بهجت الزمان خانم که تا آن لحظه در سکوت مشغول مرتب کردن اوضاع پنجدری بود با تعجب پرسید: « از کجا می دانستی اشرف جان ؟ » مادرشوهرم در حالی که خنده کنان از در پنجدری بیرون می رفت گفت: « می دانستم دیگر.» و از سرکیف باز هم خندید.
بهجت الزمان همان طور که با نگاهش او را تعقیب می کرد، لبانش را به علامت ندانستن جمع کرد و به من لبخند زد. بعد او هم از پنجدری خارج شد. چند دقیقه بعد دایه آقا با سینی مسی کنگره داری که در دست داشت از در وارد شد. همین که چشمش به من افتاد گفت: « قدمش مبارکه، خسته نباشی پری خانم.»
یک منقل برنجی توی سینی بود که دود اسپند از آن بلند بود. دایه آقا آتشگردانی را که توی منقل بود برداشت و بالای سرم گرداند وبا دود آن در فضا دوایری فرضی کشید. بعد آن را زمین گذاشت و دست به کار شد. توی سینی به جز منقل یک چاقو فولادی، یک قیچی، یک سیخ کباب که به آن پیاز کشیده شده بود به چشم می خورد. دایه آقا سیخ را بالای سرم کنار قرآن گذاشت. بعد قیچی را با دهانه باز زیر متکایم گذاشت و با چاقوی فولادی دورتا دور رختخوابم خط کشید. دست آخر هم منقل زغال و اسفند را پائین تخت من گذاشت. بعد مشغول جمع آوری تشت پر از خون و خونابه و ملحفه های کثیف شد. همان طور که این چیزها را جمع می کرد متوجه نگاه خیره و متعجب من شد. مثل آنکه از حالت نگاهم فهمید ازکارهای او سر درنیاورده و توی فکر هستم. پیش از آنکه چیزی بپرسم خودش گفت: « برای رفع خطر حمله آل این کار را می کنم.»
همان طور که میان رختخواب تر و تمیز درازکشیده بودم با تعجبی آمیخته به نگرانی پرسیدم: « آل! آل دیگر چیست؟»
در حالی که سعی می کرد با آب و تاب برایم توضیح دهد با شعری بند تنبانی شروع کرد.
« رنگ او سرخ بینیش ازگِل / هرجا دیدیش زود بگیرش / تا از زائو ندزدد جگر و دل. این ملعون زنی است با دستهای باریک و بلند که پاهایش فقط استخوان است و هیچ گوشتی ندارد. خیلی هم ضعیف البنیه است. تا زائو را تنها پیدا کند جگر او را درمی آورد. این خطها را کشیدم تا...»
تشر بهجت الزمان خانم که با کاسه گل سرخی پر ازکاچی به پنجدری برگشته بود، صحبت او را قیچی کرد.
«این مهملات چیست که درگوشش می خوانی دایه آقا.» و بعد از مکثی کوتاه درحالی که کاسه پر ازکاچی پر زعفران را که رویش یک بند انگشت روغن کرمانشاهی معطر ایستاده بود به دست من می داد گفت: «اینها همه اش حدیث کلثوم ننه است. به جای این خرافات هر روز یک حمد و هفت قل هوالله بخوان و به خودت و دسته گلت فوت کن، خدا خودش حفظت می کند.»
دایه آقا که حسابی توی ذوقش خورده بود بدون آنکه حرفی بزند چراغهای پایه دار بالای پیش بخاری را روشن کرد و از پنجدری خارج شد. همان طورکه آرام آرام کاچی را که بهجت الزمان خانم برایم آورده بود می خوردم به پسرم نگاه می کردم و بابت سلامت او خداوند را شکر می کردم
چراغ حباب دار پایه بلندی که بالای سرم بود طوری قرار گرفته بود که پاتو زرد رنگ آن چهره لطیف و زیبای پسرم را درخشان می کرد. چهره اش به قدری معصوم بود که گویی در اعماق روحش فرشته ای آرمیده است. کمی بعد سالار همراه اشرف الحاجیه قدم به پنجدری گذاشت. با نگاهی به من و پسرم مثل آنکه خیالش از سلامتی هر دوی ما راحت شده باشد آسوده خاطر لبخند زد، ولی پیدا بود هنوز نمی داند بچه پسر است یا دختر.گویی شهامت این را هم نداشت که بپرسد. مثل این بود که اشرف الحاجیه به عمد به او چیزی نگفته بود تا او را غافلگیرکند. در این لحظه صدای گریه نوزاد به گوش رسید. بهجت الزمان خانم درحالی که او را بلند می کرد تا به بغل پدرش بدهد صدایش به شادمانی بلند شد. خطاب به سالار که به سوی ما پیش می آمد گفت: « آره مادر بخند، صدای پسرته.»
گل ازگل سالار شکفت. انگار که پَر درآورده باشد دیگر از شوق اختیارش را از دست داد و نفهمید چطور خودش را به بهجت الزمان خانم برساند و بچه را از دست او بگیرد. بهجت الزمان خانم درحالی که لبخند زنان با احتیاط بچه را در آغوش او می گذاشت گفت: « امان از دست شما مردها... جان به جانتان کنند همه تان از یک قماش هستید.»
سالار درحالی که از شدت هیجان دستهایش می لرزید همان طور که بچه را در آغوش گرفته بود لبخند زد. «خوب معلومه که پسر چیز دیگ ایه.» بهجت الزمان خانم با لبخند اخم آلودی گفت: «تو را به خدا نگاهش کن.» و از سرکیف خندید.
اشرف الخاجیه که مغرورانه ایستاده بود با یک نگاه به او و یک نگاه به نوزاد گفت: «نگاهش کن سالار جان، ببین چه شباهتی به خودت دارد. آقاجان خدابیامرزدش همیشه می گفت پسر به پدر میره.»
سالار از آنچه می شنید باز هم بر خوشحالیش افزوده شد و با شعف غیرقابل وصفی او را غرق در بوسه کرد. بهجت الزمان خانم درحالی که با ملاطفت بچه را می گرفت باز هم صدایش به اعتراض بلند شد. با اشاره به من، با لحن کنایه آمیزی به خنده گفت: «خب دیگه کافیه. هیچ به فکر این بنده خدا نیستی که بی جون افتاده و نا ندارد ناله کند.» و با خنده به لیوان شربت قند و گلابی که کنار دستم بود با ابرو اشاره آمد که آن را سر بکشم.
سالار با نگاهی به من که رنگ از رخسارم رفته بود، مثل آنکه تازه حواسش جا آمده باشد، شرمنده دست در جیب کرد و سینه ریز مجللی را بیرون کشید که دو ردیف اشرفی آویزش بود. پس از آنکه مرا بوسید با کمک اشرف الحاجیه آن را به گردنم انداخت. بعد از او نوبت اشرف الحاجیه بود و که یک جفت النگوی پهن به دستم کرد. بعد مادرشوهرم حضرت والا را صدا زد. تا آن شب هرگز او را تا این حد شادمان و سرکیف ندیده بودم. به محض دیدن پسرم و من که با رنگی پریده در رختخواب بودم جلو آمد و یک انگشتری طلا با نگین زمرد درشتی در دست من گذاشت. گفت: « مبارک است، چشم ما هم روشن شد. ان شاءالله آقایی خواهد شد.»
اشرف الخاجیه همان طور که بالای سر من ایستاده بود و با خوشحالی ما را تماشا می کرد گفت: « حضرت والا لقبی به عروس خانمتان مرحمت نمی فرمایید؟»
پدر شوهرم با همان ابهت همیشگی از پشت ابروهای بلندش نیم نگاهی به من افکند و لبخند زد: «بله... چرا که نه؟ لقب پروین ملک چطور است؟»
باز هم صدای اشرف الحاجیه بلند شد: « بَه بَه، حضرت والا سلیقه شما حرف ندارد.»
از همان شب اسم من رسماً شد پروین ملک.
تا چند روز قدرت برخاستن نداشتم، اما پسرم هنوز هیچی نشده مثل یک بره ناز، چاق و گرد و قلمبه شده بود و چشمهایش که بسان دانه فیروزه می درخشید به هر طرف می دوید. کم کم دید و بازدیدها شروع ششد.خانمهای فامیل با چشم روشنیهای چشمگیر به دیدنم آمدند. همه آمدند و رفتند جز هوویم عزت الملوک که نه خودش آمد و نه اجازه داد شعله طرف من پیدایش شود.
بهجت الزمان خانم برایم تعریف کرد که شعله به خاطرکارآن شب دیگر جرات پا گذاشتن به آنجا را ندارد. آن روزها اتاق پنجدری را زمزمه بازدید کننده ها از سکوت درآورده بود. هرکس بچه را می دید که در گهواره پرنقش و نگار خوابیده می گفت: ماشاالله، هزار ماشاء الله، چه بچه قشنگ و تپلیه...
دلم می لرزید وهمه اش از خدا می خواستم که حفظش کند. دایه آقا برای آنکه بچه نظر نشود برای او و من مرتب اسپند دود می کرد. روزی چند بار از جا اسپندی که با نخودهای بزک کرده لچک به سرکه خودش درست کرده بود و بالای سرم آویزان بود مشتی برمی داشت و سه بار دور سر من و پسرم می گرداند و دود می کرد. هنوز صدایش درگوشم است که می گفت بخیل زیاده. همیش حین دود کردن اسفند می خواند.
«همسایه های دست راست، دست چپ، پشت رو، روبه رو بترکد چشم حسود.»
شب شش پسرم رسید. شبی که باید حضرت والا درگوش او اذان می گفت. همان شب که قرار بود پدرشوهرم برای او اسم بگذارد. همه در پنجدری جمع بودند. همه به جزعزت الملوک و شعله که باز به هوای عیادت مادرش خانه را خالی کرده بودند. آن شب تمام اقوام دور و نزدیک در اتاق پنجدری و تالار شاه نشین جمع بودند. خانمها در پنجدری و آقایان تالار شاه نشین. آن شب مراسم ختنه سوران پسرم هم بود. پدرشوهرم حسابی سنگ تمام گذاشته بود و به همین مناسبت آقا سیاه و دار و دسته اش را خبر کرده بود. خوب یادم است که شام آن شب را به چلوکبابی شمشیری سفارش داده بودند. پیش از آنکه مراسم ختنه سوران شروع شود اشرف الحاجیه، حضرت والا را از قسمت مردانه صدا زد تا درگوش پسرم اذان بگوید. حضرت والا درحالی که عبای نایینی شتری رنگی بر دوش داشت یا الله گویان از در وارد شد. سالار نیز پشت سرش بود. پدرشرهرم و سالار با خوشرویی جواب سلام و احوالپرسی خانمها را دادند.. منیراعظم از اینکه باز عمه شده بود ذوق زده کنار تختی که برای من در پنجدری زده بودند برای پدرش صندلی گذاشت. حضرت والا درحالی که احساس می شد ذکری را زیر لب با خودش زمزمه می کند با صلابت به طرف من آمد که به احترامش از جا برخاسته بودم. نگاهی گذرا به پسرم انداخت که مثل بچه گربه چشمهایش بسته بود. برای نخستین بار پیشانی مرا در حضور جمع بوسید و یک اشرفی به من داد. من هم خم شدم و دست او را بوسیدم حاضران که تا آن لحظه در سکوت ما را نظاره می کردند برای سلامتی او و من و پسرم صلوات فرستادند. سالار درحالی که از خوشحالی در پوست نمی گنجید پسرمان را بغل کرد و در آغوش پدربزرگش که حالا روی صندلی نشسته بود گذاشت. تا حضرت والا اذان گفتن را شروع کرد سکوت بر پنجدری حکمفرما شد و تنها جیزجیز آب سماور غول پیکری که درگوشه ای از پنجدری در حال جوش خوردن بود آن را می شکست. لحظات بر این منوال سپری شد و بعد حضرت والا گفتن اذان را درگوش پسرم شروع کرد. درگوش راستش اذان و درگوش چپش اقامه خواند و باز صدای صلوات بلند شد. همه در انتظار آن بودند تا حضرت والا اسم مناسبی برای نوزاد بگذارد، اما حضرت والا درحالی که ادعیه ای را زیر لب با خودش زمزمه می کرد به انتظار دیگران چندان توجهی نداشت.
صبر مادر شوهرم زودتر از بقیه سرآمد. قری به سر وگردنش داد و گفت: « حضرت والا، دیگر وقت آن است که یک اسم قشنگ و پرمسمی برای پسر گلمان انتخاب کنید.»
پدر شوهرم هم چنان که متفکرانه سرش را پایین انداخته بود و در اندیشه آن بود تا نامی درخور و شایسته فامیل خودش انتخاب کند.قدری تامل کرد. آن گاه درحالی که پسرم را در آغوش داشت دستی ندازشگر به سبیلهای درویشانه اش کشید و گفت: « به یمن حسن تصادف شب ولادتش با شب ولادت امام هشتم او را رضا نام گذاری می کنم.»
یک نفر با صدای بلند گفت: «بر جمال بی مثال نور خدا، خاتم الانبیاء محمد مصطفی صلوات.»
متعاقب آن صدای صلوات پنجدری را پر کرد. همان دم دایه آقا منقل به دست از لابه لای جمعیت که به تماشا ایستاده بودند گشت و پشت سرش هاله ای از دود برجا گذاشت. علی خان که در پی امر پدر شوهرم دنبال عزیزالله خان نامی رفته بود همراه او کیف به دست برگشت عزیزالله خان درشت هیکل و سبپلی کلفت در حالت نگاهش چیزی بود که مرا به یاد یاری خان می اند ات. دنبال علی خان وارد شد. آمد جلو و دست حضرت والا را گرفت و بوسید و تعظیم و عرض سلام بندگانه ای کرد. حضرت والا درحالی که رضا را به آغوش اشرف الحاجیه می سپرد با اشاره دست از او خواست کار خود را شروع کند. عزیز الله خان بدون آنکه عجله ای در کار خود داشته باشد سیگار اشنویی روشن کرده و سر چوب زده بود. با حرکات آرام و با طمأنینه جعبه چرمی باریک و درازی را که بی شباهت به قلمدان نبوت در آورد. در آن را باز کرد و تیغ سلمانی و سنگ مَصقل را از آن بیرون کشید. تیغ را با دندان طلایش از جلد آن بیرون آورد بعد تفی بر سنگ انداخت و شروع کرد تیغ را ازچپ به راست و از راست به چپ روی سنگ حرکت دادن. برای امتحان یک تکه از موهای پرپشت دست خود را تراشید تا ببیند تیغ تیز است یا خیر. بعد امر کرد یک ملحفه تمیز و یک سینی و یک بادیه آب جوش برایش بیاورند. به اشاره اشرف الحاجیه دایه آقا با عجله از پنجدری خارج شد. تا او برگردد عزیزخان وسایل دیگری را که مورد احتیاجش بود یکی بعد از دیگری درآورد و روی میز چید ؛ دو چوب باریک، مقداری پنبه، تنتورید، چراغ الکلی. عزیزالله خان تیغ را از روی میز برداشت تا روی شعله چراغ الکلی بگیرد. همان موقع متوجه چشمهای ترسخورده و خیره من شد که وحشتزده به تیغی که در دست او بود چشم دوخته بودم. مثل آنکه به خوبی متوجه حالت من شده باشد رو به بهجت الزمان خانم کرد و از او خواست مرا از پنجدری بیرون ببرد. هنوز پایم از بنجدری بیرون نرسیده بود که صدای گریه رضا و بعد صدای گریه من بلند شد.
بهجت الزمان از ترس آنکه مبادا به پنجدری برگردم دو دستی مرا چسبیده بود و دلداریم می داد.
« به جان خودم چیز مهمی نیست مادر، باورکن یک ادرار کند خوب می شود.»
آن شب بچه ام رضا، بعد از مدت زیادی گریه از حال رفت و خوابش برد. آن قدر گریه کرده بود که در خواب هم هق هق می کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)