روزها به تدريج بلند و بلندتر مي شوند ، من از اين سوي اروپا ، بوي بهار وطنم را حس مي كنم ، و خون زندگي در رگ هاي من فوران مي زند ... حتي آشكارا صداي فروشندگان دوره گرد را كه در آوار " گل پونه نعنا پونه " ، قصه ها دارند در گوشم مي پيچد ، ديروز سرانجام جرات ان را يافتم كه بليط رفت و برگشت و تاريخ سفرم را با پيتر در ميان بگذارم ، پيتر بليت سفر مرا چند بار در دست هايش چرخاند و بعد به من نگاه غريبي انداخت و پرسيد :
_ شري ... راسته ... تو پيتر خودت را تنها مي گذاري ؟
من بازويم را به نرمي به دور گردن پيتر حلقه زدم ، چهره او در هم رفته بود ، وقتي اخم مي كرد چهره اش جور غم انگيزي به دل مي نشست . من بيني ام را روي موهاي بلندش گذاشتم ، بوي موهاي او هميشه برايم آرامبخش بود ... آهسته پرسيدم :
_ پيتر دلت تنگ ميشه ...
پيتر برگشت و به من نگاه كرد و گفت :
_ دلتنگ ميشم ... نه دلم ميتركه ...
من سرم را روي سينه اش گذاشتم و دانه هاي اشك به ارامي ولي پياپي از چشمانم فرو مي باريد ... وقتي پيتر ، از اتاقم مي رفت پيراهنش غرق سياهي شده بود ...
***
امروز پيتر تمام مدت با من بود .مرا تا دانشكده ام همراهي كرد و بعد به من گفت من در كتابخانه مي نشينم هر وقت كلاس درست تعطيل شد مستقيما به كتابخانه بيا تا با هم برويم ... ظهر در يك رستوران كوچك و خلوت با نهار خورديم و بعد از ظهر همان برنامه صبح را در دانشكده اجرا كرديم ، و عصر باهم مدتي در خيابان هاي تميز و شسته هامبورگ قدم زديم ، تمام شب پيتر روبه روي من نشسته بود و به من خيره خيره نگاه مي كرد . در تمام مدت روز او خيلي كم حرف زد . يك بار حوصله ام سر رفت و و فرياد زدم ، پيتر تو رو خدا حرف بزن ... پيتر لبخند دوستانه اي برويم زد و گفت :
_ مي ترسم كلمات ، ذهن مرا از تو دور كنند ... سكوت بهترنيست ؟
سه بار من گريه كردم و او با دستمال كاغذي اشك هاي مرا خشكانيد و هر بار دستمال ها را بوسيد و در جيب گذاشت ، شايد در عصر و زمانه اي كه صداي چرخش ماشين ها از فرياد هاي درون ادمي بلند تر است اينچنين آوازهاي عاشقانه خيلي احمقانه جلوه كند اما بگذاريد ما را احمق بدانند ، مگر چه مي شود ؟ مليون ها سال است كه ما انسان ها حيوانات را با كلمات طعنه آميز بيشعور خطاب مي كنند ولي آن ها در سكوت خودشان زندگي مي كنند و به شنيدن كلمات نيش دار هم عادت كرده اند در حالي كه ما هرگز نتوانسته ايم دنياي درون ان ها را بكاويم ...
شب ، وقتي من و پيتر در اتاق نشسته بوديم ، يكبار صدايي از پشت در بلند ش ، يك نفرفرياد زد :
_ جادوگر ! ...
من و پيتر به هم نگاه كرديم ، پيتر لبخند حزن آلودي بر لب راند و گفت :
_ فداي اين جادوگر ...
***
بلاخره آن اتفاقي كه منتظرش بوديم افتاد ... من خودم را آماده مي كردم كه ناگهان صداي فريادهاي دستجمعي عدهاي را شنيدم ، دلم شور زد ، از اتاقم بيرون دويدم ، صدا از داخل محوطه جلو خوابگاه مي امد ، من خودم را به جلو كشيدم و ناگهان از منظره اي كه ديدم وحشتزده چشم هايم را بستم ...
خدايا چه مي ديدم ... چه منظره شومي ، پنج شش نفر از بچه هاي آلماني خوابگاه ، پيتر را مي زدند ضربه ها تند و محكم بر سر و رويش مي باريد . يك شيار باريك و سرخ خون از زير موهايش به روي پيشاني جاري بود ... سر و صدا و همهمه از اين جا و ان جا در گوشم مي پيچيد ، و بعد ناگهان همه چيز در جلو چشمانم تاريك شد و ديگر هيچ چيز نديدم ...
***
وقتي چمان را باز كردم سيماي پيتر عزيزم را در هاله اي از مه خاكستري ديدم ... هنوز همه چيز دودي و پيچيده بود ولي كدام دختر عاشقي حتي در لحظه مرگ ، تصوير مرد محبوبش را نمي شناسد ، صداي پيتر در گوشم صدا كرد ... عزيزم ، كبوتر كوچولوي من ، من پيتر هستم ... پيتر ...
به زحمت لبخندي زدم ، پلك هايم را روي هم فشردم ، اما وقتي به اميد ديدن تصوير واضح چهره پيتر چشم گشودم اين بار پرده اي از اشك مانع ديدن پيترمي شد ... دستش را كه گرم و محكم دستم را در خود مي فشرد به زحمت بلند كردم ، به دهان نزديك كردم و بوسيدم ... در آن حال صداي " پيتر "را كه از هيجان مي لرزيد مي شنيدم كه مي گفت : عزيزم ، تو مهربون ترين فرشته روي زميني .
حالا ديگر در پس پرده شيشه اي اشك چهره پيتر را مي ديدم ، دوسه نقطه چهره قشنگ و مهربانش متورم شده بود و چسبي زير موهاي انبوهش به چشم مي خورد . دوباره آن منظره وحشت انگيز جلو چشمان ظاهر شد . چند نفر پيتر را مثل توپ فوتبال در دست هايشان مي چرخاندند ، و مي زدند ... از ترس جيغ كشيدم و دوباره بيهوش شدم ، وقتي هشت ساعت بعد ، اثر امپول مرفيني كه به من زده بودند ، تا بتوانم در يك خواب عميق و طولاني زخم روحي ام را التيام بخشم برطرف شد و من چشمان را گشودم دوباره پيتر را بالاي سر خودم ديدم ، اولين جمله اي را كه گفت هرگز فراموش نمي كنم او گفت :
_ شري عشق هاي بزرگ بدون رنج كشيدن عشق نيست ، تو دختر شرقي بايد مفهوم اين جمله را كاملا بفهمي !
چهره ام را روي يك كف دست پيتر گذاشتم تا زنده بودن و گرماي وجود او را بيشتر حس كنم ... همان طور كه اشك مي ريختم پرسيدم ك
_ اون پست فطرت ها براي اين تو را زدن چون مخالف عشق من و تو بودن .
پيتر سرش را روي چهره من خم كرد ، بوي مردانه بناگوش و موهايش در دماغم پيچيد ... هميشه من موهاي پيتر را بو مي كشيدم ، و مي گفتم :
_ پيتر ، من ديوانه اين بو هستم ...
پيتر گفت : شري ، تو بايد دلت براشون بسوزه ... اونا مستحق هر نوع دلسوزي هستن ، عظمت عشق ما رو نمي تونن تحمل كنن ، با هيچ معياري جز جادو و فريب نمي تونن احساس ما رو بفهمن .
بيست و چهار ساعت در بيمارستان بودم تا پزشك جوان بيمارستان به عيلدتم آمد و نگاه عجيبي به سراپاي من و پيتر كه يك لحظه از كنار من يا پشت در اتاقم دور نشده بود انداخت و گفت :
_ شما مرخصين ، فقط بايد سعي كنين اين حادثه تكرار نشه ... يكوقت ممكنه كوري عصبي پيدا كنن !
( تا صفحه 295)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)