253 - 248
زندگی ادامه بده اون وقت آغوش من به گرمی منتظر توست .
آره شاهرخم ، آره عزیزم . حالا نفس بکش . بوی گلهای سرخی رو که همیشه برای من میاری استشمام کن . می بینی تو دستهای منه . تر وتازه . همه رو نگه داشتم . همه ی گلهایی رو که توی میاری .
شاهرخ به دستهای او نگریست . دستان او پر بود از گلهای سرخی که شبنم اشک بهاره روی آنها نشسته بود و بهاره آرام آرام به شاهرخ نزدیک می شد ....
در این لحظات دکتر نیز در اتاق بود و با بهنام سخن می گفت :
- بهتره کمتر به یاد خاطرات گذشته اش بیفته . و چیزهایی رو که گذشته رو براش یادآوری می کنه ازش دور نگه دارید . روحیه ی حساس شاهرخ ضربه پذیره . این بار واقعاً شانس آوردید ، چون احتمال سکته بوده ، به نظر من باید سعی کنید شاد نگهش دارید ، شاد .
- دکتر عادت داره غصه هاش رو می ریزه تو خودش .
- خوب بیشتر باهاش باشید ، مثل اینکه شما بیشتر به ایشون نزدیکید . کمتر تنهاش بذارید . مدام باهاش صحبت کنید ، به جاهای خوش آب و هوا بروید ، نذارید تو خودش باشه . در ثانی دخترش بهتره در کنارش باشه . با اون حرف بزنه . شادابی یه دختر بچه برای روحیه ی ایشون که پدر هستن باعث شادابی و طراوت می شه .
- دچار افسردگی شده .
دکتر غمگین چندین بار سرش را تکان داده و گفت :
- اصلاً چنین وضعی برای اون بچه خوب نیست . اثرات بدی تو روحیه اش می ذاره و تا وقتی که بزرگ بشه باقی می مونه و ممکنه تو زندگیش تاثیر بدی داشته باشه . سعی کنید اون بچه رو هم تقویت کنید و رسیدگی بیشتری بهش کنید .
- چشم دکتر حتماً . از زحماتتون ممنونم .
- خواهش می کنم وظیفه ی ما نگهداری و رسیدگی به بیمارانه و امیدوارم همه ی اونا سلامت باشن . دکتر رفت و بهنام نگاهش را به شاهرخ دوخت که در خواب حرف می زد .
- بهت قول می دم . این بار قولم قوله . آره ، از همون قولهایی که تو باورش می کردی .
در این لحظه چشمانش را گشود و هراسان صدا زد :
- بهار ، دخترم کجایی ؟ بهارم .
بهنام رفت و گفت :
- آروم باش شاهرخ من اینجا هستم .
شاهرخ به او نگریست :
- پس بهار کجاست ؟
- نگران نباش اون توی خونه و کنار ستایشه . حالش هم خوبه . فقط نگران توئه .
- آه بهنام ......
- حالت خوبه شاهرخ ؟
- آره خوبم . تو هم بوی عطر گلها رو حس می کنی ؟ بهاره اون گلهای سرخ رو برای من آورده بود . می گفت تمام گلهایی رو که توی این سالها سر خاکش بردم نگه داشته .
بهنام لبخندی مهربان به روی او زد و پرسید :
- از دستت ناراحت بود ؟
شاهرخ متعجب پرسید :
- تو از کجا فهمیدی ؟
- معلومه ، چون با این کارهات هرکسی هم جای اون بود ناراحت می شد .
- من قول دادم که دیگه پسر خوبی باشم .
بهنام خنیدید و گفت :
- تو پسر خوبی هستی ، فقط گاهی اوقات شیطنت می کنی .
شاهرخ نیز خندید ، شاد بود . گویی هیچ غم و ناراحتی در دنیا نداشت . وقتی از بیمارستان مرخص شد شاداب بود . دکتر از تغییر ناگهانی حال او به این طریق متعجب بود . گویی شاهرخ 180 درجه تغییر کرده بود . بهار را چنان در آغوش فشرد و بوسه بارانش کرد که دخترک اشک شادی به دیده آورد . غصه های دو روزه را فراموش کرد . فخری بارها خدا را شکر می کرد و برای سلامتی پسرش دعا می کرد . همه از این حال و هوای شاهرخ شاد بودند و امیدوار که او به این طریق باقی بماند و غم و اندوه از روح و روانش دور شود . در خانه نیز وضع تغییر کرده بود . گرد و غبار اندوه از روح خانه زدوده شد . گویی رنگ و بوی بهار و عطر یاس در خانه پخش شده بود . ستایش که شاهرخ را اینچنین شاد می دید از خوشحالی در پوستش نمی گنجید . شادی و سلامتی شاهرخ آرزوی او بود . شاهرخ یک مهمانی ترتیب داد . یک مهمانی خودمانی ولی بزرگ . سوگند نیز که در این مهمانی شرکت داشت ، مدام از بهنام می پرسید علت تغییر ناگهانی شاهرخ چیست ؟ و بهنام فقط به روی او لبخند می زد .
او در درون خویش به این واقعیت واقف بود که گرمی و حرارت عشق است که اینچنین بر شاهرخ اثر گذاشته و این حرارت ، اینک به این طریق درست در قلبش نفوذ کرده بود . از طریق روح مهربان و عاشق پیشه ی بهار . این عشق را می ستود و برایش احترام زیادی قائل بود .
شاهرخ در مهمانی با همه صحبت کرد . از همه به خاطر تمام ناراحتی هایی که به وجود آورده بود عذر خواهی کرد . و از اینکه در طی این مدت تحملش کرده و لب به شکایت نگشوده بودند ، تشکر کرد . از دخترش بهار عذر خواهی کرد و در حضور همه قول داد که دیگر هرگز باعث ناراحتی آنها نشده و سبب خوشبختی و صفا بین آنها شود و بهار را به خوشبختی برساند .
زندگی دوباره روال عادی خود را سپری می کرد . البته با این تفاوت که سردی بار و بنه اش را جمع کرده و گویی برای همیشه از زندگی شان هجرت کرده بود . شاهرخ دیگر اضافه کاری ها را کنار گذاشت و وقت آزادش را صرف بهار می کرد و او را به گردش می برد . با هم به هر جایی که بهار می خواست می رفتند و خوش می گذراندند . شاهرخ کم و بیش قضیه ی فرزند ستایش را فراموش کرده بود ولی تماس ناگهانی رامین باعث شد تا دوباره به این مساله بیندیشد و به یاد آورد که چه نقشه هایی برای شاد کردن ستایش در ذهن کشیده بود .
آن روز در دفترش نشسته و سرگرم کار بود که منشی اطلاع داد آقای صابر پشت خط هستند .
- سلام جناب فروتن .
- سلام چه عجب یادی از ما کردید آقای صابر !
- من ؟ شما کم لطف شدید . یک ماه بیشتره که دیگر سراغی از من نگرفتی . فکر می کردم فراموشم کردی .
- قرار بود شما در مورد معامله فکر کنید .
و با پوزخندی ادامه داد :
- معامله ی فرزندتون !
- باز تیکه و کنایه شروع شد فروتن ؟ به هر حال زنگ زدم بگم بنده موافقم .
- با چی ؟
- با اینکه پولی از شما بگیرم و بریم بچه رو ببینی . شما چی ؟ راجع به پیشنهادم فکر کردی ؟
- هنوز به نتیجه نرسیدم ، فعلاً بهتره قدم اول رو برداریم و بعد به فکر گامهای بعدی باشیم .
- خوبه ! به هر حال من به زودی قراره برم اروپا . اگر خواستی می تونی با من بیای . هفته ی بعد پرواز دارم .
- اونجا چه کار داری ؟ حتماً می خوای بری به پسرت سر بزنی . درسته ؟
رامین پوزخندی زد و گفت :
- نه جونم من خیلی کارهای مهمتر دارم . که نمی تونم به این مزخرفات رسیدگی کنم .
- خب جناب صابر ! فردا می تونی بیای اینجا ؟
- واسه چی ؟
- مذاکره ! مگه نمی خوای تعیین کنیم که چقدر پول می خوای ؟
- چرا جونم ، حالا ساعت چند ؟
- راس ساعت 5/9 صبح در شرکت باش . منتظر هستم .
و گوشی را نهاد . در این لحظه بهنام وارد شد و گفت :
- شاهرخ جون به اینا یه نگاهی بنداز اگر کامل بودند بگو بفرستند بایگانی .
- باشه . چطوری ؟ کمتر به من سر می زنی !
و هر دو خندیدند .
- چند لحظه پیش رامین زنگ زده بود . همسر سابق ستایش .
- خوب چی می گفت ؟
- بهنام من کلا فراموش کرده بودم . یادته چه فکر هایی داشتم .
- هنوز هم داری . از چشات می خونم .
شاهرخ لبخندی زد و گفت :
- آره هنوز هم تصمیم دارم این کار و انجام بدم . می گفت هفته ی دیگه به اروپا می ره . می خواست اگه فکرهام و کردم باهاش برم البته شرط اول باید مقداری پول بدم . تا راضی بشه بچه رو نشون بده .
- - خب تو چی گفتی ؟
- فعلاً که قرار گذاشتیم فردا بیاد اینجا تا ببینم چقدر می خواد .
- من هم می تونم ببینمش ؟
- آره عمداً خواستم ملاقات اینجا باشه که تو هم باشی . شاید دو نفری بهتر تونستیم باهاش کنار بیایم .
- امیدوارم موفق بشیم .
و شاهرخ آرام گفت :
- امیدوارم بهنام امیدوارم .
چند ضربه به در خورد و سوگند وارد شد با لبخند گفت :
- خسته نباشین . جمعتون جمعه .
بهنام لبخند زنان گفت :
- گلمون کم بود که خودش با پای خودش اومد .
شاهرخ به شوخی گفت :
- خانم منشی قرار نیست به جای کار از نامزدتون پذیرایی کنید ها .
سوگند خندید و گفت :
- چشم آقای رئیس بار آخره ، دیگه تکرار نمی شه .
- شاهرخ جون حالمون و نگیر دیگه . این خانم ما به حد کافی حالگیری می کنه . الان هم که خودش با ما مهربونی می کنه تو به هم میریزی ها !
هر سه خندیدند ، سوگند پرونده ای را روی میز نهاده و گفت :
- باید امضا کنید در ضمن آقای مباشر تماس گرفته بودند و پرسیدند دستگاهها رو کی می فرستید ؟ گویا قرار بوده امروز به دستشون برسه .
شاهرخ جواب داد :
- درسته ولی مامور ما تماس گرفت و گفت مشکلی پیش اومده ، ولی زود رفع می شه . تماس بگیرید و ضمن عذرخواهی بگید تا فردا بار می رسه ، نگران نباشید .
- به چشم . ممنونم و فعلاً با اجازه .
- بفرما ! می یاد و می ره و ما رو اصلاً تحویل نمی گیره .
سوگند در حین خروج لبخندی به روی او زد . شاهرخ هم خندید و
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)