صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 69

موضوع: عروس فرانسوی | ایولین آنتونی ترجه فاطمه سزاوار

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    کاترین با بازوان گشاده به استقبال دخترش رفت : " جین خدا را شکر که آمدی . " سر جیمز و کنت دی برنارد پیر در کتابخانه قصر شارنتیز بودند . آن ها بعد از دریافت یادداشتی از سوی کاترین به شارنتیز آمده بودند و منتظر بودند که جین هم به آن ها بپیوندد .
    جین گفت : " به محض دریافت نامه تان حرکت کردم . "
    پدرش توضیح داد : " هیچ خبری از " آن " نیست . در پاریس تحقیق کرده ام ولی هیچ کس از او و مقصدش کوچکترین اطلاعی ندارد . هیچ کس حتی کلمه ای راجع به محل یا خود او نمی داند . "
    کاترین دنباله سخن او را گرفت : " از نگرانی دیوانه شده ام ، خدایا کجا می تواند باشد . جین آیا تو چیزی می دانی ؟ "
    جین کلاهش را از سر برداشت و روپوش را از تنش بیرون آورد . به قیافه های نگران یک یک آن ها نگاه کرد و خندید : " منظورتان این است هیچ کدام از شما حتی حدس نزدید که کجا رفته است ؟ "
    سر جیمز تقریبا فریاد زد : " محض رضای خدا واضح تر بگو جین چه چیز را باید حدس می زدیم ؟ او به سادگی و بدون به جا گذاشتن کوچکترین نشانه ای نا پدید شده است ، اگر چیزی می دانی زود تر بگو . "
    - فکر می کردم شما خودتان می توانید حدس بزنید . پاپا ، ماما و عمو برنارد عزیز متاسفم باید بگویم که تقصیر من است و به همین علت با عجله آمدم تا برای شما توضیح بدهم و خیالتان را راحت کنم . آن شب بعد از رفتار رسوای چارلز من به نصیحتی کردم و فکر می کنم که آن را پذیرفته است .
    دی برنارد پیر پرسید : " و نصیحت شما چه بود ؟ " صدایش می لرزید ، از زمان مفقود شدن برادر زاده اش ده سال پیر تر به نظر می رسید .
    جین نزدیک آمد و دست هایش را دور گردن او حلقه کرد : " به او گفتم که به متز نزد کاپیتان انیل برود و برای همیشه برادرم را از خاطر ببرد . حالا مطمئنا آنجاست و من برایش خوشحالم . آیا از مری جین در این مورد سوال کرده اید ؟ "
    مادر گفت : " چطور می توانستم این سوال را بکنم ، هرگز به مخیله ام نگذشته بود . "
    دی برنارد پیر با نا باوری زمزمه کرد : " ممکن نیست دختر عزیز من با یک غریبه فرار کند . بهتر است از دخترک خدمتکار دوباره بپرسیم . "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    کاترین با مهربانی از مری جین پرسید : " دختر جان کمی فکر کن مثل این که چیزی را فراموش کرده ای به ما بگویی این طور نیست ؟ هیچ نترس هیچ کس تو را مقصر نمی داند . تو هر چه به نظرت درست بود انجام دادی . "
    ندیمه سرش را تکان داد : " مادام قسم می خورم هر چه می دانستم به شما گفتم . حتما اتفاقی افتاده است . " دخترک دو دست را روی صورتش گذاشت و شروع به گریستن کرد .
    سر جیمز پرسید : " آیا مارکوییز قبل از رفتن راجع به کاپیتان انیل نگفت ؟ فکر کن دختر جان و خودت را کنترل کن . آیا او هرگز نگفت که به متز می رود ؟ " ندیمه چشم هایش را با لبه آستین هایش پاک کرد و سر را به علامت تایید تکان داد : " چرا آقا ؟ مرا ببخشید چون می دانستم کاپیتان به خانم عشق می ورزد روزی راجع به کاپیتان از مارکوییز سوال کردم و گفتم که آیا او را کاملا فراموش کرده است ؟ خانم گفت که فراموشش نکرده است ولی اگر بخواهد به آنجا برود جایی برای من نیست . "
    جین پیروزمندانه لبخند زد : " می بینید همان طور که گفتم حتما او با انیل قراری گذاشته و به جای برگشتن به پاریس نزد او رفته است . تنها شک من در مورد نبردن دخترک بود که حالا علتش را فهمیدم . بنابراین دیگر نیازی نیست به دنبالش بگردیم . "
    کاترین آسوده نفسی عمیق کشید : " اوه خدایا متشکرم . "
    جین هرگز مادرش را قبل از این از خود بیخود و هیجان زده ندیده بود . حالا کاترین در صندلیش غرق شده بود : " آه خدایا چه کابوس های وحشتناکی به سراغم آمد . فکر می کردم او را دزدیده اند و یا به قتل رسانده اند و او تمام این مدت در متز به سر می برد . "
    - بله ماما حتما آنجاست و برای اولین بار پس از ازدواج با برادرم احساس آرامش می کند اگر دوستش دارید او را به حال خود وا گذارید .
    عموی پیر همان طور متعجب و نگران زمزمه می کرد : " یک معشوقه ، فرار بدون خبر ، هرگز در مورد " آن " خوابش را هم نمی دیدم . "
    - ولی عمو جان مگر یک زن تا چه اندازه می تواند صبور باشد . فکر می کنید چه باید می کرد به اینجا برمی گشت و تمام عمر را تنها و غمگین به سر می برد . ماما شما بار ها خودتان به او گفتید که عشق دیگری بجوید و چارلز را به جهنم وا گذارد . او می دانست که همه مان با او موافق هستیم لذا نصیحت مرا پذیرفت و حالا امیدوارم که شما آن ها را راحت بگذارید . "
    عموی پیر اعتراض کرد : " چه رسوایی بزرگی ؟ او با یک سرباز گمنام از شهر و دیار خود گریخته است . نمی توانم باور کنم که آن بچه خودش را تا این حد پست و خفیف کند . "
    کاترین گفت : " شما پیر هستید عمو جان و فکر می کنید او هنوز هم یک دختر بچه است . حق با جین است و من کاملا دیوانه بودم که فکر های بدی می کردم . "
    بالاخره سر جیمز گفت : " ما همه باید حرفی را که به ندیمه اش زده است به گوش بگیریم و به دنبال کار خودمان برویم اگر به ما احتیاج داشته باشد خبر می دهد . خوب مری جین حالا ما همه قانع شدیم که او سالم است . "
    ولی آقا لباس ها و جواهراتش را چه می گویید . او هیچ چیز را همراهش نبرده است .
    جین اظهار داشت : " به زودی آن ها را طلب خواهد کرد . حالا برو و سایر خدمتکاران را هم آرام کن و سعی کن جلوی شایعات بی اساس را در میان آنان بگیری . دیگر جای نگرانی نیست مطمئنم خانم راحت هستند . "
    سر جیمز ناراحت گفت : " همه به ماجرا پی می برند چون سراغ او را همه جا گرفته ایم . "
    کاترین اظهار داشت : " خوب به همه می گوییم که برای استراحت رفته است . این توضیح قانع کننده است و وقتی که خود ما دنباله جریان را رها کنیم همه این کار را خواهند کرد . "
    همین طور هم شد . وقتی که خانم و آقای مک دونالد برگشتند شایعات فراوان بود ولی به محض این که دلیل قانع کننده آن ها را شنیدند همه خیلی زود موضوع را فراموش کردند . هتل بزرگ بسته شد و شارنتیز بدون خانمش تحت قیمومیت دی برنارد پیر که بدون " آن " کاملا گوشه گیر و بد خلق شده بود اداره می شد .
    هفته ها و ماه ها گذشت و نام " آن دی برنارد " در میان همهمه و هیجان رقابت دوباری و معشوقه جدید شاه گم شد . فقط یک نفر همیشه در مورد رفتن " آن " به متز شک داشت و او مری جین ندیمه مخصوص بود . هر بار که به لباس ها ، و جواهرات خانمش نگاه می کرد شک و تردیدش بیشتر جان می گرفت ولی بی صدا به وظایف روز مره اش عمل می کرد دیگر هیچ کس به نگرانی های او اهمیتی نمی داد . بعد از گذشت سه ماه دخترک شکش کاملا تبدیل به یقین شد که خانمش به متز نرفته است و حتما اتفاق بدی برایش رخ داده است .
    اواسط ماه نوامبر دخترک نزد دی برنارد پیر رفت و بهانه این که یکی از مستخدمین خانم در پاریس بیمار شده و از او تقاضای کمک کرده است تقاضای یک هفته مرخصی کرد . صبح روز بعد با تمام اندوخته ای که از قبل داشت راهی سفر شد . نمی دانست در پاریس چه خواهد کرد و به سراغ چه کسی خواهد رفت ولی این را می دانست که معمای نا پدید شدن خانم را در شارنتیز نمی تواند حل کند . کلید این معما در شهر بود ، در آن جاده ای که خانمش از آن به هتل برمی گشته است می دانست که آنچه شوالیه مک دونالد و زن و دخترش در مورد خانم به خود باورانده بودند کاملا اشتباه است و تصورات نگران کننده خودش صحیح . در پاریس شب را در یک مهمانخانه محقر با ترس گذراند و صبح روز بعد دختری که هرگز قبل از سفرش به ورسای شارنتیز را ترک نکرده بود به قصد مرکز فرماندهی ارتش سلطنتی در متز آنجا را ترک کرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    لوییز بازوانش را دور بدن چارلز حلقه کرد و او را با اشتیاقی بی سابقه بوسید : " آه دلم خیلی برایت تنگ شده بود چارلز عزیزم . "
    مرد دست های به هم قفل شده او را باز کرد و کنار رفت . احساس می کرد مار هایی به دور او حلقه زده اند و حلق را تنگ و تنگتر می کنند تا جایی که نزدیک بود خفه شود . دو روز بود که به ورسای برگشته بود . لوییز بی اعتنا به سرزنش ها و تمسخر های اطرافیان او را مثل سایه دنبال کرده بود و حالا شعله هوس تمام تنش را می سوزاند . او باز گشته بود و لوییز با شیدایی تمام تعقیبش می کرد و نمی توانست باور کند که چارلز در سه ماه گذشته که او را بدون نامه و خبر رها کرده بود کاملا عوض شده است و به شدت نا شکیبا و بی حوصله بود مثل این که هنوز نیامده از ورسای خسته شده بود . تماما از مردم و محل هایی در اسکاتلند نام می برد که تمامشان برای لوییز نا مفهوم بود ولی در نظر مرد کاملا واقعی می نمودند . انتظار یک کلمه محبت آمیز را داشت . چارلز از او جدا شده و به پشت روی تخت دراز کشید . خسته و غمگین بود و اصلا هوس در کنار زن بودن را نداشت .
    - چارلز فکر می کنم بدانی که تمام این مدت نسبت به تو وفا دار بوده ام . دلت برایم تنگ نشده بود .
    - من نه می دانم و نه برایم مهم است . به خاطر خدا دست از سرم بردار زن .
    زن نشست ، مو های سیاه مواجش روی شانه هایش ریخته بود ، پس کس دیگری را در اسکاتلند یافته ای ؟ سه ماه است کوچکترین خبری به من نداده ای و حالا هم مثل یک هرجایی ولگرد با من رفتار می کنی .
    - اوه پس تو هیچ وقت فکر نکرده بودی که همین هستی ، یک هرجایی آن هم یک هرجایی ماهر و حرفه ای . من هرگز در آنجا با زنی تماس نداشته ام ولی نه چون به یاد تو بوده ام بلکه چون کار های بهتری وقتم را می گرفت از این گذشته زن های ما نسبت به مردان به اندازه تو لطف و بخشش ندارند آن ها پاکدامن و عفیف اند و البته تو این را نمی فهمی .
    خمیازه ای کشید و ملافه ها را دور انداخت .
    لوییز دیوانه از بی تفاوتی صورت مرد و سردی و کینه توزی چشمانش از جا پرید . فریاد زد : " حتما عفیف مثل زنت، یا هنوز نشنیده ای که نزد معشوقه اش رفته است . " زن از دروغی که خود همه جا شایع کرده بود مثل یک اسلحه استفاده کرد .
    مرد با سرعت لباس هایش را پوشید و او را که نیمه عریان در مقابلش ایستاده بود نگاه کرد : " لوییز تو در تاریکی زیبا تری و فکر می کنم یکی دو سال دیگر خیلی چاق می شوی و دیگر به دردم نمی خوری . "
    زن به او نزدیکتر شد ، دهانش مثل یک گربه وحشی از قهر و خشم کف کرده بود . مرد چنان سیلی محکمی به صورتش زد که تلو تلو خوران عقب رفت و روی تخت ولو شد .
    زن جیغ زد : " برو بیرون خوک کثیف . "
    - داشتم می رفتم ( و به طرف در رفت ) تو دیگر حالم را به هم می زنی هرگز به اینجا باز نخواهم گشت .
    به محض این که در پشت سرش بسته شد صدای ناله زن مثل زوزه یک حیوان زخمی به گوشش رسید : " چارلز چارلز برگرد . "
    مرد به سرعت دور شد . بعد از ظهر نزد پدرش رفت تا گزارش کار هایش را بدهد و بگوید که شخصی از قبیله مک دونالد را برای نظارت بر کار ها گماشته است . در طول صحبت پدر و پسر با هوشیاری و اشتیاق از مسایل دیارشان حرف می زدند ولی اصلا حرفی از " آن " و در خواست جدایی رسمی و موارد دیگر پیش نیامد . در حقیقت سر جیمز بود که سعی داشت موضوع را به فراموشی بسپارد .
    وقتی که چارلز پدر را ترک کرد آرام بود و زیر لب سوت می زد . کار هایی در وزارت جنگ داشت که باید انجام می داد و همچنین باید خود را به شاه نشان می داد . کار هایش دو هفته وقت می گرفت . عجله ای نداشت می توانست وقتی که آن ها را منظم کرد به متز برود و خانمش و کاپیتان انیل را از ملاقات غیر منتظره اش متعجب سازد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دوک ایگولون ازوانش را دور مادام دوباری حلق کرد و به گرمی گونه اش را بوسد : " می دانستم او را به طرف خود بر می گردانی . "
    - ولی بیش از آن که بتوانی فکر کنی برایم زحمت داشت .
    صورت دوباری لاغر شده بود و در اطراف چشمانش چین هایی که نتیجه بی خوابی و تشویش مداوم بود دیده می شد : " دوک عزیز باورت می شود که بگویم در مقابلش به زانو افتادم ، گریه کردم و بعد یادداشتی برایش فرستادم که در حال مرگ هستم . خلاصه نمایش جالبی بود شاید با این نقش جالبی که بازی کردم باید تئاتر فرانسه مرا به کار بگیرد . "
    - اوه شما نابغه اید کنتس . هرگز در این شک نکرده ام .
    - چرا عزیزم تو هم مثل یک گربه ترسان و نگران بودی . به خدا قسم که خودم هم همین طور بودم . البته به تو نمی گویم که برای این که شب نزدم بماند چه کردم ولی شیطان پیر در پایان کار در کنارم خرناس کشید و من با خود می گفتم که حالا آن هرزه کوچک مکار هر که هست اگر می تواند با من مبارزه کند . شاه به من اطمینان داد که رابطه اش را با او قطع می کند .
    - آیا شما مطمئنید کنتس ؟ آیا به شما قول داد که مرخصش می کند ؟
    - بله به شرافتش سوگند یاد کرد . سعی کرد به من بقبولاند که از اول هم برایش جدی نبوده است و فقط یک دخترک احساساتی بیچاره که حس همدردی اعلیحضرت را بر انگیخته است . وقتی از او حرف می زد از شدت تاثر اشک به چشم داشت و برای من تهوع آور بود . هرگز با چنین خطر بزرگی قبلا مواجه نشده ایم . امروز دی وربر را دیدم که مثل موش به گوشه ای نزدیک آپارتمان شاه خزیده بود و داشت مرا نگاه می کرد . آن راسوی متعفن باید برود می دانم که مشعل دار بوده است .
    دوک با خشم اظهار داشت : " او و همه کسانی که در این ماجرا نقش داشته اند باید بروند ، حالا دخترک چه وقت و به کجا می رود ؟ "
    مسلما به پارک اسرف نمی رود . او حتی پیشنهادش را هم نکرد فقط گفت که می خواهد کاری برایش بکند و البته من هم کاملا بخشنده و مهربان بودم و هیچ اعتراضی نکردم . فقط می خواهم که ازاینجا برود . فکر می کنم آن طور که می گفت او را به یک پانسیون آبرومند تحت مراقبت کلیسا در لیون بفرستد . باورت می شود می خواهد از او یک بانوی محترم بسازد . ترتیب همه چیز داده شده است و این نشان می دهد که دخترک کاملا به کارش وارد بوده است چون آن طور که من می دانم ذره ای احساس ترحم در وجود لویی نیست .
    - درباره دخترک دیگر چه گفت باید همه چیز را بدانیم تا مطمئن شویم در آینده هرگز چنین چیزی تکرار نخواهد شد . از کجا آمده و چه کسی او را معرفی کرده است ؟ این را باید بدانیم .
    - او گفت که دخترک از خانواده شریفی است .
    دوباری در اتاق بالا و پایین می رفت کابوس چند هفته گذشته هوشش را تیز تر و چنگال هایش را نمایان تر کرده بود . تمام تجربه و فکرش را برای باز پس گرفتن معشوق به کار برده بود و با وجودی که رابطه شان به همان استحکام سابق بود ولی هنوز ترس و دلهره رهایش نکرده بود . می گفت دخترکی معصوم است که خانواده اش او را رها کرده اند پس معنایش این است که حرامزاده است و حدس می زنم که این به کجا ختم می شود . بعضی حرف های او مرا به این فکر انداخته است . کمی تحقیقات شک مرا در مورد محل آمدنش به یقین تبدیل خواهد کرد و بعد از آن راحت می توانم رد کسانی را که او را آورده و معرفی کرده اند بیابیم و شما هم خدمتشان خواهید رسید .
    - بله کنتس بعد از آنش به عهده من .
    مرد هنوز باورش نمی شد که پرتگاه عظیم و مهلک زیر پایش ناگهان بسته شده است و او نجات یافته است . تا شب خبر پیروزی دوباری بر رقیب را همه خواهند فهمید و چاپلوسان دوباری برای ادای احترام و مراتب دوستی شان دور او را می گیرند و در گوشه ایاز دربار عظیم مرد یا زنی که پا های دوباری را به لرزه در آورده بود نگران آن ها می نگرد . خود دخترک مهم نبود ، پیوندش با شاه گسسته بود و دلسوزی مسخره لویی هم نسبت به او اشکالی پیش نمی آورد . از طرف آن دختر دیگر خطری سوگلی را تهدید نمی کرد ، به قول دوک او فقط یک هرزه زیرک جاه طلب بود . تمام بازیچه های قبلی جون آسای شاه ، حالا در پارک اسرف به سر می بردند و دوستان شاه را پذیرا می شدند ولی این یکی در ازای درمان شاه جای خوبی برای خود انتخاب کرده بود .
    دوک گفت : " باید آرام پیش رفت نباید کینه ای بروز داد . من و شما بی صدا و بدون جلب توجه به جستجویمان ادامه می دهیم و مسبب یا مسببین را پیدا می کنیم حتی اگر برای این کار ناچار شویم زیر کاخ نقب بزنیم . "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    کلید دار گفت : " دکتر را برای دیدن شما آورده ام . " کنار رفت و مرد جوانی از در گذشت و به زن که روی توده کاه دراز کشیده بود نزدیک شد . چشمان " آن " باز شد و مرد جوان را دید که با یک فانوس کنارش زانو زده است . چشمان زن از تب ملتهب بود و به کاه چنگ می زد . دکتر پس از لمس پیشانی نمناک و احساس نبض دست زن پرسید : " چه مدت است که به این حال است ؟ "
    کلید دار پاسخ داد : " دو روز . مجبور شدم از فرمانده بخواهم که اجازه بدهد شما را به بالینش بخوانم و البته او حرفم را باور نمی کرد و می گفت که دخترک رل بازی می کند ولی من گفتم که تب باستیل است . "
    - تو درست گفته ای پیر مرد حالا برو بیرون باید کاملا معاینه اش کنم .
    - تو نگران نباش دختر جان من دکتر زندان هستم شاید بتوانم کمکت کنم .
    لب های ترک خورده از تب زن لرزید : " کمی آب می خواهم ، به من آب بدهید . "
    دکتر با وجودی که سال ها این شغل را داشت و بار ها زندانی هایی را بعد از شکنجه درمان کرده بود ولی هنوز رئوف و مهربان بود به خصوص رنج زن ها به شدت تکانش می داد . زن را معاینه کرد و ناگهان با تعجب فریاد زد : " محض رضای خدا بگو چطور شد که به اینجا افتادی ؟ کسی می داند که بارداری ؟ "
    - نه هیچ کس نمی داند حتی خودم هم وقت را گم کرده ام و نمی دانم چند ماهه ام .
    - آرام باش دختر جان هنوز کارم تمام تپنشده است فکر می کنم بچه شش ماهه است یا کمی بیشتر . ( وقتی که دخترک را لمس می کرد می دید که از شدت تب که نتیجه بدی غذا و آب بود به شدت می لرزید ) دختر جان می دانی برای چه اینجایی یا چه کسی تو را به اینجا فرستاده است ؟
    - فکر می کنم دیگر بدانم کار چه کسی است .
    رویش را برگرداند و اشک هایش جاری شد . به تدریج که گیاه امید در دلش می پژمرد علف هرزه و سمی سوء ظن در جایش می رویید . شاه و دوباری هیچکدام دشمنش نبودند . او در دنیا فقط یک دشمن داشت که قادر بود او را به اینجا بفرستد چارلز او را روانه زندان کرده بود تا با معشوقه اش و پول های زنش خوش بگذراند . همین که این را باور کرد میل به زندگی را هم از دست داد . چارلز باهوش بود و هیچ اثری از جنایتش به جای نمی گذاشت و حتما تا به حال حتی دوستداران " آن " را ساکت کرده بود . به همین علت هم هیچ کس به سراغش نیامده بود و برای نجاتش کاری نکرده است . شوهرش او را به زندان فرستاده و فقط جسد خود و بچه اش از اینجا می توانست بیرون برود . همه اش دعا می کرد که خداوند به او و بچه اش رحم کند و اجازه بدهد زود تر بمیرند . با هر تکان بچه ، قلبش درد می گرفت و دعا می کرد که آن موجود کوچک به دنیایی که مادرش گام نهاده بود هرگز قدم نگذارد .
    آرام زمزمه کرد " شوهرم مرا به اینجا فرستاده است . "
    دکتر سرش را به علامت تعجب و تاثر تکان داد . همین که خواست برود " آن " دستش را گرفت : " به من رحم کنید دکتر به من دارو ندهید بگذارید ما هر دو بمیریم . "
    دکتر سکوت کرد . او بار ها این در خواست را شنیده بود و به خاطر حرفه اش آن را نا دیده گرفته بود و برای نجات آن موجودات مفلوک کوشیده بود .
    - گوش کن دختر جان نباید نا امید شوی با این بچه تو مورد مخصوصی هستی . من با فرمانده در این مورد صحبت می کنم و برایت رختخواب و تعدادی ملافه تمیز می آورم حتی اگر ناچار باشم خودم آن ها را تهیه کنم . شاید بتوانم اجازه بگیرم که زنم به ملاقات بیاید . او زن مهربانی است و حتما به تو کمک خواهد کرد . وقتی که کلید دار را برای باز کردن در صدا زد " آن " شنید که دکتر زیر لب به خود ناسزا می گوید .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فرمانده باستیل هرگز با درخواست غذا و چیز های اضافی دیگر برای زندانیان موافقت نمی کرد و آن ها را وسایل تجملی و اضافی می دانست . با بی تفاوتی به حرف های دکتر که توضیح می داد زندانی شماره 713 بیمار و در حال مرگ است گوش داد و وقتی که دکتر اضافه کرد که زن شش ماهه آبستن است فریاد زد : " محض رضای خدا بگویید از من می خواهید چکار کنم ؟ آن ها را در هر وضعیتی به اینجا می فرستند بدون این که توضیحی بدهند یا گزارشی بفرستند بعد در اینجا می میرند و مرگ آنان در سابقه من ذکر می شود مثل این که من خوب مراقبت نمی کنم . این هم آخرین هدیه شان ! یک اشرافی لوس را برایم می آورند و می گویند سری ترین مورد است و جنابعالی هم به من می گویید حامله است و در حال مرگ ، مثل این که اشتباه من است ! "
    دکتر غرید : " اگر بمیرد تقصیر توست مگر این که اجازه بدهی هر چه از دستم بر می آید برایش انجام دهم . آیا تو سلول و وضعیت آن را در چهار ماه گذشته دیده ای ؟ حتی برای زندگی یک سگ هم مناسب نیست چه رسد به یک زن حامله . من یک رختخواب و مقداری پتو و ملافه تمیز می خواهم و مقداری لباس و غذای مناسب . راستی باید اجازه بدهی زنم هر وقت بخواهد او را ملاقات کند روی حرف هایم هم اصرار دارم و بدان که اگر او را به این حال رها کنی تو را به قتل متهم خواهم کرد . "
    - چه گفتی ! رختخواب و ملافه و بعد هم بالش و . . . شاید فکر کرده ای اینجا کاخ است ؟
    - نه جانم کاملا متوجهم که اینجا مخوفترین زندان فرانسه است و ننگ بر من و تو و همه فرانسویان . هیچ سیستمی در دنیا زنی را با چنین وضعیتی بدون محاکمه به استقبال مرگ نمی فرستد و بدان که از اسم باستیل و فرمانده آن که تو باشی حالم به هم می خورد . وقتی که خبر مرگ زن را در دفترت یادداشت می کنی حرف های مرا هم گزارش کن .
    فرمانده با همان لحن عصبی پاسخ داد : " این توهین و خیانت است . " او از کشمکش با دیگران لذت می برد . حرفه اش غیر قابل تحمل بود و از آن نفرت داشت ولی هرگز تصور کار دیگر یا جای دیگر به فکرش نرسیده بود همیشه بر سر این گونه مسایل با دکتر در می افتاد ولی نمی دانست بدون او هم چه می تواند بکند .
    - به جهنم که کارم توهین و خیانت است و لعنت بر کسی که این کاغذ های مسخره را امضا می کند . بگذار این را به تو بگویم این وضع نمی تواند همین طور ادامه یابد ، یک روز مردم بر علیه او شورش می کنند .
    محافظ با وجودی که از این مشاجرات لفظی لذت می برد با تهدید گفت : " من همه را گزارش خواهم کرد و تو به عنوان زندانی نزد من خواهی آمد . " البته این بازی همیشگی شان بود .
    دکتر که در این بازی ماهر تر بود با شهامت پاسخ داد : " هر کاری دلت می خواهد بکن فقط رختخواب را بده و دستور بده آن اصطبل را هم تمیز کنند . من مصمم هستم که زندگی آن زن بینوا و بچه اش را نجات دهم و خدا می داند که فقط معجزه می تواند آن ها را نجات دهد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دوک وی چالیو برای خوش آمد گویی به دوباری یک برنامه آتشبازی شبانه ترتیب داده بود . البته برای این شب نشینی که در حقیقت جشن پیروزی سوگلی بر رقیب بود سی هزار لیر خرج کرده بود ولی برای ثبوت وفا داریش به دوباری بیشتر از این هم ارزش داشت . دختر نا شناس با کالسکه ای که پنجره هایش کاملا ایمن بود ، در معیت سه تا از تیر اندازان اعلیحضرت کاخ را ترک کرده بود . یکی از تیر اندازان گفته بود که او را به پانسیون آبرومندی در حومه لیون که محل تعلیم و تربیت دختران اشراف زاده است برده اند . او همچنین تعریف کرده بود که دخترک را که بسیار زیبا و جذاب بوده دیده است . شاه سخاوتمندانه رفتار کرد و دوباری هم کینه توزی به خرج نداد .
    دخترک حرامزاده به قولی که به لوییز داده بود عمل کرد و مدتی طولانی با عنوان هرجایی نزیست و اخراجش را هم با چنان فروتنی پذیرفت که شاه خشنود شد . مشعل های اتاق خواب کوچک شاه خاموش شد و دخترک شادمانه زندگی آبرومندی را تحت تعلیم راهبه های شایسته شروع کرد . وقتی هم که بعد از سه سال تحصیلش در آنجا به پایان رسید مدیره آنجا ترتیب اقامت او را نزد یک خانم ثروتمند و شریف در حومه تولوز داد . بیست سال بعد همین دختر به پاریس برگشت و در مقابل کمیته انقلابی مردم به عنوان بیوه یک بارون و مادر دو پسری که بر علیه جمهوری فرانسه که لویی شانزدهم و زنش مری آنتوانت را به مرگ محکوم کرده بود جنگیده بودند محاکمه شد . البته بارونس خیلی محترمانه دار فانی را وداع گفت بر عکس آخرین بانوی دربار که با گیوتین هلاک شد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آن شب در ورسای همه جا روشن بود . گراند کانال مملو از قایق ها بود و کشتی سلطنتی زیر نور مشعل ها می درخشید . شاه و دوباری کنار هم در جایگاه مخصوص نشسته بودند . سوگلی دربار غرق در جواهرات درخشان و شادی بود . بعضی وقت ها دست هایش را به هم می زد و از شادی مثل یک بچه سبک بال قاه قاه می خندید . شاه دست های او را نوازش می داد و با شادی لبخند می زد . از خاطره معشوقه کوچولوی زیبایش که بدون دردسر رفته بود و از بودن سوگلی لوندش در کنار خود لذت می برد . برلیان بسیار درشتی گردن خوش تراش زن را زینت می داد . وقتی که شاه به آن اشاره کرد دوباری خنده ای زیرکانه تحویل داد . آتشبازی هدیه دی چالیو و برلیان زیبا هدیه وزیر دی ماپیو . . . و حالا هدیه شاه برای جبران بی مهریش چه بود ؟ برلیانی به بزرگی تخم کبوتر با سایه هایی به رنگ غنچه گل رز . این برلیان در دنیا بی نظیر بود . شاه با لبخند گفت که باید منتظر باشد و ببیند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    لوییز و دی تالیو در کنار هم درون یکی از قایق ها نشسته بودند و آتشبازی را نظاره می کردند . صدای همهمه شادی جمعیت همه جا را پر کرده بود . تمام صحنه آسمان می درخشید و به نظر می رسید که تعداد زیادی شهاب های آسمانی به طرف زمین می آیند . همه جا نور باران بود . لوییز زمزمه کرد : " چه مدت این وضع ادامه دارد ؟ " از نشستن روی نیمکت باریک خسته شده بود . از روزی که چارلز خانه اش را با قهر ترک کرده بود دیگر او را ندیده بود و نامه های التماس آمیزش نیز بی جواب مانده بود . نه می خوابید و نه به درستی غذا می خورد ولی نمی توانست باور کند که چارلز ترکش کرده است .
    - خیلی طول نمی کشد عزیزم ، چرا سعی نمی کنی لذت ببری ؟ خیلی زیباست ! سفر ناراحتم می کند و حالا وقتش شده که به سفری بروم . می خواهم سری به املاکم بزنم مدت هاست آنجا را نا دیده گرفته ام !
    زن غضبناک به طرفش برگشت : " تو داری فرار می کنی ! آن قسمت از توطئه که نفع مرا در بر داشت شکست خورده است و حالا می خواهی فرار کنی ؟ چرا ؟ مگر کسی به تو مظنون شده است . تو را به خدا به من هم هر چه می دانی بگو تو در این ماجرا تنها نیستی . "
    - می دانم که تنها نیستم و حالا بهتر است بازوانم را رها کنی و فشار ندهی مردم متوجه می شوند .
    - خوب متوجه شوند چه می شود ؟
    - آن ها فکر خواهند کرد که تو راهت را عوض کرده ای ! چشمان سیاه مرد از این زخم زبان با کینه و نفرت به او نگریست و لوییز دید که تغییر رنگش حتی از زیر آن همه پودر مشخص است .
    - لوییز بهتر است اگر نمی خواهی زبان من به کار بیفتد کاملا مواظب زبان تلخت باشی .
    - جراتش را نداری کنت می دانی که هر دوی ما یک جرم داریم پس از کشمکش با من دوری کن . البته از تو معذرت می خواهم ولی آخر من این روز ها خیلی اعصابم ناراحت است . حالا بگو چرا می خواهی ورسای را ترک کنی ؟
    چون شنیده ام که دایگولون موضوع را دنبال می کند و به شدت برای یافتن کسانی که دخترک را معرفی کرده اند کنجکاو است . او و دوباری بد ترین دوران زندگیشان را پشت سر گذاشتند و تنها چون دخترک اینجا را ترک کرده است ساکت نمی نشینند . آن ها حتما دی وربر را به محاکمه می کشند پس دور بودن از اینجا به نفع ماست البته من ترسی ندارم عزیزم . من و تو ماهی های کوچک این استخر بزرگ بودیم . خیلی کوچکتر از آن که تو فکر کنی . خیلی از بزرگان فرانسه در بازی های رختخواب شاه دخالت داشته اند و البته ما از همه آن ها موفق تر بودیم . دی وربر مطمئنا سکوت خواهد کرد و آن ها چیزی دستگیرشان نمی شود ، دخترک هم چیزی بروز نداده است ، او با آن قیافه معصوم خیلی زیرک بود . پیر مرد حریص را آنچنان مشتاق نگه داشت تا توانست به مقصودش برسد . من می روم تنها به دلیل این که نمی خواهم وقتی که سنگ های بزرگ را برای پیدا کردن مرد بر می گردانند مرا زیر یکی از آن ها بیابند و اگر نصیحت مرا می خواهی باید خیلی زود به بهانه بیماری چند روزی از اینجا دور بشوی . یکی دو ماه در مزرعه به سر بردن ممکن است طاقت فرسا باشد ولی حتما از انتقام دوباری آسانتر است .
    - ولی من نمی توانم ورسای را ترک کنم . فکر می کنی این همه دردسر را به جان خریدم که وقتی چارلز بر می گردد من اینجا را ترک کنم .
    - اوه پس هنوز هم معتقدی که رهایت نکرده است ؟ ولی شایعات چیز دیگری می گویند .
    - نه کنت ما فقط با هم کمی بگو مگو داشته ایم درست مثل گذشته ها و چیز مهمی نیست . می دانم که نزدم بر می گردد و به هر حال حتی تصور ترک اینجا را نمی توانم بکنم مگر این که او هم همراهم بیاید .
    - لوییز این غیر ممکن است . شنیده ام این روز ها در وزارت به سختی مشغول است .
    - عجیب است ، چقدر عوض شده است . همه می گویند با دقت کار می کند و مشتاق بازگشت به آنجاست .
    نمایش جالبی با فشفشه های رنگی آغاز شده بود و صدای تحسین همه به گوش می رسید .
    دی تالیو ادامه داد : " آن وی کنت دی نویل بی شعور هم دوست چارلز است این طور نیست ؟ "
    لوییز همانطور که سرگرم تماشا بود سرش را به علامت تایید تکان داد . تمام نامه های اخیرش برای چارلز بی جواب مانده بود . حالا باید باقیمانده غرورش را هم لگد مال می کرد و خود نزدش می رفت . این تصمیم کمی آرامش کرد .
    مرد زیر گوشش نجوا کرد : " عزیزم کمی رفتارت را کنترل کن . راستی شنیده ام که چارلز خیال دارد به متز برود . "
    لوییز با شدت بادبزنش را تکان داد : " باورم نمی شود . او هرگز به دنبال زنش نمی رود و تو این را فقط برای آزار من می گویی . "
    مرد خندید : " و می دانی که چارلز انتقام جوست . "
    - چرند نگو او هرگز موضوع را نخواهد فهمید . هیچکس تصور یک نامه جلب سری را نخواهد کرد و آن زن برای همیشه رفته است . چهار ماه است که در آن جهنم به سر می برد و مطمئنا تا به حال مرده است .
    مرد به پشت تکیه داد و نمایش را با کف زدن تشویق کرد : " شاید مرده باشد . " به محض این که کشتی شاه جایگاه را ترک کرد نمایش هم به پایان رسید .
    وقتی که قایقها متوقف شدند و جمعیت قدم به خشکی گذاشتند تا بقیه راه تا ورسای را با کالسکه های منتظر بروند دی تالیو رو به لوییز کرده گفت : " بهترین موقع برای خداحافظی است . من فردا می روم ، و متاسفم که نتوانستم تو را نیز به این کار تشویق کنم . "
    - من جایی که چارلز هست می مانم و نمی گذارم به متز برود . خداحافظ کنت عزیز می توانم برایت نامه بنویسم و وقایع را گزارش کنم ؟
    - آه نه بهتر است این کار را نکنی چون موجب عذابم خواهد شد . یکی دو ماه به خودم فرصت می دهم و تا آن موقع خداحافظ بانوی زیبا . ملاقات با شما تجربه فراموش نشدنی زندگی من است .
    صبح روز بعد مرد ورسای را ترک کرد . غروب همان روز دوک داگولون لیستی را که منشی اش در طول هفته گذشته تهیه کرده بود در دست داشت . نام های بسیاری روی آن بود که آخرین آن ها نام دی تالیو بود : " خوب موش صحرایی دیگری اینجا را ترک می کند و این یکی از آن موش های کثیف بود . کنت عزیز مواظبت هستیم طبیعتا اسب های وحشی تو را نرانده اند باید دستی در ماجرا داشته باشی . "
    پایان فصل هفتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بسم الله الرحمن الرحیم
    فصل هشتم
    " مارگریتا " زن دکتر زندان زنی بود چاق با طبعی آرام و روحی مهربان . تنها زنی با چنین روحیه ای می توانست از زندگی در این جنگل که از هر نوع تمدن دور بودن جان به در برد . فرزندی نداشت و با وجودی که فقط سی سال داشت محرومیت از وجود فرزند و محیط مناسب از او زنی میانه سال ساخته بود . مو هایش خاکستری و صورت گردش بی رنگ و پر از چین و چروک بود . حالا بیش از همیشه خسته به نظر می رسید چون دو شبانه روز بدون وقفه از زن بیچاره زندانی در سلول 713 مراقبت می کرد . زن بیچاره در رختخواب اهدایی دکتر خوابیده و هیکل نحیفش تقریبا ، زیر پتو مخفی بود . در حالی که تب سوزان زندگی او را بر باد می داد جنین شش ماهه همچنان استوار و پا بر جا ایستاده بود و نشانه های سلامتش کاملا مشهود بود . مارگریتا شکم متورم زن را لمس کرد ، از استقامت آن موجود کوچک حیرت زده شده بود . مطمئنا تا زمانی که مادر رمقی در تن داشت آن روح کوچک هم زنده می ماند . سرش را با تعجب تکان داد و روی زن را پوشاند و خمیازه کشید .
    شوهرش گفته بود که زن نمی تواند زیاد دوام آورد و شاید تا صبح بمیرد . قلب رئوف مارگریتا لرزیده بود ، و او بر جوانی و بیکسی زن غبطه می خورد . در صورت متورم زن هنوز هم نشانه های زیبایی به چشم می خورد و در بدترین وضعیت و حتی در طغیان بیماری همیشه از پرستارش تشکر می کرد و حتی با صدای ضعیفش بار ها به خاطر زحماتی که متحمل شده بود از او عذر خواهی کرده بود . در تمام مدت پرستاری ، زن بار ها از خود پرسیده بود که چطور این زن به این جهنم افتاده است . این چه انتقام وحشتناکی است که او و بچه اش به آن محکوم شده اند . او نه می توانست جنایتکار باشد و نه می توانست بچه حرامزاده ای را در بطن بپروراند . حرف هایی که در موقع تب و هذیان از زبانش خارج می شد خیلی چیز ها درباره زن در حال احتضار برای او روشن می کرد زن شوهرش را مسبب این بدبختی ها می شناخت و او نمی توانست بفهمد چارلز چگونه غول وحشتناکی می تواند باشد .
    زن تکانی خورد و چشمان خسته اش باز شد . او برقی در چشمانش ، مشاهده کرد و اندیشید به آخرین لحظات زندگیش نزدیک می شود . مارگریتا می خواست از زن قبل از مرگش چیزی بپرسد . وقتی لباس او را عوض می کرد سنجاق یاقوت کبود را دیده بود و حالا آن را در جیب سمت راستش داشت به جلو خم شد و پرسید : " کمی آب می خواهی عزیزم ؟ "
    خیر متشکرم .
    " آن " دوباره چشمانش را بست . او در این لحظه فقط مرگ را می خواست . مرگ را تنها ناجی خود می شناخت و با آغوش باز منتظرش بود و از بخت بد خود متعجب بود که حتی مرگ هم به سراغش نمی آید .
    مارگریتا آرام لمسش کرد : " نخواب عزیزم چیزی هست که می خواهم نشانت بدهم . " آن " سعی کرد برای رضایت زن چشمانش را باز کند .
    - این سنجاق را می شناسی آن را در لباس کهنه ات یافتم .
    " آن گ به سنجاق نگاه کرد و تا چند لحظه نتوانست به خاطر بیاورد که چه کسی آن را به او داده است و بعد صورت جذاب و مهربان مردی که چشمانش به رنگ سنگ همان سنجاق بود در جلوی چشمش مجسم شد . دستهای او را به دور کمر خود و حتی اشک هایی را که به خاطر بی مهری به او ریخته بود دوباره احساس کرد و حرف های شیرینش را که از او تقاضا می کرد همراهش به متز برود به خاطر آورد . او را به خاطر عشق آن دیگری رانده بود . نا سپاسی اش نسبت به عشق کاپیتان و وفا داری مسخره اش نسبت به آن دیگری او را به این جا کشانده بود . با تکان خوردن طفلی که در شکم داشت به یاد آورد که موجودی را هم در بطن می پروراند . بیماری لعنتی همه چیز را از خاطرش برده بود و گاه اتفاق می افتاد که حتی نام خودش را فراموش می کرد . حالا این سنجاق کوچک در دست زن مثل نوری بود در تاریکی . جواهر کوچک زیبا آخرین هدیه یک خانواده به پسرشان و هدیه آن پسر به او بود . بدون این که خودش متوجه باشد گونه هایش از اشک خیس شده بود .
    زن به طرفش خم شد : " ناراحت نشو عزیزم من قصد آزار تو را نداشتم فقط نمی دانستم با آن چه کنم . خواستم آن را به محافظ زندان بدهم ولی فکر کردم بهتر است خودت بدانی . "
    چشمان " آن " حالتب عصبی و وحشتناک به خود گرفت ، سعی کرد که برخیزد ولی نتوانست و به پشت افتاد و با ته مانده قدرتش فریاد زد : " نه خواهش می کنم آن را به او تحویل ندهید . خواهش می کنم این آخرین امید و آرزوی من است نزدیکتر بیایید . "
    مارگریتا خیلی به او نزدیک شد : " می فهمم دختر جان آهسته صحبت کن و به خودت فشار نیاور . هر کاری برای کمک به تو از دستم بر آید انجام می دهم . "
    - می دانم خانم ، شما خیلی نسبت به من مهربان بوده اید .
    حرف های کاپیتان که به او گفته بود در صورت نیاز به او سنجاق را برایش بفرستد و او حتی اگر درون قبر باشد به کمکش می شتابد به یادش آمد . این روز ها فقط به مرگ فکر کرده بود و حالا گویی جانی تازه می گرفت . کمی احساس آرامش می کرد ، آرام زمزمه کرد : " خانم من هیچ کس را در این دنیا ندارم ولی مدت ها قبل کسی که مرا دوست می داشت این را به من هدیه داد و حالا از شما تقاضا می کنم که آن را برایش پس بفرستید . "
    - این کار را به خاطر تو می کنم عزیزم ولی بدون هیچ نشانی یا سخنی از طرف فرستنده می دانی که نمی توانم نام و نشانی تو را برایش بنویسم .
    - می دانم . می دانم شما فقط آن را برایش بفرستید . قول بدهید آن را به آدرس کاپیتان انیل ارتش سلطنتی در متز بفرستید خواهش می کنم .
    زن شانه های او را نوازش کرد : " این کار را برایت می کنم ناراحت نباش دخترم . " فکر کرد که سنجاق را به طور نا شناس می فرستد و حتی به شوهرش هم حرفی نمی زند و این کاملا بی ضرر بود . اگر خودش دختری داشت حتما خیلی دوستش می داشت و اصلا دلش نمی خواست ناراحتی او را ببیند .
    - قسم می خورم دختر جان آن را بفرستم .
    " آن " چشمانش را بست و لبخند زد : " وقتی که انیل آن را دریافت کند می فهمد که در خطر است . حتما به پاریس بر می گردد و سراغش را می گیرد . " یک دقیقه بعد وقتی که چشمانش را گشود احساس کرد بهتر نفس می کشد و آن اشباح مخوف دیگر در اطرافش نیستند ، و از زن کمی آب خواست .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/