از 252 تا آخر 257
تنها کسی که می توانست از پس کیت بربیاید دیوید بود دیوید گفت:"شنیدم امروز بعد از ظهر به جشن تولدی دعوت داری"
"از جشن تولد بیزارم"
دیوید خم شد تا نگاهش هم سطح نگاه او شود:"کیت میدانم که بیزاری اما پدر ان دختر کوچولویی که تولدش را جشن گرفته اند یکی از دوستان من است اگر تو در ان مهمانی شرکت نکنی و انجا مثل یک خانم رفتار نکنی ابروی من میرود"
کیت به او خیره ماند:"آیا او یک دوست خوب توست؟"
"بله"
"پس می روم"
رفتار کیت در ان بعد از ظهر بی عیب و نقص بود
مارگارت به دیوید گفت:"نمی دانم چطور این کار را میکنی این یک معجزه است"
دیوید خندید و گفت:"او فقط خیلی بازیگوش است بزرگ میشود فراموش میکند مهم ان است که مراقب باشیم این روحیه ی شاد و با نشاط را د ر ان خرد نکنیم"
مارگارت با لحنی خشن و جدی گفت:"به تو رازی را بگویم خیلی وقت ها دلم میخواهد گردنش را خرد کنم"
**************
هنگامی که کیت ده ساله شد روزی به دیوید گفت:"من می خواهم باندا را ببینم"
دیوید با حیرت به او نگریست:"متاسفم که این مقدور نیست کیت مزرعه باندا از اینجا خیلی دور است"
"دیوید ایا تو مرا به انجا می بری یا ان که میخواهی خودم تنهایی بروم؟"
هفته ی بعد دیوید کیت را به مزرعه باندا برد انجا قطعه زمین نسبتا بزرگی بود چهار جریب مساحت داشت ودر ان باندا گندم کشت میکرد و گوسفند و شتر مرغ پرورش میداد خانه های مسکونی در انجا کلبه های مدور بودند و دیوارهایشان از خشت ساخته شده بود تیرک هایی سقف مخروطی کلبه ها را که از بوریا درست شده بود نگه میداشت باندا همان جلو ایستاده کیت و دیوید را می دید که با کالسکه از مسیر بالا امدند و سپس پیاده شدند
باندا به ان دختر قد بلند و باریک با چهره ای جدی که در کنار دیوید راه می رفت نگریست و گفت:" میدانم که تو دختر جیمی مک گریگور هستی"
کیت با لحنی جدی گفت:" و من هم میدانم که تو باندا هستی امده ام اینجا تا از تو به خاطر انکه جان پدرم و نجات دادی تشکر کنم"
باندا خندید:"حتما کسی ان داستان ها را برایت تعریف کرده است بیا تو با خانواده ی من اشنا شو."
همسر باندا زن زیبایی از قبیله ی بانتو به نام نتییم بود باندا دو پسر داشت تتوم بنتل که هفت سال بزرگ تر از کیت بود و ماگنا که شش سال بیشتر از کیت داشت تتوم بنتل نسخه ی کوچک پدرش بود او همان اعضای چهره و اندام زیباو ظاهر مغرور و متانت درونی پدرش را داشت.
کیت تمام بعد از ظهر را به بازی با ان دو پسر گذراند ان ها شام را در ان اشپزخانه ی روستایی کوچک و پاکیزه صرف کردند دیوید از غذا خوردن با یک خانواده ی سیاه پوست احساس ناراحتی میکرد با انکه برای باندا احترام قائل بود اما رسم این بود که هیچ گونه معاشرتی بین دو نژاد وجود نداشته باشد علا وه بر ان دیوید نگران فعالیت های سیاسی باندا بود گزارش هایی وجود داشت مبنی بر این که باندا ازمریدان جان تنگو جاباوو و این شخص برای ایجاد تغییرات بنیادی در جامعه مبارزه میکرد از انجا که صاحبان معادن نمی توانستند بو می ها را به تعداد کافی به کار برای خودشان وادارند دولت مالیاتی ده شیلینگی برای تمام بومی هایی که به عنوان کارگر معدن کار نمیکردند وضع کرده بود به همین دلیل در سراسر افریقای جنوبی شورش هایی در جریان بود
اواخر بعد از ظهر دیوید گفت:"کیت بهتر است رهسپار خانه شویم یک کالسکه سواری طولانی در پیش داریم"
"حالا نه"کیت رو به باندا کرد:"از ان کوسه ها برایم بگو"
گه گاهی که دیوید در شهر بود کیت او را وا می داشت وی را به دیدار باندا و خانواده اش ببرد.
با انکه دیوید اطمینان خاطر می داد که کیت بالاخره بزرگ میشود و شیطنت و بازیگوشی را به فراموشی میسپرد اما هیچ نشانه هایی از رخ دادن این دگرگونی در کار نبود تنها تغییری که در او مشاهده میشد این بود که برعکس روز به روز لجباز تر و یکدنده تر می شد کیت همچنان در شرکت در هر فعالیتی که سایر دختران همسال او انجام می دادند خود داری میکرد همچنان اصرار داشت با دیوید به معادن برود و دیوید او را به شکا رو ماهیگیری و اردو زنی در هوای ازاد می برد کیت عاشق این تفریحات بود روزی کیت و دیوید در رودخانه وال ماهی میگرفتند و کیت در کمال مهارت و استادی ماهی قزل الایی بزرگتر از همه ماهی هایی که دیوید تا ان زمان گرفته بود از اب بیرون کشید دیوید گفت:"تو بایستی پسر زاده میشدی"
کیت با رنجیدگی رو به او کرد و گفت:" احمق نباش دیوید در ان صورت دیگر نمی توانستم با تو ازدواج کنم"
دیوید خندید
"می دانی بدون شک ما با هم ازدواج خواهیم کرد"
"متاسفم که بگویم نه کیت من بیست و دو سال بزرگتر از تو هستم انقدر بزرگترم که می توانم جای پدرت باشم تو روزی پسری را ملاقات خواهی کرد مردی جوان و نیکو سرشت و..."
کیت با شیطنت گفت:" من مرد جوان نیکو سرشت نمیخواهم من تور ا می خواهم"
دیوید گفت:"پس اگر واقعا جدی میگویی من راز دل مردی را برایت فاش میکنم"
کیت مشتاقانه گفت:"بگو!بگو!"
"شکم ماهی قزل الا را پاک کن فلسهایش را بگیر ان را بشوی و بگذار و بگذار غذای لذیذی بخوریم"
کوچکترین شکی در ذهن کیت وجود نداشت که او عاقبت به همسری دیوید بلک ول در می امد دیوید تنها مردی بود که کیت در این دنیا می خواست.
مارگارت هفته ای یک بار دیوید را به صرف شام در خانه ی بزرگشان دعوت میکرد کیت معمولا ترجیح میداد شام را در اشپزخانه با خدمتکاران صرف کند چون انجا مجبور نبود اداب غذا خوردن را رعایت کند اما شب های جمعه وقتی دیوید به خانه ی انها می امد کیت در اتاق بزرگ غذاخوری می نشست دیوید معمولا تنها می امد ولی گاهی هم مهمان زنی همراه خود می اورد و کیت از همان لحظه ی ورود از ان زن متنفر می شد
کیت برای لحظه ای دیوید را در جایی تنها گیر می اورد و با معصومیت شیرینی می گفت:"تاحالا رنگ مویی به این زردی ندیده بودم"یا "این زن بدون شک سلیقه ی عجیب غریبی در پوشیدن لباس دارد اینطور نیست؟"یا"ایا این خانم سابقا در خانه ی مادام اگنس کار نمی کرد؟"
هنگامی که کیت چهارده ساله بود روزی خانم مدیر مدرسه به دنبال مارگارت فرستاد"خانم مک گریگور من آبرومندی را اداره میکنم متاسفم که دختر شما کیت تاثیر بدی روی شاگردان ما گذاشته است"
مارگارت اهی کشید و گفت:"این دفعه دیگر چه کار کرده است؟"
" او به سایر بچه ها کلماتی یاد میدهد که انها هرگز تا به حال نشنیده اند."چهره اش جدی و خشن بود"همینطور باید اضافه کنم خانم مک گریگور که من هم هرگز تا به حال ان کلمات را نشنیده بودم نمیتوانم تصور کنم که این بچه این حرفها رو از کجا یاد گرفته است"
ولی مارگارت میتوانست تصور کند کیت ان کلمات را از دوستان خیابانی اش یاد گرفته بود مارگارت تصمیم گرفت بسیار خوب وقت ان رسیده که به همه ی این افتضاحات پایان داده شود
خانم مدیر می گفت:"خوب است شما با او صحبت کنید ما به او فرصت دیگری میدهیم اما...."
"نه من فکر بهتری دارم میخواهم کیت را به مدرسه ای دور از اینجا بفرستم"
هنگامی که مارگارت فکرش را به دیوید گفت او خندید و جواب داد:"کیت خوشش نخواهد امد"
"چاره ای نیست حالا مدیر مدرسه از کلمات عامیانه ای که کیت به کار میبرد گله مند است او این طرز حرف زدن را از جویندگان الماس که همیشه دور و برشان می پلکد یاد گرفته است دختر من دارد مثل یکی از انها میشود قیافش شبیه انها شده و حتی بوی انها را میدهد دیوید صادقانه بگوییم من اصلا او را درک نمیکنم نمیدانم چرا اینطور رفتار میکند او زیباست باهوش است او...."
"شاید زیاده از حد باهوش است"
"بسیار خوب چه زیاده از حد باهوش باشد چه نباشد من میخوام به مدرسه ای دور از اینجا بفرستمش"
ان روز بعد از ظهر وقتی کیت به منزل امد مارگارت خبر را به او داد
کیت خشمگین شد:"تو میخواهی مرا از سر خودت باز کنی؟"
"البته که نه عزیزم فقط فکر میکنم بهتر است مدتی از اینجا دور باشی تا...."
"همین جا جایم خیلی خوب است همه دوستانم اینجا هستند تو میخواهی مرا از دوستانم جدا کنی."
"اگه منظورت اون ادم های بی ارزشی است که با انها مراوده ..."
"انها بی ارزش نیستند انها به خوبی من و شما هستند"
"کیت نمیخواهم پیش از این با تو بحث کنم تو به مدرسه شبانه روزی دختران جوان فرستاده خواهی شد همین است که گفتم"
کیت تهدید کرد:"خودم را میکششم"
"بسیار خوب عزیزم همین کار را بکن طبقه ی بالا یک تیغ صورت تراشی هست و اگر بیشتر به اطرافت نگاه کنی مطمئنم سموم مختلفی را در این خانه پیدا خواهی کرد"
کیت به گریه افتاد:"خواهش میکنم این بلا رو سر من نیاور مامان"
مارگارت اورا در اغوش گرفت و گفت:"کیت این به خاطر خودت است تو به زودی زن جوانی خواهی شد به سن ازدواج میرسی و هیچ مردی حاضر به ازدواج با دختری که مثل تو حرف بزند لباس بپوشد و رفتار کند نمیشود"
کیت اب بینی اش را بالا کشید و گفت:"این درست نیست دیوید اهمیتی به این چیزها نمیدهد"
"به دیوید چه ربطی دارد؟"
"ما میخواهیم با هم ازدواج کنیم"
مارگارت اهی کشید و گفت:"به خانم تالی میگوییم اثاثت را جمع کند."
حدود نیم دو جین مدرسه شبانه روزی انگلیسی خوب برای دختران جوان وجود داشت مارگارت چلتنهام را در گلوسستر شایر برگزید که برای کیت.......
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)