صفحه 54 از 57 نخستنخست ... 4445051525354555657 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 531 تا 540 , از مجموع 569

موضوع: شعرهای زنده یاد فروغ فرخزاد .

  1. #531
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    شب و هوس
    در انتظار خوابم و صد افسوس
    خوابم به چشم باز نمیاید
    اندوهگین و غمزده می گویم
    شاید ز روی ناز نمی اید
    چون سایه گشته خواب و نمی افتد
    در دامهای روشن چشمانم
    می خواند آن نهفته نامعلوم
    در ضربه های نبض پریشانم
    مغروق این جوانی معصوم
    مغروق لحظه های فراموشی
    مغروق این سلام نوازشبار
    در بوسه و نگاه و همآغوشی
    می خواهمش در این شب تنهایی
    با دیدگان گمشده در دیدار
    با درد ‚ درد سکت زیبایی
    سرشار ‚ از تمامی خود سرشار
    می خواهمش که بفشردم بر خویش
    بر خویش بفشرد من شیدا را
    بر هستیم به پیچد ‚ پیچد سخت
    آن بازوان گرم و توانا را
    در لا بلای گردن و موهایم
    گردش کند نسیم نفسهایش
    نوشد بنوشد که بپیوندم
    با رود تلخ خویش به دریایش
    وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
    چون شعله های سرکش بازیگر
    در گیردم ‚ به همهمه ی در گیرد
    خکسترم بماند در بستر
    در آسمان روشن چشمانش
    بینم ستاره های تمنا را
    در بوسه های پر شررش جویم
    لذات آتشین هوسها را
    می خواهمش دریغا ‚ می خواهم
    می خواهمش به تیره به تنهایی
    می خوانمش به گریه به بی تابی
    می خوانمش به صبر ‚ شکیبایی
    لب تشنه می دود نگهم هر دم
    در حفره های شب ‚ شب بی پایان
    او آن پرنده شاید می گرید
    بر بام یک ستاره سرگردان
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #532
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    رمیده

    نمی دانم چه می خواهم خدا یا
    به دنبال چه می گردم شب و روز
    چه می جوید نگاه خسته من
    چرا افسرده است این قلب پر سوز
    ز جمع آشنایان میگریزم
    به کنجی می خزم آرام و خاموش
    نگاهم غوطه ور در تیرگیها
    به بیمار دل خود می دهم گوش
    گریزانم از این مردم که با من
    به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
    ولی در باطن از فرط حقارت
    بدامانم دو صد پیرایه بستند
    از این مردم که تا شعرم شنیدند
    برویم چون گلی خوشبو شکفتند
    ولی آن دم که در خلوت نشستند
    مرا دیوانه ای بد نام گفتند
    دل من ای دل دیوانه من
    که می سوزی از این بیگانگی ها
    مکن دیگر ز دست غیر فریاد
    خدا را بس کن این دیوانگی ها
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #533
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    بوسه

    در دو چشمش گناه می خندید
    بر رخش نور ماه می خندید
    در گذرگاه آن لبان خموش
    شعله یی بی پناه می خندید
    شرمنک و پر از نیازی گنگ
    با نگاهی که رنگ مستی داشت
    در دو چشمش نگاه کردم و گفت
    باید از عشق حاصلی برداشت
    سایه یی روی سایه یی خم شد
    در نهانگاه رازپرور شب
    نفسی روی گونه یی لغزید
    بوسه یی شعله زد میان دو لب
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #534
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    ناآشنا

    باز هم قلبی به پایم اوفتاد
    باز هم چشمی به رویم خیره شد
    باز هم در گیر و دار یک نبرد
    عشق من بر قلب سردی چیره شد
    باز هم از چشمه لبهای من
    تشنه یی سیراب شد ‚ سیراب شد
    باز هم در بستر آغوش من
    رهروی در خواب شد ‚ در خواب شد
    بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
    خود نمی دانم چه می جویم در او
    عاشقی دیوانه می خواهم که زود
    بگذرد از جاه و مال وآبرو
    او شراب بوسه می خواهد ز من
    من چه گویم قلب پر امید را
    او به فکر لذت و غافل که من
    طالبم آن لذت جاوید را
    من صفای عشق می خواهم از او
    تا فدا سازم وجود خویش را
    او تنی می خواهد از من آتشین
    تا بسوزاند در او تشویش را
    او به من میگوید ای آغوش گرم
    مست نازم کن که من دیوانه ام
    من باو می گویم ای نا آشنا
    بگذر از من ‚ من ترا بیگانه ام
    آه از این دل آه از این جام امید
    عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
    چنگ شد در دست هر بیگانه ای
    ای دریغا کس به آوازش نخواند
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #535
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    حسرت

    از من رمیده یی و من ساده دل هنوز
    بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
    دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
    دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
    رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
    دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
    دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا
    دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
    یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت
    یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز
    لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
    خندید در نگاه گریزنده اش نیاز
    لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
    افسانه های شوق ترا گفت با نگاه
    پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت
    آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
    هر قصه ایی که ز عشق خواندی
    به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است
    دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت
    آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
    با آنکه رفته یی و مرا برده یی ز یاد
    می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
    ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز
    بر سینه پر آتش خود می فشارمت
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #536
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    اسیر


    تو را می خواهم و دانم که هرگز
    به کام دل در آغوشت نگیرم
    تویی آن آسمالن صاف و روشن
    من این کنج قفس مرغی اسیرم
    ز پشت میله های سرد تیره
    نگاه حسرتم حیران به رویت
    در این فکرم که دستی پیش اید
    و من ناگه گشایم پر به سویت
    در این فکرم که در یک لحظه غفلت
    از این زندان خاموش پر بگیرم
    به چشم مرد زندانبان بخندم
    کنارت زندگی از سر بگیرم
    در این فکرم من و دانم که هرگز
    مرا یارای رفتن زین قفس نیست
    اگر هم مرد زندانبان بخواهد
    دگر از بهر پروازم نفس نیست
    ز پشت میله ها هر صبح روشن
    نگاه کودکی خندد به رویم
    چو من سر می کنم آواز شادی
    لبش با بوسه می اید به سویم
    اگر ای آسمان خواهم که یک روز
    از این زندان خامش پر بگیرم
    به چشم کودک گریان چه گویم
    ز من بگذر که من مرغی اسیرم
    من آن شمعم که با سوز دل خویش
    فروزان می کنم ویرانه ای را
    اگر خواهم که خاموشی گزینم
    پریشان می کنم کاشانه ای را
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #537
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    رویا

    باز من ماندم و خلوتی سرد
    خاطراتی ز بگذشته ای دور
    یاد عشقی که با حسرت و درد
    رفت و خاموش شد در دل گور
    روی ویرانه های امیدم
    دست افسونگری شمعی افروخت
    مرده یی چشم پر آتشش را
    از دل گور بر چشم من دوخت
    ناله کردم که ای وای این اوست
    در دلم از نگاهش هراسی
    خنده ای بر لبانش گذر کرد
    کای هوسران مرا میشناسی
    قلبم از فرط اندوه لرزید
    وای بر من که دیوانه بودم
    وای بر من که من کشتم او را
    وه که با او چه بیگانه بودم
    او به من دل سپرد و به جز رنج
    کی شد از عشق من حاصل او
    با غروری که چشم مرا بست
    پا نهادم بروی دل او
    من به او رنج و اندوه دادم
    من به خک سیاهش نشاندم
    وای بر من خدایا خدایا
    من به آغوش گورش کشاندم
    در سکوت لبم ناله پیچید
    شعله شمع مستانه لرزید
    چشم من از دل تیرگیها
    قطره اشکی در آن چشمها دید
    همچو طفلی پشیمان دویدم
    تا که در پایش افتم به خواری
    تا بگویم که دیوانه بودم
    می توانی به من رحمت آری
    دامنم شمع را سرنگون کرد
    چشم ها در سیاهی فرو رفت
    ناله کردم مرو ‚ صبر کن ‚ صبر
    لیکن او رفت بی گفتگو رفت
    وای برمن که دیوانه بودم
    من به خک سیاهش نشاندم
    وای بر من که من کشتم او را
    من به آغوش گورش کشاندم
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #538
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    امروز روز اول دی ماه است
    من راز فصلها را می دانم
    و حرف لحظه ها را می فهمم
    نجات دهنده در گور خفته است
    و خاک ،خاک پذیرنده
    اشارتیست به آرامش
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
    در کوچه باد می آید
    در کوچه باد می آید
    و من به جفت گیری گلها می اندیشم
    به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
    و این زمان خسته ی مسلول
    و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
    مردی که رشته های آبی رگهایش
    مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش
    بالا خزیده اند
    و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
    تکرار می کنند
    _سلام
    _سلام
    و من به جفت گیری گل ها می اندیشم
    در آستانه فصلی سرد
    در محفل عزای آینه ها
    و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
    و این غروب بارور شده از دانش سکوت
    چگونه می شود به آن کسی که می رود این سان
    صبور،
    سنگین،
    سرگردان
    فرمان ایست داد
    چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست
    او هیچوقت زنده نبوده است در کوچه باد می آید
    کلاغهای منفرد انزوا
    در باغهای پیر کسالت می چرخند
    و نردبام
    چه ارتفاع حقیری دارد
    آنها ساده لوحی یک قلب را
    با خود به قصر قصه ها بردند
    و اکنون دیگر
    دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
    و گیسوان کودکیش را
    در آبهای جاری خواهد ریخت
    و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
    در زیر پالگد خواهد کرد؟
    ای یار، ای یگانه ترین یار
    چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
    انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد
    انگار از خطوط سبز تخیل بودند
    آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس می زدند انگار
    آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها می سوخت
    چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود
    در کوچه باد می آید
    این ابتدای ویرانیست
    آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد

    (از آلبوم پری خوانی -فروغ فرخزاد)
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. کاربر مقابل از minaj64 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  10. #539
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11331
    Array

    فروغ فرخزاد

    بنام خداوندی که داشتن او جبران همه نداشته های من است
    میستایمش ، چون لایق ستایش است





    فروغ فرخزاد در ديماه سال 1313 در محله اميريه تهران از پدر و مادري تفرشي پا به عرصه وجود نهاد. ‌پدرش محمد فرخ زاد يك نظامي سختگير بود و مادرش زني ساده و خوش باور. او فرزند چهارم يك خانواده نه نفري بود. ‌چهار برادر به نامهاي امير مسعود، ‌مهرداد و فريدون و دو خواهر به نامهاي پوران و گلوريا. ‌

    پس از اتمام دوران دبستان به دبيرستان خسروخاور رفت. ‌در همين زمان تحت تاثير پدرش كه علاقمند به شعر و ادبيات بود. ‌كم كم به شعر روي آورد. ‌و ديري نپائيد كه خود نيز به سرودن پرداخت. ‌خودش مي‌گويد كه " در سيزده چهارده سالگي خيلي غزل مي‌ساختم ولي هيچگاه آنها را به چاپ نرساندم. ‌"

    در سال 1329 در حالي كه 16 سال بيشتر نداشت با نوه خاله مادرش پرويز شاپور كه 15 سال از او بزرگتر بود ازدواج كرد. ‌اين عشق و ازدواج ناگهاني بخاطر نياز فروغ به محبت و مهرباني بود. ‌چيزي كه در خانه پدري نيافته بود. ‌پس از پايان كلاس سوم دبيرستان به هنرستان بانوان مي‌رود و به آموختن خياطي و نقاشي مي‌پردازد. ‌از ادامه تحصيلاتش اطلاعاتي در دست نيست. مي گويند كه او تحصيلات را قبل از گرفتن ديپلم رها مي‌كند.
    اولين مجموعه شعر او به نام " اسير " در سال 1331 در سن 17 سالگي منتشر مي‌گردد. ‌كم و بيش اشعاري از او در مجلات به چاپ مي‌رسد.
    با به چاپ رسيدن شعر " گنه كردم گناهي پر ز لذت" در يكي از مجلات هياهوي عظيمي بپا مي‌شود و فروغ را بدكاره مي‌خوانند و از آن پس مورد نا مهرباني‌هاي فراوان قرار مي‌گيرد. ‌
    " گريزانم از اين مردم كه با من به ظاهر همدم و يكرنگ هستند
    ولي در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پيرانه بستند "
    در سال 1332 با شوهرش به اهواز مي‌رود. ‌ديري نمي‌پايد كه اختلافات زناشوئي باعث برگشت فروغ به تهران مي‌شود. حتي تولد كاميار پسرشان نيز نمي‌تواند پايه‌هاي اين زندگي را محكم سازد. ‌سرانجام فروغ در سال 1334 از شوهرش جدا مي‌شود. قانون فرزندش را از او مي‌گيرد. ‌حتي حق ديدنش را. ‌فروغ ‌16 سال تمام و تا آخر عمرش هرگز فرزندش را نديد. ‌
    وقتي اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
    و در تمام شهر
    قلب چراغ‌هاي مرا تكه تكه مي‌كردند
    وقتي كه چشم‌هاي كودكانه عشق مرا
    با دستمال تيره قانون مي‌بستند
    و از شقيقه‌هاي مضطرب آرزوي من
    فواره‌هاي خون به بيرون مي‌پاشيد
    چيزي نبود. ‌هيچ چيز بجز تيك تاك ساعت ديواري
    دريافتم: ‌بايد، ‌بايد، ‌بايد
    ديوانه وار دوست بدارم
    سفر به ایتالیا

    پس از جدایی از شاپور، فروغ فرخ‌زاد، براي گريز از هياهوی روزمرگی، زندگی بسته و يکنواخت روابط شخصی و محفلی، به سفر رفت. او در اين سير و سفر، کوشيد تا با فرهنگ غنی اروپا آشنا شود. با آنکه زندگی روزانه‌اش به سختی می‌گذشت، به تأتر و اپرا و موزه می‌رفت. وی د ر این دوره زبان ايتاليايی و همچنین فرانسه و آلماني را آموخت. سفرهای فروغ به اروپا، آشنايی‌اش با فرهنگ هنری و ادبی اروپايی، ذهن او را باز کرد و زمينه‌ای برای دگرگونی فکری را در او فراهم کرد.





    [SIGPIC][/SIGPIC]

  11. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  12. #540
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11331
    Array

    پیش فرض

    آشنایی با ابراهیم گلستان و کارهای سینمایی فروغ

    آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تغییر فضای اجتماعی و درنتیجه تحول فکری و ادبی در فروغ شد.
    در سال ۱۳۳۷ سینما توجه فروغ را جلب می‌کند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا می‌شود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر می‌دهد. و چهار سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ فیلم خانه سیاه است را در آسایشگاه جذامیان تبریز می‌سازند. و در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازی چشمگیری از خود نشان می‌دهد. در زمستان همان سال خبر می‌رسد که فیلم خانه سیاه است برنده جایزه نخست جشنواره اوبر هاوزن شده و باز در همان سال مجموعهتولدی دیگر را با تیراژ بالای سه هزار نسخه توسط انتشارات مروارید منتشر کرد. در سال ۱۳۴۳ به آلمان، ایتالیا و فرانسه سفر می‌کند. سال بعد در دومین جشنواره سینمای مولف در پزارو شرکت می‌کند که تهیه کنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد می‌دهند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش می‌شوند. پس از این دوره، وی مجموعه تولدی دیگر را منتشر کرد. اشعار وی در این کتاب تحسین گسترده‌ای را برانگیخت؛ پس از آن مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر نمود.
    مجموعه‌هاي از كارهاي فروغ فرخزاد
    الف: ‌مجموعه شعر
    ـ اسير 1331
    ـ ديوار 1336
    ـ عصيان 1338
    ـ تولدي ديگر 1341
    و مجموعه نا تمام ( ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد)
    ب: ‌در حوزه سينما
    ـ پيوندفيلم (يك آتش) كه در سال 1341 در دوازدهمين جشنواره فيلم‌هاي كوتاه و مستند ونيز در ايتاليا شايسته دريافت مدال طلا و نشان برنز شد.
    ـ بازي در فيلمي از مراسم خواستگاري در ايران. ‌سفارش موسسه ملي كانادا به گلستان فيلم بود.
    ـ همكاري در ساختن بخش سوم فيلم ( آب و گرما)
    ـ مدير تهيه فيلم مستند ( موج و مرجان و خارا ) به كارگرداني ابراهيم گلستان
    ـ مدير و تهيه و بازي در فيلم نيمه كاره ( دريا ) محصول گلستان فيلم
    ـ ساختن فيلم مستند ( خانه سياه است ) از زندگي جذاميان كه در زمستان سال 1342 برنده جايزه بهترين فيلم جشنواره ( اوبرهاوزن ) آلمان شد.
    ـ بازي در نمايشنامه ( شش شخصيت در جست‌وجوي نويسنده ) اثر لوئيچي پيراندلو در سال 1342
    ـ و در سال 1344 از طرف يونسكو فيلمي نيم ساعته و از برناردو برتولوچي فيلمي پانزده دقيقه‌اي. ‌در رابطه با زندگي فروغ ساخته شد. ‌
    دهمين جشنواره فيلم ( اوبرهاوزن) آلمان جايزه بزرگ خود را براي فيلم‌هاي مستند به ياد فروغ نام گذاري كرد.
    فروغ فرخزاد سرانجام در 24 بهمن سال 1345 به هنگام رانندگي بر اثر تصادف جان سپرد و روز ‌26 بهمن در گورستان ظهيرالدوله هنگامي كه برف مي‌باريد به خاك سپرده شد. ‌
    " شايد حقيقت آن دو دست جوان بود
    آن دو دست جوان
    كه زير بارش يكريز برف مدفون شد"

    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 54 از 57 نخستنخست ... 4445051525354555657 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/