صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 67

موضوع: شب ايراني | ر.اعتمادي | تایپ

  1. #51
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    روزها به تدريج بلند و بلندتر مي شوند ، من از اين سوي اروپا ، بوي بهار وطنم را حس مي كنم ، و خون زندگي در رگ هاي من فوران مي زند ... حتي آشكارا صداي فروشندگان دوره گرد را كه در آوار " گل پونه نعنا پونه " ، قصه ها دارند در گوشم مي پيچد ، ديروز سرانجام جرات ان را يافتم كه بليط رفت و برگشت و تاريخ سفرم را با پيتر در ميان بگذارم ، پيتر بليت سفر مرا چند بار در دست هايش چرخاند و بعد به من نگاه غريبي انداخت و پرسيد :
    _ شري ... راسته ... تو پيتر خودت را تنها مي گذاري ؟
    من بازويم را به نرمي به دور گردن پيتر حلقه زدم ، چهره او در هم رفته بود ، وقتي اخم مي كرد چهره اش جور غم انگيزي به دل مي نشست . من بيني ام را روي موهاي بلندش گذاشتم ، بوي موهاي او هميشه برايم آرامبخش بود ... آهسته پرسيدم :
    _ پيتر دلت تنگ ميشه ...
    پيتر برگشت و به من نگاه كرد و گفت :
    _ دلتنگ ميشم ... نه دلم ميتركه ...
    من سرم را روي سينه اش گذاشتم و دانه هاي اشك به ارامي ولي پياپي از چشمانم فرو مي باريد ... وقتي پيتر ، از اتاقم مي رفت پيراهنش غرق سياهي شده بود ...

    ***
    امروز پيتر تمام مدت با من بود .مرا تا دانشكده ام همراهي كرد و بعد به من گفت من در كتابخانه مي نشينم هر وقت كلاس درست تعطيل شد مستقيما به كتابخانه بيا تا با هم برويم ... ظهر در يك رستوران كوچك و خلوت با نهار خورديم و بعد از ظهر همان برنامه صبح را در دانشكده اجرا كرديم ، و عصر باهم مدتي در خيابان هاي تميز و شسته هامبورگ قدم زديم ، تمام شب پيتر روبه روي من نشسته بود و به من خيره خيره نگاه مي كرد . در تمام مدت روز او خيلي كم حرف زد . يك بار حوصله ام سر رفت و و فرياد زدم ، پيتر تو رو خدا حرف بزن ... پيتر لبخند دوستانه اي برويم زد و گفت :
    _ مي ترسم كلمات ، ذهن مرا از تو دور كنند ... سكوت بهترنيست ؟
    سه بار من گريه كردم و او با دستمال كاغذي اشك هاي مرا خشكانيد و هر بار دستمال ها را بوسيد و در جيب گذاشت ، شايد در عصر و زمانه اي كه صداي چرخش ماشين ها از فرياد هاي درون ادمي بلند تر است اينچنين آوازهاي عاشقانه خيلي احمقانه جلوه كند اما بگذاريد ما را احمق بدانند ، مگر چه مي شود ؟ مليون ها سال است كه ما انسان ها حيوانات را با كلمات طعنه آميز بيشعور خطاب مي كنند ولي آن ها در سكوت خودشان زندگي مي كنند و به شنيدن كلمات نيش دار هم عادت كرده اند در حالي كه ما هرگز نتوانسته ايم دنياي درون ان ها را بكاويم ...
    شب ، وقتي من و پيتر در اتاق نشسته بوديم ، يكبار صدايي از پشت در بلند ش ، يك نفرفرياد زد :
    _ جادوگر ! ...
    من و پيتر به هم نگاه كرديم ، پيتر لبخند حزن آلودي بر لب راند و گفت :
    _ فداي اين جادوگر ...

    ***

    بلاخره آن اتفاقي كه منتظرش بوديم افتاد ... من خودم را آماده مي كردم كه ناگهان صداي فريادهاي دستجمعي عدهاي را شنيدم ، دلم شور زد ، از اتاقم بيرون دويدم ، صدا از داخل محوطه جلو خوابگاه مي امد ، من خودم را به جلو كشيدم و ناگهان از منظره اي كه ديدم وحشتزده چشم هايم را بستم ...
    خدايا چه مي ديدم ... چه منظره شومي ، پنج شش نفر از بچه هاي آلماني خوابگاه ، پيتر را مي زدند ضربه ها تند و محكم بر سر و رويش مي باريد . يك شيار باريك و سرخ خون از زير موهايش به روي پيشاني جاري بود ... سر و صدا و همهمه از اين جا و ان جا در گوشم مي پيچيد ، و بعد ناگهان همه چيز در جلو چشمانم تاريك شد و ديگر هيچ چيز نديدم ...

    ***

    وقتي چمان را باز كردم سيماي پيتر عزيزم را در هاله اي از مه خاكستري ديدم ... هنوز همه چيز دودي و پيچيده بود ولي كدام دختر عاشقي حتي در لحظه مرگ ، تصوير مرد محبوبش را نمي شناسد ، صداي پيتر در گوشم صدا كرد ... عزيزم ، كبوتر كوچولوي من ، من پيتر هستم ... پيتر ...
    به زحمت لبخندي زدم ، پلك هايم را روي هم فشردم ، اما وقتي به اميد ديدن تصوير واضح چهره پيتر چشم گشودم اين بار پرده اي از اشك مانع ديدن پيترمي شد ... دستش را كه گرم و محكم دستم را در خود مي فشرد به زحمت بلند كردم ، به دهان نزديك كردم و بوسيدم ... در آن حال صداي " پيتر "را كه از هيجان مي لرزيد مي شنيدم كه مي گفت : عزيزم ، تو مهربون ترين فرشته روي زميني .
    حالا ديگر در پس پرده شيشه اي اشك چهره پيتر را مي ديدم ، دوسه نقطه چهره قشنگ و مهربانش متورم شده بود و چسبي زير موهاي انبوهش به چشم مي خورد . دوباره آن منظره وحشت انگيز جلو چشمان ظاهر شد . چند نفر پيتر را مثل توپ فوتبال در دست هايشان مي چرخاندند ، و مي زدند ... از ترس جيغ كشيدم و دوباره بيهوش شدم ، وقتي هشت ساعت بعد ، اثر امپول مرفيني كه به من زده بودند ، تا بتوانم در يك خواب عميق و طولاني زخم روحي ام را التيام بخشم برطرف شد و من چشمان را گشودم دوباره پيتر را بالاي سر خودم ديدم ، اولين جمله اي را كه گفت هرگز فراموش نمي كنم او گفت :
    _ شري عشق هاي بزرگ بدون رنج كشيدن عشق نيست ، تو دختر شرقي بايد مفهوم اين جمله را كاملا بفهمي !
    چهره ام را روي يك كف دست پيتر گذاشتم تا زنده بودن و گرماي وجود او را بيشتر حس كنم ... همان طور كه اشك مي ريختم پرسيدم ك
    _ اون پست فطرت ها براي اين تو را زدن چون مخالف عشق من و تو بودن .
    پيتر سرش را روي چهره من خم كرد ، بوي مردانه بناگوش و موهايش در دماغم پيچيد ... هميشه من موهاي پيتر را بو مي كشيدم ، و مي گفتم :
    _ پيتر ، من ديوانه اين بو هستم ...
    پيتر گفت : شري ، تو بايد دلت براشون بسوزه ... اونا مستحق هر نوع دلسوزي هستن ، عظمت عشق ما رو نمي تونن تحمل كنن ، با هيچ معياري جز جادو و فريب نمي تونن احساس ما رو بفهمن .
    بيست و چهار ساعت در بيمارستان بودم تا پزشك جوان بيمارستان به عيلدتم آمد و نگاه عجيبي به سراپاي من و پيتر كه يك لحظه از كنار من يا پشت در اتاقم دور نشده بود انداخت و گفت :
    _ شما مرخصين ، فقط بايد سعي كنين اين حادثه تكرار نشه ... يكوقت ممكنه كوري عصبي پيدا كنن !
    ( تا صفحه 295)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #52
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    پيتر به من نگاه كرد و بعد خطاب به پزشك جوان پرسيد :
    _ آقاي دكتر شما هرگز عاشق بودين ؟
    دكتر حيرت زده پيتر و بعد مرا برانداز كرد و و گفت :
    _ مقصود ؟
    پيتر در حالي كه در پوشيدن لباس به من كمك مي كرد جواب داد :
    _ شما بايد عاشق بشين تا بفهمين رنج عاشق بودن يعني چه ؟ افسوس كه فقط آدم هاي معيني ميتونن معني عشق واقعي را بفهمن ... دلم براي بقيه شون مي سوزه !
    دكتر هاج و واج به پيتر و من نگاه كرد ، مثل اين كه اين صدا و اين جمله از دنياي ديگري به گوش مي نشست ... هنگامي كه من و پيتر از اتاق بيمارستان خارج مي شديم پيتر دستش را روي سينه دكتر گذاشت و گفت :
    _ اين جاست ، همه چيز اين جاست ... در دهليز راست و چپ ، غير از خون خيلي چيز هاي ديگه هم هست دكتر ، كشفش كن ، خدا نگهدار...
    " پيتر " به نرمي در حالي كه شعر تازه اي كه خودش سروده بود با آواز قشنگش مي خواند ، مرا در خيابان به جلو مي برد ...
    اگر به جاي يك قلب صد قلب داشتم
    مي گذاشتم هر صد قلب را شما به جرم عاشقي
    از سينه بيرون بكشيد و قرباني كنيد
    در مذهب عاشقان قرباني شدن داوطلبانه
    اولين شرط عضويت است .
    من نگاهم را از خيابان گرفتم و به چهره پيتر دوختم ، او كاملا هيجان زده بود ، چهره اش و به خصوص بيني كشيده و گونه هاي برجسته اش قرمزي مخصوصي مي زد و چشمانش مثل دو چراغ در چهرا اش مي درخشيد... ديگر لزومي نداشت كه من از بازگشت به خوابگاه " گراندوك " خود داري كنم ، يا بترسم ، چون پيتر همچنان اواز جسورانه اش را در فضاي اتومبيل سر مي داد .
    در مذهب عاشقان ، قرباني شدن داوطلبانه
    اولين شرط عضويت است !
    در جلو خوابگاه " گراندوك " پيتر مرا از اتومبيل پياده كرد ، من سرم را بلند كردم ، پشت پنجره هر اتاق يك جفت چشم ما را مي پاييد . اما ديگر هيچ كس قصد آزارمان را نكرد ... آن ها حالا فهميده بودند كه با نوع تازه اي از تقدس و شكوه عشق ، روبرو شده اند كه هيچ جادوگري را در حريم او راه نيست ، حتي شب ، مونيكا با يك دسته گل به اتاقمان آمد ، او آمده بود كه از طرف بچه ها عذرخواهي كند ، اما پيتر انگشتش را به علامت سكوت روي لب ها گذاشت و بعد گفت :
    _ از چيزهاي ديگه حرف بزنيم .
    مونيكا كنار من نشست ، مرا با ناباوري تماشا كرد ، بعد به پيتر كه كه كفش ايش را به سبك ايراني ها در آورده بود و كنار تخت خواب من چمباتمه نشيته بود نگاهي انداخت و گفت :
    _ غير ممكنه ! ... من موهايش را نوازش كردم و گفتم :
    _ اگر تو هم بخواهي مي توني ...
    مونيكا دوباره به پيتر نگاهي انداخت و ناگهان با صداي بغض گرفته اي گفت :
    _ نه ف من مريضم ... من نمي تونم .
    و بعد از اتاق بيرون دويد ، و من و پيتر لب هايمان را براي بوسيدن هم جلو برديم .

    * * *

    بيش از ده روز ديگر به سفرم نمانده است . . . من كاملا دستپاچه هستم ، به قول مادرم دست و دلم مي لرزد ، انگار چيزي را گم كرده ام يا مدام منتظر شنيدن يك خبر شوم يا حدوث زلزله اي مهيب و نفرت انگيزم ... پيتر ترجمه اشعار خيام و حافظ را يك لحظه از خودش دور نمي كند يك شب پيتر ديوان حافظ را جلو رويم گذاشت و گفت :
    _ شري من جايي خواندم كه اراني ها از روي ديوان حافظ فال مي گيرند .
    من حافظ را از او گرفتم ، چشمانم را بستم و انگشت روي صفحات بسته چرخانيدم و بعد حافظ را گشودم .
    سال ها دل طلب جام جم از ما مي كرد .... آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد
    گوهري كز صدف كون و مكان بيرون بود .... طلب از گمشدگان لب دريا مي كرد
    پيتر مرا در حلقه بازوان خود فشرد و گفت :
    خداي من چقدر به شعراي سرزمين تو حسوديم ميشه ، وقتي به چهره قشنگ تو نگاه مي كنم كه يك روز پير و شكسته ميشه بي اختيار به ياد شعر خيام مي افتم :
    جامي است كه عقل آفرين مي زندش .... صد بوسه ز مهر بر جبين مي زندش
    اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف .... مي سازد و باز بر زمين مي زندش
    ترجمه آلماني خيام خيلي كامل است ، وقتي پيتر آن را مي خواند چنان از ته دل مي ناليد كه سرش را محكم روي سينه ام فشردم ، و بوسيدم ، اگر چه گفتگوي ما از شعر و مطالعه ديوان حافظ و خيام بسيار پر شورتر بود اما نمي توانست غم و ترس جدايي را از جان ما بكند ... هر دو ما به شدت و به سرعت لاغر شده ايم و ديروز وقتي مي خواستم پالتوام را بپوشم آنقدر گشاد شده بود كه مي توانستم يك كودك چند ساله را هم زير پالتو پنهان كنم . اما تا اين لحظه هيچكدام به يكديگر نگفته ايم ، كه از چه دردي لاغر مي شويم . انگار يك هيجان مقدس ما ارا از گفتگو درباره اين مسافرت منع كرده است ، ما ديگر حتي يك كلمه هم درباره اين سفر حرف نمي زنيم ، ولي هر دو قطره قطره چون شمعي كه شب ها سر سفره روشن است ذوب مي شويم .

    ***

    امروز نامه تازه اي از منصور برادرم به دستم رسيد ،...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #53
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض




    منصور نوشته بود خواهر عزيزم ، ديگر چيزي به تاريخ سفرت به تهران نمانده ، اين جا همه منتظر بازگشت تو هستند ، مادر از روز اول اسفند بيست و نه دانه نخود در يك شيشه انداخته و هر روز يكي از نخود ها را به داخل غذا مي اندازد و بيصبرانه منتظر تمام شدن تمام نخود ها نشسته است ، خواهر ها خودشان را براي استقبال از تو آماده كرده اند ، پدر كه چند وقت بود در اثر درد شديد از جايش تكان نمي خورد ، هر روز با سماجت از اتاقش بيرون مي آيد به همه جا سركشي مي كند تا ببيند آيا همه چيز براي پذيرايي از دختر ته تغاري اش آماده است يا نه ؟ وحشتزده خواندن نامه را قطع مي كنم ، خداي من ، پدرم چرا بيمار شده از چه درد مي كشد ؟ دلم به شور مي افتد ، از جا بلند مي شوم و به طرف عكس پدرم مي روم كه همچنان گرم و زنده مرا نگاه مي كند ... مي نالم و مي گويم ، پدر جان ! پدر جان ، بگو ببينم چه دردي داري ؟ از چه دردي رنج مي كشي ؟ ناگهان دلم در سينه فرو مي ريزد ... نكند ناراحتي قلبي پدر عود كرده باشد ... نه خداي من اگر پدرم از دست برود ديگر چه كسي از من حمايت مي كند ؟ من چطور مي توانم دست پيتر را بگيرم و به نام شوهرم او را به خانواده ام معرفي كنم ، برادر كله شق و متعصبم چگونه مي تواند چنين چيزي را قبول كند ... ؟
    در برابر عكس پدرم زانو مي زنم و دعا مي كنم ... خدايا مگذار پدر كوچولو و عزيزم بميرد .
    فردا شب آخرين شب توقف من در سرزميني است كه در آغاز برايم بيگانه بود و امروز از آشناترين آشنايانم شده است ، بوي دره ها ، بيشه ها ، جنگل هت و خيابان هايش را در خاطرم زنده مي كند ، وقتي به پشت سرم نگاه مي كنم ، همه چيز زيبا خاطره انگيز و تكان دهنده است ، در اين سرزمين بود كه واژه خوش طنين عشق در من شكفت و در اين جا بود كه من عشق شرقي خودم را به يك پسر غريبه كه موهاي قهوه اي و پوستي سپيد و چشماني آبي دارد ، منتقل كردم ، او از لحظه ورود آلوده من شد اما براي تسليم شدن سرسختانه مقاومت مي كرد ، او مي خواست نقش يك نژاد غالب را بازي كند ، او شنيده بود كه دختران سيه چشم مشرق زمين عاشق و شيفته مردان موطلايي و چشم آبي هستند ، و انتظار داشت در اولين لحظه برخورد پرچم سپيد تسليم را بلند كنم اما وقتي بمن روبرو
    شد به انواع حيله ها و جنگ و گريزها دست زد ، اما شرط عاشقي تسليم صداقت آميز بود و او ناگهان براي گشودن رازهاي يك دختر مشرقي به تكاپو افتاد .
    اول كاري كه كرد درهاي اتاقش را به روي معشوقه هاي متعددش بست ، زيرا شرقي ها يكتاپرست هستند و با ارباب و انواع – ميانه اي ندارند ، بعد خودش را ميان ده ها جلد كتاب و قصه دلدادگان مشرقي رها ساخت ، او خوب مي دانست كه براي تصرف يك قلب شرقي بايد كفش ها و لباس هاي مشرقي را به پا كند ، و بعد با كمندي كه به دست مشرق زميني بافته شده است براي راه يابي به درون قلعه به راه بيفتد و همين كار را هم كرد و ديگر هيچ عذر و بهانه اي براي گريزهاي من نبود ، و من براي اين همه شوريدگي چون كنيزي تسليم شدم و حالا در لحظه جدايي من و او ، همه چيز آشفته و در هم است ، پدرم بدون شك مريض و بستري شده ، مسعود با همه هيجانات عاشقانه در انتظار بازگشت من ثانيه شماري مي كند ، برادرم منتظر بازگشتم ايستاده است تا به محض ورود با آن نگاه موشكافانه اش اثري از عشق و به قول خودش گمراهي در من ببيند و ادامه تحصيل مرا در آلمان منع كند ، و در كنار آن ها مادر مهربان و خواهرانم ، فقط به فكر ديدار من هستند و مطمئنا در تمام لحظاتي كه من در ميان آن ها هستم قلبم از دوري پيتر به شدت بيمار خواهد شد .
    ***
    تمام شب را پيتر در اتاق من گذرانيد ، چند لحظه پيش وقتي سپيده زده بود ، در سكوت درد آوري ، اتاقم را ترك كرد ، پيتر در تمام مدت روبرويم نشسته بود و هر بار كه من در اتاق تغيير محل مي دادم او سعي مي كرد درست روبروي من بنشيند ، حتي براي اين كه اين وضعيت را حفظ كند ، كمتر مرا در آغوش مي گرفت . من مي توانستم استدلالش را خيلي خوب بفهمم ، او مي خواست تمامي من را ببيند و حتي براي اين كه اين شانس را از دست ندهد مژه كمتر مي زد ، ما زياد با هم حرف نزديم چون يك خط ارتباطي نامرئي بين ما دو نفر كشيده شده بود كه تمامي افكار و اندوهمان را به يكديگر منقل مي كرد ، يك بار پيتر سكوت را شكست و گفت :
    _ دلم مي خواست با تو مي آمدم ... سرزمين من اين جاست ولي از فردا قلب من در وراي مرزهاي وطنم با توست ...
    من لبخندي زدم و گفتم :
    _ به قول سياستمداران يك معامله پاياپاي ... من هم قلبم را پيش تو مي گذارم ...
    اما بعد هر دو از اين كلماتي كه با هم مبادله كرده بوديم شرمنده شديم ، عشق ما فراتر از اين كلمات بود ، و به همين دليل ما سعي كرديم تمام شب را در سكوت با هم حرف بزنيم ، چند بار بي اختيار اشك ريختم و چند بار با نا اميدي گفتم : كاش تو هم در اين سفر با من بودي ... ولي نه ، من بايد قبلا ذهن آنها را اماده كنم .
    من بايد با پدرم حرف بزنم ... ودر تمام مدتي كه من حرف مي زدم پيتر با آن نگاه مغمومش مرا مي نگريست ، به نظرم مي رسيد كه پيتر زيباتر و معصوم تر از هميشه شده است ، موهاي بلندش را براي اولين بار مرتب كرده بود ، يك پيراهن آبي ساده ، در چهره اش غم بيشتري را نشان مي داد ، چقدر دلتنگ و خاموش بوديم ، چشم من پر از دلتنگي هاي غروب بود ، حس مي كردم كوله باري از اندوه بر دوش دارم كه هر لحظه سنگين تر مي شود ، در بيرون از اتاق همه جا ساكت و دلگير بود ، و آسمان هامبورگ همچنان مي باريد ، و بوي باران را از لابلاي در و پنجره ها به درون اتاق مي آورد ، بوي دلتنگي ها ، بوي مفارقت ها و جدايي ها ... با اين كه پيتر در جلو چشمانم بود اما او ديگر گم شده اي بود كه دستم به او نمي رسيد ، همه غم هاي عالم در چشمان گم شده قشنگ من خفته بود ، دلم مي خواست دست هايم را دور گردن پيتر حلقه مي كردم و همراه باران تا سپيده صبح مي ناليدم اما اين كار را هم نمي توانستم ، من بار اولين جدايي عاشقانه ام را در زندگي به طور غم انگيزي بر دوش مي كشيدم وقتي پيتر مي خواست از اتاقم بيرون برود گفتم :
    _ پيتر حرفي بزن ، من دارم ديوانه مي شوم ...
    پيتر سرش را از من برگردانيد ، و با دست به سينه اش اشاره كرد ، باور كن دفترچه من ، قلب او آشكارا متورم شده بود .
    ديگر بس كه گريه كرده ام چشمانم تحمل نگاه كردن به روي سپيد را ندارد ، من اگر يك ساعتي بخوابم ، مي توانم تمام ساعات باقي مانده را با پيتر در بيداري بگذرانم .
    ***
    هواپيماي من ، آن طور كه خلبان اعلام كرد وارد مرز كشورم شد و تا دو ساعت ديگر ما در فرودگاه تهران به زمين مي نشينيم ، هواي تهران آن طور كه خلبان گفته است مثل يكي از روزهاي بهاريست ، شخصي كه كنار دستم نشسته و يك توريست آلماني است زير چشمي مرا مي پايد ، او چند بار از من سوالاتي درباره ايران كرد كه متاسفانه نتوانستم به او جواب درستي بدهم ، بغض گلويم را در تمام طول راه مكيده و حس مي كنم گلويم متورم شده است ، اين همسفرم كه مرد جواني است كه به مدير يا نماينده يك شركت تجارتي آلمان شبيه است و گاهي حس مي كنم كه او نشاني از پيتر من دارد ، حداقل در يك آب و هوا و يك آهنگ صدا بزرگ شده اند . آنقدر دلم براي پيتر تنگ شده ... مي خواهم بلند شوم و اين همسفر غريبه را در بغل بگيرم و ببوسم ... طفلكي پيتر با همه خودداري در سالن ترانزيت فرودگاه نسبتا بزرگ هامبورگ چشمانش پر از اشگ شد و آب دهانش را به زحمت قورت مي داد ...
    وقتي همديگر را مي بوسيديم با لحن غمناكي پرسيد :
    _ شري ... تو پيتر خودت را زياد منتظر نمي گذاري ؟... تو ، تو برمي گردي مگه نه ؟
    _ بله عزيزم ... اگر هم بميرم باز روحم پيش تو برمي گرده هر وقت ليواني از روي ميزت به زمين افتاد بدان كه روح داره قربون صدقت مي ره ... بعد با چنان صداي بلندي به گريه افتادم كه مردم متوجه شدند . من به سرعت به طرف در هواپيما دويدم . ديگر نمي توانستم آن نگاه دريا گونه و نيلي رنگ را تحمل كنم ...
    هواپيماي ما روي فرودگاه مهرآباد چرخ مي زند . مهماندار هواپيما با دقت مسافرين را مي كاود تا ببيند كمربندهايشان را محكم كرده اند يا نه ؟ ... و من بي اختيار روي چهره سقيد دفترچه ام مي نويسم :
    _ پيتر من به تو قول مي دهم كه فقط مال تو باشم ، باور كن .


    پايان بخش شانزدهم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #54
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    در پشت در شيشه اي گمرك مهرآباد ، آدم ها اين طرف و آن طرف گردن مي كشيدند تا مسافران خود را پيدا كنند و از سر شادي جيغ بكشند . همين كه من در سالن گمرك ظاهر شدم ، دست هاي يك جزيره كوچك آدمي در ميان گروه عظيم و انبوه مستقبلين به حركن در آمد ، صدايشان را نمي شنيدم اما برق چهره ها و لبخند ها و حركات بي تابانه شان را مي ديدم ... همين كه چشمم به برادرم افتاد دلم لرزيد ، ما دخترهاي ايراني هميشه از برادرهايمان مي ترسيم و در خانواده مان خيلي بيشتر از برادرمان حساب مي بريم ، حالا من مثل يك گنه كار از ديدن برادرم مي ترسم ! در كنار برادرم مسعود ، پسرعمويم خيلي شسته و تميز در حالي كه گونه هايش از هيجان سرخ و متورم شده بود ايستاده و دست تكان مي داد ، خواهرانم بيشتر بي تابي مي كردند ، ناگهان به خودم آمدم ... شهرزاد ، تو ارز ديدن خانواده ات خوشحال نيستي ؟ ... پس چرا سراغ مامان و بابا ر ا نمي گيري ... ؟ چرا مثل هميشه به طرفشان نمي دوي كه خودت را به آغوششان بيندازي ؟ اين چه دگرگوني است كه در تو اتفاق افتاده ؟ نكنه به تو تهمت بزنند كه فرنگي مآب شدي ؟ ... براي يك لحظه احساس كردم كه از هر بندي آزادم ، آزاد مثل يك پرنده ، همان دختر موبلندي كه خرمن گيسو را روي شانه مي افشاند و غش غش مي خنديد و شيطنت مي كرد نه دختري كه حالا عنوان روشنفكرانه دانشجوي يك دانشكده آلماني را بر دوش مي كشد . كيفي كه در دستم بود روي چمن انداختم ، به طرف در شيشه اي رفتم ، لب هايم را روي شيشه چسباندم و خواهرانم را يكي يكي بوسيدم ، و در اين هياهو و هيجان كه هيچ كدا از پشت شيشه صداي همديگر را نمي شنيديم من ناگهان زير نگاه عميق و تند مسعود تا شدم . او چنان به من نگاه مي كرد كه يك مرد ايراني به زنش نگاه مي كند ، ( كور شده ) انگار مي خواست بگويد :
    شهرزاد ، زن من خوش آمدي ! ... همه چيز براي شب عروسي من و تو آماده س ...
    من آرام برايش دستي تكان دادم و برادرم خيلي محكم و آمرانه به من اشاره زد كه برو زود تشريفات گمركي را تمام كن ... در يك لحظه متوجه شدم كه مامان و بابا نيستند . با اشاره از خواهر بزرگترم پرسيدم :
    _ پس مامان و بابا كجا هستن ؟
    او لبخند غم انگيزي زد و با دست اشاره كرد در خانه هستند ...
    راستي چرا ؟... واي خداي من ... من چقدر خودخواه هستم ، پدرم بيمار است ، ناگهان چشمان در اشك نشست ، مثل آدمي كه ناگهان زير يك دوش سرد قرار گرفته باشد همه هيجانم فروكش كرد . به طرف ميز بازرسي چمدان ها رفتم ، مامور گمرك براي اين كه چيزي گفته باشد ، لبخند تملق آميزي زد و گفت :
    _ ما چمدان آرتيست ها را نمي گرديم ...
    و شايد هم هموطنان زيبا پسندم ، مثل هميشه در مقابل اسلحه زيبايي خيلي زود ، تسليم شدند و تمام تشريفات گمركي كه معمولا نيم ساعت بيشتر طول مي كشد ، در چند دقيقه تمام شد .باربر جواني چمدان بزرگم را گرفت و من كيف و ساك به دست از در فرودگاه بيرون دويدم ... خواهرانم مثل پروانه هاي خوشگل و لطيف بر سر و رويم مي ريختند ...
    _ شري ... شري الهي فدات بشم خدايا خواهرمون چقدر خوشگل شده ؟ واي خدا مرگم بده تو رو بايد تو خونه قايم كنيم و گرنه تهرونيا تو يك جا قورت مي دن ...
    صداي آمرانه برادرم بلند شد :( لا ميشد كاش)
    _ شهرزاد ...
    من به طرف برادرم رفتم و گونه هايش را بوسيدم ، بعد نوبت همسر برادرم شد كه هميشه با حسادت عجيبي به من نيش مي زد ، و حالا هم سعي مي كرد با بي اعتنايي مرا برانداز كند . اما من هميشه دلم به حالش مي سوخت ، و براي خودخواهي ها و دنياي كوچكش افسوس مي خوردم . تمام اين مدت نگراني من از نوع برخورد مسعود بود ، من زير چشمي او را مي پاييدم ، مسعود از آن خامي پسرانه كاملا خارج شده بود . چهره مردانه چشمان درشت و سياه با مژه هاي بلند ، ابروان پهن و مشكي ، چانه نوك تيز كه حكايت از قدرت تصميم و اراده اش داشت ، به او سيماي يك مرد پخته را بخشيده بود . سرانجام حوصله برادرم سر رفت و گفت :
    _ شهرزاد ، مگه مسعود را نمي بيني ... ؟
    من به طرف مسعود برگشتم ، باز هم آن نگاه ... ( پسره هيز چشم چرون ) نگاهي كه از سوزن تيز تر بود ، از چشمانش مستقيما به تن من مي نشست .
    آه مسعود خان سلام .
    مثل اين كه همه اعضاي خانواده متوجه نحوه برخورد من و مسعود بودند . ناگهان همه ساكت شده و به ما دو نفر خيره نگاه كردند
    مسعود جلو آمد و مثل مردي كه زنش را بغل مي گيرد دست هايش را دور كمر من حلقه كرد و با سرعتي كه قدرت هيچ نوع فراري نداشتم در آغوشم گرفت و گونه هايم را بوسيد و خيلي آرام و محكم گفت :
    _ شري خيلي انتظار كشيدم ...
    من به طرف برادرم برگشتم ، دلم مي خواست گريه كنم ، در پي بهانه اي بودم و بي اختيار پرسيدم :
    _ پس مامان و بابا كوشن ... بابا مريضه مگه نه ؟
    و بعد با صداي بلند گريستم و سرم را روي سينه برادرم گذاشتم ، برادرم دستي به موهايم كشيد و گفت :
    _ شهرزاد ، خواهش مي كنم ، مردم ما را تماشا مي كنن ..بابا فقط يك كمي كسالت دارن ...
    خواهرانم مرا دوباره در آغوش گرفتند و به طرف اتومبيل بردند . مسعود جلو آمد و گفت :
    _ اگه اجازه بدين مكن شهرزاد را بيارم ، اتومبيل شما شلوغه ...
    برادرم دهانش را به عنوان موافقت گشود اما من خيلي سريع گفتم :
    _ متشكرم مسعودخان ، ميخوام از خواهرام حال مامان و بابا را بپرسم .
    مسعود لبخندي به رويم زد و گفت :
    _ كاملا حالتو شري جون مي فهمم ، خوب پس من پسش عموجان شما را مي بينم .
    در اين موقع مسعود بيشتر به خاطر اين كه من اتومبيل مجلل آمريكايي او را ببينم ، به سرعت به طرف اتومبيلش رفت ، ( نديد بديد تازه به دوران رسيده ) و در پيشاپيش ما به حركت افتاد ...
    من نمي توانم بنويسم فاصله فرودگاه تا خانه را چگونه گذراندم ، قلبم به شدت مي زد ، به هر طرف نگاه مي كردم جاي خالي پيتر را مي ديدم ، حس مي كردم ، مسعود با اتومبيل آمريكايي و مجللش در جلوي من " پيتر " عزيزم را مسخره مي كرد ، برادرم با سوالات كنجكاوانه اش مرا آزار مي داد و فقط خواهر ها بودند كه مدام قربان صدقه ام مي رفتند و يك لحظه رگبار بوسه هاشان قطع نمي شد و من گريه كنان مي پرسيدم : بابا چطوره ... بابا چطوره ... چرا مامان به فرودگاه نيامد ...
    خيابان ها مثل هميشه آشنا و مهربان بودند ، مرا مي شناختند ، گاهي حس مي كردم دست هاي سنگي شان را براي من تكان مي دهند ، خدايا چرا مرا اينطوري آفريدي ... چرا من سنگ ها و گل ها را هم صاحب جان و احساس مي دانم ...
    وقتي اتومبيل جلو در خانه متوقف شد من خودم را تقريبا از داخل اتومبيل به كوچه انداختم و شروع به دويدن كردم ...
    شوق ديدن پدر كه براي من غير از پدر مرشد و مراد بود ، پدري كه مرا با نفس داغ و گرم خود پرورش داده بود براي لحظاتي همه چيز را از خاطرم برد ...
    پدر ... پدر...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #55
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    مادرم از اتاق پدرم بيرون آمد ، دست هايش را گشود تا مرا مثل بچه گنجشكي كه از سرما مي لرزد در آغوش بگيرد ... خدايا مادرم چقدر پير و شكسته شده بود .
    - مادر ...
    - مادر به قربانت ...
    - آه مادر ... نمي دوني دختر كوچولوت چقدر غمگينه ...
    - فداي غمات ... نگران نباش ، حال بابات خوب ميشه ... فقط نبايد اون رو هيجان زده كني...
    سرم را از روي سينه مادر برداشتم ...
    - مادر پدر بيچارم چي شده ؟
    ناگهان مادرم به گريه افتاد و با صداي لرزاني گفت :برو پدرت رو در آخرين لحظه ببين! ... و بعد من مثل ديوانه ها به اتاق پدرم دويدم ...
    پدر ، مثل مقدسين با چهره اي آرام و تسليم سرش را روي بالش گذاشته بود ... من بر جا ايستادم و التماس كنان گفتم :
    - پدر ... پدر نازنينم
    پدر به آرامي چشمانش را گشود ... من گريه كنان خودم را روي سينه اش انداختم ...
    - پدر ، پرنده كوچولوت برگشته ، اونو نمي بوسي ... پدر ببين هنوز هم تن دخترت بوي گل محمدي ميده ...
    پدر دهانش را با زحمت گشود . دهان كوچكش در ميان ريش كوتاه و سپيدش پيدا شد ... من صداي او را شنيدم كه مي گفت :
    - بله دخترم ، تن و بدن تو هنوز بوي گل محمدي ميده هنوز اين تن و بدن بوي مردار اين زندگي فاني و بيب مقدار رو نگرفته ... من فقط منتظر بودم كه يكبار ديگه بوي گل محمدي خودم رو بشنوم و بعد به سفر طولاني و ابدي برم ... خداحافظ دخترم...
    من گريه كنان فرياد زدم :
    - پدر ... پدر ... صبر كن ، من بايد چه بكنم ؟من خيلي حرف ها دارم كه با تو بزنم ... پدر منو تنها مگذار...
    و بعد در بيهوشي مطلق فرو رفتم ...


    ***

    امروز سه روز است كه از مرگ پدر نازنينم گذشته است ، همه ما سياه پوش و عذا داريم ، خانه از اقوام دور و نزديك پر است ، همه در رفت و آمد هستند ، من اين سه روزه را در اتاق پدرم كذرانيده ام ... مدام به نظرم مي رسد كه پدرم با آن هيكل لاغر و استخواني و آن ريش كوتاه وسپيد مرا عاشقانه نوازش مي كند و ميبويد ... يك بار خواهر بزرگم به من گفت :
    - شري ... به خدا پدر فقط براي اين كه تو را براي آخرين بار ببينه زنده مونده بود ... ديدي فقط نگاه كرد ولي يك كلمه هم نتونست حرف بزنه ...
    - من حريت زده گفتم :
    - - نه اون با من حرف زد...
    خواهرم به من خيره شد و گفت :
    - پناه بر خدا ... ما همه پشت سرت ايستاده بوديم ، اون فقط نگاهت كرد و مرد ...
    من سعي نكردم به خواهرم بفهمانم كه پدرم يكبار ديگر ، با من چند كلمه حرف زد ، به قول پدرم هر گوشي در مقابل صدايي حساسيت داره ... بعضي ادم ها حتي صداي فرياد درخت ها را هم ميشنوند . اما خيلي ها صداي همنوعان خودشون رو هم نمي شنون ... من قسم مي خورم كه صداي پدرم را شنيدم.

    ***

    امروز شب هفت پدر برگذار مي شود .خواهرانم به من گفتند كه در اين هفت روز مسعود همه جا دوش به دوش برادرم براي برگزاري مراسم تدفين و عزاداري پدرم تلاش كرده است . و بعد هم خواهر بزرگترم با شيطنت مخصوصي گفت:- بلاخره هم بايد اين كار رو بكنه ، هم عموشه هم پدرزنش ...
    من به چشمان خواهرم خيره شدم آن طور كه خواهرم سرش را پايين انداخت و گفت :
    - مي بخشي شري ... حالا موقع اين حرف ها نيس نمي دونم چرا اين حرفو زدم .
    من ديگر چيزي به خواهرم نگفتم . اما متوجه شدم كه قضيه مسعود در خانواده ما حل شده و اگر اين موضوع را با من در ميان نگذاشته اند به علت حادثه مرگ پدر و احترامي است كه در جامعه ما به در گذشتگان مي گذارند ...
    وقتي خواهرانم مرا تنها گذاشتند . از جا بلند شدم ، از پنجره اتاق پدرم به فضاي حياط خانه نگريستم ، درختان ميوه حياط كوچولوي ما به شكوفه نشسته بودند ، زندگي علارغم مرگ پدر ، با همه قوت و قدرت در بيرون از اتاق او جريان داشت ، براي نخستين بار احساس دلتنگي عميقي براي " پيتر " كردم ... اگر "پيتر " اين جا و با من بود چقدر خوب بود ... ما با هم به گردش مي رفتيم ، من غم مرگ پدر را با او تقسيم مي كردم ... آه حالا پيتر من چه مي كند ؟بدون شك همين حالا پيتر در اتاق نشسته و ترجمه اشعار خيام را با صداي بلند مي خواند .
    وقت سحر است خيز اي مايه ناز
    نرمك ، نرمك باده خور و چنگ نواز
    كان ها كه بپايند نپايند بسي
    وانها كه برفتند نمآيند باز
    دلم براي حركات شيرين پيتر ، براي فارسي حرف زدن او ، براي نوازش هاي او تنگ شده است ، يك روز " پيتر " از من پرسيد :
    شري تو از زندگي چه مي خواهي ؟ جوابش دادم ... يك خداي مهربان و يك پيتر هميشه عاشق ...پيتر آن گاه نگاه شيرين و قشنگش كه مثل درياي روشن بي طوفان تا عميق ترين نقطه اش را مي شد ديد به من دوخت و گفت :
    - تو بيشتر از كليسا خدا رو به من شناسوندي ...
    و من خنديدم و موهاي قهوه اي و بلندش را نوازش كردم و گفتم :
    - براي اين كه من پيرو مذهب عشقم ... مذهبي كه پدر نازنينم از كودكي ذره ذره در قلب من جا داد ...
    و حالا پدرم ، پدر نازنينم شش روز تمام است كه در زير خروار ها خاك خفته است ...اگر چه من بار ها در اين شش روز او را ديده ام و هرگز نمي توانم باور كنم كه آن روح پاك و سبكبال زير خاك ها قرار و آرام بگيرد...
    امشب ما طبق رسوم و سنت خدايي ، براي وداع با پدر به سر خاك مي رويم ، مادرم كه ديگر از او فقط گوشت و پوستي بر جا مانده است ، اين چند روز را در سكوت مطلق اشك ريخته است ، به هيچ كس اجازه كار كردن نمي دهد و بيشتر وقت خود را در آشپزخانه مي گذراند ، اما خيال مي كنم تمام غذاهايي كه ما در اين چند روز خورده ايم با اشك هاي مادرم خمير شده باشد ! يك بار دزدانه به آشپزخانه رفتم ، به ياد روزهايي افتاده بودم كه ما بچه ها در آشپزخانه مادر را با ناخنك زدن ها كلافه مي كرديم ، مادر آرام آرام اشك مي ريخت و چيزي را زير لب زمزمه مي كرد ، من باز هم جلوتر رفتم ، مادرم به طرز غم انگيزي خميده شده بود ، مرد پدر و جفت ، اين كبوتر سياه پوش را به حال مرگ انداخته بود ، تا اين روز هرگز فكر نكرده بودم كه پدر و مادرم هم يك روز با عشق ازدواج كرده اند و حالا ناگهان بعد از سال ها انس و الفت و عشق ؛ يكي از كبوتران پر كشيده و رفته و جفتش را تنها گذاشته است . ناگهان خود را به جاي مادرم گذاشتم و در ذهنم اين سوال نقش گرفت اگر پيتر من بميرد؟... آه مادر ! چه رنجي را تحمل مي كني ... بي اختيار خودم را روي مادر انداختم و گريه كنان گفتم :


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #56
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    مادر ، فداي دل شكسته ات برم ، تو عشق خودت را از دست داده اي ؟ ... تو چه مي گشي ؟
    مادرم لحظه اي حيرت زده مرا نگريست و بعد در سكوت مرا در آغوش گرفت و گفت :
    - مادر ... ما ديگه رييس خودمون رو از دست داديم ... بي اختيار باز هم به ياد پيتر افتادم ... پيتر هم يك روز رييس خانواده من بشود ، خانواده اي كه بچه هاي دو رگه و شيطان در حاشيه اش مي چرخيدند و سر و صدا مي كردند ...
    - آن روز من و مادر مدتي در آشپزخانه گريستيم ، و مادرم براي اولين بار از روزهاي عشق و آشنايي و علاقه اش به پدرم حرف زد . ما بچه ها چقدر از محبت ها و عشق هاي پدر و مادرمان غافل هستيم ، خيال مي كنيم عاشق شدن فقط حق ماست و آن ها چيزي از عشق نمي فهمند و حالا مي فهمم من در پنجاه سال ديگر چقدر " پيتر " را بيشتر از امروز دوست خواهم داشت .


    ***

    دوساعت پيش ما از خاك برگشتيم ، تشريح صحنه اي كه من آن جا ديدم آنقدر دشوار است كه نمي توانم حتي گوشه اي از آن را در دفترچه ام ثبت كنم ، مادرم را بي هوش به خانه برگردانديم ، خواهرانم را به زحمت از روي خاك بلند مي كردند و مي بردند ، روي خاك پر از دسته هاي گل و زنان و مرداني بود كه خيلي ها را من نمي شناختم ... من در گوشه اي روي سنگ قبري ايستاده بودم و فكر مي كردم چرا بايد چيزي به نام مرگ وجود داشته باشد ، چرا آدم ها بايد ، روي زمين تنها بمانند ؟ چرا در اوج شادي هاي زندگي ناگهان مرگ چهره هولناك خود را نشان مي دهد ؟ اگر مرگ نبود آيا ما باز هم اشتهاي زندگي را داشتيم ؟ ... مسعود سعي مي كرد مرا نتها نگذارد ، مدام به من اسرار مي كرد كمي آب بخور ... يا روي آن سكو بنشين خسته ميشي، او در اين چند روز كمتر مرا تنها گذاشته است ، اما هيچ وقت فرصت كوچكترين گفتگوي خصوصي بين ما نبوده است و اصولا فضاي تيره اي كه مرگ پدر در خانواده ايجاد كرده جاي هيچ گونه حرف خصوصي و كلام عاشقانه اي باقي نگذاشته است ، برادرم هم آن قدر گرفتار مراسم تدفين و تشريفات ختم و تشيع جنازه است كه بيش از چند كلمه با من حرفي نزده است .
    اما من آن قدر باهوش هستم كه انتظار طوفان را داشته باشم ، اگر پدرم بود ، شايد من و او در كنار هم فشار طوفان را تحمل مي كرديم ، ولي حالا من تنهاي تنها مانده ام و تنها قدرت عشق پيتراست كه به من اميد مي دهد تا بتوانم حوادث آينده را از سر بگذرانم .

    ***

    امروز نامه از پيتر داشتم و همين نامه مقدمه بر طوفاني شد كه انتظلرش را مي كشيدم ، نامه را برادرم با خشمي كه سعي در پنهان كردنش داشت به دستم داد و گفت :
    _ شهرزاد ، اين نامه مثل اين كه براي توست ، لابد از يك همكلاسي است .
    من نامه را نگاه كردم ، خط پيتر و نام پيتر بر پشت نامه مشخص بود ، بي اختيار رنگم پريد و طپش قلبم شديد شد ، برادرم نگاه معني داري به من انداخت و رفت و من با عجله خودم را به اتاقم رسانيدم تا نامه پيتر عزيزم را بخوانم ، حس مي كردم در يك لحظه دوباره به آن اتاق قشنگ و كوچكم برگشته ام و پيتر با آن نگاه و رفتار مهرآميزش يك لحظه چشم از من برنمي دارد .
    شهرزاد من ، قصه گوي زندگي من ! از لحظه اي كه تو رفتي من خودم را در اتاقم زنداني كرده ام چون من نمي خواهم دست ها و بدنم بوي پيكر تو و چشمانم تصوير قشنگ تو را از دست بدهند و من در خلوت اتاقم و در لابلاي اوراق كتاب هاي شرقي خودم تو را جستجو مي كنم ، و به اين ترتيب هيچ وقت از تو دور نيستم .( خداي من يعني باز هم اين جور آدم هايي عاشق روي زمين وجود دارن ؟ دلم مي خواد باور كنم حتي اگه ... ) من سفارش متفكرين شرقي را خيلي خوب گوش داده ام كه ارتباط " دل " هرگز گسستني نيست ، من مدام تو را در آيينه دلم تماشا مي كنم و هرگز از تماشاي تو عزيزم سير نمي شوم .
    " پيتر تنهاي تو "
    نامه پيتر كوتاه ، خلاصه ولي پر از مفاهيم قشنگ عاشقانه بود ، حالا ما با هم ارتباط پر شوري از راه دل برقرار كرده ايم ...و اين شانسي است كه هر عاشقي مي تواند پيدا كند .
    وقتي نامه پيتر را در كيفم جا دادم ناگهان ضربه اي به در خورد و قبل از اين كه من حرفي بزنم ، برادرم با همان چهره متفكر ولي خشم آلود وارد اتاقم شد ...
    قلبم در سينه فرو ريخت ،حس كردم از سرما مي لرزم ، شايد آن لحظه سرنوشت كه در انتظارش بودم فرا رسيده بود ، سعي كردم كه بر خودم مسلط شوم تا بتوانم از خودم و عشق خودم دفاع كنم ، برادرم سيگاري آتش زد ، خودش را روي صندلي انداخت ، و در سكوت به من خيره شد ، خداي من ، اگر پدرم زنده بود هرگز اجازه نمي داد كه اين " خروس كله شق " با من طوري رفتار كند كه انگار مرا در حال دزدي در صندوق خانه گرفته باشد ، با وجود اين كه براي برادرم احترام قائل هستم و نمي توانم قبل از آن كه او سر صحبت را باز كند حرفي بزنم ، برادرم دو پك محكم به سيگارش زد و ناگهان گفت :
    _ شهرزاد ، خواهش مي كنم ترجمه آن نامه را برايم بخوان ...
    پيشنهاد غير منتظره و تلخي بود ، نفس بلندي كشيدم و خودم را آماده ترجمه نامه " پيتر "كردم چون من هم اين راه را بهتر از جر و بحث هاي خسته كننده يافتم . نامه را به دست گرفتم و گفتم :
    _ خوب برادر ، من ترجمه نامه را براتون مي خونم ولي ...
    برادرم در حالي كه نگاه خشمگينش را روي من ميخكوب كرده بود گفت :
    _ ولي چي ... مثل اين كه تو به من قولي داده بودي ؟
    _ بله برادر ، من قول داده بودم ...
    _ بسيار خوب پس برايم ترجمه كن ...
    من نامه را با صداي بلند و شمرده ترجمه كردم ، هر كلمه پيتر را كه با صداي بلند ترجمه كردم ، هر كلمه پيتر كه بلند بلند مي خواندم و ترجمه مي كردم انگار به من شهامت بيشتري مي داد تا با برادرم روبرو شوم ، هر كلمه پيتر مثل يك قدرت آسماني قلبم را به هيجان مي آورد ، مثل يك ورد آسماني ، سينه ام را مي شكافت ، و غرور انسان بودن و خوب بودن را در من جاري مي ساخت ، حس مي كردم چشمان چون دو چراغ مي سوزد ، سو زبانم تند و آماده آتش فشاني است كه مدت ها در سينه ام زنداني ساخته بودم ...
    براردم حيرت زده مرا نگاه مي كرد ناگهان ترجمه جملات نامه را به طرز خشونت آميزي قطع كرد و فرياد زد ...

    (323) فقط پنجاه صفحه ديگه مونده


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #57
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    _ بس كن خواهر ... چه ننگي ،چه افتضاحي ...، من به آن خدا بيامرز گفتم كه دختران ما هنوز لياقت استفاده از آزادي را ندارند اما اون مدام مي گفت ، شهرزاد من مثل گل محمدي پاك و خوشبو ميره و پاك و خوشبو بر مي گرده ، چه افتضاحي...
    من ناگهان جلو برادرم ايستادم و گفتم :
    _ برادر تو اشتباه مي كني ... من كاملا شايسته اعتماد پدرم بودم و حالا هم هستم .
    _ ولي اين نامه چندش آور...
    _ اين نامه چندش آور نيستر ، اين نامه يك پيام انسانيه ، نشونه يك پيوند خوب و پاك بين دو انسانه ... برادر خواهش مي كنم اين طور به من نگاهن نكن ، پيتر كاملترين و عاشق ترين جوونيه كه من در تمام عمرم ديدم ، او هرگز در پي سوء استفاده از من نبوده ... برادرم سينه به سينه من ايستاد و فرياد كشيد...
    بس كن شهرزاد ... اين حرف هاي احمقانه مال تو كتابه ، قبول كن كه تو هم فريب خوردي . اون هپي هاي چندش آور چطور مي تونن انسان باشن... من چطور باور كنم كه اون به تو دست نزده باشه؟
    برادرم چنان سرخ و متورم شده بود كه دلم برايش سوخت ، سعي كردم با آرامش بيشتري با او صحبت كنم .
    - ببين برادر ... " پيتر " غير از اون آدماييه كه شما قكر مي كنين ... بين ما هيچ حادثه بدي اتفاق نيفتاده !
    برادرم كه به نفس نفس افتاده بود ناگهان اين سوال را مطرح كرد .
    - - ولي اون حاضره با تو ازدواج بكنه ... آه بگو ببينم اون حاضره ...؟
    راراستش اين سخت ترين سوالي بود كه نمي خواستم در گفتگوي ما مطرح شود. چون هرگز " پيتر " به من نگفته بود كه با من ازدواج مي كند ولي هميشه طوري با من رفتار كرده بود كه ما در دنيايي بالاتر از دنياي بسته و مقرراتي ازدواج هستيم ، او همانطور با من رفتار مي كرد كه پاكترين عشاق جهان با معشوق خود مي كنند ، ما مطمئنا از زن و شوهر هاي قانوني به هم نزديك تر بوديم ... برادرم كه سكوت مرا ديد ناگهان فرياد كشيد:
    - ديدي ، ديدي كه هيچ حرفي نداري بزني... آخه دختر تو چطور حاظر شدي تمام حيثيت و اعتبار خانواده ات را لكه داركني؟من احمق را بگو كه خيال مي كردم خواهر من سواي دختراي ديگس ... تو هم مثل همه دخترا حاضر شدي كه توي دست و بال يه پسر احمق هيپي...
    ناگهان با همه قدرت جملات توهين آميز برادرم را پاره كردم...
    برادر شما حق ندارين اينطور با من حرف بزنين ...
    من و اون پاك ترين عشاق روي زمينيم . ما همديگه رو دوست داريمو هيچ وقت هم از هم جدا نمي شيم.
    برادرم با لحن مسخره آميزي گفت :
    _ آهان فهميدم ... ازدواج به سبك كولي ها ... دو نفر همديگه رو مي خوان ، پس مي رن در يك آپارتمان با هم زندگي مي كنن ، و هر وقت همديگه رو نخواستن مثل يه تيكه پارچه كثيف روغني يا يه بطري نوشابه خالي همديگه رو تو آشغال مي ندازنو پي كارشون مي رن ... بچه شون هم بدون شناسنامه بزرگ مي شه ... آه بسيار خوب ... راستي خواهر مگه تو نمي دونستي يه نامزد داري؟ آخه چطور دلت اومد يه پسر خوب ، يك دكتر ، يه پسر كه از گوشت و خون خودته فراموش بكني ؟1 پس براي همين بود كه جواب نامه هاي اون پسر بيچاره رو نمي دادي؟
    من واقعا در برابر اتهامات پي در پي برادرم مستاصل و پريشان شده بودم ، و نمي دانستم بايد به او چه جوابي بدهم فقط در دلم حس مي كردم كه او با تمام قدرت شمشيرش را براي فرو كردن در قلب من و پيتر به حركت در آورده است . من برادرم را خوب مي شناختم و مي دانستم از اين لحظه تا به مقصودش نرسد دست از مبارزه نمي كشد ... اما پدرم به من ياد داده بود كه چگونه با آرامش مي توان كوه هاي سرسخت را هم نرم كرد .
    _ ببين برادر ... من به مسعود احترام مي گذارم ، اون پسر مهربونيه ، خيلي هم دوست داشتني و اگه يه روز با دختري ازدواج بكنه حتنا اون دختر رو خوشبخت مي كنه ... اما برادر من ، مسعود رو مثل پسر عمو دوست دارم . نه طور ديگه ...
    برادرم با ناراحتي حرفم را قطع كرد و گفت :
    _ شهرزاد، ديگه بحث هاي ما بي مورده ، فقط تو بايد بدوني كه اگه مي خواي عضو خانواده ما بموني حتما بايد بايد با مسعود ازدواج بكني ...
    برادرم با به زبان آوردن اين جمله حرف آخرش را زده بود اما من تسليم نشدم و خيلي آرام گفتم :
    _ برادر من افتخار مي كنم كه عضو اين خانواده باشم ، من پدرم را خيلي دوست داشتم ، حالا هم شما ها را خيلي دوست دارم ، اما اينجوري قضاوت كردن كهنه و بي رحمانه س ... من مسعود را فقط مثل يك پسر عمو دوست دارم .
    _ ولي اون پسر آلماني چي ؟ تو همه ما رو بهخ اون مي فروشي ؟ .. بسيار خوب ديگه با چنين خواهري بحث ندارم ... فقط براي فاميل خودمون افسوس مي خورم ...
    برادرم با گفتن اين جمله در اتاق را باز كرد و در حالي كه بيرون مي رفت در را محكم به هم كوفت و همين كه برادرم بيرون رفت ، ناگهان بغضم تركيد و با صداي بلند گريستم ... او با كمال بي رحمي و بدون اين كه لزومي داشته باشد مرا در انتخاب عشق و مرد مورد علاقه ام در برابر خانواده قرار داد ... معني ديگر حرف برادرم اين بود كه اگهر مسعود را طرد كني حكم طرد خودم را از خانواده امضاء كرده ام ... نه اين كمال بي انصافي بود . بي انصافي ، بي انصافي ... در همين لحظات كه اشك مثل قطره هاي باران تند و سريع از چشمانم فرو مي چكد ناگهان دست هاي گرم مادرم را در ميان موهايم حس كردم ... بطرف مادرم برگشتم و بي اختيار گفتم :
    _ مادر ! ... پدرم ... پدرم كجاست ؟
    مادر اشك ريزان مرا بغل زد ... دختر بيچاره ... بي خود نبود كه پدرت هميشه به برادرت مي گفت خروس كله شق ...
    همانطور كه سرم روي شانه مادرم بود گفتم :
    _ مادر ... من " پيتر " رو دوست دارم ... نمي دوني اون چه پسر خوبيه ، اون مهربون ترين موجوديه كه من تا حالا ديدمش ...
    مادر من با آن قلب ساده و طرز تفكر قديمي خودش پرسيد :
    _ تو پدر و مادرش رو ديدي؟...
    _ مادر اون پدر نداره ولي من مادرش رو ديدم ... اسمش " ماريانه "س ، مادر نمي دوني اون چه زن خوبيه ، چقدر دلش مي خواد تو رو ببينه ...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #58
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    - ولی اون که نمی تونه فارسی حرف بزنه...
    - مهم نیست مادر ، اون می تونه تو رو بفهمه ، این مهمه مگه نه ... کسی که حرف قلب آدمو بدونه مهمه.
    حس کنجکاوی مادرم تحریک شده بود و می خواست مشخصات داماد آینده اش را بداند و من سعی کردم خیلی خلاصه مشخصات پیتر را برایش تعریف کنم ... مادر ، اون می تونست هر کاری که دلش می خواست با من بکنه ولی به من گفت :
    - شری باشه تا وقتی برسیم مملکت خودتون با هم زندگی کنیم .
    - - پس اون می خواد با تو عروسی بکنه ...؟
    - هنوز اینو به من نگفته ولی مطمئن هستم که یه روز ما با هم ازدواج می کنیم ... قسم می خورم مادر !
    - ولی اون که ایرونی نیست...
    - آره ولی اون اونقدر عاشقه که حاضره مثل ما زندگی بکنه ، برای اون دیگه همه جا و همه زمین ها و همه دین ها ، دین خداس ... اون دیونه منه مادر ! اون حقیقتا عاشقه .... خدای من چرا نمی تونم همه چیز و براتون تشریح کنم ...خدایا چقدر من بدبختم . اگر پدرم بود شاید برادرم این طور به من زور نمی گفت ! ...
    - مادرم مرا دوباره بغل زد ، و من حس کردم که مثل گذشته های دور ، بوی شیری که از پستان او می مکیدم ، در دماغم پیچیده است ...


    پایان فصل هفدهم




    دو روز است که برادرم با من حرف نمی زندو به سلام من جوابی نمی دهد ، ولی مادرم همیشه با نگاه گرم و مطمئن خودش به من قوت قلب و آرامش می دهد.
    به نظر می رسد که خواهرانم هم بویی از این موضوع برده اند ولی دقیقا نمی دانند قضایا از چه قرار است آن ها فکر می کنند من با قرار نامزدی رسمی با مسعود مخالفم ولی چیزی از ماجرای " پیتر" نمی دانند ، برادرم امیدوار است که بعد از آن گفتگو و آن تهدید ، من تسلیم شده باشم ، چون بعد از ظهر امروز طوری صحنه را جور کرد که من و مسعود در اتاق پزیرایی تنها بمانیم ، مسعود ظاهرا خودش را برای بهره برداری از چنین صحنه ای کاملا آماده کرده بود چون خودش را آنقدر جلو کشید که من گرمای نفس های او را روی ÷وست صورتم حس می کردم ، او فوق العاده مرتب و آراسته به دبدنم آمده بود ، موهایش را به تقلید از جوانان مد روز نسبتا بلند کرده بود ، در چهره اش هیچ چیزی که توی زوق بزند وجود نداشت ريال شاید برای خیلی از دخترها مسعود یک تیپ ایده آل بود ، تنها چیزی که به نظرم در او کمی زننده آمد ، غرور و نخوتش بود ، او بین جوانان همسن و سالش ، هم پیروزی تحصیلی داشت و هم پیروزی مادی و همین باعث شده بود که دچار یک نوع غرور مخصوصی شود که به سن و سالش نمی آمد ، تازه او طوری وانمود می کرد که حاضر است به خاطر من از تمام هستی و غرورش بگذرد ... مسعود خیلی ساده و دوستانه سر صحبت را باز کرد .
    - شری ، ، .
    - بله مسعود .
    - من متاسفم که حادثه مرگ بابا نگذاشت زودتر با تو حرف بزنم ، ..
    - منم متاسفم..،
    - من خیلی حرف ها دارم که باید به تو بزنم .
    - می دونم مسعود . ، . تو می تونی حرفاتو بزنی اما باور کن مسعود من تو را مثل یک پسرعموی خوب دوستت دارم .
    مسعود از این حرف من یکه ای خورد و با شتاب پرسید:
    - شری ، تو نامه های منو نخوندی ؟...
    - چرا ، چرا مسعود جان ، نامه هاتو خوندم ، پر از احساس عشق بود ، من متاسفم که تو را با عشق یک جانبه تنها گذاشتم.
    مسعود بازوان مرا در حلقه دستهایش گرفت و گفت :
    - شری ، فقط همین . ، . یک اظهار تاسف خشک و خالی .. من برای این که تو را داشته باشم چه رنج ها که نبردم ... آخه یه کمی انصاف داشته باش .
    بازوانم را به نرمی از دست های مسعود بیرون کشیدم :
    - مسعود تو دوست داری که من مث اون عکس های خشک و بیروح روی سینت بچسبم ...
    - آره ، فقط تو با من باش برام کافیه ... نه به من لبخندی بزن ، نه دستامو بگیر ، فقط با من باش ، من نفس گرم تو را تو هوای اتاق خوابم حس بکنم کافیه ... تو را به خدا به من نخند . من دیونه تو هستم .
    من از جا بلند شدم و به طرف پنجره رفتم ، در یک لحظه فکر کردم همه چیز را به او بگویم ، به طرفش برگشتم و گفتم :
    - مسعود من باید به تو اعتراف بکنم . ، . من عاشقم ، یک پسر آلمانی به اسم پیتر ... دست خودم نبود ، اولش خیلی مقاومت کردم اما بعدش اون منو تسلیم کرد ... فهمیدی من اونو دوست دارم و می خوام هرچه زودتر به آلمان برگردم و پیش اون باشم .
    مسعود گره ای به ابروانش انداخت ، و در حالی که از خشم و اندوه منفجر می شد با لحن التماس آمیزی گفت :
    - شری اون یه بیگانس ... اونو فراموش کن . ، .
    - مسعود انسان ممکنه زبون انسان دیگه ای رو نفهمه ، ما انسان ها تو یه چیز مشترکیم ..، تو سینه همه ما یه قلب می زنه که بیگانه و خودی نمی فهمه... تو باید اینو بفهمی ...
    مسعود با درماندگی مخصوصی گفت :
    - می فهمم ، ولی من فامیل تو ، از خون تو هستم شری ...
    - خونی که تو قلب ها می زنه همش به یک رنگه ... من واقعا نمی تونم مسعود ...
    مسعود لحظه ای ایستاد مستقیما مدتی که نمی دانم چقدر طول کشید در چشمانم خیره ماند و بعد در سکوت از اتاقم بیرون رفت ، ساعت هشت بعد از ظهر بود که خبر آوردند مسعود خودش را مسموم کرده است . همه ما سراسیمه به بیمارستان رفتیم . عمویم با همه ÷یری و درماندگی بالای سرمسعود بود و مادرش در سکوت گونه هایش را می خراشید ، و همین که مرا دید روی پایم افتاد و گفت :
    - شهرزاد ... بی انصاف ، من فقط همین یه پسر رو دارم .
    من گریه کنان مادر مسعود را در بغل گرفتم اما هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ...
    من پیتر را که با آن چشمان غمگین در اتاقش به انتظارم نشسته بود چه می کردم ؟
    مسعود وقتی مرا دید هنوز گیج و منگ بود ولی بی اختیار دستم را گرفت و به روی لب هایش گذاشت ، او واقعا مرا دوست داشت و مثل یک جوان خوب شرقی عاشق بود ...


    ***


    تمام امروز من و مادرم در یک طرف و منصور در سمت دیگر با هم کشمکش داشتیم ، منصور می خواست مانع از بازگشتم به آلمان شود و من گریه کنان از مادرم کمک می خواستم ...



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #59
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    در خانواده ما هنوز مادر، آنهم وقتی دیگر پدر نباشد ، از قدرت زیادی برخوردار است ، سرانجام هم مادرم به هواداری من برسر منصور فریاد کشید:
    اگه تو عرضه اش را نداری که خواهرت را بفرستی من النگو و گوشواره ام را می فروشم و بچه مو می فرستم بره . می خوای مردم پشت سر ما چی بگن ؟. وقتی باباشون مرد بچه ها سرگردون شدن ...
    منصور سرش را پایین انداخت و گفت:
    - بسیار خوب مادر ... ولی " شری "باید بدون شوهر آلمانی به وطنش برگرده ... شهرزاد و مسعود از اولش با هم نامزد بودن...
    مادرم سرم را در بغلش گرفت و گفت :
    - مادر تو می تونی برگردی ، درستو بخونی ، حالا برای شوهر کردن عجله ای نیس ...سعی کن رضایت برادرتو فراهم کنی...
    دست مادرم را بوسیدم و گفتم : چشم مادر...
    حالا در تنهایی اتاقم با خودم خلوت کرده ام به یاد نامه ای افتادم که دیروز از پیتر داشتم ، پیتر نوشته بود ، هر شب یک دسته گل توی اتاقت می گذارم و شمع را روشن می کنم و بعد شراب شیراز و کتاب " گوته " را در کنار هم می گذارم و عکست را غرق در بوسه می کنم ... حالا می فهمم چرا شعرای ایرانی اینقدر از هجران معشوق حرف زده اند از " وصل " سخنی نگفته اند، در هجران درد قشنگی نهفته است که سینه را مالامال از یک اندوه آسمانی می کند ... با این وجود دلم می خواهد هر چه زودتر تو را از نزدیک ببینم.
    به یاد شبی می افتم که انگشتانم لای در مانده بود و پیتر ناگهان چنان دچار درد انگشت شد که حیرت مرا برانگیخت. بعد ها به من گفت : شری وقتی انسان ها به حد کمال به هم نزدیک شدند حکم قانون ظروف مرتبط را پیدا می کنن ... حالا هم من در این جا در خلوتم همین درد هجرانی که او از آن سخن می گوید تا بینهایت قلبم احساس می کنم ...

    ***

    هواپیمای من تا نیم ساعت دیگر در فرودگاه قشنگ و باز هامبورگ به زمین می نشیند و من مطمئن هستم که پیتر عاشقانه انتظارم را می کشد .به هیچ وجه نمی خواهم از لحظات وداع در فرودگاه مهرآباد تهران حرفی بزنم ... مسعود با رنگ و روی پریده به فرودگاه آمده بود، چشمانش لبریز از اشک بود و شانه به شانه برادرم در فرودگاه می چرخید، تنها وقت خداحافظی دو سه کلمه با من حرف زد...
    - شری من تا قیامت هم منتظر می مونم ...
    برادرم بیش از دو سه کلمه با من حرف نزد، حتی نمی خواست مرا به عنوان خداحافظی ببوسد ، شب قبل از پرواز باز هم او مدت زیادی با من حرف زده بود ، تهدید کرده بود ، احساسات مرا به بازی گرفته بود ، اما خودش می دانست که من برای همیشه خودم را به " مرد بیگانه " تفویض کرده ام ...
    من صورتش را بوسیدم و گفتم : برادرر سعی نکن منو مجبور کنی ... او بیگانه نیست ، عشق از او یک آشنا ساخته است .
    او نگاه خشم آمیزی به من انداخت و گفت :
    - شری تو هنوز بچه ای ، من مسوول تو هستم ...
    حالا من از چند مرز گذشته ام ، و دوباره می توان خودم را مثل پرنده ای آزاد حس کنم که لانه اش را جستجو می کند ، لانه ای که زیر نور خورشید عشق ، پر از آزادگی ، وسعت و زیبایی است ... مطمئنم یک روز برادرم هم در برابر این همه شوریدگی و پاکی عاشقانه به من تهنیت خواهد گفت ؛ من به عشق ایمان دارم .
    پیتر در فرودگاه هامبورگ یکی از زیباترین مناظر عاشقانه را در دیده مردم کشید .. وقتی من چمدانم را برداشتم تا از گمرک بیرون بیایم ناگهان او از راه رسید ، مرا با شوریدگی فوق انتظاری در آغوش گرفت.بوسید و بعد از داخل سالن تا جلو اتومبیل ، دسته گل بزرگی که با خود همراه آورده بود زیر پایم ریخت و لبخند زنان می گفت :
    - شری ! دیگر نمی گذارم که تو تنها سفر کنی ! من از این همه شوریدگی به گریه افتادم ، گریه ام عمیق و طوفانی بود ، وقتی خودم را روی صندلی اتومبیل " پیتر " انداختم همچنان گریه می کردم ، گریه برای خودم ، برای پیتر ، و برای حوادث شوم آینده ! دلم می خواست برادرم آن جا بود و سرش فریاد می زدم :
    - برادر ! تو چطور دلت می آید این مرد را از من جدا بکنی ! ..
    - " پیتر " در اوج خوشحالی ناگهان حیرت از من پرسید : شری ! گریه تو دلیلی داره !... آی خدای من ! من بوی یه حادثه بدی را می شنوم ... نکند اونا می خوان تو رو از من جدا بکنن ؟بی اختیار یاد استدلال " پیتر " و قانون ظروف مرتبط افتادم .. ، ما آنقدر به هم نزدیک بودیم که دیگر بدون این که بخواهیم ، افکارمان را به همدیگر منتقل می کردیم ... من گریه کنان سرم را روی شانه پیتر گذاشتم ...
    - ای " پیتر " چه سفر تلخی ! ... پدرم مرد !...
    " پیتر " سرم را با دستی که آزاد بودروی شانه اش فشرد و مرا دلداری داد . آنقدر از خبر مرکگ پدرم متاثر شده بود که دیگر از نگرانی من چیزی نپرسید . ما تمام شب مثل دو انسانی که با یک دستبند به هم دوخته شده باشند ، با هم در اتاق های خوابگاه می چرخیدیم . مونیکا و برگیت و خیلی از بچه ها به دیدنم آمدند هر کدام شاخه گلی در دست ئاشتند و در گوشم زمزمه می کردند ... شری ! بدجنس ! تو با این هامبورگی پر شر و شور چه کردی ؟ اون دیوانه توس ...
    گاهی زیر چشمی به چهره تکیده پیتر نگاه می کردم ، او در این یک ماهی که من نبودم ، حقیقتا لاغر شده بود . رنگش به مهتابی می زد و حالا مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشد خوشحال و بی خبر از حوادثی که در پیش بود می پرید ، چهچه می زد و شادی می کرد ... نیمه شب بود که بچه ها ما را با هم تنها گذاشتند و شب ایرانی ما دوباره در کنار شمع و سفره کوچک سبزمان برپا شد و پیتر با همه صمیمیت یک عاشق شرقی ، از تنهایی ها و درد ها و سرگشتگی های روزهای دوری حرف ها زد ... وقی که او این چنین از روز های تلخ جدایی حرف می زد و من بی اختیار به یاد اولین روزهایی افتادم که " پیتر" هر روز دست در دست دختران تازه تری ، این سو و آن سو می رفت ... چه کسی می داند که سرنوشت از آدم ها چه می سازد ؟! ...حالا که " پیتر " به اتاقش برگشته من هنوز بوی خوش او ، نگاه های قشنگ و چهره دلچسب و شیرینش را حس می کنم و از ته دل از خدا می خواهم که به من و پیتر کمک کند تا حقانیت این عشق را به خانواده ام ثابت کنم .


    شرمنده که دیر می شه ، همیشه آخراش یه جوری میشم با این که بیشتر از صد بار این رمان رو خوندم

    پایان بخش هیجدهم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #60
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    چهار روز است که مریض و بستری شده ام ، دقیقا نمی دانم بیماری ام چیست؟ سردرد، دردهای شدید عضلانی ، گیجی و تهوع ، به نظر می رسد که من چند بیماری را با هم و یک جا برداشته ام ، شاید هم این یک نوع بیماری مخصوص است ، پیتر برای یک لحظه هم بسترم را ترک نکرده است . چهره اش بسیار غمگین به نظر می رسد ، فکر می کنم او چیزی را از من پنهان می کند ، " پیتر " هیچ وقت نمی تواند مرا از خود بی خبر بگذارد ، به محض این که چیزی را از من بپوشاند چشمان صاف و آبی اش او را لو می دهند ، امشب وقتی خواست اتاقم را ترک کند ، مدتی طولانی سرش را به چهره تب دار و عرق زده من چسباند ، چند بار رطوبت اشک را روی گونه هایش حس کردم . گه گاه وقتی ما به قول " پیتر " عشق زده می شدیم ، سرمان را به هم می چسبانیدیم ، و اشک می ریختیم .؛ اما اشک های امشب او حس می کردم طعم دیگری دارد ، فکر می کنم ماجرایی " پیتر " را از داخل می جود و می کاود و پیش می آید ، ماجرایی که حس ششم زنانه من سخت از آن می ترسد بوی دلتنگی و جدایی از تمام اندام لاغر و تکیده پیتر بلند است ، راستی " پیتر " من بسیار لاغر و تکیده شده ، حالا چهار ماه شاید هم بیشتر است که به زمین فوتبال نرفته ، کمتر غذا می خورد آن طور که می گفت در این " زیمستر " از امتحانات عقب افتاده است ، " پیتر " بیشتر از نیمی از وقتش را در کنار من می گزراند و باقی مانده را هم غرق مطالعه کتاب های شرقی است . یک روز به من گفت : شری حالا می فهمم مردم وطن تو چرا این کتاب ها را توی صندوقخونه ها پنهان می کنن ؟!.. وقتی دید من حیرت زده او را نگاه می کنم بلافاصله گفت :
    - من مقصود بدب نداشتم ... این کتاب ها هر کدوم مثل یه غار بزرگ و مرموز پر از چیزهای عجیبه ، آدم هر لحظه می ترسه در تاریکی به یه اژدها ، یا به یه گنج ، یا کوه نور بخوره و همه چیزو خراب کنه ... می فهمی چی می خوام بگم ؟
    من خوب می دانستم پیتر چه می گوید ، پدرم همیشه به کتاب هایش نگاهی می کرد و می گفت ، می بینی شهرزاد ، این کتاب ها گنجینه های اسرار آمیز حکمت مشرق زمینه ... نباید با آن ها بازی کرد !... آن شب وقتی پیتر از اتاقم رفت حس کردم " پیتر " در میان حکمت اسرار آمیز مشرق زمین بیش از آن چه شایسته سن و موقعیت گذشته اش بود فرو رفته است ، آخر آدمی که بیست و چند سال از عمرش را غواصی نکرده نمی تواند هرگز تحمل فشار آب های متراکم اقیانوس را بیاورد ...

    * * *

    امشب وقتی پیتر وارد اتاقم شد آن قدر لاغر شده بود که وحشت زده چشمان را بستم و آغوشم را همان طور که در بستر افتاده بودم به رویش گشودم ، پیتر ، پیتر بیچاره من ، یعنی تو از بیماری من این قدر رنج می کشی؟
    پیتر مرا در آغوش کشید ، موهای بلندش روی چهره ام ریخت ، و عطر همیشگی تن و موی پیتر در دماغم پیچید. ناگهان به پیتر گفتم :
    - پیتر ، بیا یبا هم عروسی کنیم ، هان تو موافقی عزیزم ؟
    پیتر لحظه ای سکوت کرد ، به طوری که نزدیک بود از او بپرسم که از این پیشنهاد من خوشحال نشدی؟ولی پیتر سکوت را شکست و گفت :
    - فکر نمی کنی همین طوری خوشبخت تریم ؟
    من با همه قدرتم پیتر را روی سینه ام فشردم و گفتم :
    - پیتر ! من واقعا خوشبختم ، ولی دوست دارم یک روز بر این ترس غلبه کنم ... فقط برای یک روز هم که شده دلم می خواهد دیگه نترسم ...
    پیتر پرسید :
    - از چی می ترسی عزیزم ؟
    گفتم :
    - از این که من و تو از هم جدا بشیم ...
    پیتر با لحن غم انگیزی پرسید :
    - چرا چنین چیزی به سرت زده ؟
    گفتم نمی دونم ، ولی دو سه هفته است که شدیدا می ترسم ... خواب های بد می بینم ، دلم حادثه بدی را گواهی می ده ...
    پیتر مرا بغل زد و گفت :
    _ شری مگه تو یه دختر شرقی نیستی ؟
    _ خوب هستم ، مگه تقصیری کردم ؟
    _ نه ، تو تقصیری نکردی ولی شرقی ها همیشه می گن اگه تو این دنیا نتونستیم به هم برسیم تو اون دنیا حتما مال هم می شیم ...
    می بینی دفتر عزیزم ، این پسر مد روز آلمان چطور تا عمق و ریشه افکار ما شرقی ها پیشروی کرده است ... او گاهی حرف هایی می زند که برای من ، دختر سیه چشم و سیه گیسوی شرقی هم بداعت و تازگی دارد ، پدرم همیشه می گفت : عشق یک چشمه زاینده است ، همین که از این چشمه نوشیدی تمامی حکمت زندگی در تو جاری و شکوفا می شود و من حس می کنم ، پیتر دیر هنگامی است که از این چشمه نوشیده است و من در این لحظه که او در اتاقم نیست می خواهم بروم پشت در اتاقش و زانو بزنم و آستان اتاقی را که او در آن زندگی می کند چون شیئی مقدس ببوسم ... کاش دفترچه عزیزم تو هم دلی در سینه داشتی و با این دل کوچک و صاف عاشق می شدی ، تا مرا با چشمان سفیدت به خاطر حرف هایی که می زنم مسخره نمی کردی ...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/