صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 89

موضوع: تا ستاره هست | درسا سلیمانی

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    نازنین دیگر نتوانست جلوی خودش را نگه داردو رفت به اتاق نسیم.می خواست از همه چیز باخبر شود.
    نازنین:نسیم،افشین اومده؟
    نسیم:نمی خوام در موردش حرف بزنم.
    نازنین:چی شده؟نسیم!
    نسیم:کی به تو خبر داده؟
    نازنین:من با اشکان حرف زدم.
    نسیم:نمی خواد به مامان چیزی بگی.
    نازنین:خودش همه چیز رو می دونه.
    نسیم:تو برو من هم لباسامو عوض می کنم می یام پایین.
    خیلی سعی کرد که ناراحتی اش را نشان ندهد،شامش را خورد و به اتاقش رفت.
    سرهنگ هم خبر برگشتن افشین را شنیده بود.


    t8a


    در دانشگاه نسیم همه چیز را برای مارال تعریف کرد و از او خواست به معراج چیزی نگوید.
    مارال:هنوز دوستش داری؟
    نسیم:نمی دونم،اول که دیدمش خیلی خوشحال شدم ولی بعد...
    خودم هم نمی دونم چه احساسی دارم.
    مارال:برای همیشه اومده یا موقت اومده؟
    نسیم:من اصلا باهاش حرف نزدم.
    مارال:اشتباه کردی،بذار بدونه همه چیز عادیه و تو زندگی معمولیتو ادامه می دی.
    نسیم:اصلا مغزم کار نمی کنه،دیوونه شدم.
    موبایل نسیم زنگ زد.
    نسیم:بله؟
    سلام.
    نسیم:نیما توی؟سلام.
    نیما:منتظر تلفن کسی بودی؟
    نسیم:نه مهمونی خوش گذشت؟
    نیما:مهمونی؟
    نسیم:خودت گفتی 5 شنبه خونه ی دوستت دعوت داری.
    نیما:آره،ولی نرفتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    نسیم:چرا؟
    نیما:حوصله نداشتم بهت زنگ زدم که با هم بریم بیرون،در دسترس نبودی،زدم خونه،نازنین گفت رفتی مهمونی،داشتیم؟تنهایی رفتی مهمونی؟
    نسیم:زود برگشتم،اصلا خوش نگذشت.
    نیما:چون منو نبردی.
    نسیم:فکر کردم خودت جایی دعوت داری.در ضمن من هم به خاطر این که تولد یه بچه ی دوست داشتنی بود مجبور شدم برم و کادوش را بهش بدم،زود برگشتم.
    نیما:می تونم ببینمت؟
    نسیم:اتفاقی افتاده؟
    نیما:آره،یه اتفاق خیلی خیلی بزرگ.
    نسیم با نگرانی پرسید:چی؟
    نیما:دلم برات تنگ شده،همین.
    بعد از دانشگاه نسیم و نیما با هم رفتند پارک.
    نیما:به نظر کسل میای.
    نسیم:نه،یه کم سرم درد می کنه.
    نیما:نسیم:یه کم از گذشته ات برام می گی؟
    نسیم:گذشته،منظورت بچگی هامه.
    نیما:نه،مثلا دو سه سال پیش.
    نسیم:اتفاق خاصی نیفتاده که بخوام تعریف کنم،یه زندگی عادی مثل بقیه.
    نیما:یعنی میخوای بگی هیچ کس را دوست نداشتی؟
    نسیم نگاه پر معنایی به نیما کرد و گفت:چیزی شده؟کسی حرفی زده؟
    نیما:چطور؟مشکوکی!
    نسیم:حالا چرا به این چیزا گیر دادی؟
    نیما:فقط می خواستم بدونم.
    نسیم نمی دانست که نیما چیزی در مورد افشین شنیده یا نه،نمی خواست دروغ بگوید یا چیزی را قایم کند.
    نسیم:خوب چرا،همان موقع که کنکور داشتم پسر دوست پدرم را خیلی دوست داشتم.
    نیما:اون هم تو رو دوست داشت؟
    نسیم:نمی دونم!هیشه واسم سوال بود.
    نیما:بعد چی شد؟
    نسیم:هیچی،رفت کانادا که درس بخونه.
    نیما:حالا کجاس؟
    نسیم:یه هفته ای میشه که اومده ایران.
    نیما:دیدیش؟
    نسیم:آره.
    نیما:هنوز دوستش داری؟
    نسیم:بازجویی می کنی؟من که سردرنمی ارم این سوالا برای چیه؟
    نیما:ناراحت شدی؟همینجوری می پرسم،باور کن.
    نسیم:نه،دوستش ندارم،شایدم ازش متنفرم.
    نیما:حالت خوبه؟
    نسیم:آره.
    نیما:می خوای یه کم قدم بزنیم؟
    در طول مدتی که قدم می زدند هیچ کدام حرفی نزدند،نسیم نمی دانست که کار خوبی کرده همه چیز را تعریف کرده یا نه و نیما از صداقت نسیم خوشش امده بود.
    نیما دیگر نمی توانست سکوت بینشان را تحمل کند:بشینیم اینجا؟
    نسیم با اشاره سر موافقتش را اعلام کرد.
    نیما:دوست ندارم اینجوری ناراحت و ساکت باشی ها،تو چشمای من نگاه کن،نسیم نگاه کن.
    نسیم ارام سرش را بالا گرفت.
    نیما:از اون درخشندگی ویژه خبری نیست،انگار یه پرده ی تیره و کدر جلوی درخشندگیشو گرفته.
    بغض گلوی نسیم را گرفته بود،چشم هایش نمناک شده بود،یک قطره اشک از روی گونه اش غلتید.
    نیما:ولی این درخشندگی را هم دوست ندارم،با اشک یه جورایی مصنوعیه چشمای خودت خیلی قشنگ ترن،گریه نکن،پاشو بریم.
    وقتی به ماشین هایشان رسیدند نیما گفت:ببخشید اگه ناراحتت کردم.
    نسیم:نه،تقصیر تو نیست.
    نیما:می تونی رانندگی کنی؟
    نسیم:آره خیالت راحت،فردا بهت زنگ می زنم.و خداحافظی کردند.
    نسیم از اینکه چیزهایی در مورد افشین به نیما گفته بود سبک شده بود،بهتر بود تا اینکه می خواست از معراج بشنود.
    وقتی رسید باخبر شد که پروین زنگ زده و به مناسبت برگشتن افشین از همه دعوت کرده به منزلشان بروند.
    نسیم کلی بهانه اورد ولی سرهنگ گفت که باید حتما همراهشان برود.
    نسیم دوش گرفت و آماده شد،فکر رویارویی دوباره با افشین اعصابش را به هم می ریخت.
    وقتی دم در خانه ی دکتر موحد رسیدند نسیم خیس عرق شده بود،خوشبختانه همزمان با انها مهندس صبوری هم با خانواده اش رسیدند.نسیم سعی کرد با سانیا برخورد خوبی داشته باشه تا مجبور نشود در مهمانی تنها بنشیند،دکتر موحد به استقبالشان امد،پشت سرش پروین و بعد هم افشین و اشکان.
    نسیم کنار سانیا و سیندخت که زودتر آمده بود نشست و مشغول بازی با سامان شد،افشین همه ی حواسش به نسیم بود و نسیم سنگینی نگاهش را حس می کرد،تا قبل از شام هیچ اتفاقی نیفتاد.
    موقع شام نسیم بلند شد تا کمک کند و میز را بچیند،افشین از بقیه خواست که بنشینند تا شاید افشین بتواند چند کلمه ای با نسیم حرف بزند.نسیم از اینکه می دید هیچ کس برای کمک به اشپزخانه نمی اید تعجب کرد.
    افشین:خوبی نسیم؟
    نسیم:ممنون.وسته ی بشقاب ها را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت.نسیم بشقاب ها را روی میز می چید و افشین پشت سرش قاشق و چنگال ها را دو طرف بشقاب ها می گذاشت.
    افشین:نسیم ما باید با هم حرف بزنیم،اینو می فهمی؟
    نسیم:نه.
    افشین:چرا؟نو چته؟
    نسیم:هیچی.
    افشین بعد از شام فقط چند کلمه می خوام باهات حرف بزنم.
    بقیه برای صرف شام به طرف میز امدند و حرفشان ناتمام ماند،بعد از شام نسیم دنبال کاری می گشت که از زیر حرف زدن در برود ولی بچه ها همه طرفدار افشین بودند و به او کمک می کردند تا کاری نباشد که نسیم به ان مشغول بشود.
    نسیم به حیاط رفت و گفت افشین هم پشت سرش.
    نسیم:حرفتو بزن!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    افشین:نظرت در مورد اومدن من چیه؟به نظرت کار درستی کردم؟
    نسیم پوزخندی زد و گفت مگه وقتی داشتی می رفتی از من نظر خواستی؟اصلا مگه اون موقع نظر من مهم بود که حالا باشه.
    افشین:نسیم تو چرا اینقدر بدبین شدی؟
    نسیم:متاسفم.
    افشین:من که برای خوشگذرونی یا زندگی نرفته بودم،رفتم درس بخونم فکر می کنی درس خوندن اونجا،تو یه کشور غریب،تنها،آسونه؟
    نسیم:خودت خواستی.
    افشین:البته به اصرار مادرم.
    نسیم:ولی تصمیم اخر با خودت بود،گردن خاله ننداز.
    افشین:حالا باید چه کار کنم؟
    نسیم:من چه می دونم.
    افشین:نسیم تو خیلی تغییر کردی،اصلا یه آدم دیگه ای شدی.
    نسیم:آره،درسته،عاقلتر شدم.
    افشین:ولی من هنوز دوستت دارم.
    نسیم:من دیگر اون دختر 19 ساله ی احمق نیستم که تو سر کار گذاشتیش.و به داخل خانه برگشت،افشین سر در نمی اورد،نشست لب باغچه و به فکر فرو رفت.
    سانیا به حیاط آمد.
    سانیا:چی شده افشین؟حالت خوبه؟
    افشین:نه،این دختره چشه؟دیوونه شده؟
    سانیا:چه انتظاری داشتی؟که بشینه تو خونه دست روی دست بذاره تا تو شاید برگردی،شاید انتخابش کنی؟
    افشین:خودمم دیوونه شدم.
    سانیا:به هر حال اون دانشگاه می ره با چهار نفر آشنا می شه،اونا روش تاثیر گذاشتن...
    افشین:ولش کن دیگه،برای امشب کافیه،بریم تو.
    بقیه مهمانی عادی گذشت،ولی نسیم هنوز فکرش مشغول بود.
    صبح روز بعد نسیم کلاس نداشت،به نیما زنگ زد.
    نیما:بله!
    نسیم:سلام نیما.
    نیما:سلام،چطوری؟بهتر شدی؟
    نسیم:آره،ممنون،می تونم یه کم باهات حرف بزنم؟
    نیما:چرا که نه،اگه بتونم کمکی کنم خوشحال می شم،سراپا گوشم.
    نسیم:نیما،من سردرگمم،دیگه مغزم نمی کشه،قدرت تصمیم گیری ندارم.
    نیما:می خوای عصری همدیگر را ببینیم و با هم حرف بزنیم؟
    نسیم:فکر بدی نیست.
    نیما:میام دنبالت،ساعت 7 سر کوچه.
    نسیم تا ساعت 7 همه ی حرف هایی را که می خواست به نیما بگوید مرور کرد ولی تا چشمش به نیما افتاد همه را فراموش کرد.
    نیما:رستوران کویر خوبه؟اونجا می تونیم بشینیم و تا شب حرف بزنیم.
    نسیم:باشه،فقط من زود باید برگردم خونه.
    وقتی رسیدند،زستوران هنوز حلوت بود،هوا داشت کم کم تاریک می شد.
    نیما:فکر کنم قرار بود با هم حرف بزنیم،درسته؟
    نسیم:ولی من همه چیزو قاطی کردم،نمی دونم از کجا باید شروع کنم؟
    نیما:بذار من شروع کنم.
    نسیم با تعجب به نیما نگاه می کرد.
    نیما:تو اتفاقی با من آشنا شدی،من از احساس تو در مورد خودم چیزی نمی دونم ولی به هر حال یه جورایی به هم وابسته شدیم،آدما اینجورین همیشه به چیزهای خیلی ساده و کوچیک دل می بندن،ببین تو اگه یه کبوتر 4 روز بیاد لب پنجره ی اتاقت بشینه روزپنجم که نیاد نگرانش می شی،مدام سر می زنی ببینی اومده یا نه،البته الان دیگر به همون سادگی که دل می بندن به همون سادگی هم دل می کنن.
    نسیم:مثل اینکه دلت خیلی پره!
    نیما:به هر حال،از اون طرف هم پسر دوست بابات از کانادا برگشته،اینم می دونم که تو دوستش داشتی،البته الان رو نمی دونم!حالا تو نمی تونی انتخاب کنی،درسته؟من بهت حق می دم خیلی سخته،برای من هم سخته،ولی من حاضرم هر کاری که تو بگی انجام بدم چون دوستت دارم،نسیم گفتن همین دو کلمه خیلی برام سخته،به هر کسی نمی تونم بگم اما بعد از این مدت تقریبا طولانی که با تو بودم می دونم که تو لیاقت گفتن این دو کلمه را داری،من می خوام تو خوشبخت بشی،حالا هم منتظرم تو بگی چه کار کنم؟
    نسیم هاج و واج به نیما نگاه می کرد.
    نیما:حرف بدی زدم؟
    نسیم:نه،ولی کار منو مشکل تر کردی،می دونی نیما نخ نفرت خیلی خیلی محکم تر از طناب محبته،ولی از آینده م می ترسم،افشین هم ول نمی کنه جواب قانع کننده می خواد تا دست از سرم برداره.
    نیما:تو اول باید یکی را انتخاب کنی،در این مورد عجله هم نکن.
    نسیم:ولی هر چی بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.
    نیما:همه چیز را در نظر بگیر،می خوای با کسی مشورت کنی؟
    نسیم:هیچ کس به اندازه ی خودم از ماجرا اطلاع نداره،فقط خودم می تونم انتخاب کنم.
    نیما:من میرم دو تا قهوه بگیرم تا تو هم کمی تنها باشی.
    یک ربع بعد نیما با دو تا قهوه برگشت،معلوم بود که مخصوصا معطل کرده.
    نسیم:مرسی،ممنون.
    نیما:خواهش می کنم،فکراتو کردی؟
    نسیم که سعی می کرد صدایش بی تفاوت باشد گفت:همین جوری فعلا ادامه می دیم.
    نیما چشماشو باز کرد:همینجوری؟فعلا؟
    نسیم:آره،از وقتی با تو آشنا شدم خیلی چیزها یاد گرفتم،تو خیلی از اون خصوصیاتی رو که من می پسندم داری،مثلا منطق محکم و قوی و فکر روشنت که اجازه می ده که به راحتی و شاید پر رویی راجع به پسر دیگه ای باهات حرف بزنم.
    نیما:منظورت از فعلا چی بود؟
    نسیم چشمکی زدو گفت:اونو برای خالی نبودن عریضه گفتم.
    نیما:پس بذار امشب شامو مهمون من همینجا یه چیزی بخوریم.
    نسیم:خیلی دوست دارم ولی می دونی که باید زود برگردم.
    نیما:باشه،یادم نبود،امشب شب خیلی خوبی بود برای من.
    نسیم:برای من هم همینطور،فکر می کنم سبک شدم،تو خیلی مهربونی نیما مثل یه سنگ صبور به حرفام گوش می دی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صبح آفتابی قشنگی بود،نسیم از خواب بلند شد،پرده های اتاقش را کشید و کمی لای پنجره را باز کرد تا هوای پاییزی داخل اتاق بیاد،پاهایش یخ کرد.سرهنگ صبح خیلی زود رفته بود ماموریت و تا یک هفته بر نمی گشت،حال مادربزرگ دوباره بد شده بود،آذر خانم دفعه ی قبل که رفته بود موفق نشده بود مادربزرگ را به تهران بیاورد ولی این دفعه تصمیم خودش را گرفته بود و شب قبل با هواپیما رفته بود.نازنین هم مدرسه بود.
    خیلی وقت بود از افشین خبری نداشت،درست از بعد از شبی که با نیما تصمیمش را گرفته بود،چون خوشبختانه افشین با پدر و مادرش به شمال رفته بودند.نسیم دوش گرفت و مشغول خشک کردن موهایش بود که تلفن زنگ زد.
    نسیم:الو؟
    سرهنگ سلطانی:سلام نسیم جون.
    نسیم:سلام پدر،خوبید؟
    سرهنگ:آره عزیزم،صبح بخیر.
    نسیم:صبح شما هم بخیر،خوش می گذره؟
    سرهنگ:بد نیست،تولدت مبارک.
    مرسی،اصلا فراموش کرده بودم.
    هدیه ی من و مادرت تو کمد اتاقمونه،یه سر بزن،من باید برم خداحافظ.
    نسیم:خداحافظ.
    به طرف اتاق دوید و در کمد را باز کرد و هدیه هایش را برداشت.مدتی سرگرم بود ولی کم کم داشت حوصله اش سر می رفت.
    نازنین برگشت نهارش را خورد و تولد نسیم را تبریک گفت و یک کتاب شعر به او داد،قرار بود به خانه ی یکی از دوستانش برود تا با هم درس بخوانند،باز هم نسیم تنها شد.تلفن زنگ زد.
    نسیم:الو؟...بفرمایید.
    چرا حرف نمی زنی؟
    سلام.
    نسیم:سلام.
    چطوری؟
    نسیم:خوبم،شما؟
    افشین.
    نسیم جا خورد کمی من من کرد،صدایش می لرزید.
    می دونی من کجام؟
    نسیم:فکر کنم شمال.
    آره،همون ویلایی که ازش کلی خاطره داریم،به هر جاش نگاه می کنم یاد تو می افتم،صبح رفتم روی همون تخته سنگی که تو همیشه روش می نشستی و می نوشتی نشستم،یاد اون روز افتادم که دفترتو خوندم...
    نسیم از یاداوری خاطرات گذشته حالش به هم می خورد،دلش نمی خواست چیزی بشنود یعنی این آدم سنگی می توانست به خاطره و خوشی هم فکر کند.
    نسیم:ممنون که به یاد منی.
    افشین:می خواستم تولدت را تبریک بگم،فکر نمی کردم خونه باشی.
    نسیم:کاری نداشتم که برم بیرون.
    افشین:نسیم نمی خوای دست از این بچه بازیها برداری؟
    نسیم:کدوم بچه بازی؟
    افشین:حداقل توضیح بده،بگو چرا با من اینجوری رفتار می کنی؟
    نسیم:من فقط می خوام زندگی خودمو بکنم.
    افشین:مگه من گفتم زندگی نکن؟
    نسیم:می خوای بگو؟افشین یه بار با احساسات من بازی شده من نمی ذارم یه دفعه دیگر اون ماجرا تکرار شه.
    افشین:کدوم ماجرا؟اتفاقی نیفتاده.
    نسیم:از نظر تو آدم خودخواه و بی احساس بله.
    افشین خیلی خونسرد از کنار ماجرا می گذشت،نسیم فکر می کرد شاید یک تجدید نظری روی رفتارهایش داشته باشد ولی افشین هنوز سرد و بی تفاوت بود.موبایل نسیم زنگ زد،بعد از سه بار زنگ خوردن نسیم گفت:ببخشید افشین،من برام یه کاری پیش اومده باید برم،مرسی از تلفنت خداحافظ.
    موبایلش را پیدا کرد:بفرمایید.
    نیما:سلام نسیم.خوبی؟خوشی؟
    نسیم:سلام بد نیستم،حالا تو چرا اینقدر خوشحالی؟
    نیما:علت خاصی نداره،می خوام برم چند تا کتاب بخرم،گفتم شاید تو هم بیای.
    نسیم:کسی خونه نیست،باید واسه نازنین یادداشت بذارم.
    نیما:من نیم ساعت دیگر سر کوچه منتظرتم.
    یک ربعه اماده شد و برای نازنین نوشت که با نیما برای خرید کتاب می رود.ساعت 7:30 بود که با نیما به طرف کتابفروشی مورد نظر رفتند.
    نسیم:حالا چه کتابی می خوای؟
    نیما:پیاده شو بریم تو بگردیم.
    نسیم:یعنی نمی دونی دنبال چه کتابی هستی؟
    نیما:چرا دویدم و دویدم.
    نسیم:خودتو لوس نکن.

    صفحه ی 130


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نیما در حالی که در ماشین را قفل می کرد گفت:یه کتاب شعر یا یه چیزی در این حد.
    نسیم وارد ساختمان فروشگاه شد:برای کی می خوای؟
    نیما:برای خودم،تو این طرف را ببین،من هم می رم اونجا،دو سه صفحه بخون هر وقت نظرتو جلب کرد منو صدا کن.
    نیما خودش مشغول ورق زدن یکی از کتاب ها شد.
    نسیم دو سه تا از کتاب ها را بررسی کرد که یک دفعه نیما به طرفش امد.
    نیما:فکر کنم این بد نباشه،نظر تو چیه؟
    نسیم:بده ببینم.
    دو سه خطی خواند بعد کتاب را بست و چشمهایش را روی هم گذاشت.
    نیما:چیزی شده؟داری حفظ می کنی؟
    نسیم بقیه ی شعر را زیر لب زمزمه می کرد.
    نیما:اگه خوشت اومده خب بخرش،مجبور نیستی حفظ کنی.
    نسیم:این شعر برام خیلی آشناس،انگار...
    نیما:خوب حتما یکی از کتاب هاشو تو خونه داری.
    نسیم:من کتاب شعر نمی خونم،چون روی شعرهای خودم تاثیر می ذاره،ولی این یکی...
    نیما:بذار ببینم شاعرش کیه؟و کتاب را از دست نسیم گرفت.
    نیما:اینجا نوشته نویسنده:یه مکث طولانی
    نسیم:مگه سواد نداری؟خوب بخون دیگه.
    نیما:بخونم؟
    نسیم:زود باش بابا،هنوز کتابتو نخریدی ها.
    نیما:همینو می خواستم.
    نسیم:خب حالا نویسنده اش کیه؟
    نیما:خانم نسیم سلطانی.و منتظر عکس العمل نسیم شد.
    نسیم کتاب دیگری برداشت و گفت:شوخی بی مزه ای بود،بذارش سر جاش.
    نیما:نسیم نمی خوای اسم شاعرشو بدونی؟
    نسیم:خیلی اذیت می کنی،بده من کتابو.
    کتاب را گرفت و روی جلدش رانگاه کرد:نسیم سلطانی.هیچ سر در نمی اورد،ورق زد و دوباره شعرها را خواند،درسته.شعرهای خودش بودند،ولی چه جوری...زبانش بند امده بود.
    نیما:چیه؟خوشحالی؟تولدت مبارک.
    همه ی آدم هایی که در کتاب فروشی بودند به انها نگاه می کردند.
    نسیم:تو چه کار کردی نیما؟
    نیما:فقط یه کم فضولی کردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    نسیم:جدا این کار توئه؟نکنه همین یه دونه را...
    نیما:نه به خدا،بیا ببین اینجا حداقل 10 جلد از این کتاب هست.
    نسیم:واقعا نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم؟
    نیما:خیلی ساده،امشب شام را با من بخور.
    نسیم:اگه مهمون من باشیم با کمال میل.
    نیما:چون تو صاحب تولد هستی قبول.
    نسیم:خوب پس بریم.
    نیما:کتاب یادت نره؟من قبلا پولشو دادم،البته دو تا بردار یکی هم برای خودم.وقتی توی ماشین نشستند نسیم نمی دانست با چه زبانی باید از نیما تشکرک ند فکر می کرد با حرف زدن معمولی خرابش می کند باید سپاسگزاری می کرد.چطور همچین چیزی به فکر نیما رسیده بود؟آنقدر مشغول فکر کردن بود که نیما فکر کرد نکند ناراحت شده.پرسید:نسیم ناراحتی؟
    نسیم:نه حسابی غافلگیرم کردی نمی دونم چطور قدردانی کنم حیفم میاد با حرف خرابش کنم.ساعت 8:30 بود که رسیدند به رستوران کویر.
    نیما:از اینجا که خسته نشدی؟چون می دونم هر دو اینجا رو دوست داریم می یام اینجا.
    نسیم:عالیه.
    نیما:قبل از اینکه سفارش بدی اول یه امضا توی این کتاب به من بده.
    نسیم:خودتو لوس نکن.
    نیما:نه جدی میگم،بفرما این هم روان نویس.
    نسیم صفحه ی اول کتاب را که سفید بود باز کرد و نوشت:
    چه شبی بود و چه فرخنده شبی،آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید.کودک قلب من این قصه ی شاد،از لبان تو شنید:
    زندگی رویا نیست،زندگی زیباییست،می توان،بر درختی تهی از بار زدن پیوندی،می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت.
    نیما:خوب حالا من هم باید صفحه ی اول کتاب تو را به عنوان هدیه ی تولدت یه چیزی بنویسم.نسیم کتابشو به نیما داد و گفت:بفرمایید،اصلا تو همه ی صفحاتش بنویس.نیما کتاب را گرفت و نوشت:

    زان لحظه که دیده بر رخت وا کردم
    دل دادم و شعر عشق انشا کردم
    نی،نی غلطم کجا سرودم شعری
    تو شعر سرودی و من امضا کردم

    تولدت مبارک
    نیما


    نیما:خدمت شما،حالا چی میل دارید؟
    نسیم:قرار شد مهمون من باشی حالا بگو چی میل داری؟
    نیما:هر چی تو بخوری.
    نسیم نگاهی به منوی غذا کرد و سفارشات لازم را به پیشخدمت داد.
    بعد از خوردن شام به صندلی هایشان تکیه دادند و به آسمان نگاه کردند.
    نیما:نسیم،واقعا باور کنم که تو منو انتخاب کردی؟
    نسیم:آره،باور کن.
    نیما:آسمون خیلی قشنگه نه؟
    نسیم:آره.
    نیما:می خوام همین جا یه قولی بهت بدم.
    نسیم:چه قولی؟
    نیما:خوب به آسمان نگاه کن،ستاره ها را ببین،خیلی زیادن نه؟
    نسیم:اره،غیر قابل شمارش.
    نیما:من بهت قول می دم تا ستاره هست عشقمون از یادم نره،تو واقعا منو از تنهایی دراوردی.
    نسیم:فکر نمی کنی با این حرف ها من پر رو شم؟
    نیما:نه ابدا،تو لیاقت بیشتر از اینها را داری.
    نیما و نسیم تا یکی دو ساعت بعد همینطور با هم حرف می زدند،نیما نسیم را دم در منزل رساند.
    وقتی جلوی در رسیدند نسیم دید نازنین روی پله ی جلوی در نشسته است،خیلی نگران شد،با عجله پیاده شد و فهمید نازنین کلید نداشته.
    نسیم:خیلی وقته اومدی؟
    نازنین:یه ربعی می شه.
    نسیم:ببخشید،خوب شد زود اومدیم.نیما که هنوز نفهمیده بود چه خبر شده پیاده شد،او هم نگران بود.
    نسیم نیما و نازنین را به هم معرفی کرد،کمی با هم حرف زدند و بعد نیما رفت.
    وقتی نسیم لباس هایش را عوض کرد و به اتاق پذیرایی رفت،نازنین منتظرش نشسته بود.
    نازنین:می تونم یه کم باهات حرف بزنم؟
    نسیم:حتما.
    نازنین:تو انتخابت را کردی؟
    نسیم:اره.
    نازنین:مطمئنی؟
    نسیم:چطور؟
    نازنین:می تونم مبنای انتخابتو بدونم.
    نسیم:چی شده نازنین؟مشکوک می زنی.
    نازنین:نسیم نمی خوام تو کارت فضولی کنم ولی خب...
    نسیم:خوب چی؟
    نازنین:درسته که نیما پسر خوبیه و البته ناگفته نمونه واقعا خوشگل و جذابه،خوشتیپه،پولداره ولی افشین هم از نیما چیزی کم نداره،خوب به قشنگی نیما نیست ولی...
    نسیم:نمی فهمم چی می گی،من اصلا به قیافه کار ندارم.
    نازنین:پس دلیل انتخابت چی بوده؟
    نسیم:اخلاق،لیاقت احساس،مهربونی و خیلی چیزای دیگر که افشین نداره،نازنین باور کن افشین لیاقت مهربونی و احساس منو نداشت،اون نمی فهمه دوست داشتن یعنی چی،اون فقط به فکر خودش و منافعه شه اصلا حرف های منو نمی فهمه،من براش مهم نیستم.
    نازنین:خیلی خب،عصبانی نشو،اصلا دیگر در موردش حرف نمی زنیم خوب حالا کادوی تولدت چی بود؟
    یک دفعه نسیم هیجان زده شد:وای نمی دونی نازنین،اصلا باور نمی کنی.
    نازنین:ببینم.
    نسیم:اون یکی از کتاب های شعر منو چاپ کرده.
    نازنین:شوخی می کنی؟
    نسیم در حالی که کتاب را از کیفش بیرون می اورد گفت:بیا خودت ببین.
    نازنین از خود نسیم هم خوشحال تر بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    نسیم:جدا این کار توئه؟نکنه همین یه دونه را...
    نیما:نه به خدا،بیا ببین اینجا حداقل 10 جلد از این کتاب هست.
    نسیم:واقعا نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم؟
    نیما:خیلی ساده،امشب شام را با من بخور.
    نسیم:اگه مهمون من باشیم با کمال میل.
    نیما:چون تو صاحب تولد هستی قبول.
    نسیم:خوب پس بریم.
    نیما:کتاب یادت نره؟من قبلا پولشو دادم،البته دو تا بردار یکی هم برای خودم.وقتی توی ماشین نشستند نسیم نمی دانست با چه زبانی باید از نیما تشکرک ند فکر می کرد با حرف زدن معمولی خرابش می کند باید سپاسگزاری می کرد.چطور همچین چیزی به فکر نیما رسیده بود؟آنقدر مشغول فکر کردن بود که نیما فکر کرد نکند ناراحت شده.پرسید:نسیم ناراحتی؟
    نسیم:نه حسابی غافلگیرم کردی نمی دونم چطور قدردانی کنم حیفم میاد با حرف خرابش کنم.ساعت 8:30 بود که رسیدند به رستوران کویر.
    نیما:از اینجا که خسته نشدی؟چون می دونم هر دو اینجا رو دوست داریم می یام اینجا.
    نسیم:عالیه.
    نیما:قبل از اینکه سفارش بدی اول یه امضا توی این کتاب به من بده.
    نسیم:خودتو لوس نکن.
    نیما:نه جدی میگم،بفرما این هم روان نویس.
    نسیم صفحه ی اول کتاب را که سفید بود باز کرد و نوشت:
    چه شبی بود و چه فرخنده شبی،آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید.کودک قلب من این قصه ی شاد،از لبان تو شنید:
    زندگی رویا نیست،زندگی زیباییست،می توان،بر درختی تهی از بار زدن پیوندی،می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت.
    نیما:خوب حالا من هم باید صفحه ی اول کتاب تو را به عنوان هدیه ی تولدت یه چیزی بنویسم.نسیم کتابشو به نیما داد و گفت:بفرمایید،اصلا تو همه ی صفحاتش بنویس.نیما کتاب را گرفت و نوشت:

    زان لحظه که دیده بر رخت وا کردم
    دل دادم و شعر عشق انشا کردم
    نی،نی غلطم کجا سرودم شعری
    تو شعر سرودی و من امضا کردم

    تولدت مبارک
    نیما


    نیما:خدمت شما،حالا چی میل دارید؟
    نسیم:قرار شد مهمون من باشی حالا بگو چی میل داری؟
    نیما:هر چی تو بخوری.
    نسیم نگاهی به منوی غذا کرد و سفارشات لازم را به پیشخدمت داد.
    بعد از خوردن شام به صندلی هایشان تکیه دادند و به آسمان نگاه کردند.
    نیما:نسیم،واقعا باور کنم که تو منو انتخاب کردی؟
    نسیم:آره،باور کن.
    نیما:آسمون خیلی قشنگه نه؟
    نسیم:آره.
    نیما:می خوام همین جا یه قولی بهت بدم.
    نسیم:چه قولی؟
    نیما:خوب به آسمان نگاه کن،ستاره ها را ببین،خیلی زیادن نه؟
    نسیم:اره،غیر قابل شمارش.
    نیما:من بهت قول می دم تا ستاره هست عشقمون از یادم نره،تو واقعا منو از تنهایی دراوردی.
    نسیم:فکر نمی کنی با این حرف ها من پر رو شم؟
    نیما:نه ابدا،تو لیاقت بیشتر از اینها را داری.
    نیما و نسیم تا یکی دو ساعت بعد همینطور با هم حرف می زدند،نیما نسیم را دم در منزل رساند.
    وقتی جلوی در رسیدند نسیم دید نازنین روی پله ی جلوی در نشسته است،خیلی نگران شد،با عجله پیاده شد و فهمید نازنین کلید نداشته.
    نسیم:خیلی وقته اومدی؟
    نازنین:یه ربعی می شه.
    نسیم:ببخشید،خوب شد زود اومدیم.نیما که هنوز نفهمیده بود چه خبر شده پیاده شد،او هم نگران بود.
    نسیم نیما و نازنین را به هم معرفی کرد،کمی با هم حرف زدند و بعد نیما رفت.
    وقتی نسیم لباس هایش را عوض کرد و به اتاق پذیرایی رفت،نازنین منتظرش نشسته بود.
    نازنین:می تونم یه کم باهات حرف بزنم؟
    نسیم:حتما.
    نازنین:تو انتخابت را کردی؟
    نسیم:اره.
    نازنین:مطمئنی؟
    نسیم:چطور؟
    نازنین:می تونم مبنای انتخابتو بدونم.
    نسیم:چی شده نازنین؟مشکوک می زنی.
    نازنین:نسیم نمی خوام تو کارت فضولی کنم ولی خب...
    نسیم:خوب چی؟
    نازنین:درسته که نیما پسر خوبیه و البته ناگفته نمونه واقعا خوشگل و جذابه،خوشتیپه،پولداره ولی افشین هم از نیما چیزی کم نداره،خوب به قشنگی نیما نیست ولی...
    نسیم:نمی فهمم چی می گی،من اصلا به قیافه کار ندارم.
    نازنین:پس دلیل انتخابت چی بوده؟
    نسیم:اخلاق،لیاقت احساس،مهربونی و خیلی چیزای دیگر که افشین نداره،نازنین باور کن افشین لیاقت مهربونی و احساس منو نداشت،اون نمی فهمه دوست داشتن یعنی چی،اون فقط به فکر خودش و منافعه شه اصلا حرف های منو نمی فهمه،من براش مهم نیستم.
    نازنین:خیلی خب،عصبانی نشو،اصلا دیگر در موردش حرف نمی زنیم خوب حالا کادوی تولدت چی بود؟
    یک دفعه نسیم هیجان زده شد:وای نمی دونی نازنین،اصلا باور نمی کنی.
    نازنین:ببینم.
    نسیم:اون یکی از کتاب های شعر منو چاپ کرده.
    نازنین:شوخی می کنی؟
    نسیم در حالی که کتاب را از کیفش بیرون می اورد گفت:بیا خودت ببین.
    نازنین از خود نسیم هم خوشحال تر بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نسیم مادر بزرگش را خیلی دوست داشت،حالا که مادربزرگش قرار بود چند ماه پیش انها زندگی کند بیشتر وقتش را بعد از کلاسهای دانشگاهش به مراقبت از مادربزرگ می پرداخت.
    آذر خانم تنها دختر و نسیم اولین نوه بود.
    سرهنگ و آذر خانم از اینکه می دیدند نسیم کتاب شعر خودش را چاپ کرده خوشحال بودند و به او افتخار می کردند،همه ی دوستان و اشنایان به نسیم تبریک می گفتند.حتی افشین هم تلفنی به نسیم تبریک گفت.
    تلفن زدن های افشین و حرف زدنش دیگر برای نسیم عادی شده بود،دیگر برایش فرقی نمی کرد افشین زنگ می زند یا ارشیا یا ارشان.
    البته سیندخت چند دفعه تلفن کرده بود و به نسیم گفته بود که افشین خیلی ناراحت است و دائم در مورد نسیم حرف می زند.
    افشین به کمک پدرش نزدیک خانه مطب زده بود و آن طور که سانیا برای نسیم و اشکان برای نازنین تعریف کرده بودند کارش خوب پیش می رفت.قرار بود ارشیا هم به افشین کمک کند و دوتایی مطب را بچرخانند.نسیم مشغول تهیه ی پایان نامه اش بود البته نیما هم خیلی به او کمک کرد.
    روز دفاعیه همه امده بودند،حتی مادربزرگ هم با همه ی مریضی و ناتوانی اش امده بود.نیما گوشه دیگر سالن با مارال و معراج که حالا فقط یک ماه به مراسم ازدواجشان مانده بود نشسته بود.
    افشین و اشکان و ارشان و سیندخت و سامان و ارشیا و سانیا و سونیا هم امده بودند،وقتی نسیم روی سن رفت از دیدن بچه ها دلش ریخت می ترسید خراب کند،از طرف دیگر نگران برخورد افشین و نیما بود.
    وقتی کلمه ی اخر پایان نامه را خواند و تمام کرد نفس عمیقی کشید،انگار زیر دوش آب یخ ایستاده بود،همه بلند شده بودندو تشویقش می کردند،نازنین با یک دسته گل بزرگ جلو رفت،صدای تشویق جمعیت سالن را به لرزه انداخته بود.
    نسیم از پله ها پایین آمد،آذر خانم نسیم را بغل کرد و پیش مادربزرگ برد.بعد نسیم به طرف مارال و معراج و نیما رفت،نیما تبریک گفت و بسته ی کوچکی را به او داد،که از چشم افشین دور نماند.
    افشین:سانیا تو اون سه نفر را که نسیم داره باهاشون حرف می زنه می شناسی؟
    سانیا:نسیم یه چیزایی گفته،اون دختره با پسر اولیه نامزدن،از بچه های دانشگاه و هم رشته ی نسیم،اون پسر قد بلنده هم...نمی دونم!
    افشین:به سونیا بگو از زیر زبون نازنین بکشه.
    سانیا رفت و چند لحظه دیگر برگشت.
    نازنین بی خبر از همه جا مارال و معراج را معرفی کرد و بعد نیما را یکی از دوستان نسیم که همیشه به او کمک می کند و حتی کتاب شعر نسیم را چاپ کرده معرفی کرد.نازنین فکر می کرد سونیا برای کنجکاوی می پرسد و اینقدر خوشحال بود که همه چیز را گفت.
    سانیا وقتی دید سونیا حرفش تمام شده به او اشاره کرد که به شکلی نازنین را دست به سر کند و اشکان را فرستادند تا با نازنین آبمیوه بخرند.
    وقتی سونیا همه چیزهایی را که نازنین گفته بود برای سانیا و افشین تعریف کرد،افشین ازعصبانیت سرخ شده بود.
    سانیا:تو حالت خوبه افشین؟
    افشین:آره،شما برید پیش خاله آذر من هم بیرون یه دور می زنم.
    سانیا:می خوای باهات بیام.
    افشین:نه،می خوام تنها باشم.
    افشین تمام حرکات و رفتار نیما را با نسیم زیر نظر داشت،واقعا پسر جذاب و آقایی به نظر می رسید،هیچ عیبی نمی توانست روی او بگذارد.هیچ چیز کم نداشت.چطور به فکرش نرسیده بود که کس دیگری وارد زندگی نسیم شده است.
    نیما رو به نسیم گفت:نسیم جان من یه کار مهمی دارم که باید برم،البته یک ساعت پیش باید می رفتم ولی نمی خواستم متن دفاعیه تو را از دست بدم اگه عیبی نداره من دیگه برم.
    معراج:ما هم همینطور،کلی کار داریم.خوش به حالت که پایان نامه ات تموم شد مال ما تازه شروع شده.
    نسیم:برید به سلامت دعا می کنم کار شما هم هر چه زودتر تموم شه،خیلی لطف کردید اومدید.
    مارال:واقعا بهت تبریک میگم،حرف نداشت.
    نسیم:مرسی،ممنون.
    و از هم جدا شدند و خداحافظی کردند.وقتی نیما با مارال و معراج بیرون می امد افشین نگاه خصمانه ای به او کرد البته نیما متوجه نشد چون افشین را نمی شناخت.نسیم به کمک نیما در در یک شرکت کار پیدا کرد و مشغول شد،حالا دیگر خیلی کم وقت آزاد داشت.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    کم کم زمستان نزدیک و هوا سردتر می شد.کار پایان نامه معراج و مارال هم تمام شد و دیگر مشغول تهیه ی سور و ساط عروسی بودند.
    نسیم علی رغم اینکه خیلی سرش شلوغ بود از هیچ کمکی مضایقه نمی کرد.یک شب بعد از اینکه کار نسیم در شرکت تمام شد با نیما به رستوران کویر رفتند.هوا سرد شده بود ولی هنوز می شد تحمل کرد رستوران هیچ فرقی نکرده بود فقط سایه بان های بلندی را که مثل چترهای خیلی بزرگ بود برای احتیاط در مقابل باران روی میزها اضافه کرده بودند.نسیم و نیما منتظر غذا بودند.
    نیما:فکر کنم یه ماه دیگه نشه پا گذاشت اینجا،چون خیلی زود سرد شده.
    نسیم:خب خیلی به کوه نزدیکه.
    نیما:اون وقت ما باید چه کار کنیم؟کجا غذا بخوریم؟
    نسیم:این همه رستوران.
    نیما:هیچ کدوم به اندازه ی اینجا خاطره انگیز نیست.
    نسیم:دوست ندارم این چتر بالای سرمون باشه.
    نیما:چرا؟
    نسیم خنده ی شیطنت امیزی کرد و گفت:اونوقت نمی تونم ستاره ها را ببینم و نگران می شوم که تو قولت را فراموش کنی.
    نیما بلند شد و چتر را بست.حالا باز هم بالای سرشان آسمان بود:من هم برای این که شما نگران تر نشید بستمش.خوبه؟
    نسیم:عالیه
    ،حالا احساس ارامش می کنم.
    غذا را آوردند و بچه ها مشغول شدند،یک دفعه رعد و برق زد و باران ناگهان شروع به باریدن کرد،قطره های باران به حدی درشت بودند که نیما و نسیم خیس شدند.
    نیما:اومدیم جنابعالی رو از نگرانی دربیاریم به این روز افتادیم.و سریع چتر را باز کرد.بقیه آدمهایی که انجا بودند زیر چترها راحت نشسته بودند و شام می خوردند.
    نیما:به نظر تو حالا می شه این پیتزا را که مثل آبگوشت شده خورد؟
    نسیم:تازه به نظر من خوشمزه تر هم شده.من می خواستم دیگر اینجا برات آخر خاطره باشه.
    نیما:وقتی سرما خوردی افتادی یه گوشه بهت میگم،حالا هم باید تا آخر اینارو بخوری.
    نسیم:چشم قربان.
    وقتی شامشان تمام شد نیما نسیم را تا منزل رساند.
    نسیم احساس می کرد که واقعا نیما را دوست دارد و در کنار نیما به همه ی آرزوهایش می رسد،نیما تکیه گاه خوبی برای نسیم بود.
    وقتی نسیم به خانه رسید آذر خانم تازه مادربزرگ را از پیش دکتر اورده بود.خوشبختانه حالش رو به بهبودی بود.
    دو هفته ی دیگر عروسی مارال و معراج بود،نسیم و نیما از معراج و مارال خوشحال تر بودند.
    در عرض این دو هفته نسیم مدام دنبال مارال برای خرید و آرایشگاه می رفت و نیما هم به معراج کمک می کرد.
    قرار بود عروسی خانه ی نیما باشد.مادر نیما خواهرزاده اش را خیلی دوست داشت و چون خانه ی بزرگی داشتند و معراج هنوز انقدرها از نظر مالی در رفاه نبود که سالن آنچنانی بگیرد قبول کرد که در خانه ی خودشان عروسی بگیرد.

    صفحه 140


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نیما خیلی سرش شلوغ بود،کارهای خانه،مرتب کردن سالن پذیرایی و حیاط برای مهمان ها خیلی سخت بود.
    آذر خانم و سرهنگ به خاطر مادربزرگ عذرخواهی کردند و گفتند در یک فرصت مناسب حتما مزاحم می شوند.
    نسیم و نازنین اماده بودند،نسیم رفته بود آرایشگاه تا موهایش را درست کند،کمی ارایشش بیشتر شده بود که به زیبایی صورتش می افزود.
    نسیم تا به حال خانه ی نیما را ندیده بود و حالا نگران بود.البته که او از طرف مارال دعوت شده بود یعنی دوست عروس بود.
    خوشبختان راه نزدیک بود و خیلی زود رسیدند،نسیم کمی دست دست کرد ولی بالاخره زنگ زد و در باز شد بدون اینکه کسی بپرسد چه کسی پشت در است.
    حیاط خیلی شلوغ بود،بیشترشان بچه های دانشگاه بودند که نسیم اغلب آنها را می شناخت،بقیه هم معلوم بود که فامیل های مارال و معراجند.نسیم و نازنین برای تعویض لباس به داخل رفتند،نسیم داشت لباسش را مرتب می کرد که نیما وارد شد.
    نیما:به به،نسیم خانم،حال شما؟
    نسیم:سلام.
    نازنین:سلام.
    نیما:سلام،خیلی خوش امدید.
    نسیم:مارال و معراج هنوز نیومدن؟
    نیما:نه،بیا بریم به مامانم معرفیت کنم.و دست نسیم را گرفت تا پیش مادرش ببرد.
    نسیم:نه نیما،الان موقع مناسبی نیست.
    نیما:چرا خیلی هم مناسبه زود باش.
    نسیم نگاهی به نازنین کرد و گفت:تو برو بشین من الان زود میام.
    بعد هم رو به نیما کرد و گفت:مثلا من دوست عروسم و از طرف اون اومدم.
    نیما:کی گفته؟تو دوست خودمی امشب هم مهمون ویژه ی خودمی.
    نسیم:می خوای آبروریزی راه بندازی؟
    نیما:نه،بیا.
    نسیم وارد هال شد،اصلا باورش نمی شد،عجب خانه ای بود،از در که وارد می شدی رو به رو پله های بزرگی بود که به طبقه ی بالا می رفت،پایین سالن خیلی خیلی بزرگی بود که پلکان درست در وسطش بود لوسترهای خیلی بزرگی از سقف بلند خانه آویزان بود که زیبایی خاصی به خانه می داد طبقه ی بالا خودش شامل سالن بزرگی بود که دور تا دور اتاق داشت.
    نسیم بیشتر از این نتوانست خانه را بررسی کند چون مقابلش خانم تقریبا مسنی را دید که خیلی هم شیک بود،از همان نگاه اول اقتدار و حاکمیت در چهره ی زن دیده می شد،موهایش را طبق جدیدترین مد روز درست کرده بود و لباس شب قشنگی که چشم هر بیننده ای را خیره می کرد پوشیده بود.سرویس جواهر شیکی به دست و گردنش اویخته بود که مشخص بود قیمتی است.
    نیما جلوتر رفت و گفت:ایشون مادرم منصوره حکمت و این هم دوست من نسیم،مادر.
    خانم حکمت با نسیم دست داد و گفت که از آشنایی با او بسیار خوشحال است.
    نسیم هم که معذب بود تعظیمی کرد و عروسی خواهرزاده اش را تبریک گفت.
    می خواست هر چه زودتر با نیما از زیر نگاه سنگین خانم حکم فرار کند خوشبختانه کسی صدایش کرد.خیلی با صلابت راه می رفت،همه از او حساب می بردند،هیچ خمیدگی در پشتش مشاهده نمی شد،خیلی خوش هیکل بود و از پشت به خانمی 30 ساله می خورد.
    نیما:نسیم همینطور می خوای اینجا بمونی؟عروس و داماد دارن می آن.
    وقتی به حیاط رسیدند نسیم به طرف مارال رفت.دو دوست همدیگر را در اغوش گرفتند و نسیم برایش ارزوی خوشبختی کرد.
    نسیم:خیلی خوشگل شدی.
    مارال:ولی نه به اندازه ی تو.
    نسیم:حالا که عروس شدی دست از شیطنت بردار،یه کم خانوم باش.
    مارال:نمی تونم،همین حالا هم دارم تو این لباس خفه می شم،بلوز،شلوار خیلی راحت تره.
    مارال و معراج به همه خوش امد گفتند و در جایگاه مخصوص به خود نشستند،نسیم و نیما هم جایی نزدیک عروس و داماد نشستند.نازنین با یکی دو تا از بچه های هم سنش گرم گرفته بود و نسیم از این لحاظ خیالش راحت بود.
    خلاصه تا اخر شب همه زدندو رقصیدند،نسیم دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت،مارال در ان لباس تنگ و بلند مدام غر می زد که خسته شده،معراج دائم سر به سرش می گذاشت،ساعت از 2 گذشته بود،مهمان ها کم کم می رفتند و برای زوج جوان آرزوی خوشبختی و سلامتی می کردند.
    نیما:نسیم دیروقته می خوای برسونمتون؟
    نسیم:نه،ماشین اوردم.
    نیما:پس خیلی مواظب باش.
    نسیم و نازنین با مارال و معراج خداحافظی کردند،فردا می رفتند ماه عسل و نسیم تا دو هفته مارال را نمی دید.
    نسیم برای ادای احترام وارد ساختمان شد و از خانم حکمت تشکر کرد.خانم حکمت نگاهی به سر تا پای نسیم کرد و با لبخندی خداحافظی کرد.نیما تا دم در با نسیم و نازنین رفت.
    جمعه نسیم تا ظهر خوابید،وقتی بیدار شد هنوز پاهایش ورم داشت و درد می کرد.بعد از اینکه صبحانه اش را خورد برای جبران دو روز قبل که مادربزرگش را تنها گذاشته بود به اتاقش رفت و از عروسی شب قبل برایش تعریف کرد.
    کم کم مادربزرگ خوابش برد،نسیم پاورچین پاورچین به اتاقش رفت و شماره ی نیما را گرفت.
    از صدای نیما خستگی کاملا مشخص بود.
    نسیم:خسته نباشی.
    نیما:وای نسیم مردم،همیشه زحمت این معراج تنبل گردن منه،از بچگی همینطور بود،به خدا ساعت 6 صبح خوابیدم،آقا 9 صبح منو بیدار کرده که اطمینانی به ماشین ما نیست،سوئیچ ماشینو بده ما تا فرودگاه بریم،بعد سوئیچتو می ذارم قسمت امانات.
    نسیم:امان از دست این دو تا.
    نیما:حالا من می خوام برم پول کرایه ی صندلی ها و ظرف ها را بدم دستم مونده بسته،چون بابا ماشینو برده.
    نسیم:می خوای من بیام دنبالت با هم بریم.
    نیما:نه تو هم خسته ای.
    نسیم:نه به اندازه ی تو،نیم ساعت دیگر دم در خونه منتظرتم.
    اول با هم رفتند کرایه ی ظروف را دادند بعد هم به فرودگاه رفتند تا نیما ماشینش را بردارد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/