نسیم:چرا؟
نیما:حوصله نداشتم بهت زنگ زدم که با هم بریم بیرون،در دسترس نبودی،زدم خونه،نازنین گفت رفتی مهمونی،داشتیم؟تنهایی رفتی مهمونی؟
نسیم:زود برگشتم،اصلا خوش نگذشت.
نیما:چون منو نبردی.
نسیم:فکر کردم خودت جایی دعوت داری.در ضمن من هم به خاطر این که تولد یه بچه ی دوست داشتنی بود مجبور شدم برم و کادوش را بهش بدم،زود برگشتم.
نیما:می تونم ببینمت؟
نسیم:اتفاقی افتاده؟
نیما:آره،یه اتفاق خیلی خیلی بزرگ.
نسیم با نگرانی پرسید:چی؟
نیما:دلم برات تنگ شده،همین.
بعد از دانشگاه نسیم و نیما با هم رفتند پارک.
نیما:به نظر کسل میای.
نسیم:نه،یه کم سرم درد می کنه.
نیما:نسیم:یه کم از گذشته ات برام می گی؟
نسیم:گذشته،منظورت بچگی هامه.
نیما:نه،مثلا دو سه سال پیش.
نسیم:اتفاق خاصی نیفتاده که بخوام تعریف کنم،یه زندگی عادی مثل بقیه.
نیما:یعنی میخوای بگی هیچ کس را دوست نداشتی؟
نسیم نگاه پر معنایی به نیما کرد و گفت:چیزی شده؟کسی حرفی زده؟
نیما:چطور؟مشکوکی!
نسیم:حالا چرا به این چیزا گیر دادی؟
نیما:فقط می خواستم بدونم.
نسیم نمی دانست که نیما چیزی در مورد افشین شنیده یا نه،نمی خواست دروغ بگوید یا چیزی را قایم کند.
نسیم:خوب چرا،همان موقع که کنکور داشتم پسر دوست پدرم را خیلی دوست داشتم.
نیما:اون هم تو رو دوست داشت؟
نسیم:نمی دونم!هیشه واسم سوال بود.
نیما:بعد چی شد؟
نسیم:هیچی،رفت کانادا که درس بخونه.
نیما:حالا کجاس؟
نسیم:یه هفته ای میشه که اومده ایران.
نیما:دیدیش؟
نسیم:آره.
نیما:هنوز دوستش داری؟
نسیم:بازجویی می کنی؟من که سردرنمی ارم این سوالا برای چیه؟
نیما:ناراحت شدی؟همینجوری می پرسم،باور کن.
نسیم:نه،دوستش ندارم،شایدم ازش متنفرم.
نیما:حالت خوبه؟
نسیم:آره.
نیما:می خوای یه کم قدم بزنیم؟
در طول مدتی که قدم می زدند هیچ کدام حرفی نزدند،نسیم نمی دانست که کار خوبی کرده همه چیز را تعریف کرده یا نه و نیما از صداقت نسیم خوشش امده بود.
نیما دیگر نمی توانست سکوت بینشان را تحمل کند:بشینیم اینجا؟
نسیم با اشاره سر موافقتش را اعلام کرد.
نیما:دوست ندارم اینجوری ناراحت و ساکت باشی ها،تو چشمای من نگاه کن،نسیم نگاه کن.
نسیم ارام سرش را بالا گرفت.
نیما:از اون درخشندگی ویژه خبری نیست،انگار یه پرده ی تیره و کدر جلوی درخشندگیشو گرفته.
بغض گلوی نسیم را گرفته بود،چشم هایش نمناک شده بود،یک قطره اشک از روی گونه اش غلتید.
نیما:ولی این درخشندگی را هم دوست ندارم،با اشک یه جورایی مصنوعیه چشمای خودت خیلی قشنگ ترن،گریه نکن،پاشو بریم.
وقتی به ماشین هایشان رسیدند نیما گفت:ببخشید اگه ناراحتت کردم.
نسیم:نه،تقصیر تو نیست.
نیما:می تونی رانندگی کنی؟
نسیم:آره خیالت راحت،فردا بهت زنگ می زنم.و خداحافظی کردند.
نسیم از اینکه چیزهایی در مورد افشین به نیما گفته بود سبک شده بود،بهتر بود تا اینکه می خواست از معراج بشنود.
وقتی رسید باخبر شد که پروین زنگ زده و به مناسبت برگشتن افشین از همه دعوت کرده به منزلشان بروند.
نسیم کلی بهانه اورد ولی سرهنگ گفت که باید حتما همراهشان برود.
نسیم دوش گرفت و آماده شد،فکر رویارویی دوباره با افشین اعصابش را به هم می ریخت.
وقتی دم در خانه ی دکتر موحد رسیدند نسیم خیس عرق شده بود،خوشبختانه همزمان با انها مهندس صبوری هم با خانواده اش رسیدند.نسیم سعی کرد با سانیا برخورد خوبی داشته باشه تا مجبور نشود در مهمانی تنها بنشیند،دکتر موحد به استقبالشان امد،پشت سرش پروین و بعد هم افشین و اشکان.
نسیم کنار سانیا و سیندخت که زودتر آمده بود نشست و مشغول بازی با سامان شد،افشین همه ی حواسش به نسیم بود و نسیم سنگینی نگاهش را حس می کرد،تا قبل از شام هیچ اتفاقی نیفتاد.
موقع شام نسیم بلند شد تا کمک کند و میز را بچیند،افشین از بقیه خواست که بنشینند تا شاید افشین بتواند چند کلمه ای با نسیم حرف بزند.نسیم از اینکه می دید هیچ کس برای کمک به اشپزخانه نمی اید تعجب کرد.
افشین:خوبی نسیم؟
نسیم:ممنون.وسته ی بشقاب ها را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت.نسیم بشقاب ها را روی میز می چید و افشین پشت سرش قاشق و چنگال ها را دو طرف بشقاب ها می گذاشت.
افشین:نسیم ما باید با هم حرف بزنیم،اینو می فهمی؟
نسیم:نه.
افشین:چرا؟نو چته؟
نسیم:هیچی.
افشین بعد از شام فقط چند کلمه می خوام باهات حرف بزنم.
بقیه برای صرف شام به طرف میز امدند و حرفشان ناتمام ماند،بعد از شام نسیم دنبال کاری می گشت که از زیر حرف زدن در برود ولی بچه ها همه طرفدار افشین بودند و به او کمک می کردند تا کاری نباشد که نسیم به ان مشغول بشود.
نسیم به حیاط رفت و گفت افشین هم پشت سرش.
نسیم:حرفتو بزن!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)