صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 64

موضوع: چشمان منتظر | زهرا دلگرمی

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    253 - 248

    زندگی ادامه بده اون وقت آغوش من به گرمی منتظر توست .

    آره شاهرخم ، آره عزیزم . حالا نفس بکش . بوی گلهای سرخی رو که همیشه برای من میاری استشمام کن . می بینی تو دستهای منه . تر وتازه . همه رو نگه داشتم . همه ی گلهایی رو که توی میاری .
    شاهرخ به دستهای او نگریست . دستان او پر بود از گلهای سرخی که شبنم اشک بهاره روی آنها نشسته بود و بهاره آرام آرام به شاهرخ نزدیک می شد ....
    در این لحظات دکتر نیز در اتاق بود و با بهنام سخن می گفت :
    - بهتره کمتر به یاد خاطرات گذشته اش بیفته . و چیزهایی رو که گذشته رو براش یادآوری می کنه ازش دور نگه دارید . روحیه ی حساس شاهرخ ضربه پذیره . این بار واقعاً شانس آوردید ، چون احتمال سکته بوده ، به نظر من باید سعی کنید شاد نگهش دارید ، شاد .
    - دکتر عادت داره غصه هاش رو می ریزه تو خودش .
    - خوب بیشتر باهاش باشید ، مثل اینکه شما بیشتر به ایشون نزدیکید . کمتر تنهاش بذارید . مدام باهاش صحبت کنید ، به جاهای خوش آب و هوا بروید ، نذارید تو خودش باشه . در ثانی دخترش بهتره در کنارش باشه . با اون حرف بزنه . شادابی یه دختر بچه برای روحیه ی ایشون که پدر هستن باعث شادابی و طراوت می شه .
    - دچار افسردگی شده .
    دکتر غمگین چندین بار سرش را تکان داده و گفت :
    - اصلاً چنین وضعی برای اون بچه خوب نیست . اثرات بدی تو روحیه اش می ذاره و تا وقتی که بزرگ بشه باقی می مونه و ممکنه تو زندگیش تاثیر بدی داشته باشه . سعی کنید اون بچه رو هم تقویت کنید و رسیدگی بیشتری بهش کنید .
    - چشم دکتر حتماً . از زحماتتون ممنونم .
    - خواهش می کنم وظیفه ی ما نگهداری و رسیدگی به بیمارانه و امیدوارم همه ی اونا سلامت باشن . دکتر رفت و بهنام نگاهش را به شاهرخ دوخت که در خواب حرف می زد .
    - بهت قول می دم . این بار قولم قوله . آره ، از همون قولهایی که تو باورش می کردی .
    در این لحظه چشمانش را گشود و هراسان صدا زد :
    - بهار ، دخترم کجایی ؟ بهارم .
    بهنام رفت و گفت :
    - آروم باش شاهرخ من اینجا هستم .
    شاهرخ به او نگریست :
    - پس بهار کجاست ؟
    - نگران نباش اون توی خونه و کنار ستایشه . حالش هم خوبه . فقط نگران توئه .
    - آه بهنام ......
    - حالت خوبه شاهرخ ؟
    - آره خوبم . تو هم بوی عطر گلها رو حس می کنی ؟ بهاره اون گلهای سرخ رو برای من آورده بود . می گفت تمام گلهایی رو که توی این سالها سر خاکش بردم نگه داشته .
    بهنام لبخندی مهربان به روی او زد و پرسید :
    - از دستت ناراحت بود ؟
    شاهرخ متعجب پرسید :
    - تو از کجا فهمیدی ؟
    - معلومه ، چون با این کارهات هرکسی هم جای اون بود ناراحت می شد .
    - من قول دادم که دیگه پسر خوبی باشم .
    بهنام خنیدید و گفت :
    - تو پسر خوبی هستی ، فقط گاهی اوقات شیطنت می کنی .
    شاهرخ نیز خندید ، شاد بود . گویی هیچ غم و ناراحتی در دنیا نداشت . وقتی از بیمارستان مرخص شد شاداب بود . دکتر از تغییر ناگهانی حال او به این طریق متعجب بود . گویی شاهرخ 180 درجه تغییر کرده بود . بهار را چنان در آغوش فشرد و بوسه بارانش کرد که دخترک اشک شادی به دیده آورد . غصه های دو روزه را فراموش کرد . فخری بارها خدا را شکر می کرد و برای سلامتی پسرش دعا می کرد . همه از این حال و هوای شاهرخ شاد بودند و امیدوار که او به این طریق باقی بماند و غم و اندوه از روح و روانش دور شود . در خانه نیز وضع تغییر کرده بود . گرد و غبار اندوه از روح خانه زدوده شد . گویی رنگ و بوی بهار و عطر یاس در خانه پخش شده بود . ستایش که شاهرخ را اینچنین شاد می دید از خوشحالی در پوستش نمی گنجید . شادی و سلامتی شاهرخ آرزوی او بود . شاهرخ یک مهمانی ترتیب داد . یک مهمانی خودمانی ولی بزرگ . سوگند نیز که در این مهمانی شرکت داشت ، مدام از بهنام می پرسید علت تغییر ناگهانی شاهرخ چیست ؟ و بهنام فقط به روی او لبخند می زد .
    او در درون خویش به این واقعیت واقف بود که گرمی و حرارت عشق است که اینچنین بر شاهرخ اثر گذاشته و این حرارت ، اینک به این طریق درست در قلبش نفوذ کرده بود . از طریق روح مهربان و عاشق پیشه ی بهار . این عشق را می ستود و برایش احترام زیادی قائل بود .
    شاهرخ در مهمانی با همه صحبت کرد . از همه به خاطر تمام ناراحتی هایی که به وجود آورده بود عذر خواهی کرد . و از اینکه در طی این مدت تحملش کرده و لب به شکایت نگشوده بودند ، تشکر کرد . از دخترش بهار عذر خواهی کرد و در حضور همه قول داد که دیگر هرگز باعث ناراحتی آنها نشده و سبب خوشبختی و صفا بین آنها شود و بهار را به خوشبختی برساند .
    زندگی دوباره روال عادی خود را سپری می کرد . البته با این تفاوت که سردی بار و بنه اش را جمع کرده و گویی برای همیشه از زندگی شان هجرت کرده بود . شاهرخ دیگر اضافه کاری ها را کنار گذاشت و وقت آزادش را صرف بهار می کرد و او را به گردش می برد . با هم به هر جایی که بهار می خواست می رفتند و خوش می گذراندند . شاهرخ کم و بیش قضیه ی فرزند ستایش را فراموش کرده بود ولی تماس ناگهانی رامین باعث شد تا دوباره به این مساله بیندیشد و به یاد آورد که چه نقشه هایی برای شاد کردن ستایش در ذهن کشیده بود .
    آن روز در دفترش نشسته و سرگرم کار بود که منشی اطلاع داد آقای صابر پشت خط هستند .
    - سلام جناب فروتن .
    - سلام چه عجب یادی از ما کردید آقای صابر !
    - من ؟ شما کم لطف شدید . یک ماه بیشتره که دیگر سراغی از من نگرفتی . فکر می کردم فراموشم کردی .
    - قرار بود شما در مورد معامله فکر کنید .
    و با پوزخندی ادامه داد :
    - معامله ی فرزندتون !
    - باز تیکه و کنایه شروع شد فروتن ؟ به هر حال زنگ زدم بگم بنده موافقم .
    - با چی ؟
    - با اینکه پولی از شما بگیرم و بریم بچه رو ببینی . شما چی ؟ راجع به پیشنهادم فکر کردی ؟
    - هنوز به نتیجه نرسیدم ، فعلاً بهتره قدم اول رو برداریم و بعد به فکر گامهای بعدی باشیم .
    - خوبه ! به هر حال من به زودی قراره برم اروپا . اگر خواستی می تونی با من بیای . هفته ی بعد پرواز دارم .
    - اونجا چه کار داری ؟ حتماً می خوای بری به پسرت سر بزنی . درسته ؟
    رامین پوزخندی زد و گفت :
    - نه جونم من خیلی کارهای مهمتر دارم . که نمی تونم به این مزخرفات رسیدگی کنم .
    - خب جناب صابر ! فردا می تونی بیای اینجا ؟
    - واسه چی ؟
    - مذاکره ! مگه نمی خوای تعیین کنیم که چقدر پول می خوای ؟
    - چرا جونم ، حالا ساعت چند ؟
    - راس ساعت 5/9 صبح در شرکت باش . منتظر هستم .
    و گوشی را نهاد . در این لحظه بهنام وارد شد و گفت :
    - شاهرخ جون به اینا یه نگاهی بنداز اگر کامل بودند بگو بفرستند بایگانی .
    - باشه . چطوری ؟ کمتر به من سر می زنی !
    و هر دو خندیدند .
    - چند لحظه پیش رامین زنگ زده بود . همسر سابق ستایش .
    - خوب چی می گفت ؟
    - بهنام من کلا فراموش کرده بودم . یادته چه فکر هایی داشتم .
    - هنوز هم داری . از چشات می خونم .
    شاهرخ لبخندی زد و گفت :
    - آره هنوز هم تصمیم دارم این کار و انجام بدم . می گفت هفته ی دیگه به اروپا می ره . می خواست اگه فکرهام و کردم باهاش برم البته شرط اول باید مقداری پول بدم . تا راضی بشه بچه رو نشون بده .
    - - خب تو چی گفتی ؟
    - فعلاً که قرار گذاشتیم فردا بیاد اینجا تا ببینم چقدر می خواد .
    - من هم می تونم ببینمش ؟
    - آره عمداً خواستم ملاقات اینجا باشه که تو هم باشی . شاید دو نفری بهتر تونستیم باهاش کنار بیایم .
    - امیدوارم موفق بشیم .
    و شاهرخ آرام گفت :
    - امیدوارم بهنام امیدوارم .
    چند ضربه به در خورد و سوگند وارد شد با لبخند گفت :
    - خسته نباشین . جمعتون جمعه .
    بهنام لبخند زنان گفت :
    - گلمون کم بود که خودش با پای خودش اومد .
    شاهرخ به شوخی گفت :
    - خانم منشی قرار نیست به جای کار از نامزدتون پذیرایی کنید ها .
    سوگند خندید و گفت :
    - چشم آقای رئیس بار آخره ، دیگه تکرار نمی شه .
    - شاهرخ جون حالمون و نگیر دیگه . این خانم ما به حد کافی حالگیری می کنه . الان هم که خودش با ما مهربونی می کنه تو به هم میریزی ها !
    هر سه خندیدند ، سوگند پرونده ای را روی میز نهاده و گفت :
    - باید امضا کنید در ضمن آقای مباشر تماس گرفته بودند و پرسیدند دستگاهها رو کی می فرستید ؟ گویا قرار بوده امروز به دستشون برسه .
    شاهرخ جواب داد :
    - درسته ولی مامور ما تماس گرفت و گفت مشکلی پیش اومده ، ولی زود رفع می شه . تماس بگیرید و ضمن عذرخواهی بگید تا فردا بار می رسه ، نگران نباشید .
    - به چشم . ممنونم و فعلاً با اجازه .
    - بفرما ! می یاد و می ره و ما رو اصلاً تحویل نمی گیره .
    سوگند در حین خروج لبخندی به روی او زد . شاهرخ هم خندید و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 254 و 255 ...

    گفت:
    - خدا ما مَردها رو آفریده که ناز بکشیم. پس تو هم ناز بکش تا شاید تحویلت بگیره.
    روز بعد بهنام و شاهرخ در اتاق نشسته و منتظر آمدن رامین بودند. صحبت می کردند که چه کنند و چه بگویند. تا او سوءاستفاده نکنه. در این لحظه شاهرخ پرسید:
    - راستی سوگند که چیزی در مورد این موضوع نمی دونه؟
    - نه نگران نباش، حرفی نزدم.
    - آفرین. چون اگر اون بدونه حتماً به طریقی ستایش هم خواهد فهمید.
    - نگران نباش. گفتم سرمایه دار یکی از شرکتهای خصوصی می خواد بیاد ملاقات ما و اون بره اتاقم به کارهای من برسه!
    - چقدر هم سرمایه داره!!
    بهنام خندید و گفت:
    - شاید در آینده نزدیک بشه.
    - نه بهنام اون نمی تونه این شرکت رو بدست بیاره. اونم مفت و مجانی.
    - امیدوارم خدا کمکمون کنه.
    در این لحظه منشی اطلاع داد که آقای صابر آمده اند. بعد از آن رامین وارد شد و نگاهی به بهنام و شاهرخ انداخت. خندید و دندانهای زشت و زردش را لحظاتی به نمایش گذاشت و گفت:
    - سلام آقایون. احوالتون چطوره؟
    بهنام جلو رفت، سلام کرد و رامین را دعوت به نشستن کرد. رامین گفت:
    - شما خیلی با نزاکت تشریف دارید. به این رفیق خوبتون هم کمی ادب و آداب معاشرت یاد بدید.
    شاهرخ خیلی سرد و جدی پشت میزش نشسته بود. بهنام هم جوابی نداد. به راستی که در نظرش رامین چهرۀ کریه و نفرت انگیزی داشت. در همان نگاه اول او را شخصی لاابالی دید و فهمید که چرا شاهرخ تا به این حد از او بیزار است و فقط بنا به ضرورت و نیاز حاضر به گفتگو با اوست و با خود اندیشید که ستایش چگونه با او می زیسته و چگونه تحملش کرده؟!!
    شاهرخ گفت:
    خب! نمی خوای سر صحبت را باز کنی؟
    رامین در حالی که پوزخندی گوشۀ لب نشانده بود گفت:
    - شرکت بزرگ و خوبیه، عالیه! خیلی خوشحال می شم اگر من هم تو این کاخ بزرگ و مشهور سهمی داشته باشم.
    - بهتره برای خودت نقشه نکشی و بحث اصلی رو دنبال کنیم.
    - اوه جناب فروتن جان شما چقدر آتیشتون تنده! نگران معامله نباش. من و تو با هم کنار می یایم.
    بهنام گفت:
    - آقای صابر بهتر نیست به جای تمام این صحبت ها قیمت اصلی رو بفرمائید؟
    - خوبه! چه جالب. شما همیشه غیرمنتظره و ناگهانی تیر رو می زنین به هدف؟!
    بعد خنده ای کرد و ادامه داد:
    خیلی خب عوض می کنم. ببینید بهتره اول حرفهام رو بزنم بعد قیمت اصلی رو تعیین کنیم. ببینید آقایون من قرار نبود برم اروپا ولی مجبور شدم. راستش...
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    - قراره ازدواج کنم. مدتهاست ولی این بچه علیل کارها رو خراب کرده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    256-257

    شاهرخ پوزخندی تحویلش داد و گفت:
    -چرا اون که کاری به کار تو نداره.
    -نه جونم تو متوجه نیستی .همسر من تقریبا یه زن خارجیه.البته امیدوارم در اینده ی نزدیک همسرم بشه.اون دوست نداره بچه ی من تو اروپا باشه .چون ما می خوایم اونجا زندگی کنیم .اصلا نمی خواد اسمی از مثلا پسر من !تو اروپا ثبت شده باشه .می فهمی ؟من هم برای این که بتونم به زن دلخواهم برسم قصد دارم از شر اون بچه خلاص بشم برای همین می خوام لطف کنم و از پیشنهادم بگذرم .منظورم سهیم شدن تو شرکت شماست.همسر اینده ام دلش نمی خواد من زیاد تو این کارها غرق بشم!با توضیحاتی که دادم حالا فقط بحث ما روی قیمتیه که شما باید بپردازید تا بچه مال شما بشه.می بینید کارتون خیلی راحت شده اقای فروتن.
    شاهرخ جدی پرسید:
    -شنیده بودم قرار بود چند وقت پیش ازدواج کنی .
    -گفتم که به خاطر وجود اون بچه نشد.اون موقع هم شما نبودید تا من خلاص بشم .اما حالا هستید و من راحت به مقصودم خواهم رسید!
    بهنام و شاهرخ نگریست با چشم به او فهماند که می توانند موافقت کنند.
    - تو چقدر می خوای تا راضی بشی؟
    اون قدری باشه که بتونم به زندگی عالی اونجا دست و پا کنم
    - فکر نمی کنم وضع مالی تو اونقدر بد باشه که از پس این مسئله بر نیای .
    - درسته خیلی تیزی.ولی من تمام پولم رو توی اون کار سرمایه گذاری کردم.حالا یه پول کلون می خوام.
    -چقدر می خوای؟
    رامین خونسرد جواب داد:
    -هرچی بیشتر بهتر داداش!
    - نظر خودت چیه؟حتما پیشنهادی داری.
    -اره قیمت پیشنهادی من یکصد میلیونه.
    -یکصد میلیون؟!فکر نمی کنم کم باشه.
    - میل خودتونه.اگر بخوایی می تونید اضافه بدید!
    بهنام و شاهرخ از این همه پرویی او عصبانی شده بودند.بهنام منتظر بود ببیند شاهرخ چه می گوید؟او نیز در فکر بود که چه کند .برایش مهیا کردن این پول کمی مشکل بود .پس از لحظاتی گفت:
    -چند روز به پرواز تو مانده؟
    چهار روز چطور مگه؟
    -اول برای تهیه ی بلیطم.دوم مهیا کردن نیمی از پول .اونجا وقتی از سلامت بچه مطمئن شدم کارهای قانونی رو انجام می دیم و تو وکالت بچه رو می دی به من .من قیم قانونیش می شم و تو برای همیشه از زندگیش می ری بیرون و بعد بقیه پول رو دریافت می کنی.
    ولی کارهای قانونیش خیلی طول می کشه.
    -من همه رو جور می کنم .نترس لقمه ی اماده رو مقابلت می زارم.
    خوبه!من هم زودتر به پولم می رسم.
    - ساعت و روز پروازت رو دقیقا یادداشت کن و بعد برو تو فرودگاه می بینمت !
    - بذار بگم چه لطفی در حقت کردم .
    شاهرخ متعجب پرسید؟
    -چه لطفی ؟!
    -دوتا بلیط گرفتم.البته لا این نیت که با تو حساب کنم ها .
    و خنده ای تحویل شاهرخ داد.
    عجب لطف بزرگی !!!خوبه.
    رامین برخاست کاغذی از جیبش در اورد و روی میز نهاد.شاهرخ در حالی که نگاهش می کرد گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    258-266

    مثل اینکه مطمئن بودی من قبول می کنم که همه چیز رو از قبل آماده کردی.

    - آره.چون می دونستم برایت چقدر مهمه!در ضمن مقداری از پول رو از فرودگاه میگرم باشه؟!
    - خیلی خب قبوله.
    - عالیه!خب آقایون از زیارتتون خوشحال شدم.
    شاهرخ دست او را که دراز شده بود نادیده گرفت و توجهی نکرد ولی بهنام باا کراه دستش را فشرد و گفت:
    - امیدوارم کلکی تو کارت نباشه آقای صابر چون به ضررت تموم میشه.
    - نه جونم.من از پول بدم نمیاد که بخوام ازش بگذرم.عزت زیاد.ما رفتیم.تو فرودگاه می بینمت آقای فروتن!
    و از اتاق خارج شد،بهنام رو به شاهرخ گفت:
    - عجب آدم نفهمی بود!
    - حالا دیدی با چه موجود کثیفی سر و کار داریم؟واقعاً دلم برای ستایش می سوزه.
    - حالا این پول رو از کجا باید تهیه کرد؟
    سهامم رو می فروشم،همه رو نه،ولی بیشترش رو باید بفروشم.بقیه رو هم از پدرم قرض میگیرم.
    - هی پسر زیادی تند نرو.مثل این که منو خیلی دست کم گرفتی.
    - نه بهنام جون تو کاری نداشته باش.
    - یعنی چی کاری نداشته باش؟نخواستم قصیه رو بدونم که بی کار بشینم.
    - می دونم ولی بهتره خودم این مشکل رو حل کنم.
    - نه پسر خوب،ما رفیق نیمه راه نیستیم.اصلاً توقع نداشتم با من این جور رفتار کنی!نیمی از پول رو من حاضر می کنم نصف دیگه رو هم تو.
    بذار ما هم تو این کار خیر سهمی داشته باشیم.
    - بهنام تو قراره ازدواج کنی.باید به فکر آینده ات باشی.
    بابا من که فقیر و بی پول نیستم.مطمئن باش این پول عروسی منو عقب نمی اندازه.
    - من که نمی گم نداری،داری ولی لازم داری آقا داماد.
    - نه شاهرخ جون،همین که گفتم.نصفش رو من تهیه می کنم و نصف دیگه رو خودت.البته باید تا چهار روز دیگه یه مقداری آماده کنم تا تو فرودگاه به اون مردک بدی.ولی عجب آدم...
    - اهمیت نده.تا از سلامت بچه مطمئن نشدیم نباید بهش اعتماد کنیم.
    - تنها می ری شاهرخ؟
    - آره.تو باید اینجا باشی و به کارها رسیدگی کنی.
    - از هر نظر روی کمک من حساب کن.راجع به مسئله ای هم که گفتم مطمئن باش.نصف پول رو حاضر می کنم.
    - باشه بهنام جون ولی به عنوان قرض،قبوله؟
    - شاهرخ ناراحتم می کنی ها!گفتم بذار تو این کار خیر من هم شریک باشم.
    شاهرخ لبخندی مهربان زد و گفت:
    - بهنام تو دوست خوبی هستی.
    بهنام سر به زیر انداخت،به راستی بهنام دوست خوبی بود.از هر لحاظ یار و یاور و رفیق خوبی بود و شاهرخ به وجودش افتخار می کرد و به دوستی با او می بالید!
    ***
    - بابا جون من نمی خوام شما برین سفر خواهش می کنم.
    شاهرخ مهربان او را در آغوش گرفته و بوسید و بعد گفت:
    - عزیزم قول می دم زود برگردم.من باید حتماً کارم رو انجام بدم.
    - چرا عمو بهنام نمی ره؟!
    - چون این کار مربوط به منه و من باید برم.تو که این رو خوب می دونی آدم نباید کار خودش رو به دیگران واگذار کنه.
    - آره،می دونم ولی...
    - دیگه ولی و اما نیار خوشگل بابا،خوب عروسکم؟
    بهار معصومانه به پدر نگریست و پرسید:
    - کی می ری؟
    - فردا.
    بهار غمگین گفت:
    فردا؟چقدر زود.
    - عزیزم کار دیگه.نمی شه عقب بیفته.باید فردا برم و تو قول بده که دعا کنی موفق بشم قول می دی؟
    - دعا می کنم بابا جون.از خدا می خوام که حتماً کارت درست بشه.
    - قربون تو برم.قول می دم وقتی برگشتم بریم مسافرت.هر جا که تو دوست داشته باشی.
    - بریم شمال.باشه بابا جون؟
    - حتماً خوشگلم،خب دیگه حالا بهتره برم و وسایلم رو جمع کنم که برای فردا حاضر باشم.
    - من هم کمکت می کنم باباجون.
    پدر و دختر به اتاق رفتند و ستایش متفکرانه باقی ماند.
    با خود اندیشید که چرا یکدفعه این سفر برای شاهرخ پیش آمده و چرا تا این حد مشتاق است با موفقیت بازگردد.بعد با خود گفت:
    خوب معلومه دیوونه اون برای کارهای شرکت می ره و دوست داره با موفقیت کارش تموم کنه و برگرده و بیشتر از این نیست.
    فردای آن روز شاهرخ در خانه از بهار و ستایش خداحافظی کرد و گفت که تنها به فرودگاه می رود،بهار غمگین گفت:
    - یعنی حتی دوست نداری برای بدرقه ات بیاییم باباجون؟
    - کوچولوی من،گفتم که خونه بمونید بهتره.یادت نره که قول دادی ستایش جون رو اذیت نکنی.
    و رو به ستایش کرد و گفت:
    خب ستایش برام دعا کن.این سفر برام خیلی مهمه.
    - امیدوارم موفق باشی.توکل به خدا.
    - ممنونم.مراقب خودت و بهار باش،خدانگهدار.
    بهار را بوسید و سوار بر اتومبیلش شد.بهار فریاد زد:
    - زود برگرد باباجون...
    و ستایش در دل دعا کرد که او به سلامت بازگردد.با رفتن او دست بهار را گرفت و وارد خانه شد.بهار روی صندلی نشست و گفت:
    - ستایش جون خدا کنه بابام موفق بشه.اگر این طورباشه همیشه شاد می مونه.خدا کنه که بابام دیگه ناراحتی نداشته باشه.
    - حتماً این طوره عزیزم حالا به جای این حرفها دوست داری با هم یه کیک خوشمزه درست کنیم؟
    بهار شادمان گفت:
    - آره.عالیه!مامانی و بابایی و عمو بهنام و سوگند جون هم دعوت می کنیم.
    - باشه.پس مثل این که خیلی کار داریم.زود باش باید دست به کار بشیم.
    بهار خندید و هیجانزده نگاهی کرد.ستایش به راستی عطر شادی و سرور را بر روح و روان این دختر می پاشید و او را شاداب نگه می داشت.بهار نیز از این همه هیجان و شور ذوق زده بود و ستایش را هم چون پدرش دوت می داشت.
    شاهرخ بین راه همان طور که از قبل با بهنام هماهنگ کرده بود او را سوار کرد و با هم به فرودگاه رفتند.
    - ستایش چیزی نگفت؟
    - می خواستند بیان فرودگاه ولی مانع شدم و گفتم نمی شه.اگر می اومدند با دیدن رامین قضیه لو می رفت.
    - درسته.سوگند هم دیروز می پرسید چی شده قراره شاهرخ بره مأموریت؟من هم گفتم نه بابا کی گفته!خلاصه قضیه رو سر بسته نگه داشتم که نفهمه امروز پرواز داری تا ان شاا... با دست پر برگشتی همه چیز رو فاش کنیم.
    - فقط امیدوارم کارها بدون مشکل درست بشه بهنام.دعا کن.
    - نگران نباش... تو این کیف بیست میلیون پوله.وقتی بچه رو دیدی می دی بهش که خفه بشه.
    - باشه.امیدوارم کلک نزده باشه...
    رامین در فرودگاه منتظر شاهرخ بود.با دیدن او و بهنام با پوزخند همیشگی اش به طرفشان رفت.
    - فکر کردم پشیمون دش و نمی یای!
    - تو پشیمون نشی ما نمی شیم.
    بعد روی صندلی نشستند و منتظر اعلام شماره پرواز شدند.هیچ کدام حرف نمی زدند وقتی شماره پرواز اعلام شد بهنام دست بر شانۀ شاهرخ نهاد و برایش آرزوی موفقیت کرد.شاهرخ نیز ضمن تشکر از او خواست در نبودش هوای بهار و ستایش رو داشته باشه.بهنام او را مطمئن کرد و پس از رفتن آنها به شرکت بازگشت.
    در پایان ساعت کاری بهنام از اتاق خارج شده و با لبخند به سوگند خسته نباشید گفت:
    - ممنونم.تو هم خسته نباشی.باید بریم خونه شاهرخ.
    - چرا؟
    - دعوتیم.بهار دعوتمون کرده.شاهرخ هم خونه اس نه!؟
    - نمی دونم شاید حالا بریم...
    بعد برخاست و هر دو سوار بر اتومبیل بهنام به سوی منزل شاهرخ حرکت کردند.فخری و فروتن وشبنم و فرید و فرزندشان نیز آمده بودند. با ورود بهنام و سوگند محفل گرم تر شد.ستایش به والدین شاهرخ گفته بود که او برای یک سفر کاری به خارج رفته.آنها نیز متعجب بودند که چرا تا به این حد بی صدا!سوگند که مسئله را شنید گفت:
    - سفر کاری؟خارج؟!
    ستایش گفت:
    - تو که باید بهتر از ما بدونی.
    - من اصلاً خبر نداشتم.گفته سفر کاریه؟!
    - عزیزم این سفر محرمانه بود به خاطر همین نباید کسی متوجه می شد.
    - محرمانه؟!یعنی من هم نباید می دونستم؟
    فخری مهربان گفت:
    - حالا عیبی نداره عزیزم.حالا که دور هم هستیم بهتره خوشحال باشیم.
    و شبنم افزود:
    - الان شاهرخ داره اونجا خوش می گذرونه و ما اینجا داریم جر و بحث می کنیم که چرا بی خبر رفت.انشاا... خیره.بیایی از کیک خوشمزۀ ستایش جون که خیلی برایش زحمت کشیده کمی بخوریم.
    در این لحظه دختر شبنم گریه را آغاز کرد.فرید خنده کنان گفت:
    - ما بهتره اول به بچه مون برسیم بعد بخوریم.
    - بهار شروع به بازی با نوزاد کرد که او گریه نکند.
    - شما کیک بخورید من با پریسا بازی می کنم.
    شاهرخ همراه رامین در یکی از هتل های مشهور که از قبل رزرو شده بود اقامت کردند.در ابتدای ورود و اقامت در هتل شاهرخ کمی استراحت کرد و بعد به سراغ رامین که در اتاق دیگری بود رفت.او در حال استراحت بود و در رویاهای خودش سیر می کرد.از این که به زودی به پولی هنگفت خواهد رسید خوشحال بود.هم چنین از این که از شر آن بچه مزاحم که جلوی پیشرفت به قول خودش عالی اش را گرفته بود راحت می شد،احساس رضایت می کرد.با شنیدن صدای در برخاست و آن را گشود به روی شاهرخ لبخندی زد و به داخل دعوتش کرد.شاهرخ روی صندلی نشست و به او زل زد و بعد از لحظاتی گفت:
    - اومدم ببینم کی می ریم بچه رو ببینیم.
    - من منتظر بودم تو استراحت کنی.وگرنه ایرادی نداره.می تونیم همین الان بریم.
    - می رم حاضر بشم.یک ربع دیگه بیرون باش.
    - مثل اینکه خیلی عجله داری ها.
    - آره عجله دارم.می خوام مطمئن بشم که کلکی تو کار نبوده.
    - درسته من رو درست و حسابی نمی شناسی.ولی بدون تو مرام من بی معرفتی اونم نسبت به کسی که برام همای سعادته نیست.
    شاهرخ پوزخندی زد و گفت:
    - مشخص می شه.یک ربع دیگه منتظرم.
    و از اتاق خارج شد و به اتاق خودش رفت.در حال آماده شدن بود که چند ضربه به در خورد برخاست و در را گشود.رامین خندان گفت:
    - من حاضرم.
    خارج از هتل سوار بر اتومبیلی شدند و رامین آدرس را گفت.پس از طی مسافتی اتومبیل مقابل ساختمان بزرگی متوقف شد و هر دو پیاده وارد ساختمان شدند.همراه رامین به اتاق رفتند که خانمی در آنجا پشت میزش نشسته بود و با دیدن رامین لبخندی زد و از دیدارش ابراز خوشبختی کرد.رامین نیز پس از گپ کوتاهی به او گفت که برای دیدن شروین آمدند.زن لبخندی زد و اظهار داشت که امیدوار است شروین از دیدارش خوشحال شود و بعد پرسید مرد همراهش کیست.رامین خنده ای کرد و پاسخ داد:
    - یه دوست باارزش!
    زن به روی او لبخندی زد و شخصی را صدا زد تا آنها را به اتاق شروین ببرد.زن جوان و خوش برخورد با آنها همراه شد.پشت در ایستادند او دو ضربه به در نواخت و بعد وارد شدند.زن با شادی گفت:
    - شروین نگاه کن کی اومده دیدنت.
    پسری که روی ویلچر و مقابل پنجره نشسته بود با تعجب برگشت و با دیدن رامی به زبان انگلیسی فریاد زد:
    - بیرونش کن،بیرونش کن،من نمی خوام ببینمش.نمی خوام.
    زن جوان به طرف او رفت و خواست آرامش کند.
    - عزیزم پدرته.این درست نیست.اون برای دیدن تو آمده.
    رامین در حالی که خشمناک به پسرک نگاه می کرد گفت:
    - مهم نیست،من برای دیدنش نیومدم.این آقا خواسته اونو ببینه.اون برای من اصلاً مهم نیست!
    شروین با چشمان وحشت زده اش به چهرۀ نکبت بار رامین که در حالت عصبانیت کریه تر می شد می نگریست.
    رامین رو به شاهرخ کرد و گفت:
    - اگر می خوای باهاش حرف بزنی خیالی نیست.من می رم چون کار دارم.خودت به هتل برگرد.شب می بینمت.
    و بعد نگاه دیگری به پسرک انداخته و رفت.
    زن جوان رو به شاهرخ پرسید:
    - شما نمی خواهید برید؟
    شاهرخ در حالی که ایستاده بود گفت:
    - من برای دیدن شروین اومدم.اگر ایرادی نداره می خواستم باهاش صحبت کنم.
    و با لبخند به شروین نگریست.پسر بی توجه به او ویلچرش را تا کنار پنجره رساند.زن نیز که اعتراضی از جانب پسر ندید لبخندی به شاهرخ زد و از اتاق بیرون رفت.با رفتن او شاهرخ جلو رفت و در چند قدمی پسرک قرار گرفت.اکنون دقیق تر به او می نگریست. موهای صاف و خرمایی رنگ،چشم های عسلی،چهره ای معصومانه و زیبا،پسری دوست داشتنی بود.ولی معلوم بود که غمگین است. غمگین و پژمرده.
    - شروین؟!
    پسرک عکس العملی از خود نشان نداد.شاهرخ دست بر شانه او نهاد. در این لحظه پسر سر گرداند و به او نگاه کرد،چشم هایش اشک آلود بودند.غمگین پرسید:
    - تو کی هستی؟دوست اون؟!
    - نه پسرم.من دوست اون نیستم.
    - ولی با اون بودی.با اون اومدی.با من چه کار داری؟
    - فکر کن و قبول کن که دوست تو هستم.
    شروین پرسید:
    - چرا باید قبول کنم؟
    شاهرخ مهربان گفت:
    - چون دوستت دارم.
    شروین به او خیره شد.بعد از مادرش شاهرخ اولین کسی بود که این جمله را ادا کرده بود.غمگین پرسید:
    - چرا دوستم داری؟کسی منو دوست نداره.چون کسی رو ندارم.
    - واقعاً این طور فکر می کنی؟
    و او آرام جواب داد:
    - فقط مادرم.
    شاهرخ مهربان و با محبت به او نگریست.
    - از مادرت خبری نداری؟
    شروین در حالی که اشک می ریخت گفت:
    - پدرم مارو از هم جدا کرد.همون مرد لعنتی.
    - همه چیز رو می دونم.
    - تو کی هستی؟
    - اسمم شاهرخه.راستش به خاطر تو بود که با رامین همسفر شدم و به خاطر توئه که مجبورم با اون همراه باشم.
    - چرا؟چه دلیلی وجود داره که بخوای به خاطر من با اون باشی؟شاید هم واقعاً دوست اون باشی و قصد داشته باشی من رو آزار بدی.
    - دوست ندارم در مورد من اینطوری فکر کنی.همون طور که گفتم من دوست پدرت نیستم.راستش می خوام یه کاری کنم که تو از دستش راحت بشی.
    - واقعاً؟برای چی؟نکنه می خواد بلایی سرم بیاره.
    - نه پسر خوب.ببین تو در مورد من چه فکری می کنی؟
    - من شما رو نمی شناسم.پس نمی تونم فکری هم در موردتون داشته باشم.
    شاهرخ به سادگی پسر لبخند زد و مهربان گفت:
    - من می خوام تو رو به مادرت برسونم.
    پسر با شنیدن این جمله به شدت هیجانزده شد و در حالی که صدایش از هیجان می لرزید گفت:
    - شما از مادرم خبر دارید؟اون رو می شناسید؟
    شاهرخ دستهایش را روی شانه های نحیف او نهاد و بر روی زمین زانو زده طوری که صورتش مقابل چهرۀ شروین قرار گرفت:
    - آروم باش عزیزم... آره من می شناسمش.
    - حالش خوبه؟کجاست؟دلم خیلی براش تنگ شده.پدرم که اذیتش نمی کنه.
    - نمی تونه این کار و انجام بده.چون دیگه همسر مادر تو نیست.
    - مادرم ازش جدا شده؟
    - از همون روزهایی که پدرت تورو با خودش به اینجا آورده از هم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    268 تا 275

    جدا شدند .

    - حالا کجاست ؟ حالش خوبه ؟
    - آره عزیزم ، حالش خوبه و فقط ناراحتی و نگرانیش به خاطر دوری از توئه .
    - شما با مادرم چه ارتباطی دارین ؟ اصلاً مادرم رو از کجا می شناسید ؟
    - مادرت تو خونه ی من زندگی می کنه .
    شروین افسرده پرسید :
    - پس شما با شما ازدواج کرده ؟
    - نه .
    - پس چی ؟
    شاهرخ جواب داد :
    - مادرت پرستار دختر کوچولوی منه همین . و برای اینکه شروین را راحت کند این جمله را نیز در ادامه صحبتش افزود : و هیچ ارتباط دیگه ای بین من و او نیست .
    شروین به روی او لبخندی زد و گفت :
    - باورم نمی شه که یکی از مادرم خبری برام آورده .
    شاهرخ مهربان گفت :
    - باور کن اگر بتونم کارها رو جور می کنم تو رو به ایران بر می گردونم ، پیش مادرت .
    اشک در چشمان شروین چون غنچه ای شکفت . شاهرخ شادی او را حس کرد . ساعتی را با او صرف کرده و از ستایش برایش صحبت کرد و به او قول داد که تمام سعی اش را به کار بندد تا او را به مادرش برساند تا با ما زندگی کند از او هم قول گرفت که پسر خوبی باشد و دیگر غصه نخورد . حتی به تهدیدها و سخنان بیهوده رامین هم توجهی نکند و سعی کند شاداب باشد تا با چهره ای شاد و سرحال به ایران و نزد مادرش بازگردد . وقتی که خواست از او خداحافظی کند پسرک کمی دلگیر شد .
    دوست نداشت شاهرخ به این زودی ترکش کند ! شاهرخ با مهربانی او را بوسید و دست مهر بر سرش کشید و قول داد تا وقتی که در آن کشور است مدام به او سر بزند و بعد از اتاق خارج شد و از همان زن جوانی که آنها را به اتاق شروین آورده بود خواست تا او را به دفتر مسئول آسایشگاه راهنمایی کند . زن با کمال میل این کار را انجام داد . مسئول آنجا همان زنی بود که در ابتدای ورود وارد اتاقش شده بود . او با دیدن شاهرخ لبخندی زد و دعوت کرد که بشیند . بعد گفت :
    - آقای صابر گفتند که شما از دوستان ایشون هستید .
    شاهرخ لبخندی تمسخر آمیز زده و گفت :
    - خیر من فقط با اون در یه معامله شرکت دارم . همین ، از دوستانش نیستم و پس از مکث کوتاهی ادامه داد :
    - من می خوام راجع به شروین با شما صحبت کنم . می خوام بیشتر راجع بهش بدونم .
    زن متعجب گفت :
    - می تونم سوالی بپرسم ؟
    و با تصدیق شاهرخ ادامه داد :
    - چرا شما نسبت به شروین تا این حد احساس مسئولیت می کنید ؟
    شاهرخ سر به زیر انداخت و گفت :
    - به خاطر احساسم و به خاطر وجدانم ، این بچه اینجا روز به روز پژمرده تر می شه ، روحیه اش ضعیفه .
    زن که از سخنان پر محبت شاهرخ خوشش آمده بود گفت :
    - شما درست متوجه شدید . شروین پسر حساسیه . از کودکی در اینجا بوده . پدرش اونو آورد و گفت که مادرش مرده . ولی شروین به ما گفته که مادرش زنده است و پدرش اونا رو از هم جدا کرده . پدرش در این مورد حرفی به ما نزده . راستش دوست نداره راجع به زندگیش سوالی کنیم . خیلی دیر به دیر اینجا میاد . اونم برای اینکه ببینه اوضاع از چه قراره .
    در ثانی شروین اصلاً از دیدن اون خوشحال نمی شه . از نظر روحی شروین بیماره . اگر این طور پیش بره حتماً حالش وخیم تر می شه .
    شاهرخ پرسید :
    - نظر شا چیه ؟ باید چه کار کرد ؟
    - شاید اگر مادرش رو ببینه بهتر بشه . یا مادرش از اون نگه داری کنه .
    - دادگاه ایران سرپرستی شروین رو به پدرش داده .
    - خب دوباره شکایت کنید . اگر دادگاه از این وضع مطلع بشه حتماً قاضی در رای اش تجدید نظر می کنه .
    - نمی شه مادرش نگرانه که رامین به بچه آسیب برسونه . چون تهدیدش می کنه . به هر حال از اینکه این اطلاعات رو در اختیارم قرار دادید سپاسگزارم ، خواهش می کنم بیشتر مراقب اون باشید من بازم اینجا میام .
    - خواهش می کنم . از آشنایی با شما خوشوقت شدم آقای .....
    - فروتن ، شاهرخ فروتن .
    - اوه بله ، آقای فروتن .
    پس از آن از شاهرخ خداحافظی کرد و رفت . واقعاً از شنیدن آن سخنان ناراحت شده بود . حتی از دیدن حال رقت بار شروین نیز اندوهگین بود . اگر ستایش شکایت می کرد حتماً قاضی رای را به او می داد . ولی افسوس که او حاضر به چنین کاری نبود .
    شب هنگام در رستوران هتل در حال صرف شام بودند . رامین با ولع می خورد ، گویی مدتها بود که غذا نخورده یا از انجام کار سخت و طاقت فرسایی بازگشته و اکنون فقط میل به خوردن دارد . ولی شاهرخ اشتها نداشت فقط خشمگین به رامین می نگریست . رامین خنده ای کرد و گفت :
    - چیه پسر ؟ چرا غذات و نمی خوری ؟
    - میل ندارم .
    - چرا ، دیدن اون بچه باعث بی اشتهاییت شده ؟
    بعد لیوان نوشابه را سر کشید و ادامه داد :
    - پس حالا من رو درک می کنی که نمی تونم اونو ببینم و دوستش داشته باشم .
    - احمق ! تو یه کثافتی . تو داری اون بچه رو تباه می کنی . اون بچه توئه می فهمی .
    رامین خندید و گفت :
    - آروم باش شاهرخ . اون بچه به زودی خوشبخت می شه . چون تو می خوای ازش نگهداری کنی .
    - همه چیز رو آماده کردم . وکیلم تو ایران مدارک رو کامل می کنه و تو هم پولت رو می گیری و برای همیشه از زندگی ستایش و پسرش گورت رو گم می کنی و می ری !
    - من آرزومه که به این پول برسم .
    - تو یه آدم کثیفی .
    - خیلی خوب دیگه کافیه . من دارم شام می خورم . اوقاتم رو تلخ نکن . من صبرم زیاده ، ولی وقتی کاسه ی صبرم لبریز بشه کسی جلودارم نیست . پس بهتره تا این حد سر به سرم نذاری . در ضمن بهتره بابت دیدن بچه و مطمئن شدن از سلامتیش اون مبلغی رو که قرار بود بدی ، حاضر کنی .
    شاهرخ برخاست و گفت :
    - پول حاضره ، توی اتاقم منتظرتم .
    و رفت . رامین زیر لب گفت :
    - دیوانه ها ، می خوان به خاطر یه بچه علیل با من دربیفتند . چقدر خوب . به زودی برای همیشه از شرش خلاص می شم و به یه پول حسابی می رسم !
    بعد باقی غذایش را صرف کرد و به اتاقش شاهرخ رفت . شاهرخ کاغذی را از قبل آماده کرده و در آن قید کرده بود که برای گرفتن بچه این پول را پرداخت می کند . قرار داد دو نسخه بود که برگه ی اصلی دست شاهرخ می ماند و برگه ی کپی در اختیار رامین قرار می گرفت . اوبه برگه ها خندید !
    در نظرش اینها یک نوع بچه بازی بود . بنا به خواسته ی شاهرخ برگه ها را امضاء کرد و کیف پول را از شاهرخ دریافت کرد . وقتی چشمش به پولها افتاد خنده ای کرد و گفت :
    - ممنونم جناب شاهرخ خان . او هم پوزخندی زد و گفت :
    - اگر آدمِ نداری بودی دلم نمی سوخت ، اما با اینکه به حد خودت داری باز هم چشم طمع داری .
    رامین مودبانه به او نگریست و گفت :
    - درسته دارم ولی نمی شه به این خاطر از گرفتن پول بیشتر صرفنظر کنم .
    - به هر حال بگذریم . همسر آینده ات چی شد ؟
    گویی گل از گل رامین شکفت . با خنده گفت :
    - امروز دیدمش . از دیدن من خیلی خوشحال شد !
    شاهرخ با تمسخر پرسید :
    - واقعاً ؟ !!
    - معلومه . از خداشه که زن من بشه .
    - معلومه با این همه کمالات بایدم این طور بشه .
    رامین گفت :
    - گفتم که دیگه از شر بچه هم خلاص شدم .
    - واقعاً که . اون چی گفت ؟
    - گفت بهتر ! می تونیم با هم ازدواج کنیم .
    - می تونم یه سوالی از تو بپرسم ؟
    رامین در حالی که در دنیای خودش سیر می کرد گفت :
    - آره . فعلاً هرچه دوست داری بپرس .
    - می خواستم ببینم آدمهایی که می خوای با اونها کار کنی ، چه کاره اند ؟ کارشون چیه ؟
    - فقط بدون عالیه ! حرف نداره . یعنی اگر تو کار اونا باشی نونت واسه همیشه تو روغنه .
    - خوب چه کاریه ؟
    - یه کار بی دردسر ! راستش من خودم هم زیاد اطلاع ندارم . فقط سرمایه می ذاریم و از سودش بهره می بریم . بدون اینکه کاری انجام داده باشیم !
    - جالبه ! به هر حال امیدوارم بدونی که چه کار می کنی ، با اونکه ازت خوشم نمی یاد ولی به عنوان یه ایرونی و هموطن باید بهت بگم که به اینها اعتماد نکن . ممکنه وارد کاری بشی که کثل باتلاق اجن باشه که مدام تو اون فرو بری . و وقتی حسابی تو لجنزار فرو رفتی خلاص شدن برات غیر ممکنه .
    رامین خندید و دندان های زردش را به نمایش گذاشت و گفت :
    - تو غصه نخور . خودم می دونم چه می کنم .
    بعد برخاست و کیف را در دست گرفت و گفت :
    - خب رفیق جان هرچند دوست نداری رفیق من باشی ولی به هر حال به خاطر این پولها ممنون ! می تونی تا وقتی اینجا هستی بری و بچه رو ببینی . ولی نمی تونی از اونجا خارجش کنی . از طریق تلفنم نمی تونه با مادرش صحبت کنه ، افراد اونجا حسابی مقرراتی هستند .
    - - بله خودم می دونم . تو نگران نباش .
    - فعلاً خدانگه دار . در ضمن من فردا از این هتل می رم . قراره تو خونه ی همسر و پدرزن آینده ام اقامت کنم .
    - کی به ایران بر می گردی ؟
    - شاید دو هفته ی دیگه . تو کی بر می گردی ؟
    شاهرخ کمی اندیشید و بعد گفت :
    - منم تا دو روز دیگه بر می گردم . اونجا حسابی گرفتارم وقتی برگشتی ، حتماً با من تماس بگیر . فکر نکنم قرارمون رو فراموش کنی .
    رامین خندید و گفت :
    - نگران نباش . من حتماً میام . تو هم به آرزوت می رسی و اون پسرک رو می بری ایران برای خودت و مادرش . شب خوب بخوابی . خداحافظ .
    رامین رفت و شاهرخ بر جای خود باقی ماند . در فکر فرورفته بود که آیا کارها خوب پیش خواهد رفت ؟ تصمیم گرفت با بهنام تماس گرفته و او را از اوضاع خبردار کند . گوشی را برداشت و از مسئول هتل خواست شماره را بگیرد . پس از لحظاتی بهنام پشت خط بود .
    - سلام بهنام جان .
    - سلام شاهرخ خودتی ؟ پسر تو هم زنگ نمی زنی وقتی هم می زنی بی موقع اس.
    - مگه ساعت چنده ؟
    - همون موقع که باید بلند بشم و برم سر کار .
    شاهرخ خندید و گفت :
    - پس به موقع زنگ زدم و بیدارت کردم . چه خبر ؟ بچه ها خوبند ؟
    - خوبِ خوب . جات خالی جشنی به راه انداخته بودیم که بیا و ببین .
    - جدی می گی ؟ خوب خدا رو شکر که خوشحال بودید .
    - تو بگو چه خبر ؟ پسره رو دیدی یا دروغ بود .
    - نه دیدمش . تو یه آسایشگاهه . اوه خدای من بهنام این مردک احمقه . کدوم پدری نسبت به بچه ی خودش این قدر بی عاطفه اس که این مرد اینطوره ؟
    - حالا بچه خوب بود ؟
    - از نظر روحی خیلی ضعیفه . وقتی از مادرش گفتم ، اگر بدونی چه حالی پیدا کرد . انگار دنیا رو بهش دادم . باید روش کار کرد . باید از نظر روحی تقویتش کرد .... تو چه کار کردی ؟ وکیلمون کارها رو درست می کنه ؟
    - تازه یه روزه رفتی رفیق عزیز . ولی آره جور کرده فقط یکی دو ورق دیگه رو تکمیل کنه کار تمومه .
    - راستی مردک امضا کرد ؟
    شاهرخ خندید و گفت :
    تا چشمش به پولها افتاد خودش رو گم کرد . باورم نمی شد . اگر نمی دونستم وضع مالیش روبه راهه فکر می کردم یه آدم بدبخته که تا حالا رنگ پول و ندیده . تازه در نظرش امضا دادن بچه بازی بود . به هر حال شانس آوردیم . این یکی رو که راحت امضا کرد .
    - راحت ؟ پولش رو گرفته .
    - درسته . خوب بهتره بری به کارت برسی . ببخشید که بی موقع زنگ زدم .
    - نه جونم . خوشحال شدم . مراقب خودت باش . کی بر می گردی ؟
    - دو روز دیگه سپردم بلیط رو رزرو کنند .
    - باشه . موفق باشی و به امید دیدار.
    - به امید دیدار .
    روز بعد شاهرخ از متصدی هتل سراغ رامین را گرفت و شنید که او تسویه کرده و رفته ، تشکر کرد و رفت . خود را به آسایشگاه رساند و مسئول آنجا را ملاقات کرد و خواست شروین را ببیند . خانم « ریکا » از ملاقات با او خوشحال شد و اظهار داشت که از دیروز حال شروین خیلی بهتر شده و پس از مدتها خنده را روی لبان او مشاهده کرده اند . شاهرخ از این موضوع خوشحال شد و به اتاق او رفت . شروین با دیدنش به انگلیسی به پرستار گفت :
    - اوه مارگارت ببین کی اومده ؟ خدا جون آقا شاهرخ چقدر خوب


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    276-295

    شاهرخ گویی شروین پسرِ خودش باشد با مهربانی به طرفش رفت و او را در آغوش گرفت و بوسید . شروین با هیجان میخندید . پرستارش که شاهرخ او را روز قبل دیده بود لبخندی مهربان زد و گفت:


    خیلی از دیدنتون خوشحال شده .


    شاهرخ در جواب جمله او لبخند محبت آمیزی زد و بعد شروین را روی ویلچر نشاند و گفت :


    خوب پسر خوب میبینم که حالت خوبه . معلوم که به خاطر قولی که به من دادی قدمهای اول رو برداشتی. حالا دوست داری بریم تو محوطه سرسبز اینجا و کمی با هم باشیم ؟


    شروین خوشحال جواب داد :


    به شرطی که زود نری دوست دارم بیشتر با من باشی .


    حتما پسرم.


    شنیدن کلمهای پر مهر پسرم از زبان شاهرخ چنان شیرین و دوست داشتنی بود که شروین دوست داشت بارها و بارها آن را بشنود. ولی شرم داشت چنین درخواستی بکند . شاهرخ چرخ را هل داد و با راهنمایی مارگریت وارد محوطهای سرسبز شدند که بیشتر شبیه به باقی زیبا بود . شروین معصومانه گفت :


    میدونی آقا شاهرخ . من خیلی وقته تو این باغ نیامدم . مارگریت چند وقت ؟


    فکر میکنم یک سال باشه .


    شاهرخ متعجب ابتدا به مارگریت و بعد به شروین نگریست .


    یکسال ؟ یعنی تو فقط تو اتاقت بودی؟


    بله . لزومی نداشت به اینجا بیام . از پنجرهای اتاقم همه چیز رو میدیدم.


    مارگریت در ادامه سخنان او گفت :


    درسته. حداقل برای هواخوری هم نمیاومد


    - آره نمیومدم . چرا باید میومدم تا سرسبزی هارو ببینم ؟ برای چی باید به فکر سلامتیم میبودم ؟ من که باید تا آخر عمرم اینجا بمونم تا بمیرم و حتی اجازه ندارم مادرم رو ببینم یا از او خبری داشته باشم .به چه امیدی باید خوشحال میبودم و به فکر گشت و گذار میافتادم. برای چی ؟!


    شروین با فریاد این جملات را ادا میکرد و به گریه افتاد. شاهرخ مهربان مقابل او زانو زد و دستهایش را گرفت و گفت :


    - شروین پسر گلم. گریه میکنی؟ واسه یه مرد گریه کردن چندان راحت نیست . یه مرد باید مقاوم و صبور باشه. دیگه نباید به غم و اندوه و سختیهای که کشیدی فکر کنی. به امید خدا کارها رو درست میکنم و به زودی تورو به ایران بر گردونه پیش من و مادرت .


    شروین افسرده خود را در آغوش شاهرخ انداخته و غمگین نالید :


    - کاش تو پدرم بودی کاش همیشه با من بودی . کاش تو مال من بودی ... آرزوی من داشتن پدری مثل تو بوده ولی چرا اینطور شد. چرا ؟


    شاهرخ سر او را نوازش کرد. به راستی شروین در وضع نامناسبی قرار داشت پس از لحظاتی او خندید و گفت :


    - هی پسر خوب . ما که قرار نیست همینطور بشینیم و گریه کنیم. قراره خوش باشیم. تو که یادت نرفته چه قولی به من دادی ؟


    بعد با مهربانی اشکهای روی گونه شروین را پاک کرد و گرف :


    - حیف نیست از این چشمهای قشنگ اشک بیاد؟ دِ بخند پسر خوب .


    شروین شاداب خندید. مارگریت نیز خندید و بعد رفت. حالا آن دو تنها بودند . بچههای دیگری هم آنجا بودند . شاهرخ با شروین بازی کرد.او را میخنداند و سعی میکرد به او روحیه دهد.حتی ناهار را نیز آنجا با هم صرف کردند . تا بعد از ظهر کنار شروین ماند. خیلی دوست داشت او را بیرون ببرد و شهر را نشانش دهد ولی افسوس که نمیتوانست. چنین اجازهای را به او نمیدادند . زمانی که میخواست از شروین جدا شود پردهِ اندوه و غم دوباره بر چهرهِ شروین سایه افکند. شاهرخ مهربان به او گفت:


    - غصه نخور عزیز دلم. فردا هم میام.


    - همیشه میای؟


    شاهرخ لحظهای مکث کرد و جواب داد:


    - باید برگردم ایران. باید کارها رو درست کنم. تمام تلاشم رو میکنم تا بتونم پدرت رو راضی کنم وکالت تورو به مادرت بده تا بتونی برگردی و با مادرت زندگی کنی.


    - اگه نتونستی چی؟


    - نگران نباش ما موفق میشیم.


    - کی برمیگردی:


    - فردا شب.


    - یعنی فقط فردا میبینمت؟


    شاهرخ سر تکان داد و برای اینکه شروین ناراحت نشود گفت:


    - ولی برای همیشه که نمیرم. برمیگردم و تورو هم میبرم. نمیزارم اینجا بمونی. تو هم باید قول بدی تا وقتی که اینجا هستی و من کارها رو درست میکنم مراقب خودت باشی و دیگه غصه نخوری.


    _ قول میدم شاهرخ


    _ آفرین پسر خوب


    سپس پیشانی او را بوسید و پس از خداحافظی رفت


    فصل 7


    بالاخره شاهرخ به ایران بازگشت. زمانی که از شروین خداحافظی میکرد به او قول داد که با او تماس بگیرد.شروین بیقرار دیدار مادرش بود و شاهرخ قول داد که این دیدار به زودی صورت پذیرد. به مسئول آسایشگاه نیز بسیار سفارش شروین را کرده بود. زمانی که وارد ایران شد صبح زود بود. یکراست به شرکت رفت. هنوز ساعت اصلی کار شروع نشده بود و از بهنام هم خبری نبود. ساعتی گذشت و کارکنان وارد شرکت شدند.بهنام نیز آمد و یک راست وارد اتاق شاهرخ شد .با دیدن او خوشحال به طرفش رفت و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
    _ چطوری پسر. خوش گذشت؟
    _جای تو خالی. چطوری؟مثل اینکه حسابی سرحالی.
    بهنام خندید و گفت:
    _ از نبود رئیسم سو استفاده کردم و حسابی خوردم.
    شاهرخ هم خندان گفت:
    _ نوش جونت. هرچی دوست داری بخور فقط قاضی منو نخور که از گرسنگی میمیرم.
    پس از گپی دوستان، بهنام پرسید:
    _ خوب اوضاع از چه قراره؟_..

    _ هیچی همونی که تلفنی گفتم


    _ از رامین چه خبر؟


    _ هیچی فردای شبی که پولها رو گرفت با هتل تسویه کرد و رفت گفت دو هفته دیگه بر میگرده.


    _ به قول تو خوبه که پولداره . اگه مایه در نبود چی میشد؟


    _ نمیدونم . معلوم نیست میخواد تو چه کاری سرمایه گذاری کنه. این طور که فهمیدم باید کار خلاف باشه. چون اصلا معلوم نیست چی به چیه!


    _ که اینطور از شروین بگو


    _ وای بهنام.اون مرد عوضی معلوم نیست با این بچه چه کرده.چنان روحیه خرابی داره که حد نداره.خیلی دلم سوخت.تو این دو سه روزی که اونجا بودم مدام بهش سر میزدم. حسابی با من دوست شده. اگه گریه هاش رو میدیدی جیگرت آتیش میگرفت.


    _ حالا چیکار میکنی؟ به ستایش میگی؟


    _ حالا نه . باید از طرف رامین مطمئن بشیم بعد.میترسم یه امیدواری بیهوده بهش بدم و بد همه چیز خراب بشه.


    _ امیدوارم موفق بشی. سوگند خیلی حساس شده میگه چرا من اطلاع ندارم.


    _ هر دو خندیدند و در این لحظه سوگند وارد شد و با دیدن شاهرخ لبخند زنان گفت:


    _ به به جناب رئیس ! سلام عرض کردم. سفر محرمانه خوش گذشت


    شاهرخ جدی پرسید:


    _ کی گفت محرمانه؟


    _ بهنام


    _بهنام مگه من نرفتم سفر محرمانه ؟ اگر محرمانه بود تو چرا اصلا حرفشو زادی؟


    بهنام در حالی که میخندید گفت باور کنید در برابر سوگند خلع سلاحم. شرمنده جناب رئیس. هر سه خندیدند و سوگند گفت به هر حل من حسابی مشکوک شدم . ولی براتون آرزوی موفقیت میکنم.


    شاهرخ تشکر کرد و بهنام گفت:


    _ معلومه خستهای . بهتره بری خونه و استراحت کنی.


    _ آره ممنون که به فکر منی. فقط اومدم ببینمت و گزارش مأموریت محرمانه رو بدم.


    و به سوگند نگاه کرد و خندید.سوگند حرفی نزد و به لبخند اکتفا کرد.شاهرخ از هر دو خداحافظی کرد و رفت. با رفتن او سوگند گوش بهنام را کشید و گفت:


    _ حالا دیگه با شاهرخ دست به یکی میکنی و به من میخندی؟ بهنام در حالی که سعی میکرد خود را رها کند خندان گفت:


    _ نه به خدا. من غلط میکنم به شما بخندم. در ثانی عزیز دلم زشته یکی میاد میبینه ها.تو خونه هر کاری دوست داری بکن هر بالایی خواستی سرم بیار. ولی الان گوشمو ول کن بابا گوشم درد گرفت.


    سوگند گوش او را رها کرد و گفت:


    _ حالا فهمیدی که یه مرد نباید با همسر خوبش چنین رفتاری داشته باشه؟


    _ بله عزیزم فهمیدم حسابی هم فهمیدم . حالا اجازه میدی من به کارم برسم؟


    _ بله من رفتم.

    وقتی سگان در حل خروج بود بهنام صدا زد سوگند. - بله؟
    بهنام با محبت نگاهش کرد و گفت دوستت دارم. سوگند لبخندی زد و سرش را به نشانه تشکر تکان داد و رفت. بهنام هم شاد و سر خوش مشغول کارش شد

    شاهرخ ساعتی در خیابان معطل شد تا توانست هدیهای برای ستایش و بهار تهیه کند.در سفر به قدری گرفتار بود که فراموش کرده بود برای آنها چیزی تهیه کند اما حالا که میخواست آنها را غافلگیر کند ترجیح داد دست خالی نباشد . به در خانه که رسید فکری به خاطرش رسید کلید را در جیب گذشت و در زد. ستایش که همراه بهار مشغول بعضی بود، با صدای زنگ به طرف در رفت انتظار کسی را نداشت اینقدر با بهار بعضی کرده بود که لٔپهایش گٔل انداخته بود و صورتش زیباتر مینمود.پرسید:


    _ کیه؟


    جوابی نشنید. آرام در را گشود و با دیدن شاهرخ پشت در مبهوت شد.


    _ سلام. چی شده؟ شوکه شودی ستایش خانوم؟


    اوه نه نه. سلام...خو...خوش آمدین بفرمائید.


    شاهرخ لبخند زنان وارد شد و بستهها را به ستایش سپرد. بهار با دیدن پدرش هیجان زده به طرفش دوید و خود را در آغوش او جا داد.


    _ سلام بابا جون خوش آمدی.


    شاهرخ او را بوسی


    _ سلام شیرینم، وای خدا، یه بوس بده ببینم.به به چه شیرین بود.


    بهار شاداب خندید، ستایش نیز همراه آنها خندید . از دیدن شاهرخ و شادابیاش خوشحال شده بود. وقتی در پذیریی نشستند شاهرخ یکی از بستهها را مقابل ستایش نهاد و دیگری را به بهار تقدیم کرد و با لبخند گفت


    _راستش با عرضه شرمندگی باید بگم که این هدایا رو از همین مغازههای تهران خودمون خریدم. راستش اونجا خیلی مشغول کار بودم و نشد...


    ستایش تشکر کرد و گفت


    شما خیلی لطف کردین راضی به زحمت نبودام.


    خواهش میکنم امیدوارم خوشتون بیاد


    بهار با خوشحالی شروع به باز کردن هدیهاش کرد. یک پندای بزرگ و پشمالو! از دیدن آن چنان شاد شد که بارها پدر را بوسید. هدیه ستایش هم یه شیشه عطر بسیار خوشبو و یک سنجاق سینه بسیار زیبا بود .


    شاهرخ نیز خوشحال از اینکه آنها از هدایا خوششان آماده برخاست و برای استراحت به اطاقش رفت.


    شاهرخ با بهنام و وکیلِ شرکت به شدت سرگرم بحث بود.وکیل معتقد بود که نمیتوان به رامین اعتماد کرد و آنها باید از رامین شکایت کنند او رامین را کلاهبردار میدانست و معتقد بود از راه قانونی میتوان کارها را درست کرد..


    _ اگر مادر بچه شکایت کند مطمئن باشید با توجه به مدارکی که ما داریم، حتما دادگاه حضانت بچه رو به مادرش میده.


    _ ولی در صورت شکایت ممکن رامین بالایی سر بچه بیاره. برای اون مرد خیلی راحته که خودش رو از شعر بچه ش خالص کنه.


    بهنام نیز گفتههای شاهرخ را تایید کردو وکیل دیگر حرفی نزد. هر سه امیدوار بودند که رامین بعضی تازه ئئه را شروع نکند،شاهرخ از ستایش نیز وکالتی گرفته بود تا بتواند کارها را راحت تر انجام دهد. ولی ستایش هنوز از اصل جریان بی اطلاع بود و با آن که هیچ امیدی نداشت وکالت را به شاهرخ داد. یک هفته از بازگشت شاهرخ میگذشت و هنوز تماسی با شروین نداشت. آن روز در دفترش به منشی سپرد که شماره مورد نظرش را بگیرد، و وقتی ارتباط برقرار شد، به اطاقش وصل کند. پس از بارقرری ارتباط صدای مأسومنهٔ شروین در گوشی پیچید:

    _ الو؟
    _ سلام پسر خوب حالت چطوره؟
    _ سلام شاهرخ. چقدر خوشحالم که صدات رو میشنوم.
    _ منم همینطور عزیزم، حالت خوب؟
    _ بله خوبم. من به قولم عمل کردم. میتونی از مارگریت بپرسی.
    شاهرخ خندید و گفت:
    _ آفرین! من میدونستم تو پسر خوش قولی هستی.
    شروین با شادمانی خندید:
    _ از مادرم چه خبر؟ حالش خوب؟ خیلی دوست دارم باهاش صحبت کنم اما حیف...
    _ نگران نباش. به موقعش با مادرت هم صحبت میکنی.|
    _ چرا اینقدر دیر به من تلفن کردی؟ زودتر منتظرت بودم.
    _ باور کن سرم شلوغ بود ولی از این به بعد زود به زود زنگ میزنم.
    _ ممنونم. دوستت دارم شاهرخ
    _ من هم دوستت دارم...پسرم. خوب میدانست شروین خیلی مایل است او را پسرم خطاب کنا. او نیز مهربان و با محبت این واژه را ادا میکرد و میدانست پسرک را از صمیم قالب خوشحال میکند.
    _ خوب دیگه، مواظب خودت باش، باز هم تلفن میکنم
    _ باشه تو هم مراقب خودت و مادرم باش. بهش بگو خیلی دوسش دارم.
    _ حتما خداحافظ.
    _ خداحافظ شاهرخ.
    شاهرخ گوشی را نهاد و به معصومیت پسرک لبخندی مهربان زد. خیلی دلش می خواست با ستایش صحبت کند. ولی می ترسید کارها خراب شود. می خواست از هر جهت مطمئن شود بعد آن دو را به هم نزدیک کند. فقط منتظر بود رامین زودتر به ایران برگردد.
    دو هفته دیگر سپری شد و از رامین خبری نبود. تا این که در هفته سوم منشی به شاهرخ اطلاع داد که آقای صابر تماس گرفته اند. شاهرخ عجولانه گفت:
    - وصل کنید.
    - سلام جناب شاهرخ خان!
    - اصلاً معلومه که تو کجا هستی؟
    صدای قهقهۀ رامین در گوشی پیچید و او گفت:
    - رفته بودم ماه عسل تو که توقع نداری عروسی کنم و ماه عسل نرم؟!
    شاهرخ پوزخندی زده و گفت:
    - مبارکه. چه بی خبر!
    رامین با مستی گفت:
    - سیلویا از شلوغ بازی خوشش نمی یاد. وگرنه برای عروسی دعوتت می کردم.
    - حالا کجا هستی؟
    - می خواستی کجا باشم. کنار همسرم!
    - لعنتی مگه قرار نبود برگردی. نکنه دیگه به قراری که گذاشتیم فکر نمی کنی؟
    - من عاشق اون قرار هستم. تو بگو کی خودم رو برسونم.
    - همین حالا. امروز.
    رامین خندید و گفت:

    - پول حاضره که این قدر عجله داری؟
    - از زیر سنگ هم شده جور می کنم، تو بهتره خودت رو برسونی.
    - من فردا اونجا هستم. به همون رستورانی که قبلاً یکبار رفتیم بیا. رأس ساعت 8 شب.
    - باشه. امیدوارم سروقت بیای.
    و گوشی را نهاد. به بهنام تلفن کرد و جریان را برایش بازگو کرد. او گفت پول را حاضر کرده. شاهرخ ضمن تشکر از او خواست فردا همراهش باشد.
    بعد خودش از شرکت خارج شد باقی پول را از حساب خود در بانک خارج کرد حالا دیگر پول مورد نظر جور شده بود. فقط مانده بود خود رامین که شاهرخ امیدوار بود که با او کنار بیاید.

    * * *

    - آقا شاهرخ حالتون خوبه؟ نگران به نظر می رسید.
    شاهرخ به ستایش نگریست و گفت:
    - نه چیزی نیست. نگران نباش.
    - می خواین برین بیرون؟
    - بله، قرار دارم. وقتی بهنام اومد فوراً به من اطلاع بده.
    - چشم حتماً.
    بهار به ستایش نگریست و پرسید:
    به نظرت چه شده؟!
    و او جواب داد:
    نمی دونم. نگاهش به کیف مشکوکی که شاهرخ آورده بود افتاد. متوجۀ تلفن های مداوم بهنام و شاهرخ و وکیلش نیز شده بود ولی هیچ از قضیه سر درنمی آورد. با خود می اندیشید شاید در مورد کارهای شرکت باشد، ولی پس چرا تا این حد مشکوک و پنهان؟! حتی سوگند نیز اطلاعی نداشت و از زیر زبان بهنام نیز نتوانسته بود چیزی بیرون بکشد... بالاخره بهنام آمد و شاهرخ کیف را برداشت و با هم از منزل خارج شدند. در اتومبیل بهنام که نشستند بهنام پرسید:
    - اوضاع خوبه؟
    - نگرانم. اگر قبول نکنه چی؟
    - نمی تونه. مجبوره قبول کنه. می دونی با اون امضا که ازش داریم چی می شه؟ دادگاه محکومش می کنه. در اون برگه دقیقاً درج شده که اون در ازاء سپردن پسرش به تو یا مادرش پول دریافت کرده خودش هم حتماً باید خوب درک کنه که چنین اقدامی چه پیگردهای سنگینی داره. دقیقاً مثل این می مونه که اون پسرش رو فروخته. تو هم که از ستایش وکالت داری پس امیدوار باش که موفق می شیم.
    در رستوران مورد نظر، رامین با خیال راحت نشسته و انتظار ورود شاهرخ را می کشید. با دیدن او همراه بهنام لبخندی زد و برخاست. مثل همیشه سلام کرد جواب گرفت این بار شاهرخ با او دست داد و لبخندی بر لبان رامین تکرار شد. هر سه نفر روی صندلی ها نشستند و رامین سفارش غذا داد.
    شاهرخ در حالی که لبخند تمسخر آمیزی بر لب داشت گفت:
    - دست و دلباز شدی.
    - چه کنیم. دارندگی و برازندگی. من آدم دست و دلبازی هستم.
    - می دونم.
    و پوزخندی زد! غذاها را روی میز چیدند و رامین گفت:
    - شروع کنید. نگران نباش شاهرخ خان، به قرارمون هم می رسیم. عجله که نداریم.
    - باشه. صبر می کنیم.
    بهنام پرسید:
    - حالا شما واقعاً ازدواج کردید؟
    - بله، سیلویا خیلی دوست داشت به ایران بیاد، ولی من گفتم اول باید کارهام رو جور کنم و بعد...
    شما که فرموده بودید، همسر آینده تون خیلی به خودشون متکی هستند و برنامه های بزرگی رو اداره می کنند! حالا چی شده که برای اومدن به ایران منتظر اجازه تو می مونه؟
    رامین نگاهی به بهنام انداخت و از تیزهوشی او به خشم آمد ولی خودش را کنترل کرد، درست بود. دختری که با او ازدواج کرده بود خیلی متکی به خود بود و حتی اختیار خود رامین نیز دست او بود. مطمئناً این زن مصلحتی با رامین ازدواج کرده بود به خاطر منافع خودش! ولی رامین فقط به پول می اندیشید و واقعیتهای اطرافش را درک نمی کرد. پول چشمانش را کور و گوشهایش را کر کرده بود. سخنان بهنام، او را به این امر واقف کرد که به راستی او تحت سلطۀ سیلویا قرار گرفته ولی بی خیال به خوردن غذایش پرداخت اما نه شاهرخ و نه بهنام، هیچ یک دست به غذایشان نزدند و فقط با نوشابه هایشان بازی می کردند. رامین دست از غذا کشید و گفت:
    - خیلی خب. مثل این که شما فقط برای اتمام کار اومدید. پس شروع کنید.
    شاهرخ لحظه ای به او خیره شد و بعد گفت:
    - پولها حاضره و مشکلی در این مورد نیست. ولی اونا رو به شرطی دریافت می کنی که یک مسئله رو بپذیری.
    - چی؟ هر چی باشه قبوله.
    - تو باید وکالت بدی که سرپرستی شروین بعد از این با مادرش خواهد بود.
    - چی؟ ستایش؟!
    شاهرخ تأیید کرد و او پرسید:
    - چرا؟ مگه تو خودت نمی خوای ازش نگهداری کنی؟
    - بله. ولی می خوام حضانت بچه رو به مادرش بدی. مدارک هم آماده اس تو فقط باید امضا کنی.
    رامین لحظاتی اندیشید. شاهرخ منتظر بود تا ببیند او چه خواهد گفت:
    - خیلی خب. من مشکلی ندارم. مدارک رو بیارید امضا کنم!
    شاهرخ متعجب پرسید:
    - یعنی تو با این مسئله مشکلی نداری؟
    - اگر هنوز با سیلویا ازدواج نکرده بودم هرگز چنین کاری نمی کردم. من می خواستم ستایش زجر بکشه تا بفهمه که کارش اشتباه بود. ولی حالا با این مسائل جدیدی که پیش اومده، هرچه زودتر از شرّ اون بچه خلاص بشم بهتره! در ثانی من دیگه نمی تونم هزینه نگهداری شروین رو بدم. بعد از این فقط باید به فکر سرمایه گذاری های کلونم باشم. من مشکلی ندارم، بفرمایید.
    بهنام به شاهرخ نگریست و لبخندی زد. خوشحال بودند که رامین به راحتی حاضر به امضا شده. اسناد حاضر شده را مقابل او نهادند و او محل های مورد نظر را امضا کرد، بعد رو به آنها گفت:
    - خب کارمون با هم تموم شد، درسته؟
    شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    - هنوز نه پسر!
    - چرا؟
    شاهرخ جواب داد:
    - من نیمی از پول رو به تو می دم باقی رو وقتی بچه رو از آسایشگاه گرفتی و تحویل ما دادی می گیری. تو باید با من به اونجا بیای.
    رامین پرسید:
    - برای چی؟
    - برای این که رسماً وکالت بچه رو در اونجا به عهده بگیرم تا اونو به ایران برگردونم.
    رامین خنده ای کرد و گفت:
    - خوشم اومد. تو خیلی زرنگی، باشه قبول.
    شاهرخ و بهنام به ناچار ساعتی به اراجیف رامین گوش سپردند و وقتی غذای او تمام شد از رستوران خارج شدند.
    شاهرخ کیف را به او داده و گفت:
    - 50 تاست می خوای بشماری؟
    رامین لبخندی زد و گفت:
    - نه، لازم نیست. فعلاً خدانگدارتون آقایون.
    - چه وقت حاضری بریم؟
    - هر وقت تو بخوای.
    - یه شماره مستقیم بده باهات تماس بگیرم.
    رامین کارتی را از جیبش درآورد و گفت:
    - شماره دفتر کار و موبایلم اینجاست.
    شاهرخ کارت را گرفت و از هم جدا شدند. در راه بازگشت، هر دو شاد بودند. باورشان نمی شد که رامین به همین راحتی اوراق را امضا کرده باشد. شاهرخ به راستی شک داشت که او امضا کند. با این حال خدا را شکر می کرد. بهنام خندید و گفت:
    - دیدی گفتم مشکلی نیست.
    - خوشحالم بهنام. خیلی خوشحالم.
    - حالا به ستایش می گی؟
    - بهتره کمی حاضرش کنم. ولی به طور کامل نمی گم. باید سورپریز بشه.
    - درسته. واقعاً چه لحظه باشکوهیه وقتی مادر و پسر بعد از سالها روبروی هم قرار می گیرند.
    شاهرخ به روی او لبخند زد و گفت:
    - ممنون بهنام تو خیلی کمک کردی.
    - حرفش رو هم نزن.
    شاهرخ پرسید:
    - پول رو چطوری جور کردی؟
    - خدا رسوند.
    - خدا رسوند؟
    - اِی کمی هم حساب بانکیم رو تکوندم سبک بشه.
    - بهنام.
    او لبخند زنان گفت:
    - نترس هنوز حسابم خالی نشده! می خواستم حداقل من هم تو یه کار خوب شریک باشم. شاید ثوابش به ما هم برسه.
    - چی می گی پسر، تو همیشه کارهای خوب می کنی. فکر می کنی خبر ندارم؟
    - بهتر نیست یه حرف دیگه بزنیم؟
    باشه فقط دیگه به من نگو که آدم خوبی هستم. باشه؟
    بهنام خندید و گفت:
    - باشه ولی باور کن که خیلی خوبی.
    بهنام شاهرخ را مقابل منزلش پیاده کرد و خودش راهی خانه شد. شاهرخ کلید انداخت و در را گشود وارد شد و دید چراغها خاموشند و فقط یک آباژور در پذیرایی و چراغ آشپزخانه روشن است. ساعت 12 شب را نشان می داد ستایش در آشپزخانه در حالی که سرش روی میز بود به خواب رفته بود. شاهرخ با دیدن او لبخندی زد و آرام جلو رفت. دست بر شانۀ او نهاد و آرام صدا زد:
    - ستایش... ستایش.
    او سربرگرداند و با دیدن شاهرخ برخاست.
    سلام. چقدر دیر کردید!
    - سلام. متأسفم بیدارتون کردم.
    - راستش نگران شدم.
    شاهرخ نشست و پرسید:
    - نگران من؟ چرا؟!
    او نفس کشید و گفت:
    - آخه... آخه... البته ببخشیدها، ولی تازگی ها کمی مشکوک شدید.
    شاهرخ خندید و گفت:
    - که این طور! بهار خوابیده؟
    - بله، منتظر شد شما رو ببینه ولی دیر کردید، خوابید.
    سکوت برقرار شد. ستایش پرسید:
    - قهوه می خوری؟
    - ممنون می شم.
    ستایش مشغول درست کردن قهوه شد. شاهرخ خیلی مایل بود او را خوشحال کند. مُدام می اندیشید که چگونه موضوع را مطرح کند. ستایش فنجانی قهوه مقابل شاهرخ نهاد. او لبخندی زد و گفت:
    - اگر خوابت نمی یاد یک قهوه هم برای خودت بریز و بشین. می خواستم باهات صحبت کنم.
    او لحظه ای مکث کرد، مدتها بود با شاهرخ صحبت چندانی نداشتند. بنا به خواست او فنجانی قهوه نیز برای خود ریخت و نشست و به شاهرخ خیره شد. منتظر بود تا بفهمد او راجع به چه می خواهد صحبت کند. شاهرخ لحظاتی به قهوه اش خیره شد، بعد سر بلند کرد و مستقیم در چشمان ستایش نگریست و لب گشود و گفت:
    - راستش نمی دونم چطوری باید بگم. اون قدر خوشحالم که دلم می خواد تو هم تو این شادی شریک باشی، راستش این شادی متعلق به توئه.
    ستایش متعجب جملات او را می شنید و هر لحظه تعجبش بیشتر می شد. منظور شاهرخ را از این حرفها درک نمی کرد. ولی قلبش چون طبل در سینه می کوبید. گویا به قلبش الهام شده بود که چه خبری را خواهد شنید.
    - ستایش، من و بهار خیلی مدیون تو هستیم. تو خیلی به بهارِ من لطف داشتی و داری. اگر تو نبودی نمی دونم تا حالا چه بلایی سر اون اومده بود. تو با وجودت به این خونه مهر و گرما و محبت بخشیدی تو زندگی رو به این خونه برگردوندی. اگر تو نبودی شاید بهار مدتها پیش با وجود پدری مثل من پَرپَر شده بود. خوب تو خیلی خوبی ستایش. حرفات، وجودت، سنگ صبور بودنت برای من تو بهتر شدن روحیه ام بی تأثیر نبوده، ما مدیون تو هستیم.
    شکوفۀ اشک در نگاه ستایش شکفته شده بود و بغض چنان گلویش را می فشرد که مانع از حرف زدنش می شد. شاهرخ نیز این احساس عمیق را در چهرۀ مهربان ستایش نظاره می کرد و از این که تا لحظاتی دیگر به راستی او را خوشحال خواهد کرد شاد بود.
    - ستایش یادته قول داده بودم هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام بدم تا تو هم به آرزوت برسی؟ حالا می خوام بگم امیدوار باش آرزوهات داره برآورده می شه. مدتیه به دنبال همین مسأله ام. ستایش، من، من شروین رو پیدا کردم. دیدمش...
    دو جملۀ آخر شاهرخ، چون پُتک بر سر ستایش کوبیده شد. چنان که گیج شد. نفهمید به واقع چه شنیده است؟ به لکنت افتاده بود. صدایش در گلو خفه شده بود. سرش را ناباورانه تکان می داد. باور نکرده بود و می خواست شاهرخ بار دیگر تکرار کند. شاهرخ نیز متوجه شده بود.
    مهربان به او نگریسته و گفت:
    - آروم باش ستایش چیزی که شنیدی واقعیته. من شروین رو دیدم. حالش خوبه. درست همون طور که توصیف کرده بودی قشنگ و معصوم بود. خیلی هم با ادب.
    بغض ستایش ترکید. شروع به گریه کرد. گریه ای پردرد توأم با عشق، توأم با محبت، با ناله گفت:
    - تو رو به خدا شاهرخ بگو. بگو پسرم کجاست؟ بگو چی کار می کنه؟ بگو که دلم براش تنگه. دیگه تحملم تموم شده شاهرخ بگو، خواهش می کنم.
    و سر بر روی دستها نهاده و گریست. شاهرخ برخاست و کنار او ایستاد. به راستی حال او را درک می کرد. دست بر شانه اش نهاد و گفت:
    - فکر نمی کردم بخوای با شنیدن این خبر گریه کنی. شروین با وجود بچه بودنش وقتی از تو شنید شادی در چشمانش برق زد درک می کنم که تو خیلی زجر کشیدی. دوری از شروین خیلی عذابت داده ولی دیگه تموم شد. دیگه جدایی و دوری تموم شد. با توکل و امید به خدا شروین رو به ایران برمی گردونم و دستش رو می ذارم تو دست تو. دست مادرش... ستایش...
    ستایش می گریست. دوست داشت سر بر سینۀ شاهرخ گذاشته و در پناه دستان مهربان او یک دل سیر گریه کند. سر بر شانۀ مهربان او تکیه دهد و از او تشکر کند. بگوید که به راستی چقدر دوستش دارد. و با این کار علاقه اش دو چندان شده دوست داشت بگوید شروین را که تمام زندگی من است زودتر به من برسان. دوست داشت نگاه پُر تمنایش را به شاهرخ بدوزد و بگوید تشنۀ دیدار فرزندش است. نگاه مهربان و پر اطمینان شاهرخ به او آرامش بخشید. به او اطمینان داد که شروین را خواهد دید. شروین، فرزندش را که در تمام این سالها اندوه دوری از او بر وجودش چنگ انداخته به پایان می رسد و او را در برخواهد گرفت.
    - آروم باش ستایش، اشک نریز. فقط دعا کن.
    - باورم نمی شه. باور کن که باورم نمی شه. آخه... چطوری پیداش کردی. چطوری؟
    - به شرطی می گم که دیگه نه گریه کنی و نه گِله و شکایت داشته باشی. مثل یه دختر خوب بشینی و فقط گوش کنی.
    و لبخندی مهربان به رویش زد.
    - باشه، باشه. فقط بگو... بگو.
    - اول بلند شو صورتت رو بشور و بعد همون طور که گفتم بیا بنشین تا بگم.
    ستایش در حالی که در میان گریه می خندید سریع برخاست و صورتش را شست و پس از خشک کردن آب از چهره اش، نشست. منتظر بود شاهرخ شروع کند. او نیز روی صندلی اش نشست و گفت:
    - مدتی تو این فکر بودم که به قولم عمل کنم. خب خدام خیلی کمک کرد، یعنی اگه کمک و عنایت خدا نبود شاید تا اینجا هم پیش نرفته بودم. به هر حال از طریق کسی آدرسش رو بدست آوردم و رفتم. اون سفر هم به خاطر همین مسئله بود. رفتم شروین رو دیدم. حرفاش خیلی شیرین بود. اندوه اون فقط به خاطر دوری از مادرشه. بهش قول دادم که بیارمش ایران. قول گرفتم که دلتنگی رو کنار بذاره و مقاوم باشه مثل مادرش، مثل تو ستایش. اگر کارها جور بشه که حتماً هم می شه به زودی برمی گردم اونجا و اونو با خودم می یارم، قول می دم. ولی تو هم باید قول بدی بی تابی و بی قراری رو کنار بذاری و فقط به چیزهای خوب فکر کنی. به آینده ای که با اون خواهی داشت باید فقط به مسائل شاد فکر کنی و تمام مسائل دیگه رو در حاشیه قرار بدی و کمتر به اونا اهمیت بدی. قول می دی؟
    ستایش در حالی که بار دیگر نگاهش تر شده بود سر تکان داد و گفت:
    - بله قول می دم. ممنونم شاهرخ، خیلی ممنونم. تو خیلی خوبی، خیلی خوب.
    شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    - اِ تو که هنوز قول نداده زدی زیرش. ای ناقُلا! بار آخری باشه که می بینم زدی زیر قولت ها!
    او سریع اشکهایش را پاک کرد و خندید.
    - به خدا دست خودم نیست.
    - می دونم. راستی با کسی هم فعلاً در مورد این مسئله صحبت نکن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 296 تا 305

    البته فقط خواستم خودت بدونی حالا بهتره بری استراخت کنی.برو دیگه.
    -ممنونم شب به خیر.
    و در حال خروج از آشپزخانه دوباره ر برگرداند و گفت:
    -ممنونم خیلی زیلد.
    . شاهرخ در حالی که می خندید گفت»
    برو دیگه.
    . اورفت به اتاقش پناه برد و این بار از روی شادی و هیچان گریست ولی زود به یاد قولش افتاد و آرام شد.اولین شبی بود که پس از گذشت سالها با دلی خوش فکری آسوده به خواب می رفت.شاهرخ پس از رفتن ستایش مدتی نشست و به شادی او فکر کرد وبه روبرو نگریست بهاره ایستاده بود و به چهره مهربان او تگاه می کرد وشکوفه لبخندی نیز بر لبانش شک.فا بود.شاهرخ مهربان به او نگریست و گغت:
    حالا تو هم خوشحالی مگخ نه گل جاویدان و همیشه معطر من؟
    رویای او به مهربانی به نشانه تایید سر تکان داده و و چون لالایی زمزمه کرد:
    -برو بخواب شاهرخ .از نگاهت رویای خواب می باره. باغبان شب در حال چیدن شکوفه های خوابه برو بخواب مهربونم برو بخواب.
    شاهرخ برخاست و با دلی پر شور در اتاقش به خواب رفت.
    **8
    روزگار آرام آرام می گذشت و در مسیر زندگی هر کدام از اطرافیان شاهرخ تحولاتی در حال شکل گیری بود.هر یک به طریقی به شادی دست یافته بودند و در میان ستایش از همه شادتر بود. به راستی می اندیشید که لطف پروردگار بالاخره شامل حال او شده است.مدام دعا می کرد . از خدا می خواست که زودتر شروین را در کنار خود حس کند و در آغوشش بگید. بهار نیز از شادی بسیار ستایش متعجب بود.نمی دانست چه شده که او ناگهان تا این حد تفییر کرده است.سه روز از زمانی که شاهرخ با ستایش صحبت کرده بود می گذشت.ستایش در حال مرتب کدم خانه بود وشعری را زیر لب زمزمه می کرد.بهار جلو رفت و شیرین کفتک
    -مامان؟
    ستایش با تمام وجود جواب داد:
    -جانم
    چقدر دوست داشت شروین پسر خودش اکنون او را اینگونه خطاب می کرد.
    می تونم یه سوال بپرسم؟
    ستایش مهربان خندید و گفت:
    -معلومه عزیزم تو می تونی چند تا سوال بپرسی
    روی صندلی نشست و بهار مقابل او ایستاد کمی خجالت می کشید گفت:
    -مامان چرا اینقدر خوشحالیذ ودائم می خندید.
    او لحظه ای خندید و گفت:
    -چرا خوشحال نباشم عزیز دلم.
    بهار در سکوت معصومانه نگاهش کرد ستایش اندکی اندیشید .یعنی بهار ناراحتی ستایش را درک می کرده؟حتی زمانی که به ظاهر می خندید یعنی اومتوجه بوده که ستایش غمگین است؟
    مهربان او را در آغوش گرفت و بوسید.
    -عزیزم تو خیلی باهوشی .راستی این یک رازه قول میدی اگر بگم به کسی حرفی نزنی.
    او سریع جواب داد:
    -اره قول می دم مامان جون.
    الهی قربون تو برم با این مامان جون گفتنت عزیزم...راستش شاید
    پسرم شروین برگرده اینجا .یعنی بیادپیش من و با من زندگی کنه آخهپیدا شده فهمیدم کجاست. تو دعا کن که مشکلی پیش نیاد و اون به راحتی کنارم برگرده
    بهار گفت:
    -اگر شروین برگرده ما با هم زندگی می کنیم؟
    -آره عزیزم
    و او با محبت گفت:
    پس دعا می کنم.
    -ممنونم دختر گلم .تو خیلی خوبی درست مثل پدرت.
    -بابام هم می دونه؟
    -آره پدرت شروین رو پیدا کرده ولی قول بده که حتی پیش پدرت هم حرفی نزنی چون تا مطمئن نشدیم که واقعا اون برمی گرده یا نه بهتره که کسی نفهمه.
    .وغمگین سرش را به زیر انداخت.
    بهار دستهایش را ذو طرف صورت ستایش گرفت و سرش را بلند کرد با امیدواری گفت:
    -نگران نباش مامان جونم شروین حتما بر می گرده من دعا می کنم.
    ***
    -شاهرخ کی می خوای بری؟
    -کجا؟
    -خب معل.مه دیگه برای آوردن شروین.
    -آهان !باید اول با رامین صحبت کنم بعد بلیط بگیریم وبریم.
    -باهاش تماس نگرفتی؟
    -نه ولی امروز فردا تماس می گیرم.
    -بهنام برخاسته و شروع به قدم زدن در اتاق کرد .به کنار پنجره رفت و گفت:
    -خیلی دوست دارم ببینمش دلم می خواد بدونم چه شکلیه؟ راستش ندیده بهش علاقهمند شدم.
    شاهرخ خندید . گفت:
    -می فهمم فقط بدون معصوم وقشنگ و دوست داشتنیه.
    بهنام نشست و پرسید:
    -شاهرخ اگر شروین برگرده ایران ستایش باز هم تو خونه تو زندگی می کنه و پرستاری بهار رو ادامه می ده؟
    شاهرخ به او خیره شد و گفت:
    نمی دونم باید درباره اش فکر کرد.آن روز تا پایان ساعن کاری فکر شاهرخ حول این قضیه می چرخید .به راستی اگر شروین به ایران برمی گشت تا با ستایش زندگی کنه او آنها را تنها می گذاشت؟بهار را ترک می کرد؟ نه ستایش هرگر چنین نمی کرد.شاهرخ مطمئن بود....
    روز بعد با رامین تماس گرفت. رامین با شنیدن صدای او خندید و گفت:
    -راستش خودم می خواستم باهات تماس بگیرم .خوب شد خودت زنگ زدی و گرنه ...
    -مگه چی شده ؟
    -آخه دارم بر می گردم همسرم خیلی دلتنگم شده.
    وخندید!
    -خوبه !من هم برای همین مساله تماس گرفتم .می خواستم ببینم کی حاضری تا بریم کارو تموم کنیم.
    -هنوز بلیط نگرفتم.
    -براتون زحمت می شه؟
    -نترس زحمتی نیست. تو فقط زودتر بیا کار رو تموم کنیم که دیگه خیالم راحت بشه.
    -کار تمومه تو فقط می ری بچه رو با خودت برمی گردونی.
    -امیدوارم همین طور باشه.
    -کی بلیط می گیری؟من باید زود برگردم.
    -دو روز دیگه می ریم .واسه دو روز دیگه بلیط رزرو می کنم.
    -باشه پس با من تماس بگیر . ساعت دقیق رو بگو.
    -باشه حتما خب به امید دیدار جناب رامین خان!
    -به امید دیدار.

    وبا خنده گوشی را نهاد .شاهرخ نفسی گشید و به فکر فرو رفت.
    -آخه چطور می شه رامین به همین راحتی قبول کنه؟!من که باور نمی کنم. تا واقعا شروین رو به ایران برنگردونم باورم نمی شه.بهنام تقبل کرد که بلیط ها را تهیه کند.با شاهرخ برنامه ریزی کردند که چه کنند.بهنام معتقد بود باید جشنی گرفته شود والی شاهرخ گفت:
    -تولد ستایش دو هفته دیگه اس می خوام اون روز جشن بزرگی ترتیب بدم و بعد بعه عنوان یک هذیه غافلگیر کننده شروین رو بهش برگردونیم.
    بهنام هیجان زده گفت:
    این که خیلی خوبه. ولی شاهرخ اگر شروین رو برگردونی ال دوهفته کجا نگهش می داری؟
    -معلومه آپارتمان تو.کسی هم اونجا نیست.فقط خودشه.راستش بهنام می خوام شروین رو از لحاظ روحی تقویت کنم . بعد که دیدم حالش رو به راهه می برمش پیش مادرش.
    -درست ولی پسر خوب سوگند رو چه کنیم.اون گاهی با من به آپارتمانم میاد.
    -خوب بگو چند روز نیاد!
    -دیوونه می دونی اون وقت چی کی شه؟!
    شاهرخ خندید و گفت:
    -آره منت کشیدنهای تو تا یه مدت سرگرممون می کنه.
    بهنام نیز خندید و گفت:
    -ای ناقلا چطور دلت میاد؟ به هر حال قبول تو شروین رو برگردون تا برای اون موقع هم فکری کنیم.آخ که تما کارهای مشکل مال منه!
    شاهرخ متعجب به او خیره شد و بهنام قهقه ای زد و گفت:
    -چیزی که عوض داره گله نداره.
    او سرش را تکان داد و همراه بهنام خندید.
    ****
    -من فردا عازم هستم .برام دعا کن.
    ستایش در حالی که نگران به نظر می رسید گفت:
    -امیدوارم .تو نباید نگران باشی با توکل به خدا کاره ا درست می شه.
    -فقط می تونم بگم امیدوارم.
    . سر به زیر انداخت.شاهرخ حال او را درک می کرد.مهربان دست بر شانه او نهاد و زمزمه کرد:
    -صبر داشته باش
    روزبعد که شاهرخ خانه را به قصد فرودگاه ترک کرد ستایش لحظه ای آرامش نداشت .و نمیدانست که به راستی او چگونه می خواد این کار رو انجام دهد ولی امیدوار بود که شروین بازگردد.
    بهار نیز تشویش او را نظاره می کرد و دعا می کرد که ستایش به آرزویش برسد.مهربانی های بهار نسبت به ستایش آرام بخش بود و بی تابی را از او می گرفت.شاهرخ در فرودگاه رامین را ملاقات کرد و بعد با او عازم شد.مثل دفعه قبل نگرانی در وجود شاهرخ موج می زد با آنکه این بار بیشتر میدوار بود ولی می ترسید اتفاقی بیفتذ و تمام زحماتش بر باد رود.رامین راحت بود جز به سیلویا و پول به چیز دیگری
    نمیی اندیشید. با آنکه مهربانی و لطفی از طرف سیلویا نمی دید ولی او را دوست داشت.شاید به دلیل این که پول و سرمایه داشت.به این می اندیشید که می تواند در اروپا زندگی بسایر آرامی را برای خود مهیا کند شب ساعت 9 بود که هواپیما در فرودگاه نشست.پس از ازن که سالن ترانزیت خارج شدند سوار بر اتومبیلی شدند. هر دو در سکوت نشسته بودند تا این که رامین سکوت را شکسته و گفت:
    -تا کی می خوای اینجا بمونی شاهرخ خان.
    -تا وقتی که با شروین برگردم.
    رامین خندید و گفت:
    -پس فردا بر می گردی.
    شاهرخ خیره به او نگریست و گفت:
    -نه بعد از این که از هر جهت خیالم راحت شد.
    -دیگه چه مشکلی داری؟ تو که کارهان انجام شده
    -هنوز شک دارم.
    رامین متعجب پرسید:
    -به کی ؟ من؟!من که پولم رو بگیرم و می رم پی کارم.پس دیگه مشکلت چیه؟ پروین هم شد مال تو و مادرش.
    شاهرخ در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت:
    -فکر می کنم برای اولین بار باشه که از زبان تو اسم شروین رو می شنوم. تا جالا اسمش رو به زبان نیاورده بودی.
    -شاهرخ شاید یه روز باهات حرف بزنم ولی حالا نه یه روزی... روزی که بشه به راحتی حرفهای دلم رو برات بگم من واقعا دوست دارم که تو اون پسر رو ببری و دیگه اینجا نمونه.می دونی شاید دنبال یک بهونه بودم .چون دوست نداشتم خودم شروین رو برگردونم پیش ستایش می خواستم زجرش بهم .مدام مزاحمت ایجاد می کردم. تا شاید دلش به رحم بیاد .حداقل التماس می کنه و جای شروین رو بپرسه و از من بخواد تا اونو برگردونم. ولی حتی یک بار هم این کار رو نکرد... ه هر حال بگذریم تو شدی اون بهانه .اون پسر دقیقا شبیه مادرشه.شاید چند ماه یک بار که می اومدم اینجا به دیدن اونم می رفتم .ولی با دیدنش یاد ستایش می افتادم. یاد بی وفائیش آخه اون به من بدکرد همیشه فکر می کرد به خاطر پول پدرشه که باهاش ازدواج کردم .البته آره من خوشحال بودم که بعد از مرگ پدرش ثرو هنگفتی به اون می رسه و اون ثروت می شه مال من!ولی به خودش هم علاقمند بودم اما اون هیچ وقت نفهمید.
    سکوت کرد و به بیرون زل زد.برای اولین بار بود که از زندگی و ددرونش برای کسی حرف می زد.به نظرش شاهرخ مرد خوبی بود خوب بود که می خواست سرپرستی شروین را بپذیرد.خوب بود که تا اینحد در مورد انسانهایاطرافش احساس مسئولیت می کرد.به نظرش شاهرخ درک بالایی داشت.با اوحرف زد و وقتی مشاهده کرد که او این قدر مهربان و صبورانه به سخنانش گوش داده خوشحال شد.اولین باری بود که حس کرد یک نفر به سخنانش گ.ش داده و برایش نقش بازی نکرده.شاهرخ نیز در سکوت فقط به سخنان او گوش فراداد و برایش دل سوزاند.پس در زندگی او وستایش هر دو مقصر بوده اند.می دانست که رامین حرفهای زیادی برای گفتن دارد.دوست داشت بیشتر با او صحبت کند .ولی حالا موقعیت خوبی نبود. از طرف شروین و برگرداندن او خیالش راحت شد.ولی در دل به این می اندیشید که آیا درست است اینگونه رامین را رها کند و برود؟ به هتل رسیدند .شاهرخ رو رامین کرد و گفت:
    -تو پیاده نمی شی؟
    -نه تو برو من یه ساعت دیگه برمی گردم.
    شاهرخ لبخندی دوستانه زد و گفت:
    -مراقب خودت باش.
    رامین نیز این بار بدون لودگی و زدن پوزخند جدی گفت:
    -ممنونم.
    بار اولی بود که بین رامین و شاهرخ برخوردی دوستانه و جدی به وجود آمده بود.خیلی پیش می آمد که رامین با کسی صحبت کند یا به کسی اعتماد کند ولی به شاهرخ اعتماد داشت. شاهرخ وارد هتل شد و رامین به راننده گفت که او را به آن سوی شهر ببرد.قصد داشت سری به خانه سیلویا بزند و به اواطلاع دهد که برگشته .نمی توانست در خانه او بماند .زیرا سیلویا مایل نبود شبی را با رامین بگذراند .دلیل آورده بود ک نمی خواهد تا وقتی در خانه پدرش است شبی را با رامین بگذراند!او هم پذیرفته بود .آن شب نیز فقط برای این که اطلاع دهد بازگشته به خانه می رفت .هر چند که در دل برای آنها مهم نیست که او برگردد یا برنگردد.
    پاسکال خدوتکار وفادار پدر سیلویا خیلی سرد با رامین برخورد کرد و گفت که خانم سیلویا در اتاقشان هستند و به کارشان رسیدگی می کنند.
    -لطفا اطلاع بدین که من اومدم.
    او به سردی نگاهی به رامین انداخته و رفت.لحظاتی بعد پتسکال برگشت و گفت:
    -خانم در اتاقشون منتظر هستند.
    رامین خوشحال از این که او را پذیرفته به طبقه بالا واتاق سیلویا رفت. او روی صندلی جلوی میز توالت نشسته و صورتش را با کرم پودر یکی کرده بود .نگاهش مثل همیشه سرد و یخ بود .با دیدن رامین پوزخندی زد و گفت:
    -رامین کی برگشتی؟!
    -ساعتی پیش حال چط.ره؟
    -هی بد نیستم .تنهایی؟
    -بله.
    و روی صندلی نشسته و پرسید:
    -پدرت منزل نیست؟
    سیلویا برخاست و اندامش را که لباس چندانی آن را نپ.شانده بود به نمایش گذاشت.رامین حریصانه چشم بر او دوخت .نمی دانست چرا سیلویا امشب سخاوتمند شده است.دخترک مقابل رامین قرار گرفت و عشوه گرانه گفت:
    -تو دوست داری پدرم در منزل باشه؟
    رامین دست برموهای او کشید و برخاست نگاهش را مستقیم به نگاه او دوخت و گفت:
    -اگر نباشه برای ما بهتره درسته همسرم؟!
    صدای قهقه سیلویا فضای اتاق را پر کرد .ضربه ای ملایم به صورت او زد و گفت:
    -که این طور پسر کوچولوی شاده!مثل اینکه بدت نمی یاد اینجا بمونی.رامین نیشخندی زد و گفت:
    -مگه آدم از بودن در کنار همسرش ناراحت می شه؟
    -با همسر!واقع به این مسائل اعتقاد داری؟
    خود را روی کاناپه رها کرده و به چهره رامین زل زد:
    -ببین پسر تو که نمی تونی تو خونه پدر من با همسرت....
    -جای دیگه هم می تونه باشه.
    -مثلا کجا؟ تو خیابون! یا وسط شهر! شاید هم تو یه لونه!
    -نه می تونیم تو هتل باشیم.
    -بس کن خب .از شوخی گذشته بگذریم .فقط اومدی من رو ببینی یا کار دیگه ای هم داری؟
    رامین مأیوسانه سر به زیر انداخت وگفت:
    -نه اومدم بگم که برگشتم!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 306 تا 320

    و بعد برخاست و به سوی در رفت. سیلویا برخاست و پشت سر او ایستاد. دست بر شانه اش نهاد و سرش را روی شانه او قرار داد و گفت:

    - نمی ونستم این قدر نازک دل هستی! می دونی که دخترای زیادی توی این شهر حاضرند به خواستهای تو عمل کنند.
    - خودت می دونی که هر چقدر آدم کثیفی باشم باز هم تو این مسائل خودم رو به کثافت نمی کشم. فقط ترجیح می دم با همسر خودم باشم... من دارم می رم فردا می بینمت.
    در را گشود که سیلویا گفت:
    - درو ببند و قهر نکن. با تو حرف دارم. بگیر بشین.
    را مین دودل بود. ولی با این حال روی صندلی نشست و منتظر شد.
    سیلویا مقابل آینه ایستاد و گفت:
    - مدارک خونه ی پدرت رو آوردی؟
    - آره. همه رو آوردم. چطور مگه؟
    - گی اگرپدرت بمیره نف اموالش ال توئه درسته؟
    - درسته و نصف دیگه مال برادرم آریاناست.
    - چطور میشه همه مال تو بشه؟ دوست داری؟
    - پس آریانا چی؟
    - تو به فکر او هستی ؟ دیوونه هر چی سرمایه ات بیشتر باشه پول بیشتری نصیبمون میشه. مثلا تو شوهر منی باید سرمایه زیادی داشته باشی. تو که نمی خوای همه بگن همسر دختر یه سناتور آدم بدبخت و بی پولیه؟
    را مین متعجب به او نگریست و گفت:
    - بدبخت؟ ولی من کلی ثروت دارم.
    - خیلی خب. حالا مدارک کجاست؟ گفتی از پدرت یک وکالت داری درسته؟
    - آره. یک بار قبلا به من واسه ی یک کاری وکالت داد و بعد موند دستم و با خودم آوردم. تو هتله.
    - عالی شد. تو می شی جز پولدارهای شهر.
    و خندید!
    - ولی سهم آریانا چی می شه؟
    او تمسخر آمیز گفت:
    - نمی دونستم وجدان هم داری.
    رامین برخاست و گفت :
    - هرکسی وجدان داره.
    او با کنایه گفت:
    - من امشب با تو به هتل می یام.
    و بعد شروع به لباس پوشیدن کرد. گویی به رامین دنیا را داده باشند! با شادی به حرکات او خیره شده بود پیش روی خود شبی رویایی را با سیلویا مجسم می کرد! تصاحب سیلویا را دوست داشت حتی برای یک شب! بعد از حاضر شدن او از خانه خارج شدند. پاسکال با نگاه سردی آنها را بدرقه کرد و بعد به اتاق اربابش رفت. پدر سیلویا در حالی که پشت میز کار بزرگش لم داده بود با دیدن پاسکال پرسید:
    - سیلویا همراهش رفت.
    - بله قربان.
    پیرمرد لبخند مرموزی بر لب نشاند و گفت:
    - خوبه . سیلویا خوب می دونه که باید چه کار کنه. فردا حتما با دستهای پر برمی گرده.
    - بله امیدوارم.
    - تو باید مطمئن باشی. حداقل این بار دهمه!مردهای آبله زود به دام سیلویا می افتند و رامین هم یکی از اوناست. سیلویا خیلی زرنگه.
    و هر با صدای بلند خندیدند !!!
    رامین و سیلویا به هتل رتند و وارد اتاق شدند. دختر روی لبه ی تخت نشست و نگاهی به اطراف انداخت.
    - هتل خوبیه.
    رامین خشنود پرسید :
    - می پسندی؟
    سیلویا در حالی که با چشمانی خمار به او می نگریست و وجودش را به آشوب می کشید با صدای پر عشوه گفت:
    - تو رو بیشتر می پسندم. اون هم امشب!
    رامین که از خود بی خود شده بود به طرف سیلویا رفت. حرکاتش به راستی چون حیوانی بود که از قفس رها شده باشد. سیلویا خوب توانسته بود او را تحت سلطه ی خود در آورد و می دانست در چنین اوضاعی هر چه بخواهد عملی خواهد شد. در لحظاتی که رامین در حال خود نبود. سیلویا شروع به حرف زدن کرد از او مدارک و وکالت نامه را خواست و با زرنگی امضای رامین را روی وکالت نامه ای که از قبل تهیه کرده بود گرفت با آن وکالت رامین تمام املاک پدری را که روزی پدرش از روی اعتماد به او سپرده بود به سیلویا و پدرش واگذار کرد !هرچه را که او امر می کرد انجام می داد و سیلویا با قهقهه های زشت و پلیدش به حرکات دیوانه وار رامین می نگریست و در دل به حماقتش می خندید.
    ***
    صبح روز بعد شاهرخ پس از بیدار شدن دوش گرفت و حاضر شد. می خواست برای دیدن شروین به آسایشگاه برود. مقابل اتاق رامین ایستاده و چند ضربه به در نواخت آن دو هم بیدار بودند و سیلویا لباس پوشیده و حاضر ایستاده بود. می خواست با دست پر به خانه برگردد. رامین هنوز خام بود و نمیدانست چه کرده خاطرات خوش شب گذشته او را در خود فرو برده بود. با شنیدن صدای در گفت:
    - در رو باز کن. شاید یکی از کارکنان هتل باشه.
    سیلویا در را گشود و چهره ی زیبا و آراسته شاهرخ را مقابل خود دید. لحظاتی به چهره ی زیبا و نگاه گیرای او خیره شد و بعد با لبخندی فریبنده گفت:
    - بفرمایید
    شاهرخ متعجب از دیدن زنی نا آشنا گفت:
    - ببخشید من با رامین کار داشتم.
    رامین جلوی در آمد و بادیدن شاهرخ لبخندی زد :
    - سلام شاهرخ. این وقت صبح با من کاری داری؟
    سیلویا خیره به رامین پرسید:
    - نمی خوای این آقای محترم رو به من معرفی کنی؟
    - چرا عزیزم. ایشون شاهرخ هستند. شاهرخ فروتن. همون که قراره شروین رو با خودش ببره.
    - پس اون شخص بخشنده و مهربون شما هستید؟
    شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    - نه چندان زیاد بخشنده و مهربان. و شما؟
    - من سیلویا هستم
    - همسر خوب من!
    سیلویا با تمسخر به رامین نظر انداخت و گفت:
    - نه چندان زیاد.
    و از اتاق خارج شد و مقابل شاهرخ ایستاد. چهره ی زیبا و قامت رعنای او سیلویا را مبهوت ساخته بود. با اشتیاق به او نگاه می کرد چقدر آرزو داشت ساعتی با او باشد! بار اولی بود که در دل زیبایی و جذابیت مردی را می ستود و از او خوشش می آمد! شاهرخ رو به رامین گفت:
    - می خواستم برم دیدن شروین. تو هم با من می یای.
    - اوه نه . خودت که می دونی نه اون از دیدن من خوشحال میشه. نه من حوصله ی برخورد لوس اونو دارم!
    - به هر حال خواستم پیشنهادی کرده با شم. من دیگه باید برم موفق باشی.
    و به سیلویا نگریسته و گفت:
    - از آشنایی با شما خوشوقت شدم خانم.
    سیلویا پر ناز پاسخ داد:
    - من هم همینطور. و خیلی مایلم که باز با شما ملاقاتی داشته باشم!
    - نظر لطف شماست. خدانگهدار.
    و سریع از او دور شد. نگاه های سیلویا که در نظرش وقیحانه جلوه می کرد آزارش داده بود. با خود می اندیشید که رامین چگونه به او علاقمند شده؟! البته او دختر قشنگی بود ولی آن طرز لباس پوشیدن و رفتارش واقعا نامناسب بود. شاید چون شاهرخ فرهنگ و ادب ایرانی را می پسندید اینگونه از رفتار سیلویا منزجر شده بود.
    پس از رفتن او، رامین رو به سیلویا پرسید:
    - واقعا دوست داری باز هم اونو ببینی؟
    - آو پسر بد! چرا به من در مورد اون چیزی نگفته بودی؟ عجب مرد جذابی بود چقدر با شخصیت و زیبا. بار اولی بود که مردی به این زیبایی را می دیدم!
    - مزخرف نگو. چه زیبایی؟ اون یه مرد شرقی معمولیه.
    - ولی این یکی فرق داشته. نگاهش گیرا بود.
    رامین ناراحت شد. سیلویا لبخندی زده و گفت:
    - من دیگه باید برم. تو هم برو یه دوش بگیر. قیافه ات مضحک شده!بعد بیا با پدرم ر مورد کار صحبت کن.
    - پدرت؟!
    - آره می خواد تو روببینه.
    در حال رفتن بود که رامین پرسید:
    - باز هم می یای؟!!
    او نگاهی به رامین انداخته و گفت:
    - نمی دونم. اگر خودم دلم خواست.
    و قهقهه ای سرداد و به انگلیسی جمله ای خطاب به او گفت و رفت.رامین نیز سرش را تکان داد و به اتاقش رفت. رفتار و محبت های سیلویا گاهی آزارش می داد. با این حال از او خوشش می آمد! می اندیشید که با وجود او سود زیادی به چنگ خواهد آورد!!
    ... مسئول آسایشگاه از دیدار مجدد شاهرخ خوشحال شد و به گرمی از او استقبال کرد و اظهار داشت که با وجود او حال شروین به کلی تغییر کرده وضعیت روحی مناسب تری دارد. شاهرخ خوشحال شد و با اجازه او به اتاق شروین رفت. می خواست پسرک را غافلگیر کند.هدیه ای نیز برای او خریده بود. شروین در حال نوشتن بود . دوست داشت برای شاهرخ نامه بنویسد. از آمدن او اطلاع نداشت. شاهرخ در را گشود و گفت :
    - سلام پسر گلم.
    او سر بلند کرد و شاهرخ را دید. فکر کرد خواب می بیند. ولی بیدار بود با شادی خندید و فریاد زد:
    - شاهرخ، چقدر از دیدنت خوشحالم.
    شاهرخ به طرف او رفت و در آغوشش کشید. شروین شاداب او را بوسید و در عوض بوسه ای مهربان را بر چهره خود دریافت نمود. شاهرخ او را روی ویلچر نشاند و گفت:
    - به به. می بینم که خیلی نسبت به دفعه ی قبل بهتر شدی.
    - آخه به تو قول دادم. من پسر بد قولی نیستم
    او مهربان خندید و گفت :
    - درسته تو خوش قول ترین پسر دنیایی. خیلی خوشحالم که خنده رو روی لبهات می بینم. حالا شدی یه پسر خوب که می خنده و شادابه.
    شروین خندید و بعد پرسید:
    - شاهرخ. کی برمی گردیم ایران.
    او لحظه ای اندیشید و بعد گفت:
    - به زودی.
    - یعنی تو که برگردی من رو هم می بری؟
    شاهرخ مهربان جواب داد:
    - اگر خدا بخواد البته. ولی اطمینان دارم که باهم بر می گردیم.
    - یعنی پدرم راضی شد؟
    - البته اون به سلامتی تو علاقمنده.
    شرون گفت :
    - نه این دروغ محضه!
    شاهرخ از تغییر حالت او متعجب شد او ناگهان خشمگین شده و عصبانی به نقطه ای زل زده بود. پدرانه دست بر شانه ی او نهاد و دست دیگرش را در دست او قرار داد و گفت:
    - تو نباید عصبانی بشی. دلم نمی خواد تو رو در این حال ببینم.
    شروین در حالی که بغض کرده بود گفت:
    - اون دوستم نداره . چرا می خوای دروغ بگی؟
    - من به تو دروغ نمی گم. تا حالا از من دروغی شنیدی؟
    شرون به علامت نفی سر تکان داد و شاهرخ لبخند زنان گفت:
    - پس لبخند بزن و این چهره ی اخمو رو دور بریز. اهان حالا شد.
    به برگه ی روی میز نگریست و پرسید:
    - برای من می نوشتی ؟
    - آره دوست داشتم برات پست کنم.
    - پس خوب شد که خودم اومدم.
    و نامه ناتمام او را خواند. لبخندی زد و گفت:
    - چطور می تونی فارسی بنویسی؟
    - مارگریت به من یاد داده. فارسی صحبت کردن رو هم اون بهم یاد داده. اون خیلی فارسی رو دوست داره.
    - با این حساب تو هم فارسی بلدی هم انگلیسی.
    - بله. ولی فارسی رو بیشتر دوست دارم .
    - معلومه پسر خوب. چون تو ایرانی هستی.
    شروین خندید. شاهرخ گفته بود او یک ایرانی است.
    - یعنی میشه به وطن بازگشت؟ به آغوش گرم و مهربان مادر.
    شاهرخ ساعاتی را در آنجا و کنار شروین گذراند و بعد از خداحافظی تصمیم گرفت به کارهای شرکت خودشان هم کمی رسیدگی کند. به یک کمپانی که با شرکت آنها در ایران ارتباط داشت سری زد و مدیر آنجا را ملاقات کرد. شب هنگام وقتی به هتل بازگشت تصمیم گرفت برای صرف شام همراه رامین در رستوران هتل باشد بنابراین پس از تعویض لباس به سراغ او رفته و پیشنهاد داد که شام را با هم صرف کنند .روی صندلی پشت میزی نشست و پس از لحظاتی رامین هم آمد و مقابل او جای گرفت.
    - امروز خوش گذشت؟
    او جواب داد.
    - نه من فقط تو اتاقم بودم.
    - چرا؟ چرا با همسرت نرفتی؟
    او پوزخندی زد و گفت:
    - این طوری راحت تریم!
    - رامین چرا شما با هم زندگی نمی کنید؟
    - سیلویا به اینجور زندگی اعتقادی نداره. میگه همین که گاهی با هم ملاقاتی داشته باشیم کافیه. در ثانی می گه تا خودت خونه ای در اینجا نداشته باشی حاضر نیستم باهات زندگی کنم!
    شاهرخ متعجب به او خیره شد و بعد پرسید:
    - این دیگه چه جور ازدواجیه ؟
    - شاید ازدواج کاری!
    در مقابل حیرت شاهرخ خندید و گفت:
    - من و سیلویا به همکاریمون در کاری که شریک هستیم فکر می کنیم. گاهی هم اگر دلمون خواست با هم خلوت می کنیم. مثل دیشب!
    - بله متوجه شدم که دیشب باهم بودید.
    - تو چه کار کردی؟ شروین رو دیدی؟
    - آره حالش خیلی بهتر شده.
    - خوبه. وقتی که با تو برگرده و از من و اینجا دور بشه بهتر هم میشه.
    - رامین تو می تونی پدر خوبی باشی تو خیلی مهربونی!... نمی دونم چرا این کارو نمیکنی.
    رامین خندید و گفت:
    - من مهربونم؟ پسر من اگر مهربون بودم که این همه بدی نمی کردم.
    به چشمان شاهرخ خیره شد و گفت:
    - خیلی راحت می تونم با تو صحبت کنم. تا حالا با کسی تا این حدد راحت نبودم.
    - خوب پس حرف بزن.
    - حرف می زنم. نترس!ولی از چی ،از کجا؟
    - از شروین تو دوستش داری مگه نه؟
    - من بچه ام رو فروختم. آه... من آدم نیستم. وقتی تو به من توهین می کنی حق داری و چون می دونم واقعیت رو می گی سکوت می کنم. در ثانی همیشه به حرفات فکر می کنم. تو راست میگی.
    - پس چرا ... چرا وقتی تمام این ها رو می دونی و می فهمی که کارت اشتباه باز هم ادامه می دی؟ منظورم...
    - می فهمم چی می گی. شاید برای این که عقده های خودم رو خالی کنم. برای اینکه ستایش رو آزار بدم چون آزارم داد. اون اشتباه کرد که از من جدا شد .
    - ولی تو هم اونو نمی خواستی.
    - این دروغه! من عصبی شده بودم برای اینکه معتاد بودم. بهانه گیری های ستایش هم مدام اعصابم رو خرد می کرد. من هم عصبی تر می شدم و دعواهامون بالا می گرفت.
    به شاهرخ زل رد و ادامه داد:
    - اگر ستایش برات درددل کرده چرا فقط بدی ها رو گفته؟ چرا فقط خواسته جنبه های منفی من منو به تو نشون بده. میبینی ؟ این هم یکی دیگه از خودخواهی های بزرگ و نابخشودنی اونه.
    شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    - شاید خوشی هاش انقدر کم بوده و بدی ها و غصه هاش انقدر زیاد و طاقت فرسا که اون یه کم خوشی رو هم از یادش برده باشه
    او پوزخندی زد جواب داد:
    - تو هم طرف اونو می گیری؟
    - من طرف هیچ کدوم از شما رو نمی گیرم. بلکه از طرف خودم و از روی منطقم حرف می زنم.
    - تو خوشبختی شاهرخ. به تو غبطه می خورم.
    شاهرخ غمگین سر به زیر انداخت.
    - خوشبخت؟!
    آیا او واقعا خوشبخت بود؟ اگر این چنین بود چرا حسش نمی کرد. او خوشبختی را با بهاره باور داشت. پس از او خوشبختی نیز پر کشیده و رفته بود.
    - چرا تو فکری؟ به خوشبختی هات فکر می کنی؟
    - تو فکر می کنی من خوشبختم؟
    - مگه نیستی؟ چی کم داری؟
    - بهاره رو!
    رامین متعجب پرسید:
    - بهاره ؟ اون کیه. معشوقه ات؟
    و لبخندی زد.
    شاهرخ آهی کشید و گفت:
    - همسرم، عشقم، تمام زندگیم،تضمین کننده خوشبختیم. حالا که نیست هیچی برای من معنا و مفهوم نداره
    رامین برای همدردی گفت:
    - متأسفم. ناراحتت کردم.
    - نه پسر حرفش رو هم نزن بهتره در این مورد صحبت نکنیم من به اون قول دادم .
    - به کی؟!
    او جواب داد:
    - بگذریم. غذامون از دهن افتاد. چرا نمی خوری؟
    - کم کم می خورم . تو صحبت کن.
    - می خواستم راجع به برگشتنم صحبت کنم. می خواستم ببینم بالاخره می یای کارو تموم کنی یا نه؟
    - چه کاری ؟ من که قیومیت بچه رو به تو و مادرش دادم.
    - به مادرش ؟ البته به طور غیابی و با تضمین من!
    - درسته دیگه مشکل چیه؟
    - باید بیای آسایشگاه . اونجا هم چند تا کاغذ هست که باید امضا کنی. بعد برگشتن شروین با من حتمی می شه.
    - باشه فردا می یام.
    - پس با هم به آسایشگاه بریم.
    - موافقم.
    شاهرخ گفت:
    - پول هم حاضره.
    او لبخندی زد و گفت :
    - امان از این پول که چه ها با آدم می کنه!
    شاهرخ نیز لبخندی زد و به صرف غذایش مشغول شد. وقتی به اتاقشان برمی گشتند شاهرخ پرسید:
    - خوابت می یاد؟
    - نه . چطور؟
    - هیچی. گفتم اگر خوابت نمی یاد بیا کمی با هم صحبت کنیم.
    رامین از پیشنهاد او استقبال کرد و با او وارد اتاقش شد و روی صندلی نشست. شاهرخ بطری نوشیدنی آورده و روی میز نهاد و در لیوان ها ریخت.
    رامین پرسید:
    - تو چرا سر و سامانی به خودت نمی دی پسر ؟ منظورم اینه که چرا ازدواج نمی کنی؟
    - خواهش می کنم رامین. بحث در مورد این جور مسائل رو کنار بذار.
    - مثل اینکه من رو قابل نمی دونی برام حرف بزنی.
    - نه این حرف رو نزن . راستش حرف زدن در مورد این مسئله آزارم میده .فقط بدون بعد از بهاره فقط به خاطر دخترم بهار زنده موندم در غیر اینصورت من هم مرده بودم.
    - پس خیلی عاشقش بودی؟
    شاهرخ سر به زیر انداخت.
    - خیلی. عاشقش بودم و هستم. هنوز هم با بهاره زندگی می کنم و اونو کنار خودم حس می کنم. همیشه و همه جا.
    رامین لبخندی زد و گفت:
    - من هم همیشه دوست داشتم عاشق باشم و عاشقانه زندگی کنم ولی موفق نشدم. می دونی ستایش خوب بود ولی حساس بود. خیلی دردونه بار اومده بود اومده بود. شاید زندگی کردن با من و جدایی بود که پخته اش کرد و واقعیات رو بهش نشون داد. یدختر حساس و زودرنج. آه . هیچ وقت حرکاتش یادم نمیره . راستش گاهی دلم خیلی هواش رو می کنه . وقتی من رو می بینه مثل اینکه عزرائیل رو دیده ، فرار می کنه. ناسزا تحویلم می ده. عصبانیم می کنه و من هم از روی عصبانیت آزارش می دم . خیلی از این که غیابی طلاق گرفت ناراحت شدم.یعنی این کار اون بیشتر منو به طرف مواد مخدر کشوند. اول زیاد مصرف نمی کردم ولی بعد وقتی مشکلاتم زیاد شد مصرفم بیشتر شد حالا فقط مصرف مواد و بودن با دوستام کمی آرومم می کرد. دوست داشتم با اون باشم ولی وقتی یاد رفتارهای ناهنجارش می افتادم از خونه رفتن منصرف می شدم. شبها دیر وقت به خونه بر می گشتم. حتی اون موقع هم با عصبانیتها و پرخاشهاش روبرو می شدم.
    پوزخندی زده و ادامه داد:
    - وقتی عصبانی می شد هم دوستش داشتم. همیشه من رو محکوم می کرد که به خاطر پول پدرش باهاش ازدواج کردم. شاید نیمی از قصد ازدواجم با اون این بوده باشه ولی خودش رو هم می خواستم. خیلی زیاد. ولی اون همه چیز رو خراب کرد.
    - چرا نمی خواستی بچه دار شید؟ تو با کارهات باعث شدی شروین فلج بشه.
    - شروین شده آئینه دق من... آخه وقتی ما خودمون مشکل داشتیم چطور باید بچه دار می شدیم؟
    - ستایش برای فرار از تنهایی ها و غم و غصه هاش خواست بچه داشته باشه .
    - غم هاش؟! غم اون من بودم. دوست داشت بمیرم. هرگز به من نگفت دوستت دارم. هیچ وقت به من ابراز علاقه نکرد. البته جز اوایل ازدواج اون موقع که به قول خودش خام بود.
    - پس می شه نتیجه گرفت که شما دو نفری مقصر بودید.
    - من هیچ وقت ادعا نمی کنم که مقصر نبودم. چرا من هم مقصر بودم ولی تو قبول داری که یک زن خوب می تونه شوهرش رو به راه بیاره؟یه مرد تشنه ی محبت همسرشه و اگر از طرف اون با بی توجهی مواجه بشه براش خیلی سخته. میره طرف رفقاش. میره طرف اعتیاد.
    - تو خودت چی کار کردی؟ البته تو درست می گی ولی خوب تو هم باید به اون محبت می کردی. یک زن هم به محبت شوهرش احتیاج داره.بی مهری از طرف شوهر باعث افسردگی زن می شه. باعث اندوه و غصه اش می شه. زن و مرد هر دو باید مکمک هم باشند باید شریک غم ها و غصه ها و شادی ها ی هم باشند نه این که موجب آزار همدیگه بشن. متوجه ای رامین جان .
    - خوش به حالت. چقدر قشنگ حرف می زنی! ستایش حق داره تو رو دوست داشته باشه!
    شاهرخ متعجب گفت:
    - چه حرفی می زنی؟ ستایش هیچ کس رو جز شروین دوست نداره. اگر هم با من حرف زده به خاطر خالی شدن غم و غصه هاش بوده هر چند که آدم خالی نمی شه. فقط سبک می شه. گاهی حرف زدن بد نیست
    رامین گفت:
    - من کسی رو برای حرف زدن ندارم.
    - سیلویا همسرت چی؟
    - هه! حرفا می زنی. راستش من اون طورها هم که نشون می دم نیستم.سیلویا علاقه ای به من نداره. فقط به خاطر پول حاضر شده با من ازدواج کنه من آدم ابلهی هستم. به خاطر پول خودم رو می فروشم. آره می دونی دیشب چی کار کردم؟ به خاطر یک شب خوشی با اون، حاضر شدم اسناد خونه ی پدرم رو با وکالت به اون بدم.
    شاهرخ متعجب پرسید:
    - تو چی کار کردی؟ مگه می شه؟
    - پدرم یک بار برای کاری به من وکالت داد. من هم سوءاستفاده کردم و وکالت رو جعل کردم و خونه و شرکت و کارخونه ی پدرم رو تصاحب کردم. من برادری هم دارم آریانا اونم پی زندگی خودشه . اصلا به من و پدر کاری نداره. حتی گفته سهمی نمی خواد .دیشب سیلویا وکالت رو از من گرفت و تقریبا خونه و کارخونه رو به چنگ آورد.
    - خدای من ! تو دیوونه ای به خاطر یه شب خوش گذرونی؟ تو واقعا فکر می کنی راه دیگه ای نبود؟
    - من آدم هرزه ای نیستم که برم دنبال آدمای هرزه.
    شاهرخ پوزخندی زد و گفت:
    - یعنی این خانم خیلی پاک و مطهره؟!
    رامین برخاست و گفت:
    - بس کن شاهرخ تو هم نمک روی زخم من نپاش. به حد کافی بدبختی دارم. فردا با تو می یام کارو تموم کن و با بچه بذار برو. فقط ببرش. من هم می مونم و به کار خودم می رسم.
    شاهرخ نیز برخاست:
    - خیلی خب عصبانی نشو. منظوری نداشتم.
    - تو حق داری این من هستم که یه احمقم. فردا صبح حاضر باش شب بخیر.
    و رفت. شاهرخ تنهاماند. روی صندلی نشست و به سخنان رامین اندیشید . به نظرش در زندگی آنها ستایش و رامین هر دو به یک اندازه مقصر بودن. ولی می دانست که رفتار رامین قابل تحمل نبوده. مخصوصا برای ستایش. هر چند که ستایش هم رفتار مناسبی با رامین نداشته . می اندیشی که در این میان یک کودک تمام این بار اندوه را به دوش کشیده. بیشترین ظلم در حق شروین شده او هم سلامت جسمی اش را از دست داده بود و هم خانواده اش را. به هر حال امیدوار بود که هر چه زودتر کار تمام شود و شروین را با خود به ایران بازگرداند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 321 تا 327

    فصل 8

    رامین صحبتهای لازم را با رئیس بیمارستان کرد و سپس اوراق آماده شده را امضا نمود و تحویل شاهرخ و وکیل داد . شروین قانوناً دیگر تحت نظارت رامین نبود . پسر بیچاره وقتی فهمید که بازگشتش همراه شاهرخ به ایران قطعی شده از شادی و هیجان اشک به دیده آورد . شاهرخ از او خواست که حداقل از پدر خداحافظی کند ولی شروین گریست و گفت که نمی خواهد او را ببیند . شاهرخ هم نخواست او را ناراحت کند . شروین را با خود به هتل برد تا زمان مشخص شدن تاریخ پروازشان در کنار هم باشند . شروین خوشحال بود و می خندید . مسئولین آسایشگاه خوشحال بودند که شروین نزد مادرش بر می گردد . پسرک شادمان از آنها خداحافظی کرد و همراه شاهرخ به هتل رفت . در بین راه مدام به اطراف نگاه می کرد . می خندید و هیجانزده می گفت بار اولی است که از آسایشگاه خارج شده . شاهرخ نیز به شادی معصومانه او لبخند می زد .
    وقتی به هتل رسیدند شروین متعجب گفت :
    - تو چقدر پولداری که تو یه همچین هتلی زندگی می کنی !
    شاهرخ خندید و گفت :
    - نه عزیزم من چندان هم پولدار نیستم .
    - شاهرخ کی برمی گردیم ایران . مادرم منتظرمه ؟
    شاهرخ مقابل او نشست و گفت :
    - نه می خوام به عنوان هدیه ی تولدش تو رو بهش برگردونم . فکر می کنم به قدر تمام دنیا خوشحال بشه .
    - چقدر عالی . من هم باید براش هدیه بخرم .
    - درسته . با هم این کار رو به سلیقه ی تو انجام می دیم . خوبه ؟
    - آره . ولی من پول ندارم !
    - این چه حرفیه شیطون کوچولو . تو پول کافی داری . نگران نباش .
    - شروین لبخند زنان پرسید :
    - تو جیبهای تو ؟ !
    و هر دو با صدای بلند خندیدند .
    - سلام بهنام خان .
    - سلام شاهرخ . چه عجب . تو که منو کشتی ! چرا زنگ نمی زنی ؟
    - من فقط چهار روزه اومدم اینجا .
    - نه خیر . یک هفته است . مگه نمی خوای برای تولد ستایش اینجا باشی ؟
    - حالا کو تا تولد ستایش خواب که نبودی ؟
    - واسه ی تو که فرقی نداره .
    شاهرخ خندید و گفت :
    - خیلی بی انصافی !
    او هم خندید و پاسخ داد :
    - حالا بگو ببینم شیری یا روباه ؟
    - شیرم ! فردا با شروین بر می گردیم . یادت باشه سر ساعت تو فرودگاه باشی ها.
    - باشه من سر وقت میام .
    - ممنونم . برو به کارت برس . بعد می بینمت .
    خداحافظی کرد و ارتباط قطع شد . شروین گفت :
    - آقای بهنام هم مثل تو خیلی مهربونه . درسته ؟
    - آره شاید هم خیلی مهربونتر از من .
    و لبخندی زد . شروین باز پرسید :
    - فردا برمی گردیم شاهرخ ؟
    او تایید کرد و شروین لبخند شوق بر لب آورد . شاهرخ از شادی او خوشحال شد . پدرانه به او مهربانی می کرد و از هیچ مهر و محبتی نسبت به او کوتاهی نمی کرد . محبتش خالصانه بود . در طی مدتی که با شروین در هتل بودند رامین با او ملاقاتی نداشت . فقط در روز بازگشت از او خداحافظی کرد و برایش آرزوی موفقیت نمود و گفت اگر به کمک احتیاج داشت حاضر است هر کاری از دستش برآید انجام دهد . رامین نیز ضمن تشکر ، از او خواست مراقب شروین و ستایش باشد . شاهرخ برای او دل می سوزاند . در نظر شاهرخ رامین هم در زندگی روی خوشبختی را ندیده بود . روز به روز در اعتیاد غرق می شد و حالا هم سیلویا و پدرش باعث سقوط کامل او شده بودند .
    در فرودگاه وقتی سوار هواپیما شدند شروین اشک به دیده آورد . وقتی شاهرخ از او پرسید که چرا گریه می کند او جواب داد :
    - باورم نمی شه که بعد از چند سال به ایران بر می گردم . پیش مادرم ، تو خونه ام . آه شاهرخ تو خیلی خوبی که چنین لطفی در حق من کردی !
    شاهرخ دست نوازش بر سر او کشید و گفت :
    - دوران اندوه به سر اومده بعد از این فقط باید شاد باشی .
    شروین به روی او لبخندی زد و سکوت کرد .

    ****

    - بهنام من اصلاً از کارهای تو سر در نمی یارم .
    - آخه عزیزم من چه کار کنم که تو باور کنی که من هیچ رازی ندارم .
    - ولی تو و شاهرخ چیزی رو از ما پنهون می کنین ، وای که دارم دیوونه می شم . حرف بزن ! مگه به من شک داری ؟ بهنام مهربان دستهایش را روی شانه های سوگند که عصبی ایستاده بود و دلگیر نگاهش می کرد گذاشت و گفت :
    - من به تو مثل چشمهای خودم ایمان دارم . ولی باور کن چیزی نیست . مطمئن باش اگر چیزی هم باشه به زودی می فهمی .
    سوگند دست های او را از شانه هایش پایین انداخت و عصبانی گفت :
    - دیدی ؟ نگفتم خبری هست ؟ تو نمی خوای به من بگی . هنوز ازدواج نکرده پنهان کاری هات شروع شده ، خیلی از دستت ناراحتم !
    کیفش را برداشت و خواست برود که بهنام دستش را گرفت و گفت :
    - سوگند تو رو به خدا دست از این کارهات بردار ، چرا من رو عذاب می دی ؟ شاید چیزی باشه که تو نباید بدونی ! اصلاً هیچ کس نباید بدونه . حالا من بیام و به تو بگم و همه چی رو خراب کنم ؟
    - دِ همین دیگه ! تو به من شک داری . فکر می کنی اگر به من بگی که چی شده ، همه می فهمند .
    - سوگند اعصابم رو خرد کردی !
    این جمله را با ناراحتی بیان کرد . سوگند نیز که به حد کافی عصبانی بود نگاهی از روی غضب به او انداخته و از خانه اش خارج شد . بهنام اندوهگین به جای خالی او نگریست و روی صندلی نشست . زیر لب گفت :
    - شاهرخ بگم خدا چه کارت کنه که منو گرفتار کردی . این دختر هم که چقدر کنجکاوه . خدایا حالا چه کار کنم ؟
    دستهایش را در موهایش فرو برد و لحظاتی در سکوت چشمهایش را بست . رفتارهای سوگند ناراحتش می کرد . ولی او را با تمام وجود می پرستید . خیلی دلش می خواست موضوع را به او بگوید و ناراحتی اش را برطرف کند ولی افسوس که به شاهرخ قول داده بود .....
    از قبل با فرودگاه تماس گرفته و از ساعت دقیق وارد شدن هواپیما آگاهی یافته بود . بنابراین در زمان مشخص به فرودگاه رفت . دسته گلی خریده و منتظر ماند تا زودتر شاهرخ و شروین را ببیند . چقدر دلش می خواست بداند شروین چه شکلی و چطور پسری است ؟ با اعلام فرود هواپیما و ورود مسافران ، بهنام در میان جمعیت چشم به اطراف دوخت تا شاهرخ را بیابد . بالاخره او را دید . به طرف او رفت و با خوشحالی سلام کرد . دو مرد جوان یکدیگر را در آغوش کشیدند . پس از احوال پرسی شاهرخ با لبخند به شروین نگریست . او نیز در حالی که لبخندی معصومانه بر لب داشت به آنها نگاه کرد .
    - بهنام این هم پسر گل من شروین ... عزیزم ایشون دوست و برادر عزیز من بهنام.
    بهنام مهربان به روی او خندید و او آرام گفت :
    - سلام آقا بهنام .
    - سلام عزیزم . خوشحالم که می بینمت . راستش خیلی دوست داشتم زودتر چهره ی قشنگت رو ببینم .
    - ممنونم . شاهرخ خیلی از شما تعریف کرده بود . من هم دوست داشتم شما رو ببینم .
    بهنام خندید و به شاهرخ نگریست و گفت :
    - چقدر دوست داشتنیه !
    او هم لبخند زنان گفت :
    - معلومه . فعلاً بهتره بریم که خیلی خسته ایم . آپارتمانت که حاضره دو تا مهمون ناخونده ولی خسته رو بپذیره .
    - آره . ولی با مکافات !
    شاهرخ خندید و گفت :
    - نترس خودم درستش می کنم .
    از فرودگاه خارج شدند و سوار بر اتومبیل بهنام راهی خانه شدند .
    در راه شاهرخ در مورد ستایش و بهار سوال کرد . او نیز گفت حال آنها خوب است فقط بهار دلتنگ پدرش است . شاهرخ مهربان و دلتنگ گفت :
    - خیلی دلم براش تنگ شده . قربون دختر گلم برم که همیشه با دیدنش خستگی از تنم می ره .
    بهنام لبخندی مهربان زد و گفت :
    - پس خیلی هواش رو داشته باش . خب شروین جان . شما چرا ساکتی عمو جون ؟
    و خندید . شروین نیز لبخند زد و در حالی که از پنجره چشم به خیابانها داشت اطراف را می نگریست گفت :
    - بیرون رو تماشا می کنم . ایران با جایی که من بودم خیلی فرق داره . او مهربان گفت :
    - عزیزم اینجا تهرانه .
    شروین با سر تایید کرد .
    - بگو ببینم منو چی صدا می کنی ؟
    - دوست دارم عمو صداتون کنم . خودم که عمو ندارم . و سر به زیر افکند و گفت:
    - البته یکی دارم ، عمو آریانا . اون خیلی مهربون بود . درست مثل شماها . ولی به خاطر رفتار پدرم از پیش ما رفت و دیگه نیومد . بعد با لبخند ادامه داد :
    - حالا می تونم شما رو عمو صدا کنم ... ایرادی نداره ؟
    بهنام با محبت گفت :
    - نه عزیزم ... خیلی هم خوشحال می شم . شاهرخ رو چی صدا می کنی ؟
    و با لبخند به شاهرخ نگریست . شروین با خجالت گفت :
    - شاهرخ فقط همین !
    شاهرخ خندید و گفت :
    - مگه بده . خیلی هم صمیمی تره . سرت رو بالا کن پسر خوب .
    شروین به او خیره شد و خندید . از مهربانی های شاهرخ لذت می برد . خیلی دوستش داشت ....
    به آپارتمان بهنام رسیدند . شاهرخ به شروین کمک کرده و او را پیاده کرد و روی ویلچر نشاند . بهنام نیز چمدانها را برداشت و وارد ساختمان شدند .
    شروین در حین ورود با دقت به اطراف نگریست و پرسید :
    - اینجا خونه ی شماست ؟
    - بله . ولی قابل شما رو نداره .
    و خندید . چمدانها را روی زمین نهاد و گفت :
    - شاهرخ جون بگو ببینم چی میل داری ؟
    - یه نوشیدنی خنک .
    شروین گفت :
    - من هم کمی آب .
    - به روی چشمم .
    و وارد آشپزخانه شد . شاهرخ روبه روی شروین که کمی مبهوت بود نشست و به چشمان او نظر انداخت .
    - شروین خوشحالی یا ناراحت ؟
    - باور کن خوشحالم . ولی باورم نمی شه که ایران هستم و دیگه تو آسایشگاه نیستم . کاش از همون ابتدا که منو به اونجا بردند تو می اومدی و من رو با خودت می بردی .....
    - می فهمم کوچولو .
    - شاهرخ ! شروین حتماً ده سالش تموم شده . ولی تو اونو کوچولو صداش می کنی.
    - شاهرخ به بهنام که گویی هرگز شادی در وجودش تمام نمی شد نگریست و گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 328 تا 331

    شروین 11 سال داره . می خواد بره تو 12 سال مگه نه ؟ در ثانی کوچولو صداش می کنم چون هنوز کوچولو مونده و باید حسابی تقویت بشه فقط باید به خودش برسه .

    و خندان به او نگریست او نیز به چشمان بامحبت شاهرخ نگریست و هیچ نگفت . ساعتی را کنار هم بودند و با هم گفتند و خندیدند . پس از آن شاهرخ گفت که باید به خانه برود .
    بهنام متعجب به او نگریست و گفت :
    می خوای بری ؟ چرا ؟
    بهنام جون خیلی وقته از خونه و بچه ام بی خبرم باید برم ببینمش و حال دختر گلم رو بپرسم .
    متوجه ام ، اون وقت من اینجا چی کار کنم ؟
    تو با شروین جون می مونی و نمی ذاری تنها بمونه و بهش بد بگذره . من هم بر می گردم .
    حتماً ولی باور کن از یه موضوع می ترسم .
    شاهرخ با تعجب پرسید :
    از چی ؟
    شروین که کمی از رفتن شاهرخ ناراحت بود و فکر می کرد شاید بهنام نیز از بودن با او ناراحت باشه گفت :
    عمو بهنام نگران من نباشید اگر می خواید برید بیرون و به کارتون برسید من مزاحم شما نمی شم دو مرد به یکدیگر نگریستند و بهنام متعجب پرسید :
    عزیزم چرا فکر می کنی مزاحم من هستی ؟ من از بودن تو در کنارم خیلی هم خوشحالم باور کن منظوری نداشتم مگه نه شاهرخ ؟
    شاهرخ که از روحیه حساس و زودرنج شروین مطلع بود لبخندزنان گفت :
    بله عزیزم بهنام منظوری نداشت تو چرا ناراحت شدی ؟
    خب شاید دوست نداشته باشند با من تنها باشن !
    بهنام گفت :
    این چه حرفیه گل پسر ؟ من از خدامه که مدام با پسر خوشگل و ماهی مثل تو باشم . خیلی ناراحتم کردی .
    شروین عذرخواهی کرد و بهنام گفت :
    تو نباید چنین حرفی بزنی تو تا هر وقتی که اینجا باشی قدمت روی تخم جفت چشم های منه. نوکرت هم هستم . فقط از این جور حرفا نزن که خیلی بهم بر می خوره شاهرخ می دونه که من انقدرها هم بد نیستم .
    و لبخندی زد . شاهرخ مهربان گفت :
    بهنام مهربونترین عموئیه که خواهی داشت اصلاً بهنام بگو ببینم می خواستی بگی از چی می ترسی ؟
    سوگند ! تو که خبر نداری مکافاتی کشیده ام سر این کارهای مرموز تو که نگو . الان هم باهام قهره ولی تو شرکت آشتی می کنیم .اگر بخواد بیاداینجا چه کنیم ؟
    هیچی خودم باهاش صحبت می کنم تو هم تو این یک هفته که به تولد مونده خونه پیش شروین بمون . من به کارهای شرکت رسیدگی می کنم و غروبها زودتر می یام اینجا برای سوگند هم آشی می پزم تا بعد از این قدر تو رو بیشتر بدونه .
    بهنام خندید و گفت : می خوای چکار کنی ؟
    تو کاری نداشته باش فقط یادت باشه کسی رو تو خونه راه ندی !
    یه دفعه بگو یک تابلوی ورود ممنوع رو در بزنم دیگه .
    یه همچین چیزی . این یک هفته رو تحمل کن جبران می کنم . نوکرتم .
    بهنام دست بر شانه او نهاد و گفت :
    بابا چه حرفا می زنی ؟ من مخلصتم تو جون بخواه چشم هر چی تو بگی . من هم مواظبم شروین خندید و گفت :
    شما دو نفر چقدر مهربونید .
    بهنام و شاهرخ به هم نگریستند و ناگهان زدند زیر خنده .
    بعد از آن شاهرخ از شروین خداحافظی کرد و گفت که فردا به دیدنش می آید و همراه بهنام تا کنار در رفتند .
    چمدونا رو می بری ؟
    فقط بزرگه اون یکی مال شروینه کادوی تو هم همون جاست .
    جدی ؟ پس امیدوار باشم که به فکر من بودی .
    همیشه به فکرت هستم خودت رو دست کم نگیر مواظب شروین باش نذار تنها بمونه خیلی حساسه .
    نگران نباش حسابی هواش رو دارم برو خیالت راحت باشه .
    شاهرخ از او جدا شد و از آنجا خارج شد سوار بر اتومبیلی خود را به خانه رساند .
    باز هم ورود ناگهانی شاهرخ برای ستایش و بهار غیرمنتظره و هیجان برانگیز بود مخصوصاً اینبار ستایش برای آمدن او لحظه شماری می کرد امیدوار بود شروین را نیز با خود آورده باشد ولی وقتی او ارا تنها دید دلگیر شد طبق معمول شادی و هیجان بهار روح و روان شاهرخ را جلا داد .
    باباجون چرا این قدر دیر اومدی ؟
    فکر نکنم با دفعات قبلی زیاد تفاوت داشته باشه
    ولی خیلی دلم برات تنگ شده بود
    قربون دل کوچک تو برم که به قد آسمون بی انتها می مونه اگر تو رو نداشتم چی کار می کردم شیرینتر از عسل .
    بهار را محکم در اغوش فشرد و بوسید . قهقهه های کودکانه بهار در فضای خانه طنین انداخت ستایش فقط لبخندی زد نگاهش غمگین بود و منتظر تا شاید شاهرخ حرفی بزند شاهرخ به او نگریست حالش را درک می کرد ولی می خواست به موقع غافلگیرش کند با لبخند پرسید :
    حالتون خوبه ؟
    ممنونم به لطف شما
    لبخند او تکرار شد و گفت :
    خوشحالم که خوبی
    ستایش نگاهش را به او دوخت و در نگاهش هزاران سوال نهفته بود و بی تابی در چهره اش هویدا بود .
    بهار به او نگریست و پرسید :
    مامان جونم چرا ناراحتی ؟ هان
    بعد به پدرش نگاه کرد و پرسید :
    باباجون شروین رو با خودت آوردی ؟
    شاهرخ به آن دو نگریست و گفت :
    اونم می یاد نگران نباشید ستایش هیجانزده پرسید :
    کی ؟ چی شد ؟ اونو دیدید ؟ بالاخره می یاد ؟
    نگاهش را حلقه اشک در بر گرفته بود .
    دلم نمی خواد ناراحت باشی ستایش . تو که این همه مدت صبر کردی یه کم دیگه هم روی اون همه مطمئن باش به زودی ... خیلی زود اونو می بینی اونم مشتاقه که تو رو ببینه .
    اشکهای زن جوان سرازیر شد و با صدای لرزانی پرسید :
    کی ؟ تا کی باید صبر کنم ؟
    خواهش می کنم ستایش ... بهار تو بهش بگو گریه نکنه به حرف من که اهمیت نمی ده شاید حرف تو براش ارزش داشته باشه بگو که حال شروین خوبه و به زودی می یاد کنارش شاید چند روز دیگه ولی به شرطی که قول بده اشک نریزه و غصه نخوره .
    بهار به ستایش که غمگین می گریست خیره شد .
    مامان جونم بابا راست می گه اون هیچ وقت دروغ نمی گه پس


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/