قسمت چهل و يكم
زمستان از راه رسيده بود. تك و توك از اسمان برف مي باريد . زمين خيس بود بين فروزان و سهراب چنان صميميتي به وجود امده بود كه حد نداشت هر دو به هم وابسته شده بودند ديگر نمي توانستند لحظه اي هم ديگر را ترك كنند
روز به روز فاصله بيسن فروزان و فريدون بيشتر مي شد فريدون سعي مي كرد به او نزديك شود در حالي كه فروزان اصلا به او اهميتي نمي داد در مقابل پدر و مادرها كم بيش نسبت به او مه ربان بود البته نه طوري كه بتوان نام مهرباني روي ان گذاشت طوري رفتار مي كرد كه عمو و پدرش شك نكنند فريدون خيلي ناراحت شده بود با تمام عشق و علاقه اش سعي مي كرد به فروزان محبت كند كاغري كند كه او دوباره به رويش لبخند بزند اما مي ديد كه فروزان ديگر مثل سابق نيست طرز رفتارش واقعا تغيير كرده بود ديگر ان دختر خوب و مودب نبود اگر كسي سر به سرش مي گذاشت فورا جوابش را مي داد و بسيار عصبي مي شد پدر و مادرش نيز از رفتارهاي جديد او ناراحت بودند اما خيلي كم تذكر مي دادند ديگر طرز لباس پوشيدنش نيز تغيير كرده بود مي خواست مثل طاووس روي مد باشد البته اگر مي شد به ان گفت مد!!!
فروزان لباسهايش را پوشيده و قصد رفتن به اموزشگاه را داشت .هر چند كه مدتي بود به اموزشگاه نمي رفت يك روز مي رفت و دو روز نمي رفت بيشتر ساعاتش را با سهراب مي گذراند لباس هاي جديدي را كه به تازگي خريده بود به تن كرده بود رستم به او نگاه كرد و پرسيد
- مي خواي اين طوري بري؟
- مگه چه طوري هستم بابا جون؟
- اخه اين وضعي كه براي خودت درست كردي به نظرم اصلا درست نيست
- مگه چي شده؟
- اين شلواري كه پوشيدي چيه؟ تو روزهاي زمستوني ديگه كي از اين شلوارها مي پوشه؟ منو راضي كردي بخرم كه به موقع بپوشي نه حالا اونم براي رفتن تو خيابون؟
- پس خريدم كه تو خونه بپوشم ؟ اين كه ديگه نشد لباس بيرون
شهره گفت
- اخه دخترم پدرت راست مي گه تازه بلوزت هم مناسب نيست
- واي مامان چرا اين قدر گير مي ديد مگه چيه همه مي پوشند من هم مي پوشم مگه من ادم نيستم؟
بعد پالتوي كوتاهي را كه تازه خريده بود پوشيد و گفت
- خب ديگه من دارم مي رم
- مگه كتاب هاتو نمي بري؟
- واي داشت يادم مي رفت!
- اين قدر كه به طرز لباس پوشيدنت حساس شدي بايد هم يادت بره
فروزان كتاب هايش را برداشت
- با من كاري نداريد
رستم حرفي نزد از دست فروزان ناراحت بود ولي نمي خواست او را ناراحت كند
از خانه بيرون رفت و خود را به ايستگا رساند اما به جاي اتوبوس اتومبيلي به دنبالش امد بود طاووس بود
- سلام سوار شو
وقتي سوار شد پس از احوالپرسي طاووس با خنده گفت
- اوه چه تيپي غش كردم فري
هر دو خنديدند
طاووس در خانه شان مهماني ترتيب داده بود مي خواست فروزان و سهراب نيز با هم باشند
- پدرت كه ايراد نگرفت؟
- چرا مدام دعوا مي كنه مي گه اين چه لباسيه
- حتما اجازه هم نداده اون لباس رو بخري
- نه به مامانم نشونش دادم اما اونم سخت مخالفت كرد گفت اون لباس اصلا براي من مناسب نيست و خيلي بازه
- مهم نيست خودم برات تو خونه يه لباسي گذاشتم كه اگه بپوشي خيلي ناز مي شي
- زياد كه باز نيست
- نه نترس
- لباسي كه قراره بپوشم چه رنگيه
- سفيده خيلي هم خوش دوخته خودم هم مشكي مي پوشم چون بيشتر بهم مي ياد
- ماشين باباته؟
- نه ماشين سائيي يه قراره بابام يكي براي من بخره
- خوش به حالت
طاووس لبخندي زد
طاووس مهمونات كه زياد نيستند
نه فقط خودموني ها رو دعوت كردم
- الان اومده اند
- نه قراره همه تا....
به ساعتش نگاه كرد و ادامه داد
- تا نيم ساعت ديگه ميان
- سهراب اومده
- قراره با ابي بياد شايد هم اومده باشه
ومارد خانه شدند سائي در طبقه پايين بود با ديدن فروزان لبخندي زد و احوالش را پرسيد او نيز جوابش را داد و همراه طاووس به طبقه بالا رفتند
- اينها اين لباس توئه
فروزان لباس را از روي تخت برداشت
واي چقدر قشنگه .
بعد از لحظاتي طاووس كه حاضر شده بود به طبقه پايين رفت
در طبقه پايين سهراب همراه ابي وارد شدند و او سراغ فروزان را از طاووس گرفت دخترك نيز لبخند شيطنت اميزي زد و گفت
- برو بالا ببينش سهراب خان فروزان واقعا ديدني شده
فسهراب با ديدن او نزديك بود شاخ دربياورد فروزان متوجه او شد
- سلام سهراب
- خيلي ناز شدي همين فردا مي برمت محضر كار رو تموم مي كنم
فروزان خنديد و گفت
- بدون اجازه خانواده ام
- هنوز نامزدت رو رد نكردي و اونا اجازه نمي دن پس ما مجبوريم خودمون به خودمون اجازه بديم
و خنديد
جشن با خوشي سپري شد .
فروزان گفت:
ديگه بايد بروم.
طاووس گفت:
- باشه سهراب مي رسونيش؟
سهراب تاييد كرد فروزان رفت تا لباسش را عوض كند.
فروزان و سهراب از انها خداحافظي كردند و رفتند فروزان در اتومبيل او نشست و گفت:
-- فقط تند برو سهراب
او نيز با لبخندي بر لب حركت كرد در حين رانندگي گفت
- امشب خيلي زيبا شده بودي
فروزان لبخندي زد سهراب ادامه داد
- دلم مي خواد زودتر به هم برسيم
- به نظرت كار درستيه اگه بريم و نامزد بشيم سهراب؟
- خب براي اينكه هر دو راحت تر باشيم .
- اگر پدر و مادرم فهميدند چي؟
- از كجا بفهمند ؟ ت وشناسنامه كه ثبت نمي كنيم تازه من يه محضر دار اشنا سراغ دارم فردا مي ريم
- فردا كي؟
- صبح
- مدرسه چي؟
- خب نرو اين كار مهم تره مگه نه
- اره تو از هر چيزي ديگه اي براي من مهم تري
- اگه زودتر نامزدي با پسر عموت رو به هم مي زدي من هم با خانواده ام صحبت مي كرد م و مي اومديم خواستگاري
- خواستگاري من؟؟؟؟؟؟
- اره تعجب كردي ؟ خب بالاخره من و تو بايد با هم ازدواج كنيم من كه سرم بالاي دار بره تو رو رها نمي كنم تو مال خودمي
- يعني مي شه؟ مي شه من و تو با هم عروسي كنيم با هم زندگي كنيم؟
- آره كه مي شه عزيز دلم من كه براي رسيدن چنين روي ثانيه شماري مي كنم
- رسيديم بهتره همين جا نگه داري اين يك تكه راه رو پياده مي رم شايد بابام تو كوچه باشه
- باشه عزيزم مراقب خودت باش فردا رو فراموش نكن با شناسنامه بيا كتابات...
- ممنون تو مراقب خودت باش خيلي دلم مي خواست دعوتت مي كردم خونه
- ايرادي نداره مي فهمم برو خوش باش و به ياد منم باش
- مگه مي شه با ياد تو نباشم
- خب ديگه تو هم برو سهراب خداحافظ
- خداحافظ عزيزم
او حركت كرد و رفت فروزان نيز ابتدا با دستمالي ته مانده اريشش را پاك كرد و بعد به طرف خانه راه افتاد
وقتي زنگ خانه را فشرد شهره سراسيمه در را باز كرد:
- واي فروزان اومدي چرا دير كردي
- پياده اومدم دير شد حوصله تو ايستگاه منتظر شدن رو نداشتم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)