صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 111

موضوع: استاد بازی | سیدنی شلدون

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض



    از 252 تا آخر 257
    تنها کسی که می توانست از پس کیت بربیاید دیوید بود دیوید گفت:"شنیدم امروز بعد از ظهر به جشن تولدی دعوت داری"
    "از جشن تولد بیزارم"
    دیوید خم شد تا نگاهش هم سطح نگاه او شود:"کیت میدانم که بیزاری اما پدر ان دختر کوچولویی که تولدش را جشن گرفته اند یکی از دوستان من است اگر تو در ان مهمانی شرکت نکنی و انجا مثل یک خانم رفتار نکنی ابروی من میرود"
    کیت به او خیره ماند:"آیا او یک دوست خوب توست؟"
    "بله"
    "پس می روم"
    رفتار کیت در ان بعد از ظهر بی عیب و نقص بود
    مارگارت به دیوید گفت:"نمی دانم چطور این کار را میکنی این یک معجزه است"
    دیوید خندید و گفت:"او فقط خیلی بازیگوش است بزرگ میشود فراموش میکند مهم ان است که مراقب باشیم این روحیه ی شاد و با نشاط را د ر ان خرد نکنیم"
    مارگارت با لحنی خشن و جدی گفت:"به تو رازی را بگویم خیلی وقت ها دلم میخواهد گردنش را خرد کنم"
    **************

    هنگامی که کیت ده ساله شد روزی به دیوید گفت:"من می خواهم باندا را ببینم"
    دیوید با حیرت به او نگریست:"متاسفم که این مقدور نیست کیت مزرعه باندا از اینجا خیلی دور است"
    "دیوید ایا تو مرا به انجا می بری یا ان که میخواهی خودم تنهایی بروم؟"
    هفته ی بعد دیوید کیت را به مزرعه باندا برد انجا قطعه زمین نسبتا بزرگی بود چهار جریب مساحت داشت ودر ان باندا گندم کشت میکرد و گوسفند و شتر مرغ پرورش میداد خانه های مسکونی در انجا کلبه های مدور بودند و دیوارهایشان از خشت ساخته شده بود تیرک هایی سقف مخروطی کلبه ها را که از بوریا درست شده بود نگه میداشت باندا همان جلو ایستاده کیت و دیوید را می دید که با کالسکه از مسیر بالا امدند و سپس پیاده شدند
    باندا به ان دختر قد بلند و باریک با چهره ای جدی که در کنار دیوید راه می رفت نگریست و گفت:" میدانم که تو دختر جیمی مک گریگور هستی"
    کیت با لحنی جدی گفت:" و من هم میدانم که تو باندا هستی امده ام اینجا تا از تو به خاطر انکه جان پدرم و نجات دادی تشکر کنم"
    باندا خندید:"حتما کسی ان داستان ها را برایت تعریف کرده است بیا تو با خانواده ی من اشنا شو."
    همسر باندا زن زیبایی از قبیله ی بانتو به نام نتییم بود باندا دو پسر داشت تتوم بنتل که هفت سال بزرگ تر از کیت بود و ماگنا که شش سال بیشتر از کیت داشت تتوم بنتل نسخه ی کوچک پدرش بود او همان اعضای چهره و اندام زیباو ظاهر مغرور و متانت درونی پدرش را داشت.
    کیت تمام بعد از ظهر را به بازی با ان دو پسر گذراند ان ها شام را در ان اشپزخانه ی روستایی کوچک و پاکیزه صرف کردند دیوید از غذا خوردن با یک خانواده ی سیاه پوست احساس ناراحتی میکرد با انکه برای باندا احترام قائل بود اما رسم این بود که هیچ گونه معاشرتی بین دو نژاد وجود نداشته باشد علا وه بر ان دیوید نگران فعالیت های سیاسی باندا بود گزارش هایی وجود داشت مبنی بر این که باندا ازمریدان جان تنگو جاباوو و این شخص برای ایجاد تغییرات بنیادی در جامعه مبارزه میکرد از انجا که صاحبان معادن نمی توانستند بو می ها را به تعداد کافی به کار برای خودشان وادارند دولت مالیاتی ده شیلینگی برای تمام بومی هایی که به عنوان کارگر معدن کار نمیکردند وضع کرده بود به همین دلیل در سراسر افریقای جنوبی شورش هایی در جریان بود
    اواخر بعد از ظهر دیوید گفت:"کیت بهتر است رهسپار خانه شویم یک کالسکه سواری طولانی در پیش داریم"
    "حالا نه"کیت رو به باندا کرد:"از ان کوسه ها برایم بگو"
    گه گاهی که دیوید در شهر بود کیت او را وا می داشت وی را به دیدار باندا و خانواده اش ببرد.

    با انکه دیوید اطمینان خاطر می داد که کیت بالاخره بزرگ میشود و شیطنت و بازیگوشی را به فراموشی میسپرد اما هیچ نشانه هایی از رخ دادن این دگرگونی در کار نبود تنها تغییری که در او مشاهده میشد این بود که برعکس روز به روز لجباز تر و یکدنده تر می شد کیت همچنان در شرکت در هر فعالیتی که سایر دختران همسال او انجام می دادند خود داری میکرد همچنان اصرار داشت با دیوید به معادن برود و دیوید او را به شکا رو ماهیگیری و اردو زنی در هوای ازاد می برد کیت عاشق این تفریحات بود روزی کیت و دیوید در رودخانه وال ماهی میگرفتند و کیت در کمال مهارت و استادی ماهی قزل الایی بزرگتر از همه ماهی هایی که دیوید تا ان زمان گرفته بود از اب بیرون کشید دیوید گفت:"تو بایستی پسر زاده میشدی"
    کیت با رنجیدگی رو به او کرد و گفت:" احمق نباش دیوید در ان صورت دیگر نمی توانستم با تو ازدواج کنم"
    دیوید خندید
    "می دانی بدون شک ما با هم ازدواج خواهیم کرد"
    "متاسفم که بگویم نه کیت من بیست و دو سال بزرگتر از تو هستم انقدر بزرگترم که می توانم جای پدرت باشم تو روزی پسری را ملاقات خواهی کرد مردی جوان و نیکو سرشت و..."
    کیت با شیطنت گفت:" من مرد جوان نیکو سرشت نمیخواهم من تور ا می خواهم"
    دیوید گفت:"پس اگر واقعا جدی میگویی من راز دل مردی را برایت فاش میکنم"
    کیت مشتاقانه گفت:"بگو!بگو!"
    "شکم ماهی قزل الا را پاک کن فلسهایش را بگیر ان را بشوی و بگذار و بگذار غذای لذیذی بخوریم"

    کوچکترین شکی در ذهن کیت وجود نداشت که او عاقبت به همسری دیوید بلک ول در می امد دیوید تنها مردی بود که کیت در این دنیا می خواست.

    مارگارت هفته ای یک بار دیوید را به صرف شام در خانه ی بزرگشان دعوت میکرد کیت معمولا ترجیح میداد شام را در اشپزخانه با خدمتکاران صرف کند چون انجا مجبور نبود اداب غذا خوردن را رعایت کند اما شب های جمعه وقتی دیوید به خانه ی انها می امد کیت در اتاق بزرگ غذاخوری می نشست دیوید معمولا تنها می امد ولی گاهی هم مهمان زنی همراه خود می اورد و کیت از همان لحظه ی ورود از ان زن متنفر می شد
    کیت برای لحظه ای دیوید را در جایی تنها گیر می اورد و با معصومیت شیرینی می گفت:"تاحالا رنگ مویی به این زردی ندیده بودم"یا "این زن بدون شک سلیقه ی عجیب غریبی در پوشیدن لباس دارد اینطور نیست؟"یا"ایا این خانم سابقا در خانه ی مادام اگنس کار نمی کرد؟"

    هنگامی که کیت چهارده ساله بود روزی خانم مدیر مدرسه به دنبال مارگارت فرستاد"خانم مک گریگور من آبرومندی را اداره میکنم متاسفم که دختر شما کیت تاثیر بدی روی شاگردان ما گذاشته است"
    مارگارت اهی کشید و گفت:"این دفعه دیگر چه کار کرده است؟"
    " او به سایر بچه ها کلماتی یاد میدهد که انها هرگز تا به حال نشنیده اند."چهره اش جدی و خشن بود"همینطور باید اضافه کنم خانم مک گریگور که من هم هرگز تا به حال ان کلمات را نشنیده بودم نمیتوانم تصور کنم که این بچه این حرفها رو از کجا یاد گرفته است"
    ولی مارگارت میتوانست تصور کند کیت ان کلمات را از دوستان خیابانی اش یاد گرفته بود مارگارت تصمیم گرفت بسیار خوب وقت ان رسیده که به همه ی این افتضاحات پایان داده شود
    خانم مدیر می گفت:"خوب است شما با او صحبت کنید ما به او فرصت دیگری میدهیم اما...."
    "نه من فکر بهتری دارم میخواهم کیت را به مدرسه ای دور از اینجا بفرستم"

    هنگامی که مارگارت فکرش را به دیوید گفت او خندید و جواب داد:"کیت خوشش نخواهد امد"
    "چاره ای نیست حالا مدیر مدرسه از کلمات عامیانه ای که کیت به کار میبرد گله مند است او این طرز حرف زدن را از جویندگان الماس که همیشه دور و برشان می پلکد یاد گرفته است دختر من دارد مثل یکی از انها میشود قیافش شبیه انها شده و حتی بوی انها را میدهد دیوید صادقانه بگوییم من اصلا او را درک نمیکنم نمیدانم چرا اینطور رفتار میکند او زیباست باهوش است او...."
    "شاید زیاده از حد باهوش است"
    "بسیار خوب چه زیاده از حد باهوش باشد چه نباشد من میخوام به مدرسه ای دور از اینجا بفرستمش"
    ان روز بعد از ظهر وقتی کیت به منزل امد مارگارت خبر را به او داد
    کیت خشمگین شد:"تو میخواهی مرا از سر خودت باز کنی؟"
    "البته که نه عزیزم فقط فکر میکنم بهتر است مدتی از اینجا دور باشی تا...."
    "همین جا جایم خیلی خوب است همه دوستانم اینجا هستند تو میخواهی مرا از دوستانم جدا کنی."
    "اگه منظورت اون ادم های بی ارزشی است که با انها مراوده ..."
    "انها بی ارزش نیستند انها به خوبی من و شما هستند"
    "کیت نمیخواهم پیش از این با تو بحث کنم تو به مدرسه شبانه روزی دختران جوان فرستاده خواهی شد همین است که گفتم"
    کیت تهدید کرد:"خودم را میکششم"
    "بسیار خوب عزیزم همین کار را بکن طبقه ی بالا یک تیغ صورت تراشی هست و اگر بیشتر به اطرافت نگاه کنی مطمئنم سموم مختلفی را در این خانه پیدا خواهی کرد"
    کیت به گریه افتاد:"خواهش میکنم این بلا رو سر من نیاور مامان"
    مارگارت اورا در اغوش گرفت و گفت:"کیت این به خاطر خودت است تو به زودی زن جوانی خواهی شد به سن ازدواج میرسی و هیچ مردی حاضر به ازدواج با دختری که مثل تو حرف بزند لباس بپوشد و رفتار کند نمیشود"
    کیت اب بینی اش را بالا کشید و گفت:"این درست نیست دیوید اهمیتی به این چیزها نمیدهد"
    "به دیوید چه ربطی دارد؟"
    "ما میخواهیم با هم ازدواج کنیم"
    مارگارت اهی کشید و گفت:"به خانم تالی میگوییم اثاثت را جمع کند."
    حدود نیم دو جین مدرسه شبانه روزی انگلیسی خوب برای دختران جوان وجود داشت مارگارت چلتنهام را در گلوسستر شایر برگزید که برای کیت.......


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    258-259


    مناسبترین بود.آنجا مدرسه ای بود که به انضباط و سخت گیری شهرت داشت.در چندین جریب زمین بنا شده بود و این زمین ها توسط دیوارهای کنگره دار بلندی احاطه شده بود.براساس مجوزی که برایش صادر کرده بودند این مدرسه برای دختران ثروتمندان و نجیب زادگان تاسیس شده بود.دیوید با شوهر خانم مدیر این مدرسه خانم کیتون معاملات بازرگانی انجام می داد و برای ترتیب دادن مقدمات کار و ثبت نام کیت در آنجا با هیچ مشکلی مواجه نبود و سریعا این کار را انجام داد.
    هنگامی که کیت شنید به کجا میرود دوباره به خشم آمد و از غیظ منفجر شد:
    -درباره ی این مدرسه زیاد شنیده ام!مثل یکی از آن عروسکهای انگلیسی که داخلاشان پنبه تپانده اند به خانه برخواهم گشت آیا همین را می خواهی؟
    مارگارت به او گفت:
    -آنچه می خواهم این است که تو کمی اخلاق و رفتار یاد بگیری.
    -من به اخلاق و رفتار احتیاجی ندارم مغزم خوب کار میکند.
    مارگارت با لحنی خشک گفت:
    -این نخستین چیزی نیست که یک مرد از یک خانم انتظاردارد و تو داری برای خودت خانمی می شوی.
    کیت فریاد زد:
    -من نمی خواهم خانم بشوم خدا لعنتتان کند چرا دست از سر من برنمیدارید؟
    -اجازه نمی دهم با این لحن عامیانه صحبت کنی.
    و اوضاع به همین ترتیب پیش رفت تا صبح روزی که کیت قرار بود خانه را ترک کند و به آن مدرسه برود فرا رسید از آنجا که دیوید برای یک سفر تجاری عازم لندن بود مارگارت از او تقاضا کرد:
    -ممکن است کیت را همراهی کنی تا صحیح و سالم تحویل مدرسه اش شود؟خدا می داند تنهایی برود از کجا سردرخواهد آورد.
    دیوید گفت:
    -با کمال میل.
    -تو!تو هم به بدی مادرم هستی.با بی صبری هرچه تمام تر میخواهی از شر من خلاص شوی.
    دیوید خندید و گفت:
    -اشتباه میکنی میتوانم هرچقدر بخواهی منتظرت بمانم تا آماده شوی.

    آنها با واگن خصوصی خانواده مک گریگور از کلیپ دریفت به کیپ تاون رفتند و از آنجا با کشتی عازم ساتهمپتون شدند.سفرشان چهار هفته به طول انجامید غرور کیت اجازه نمی داد که این موضوع را بپذیرد اما او از سفر با دیوید به شدت هیجان زده بود به خودش میگفت مثل رفتن به سفر ماه عسل است با این تفاوت که ما زن و شوهر نیستیم هنوز نه ولی بعدها چرا.
    در آن سفر دریایی دیوید بیشتر اوقات خود را در کابینش میگذراند کیت روی کاناپه کز میکرد ودر سکوت او را تماشا میکرد از این که نزدیک او باشد خرسند و راضی بود.
    یک بار پرسید:
    -دیوید آیا از کار کردن روی آن همه اعداد و ارقان خسته نمی شوی؟
    دیوید قلمش را زمین گذاشت و به کیت نگریست:
    -کیت اینها فقط اعداد و ارقام نیستند داستان ها میگویند.
    -چه نوع داستان هایی؟
    -اگر بلد باشی چطور این داستان ها را بخوانی داستان شرکتهایی هستند که ما میخریم و می فروشیم داستان اشخاصی که برای ما کار میکنند هزاران نفر در سراسر جهان از طریق شرکتی که پدرتو آن را تاسیس کرد امرار معاش میکنند.
    -آیا من کوچکترین شباهتی به پدرم دارم؟
    -به لحاظ بسیار بله او مرد کله شق و استقلال طلبی بود.
    -آیا من هم زن کله شق و استقلال طلبی هستم؟
    -تو یک بچه ی لوس و ننری وای به حال آن مردی که با تو ازدواج کند،



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    260 تا263
    زندگی اش به جهنمی مبدل می شود.»
    کیت یا حالتی رویایی لبخند زد. دیوید بیچاره.
    درآخرین شبی که آنها روی دریا می گذراندند، دیوید درسالن غذاخوری پرسید:« چرااینقدر دردسرآفرین هستی و حرف گوش نمی کنی؟»
    « من واقعاً اینطور هستم؟»
    « خودت می دانی که اینطور هستی. مادر بیچاره ات را بالاخره دیوانه می کنی.»
    کیت دستش را روی دست او گذارد:« تو را هم دیوانه می کنم؟»
    صورت دیوید از فرط خجالت سرخ شد:« دست از این حرفها بردار. منظورت را نمی فهمم.»
    « چرا می فهمی.»
    « چرا تو نمی توانی مثل دختران همسن و سالت باشی؟»
    « ترجیح می هم بمیرم تا مثل آنها باشم. نمی خواهم مثل هیچ کس دیگری باشم.»
    « خدا می داند که مثل هیچ کس نیستی!»
    « دیویو، تا وقتی که من به اندازه ی کافی بزرگ شوم تو با کس دیگری ازدواج نخواهی کرد، اینطور نیست؟ من سعی می کنم با بیشترین سرعت ممکن بزرگ شوم. قول می دهم. فقط با کسی ملاقات نکن که به او دل ببازی، خواهش می کنم.»
    دیوید تحت تأثیر صمیمیت وصداقت او قرار گرفت. دست کیت را در دستش گرفت و گفت:« کیت، وقتی می خواهم ازدواج کنم، دوست دارم دخترم درست مثل تو بشود.»
    کیت یکدفعه به پا خاست و با صدای زنگ داری که در سراسر سالن غذاخوری طنین انداخت گفت:« دیوید بلک ول، مرده شور ریختت را ببرد،برو به جهنم!» و درحالی مه همه ی حاضران درسالن خیره خیره به او نگاه می کردند، سراسیمه و خشمناک از سالن خارج شد.
    آنها سه روز درلندن با هم بودند، وکیت دقیقه به دقیقه آن اوقات را دوست داشت.
    دیوید به او گفت:« می خواهم تو را به جای خوبی ببرم. دوبلیت برای نمایش خانم کلاه گیس به سر در مزرعه ی کلم گیر آورده ام.»
    « ممنون، دیوید. اما من می خواهم به تالار گایتی بروم.»
    « نمی شود، در آنجا یک- یک نمایش انتقادی آهنگین برروی صحنه است. مناسب سن تو نیست.»
    کیت بایکدندگی گفت:« من که تا وقتی آن را نبینم باورم نمی شود، اینطور نیست؟»
    کیت عاشق ظواهر شهر لندن شد. ترکیبی از اتومبیل های موتوری و کالسکه، خانم هایی که لباس های زیبای مزین به تور و پارچه حریر و ساتن سبک به تن داشتند و جواهرات درخشان به خود آویخته بودند، و مردانی در کت و شلوارهای تیره با جلیقه و یقه آهار خورده ی سفید، صحنه هاییی بود که توجه و علاقه ی او را به خود جلب کرد. آنها در ریتزشام خوردند، و یک بار دیگر هم شام سبکی در اواخر شب در سوی صرف کردند. و هنگامی که وقت رفتن فرا رسید، کیت به خود گفت، ما دوباره به اینجا باز خواهیم گشت. من و دیوید به اینجا خواهیم گشت.
    وقتی به چلتنهام رسیدند، به دفتر خانم کیتون راهنمایی شدند.
    دیوید گفت:« خیلی ممنون که کیت را ثبت نام کردید.»
    « مطمئنم که بودن او در اینجا مارا مسرور خواهد کرد. و باعث کمال خوشوقتی من است که لطف یکی از دوستان شوهرم را به طریقی جبران کنم»
    درآن لحظه، کیت دانست که به او نارو زده و فریبش داده اند.این دیوید بوده که او را به آن مکان دوردست فرستاده و ترتیب رفتنش را به آنجا داده بود.
    کیت آنقدر غضبناک و رنجیده خاطر بود که با دیوید حتی خداحافظی هم نکرد.



    فصل 13
    مدرسه چلتنهام غیر قابل تحمل بود. برای هر چیز قوانین و مقرراتی وجود داشت. دخترها بایستی لباسهای همسان و دامن تا زیر زانو می پوشیدند. هر روز تحصیلی مدرسه ده ساعت طول می کشید. و هر دقیقه ی آن با انظباط دقیقی برنامه ریزی شده بود. خانم کیتون با خط کشی آهنین برشاگردان مدرسه و کارکنانش فرمان می راند. آن دخترها به آنجا آمده بودند تا رفتار صحیح و انظباط، آداب معاشرت، نزاکت اجتماعی، طرز سخن گفتن و لباس پوشیدن را بیاموزند، به طوری که روزی بتوانند شوهران مناسبی برای خود بیابند.
    کیت برای مادرش نوشت:« اینجا زندانی نفرین شده است. دخترهای اینجا وحشتناک هستند. تنها چیزهایی که راجع به آن صحبت می کند. لباس لعنتی و آن پسرهای لعنتی است. معلم های لعنتی مثل هیولاهایی هستند. هرگز نخواهند توانست مرا اینجا نگه دارند. می خواهم از اینجا فرار کنم.»
    کیت سه بار اقدام به فرار کرد، و هر بار گرفتار شد و بدون آن که ذره ای احساس پشیمانی از خود نشان بدهد، به مدرسه بازگردانده شد.
    دریک جلسه هفتگی کارکنان، هنگامی که نام کیت به میان آمد، یکی از معلم ها گفت:« این بچه مهارناپذیر است. فکر می کنم باید تو را به آفریقای جنوبی برگردانیم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    از 264 تا آخر 269
    خانم کیتون پاسخ داد: «متأسفانه باید بگویم حق با شماست، اما بگذارید به این مسأله مثل چالشی بنگریم. اگر بتوانیم در منضبط کردن و تربیت کیت مک گریگور موفق شویم، در تربیت هر شاگرد دیگری هم موفق خواهیم بود.»
    کیت در مدرسه باقی ماند.
    در کمال اعجاب و حیرت آموزگاران، کیت به مزرعه ای که مدرسه عهده دار نگه داری آن بد علاقه مند شد. مزرعه دارای باغ های سبزی کاری، جایگاه مرغ و خروس، گاوداری، خوکدانی و اصطبل اسب ها بود. کیت بیشترین وقتی را که برای فراغت در اختیار داشت در آنجا می گذراند، و هنگامی که خانم کیتون به این موضوع پی برد، بسیار خرسند و راضی شد.
    خانم مدیر به کارکنانش گفت: «می بینید؟ فقط صبر و بردباری لازم دارد. کبت بلاخره عشق و علاقۀ خودش را در زندگی یافته است. روزی با یک مزرعه دار ازدواج خواهد کرد وکمک بزرگی برای او خواهد شد.»
    صبح فردای آن روز، اسکار دنکر، مردی که مسؤول اداره مزرعه بود، به دیدن خانم مدیر مدرسه آمد. او گفت: «یکی از شاگردان شما، این کیت مک گریگور را می گویم ـ لطفاً او را از مزرعۀ من دور نگه دارید.»
    خانم کیتون پرسید: «راجع به چی صحبت می کنید؟ اتفاقاً شنیده ام او خیلی به آنجا علاقه مند است.»
    «معلوم است که علاقه مند است، اما می دانید به چه چیز آن مزرعه علاقه دارد؟ به تماشای جفت گیری حیوانات، البته این بی ادبی مرا ببخشید.»
    «چی؟»
    «همین که گفتم. این دختر همۀ روز آن اطراف می ایستد و حیوانات را تماشا می کند.»
    خانم کیتون گفت: «مرده شورش ببرد!»
    کیت هنوز دیوید را به سبب آن که وی را به تبعید فرستاده بود نبخشیده بودف اما خیلی دلش برای او تنگ شده بود. با دلتنگی با خود اندیشید، این تقدیر من است، که عاشق مردی باشم که از او متنفرم. کیت مثل یک زندانی که گذر روزها را تا زمان آزادی اش روی تیرکی حک می کند، روزهایی را که از او دور مانده بود پیش خود می شمرد. می ترسید مبادا کار وحشتناکی از دیوید سر بزند، مثلاً در حالی که خود او در این مدرسۀ نفرین شده حبس و به دام افتاده است دیوید با زن دیگری ازدواج کند. به خود می گفت، اگر چنین کاری بکند، هر دوشان را می کشم. نه، فقط آن زنک را می کشم. به جرم قتل دستگیرم می کنند و تصمیم می گیرند مرا به دار بیاویزند، و هنگامی که من پای چوبۀ درا ایستاده ام دیوید متوجه خواهد شد که چقدر دوستم داشته، اما افسوس که خیلی دیر شده است. او به من التماس خواهد کرد که او را ببخشم. «بله، دیوید، عزیز دلم، من تو را می بخشم. تو خیلی احمق بودی که ندانستی چه عشق بزرگی در کف دستت است، ولی تو قدرش را ندانستی. گذاشتی مثل پرندۀ کوچکی از دستت به هوا پر بکشد. اکنون آن پرندۀ کوچک در آستانۀ به دار آویخته شدن است. بدرود، دیوید.» اما در واپسین دقیقه، حکم اعدام او لغو خواهد شد و دیوید او را در میان بازوانش خواهد گرفت وب ه شوری زیبا و خیال انگیز خواهد برد، جایی که غذا بهتر از این زهرابی باشد که در این چنتلهام نفرین شده به عنوان سوپ می دهند.
    کیت یادداشتی از دیوید دریافت کرد که رد آن نوشته بود او به زودی به لندن خواهد آمد و از وی نیز دیدن خواهد کرد. تخیلات کیت دچار تب و التهاب شد. او در یادداشت دیوید معانی پنهان متعددی پیدا کرد. چرا دیوید می خواهد به انگلستان بیاید؟ صد البته ، برای این که نزدیک او باشد. چرا به دیدار او می آید؟ زیرا سرانجام فهمیده که او را به شدت دوست می دارد و دیگر نمی تواند دوری اش را تحمل کند. دیوید که یک دل نه صد دل عاشق او شده است می خواهد هر چه زودتر او را از این مکان لعنتی بیرون ببرد. کیت به سختی می توانست خوشبختی و خوشحالی اش را برای خودش نگه دارد و چیزی بروز ندهد. تخیلاتش را آنقدر به حقیقت نزدیک می دید که روزی که دیوید می آمد، کیت این طرف و آن طرف می رفت و با دوستان همکلاسی اش خداحافظی می کرد. او به آنها می گفت: «عاشق من دنبالم می آید تا مرا از اینجا ببرد.»
    همۀ دخترها با ناباوری و در خاموشی به او می نگریستند، همه به جز جورجینا کریستی که با لودگی گفت:«کیت مک گریگور، تو باز هم داری دروغ می گویی.»
    «فقط صبر کنید و ببینید. او قد بلند و خوش قیافه است، و دیوانه وار عاشق من است.»
    هنگامی که دیوید از راه رسید، متحیر مانده بود که چرا همه دخترهای مدرسه گویا به او خیره شده اند. آنها به او نگاه می کردند و پچ پچ می کردند و ریز می خندیدند و لحظه ای که چشمشان در چشم او می افتاد، سرخ می شدند و برمی گشتند و می گریختند.
    دیوید به کیت گفت:«این دخترها طوری رفتار می کنند مثل این که به عمرشان مرد ندیده اند.» او با حالتی مشکوک به کیت نگاه کرد و افزود:«نکند راجع به من حرف بدی زده ای؟»
    کیت با نخوت گفت:«البته که نه. چرا باید چنین کاری بکنم؟»
    آنها در سالن غذاخوری بزرگ مدرسه با هم غذا خوردند و دیوید هر اتفاق تازه ای را که در خانه افتاده بود برای کیت تعریف کرد و اورا در جریان همه امور تازۀ خانه گذاشت:« مادرت عشق و سلام فروان خود را به تو می رساند. او برای تعطیلات تابستانی انتظار بازگشت تو را می کشد.»
    «حال مادر چطور است؟»
    «حالش خوب است. سخت کار می کند.»
    «کار و بار شرکت خوب است، دیوید؟»
    دیوید از علاقۀ ناگهانی کیت عجب کرد: «بله، خوب است. چرا این را پرسیدی؟»
    کیت به خود گفت، چون این شرکت روزی به من تعلق خواهد داشت و من و تو در آن همکار خواهیم شد و با هم سهیم خواهیم بود. " هیچی، فقط از روی کنجکاوی.»
    دیوید به بشقاب کیت که آن را دست نزده بود نگاه کرد: « چرا غذا نمی خوری؟»
    کیت در آن حال میلی به غذا نداشت. منتظر فرا رسیدن آن لحظۀ جادویی بود، لحظه ای که دیوید بگوید، «کیت، بیا با هم از اینجا برویم. تو حالا زنی بالغ هستی، و من تو را می خواهم. ما به زودی با هم ازدواج خواهیم کرد.»
    دسر را آوردند و بردند، قهوه را آوردند و بردند، و هنوز آن کلمات جادویی از دهان دیوید خارج نشده بود.
    موقعی که او به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت: «خوب، بهتر است کم کم راه بیفتم وگرنه قطار را از دست خواهم داد،» تازه آن لحظه بود که کیت با ترس و وحشت متوجه شد که دیوید اصلاً برای بردن او نیامده است. آن جانور موذی می خواست او را در آنجا به حال خود رها کند، تا وقتی بپوسد و بگندد و از بین برود!
    دیوید از دیدار کیت خوشحال شده بود. او بچه ای باهوش و خوش صحبت بود، و آن حالت لجاجت و سرسختی که زمانی از خودش نشان میداد اکنون زیر سلطه اش درآمده بود. دیوید با مهربانی آهسته به دست کیت زد و نوازشش کرد و پرسید:«کیت، آیا قبل از این که من بروم کاری هست که بتوانم برایت انجام بدهم؟»
    کیت به چشمان او خیره شد و با لحن شیرینی گفت:« بله، دیوید، کاری هست که برایم انجام بدهی. می توانی لطف بزرگی در حق من بکنی. از زندگی لعنتی من گم شو بیرون!» و در حالی که سرش را بالا گرفته بود، در کمال وقار و متانت از اتاق خارج شد و دیوید را که دهانش از فرط حیرت بازمانده و همانطور روی صندلی نشسته بود، در آنجا تنها گذاشت.
    مارگارت احساس می کرد دلش برای کیت خیلی تنگ شده است. دخترش یاغی و ستیره جو بود، اما مارگارت پی برد که کیت تنها فرد زنده ای است که او بسیار دوستش دارد. با غرور اندیشید، روزی کیت زن مهم و مشهوری خواهد شد. اما دلم می خواهد رفتار و نزاکت یک بانو را داشته باشد.
    کیت برای گذراندن تعطیلات تابستان به خانه آمد. مارگارت پرسید: «اوضاع در مدرسه چطور است؟»
    «از آنجا متنفرم ! مثل آن است که در محاصرۀ صدتا ماده بز باشی.»
    مارگارت دخترش را برانداز کرد و پرسید: «کیت، آیا بقیه دخترها هم همین احساس را دارند؟»
    کیت با لحنی تحقیر آمیز پاسخ داد: «آنها چه میفهمند؟ بایستی بودی و دخترهای آن مدرسه را می دیدی! آنها همه عمرشان تحت حمایت زندگی کرده اند. از زندگی هیچ چیز سرشان نمی شود.»
    مارگارت گفت:«اوه، عزیزم، حتماً به تو خیلی سخت گذشته.»
    «خواهش می کنم مسخره ام نکن. آنها هرگز در آفریقای جنوبی نبوده اند. تنها حیواناتی که دیده اند در باغ وحش بوده است. هیچ کدامشان معدن الماس یا طلا ندیده اند.»
    «آدمهای بیچاره.»
    کیت گفت:«بسیار خوب، اما وقتی من هم مثل آنها بشوم، تو حتماً خیلی غصه می خوری. لعنت بر شیطان.»
    «تو فکر می کنی روزی شبیه آنها بشوی؟»
    کیت با شیطنت خنده ای کرد و گفت:« البته که نه. نکند به سرت زده؟»
    یک ساعت پس از آن که کیت به وطن و خانه اش رسید، بیرون خانه با بچه های خدمتکاران راگبی بازی می کرد. مارگارت که از پشت پنجره تماشایش می کرد اندیشید، دارم پولم را بیهوده هدر می دهم. او هرگز عوض نخواهد شد.
    همان شب سر میز شام، کیت با لحنی عادی و به ظاهر بی تفاوت پرسید:«دیوید در شهر است؟»
    «او در استرالیا است. فکر می کنم فردا بر میگردد.»
    «ایا برای شام جمعه شب به اینجا خواهد آمد؟»
    «احتمالاً.» مارگارت نگاه دقیقی به کیت انداخت و پرسید :«تو از دیوید خوشت می آید، نه؟»
    کیت شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت و گفت: «آدم خوبی است، به نظرم اینطور می آید.»
    مارگارت گفت:« که اینطور.» و وقتی که سوگند کیت را برای ازدواج با دیوید به خاطر آورد در دلش خندید.
    «مادر، من از او بدم نمی آید. منظورم این است، که مثل یک موجود بشری دوستش دارم. ولی نمی توانم او را به عنوان یک مرد تحمل کنم.»
    هنگامی که دیوید برای صرف شام جمعه شب از راه رسید،کیت سراسیمه به طرف در رفت تا به او خوشامد بگوید. او را در آغوش کشید و در گوشش نجوا کرد:«تو را می بخشم. آره دیوید، چقدر دلم برایت تنگ شده بود! تو هم دلت برای من تنگ شده بود؟»
    دیوید بی اختیار گفت:«بله.» و سپس با حیرت اندیشید، خدای من واقعاً دلم برایش تنگ شده بود. او این بچه را بهتر از هرکس دیگری می شناخت. دیوید شاهد بزرگ شدنش بود و هربار که با کیت مواجه می شد وجود او برایش مکاشفه ای بود. حالا کیت تقریباً شانزده سال داشت و در سن رشد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 270 تا 279
    بود. موهای مشکی براقش بلند شده بود و گیسوانش به شکلی زیبا و دلچسب روی شانه هایش ریخته بود. اعضای چهره و اندامش بالغ و رسیده شده بود و حاتل هوس انگیزی در او وجود داشت که دیوید پیش ارز آن مشاهده نکرده بود .او دختر زیبایی شده بود، با هوشی بسیار بالا و قوه درکی سریع و اراده ای استوار .دیدید به خود گفت به هر حال زن مطیع و سربه زیری برای شوهرش نخواهد بود.
    سرشام دیدید پرسید: کیت آیا در مدرسه بهت خوش می گذرد؟
    کیت با چرب زبانی گفت: اوه خیلی انجا رت دوست دارم . واقعا دارم چیزهای زیادی یاد می گیرم . معلمها فوق العاده هستند و من دوستان زیادی پیدا کرده ام.
    مارگارت در سکوتی حامی از حیرت فراوانی نشسته بود.
    دیدید می شود مرا با خود به معادن ببری ؟
    آیا اینطوری می خواهی تعطیلات را به هدر بدهی
    بله خواهش می کنم.
    سفری به جنوب معادن و بازگشت به خانه یک روز کامل طول می کشید ، که به این معنا بود که کیت تمام وقتش را با دیوید می گذراند. اگر مادرت بگوید که اشکالی ندارد-
    خواهش می کنم مامان !
    بسیار خوب ، عزیزم .تازمانی که با دیوید هستی ، می دانم که برایت مشکلی پیش نخواهد آمد و تو در امانی .مارگارت امیدوار بود که دیوید هم از دست دخترش در امان باشد.
    معدن الماس شرکت کروگر -برنت نزدیک بلوم فانتین ، مرکز عملیات عظیم و گستردهای بود، با صدها نفر کارگر که مشغول حغفاری ، مهندسی ، شستن و سوا کردن سنگهای الماس استراج شده بودند.
    دیوید به کیت گفت: این یکی از پرمنفعت ترین معادن شرکت است. آنها در دفتر مدیر در سطح زمین بودند و منتظر بودند یک نفر راهنما آنها را به زیر زمین به درون معدن ببرد .چسبیده به یک دیوار ویترین شیشه ای بود که درون آن پز از انواع الماس به رنگها و اندازه های مختلف بود.
    دیوید توضیح داد: هر الماس دارای ویژگی های متمایزی است.الماس های اصیل متعلق به سواحل رودخانه وال از نوع رسوبی هستند و دیواره هایشان بر اثز ساییدگی ناشی از گذشت قرن ها شسته شده و فرسوده است.
    کیت اندیشید ،امروز از همیشه خوشگلتر شده است. چه ابروهای قشنگی دارد ،امنها را دوست دارم.
    این سنگ ها متعلق به معادن مختلف هستند،اما به راحتی از روی شکل ظاهری شان می توان آنها را شناسایی کرد و فهمید هر کدام به کجا تعلق دارند. این یکی را می بینی؟ از اندازه و سایه زردی که دارد می توانی بفهمی ک مال پاردیس است. الماسهای دوپیر سطحی به ظاهر روغنی دارند و از نظر شکل دارای دوازده سطح هستند. او خیلی باهوش است .همه چیز را می داند.
    می توان گفت که این یکی مال معدن کیمبرلی است چون هشت سطح دارد . رنگ الماسها از شیشه ای مات تا سفید متغییر است.
    نمی دانم آیا مدیر فهمیده که دیوید معشوق من است یا نه کاش که فهمیده باشد.
    رنگ یک الماس به تعیین ارزش آن کمک می کند. رنگها را در معیار یک تا ده طبقه بندی می کنند. در بالاترین مقام که بهترین نوع است سایه آبی سفید قرار دارد و در پایین ترین مقام رنگ قهوه ای واقع است.
    چه ادکلن خوبی زده است. واقعا - واقعا که بوی مردانه ای دارد.چه بازوان و شانه های ورزیده ای کاش که-
    کیت!
    او با لحنی حاکی از احساس گفت: بله دیوید ؟
    آیا گوشت به من است؟
    البته که هست . در صدایش رنجشی احساس می شد ک کلمه به کلمه حرفهایت را شنیده ام.
    آنها دو ساعت بعدی را در اعماق معدن سپری کردند و سپس ناهار خوردند . این رویای به حقیقت پیوسته کیت از یک روز بهشتی بود.
    هنگامی که کیت دیروقت بعداظهر به خانه باز
    شت ،ماگارت پرسید:
    بهت خوش گذشت؟
    فوق العاده بود .حفاری در معدن کار واقعا جالبی است.
    نیم ساعت بعد ،مارگارت به طور اتفاقی به بیرون پنجره نگاهی انداخت کیت روی زمین افتاده بود و مشغول مشت زنی با پسر یکی از باغبان ها بود .
    سال بعد نامه هایی که کیت از مدرسه می فرستاد با لحنی محتاطانه نوشته شده و خش بینانه بود. او کاپیتان تیم های هاکی و لاکروس شده بود و از نظر پایه درسی شاگرد ممتاز بود .به نوشته کیت مدرسه واقعا به آن بدی ها که فکر می رکرد نبود و حتی چند نفر از دخترهای کلاسش بسیار خوب و مهربان نودند. او از مادرش اجازه خواست که برای تعطیلات تابستانی دو نفر از دوستانش را با خود به خانه بیاورد، و مارگارت خیلی خوشحال شد .خانه دوباره از صدای خنده ای جوان زنده می شد . وی با بی صبری منتظر امدن دخترش به خانه بود .آرزوهایش حالا همه برای کیتبود .مگی اندیشید ، من و جیمی به گذشته تعلق داریم .کیت آینده است . واین آینده چه آینده درخشان و فوق العاده ای خواهد بود .طی آن تعطیلات که کیت به خانه آمده بود،همه مردان جوان و شایسته کلیپ دریفت اطراف او می پلکیدند و احاطه اش می کردند.که بلکه قرارلاقاتی با یکی از آنها بگذارد ،اما کیت به هیچ کدامشان علاقه ای نداشت.دیوید در امریکا بود و او با بی صبری انتظار بازگشتش را می کشید. هنگامی که دیوید به خانه آمد کیت به استقبالش شتافت.کیت پیراهن سفیدی بر تن داشت و به دور کمرش کمربندی از جنس مخمل مشکی بسته بود که او رازیبا و دلفریب جلوه می داد. وقتی دیوید او را در آغوش گرفت از گرمی پاسخی که دریافت کرد در حیرت شد. عقب عقب رفت و به او نگاه کرد. حالتی متفاوت در او در او وجود داشت،مثل آن که چیزی آگاهی یافته بودودر چشمانش نگاهی وجود داشت که دیوید نمی توانست تعبیر وتفسیر کند، و این باعث شد به طور گنگ و مبهمی احساس ناراحتی کند.
    چندباری که دیوید کیت را طی آن تعطیلات ملاقات کرد، او در احاطه پسران بود و دیوید بی اختیار از خودش پرسید کدام یک از آن پسرها خوش شانس تر است که دل کیت را به دست آورد .دیوید به خاطر مایل کاری ناچار شد دوباره روانه استرالیا شود و در بازگشت به کلیپ دریفت دریافت که کیت رهسپار لندن شده است.
    در اخرین سال تحصیل کیت در مدرسه شبی به طور نامنتظره در آنجا حاضر شد. معمولا او دیدارهایش را پیشاپیش از طریق نامه یا تلفن اطلاع می داد. این بار هیچ اطلاع قبلی درکار نبود.
    کیت او را درآغوش کشید و گفت: دیوید !چه غافلگیریِ خارق العاده ای! بایستی به من خبر می دادی که می آیی. من هم می توانستم...
    کیت آمد هام تا تو را به خانه ببرم.
    کیت خودش را عقب کشید و به چشمان دیوید نگاه کرد : اتفاق بدی افتاده ؟
    متاسفم که بگویم مادرت خیلی بیمار است.
    کیت برای لحظه ای ماتش برد و کوچکترین حرکتی نکرد .بعد گفت: الان حاضر می شوم.
    کیت از ظاهر مادرش یکه خورد. او را همین چند ماه پیش دیده بود و مارگارت چنین می نمود که در سلامت کامل به سر می برد. ولی اکنون رنگ پریده و نحیف و لاغر بود ،و آن نور زندگی از چشمانش رخت بربسته بود. مثل آن بود که سرطانی که گوشت بدنش را تحلیل می برد روحش را هم فرسوده بود.
    کیت کنار تخت مادرش نشست و دست او رادر میاندستانش گرفت و گفت: توه مادر واقعا متاسفم. لعنت برشیطان.
    مارگارت دست دخترش را فشرد و گفت: عزیزم من آماده ام. فکر می کنم از زمانی که پدرت مرحوم شد من آماده بودم. او نگاهش را بالا آورد و به چشمان کیت خیره شد : می خواهی حرف احمقانه ی بشنوی؟ هرگز این را به هیچ کس دیگری نگفته بود م.او مکثی کرد سپس ادامه داد: همیشه نگران ین بودم که در آن دنیا کسی نیست که از پدرت درست و حسابی مراقبت کند. حالا من می توانم این کار را بکنم.
    مارگارت سه روز بعد به خاک سپرده شد. مرگ مادرش کیت را به شدت دلتنگ و افسرده کرده و تحت تاثیر قرار داد. او پدرو برادرش را از دست دادهبود،اماهرگز آنها را ندیده بود؛ آنها فقط پندارهای افسانه ای مربوط به گذشته بودند در حالی که مرگ مادرش واقعی و دردناک بود .کیت هجده ساله بود و ناگهان در این جهان تنها شده بود ، و این فکر او را به وحشت می انداخت.


    دیوید او را که در کنار گور مادرش ایستاده بود تماشا می کرد، می دید که شجاعانه با خود مبازره می کند که گریه نکند.اما هنگامی که به خانه بازگشتند ، کیت در هم شکس، قادر نبود جلوی اشک هایش را بگیرد هق هق می گریست و می گفت: دیوید او همیشه نسبت به من خی-یلی صبور و مهربان بود .من خیلی دختره-بدی برایش بودم.
    دیوید سعی کرد او را تسلی بده د: کیت تو دختر بسیار خوبی برایش بودی/
    من هی-یچ چیز برایش نبودم ، غِ-غیر از دردسر . حاضرم همه چیزم را فدا کنم بلکه بِ-بوتانم دلش را به دست بیاورم و او را از خودم راضی کنم. نمی خواستم بمیرد دیوید! چرا خدا با او چنین کرد؟
    دیوید منتظر ماند ، گذاشت تا کیت حسابی عقده دلش را با گریه خالی کند.وقتی آرامتر شد ، دیوید گفت: می دانم که حالا باورکردنش سخت است،اماروزی این غم را به فراموشی خواهی سپرد. و می دانی کیت ، که چه چیز برایت مانده است؟خاطرات خوش .تو همه اوقات خوشی را که تو و مادرت با هم گذارندید به خاطر خواهی داشت.
    بله حق با توست. اما حالا که خیلی ،خیلی دلم خون است و غصه می خورم.
    فردای ان روز آنها راجع به آینده کیت با هم صحبت می کردند.
    دیوید به او خاطر نشان کرد : تو خانواده ای در اسکاتلند داری.
    کیت به تندی پاسخ داد:نه آنها خانواده من نیستند، خویشاوند هستند.لحن صدایش تلخ و گزنده بود: وقتی پدرم می خواست به این دیار بیاید آنها مسخره اش کردند . هیچ کس به جز مادرش به او کمک نکرد او هم که مرده است .نه . من هیچ کاری با آنها ندارم.
    دیوید انجا نشسته بود و فکر می کرد : آیا مایل هستی این ترم مدرسه را تمکام کنی ؟ قبل از ان که کیت بتواند پاسخی بدهد ، دیوید افزود : فکر میکنم ای نخواست قلبی مارت بود که دوران تحصیل در مدرسه را هرچه زودتر تمام کنی.
    پس همین کار را می کنم .کیت سرش را پایین انداخت و به زمین چشم دوخت ، هر چند که چشمانش چیزی نمی دید .گفت : لعنت به هر چی درس و مدرسه است.
    دیوید با ملایمت گفت: به تو حق می دهم ، حق می دهم.
    کیت ترم مدرسه را به عنوان شاگردی ممتاز به پایان رساند و نطق فارق التحصیلی اش را در حضور دانش آموزان دیگر در جشن فارغ اتحصیلی ادا کرد. دیوید در آن جشن حضور داشت.
    ****
    در حالی که سوار بر ئاگن خصوصی شان از ژهانسبورگ به سوی کلیپ دریفت می رفتند گفت: می دانی تا چند سال دیگر همه اینها به تو تعلق خواهد داشت . این واگن باشکوه ،معادن ، شرکت، -همه مال تو می شود .تو زن جوان خیلی ثروتمندی هستی و می توانی شرکت را به بهای میلیونها پوند بفروشی. دیوید با او نگریست و افزود : یا این که می توانی نگهش داری .بایستی راحع به آن فکر کنی.
    کیت به او گفت: راجع بهش فکر کرده ام .به دیوید نگاه کرد و تبسم کنان افزود: پدرم یک دزد دریایی بود ، دیوید .یک دزد دریایی فوق العاده کاش او را دیده بود م. نمیخواهم این شرکت را بفروشم . می دانی چرا؟ به خاطر آن دزد دریایی که شرکت را به نام دو نگهبانی نامید که سعی کرده بودند.او را بکشند.آیا این کار جالبی نیست؟گاهی شبها وقتی خوابم نمی برد ، به پدرم و باندا فکر می کنم، آنها را مجسم می کنم که در میان گردباد سیاه دریایی می خزند و حتی می توانم صدای آن نگهبانها را هم بشنوم : کروگر ...برنت... کیت سرش را بالا آورد و به دیوید نگاه کرد: نه من هرگز شرکت پدرم را نخواهم فروخت ،نه تا زمانی که تو در شرکت بمانی و اداره اش کنی.
    دیوید به آهستگی گفت : تا هر زمان که به من احتیاج داشته باشی در شرکت می مانم.
    تصمیم گرفته ام در مدرسه عالی بازرگانی ثبت نام کنم.
    مدرسه عالی بازرگانی؟ حیرت در صدایش احساس می شد.
    کیت به او گفت: هی ، در سال 1910 هستیم. در ژوهانسبورگ .مدارسی وجود دارد که در آنها به خانم ها هم اجازه تحصیل می دهند.
    اما-
    کیت به چشمانش دیوید خیره شد و گفت م تو از من پرسیدی که با پولم می خواهم بکنم .می خواهم بیشتر و بیشترش کنم.
    14
    مدرسه بازرگانی ماجراجویی تازه ئ هیجان انگیزی بود .هنگامی که کیت به چنتلهام رفته بود ، تحصیل کردن برای او کاری کسل کننده و پلید و نفرت انگیز بود .اما حالا امری متفاوت بود .هریک از کلاس هایش به او چیزی مفید می آموخت چیزی که در هنگام عهده دار شدن اداره شرکت یقینا به او کمک می کرد. دروس شامل حسابداری ، مدیریت اداری ، بازرگانی بین المللی و مدیریت بازرگانی بود .هفته ای یک بار دیوید به او تلفن می زد تا ببیند درس هایش چگونه پیش می رود. کیت در جواب می گفت : اوه دیوید من این رشته را دوست دارم. واقعا هیجان انگیز است.
    روزی او و دیوید با هم شریک کاری می شدند، در کنار همدیگر و شانه به شانه هم تا دیر وقت کار می کردند .فقط او و دیوید. یکی از آن شب ها دیوید رو به سوی او خواهد کرد تا بگوید: کیت عزیزم چقدر من کور و احمق بود م، می شود با من ازدواج کنی؟ و لحظه ای بعد او در آغوش دیوید خواهد بود ...
    اما بایستی تا آن موقع صبر می کرد. در همان اثنا او باید چیزهای زیادی می آموخت. کیت مصممانه به درسها و تکالیفش روی آورد . دوره بازرگانی دو سال طول کشید ، کیت به موقع به کلیپ دریفت بازگشت تا بیستمین سال تولدش را جشن بگیرد . دیوید در ایستگاه به استقبالش امد .کیت به طوری غریزی و نا خوداگانه بازوانش را دور بود دیوید حلقه کرد و درآغوشش گرفت اوه دیوید چقدر از دیدنت خوشحالم.
    دیوید خودش را عقب کشید و با شرمساری گفت: از دیدنت خوشحالم کیت.
    در رفتارش خشکی ناراحت کننده ای وجود داشت .
    مشکلی پیش آمد ؟
    نه. فقط- فقط درست نیست که خانم های جوان در ملاء عام خودشان را در آغوش مردان بیندازند.
    کیت برای لحظه ای به او خیره ماند ، سپس گفت: بسیار خوب ، متوجه شدم . قول می دهم که دیگر تو را در آغوش نگیرم.
    همچنان که با اتومبیل به سوی خانه می رفتند ، دیوید به طور پتهانی کیت را مورد بررسی قرار داد. او دختر فوق العاده زیبایی بود طوری که حواس وی را پرت میکرد ، معصوم و آسیب پذیر بود و دیوید مصمم بود که هرگز از این موضوع سوء استفاده نکند . صبح روزدوشنبه کیت به دفتر تازه اش در شرکت کروگر -برنت با مسئوولیت محدود پا گذاشت.مثل آن بود که ناگهان وارد عالم عجیب و غریب و هیجان انگیزی بشنوی که سنن و زبان خاص خودش را دارد. سلسله گیج کننده ای از شعبات شرکت های وابسته بخش های منطقه ای نمایندگی ها و شاخه های خارجی وجود داشت. محصولاتی که شرکت تولید می کرد و اموالی که در مالکیت خود داشت به نظر بی پایان می رسید. کارخانه های فولاد سازی مزارع دامپروری یک خط آهن و یک خط کشتیرانی جزو اموال شرکت بود و البته بنیاد ثروت خانوادگی هم وجود داشت که شامل الماس ، طلا، روی ، پلاتین و منیزیم می شد که ساعت به ساعت از معادن استخراج می گردید و به خزانه ای شرکت سرازیر می شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 280 تا 281
    انقدر نکته وجود داشت که در عرض چند ماه هم نمیشد به همه چز پی برد.کیت در دفتر دیوید می نشست،به او گوش میکرد که تصمیم هایی می گرفت و ان تصمیم ها روی سرنوشت هزاران نفر در سراسر جهان تاثیر میگذاشت.مدیران کل شعبات مختلف نظریات و رهنمودهای خود را ابراز میکردند،اما در مواردی دیوید نظر انها را رد میکرد و راهکار تازه ای را به اجرا میگذاشت.
    کیت پرسید:چرا این کار را میکنی؟مگر انها کارشان را درست بلد نیستند؟
    دیوید توضیح داد:البته که بلد هستند،اما نکته اصلی این نیست.هر مدیر،شعبه خود را به عنوان مرکز جهان میبیند و همین طور هم باید باشد.اما یک مدیر بایستی دیدگاهی کلی داشته باشد و تصمیم بگیرد که چه چز به نفع شرکت است.حالا راه بیفت.قرار است ناهار را با کسی صرف کنیم که مایلم با او ملاقات کنی.
    دیوید کیت را به اتاق غذاخوری بزرگ و خصوصی که مجاور دفتر کیت قرار داشت برد.مرد جوان لاغر و نحیفی با چهره ای باریک و چشمانی کنجکاو به رنگ قهوه ای منتظر انان بود.
    دیوید گفت:ایشان برادر راجرز هستند.برادر،با رئس تازه ات دوشیزه مک گریگور اشنا شو.
    برادر راجز دستش را به سوی کیت دراز کرد:از ملاقات شما خوشوقتم،دوشیزه مک گریگور.
    دیود گفت:براد سلاح سری ماست.او به اندازه من راجع به شرکت کروگر-برنت با مسئولیت محدود چیزی میداند.اگر زمانی من از اینجا بروم،تو اصلا نباید نگران شوی.براد اینجا خواهد بود.
    اگر روزی من از اینجا بروم،چنین فکری موجی از وحشت را در بدن کیت منتشر کرد.البته،دیوید هرگز شرکت را ترک نخواهد کرد.کیت موقع صرف ناهار به چیزی غیر از این موضوع فکر نمیکرد،و هنگامی که غذا خوردن به پایان رسید اصلا یادش نبود چه خورده است.
    پس از ناهار،انها به بحث راجع به افریقای جنوبی پرداختند.
    دیوید هشدار داد:به زودی دچار دردسر خواهیم شد.دولت میلیاتی برای تعدادی افراد وضع کرده است.
    کیت پرسید:این دقیقا چه معنایی میدهد؟
    یعنی این که سیاه پوست ها،رنگین پوستها و هندی ها باید برای هر عضو خانواده شان دو پوند مالیات بپردازند.این بیش از مزد یک ماه انهاست.
    کیت به باندا اندیشید و وجودش از احساس تشویش و دلهره اکنده گشت.
    بحث به موضوعات کشیده شد.
    کیت از زندگی تازه اش خیلی لذت میبرد.هر تصمیمی به منزله ی قماری بر سر میلیونها پوند بود.تجارت کلان،مسابقه ی هوش،شجاعت دست زدن به قمار و داشتن غریزه برای این که بدانی کجا بازی را ترک کنی و کی با سماجت به بازی ادامه دهی.
    دوید به او گفت:تجارت نوعی بازی است که بر سر سرمایه های کلان و ما فوق تصور انجام میشود،و تو در حال رقابت با افراد کارشناس هستی.اگر میخواهی ببری،باید بیاموزی که چگونه استاد این بازی شوی.
    و این کاری بود که کیت مصمم به انجامش بود.اموختن.
    کیت تنها با چند نفر مستخدم در خانه بزرگ پدری اش زندگی میکرد.او و دیوید به خوردن شام شنبه شب که از قدیم در خانواده مرسوم بود ادامه دادند،اما هنگامی که کیت او را برای صرف شام در شبهای دیگر هفته دعوت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    282 و 283

    می نمود، دیوید همواره بهانه ای برای نیامدن پیدا می کرد. طی ساعات کاری آنها پیوسته با هم بودند، اما حتی همان موقع هم به نظر می رسید که دیوید سدی میانشان برپا کرده است. سدی که کیت قادر به نفوذ در آن نبود.

    در جشن بیست و یکمین سال تولدش، تمام سهام شرکن کروگر-برنت با مسئولیت محدود به کیت واگذار شد. او اکنون به طور رسمی اداره ی شرکت را بر عهده داشت. او به دیوید پیشنهاد کرد: "بیا امشب جشن بگیریم و با هم شام بخوریم."
    "متاسفم کیت. من خیلی کار دارم که باید بهشان رسیدگی کنم."
    کیت آن شب تنها شام خورد، و از خودش می پرسید چرا. آیا عیب از خودش بود یا از دیوید؟ دیوید حتما بایستی کر و کور و خنگ باشد که نداند کیت چه احساسی به او داشته است. باید چاره ای برای آن می اندیشید.
    شرکت در حال مذاکره برای خرید یک خط کشتیرانی در ایالات متحده بود.
    دیوید به کیت پیشنهاد کرد: "چرا تو و براد برای بستن قرارداد به نیویورک نروید؟ این تجربه ی خوبی برایت خواهد بود."
    کیت دوست داشت دیوید همراهی اش کند، اما آن قدر مغرور بود که چیزی در این مورد نگفت. بدون دیوید هم می توانست از عهده ی این کار بربیاید. به علاوه تا آن هنگام هرگز به آمریکا نرفته بود. او با بی صبری در انتظار این تجربه بود.

    بستن قرارداد خط کشتیرانی بدون مشکلی پیش رفت. دیوید به او گفته بود: "در مدتی که آنجا هستی سعی کن جاهایی از آن مملکت را هم ببینی."
    کیت و براد از شرکت های تابعه شرکت کروگر-برنت در دیترویت، شیکاگو، پترزبورگ و نیویورک بازدید به عمل آوردند، و کیت از وسعت و توان ایالات متحده حیرت کرد. بهترین قسمت سفر کیت دیدار از دارک هاربر در ایالت مین بود. در جزیره ای کوچک و افسانه ای به نام آیلزبورو در خلیج پینابسیکات. او را برای صرف شام به منزل چارلز دنا گیبسون، نقاش هنرمند، دعوت کرده بودند. به جز او دوازده نفر دیگر هم به آن محفل شام دعوت شده بودند، و همه ی آنها کسانی بودند که در آن جزیره خانه هایی داشتند.
    گیبسون به کیت گفت: "این مکان تاریخچه ی جالبی دارد. سالها قبل اهالی عادت داشتندبا قایق هایی که نزدیک ساحل حرکت می کرد از بوستون به اینجا بیایند. هنگامی که قایق به ساحل می رسید، کالسکه های سبک چهارچرخ یک اسبی منتظرشان بود که آنها را به خانه هایشان برساند."
    کیت پرسید: "چند نفر در این جزیره زندگی می کنند؟"
    "حدود پنجاه خانوار. آیا موقع لنگر انداختن کرجی، فانوس دریایی را دیدید؟"
    "بله."
    "آنجا توسط یک فانوس دار و سگش نگهداری می شود. هنگامی که قایقی از نزدیک ساحل رد می شود، سگ بیرون می رود و زنگ را به صدا در می آورد."
    کیت خندید: "شوخی می کنید."
    "نخیر خانم. کاملا جدی می گویم. نکته ی خنده دار آن که این سگ کاملا کر است. گوشش را به زنگ می چسباند تا ارتعاش آن را احساس کند و مطمئن شود که زنگ به صدا در آمده است."
    کیت تبسمی کرد و گفت: "به نظر می رسد که جزیره ی شما مکان خیال انگیزی است."
    "شاید بد نباشد که امشب اینجا بمانید و فردا گردشی در اطراف بکنید."
    کیت بدون فکر گفت: "چرا که نه؟"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    284 تا 287

    او شب را در تنها هتل جزیره به نام آیلزبورو این سپری کرد. صبح اسب و کالسکه ای که توسط یکی از اهالی جزیره رانده می شد، کرایه کرد. آنها مرکز دارک هاربر را که شامل یک فروشگاه، یک ابزار فروشی و یک رستوران کوچک بود ترک کردند و دقایقی بعد در حال گذر از میان منطقه ای زیبا و جنگلی بودند. کیت متوجه شد که هیچ کدام از آن جاده های باریک و پیچ در پیچ نامی ندارد. همین طور هیچ نامی روی صندوق پست خانه ها دیده نمی شد. او خطاب به راهنمایش گفت: "آیا مردم بدون تابلوهای راهنما در اینجا گم نمی شوند؟"
    "نوچ. اهالی جزیره می دانند که هر چیز کجا واقع شده است."
    کیت از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت و گفت: "آها، فهمیدم."

    در منتهی الیه جنوبی جزیره، آنها از مقابل گورستانی می گذشتند. کیت تقاضا کرد: "لطفا بایستید."
    او از کالسکه پیاده شد و به طرف گورستان قدیمی رفت و در حال گردش در آن به سنگ قبر ها می نگریست.
    جوب پندلتون، متوفی در تاریخ 25 ژانویه 1794، 47 ساله. روی سنگ نبشته ی مزار نوشته بود: در زیر این سنگ، جوب در آغوش خاک عنبرین این جزیره غنوده است. خداوند او را بیامرزد.
    جین، همسر توماس پندلتون، متوفی در تاریخ 25 فوریه 1804، 47 ساله.
    در اینجا ارواحی از قرنی دیگر، از دوره ای که مدت های مدیدی از آن سپری شده بود، ساکن بودند. کاپیتان ویلیام هچ که کشتی اش در دریا در نزدیکی لانگ آیلند ساند غرق شد، اکتبر 1866، 30 ساله. روی سنگ نبشته ی مزار او نوشته شده بود: از میان دریاهای توفانزده ی زندگی باید عبور کرد.
    کیت برای مدتی طولانی در آنجا گردش کرد، از آرامش و سکوت آن محل لذت می برد. بالاخره به کالسکه بازگشت و آنها دوباره به راه افتادند.
    کیت پرسید: "در زمستان هوای اینجا چگونه است؟"
    "سرد. خلیج معمولا یخ می بندد، و از ساحل آن طرف با سورتمه ی اسبی به اینجا می آیند. البته حالا لنج داریم."
    آنها پیچی را دور زدند، و آنجا، نزدیک ساحل دریا که در پایین قرار داشت، یک خانه ی زیبای دو طبقه با نمای سنگ سپید دیده می شد که توسط باقی از گلهای میمون، رزهای وحشی و گلهای خشخاش احاطه شده بود. کرکره های چوبی روی هشت پنجره ی جلویی خانه به رنگ سبز بود، و در دو طرف در منزل که از وسط باز می شد نیمکت های سفید و شش گلدان شمعدانی قرمز قرار داشت. آنجا مثل خانه هایی که در داستان های پریان نقاشی می شوند، بود.
    "این خانه مال کیست؟"
    "اینجا خانه ی قدیمی دربن است. خانم دربن چند ماه پیش فوت کرد."
    "حالا چه کسی در آنجا زندگی می کند."
    "به نظرم، هیچکس."
    "آیا می دانی که قصد فروش آن را دارند یا نه؟"
    راهنما نگاهی به کیت انداخت و گفت: "اگر هم داشته باشند خانه احتمالا توسط پسر یکی از خانواده هایی که در حال حاضر اینجا زندگی می کنند خریداری خواهد شد. اهالی اینجا به راحتی غریبه ها در جمعشان نمی پذیرند."
    راهنما اشتباه کرد که این حرف را به کیت زد.
    یک ساعت بعد، کیت در حال صحبت با یکی از مشاوران املاک بود. او گفت: "می خواستم راجع به خانه ی دربن بپرسم. آیا آن را برای فروش گذاشته اند؟"
    مشاور املاک لب هایش را به هم فشرد: "خب هم بله و هم نه."
    "منظورتان چیست؟"
    "خانه برای فروش گذاشته شده، اما چند نفری متقاضی خرید آن هستند."
    کیت اندیشید، خانواده های قدیمی ساکن جزیره. "آیا قیمتی هم پیشنهاد کرده اند؟"
    "هنوز نه، اما..."
    کیت گفت: "من می خواهم پیشنهادی بدهم."
    مرد با لحنی حاکی از بنده نوازی گفت: "این خانه، خانه ی گرانی است."
    "قیمتت را بگو."
    "پنجاه هزار دلار."
    "برویم با هم نگاهی به آن بیاندازیم."
    داخل خانه حتی رویایی تر از آنی بود که کیت فکر می کرد. در تالار بزرگ و زیبای آن از طریق دیواری شیشه ای منظره ی دریا دیده می شد. در یک سمت تالار یک سالن رقص بود و در سوی دیگر اتاق پذیرایی قرار داشت که دیوارهایش با چوب درخت میوه ای که به مرور زمان لکه دار شده بود تزیین شده بود و یک بخاری دیواری بسیار باشکوه داشت. آنجا یک اتاق مطالعه و آشپزخانه ای بزرگ با اجاقی آهنین و یک میز بزرگ از جنس چوب کاج وجود داشت، و آن سوی آشپزخانه، آبدارخانه ی سرپیشخدمت و رختشویخانه واقع بود. در طبقه ی پایین، شش اتاق خواب برای مستخدم ها و یک حمام یافت می شد. در طبقه ی بالا یک سراچه (سوئیت) برای خواب و استحمام صاحبخانه و چهار اتاق خواب کوچک تر بود. آن خانه از چیزی که کیت توقعش را داشت بزرگتر بود. او به خود گفت، اما وقتی من و دیوید صاحب فرزندانی بشویم، به همهی این اتاق ها نیاز خواهیم داشت.
    زمین آن ملک تا پایین گسترش می یافت و به خلیج می رسید و در آنجا اسکله ای خصوصی قرار داشت.
    کیت رو به مشاور املاک کرد و گفت: "خانه را می خرم."
    او تصمیم گرفت خانه را "خانه ی تپه سدر" نام نهد.

    او با بی صبری منتظر بازگشت به کلبپ دریفت بود تا خبر تازه را به دیوید بدهد. در راه بازگشت به آفریقای جنوبی، وجود کیت سرشار از هیجانی توفنده بود. خانه ی واقع در دارک هاربر نشانه ای خوش یمن بود، نمادی حاکی از این که او و دیوید با هم ازدواج می کردند. او می دانست که دیوید هم به اندازه ی او عاشق خانه خواهد شد.

    بعد از ظهر کیت و براد به کلیپ دریفت رسیدند و کیت با عجله به سمت دفتر دیوید رفت. دیوید پشت میزش نشسته بود و کار می کرد و دیدنش باعث شد قلب کیت به شدت به تپش در آید. او تازه فهمید که چقدر دلش برای دیوید تنگ شده بود.
    دیوید به پا خاست: "کیت! به خانه خوش اومدی!" و پیش از آن که کیت بتواند حرفی بزند، او گفت: "می خواستم تو اولین نفری باشی که این خبر را می شنوی. من به زودی ازدواج خواهم کرد."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 15

    از صفحه 288 تا 291

    همه چیز از شش هفته قبل آغاز شده بود. در میانه یک روز پر جنب و جوش، دیوید پیغامی دریافت کرد که در آن آمده بود تیم اُتیل، دوست یک خریدار آمریکایی و مهم الماس به کلیپ دریفت آمده است و در آن خریدار از دیوید خواسته بود که اگر ممکن است لطفی کند و به سراغ دوستش برود و شاید هم او را به صرف شام بیرون ببرد.
    دیوید وقتی نداشت که با گردشگرها به هدر بدهد، اما از طرفی هم مایل نبود دل مشتری اش را بشکند و تقاضای او را نادیده بگیرد. کاش کیت آنجا بود و دیوید از او می خواست که آن بازدیدکننده را به گردش در شهر ببرد، اما در آن هنگام کیت به همراه براد راجرز به دیدن کارخانه های متعلق به شرکت در آمریکای شمالی رفته بود. دیوید پیش خود نتیجه گرفت، حسابی گیر افتاده ام. او به هتل محل اقامت آقای اُتیل تلفن زد و او را به صرف شام در همان شب دعوت کرد.
    اُتیل به او گفت: «دخترم هم با من است. اشکالی ندارد که او را هم با خودم بیاورم؟»
    دیوید ابداً حوصله گذراندن وقت با یک بچه را نداشت. با این حال مودبانه گفت: «خواهش می کنم حتماً او را همراه خود بیاورید.» مطمئن بود که دیدار او با خانواده اتیل در آن شب دیداری کوتاه خواهد بود.
    آنها همدیگر را در سالن غذاخوری گراندهتل ملاقات کردند. هنگامی که دیوید از راه رسید، اتیل و دخترش پیشاپیش پشت میز نشسته بودند. اتیل یک مرد آمریکایی – ایرلندی خوش قیافه با موهای فلفل نمکی بود و پنجاه و سه چهار سافل داشت. دخترش ژوزفین زیباترین زنی بود که دیوید به عمر خویش دیده بود. او سی و یکی دو ساله بود، بسیار خوش اندام بود و موهای بلند صاف طلایی و چشمان آبی روشن داشت. از دیدن او نفس در سینه دیوید حبس شد.
    او گفت: «مَـ __ عذرت می خوام که دیر کردم. گرفتاری کاری در آخرین دقایق»
    ژوزفین واکنش دیوید را نسبت به خودش با لذت تماشا می کرد. او با لحنی مظلومانه گفت: «بعضی وقت ها این نوع گرفتاری ها هیجان انگیزترین نوع هم هست. آقای بلک ول، پدرم می گوید که شما مرد فوق العاده مهمی هستید»
    «نه آنقدرها – و در ضمن نام من دیوید است»
    ژوزفین سرش را پایین آورد و گفت: «نام قشنگی است. نشانۀ قدرت فراوان است»
    قبل از آن که شام تمام شود، دیوید به این نتیجه رسیده بود که ژوزفین اُتیل چیزی بالاتر از یک زن زیباست. او با هوش و فوق العاده بذله گو بود و در کمال مهارت کاری کرد که دیوید خودش را در کنار او راحت و بی تکلف احساس کند. دیوید احساس می کرد ژوزفین به راستی به او علاقه مند شده است. ژورفین سوالاتی درباره زندگی شخصی دیوید می پرسید که هرگز کسی از او نپرسیده بود. در پایان شب، دیوید تقریباً عاشقش شده بود.
    او از تیم اُنیل پرسید «شما کجا زندگی می کنید؟»
    « در سان فرانسیسکو»
    دیوید در حالی که سعی می کرد این سوال را به شکلی عادی و اتفاقی مطرح کند پرسید: «آیا زود اینجا را ترک می کنید؟»
    «هفتۀ آینده»
    ژوزفین به دیوید لبخند زد و گفت: «اگر کلیپ دریفت به همان جذابیتی باشد که انتظارش می رود، شاید پدرم را ترغیب کنم که کمی بیشتر اینجا بمانیم»
    دیوید به او اطمینان خاطر داد: «دلم می خواهد کلیپ دریفت تا آنجا که ممکن است برایتان جالب و خاطره انگیز باشد. آیا دوست دارید که برای دیدن یک معدن الماس به اعماق زمین بروید؟»
    ژوزفین پاسخ داد: «اوه، خیلی دوست دارم. متشکرم»
    زمانی دیوید شخصاً بازدید کننده های مهم را به گردش در معادن زیرزمین می برد، اما از مدتها پیش این وظیفه را به کارکنان زیردستش محول کرده بود. حالا صدای خودش را شنید که گفت: «آیا فردا صبح برایتان مناسب است؟» او پنج شش قرار ملاقات برای صبح روز بعد داشت، اما ناگهان همه آن جلسه ها در نظرش بی اهمیت شدند.

    او خانوادۀ انیل را با آسانسوری که دو متر عرض و شش متر طول داشت، 360 متر به اعماق زمین برد. آن آسانسور به چهار قسمت تقسیم شده بود، بخشی برای استخراج الماس با تلمبه بود، دو بخش دیگر برای بالا بردن خاک نمدار حاوی سنگ الماس و آخری قفسی دوطبقه برای حمل کارگران معدن به سرکار و خارج کردن آنها از محل کار بود»
    ژوزفین گفت: «همیشه سوالی در ذهن داشته ام و آن این که، چرا الماس را با قیراط اندازه می گیرند؟»
    دیوید توضیح داد: «قیراط از اسم تخم درختی به نام خرنوب که در ساحل شرقی مدیترانه می روید گرفته شده است. به دلیل ثباتش در وزن یک قیراط دویست میلی گرم است یا یک صد و چهل دوم اونس»
    ژوزفین گفت: «دیوید، اینجا واقعاً مکان جالبی است»
    و دیوید از خودش می پرسید که آیا منظور او فقط بودن در معدن الماس است یا همصحبتی با وی. در کنار آن زن بودن مسحور کننده بود و هر بار که به ژوزفین نگاه می کرد، احساس هیجانی تازه به وی دست می داد.
    دیوید خطاب به خانوادۀ انیل گفت: «شما حتماً باید به گردش در ییلاقات بروید. اگر فردا کاری ندارید، خوشحال می شوم که شما را به گردش در اطراف شهر ببرم»
    قبل از آن که پدر بتواند چیزی بگوید، ژوزفین پاسخ داد: «چه پیشنهاد فوق العاده ای. خیلی خوشحال می شویم»

    دیوید از آن به بعد هر روز با ژوزفین و پدرش بود، و هر روز خودش را عاشق تر احساس می کرد. هرگز با کسی به فریبندگی ژوزفین آشنا نشده بود.

    دیوید شبی برای بردن خانواده اُنیل برای صرف شام، به هتل محل اقامت آنها آمد و تیم اُنیل گفت: «دیوید امشب من کمی خسته ام، ناراحت نمی شوی اگر همراهتان نیایم؟» دیودی سعی کرد خوشحالی اش را پنهان کند.
    «نه، قربان. متوجه هستم»
    ژوزفین لبخند شیطنت آمیزی به دیوید زد و وعده داد: «سعی می کنم مصاحب خوبی برایتان باشم»
    دیوید او را به رستورانی در یک هتل تازه افتتاح شده برد. سالن رستوران شلوغ بود، اما دیوید را فوراً شناختند و بلافاصله میزی را به آنها اختصاص دادند. یک گروه سه نفری نوازندگان در حال نواختن موسیقی آمریکایی بود.
    دیوید پرسید: «دوست داری برقصی؟»
    «البته»
    لحظه ای بعد ژوزفین در صحن پایکوبی در کنار او بود و این فوق العاده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    292 تا 295

    بود.آنها با ترنمی آرام به رقص مشغول شدند.دیوید با شور و شوق گفت:«ژرفین،دوستت دارم.»
    ژرفین انگشتش را روی لب او گذاشت و گفت:«خواهش میکنم،دیوید...این حرف را نزن...»
    «چرا؟»
    «چون نمیتوانم با تو ازدواج کنم.»
    «تو مرا دوست داری؟»
    او سرش را بالا آورد و تبسم کنان در حالی که چشمان آبی اش میدرخشید،گفت:«من دیوانه وار تو را دوست دارم،عزیزم.آیا خودت متوجه نیستی؟» «پس چرا نه میگویی؟»
    «چون هرگز نمیتوانم در کلیپ دریفا زندگی کنم.اینجا دیوانه خواهم شد.»
    «میتوانی برای یک بار امتحان کنی.»
    «دیوید،بسیار وسوسه شده ام.اما میدانم که چه اتفاقی خواهد افتاد.اگر با تو ازدواج کنم و مجبور باشم اینجا زندگی کنم،به یک زن غرغروی بداخلاق تبدیل خواهم شد و ما با کینه و نفرت از هم جدا خواهیم شد.ترجیح میدهم اینطوری در حالی که عاشقت هستم،با تو خداحافظی کنم.»
    «من نمیخواهم با تو خداحافظی کنم.»
    ژوزفین سرش را بالا آورد و به چهره او نگاه کرد.دیوید احساس کرد وجودشان در هم می آمیزد.«دیوید،آیا شانسی وجود دارد که تو بتوانی در سان فرانسیسکو زندگی کنی؟»
    این فکر ناممکن بود:«آنجا چه کار کنم؟»
    «بگذار فردا صبحانه را با هم صرف کنیم.میخواهم تو با پدرم صحبت کنی.»
    تیم انیل گفت:«ژوزفین از گفت و گوی دیشبتان برایم میگفت.پیداست که شما دو نفر با مشکلی مواجه هستید.اما اگر علاقمند باشی،من شاید راه حلی داشته باشم.» «قربان،من خیلی علاقه مند به شنیدن آن هستم.»
    انیل کیف دستی چرمی قهوه ای رنگش را برداشت و از آن چند طرح بیرون آورد:«آیا چیزی راجع به غذاهای منجمد شنیده ای؟»
    «متأسفانه خیر.»
    «برای نخستین بار در سال 1865 شروع به منجمد کردن مواد غذایی در ایالات متحده کردند.مشکل،حمل این مواد در مسافت های دور بدن آب شدن یخ آن است.ما واگنهای یخچال دار در قظار داریم،اما تا به حال کسی برای ساختن کامیون یخچال دار پا پیش نگذاشته است.»
    انیل با انگشت نشانه به طرحا زد و گفت:«تا حالا اینطور بوده ولی من به تازگی پروانه ای برای ساخت انحصاری این نوع کامیونها گرفته ام.دیوید،این کار کل صنعت مواد غذایی را دگرگون خواهد کرد.»
    دیوید به آن نقشه ها نگاهی انداخت و گفت:«آقای انیل،متأسفانه من از این نقشه ها چیزی سر در نم آورم.»
    «اشکالی ندارد.من دنبال یک کارشناس فنی نمیگردم.از این کارشناسها در اطرافم زیاد دارم.چیزی که به دنبالش هستم سرمایه گذاری است و کسی که این کار را اداره کند،این یک خیال خام و واهی نیست.من با مدیران ارشد کارخانه های تولید مواد غذایی که به این کار اشتغال دارند صحبت کرده ام.این کاری بزرگ،بزرگتر از آنچه تو تصور میکنی است.من به کسی مثل تو احتیاج دارم.»
    ژوزفین افزود:«دفتر مرکزی شرکت در سان فرانسیسکو خواهد شد.»
    دیوید خاموش آنجا نشسته بود،سعی میکرد آنچه را که شنیده بو درک کند:«گفتید که شما پروانه ساخت انحصاری این کامیونها را دریافت کرده اید؟»
    «بله.آماده ام که کار را شروع کنم.»
    «اشکالی ندارد که من این طرحها را از شما به امانت بگیرم و به کسی نشان بدهم؟»
    «خواهش میکنم،مانعی نمیبینم.»
    نخستین کاری که دیوید انجام داد تحقیف راجع به تیم انیل بود.او دریافت که انیل شخصیتی شناخته شده و معتبر در سان فرانسیسکو است.فهمید که وی آنجا سرپرست بخش علوم در کالج برکلی است و فوق العاده مورد احترام است.دیوید چیزی راجع به منجمد کردن مواد غذایی نمیدانست،اما مصمم بود بداند.
    «عزیزم،تا پنج روز دیگر بازمیگردم.میخواهم تو و پدرت تا آن موقع منتظر من بمانید.» ژوزفین گفت:«تا هروقت که تو بگویی منتظر خواهیم ماند.دلم برایت تنگ میشود.»
    «من هم دلم برایت تنگ میشود.»و این ار از صمیم قلب میگفت،بیشتر از آنچه ژوزفین متوجه شده بود.
    دیوید با قطار عازم ژوهانسبورگ شد و آنجا قرار ملاقاتی با ادوارد برادریک،صاحب یکی از بزرگترین کارخانه های بسته بندی گوشت در آفریقای جنوبی گذاشت.
    «من چیزی راجع به غذاهای منجمد شده یا کامیونهای یخچال دار نمیدانم.اما آدمهایی را میشناسم که در این خصوص اطلاعات کافی دارند.دیوید،اگر امروز بعدازظهر پیشم بیایی،چند نفر کارشناس را به اینجا دعوت میکنم که نظرشان را به تو بگویند.»
    همان روز در ساعت چهار بعدازظهر،دیوید دوباره به کارخانه بسته بندی گوشت رفت.او در کمال تعجب خود متوجه شد که عصبی است،در حالتی ناشی از عدم یقین است،چرا که مطمئن نبود آن جلسه چطور قرار بود پیش برود.دو هفته پیش از آن،اگر کسی به او پیشنهاد میکرد که شرکت کروگر برنت با مسئولیت محدود را ترک کند،به وی میخندید.آن شرکت بخشی از وجود او بود.حتی بیشتر میخندید اگر به او میگفتند که در عوض قرار است مدیریت یک شرکت کوچک غذایی را در سان فرانسیسکو بر عهده بگیرد.این کار دیوانگی محض بود،اما نکته اینجا بود که او همه این کارها را به خاطر ژوزفین انیل میکرد.
    دو مرد در اتاق با ادوارد برادریک بودند.«ایشان دکتر کرافورد و ایشان آقای کافمن هستند.دیوید بلک ول را حضورتان معرفی میکنم.»
    آنها با هم احوالپرسی کردند و دیوید پرسید:«آقایان،آیا شما فرصتی یافتید که به این طرحها نگاهی بیندازید؟»
    دکتر کرافورد پاسخ داد:«بله،طرحها را بررسی کردیم،آقای بلک ول.با دقت هم بررسی کردیم.»
    دیوید نفس عمیقی فرو داد و گفت:«و؟»
    «به نظرم دفتر ثبت اختراعات ایلات متحده پروانه ساخت انحصاری این محصول را صادر کرده است؟»
    «بله،درست است.»
    «بسیار خوب،آقای بلک ول،هرکسی که این پروانه را دریافت کرده به زودی فرد بسیار ثروتمندی خواهد شد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/