می دونم چیز زیادی نگفتینمیخوام ببینم چه حرفهایی بین شما رد و بدل شد. اخمی کردم و با قیافه حق به جانبیگفتم: من یادم نیست. مادر نفس عمیقی کشید و گفت: الهه تو به عرفان چی گفتی ؟ در چهمورد ؟ میخوام بدونم جلوی پاش سنگ انداختی؟ حسام جلوی در اتاق ظاهر شد به او نگاهکردم و سلام کردم زیر لب پاسخ مرا داد و با لحن آمرانه ای گفت: عزیز چی ازت پرسید؟به مادر نگاه کردم و گفتم : سنگ چی ؟ من نمی فهمم شما چی میگید.به جای مادر حسامجواب دارد : نمی فهمی یا خودت رو به نفهمی می زنی؟ مادر گفت: الهه امروز عرفان بهبرادرت گفته از ازدواج با تو منصرف شده این چه معنی میده؟ قلبم فرو ریخت جرات نگاهکردن به حسام را نداشتم زیرا می ترسیدم چشمانم مرا لو دهند. آهسته گفتم: اون منصرفشده شما یقه منو گرفتید؟ حسام طاقت نیاورد و با عصبانیت فریاد زد: د، نکبت ... همیندیگه...نمی دونم چه غلطی کردی انو وادار کردی این حرف رو بزنه. فریاد حسام مرا عصبیکرد با ناراحتی گفتم : چرا اینو از خودش نپرسیدی ؟ حسام با خشم نفس بلندی کشید و درحالی که دندانهایش را به هم می فشرد گفت : الهه داری عصبانیم می کنی فکر می کنی اونمیاد به من بگه خواهرت این غلط رو کرده بنده خدا اول کلی بخشش و حلالیت خواست اخرشهم گفت من لیاقت خواهرت رو ندارم این یعنی چه؟ شاید روش نشده جمله درست را بگه ؟باید می گفت خواهرت لایق نیست که بخواد بیاد تو خانواده ما من کاری به این ندارمخبر مرگت شوهر کنی یا نکنی فقط میخوام بدونم چه غلطی مردی که عرفان رو وادار کردیاین حرف رو بزنه. سرم رو پایین انداخته بودم و به حرفهای حسام گوش می کردم آن روزمادر و حسام هر کار کردند لب از لب باز نکردم این کار من به حدی حسام را عصبانی کردکه اگر مادر جلویش را نگرفته بود به طور حتم دست رویم بلند می کرد ولی مادر نگذاشتو او را از اتاق خارج کرد.چند روزی از این ماجرا گذشت یک روز عالیه خانم به منزلمانآمد و با گریه از من و مادر حلالیت خواست از دیدن اشکهای عالیه خانم به حدی متاثرشدم که دوست داشتم خودم را به پایشان بیاندازم و به او بگویم هر چه هست زیر سر خودذلیل مرده ام است و عرفان این وسط تقصیری ندارد عالیه خانم با گریه گفت حوریه خانمبه خون برادرش قسمش دادم و بهش گفتم اگر بخواهد با حیثیت دختر مردم بازی کند شیرمرا حلالش نمی کنم ولی فقط یک جمله به من گفت که نمی توانم الهه را خوشبخت کنم هر چیازش پرسیدم چرا از دیوار صدا دراومد اما از اون نه تو رو به پیغمبر ما رو حلال کنیدنمودونم این پس چش شده به خدا آروز کردم به حق جدم کاش اینو هم از من می گرفت تااین جور شرمنده شما نباشیم. مادر که مثل بقیه خانواده ام به خوبی می دانست هر چههست زیر سر من است با شرمندگی به عالیه خانم گفت: تورو به جدت قسم او جوون پاک رونفرینش نکن لابد قسمت این بوده شاید حکمتی تو کاره. عالیه خانم با شرمندگی منزلمانرا ترک کرد پس از رفتم او مادر شروع کرد به گریه و نفرین کردن من.« کاش سرتو میمردم اینقدر زجر نمی کشیدم الهی خیر از جوونیت نبینی که این قدر دل مردم رو سوزوندیمن که می دونم این فتنه رو تو به بار آوردی این زن بیچاره وقتی پیکر تیکه پاره بچهشو آوردن این قدر زار نزد که اینجا گریه کرد الهه خدا برت داره از دستت راحت بشم.منهم در دلم خون گریه می کردم که چرا باعث شدم عرفان خودش را سپر بلای من کند تا بهاین ترتیب جو منزلشان متشنج شود با خودم گفتم ای کاش مثل خواستگارای دیگرم جواب ردبه او می دادم ولی چنین چیزی را از عرفان نمی خواستم.
با رسیدن ماه آبان یک ماه از جریان خواستگاری عرفان گذشتهبود ولی اوضاع در خانواده ما هنوز عادی نشده بود حسام پس از آن جریان به طور کلیقیدم را زده بود و حتی کلمه ای با من صحبت نمی کرد مادر هنوز از من دلگیر بود وهمیشه با سرزنش می گفت کاری کرده ام که هرگاه چشمش به عالیه خانم می افتد از خجالتخیس عرق می شود زیرا عالیه خانم هر بار مادر را میدید اظهار شرمندگی می کرد وحلالیت میخواست با وضعی که پیش امده بود رابطه من به طور کامل با کیان قطع شده بودزیرا نه جرات داشتم از منزل به او تلفن بزنم و نه دیگر می توانستم به تنهایی ازمنزل خارج شوم هوا رو به سردی می رفت و گاهی اوقات بدون آنکه ببارد گرفته و ابریبود در چنین مواقعی دلم می خواست به جای آسمان ببارم تا احساس سنگینی را که در دلماحساس می کردم التیام بخشم مانند زندانیها منتظر پایان دوره محکومیتم بودم زیراهفته ها بود که از خانه بیرون نرفته بودم و دل برای دیدن کوچه لک زده بود . یک روزحمید زنگ زد و با مادر صحبت کرد پس از آن مادر گفت آماده باشم تا حمید دنبالم بیایدفکر می کردم معجزه ای اتفاق افتاده ودل روزگار به رحم آمده که چنین موقعیتی برایمپیش آورده است از مادر پرسیدم که چه خبر شده مادر گفت گویا شبنن کمی کسالت دارد وچون مادر و پدر شبنم به مشهد رفته اند کسی نیست از او مراقبت کند چند ساعت بعد حمیدبه منزلمان آمد تا مرا ببرد مادر به حمید خیلی اصرار کرد شبنم را به منزامان بیاوردولی حمید گفت شبنم منزل خودمان راحت تر است به قدری خوشحال شده بودم که حد نداشت بهاتفاق حمید به منزلشان رفتیم برخلاف گفته های حمید شبنم کسالت جدی نداشت و فقط کمیرنگ پریده به نظر می رسید او را در آغوش گرفتم و از ته دل صورتش را بوسیدم شبنمخندید و خطاب به حمید گفت پرستار از این مهربون تر دیده بودی ؟ به حمید نگاه کردم وگفتم : منم مریضی از این عزیز تر ندیده بودم.
دو روز در منزل شبنم بودم و فهمیدم در این مدت به جز صبحهاکه حالت تهوع دارد بیماری اش علامت دیگری ندارد وقتی از او خواستم تا به خاطر تهوعاش دکتر برویم خندید و چیزی نگفت ناگهان با حیرت به او نگاه کردم و گفتم : شبنمنکنه تو....حامله ای؟ شبنم فقط خندید و چیزی نگفت همان طور که حدس زده بودم اینهافقط علائم شروع بارداری اش بود از فهمیدن این خبر به حدی متحیر شذم که نمی دانستمچطور خوشحالی ام را بروز دهم با اصرار از شبنم خواست اجازه بدهد تا من این خبر رابه مادر بدهم خیلی خوب می دانستم خبر مهمی مثل آن می تواند جو سرد خانه را متحولکند شبنم خجالت می کشید ولی حمید به یاری ام آند و با خنده به او گفت که بگذار الههخبر را به مادر بدهد تا با او آشتی کند با قدرشناسی به حمید لبخند زدم و از اینکهاین قدر خوب احساسم را درک کرده بود از او متشکر بودم همان شب به منزل برگشتیم و منبه محض رسیدن خبر بارداری شبنم را به مادر دادم مادر به حدی شگفت زده و خوشحال شدهبود که برای مژدگانی اسکناسی به من داد و صورتم را بوسید و پس از ان حمید را غرقبوسه کرد طفلی مادر از خوشحالی نمی دانست چه کند. آن شب حسامهم از شنیدن اینکه بهزودی عمو
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)