صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 63

موضوع: شبهای گراند هتل | مهناز سید جواد جواهری

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اواخر اسفند ماه بود، یک بعد ازظهر زمستانی زیبا. آن روز به امر حضرت والا سردر باغ را با چراغهای رنگین تزیین کرده بودند. در گوشه ای از باغ چندین چادر بزرگ برپا شده بود که دیگهای مسی بزرگ خورش قیمه روی آن می جوشید و عطر آن همه جا را پرکرده بود. آن روز مصادف با شب تولد حضرت رضا(ع) بود و حضرت والا که از عاشقان آن حضرت بود همه ساله این روز را جشن می گرفت.آقایانی که به جشن دعوت شده بودند در تالار شاه نشین نشسته بودند، اما عده خانمها چندان زیاد نبود. فقط افراد نزدیک و تک و توک خودمانیها بودند. خانمها در اتاق پنجدری که مجاور تالار شاه نشین بود نشسته بودند و از پشت پرده ای که تالار را از آن قسمت مجزا می کرد به صدای مولودی خوانی که در قسمت آقایان برنامه اجرا می کرد گوش می دادند. صداها همه خاموش بود و فقط صدای سید علی اکبر خان مداح بلند بود.گاهی این آوا رساتر می گشت و با صدای جمع حاضر در تالار موزون و هماهنگ می شد و زمزمه رضاجانم، رضاجان در عمارت می پیچید و قلب هر شنونده ای را می لرزاند. زمزمه ای که خیلی پرشور و با احساس گفته می شد. همان طور که کنار پرده نشسته بودم و با شوریدگی اشک می ریختم یک آن متوجه عزت الملوک شدم که از پنجدرش وارد شد. با دیدن من که روی صندلی نشسته بودم رنگ به رنگ شد و برای لحظه ای نگاهش به شکم برآمده من خشک شد. با اینکه سعی می کرد رفتارش خیلی طبیعی باشد و کبودی رخسارش را به نوعی از دید دیگران پنهان دارد، اما پیدا بود که از دیدن من منقلب شده است. انگار همین دیروز بود، چادرش را جلو چهره اش گرفت و وانمود کرد طرفی که من نشسته ام را نمی بیند و به این حالت با همه سلام و احوالپرسی کرد.تا آخر مجلس متوجه بودم که زیر چشمی مرا زیر نظر داشت و با حالتی عصبی پوست لبش را می جوید. با تمام شدن مداحی سفره قلمکاری میان جمعیت خانمها پهن شد. از قسمت مردانه پیشدستیهای ماستت و پیاله های ترشی و تنگای دوغ، دیسهای گل مرغی کله کود از برنج اعلای رشتی که خوب ری کرده و قد کشیده بود ، همین طور بشقابهای چینی گل گندمی پر روغن خورشت قیمه دست به دست شد و در سفره چیده شد. پس از شام از همه با قلیان و چای و شیرینی پذیرایی شد. کم کم زمان ختم جشن فرا می رسید.
    ‏همان طور که گوشه ای از پنجدری روی صندلی نشسته بودم و خدمه را که مشغول برچیدن سفره بودند تماشا می کردم یک آن خودم را بین زمین و هوا معلق دیدم. یک نفر صندلی را آن چنان از زیر من کشید که با کمر محکم به زمین خوردم. تا چند لحظه حالم را نمی فهمیدم. صدای بهجت الزمان خانم بلند شد. درحالی که پشت دستش می کوبید گفت: « خدایا خودت رحم کن.»
    ‏سکوتی ‏نگران کننده پنجدری را فرا گرفت.
    با آنکه چشمانم سیاهی می رفت و درست نمی دیدم، اما حتم داشتم کار کار ِ شعله است. لحظه ای بعد با بلند شدن صدای اشرف الحاجیه فهمیدم حدسم درست بود. صدایش را انگار از دور دستها شنیدم که گفت: «آهای ورپریده کجا... بر شیطون لعنت، آخر تو چه موجودی هستی...»
    همان طور که سست و بی حال نقش بر زمین بودم فشار وحشتناکی را در کمرم حس کردم. خیلی زود غوغایی که فضای پنجدری را پر کرده بود سالار را به آنجا کشاند. در پنجدری روی پاشنه چرخید و صدای یاالله سالار با صدای پچ پچ خانمها درهم آمیخت. حالا سایه او را بالای سرم می دیدم که با دیدن من از خودش بی قراری نشان می داد.
    همه اش می پرسید: «چته پری؟ چی شده؟»
    ‏بغض مجالم نمی داد حرف بزنم. اشک می ریختم و در دل می گفتم بچه ام... بچه ام.
    ‏او نگران بود. از اشرف الحاجیه مرتب می پرسید: «خانم پری چیزیش شده؟»
    ‏پیش از آنکه اشرف الحاجیه دهان بازکند بار دیگر چشمانم سیاهی رفت و دیگ هیچ نفهمیدم.

    ‏نمی دانم چقدرگذشت. وقتی به خود آمدم چهره ها را واضح تر می دیدم. بزرگ ترین خواهر سالار که نامش شمس الملوک بود با چندتای دیگر از خانمهای فامیل درحالی که نگرانی از نگاهشان می بارید دورم نشسته بودند. شمس الملوک درحالی که لیوان قنداغی را که برای من درست کرده بود هم می زد به من خبر داد که علی خان را با درشکه فرستاده اند دنبال اکرم السادات خانم قابله. دردی که در کمر داشتم کم کم شدید و پیوسته می شد. پیش از آنکه اکرم السادات خانم سر برسد کیسه آبم پاره شد و وحشت همه وجودم را فرا گرفت. همه اش می ترسیدم این بچه را نیز مثل بچه اولم از دست بدهم. ساعتی بعد پیرزنی که صبر و شکیبایی از رخصارش می بارید در آستانه پنجدری ظاهر شد. همان طور که از درد به خودم می پیچیدم در اولین نگاه به او فهمیدم باید او همان اکرم السادات خانم قابله باشد. همین که پا به پنجدری گذاشت امر کرد خانمها پنجدری را خلوت کنند. تنها به اشرف الحاجیه و بهجت الزمان خانم اجازه داد برای کمک به او آنجا بمانند. همان طورکه چادر ازکمرش باز می کرد نگاهی به من انداخت که اشکریزان با حالت تضرع آمیزی به او خیره شده بودم. مثل آنکه از نگاهم متوجه دلهره ام شد. متوجه شدم که تحمل هرلحظه چقدر برای من سخت و کشنده است.
    بی آنکه چادرش را بردارد آهسته آمد و کنار من نشست و درحالی که چهار قل را زیر لب زمزمه می کرد با مهارت و تجربه چندین ساله و اعتماد به نفس چند دقیقه بر شکم بالا آمده من دست کشید. ناگهان لبخندی چهره نورانیش را بشاش کرد. نگاهی عمیق به من انداخت و با مهربانی گفت: « چته خانم، چرا رنگت پریده؟ چرا این طور به من زل زدی. نترس بره تو دلیت سالمه، زیر دستم وول می خورده.»
    ‏تا این را شنیدم ناگهان بغض حبس شده در سینه ام که به من فشار می آورد ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه.
    ‏باز هم مدای اکرم السادات خانم بلند شد. در حالی که دستهایش را با آب ولرم و صابونی که برایش آورده بودند می شست خطاب به من گفت: «قوی باش خانم خانومها، چقدرکم طاقتی. همه این کلاه به سرها را مادر زاییده.»
    ‏با آنکه اکرم السادات خانم خیالم را راحت کرده بود که اتفاق ناگواری نیفتاده است، اما صبر و حوصله اش در شستن دستهایش آزارم می داد.کف اتاق پنجدری را سفره مشمایی بزرگی پهن کردند و روی آن تعدادی پارچه تمیزو حوله لطیف و قیچی و الکل کناردست اکرم السادات خانم گذاشتند. اکرم السادات خانم که موقع حرف زدن گونه اش بالا می پرید و حالت چشمک زدن به خود می گرفت همان طور که وسایل کارش را مرتب می کرد نیم نگاهای به من افکند که با صورتی عرق کرده از درد بر خود می پیچیدم، صدایش را شنیدم که پرسید: «خب پری خانم، نگفتی چی دوست داری؟ پسر یا دختر.»
    ‏یا آنکه خیلی دلم پسر می خواست و شب و روز نذر و نیاز می کردم تا بچه ام پسر باشد برای آنکه مبادا مکنونات قلبی خود را بروز دهم و او سرزنشم کند به زحمت گفتم: «پسر یا دختر فرقی نمی کند. هر دو نعمت هستند.»


    این را گفتم واز درد فریاد کشیدم. اکرم السادات خانم با تجربه ای که داشت تلاشش را می کرد. هنگام کار چنان جدی و عصبی بود که حتی تحمل فرپاد های مرا نداشت. یک بار با تندی گفت: « چته پری خانم. خیال کردی مادر شدن به همین راحتی هاست. هرکس طوطی خواهد جور هندوستان کشد.» و برای آنکه به من روحیه بدهد درحالی که به شکم برآمده ام دست می کشید با نوزادی که در شکم داشتم حرف زد. صدایش هنوز هم درگوشم است که با لحنی آهنگین می گفت: « ‏آقازاده بیا، همه چیز آماده است. آب از جهت شستشوی تو گرم کرده ایم و رَخت از برای تو فراهم.»
    ‏اشرف الحاجیه و بهجت الزمان خانم که کنار بستر من نشسته بودند دست به استغاثه به درگاه خداوند بلند کرده بودند تا خداوند مشکل را بر من سهل گرداند. صدای مادرشوهرم را می شنیدم که بالای سرم می گفت: «یا مولای مردان مرتضی علی... یا حیدرکرار.»
    ‏بهجت الزمان خانم هم پی درپی چهار قل و سوره فتح و دعای فرج و آمن یجیب می خواند و به من فوت می کرد.
    ‏آن روز به قدری از درد فریاد کشیدم که گلویم به خشکی افتاده بود. این نگرانی و درد و رنج یکی دو ساعت بعد خاتمه یافت. در مرز میان هوشیاری و بی هوشی بودم که صدای نوزاد در تالار پنجدری طنین انداخت. همان دم به دنبال آن صدای اکرم السادات خانم نیز بلند شد. « به سلامتی دنیا آمد، چه پسر ناز و تپلیه.»

    ‏اکرم السادات خانم بچه را پس از آنکه شست و قنداق کرد در بغل من گذاشت. با نگاهی که اشک شوق آن را احاطه کرده پود به چهره پسرم که مانند حریر نرم و لطیف بود خیره شدم. موهای سرش مثل موهای پدرش خرمایی رنگ و پرپشت بود، ولی تاب داشت. همان طور که چشمانش بسته بود به آرامی تکان خورد و چشمانش را بازکرد. در یک آن از دیدن رنگ چشمهایش دلم فروریخت.درست مثل رنگ چشمهای خودم آبی بود. اکرم السادات خانم پسرم را از دستم گرفت و به بغل مادر شوهرم که از شوق اشک می ریخت داد. بعد با کمک بهجت الزمان خانم مشمع را از زیر بدنم برداشت و ملحفه آن را با ملحفه نو و تمیزی عوض کرد. درحالی که به مانند مادری مهربان لحاف ساتن آبی رنگی را که دایه آقا برایم آورده بود رویم مرتب می کرد با دستهای مهربانش موهایم را نوازش کرد وگفت: « دیگر نگران نباش پری خانم، الحمدالله پسر نازیه. عینهو خودت ماهه. هزار ماشاالله استخوانبندی یک بچه سالم را دارد. ان شاءالله خودت دامادش می کنی.»
    ‏درحالی که با ضعف به او لبخند می زدم گفتم: «دست شما درد نکند. نمی دانم چطور از شما تشکرکنم.»
    ‏با احتیاط بچه را از بغل اشرف الحاجیه گرفت تا کنار دست من بگذارد. گت:« این حرفها چیه، وظیفه ام را انجام دادم. به جای این حرفها استراحت کن. خون زیادی از شما رفته.همین الان سفارش می کنم شربت قند و گلاب بیاورند.»
    ‏هنگامی که اکرم السادات خانم آخرین دستوراتش را دیکته می کرد تا از آنجا برود اشرف الحاجیه ضمن تشکراز او سعی کرد تا حق الزحمه او را در مشتش جای دهد. مکرر می گفت: «اکرم السادات جان، قابل شما را ندارد.»
    ‏اکرم السادات خانم هم تعارف می کرد و می گفت این کار را بیشتر برای رضای خدا انجام می دهد. از اشرف الحاجیه اصرار و از او انکار تا اینکه عاقبت مادر شوهرم به زحمت چند سکه اشرفی توی مشتش گذاشت. هنگامی که در پنجدری روی پاشنه چرخید و پشت سر اکرم السادات خانم بسته شد مادر شوهرم بادی به غبغب انداخت و با غروری سرشار از شادانی زیر لب گفت:« دستت درد نکند اکرم السادات با این دست و پنجه ات، مطمئن بودم پسر می شه.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بهجت الزمان خانم که تا آن لحظه در سکوت مشغول مرتب کردن اوضاع پنجدری بود با تعجب پرسید: « از کجا می دانستی اشرف جان ؟ » مادرشوهرم در حالی که خنده کنان از در پنجدری بیرون می رفت گفت: « می دانستم دیگر.» و از سرکیف باز هم خندید.
    ‏بهجت الزمان همان طور که با نگاهش او را تعقیب می کرد، لبانش را به علامت ندانستن جمع کرد و به من لبخند زد. بعد او هم از پنجدری خارج شد. چند دقیقه بعد دایه آقا با سینی مسی کنگره داری که در دست داشت از در وارد شد. همین که چشمش به من افتاد گفت: « قدمش مبارکه، خسته نباشی پری خانم.»
    ‏یک منقل برنجی توی سینی بود که دود اسپند از آن بلند بود. دایه آقا آتشگردانی را که توی منقل بود برداشت و بالای سرم گرداند وبا دود آن در فضا دوایری فرضی کشید. بعد آن را زمین گذاشت و دست به کار شد. توی سینی به جز منقل یک چاقو فولادی، یک قیچی، یک سیخ کباب که به آن پیاز کشیده شده بود به چشم می خورد. دایه آقا سیخ را بالای سرم کنار قرآن گذاشت. بعد قیچی را با دهانه باز زیر متکایم گذاشت و با چاقوی فولادی دورتا دور رختخوابم خط کشید. دست آخر هم منقل زغال و اسفند را پائین تخت من گذاشت. بعد مشغول جمع آوری تشت پر از خون و خونابه و ملحفه های کثیف شد. همان طور که این چیزها را جمع می کرد متوجه نگاه خیره و متعجب من شد. مثل آنکه از حالت نگاهم فهمید ازکارهای او سر درنیاورده و توی فکر هستم. پیش از آنکه چیزی بپرسم خودش گفت: « برای رفع خطر حمله آل این کار را می کنم.»
    ‏همان طور که میان رختخواب تر و تمیز درازکشیده بودم با تعجبی آمیخته به نگرانی پرسیدم: « آل! آل دیگر چیست؟»
    در حالی که سعی می کرد با آب و تاب برایم توضیح دهد با شعری بند تنبانی شروع کرد.
    ‏« رنگ او سرخ بینیش ازگِل / هرجا دیدیش زود بگیرش / تا از زائو ندزدد جگر و دل. این ملعون زنی است با دستهای باریک و بلند که پاهایش فقط استخوان است و هیچ گوشتی ندارد. خیلی هم ضعیف البنیه است. تا زائو را تنها پیدا کند جگر او را درمی آورد. این خطها را کشیدم تا...»
    ‏تشر بهجت الزمان خانم که با کاسه گل سرخی پر ازکاچی به پنجدری برگشته بود، صحبت او را قیچی کرد.
    ‏«این مهملات چیست که درگوشش می خوانی دایه آقا.» و بعد از مکثی کوتاه درحالی که کاسه پر ازکاچی پر زعفران را که رویش یک بند انگشت روغن کرمانشاهی معطر ایستاده بود به دست من می داد گفت: «اینها همه اش حدیث کلثوم ننه است. به جای این خرافات هر روز یک حمد و هفت قل هوالله بخوان و به خودت و دسته گلت فوت کن، خدا خودش حفظت می کند.»
    ‏دایه آقا که حسابی توی ذوقش خورده بود بدون آنکه حرفی بزند چراغهای پایه دار بالای پیش بخاری را روشن کرد و از پنجدری خارج شد. همان طورکه آرام آرام کاچی را که بهجت الزمان خانم برایم آورده بود می خوردم به پسرم نگاه می کردم و بابت سلامت او خداوند را شکر می کردم
    ‏چراغ حباب دار پایه بلندی که بالای سرم بود طوری قرار گرفته بود که پاتو زرد رنگ آن چهره لطیف و زیبای پسرم را درخشان می کرد. چهره اش به قدری معصوم بود که گویی در اعماق روحش فرشته ای آرمیده است. کمی بعد سالار همراه اشرف الحاجیه قدم به پنجدری گذاشت. با نگاهی به من و پسرم مثل آنکه خیالش از سلامتی هر دوی ما راحت شده باشد آسوده خاطر لبخند زد، ولی پیدا بود هنوز نمی داند بچه پسر است یا دختر.گویی شهامت این را هم نداشت که بپرسد. مثل این بود که اشرف الحاجیه به عمد به او چیزی نگفته بود تا او را غافلگیرکند. در این لحظه صدای گریه نوزاد به گوش رسید. بهجت الزمان خانم درحالی که او را بلند می کرد تا به بغل پدرش بدهد صدایش به شادمانی بلند شد. خطاب به سالار که به سوی ما پیش می آمد گفت: « آره مادر بخند، صدای پسرته.»
    ‏گل ازگل سالار شکفت. انگار که پَر درآورده باشد دیگر از شوق اختیارش را از دست داد و نفهمید چطور خودش را به بهجت الزمان خانم برساند و بچه را از دست او بگیرد. بهجت الزمان خانم درحالی که لبخند زنان با احتیاط بچه را در آغوش او می گذاشت گفت: « ‏امان از دست شما مردها... جان به جانتان کنند همه تان از یک قماش هستید.»
    ‏سالار درحالی که از شدت هیجان دستهایش می لرزید همان طور که بچه را در آغوش گرفته بود لبخند زد. «خوب معلومه که پسر چیز دیگ ایه.» بهجت الزمان خانم با لبخند اخم آلودی گفت: «تو را به خدا نگاهش کن.» و از سرکیف خندید.
    ‏اشرف الخاجیه که مغرورانه ایستاده بود با یک نگاه به او و یک نگاه به نوزاد گفت: «نگاهش کن سالار جان، ببین چه شباهتی به خودت دارد. آقاجان خدابیامرزدش همیشه می گفت پسر به پدر میره.»
    ‏سالار از آنچه می شنید باز هم بر خوشحالیش افزوده شد و با شعف غیرقابل وصفی او را غرق در بوسه کرد. بهجت الزمان خانم درحالی که با ملاطفت بچه را می گرفت باز هم صدایش به اعتراض بلند شد. با اشاره به من، با لحن کنایه آمیزی به خنده گفت: «خب دیگه کافیه. هیچ به فکر این بنده خدا نیستی که بی جون افتاده و نا ندارد ناله کند.» و با خنده به لیوان شربت قند و گلابی که کنار دستم بود با ابرو اشاره آمد که آن را سر بکشم.
    سالار با نگاهی به من که رنگ از رخسارم رفته بود، مثل آنکه تازه حواسش جا آمده باشد، شرمنده دست در جیب کرد و سینه ریز مجللی را بیرون کشید که دو ردیف اشرفی آویزش بود. پس از آنکه مرا بوسید با کمک اشرف الحاجیه آن را به گردنم انداخت. بعد از او نوبت اشرف الحاجیه بود و که یک جفت النگوی پهن به دستم کرد. بعد مادرشوهرم حضرت والا را صدا زد. تا آن شب هرگز او را تا این حد شادمان و سرکیف ندیده بودم. به محض دیدن پسرم و من که با رنگی پریده در رختخواب بودم جلو آمد و یک انگشتری طلا با نگین زمرد درشتی در دست من گذاشت. گفت: « مبارک است، چشم ما هم روشن شد. ان شاءالله آقایی خواهد شد.»
    ‏اشرف الخاجیه همان طور که بالای سر من ایستاده بود و با خوشحالی ما را تماشا می کرد گفت: « حضرت والا لقبی به عروس خانمتان مرحمت نمی فرمایید؟»
    ‏پدر شوهرم با همان ابهت همیشگی از پشت ابروهای بلندش نیم نگاهی به من افکند و لبخند زد: «بله... چرا که نه؟ لقب پروین ملک چطور است؟»
    باز هم صدای اشرف الحاجیه بلند شد: « بَه بَه، حضرت والا سلیقه شما حرف ندارد.»
    ‏از همان شب اسم من رسماً شد پروین ملک.
    ‏تا چند روز قدرت برخاستن نداشتم، اما پسرم هنوز هیچی نشده مثل یک بره ناز، چاق و گرد و قلمبه شده بود و چشمهایش که بسان دانه فیروزه می درخشید به هر طرف می دوید. کم کم دید و بازدیدها شروع ششد.خانمهای فامیل با چشم روشنیهای چشمگیر به دیدنم آمدند. همه آمدند و رفتند جز هوویم عزت الملوک که نه خودش آمد و نه اجازه داد شعله طرف من پیدایش شود.
    بهجت الزمان خانم برایم تعریف کرد که شعله به خاطرکارآن شب دیگر جرات پا گذاشتن به آنجا را ندارد. آن روزها اتاق پنجدری را زمزمه بازدید کننده ها از سکوت درآورده بود. هرکس بچه را می دید که در گهواره پرنقش و نگار خوابیده می گفت: ماشاالله، هزار ماشاء الله، چه بچه قشنگ و تپلیه...
    ‏دلم می لرزید وهمه اش از خدا می خواستم که حفظش کند. دایه آقا برای آنکه بچه نظر نشود برای او و من مرتب اسپند دود می کرد. روزی چند بار از جا اسپندی که با نخودهای بزک کرده لچک به سرکه خودش درست کرده بود و بالای سرم آویزان بود مشتی برمی داشت و سه بار دور سر من و پسرم می گرداند و دود می کرد. هنوز صدایش درگوشم است که می گفت بخیل زیاده. همیش حین دود کردن اسفند می خواند.
    ‏«همسایه های دست راست، دست چپ، پشت رو، روبه رو بترکد چشم حسود.»
    ‏شب شش پسرم رسید. شبی که باید حضرت والا درگوش او اذان می گفت. همان شب که قرار بود پدرشوهرم برای او اسم بگذارد. همه در پنجدری جمع بودند. همه به جزعز‏ت الملوک و شعله که باز به هوای عیادت مادرش خانه را خالی کرده بودند. آن شب تمام اقوام دور و نزدیک در اتاق پنجدری و تالار شاه نشین جمع بودند. خانمها در پنجدری و آقایان تالار شاه نشین. آن شب مراسم ختنه سوران پسرم هم بود. پدرشوهرم حسابی سنگ تمام گذاشته بود و به همین مناسبت آقا سیاه و دار و دسته اش را خبر کرده بود. خوب یادم است که شام آن شب را به چلوکبابی شمشیری سفارش داده بودند. پیش از آنکه مراسم ختنه سوران شروع شود اشرف الحاجیه، حضرت والا را از قسمت مردانه صدا زد تا درگوش پسرم اذان بگوید. حضرت والا درحالی که عبای نایینی شتری رنگی بر دوش داشت یا الله گویان از در وارد شد. سالار نیز پشت سرش بود. پدرشرهرم و سالار با خوشرویی جواب سلام و احوالپرسی خانمها را دادند.. منیراعظم از اینکه باز عمه شده بود ذوق زده کنار تختی که برای من در پنجدری زده بودند برای پدرش صندلی گذاشت. حضرت والا درحالی که احساس می شد ذکری را زیر لب با خودش زمزمه می کند با صلابت به طرف من آمد که به احترامش از جا برخاسته بودم. نگاهی گذرا به پسرم انداخت که مثل بچه گربه چشمهایش بسته بود. برای نخستین بار پیشانی مرا در حضور جمع بوسید و یک اشرفی به من داد. من هم خم شدم و دست او را بوسیدم حاضران که تا آن لحظه در سکوت ما را نظاره می کردند برای سلامتی او و من و پسرم صلوات فرستادند. سالار درحالی که از خوشحالی در پوست نمی گنجید پسرمان را بغل کرد و در آغوش پدربزرگش که حالا روی صندلی نشسته بود گذاشت. تا حضرت والا اذان گفتن را شروع کرد سکوت بر پنجدری حکمفرما شد و تنها جیزجیز آب سماور غول پیکری که درگوشه ای از پنجدری در حال جوش خوردن بود آن را می شکست. لحظات بر این منوال سپری شد و بعد حضرت والا گفتن اذان را درگوش پسرم شروع کرد. درگوش راستش اذان و درگوش چپش اقامه خواند و باز صدای صلوات بلند شد. همه در انتظار آن بودند تا حضرت والا اسم مناسبی برای نوزاد بگذارد، اما حضرت والا درحالی که ادعیه ای را زیر لب با خودش زمزمه می کرد به انتظار دیگران چندان توجهی نداشت.
    ‏صبر مادر شوهرم زودتر از بقیه سرآمد. قری به سر وگردنش داد و گفت: « حضرت والا، دیگر وقت آن است که یک اسم قشنگ و پرمسمی برای پسر گلمان انتخاب کنید.»
    ‏پدر شوهرم هم چنان که متفکرانه سرش را پایین انداخته بود و در اندیشه آن بود تا نامی درخور و شایسته فامیل خودش انتخاب کند.قدری تامل کرد. آن گاه درحالی که پسرم را در آغوش داشت دستی ندازشگر به سبیلهای درویشانه اش کشید و گفت: « به یمن حسن تصادف شب ولادتش با شب ولادت امام هشتم او را رضا نام گذاری می کنم.»
    ‏یک نفر با صدای بلند گفت: «بر جمال بی مثال نور خدا، خاتم الانبیاء محمد مصطفی صلوات.»
    ‏متعاقب آن صدای صلوات پنجدری را پر کرد. همان دم دایه آقا منقل به دست از لابه لای جمعیت که به تماشا ایستاده بودند گشت و پشت سرش هاله ای از دود برجا گذاشت. علی خان که در پی امر پدر شوهرم دنبال عزیزالله خان نامی رفته بود همراه او کیف به دست برگشت عزیزالله خان درشت هیکل و سبپلی کلفت در حالت نگاهش چیزی بود که مرا به یاد یاری خان می اند ات. دنبال علی خان وارد شد. آمد جلو و دست حضرت والا را گرفت و بوسید و تعظیم و عرض سلام بندگانه ای کرد. حضرت والا درحالی که رضا را به آغوش اشرف الحاجیه می سپرد با اشاره دست از او خواست کار خود را شروع کند. عزیز الله خان بدون آنکه عجله ای در کار خود داشته باشد سیگار اشنویی روشن کرده و سر چوب زده بود. با حرکات آرام و با طمأنینه جعبه چرمی باریک و درازی را که بی شباهت به قلمدان نبوت در آورد. در آن را باز کرد و تیغ سلمانی و سنگ مَصقل را از آن بیرون کشید. تیغ را با دندان طلایش از جلد آن بیرون آورد بعد تفی بر سنگ انداخت و شروع کرد تیغ را ازچپ به راست و از راست به چپ روی سنگ حرکت دادن. برای امتحان یک تکه از موهای پرپشت دست خود را تراشید تا ببیند تیغ تیز است یا خیر. بعد امر کرد یک ملحفه تمیز و یک سینی و یک بادیه آب جوش برایش بیاورند. به اشاره اشرف الحاجیه دایه آقا با عجله از پنجدری خارج شد. تا او برگردد عزیزخان وسایل دیگری را که مورد احتیاجش بود یکی بعد از دیگری درآورد و روی میز چید ؛ دو چوب باریک، مقداری پنبه، تنتورید، چراغ الکلی. عزیزالله خان تیغ را از روی میز برداشت تا روی شعله چراغ الکلی بگیرد. همان موقع متوجه چشمهای ترسخورده و خیره من شد که وحشتزده به تیغی که در دست او بود چشم دوخته بودم. مثل آنکه به خوبی متوجه حالت من شده باشد رو به بهجت الزمان خانم کرد و از او خواست مرا از پنجدری بیرون ببرد. هنوز پایم از بنجدری بیرون نرسیده بود که صدای گریه رضا و بعد صدای گریه من بلند شد.
    ‏بهجت الزمان از ترس آنکه مبادا به پنجدری برگردم دو دستی مرا چسبیده بود و دلداریم می داد.
    ‏« به جان خودم چیز مهمی نیست مادر، باورکن یک ادرار کند خوب می شود.»
    ‏آن شب بچه ام رضا، بعد از مدت زیادی گریه از حال رفت و خوابش برد. آن قدر گریه کرده بود که در خواب هم هق هق می کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 9

    تا چند روز پشت هم برف آمد. آن روز هم هوا برفی بود. باید به حمام می رفتم. اشرف الحاجیه خودش روز پیش رفته بود حمام گیتی و با زن اوستا قرار و مدار گذاشته بود. برای آنکه خدای ناکرده بچه نچاید اشرف الحاجیه به سالار سپرده بود دو ساعت به ظهر شوفرش را با اتومبیل بفرستد عقب ما. انگار همین دیروز بود. اشرف الحاجیه همان طور که گوش به زنگ آماده نشسته بود گاه وبی گاه از پشت پرده تور که پنجره هلال بلند ارسی دار پنجدری را پوشانده بود نگاهی به آسمان می انداخت. پوشهای درشت برف مثل موقعی که پنبه می زنند در هوا می لولید و انگار عجله اش برای پایین آمدن نداشتند و اینجا و آنجا می نشتند.
    ‏اشرف الحاجیه همان طور که چشمها را تنگ کرده بود و نگاه می کرد زیر لب زمزمه کرد. « عجب هوایی... به یاد ندارم هیچ سالی همچین برفی باریده باشد.»
    ‏هنوز تا ظهر مانده بود که شوفر آمد. در یک چشم برهم زدن من و اشرف الحاجیه و رضا را که در پتو پیچیده بودیم و مثل بقچه زیر بغل مادربزرگش بود گذاشت دم در حمام گیتی و همان جا منتظر ماند.
    همین که از چهل پله لچکی حمام سرازیر شدیم زن اوستا و چند دلاک که در حمام او کار می کردند پیشواز آمدند. زن اوستا دست انداخت گردن اشرف الحاجیه و صورت او را بوسید.
    « مبارک باشه حاجیه خانم، ان شاءالله خودتان دامادش کنید.»
    ‏بعد از او نوبت من بود. جفت دستهای او تا آرنج غرق در النگو بود و آستینهایش نم داشت. مرا در بغل گرفت و چپ و راست صورتم را بوسید. اشرف الحاجیه با مشتلق چشمگیری که در مشت هرکدام از آنها گذاشت همه را از خود راضی کرد. بهجت الزمان خانم سر حوض شش گوشه آبی رنگ سربینه که فواره اش باز بود منتظرما نشسته بود. با عجله رضا را از دست اشرف الحاجیه گرفت و بدون آنکه لباسهایش را بیرون آورد او را داخل حمام برد. پیش از آنکه من و اشرف الحاجیه وارد حمام شویم زن اوستا با منقل پراسفند جلو افتاد و برای خود شیرینی و درحالی که دوایر فرضی در فضای می ساخت بلند بلند خواند:« اسپند و اسپند دانه، اسپند سی وسه دانه، بترکد چشم حسود.»
    ‏داخل حمام صدای همهمه و غش غش خانمها بلند بود. آن روز اشرف الحاجیه لنگ زمینه صورتی به کمرم بست که تای آن دورکمر خودش بود. قطیفه ای هم به همان رنگ سر شانه ام انداخت. زن اوستا حمامی پیش از آنکه شستن رضا را شروع کند چند دقیقه با داریه رنگ گرفت و خواند. « یک حمامی من بسازم / چهل ستون، چهل پنجره / آره، چهل ستون چهل پنجره /کج کلاه خان توش بشینه / با عیال و سلسله.»
    بعد محتاطانه رضا را از بغل بهجت الزمان خانم گرفت و شروع کرد به شستن او. همان طور که رضا را می شست می خواند: « پسر قند / پسر به / پسر سَر و دَم َده / پسر مروارید گوش / پسر داماد عموشه.»
    ‏بهجت الزمان خانم همان طور که کنار دست او نشسته بود و در شستن بچه به اوکمک می کرد لبهایش را حرکت می داد و می خواند: « والله خیرحافظاً و هو آرحم الراحمین.»
    ‏بعد از رضا نوبت من بود. آن روز زن اوستا هرآنچه را در چنته داشت ریخت بیرون. درحالی که دست در داخل لیف سپید قلاب بافی شده ای که کار دست بهجت الزمان خانم بود کرد و صابون فرنگی معطری را بیرون می آورد مرا نگاه می کرد سر تکان می داد. هم نوا با صدای داریه ای که یکی از دلاکها به آن رنگ گرفته بود می خواند. « دیشب که بارون آمد/ یارم لب بوم اومد / رفتم لبش ببوسم / نازک بود و خون آمد.»
    ‏خوب یادم است می خواند و صدایش زیر شیشه های کدر گنبدی حمام پیچیده بود که قطره های آب مرتب از آن می چکید
    ‏اشرف الحاجیه خیلی آرزوی پسردار شدن سالار را داشت. آن روز در پذیرایی سنگ تمام گذاشته بود. چند نوع میوه و چند جور شیرینی و سیب زمینی پخته و ترشی، انار دانه کرده وگلپر آورده بود. به دستور اشرف الحاجیه در گوشه ای از حمام روی سکویی بساط چای را عَلم کرده بودند که دایه آقا متصدی آن بود.
    ‏آن روز دایه آقا از سماور زغالی که قل قل می کرد و بخار ازکناره های توری گل سرخی آن بالا می رفت فصل به فصل برای خانمها چای می ریخت. تا مراسم حمام زایمان تمام شود دیگر ظهر شده بود.
    ‏نخستین کسی را که از حمام بیرون فرستادند رضا بود. اشرف الحاجیه خودش او را از حمام بیرون برد و منتظر تمام شدن کار بقیه سر بینه منتظر نشست. خوب یادم می آید که پیش از آنکه از حمام بیرون بیایم بقچه سوزنی ترمه حمام مرا که اشرف الخاجیه خودش آن را پیچیده بود بالای سربینه جلوی کمدهای آینه دار گسترده بودند. یک بقچه تترون که دورتا دور آن ژوردوزی شده و زنبیلی پر از گلهای زرد و سرخ و صورتی برگوشه از آن گلدوزی شده بود روی آن به چشم می خورد. لباسها که دربقچه بر روی یکدیگر چیده شده بود همه را خود اشرف الحاجیه مخصوص این روز تدارک دیده بود. زیرپوش لیمویی حریر با پیش سینه تور. تنکه یاتیس لیمویی ناخنک دوزی شده ، لچک سفید توردوزی شده. یک پیراهن کرپ ناز سفید و یک دست کت دامن چهار خانه کرم و سبز. حتی برایم یک چادر مشمش نو هم که لبه آن برودری دوزی شده بود با پیچه ای نو گذاشته بود. همین که لباس پوشیدم زن اوستا کاچی و معجون قائوتی را که اشرف الحاجیه به حمام فرستاده بود در سینی چیده و برایم آورد و باز برای آنکه نظر نخورم اسپند دود کرد. بعد از من نوبت بقیه خانمها بود که از آن قائوت بخورند.
    ‏آن روز همین که به خانه رسیدیم قصاب چاقو به دست با گوسفندی فربه دم درباغ منتظر ایستاده بود که آن را جلوی پای من و رضا قربانی کرد. سور حمام زایمان پسرم آن روز مسمابادمجان و خورش فسنجان بود. همه ‏فامیل تا غروب آنجا بودند.
    ‏تا فردای آن روز از عزت الملوک خبری نشد. روز بعد طرفهای ظهر بود که نوکرشان از طرف عزت الملوک خبر آورد که مادرش، خانم مخصوص به رحمت خدا رفت. همان دم اشرف الحاجیه علی خان را با درشکه فرستاد تا به دخترهایش خبر بدهد. خودش هم با منیراعظم سیاه پوشید و عازم آنجا شد.
    ‏بهجت الزمان خانم که نزد من مانده بود تا از من پرستاری کند ضمن آنکه از این پیشامد متاسف بود از این جهت که این اتفاق زود تر نیفتاده و مراسم شب شش و حمام زایمان به خوبی و خوشی برگزار شده بود خدا را شکر می کرد.
    ‏وقتی علی خان برگشت دیگر غروب بود. منیراعظم شعله را همراه خودش آورده بود،ولی عزت الملوک مانده بود. اشرف الحاجیه نیزهمین طور. به خاطر تسلای دل عزت الملوک که خواهر و برادری نداشت آنجا مانده بود.
    ‏آن شب داشتم بچه را شیر می دادم که سالار آمد. مدتی کنار من نشست و من و رضا را که شیر می خورد تماشا کرد. بعد سرش را پایین انداخت تا چیزی بگوید که متوجه حضور شعله شد که پشت جرز پنهان شده بود ر به آنجا سرک می کشید وما را می پایید.
    ‏تا خواست از جا بلند شود او را دعوا کند نگذاشتم. با اشاره به او فهماندم سکوت کند. آهسته شعله را صدا زدم. « شعله جان.»
    ‏با شنیدن صدای من فوری خود را کنار کشید و دوباره پشت جرز مخفی ثمد، ولی من دوباره او را صدا زدم.
    ‏« شعله جان، دلت می خواهد داداش کوچولویت را ببینی؟ بیا ببین دوستش داری؟»
    ‏سالار که از طرز صحبت کردن من یکه خورده بود تا آمد حرفی بزند با خواهش و اشاره از او خواستم آرامش خود را حفظ کند. لحظه ای بعد همان طور که حدس می زدم شعله آهسته جلو آمد و به من و پدرش سلام کرد. درحالی که با کنجکاوی و اشتیاق به برادرش خیره شده بود از من پرسید: « می توانم بغلش کنم؟»
    ‏برای آنکه خار حسادت را از دلش به در آورم با لبخند سر تکان دادم. لبانش با لبخندی شیرین شکفته شد.
    ‏سالار که تا آن لحظه سخت جلوی خودش را گرفته بود درحالی که با نگرانی و دلهره به من نگاه می کرد صدایش به اعتراض بلند شد.« هیچ معلوم است می خواهی چه بکنی پری!؟»
    ‏آهسته گفتم: «نترس، خودم مراقب هستم.»
    ‏به شعله اشاره کردم که بنشیند، بعد خودم رضا را در آغوش او نهادم و گفتم: «شعله جان، حواست جمع داداش کوچولوت باشد. محکم بگیر نیفتد.»
    ‏درحالی که ذوق زده به او خیره شده بود و منتهای سعی خود را می کرد تا ‏رضا را محکم نگه دارد گفت:«چشم »
    ‏چند دقیقه ای گذاشتم رضا در بغلش باشد. درحالی که با ناباوری به او می نگریست ذوق زده او را بوسید وگفت: «چقدر نرم و لطیف است. درست مثل عروسک.»
    ‏با مهربانی دستی بر سرش کشیدم وگفتم: « بله، برای همین هم خیلی باید مراقبش باشی.»
    ‏بی آنکه حرفی بزند سرش را به زیر انداخت و لبخند زد و رضا را ‏به آغوشم برگرداند.
    ‏عن ت الملوک تا چهل روزخانه نیامد. روزی که اشرف الحاجیه اورا به خانه آورد من داشتم خودم را برای برگشتن به عمارتم آماده می کردم. همین که وارد شد یکراست به اتاق خودش رفت. داشتم خودم را برای رفتن جمع و جور می کردم که تصمیم گرفتم برای عرض تسلیت به دیدنش بروم. با این فکر رضا را برای چند دقیقه به دایه آقا سپردم. چادرم را سر انداختم و به اتاقش رفتم. پیش از آنکه وارد شوم آهسته در زدم. از قضا اشرف الحاجیه نیز آنجا بود. سلام کرد. اشرف الحاجیه با خوشرویی جواب سلام مرا داد، اما عزت الملوک انگار از دیدن من یکه خورده باشد لحظه ای با تعجب نگاهم کرد. شاید اگر در شرایط دیگری بود جواب سلام مرا می داد، اما آن روز و با شرایطی که پیش آمده بود و یا شاید هم توی رودربایستی اشرف الحاجیه لبانش به آرامی جنبید و جواب سلام مرا داد. نگاهی به او انداختم. رنگ از رخسارش رفته بود.گویی آن چهره گندمگون و سبزه را مهتابی در برگرفته بود. مؤدبانه گفتم: «باید زورتر از اینها برای عرض تسلیت خدمتتان می رسیدم، ولی خوب در بستر زایمان بودم. خدا مادرتان را رحمت کند. ان شاءالله که این غم، آخرین غمتان باشد.»
    ‏درحالی که نگاهش را از من می دزدید، با یشت دست اشکی را که از گوشه چشمانش سرازیر شده بود پاک کرد.
    ‏برای تسلای خاطرش گفتم: « می دانم چه می کشید، من هم وقتی مادرم رفت خپلی سوختم.» این واگفتم و دیگر نتوانستم آرام بمانم و اشک به پهنای صورتم سرازپر شد. انگار که پس از سالها همان داغ در دلم زنده شده بود.
    ‏لحظه ای، متل آنکه برای اولین بار است مرا می بیند نگاهم کرد و با دستپاچگی گفت: « چرا نمی نشینید؟»
    ‏آهسته روی مبل نشستم. با همان حالت رسمی کلفتش را صدا زد. او چای آورد و خرما و حلوا. طلعت زیر چشمی من و عزت الملوک را نگاه کرد و رفت.
    ‏سکوت بر اتاق حکمفرما ش که صدای قل قل سماور آن را می شکست. هر دو از حضور یکدیگر معذب بودیم و نگاهمان را از هم می دزدیدیم. لایه ای نازک از بخار از انگاره چای که طلعت ییش رویم روی میز گذاشته بود بر می خاست و در فضا به طرف بالا کشیده می شد. من به آن چشم دوخته بودم. اشرف الحاجیه که تا آن لحظه ساکت نشسته بود برای آنکه سردی سکوت را از بین ببرد و مرا از سنگینی آن لحظه ها خلاص کند گفت: « چایت سرد شد پری خانم.»
    ‏هنوز انگاره چای را بر روی میز نگذاشته بودم که دایه آقا در چهارچوب در ظاهر شد.

    رضا در بغلش به گریه افتاده بود. پس از سلام و احوالپرسی با اشرف الحاجیه و عزت الملوک بچه را در آغوش من نهاد و رفت. همان طور که برای ساکت کردن بچه آرام آرام بر پشتش می زدم متوجه عزت الملوک شدم که با کنجکاوی و حسرت به من خیره شده است. همین که دید متوجه اش هستم نگاهش را به طرف دیگر برگرداند. پیدا بود که با خودش در جنگ است و دل توی دلش نیست رضا را ببیند. از جا برخاستم و بچه را در آغوش اونهادم که مهرش در دل او نیز بیفتد که افتاد. پیش از آنکه رضا را از من بگیرد انگار که حس دوگانه ای او را مردد کرده باشد لختی تامل کرد، اما بعد رضا را در آغوش گرفت و پتویی را که دور او پیچیده بودم کنار زد و با نگاهی که حسرت از آن می بارید به چهره رضا که به مانند حریر نرم و لطیف بود خیره شد. ناگهان رضا پلکهایش را تکان داد و چشمهایش را باز کرد. عزت الملوک همان طور که به چشمهای آسمانی رنگ او می نگریست ناگهان چهره اش لطافت خاصی به خود گرفت و رفتار و لحن گفتارش تغییر کرد. مثل مادری مهربان او را نوازش کرد و رو کرد به اشرف الحاجیه گفت: « باورم نمی شود، چقدر شبیه شعله است.»
    ‏اشرف الحاجیه بادی به غبغب انداخت و خندید. گفت: «خوب خواهر و برادرند عزت جان.»
    ‏کمی بعد عزت الملوک که رضا را با نهایت دقت در بغل گرفته بود از جا برخاست و به سوی طاقچه رفت. قرآنی را که سر طاقچه بود برداشت و به پیشانی نزدیک کرد و آن را بوسید. از لای قرآن یک اسکناس صد تومانی بیرون آورد و پر قنداق رضا گذاشت و دوباره او را به من برگرداند.
    نگاهش کردم و صمیمانه گفتم : « زحمت کشیدید، دست شما درد نکند، این را گفتم و راه افتادم.
    ‏آن شب سالار دیرتر از همیشه آمد. مثل آنکه از همه ماجرای آن روز خبر داشت باشد از راه نرسیده شروع کرد به تشکرکردن از من.گفت که تو با این کار خانمی خودت را ثابت کردی پری جان. گفت اشرف الحاجیه خیلی از این کار تو نزد حضرت والا تعریف کرده و خیلی حرفهای دیگر که گذر ایام حالا آنها را از ذهنم پاک کرده؛ اما چیزی که خیلی خوب به خاطر دارم این است که بعد آن واقعه کم کم رابطه عزت الملوک و من بهتر شد. یعنی چاره ای نداشتیم و باید هر طوری بود با هم زندگی می کردیم. در این میان نصیحتهای بهجت الزمان خانم هم بی تاثیر نبود. هم به گوش من می خواند و هم درگوش عزت الملوک که باید با هم بسازید. هنوز صدایش درگوشم است که می گفت: «نه تو بد هستی و نه عزت. شما به جای آنکه دشمن هم باشید می توانید دوست باشید. دختر عز‏ت مثل دختر تو. پسر تو هم عین پسر عزت. هرچه باشد عزت در این خانه حق آب وگل دارد. تو با محبت کاری کن او خجالت زده ات شود. بگذار دل او هم به این زندگی خوش باشد. آن وقت می بینی صاحب واقعی دل سالارخان کیست.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 10

    شاید یک ماهی تا عید باقی بود که برای استقبال از سال نو آماده شدیم. هیچ وقت در زندگی با چنین شکوهی به پیشواز نوروز نرفته بودم. زمستان آخرین نفسهایش را می کشید و همه برای استقبال از سال نو به جنب و جوش افتاده بودند. انگار همین دیروز بود علی خان باغچه ها را ‏بنفشه می کاشت. در آشپزخانه آن طرف باغ برای عید شیرینی می پختند. بقیه خدمه هم دست اندر کار خانه تکانی بودند. برخلاف سالهای گذشته که همیشه خانه تکانی را خودم انجام می دادم، آن سال دایه آقا دست به سینه در خدمت من بود. به جز او یک کارگر دیگر هم به نام رباب سلطان در خانه تکانی به اوکمک می کرد.
    ‏بیش از پانزده روز به عید نمانده بود که اشرف الحاجیه پروانه خانم خیاط را خبر کرد تا برای همه، از بزرگ وکوچک، حتی خدمه لباس بدوزد. خوب یادم است که پروانه خانم تا کار خود را تمام کند یک هفته طول کشید. تمام طول آن یک هفته را آنجا بود. اشرف الحاجیه اتاق گوشواره و چرخ خیاطی سینگر خودش را دربست در اختیار او قرار داده بود تا کار خود را انجام دهد.
    ‏پنج روز به عید مانده همه دختران اشرف الحاجیه آنجا جمع شدند و رباب خانم مشاطه را خبرکردند که همه را بند و آبرو کرد
    ‏آن روز همه باهم گفتند و خندیدند جز عزت الملوک که با قیافه نا موافق و عبوس از همه کناره گرفت و ترجیح داد اوقاتش را با شعله بگذراند. ناراحتیش را طوری ابراز کرد که همه متوجه شدند، اما کسی به روی خودش نیاورد. چنان بدقلقی کرد که احدی جرات نکرد با او هم کلام شود و او را برای صرف چای و میوه و شیرینی فرا خواند. خودم بهتر از هر کسی می دانستم که هنوز با واقعیت حضور من کنار نیامده و چشمش بر نمی دارد مرا ببیند. هربار که می آمد و مرا در حال گفت وگو با خواهران سالار می دید با نگاه کینه توزانه ای سرتاپایم را برانداز می کرد. طوری مرا نگاه می کرد که تحمل آن نگاههای معنی دار را نداشتم، اما تا جایی که می توانستم سعی می کردم به او احترام بگذارم.
    ‏آخرین روز اسفند و نخستین روز فروردین بود. هفت سین را در تالار پنجدری چیده بودند. آن قدر مجلل و آن قدر پر و پیمان که تا به حال نظیر آن را ندیده بودم. همه دور سفره هفت سین نشسته بودیم. حضرت والا ‏به خاطر بادردی که داشت روی صندلی نشسته بود و دعای سال نو را زمزمه می کرد. همین که صدای پی در پی چند توپ آمد همه با شادمانی دست و روی یکدیگر را بوسیدند.
    ‏نخستین کسی که دست پدرشوهرم را بوسید و از او عیدی گرفت اشرف الحاجیه بود. آن روز حضرت والا یک گردنبند الماس به او داد که خیلی قیمتی به نظر می آمد، سپس به هر کدام از ما یک اشرفی طلا به عنوان عیدی داد. بعد از او نوبت اشرف الحاجیه بود که دستور داد تا صندوق مخصوص عید را بیاورند. رباب السلطان و دایه آقا سر صندوق را گرفتند و آوردند. اشرف الحاجیه در صندوق را باز کرد. توی صندوق پر بود از لباسهای مردانه، زنانه و بچگانه. همین طور عروسکهای فرنگی و خیلی چیزهای دیگر که خودش از سفر بیروت آورده بود.
    اشرف الحاجیه خودش کنار صندوق نشست و عیدیها را تقسیم کرد. اول از همه یک دست کت و شلوار خوش دوخت که کار فرنگ بود به سالار داد. بعد از او نوبت عزت الملوک بود. به او هم پیراهن زیبایی ازجنس مخمل داد. بعد نوبت من بود که از دست او عیدی بگیرم. مادر شوهرم یک پالتوی پوست خز بسیار اعلی به من داد که به گفته خودش از سفرشام آورده بود. پالتوی خزی که آن روز اشرف الحاجیه به عنوان عیدی به من داد خیلی اعلاتر از پیراهنی بود که به عزت الملوک داد. شاید هم به همین خاطر بود که عزت الملوک آخمهایش درهم رفت. هنوز مراسم تمام نشده بود که در باز شد و دید و بازدیدها شروع شد. خواهران سالار با دامادها و نوه ها به آنجا سرازیر شدند.
    ‏پدرشوهرم به تک تک آنها سکه های اشرفی عیدی داد، اشرف الحاجیه نیز همین طور. او هم از داخل صندوق چیزهایی بیرون کشید و بین آنها تقسیم کرد. حضرت والا و اشرف الحاجیه با آنکه بیست وهفت نوه داشتند، اما رضا برایشان چیز دیگری بود. حضرت والا تنها نوه ای را که می نشاند روی زانو و با او حرف می زد رضا بود. دیگران که این را می دیدند برایشان گران بود، اما هیچ کس جرات حرف زدن نداشت. همین توجه حضرت والا به رضا باعث شده بود تا همه محض خودشیرینی هم که شده رضا را در بغل گرفته و قربان و صدقه او بروند؛ حتی هوویم،عزت الملوک هم که با من میانه ای نداشت در ظاهر رضا را می خواست. همین باعث شده بود رفتارشان با من هم فرق کند. حالا دیگر پروین ملک ، پروین ملک از دهان هیچ کس نمی افتاد. خوب یادم است که آن سال سالار سوای عیدی که در حضور جمع به من و عزت الملوک داد یک دستبند اشرفی بسیار زیبا هم به دستم انداخت که یک مدال حکاکی شده مزین به اسم رضا آویزش بود.

    فصل 11

    « پری خانم...»
    ‏این صدایی بود که پریوش را به خود آورد. وقتی سر برگرداند آنیک را دید که با لبخند فنجان قهوه داغی را روی میز گذاشت و برای لحظه ای به او خیره شد. هردو به یکدیگر نگریستند و خاطرات قدیم را در نگاه یکدیگر خواندند. آنیک هم چنان که به صورت رنگ پریده او می نگریست با سادگی و محبت پرسید: « چیه پری خانم؟ حالت خوب نیست.»
    ‏« نه موسیو. از ظهر تا حالا قلبم ناراحت است.»
    ‏آنیک با عجله یک بسته آسپیرین از جیبش درآورد و روی میز گذاشت. گفت: « آسپیرین در قهوه حل نمی شود، می روم آب بیاورم.» این را گفت و سینی را که روی میز بود برداشت و از آنجا دور شد.
    ‏پریوش هنوز هم احساس درد در سینه اش داشت. چیزی به تیزی ‏شمشیر قلبش را می آزرد. از دور، جایی در آن طرف باغ که آشپزخانه واقع شده بود، صدای جریان آب و به هم خوردن خفه بشقاب و لیوان که احتمالاً مقدمات شام بود به گوش می رسید. بریوش همان طورکه جرعه جرعه قهوه اش را سر می کشید نگاهش به آسمان افتاد. آسمان پر بود از ستاره. ستاره ای به او چشمک می زد که به نظر می آمد در حال خاموش شدن است. پریوش هم چنان که به آن ستاره چشم دوخته بود یاد زمان کودکی خود افتاد و یاد حرفی که همیشه عمو به او می زد. هر کس در آسمان ستاره خودش را دارد. ستاره ای که با سرنوشت او گره خورده است. پریوش هم چنان که به آن ستاره خیره بود احساس کرد برای اولین بار ستاره خودش را در آسمان دیده است، ستاره ای رو به خاموشی. پریوش چند نفس عمیق کشید و باز خواندن را شروع کرد.

    ‏آخرین ماه فصل بهار بود. ابرهای باران زا مدتها بود که بر سینه آسمان نیلی خیمه زده بودند و باران می افشاندند. رضا کم کم پنج ماهش تمام می شد.
    ‏مدتی بود اشرف الحاجیه ناخوش احوال بود. دکتر حکمی معاینه اش کرده و دستور آمپول و ضماد داده بود. هاجرخانم آمپول زن روزی دو نوبت می آمد و تزریق می کرد. با این احوال برنامه هفتگی عصرهای جمعه که در باغ دعای سمات می خواندند مثل همیشه برقرار بود.
    ‏آن روز جمعه دعای سمات تازه شروع شده بودکه عمه شاه زمان خانم از در وارد شد. از ظرف شیرینی که زر ورقی مخروطی شکل دور آن بسته شده بود و سرش گل اسکاچی داشت، معلوم بود به جز برای شرکت در مجلس دعای سمات به قصد عیادت از اشرف الحاجیه هم آمده است. خوب یادم است آن روز تا چشم اشرف الحاجیه به او افتاد و خواست از روی تختی که در پنجدری برایش زده بودند بلند شود، عمه شاه زمان خانم دست گذاشت روی شانه اش و گفت: « تو را به خدا راحت باش زن برادر، استدعا می کنم.» بعد دست انداخت گردن او و بوسیدش. بر روی صندلی که کنار تخت او گذاشته بودند نشست.

    ‏«خدا بد ندهد، ناغافل چه شد که این طور شدید؟»
    ‏اشرف الحاجیه آهی از اعماق دلش کشید و با همان متانت همیشگی بالا را نگاه کرد وگفت: « هرچه قرار است همان می شودد. حالا مشیتش بر این قرار گرفته، راضی ام به رضای او.»
    ‏دایه آقا با دو قلیان چاق از در وارد شد. یکی برای عمه شاه زمان خانم و یکی هم برای اشرف الحاجیه. از توی تالار شاه نشین که مجلس مردانه بود آوای آقایی که با صدای سوزناکی دعای سمات را می خواند به گوش می رسید. دایه آقا تا قلیان را جلوی دست اشرف الحاجیه گرفت آن را پس زد. دستش را گذاشت روی سینه اش و نالید:« ‏وای عجب تیری کشید. انگار که این درد نمی خواهد دست از سرم بردارد.»
    ‏عمه شاه زمان خانم درحالی که دست بر کوزه قلیان به او می نگریست شیشه دوایی را که تا نیمه پر بود از جیب کت لمه اش درآورد و به دست او داد و گفت: « بخور زن برادر، دعا خوانده است.»
    ‏ناگهان هاله ای از اشک چشمهای اشرف الحاجیه را پوشاند و زیرلب زمزمه کرد.
    « من که دیگر امیدم از هرچه دکتر و دواست قطع شده. شاید از برکت نفس شما شفا بگیرم.» و بعد از این حرف بسم الله گفت و آب شیشه را یک نفس سر کشید.
    ‏منیراعظم که تا آن لحظه نشسته بود و با غصه به مادرش نگاه می کرد ناگهان صدایش بلند شد. با صدای لرزانی خطاب به اشرف الحاجیه گفت:« انگار التزام دارید درد بکشید. مگر داداشم چند بار برای شما از این پرفسور روس که همه تعریف کارش را می کنند وقت نگرفته. چرا نمی روید تا رفع کسالت شود.»
    ‏اشرف الحاجیه از سر افسوس سر تکان داد و گفت: « بی فایده است دخترم. من به طبیبهای فرنگی اعتقاد ندارم. اگر قرار بود افاقه کند تا به حال نسخه های همین دکتر حکمی خودمان افاقه می کرد.»
    ‏باز هم صدای منیراعظم به اعتراض بلند شد. این بار مخاطبش عمه شاه زمان خانم بود. با بغض گفت: « شما یک چیزی بگویید عمه جان.»
    ‏عمه شاه زمان خانم فوری پی حرف منیراعظم را گرفت وگفت: «خوب راست می گوید این دختر. از قدیم گفته اند از تو حرکت، از خدا برکت. خدا را چه دیدی خواهر، شاید ان شاءالله شفا در دست همین پرفسور روس بود.» بعد از این حرف رو به منیراعظم کرد وگفت:« عمه جان، اگر خانم جانت راضی شدند بروند شما هم همراهشان برو.»
    ‏پس از این حرف لحظه ای مرا که ساکت نشسته بودم نگاه کرد. آن روز بلوزگیپور و دامن مخمل لمه ای پوشیده بودم که سالار تازه برایم خریده بود.
    ‏عمه خانم همان طور که با مهربانی سرتاپای مرا برانداز می کرد پرسید:
    «خب شما چطور هستی عروس خانم؟»
    با لبخند گفتم:« به لطف شما بد نیستم.»
    عمه شاه زمان خانم همان طور که در نخ من بود شروع به تعریف کرد. « بَه بَه ، عجب بلوز و دامن قشنگی ، خودت دوخته ای عمه؟»
    « نه عمه جان ، هدیه سالارخان است.»
    عزت الملوک روبه روی من نشسته بود. پلک راستش پرید. همان طور که به من خیره شده بود و حسد در نگاهش پر می زد، لبهایش جنبید و خیلی آرام گفت: « ندید بدید...»
    با آنکه متوجه نیش زبان او شدم، اما به روی خود نیاوردم. لحظه ای بعد به هوای جمع کردن استکان و نعلبکیها از جا بلند شد. هرچه استکان و نعلبکی بود جمع کرد و از پنجدری بیرون رفت.
    آن شب برای صرف شام در تالار پنجدری جمع شدیم. همین که دایه آقا سینی چای را آورد سالار نگاهی به صورت اشرف الحاجیه انداخت و گفت: « مثل اینکه حالتان زیاد خوش نیست مادر جان؟»
    ‏اشرف الحاجیه همان طور که از توی سینی که دایه آقا پیش رویش گرفته بود استکان کمر باریک را که در آن چای عقیقی رنگ معطر می درخشید برمی داشت با معنا لبخند زد.
    ‏« گویا رفتنی ام سالارم.»
    ‏دست دایه آقا که چای را دور می گرداند لرزید.
    ‏سالار ابرو درهم کشید وگفت: « زبانتان را گاز بگیرید. فردا به زور هم شده می برمتان پیشی همان پرفسور روسی که گفتم. او معاینه تان می کند و نظرش را می گوید. ان شاءالله خوب می شوید.»
    ‏بهجت الزمان خانم که کنار سالارنشسته بود نظری به او انداخت وانگار نگرانی را در نگاهش خواند و دلش سوخت. برای آنکه موضوع بحث را عوض کند از او پرسید: « راستی مادر، این تیرکهایی که دم در باغ علم کرده اند برای چیست؟»
    ‏سالار پاسخ داد: « تیر چراغ برق است. ان شاءالله، به همت حضرت والا ‏قرار است کوچه را هم برق بکشند.»
    ‏بعد ازاین حرف نیم نگاهی به اشرف الحاجیه افکند که هم چنان در عالم خودش بود و برای آنکه او را از حال و هوای خودش در بیاورد با لبخند گفت: « قول می دهم به همین زودیها که مادر از سفرکربلا برگردند باغ نورباران شده باشد.»
    ‏اشرف الحاجیه همان طور که سر تخت نشسته بود دو دستش را خیلی آرام بر زانو کوبید و به افسوس سر تکان داد.
    ‏«ای مادر... چقدر خوش خیالی. من دیگه باید خودم را برای سفر آخرت آماده کنم.»
    ‏برقی مثل اشک نگاه سالار را پوشاند. درحالی که بغض خود را فرو می داد گفت: « لا اله الا الله. زبانتان را گاز بگیرید مادر. همین فردا پی تذکره تان می روم. قول می دهم تا آخر همین تابستان کار شما و عزت را ردیف کنم. می فرستمتان بروید زیارت.»
    ‏لبهای اشرف الحاجیه به خنده باز شد و لبهای عزت الملوک بیشتر. اشرف الحاجیه همان طور که در رختخوابش نشسته بود برگشت و نگاهی به رضا انداخت که برای برداشتن تنقلات روی میز در آغوش من تقلا می کرد.
    « بده این پسرگلم را ببینم.»
    ‏با لبحد رضا را در آغوش او نهادم. درحالی که او را می بوسید و می بویید شروع کرد برایش خواندن. «آقا رضا گل بِه /چادر زده توی ده / باد می زنه زولفونش/ مادرزنش قربونش.»
    ‏عزت الملوک همان طور که نشسته بود باردیگر لبها را غنچه کرد و ابرو در هم کشید.
    ‏فردای آن شب حضرت والا و سالار و علی خان اشرف الحاجیه را سوار اتومبیل کردند و بردند مریضخانه روسها. منیراعظم نیز همراهشان رفت. وقتی برگشتند دیگر هوا تاریک شده بود. برفسور روسی هم بعد از معاینه اشرف الحاجیه همان تشخیص را داد که دکتر حکمی در خفا به حضرت والا و سالار خبر داده بود. سرطان.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اول تابستان همان سال باغ را یک روزه برق کشیدند. لب پشت بامها و پنجره های مشرف به باغ جماعت تماشاچی ایستاده بودند. من هم مثل بقیه آدمهای خانه چادر به سر رضا را بغل کرده و برای تماشا رفته بودم پدرشوهرم دم در باغ ایستاده بود و با کارگران سیم کش اداره برق و مسئول نصب کنتور صحبت می کرد. چند زن به عشق دیدن این پدیده تازه قدم سست کرده، زنبیلهای خرید را زمین گذاشته و با هم پچ پچ می کردند. هرکس چیزی می گفت.
    ‏«دارندگی است و برازندگی.»
    « والله خوشا به حالشان. ما که از نان شبمان زیاد نمی آوریم.»
    ‏با برقرار شدن جریان برق و روشن شدن اولین ریسه چراغی که بالای سردر باغ کشیده شده بود صدای صلوات از جماعت تماشاچی برخاست.
    « بر جمال بی مثال محمد صلوات.»
    ‏همان دم قصاب که حاضر به یراق ایستاده بود به اشاره حضرت والا بر گلوی گوسفند فربهی که به درخت چنار کنار در بسته شده بود کارد کشید. باز صدای کسی از میان جماعت بلند شد.
    « ‏صلوات بعدی را برای سلامتی جناب شازده بفرستید که کوچه را منور کرده.»
    «اللهم صل...»
    ‏تا دایه آقا منقل اسپند را دور بگرداند، در یک چشم برهم زدن قصاب گوشت قربانی را تکه تکه کرده و در مجمعه بزرگ کنگره دار مسی جلوی در روی چهار پایه گذاشت. حالا جماعت تماشاچی دوپشته جلوی در جمع شده بودند تا گوشت بکیرند. حضرت والا خودش گوشتها را بین مردم تقسیم کرد. دو تکه گوشت و یک تکه کوچک دنبه را لای روزنامه می پیچید و به علی خان می داد که به هرکس که نوبتش است بدهد. بعضی زرنگی می کردند و می خواستند دوبارگوشت بگیرند. پدرشوهرم همین که آخرین بسته گوشت را به دمت علی خان داد برگشت. چشمش به من افتاد.اخمهایش درهم رفت و نگاهش حالت خاصی گرفت. طوری خیره مرا نگاه کرد که فهمیدم نباید آنجا بایستم. سرم را پایین انداختم و برگشتم به باغ.
    ‏حال اشرف الحاجیه بدتر شده بود. دعای سمات هر عصر جمعه و روضه اول هرماه هنوز برقرار بود. قوم و خویشها به هوای عیادت هم که شده می آمدند. گرداگرد اشرف الحاجیه می نشستند، حرف می زدند و ذکر آمن یجیب سرمی دادند. هنوز حرفهایی را که به اشرف الحاجیه می گفتند یادم است.
    ‏«خدا بد ندهد، بلا به دور باشد...الحمدالله مثل اینکه بهترید.» «ماشاء الله، شکر خدا که بهترید.»
    « برایشان صدقه زیاد بدهید، خون بریزید. می خواهید یک تخم مرغ بشکنم، اگر چشم زخمی به شماست باطلش کند؟!»
    ‏اکثر روزها همین که هوا رنگ عصر می گرفت، دست و روی رضا را می شستم، لباس تمیزی تنش می کردم و موهایش را شانه می زدم. بعد بغلش می کردم و می رفتم به عمارت کلاه فرنگی.
    ‏آن روز همین که چشمم به اشرف الحاجیه افتاد برای آنکه به او امید بدهم گفتم: «الحمدالله مثل اینکه بهترید مادرجان.»
    با حسرت آه کشید و ناامید گفت: «ای مادر، این کشتی شکسته عنقریب است که به گِل بنشپند.»
    برای آنکه به او روحیه بدهم رضا را درکنارش نشاندم. همان طور که در بستر دراز کشیده بود با حسرت دست بر سر رضا کشید و زمزمه کرد:« هزار ماشاءالله، هزارماشاالله، افسوس که حلاوت وجودت را نچشیدم قندعسل.»
    گریه اش گرفت.گوشه لحاف ساتن را کشید روی صورتش و زد زیر گریه. میان گریه گفت: « از وقتی که آن خدایابیامرز آمد اینجا هو کشید من به این روز افتادم.»
    ‏خوب می دانستم منظورش از آن خدا بیامرز مادر هوویم، خانم مخصوص است.
    ‏بهجت الزمان خانم مثل آنکه در چشمانش شعله روشن کرده باشند همان طور غمگین به او نگریست وگفت: «مگر چه کرده ای مادر... خوب می خواستی اسم سالارت به دنیا بماند.»
    ‏اما اشرف الحاجیه هم چنان خودش را سرزنش می کرد. «به خدا نیتم همین بود. اگر حرفی زدم فقط به خاطر مهر مادری بود... ولی خب او هم مادر بود. خدا ازمن بگذرد. دلش را شکاندم.» وبازگریه کرد.
    ‏بهجت الزمان خانم موعظه اش کرد. « از آزمون خدا غافل نباش عزیز دلم. عوض این همه آیه یأس که می خوانی دست به دامان ائمه اطهارشو. مطمئن باش اگر با خلوص نیت دست به دامان آن بزرگان شوی، حاجتت را می گیری فقط باید شک نکنی. حالا دستهایت را بلند کن و بگو یا محمد، یاعلی یاحسین.»
    ‏اشرف الحاجیه دردمندانه شروع کرد به ذکرگفتن. درحالی که نگاهش به بالا بود و دستها را رو به آسمان گرفته بود صدا زد: « یا محمد.... یاعلی... یاحسین.»
    ‏یکی از همان روزها، یک عصر جمعه که باز مجلس دعای سمات برقرار بود همایوندخت، خاله عزت الملوک به هوای عیادت از اشرف الحاجیه به آنجا آمد. همین که مجلس تمام شد و غریبه ها رفتند ‏همایوندخت امد جلوی اشرف الحاجیه و پایین تخت او نشست. پشت دست او را بوسید وگفت: «هزارکرور شکرکه ما باز شما را قبراق و سرحال می بینیم. الحمدالله که رفع کسآلت شده.»
    ‏اشرف الحاجیه همان طور که با رنگ و روی زرد زیر لحاف اطلسی که بر آن طاووسی به نازپَر بازکرده بود درازکشیده بود با افسوس گفت: «ای خانم ، این کاسه شکسته را که می بینی عنقریب در حال از هم پاشیدن است اگر دغدغه منیراعظم نبود په ماندنی؟»
    صدای همایوندخت به اعتراض بلند شد. «چه حرفها، زبانتان را گاز یگیرید. ان شاءالله صد و بیست سال عمر می کنید و منیراعظم خانم را عروس می کنید.»
    ‏اشرف الحاجیه هم چنان حرف خودش را می زد. «با این خرچنگی که درجانم لانه کرده؟»
    « ‏تصدقتان بروم، تا خدا نخواهد خرچنگ که سهل است آفعی هم که به جان آدمیزاد بیفتد زهرش کارگر نمی افتد. آدم ناخوش احوال که می شود خیالات برش می دارد.»
    آآن روز همایوندخت پس ازکلی صغری و کبری چیدن رفت سر اصل مطلب. «حقیقتش را بخواهید امروز سوای عیادت و دست بوسی شما به نیت دیگری به اینجا آمده ام.»
    « بفرمایید به گوشم.»
    همایوندخت پس ازکمی من من کردن عاقبت دهان گشود. «خواستم بدانم اگر یک داماد خوب و شر به زیر سراغ داشته باشم منیراعظم خانم را شوهر می دهید؟»
    برق خوشحالی چشمان غم گرفته اشرف الحاجیه را روشن کرد. آهسته گفت:« والله چه عرض کنم... حالا این آقا داماد کی هست؟»
    ‏« یک جوان خوب و نجیب. تا همین پارسال شاگرد دم حجره مرحوم اخوی بوده.بچه پاک و سربه زیری است. ازشهرستان آمده.به داردنیا فقط یک مادر دارد.»
    ‏اشرف الحاجیه مثل آنکه انتظار شنیدن چنین پیشنهادی را نداشت تکان خورد. سرش را به علامت تردید با چرخشی گنگ تکان داد و گوشه لبش را گزید. آهسته گفت: «والله چه بگویم. آخربه خانواده ما می خورد؟»
    ‏پیش از آنکه همایوندخت حرفی بزند، عزت الملوک که تا آن لحظه ساکت نشسته بود و فقط گوش می داد خودش را میان انداخت وگفت. « والله به خدا که این چیزها ملاک نمی شود. مگرفقط انهایی که آب وملک دارند باید زن بگیرند؟»
    ‏اشرف الحاجیه چنان غضبناک نگاهش کرد که فوری ساکت شد. مدتی سکوت بر پنجدری حکمفرما شد که همایوندخت آن را شکست.
    « البته شما حق دارید، ولی به همین سوی چراغ نیت بنده هم خیراست. با این حال هر طور میل خودتان است.»
    ‏اشرف الحاجیه دهان بازکرد تا چیزی بگوید، اما سخن برنیامده را فروداد. شاید به این خاطرکه اندیشید هرچه زودتر منیراعظم را روانه کند بهتر آست. از طرفی منیراعظم هم دختر چهارده ساله نبود. پس بعد از قدری تامل آهسته گفت: «باشد. فقط اجازه دهید با حضرت والا هم ضحبت کنم.»
    ‏همایوندخت فوری پی حرف را گرفت. « هر طور صلاح می دانید حاجیه خانم. فقط اگر حضرت والا موافقت فرمودند به عزت جان بگویید مرا خبر کند. می گویم مادرش را از ولایتش بیاورد. ان شاءالله خودم هم یک تُک پا با آنها می آیم. خودتان اورا ببینید، بسنجید که تیکه شما هست یا خیر. خدا را چه دیدید، شاید هم قسمت شد. اگر رخصت بفرمایید رفع زحمت می کنم.»

    فصل 12

    یک ساعت به غروب در زدند و آمدند. همایوندخت بود و داماد و مادرش. من و دایه آقا پشت پرده پنهان شده بودیم و نگاه می کردیم. مادر داماد خیلی به نظر شهرستانی می آمد، اما خود داماد نه. جوان خوش سیما و بلند بالایی بود. خیلی سن داشت بیست وپنج سال. در ظاهر که به منیراعظم نمی خورد. نه از نظر سر و شکل و نه از جهت سن و سال.
    ‏آن روز دخترهای دیگر اشرف الحاجیه و عزت الملوک هم بودند، اما چون رضا داشت دندان درمی آورد و نحسی می کرد من نرفتم. سالار هم برای ماموریتی سه روزه به آبعلی رفته بود.
    ‏دامادی که همایوندخت معرفی کرده بود به قدری از منیراعظم سر بود که اشرف الحاجیه و حضرت والا دیگر درنگ را جایز ندانستند.
    ‏از فردای آن روز دیگر فکر و ذکر همه این عروسی ناگهانی شده بود. چه باید خرید، چه باید پوشید،کی را باید دعوت کرد. همه هم به خرج حضرت والا. به خاطر آنکه داماد وضعی نداشت و منیراعظم آرزو داشت،اشرف الحاجیه هم همین طور. او هم مثل هر مادری برای دخترش آرزو داشت،اینکه جلوی قوم خویشها فکر آبروی خودش را می کرد. دلش نمی خواست منیراعظم پیش کسی سرشکسته شود.
    لباس عروس منیراعظم را به مادامی سفارش داده بودند که خیاطخانه اش در خیابان قوام السلطنه بود. من هم به صرافت افتاده بودم یک قواره پارچه نقرابی داشتم که نخستین هدیه سالار بود. خوب یادمه از روی یکی از مجله های فرنگی که گاهی اوقات سالار برای خواندن به عمارت من می آورد یک مدل لباس بسیار زیبا از روی لباس هنرپیشه معروف هالیوود، ریتا هیورث انتخاب کردم. لباسم را به پروانه خانم خیاط دادم تا آن را بدوزد. لباس مجلسی بسیار زیبایی بود که آستین حلقه ای و پیش سینه دکلته داشت. آن روزها ،باغ شلوغ بود. می شستند، می پختند. می دوختند. انگار که همه با هم مهربان و آشتی بودند.
    ‏آن روزها خواهران سالار انگار که خانه و زندگی نداشتند. از صبح تا شب آنجا بودند. صبح اول وقت می آمدند و پاسی از شب گذشته، پس از صرف شام به خانه هایشان بازمی گشتند.
    ‏انگار همین دیروز بود. هر شش خواهر منیراعظم از بس که آرزوی عروس شدن او را داشتند به کوچک ترین بهانه ای صدای هلهله و شادیشان بلند می شد.گاهی هم هنگام صرف چای، میوه ، شیرینی وکشیدن قلیان برای آنکه اشرف الحاجیه را سر حال بیاورند به داریه ضرب می گرفتند می رقصیدند.
    آن روزها به جز خواهران سالار خیلی از اقوام نزدیک شاه زمان خانم و دخترش، نصرت اقدس هم آنجا بودند. خوب یادم است که شبها برای پیرزنهای فامیل توی تالار شاه نشین تشک می انداختند.برای بعضی هم که ازگرما توی عمارت کلاه فرنگی خوابشان نمی برد توی باغ ، روی تختهایی که دور و برش پر ازگلدانهای گل یاس بود و روی آنها پشه بند نصب می شد رختخواب پهن می کردند.
    ‏آن روزها اغلب همایوندخت آنجا بود و در تهیه جهیزیه منیراعظم که به هوویم عزت الملوک محول شده بود و از طرف مادرشوهرم اختیاردار بود کمک می کرد. برخلاف من که به خاطر رضا دست و پایم بسته بود اکثر روزها عزت الملوک همراه یکی از خواهران سالار و خاله اش همایوندخت به بازار می رفت و هرآنچه را به صلاح دید خودش لازم بود در جهیزیه منیراعظم باشد می خرید و با آنها می آورد.
    چپند روز مانده به عقد کنان منیراعظم باز همایوندخت به آنجا آمد. تا آن روز نمی دانستم همایوندخت در خیابان چراغ برق ‏صاحب آرایشگاهی زنانه است. آن روز همایوندخت خودش منیراعظم را بند انداخت. دوتا وردست با خودش آورده بود که درکار انداختن بند و برداشتن زیرابرو خانمها به او کمک کردند. روز عقدکنان نیز همین طور.
    ‏روز عقد کنان هم همایوندخت با دو نفر از وردستهایی که در آرایشگاهش کار می کردند، برای درست کردن عروس و بقیه به آنجا آمدندد. انگار همین دیروز بود. اتاق گوشواره را برای همین کار اختصاص داده بودند. سه تا منقل برنجی پر از زغال افروخته دم دست همایوندخت و وردستهایش بود که انبر فر خود را روی آن منقلها گرم می کردند و موهای خانمها را با آن لوله می کردند و حالت می دادند.
    ‏آن روز یکی از وردستهای همایوندخت که خانم میانسالی بود موهای مرا درست کرد. آن قدر زیبا که وقتی از زیر دست او بلند شدم دیگران به گمان آنکه دست او سکه دارد داوطلبانه زیر دست او نشستند، اما هیچ کس به زیبایی من نشد، به خصوص که آن روز برای نخستین بار برای آرایش چشمهایم از خط چشم و سایه آبی آسمانی هم رنگ چشمانم که تازه از فرنگ آمده و مُد شده بود استفاده کردم.
    ‏کم کم عمارت کلاه فرنگی از حضور مهمانانی که به مجلس عقد کنان دعوت شده بودند پرمی شد که من لباسی را که مخصوص آن روز دوخته بودم پوشیدم. بهجت الزمان خانم همان طور که رضا را در بغل گرفته و گوشه ای نشسته بود تماشایم می کرد وان یکاد می خواند و به طرفم فوت می کرد که نظر نخورم. راستی که در آن لباس زیبا و با توجه به آرایشی که داشتم درمیان جمع چون ستاره ای درخشان می تابیدم. ازوقتی پروانه خانم خیاط آن لباس را برای من دوخته بود منتظر این روز و دیدن واکنش سالار بودم. آخر تا آن روز چندین بار پرسیده بود که پری جان تو چه می پوشی و من برای آنکه از او پنهان کنم گفته بودم یکی ازهمین پیراهنهایی را که دارم فقط به این خاطر که دلم می خواست ببینم وقتی لباس را که طرحش را خودم داده بودم و پارچه آش هدیه خودش بود را به تنم می بیند چه واکنشی از خود نشان می دهد. خوب یادم است که پیش از آن روزبارها توی ذهنم صحنه برخورد سالار را درحالی که چشمهایش از دیدن من در آن پیراهن نقرابی می درخشید در ذهنم مجسم کرده بودم. پیش خودم تصور می کردم وقتی لباس را به تنم ببیند لابد از زیبایی آن و حسن سلیقه ام مرا تحسین می کند و همین برایم شوقی بی نهایت داشت که مرا به روزشماری وا می داشت. حال همان روز موعود بود.
    آن روز وقتی در تالار شاه نشین ظاهرشدم، سالارکنار اشرف الحاجیه با ‏لباس رسمی ایستاده بود. خواهرانش نیز درحالی که او و مادرشوهرم را چون نگین در برگرفته بودند آنجا بودند. همه با سر و صورتهای آراسته و لباسهای فاخر درحالی که هرآنچه طلا و جواهر داشتند به خود آویخته بودند با یکدیگر بگو و بخند می کردند.
    ‏پیش آنکه آنها متوجه حضور من شوند دم در تالار به عزت الملوک وخاله اش همایوندخت برخوردم.آن دو کنار یکدیگرایستاده بودند و به سر و وضع شعله که مثل همیشه ازسر لجبازی ارایش موهایش را به هم ریخته بود رسیدگی می کردند. همان طور که رضا را در آغوش گرفته بودم از کنار آنها گذشتم. در یک آن نگاهم با نگاه عزت الملوک تلاقی کرد. مثل آنکه از دیدن من خوشش نیامده باشد مثل همیشه سعی کرد با بی اعتنایی مرا نادیده گیرد. بی آنکه اهمیتی به برخورد او بدهم هم چنان که رضا را در اغوش داشتم با شوق و خوشحالی وارد تالار شدم و سلام کردم. با هیجان زیاد منتظر واکنش سالار شدم. سالار همان طور که درکنار اشرف الحاجیه ایستاده بود، برای لحظه ای مثل برق گرفته ها نگاهم کرد و پس از چند لحظه بی آنکه جواب سلام مرا بدهد یکدفعه برافروخته و عصبانی با نگاهی خشمگین و بی ملاحظه جمعی که حضور داشتند پرسید: «این چیه پوشیدی؟»
    ‏همان طور که نگاهش می کردم یک آن خون در رگهایم ایستاد. سر درنمی آوردم که منظورش از این پرسش چیست. خیلی دلم می خواست از او بپرسم مگر پیراهنم چه ایرادی دارد، اما طوری خشمگین مرا نگاه می کرد که زبانم بند آمد. احساس می کردم گونه هایم آتش گرفته و می سوزد. اشرف الحاجیه که خیلی خوب حال مرا درک می کرد برای آنکه به نحوی مسئله را رفع و رجوع کند و میانه کار را بگیرد با خنده تصنعی گفت: «حالا مگر این لباس چه ایرادی دارد سالارخان؟ همه خانم هستیم.»
    ‏سالار بی آنکه جواب او را بدهد هم چنان که برافروخته و غضبناک مرا نگاه می کرد با عجله از تالار خارج شد. درحالی که با دلی شکسته با نگاهم او را تا دم در بدرقه کردم سرم را بالا گرفتم که اشکم سرازیر نشود. از خودم و از لباسم بدم آمد. از اینکه به خاطر هیچ و پوچ در حضور جمع،به خصوص هوویم تحقیر شده بودم حس بدی داشتم. حس آدم سیلی خورده ای که حقارت سیلی خوردن او را از پا درآورده باشد و نه درد آن. با این حال به هر زحمتی بود برای آنکه دشمن شاد نشوم و خودم را از تک و تا نینداختم و سرم را به رسیدگی به رضا مشغول کردم. چند دقیقه بعد صدای هلهله برای وارد شدن عروسمرا به اتاق عقد کشاند. چند لحظه غصه ام را فراموش کردم و محو تماشای منیر اعظم شدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    انگار همین دیروز بود. منیراعظم در لباس مُطَبقی از تور وگیپورکه مادام برایش دوخته بود سر سفره عقد نشسته بود. شیفونی که بر سر داشت نیمی از صورت بزک کرده اش را پوشانده بود. سینه ریزی که برگردن داشت همان سینه ریزی بود که سالها اشرف الحاجیه با آرزومندی برای چنین روزی در مِجری جواهراتش کنار گذاشته بود.
    ‏از طرف خانواده داماد فقط مادرش حضور داشت که سر و وضع ظاهرو لباسش با دایه آقا تفاوتی نمی کرد. یک پیراهن گلدار زرقی برقی با دامن دور چین و شلوار سیاه به تن داشت و چارقدش را با سنجاق ‏قفلی زیر گلویش محکم کرده بود. همه خانمها با حالت به خصوصی او را نگاه می کردند و راجع به او با هم پچ پچ می کردند.
    ‏سفره عقد منیراعظم هم مثل جهیزیه اش مفصل و تکمیل بود. در تالار شاه نشین یک سوزنی ترمه کشمیر رو به قبله پهن کرده بودند. رویش یک خوانچه اسپند رنگ کرده و یک خوانچه نان سنگگ، یک قدح گله مرغی کله کود حنا، یک دیس گل مرغی کله کود صابون معطر فرنگی به چشم می خورد. بالای سفره یک آینه نقره با دو شمعدان با شمعهای روشن قرار داشت. دایه آقا روی یک چهار پایه دم در تالار شاه نشین نشسته بود و مراقب بود بچه ها تو نیایند. درعوض شعله با لوس بازیهایی که از خودش در می آورد جور همه را می کشید. برای عاقد پشت در تالارشاه نشین صندلی گذاشته بودند. کمی پیش از آنکه عاقد خطبه عقد را شروع کند همایوندخت با صدای رسایی گفت دوبخته ها و مطلقه ها داخل نیایند. جالب اینکه خودش با وجود آنکه تا به حال سه بار ازدواج کرده بود و هر سه بار هم طلاق گرفته بود همان جا ایستاد و سر منیراعظم قند سابید. پس از آن عاقد آمد و خطبه عقد را شروع کرد. هرچه می گفت دوشیزه مکرمه، علیامخدره، منیراعظم خانم والامقام بنده وکیلم از او صدا بلند نمی شد و به عوض او خواهرانش جواب می دادند عروس رفته گل بچینه، گلاب بیاورد و از این حرفها. پیش از آنکه عاقد برای بار سوم خطبه عقد را بخواند مادر داماد جلو آمد و یک گوشواره پِرپری به عنوان زیر لفظی در دست منیراعظم گذاشت و درگوش او با لهجه ولایتی اش زمزمه کرد که بله را بگوید. وقتی دوباره عاقد خطبه را خواند، منیراعظم با اجازه حضرت والا و بزرگ ترهای فامیل بله را گفت. صدای هلهله بلند شد. پیش از وارد شدن داماد همه خانمها چادر به سر انداختند. داماد را آوردند وکنار منیراعظم روی صندلی نشاندند. تفاوت عروس و داماد به قدری بارز بود که توی ذوق می زد. داماد بدون آنکه توجهی به عروس داشته باشد تمام شش دانگ حواسش به دور وبرش بود. به دیوارکوبهای خوش نقش و نگار، به مجسمه های مرمر فرنگی، به گلدانهای دست دلبری و زنبیلهای نقره و ظرفهای بارفتن که اسباب عقد مثل بادام وگردو و نقل را در آن چیده بودند ‏و به من،که از نگاهش بدم می آمد و از تیررس نگاهش فرار می کردم. داماد یک انگشتری ظریف به دست منیراعظم کرد که در مقایسه با چشم روشنیهایی که از این و آن، به خصوص خواهرانش به او رسیده بود به نظر نمی آمد و حقیر جلوه می کرد.
    ‏یکی از خاطره های به یاد ماندنی آن روز پاره شدن لباس منیراعظم بود.به محض آنکه حضرت والا وارد تالار شد دست در جیب کرد و دسته ای اسکناس پنج تومانی بر سر عروس ریخت. شعله که کنار سفره ایستاده بود برای دستیابی به چند اسکناس که جلوی پای منیراعظم افتاده بود با یکی از بچه ها که از زیر دست دایه آقا فرارکرده و خودش را به آنجا رسانده بود درگیر شد .شعله برای آنکه از او جلو بیفتد او را هل داد عقب. او هم مقابله به مثل کرد و چنان شعله را به عقب هل داد که او از ترس افتادن چنگ زد به پیراهن عروس و در آنی زیپ پیراهن منیراعظم جر خورد. خواهران سالار که شاهد این صحنه بودند فوری به تکاپو افتادند ‏و چون در آن فرصت محدود نمی شد کاری اساسی کرد هر طوری که بود با سوزن و نخ از پشت پیراهن را به هم بخیه کردند.کمی بعد از این ماجرا بود که صدای همایوندخت در تالار شاه نشین طنین انداخت.
    ‏«به سلامتی سالار خان، برادر عروس خانم یک کف مرتب بزنید.»
    ‏با شنیدن صدای همایوندخت همان طور که رضا را در آغوش داشتم چادرم را کشیدم روی صورتم و با عجله از تالار خارج شدم. دم در تالار ایستاده بودم که از صدای بهجت الزمان خانم به خود آمدم. رضا از سر و کولم بالا می رفت. بهجت الزمان خانم گفت: «چرا اینجا ایستاده ای مادر؟ رضا را بده من و برو سر سفره عقد.»
    ‏با دیدن صورت مهربان بهجت الزمان خانم بغض کشنده ای گلویم را فشرد. گفتم: «ممنونم بهجت الزمان خانم شما بروید. رضا اگر آرام شد من هم می أیم.»
    ‏او که این را شنید دیگر چیزی نگفت و رفت. با رفتن بهجت الزمان خانم برای آنکه بغض خود را بنشانم در گوشه ای از سالن پشت ستون نشستم خانمی از اقوام دور سالار که تا آن روز او را ندیده بودم با کنجکاوی به من خیره شد. پس از مدتی پرسید:«معذرت می خواهم،شما پروین ملک خانم هستید؟»
    ‏درحالی که نهایت سعی ام را برای خوشرویی می کردم با لبخندی تصنعی گفتم: « بله.»
    ‏با تحسین مرا نگریست وگفت: «هزار ماشاالله، شاه زمان خانم گفته بود خیلی قشنگ هستید. وقتی شما را دیدم فکرکردم باید خودتان باشید. برای
    آنکه مطمئن شوم پرسیدم.» از آنچه شنیدم به تلخی لبخند زدم. در دلم طوفانی به پا بود. هربارکه به یاد لحن تند سالار می افتادم حال بدی می شدم. لحظه ای بعد صدای هلهله و شادی خانمهایی که در اتاق عقد بودند بلند شد. به صدای آنها گوش سپرده بودم و شیرینی کوچکی را تکه تکه در دهان رضا می گذاشتم که از صدای عمه شاه زمان خانم به خود آمدم.
    ‏«هیچ معلوم است کجاپی عمه؟ سالار خان سراغ شما را می گیرد.»
    ‏سعی کردم بغضم را فرو دهم. به دروغ گفتم: « با بچه چادر سرکردن برایم سخت است. داماد که رفت می آیم عمه خانم.»
    ‏همان طور که نگاهم می کرد گفت: « پس تنها ننشین. بیا برویم پهلوی اشرف الحاجیه، آن بنده خدا هم تنها است.»
    ‏به رودربایستی عمه شاه زمان خانم به ناچار از جا بلند شدم. پا به پای رضا رفتیم به اتاق پنجدری. با دیدن اشرف الحاجیه او را بوسیدیم و به او تبریک گفتیم. همین که نشستیم عمه شاه زمان خانم مثل آنکه پی برده باشد در خودم هستم و برای آنکه مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد گفت: « می بینی زن برادر، هزار ماشاء الله پروین ملک چقدر خوشگل شده.»
    ‏اشرف الحاجیه درحالی که غرق تحسین و غرور نگاهم می کرد با لبخند گفت:« خوشگل که بود. خوشگل اگر در دنیا باشد عروسک خودم است.»
    عمه شاه زمان خانم خندید. « البته با این لباس و این آرایش.»
    اشرف الحاجیه باز هم خندید. «آدم خوشگل هرچه بپوشد و هرکاری کند خوشگل است.»
    ‏حوصله شنیدن هر حرفی که مربوط به آن لباس بود را نداشتم. برای همین دوباره سر خودم را به رضا مشغول کردم. سعی می کردم چهره ای آرام داشته باشم، اما یک آن نگاهم به چشمهای غمگین اشرف الحاجیه افتاد و دیگر نتوانستم جلوی خودم را نگه دارم و هق هق زدم زیر گریه.
    عمه شاه زمان خانم که از ماجرا بی خبر بود، با دیدن اشکهای من دستپاچه شد. با صدای بلند وکشیده پرسید: «ا، چه شد عمه؟»
    ‏«عمه خانم، بی زحمت در را ببندید.»
    ‏عمه شاه زمان خانم فوری از جا برخاست و در را بست. همان طور که سرم پایین بود، درحالی که سنگینی نگاه هر دوی آنها را حس می کردم اشکریزان به رضا شیر می دادم صدای اشرف الحاجیه را شنیدم که گفت. «این بچه این شهر قَهره را نخورد بهتر است.» و بعد از این حرف با ملاطفت رضا را که در حال خوردن شیر خوابش برده بود از آغوشم بیرون کشید و او را درگوشه ای از تخت که خودش روی آن نشسته بود خواباند
    ‏کمی به سکوت گذشت. پیش از آنکه عمه شاه زمان خانم حرفی بزند اشرف الحاجیه خطاب به من گفت: «به شما حق می دهم از دست سالارخان ناراحت باشی، البته خودم بعد با او سر فرصت صحبت می کنم، اما شما این فکر را هم بکن که از بس دوستت دارد به طرز لباس پوشیدن شما حساسیت نشان می دهد. شما هم متل عزت الملوک، هیچ دیدی هرچه بپوشد یا هرکاری کند حرفی بزند.»
    ‏پیش از آنکه حرفی بزنم ناگهان در باز شد و نصرت اقدس وارد شد. او هم تا چشمش به من افتاد پرسید: « ا، ا، چی شده پروین ملک خانم؟»
    اشکهایم را با پشت دست پاک کردم.صدای عمه شاه زمان خانم را شنیدم که گفت: «هیچی مادر، از خوشحالی عروس شدن منیراعظم گریه می کند.»
    ‏نصرت اقدس بی آنکه از شنیدن این پاسخ قانع شده باشد مرا با ناباوری نگاه کرد وگفت: « سالارخان مرا فرستاده بیایم پی شما.»
    ‏پیش از آنکه حرفی بزنم باز صدای داریه و دنبک و متقاعب آن دست زدن و هلهله از اتاق عقد بلند شد. عده ای از خانم ها و خواهران
    سالار بودند که منیراعظم و داماد را آورده بودند تا اشرف الحاجیه آن دو را بیند. پیشش از آنکه وارد اتاق شوند با عجله چادر سفید گلدارم را که سر شانه ام افتاده بود سر انداختم و از جا بلند شدم
    ‏عروس داماد و همراهان وارد شدند. حضرت والا و سالار هم بودند. داماد به محض آنکه وارد شد خم شد و دست اشرف الحاجیه را بوسید. اشرف الحاجیه ساعت طلای گرانقیمتی را که در جعبه مخمل زیبا یی زیر متکایش گذاشته بود در آورد و به دست داماد داد. بعد ازاو نوبت منیراعظم بود. اشرف الحاجیه به جز گردنبند زیبایی که پیش از عقد به منیراعظم داده بود یک دستبند خیلی گرانقیمت نیز به دستش انداخت. حضرت والا همان طور که در حلقه دخترانش کنار سالار ایستاده بود و با لبخند این صحنه را نظاره می کرد چشمش به من افتاد. مثل همیشه سلام کردم وگفتم: «حضرت والا چشم شما روشن.»
    ‏با محبت به من نگریست وگفت: «سلام به روی ماهت. چرا سر عقد شما را ندیدم؟!»
    ‏در حالی که سعی می کردم سالار که تازه از صدای گفت وگوی من و حضرت والا متوجه من شده بود را نادیده بگیرم با لبخندی غمگین گفتم:« به خاطر رضا حضرت والا، خیلی نا آرامی می کرد.»
    ‏با کنجکاوی به چشمهایم که ازگریه سرخ شده بود نگریست وگفت: « لابد عکس هم نینداخته ای!» بعد رو به خانمی که گوشه ای از تالار شاه نشین پشت سر ما ایستاده بود کرد وگفت: «خانم، از من و عروس گلم یک عکس بینداز ببینم.»
    خانم عکاس در پی اطاعت امر حضرت والا حاضر به خدمت جلو آمد و از حضرت والا و من، درحالی که چادر به سر داشتم عکسی برداشت.
    همان طور که کنار حضرت والا ایستاده بودم به عمد کوشیدم نگاهم
    به سالار نیفتد تا با بی اعتنایی تلافی کارش را کرده باشم، اما در یک آن نگاهم به چشمان او افتاد و فوری رویم را برگرداندم.
    ‏هنوز خانم عکاس ه پایه دوربینش را جمع نکرده بود که سایه سالار را دیدم که به ما نزدیک شد. صدایش را شنیدم که به خانم عکاس گفت. « خانم بی زحمت از من و این خانم در اتاق مجاور عکس تکی بگیرید» و بعد از این حرف آهسته خطاب من گفت: «پری جان بیا برویم.»
    ‏دلم نمی خواست دیگران متوجه شوند. به عمد رویم را برگرداندم که یعنی نمی شنوم، اما بهجت الزمان خانم که پشت سر ما ایستاده بود متوجه شد وگفت: «پروین ملک خانم، سالار خان صدات می زند.»
    ‏پیش از آنکه حرفی بزنم سالار نزدیکم شد. آهسته بازویم را گرفت و گفت: «بیا برویم تالار شاه نشین کارت دارم.»
    ‏با همه رنجشی که از او در قلبم احساس می کردم نمی دانم چرا آرام و قرار را از من گرفت. هم چنان که بازوی مرا در دست داشت با صدای بلندی خطاب به خانم عکاس گفت: «خانم شما هم تشریف بیاورید.»
    ‏با آنکه دلم نمی خواست به این راحتی تسلیم شوم، اما چون دیگران متوجه ما بودند دیگر چاره ای به جز اطاعت نداشتم. پس از آنکه وارد تالار شاه نشین شدیم چادر را از شرم برداشتم و با راهنمایی خانم عکاس چند عکس یادگاری در حالتهای مختلف با سالار انداختم. در همه عکسها به قدری چهره ام غمگین بود و از سالار فاصله می گرفتم که خانم عکاس هم متوجه شد و مرتب تذکر می داد. «خانم لبخند بزنید. خواهش می کنم کمی صمیمی تر.»
    ‏همین که عکسها را انداختیم بدون لحظه ای مکث بازویم را از دست سالارکه سعی داشت مرا در اتاق عقد نگه دارد و با من حرف بزند بیرون کشیدم و با عجله به پنجدری برگشتم.
    شب حال بدی داشتم. دیگر وقت شام بود. همه دور میز عریض و طویلی که در ایوان مشرف به باغ زده شده بود جمع بودند جز من که گوشه ای نشسته بودم و به رضا شیر می دادم.
    ‏خانمهای عکاس که آن طرف تر از من مشغول صرف شام بودند به خیال آنکه من به خاطر بچه نشسته ام جوش و جلای مرا زدند.
    ‏«خانم جان، آن بچه را بده به ما بلند شو. یک ربع دیگر بروی هیچی نمانده. باورکنید دیسها را هم خورده اند و هیچی گیر شما نمی آید. اگر سر و وضعشان نشان نمی داد مایه دار هستند می گفتم لابد از قحطی دررفته اند.»
    ‏خانم عکاس دیگری که کنار او نشسته بود نگاهی به جمعیتی که درهم فشرده دور میز ایستاده بودند انداخت وگفت: « نگاهشان کن. خدا نصیب نکند. انگارکه شام اول و آخرشان است.»
    ‏همان طور که به آنها نگاه می کردم و لبخند می زدم بهجت الزمان خانم را دیدم که بشقاب به دست وارد شد.گویا متوجه شده بود من سر میز حاضر نشده ام خودش برایم غذا کشیده بود. به قدری حالم بد بود که بیشتر از چند قاشق نتوانستم بخورم.
    ‏پس از آنکه حضرت والا منیراعظم و آقا منوچهر را دست به دست دادند من به عمارت خود برگشتم. حالم از آن هم که بود بدتر شد. انگار تمام استخوانهایم را خرد و خمیر کرده بودند. درد استخوان با سوزش گلو و سردرد همراه بود. از باد خنکی که از پنجره به داخل وزید مورمورم می شد. پیش خودم حدس زدم که باید سرما خورده باشم. به قدری حالم بد بود که حتی حوصله نکردم سنجاقهایی را که لابه لای موهایم زده بودند باز کنم. یادم است فقط لباسم که دیگر از آن متنفر بودم را با لباس راحتی عوض کردم و آن را روی دسته مبل انداختم واز خستگی و تب از هوش رفتم
    نمی دانم چقدراز شب گذشته بود که از صدای ناله خود و نوازش دست سالار بیدار شدم. در تب می سوختم. چشمهایم را بازکردم. چراغ خواب پایه بلندی که تازه به اثاثیه عمارتم اضافه شده بود روشن بود. با نگاهی تب دار چشمانم را گشودم. سالار کنارم روی تخت نشسته بود. یک دستش روی پیشانی من بود و با دست دیگر نبض مرا در دست گرفته بود.از صدای بهجت الزمان خانم هوشیار شدم.
    ‏«مادر، بلندشو این جوشانده را بخور.»
    ‏با چشمان تب دار به او نگریستم. لحظه ای تصور کردم خواب می بینم. صدای سالار را شنیدم که گفت:« ‏تا غروب حالش خوب بود!»
    ‏بهجت الزمان خانم همان طور که بالای سرم ایستاده بود و جوشانده را با قاشق هم می زد گفت: «هول نکن مادر، هیچی نیست. حکماً نظرش زده اند. بلندشو فوری یک صدقه بگذار زیر سرش، ازکی این طور شد؟»
    ‏سالار بی قرار و عصبی گفت: « من که آمدم خواب بود. از صدای ناله اش از خواب بیدار شدم. دیدم تب دارد.»
    ‏کمکم کرد نشستم. لرزشی بی امان در تمام وجودم احساس می کردم جوشانده ای را که بهجت الزمان خانم دستم داد سرکشیدم و بی حال توی رختخواب افتادم. وقتی دوباره چشمهایم را گشودم هوا روشن شده بود و رضا گریه می کرد. با شنیدن صدای گریه رضا با هراس نیم خیز شدم. چشمم به سالار افتاد که کنار پنجره ایستاده بود. بهجت الزمان خانم و رضا توی ایوان بودند. سالار تا نگاهش به من افتاد جلو آمد و با لبخندی مهربان گفت: « شکر خدا بهتری پری جان؟»
    ‏من که با یادآوری خاطره دیروز بی اختیار اخمهایم درهم رفته بود بدون آنکه جواب او را بدهم دوباره سرم را روی متکا گذاشتم لحاف را روی صورتم کشیدم. صدایش را شنیدم که با لحنی رسمی گفت:
    ‏« پری خانم ، مثل اینکه با شما هستم.»
    ‏هم چنان که لحاف را روی صورتم کشیده بودم با صدای گرفته ای که آهنگی ازگریه داشت گفتم: « بفرمایید می شنوم.»
    ‏آمد وکنارم نشست. لحاف را کشید و به صورتم خیره شد. درحالی که تمام رنجیدگی و خشمم را در نگاهم ریخته بودم سرم را برگرداندم، اما باز صورتم را چرخاند و به چشمانم خیره شد. با نگاه مشتاق و پرمحبت که گویا می خواهد مرا افسون کند گفت: «خیله خوب، حق با شماست. نباید آن طور جلوی جمع توی ذوقت می زدم. حالا معذرت می خواهم. ببخشید. جان پری باورکن دست خودم نبود. وقتی تو را با آن لباس دیدم نفسم بند آمد. نفهمیدم چه می کویم.»
    ‏نگاهم را از او دزدیدم و با رنجشی آشکار و رسمی گفتم: « در حضور جمع آن طور شخصیت مرا خرد می کنید آن وقت در خلوت توقع دارید معذرت خواهی شما را بپذیرم. بر فرض که لباسم نامناسب بود آنجا که همه خانم بودند.»
    ‏مم بودمد.<<
    ‏از حاضر جوابی من یکه خورد. شگفتزده گفت: « منظورت از اینکه همه خانم بودند چپه؟ مگر قرار بود توی مجلس مرد هم باشد. این غیرت است، تعصب است و شاید دوست داشتن. فقط یادت باشد دیگر دلم نمی خواهد ازاین مدل لباسها جلوی کسی جزمن بپوشی... از اینکه جلوی دیگران با آن لحن با تو حرف زدم باز هم معذرت می خواهم.» بعد از این حرف خم شد وگونه ام را بوسید.
    ‏از دیدن بهجت الزمان خانم به خود آمدیم. او رضا را در آغوش داشت. سرفه ای کرد و از در وارد شد. چشمش که به ما افتاد با لبخندی معنی دار خطاب به سالارگفت: « سالارخان، این قدر لوسش می کنی مریض شدن به دهانش مزه می کندها.»
    سالار و من بدون آنکه چیزی بگوییم خندیدیم. بهجت الزمان خانم رضا را بغل سالار داد و خندان خطاب به من گفت: « مادر اگر حالت بهر است بلند شو. سفره صبحانه را انداخته اند. اشرف الحاجیه و بقیه منتظر شما هستند. صبحانه شازده پسرت را هم داده ام.»
    ‏هنوز هم استخوانهایم از تب درد می کرد. به زحمت از جا برخاستم پیراهن خوابم را با لباس حریر گل مخملی لیمویی رنگی عوض کردم که مخصوص آن روز پروانه خانم برایم دوخته بود.
    ‏چون حال خوشی نداشتم و روز تعطیل هم بود سالار رضا را نگه داشت تا در مراسم پاتختی دست و پاگیر من نباشد. انگار همین دیروزبود از این سر تا آن سر پنجدری را سفره پهن کرده بودند. سر سفره قلمکار نانهای تافتون و سنگک دوتنوره کنجد زده به صورت اریب چیده شده بود. ظروف چینی گل مرغی پایه دار لبالب از مرباهای به و بهار نارنج و بارهنگ و آلبالو توی سفره می درخشید.
    ‏کنار هر یک از ظرفهای مربا یک دیس کوچک گل مرغی کله کود پنیر تبریز و کنار آن ظرف دیگری پر از قالبهای گل مانند کره گذاشته بودند. تخم مرغ پخته و مغز گردو درسته که دیگر جای خود داشت. دایه آقا با چادر نماز نونوار کنار سماور بزرگ مساور زغالی که قل قل می جوشید نشسته بود و در استکانهای کمر باریک برای خانمها چای می ریخت
    ‏اشرف الحاجیه همان طور که روی تخت نشسته بود سینی صبحانه اش روی میز عسلی پیش رویش قرار داشت سرحال تر ازهمیشه به نظر می آمد.
    ‏وقتی منیراعظم در لباس ساتن دوشس صورتی که پیش سینه آن نگین دوزی شده بود از در وارد شد خانمها برایش دست زد زدند.
    ‏هنوز منیراعظم سر سفره ننشسته بود که رباب سلطان در حالی که گوشه
    چادرش را به دندان گرفته و دستکهای آن را زیر بغل گرفته بود با کاسه بارفتن کاچی که عطرگلاب و زعفران آن دل آدم را می برد ازدر وارد شد. هنوز سفره جمع نشده بودکه صدای داریه و دنبک بلند شد. این بزن بکوب تا ظهر و همین طور بعد از چای عصر و تا خود غروب که خانمها یکی یکی به خانه هایشان برگشتند ادامه داشت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 13

    چند روزی بود که حال اشرف الحاجیه وخیم بود. تا آن حد که دیگر نمی توانست راه برود. دایه آقا و رباب سلطان زیر بغلش را می گرفتند و راهش می بردند. خواهران سالار مرتب آنجا بودند. هربارکه اشرف الحاجیه قصد نماز داشت تیمم می کرد.کف دو دستش را به خاک ‏می زد و به صورتش می مالید. بعد کف دست چپش را که می لرزید پشت دست راستش می مالید. همین طور پشت دست چپش را مسح می کشید نمازش را نشسته می خواند. هرروز دکتر حکمی می آمد عیادتش و مورفین تزریق می کرد. با این همه درد بی داد می کرد. آخرین باری که دکترحکمی برای عیادت آمد آنجا بودم. وقتی حق الزحمه او را در سینی گذاشتند آن را پس داد و آرام گفت: « دیگر دنبالم نیایید بی فایده است.»
    ‏منیراعظم به گریه افتاد وعزت الملوک به التماس. «آخرکاری بکنید آقای دکتر...»
    ‏دکتر بالا را نگاه کرد وگفت: «فقط مگر او بخواهد. از دست من یکی که کاری ساخته نیست.»
    ‏عزت الملوک و من هم به گریه افتادیم.
    ‏هنوز پای دکتر حکمی به کوچه نرسیده بود که اشرف الحاجیه لای چشمهایش را بازکرد. عزت الملوک جلو دوید و پرسید: «چپزی لازم ندارید مادر؟»
    ‏اشرف الحاجیه نگاهی به چشمهای سرخ او انداخت وگفت: «چرا... رضا را بیاورید. می خواهم قند عسلم را ببینم.»
    ‏شمس الملوک به رضا که در آغوش من بود اشاره کرد و به سختی خندید.
    ‏«رضا که همین جاست مادر،کنار دستتان.»
    ‏اشرف الحاجیه سرش را برگرداند و یکباره بلند شد ونشست. «این پسر را بده ببینم.»
    ‏رضا را در آغوشش نهادم. رضا را نوازش کرد و بوسید. بعد همان طور که قربان صدقه اش می رفت ناگهان خندید.
    « ا... ا... ا، تو را به خدا نگاه کنید دندان درآورده... باید برای قند عسلم آش دندانی درست کنیم.»
    ‏همان روز تا عصر منیراعظم و عزت الملوک آش دندان را پختند.
    ‏یک روز عصر بهجت الزمان خانم به عمارت من آمد. مثل همیشه تا چشمم به او افتاد پرسیدم: «چه حال، چه خبر؟»
    ‏بهجت الزمان خانم مثل آنکه منتظر تلنگری باشد چشمهایش پراز اشک شد.

    « چه حالی، چه احوالی...» و اشک از چشمهایش روی پوستی که چینهای زیر آن را می شکست سرازیر شد. همان طور که اشک می ریخت ادامه داد. « گویا دم صبحی خواب حاجیه خانم مادرش را دیده.گفت که مادرم آمده بود توی معجر در ایستاده بود و صدایم می زد... من که دیگر امیدم از دکتر و دوا قطع شده. مگر آنکه خدا خودش از خزانه غیبش شفا دهد.»
    من ننوی رضا را تکان می دادم و اشک می ریختم. بهجت الزمان خانم مات به گوشه نامعلومی زل زده بود. یکهو صدایی از دور به گوشم خورد. پرده را کنار زدم و به اطراف نگاه کردم. علی خان را دیدم که آبپاش را انداخت زمین و دوان دوان به طرف عمارت دوید. خدمه هرکدام از سوراخی بیرون دویدند.
    ‏بهجت الزمان خانم درحالی که مثل من گوشهایش را تیز کرده بود یکباره از جا پرید. صدایش را شنیدم که گفت: «منیراعظم است...»
    ‏نفهمیدم چطور خودمان را رساندیم به عمارت اعیانی. منیراعظم وسط پنجدری نشسته بود و شیون کنان با چنگ صورتش را می خراشید عزت الملوک هم یک طرف دیگر بر سر و صورت می زد. همگی در اتاق خانم جمع بودند.کاسه آب تربت هنوز کنار تخت بود.
    ‏دایه آقا گریه کنان روی خانمش را که رو به قبله دراز کشیده بود انداخت و رفت توی باغ و پای پنجره اتاق کرسی شیون کرد.
    ‏«حضرت والا... حضرت والا...»
    ‏حضرت والا سرش را از پنجره بلند أرسی دار اتاق کرسی بیرون آورد و نگاه کرد. او هم نفهمید با پای برهنه چطوراز اتاث کرسی خودش را برساند آنجا.
    ‏یک ساعت بعد اتاق پنجدری جای سوزن انداختن نبود. همه دختران اشرف الحاجیه و زنهای فامیل دور تخت جمع شده بودند. منیراعظم بلند مادرش را می خواند و خواهرانش بر سر و صورت می زدند و شیون می کردند. بهجت الزمان خانم که حال خودش دست کمی از آنان نداشت با تشرگفت: « شمس الملوک، منیراعظم، این قدر ضجه نزنید، خدا قهرش می گیرد. دلتان را بگذارید پیش دل شکسته حضرت زینب.»
    ‏اما هیچ کس گوشش بدهکار نبود. وقتی سالار آمد من توی ایوان بودم
    پله ها راچندتا یکی بالا آمد. نگاهی به صورت خیس ازاشک من انداخت. لحظه ای دستش را به نرده های طارمی گرفت و بعد به طرف پنجدری رفت. هنوز پایش به آنجا نگذاشته بود که باز صدای ضجه و زاری خواهرانش بلند شد. من هم به دنبالش دویدم. سالارکنار تخت روی زمین نشسته بود و پیشانیش را به آن تکیه داده بود. رنگش مثل زعفران زرد شده بود. بهجت الزمان خانم همان طور که کنارش نشسته بود دستش را روی قلب او گذاشته بود و دعای صبر می خواند. صدای شیون و زاری هم چنان بلند بود. در میان دختران اشرف الحاجیه منیراعظم از دیگر خواهرانش بیشتر بی تابی می کرد. دایه آقا و رباب سلطان و دگر خدمه مدام در رفت آمد بودند. شربت قند، نعنا و عرق بیدمشک وگل گاوزبان و قهوه می آوردند.
    ‏روز بعد اشرف الحاجیه را برای تدفین به باغ طوطی بردند. تمام اقوام و آشنایانی که برای عقد کنان منیراعظم آمده بودند در این مراسم هم حاضر شدند. در این میان بیشتر از همه دلم برای منیراعظم می سوخت که هنوز لباس عروسی را از تن درنیاورده جامه عزا پوشیده بود. من هم به راستی کویی بار دیگر مادرم را از دست داده بودم. هنوز هم صحنه آن روز پیش نظرم است. پیش از آنکه جنازه را ازدر عمارت بیرون ببرند به امر حضرت والا دوگوسفند فربه را پیشاپیش جمعیت بر زمین زدند.
    « لال نمیری، بلند بگو لا اله الا الله.»
    ‏جماعتی که زیر جنازه را گرفته و یا در پی آن می رفتند یک صدا و هماهنگ فریاد زدند: «لا اله الا الله.»
    با هم همان صدا گفت: «شب اول قبر مولا علی به فریادت برسد بلند بگو لا اله الا الله.»
    ‏« لا اله الا الله.»

    ‏«از پل صراط آسان بگذری بلند بکو لا اله إلا الله.»
    ‏همان طور که رضا را در آغوش داشتم و به پهنای صورتم اشک می ریختم به پدرشوهرم برخوردم. تا چشمش به من افتاد و متوجه شد قصد رفتن دارم مخالفت کرد. گفت: «خانم بزرگ راضی نیست شما این طفل معصوم را بیاری. شما همین جا بمان و به کارها نظارت کن.»
    ‏آن روز شعله هم نزد من ماند. برای آنکه کمتر غصه بخورد او را بردم به عمارت خودم وبا او کلی حرف زدم ، اما همه حواسش جای دیگری بود. دم به ساعت از من می پرسید:« ‏مادرجونی را کجا بردند؟» و من به عوض جواب فقط اشک می ریختم. همان طور برای مادرم، خواهرم و برای فرخ که مدتها بود سعی می کردم دیگر به او فکر نکنم اشک ریختم.
    ‏تا هفت روز مراسم ختم در مسجد و باغ برپا بود. به جز چند معمم و قاری هر روز چند نفری مداح برای نوحه خوانی می آمدند. به دستور حضرت والا هر شب برنامه شام بود. هرشب در آشپزخانه آن طرف باغ چند دیگ خورش با پلوی زعفرانی می پختند و برای شادی روح اشرف الحاجیه خیرات می کردند. آن روزها حضرت والا لام تا کام با هیچ کس حرف نمی زد. همه اش توی خودش بود. آن قدرکه حتی حوصله رضا را نداشت. گاهی اوقات که بچه ها در باغ سر و صدا می کردند سرش را از پنجره ارسی دار اتاق سرسرا درمی آورد و آنها را تهدید می کرد.گاهی هم به نوه های لوس و نُنُر و عزیز کرده اش که در حال شیطانی بودند پس گردنی می زد. خوب یادم است که بیشتر اوقات را در تنهایی نشسنه بود و پیشانیش را به شصت و انگشت میانه اش تکیه داده بود و در عالم خودش بود. با تنها کسی که هم کلام می شد خواهر بزرگش عمه شاه زمان خانم بود. هنوز صدایش در گوشم است که به اوگفت: « یک عروسی به راه انداختیم و یک عزا»
    عمه شاه زمان خانم دلداریش داد. « تا بوده همین بوده خان داداش. »
    ‏صدای دامبول و دیمبول یا بوی حلوا و الرحمان. آخرین باری که آمدم همین جا سر تخت نشسته بود.» و از سر تأسف سر تکان داد.
    ‏یک هفته پس از مراسم چهلم بود. تولد امام هشتم و تولد رضای من. پس از مرگ اشرف الحاجیه این نخستین مجلس شادی بود که به رسم هرسال درباغ برپا می شد. آن روز چون عید اول محسوب می شد خانمهای فامیل به آنجا آمده بودند. پیش از آنکه برنامه مولودی خوانی شروع شود عمه شاه زمان خانم از در وارد شد. دخترش نصرت اقدس خانم وکلفتش نیز همراه او بودند. هرسه بقچه های لباس دوخته را که به تعداد نزدیکان سفارش داده بودند پیش روی شمس الملوک، بزرگ ترین دختر اشرف الحاجیه که نسبت به خواهرانش سمت مادری داشت گذاشتند. عمه خانم گفت: «امروز همگی لباسهای عزا را درمی آورید و لباس رنگی می پوشید. ان شاءالله غم و غصه برای همیشه از این فامیل دور باشد. روی عمه پیرتان را زمین نیاندازید.»
    ‏پیش از آنکه شمس الملوک حرفی بزند منیراعظم گریه کنان گفت: « عمه جان چغندر که چال نکردیم! زود است لباس سیاهمان را درآوریم.»
    اما عمه خانم سر حرف خودش بود. «چرا زود است؟ الان نزدیک به پنجاه روز گذشته است، درضمن امروز عید است.»
    ‏آن روز عمه شاه زمان خانم آن قدرگفت وگفت تا اینکه خواهران سالار یکی یکی لباسهای سیاه را بیرون آوردند و لباسی رنگی پوشیدند. من و عزت الملوک نیز همین طور. آن وقت عمه خانم به دست خودش سینی باقلوای بزرگی را که آورده بود دورگرداند.

    چهار ماه گذشت و امواج درد و غم اندک اندک فروکش کرد. هنوز هیچی نشده عزت الملوک فرمانروای خانه شده بود. توی باغ راه می رفت و با صدای شش دانگ و زنگ دار ارد می داد.
    « ‏ناهار شیرین پلو مرغ درست کن دایه آقا.»
    « ‏شام خورش قیمه و آلومُسمی.»
    « چه کسی گفته گلدانهای شاه پسند را اینجا بچینند. همه را ببرند توی حوضخانه.»
    ‏خیلی دلم می خواست دراین میان من نیزبه نحوی خودی نشان بدهم. ولی نمی توانستم. مثل عزت الملوک عرضه نداشتم به این و آن دستور بدهم. شاید هم یاد نگرفته بودم. از بچگی طوری بار آمده بودم که همیشه تسلیم بودم. همیشه گمان می کردم هرآنچه به من رسیده زیادی است.شاید عزت الملوک هم این را می دانست و چون به برتری خودش آگاه بود هرروز دندانهایش را تیزتر می کرد. نه من، بلکه منیراعظم هم از این دستورات مستثنی نبود. عزت الملوک چون خودش را حاکم مطلق خانه می دید حتی به او هم اجازه نمی داد وارد حریمش شود. عزت الملوک کم کم عنان زندگی مرا هم در دست گرفت تا آنجا که رفته رفته حتی تسلطی بر فرزند خود نداشتم. هرروز صبح طلعت را به بهانه اینکه حضرت والا امر فرموده اند و می خواهند رضا را ببینند می فرستاد آنجا. طلعت رضا را می برد و نزدیک ظهر وقتی گرسنه وخسته می شد می آورد. رضا کم کم زبان باز می کرد وکلماتی را که از این و آن می شنید بر زبان می آورد. ماان عزت جزو نخستین کلماتی بود که رضا فرا گرفت. تنها کلمه ای که هر بار آن را بر ‏زبان می آورد ته دلم تکان می خورد، ولی هیچ به روی خودم نمی آوردم. تا آن روز.
    ‏خوب یادم است که روز تعطیل بود. همه دور هم در پنجدری نشسته بودیم فقط عزت الملوک خانه نبود.
    ‏أن روز همین که آمد و دید من آنجا هستم ابرو درهم کشید. جواب سلام مرا به سردی داد و لحظه ای به من خیره شد. آن روز پیراهن سیلک آبی رنگی بر تن داشتم که پیش سینه آن گلدوزی شده بود. موهابم را هم با سنجاق بدل الماس گونه ای بالای سرم جمع کرده بودم. عزت الملوک همان طورکه کوجی چشمان قهوه ای رنگش را به من دوخته بود ناگهان صدایش بلند شد.
    « شما که اینجا با سر وکله لخت نشسته ای از بیرون پیدایی.»
    گیج و منگ گفتم: « اینجاکه مرد نیست.»
    ‏درحالی که چادرش را که تا فرق سرش کنار رفته بود جلو می کشید به آن طرف باغ که آقامنوچهر و علی خان مشغول گفت وگو بودند اشاره کرد و گفت: «چطور مرد نیست!»
    پدر شوهرم که تا آن لحظه سرگرم بازی کردن با رضا بود از حرف او تکان خورد. چرخید و درحالی که دانه های تسبیح را زیر انگشتان کلفتش سر می داد یک دم سر بلند کرد و با کنجکاوی نگاهی به نه باغ انداخت و چیزی تلخ و پرخاشگر در چهره اش نشست. ابرو درهم کشید رو کرد به سالارکه نگاه مهربانش ناگهان سرد و منجمد شده بود. آهسته چبزی گفت. سالار همان دم بلند شد و پرده مخملی پنجره أرسی را که شیشه های رنگین داشت ،کیپ تا کیپ کشبد. همان دم چشمان عزت الملوک برقی زد و منتظر واکنش به من چشم دوخت. با آنکه برق نگاه و حالت تهاجمی اش را درک کرده بودم ، ولی نمی دانستم باید چه واکنشی نشان دهم. متاسفانه آن سوسه آمدنها به همین جا ختم نشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دوشنبه بود. آن روز قرار بود سالار زودتر بیاید و من و رضا را ببرد خرید. ولی دیر کرد، خیلی هم دیر. من بی تاب و مشوش نمی توانستم آرام بگیرم. با آنکه می دانستم عزت الملوک هم با او است، اما چون قرار بود تا غروب خانه باشد دلم شور می زد. بهجت الزمان خانم که آنجا بود مرا دلداری می داد، ولی دلشوره رهایم نمی کرد. پاسی از شب گذشته بود که سالار سرحال و خوشحال آمد. چند بسته بزرگ در دستش بود. انگارکه به یاد نداشت با من قرار گذاشته از قیافه درهم من تعجب کرد. « چته پری چرا آخمهایت درهم است؟»
    ‏بهجت الزمان خانم به جای من توضیح داد. «می دانی مادر الان ساعت چند است. این طفلک از غروب تا حالا چشمش به این در است. هم این پرپر زده هم من دلم من هزار راه رفته. خوب تلفن که بود خبر می دادی.» سالار درحالی که از بهجت الزمان خانم عذرخواهی می کرد بسته هایی را که دستش بود جلوی من گذاشت.
    « بفرما پری خانم ، این هم چیزهایی که می خواستی.» و چون دید با ناراحتی و تعجب نگاهش می کنم خودش با لحن حق به جانبی گفت : « دیدم با بچه سخت است تو را این طرف و آن طرف بکشم این بود که با سلیقه عزت یک چیزهایی...»
    ‏نگاه خیره من باعث شد مابقی حرفش نیمه کاره بماند.
    ‏همان طور که با ناراحتی به او می نگریستم، ناگهان خون جلوی ‏چشمانم را گرفت و جوشش حرص و حسادت وجودم را دربر گرفت. درآن لحظه به قدری عصبانی بودم که از فرط خشم قدرت تکلم نداشتم. پس رضا را بغل زدم و به اتاق دیگر رفتم و در بین دو اتاق را محکم به هم زدم.
    ‏صدای سالار از پشت در بلند شد. «حالا مگر چی شده؟»
    ‏صدای بهجت الزمان خانم را از پشت در شنیدم که به پشتیبانی از من گفت: «هپچ کار خوبی نکردی مادر. خوب نمی گویی این هم آدم است.»
    نشنیدم سالار در جواب او چه گفت، اما از صدای در متوجه شدم بهجت الزمان خانم هم رفت. بعد از رفتن بهجت الزمان خانم سالار آمد پشت در. صدایش را شنیدم که گفت: «پری، به جان خودم فکر نمی کردم این همه ناراحت بشوی.»
    ‏جواب ندادم. بازبه درکوبید. « پری جان در را بازکن.»
    ‏باز هم جوابش را ندادم. همان جا پشت در ماند و تا صبح آنجا خوابید. سربند همین قضیه یکی دو روزی با هم قهر بودیم. عاقبت بهجت الزمان خانم پا درمیانی کرد. مدتی با او صحبت کرد و مدتی با من. بعد ما را با هم آشتی داد. قرار شد پنجشنبه آخر همان هفته بهجت الزمان خانم رضا را نگه دارد و ما با هم برویم خرید.
    ‏دم غروب چادر سر کردم و رفتیم خیابان لاله زار. پس از مدنها خانه نشستن ابن دومین بار بود که با سالار به لاله زار می رفتم. بار اول که با سالار به آنجا رفتیم اوایل نامزدیمان بود.گماشته سر خیابان ما را پیاده کرد. کمی راه رفتیم. فروشگاههای لاله زار خیلی دیدنی بود. مغازه های پوشاک ازلباس عروس و لباس شب زرق و برقی با تور و منگوله و خیلی چبزهای دیگرداشتند.سینماها،عکسهای هنرپیشه های فرنگی را سردرشان زده بودند. کوچه برلن را که نگو. جلوی هر فروشگاهی می رسیدیم می ایستادیم و چیزی می خریدیم. تا اینکه رسیدیم جلوی فروشگاه دو طبقه پیرایش که همه لباسهای پشت ویترین آن فرنگی بود. همان طور که محو تماشای لباس شب پوشیده بر تن مجسمه پشت ویترین بودم، چادر سبکم روی سرم لغزید و روی شانه ام افتاد. سالار با عجله چادرم را سرم انداخت.
    آقای فروشنده دم در ایستاده بود. من متوجه او نشده بودم. در معجر درایستاده بود و انگار سالار را نمی بیند خطاب به من گفت: «خانم چی بدهم خدمتتان؟ بفرمایید داخل. متعلق به خودتان است.»
    ‏همان دم نگاه نافذ و عصبانی سالار مثل برق از صورتم گذشت. ناگهان پرید وگردن او را چسبید و تا به خود بیاید محکم خواباند زیرگوشش شاید بیشتراز یک لحظه طول نکشید که جمعیت زیادی دورمان را گرفتند و به زور آن دو را از هم جداکردند. وقتی جمعیت از دور وبر ما متفرق شد سالار رو کرد به من و درحالی که رگ گردنش برجسته شده بود، با لحنی خشمگین و پرخاشجویانه و عصبی گفت: «برمی گردیم.»
    ‏بی آنکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم. حالا دیگر نقطه ضعف اورا خوب فهمیده بودم.
    ‏وقتی برگشتیم منیراعظم روی پله جلوی عمارت ما نشسته بود وگریه می کرد. می دانستم از زندگیش ناراحتی دارد. خودش حرفی نمی زد، اما بهجت الزمان خانم خبر داشت که شوهرش، آقا منوچهر، هر شب تا نیمه های شب از باغ بیرون می ماند و وقتی می آید به حال خودش نیست.می گفت چون حضرت والا را می شناسم می ترسم دهان بازکنم و کار به طلاق و طلاق کشی بکشد. منیراعظم تا ما را از دور دید رویش را برگرداند و بلند شد و رفت.
    ‏از آن روز به بعد سالار با سختگیری بی سابقه ای که دراو سراغ نداشتم شش دانگ حواسش به من بود. شاید به همین سبب بود که هنوزاز راه نرسیده عزت الملوک کارهای مرا به او گزارش می داد. یا به او یا به پدرشوهرم حضرت والاکه می دانست نسبت به اهل خانه تعصب دارد.
    خوب یادم است یک بار دم غروب چهارشنبه سوری ازفرط دلتنگی ‏رضا را بغل کردم وگشتی درکوچه زدم. آن شب کوچه شلوغ بود. بچه ها گله به گله بته آتش زده بودند و بزرگ وکوچک از رویش می پریدند. آن شب حتی رضا هم از دیدن بچه ها که از روی آتش می پریدند از ذوقش جیغمی ‏کشید
    ‏~ می .
    ‏دایه آقا در معجر در ایستاده بود و مشت مشت آجیل داخل بادیه های مسی دخترهای چادر به سری می ریخت که در باغ آمده بودند قاشق زنی. وسط کوچه بچه ها فشفشه های کوزه ای و قلمی را آتش زده بودند. همین باعث شده بود که اهل محل به کوچه بیایند و بنای صحبت و جیغ و خنده و داد را بگذارند. هنوز بساط آتش بازی و ترق و تروق بادیه های مسی بلند بود که سایه حضرت والا از دور پیدا شد. پیش از آنکه مرا ببیند با عجله به باغ دویدم، اما دایه آقا تکان نخورد.
    ‏آن شب حضرت والا مرا استنتاق کرد. « پروین ملک، خواهش می کنم حرمت اسم و رسم ما را نگهدارید. بنده در این محل آدم اسم و رسم داری هستم. توی کوچه با بچه راه می افتید و حساب نمی کنید که مردم رفتار اهل منزل را زیر نظر دارند.»
    ‏از لحن کلام پدرشوهرم که برای نخستین بار آن طور با عتاب و خطاب با من صحبت می کرد خیلی یکه خوردم. بغض گلویم را گرفت. بی آنکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم.
    ماجرای دیگری که در یکی از همان روزها اتفاق افتاد آمدن سرزده نصرت اقدس، دختر عمه سالار به آنجا بود.
    ‏آن روز نصرت اقدس خودش سر حرف را بازکرد وگفت که می خواهد از آنجا به سراغ یک خیاط آرمنی برود که می شناسد. وقتی نصرت اقدس از سلیقه و خوش دست و پنجه بودن خیاطش تعریف کرد، چشمان من از شوق پیدا کردن یک خیاط غریبه برق زد که دیگر متل پروانه خانم طرح و رنگ لباسهای مرا به کسی گزارش نمی داد. از او خواهش کردم حالا که دارد به آنجا می رود مرا هم با خودش ببرد

    وقتی رضا را به بهجت الزمان خانم می سپردم پرسید: « به سالارخان گفتی مادر؟»
    ‏با خونسردی گفتم: «نه، برای چه؟ تنها که نیستم، با نصرت اقدس خانم می روم.»
    ‏آن موقع حتی برای یک لحظه هم فکر نکردم باید به سالار بگویم، چون نصرت اقدس خانم سر راه خریدهای دیگری هم داشت کار ما طول کشید دم غروب بود که برگشتیم. حتی به ذهنم خطور نکرده بود که اشتباه کرده ام فقط برای رضا دلتنگ شده بودم. همان طور که داشتم از نصرت اقدس خانم برای اینکه چنین خیاط خوبی را به من معرفی کرده تشکر می کردم، چکش پنجه شیر را در چنگ گرفتم و چندبارکوبیدم. سالار مثل اینکه پشت در باشد در را بازکرد. چهره اش به قدری خشمگین و درهم بود که لبخند روی لب هر دوی ما، به خصوص نصرت اقدس ماسید. پیش از آنکه جواب سلام نصرت اقدس خانم را بدهد نگاه اخم آلودی به من انداخت. از دیدن چهره غضبناک سالار به قدری جا خورده بودم که حتی به او سلام نکردم. سالار که معلوم بود به زحمت سعی می کند حفظ ظاهر کند جواب سلام او را داد که مرتب عذرخواهی می کرد و می گفت اگر به این موقع کشید تقصیر من بود.
    ‏بیچاره نصرت اقدس خانم که خودش را مقصر قلمداد می کرد با عجله و با نگاهی مضطرب با ما خداحافظی کرد و رفت. من که از رفتار سرد و چهره درهم سالار یکه خورده وگیج بودم،کنار دروازه بزرگ و چوبی باغ ایستاده بودم و دور شدن نصرت اقدس خانم را نظاره می کردم که سالار گفت: « نمی فرمایید تو.»
    ‏لحن کلام و نگاهش مرا به یاد روزی انداخت که توی لاله زار با آن فروشنده دعوایش شده بود. با تعجب و مثل آدمهای گیج وارد باغ شدم.

    به عمد جلوتر از او می رفتم تا به من نرسد. توی باغ کسی جز بهجت الزمان خانم نبود. داشت سر حوض وضو می گرفت. همین که چشمش به من افتاد در جواب سلامم با ناراحتی آهسته گفت: «تا الان کجا بودی مادر؟ فکر نکردی بقیه نگران شم می شوند.»
    ‏من که تصور نمی کردم اوضاع این قدر وخیم باشد گفتم :« خوب نصرت اقدس خانم چند جا کار داشت. تا برگردیم دیر شد. شما که می دانستید من با او رفتم.»
    ‏بهجت الزمان خانم بدون آنکه جواب مرا بدهد از دور نگاهی به سالار انداخت و با صدای بلندی که او هم بشنود گفت: « رضا خوابیده، حریره بادامش را هم داده ام.» این را گفت و رفت.
    ‏پس از عروسیمان این نخستین بار بود که دلم نمی خواست سالار به عمارت من بیاید، اما دنبالم آمد و در را محکم پشت سرش بست و همان دم صدایش بلند شد.
    ‏« یادم نمی آید گفته باشی می خواهی جایی بروی.»
    ‏در صدایش تهدیدی بود که مرا به عقب راند. به زحمت جواب دادم:« آخر نصرت اقدس خانم سرزده آمدند، یکدفعه قرار شد برویم... به بهجت الزمان خانم گفتم که به شما بگوید... نگفت؟»
    ‏اما جواب من برای او قانع کننده نبود. با صدای رعب آوری که حکم آرامش پیش از طوفان را داشت گفت: «فکر نمی کنم وقتی قرار است سرکار علیه جایی بروی خبرش را غیر از خودت کس دیگری باید به من بدهد، غیراز این است؟»
    « گفتم که یکدفعه ای شد.»
    « به من گفته بودی یا نه؟»
    ‏از لحن خشک و غریبه اش آن قدر جا خورده بودم که مثل آنکه زبانم بند امده باشد نمی دانستم باید چه بگویم.» چند لحظه برافروخته و عصبانی خیره مرا نگاه کرد و به یکباره فریاد کشید:« بار آخر باشد که بی اجازه من پا از خانه بیرون می گذارید.» و بعد از مکثی کوتاه با لحنی محکم اضافه کرد: « توی این خانه هر حرفی فقط یک بار گفته می شود.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آتش خشمی که در چشمانش شعله می کشید جرات حرف زدن را از من گرفته بود. انگار خودش هم ترسید بیش از این نتواند جلو. عصبانیتش را بگیرد پس رویش را برگرداند. در را محکم کوبید و رفت. تمام وجودم را غصه و خشم فرا گرفت. تا آن روز سالار را آن طور خشمگین و روگردان از خودم ندیده بودم. دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر گریه.
    ‏چند دقیقه بعد دوباره در باز شد. برخلاف انتظارم سالار نبود. بهجت الزمان خانم بود که از شنیدن سر وصدا آمده بود ببیند چه خبر شده. همین که قدری گریه ام فروکش کرد بهجت الزمان خانم پا مهربانی مرا ملامت کرد.گفت:« ‏یادته مادر... یادته خواستی بروی برسیدم به سالارخان گفتی یا نه؟»
    ‏حرفی را که مدتها بود در دلم نگه داشته بودم پرای نخستین بار بر زبان آوردم. « حرف شما درست، اما باور کنید آتش این فتنه زیرسر عزت الملوک است.»
    ‏با محبت نگاهم کرد و سر تکان داد و خیلی آهسته گفت: « حالیم هست چه می گویی. حالا که این را می دانی پس دیگر بهانه به دستش نده. این بار هرجا خواستی بروی اول به سالارخان بگو.»
    ‏بی آنکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم. از آن به بعد دیگر پا ازخانه ‏بیرون نگذاشتم مگر با خود سالار، اما انگار این جریان تمام شدنی نبود.از آن به بعد هربارکه خواهران سالار آنجا بودند و همه دور هم می نشستیم عزت الملوک مثل آنکه دنبال چنین محفل و موقعیتی باشد به عمد در باب نماز و روزه و دوزخ و شیطان وکناه شروع به صحبت می کرد و در آن میان با لحنی حاکی از تنفر و حسادت غیرمستقیم به من طعنه می زد. مثلأ می گفت: بعضی نماز و روزه هایشان به لعنت خدا نمی ارزد. همه اش مردم گول زنی است... خانم عفت الشریعه در فلان مجلس وعظ فرمودند هرکس درست رو نگیرد در آن دنیا با موهای سرش آویزان می شود... این زنهایی که با جوراب شیشه ای در خیابان راه می افتند شب اول قبرکفنشان لوله م‏ی شود.
    ‏کاهی هم اگر سالار یا حضرت والا حضور داشتند بحث را بازبه جایی
    ‏می کشید که همین معنا را می داد. مثلاً می گفت: خدا رحمت کند اشرف الحاجیه را، همیشه می گفتند هر چقدرکه خوشگلی ظاهری یک خانم زیاد باشد به اندازه وقارو سنگینی اش اهمیت ندارد که توجه یک مرد را به خود جلب کند و خلاصه از این قبیل حرفها که تن مرا بلرزاند.
    ‏من می شنیدم و خوب متوجه تیزی کلام گزنده اش می شدم و خون خونم را می خورد، ولی متأسفانه نمی توانستم جواب او را بدهم یا حرفی در مقابله به مثل بزنم. این بود که رضا را بغل می کردم و می رفتم به عمارت خودم
    خوب یادم است در میان همان روزهای کذایی باز نصرت اقدس به دیدنم آمد. به جز پیراهنی که مادام برای من دوخته بود یکی ازبچه گربه های او را که خیلی ناز و ملوس بود برای سرگرمی رضا آورده بود. دیگر اواسط بهار بود و رضا در باریکه جلوی عمارت تا باغچه ها را با قدمهای نوپایش راه می رفت. بچه گربه ای که نصرت اقدس خانم برای رضا آورده بود مثل برف سفید بود. درست مثل یک گلوله برف، برای همین اسمش را گذاشته بودم برفی. یک سبد کوچک در ایوان برایش گذاشته بودم که همیشه در آن می خوابید.گاهی اگر توی سبد نبود برای آنکه رضا او را ببیند چیزی توی ایوان می انداختم و با پیش پیش صدایش می کردم. اگر آن دور وبرها بود خودش را مثل برق می رساند و آنچه را برایش انداخته بودم با چشمهایی که ازکیف به هم آمده بود می خورد و زبان کوچک سرخش را دوردهانش می مالید.
    ‏خوب یادم است گاهی که رضا برفی را می دید همان طور که نگاهش به گربه بود با حرکت او دور می چرخید و دستش را بلند می کرد به تقلید از من که با پیش پیش برفی را صدا می زدم شیش شیش می گفت. من مراقبش بودم زمین نخورد و قربان و صدقه اش می رفتم. می گفتم الهی فدای شیش شیش کردنت بشوم. بچه ام نگاهی به من می کرد و لبخند می زد. انگار که فهمیده باشد به چه خاطر قربان و صدقه اش می روم دوباره شیش شیش می گفت و باز من قربان صدقه اش می رفتم درحالی که او را محکم در بغل به خود می فشردم و پی درپی می بوسیدمش. شاید اینکه می نویسم دور از ذهن باشد و باور کسی نشود، اما فمین دلخوشی کوچک که هم مورد علاقه من و هم مورد توجه این بچه بود به سفارش عزت الملوک در غیاب من توی یکی از سوراخ سمبه های باغ سر به نیست شد. این جیان و آن نیش وکنایه ها باعث شده بودکم کم اعصابم فرسوده شود. من هم نسبت به سالار حساسیت پیدا کرده بودم. دیگر محافظه کاری را کنار گذاشته خودخواه شده بودم. دیگر آن پری سابق نبودم. حساس و دل نازک شده بودم و تندخو، ولی فقط نسبت به سالار. در جمع حفظ ظاهر می کردم و حرمت هوویم را نگه می داشتم، ولی نسبت به سالار نه. انگارکه توجه او به هر چیز و هرکس بود برای من حکم اعلان جنگ را داشت به خصوص نسبت به رابطه اش با عزت الملوک بی نهایت حساسیت پیدا کرده بودم. به خیال خودم سالار را کامل می خواستم و درست برعکس آنچه شرط عقل بود عمل می کردم. گویی خشم و حسادت ذهنم را کور کرده بود و لجبازی چون هیمه ای مرا می سوزاند.گاهی دست به کارهایی می زدم که در نهایت به ضرر خودم تمام می شد. به طور مثال وقتی می دیدم سالار نسبت به آرایش و لباس پوشیدن من حساسیت دارد برای آنکه توجهش را به خودم جلب کنم با آرایشی تند خود را می آراستم. در مورد لباس هم همین طور. با آنکه لباسهای آستین بلند و پوشیده زیاد داشتم، اما به عمد همان پیراهنی را که خیاط نصرت اقدس خانم برایم دوخته بود و آستین حلقه ای بود و دامن کوتاه داشت می پوشیدم. چادر نازکی سر می انداختم و رضا را بغل می کردم و با سرپاییهای بندطلایی که انگشتانم را به نمایش می گذاشت در باغ قدم می زدم. اغلب تا قدم به باغ می گذاشتم سر وکله عزت الملوک و منیراعظم پیدا می شد. هر دو انگار که مرا نمی بینند بی اعتنا به من روی تخت کنار حوض می نشستند و تخمه می شکستند و با هم آهسته حرف می زدند. خوب یادم است برای آنکه لج مرا دربیاورند گاهی بی دلیل به صدای بلند می خندیدند و یا اینکه با صدایی که من بشنوم نیش وکنایه هایی می زدند که می فهمیدم منظورشان من و سر و لباسم است.
    ‏صدای عزت الملوک هنوز توی گوشم است: هرگز مباد که گدا معتبر شود... و افاده ها طبق طبق، سگها به دورش وق و وق.
    ‏اگر هم خودشان نمی آمدند بی بر وبرگرد شعله را می فرستادند تا به هوای دوچرخه سواری گزارش مرا بدهد.
    ‏هربار که سر وکله شعله پیدا می شد و جلو می آمد تا با رضا بازی کند از دق دلی که از مادرش داشتم تا می دیدم به من زل زده به او تشر می زدم.
    « چیه وق زده ای مرا نگاه می کنی؟ خودشان هم که نباشند اوستا چُسکشان را می فرستند!»
    ‏شعله که این را می شنید پَس پَسکی می رفت و دوچرخه اش را می انداخت و به طرف عمارت می دوید. می دانستم عین کلامی را که به او گفتم شب با آب و تاب کف دست سالار خواهند گذاشت. همان شب هم سالار مرا استنتاق می کرد.
    ‏«این ادا و اصولها چیست پری؟ حالا عزت به کنار با بچه هم جنگ داری.»
    ‏وقتی اسم عزت الملوک را می آورد بند بند بدنم می لرزید. می دانستم ‏اوست که درگوشش خوانده است. ازلج او هم که شده بود بدتر می کردم کارهایی می کردم که حالا می فهمم چقدر بچگانه بود. مثلأ چرخ دوچرخه اش را پنچر می کردم یا توپ لاستیکی اش را پنهان توی چاه می انداختم. غافل از اینکه با این لجبازیهای کودکانه سالار را از خودم خسته و دلزده می کنم و خودم هم متوجه نبودم. فقط می فهمیدم که رفته رفته بین من و او فاصله ایجاد می شود.
    ‏یادم می آید همان روزها بهجت الزمان خانم برای دومین بار به من تذکر داد. برای نصیحت من از فراز و نشیبهای زندگی خودشی گفت. از اینکه در زندگی هوو داری از این بگومگوها هست و من نباید با دست خودم این گره را کورکنم وباید قدر این روزها را بدانم. هنوز هم صدایش در گوشم است یک روز به من گفت: « شما تازه اول زنگیت است و باید قدر این روزها را بدانی.»
    ‏غافل ازاینکه یک هفته دیگر پایان زندگی او و دو ماه بعد پایان همه چیزبرای من بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 14

    پدر شوهرم به قصد زیارت عتبات عالیات به مدت دو ماه عازم کربلا شد. به همین مناسبت عزت الملوک برایش آش رشته پشت پا پخته و همه را خبر کرد. آن روز از صبح بهجت الزمان حالش خوب نبود. هرچه اصرار کردیم به پنجدری بیاید نیامد. گفت حالم رو به راه نیست. همین که بساط سفره جمع شد یک بشقاب چینی آش رشته برایش کشیدم و به اتاقش رفتم. آهسته در را گشودم. در کمال تعجب دیدم پای تخت روی زمین خوابیده است. آرام صدایش کردم. « بهجت الزمان خانم...»
    ‏همان طور که به پهلو و پشت به من روی زمین خوابیده بود جواب نداد. نزدیک شدم .کنارش نشستم و آهسه تکانش دادم. تکانهایم کمی محکم تر شد، ولی باز هم جواب نداد. با نگرانی او را به سمت خودم برگرداندم. با دیدن او قلبم ایستاد و وحشت تمام وجودم را گرفت. بی اخنیار شروع کردم به فریاد کشیدن. بهجت الزمان خانم با چشمهای باز به سقف نگاه می کرد.نگاهی روحانی و ثابت. خیلی زود صدای فریاد من سالار و دایه آقا را به آنجا کشاند. هر دو از شنیدن صدای من سراسیمه آمدند تا بببنند چه خبر شده است. هبچ کدام نمی توانستند جلوی فریاد مرا بگیرند. عاقبت سالار بغلم کرد و مرا از اتاق بیرون برد.
    همان دم دکتر حکمی را خبر کردند، اما دیگر بی فایده بود. بهجت الزمان خانم، تنها کسی که سنگ صبورم بود و همیشه با دقت و حوصله به درد دلهای من گوش می داد و تنها کسی که ازاو بدی ندیده بودم. اول کسی که خواندن نمازرا به من یاد داده بود، ازدنیا رفت. مات و مبهوت رضا را در بغل داشتم و اشک می ریختم. مهربانیها و وساطتهایش، دعاهای از ته دلش وقت به دنیا آمدن رضا و دیگر مهربانیهاش جلوی نظرم بود.
    ‏فردای آن روز باز باغ شلوغ شد. باز هم رفت آمدها و تسلیتها و آوای قرآن.
    ‏روزهای عزای بهجت الزمان خانم نیزگذشت، ولی ماتم واقعی برای مز بعد از این مراسم بود که تمامی نداشت. با رفتن بهجت الزمان خانم تنها حامی ام در خانواده سالار را از دست دادم. روزها از پی هم می گذشتند. سالار کمتر در عمارت من می ماند. یک شب درمیان برای خوابیدن می آمد ‏و اغلب اوقات شام خورده. وقتی می آمد گویا رضا را می دید. نمی دانم در گوشش چه می خواندند که رفتارش رنگ بی اعتنایی گرفته بود. نه حرفی، نه محبتی، نه عشقی. این سالاری که من می دیدم زمین تا آسمان با سالاری که می شناختم تفاوت کرده بود. سالاری که شوریده عشق من بود و عاشق صدای من. جرات اعتراض نداشتم و اگر می کردم فقط جوابهای تکراری می شنیدم. اگر می گفتم چرا شامت را آنجا خورده ای می شنیدم تو حق نداری برای من تکلیف تعیین کنی.
    ‏یا اگر معترض می شدم چرا دیر آمدی می گفت: انگار پی بهانه می گردی!
    ‏روزها از پی هم می گذشتند و من رفته رفته این واقعیت را به خود قبولانده بودم که من معشوقه ای بیش نبوده ام، نه یک همسر واقعی. یک سوگلی و شاید هم یک عروسک بازیچه دست موقتی که کم کم رنگ می باخت. معشوقه ای که زمانی وسیله عیش و خوشی سالار بودم و پسری سالم و نیرومند برای خانواده حضرت والا به دنیا آورده ام.
    ‏همان روزها بود که عمه شاه زمان خانم برای پاگشای منیراعظم ما را به باغ خودش در قلهک دعوت کرد. روز جمعه ای که قرار بود به قلهک برویم ، با شوق و ذوق منتظر آمدن سالار بودم تا بلکه به این هوا هم شده سری به باغ دربند بزنم و از همدم خانم و میرزامحمود سراغ بگیرم. نزدیکیهای ظهر بود که به قلهک رسیدیم. در باغ عمه شاه زمان خانم جنب وجوش و برو و بیا بود. بساط منقل وکباب و سماور و تخت نرد و پاکتهای میوه و تخمه و شیرینی همه را بر سرشور آورده بود. از وسط باغ نهر پهنی می گذشت که کنار آن تخت گذاشته بودند و روی آن بساط گلیم و قالیچه و مخده گسترده بودند. عمه شاه زمان خانم به جز خانواده سالار از چند خانواده دور و نزدیک دیگر منجمله همایوندخت، خاله عزت الملوک ،هم که واسطه ازدواج منیراعظم با آقا منوچهر بود وعده گرفته بود. خانمها همان طور که روی تخت نشسته بودند مشغول بگو و بخند و تخمه شکستن بودند. آقایان نیز به نحو دیگری سرشان به گفت وگو و تخت نرد و بازی با ورق گرم بود. دله های بزرگ دوغ و هندوانه های محبوبی را به ردیف توی نهرکه آب آن مثل اشک چشم پاکیزه بود گذاشته بودند تا خنک شود. خدمه باغ کمی دورتر از آنجا نشسته بودند و سیخهای کبابی را که روی منقلها چیده شده بود باد می زدند. اشک کباب درمی آمد و دود آن دورشان را می پوشاند و با عطر مست کننده ریحان درهم می آمیخت. دایه آقا همان طور که به کلفتهای عمه شاه زمان خانم در قاچ کردن خربزه کمک می کرد بلند بلند می خواند: « در میان میوه های خوشمزه/ شاه انگورسات و سلطان خربزه.»
    نشسته بودم و از صدای غش غش خنده عزت الملوک که سالار سر مسئله ای کم اهمیت سر به سرش می گذاشت صورتم داغ شده بود و قلبم تند می زد. در میان آن جمع به جز من که با کسی هم کلام نبودم ، تنها آقا منوچهر، شوهر منیراعظم بود که مثل من تنها نشسته بود و در عالم خودش بود و چرت می زد. رضا را در بغل گرفته و نشسته بودم.گاهی از زیر چشم او را می پاییدم.. رنگ رخسار و حالتش داد می زد که اهل دود و دم است. با آنکه مدتها بود متوجه این مسئله شده بودم، اما از آنجا که دل خوشی از منیراعظم نداشتم این مسئله برایم آهمیتی نداشت. شاید از بس منیراعظم در این مدت تنم را لرزانده بود همین را از خدا می خواستم. خوب یادم است فقط شش دانگ حواسم به سالار و عزت الملوک بود که بی ملاحظه جمع با یکدیگر بگو بخند و شوخی می کردند. غرق حسادت به عزت الملوک بودم و حرص می خوردم که باز متوجه آقا منوچهر و نگاه شیطانی او شدم که چون تیر در چشمانم نشست. بدون آنکه اهمیتی بدهم به عمد با بی اعتنایی به او فهماندم هرگونه تلاشی برای نفوذ در قلب من بی فایده است.
    ‏بعدازظهر همین که بساط کآهو سکنجبین و باقلای پخته جمع شد عمه شاه زمان خانم گفت که یک امامزاده به نام امامزاده اسماعیل در همان حوالی است که خیلی مجرب است و پیشنهاد داد هرکس مایل است ضمن پیاده روی برای زیارت به آنجا سر بزند.
    ‏به جز چند نفر بقیه در باغ ماندند. هنوز هم محنه آن روز جلوی نظرم است. آقا منوچهر و منیراعظم جلوجلو می رفتند. سالار و عزت الملوک با هم بودند. همایوندخت و عمه شاه زمان خانم هم حین گفت و گو با هم شانه به شانه می رفتند. من چون رضا بغلم بود از عمه شاه زمان خانم کندتر حرکت می کردم. تا چشم کار می کرد دور و برمان مزرعه و گندمزار بود.گندمزارهایی که زیر اشعه طلایی خورشید بعدازظهر میانشان موج افتاده بود.کمی دورتر از گندمزارها تا چشم کار می کرد درختهای تناور گردو و آلبالو وگیلاس به چشم می خورد که از پشت دیوار کاهگلی باغها سربر آورده واز دور خودنمایی می کردند. حد فاصل گندمزارها و آن باغها رودخانه پهناوری بود که فقط صدای آب آن شنیده می شد.
    ‏سالار همان طور که شانه به شانه عزت الملوک در حرکت بود برای لحظه ای ایستاد و از دیگران پرسید: « ‏می خواهید کنار رودخانه برویم؟»
    ‏به جز من همه یک صدا موافقت خود را اعلام کردند. در سمت چپ ما راهی باریک و سراشیبی بود که به رودخانه منتهی می شد. خیلی جای قشنگ و باصفایی بود. تا چشم کار می کرد گلهای خوشبوی آهار و نعنا و گلپر و خاکشیر خودرو از لابه لای تخته سنگها سر برآورده بودند و در وزش نسیم خم و راست می شدند.
    ‏پیش از آنکه ازسراشیبی منتهی به رودخانه پایین برویم سالار رضا را از بغل من گرفت و قلمدوش کرد. بعد دستش را جلو آورد وگفت:« ‏پری دستت را بده من زمین نخوری.»
    با صدایی که بلندتر از حد معمول به نظر می امد که خاکی از عصبانیتم بود گفتم: « خودم می توانم بیایم.»
    سالار با آنکه به خوبی متوجه حالت روحی ام بود، اما بی آنکه اهمیتی دهد دیگر اصرار نکرد. همان طور که رضا را قلمدوش داشت با عزت الملوک راه افتاد. با احتیاط پایین می رفتم. از پیچ اول شیب راه تندترشد. من با آن کفشهای پاشنه بلند تیز و بندی که به پا داشتم دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. انگار که اختیار پایم دست خودم نباشد با شتاب به سمت پایین کشیده شدم. نمی دانستم باید چطور خودم را نگه دارم. تنها چیزی که ممکن بود مرا نگه دارد آقا منوچهر بود که جلوی من بود. وقتی فکرکردم او را نگیرم توی آن رودخانه خروشان پرت می شوم بی اختیار از وحشتم فریاد کشیدم. آقا منوچهر از شنیدن صدای فریاد من و سر و صدای بقیه به موقع برگشت و درحالی که برای نگه داشتن من خودش هم از پشت پرت شد توانست به موقع مرا در آغوش خود نگه دارد. همان دم صدای فریاد خشمگین سالار بلند شد. چون نمی توانست به آقا منوچهر عتاب و خطاب کند چنان بر سر من فریاد کشید که او هم جا خورد و بدون حرف بلند شد وکنار رفت.
    ‏تا آن روز سالار هیچ وقت جلوی کسی با من آن طور پرخاش نکرده بود. درحالی که حس می کردم نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم با بغضی که داشت خفه ام می کرد به عمد سرم را به هوای وارسی زخمهای کف دستم پایین انداخته بودم تا به صورت عزت الملوک که سعی داشت مرا از جا بلند کند نگاه نکنم. ناگهان بغضم ترکید ودیگرنتوانستم خودداری کنم. سالا رکه مثل همیشه از دیدن اشکهای من زود تحت تاثیر قرار می گرفت خودش جلو آمد و دستم را گرفت. در آن لحظه به قدری عصبی بودم که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و از سر لج و با خشم دمتم را از دستش بیرون کشیدم و با درد از جا بلند شدم و بدون آنکه نگاهش کنم او را کنار زدم. خواستم ازکنار همایوندخت و عزت الملوک بگذرم که همایوندخت بازویم را گرفت و بدون آنکه حرفی بزند در پایین رفتن کمکم کرد. عزت الملوک برای آنکه جو را عوض کند باز شروع کرد به گفتن و خندیدن. از لحن صدایش پیدا بود که خیلی خوشحال است.
    ‏آن روز دیگر نشد به امامزاده اسماعیل برویم. به قدری غرق در فکربودم که نفهمیدم کی به باغ برگشتیم. پیش از آنکه با دیگران رو به رو شوم سر نهر صورتم را شستم تا چشمان پف کرده و آثار اشک را که هنوز بر روی چهره ام مانده بود و رسوایم می کرد کمی التیام دهم؛ اما خیلیها ، به خصوص خواهران سالار متوجه شدند. تمام آن روز تا غروب که در باغ عمه شاه زمان خانم بودیم همه اش در خودم بودم. منیراعظم هم مثل من اخمهایش درهم بود. برخلاف من عزت الملوک مدام دور وبر سالار می چرخید و برای او زبان می ریخت. برای او قلیان چاق کرده بود و دوتایی با هم می کشیدند. چند پکی سالار می زد و چند پک هم او. همان طور که رضا را شیر می دادم از دور آن دو را نظاره می کردم. اندک اندک غرور جریحه دار شده ام مرا به سرکشی وا داشت. برای آنکه به نوعی انتقام بی اعتنایی سالار را بگیرم و به او ثابت کنم که من هم آدم هستم به عمد به حرفهای بی محتوا و بی سر و ته آقامنوچهر توجه نشان می دادم. شاید به همین خاطر هم بود که آقا منوچهر هم روی صحبتش به طرف من بود.سالار همان طور که زیر چشمی ما را می پایید وبا آنکه تظاهر می کرد ما را نمی بیند، اما پیدا بود غیرتی شده و خون خونش را می خورد. نه او، بلکه دیگران نیز همین طور، به خصوص نگاه فضول عزت الملوک و همایوندخت که لحظه ای از ما کنده نمی شد. هردو درحالی که مرا می پاییدند نگاههایی بین هم رد و بدل می کردند که معنای آن را درک نمی کردم. با اینکه می دیدم، ولی باز ازسر لجبازی کاری را می کردم که نباید می کردم. به حرفهای آقا منوچهرگوش نمی دادم، فقط هدفم آن بود که سالار حس کند حسادت چقدر دردناک است. غافل از آنکه دارم خودم را زیر سوال می برم. آری، آن روز من ندانسته در وادی ای قدم گذاشتم که ضرر آن به خودم رسید.
    آن روز گذشت، اما از همان روز سالار دیگر مرا ندید. نه در طول راه که با اوقات تلخی اتومبیل را می راند و نه در طول هفته بعد که برای ماموریتی یک ماهه به سنندج رفت. یک بار بهجت الزمان خانم درباره رفتارهای ناشایست من که فقط از حسادت و لجبازی سرچشمه می گرفت، حرف قشنگی زد که همیشه درگوش من ماند.
    پروین ملک، کافی است کمی نادان و ندانم کار باشی و به هوای دلت میدان بدهی و به هر کاری که ‏می کنی نه تنها شک کنی بلکه فکر کنی کارت درست بوده، باور کن اینکه می گویم برای ویران کردن دنیا کافی است، چه برسد سر یک زندگی.
    ‏من هم آن روزها نادانی بودم که نمی دانستم نادان هستم و همین حماقت جرقه ای بود که خرمن هستی ام را به آتش کشید. از همان شب دیگر سالار به حالت قهر به عمارت من نیامد. این نخستین باری بود که ذره ای ملایمت نشان نداد. به خاطر دارم آن شبها درحالی که از دوری آغوشش پرپر می زدم اشکریزان از خدا می خواستم عزت الملوک را از سر راهم بردارد. خوب به یاد دارم که آن شبها با شنیدن کوچک ترین صدای رفت و آمل در باغ، به خیال اینکه اوست که دارد می آید از جا بلند می شدم و می نشستم. روزها هم همین طور. با اضطرابی خفقان آور دست و پنجه نرم می کردم تا او برگردد. همین که صداش بوق اتومبیلش پشت در باغ بلند می شد با عجله خود را به پنجره می رساندم و ازکنار پرده منتظر می ایستادم فقط برای آنکه یک لحظه او را ببینم، او را که با لباس فرم نظام صاف پشت فرمان نشسته بود و با ابهت می راند. همان طور که دزدکی نگاهش می کردم انگار که سالها بود از او دور بودم. دلم برایش پرپر می زد و غرق امید به انتظار رسیدن حضرت والا از سفرکربلا لحظه شماری می کردم تا شاید به این بهانه وضع به حال سابق برگردد.
    ‏روزی را که سالار عازم سنندج بود هرگز از خاطر نمی برم. خیلی اتفاقی دم در باغ با او روبه رو شدم. مثل آنکه منتظر شوفر باشد دم در ایستاده بود و چمدان کنارش بود. با آنکه پیدا بود متوجه حضور من و رضا که در آغوشم بود شده، اما خیلی بی اعتنا چمدان را برداشت و از زیرقرآنی که عزت الملوک بالای سرش گرفته بود رد شد و در باغ را پشت سرش بست. بی اعتنایی آن روز او به قدری بر من اثر کرد که اگر مرا در حضور عزت الملوک سیلی می زد آن قدر احساس حقارت نمی کردم. پس از رفتن او همان طور که مات و مبهوت ایستاده بودم و به در بسته باغ می نگریستم از خود پرسیدم یعنی این سالار من است؟ همان سالاری که روزگاری همه چیز، حتی اسم و رسم خانوادگیش را زیر پا گذاشت تا مرا به دست آورد و حالا چون قطره اشکی از چشمش افتاده بودم که دیگر نمی خواست حتی با نگاه از من خداحافظی کند! نمی دانم چند روز از رفتن سالارگذشته بود که آقامنوچهر هم غیبش زد. خبرش را دایه آقا برایم آورد. البته در آن زمان این مسئله برای من یکی چندان اهمیتی نداشت. تنها چیزی که برایم حائز اهمیت بود این بود که سالار برگردد و خودش پیش قدم آشتی شود.
    ‏در غیاب حضرت والا و در نبود سالار اوضاع باغ حسابی به هم ریخته بود.گویا این چند روزکه تا آمدن حضرت والا از سفرکربلا باقی بود فرصت مغتنمی برای عزت الملوک به شمار می آمد که تا جایی که می توانست باید از آن استفاده می کرد. اکثر روزها کس وکار و فامیلهای خودش آنجا بودند. از پشت پنجره بچه به بغل عزت الملوک را می دیدم که چطور در میان اقوامش با تفاخر جولان می دهد.
    ‏در یکی از همان روزها، شاید آخرین روزکه باز عزت الملوک مهمان داشت با خانمها روی تخت کنار حوض نشسته بودند. رضا را درگهواره خوابانده بودم و برایش شعر لالایی گونه گنجشک اشی مشی را می خواندم: «‏گنجشک اشی مشی / لب بوم ما نشین / بارون میاد خیس میشی / برف میاد گوله می شی.»
    هنوز زمزمه ام خاموش نشده بود که رضا خوابش برد. روی گهواره اش پارچه لطیف ململی انداختم که با نفسهای او آرام بالا و پایین می رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/