقت رفتن برسد. لحظه ای بعد شبنم از جلوی در پذیرایی به من اشاره کرد تا بروم. دستها و پاهایم میلرزید و کنترلی روی آنها نداشتم. با قدمهایی لرزان و روحی متشنج وارد اتاق پذیرایی شدم. با صدای آرامی سلام کردم و سینی چای را جلوی کتی گرفتم. کتی با لبخندی تصنعی به من نگاه کرد و فنجانی چای برداشت. پس ازآن به مادر تعارف کردم که حتی به من نگاه نکرد و فقط با سرش اشاره کرد که میل ندارد. بقیه فنجانهای چایشان را برداشتند. وقتی سینی چای را جلوی کیان گرفتم یک نظر به او نگاه کردم . در حالی که به چهره ام چشم دوخته بود لبخندی پر مغنی گوشه لبش بود. لبخندی که نشان از پیروزی دشات، ولی پیروزی بر چه کسی؟ چهره تک تک اعضای خانواده ام پیش رویم ظاهر میشد و میدانستم با انتخابم دل همه را شکسته ام. از این فکر بغض سنگینی گلویم را فشرد. چشم از کیان برداشتم وبدون اینکه کسی بخواهد و یا حتی خودم مایل به ماندن باشم اتاق پذیرایی را ترککرده و به آشپزخانه برگشتم. همانطور که نشسته بودم و فکر میکردم شبنم به آشپزخانه آمد و گفت که مهمانان میخواهند بروند. خیلی تعجب کردم چون فکر نمیکردم مراسم خواستگاری اینقدر زود به پایان برسد. البته زیاد هم جای تعجب نداشت. وقتی افراد هم دل و هم زبان هم نباشند و به طبع حرفی برای گفتن ندارند و چنین نشستی باید هم خیلی زود پایان بگیرد. برای خداحافظی و بدرقه آنان به هال رفتم و تازه آن وقت بود که توانستم کیان را خوب ببینم. بلوزی اسپرت پوشیده و خوشبختانه فقط ساعتی با باند مشکی به مچ دست بسته بود و از دستبند طلایش خبری نبود. صورتش را مثل همیشه سه تیغه کرده بود و موهایش را بالا زده بود. کتی بارانی شیکی به رنگ کرم پوشیده بود که گوشه های پیراهن آبی اش از درز جلو و پشت بارانی مشخص بود. جورابی نازک به رنگ کرم پایش بود که دعا میکردم مادر متوجه نازکی آن نشده باشد. همان لحظه خودم را به باد سرزنش گرفتم که برای چه چیز مسخره ای دعا میکنم. در جالیی که شال شیری رنگی که سر کتی بود به حدی نازک بود که لاله گوشها و برق الماسی که به گوشواره اش بود از پشت آن به خوبی نمایان بود. علاوه بر آن موهای بلوندش بود که از جلوی شال بیرون ریخته بود . با وجود آرایش ملایمی که داشت هیچ به او نمیخورد پسری به بزرگی کیان داشته باشد. به یاد حرف مادر افتادم که میگفت مادر پسره مثل تازه عروسا بزک کرده بود. البته مادر تقصیر نداشت برای او که سال تا سال حتی کرم به دست و صورتش نمیزد. شاید این آرایش کم نیز خیلی زیاد به چشم می آمد. کتی با مادر و بقیه خداحافظی کرد و جلوتر از کیان از در خارج شد. کیان هم بعد از دست دادن با حمید و آقا مسعود پشت سر او خارج شد. برای بدرقه آنان حمید و آقا مسعود تا دم در حیاط رفتند و مادر از همان راهرو برگشت. برای جمع کردن ظروف چای و میوه به اتاق پذیرایی رفتم و متوجه شدم باز هم فنجان چای کیان دست نخورده سرد شده است. گویا فرصتی برای پوست کندن میوه نبود، زیرا هیچ کس حتی یک میوه هم پوست نکنده بود و میوه ها همچنان دست نخورده در بشقابها باقی مانده بود. ظرفها را جمع کردم و فنجانهای چای را به آشپزخانه بردم. پس از اتمام کار به اتاقم رفتم. چند دقیقه بعد شبنم پیشم آمد. همانطور که با او صحبت میکردم گاهی صدای حمید و مادر را میشنیدم که حرف میزدند. گاهی هم الهام حرف میزد. اما نمیشنیدم چه میگفتند.
    آن شب حسام تا دیر وقت بیرون از منزل بود و پس از رفتن الهام و حمید به خانه آمد. وقتی آمد ساعت از یازده و نیم شب گذشته بود. من بی خوابی به جانم افتاده بود و همانطور که در جایم دراز کشیده بودم غرق در فکر بودم. با آمدن حسام به منزل خیالم راحت شد. زیرا من هم مثل مادر نگران تاخیر طولانی اش بودم. حسام پس از کمی صحبت با مادر به اتاقش رفت . مادر که تا آن لحظه منتظر آمدن او بود پساز خاموش کردن چراغ هال برای خوابیدن رفت.
    دو رو بعد، درست هنگامی که مادر میخواست برای خرید از منزل خارج شود تلفن به صدا در آمد. با شتاب به طرف تلفن رفتم تا اگر کسی با مادرکار دارد پیش از خارج شدن او از حیاط صدایش کنم. وقتی گوشی را برداشتم از شنیدن صدای کیان رنگم پرید. با شتاب به او گفتم که چند دقیقه دیگر تماس بگیرد و بعد فوری تلفن را سرجایش گذاشتم و با قدمهای سریع به طرف راهرو رفتم . مادر که متوجه صدای تلفن نشده بود پس از آب دادن باغچه شیلنگ آب را جمع کرد و آن را کنار شیر حیاط گذاشت سپس چادرش را سر کرد .وقتی مرا جلوی در راهرو دید گفت: الهه سیب زمینیها رو پوست بکن و خلال کن تا من بیام.
    سرم را تکان دادم و گفتم: ناهار رو درست کنم؟
    مادر گفت: نه، خودم میام. واز در خارج شد.
    پس از اطمینان از رفتن او به اتاق برگشتمو کنار میز تلفن منتظر زنگ کیان شدم. ده دقیقه بعد صدای زنگ مرا ازجا پراند. برای قطع کردن صدای آن که چون سوهانی به روحم کشیده میشد فوری گوشی را برداشتم. کیان پشت خط بود. وقتی به او سلام کردم گفت: سلام عزیزم، خوشحالم که صدات رو میشنوم.
    «چی شده زنگ زدی؟»
    با خنده گفت: بد کاری کردم؟
    «نه، ولی اگه یک موقع مامانم خونه بود چه کار میکردی؟»
    «هیچی، باهاش حال و احوال میکردم و میگفتم گوشی رو بده به خانومم کخ میخوام باهاش حرف بزنم.»
    از شوخی اش لبخند زدم و گفتم: آره، اونم گوشی رومیداد به من.
    «خب بی خیال، از خونتون چه خبر؟
    نفس عمییقی کشیدم و گفتم: چه خبری میخوای باشه ، همه خوبن و سلام دارن خدمتتون.
    «این یکی رو دیگه حتما راست گفتی. چون میدونم که نمیخوان سر به تنم باشه.»
    با ناراحتی گفتم: نه اینطور هم که فکر میکنی نیست.
    «خب این حرفها رو ول کن. میدونم مثل همیشه زیاد وقت نداری، فقط به من بگو نظر خانواده ت چیه؟»
    «چرا نظر خودم رو نمیپرسی؟»
    «چه خودخواه، تو از کجا میدونی؟»
    «از همون جا که فقط چی؟»
    «حتما میخوای بگی مال تو هستم»
    «ای ولله خوبی راه افتادی»
    «نمیدونم، هنوز که هیچی نگفتن»
    «یعنی چی که هیچی نگفتن؟ آخرش باید از تو هم نظر بخوان یا به هر حال حرفی شده باشه که معلوم بشه میخوان چه غلطی بکنن»(پسره پر رو خجالت نمیکشه)
    «کیان...»
    «ببخشید عزیزم، دست خودم نیست(بیخود) وقتی فکرش رو میکنم بخوان دوباره جواب نه بهم بدن خون خونم رو میخوره، ولی خودمونیم عجب خانواده کلیدی داری.»
    «کیان خواهش میکنم.»
    «باشه عزیزم، سعی میکنم حرفم رو تو دلم نگه دارم(باید نگه داری) ولی الهه اگه اینبار هم بخوان مثل دفعه های پیش نه و نمیشه تو کار بیارن باید یک فکر اساسی کنیم.»
    «چه فکری؟»
    «اگه بهت بگم نه نمیگی؟»
    «اگه حرفت درست و حسابی باشه شاید نگم»
    «درست و حسابی که نیست ، ولی تنها چاره کاره.»
    «خب؟ بگو»
    «بیا با هم فرار کنیم.»
    «شوخی میکنی؟»
    «نه به جون خودت، جدی جدی میگم»
    «کیان، مثل پسرای شانزده ، هفده ساله حرف میزنی. منو باش که گفتم چه فکر بکری کردی.»
    «میدونی منظورم فرار فرار که نبود یعنی... میخوام بگم که بیای خونه ما(چه غلطا)»
    «متوجه منظورت نمیشم»
    «با تو آدم نمیتونه راحت صحبت کنه(نه تو رو خدا بیاد راحت باش)منظورم اینه اکر اینبار با ازدواجمون موافقت نکردند یک روز بیا خونه ما...یک شب که بمونی مجبور میشن»
    تازه متوجه منظورش شدم(هه)و از خجالت لبم را به دندان گزیدم.وقتی کیان متوجه سکوتم شد خندید و گفت: الهه ضعف نکردی؟
    با حرص گفتم: بی مزه.
    «خدا رو شکر حالت خوبه . خب چیکار میکنی؟»
    «نه»
    «یعنی قبول نمیکنی؟»
    «نه»
    «چرا؟(پرووووووووو)»
    «کیان فکر میکنم حالت خوب نیست»
    «نه الهه ، حالم خوب نیست، یعنی تا وقتی که تو مال خودم نشی همین حال رو دارم.»
    «خدا شفات بده»
    «خدا تو رو به من بده شفام داده.»
    با صدای بسته شدن در حیاط با شتاب گفتم: فکر میکنم مامانم اومد تا بعد خداحافظ
    «خداحافظ عشق من»
    با شتاب گوشی را سر جایش گذاشتم و همان لحظه یادم آمد که مادر خواستهبود سیب زمینی پوست بکنم. به سرعت خودم را به آشپزخانه رساندم و به حدی با عجله شروع به کار کردم که همان موقع چاقو دستم را برید. چون فرصت نداشتم پوست سیب زمینی را مانند نواری دور انگشتم پیچیدم و مشغول ادامه کار شدم. وقتی مادر داخل آمد چیزی نمانده بود کارم تمام شود.
    عصور همان روز کتی به منزلمان زنگ زد تا جواب بگیرد. مادر به او گفت هنوز نظر مرا نپرسیده اند وگفت که برای گرفتن جواب چند روز دیگر زنگ بزند. مشخص بود مادر تعللی که میکند میخواهد فرصت بیشتری به من بدهد تا شاید در تصمیم تجدید نظر کنم. فردای روزی که کتی زنگ زد الهام به منزلمان آمد و در فرصتی به من گفت گه چند دقیقه میخواهد با من صحبت کند. خیلی سریع فهمیدم عاقبت زمان آن رسیده که الهام بخواهد جواب مرا بگیرد. به اتفاق او به اتاق رفتیم. الهام پس از مکثی طولانی با چهره ای درهم و ناراحت گفت:
    «الهام چه کار میخواهی بکنی؟»
    سرم را پایین انداختم و گفتم: همون کاری که قرار بود انجام میدهم.
    «نمیخواهی بیشتر فکر کنی؟»
    «من از خیلی وقت پیش فکرامو کرده بودم، شما بودید که فرصتی برای تصمیم گرفتن میخواستید.»
    الهام نفس عمیقی کشید و گفت:«الهه میدونی که همه خانواده با این ازدواج مخالف هستند؟»
    «میدونم، اینو هم خوب میدونم که دلیل مخالفت همتون به خاطر اینه که شما چیزی رو میپسندید که من دوست ندارم اون باشه»
    الهام لختی سکوت کرد و سپس گفت:«پس تو میخواهی با بهتاش ازدواج کنی، در این بین فقط نظرخودت برات مهموه نه نظر سایر اعضای خانواده ات، درسته؟»
    با ناراحتی گفتم:«الهام جو سازی نکن، اگر نظر من نسبت به این ازدواج مثبته به خاطر معیارهایی است که برای ازدواج دارم.کیان بهتاش تمام چیزهایی که من دوست داشتم همسر آینده ام داشته باشه داره. این آخرین حرفیه که دارم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    الهام بدون اینکه به من نگاه کند گفت:«بسیار خوب.وقتی مادر بهتاش زنگ زد مامان موتفقت خانواده رو هم اعلام میکنه، ولی امیدوام هیچ وقت پشیمون نشی.»
    چیزی نگفتم،ولی من نیز در دل همین آرزو را کردم.
    برخلاف گفته مادر که به کتی گفته بود چند روز دیگر به منزلمان زنگ بزند اوصبح روز بعد تماس گرفت. مادر پس از مکثی طولانی در حالی که رنگ به چهره اش نمانده بود به او گفت که میتوانند برای صحبت به منزلمان بیایند و به این ترتیب پاسخ مثبت را به آنان داد. قرار صحبت برای سه روز بعد که پنجشنبه بود گذاشته شد.
    عاقب روزی رسید که کیان و مادرش به منزلمان آمدند تا در مورد مهریه و سایر مقدمات صحبت کنند. آن روز حمید به اصرار حسام را در منزل نگه داشت تا در این مجلس حضور داشته باشد. تا زمانی که مهمانان نیامده بودند جرات بیرون رفتن از اتاق و قرار گرفتن زیر نگاه خشمناک حسام را نداشتم. در میان اعضای خانواده تنها او بود که هنوز سرسختانه مخالفت میکرد. بقیه در برابر خواسته من تسلیم شده بودند، ولی حسام هنوز نمیخواست قبول کند که کار تمام شده است، مادر در این نشست کوچکترین صحبتی نکرد. حمید مقدار مهریه و سایر شرایط را عنوان کرد. با هیچ یک از شرایطی که حمید عنوان کرده بود مخالفتی نشد به جز یک چیز و آن اینکه حمید گفت که من وکیان عقد محضری کنیم و پس از چند ماه فرصت برای خرید جهیزیه و سایر کارها مراسم ازدواچ را برگزار کنیم.اینجا بود که کتی گفت:«مگه میشه آقا، زن بیوه یا دخترمونده نیست که میخواهید تومحضر عقدشون کنید.ما یک جشن میگیریم و عاقد عقدشون میکنه. بعد می ماند عروسی که باشد برای وقتی که شما آمادگی لازم را داشتید.»
    حمید از مادر کسب تکلیف کرد. مادر به او گفت که هرچه خودش صلاح میداند انجام دهد.حمید موافقت خود را اعلام کرد.پس از اتمام صحبتها به اتاق رفتم چای تعارف کنم. ابتدا از کتی شروع کردم. سپس سینی چای را جلوی کیان گرفتم.کیان بلوز سفید مردانه ای به تن داشت و بوی ادکلن خوشبخویی که به خودش زده بود گیجم کرده بود. وقتی به او چای تعارف کردم با لبخند نگاه عمیقی به من انداخت و ابرویش را بالا برد. بعد از برداشتن چای که میدانستم آن را هم نخواهد خورد بدون مکث سینی چای را جلوی حمید بردم. وقتی به حسام چای تعارف کردم حتی نگاهم نکرد. آنقدر گرفته و غمگین بود که گویی درمجلس ختم حضور دارد. پس از توقفی کوتاه جلوی او وقتی دیدم محلم نمیگذارد سینی را جلوی آقا مسعود که کنار او نشسته بود گرفتم. او برای حسام نیز فنجانی چای برداشت. حسام به او گفت چای میل ندارد و من فهمیدم این بی اعتنایی فقط شامل حال من میشود.
    پس از تعارف چای تا خواستم از اتاق خارج شوم کتی صدایم کرد و گفت:
    «الهه جان، اگر ممکن است تشریف داشته باشید»
    با دست به کنار خودش اشاره کرد به این معنی که آنجا بنشینم و به مادر نگاه کردم تا از او کسب تکلیف کنم، ولی او بی تفاوت و بدون اینکه بخواهد به من نگاه کند به گلهای قالی چشم دوخته بود. ناخودآگاه به الهام نگاه کردم . الهام سرش را به نشانه مثبت تکان داد و من با خجالت به طرف کتی رفتم. کتی از کیفش جعبه ای بیرون آورد وسپس آن را جلویش گذاشت و گفت: «با اجازه از محضر بزرگترهای الهه خانم میخواستم این تحفه را به نشانه نامزدی این دو زوج تقدیم دوشیزه خانم کنم.»
    سپس بدون اینکه منتظر بقیه باشد در جعبه را باز کرد. چشمم به سرویس زیبایی از طلا افتاد که با سنگهایی ازجنس الماس و زمرد تزیین شده بود تا آن لحظه سرویسی به این زیبایی ندیده بودم و اگر هر جایی غیر از آنجا بود با جیغی کوتاه هیجانم را نشان میدادم. کتی بادستان سفید وناخنهای بلندش که لاک صدفی خوشرنگی روی آن زده بود دو طرف گردنبند را گرفت و آن را بلند کرد.اشاره کرد چادرم را باز کنم تا آن را به گردنم ببند. سرم را پایین انداختم و اجازه دادم تا کتی گردنبند را دور گردنم ببندد. کتی پس از بستن گردنبند صورتم را بوسید و تبریک گفت. سکوت مجلش را گرفته بود . اغلب در چنین مواقعی میبایست صدای دستی، لی لی کردنی، چیزی نشان میداد که اصطلاح این مجلس بله بران و شادیست، ولی افسوس که همه بهت زده و بق کرده تو لاک خودشان بودند. با حرص از اعضای خانواده ام به این فکر کردم که چرا دست کم صلوات نمی فرستند تا شگون داشته باشد. گویا همین فکر در سر حمید هم جریان داشت، زیرا با صدای آرامی گفت:«برای خوشبختی شان صلوات بفرستید.»
    بقیه مجبور شدند قفل دهانشان را باز کنند و به خاطر فرستادن صلوات هم که شده صدایشان دربیاید. بعد از گردنبند ، کتی دستبندی را هم به دستم بست، ولی گوشواره را گذاشت تا خودم به گوشم بیاندازم.از این بابت خیلی خوشحال شدم چون گوشم خیلی حساس بود و هر وقت مادر میخواست گوشواره ای به گوشم بیاندازد کلی جیغ و فریاد راه می انداختم.
    پس از دادن هدایا و مکتوب کردن قول و قرارها و امضای آن توسط شاهدانی که در مجلس بود کتی به زبان آمد و گفت اگر خانواده من اجازه دهند کیان و من چند دقیقه تنها باشیم تا صحبتهایمان را بکنیم. حمید به مادر، سپس به حسام نگاه کرد تا نظر آنان را بداند.مادر حرفی نزد، ولی حسام درحالی که سرش را بلند نکرد تا به دیگران نگاه کند گفت:«این برنامه باشه برای وقتی که عقد کردند»
    ناخودآگاه نگاهم به چهره کیان افتاد. سرش پایین بود و به ظاهر به زمین چشم دوخته بود، اما فقط میدانستم چه خشمی در پس آن چهره آرام وجود دارد. رگ شقیقه اش میزدم.حس کردم دندانهایش را روی هم فشار میدند. با ترس نگاهم را به اطراف چرخاندم و روی الهام ثابت ماندم نگاه الهام میرساند که زیادی آنجا نشسته ام و بهتر است بلند شوم واتاق را ترک کنم. روی به کتی کردم وبعد از تشکر از او از جا برخاستم و از اتاق خارج شدم.
    دیگر کاری نمانده بود و وقت آن بود که مهمانان منزلمام را ترک کنند.
    وقتی برای خداحافظی و بدرقه آنان رفتم چهره کیان هنوز در هم بود. اینبار بدون اینکه با کسی دست بدهد فقط با گفتن یک خداحافظ جمع را ترک کرد. بعد از رفتن آن دو، طبق معمول برای جمع کردن فنجانهای چای و بشقابهای میوه به اتاق پذیرایی رفتم.
    آن شب الهام و حمید به اتفاق همسرانشان شام منزلمان بودند. الهام بعد از شام رفت. حمید و مادر در مورد جهیزیه و سایر چیزها صحبت میکردند.حسام همچنان بق کرده فقط گوش میکرد بدون اینکه نظری بدهد یا دخالتی بکند.
    آن شب احساس دیگری داشتم. احساس بین شادی و غم. شاد از اینکه عاقب به چیزی که آرزویش را داشتم رسیده بودم و از همان لحظه نسبت به مردی که قرار بود همسرش شوم تعلق خاطر شدی احساس میکردم و غم به خاطر اینکه آن هیجانی را که می باید هر دختری در این وقت نامزدی اش داشته باشد نداشتم. صحنه مراسم بله برانم جلوی چشمم ظاهر میشد و چهره بق کرده افراد خانواده ام حرصم را در می آورد. عقیده داشتم اگر حتی من اشتباه کرده بودم بقیه دست از سر سختی برمیداشتند و نشان میدادند که به صورت با این وصلت موافقند تا به این ترتیب دلم را نسبت به آینده خوش کنند. نه اینکه از همان لحظه اول زانوی غم به بغل گیرند ومنتظر بدبختی و پشیمانی من باشند. چهره گرفته کیان هنگام رفتن جلوی چشمم بود و با خودم فکر کردم در اولین فرصت به او تلفن کنم تا از دلش دربیاورم.
    همانطور که به کیان فکر میکرد کم کم چشمانم گرم شد و دیگر چیزی نفهمیدم.
    چند روز از این ماجرا گذشت. یک روز کتی به منزمان زنگ زد تا قراری برای خرید بگذارد. مادر گفت که احتیاجی به خرید نیست و این کار را میتوانند بعد از عقد هم انجام دهند. آن روز دلم میخواست از ناراحتی خودم را بکشم. نه به خاطر اینکه عقده خرید داشته باشم، بلکه به خاطر اینکه دیگر شورش در آمده بود و مادر طوری خصمانه با کیان و خانواده اش برخورد میکرد که میدانستم بعدها به ضرر من تمام خواهد شد.
    عصر همان روز وقتی الهام به خانه مان آمد پیه همه چیز را به تنم مالیدم و جلوی مادر ماجرای تلفن کتی را برای او تعریف کردم. الهام به مادر نگاه کرد و گفت: «خب چه اشکالی داشت برن خرید؟»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    از رفتن ان دو طبق معمول برای جمع کردن فنجانهای چای و بشقابهای میوهبه اتاق پذیرایی رفتم.آن شب الهام و حمید به اتفاق همسرانشان شام منزلمان بودندالهام بعداز شام رفت . حمید و مادر در مورد جهیزیه و سایر چیزها صحبت میکردند حسامهم چنان بق کرده فقط گوش می کرد بدون اینکه نظری بدهد و یا دخالتی کند. آن شب احساسدیگری داشتم احساسی بین شادی و غم شاداز اینکه عاقبت به چیزی که ارزویش را داشتمرسیده بودم و از همان لحظه نسبت به مردی که قرار بود همسرش شوم تعلق خاطی شدیداحساس می کردم و غم به خاطر اینکه آن هیجانی را که باید هر دختری در اولین شبنامزدی داشته باشد نداشتم صحنه مراسم بله برانم جلوی چشمم ظاهر می شد و چهره بقکرده افراد خانواه ام حرصم را درمی اورد عقیده داشتم اگر حتی من اشتباه کرده بودمبقیه باید دست از سرسختی برمیداشتند و نشان می داند که به هر صورت با این وصلتموافقند تا به این ترتیب دلم را نسبت به آینده خوش کنند نه اینکه از همان لحظه اولزانوی غم بغل بگیرند و منتظر بدبختی و پشیمانی من باشند. چهره گرفته کیان هنگامرفتن جلوی چشمم بود و با خود فکر کردم در اولین فرصت به او تلفن کنم تا از دلشدربیاورم. همانطور که به کیان فکر می کردم کم کم چشمانم گرم شد و دیگر چیزینفهمیدم. چند روز از این ماجرا گذشت یک روز کتی به منزلمان زنگ زد تا قراری برایخرید بگذارد مادر گفت که احتیاجی به خرید نیست و این کار را می توانند بعد از عقدهم انجام دهند ان روز دلم میخواست از ناراحتی خودم را بکشم نه به خاطر اینکه عقدهخرید داشته باشم بلکه به خاطر اینکه دیگر شورش درآمده بود و مادر طوری خصمانه باکیان و خانواده اش برخورد میکرد که می دانستم بعد ها به ضرر من تمام خواهد شد. عصرهمان روز وقتی الهام به خانه مان امد پیه همه چیز به تنم مالیدم و جلوی مادر ماجرایتلفن کتی را برای او تعریف مردم الهام به مادر نگاه کرد و گفت: خب چه اشکالی داشتبرن خرید؟ مادر با اخم به من نگاه کرد و گفت: من به این پسره اطمینان ندارم تاموقعی که عقد نکرده حق ندارد حتی اسمش را بیاورد.با حرص پیش خودم فکر کردم همینپسره که به او اطمینان ندارید خیلی راحت می توانست هر بلایی سر دخترتان بیاورد وراحت رهایش کند ولی این کار را نکرد و آن قدر مرد بود که از دختر تحفه شما چند بارخواستگاری کرد.الهام گفت : آخه مادر من خرید عروسی یک رسمیه که به هر حال بایدانجام بشه شما هم دیگه زیاد سخت میگیرید.مادر با قهر گفت: لازم نکرده منم اجازه بدمحسام قبول نمی کنه اون بلند شه با کسی که ما نمی شناسیمش بره خرید. نتوانستم طاقتبیاورم و گفتم : چطور اون موقعی که اونای دیگه اومده بودن خواستگاریم این قانون ومقررات نبود مگه اونای دیگه رو خوب میشناختین. مادر محلم نگذاشت . الهام به مناشاره کرد که چیزی نگویم بعد گفت : مگه تنها میخواد بره خب یکی از ما همراهش میریم . مادر با قیافه گفت: من نمی دونم حسام گفته هنوز معلوم نیست پسره چه کاره باشه تاقبل از عقد هزار اتفاق ممکنه بیفته اصلا یک وقت اومد و باز پشیمون شد اونوقت دیگهمیشه کاری کرد؟ در حالی که سعی می کردم اشکهایی که در چشمانم جمع شده بود مهار کنمگفتم: حسام ، حسام به اون چه مربوطه که همیشه تو کار من دخالت می کنه چطور موقعی کهپسر محمدی رو کردید تو اتاق تا با من حرف بزنه حسام رگ غیرتش بیرون نزده بود جاییکه به صرفش باشه نطقش در نمی اد؟ مادر با عصبانیت گفت : حرف دهنت رو بفهم پسر محمدیصدی نود و نه تومان با این پسره که معلوم نیست اصل و نسبش کیه فرق می کنه تازه چیبه نفع حسامه جز خوبی خواستن برای تو که حرف مفت می زنی. با فریاد گفتم : حرف مفتنمی زنم اگه حسام فکر خودش نبود و نمیخواست عاطفه رو بگیره این قدر جوش نمی زد تامن زن برادر اون بشم حالا هم فکر می کنه با پیش اومدن این وضع دیگه محمدی دخترش روبه او نمی ده غیر از اون شما با این روشی که پیش گفتید فقط آینده منو خراب می کنیدبه خدا اگه... نتوانستم حرفم را تمام کنم و با گریه الهام و مادر را ترک کردم و بهاتاقم رفتم و در را قفل کردم در حالی که سرم را روی رختخواب می گذاشتم زار زارگریستم همان لحظه احساس دردی در ناحیه قفسه سینه ام کردم در همان حال که می گریستمآروز می کردم کاش بمیرم تا از دست همه آنها راحت شوم سینه ام می سوخت و احساس میکردم میله ای در قلبم فرو می کنند دستم را روی قلبم گرفتم و همان جا به رختخوابتکیه دادم تا دردم آرام شود صدای مادر را شنیدم که می گفت : دختره بی حیا پاک پروشده .... الهام ماد رار آرام می کرد و من آرام آرام بر بخت خود می گریستم مدتی بهآن حالب بودم تا اینکه دردم آرام شد و توانستم نفس راحتی بکشم بدون اینکه چیزی زیرسرم بگذارم دراز کشیدم و قصد کردم دیگر از اتاق خارج نشوم همین کار را هم کردم آنشب حتی برای شام هم از اتاق بیرون نرفتم و با وجود گرسنگی و دل ضعفه چشمانم را رویهم گذاشتم تا بلکه با خواب این احساس را از خودم دور کنم . روزهای سختی را تحمل میکردم هر روز به امید رهایی از آن وضعیت چشم از خواب می گشودم حساس می کردم در دلمادر جای ندارم و این بدترین احساس بود که داشتم تحمل بی اعتنایی های حسام را داشتمو حتی از اینکه سر به سرم نمی گذاشت خیلی هم راضی بودم ولی از کم محلی مادر به شدتزجر می کشیدم و هر لحظه آروز ی مرگ می کردم.
    فصل12
    یک ماه و نیم از نامزدی منو کیان گذشته بود و در این مدت فقط توانسته بودم چند زنگ کوتاه به کیان بزنم و بهجز روزی که برای دادن آزمایش خون به ازمایشگاه رفتیم دیگر او را ندیده بودم هنوزوضع خانواده ام تغییری نکرده بود و شرایط حتی بدتر از گذشته شده بود مادر و بدتر ازاو حسام به طور علنی شمشیر را از رو بسته بودند و حرف هیچ کس هم به خرجشان نمی رفتچند بار با گریه از مادر خواستم تا این جنگ یک طرفه را تمامش کند و بیشتر از اینمرا جلوی خانواده کیان خراب نکند ولی او که به شدت از کیان و خانواده اش متنفر بودبا توپ و تشر مرا متهم به طرفداری از آنان کرد می دانستم رفتار مادر از کجا آب میخورد از آن روزی که عرفان به خواستگاری ام آمد و بعد از پیش آمدن برنامه آمدن عالیهخانم به منزلمان از این رو به آن رو شد چون سالها پیش روابط صمیمانه ای با عالیهخانم و خانواده اش داشت و فکر می کرد با پیش امدن چنین برنامه ای دوستی را که حتیبرایش از خواهر عزیزتر لود از دست داده است می دانستم روشی که مادر و حسام در پیشگرفته اند حتی در مرام متعصب ترین آدمهای دنیا هم وجود ندارد قرار عقدمان برای ماهدیگر بود ولی قبل از آن کتی به منزلمان زنگ زد و گفت به محض آماده شدن جواب آزمایشبهتر است ترتیب مراسم عقد را بدهند تا به این وسیله کیان بتواند با نامزدش صحبت کندو گاهی اورا ببیند. عاقبت بعد از تماسهای مکرر کتی به منزل و صحبت با مادر و حمیدقرار بر این شد تا پیش از عید مراسم عقد برگزار شود.تدارکات مراسم عقد نیز مانندکارهای دیگرم خیلی سطحی و سرسری صورت رگفت مادر حتی نم یخواست مهمانی از شیراز دعوتکند البته اصراری هم برای این کار نبود فقط خانواده عمه و عمو یم و خاله مادر که درتهران بودند در فهرست مهمانمان نوشته شدند بقیه مدعوین از دوستان و آشنایان وهمسایه هایمان بودند مادر حتی رویش نمی شد به خانواده محمدی کارت بدهد که به اصرارالهام و حمید کارتی هم برای آنان نوشته شد از وقتی که نامزد کرده بودم آن قدر غم وغصه ام زیاد شده بود که فرصتی برای تماس گرفتن با ژینوس برایم پیش نیامده بود نمیدانستم در چه حالیست ولی حدس می زدم سر او هم حسابی شلوغ است و درگیر کلاسهایزبانش می باشد راستش رویم نمی شد به او زنگ بزنم و بگویم که میخواهم برای مراسم عقددعوتش کنم ولی نمی شد دست روی دست بگذارم و بهترین دوستم را برای مراسم عقدم دعوتنکنم عاقبت دل به دریا زدم و یک روز شماره تلفن ژینوس را گرفتم کسی جواب نمی داد ومعلوم بود که منزل نیست بعد از چهار پنج زنگ همین که خواستم گوشی را سر جایش بگذارمتماس برقرار شد با خوشحالی پیش خودم گفتم الان غافلگیرش می کنم و تا آمدم چیزیبگویم صدای ناشناسی گفت: بفرمایید
    خودمغافلگیر شدم و فکر کردم شماره را اشتباه گرفته ام به همین خاطر با دست پاچگی گفتم :ببخشید منزل آقای سپهری؟ صدای ناشناس که متعلق به یک زن بود گفت : بفرمایید. لحظهای مکث کردم و در همان حال خیلی متعجب شدم که این زن منزل ژینوس چه می کند وقتی دیدصحبت نمی کنم گفت: خانم کاری داشتید؟ به خودم آمدم و از او معذرت خواستم و گفتم باژینوس کار دارم زن گفت : ایشان منزل مادربزرگشان هستند. به او گفتم : اگر امکاندارد شماره تلفن مادر بزرگ اورا به من بدهید زن مکث کرد و پرسید : شما کی هستید؟ بهاو گفتم من از دوستان صمیمی ژینوس هستم و نامم الهه است و میخواهم برای مراسمازدواجم او را دعوت کنم زن لختی تامل کرد حدس زدم در مورد دادن شماره دودل است برایاینکه اورا از شک خارج کنم گفتم : آقای سپهری هم مرا میشناسد. زن بار دیگر نامم راپرسید و بعد گفت که چند لحظه گوشی را نگه دارم در مدتی که منتظر بودم در این فکربودم که نکند این زن همان دخترعموی پدر ژینوس است که با او ازدواج کرده در همان حلخودم را لعنت کردم که چرا زودتر از آن به ژینوس زنگ نزده ام تا حالش را بپرسم البتهتقصیری هم متوجه من نبود در تمام این مدن مانند مجرمی تحت محافظت بودم تا مباداکیان یا مادرش زنگ بزنند و من گوشی را بردارم به محض اینکه به طرف تلفن می رفتممادر می پرسید با تلفن چه کار دارم و همین باعث می شد حتی نزدیک تلفن هم نروم باشنیدن صدای زن به خودم آمدم او شماره مادربزرگ ژینوس را به من داد و من آن را کفدستم یادداشت کردم هرکار کردم رویم نشد به او بگویم چه نسبتی با ژینوس دارد و بهعوض آن از او تشکر کردم و پس از خداحافظی تماس را قطع کردم بی درنگ شماره را گرفتممادربزرگ ژینوس گوشی را برداشت من او را از لرزش صدایش که نشان کهولت سنش بودشناختم بعد از سلام و احوالپرسی خودم را معرفی کردم و گفتم که با ژینوس کار دارممادربزرگش گفت : ژینوس منزل نیست و اگر بخواهم که با ژِینوس صحبت کنم باید بعد ازساعت شش بعد ازظهر تماس بگیرم زیرا آن موقع به منزل می اید از او تشکر کردم و به اوگفتم که باز هم تماس می گیرم سه ساعت بعد دوباره زنگ زدم و این بار خودش گوشی رابرداشت وقتی صدایم را شنید با خوشحالی نامم را با صدای بلند به زبان آورد پیشدستیکردم و با گله گفتم که چرا دیگر یادی از من نمی کند ژینوس با پوزش گفت که الهه بهخدا هر روز تا بعدازظهر کلاس دارم و وقتی هم که به منزل می ایم باید شام درست کنم وکمی به امور خانه بپردازم و تا وقت ازاد پیدا کنم ساعت از ده شب گذشته تازه آن وقتهم با خودم فکر میکنم شاید زشت باشد مزاحم خانواده ات بشوم. مگر به غیر از زبان همکلاس دیگری داری؟ گفت: آره تصمیم گرفتم سال آینده در کنکور شرکت کنم برای همین بهکلاسهای آمادگی کنکور میروم . از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم سپس پرسیدم جریانخواستگاری به کجا رسید؟ کمی سر به سرم گذاشت و بعد گفت: قرار است یک ماه دیگر وقتیکه امتحانات میان ترم احمد به پایان رسید عقد کنمی البته خیلی مختصر و توی محضر بعدهم صبر می کنیم تا درس احمد تمام بشه و عروسی کنیم. به او تبریک گفتم و برایش آرزویخوشبختی کردم همان موقع به خاز آوردم از او بپرسم زنی که صدایش را شنیده بودم کیستحدسم درست بود ژینوس گفت که دو ماه است که پدرش دوباره ازدواج کرده است و آن زنهمان دختر عموی اوست که وصفش را کرده بود نمیدانستم به او تبریک بگویم و یا سکوتکنم پیش از اینکه تصمیمی برای این کار بگیرم ژینوس گفت که او پس از ازدواج پدرشاثاثیه اش را به منزل مادربزرگش منتقل کرده است و همان جا زندگی می کند از شنیدناین خبر بینهایت متاثر شدم و ندیده از زن پدر و حتی پدر او متنفر شدم دلیل این کاررا پرسیدم و او گفت که دوست نداشته مزاحم زندگی آن دو باشد و یک موقع رویش به زنپدرش باز شود در این مورد خودش تصمیم گرفته و ترجیح داده که زندگی اش را جدا کند بهحدی حالم گرفته شده بود که یادم رفت برای چه به او زنگ زده بودم همین که خواستم ازاو خداحافظی کنم یادم آمد که میخواستم او را برای مراسم عقدم دعوت کنم. گفتم : راستی یک خبر میخوام بهت بدم . انشاءا.. خیره – نفس عمیقی کشیدم و گفتم : منم امیدوارم که خیر باشه. ژینوس خندید و گفت : بزار خودم حدس بزنم.- باشه بگو – مربوط به آقا حسامه ؟ - کمی متعجب شدم که چرا از بین این همه خبر او هنوز به شنیدنخبرهایی از حسام علاقمند است فهمیدم ژینوس هنوز اورا فراموش نکرده است و با خودمگفتم اگر بدانی چه اقبالی داشتی زن حسام نشدی روزی هزار بار خدا رو شکر می کنی درجوابش گفتم : می تونه مربوط به اونم باشه .- گفت : براش زن گرفتید؟ خندیدم و گفتم : برو بابا دلت خوشه کی به اون بداخم متعصب زن می ده تو هم مثل اینکه یک چیزیت میشهبیست سئوالی راه انداختی .؟ ژینوس خندید و گفت : خب خودت بگو. گفتم : مثل اینکه هیچوقت فکر نمی کنی منم آدمم و روزی یکی پیدا میشه تا....ژینوس هیجان زده فریاد کشید : الهه تو...تو میخوای عروسی کنی .خندیدم و گفتم نه پس قراربود مادرم یک خمره بگیرهمنو ترشی بندازه . وای خدای من مبارکه تو رفتنی شدی حالا این داماد خوشبخت کیه ؟اینجا بود که لبم را به دندان گزیدم نم یدانستم چطور نام کیان را به ژینوس بگویم . ژینوس متوجه سکوتم شد و گفت : الهه نکنه به پسر محمدی بله رو گفتی ؟آره؟ - ناخودآگاه چهره عرفان جلوی چشمم ظاهر شد و غمی به سنگینی کوههای عالم در قلبم نشستنفس عمیقی کشیدم تا از آن حال و هوا بیرون بیایم ذوق و شوقی که برای صحبت با ژینوسداشتم فروکش کرده بود ژینوس بار دیگر گفت: چیه عروس خانم زیر لفظی میخوای تا اسمدامادت را رو من بگی ؟ با صدایی که سعی می کردم محکم باشد و لرزشی در ان نباشد گفتم : ساید فکرش رو هم نکنی ولی واقعیت داره قراره من با کیان بهتاش ازدواجد کنم . .
    ژینوس لحظه ای سکوت کرد به طوری که احساسکردم تماسمان قطع شده است .صبر کردم تا خودش سکوت را بشکند که همین طور هم شد صدایژینوس را که احساس کردم از انتهای چاه عمیقی بیرون می اید شنیدم که گفت : خب پسکیان بهتاش تونس تورت کنه. از شنیدن این کلمه به حدی جا خوردم که لحظهای فراموشکردم ژینوس پشت خط منتظر پاسخ من است با صدای او به خود آمدم . – بله؟ امیدوارم خوشبختبشی . ژینوس طوری این جمله را به زبان آورد که گویی باوری بر گفته اش نداشت از اوتکش کردم و او را به جشن عقدم دعوت کردم و گفتم اگر وقت کردم کارت دعوتش را به پدرشمی دهم تا به او برساند ژینوس گفت ه حتی بدون کارت هم خواهد آمد و بار دیگر برایمآرزوی خوشبختی کرد از او خداحافظی کردم و گوشی را سر جایش گذاشتم ولی هنوز در فکرحرفهای او بودم می دانستم ژینوس از کیان خوشش نمی اید سعی کردم از افکار ناخوشایندیکه در مغزم جریان داشت خودم را دور کنم . یک هفته به مراسم عقدم باقی مانده بودهنور خرید نکرده بودیم دلم برای خودم جوش نمی زد بیشتر ناراحت این بودم که کیان وخانوداه اش فکر نکنند میخواهیم در این مورد کوتاهی کنیم متاسفانه هیچ کس غیر از مندر این فکر نبود فردای آن روز کتی به منزلمان زنگ زد تا در مورد کارهایی که بایدانجام شود با خانواده ام گفت و گو کند از اینکه الهام هم منزلمان حضور داشت خوشحالبودم زیرا میدانستم او منطقی تر از مادر برخورد خواهد کرد خوشبختانه وقتی کتی زنگزد الهام گوشی را برداشت و با او صحبت کرد کتی به الهام گفت که یک روز پیش از عقداز طرف جایی میخواستند خنچه عقدم را سفارش بدهند برای تزیین اتاق عقد و چیدن سفرهبه منزلمان می ایند الهام گفت ک در این مورد اشکالی نمی بیند گویا کتی در مورد خریدقبل از عقد صحبت می کرد که الهام نگاه پرسشگری به مادر که سرش را پایین انداخته بودو مشغول پاک کردن سبزی خوردن بود انداخت و گفت : لطفاً چند لحظه اجازه بدهید تا منبپرسم . دستش را روی دهانه گوشی گذاشت و با صدای آهسته ای خطاب به مادر گفت : خانمبهتاش میگه خرید عروسی و چیزهای ضروری رو چه کار کنیم ؟ مادر با دستش اشاره کرد کهاحتیاج به خرید نیست الهام به من که در حال حرص و جوش خوردن بودم نگاه کرد و بعد باصدای اهسته ای گفت : مامان.... مادر با ناراحتی گفت : من نمی دونم باید از برادراتبپرسی.سپس سرش را پایین انداخت. اشک در چشمانم پر شد و خاری در دلم نشست هیچ گاهمادر را چینی نامهربان و سرسخت ندیده بودم الهام که بلا تکلیف بود به ناچار گوشی رابه گوشش چسباند و با صدایی که سعی می کرد عادی و ارام باشد گفت : خانم بهتاش ان شاءا.. خرید باشد برای بعد چون فکر نمی کنم الهه به چیزی احتیاج داشته باشد. نفهمیدمکتی چه گفت که الهام گفت : بله بله حرف شما متینه ولی فکر نمی کنم وقتی برای اینکار باشه اشکالی نداره شما خودتون هر کار دوست داشتید انجام بدید. ..... نه....سایزالهه؟ الهام به من نگاه کرد تا جوابش را بدهم به حدی گرفته و افسرده بودم که دوستنداشتم پاسخش را بدهم الهام که خودش سایز مرا به یاد آورده بود گفت : سی و شش برایحلقه اش ؟ و با نگرانی به مادر نگاه کرد وقتی دید مادر بدون توجه به او مشغول کارشمی باشد گفت : باشه در مورد حلقه بعد صحبت می کنیم اگه فقط یک حلقه باشه موتونیم یکدو ساعت وقت بزاریم . بغض گلویم را گرفته بود ولی سغی کردم نشان ندهم که ناراحتمدلم نمیخواست با ناراحت نشان دادن خودم ضعفی را که احساس می کردم اشکار کنم من دوستداشتم مثل هر دختری با نامزدم به خرید عروسی بروم و خودم لباس و وسایل دلخواهم راانتخاب کنم نه اینکه با وجود نامزد هم کسی دیگری به جای من تصمصم بگیرد که چه بایدبپوشممی دانستم مادر به خاطر اینکه پا روی خرفشان گذاشته ام با من لج افتاده استولی دیگر دلیل نمی شد با من چون

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بردهرفتار کنند و شخصیتم را زیر سئوال ببرند می دانستم روزی این لج بازیها تمام می شودولی ممکن بود تا ان زمان حس اعتماد من به خانواده ام از بین رفته باشد. الهام باکتی صحبت می کرد و شنیدم که گفت بله اجازه بدید .... سپس بار دیگر جلوی دهانه گوشیرا گرفت و گفت : مادر پس فردا میخواهند برای اصلاح صورت الهه ببرنش آرایشگاه . مادربا مخالفت سرش را تکان داد و گفت : لازم نیست همون روز عقد اصلاحش کنند. الهام باناراحتی گفت : مادر بیایین خودتون جوابشون رو بدید من دیگه روم نمیشه نه و نمیشهبگم. مادر به او نگاه کرد و گفت : از قول من بگو من حوصله حرف زدن با اونو ندارم . الهام به من نگاه کرد و به سرعت نگاهش را از من دزدید و خطاب به کتیگفت: خانم بهتاش مادر میگن انشاء ا.. همون روز عقد اصلاحش کنید ... نه طوری نمیشه ... خوشبختانه صورت الهه زیاد پرمو نیست ... باشه ... خلاصه ببخشید... بله.. چشم حتماً . چهره الهام سرخ شده بود دلیلش از خجالت بود یا از عصبانیت برایم اهمیتی نداشت مهمان بود که دلم شکسته بود و در حساس ترین مراحل زندگیم یاس تمام وجودم را گرفته بودیقین داشتم مادر به تنها چیزی که اهمیت نمی دهد احساس و عواطف من است و این فکر مرابه شدت از او و سایر اعضای خانواده ام دلزده می کرد. الهام پس از خداحافظی گوشی راسر جایش گذاشت و لحظه ای همان جا ایستاد تا ناراحتی اش را مهار کند من نیز بلند شدمو با قهر به اتاقم رفتم تا مادر شاهد ریزش اشکهایم نباشد. شب پیش از مراسم عقد تاپاسی از شب بیدار بودم و به صبح فردا فکر می کردم. باورم نمی شد که پس از آن شبصبحی هم در کار باشد صبح خیلی زود و بدون تکانهای مادر از خواب بیدار شدم با اینکهشب قبل فقط چند ساعت خوابیده بودم ولی اثری از خستگی در من نبود قبل از شستن دست وصورت به اتاق پذیرایی رفتم و با دیدن اتاق که طرز زیبایی برای مراسم عقد اراسته شدهبود شوقی در دلم پدید امد و باورم شد امروز روز رهایی من از زنجیر اسارت خانواده اممی باشد البته شاید این تصور من بود زیرا در تمام مدتی که نام کیان به میان امدهبود و او از من خواستگاری کرده بود ان قدر حرص و ناراحتی داشتم که فکر می کردم هیچوقت رهایی از ان وضعیتبرایم ممکن نخواهد بود. به حجله زیبایی از تور کهجایگاه من و کیان بود نگاه کردم و خودم را در لباس سفید عروسی تصور کردم ولی هر کارکردم نتوانستم کیان را در کت و شلوار تصور کنم زیرا همیشه او را اسپرت و جین پوشدیده بودم با خوم گفتم راستی کیان با کت و شلوار چه تیپی میشه. با یاد آوردن او دلدر سینه ام بی قرار شد بعد از مراسم بله بران که البته اگر بشود اسم آن را مراسمگذاشت فقط یکبار او را دیه بودم و آن موقعی بود که برای ازمایش خون به آزمایشگاهرفته بودیم ان روز الهام چنان مرا محافظت می کرد که گوییی می ترسید کیان در یک فرصتمرا لقمه چپش کند حتی یک لحظه هم از من جدا نشد واجازه نداد چند کلمه با کیان تنهاصحبت کنم البته تقصیری نداشت مادر و حسام ان قدر به او سفارش کرده بودند که طفلی میترسید حتی یک لحظه از وظیفه ای که بر دوشش گذاشته بودند تخطی کند فردای آن روز باکیان تماس گرفتم و او با تمسخر گفت که بهتر است حسام دست و بال الهام را در جایی کهزنان مجرم را دستگیر می کنند بند کند زیرا وظیفه اش را به خوبی انجام خواهد داد بااینکه از تیکه کیان خیلی حالم گرفته شد ولی حق را به او دادم زیرا خودم هم کارالهام را نمی پسندیدم کیان وقتی متوجه سکوتم شد فکر کرد از حرفش ناراحت شده ام زیراگفت : الهه من به خانواده ات کاری ندارم تمام این کارهایشان را هم به خاطر تو ندیدمیگیرم برای من فقط خودت مهمی . بعد از آن صحبت که البته کوتاه و مختصر بود یکباردیگر با او حرف زدم و ان چند روز پیش از عقد بود که کیان حسابی بیقرار و دلتنگ بودو می گفت دوست دارد شب و روز را قیچی کند تا به روزی برسد که برای همیشه مرا از آنخودش کند در مقابل او سکوت می کردم و به این فکر می کردم ایا روزی می رسد که با اوازدواج کنم و بتوانم بدون ترس به او بگویم دوستش دارم . با صدای به هم خوردن درراهرو به خودم امدم و زود اتاق پذیرایی را ترک کردم تا مادر مرا آنجا نبیند هنوزساعت هشت نشده بود که الهام در حالی که مبین را پیش مادر شوهرش گذاشته بود بهمنزلمان امد شبنم و حمید از شب قبل منزلمان بودند اما حسام شب قبل سرکار بود بعد ازخوردن صبحانه مختصری به حمام رفتم هنوز مشغول خشک کردن موهایم بودم که زنگ در بهصدا درامد به ساعت نگاه کردم ده دقیقه به نه بود دلم لرزید و با خودم فکر کردم ایامی توان بعد از مدتها کیان را ببینم می دانستم اکنون وقت رفتن به ارایشگاه می باشدحمید هنوز خواب بود و الهام برای باز کردن در رفت و چند لحظه بعد برگشت و گفت : الهه بجنب خانم بهتاش منتظره. رویم نشد از او بپرسم کیام هم همراه اوست یا نه بهتردیدم صبر کنم تا خودم موضوع را بفهمم قرار بود همراه الهام و شبنم به رایشگاه برویمتا اینکه قرار عقد برای عصر بود ولی تا ان لحظه هیچ خبری در منزلمان نبود تا نشاندهد که قرار است مجلسی در این منزل برگزار شود برخلاف عروسی حمید هنوز هیچ یک ازمهمانانی که برای انان کارت دعوت داده بودیم پیدایشان نشده بود از همه بدتر شب قبلحسام با مادر اتمام حجت کرده بود که صدای دست و دایره بیرون از منزل نرود نمیدانستم قرار است جشن عقدم چطور برگزار شود با شناختی که از خانواده کیان داشتم میترسیدم این یکی را دیگر نپذیرند چون به هر حال هر چه بود مجلس شادی بایست نشانی ازشادی هم داشته باشد به یاد مراسم عقد افسانه و علی افتادم و اینکه چقدر از جشن سوتو کور شان حرصم درامده بود اکنون راضی بودم جشن نیز به همان صورت باشد تا اینکه سربزن و برقص بین خانواده انها و ما درگیری پیش بیاید. د رهمان حال دلشوره مجلس عقدمرا داشتم به سرعت حاضر شدم . الهام جلوی در اتاقم منتظر بود حاضر شدم تا به اتفاقبیرون برویم. بعد از پوشیدن مانتو تا خواستم مقنعه ام را سر کنم الهام گفت : الههمگه روسری یا یک مقنعه رنگ روشن نداری ؟ سرم را تکان دادم الهام گفت : خب بجنب سرتکن. مقنعه مشکی ام را روی جالباسی رها کردم و به سراغ کمدم رفتم و روسری زرشکی رنگمرا که از دیرباز ارزوی سرکردن ان را بیرون از منزل داشتم برداشتم و روی سرم انداختمو گره ان را زیر چانه ام سفت کردم . در همان حال منتظر بودم الهام مرا از سر کردنآن منع کند ولی چنین نشد و فهمیدم این بار می توانم با سر کردن ان روسری که خیلی همبهم می امد از منزل خارج شوم . احساس خوبی داشتم و بهتر از ان احساس ازادی بود کهاز همان لحظه به پیشوازم امده بود مادر هم مرا با ان روسری دید ولی چیزی نگفت گویااو نیز به این باور رسیده بود که عاقبت از بعد ازظهر همان روز صاحب پیدا خواهم کرد . به همراه الهام و شبنم از در حیاط خارج شدیم جلوی در پژوی مشکی رنگی دیدم که کتیپشت فرمان نشسته بود با دیدن کتی که پشت فرمان نشسته بود امیدم برای دیدن کیانتبدیل به یاس شد از طرفی دیدن کتی که پشت فرمان نشسته بود علاوه بر تعجب احساس خوبیبه من می داد که با خانواده ای امیزش خواهم کرد که زن می تواند هر کار که بخواهدانجام دهد حتی راندن خودرو که تا ان لحظه خودم نیز فکر م کردم کاریست مخصوص مردهاکتی با دیدن ما پیاده شد و با لبخند جلو امد و مرا بوسید سپس از من خواست جلو وکنار دست او بنشینم الهام و شبنم پشت سوار شدند کتی به محض حرکت کردن خودرو گفت : الهه جون کیان گفت از اینکه خودش نیامده از طرف او معذرت خواهی کنم و گفت برایبرگرداندنت از ارایشگاه میاد. رویم نشد از کتی بپرسم کیان کجا بود که نتوانست بیایدخوش همان لحظه گفت: کیان هم از صبح دنبال خرید لباسش بود و برای ساعت یک بعد از ظهرهم وقت آرایشگاه داشت حالا خوبه بچه ها بودند که ترتیب ماشین عروس و سایر چیزها رابدهد و گرنه طفلی خودش به این همه کار نمی رسید. متوجه نشدم منظور کتی از بچه ها چهکسانی بودند ولی حدس زدم شاید منظورش رفقای کیان باشند همان لحظه از به یاد آوردنچیزی اه از نهادم بلند شد خیلی خودم را نگه داشتم تا برنگردم جلوی کتی از الهامبپرسم حالا که مادر و حسام نگذاشتند خرید حلقه برویم ایا تدارک حلقه عروسی کیان رادیده اند ؟هر چند که خرید کت و شلوار دامادی هم از وظایف ما بود که مثل سایر چیزهادر ان اهمال شد ان قدر اعصابم به هم ریخته بود که دلم میخواست به کتی بگویم خودرورا نگه دارد تا بتوانم از دست بیفکری خانواده ام فرار کنم. خیابانها را یکی بعد ازدیگری پشت سر گذاشتیم و از سرپایینهای جنوب به طرف شمال تهران پیش رفتیم عاقبت بهارایشگاهی که قرار بود مرا درست کند رسیدیم که در خیابان فرعی واقع شده بود وتابلوی نئون بزرگی سر در ان نصب شده بود که روی ان نوشته بود : عروس تهران . کتی بهمن گفت که صاحب این ارایشگاه از دوستان اوست و کارش را خیلی قبول دارد. در فرصتی کهجلوی در ارایشگاه منتظر بودیم تا کتی خودرو را پارک کند به الهام گفتم : خرید حلقهرو چه کار کردید؟ الهام لحظه ای مات و متعجب به من نگاه کرد و با حالی وارفته گفت : نمیدونم شاید مادر فکرش را کرده . نیشخندی زدم و در حالی که سعی می کردم بغضی کهگلویم را میفشرد فرو دهم با تمسخر گفتم: اره حتما همین طوره که میگی ! شبنم بانگرانی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : تا اونجایی که من می دونم چیزی نگفته خباخه اینا که هنوز نرفتند خرید . حلقه رو سر خرید میخرند دیگه. .الهام با صدای اهستهای گفت: قرار شده بعد از عقد برن خرید ولی نمیشه که حلقه رو هم سر سفره دست نکنندبزارن بعد. شبنم با تاسف سرش را تکان داد و اهسته گفت: حالا چه کار کنم؟ الهام بهکتی که به سمت ما می امد نگاه کرد و با حرص گفت : تقصیر خودمونه از اولم هی این دستو اون دست کردیم.
    افسوس و تاسف دردی را دوا نمی کرد ابرویم را جلوی خانواده کیان در خطر میدیدم با خودم گفتم هیچ وقت انها را نمی بخشم. وقتی وارد ارایشگاه شدیم گویی بهدنیایی دیگر وارد شده بودم تصور من از ارایشگاه همان بود که نزدیک منزلمان دیدهبودم ولی اینجا گویی جای دیگری بود تمام سرویس انجا از میز و صندلی گرفته تا سنگ کفزمین و حتی قاب آیینه ها همه و همه ترکیبی از طلایی و صورتی بود. حتی در سقف گچکاریشده ارایشگاه نیز همین ترکیب رعایت شده بود کف گرانیتی ارایشگاه به حدی تمیز و براقبود که می ترسیدم با پا گذاشتن روی ان جای کفشم بماند کتی به محض رسیدن صدا کرد : مهری جون کجایی بیا عروس گلم رو بهت معرفی کنم. حواسم را جمع کردم تا مبادا رعایتکوچک ترین نکته مراسم معارفه را نکنم لحظه ای بعد زنی قد بلند و لاغر اندام باپوستی کاملا برنزه که تاپ دکلته و دامنی کوتاه به تن داشت از اتاقی مشرف به سالنبیرون امد و با دیدن کتی به طرف او رفت و با خنده گفت : سلام کتی جون خوش امدی باکتی روبوسی کرد . بعد از احوالپرسی کتی مرا به او نشان داد و گفت : اینم عروسمالهه. زن ارایشگر با لبخند و به دقت نگاهی به من انداخت و گفت پس کیان رو زنش دادیمگه نگفته بودم او جیگر خودمه . سپس خطاب به من گفت : باید خیلی خوش شانس بوده باشیکه تونستی مردی مثل اونو به دست بیاری دختر قدرش را بدون خیلیها ارزوی داشتن همچینمردی رو دارن . سپس با خنده گفت : یکیش من .
    می دانستم شوخی می کند و لی از این حرفش بدم امدبرای حفظ ظراهر لبخند زدم و سرم را پایین انداختم کتی به من گفت که مانتویم را دربیاورم بعد خطاب به ارایشگر گفت : مهری این تو و این هم الهه کیان گفت بهت بگم دیگهخودت می دونی چه کار باید بکنی ؟مهری نگاه خریدارانه ای به من انداخت و گفت : باشهخیالت راحت چنان چیزی تحویل اقا کیان بدم که صبر نکنه تا عروس رو تحویلش بدن. سپسغش غش خندید. بعد از خنده او تازه متوجه منظورش شدم و با خجالت به الهام که بانگاهی نفرت امیز به او نگاه می کرد خیره شدم. مرهی به من گفت : خب عروس خانم بابستگانت خداحافظی کن چون تا موقعی که اماده نشدی نمی توانند ببیننت. .الهام مرا کنارکشید و گفت : الهه اگه چیزی لازم داشتی بگو برات بیاورم. با صدای اهسته به او گفتم : حلقه کیان رو چه کار می کنید؟ با نگرانی گفت : من الان زنگ می زنم خونه و به حمیدجریان رو می گم شاید فکری کرده باشند تو ناراحت نباش درست میشه . گفتم : یک وقت اگهمادر نخواست برای کیان حلقه بخره چی ؟ سرش را تکان داد و گفت : مگه چنین چیزی میشهتو نگران نباش درست میشه . به چشمانش خیره شدم و از ته قلب از او تشکر کردم بههمراه مهری به اتاق دیگری که کنار سالن بود وارد شدیم مهری گفت که لباسهایم را دربیاورم فکر کردم منظورش از لباسهایم مانتوام می باشد ولی وقتی ان را در اوردم واویزان کردم گفت : همه لباسهای رویم را دربیاورم و فقط با لباس زیر روی صندلیبنشینم با تعجب نگاهش کردم تا منظورش را واضح تر بیان کند مهری گفت که برای درستکردن مو نباید لباسی تنم باشد زیرا ممکن است هنگام دراوردن انها موهایم خراب شود بهاو گفتم رویم می شود لخت بنشینم مهری گفت که غیر از خودش کسی به اتاق نمی اید.بااین حال از او خواستم تا پارچه ای به من بدهد دورم بپیچم . مهری وقتی اصرار مرا یددیگر چیزی نگفت و بلوزی نازک و بدون یقه که از جلو دکمه میخورد به من داد تا بپوشمخیالم راحت شد و با ارامش روی صندلی نشستم تا او کارش را شروع کند مهری ابتدا صورتمرا کمپرس یخ گذاشت سپس با بند صورتم را اصلاح کرد درحالی که درد می کشیدم به یادحرف الهام افتادم که به کتی گفته صورت الهام زیاد مو ندارد.هربار کشیدن بند اصلاحگویی تیغی به صورتم می کشیدند واقعا از درد کم مانده بود ضعف کنم تازه مهری خیلیملاحظه ام را می کرد و مرتب می گفت من به کتی گفتم زودتر بیارنت حالا باید امیدواربود پوستت از نوع خوبی باشه و ورم نکنه خودم که احساس می کردم پوست صورتم ورامدهاست عاقبت بعد از کلی زجر و ناراحتی وقتی دیگر دردی در صورتم احساس نکردم فهمیدم کهموهای صورتم تمام شده که زیر نخ نمی اید تازه خیالم راحت شده بود که دیدم مهری نخظریف دیگری دور دستش پیچید فهمیدم داستان هنوز تمام شنده و مدتی دیگر باید درد راتحمل کنم به هر صورت اصلاح صورتم تمام شد و نوبت به ابروانم رسید فکرش را نمی کردمکه زیبا شدن این قدر زجر و درد داشته باشد با هر مویی که از ابروانم برداشته می شدضعف می کردم و از مهری می خواستم کمی صبر کند. بعد از برداشتن ابروان که به نظرم بهاندازه قرنی طول کشید مهری ماسک گچی ابی رنگی روی صورتم گذاشت و از من خواست تا سرمرا به صندلی تکیه بدهم و چشمانم را روی هم بگذارم بعد از تحمل درد شدیدی که از کندنموهای صورتم حاصل شده بود این بهترین تسکین بود چشمان را روی هم گذاشتم و با لذتچرتی کوتاه زدم وقتی مهری مرا صدا کرد تا برای شستن صورتم بروم به راستی خواب کوتاهو دلچسبی کرده بودم. پس از شستن ماسک صورتم را با کرم خوش بویی پوشانده شد و یک ریعساعت هم به همان صورت منتظر شدم مهری صورتم را با حوله نرم و ظریفی پاک کرد و مایعیخنک به صورتم مالید که نفهمیدم چه بود. بعد از اتمام کار نوبت به موهایم رسد مهریموهای بلندم را بیگودی پیچید و جلوی موهایم را برای فرم دادن بهتر کمی کوتاه کرد درمدتی که زیر سشوار بودم به شدت خوابم گرفته بود و دلم میخواست حتی شده برای مدتکوتاهی بخوابم. تازه خستگی و بی خوابی شب گذشته اثرش را نشان می داد . به خصوص باباد گرمی که به سر و صورتم میخورد این احساس چند برابر می شد مدتی طولان زیر سشوارمعطل بودم وقتی بیرون امدن تا مدتی صدای گوشخراش سشوار در گوشم می پیچید.بعد از انروی تختی مانند تخت تزریقات به پشت خوابیدم در حالی که بالشی به شکل هلال زیر گردنمبود تا سوزنهای بیگودی به پشت سرم فرو نرود. مهری با وسایل ارایش روی صورتم کار کردو این قسمت بهترین بخش کار بود از لمس پنجه های نرمش به صورتم زمانی که انواع کرمهارا روی پوستم می مالید احساس لذت می کردم مشخص بود که او در این کار خیلی ورزیده وماهر است زیرا بدون کوچکترین کلامی با دقت و وسواس روی صورتم کار می کرد و به سرعتچون نقاشی انواع و اقسام قلمها را به چشم و ابرو و گونه ام می کشیددلم یه ذره شدهبود حتی برای یک لحظه هم که شده خودم را در ایینه ببینم که چه ریختی شده ام بعد ازاتمام کار بدون اینکه اجازه دهد خودم را در ایینه بینم مرا پشت به ایینه نشاند وبیگودیها را از روی سرم باز کرد بعد صندلی را چرخاند و اجازه داد تا خودم را درایینه بینم از دین خودم بینهایت تعجب کردم به طوری که فکر کردم تصویر کس دیگری رادر ایینه میبینم مهری متوجه تعجبم شد و گفت : حالا هنوز موهات رو درست نکردم بزاروقتی کارم توم شد ببینم می تونی خودت را بشناسی. با لبخند به او نگاه کردم و بهخاطر زحمتش تشکر کردم مهری خندید و گفت : از خودت متشکر باش که هم چهره قشنگی داریکه زیاد احتیاج به ارایش نداره و هم پوست خوبی خدا بهت داده که کار من رو راحتکرده.در دلم خدا و شکر کردم و منتظر شدم که کار موهایم تمام شود کم کم احساس ضعف وگرسنگی می کردم ولی مهری پیش از ارایش صورتم سفارش کرده بود که یک امشب باید فکرگرسنگی و خوردن را از سرم بیرون کنم تا ارایشم خراب نشود مهری نیمی از موهایم رابالا جمع کرد و نیم دیگر ان را به صورت حلقه حلقه پشتم رها کرد پس از اتمام کار چندثقدم با من فاصله گرفت تا نتیجه کارش را از زاویه های مختلف نگاه کند لبخندش نشانمی داد که از کارش راضی است فرق سرم را کج باز کرد و جلویم موهایم را سشوار کشید وان را به طرز زیبایی درست کرد چند تار مو برای تزیین از جلوی موهایم بیرون اورد وروی صورتم انداخت و در اخر تاجی پر نگین و زیبا روی موهایم گذاشت با نفس عمیقی کهکشید فهمیدم کار سو وصورتم تمام شده سپس چند لحظه مرا ترک کرد تا لباس را از اتاقدیگر بیاورد در فرصتی که او حضور نداشت خودم را در ایینه تماشا کردم و به راستی ازدیدن خودم لذت بردم حتی فکرش را هم نم یکردم چهره ام چنین زیبا و فتان شود دلم نمیخواست چشم از خودم بردارم ابروانم به طرز زیبایی بلند و اصلاح شده بود احساس میکردم ریمل وزن مژه های پرپشتم را دو چندان کرده زیرا روی پلکهایم احساس سنگینی میکردم شاید این احساس به خاطر خستگی چشمانم بود با ورود مهری از اینه به او نگاهکردم لباس عروس سفید و زیبایی در دستش بود که از دیدن ان حیرت کردم اگر خودم برایانتخاب لباس رفته بودم فکر نمی کردم حتی تصور چنین لباس زیبایی به ذهنمرا پیدا میکرد. در تصورت انتظار دیدن لباس پفی و پرچین را داشتم که با گلهای برجسته و منجوق وپولک تزیین شده باشد ولی لباسی که در دست ارایشگرم بود کاملا با چیزی که در تصورداشتم فرق می کرد . اولین چیزی که جلب نظرم کرد قالب و طرح لباس بود که راسته وبدون چین بود و مانند لباس شب بلند بود با این تفاوت که دنباله ای بلند و زیبا بهشکل دم طاووس داشت که به همان سبک پرهای طاووس پولک دوزی شده بود و سنگهای براق ودرخشانی زیبایی کار را دو چندان کرده بود . لباس خیلی شکیل و زیبا بود و دلم لک زدهبود حتی برای لحظه ای ان را روی تنم ببینم. مهری گفت : که بلند شوم و زیر پیراهن وجورابم را بپوشم متوجه نشدم منظورش کدام زیر پیراهن است مهری تعجب کرد ولی چیزینگفت و از اتاق بیرون رفت تا از کتی و دیگران که با من بودند بپرسد چرا پیراهن زیرسفید ندارم با خودم گفتم این از اولین ابروریزی ، خدا باقیشو به خیر کنه مدتی طولکشید تا برگشت در دستش مشمای سفید و بزرگی بود ان را جلوی پای من گذاشت و گفت : اینا رو کتی داد و گفت وسایلی را که لازم داری از توش بردار. نگاهی به داخل انانداختم تمام چیزهایی که ممکن بود احتیاج داشته باشم داخل ان بود لباس زیر ، جورابشیشه ای سفید ، یک صندل زیبای پاشنه دار و یک کیف شیک و دسته کوتاه به رنگ سفید. بادیدن این وسایل خیالم راحت شد و از ته دل از کتی که چنین به فکر من بوده سپاسگزارشدم بعد از پوشیدن لباس عروس به حدی هیجان زده شدم که جند بار چشمانم را باز و بستهکردم تا باور کنم تصویری که با ان زیبایی و ظرافت پیش رویم در ایینه خودنمای می کنداز ان من است و تنها چیزی که از همان لحظه دلم را شور می انداخت یقه باز لباس واستینهای کوتاه ان بود که تا بالای بازوانم می رسید مهری با لذت به لباس که گوییقالب بدنم دوخته شده بود نگاه می کرد ولی شک داشتم نظر الهام هم همان باشد که درنگاه مهری می دیدم یک لحظه از اینکه مادر و بقیه از پوشیدن ان شماتتم کنند ترسیدمولی زود به خودم گفتم از ان پس اختیارم دست همسرم می باشد همانطور که خواهرم و شبنماز شوهرانشان پیروی می کنند. خودم را این طور راضی کردم که اگر غریبه ای خواست بهاتاق عقد بیاید چارد سرم می کنم در حقیقت لباس عروس خوش طرح و زیبا چنان هوش وحواسم را پرت کرده بود که به هزار دلیل خودم را توجیه می کردم که ان شب ان را به تنداشته باشم. تقریبا کارم تمام شده بود و بیصبرانه منظر بودم مهری اعلام کند که دیگرکاری باقی نمانده است از او پرسیدم خواهد و همسر برادرم در چه حالی هستند گفت کهکار انها نیز تمام شده و هم اکنون در حال خوردن ناهار هستند تازه او وقت بود کهمتوجه ساعت شدم و ساعت از سه بعد از ظهر گذشته بود و من به حدی هیجان زده بودم کهفراموشم شده بود از صبح تا به ان لحظه چیزی نخورده ام در همان حال به این فکر بودمچرا هیچ کس به فکر من نیست . مهری در حال زدن لاک به انگشت کوچکم بود که در زدند پساز تمام کردن کارش بلند شد و در را باز کرد صدای کتی را شنیدم که گفت : مهری جونبجنب دیر شده کیان نیم ساعته دم در منتظره . با شنیدن این حرف لرزش دست و پایم شروعشد . زیر چشم نگاهی به تصویر خودم در ایینه انداختم و با خود فکر کردم کیان با دیذنمن چه حالی پیدا می کند.مهری با خنده گفت : بهش بگو یک کم دیگه صبر کنه چه خبره؟ هرکی طاووس خواهد جور هندوستان کشد. باز هم صدای کتی را شنیدم که به او گفت : اخه دیرمیشه میخواهیم زودتر عقدش کنیم بعد به جشنمون برسیم راه خونه عروس هم دوره تا بریمعقدش کنیم و برش گردونیم ساعت از ده شب گذشته مهمونا تا ساعت هفت شب میان اگر دیرشه خیلی زشت میشه خودت که می دونی . متوجه منظور کتی نشدم . ما مهمانانمان را برایساعت چهار تاذهشت دعوت کرده بودیم ولی کتی حرف دیگری می زد این تناقص چه معنی داشت؟ هنوز نتیجا های نگرفته بودم که مهری در را بست و خطاب به من گفت : دیگه یواش یواششاه داماد جوش اورده بلند شو عزیزم یک چرخ بزن ببینمچیزی کم نداری ؟ بلند شدم و دورزدم مهری تور را روی صورتم انداخت و بعد از اینکه خیالش راحت شد دستی به موهایشکشید و کمی رژ به لبانش مالید و به طرف در رفت . مدتی طول کشید تا مرهی برگشت درحالی که در نیمه نگه داشته بود خطاب به بقیه گفت : الان فقط اقاداماد بعد... گویاالهام به او چیزی گفت که مهری این طور جوابش را داد : ای بابا این حرفها کدومه عروسهمون وقتی که به داماد بله رو میده بهش محرم میشه . چند دققه بعد شنیدم که خطاب بهکسی گفت : اول رونما بعد تماشای شاهکار خلقت. دسته ای اسکناس سبز از لای در به دستاو داده شد می دانستم تا ثانیه های دیگر کیان را خواهم دید و چنان شوقی از دین اوداشتم که باز درد لعنتی سینه ام را که همیشه سر بزنگاه به سراغم می امد احساس کردمنفس را در سینه ام حبس کردم تا بتوانم دردم را مهرا کنم خوشبختانه این درد مثلهمیشه نبود و خیلی زود گریبانم را رها کرد . پشتم به در بود و از ایینه دیدم کهمهری از جلوی در کنار رفت تا کیان وارد اتاق شود در همان حال به این فکر بودم ایااو میخواهد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مهری با خنده گفت: بهش بگو یک کم دیگه صبر کنه. چه خبره؟ هر کی طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
    باز هم صدای کتی را شنیدم که به او گفت: آخه دیر میشه.میخواهیم زودتر عقدش کنیم بعد به جشنمون برسیم. راه خونه عروس هم دوره. تا برویم عقدش کنیم و برش گردونیم ساعت از ده شب گذشته .مهمونا ساعت هفت شب میان.اگر دیر شه خیلی زشت میشه.خودت که میدونی.
    متوجه منظور کتی نشدم.ما مهمانانمان را برای ساعت چهار تا هشت دعوت کرده بدیم.ولی کتی حرف دیگری میزد. این تناقض چه معنی داشت؟ هنوز نتیجه ای نگرفته بودم که مهری در را بست و خطاب به من گفت: دیگه یواش یواش شاه داماد جوش آورده. بلند شو عزیزم یک چرخ بزن ببینم چیزی کم نداری.
    بلند شدم و دور زدم . مهری تور را روی صورتم انداخت و بعد از اینکه خیالش راحت شد دستی به موهایش کشید و کمی رژ به لبانش مالید و به طرف در رفت.
    مدتی طول کشید تا مهری برگشت. در حالی که در را نیمه نگه داشته بود خطاب به بقیه گفت: الان فقط آقا داماد، بعد...
    گویا الهام به او چیزی گفت که مهری این طور جوابش را داد: ای بابا! این حرفها کدوم خانوم، عروس همون وقتی که به داماد بله رو میده بهش محرم میشه((چه حرفها))
    جند دقیقه بعد شنیدم که خطاب به کسی گفت: اول رونما بعد تماشای شاهکار خلقت.
    دسته ای اسکناس سبز از لای در به دست او داده شد. میدانستم تا ثانیه ای دیگر کیان را خواهم دید و چنان شوقی از دیدن او داشتم که باز درد لعنتی سینه ام را که همیشه سر بزنگاه به سراغم می آمد احساس کردم.نفس را دی سینه ام حبس کردم تا بتوانم دردم را مهار کنم.خوشبختانه این درد مثل همیشه نبود و خیلی زود گریبانم را رها کرد. پشتم به در بود و از آینه دیدم که مهری از جلوی در کنار رفت تا کیان وارد اتاق شود. در همان حال به این فکر بودم آیا او میخواهد به هیمن صورت جلوی کیان ظاهر شود. وقتی کیان داخل شد از ذوق تمام حواسم متوجه او شد.با دیدن کیان لحظه ای نفسم بند آمد.از داخل آینه او را دیدم و متوجه نبودم که تمام وجودم چشم شده برای دیدن او.
    کت و شلواری به رنگ دودی به همراه پیراهنی به رنگ سفید و کراواتی طرح دار به رنگ کت و شلوارش به تن داشت.صورتش را سه تیغه اصلاح کرده بود و موهایش را به طرف بالا سشوار کشیده بود.دسته گلی از گلهای مریم و غنچه های گل رز درستش بود. با قدمهای محکم به طرف من آمد.از هیجان نفس نفس میزدم و چنان میخکوب شده بودم که حتی به فکرم نمیرسید به طرف او برگردم. لبخندی روی لبانش بود و ابروان بالا رفته اش نشان از تعجب داشت. نزدیکم که رسید نتوانستم طاقت بیاورم و با خجالت سرم را پایین انداختم. حضور اورا نزدیک به خود احساس میکردم و چنان لرزه یا به جانم افتاده بود که جرات بالا بردن سرم را نداشتم. کیان دسته گل را روی میز شیشه ای جلوی آینه گذاشت.سپس بازروان برهنه ام را گرفت و مرا به طرف خودش برگرداند. از تماس دستانش به روی بازوانم به وضوح لرزیدم و مثل عروسکی بی جان با فشار دستانش به طرفش چرخیدم. ولی همچنان سر به زیر داشتم. بااحتیاط و خیلی آرام تور روی صورتم را بالا برد و با صدایی آرام و گرم صدایم کردم با صدای او سرم را بلند کردم و تازه آن وقت بود که توانستم چهره اش را از نزدیک ببینم. چشمان سبز تیره اش که رگه های مشکی داخل آن بود به حدی مرا جذب خودش کرده بود که نمیتوانستم به جز آن دو نقطه سبز به جای دیگری نظر بیاندازم. بدون شک مرا هیپنوتیزم کرده بود، زیرا صامت و خیره به چشمانش چشم دوخته بودم. زمانی به خود آمدم که فشار لبانش را روی لبانم احساس کردم. لرزشی چون صاعقه در تنم ایجاد شد. سعی کردم خودم را عقب بکشم ولی او همچنان مرا با دستانش محکم نگه داشته بود. با حضور مهری که بدون شک چشم به ما دوخته بود نمیتوانستم دل به بوسه اش بسپارم به خصوص که صیغه عقد هنوز بین ماجاری نشده بود. فشار دیگری به خود آوردم و اینبار توانستم فاصله ای بینمان بیندازم. صدای خلسه آور کیان به گوشم رسید.
    «الهه نمیخوای مثل اون دفعه به گوشم بزنی؟»
    به چشمانش که حالت شوخی داشت نگاه کردم و لبخند زدم. صدای مهری مرا متوجه او کرد.
    کیان جون حواست به من باشه، عروس مال خودت،نوش جونم باشه، ولی اگه اینبار خواستی ببوسیش یک مقدار ملاحظه آرایش صورت و موهاشو بکن. البته تا آخر شب.
    صدای خنده کیان بلند شد و گفت: چطوری مهریجون، اصلاً حواسم نبود اینجایی.
    «بله دیگه، با وجود این لعبت باید هم حواست به کس دیگه ای نباشه. خب حالا دست پختم چطوره؟»
    کیان با لبخند نگاهی به من انداخت و گفت: مثل همیشه خوبه، ولی خودتم خوب میدونی الهه همین جوریش هم الهه است.
    ار تعریف کیان با خجالت سرم را زیر انداختم و شنیدم که مهری گفت: آره عزیزم، اینو که درست میگی.
    کیان از مهری خواست تا عکاسی را که بیرون ایستاده بود صدا بزند تا از ما عکس بگیرد. مهری سرش را تکان داد وخودش از اتاق خارج شد.با رفتن او احساس راحتی کردم. با نگرانی به ساعت که چهار و ده دقیقه را نشان میداد نگاه کردم و به کیان گفتم: ساعت از چهار گذشته میترسم دیر بشه.
    کیان نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: الهه، دیگه نمیخوام این کلمه رو بشنوم.
    با تعجب گفتم: کدوم کلمه؟
    «اینکه دیر میشه و دیرم میشه و دیر نشه و از این جور حرفها. از حالا تو فقط متعلق به منی و تا زمانی که با منی جای دیگه ای کار نداری.»
    لبخندی زدم و گفتم: ولی یادت نره که ما هنوز عقد نکردیم تا مال هم باشیم.
    کیان همانطور که به چشمانم نگاه میکرد با لبخند معنی داری گفت: چرا من و تو از همون لحظه ای که با هم آشنا شندیم مال هم شدیم.
    با ورود عکاس که از قضا مرد جوانی بود جا خوردم و ناخودآگاه پشت کیان سنگر گرفتم.
    کیان متوجه حالم شد .رو به من کرد و گفت: الهه چی شده؟
    با ناراحتی گفتم: عکاس مرد؟
    «چیه مگه؟»
    «کیان من نمیتونم اینجور جلوش بگردم»
    کیان نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: زیاد خودت رو معذب نکن.چیزی نیست. اون میخواد عکس بگیره. کاری باهات نداره.
    «کیان!»
    «جونم»
    «خواهش میکنم، من خجالت میکشم»
    «گوش کن الهه ، از همین الان باید یک سری چیزهایی که تو مغزت فرو کردند دست برداری.»
    «چی میگی کیان؟ من..»
    نگذاشت حرفم تمام شود و دستش را جلوی دهانم گرفت و گفت: الهه همین که گفتم. و دستم را گرفت و خطاب به عکسا گفت: سعید جون، زودتر شروع کن، ما الان باید سر سفره عقد باشیم.
    عکاس پایه دوربین را روی زمین تنظیم کرد. سپس دوربین بزرگی را روی آن وصل کرد. کیان دستم را محکم در دستانش میفشرد تا به این طریق احساس امنیت و اطمینان را از حضورش به من منتقل کند. ولی حتی فشار دستان او هم نمیتوانست احساس انزجارم را زا خودم که با آن وضعیت جلوی عکاس قرار گرفته بودم دور کند. به حدی ناراحت و معذب بودم که دلم میخواست گریه کنم. تا به آن وقت سایقه نداشت چنین بی پروا حتی جلوی برادرانم ظاهر شوم. با احساس بدی دست به گریبان بودم، به خصوص که از تنها بودن با دو مرد احساس تنهایی و ترس میکردم.عکاس ژستهای گوناگونی را به من و کیان یاد میداد و کیان مرا چون عروسکی در دستانش میچرخاند و وادار به ژستهایی میکرد که سعید به او گفته بود. برق فلاش دوربین تند و تند به ما میتابید و من در این فکر بودم چه وقت عکس گرفتن او تمام میشود. مانند کبکی سرم را زیر انداخته بودم تا نگاه سعید را به صورت و اندامم احساس نکنم. در همان حال صدایی در گوشم میگفت: مگه خودت نمیخواستی آزاد و راحت باشی . از این راحت تر کجا سراغ داری؟ راحت باش مگه همین رو نمیخواستی؟ دیگه کسی نمیگه موهات رو بکن تو. حالا علاوه بر موهات اگه تمام هیکلت رو هم در معرض دید بگذاری دیگه کسی کاری باهات نداره.
    نمیدانم چه کسی در گوشم این زمزمه را سر داده بود . آیا شیطان بود که از فریفتن یک بنده با خوشحالی رقص و پایکوبی میکرد و یا اینکه وجدانم بود که مرا به مسخره گرفته بود.
    خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم. زمانی که کیان دستش را دور کمرم انداخت تا مرا تنگ در آغوش بگیرد تکانی به خودم دادم و به این وسیله به او فهماندم که دیگر از این وضعیت خسته شده ام. کیان لحظه ای به چشمانم نگاه کرد و وقتی ناراحتی را در عمق نگاهم احساس کرد خطاب به عکاس گفت: سعید جون فکر میکنم دیگه بسه. بقیه رو بذار برای بعد.
    سعید سرش را تکان داد و خیلی سریع دوربینش را جمع کرد و گفت:پس من بیرون منتظرم. سپس از اتاق خارج شد.
    با نارحتی سرم را زیر انداخته بودم و در این فکر بودم که تکلیف خرید حلقه سر عقد چه خواهد شد. کیان دستش را زیر چانه ام گرفت و سرم را بالا آورد. گفت: الهه، من خیلی منتظر این لحظه ها بودم و خودت میدونی برای رسیدن به تو خیلی چیزها رو تحمل کردم و پا روی خیلی چیزها گذاشتم. دوست دارم یک امشب اونی باشی که من میخوام.
    گفتم: کیان، برای من تحمل بعضی چیزهای خیلی سخته. یکیش این که دوست ندارم غیر از خودت چشم کسی به صورت و اندامم بیفته.
    کیان بدون جدی گرفتن حرفم نگاهش را روی صورتم چرخاند و سپس روی برهنگی سینه ام ثابت ماند و با لبخند گفت: خب البته نباید بیفته، چون به هر حال همه مثل من دا دارند.
    بی اراده دستم را جلوی سینه ام گرفتم و گفتم: کیان جدی گفتم.
    با همان خونسردی به چشمانم نگاه کرد و گفت: منم جدی گرفتم. مثل این میمونه که یک گرسته کیک شیرین و خوشمزه ای رو پشت ویترین قنادی تماشا کنه. اینطور نیست؟
    متوجه منظورش نشدم و چون حوصله بحث نداشتم به همین خاطر گفتم: بهتره زودتر بریم چون همه منتظر ماهستند.
    تا خواستم قدمی از او دور شوم بازویم را گرفت وگفت: کجا؟ تا سه نشه بازی نشه.
    از نگاهش متوجه منظورش شدم.سرم را به نشانه مخالفت تکان دادم، ولی او مرا به طرف خود کشید، به طوری که حتی نتوانستم تکان بخورم. وقتی رهایم کرد نفس نفس میزدم و از بی عرضگی خود حسابی عصبانی بودم . به عکس من او چنان سرخوش و خوشحال بود که دیدن این حالتش بیشتر ناراحتم میکرد. با ورود مهری به اتاق سعی کردم اخمهایم را باز کنم، ولی نتوانستم سرخی صورتم را از بین ببرم. مهری نگاه عمیقی به من انداخت و بعد سرش را تکان داد و خطاب به کیان گفت:قرار نبود پسر بدی باشه، چه کار کردی؟
    سپس جلو آمد و درحالی که موهایم را مرتب میکرد گفت: مثل گربه ای که گنجشک به چنگش افتاده باشه پرپرش کردی که. سپس به لبهایم رژ مالید و کمی هم پودر به صورتم زد و با لحن شوخی به کیان گفت: من به این طفلی گفتم ناهار نخوره تا مبادا آرایشش خراب بشه حالا تو داری درسته قورتش میدی؟
    کیان با صدای بلند خندید، ولی من بی حوصله تر از آن بودم که حتی لبخند بزنم. کم کم دلم به شور افتاده بود که الان منزل چه خبر است. مهری بعد از مرتب کردن من به کیان گفت: این عروسک تحولیت. فقط آرایشش را خراب نکن، یعتی حداقل تابعد از مراسم.
    کیان سرش را تکان داد و در حالی که دستم را میگرفت گفت: بریم؟
    به مهری نگاه کردم و گفتم: یعنی چادر سرم نکنم؟
    مهری ابتدا به کیان نگاه کرد و سپس با خنده با من گفت: چادر چیه؟ این همه زحمت نکشیدم که با سر کردن چادر همه رو به باد بدی.
    به کیان نگاه کردم و گفتم: کیان؟
    متوجه منظورم شد و خطاب به مهری گفت: چیزی نداری جا چادر رو سرش بندازی؟
    مهری نفس عمیقی کشید و گفت: چرا دارم،ولی سر نکنی بهتره، چون میترسم موهاش خراب بشه.
    کیان نگاهی به من کرد و گفت: برو بیارش.
    مهری شانه هایش را بالا انداخت و به اتاقی که کنار سالن بود رفت. کمی بعد با شنلی سفید و براق که کلاهی پشت آن بود برگشت. دور کلاه و پایین شنل را خز سفیدی پوشانده بود.برای اولین بار بود که چنین چیزی را میدیدم. وقتی آن را تنم کردم خیلی خوشحال بودم که چنین چیزی میتواند جای چادر را بگیرد.
    به اتفاق کیان از در بیرون آمدم و بعد از چند ساعت توانستم الهام و شبنم را ببینم. آن دو نیز به خودشان رسیده بودند وای الهام از بس رو گرفته بود نتوانستم ببینم چه کرده است، به عکس او شبنم موهایش را درست کرده بود. الهام و شبنم به من و کیان تبریک گفتند. چهره گرفته الهام نشان نمیداد زیاد خوشحال باشد. با دیدن او دلم گرفت. در فرصتی که پیش آمد به او گفتم: اون جریان چی شد؟به خونه زنگ زدی؟
    الهام گفت: آره زنگ زدم و به حمید جریان رو گفتم. حمید هم گفت هفته پیش با بهتاش در مورد خرید حلقه و لباس دامادی صحبت کرده. او هم به حمید گفته احتیاجی به خرید نیست و خودش تدارک حلقه ها را دیده است.
    خیالم راحت شد،ولی از اینکه کیان ترجیح دااده خودش برای خودش حلقه بخرد خیلی حالم گرفته شد. خوب میدانستم این به تلافی آن است که مادر اجازه نداده بود برای خرید عروسی برویم. همان لحظه متوجه شدم کتی آنجا نیست. وقتی سراغش را از شبنم گرفتم گفت جلوتر رفت منزل تا اگر کاری باشد انجام دهد.
    با نزدیک شدن کیان ، الهام و شبنم از ما فاصله گرفتنتد. کیان دستم را گرفت و با فرمان فیلمبردار به سمت در خروجی حرکت کردیم.
    بادیدن خودروی بنزی که به شکل زیبایی تزیین شده بود به این فکر افتادم که چقدر حیف است فقط برای رفتن از آرایشگاه تا خانه اینقدر گل و هزینه صرف شود.وقتی برای گشتندر خیابان نبود.کیان در جلو را باز کرد و به من کمک کرد تا سوار شوم. سپس خودرو را دور زد و پشت فرمان نشست. تا خواست حرکت کند به شبنم و الهام که جلوی در آرایشگاه ایستاده بودند نگاه کردم و به کیان گفتم: خواهر و زن برادرم چی؟
    کیان بدون اینکه به من نگاه کند گفت: آژانس خبر کردم. الان دیگه میرسه.
    میخواست حرکت کند که گفتم: صبر نمیکنی آنها هم با ما بیایند؟
    نیشخندی روی لبان کیان ظاهر شد و بعد نگاهی به من کرد وگفت: مثل اینکه تو هم میترسی بدون اونا جایی بری. یااینکه بعد به خاطر جاگذاشتن اونا باید حساب پس بدی؟
    از اینکه متوجه منظورم نشده بود حالم گرفته شد.او بدون اینکه چیز دیگری بگوید خودرو را به حرکت در آورد . بعد از گذشتن از خیابانی که آرایشگاه درآن بود کیان پخش خودرو راروشن کرد و مثل همیشه صدای آن را خیلی کم کرد تا مزاحم صبحتمان نشود. البته حرف نمیزدیم و هر دو به روبرو خیره شده بودیم. احساس گیجی داشتم.نمیدانستم خوشحالم یا ناراحت. در صورتی که قبل از آن فکر میکردم اگر در چنین موقعیتی قرار بگیرم از خوشحالی سر از پا نخواهم شناخت. با صدای کیان به خود آمدم« الهه تو چه فکری؟»
    «تو فکر نیستم»
    «پس تو چه خیالی؟»
    به کیان نگاه کردم . با لبخند به من نگاه میکرد برای اینکه خوشحالش کنم گفتم: تو این خیالم که حتی تو خواب هم نمیتوانستم فکر این لحظه هارا بکنم.
    «دوستم داری؟»
    سرم را تکان دادم. سرش را جلو آورد و گفت: نشنیدم، یک دفعه دیگه بگو
    «آره»
    «آره چی؟»
    «همون که گفتی»
    «چی گفتم؟»
    «اینکه دوستت دارم»
    «پس چرا هیچ وقت این رو نمیگی»
    جوابی برای سوالش نداشتم. خودم هم به این فکر افتادم چرا تا آن لحظه به او نگفته بودم دوستش دارم در صورتی که هر مردی احتیاج دارد این کلمه را اززن مورد علاقه اش بشنود. سوالی که کیان از من کرد این نکته را ثابت کرد. صدای کیان مرا از فکر بیرون آورد.
    «الهه دوست دارم خوشبختت کنم.دوست دارم در زندگی با من هیچ چیز کم نداشته باشی.»
    نفس عمیق کشیدم و در دل آرزو کردم این چنین باشد به کیان نگاه کردم و از صمیم قلب گفتم: اگه همیشه همینطور دوستم داشته باشی هیچ چیز کم نخواهم داشت. حتی اگر لقمه نانی برای خوردن نداشته باشم.
    کیان نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: الهه دوستت دارم.
    برای اولین بار خجالت را کنار گذاشتم و گفتم:کیان...منم دوستت دارم.

    به منزل رسیدیم. به محض پیاده شدن مادر را دیدم که جلوی در اسپند دانی در دستش دارد که از آن دود غلیظی بلند میشود. با دیدن او احساس بغض کردم. تازه به فکر افتادم که بعد از من مادر خیلی تنها خواهد شد. کیان کمک کرد تا پیاده شوم. متوجه عکاش شدم که زنی کنارش ایستاده بود و دوربین فیلم برداری را روی شانه اش گذاشته بود. خیالم راحت شد که جلوی خانواده ام زنی از صحنه های عقد فیلم برداری خواهد کرد. همان لحظه با دیدن گوسفندی که جلوی پایم ذبح شد حالت تهوع و سرگیه گرفتم. کیان متوجه حالم بود و دستم را گرفت تا به سرعت مرا از دیدن صحنه چندش آور فوران خون از گلوی گوسفند دور کند. دسنم را از میان دست او بیرون کشیدم تا برای روبوسی با مادر پیش بروم. انتظار داشتم کیان مرا همراهی کند. ولی او سرجایش باقی ماند و جلو نیامد. با اینکه حالم خیلی گرفته شده بود ولی توجهی به این موضوع نکردم و مادر را بوسیدم. او با اشکی که در چشمانش حلقه زده بود برایم آرزوی خوشبختی گرد.آنقدرآنجا ایستادم تا کیان برای گرفتن دستم جلو آمد و مجبوش شد به مادر سلام کند. برخلاف سلام سردی که کیان به مادر کرد پاسخ گرمی از او شنید و این میرساند که عاقبت او را پذیرفته است. ولی حس کردم برای این پذیرفتن کمی دیر شده است.رفتار سرد کیان گواهی بر این واقعیت بود. میدانستم اگر بخواهم در مورد این موضوع فکر کنم به تنها نتیجه ای که خواهم رسید این است کهاز آن پس مشکلات زیادی با این موضوع خواهم داشت. آهی کشیدم وآرزو کردم گذشت زمان بتواند همه چیز را درست کند. به عکس لحظه ای که منزل را ترک کردم خانه مملو از جمعیت بود. همسایه ها و اقوامی که دعوت داشتند جمع بودند. زن عمو بهجت و عمه هم آمده بودند. ارمغان و بهاره طبق معمول به هم چسبیده بودند و با نگاه خریدارانه ای به کیان چشم دوخته بودند. تمام این صحنه ها را از زیر کلاه شنل که تاروی صورتم پایین آمده بود میدیدم و از اینکه کیان آنقدر خوشتیپ و جذاب بود که نظرهمه را به خود جلب کرده بود به خودم میبالیدم. در این بین با دیدن عالیه خانم قلبم فرو ریخت. عاطفه هم کنارش ایستاده بود. دلم میخواست جایی پنهان شوم تا مجبور نباشم جلوی چشمان او قرار بگیرم. بار دیگر عرفان به افکارم تسلط پیدا کرد و چشمان به رنگ شب و عمیقش جلوی دیدگانم جان گرفت. خوشبختانه کیان دستم را رگفت تا مرا به اتاق عقد راهنمایی کند و به این طریق مرا از شرمندگی حاصل از احوالپرسی با آنان رها کرد. در همان لحظه با شنیدن صدای ژینوس برگشتم. با دیدن او از خوشحالی دستانم را باز کردم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. نزدیک دو ماه میشد که او را ندیده بودم. احساس کردم در این مدت لاغرتر از پیش شده است. ژینوس مانتوی مشکی به تن داشت و حسابی با آنچه قبلاً بود فرق داشت. پس از اینکه با هم خوش و بش کردیم تازه متوجه کیان شد و به او سلام کرد و تبریک گفت. کیان با لبخندمعنی داری به او نگاه کرد. فهیمدم یاد روزی افتاده که همراه ژینوس برای اولین بار سوار خودرویش شده بودیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سوار خودرویش شده بودیم . در میان کف و هلهله اطرافیان به اتاق عقد رفتیم . عاقدی که می خواست ما را عقد کند مدتی بود منتظر بود . تمام کسانی که قرار بود سر عقد باشند در اتاق حاضر بودند . نگران آمدن الهام و شبنم بودم و دعا می کردم زودتر برسند . به محض ورود ما کتی به استقبالمان آمد و به عنوان رو نما به هر کدام از ما یک سکه طلا هدیه داد . صورتش را بوسیدم و به طرف جایگاهی که برای ما تدارک دیده بودند رفتم . چند دقیقه بعد حمید با کت و شلواری به رنگ سرمه ای و بلوزی سفید وارد اتاق شد . جلو آمد با کیان دست داد و صورت مرا بوسید و برایمان آرزوی خوشبختی کرد ، سپس سراغ شبنم را گرفت . گفتم همراه الهام است و زود میرسند . سرش را تکان داد و رفت کنار عاقد نشست . نمی دانستم حسام کجاست ، زیرا از صبح تا به آن لحظه او را ندیده بودم . در این فکر بودم شاید نخواسته سر عقد حاضر شود . هنوز خطبه را جاری نکرده بودند که او و عمویم از در اتاق وارد شدند . با دیدن او خیلی خوشحال شدم و فهمیدم حضورش چقدر برایم اهمیت داشته است . با این حال حسام بدون اینکه قدمی جلو بگذارد از همان جلوی در با ما احوالپرسی کوتاهی و مختصری کرد و کنار حمید نشست . عمو جلو آمد و با کیان دست داد و صورت مرا بوسید . زیر چشم به کیان نگاه کردم . فهمیدم متوجه بی اعتنایی حسام شده ولی چیزی به رویش نیاورد . عاقد با ذکر صلوات جمعیت حاضر را دعوت به سکوت کرد تا خواندن خطبه را آغاز کند . همان لحظه در باز شد و شبنم و الهام وارد اتاق شدند . با دیدن آن دو خیالم راحت شد ، اما هنوز نفس راحتی نکشیده بودم که با ورود کمند کم مانده بود غش کنم .
    کمند در هیچ کدام از مراحل خواستگاری حضور نداشت و از زمانی که او را در منزلشان دیده بودم تا آن لحظه از او خبری نبود . یک بار که سراغش را از کیان گرفتم گفت همراه دوستانش به ترکیه رفته است . من آرزو کردم تا زمانی که جشنمان تمام نشده سر و کله اش پیدا نشود ، ولی اکنون اورا دیدم که با لباس شبی به رنگ آبی و بنفش و آرایشی با همان رنگ وارد اتاق شد . لباس کمند بلند بود ، ولی این حسنی برای آن نبود ، زیرا تنگی آن به حدی بود که گویی چیزی تنش نیست .علاوه بر آن یقه باز لباس و چاکی که دامن آن داشت سینه و رانهایش را به نمایش می گذاشت . شاید برای اینکه به او گفته بودند خانوادخ من تعصب دارند پارچه ای از جنس حریر و به رنگ بنفش روی سرش انداخته بود تا مثلا جای پوشش روی سرش را بگیرد . با دلهره به حسام و حمید نگاه کردم . حواس هر دو به خودشان بود . حسام آهسته کنار گوش حمید چیزی می گفت و حمید سرش را تکان میداد . آرزو کردم چشم برادرانم ، به خصوص حسام به او نیفتد ، کمند با سر به من و کیان سلام کرد و کنار کتی ایستاد . از شدت حرص دندانهایم را به هم فشردم و منتظر بودم هر چه زودتر مراسم عقد تمام شود . با صلواتی که به گفته عاقد فرستاده شد سکوت برقرار شد و خواندن خطبه عقد شروع شد . بعد از سه بار با اجازه بزرگترهایی که در مجلس بود ((بله)) بر زبانم جاری شد .
    عده ای دست زدند و بعضی صلوات فرستادند .پس از آن خطبه برای کیان خوانده شد و او نیز با ذکر بله رضایت خود را اعلام کرد . کتی جلو آمد و از میانم دو صدف طلایی روی خنچه عقد دو حلقه بیرون آورد . با دیدن دو حلقه ساده و یک شکل که البته یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر بود خیالم راحت شد . کتی حلقه بزرگتر را که حس کردم خیلی هم سنگین است به من داد و حلقه کوچکتر را هم کیان گرفت . کیان دستم را گرفت تا حلقه را به انگشتم کند . با برخورد دستش دلم در سینه لرزید . اکنون دیگر همسرم به حساب می آمد و من هنوز در عالم ناباوری غوطه می خوردم .بدون اینکه قبلا آنرا امتحان کرده باشم کاملا قالب انگشتم بود . نوبت من بود تا حلقه را به انگشت کیان کنم . انگشت دست چپش را جلو آورد و من حلقه را در انگشت او جای دادم . صدای دست و لی لی از عده ای معدود برخاست .همان موقع در اتاق باز شد و عده ای داخل شدند . اکثر آنان را نمی شناختم و حدس می زدم از آشنایان کیان باشند .
    ابتدا کتی به عنوان مادر داماد به من و کیان هدیه داد . او سرویسی از طلا به من داد که با سنگهای الماس تزیین شده بود . به کیان هم پنج سکه طلا هدیه کرد .صورتش را بوسیدم و از او تشکر کردم . بعد از او مادر جلو آمد و به عنوان هدیه دو عدد النگو دستم کرد و به کیان هم ساعتی هدیه داد . کیان با اکراه ساعت را از مادر گرفت و خیلی خشک و سرد از او تشکر کرد . حتی از جا بلند نشد تا صورت او را ببوسد . مادر لحظه ای ایستاد و بعد کنار رفت . دلم برایش خیلی سوخت . از ناراحتی به خاطر اینکه کتی را بوسیده بودم پشیمان شدم و تصمیم گرفتم دیگر این کار را نکنم . کیان بدون اینکه ساعت را به دستش ببندد آن را در سبد هدیه هایی گذاشت که روی میز قرار داشت .
    وقتی کمند جلو آمد تا هدیه اش را بدهد با ترس به حسام نگاه کردم . مثل اینکه آنها تازه متوجه کمند شده بودند زیرا حمید سرش را زیر انداخت و حسام در حالیکه اخمی روی پیشانی اش نشسته بود بلند شد تا اتاق را ترک کند . جلوی در بسته ای از جیبش بیرون آورد و به دست الهام داد . با رفتن حسام حالم گرفته شد و با نفرت به کمند نگاه کردم . با هر قدمی که با آن لباس تنگ و چسبان برمی داشت از لای چاک لباسش حتی پشت رانهایش هم دیده میشد . احساس می کردم جو سنگینی در اتاق عقد حاکم شده است . چشمم به عمو افتاد که صورتش سرخ شده بود و به حدی سرش را پایین گرفته بود که چانه اش به سینه اش چسبیده بود . سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم . هر چقدر دیدن کمند با آن وضعیت برای خانواده من ناراحت کننده بود در عوض اقوام و آشنایان کیان با شور و شوق مشغول کف زدن برای او بودند که به من و کیان سکه ای هدیه کرد . به او نگاه کردم و در دل گفتم :مرده شور خودت و هدیه ات رو ببرن . در نگاه کمند حالت خوشایندی دیده نمی شد . گویی او نیز به زور آنجا حضور پیدا کرده است . نگاه سرد و تحقیر آمیزش احساس بدی را در وجودم زنده می کرد . چنان از او متنفر شده بودم که حتی دلم نمی خواست دستم را برای گرفتن هدیه اش دراز کنم . فقط برای حفظ ظاهر و با بی تفاوتی دست دادم و بدون اینکه حتی به هدیه اش نگاه کنم آن را در سبد گذاشتم . کیان هم متوجه بی اعتنایی ام نسبت به او شد و وقتی به او نگاه کردم لبخند معنی داری روی لبانش نقش بسته بود . الهام و حمید هر کدام دو عدد النگو به من هدیه کردند و بعد مادر هدیه حسام را به دستم داد . وقتی جعبه کادو را باز کردم چشمم به گردن بند زیبا و شکیلی افتاد که روی صفحه پلاک آن نام خودم حک شده بود . از گردنبند به حدی خوشم آمد که از مادر خواستم آن را همان لحظه به گردنم بیندازد . طفلی دست مادر می لرزید . و نمی توانست قفل زنجیر آن را باز کند . شبنم به جای مادر این کار را کرد . عمو نیز مبلغی پول که داخل پاکت گذاشته بود به دستم داد . ژینوس هم برایم گردنبندی ظریف از طلای سفید خریده که به حدی قشنگ و شکیل بود که به عوض یک بار چند بار از او تشکر کردم . بعد از دادن هدیه دوستان و آشنایان کیان که عده شان هم کم نبود مادر جعبه کوچکی را از طرف عالیه خانم به دستم داد .با گرفتن آن منقلب شدم ، زیرا ناخودآگاه یاد عرفان افتادم . نگاه غمگین او در روز خواستگاری جلوی چشمانم ظاهر شد . لحظه ای احساس دلتنگی کردم و دلم می خواست گریه کنم . از طرفی احساس گناه قلبم را جریحه دار کرده بود . خودم را آرام کردم تا مبادا کیان که حواسش به من بود چیزی متوجه شود .
    پس از گرفتن هدیه ها کار عکس گرفتن با اقوام و آشنایان آغاز شد ، سپس به خواست عکاس اتاق خلوت شد تا من و کیان عکسهای دو نفری بگیریم .
    پس از گرفتن ژستهای گوناگون عاقبت عکاس وسایلش را جمع کرد و از اتاق خارج شد . با رفتن او نفس راحتی کشیدم و از خستگی روی صندلی نشستم . کیان در حالی که بشقابی پراز کیک دستش بود صندلی اش را روبه رویم گذاشت و روی آن نشست . به او که با دقت مشغول بریدن کیک به قطعه های کوچک بود نگاه کردم و با خودم گفتم : خدای من یعنی باید باور کنم که دیگه من و کیان زن و شوهریم . هنوز باور این موضوع برایم سخت بود . صحنه های آشنایی و رابطه پنهانمان یکی یکی جلوی چشمم ظاهر شد ، گویی تازه موضوع را درک کرده بودم .
    کیان قظعه کوچکی از کیک را با چنگال برداشت و آن را جلوی دهانم گرفت و گفت : ((الهه دهنت رو باز کن ))
    با سرخوشی لبخند زدم و گفتم :((نمی خورم میل ندارم ))
    ابرویش را بالا برد و گفت:))چرا می خوری ،حتی اگر میل نداشته باشی ))
    چشمانم را بستم و سرم را تکان دادم :((نه))
    (چرا می خوری برای اینکه من می گم )
    «میل ندارم »
    «یک کم بخوری اشتهات باز می شه ،رنگت پریده »
    «من که چیزی احساس نمی کنم »
    «ولی من معتقدم یک کم ضعیفی ، باید تقویت بشی تا بتونی برام یک پسر قوی و خوشگل بیاری »
    از اینکه هنوز هیچی نشده حرف بچه را پیش کشیده بود با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم :«کیان ...»
    خندید و دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا گرفت و گفت :«الهه ، عاشق همین کم رویی تو هستم . نمی دونی وقتی خجالت می کشی چقدر خواستنی می شی »
    سرم را چرخاندم و خواستم حرف را عوض کنم که گفت :« سعی نکن فکر من رو منحرف کنی ، اول کیکت رو می خوری بعد صحبت می کنیم »
    مجبور شدم آن طور که می خواست رفتار کنم . بعد از خوردن چند تکه کیک رضایت داد دست از سرم بردارد . کیان دستم را گرفته بود و صحبت می کردیم که با صدای تقه ای به در دستم را از میان دستانش کشیدم . کتی داخل اتاق شد و خطاب به من و او گفت : «بچه ها حرف زدن بسه ، رضایت بدین از اتاق بیاین بیرون . مهمونا می خوان ببیننتون و بعد برن . ما هم باید بریم خونه الان دیگه مهمونا اومدن »
    این دومین باری بود که از کتی می شنیدم که مهمان دارند . طاقت نیاوردم و از او پرسیدم :«غیر از مهمونایی که اینجا هستند مهمان دیگری هم دارید ؟»
    کتی گفت : «آره عزیزم ، اینا فقط چند تا دوست و آشنای خودمونی بودند که قرار بود سر عقد باشند . بقیه مهمونا رو برای ساعت هشت به بعد دعوت کردیم . برای همینه که می گم بیاین بیرون اینایی که دعوت شدند ببیننتون که اگر خواستیم بریم بد نباشه »
    به کیان نگاه کردم و گفتم :«بریم ؟ مگه قراره منم بیام ؟»
    کیان چیزی نگفت ولی صدای کتی نظر مرا به سوی او جلب کرد :«وا ، مگه جشن عقد بدون عروس میشه ؟ خب معلومه که تو هم با ما میای »
    چیزی نگفتم ولی از همان لحظه دلشوره به سراغم آمد . به خوبی مشخص بود خانواده ام از برنامه ای که او تدارک دیده بود خبر نداشتند و من شک داشتم اجازه بدهند همراه کیان به منزلشان بروم .
    به اتفاق کیان از اتاق عقد خارج شدیم . صدای کف زدن جمعیت بلند شد . کیان گفت :«الهه من می رم بیرون »
    سرم را تکان دادم و او رفت . حس کردم خیلی تنها شدم و خجالت می کشیدم جلوی جمعیت ظاهر شوم . به ناچار به طرف جایی که برایم در نظر گرفته بودند رفتم . در حین گذشتن از مین جمعیت با تبریک و تهنیت اطرافین سرم را تکان می دادم . عاقبت مجبور شدم با عالیه خانم و عاطفه روبرو شوم . عالیه خانم با لبخندی که همیشه روی صورتش بود از جایش بلند شد تا با من روبوسی کند. پس از او با عاطفه روبوسی کردم . هر دو از صمیم قلب برایم آرزوی خوشبختی کردند . در آن لحظه دلم می خواست زمین باز شود ومرا در بر گیرد . از درون منقلب بودم و ذلم می خواست گریه کنم . خوب می دانستم چه دردی دارم . دلتنگ رویاهای گمشده ذهنم بودم . ، زیرا در ذهنم این خانواده حک شده بود و به خوبی می دانستم ازدواجم به معنی از دست دادن آنان است . از عالیه خانم سراغ افسانه را گرفتم و او گفت که همراه علی به سوریه رفته اند. برای فرار از انقلاب درونی ام از آنها جدا شدم و به جایی که برایم در نظر گرفته بودند رفتم .
    وقتی روی صندلی نشستم تازه توانستم کسانی را که دعوت شده بودند ببینم. در این بین کمند را دیدم که با حالتی پر نخوت و شاکی کنار چند نفر از دوستانی که با او آمده بودند نشسته بود . حدس زدم دلیل ناراحتی اش به خاطر نبودن دستگاه پخش است .به یاد خودم در جشن عروسی حمید افتادم و البته در این مورد حق را به او دادم ، ولی کاری هم از دستم بر نمی آمد . ساعتی بعد مهمانان یکی یکی خداحافظی کردند و پس از آرزوی خوشبختی برای من و کیان منزل را ترک کردند . عالیه خانم و عاطفه هم جزو اولین گروه مهمانانی بودند که آنجا را ترک کردند . مادر تا جلوی در آنها را مشایعت کرد . همان وقت کتی را دیدم که مادر را کنار کشید تا به او بگوید که اجازه بدهد مرا با خود ببرند . با دیدن چهره بر افروخته مادر فهمیدم حسابی شاکی شده است . همان موقع هم می دانستم که به هیچ وجه با چنین خواسته ای موافقت نخواهد کرد . با نگرانی در این فکر بودم که حالا چه پیش می آید . با دیدن ژینوس که به طرفم می آمد لبخند زدم . معلوم بود حسابی خسته شده است ، زیرا تمام وقت به کمک شبنم و الهام مشغول پذیرایی از مهمانان بود .
    روی صندلی کنارم نشست و گفت : «خب ،تعریف کن ، خوش می گذره »
    لبخندی زدم و گفتم :«ای ، یک جورایی می گذره دیگه ، تو هم حسابی خسته شدی »
    سرش را به نشانه نفی تکان داد و گفت :«نه زیاد»
    « امیدوارم بتونم جبران کنم »
    «خودت رو لوس نکن ، پس دوست به چه دردی می خوره ؟»
    ژینوس سرش را جلو آورد و آهسته زیر گوشم گفت :«خواهر کیان چش شده اینقدر شاکیه ؟»
    «بره گم شه نکبت »
    «چی شد ، چی شد ؟ از الان داری عروس بازی در میاری »
    «نه بابا ، به خاطر اون نمی گم . یاد لباسش افتادم . خودت که بودی سر عقد چه جوری رنگ همه قرمز شد »
    ژینوس خندید و گفت :«در عوض مادر شوهر خوبی داری ، خیلی هوات رو داره»
    «خدا کنه همیشه همین جوری باشه »
    ژینوس سر تکان داد و دستم را گرفت تا به حلقه ام نگاه کند
    از اینکه فرصتی پیش آمده بود تا با او صحبت کنم خیلی خوشحال شدم ، زیرا خیلی وقت بود او را ندیده بودم و دلم برایش خیلی تنگ شده بود . از او پرسیدم برنامه اش با احمد چه شد . گفت جواب آزمایشاتشان آمده و قرار است بعد از آمدن خانواده احمد به تهران عقد کنند . ژینوس گفت مادر بزرگش به او پیشنهاد کرده احمد را راضی کند تا بعد از عقد پیش او بمانند .
    «پیشنهاد خیلی خوبیه . چون هم مادربزرگت تنها نمی مونه و هم اینکه احتیاجی نیست برای زندگی به میانه بری »
    ژینوس شانه اش را بالا انداخت و گفت :«باید ببینم تظر احمد چیه ؟»
    این طور که او حرف می زد احساس کردم برایش فرقی ندارد تهران بماند و یا به شهرستان برود .
    با نزدیک شدن کتی به ما نظر هر دویمان به او جلب شد . کتی با لبخند از ژینوس عذر خواست که صحبتمان را قطع کرده و بعد گفت :«الهه جون مادر موافق نیست تو رو ببریم »
    نمی دانستم چه بگویم . کتی ادامه داد :«البته من به ایشون گفتم که تا ساعت یک و نهایت دو برت می گردونیم ، حتی گفتم اگه دوست دادشته باشن می توانند خودشون هم تشریف بیارند اما متاسفانه با هیچ کدام موافقت نکردند»
    با صدایی گرفته گفتم :«نمی دونم چه کار باید بکنم . شما که بهتر می دونید من در این مورد اختیاری ندارم »
    کتی نفس عمیقی کشید و گفت :«آخه این خیلی بد می شه . فکرشو کن جشن بدون عروس چه معنی می ده.می دونم کیان حسابی ناراحت می شه»
    با ناراحتی سرم را پایین انداختم ، زیرا حرفی برای گفتن نداشتم . کتی گفت : «من می رم با برادرت صحبت کنم . شاید آقای مهندس بتونه مادر رو راضی کنه»
    می دانستم صحبت با حمید هم بی فایده است ، زیرا او روی حرف مادر حرف نمی آورد . کتی ما را ترک کرد . ژینوس سرش را جلو آورد و گفت : «جریان چیه؟»
    «می خواهند مرا به خانه شان ببرند چون مهمون دعوت کردن»
    «خب چرا مهموناشون رو همین جا دعوت نکردند؟ »
    «نمی دونم شاید به خاطر نبودن جا . شاید هم به همون دلیلی که خواهر کیان قیافه گرفته بود »
    ژینوس نفس عمیقی کشید و سکوت کرد . در سکوت او هزاران معنی نهفته بود. بدون اینکه به او نگاه کنم می توانستم حدس بزنم به اوضاع قمر در عقربی که در پیرامون من در جریان است فکر می کند .
    ساعتی بعد تمامی مهمانان به خانه های خود رفتند و فقط تعدادی از افراد نزدیک مانده بودند . زن عمو و عمه نیز آماده بودند تا عمو بیاید و آنان نیز بروند . من همچنان با لباس عروس این طرف و آنطرف می گشتم و منتظر بودم هر چه زودتر تکلیفم مشخص شود تا بتوانم لباس عروس را از تنم در بیاورم . چند لحظه بعد کتی وارد منزل شد و به من گفت : «الهه جون کاری نداری ؟ من دیگه باید برم »
    فهمیدم صحبت با حمید هم بی فایده بوده است . بدون اینکه در این مورد چیزی بپرسم گفتم :«پس کیان کجاست ؟»
    کتی با حالتی سر در گم جواب داد :«راستش کیان وقتی فهمید قرار نیست تو همراه ما بیایی یک کمی دلخور شد بعد هم رفت »
    با تعجب گفتم «رفت ؟کجا؟»
    «رفت خونه . البته نمی خواد ناراحت بشی . یک کم تنها باشه حالش سر جاش میاد »
    کتی رفت و من ناراحت و افسرده به اتاق عقد برگشتم و روی صندلی نشستم.سفره عقد بدون تغییر پهن بود و من خودم را در آیینه بزرگ وسط آن می دیدم . احساس پوچی شدیدی می کردم . کیان حتی از من خداحافظی هم نکرده بود و این نشانه آن بود که بیش از حد عصبانی بوده است . در این فکر بودم که چه اشکالی داشت مادر اجازه می داد همراه او بروم و آخر شب برگردم . به یاد خودروی گل زده کیان افتادم و دلم برایش خیلی سوخت . با ورود الهام به اتاق سرم را بلند کردم و به او نگاه کردم . الهام با دیدن من گفت :«الهه اینجایی؟»
    با حالی گرفته گفتم : «قرار بود جای دیگه ای باشم ؟»
    الهام گفت :«همه مهمونا رفتند ، فقط عمه و عمو موندن که مادر می خواد برای شام نگه شون داره . تو هم بلند شو لباست رو در بیار . الان دیگه مردها میان خونه »
    آن لحظه از عالم و آدم شاکی بودم و حرف الهام بیشتر حرصم را درآورد . به او گفتم :«خوب شد گفتی وگرنه با همین لباس می اومدم جلوی فک و فامیلای عزیزتون »
    الهام بدون اینکه چیزی بگوید نگاهم کرد و اتاق را ترک کرد . شاید می دانست آن لحظه به حدی ناراحتم که اگذ کلمه ای بگوید ممکن است دق و دلی ام را سر او خالی کنم .
    پس از رفتن او ژینوس آمد تا از من خداحافظی کند خیلی به او اصرار کردم بماند، ولی قبول نکرد و گفت که مادربزرگش تنهاست و زودتر باید برگردد. خیلی دلم می خواست بماند تا با او صحبت کنم و خودم را خالی کنم . ژینوس فهمید ناراحتم . در حالی که مرا می بوسید گفت :«الهه بعد بهت زنگ می زنم . تو هم ناراحت نباش . در هر مراسمی از این حرف و حدیثها پیش میاد . همه چیز درست می شه ،فقط باید صبر داشته باشی »
    سرم را تکان دادم و از او به خاطر حضورش تشکرکردم . ژِینوس رفت و من تنها شدم .
    بعد از رفتن او الهام را صدا کردم تا برایم لباسی بیاورد . او بلوز و دامنی برایم آورد و من لباس سفید عروس را از تنم بیرون آوردم . وقتی می خواستم اتاق را ترک کنم بار دیگر به سفره عقدم نگاه کردم و آهی کشیدم .
    آن شب عمو و عمه با بچه هایشان برای شام ماندند . حوصله هیچ کس را نداشتم چه رسد به اینکه بخواهم از مهمانان پذیرایی کنم . بهاره و افشین تازه عقد کرده بودند و این طور که زن عمو به مادر گفته بود قرار بود بعد از ساخته شدن خانه افشین با هم ازدواج کنند . اوایل که بهاره به خانه مان می آمد خیلی کمک می کرد ، اما این بار دست به سیاه و سفید هم نزد . کنار افشین نشسته بود و با او هرهر و کرکر راه انداخته بود بدون اینکه از حضور آقامسعود و حمید و حسام خجالت بکشد . دیدن لوس بازیهای بهاره ، عزیزم عزیزم کردنهای افشین و شام خوردنشان در یک بشقاب حسابی حرصم را در آورده بود . به خصوص که زن عمو با کنجکاویهای نفرت آورش می خواست سر در بیاورد که چرا کیان آن شب برای شام منزل ما نمانده است . آن شب به حدی خسته بودم که آرزو کردم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/