قسمت آخر
روی تاب نشسته بود و به استخر خیره شده بود . چقدر دلش هوای مسعود را کرده بود . آنقدر در رویا غرق بود که متوجه آمدن مادرش نشد . راحله گوشه ای ایستاده و نظاره گر دختر جوانش شد . احساس کرد نازنین در این مدت کوتاه تغییرات چشم گیری کرده است . بیشتر اوقات را در فکر بود و کمتر سخن می گفت . دیگر از آن شلوغ بازی های سابق خبری نبود .
مدام چشم هایش به تلفن خیره بود و با صدای زنگ تلفن سریعا از جا بر می خاست . برای این که از موضوع سر در بیاورد به کنارش رفت و مهربانانه دستی بر موهایش کشید و گفت :
_چیه دخترم ؟ کلافه ای ؟
_نمی دانم مامان ، احساس بدی دارم . هر لحظه منتظر وقوع حادثه ای هستم .
_شاید به خاطر درسهایت باشد .
_نمی دانم ،خدا کند آن طوری باشد که شما می گویید .
راحله با دقت دخترش را نظاره کرد که این چند روز آرام و قرار نداشت . در حال صحبت بودند که سعید به منزل برگشت و با صدای بلند گفت :
_به به ، سلام به اهل خانه .
_سلام بابا ، بلیط گرفتید ؟
_بله ، خوشگل خانم .
_برای چند روز دیگر ؟
_سه روز دیگر خوب است ؟
نازنین بر آشفته گفت :
_خیلی دیر است من از درسهایم حسابی عقب افتاده ام . وای خدایا چکار کنم ؟
بعد در همان حال که غر میزد به طرف اتاقش رفت . سعید متعجب به همسرش نگریست و گفت :
_چیزی شده ؟ چرا این قدر عصبانی است ؟
_نمی دانم ، چند روزی است که به نظرم خیلی کلافه می آید . فکر می کنم مسئله ای پیش آمده باشد .
_یعنی تو باور می کنی دختر مان به خاطر عقب افتادن از درسش این قدر عصبی باشد ؟
راحله لبخندی زد و همان طور که به طرف سالن می رفت گفت :
_نمی دانم ، ولی فکر می کنم موضوع مهم تر از این حرف ها باشد .
حرکات دخترش او را به یاد گذشته می انداخت . خودش هم زمانی این حالات را داشت . نازنین با خشم بلیط را روی میزش پرتاب کرد و خودش را روی تخت انداخت . در این چند روز از مسعود خبری نداشت چند بار هم با منزلشان تماس گرفته بود اما کسی گوشی را بر نمی داشت . با تردید نگاهی به تلفن کرد . برخاست و دوباره شماره گرفت وقتی ارتباط برقرار شد دقایقی طول کشید تا صدای آرام ستاره را در گوشی پیچید . هیجان زده گفت :
_الو ، ستاره جان سلام .
_سلام نازی خانم ، چطوری ؟ خوبی ؟ چه عجب یاد ما کردی !
_عجب به جمالتان ، باور کن هر روز تماس گرفتم ولی کسی گوشی را بر نمی داشت . مسافرت بودید ؟ چطور بی خبر رفتید ؟
ستاره با لکنت گفت :
_نه .....را ...راستش آره .
_بلاخره آره یا نه ؟
ستاره با کلافگی گفت :
_آره ، سه روزی به مسافرت رفته بودیم . راستی تو کی می آیی ؟
_سه روز دیگر بر می گردم . مامان و بابا چطورند ؟خودت خوبی ؟
_بله ما همه خوب هستیم شما چطورید ؟
_ما هم خوبیم ، راستی ....مسعود چکار می کند ؟
برای لحظاتی صدایی از آن سوی خط نیامد . نگران گفت :
_الو ، ستاره پشت خطی ؟
_بله .....بله بگو .
_چی شد فکر کردم قطع شد .
_نه ، ببخش .
_خب نگفتی ، مسعود چطور است ؟ حالش خوب است ؟
_بله ، خیلی هم خوب .
_خوب ، من مزاحمت نمی شوم به مسعود بگو بلیطم برای سه شنبه است کاری نداری ؟
_نه سلام برسان .
_تو هم همینطور ، خداحافظ
_خدا نگهدار .
وقتی گوشی را گذاشت دچار احساس بدی شد . حدس زد باید اتفاق بدی افتاده باشد . دلشوره بدجوری به جانش چنگ زده بود . اما چاره ای جز صبر کردن نداشت .
آن سه روز را با نگرانی و اعصابی خراب گذراند و خودش را برای رفتن آماده کرد.
****
راحله با محبت دخترش را در آغوش گرفت و گفت :
_زود به زود به ما سر بزن . مواظب خودت باش .
_چشم مامان ، من که برای همیشه نمی خواهم بروم . ان شاا...تابستان بر می گردم و مدت بیشتر ی پیش شما می مانم .
سعید با کلافگی گفت :
_خانم بس کن ، این طوری دخترم را غمگین راهی می کنی .
راحله اشک هایش را پاک کرد و به ظاهر لبخندی زد . آرزو با مهربانی او را در آغوش کشید گرفت و گفت :
_از رفتنت زیاد ناراحت نمی شوم چون می دانم زود می آیی ، آن هم با آقا مسعود .
_ای بلا داری برایم نقشه می کشی ؟
_تو هم که خیلی از نقشه های من بدت می آید ؟ نه ؟
امیر نزدیک آنها آمد و گفت :
_شما دو تا دارید چی به دم گوش هم پچ پچ می کنید ؟
نازنین نگاهی سر شار از قدر دانی به امیر انداخت و گفت :
_داشتیم از خوبی های شما می گفتیم .
_ا، پس خوش به حال من که چنین دختر خاله ای دارم .
نازنین با شیطنت گفت :
_صبر کن تا برایت یک زن خوب هم بگیرم آن وقت بیشتر قدر این دختر خاله را می دانی .
امیر از ته دل خندید و گفت :
_ببینیم و تعریف کنیم .
با خوانده شدن شماره پرواز ، نازنین بار دیگر از همه خداحافظی کرد و به طرف در خروجی رفت .
وقتی هواپیما از روی باند بلند شد در کنار دلتنگی ای که در قلب خود احساس می کرد شادی محسوسی را نیز احساس کرد . در تمام طول راه به مسعود فکر می کرد و امید داشت او را در فرودگاه ببیند .
با صدای مهماندار که از مسافرین می خواست کمر بند ها را ببندند به خود آمد . با شادی از پنجره به بیرون نگریست . هواپیما کاملا از حرکت ایستاد و مسافران کم کم از آن خارج شدند بعد از تحویل گرفتن چمدانش هر چه نگاه کرد آشنایی را ندید . با این که ناراحت شده بود ولی خودش را دلخوش کرد که شاید در منزل منتظرش هستند و می خواهند با جشن کوچکی از او استقبال کنند . با وجود دلگرمی که به خود می داد ولی ته دلش احساس بدی داشت . با ناراحتی ماشین گرفت . در طول راه دعا می کرد اتفاق بدی نیفتاده باشد . مقابل منزل ایستاد نمی دانست چرا از فشردن زنگ آن همه واهمه دارد . بلاخره با گفتن بسم ا... زنگ را فشرد . دقایقی طول کشید تا صدای سودابه در آیفون پیچید :
_کیه ؟
_منم خاله جان ، نازنین .
_آه تویی نازی ؟ خوش آمدی بیا تو .
بعد از گذشتن چند لحظه در با صدای کوچکی باز شد . هیجان زده به طرف ساختمان رفت . انتظار داشت اولین کسی که به استقبالش می آید مسعود باشد . ولی فقط سودابه و ستاره را دید که کنار ساختمان ایستاده بودند . از دیدن آنها شوکه شد چقدر لاغر شده بودند و رنگشان پریده و به زردی می گرایید . با مهربانی هر دو را در آغوش گرفت . سودابه در حالی که به زور خود را نگه داشته بود گفت:
_نمی دانی چقدر دلمان برایت تنگ شده بود خوب کردی آمدی .
_من هم دلم برایتان تنگ شده بود . راستی عمو و مسعود چطورند ؟
رنگ از روی هر دو پرید و این از چشمان تیز بین نازنین دور نماند .
ستاره به خود مسلط شد و با دستپاچگی گفت :
_هر دو خوبند اتفاقا خیلی دلشان می خواست به فرودگاه بیایند ولی برایشان کاری پیش آمد که نتوانستند بیایند .
_ایرادی ندارد ، من هم راضی به زحمتشان نبودم .
_خب تعریف کن ببینم ،مامان و بابا خوب بودند ؟
_بله ،همگی خوب بودند ، خیلی هم سلام رساندند .
_حالا برو لباسهایت را عوض کن تا موقع شام هم کمی استراحت کن . خیلی چشمهایت خسته است .
_پس با اجازه .
و آرام راه اتاقش را در پیش گرفت . از رفتار آن دو تعجب کرده بود . نمی دانست چرا هر دو تا این اندازه گرفته هستند . وقتی وارد اتاقش شد همه چیز مثل سابق بود . دستی بر روی کتابهایش کشید . نمی دانست تا این حد دلش برای درس هایش تنگ شده است .
سریع حمام کرد و لباس مرتبی پوشید و به نزد آنها رفت و تا آخر شب خود را با تلویزیون سرگرم کرد . دیر وقت بود که فرید به منزل آمد . با دیدن نازنین در حالی که چشمهایش را غم پوشانده بود به گرمی او را در آغوش گرفت .
_سلام دخترم ، چه خوب کردی آمدی ، دیگر حسابی دلتنگ شده بودیم .
_عمو جان ، من هم دلم برایتان تنگ شده بود .
_مامان و بابا خوب بودند ؟
_بله ، سلام رساندند .
سودابه از آشپز خانه خارج شد و با لحنی غم آلود گفت :
_زودتر بیا شام سرد می شود .
همگی دور میزجمع شدند . نازنین با دقت به آنها نگریست بلاخره دل به دریا زد و و با لحنی رنجیده گفت :
_چرا شما این طوری رفتار می کنید ؟ تو را به خدا اگر اتفاقی افتاده به من هم بگویید . شاید هم از بودن من در اینجا ناراحت هستید . اگر این طور است من به منزل دوستم می روم . اصلا چرا هر وقت اسم مسعود را می آورم و سراغ او را می گیرم به لکنت می افتید و پاسخ درست نمی دهید ؟
سودابه با چشمانی اشک آلود گفت :
_ خودت را ناراحت نکن ، حال مسعود خوب است .
_ پس چرا شما اینقدر ضعیف شده اید ؟چرا حرف نمی زنید ؟
فرید که به سختی سعی در کنترل خود داشت با لحنی بغض آلود گفت :
-گوش کن دخترم ، در زندگی همه چیز بر وفق مراد ما نیست ما باید یاد بگیریم در مقابل حوادث مقاومت کنیم .
نازنین چشم هایش را تنگ کرد و با کنجکاوی پرسید :
_ شما می خواهید چیزی را به من بگویید درست است ؟
_بله ،راستش ......مسعود ......چند روز پیش ازدواج کرد .
فرید با گفتن این حرف نفس راحتی را کشید گویی بار سنگینی از روی دوشش بر داشته اند .
نازنین نمی توانست باور کند . دنیا دور سرش می چرخید . به گوش هایش شک کرد . با صدایی که گویی از ته چاه در می آمد گفت :
_ازدواج با کی ؟ چطور ؟ با من شوخی می کنید ؟
بعد خنده ای کرد و گفت :
_شما دارید با من شوخی می کنید . این امکان ندارد مسعود ، او ......
در اینجا حرفش را خورد . شرم داشت بگوید ، که مسعود می گفت که عاشق من است و ما با هم قرار ازدواج گذاشته بودیم .
ستاره به آرامی گفت :
_ می دانم شنیدن این خبر برایت خیلی سخت است ولی ما حقیقت را به تو گفتیم . او چند روز پیش با ماندانا ازدواج کرد . همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد . راستش .......
اما نازنین دیگر چیزی نمی شنید . نمی توانست باور کند مرد رویاهایش این گونه به او خیانت کرده باشد . از جا برخاست . باید هر چه زودتر آنجا را ترک می کرد اما سر گیجه امانش نداد و همان جا وسط آشپز خانه از حال رفت . همگی با دیدن این صحنه دستپاچه به طرفش رفتند . گر چه مسعود و نازنین هیچ وقت عشقشان را بروز نداده بودند ولی حالات هر دو راز دلشان را بر ملا ساخته بود و حالا همگی به حال این دختر دل می سوزاندند . فرید او را در آغوش گرفت و به اتاقش برد و با صدایی که ازناراحتی می لرزید گفت :
_زودتر به دکتر زنگ بزنید . حال نازنین خیلی بد است .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)