صفحه 51 از 57 نخستنخست ... 41474849505152535455 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 501 تا 510 , از مجموع 569

موضوع: شعرهای زنده یاد فروغ فرخزاد .

  1. #501
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    شعری برای تو
    این شعر را برای تو میگویم
    در یک غروب تشنه تابستان
    در نیمه های این ره شوم آغاز
    در کهنه گور این غم بی پایان
    این آخرین ترانه لالاییست
    در پای گاهواره خواب تو
    باشد که بانگ وحشی این فریاد
    پیچد در آسمان شباب تو
    بگذار سایه من سرگردان
    از سایه تو دور و جدا باشد
    روزی به هم رسیم که گر باشد
    کس بین ما نه غیر خدا باشد
    من تکیه داده ام به دری تاریک
    پیشانی فشرده ز دردم را
    میسایم از امید بر این در باز
    انگشتهای نازک و سردم را
    آن داغ ننگ خورده که می خندید
    بر طعنه های بیهده ‚ من بودم
    گفتم که بانگ هستی خود باشم
    اما دریغ و درد که زن بودم
    چشمان بیگناه تو چون لغزد
    بر این کتاب در هم بی آغاز
    عصیان ریشه دار زمانها را
    بینی شکفته در دل هر آواز
    اینجا ستاره ها همه خاموشند
    اینجا فرشته ها همه گریانند
    اینجا شکوفه های گل مریم
    بیقدرتر ز خار بیابانند
    اینجا نشسته بر سر هر راهی
    دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
    در آسمان تیره نمی بینم
    نوری ز صبح روشن بیداری
    بگذار تا دوباره شد لبریز
    چشمان من ز دانه شبنمها
    رفتم ز خود که پرده بر اندازم
    از چهر پک حضرت مریم ها
    بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
    در سینه ام ستاره توفانست
    پروازگاه شعله خشم من
    دردا ‚ فضای تیره زندانست
    من تکیه داده ام به دری تاریک
    پیشانی فشرده ز دردم را
    می سایم از امید بر این در باز
    انگشتهای نازک و سردم را
    با این گروه زاهد ظاهر ساز
    دانم که این جدال نه آسانست
    شهر من و تو ‚ طفلک شیرینم
    دیریست کاشیانه شیطانست
    روزی رسد که چشم تو با حسرت
    لغزد بر این ترانه درد آلود
    جویی مرا درون سخنهایم
    گویی به خود که مادر من او بود
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #502
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    عصیان خدا
    گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
    سکه خورشیدی را در کوره ظلمت رها سازند
    خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم
    برگ زرد ماه را از شاخه شبها جدا سازند
    نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
    پنجه خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت
    دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی
    کوهها را در دهان باز دریا ها فرو می ریخت
    می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار
    میفشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
    می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد
    دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها
    می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی
    تا ز بستر رودها چون مارهای تشنه برخیزند
    خسته از عمری بروی سینه ای مرطوب لغزیدن
    در دل مرداب تار آسمان شب فرو ریزند
    بادها را نرم میگفتم که بر شط تبدار
    زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
    گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان
    بار دیگر در حصار جسمها خود را نهان سازند
    گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
    آب کوثر را درون کوزه دوزخ بجوشانند
    مشعل سوزنده در کف گله پرهیزکاران را
    از چراگاه بهشت سبزتر دامن برون رانند
    خسته از زهد خدایی نیمه شب در بستر ابلیس
    در سراشیب خطایی تازه میجستم پناهی را
    می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی
    لذت تاریک و درد آلود آغوش گناهی را
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #503
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    عصیان خدایی
    نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
    بی خبر از کوچ درد آلود انسانها
    باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان
    می کشد پاروزنان در کام طوفانها
    چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
    خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
    وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
    داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
    سینه سرد زمین و لکه های گور
    هر سلامی سایه تاریک بدرودی
    دستهایی خالی و در آسمانی دور
    زردی خورشید بیمار تب آلودی
    جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
    جاده ای ظلمانی و پائی به ره خسته
    نه نشان آتشی بر قله های طور
    نه جوابی از ورای این در بسته
    می نشینم خیره در چشمان تاریکی
    می شود یک دم از این قالب جدا باشم
    همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
    چند روزی هم من عاصی خدا باشم
    گر خدا بودم خدایا زین خداوندی
    کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
    من به این تخت مرصع پشت می کردم
    بارگاهم خلوت خاموش دلها بود
    گر خدا بودم خدایا لحظه ای از خویش
    می گسستم می گسستم دور می رفتم
    روی ویران جاده های این جهان پیر
    بی ردا و بی عصای نور می رفتم
    وحشت از من سایه در دلها نمی افکند
    عاصیان را وعده دوزخ نمی دادم
    یا ره باغ ارم کوتاه می کردم
    یا در این دنیا بهشتی تازه میزادم
    گر خدا بودم دگر این شعله عصیان
    کی مرا تنها سراپای مرا می سوخت
    ناگه از زندان جسمم سر برون می کرد
    پیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت
    سینه ها را قدرت فریاد می دادم
    خود درون سینه ها فریاد می کردم
    هستی من گسترش می یافت در هستی
    شرمگین هر گه خدایی یاد می کردم
    مشتهایم این دو مشت سخت بی آرام
    کی دگر بیهوده بر دیوارها می خورد
    آن چنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت
    تا که هستی در تن دیوارها می مرد
    خانه می کردم میان مردم خکی
    خود به آنها راز خود را باز می خواندم
    مینشستم با گروه باده پیمایان
    شب میان کوچه ها آواز می خواندم
    شمع می در خلوتم تا صبحدم می سوخت
    مست از او در کارها تدبیر می کردم
    می دریدم جامه پرهیز را بر تن
    خود درون جام می تطهیر می کردم
    من رها می کردم این خلق پریشان را
    تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
    جرعه ای از باده هستی بیاشامند
    خویش را با زینت مستی بیارایند
    من نوای چنگ بودم در شبستانها
    من شرار عشق بودم سینه ها جایم
    مسجد و میخانه این دیر ویرانه
    پر خروش از ضربه های روشن پایم
    من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
    من سلام مهر بودم بر لبان جام
    من شراب بوسه بودم در شب مستی
    من سراپا عشق بودم کام بودم کام
    می نهادم گاهگاهی در سرای خویش
    گوش بر فریاد خلق بی نوای خویش
    تا ببینم درد هاشان را دوایی هست
    یا چه می خواهند آنها از خدای خویش
    گر خدا بودم در سولم نام پکم بود
    این جلال از جامه های چک چکم بود
    عشق شمشیر من و مستی کتاب من
    باده خکم بود آری باده خکم بود
    ای دریغا لحظه ای آمد که لبهایم
    سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست
    خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
    زانکه دیگر با توام شوق سلامی نیست
    زانکه نازیبد زبون را این خداییها
    من کجا وزین تن خکی جداییها
    من کجا و از جهان این قتلگاه شوم
    ناگهان پرواز کردن ها رهایی ها
    می نشینم خیره در چشمان تاریکی
    شب فرو می ریزد از روزن به بالینم
    آه حتی در پس دیوارهای عرش
    هیچ جز ظلمت نمی بینم نمی بینم
    ای خدا ای خنده مرموز مرگ آلود
    با تو بیگانه ست دردا ‚ ناله های من
    من ترا کافر ترا منکر ترا عاصی
    کوری چشم تو ‚ این شیطان خدای من
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #504
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    می بندم اين دو چشم پرآتش را
    تا ننگرد درون دو چشمانش
    تا داغ و پر تپش نشود قلبم
    از شعله نگاه پريشانش
    می بندم اين دو چشم پرآتش را
    تا بگذرم ز وادی رسوائی
    تا قلب خامشم نكشد فرياد
    رو می كنم به خلوت و تنهائی
    ای رهروان خسته چه می جوئيد
    در اين غروب سرد ز احوالش
    او شعله رميده خورشيد است
    بيهوده می دويد به دنبالش
    او غنچه شكفته مهتابست
    بايد كه موج نور بيفشاند
    بر سبزه زار شب زده چشمی
    كاو را بخوابگاه گنه خواند
    بايد كه عطر بوسه خاموشش
    با ناله های شوق بياميزد
    در گيسوان آن زن افسونگر
    ديوانه وار عشق و هوس ريزد
    بايد شراب بوسه بياشامد
    از ساغر لبان فريبائی
    مستانه سرگذارد و آرامد
    بر تكيه گاه سينه زيبائی
    ای آرزوی تشنه به گرد او
    بيهوده تار عمر چه می بندی؟
    روزی رسد كه خسته و وامانده
    بر اين تلاش بيهوده می خندی
    آتش زنم به خرمن اميدت
    با شعله های حسرت و ناكامی
    ای قلب فتنه جوی گنه كرده
    شايد دمی ز فتنه بيارامی
    می بندمت به بند گران غم
    تا سوی او دگر نكنی پرواز
    ای مرغ دل كه خسته و بيتابی
    دمساز باش با غم او، دمساز
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #505
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    سپيده ي عشق

    آسمان همچو صفحه ي دل من
    روشن از جلوه هاي مهتابست

    امشب از خواب خوش گريزانم
    كه خيال تو خوشتر از خوابست

    خيره بر سايه هاي وحشي بد
    مي خزم در سكوت بستر خويش

    باز دنبال نغمه اي دلخواه
    مي نهم سر به روي دفتر خويش

    تن صدها ترانه مي رقصد
    در بلور ظريف آوايم

    لذتي نا شناس و رويا رنگ
    مي دود همچو خون به رگهايم

    آه... گويي ز دخمه ي دل من
    روح شبگرد مه گذر كرده

    يا نسيمي در اين ره متروك
    دامن از عطر ياس تر كرده

    بر لبم شعله هاي بوسه ي تو
    مي شكوفد چو لاله گرم نياز

    در خيالم ستاره اي پر نور
    مي درخشد ميان هاله ي راز

    ناشناسي درون سينه ي من
    پنجه بر جنگ و رود مي سايد

    همره نغمه هاي موزونش
    گوييا بوي عود مي آيد

    آه... باور نمي كنم كه مرا
    با تو پيوستني چنين باشد

    نگه آن و چشم شور افكن
    سوي من گرم و دلنشين باشد

    بيگمان ز آن جهان رويايي
    زهره بر من فكنده ديده ي عشق

    مي نويسم بروي دفتر خويش
    جاودان باشي اي سپيده ي عشق
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #506
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    اندوه تنهايي

    پشت شيشه برف ميبارد

    پشت شيشه برف ميبارد

    در سكوت سينه ام دستي

    دانه اندوه ميكارد

    مو سپيد آخر شدي اي برف

    تا سرانجام چنين ديدي

    در دلم باريدي ... اي افسوس

    بر سر گورم نباريدي

    چون نهالي سست ميلرزد

    روحم از سرماي تنهايي

    ميخزد در ظلمت قلبم

    وحشت دنياي تنهايي

    ديگرم گرمي نمي بخشي

    عشق اي خورشيد يخ بسته

    سينه ام صحراي نوميديست

    خسته ام ‚ از عشق هم خسته

    غنچه شوق تو هم خشكيد

    شعر اي شيطان افسونكار

    عاقبت زين خواب درد آلود

    جان من بيدار شد بيدار

    بعد از او بر هر چه رو كردم

    ديدم افسون سرابي بود

    آنچه ميگشتم به دنبالش

    واي بر من نقش خواب بود

    اي خدا ... بر روي من بگشاي

    لحظه اي درهاي دوزخ را

    تا به كي در دل نهان سازم

    حسرت گرماي دوزخ را؟

    ديدم اي بس آفتابي را

    كو پياپي در غروب افسرد

    آفتاب بي غروب من !

    اي دريغا در جنوب ! افسرد

    بعد از او ديگر چي ميجويم؟

    بعد از او ديگر چه مي پايم ؟

    اشك سردي تا بيافشانم

    گور گرمي تا بياسايم

    پشت شيشه برف ميبارد

    پشت شيشه برف ميبارد

    در سكوت سينه ام دستي

    دانه اندوه ميكارد
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #507
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
    در بهاري روشن از امواج نور
    در زمستاني غبار آلود و دور
    يا خزاني خالي از فرياد و شور

    مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
    روزي از اين تلخ و شيرين روزها
    روز پوچي همچو روزان دگر
    سايه اي ز امروز ها ديروزها!

    ديدگانم همچو دالانهاي تار
    گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
    نا گهان خوابي مرا خواهد ربود
    من تهي خواهم شد شز بود و نبود

    ميخزد آرام روي دفترم
    دستهايم فارغ از افسون شعر
    ياد مي آرم كه در دستان من
    روزگاري شعله ميزد خون شعر

    خاك مي خواند مرا هر دم به خويش
    ميرسند از ره كه در خاكم نهند
    آه شايد عاشقانم نيمه شب
    گل بروي گور غمناكم نهند

    بعد من ناگه به يكسو مي روند
    پرده هاي تيره دنياي من
    چشمهاي نا شناسي مي خزد
    روي كاغذ ها و دفترهاي من

    در اتاق كوچكم پا مي نهد
    بعد من با ياد من بيگانه اي
    در بر آيينه مي ماند بجاي
    تار مويي نقش دستي شانه اي

    مي رهم از خويش و مي مانم ز خويش
    هر چه بر جا مانده ويران ميشود
    روح من چون بادبان قايقي
    در افق ها دور و پنهان ميشود

    ميشتابد از پي هم بي شكيب
    روزها و هفته ها و ماهها
    چشم تو در انتظار نامه اي
    خيره مي ماند بچشم راهها

    ليك ديگر پيكر سرد مرا
    مي فشارد خاك دامنگير خاك!
    بي تو دور از ضربه هاي قلب تو
    قلب من مي پوسد آنجا زير خاك

    بعد ها نام مرا باران و باد
    نرم ميشويد از رخسار سنگ
    گور من گمنام ميماند به راه
    فارغ از افسانه هاي نام و ننگ
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #508
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    وصل
    آن تیره مردمکها آه
    آن صوفیان ساده خلوت نشین من
    در جذبه سماع دو چشمانش
    از هوش رفته بودند
    دیدم که بر سراسر من موج می زند
    چون هرم سرخگونه آتش
    چون اانعکاس آب
    چون ابری از تشنج بارانها
    چون آسمانی از نفس فصلهای گرم
    تا بی نهایت
    تا آن سوی حیات
    گسترده بود او
    دیدم که در وزیدن دستانش
    جسمیت وجودم
    تحلیل می رود
    دیدم که قلب او
    با آن طنین ساحر سرگردان
    پیچیده در تمامی قلب من
    ساعت پرید
    پرده به همراه باد رفت
    او را فشرده بودم
    در هاله حریق
    می خواستم بگویم
    اما شگفت را
    انبوه سایه گستر مژگانش
    چون ریشه های پرده ابریشم
    جاری شدند از بن تاریکی
    در امتداد آن کشاله طولانی طلب
    و آن تشنج ‚ آن تشنج مرگ آلود
    تا انتهای گمشده من
    دیدم که می رهم
    دیدم که می رهم
    دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد
    دیدم که حجم آتشینم
    آهسته آب شد
    و ریخت ریخت ریخت
    در ماه ‚ ماه به گودی نشسته ‚ ماه منقلب تار
    در یکدیگر گریسته بودیم
    در یکدیگر تمام لحظه ی بی اعتبار وحدت را
    دیوانه وار زیسته بودیم
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #509
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    جنون
    دل گمراه من چه خواهد کرد
    با بهاری که میرسد از راه ؟
    یا نیازی که رنگ میگیرد
    درتن شاخه های خشک و سیاه ؟
    دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
    با نسیمی که میترواد از آن
    بوی عشق کبوتر وحشی
    نفس عطرهای سرگردان؟
    لب من از ترانه میسوزد
    سینه ام عاشقانه میسوزد
    پوستم میشکافد از هیجان
    پیکرم از جوانه میسوزد
    هر زمان موج میزنم در خویش
    می روم میروم به جایی دور
    بوته گر گرفته خورشید
    سر راهم نشسته در تب نور
    من ز شرم شکوفه لبریزم
    یار من کیست ای بهار سپید ؟
    گر نبوسد در این بهار مرا
    یار من نیست ای بهار سپید
    دشت بی تاب شبنم آلوده
    چه کسی را به خویش می خواند ؟
    سبزه ها لحظه ای خموش خموش
    آنکه یار منست می داند
    آسمان می دود ز خویش برون
    دیگر او در جهان نمی گنجد
    آه گویی که این همه آبی
    در دل آسمان نمیگنجد
    در بهار او زیاد خواهد برد
    سردی و ظلمت زمستان را
    می نهد روی گیسوانم باز
    تاج گلپونه های سوزان را
    ای بهار ای بهار افسونگر
    من سراپا خیال او شده ام
    در جنون تو رفته ام از خویش
    شعر و فریاد و آرزو شده ام
    می خزم همچو مار تبداری
    بر علفهای خیس تازه سرد
    آه با این خروش و این طغیان
    دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #510
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    دنیای سایه ها
    شب به روی جاده نمنک
    سایه های ما ز ما گویی گریزانند
    دور از ما در نشیب راه
    در غبار شوم مهتابی که میلغزد
    سرد و سنگین بر فراز شاخه های تک
    سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند
    شب به روی جاده نمنک
    در سکوت خک عطر آگین
    نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند
    سایه های ما ...
    همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین
    گویی آنها در گریز تلخشان از ما
    نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم
    نغمه هایی را که ما با خشم
    در سکوت سینه میرانیم
    زیر لب با شوق میخوانند
    لیک دور از سایه ها
    بی خبر از قصه دلبستگی هاشان
    از جداییها و از پیوستگی هاشان
    جسمهای خسته ما در رکود خویش
    زندگی را شکل میبخشند
    شب به روی جاده نمنک
    ای بسا پرسیده ام از خود
    زندگی ایا درون سایه هامان رنگ میگیرد ؟
    یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟
    همچنان شب کور
    میگریزم روز و شب از نور
    تا نتابد سایه ام بر خک
    در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
    راه می بندم بر وزنها
    می خزم در گوشه ای تنها
    ای هزاران روح سرگردان
    گرد من لغزیده در امواج تاریکی
    سایه من کو ؟
    نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم
    سایه من کو ؟
    سایه من کو ؟
    او چو رویایی درون پیکرم آهسته می روید
    من من گمگشته را در خویش می جوید
    پنجه او چون مهی تاریک
    میخزد در تار و پود سرد رگهایم
    در سیاهی رنگ می گیرد
    طرح آوایم
    از تو می پرسم
    ای خدا ... ای سایه ابهام
    پس چرا بر من نمیخندد
    آن شب تاریک وحشتبار بی فرجام
    از چه در ایینه دریا
    صبحدم تصویر خورشید تو می لغزد ؟
    از چه شب بر شانه صحرا
    باز هم گیسوی مهتاب تو می رقصد
    از تو می پرسم
    ای خدا ای ظلمت جاوید
    در کدامین گور وحشتنک
    عاقبت خاموش خواهد شد
    خنده خورشید ؟
    من نمیخواهم
    سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
    من نمیخواهم
    او بلغزد دور از من روی معبرها
    یا بیفتد خسته و سنگین
    زیر پاهای رهگذرها
    او چرا باید به راه جستجوی خویش
    روبرو گردد
    با لبان بسته درها ؟
    او چرا باید بساید تن
    بر در و دیوار هر خانه ؟
    او چرا باید ز نومیدی
    پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟
    آه ...ای خورشید
    لعنت جاوید من بر تو
    شهد نورت پر نیمسازد دریغا جام جانم را
    با که گویم قصه درد نهانم را
    سایه ام را از چه از من دور میسازی ؟
    لز چه دور از او مرا در روشنایی ها
    رهسپار گور می سازی ؟
    گر ترا در سینه گنج نور پنهانست
    بگسلان پیوند ظلمت را ز جان سایه های ما
    آب کن زنجیرهای پیکر ما را بپای او
    یا که او را محو کن در زیر پای ما
    آه ... ای خورشید
    لعنت جاوید من بر تو
    هر زمان رو در تو آوردم
    گر چه چشمان مرا در هفت رنگ خویش
    خیره تر کردی
    لیک در پایم
    سایه ام را تیره تر کردی
    از تو می پرسم
    ای خدا ... ای راز بی پایان
    سایه بر گور چیست ؟
    عطری از گلبرگ وحشتها تراویده ؟
    بوته ای کز دانه ای تاریک روییده ؟
    اشک بی نوری که در زندان جسمی سخت
    از نگاه خسته زندانی بی تاب ! لغزیده ؟
    از تو میپرسم
    تیرگی درد است یا شادی ؟
    جسم زندانست یا صحرای آزادی ؟
    ظلمت شب چیست ؟
    شب خداوندا
    سایه روح سیاه کیست ؟
    وه که لبرزیم
    از هزاران پرسش خاموش
    بانگ مرموزی نهان می پیچدم در گوش
    این شب تاریک
    سایه روح خداوند است
    سایه روحی که آسان می کشد بر دوش
    با رنج بندگان تیره روزش را
    آه ...
    او چه میگوید ؟
    او چه میگوید ؟
    خسته و سرگشته و حیران
    میدود در راه پرسش های بی پایان
    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 51 از 57 نخستنخست ... 41474849505152535455 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/