صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 76

موضوع: سفر عشق | مریم قلعه گل

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهارم
    راحیل نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
    -پس این دختر گلت کجاست خواهر؟
    -خیلی خسته بود رفت تا کمی استراحت کند الان دیگر بیدار می شود.
    راحیل هیجان زده گفت:
    -نمی دانی وقتی زنگ زدی و گفتی که نازنین می خواهد به ایران بیاید چه حالی شدم. دوست داشتم برای استقبالش بیایم ولی امیر نگذاشت .
    راحله متعجب به خواهرزاده اش نگریست و گفت:
    -چرا نخواستی به استقبال دختر خاله ات بیایی؟
    امیر که پسر بسیار مودب و متینی بود ارام جواب داد:
    -چون می دانم دختر خاله چندان از من خوشش نمی اید و به محض دیدن من اعصابش خرد و می شود . راستش حالا هم نمی خواستم بیایم ف به خاطر اصرار مامان مزاحم شما شدم.
    راحله با لحنی سرزنش امیز گفت:
    -بس کن امیر، تو که می دانی خاله چقدر تو را دوست دارد . پس با این حرف ها ناراحتم نکن . در ضمن مطمئن باش نازنین نه تنها از تو متنفر نیست ، بلکه مثل یک برادر تو را دوست دارد.
    -ای وای خواهر! این حرفها چیست که می زنی؟ برادر یعنی چه؟ من همیشه ارزو داشتم نازی جان عروسم شود. راستش امروز هم به خاطر همین مسئله امدیم. شب که ان شاءالله اقا سعید و ابراهیم تشریف اوردند، می خواهیم مسئله را عنوان کنیم.
    -اما خواهر، تو که خودت جواب نازنین را می دانی . او می گوید احساس می کند امیر برادر اوست و احساس دیگری نسبت به او ندارد. انها دیگر بزرگ شده اند و باید خودشان برای اینده شان تصمیم بگیرند.
    ارزو به میان بحث امد و گفت:
    -من هم همین حرف را به مامان می زنم خاله ، ولی اصلا گوش نمی دهد.
    راحیل که در حال انفجار بود با عصبانیت خطاب به دخترش گفت:
    -تو اگر عاقل بودی الان چند تا بچه هم داشتی. نکند می خواهی عاقبت نازنین هم مثل تو شود و تا اخر عمر مجرد بماند؟
    ارزو با قیافه ای درهم گفت:
    -من با کسی ازدواج می کنم که به او علاقه داشته باشم. نه از روی اجبار با او زندگی کنم.
    نازنین که با صدای مهمانان از خواب بیدار شده بود با بی حوصلگی دستی به سر و رویش کشید و با نارضایتی نزد انها رفت . خاله اش طبق معمول به محض دیدنش با خوشرویی برخاست و گفت:
    -فدای تو عروس نازم بشوم، چقدر تغییر کردی خاله جان!
    نازنین که به سختی خود را کنترل می کرد به سردی تشکر کرد و به طرف بقیه رفت و ارزو را به گرمی در اغوش گرفت. همیشه با دخترخاله اش راحت و صمیمی بود و هر دو رازدار یکدیگر بودند. به امیر که رسید ارام سلام کرد و کنار مادرش نشست . راحیل حتی برای یک لحظه هم چشم از او برنمی داشت و این باعث معذب شدن نازنین بود.
    -خب، از اوضاع انجا راضی هستی دخترم؟
    -بله، همه چیز خوب است.
    -ان شاءالله کی دَرست تمام می شود؟
    -حدودا شش سال دیگر.
    -خوب ، اگر خدا خواست و ازدواج کردی با شوهرت راهی انجا می شوی. زندگی در غربت برای یک دختر مجرد خیلی سخت است.
    نازنین که سعی می کرد صدایش را بلند نکند با عصبانیت گفت:
    -ولی من تصمیم به ازدواج ندارم . در ضمن انجا تنها نیستم من با خانواده یکی از دوستان بابا زندگی می کنم.
    راحیل که از جواب او یکه خورده بود به ظاهر لبخندی زد و گفت:
    -منظوری نداشتن عزیزم به هر حال هر دختری باید روزی ازدواج کند . تو هم از این قاعده مستثنی نیستی.
    نازنین در حالی که شدیدا عصبی بود با خشم گفت:
    -من فقط با کسی ازدواج می کنم که به او علاقه داشته باشم.
    و در حالی که از جا بر می خاست ادامه داد:
    -فعلا با اجازه شما.
    سپس سریع به طرف اتاقش رفت . از دست خاله عصبانی بود. دوست نداشت کسی برایش تصمیم بگیرد. صدای ضربه ای به در، او را به خود اورد.
    -بفرمایید.
    ارزو ارام وارد شد. هر دو با دیدن یکدیگر لبخندی به تلخی زدند . ارزو با ناراحتی گفت:
    -من از طرف مامان عذر می خواهم ، می دانم خیلی ناراحتت کرد.
    -عیبی ندارد، من از خاله ناراحت نمی شوم.
    -باور کن مامان برای من و امیر همین گونه است. فقط خدا نکند خواستگاری در خانه ما را بزند . تا چند ماه پیله می کند و زخم زبان می زند . باور کن چند بار تصمیم گرفتم برای فرار از حرفهایش به یکی از خواستگارها جواب مثبت بدهم .
    -دیوانگی نکن دختر، بالاخره یک نفر پیدا خواهد شد که تو عاشقش شوی.
    ارزو با کنجکاوی نگاهی به نازنین انداخت و پرسید:
    -تو عاشق شده ای؟
    نازنین از طرح این سوال یکه خورد و با لکنت گفت:
    -چ ... چطور ... این فکر را کردی؟
    -همین طوری پرسیدم ، چون مامان تصمیم دارد دوباره امشب تو را برای امیر خواستگاری کند.
    نازنین براشفته فریاد کشید:
    -نه، من اصلا امادگی اش را ندارم. خاله حق ندارد برای من تصمیم بگیرد.
    -ارامتر ، چرا خودت را اذیت می کنی؟ دوباره جواب نه بده. این که دیگر عصبانی شدن ندارد.
    -ارزو، تو را به خدا کمکم کن، من نمی خواهم ازدواج کنم .
    ارزو با زیرکی پرسید:
    -قصد ازدواج نداری یا امیر را نمی خواهی؟
    نازنین بهتر دید همه چیز را با دختر خاله اش در میان بگذارد. مطمئنا او می توانست کمکش کند. بنابراین ارام تمام ماجرا را تعریف کرد. ارزو صبورانه حرفش را گوش می داد. گاهی اوقات از خنده سرخ می شد و دقایقی بعد از ناراحتی اشک به چهره اش می نشست. وقتی نازنین از سخن گفتن باز ایستاد ارزو اهی کشید و گفت:
    -ای بلا، پس این همه وقت که ما فکر می کردیم خانم مشغول درس خواندن هستند سرشان جای دیگری گرم بوده.
    -بس کن ارزو، من که به راه خلاف نرفتم . فقط عاشق شدم . فکر نمی کنم اشتباهی کرده باشم.
    ارزو دلجویانه گفت:
    -شوخی کردم، من احساس تو را ستایش کرده و به تو حسودی می کنم.
    در همان حال زنگ تلفن به صدا در امد و نازنین بی خیال ان را برداشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجم
    -الو ، بفرمایید.
    -منزل اقای کیانی؟
    -بله ، شما؟
    صدا به نظرش خیلی اشنا می امد . جوان با سر خوشی گفت:
    -ای بی وفا ، ما را به این زودی فراموش کردی؟ نمی دانستم دو روز دوری، روی حافظه ات هم تاثیر منفی می گذارد.
    نازنین با شناختن صدای مسعود ، هیجان زده گفت:
    -مسعود تویی؟ بقیه خوب هستند؟
    -ارامتر ، گوشم کر شد. چرا جیغ می کشی؟
    -خیلی هیجان زده شدم ، شما همگی خوب هستید؟
    -ما همگی خوب هستیم ، ولی دلتنگی بدجوری ازارمان می دهد.
    -من هم دلم برای شما تنگ شده است. دوست دارم هر چه زودتر دوباره پیش شما بر گردم.
    -می دانم عزیزم، چون ما هم درست همین احساس را داریم . بابا خیلی خودش را ملامت می کند و می گوید تقصیر من است که بلیط گرفتم تا نازنین به ایران برود.
    -از طرف من از بابا تشکر کن. نمی دانی چقدر دلم برای مامان و بابا تنگ شده بود.
    -حالا کی بر می گردی؟
    -نمی دانم ، شاید بیشتر از یک هفته اینجا ماندم. فقط از تو خواهشی دارم.
    -شما جان بخواه عزیزم.
    -ممنون ، جانت را برای خودت نگه دار که لازمت می شود . فکری برای درسهایم بکن مبادا اخراج شوم.
    -نترس ، خوشگل من تو راحت باش، با داشتن ان همه پارتی، هیچ وقت اتفاقی نمی افتد. راستی دیروز ، جمیله خانم به منزلمان امد . وقتی فهمید تو رفتی چقدر از دستت دلخور شد. گفت ،بهت بگویم نازنین بی معرفت ، حالا دیگر بدون خداحافظی به مسافرت می روی؟
    -اره ، به خدا هر چه بگوید حق دارد.
    -خب عزیزم، دیگر مزاحمت نمی شوم. به مامان و بابا سلام برسان ، در ضمن سعی کن زودتر برگردی که دلم برای دیدنت یک ذره شده است .
    -حتما تو هم سلام برسان. ممنونم که تلفن زدی.
    -مگر می شود به عزیز دل خودم زنگ نزنم ؟ خب اگر کاری نداری خداحافظ.
    -خدانگهدارت.
    هنوز گوشی را نگذاشته بود که دوباره صدای مسعود در گوشی پیچید:
    -نازنین !
    -بله؟
    ارام و زمزمه وار گفت:
    -دوستت دارم .
    و ارتباط قطع شد. وقتی گوشی را گذاشت احساس دلتنگی شدیدی کرد. ارزو با کنجکاوی پرسید:
    -کی بود؟
    -مسعود.
    -وای ، چه کم طاقت ، بابا تازه ، دو روز است که تو امدی.
    -خب دیگر، چکار کنیم ؟ عاشق سینه چاک است.
    -حالا تو هم کم خودت را تحویل بگیر ، راستی برای شب چکار می کنی؟
    -مجبورم همه جریان را به امیر بگویم. از نظر تو که ایرادی ندارد؟
    -نه ، خیلی هم خوب است . لااقل تکلیف هر دو نفر شما روشن می شود و مامان هم دست از اصرارش برمی دارد. حالا بهتر است پیش بقیه برویم تو هم ارام باش.
    ان چند ساعت برای نازنین بسیار زجر اور بود. باید خود را در مقابل دیگران خونسرد نشان می داد و این با شنیدن حرف های خاله سخت و مشکل بود.
    بالاخره شب از راه رسید و همه به خانه امدند. پس از صرف شام راحیل خود را برای بیان موضوع اماده کرد و با تک سرفه ای گفت:
    -اقا سعید، غرض از مزاحمت امشب ما، خواستگاری کردن از نازنین بود. هر چند نازنین چندین بار به ما جواب رد داده است ولی من می خواهم بازهم درخواست خودم را مطرح کنم که امیر را به غلامی بپذیرید.
    سعید با ارامی گفت:
    -خواهش می کنم امیر مثل پسر خودم است. راستش من مخالفتی ندارم اما اصل نازنین است ، او باید جواب بدهد.
    راحیل به نازنین نگاه کرد و با مهربانی گفت:
    -خاله جان نظرت چیست؟ ان شاءالله که این بار دیگر ما را با شادی راهی خانه می کنی.
    نازنین با کلافگی گفت:
    -اگر شما اجازه بفرمایید من می خواهم چند کلمه ای با امیر خصوصی صحبت کنم. البته اگر ایرادی نداشته باشد.
    سعید گفت:
    -اتفاقا پیشنهاد خوبی است دخترم. بهتر است به باغ بروید و از هوای پاک انجا استفاده کنید و حرف هایتان را بزنید.
    با این کلام دو جوان از جا برخاستند و سالن را ترک کردند . نازنین همان طور که کنار امیر قدم می زد مشغول جمع بندی مطالبی بود که می خواست به او بگوید. از این که در حضور امیر از علاقه اش به شخص دیگری صحبت کند احساس شرم می کرد. امیر که او را بلا تکلیف می دید با محبت گفت:
    -دخترخاله جان مثل این که می خواستی با من صحبت کنی. خب، بگو من اماده شنیدن هستم.
    نازنین که اعصابش تحریک شده بود غضب الود نگاهش کرد و با خشم گفت:
    -چرا دوباره به خواستگاری من امدی؟ تو که جواب مرا می دانستی؟
    امیر که از عصبانیت او جا خورده بود با حالتی مظلومانه گفت:
    -به خدا من تقصیری ندارم مامان اصرار کرد که دوباره بیاییم. حالا تو هم این قدر خودت را ازار نده ... خانم کیانی.
    نازنین که از رفتار خود شرمزده شده بود روی صندلی نشست و با بغض گفت:
    -ببخش امیر، ناراحتت کردم به خدا من تو را مثل برادرم دوست دارم. همیشه روی تو حساب می کردم و دوست دارم از مشکلاتم برایت بگویم و مرا در حل انها کمک کنی. من می خواهم مرا مثل ارزو بدانی و حامی من باشی. تو پسر خیلی خوبی هستی و من مطمئنم می توانی کنار کسی که دوستت دارد زندگی خوبی داشته باشی و هر دو خوشبخت شوید .
    امیر در لحن و نی نی چشمهایش تغییر خاصی احساس کرد . بنابراین کنجکاو پرسید:
    -اگر این طور است که تو می گویی و مرا برادر خودت می دانی بگو چرا این قدر پریشانی؟ مثل ان که چیزی را گم کرده ای.
    نازنین به نقطه ای خیره شد و ارام گفت:
    -بله ، نیمی از وجودم را گم کرده ام.
    امیر که زمزمه او را شنیده بود با مهربانی گفت:
    -نکند ان نیمه را در انگلستان جا گذاشته ای ؟ درست است؟
    نازنین ارام سرش را به عنوان تایید تکان داد.
    امیر هیجان زده خندید و گفت:
    -وای ، چه عالی! پس بالاخره دختر خاله مغرور من هم دم به تله داد. حالا بگو ان مرد خوشبخت کیست؟
    نازنین به ظاهر اخمی کرد و گفت:
    -خیلی هم دلش بخواهد ، دختر به این خوبی که این قدر راحت گیرش نمی امد. تازه من هم بعد از کلی ناز کردن به او « بله » را گفتم.
    -اشناست؟
    -تقریبا، پسر دوست باباست. « اقای دکتر مسعود مهرارا ».
    -به به ، پس دکتر هم تشریف دارند. حالا کی شیرینی می خوریم؟
    نازنین که همان طور که با انگشترش بازی می کرد گفت:
    -فعلا این موضوع را به کسی نگفته ایم.
    امیر در حالی که خنده کنان از کنارش دور می شد گفت:
    -پس انجا چندان هم به تو بد نمی گذرد، سرت حسابی گرم است.
    نازنین دوباره نگران شد و پرسید:
    -امیر حالا چه می شود ؟ چطور خاله را راضی کنیم؟
    -مطمئن باش به خاطر صداقتی که نسبت به من داشتی ، پاداش خوبی هم خواهی گرفت.
    سپس به طرف سالن رفت. وقتی مقابل دیگران قرار گرفت راحیل با شتاب پرسید:
    -خب چه شد؟ حرفهایتان را زدید؟
    امیر متین جواب داد:
    -بله مامان ، راستش من و نازنین به این نتیجه رسیدیم که برای همیشه خواهر و برادر هم بمانیم.
    -چی؟ خواهر و برادر ! این حرفها ی مزخزف چیست که تو می زنی؟
    -مامان جان ، ما با هم هیچ گونه تفاهمی نداریم. اصلا هر کدام از ما از جهات مختلف به زندگی نگاه می کند.
    -بس کن ، دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم. در ضمن یادت باشد که من دیگر به زندگی تو کاری ندارم.
    دقایقی بعد همگی از جا برخاستند و قصد رفتن کردند. مقابل در که رسیدند، نازنین رو به امیر کرد و گفت:
    -خیلی ممنونم ، امیدوارم بتوانم روزی جبران کنم.
    امیر لبخند تلخی بر لب اورد و بدون گفتن حرفی انجا را ترک کرد . در چشمانش چیزی بود که نازنین را به شک انداخت. نمی توانست باور کند که امیر نسبت به او احساس خاصی داشته است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت آخر
    روی تاب نشسته بود و به استخر خیره شده بود . چقدر دلش هوای مسعود را کرده بود . آنقدر در رویا غرق بود که متوجه آمدن مادرش نشد . راحله گوشه ای ایستاده و نظاره گر دختر جوانش شد . احساس کرد نازنین در این مدت کوتاه تغییرات چشم گیری کرده است . بیشتر اوقات را در فکر بود و کمتر سخن می گفت . دیگر از آن شلوغ بازی های سابق خبری نبود .
    مدام چشم هایش به تلفن خیره بود و با صدای زنگ تلفن سریعا از جا بر می خاست . برای این که از موضوع سر در بیاورد به کنارش رفت و مهربانانه دستی بر موهایش کشید و گفت :
    _چیه دخترم ؟ کلافه ای ؟
    _نمی دانم مامان ، احساس بدی دارم . هر لحظه منتظر وقوع حادثه ای هستم .
    _شاید به خاطر درسهایت باشد .
    _نمی دانم ،خدا کند آن طوری باشد که شما می گویید .
    راحله با دقت دخترش را نظاره کرد که این چند روز آرام و قرار نداشت . در حال صحبت بودند که سعید به منزل برگشت و با صدای بلند گفت :
    _به به ، سلام به اهل خانه .
    _سلام بابا ، بلیط گرفتید ؟
    _بله ، خوشگل خانم .
    _برای چند روز دیگر ؟
    _سه روز دیگر خوب است ؟
    نازنین بر آشفته گفت :
    _خیلی دیر است من از درسهایم حسابی عقب افتاده ام . وای خدایا چکار کنم ؟
    بعد در همان حال که غر میزد به طرف اتاقش رفت . سعید متعجب به همسرش نگریست و گفت :
    _چیزی شده ؟ چرا این قدر عصبانی است ؟
    _نمی دانم ، چند روزی است که به نظرم خیلی کلافه می آید . فکر می کنم مسئله ای پیش آمده باشد .
    _یعنی تو باور می کنی دختر مان به خاطر عقب افتادن از درسش این قدر عصبی باشد ؟
    راحله لبخندی زد و همان طور که به طرف سالن می رفت گفت :
    _نمی دانم ، ولی فکر می کنم موضوع مهم تر از این حرف ها باشد .
    حرکات دخترش او را به یاد گذشته می انداخت . خودش هم زمانی این حالات را داشت . نازنین با خشم بلیط را روی میزش پرتاب کرد و خودش را روی تخت انداخت . در این چند روز از مسعود خبری نداشت چند بار هم با منزلشان تماس گرفته بود اما کسی گوشی را بر نمی داشت . با تردید نگاهی به تلفن کرد . برخاست و دوباره شماره گرفت وقتی ارتباط برقرار شد دقایقی طول کشید تا صدای آرام ستاره را در گوشی پیچید . هیجان زده گفت :
    _الو ، ستاره جان سلام .
    _سلام نازی خانم ، چطوری ؟ خوبی ؟ چه عجب یاد ما کردی !
    _عجب به جمالتان ، باور کن هر روز تماس گرفتم ولی کسی گوشی را بر نمی داشت . مسافرت بودید ؟ چطور بی خبر رفتید ؟
    ستاره با لکنت گفت :
    _نه .....را ...راستش آره .
    _بلاخره آره یا نه ؟
    ستاره با کلافگی گفت :
    _آره ، سه روزی به مسافرت رفته بودیم . راستی تو کی می آیی ؟
    _سه روز دیگر بر می گردم . مامان و بابا چطورند ؟خودت خوبی ؟
    _بله ما همه خوب هستیم شما چطورید ؟
    _ما هم خوبیم ، راستی ....مسعود چکار می کند ؟
    برای لحظاتی صدایی از آن سوی خط نیامد . نگران گفت :
    _الو ، ستاره پشت خطی ؟
    _بله .....بله بگو .
    _چی شد فکر کردم قطع شد .
    _نه ، ببخش .
    _خب نگفتی ، مسعود چطور است ؟ حالش خوب است ؟
    _بله ، خیلی هم خوب .
    _خوب ، من مزاحمت نمی شوم به مسعود بگو بلیطم برای سه شنبه است کاری نداری ؟
    _نه سلام برسان .
    _تو هم همینطور ، خداحافظ
    _خدا نگهدار .
    وقتی گوشی را گذاشت دچار احساس بدی شد . حدس زد باید اتفاق بدی افتاده باشد . دلشوره بدجوری به جانش چنگ زده بود . اما چاره ای جز صبر کردن نداشت .
    آن سه روز را با نگرانی و اعصابی خراب گذراند و خودش را برای رفتن آماده کرد.
    ****
    راحله با محبت دخترش را در آغوش گرفت و گفت :
    _زود به زود به ما سر بزن . مواظب خودت باش .
    _چشم مامان ، من که برای همیشه نمی خواهم بروم . ان شاا...تابستان بر می گردم و مدت بیشتر ی پیش شما می مانم .
    سعید با کلافگی گفت :
    _خانم بس کن ، این طوری دخترم را غمگین راهی می کنی .
    راحله اشک هایش را پاک کرد و به ظاهر لبخندی زد . آرزو با مهربانی او را در آغوش کشید گرفت و گفت :
    _از رفتنت زیاد ناراحت نمی شوم چون می دانم زود می آیی ، آن هم با آقا مسعود .
    _ای بلا داری برایم نقشه می کشی ؟
    _تو هم که خیلی از نقشه های من بدت می آید ؟ نه ؟
    امیر نزدیک آنها آمد و گفت :
    _شما دو تا دارید چی به دم گوش هم پچ پچ می کنید ؟
    نازنین نگاهی سر شار از قدر دانی به امیر انداخت و گفت :
    _داشتیم از خوبی های شما می گفتیم .
    _ا، پس خوش به حال من که چنین دختر خاله ای دارم .
    نازنین با شیطنت گفت :
    _صبر کن تا برایت یک زن خوب هم بگیرم آن وقت بیشتر قدر این دختر خاله را می دانی .
    امیر از ته دل خندید و گفت :
    _ببینیم و تعریف کنیم .
    با خوانده شدن شماره پرواز ، نازنین بار دیگر از همه خداحافظی کرد و به طرف در خروجی رفت .
    وقتی هواپیما از روی باند بلند شد در کنار دلتنگی ای که در قلب خود احساس می کرد شادی محسوسی را نیز احساس کرد . در تمام طول راه به مسعود فکر می کرد و امید داشت او را در فرودگاه ببیند .
    با صدای مهماندار که از مسافرین می خواست کمر بند ها را ببندند به خود آمد . با شادی از پنجره به بیرون نگریست . هواپیما کاملا از حرکت ایستاد و مسافران کم کم از آن خارج شدند بعد از تحویل گرفتن چمدانش هر چه نگاه کرد آشنایی را ندید . با این که ناراحت شده بود ولی خودش را دلخوش کرد که شاید در منزل منتظرش هستند و می خواهند با جشن کوچکی از او استقبال کنند . با وجود دلگرمی که به خود می داد ولی ته دلش احساس بدی داشت . با ناراحتی ماشین گرفت . در طول راه دعا می کرد اتفاق بدی نیفتاده باشد . مقابل منزل ایستاد نمی دانست چرا از فشردن زنگ آن همه واهمه دارد . بلاخره با گفتن بسم ا... زنگ را فشرد . دقایقی طول کشید تا صدای سودابه در آیفون پیچید :
    _کیه ؟
    _منم خاله جان ، نازنین .
    _آه تویی نازی ؟ خوش آمدی بیا تو .
    بعد از گذشتن چند لحظه در با صدای کوچکی باز شد . هیجان زده به طرف ساختمان رفت . انتظار داشت اولین کسی که به استقبالش می آید مسعود باشد . ولی فقط سودابه و ستاره را دید که کنار ساختمان ایستاده بودند . از دیدن آنها شوکه شد چقدر لاغر شده بودند و رنگشان پریده و به زردی می گرایید . با مهربانی هر دو را در آغوش گرفت . سودابه در حالی که به زور خود را نگه داشته بود گفت:
    _نمی دانی چقدر دلمان برایت تنگ شده بود خوب کردی آمدی .
    _من هم دلم برایتان تنگ شده بود . راستی عمو و مسعود چطورند ؟
    رنگ از روی هر دو پرید و این از چشمان تیز بین نازنین دور نماند .
    ستاره به خود مسلط شد و با دستپاچگی گفت :
    _هر دو خوبند اتفاقا خیلی دلشان می خواست به فرودگاه بیایند ولی برایشان کاری پیش آمد که نتوانستند بیایند .
    _ایرادی ندارد ، من هم راضی به زحمتشان نبودم .
    _خب تعریف کن ببینم ،مامان و بابا خوب بودند ؟
    _بله ،همگی خوب بودند ، خیلی هم سلام رساندند .
    _حالا برو لباسهایت را عوض کن تا موقع شام هم کمی استراحت کن . خیلی چشمهایت خسته است .
    _پس با اجازه .
    و آرام راه اتاقش را در پیش گرفت . از رفتار آن دو تعجب کرده بود . نمی دانست چرا هر دو تا این اندازه گرفته هستند . وقتی وارد اتاقش شد همه چیز مثل سابق بود . دستی بر روی کتابهایش کشید . نمی دانست تا این حد دلش برای درس هایش تنگ شده است .
    سریع حمام کرد و لباس مرتبی پوشید و به نزد آنها رفت و تا آخر شب خود را با تلویزیون سرگرم کرد . دیر وقت بود که فرید به منزل آمد . با دیدن نازنین در حالی که چشمهایش را غم پوشانده بود به گرمی او را در آغوش گرفت .
    _سلام دخترم ، چه خوب کردی آمدی ، دیگر حسابی دلتنگ شده بودیم .
    _عمو جان ، من هم دلم برایتان تنگ شده بود .
    _مامان و بابا خوب بودند ؟
    _بله ، سلام رساندند .
    سودابه از آشپز خانه خارج شد و با لحنی غم آلود گفت :
    _زودتر بیا شام سرد می شود .
    همگی دور میزجمع شدند . نازنین با دقت به آنها نگریست بلاخره دل به دریا زد و و با لحنی رنجیده گفت :
    _چرا شما این طوری رفتار می کنید ؟ تو را به خدا اگر اتفاقی افتاده به من هم بگویید . شاید هم از بودن من در اینجا ناراحت هستید . اگر این طور است من به منزل دوستم می روم . اصلا چرا هر وقت اسم مسعود را می آورم و سراغ او را می گیرم به لکنت می افتید و پاسخ درست نمی دهید ؟
    سودابه با چشمانی اشک آلود گفت :
    _ خودت را ناراحت نکن ، حال مسعود خوب است .
    _ پس چرا شما اینقدر ضعیف شده اید ؟چرا حرف نمی زنید ؟
    فرید که به سختی سعی در کنترل خود داشت با لحنی بغض آلود گفت :
    -گوش کن دخترم ، در زندگی همه چیز بر وفق مراد ما نیست ما باید یاد بگیریم در مقابل حوادث مقاومت کنیم .
    نازنین چشم هایش را تنگ کرد و با کنجکاوی پرسید :
    _ شما می خواهید چیزی را به من بگویید درست است ؟
    _بله ،راستش ......مسعود ......چند روز پیش ازدواج کرد .
    فرید با گفتن این حرف نفس راحتی را کشید گویی بار سنگینی از روی دوشش بر داشته اند .
    نازنین نمی توانست باور کند . دنیا دور سرش می چرخید . به گوش هایش شک کرد . با صدایی که گویی از ته چاه در می آمد گفت :
    _ازدواج با کی ؟ چطور ؟ با من شوخی می کنید ؟
    بعد خنده ای کرد و گفت :
    _شما دارید با من شوخی می کنید . این امکان ندارد مسعود ، او ......
    در اینجا حرفش را خورد . شرم داشت بگوید ، که مسعود می گفت که عاشق من است و ما با هم قرار ازدواج گذاشته بودیم .
    ستاره به آرامی گفت :
    _ می دانم شنیدن این خبر برایت خیلی سخت است ولی ما حقیقت را به تو گفتیم . او چند روز پیش با ماندانا ازدواج کرد . همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد . راستش .......
    اما نازنین دیگر چیزی نمی شنید . نمی توانست باور کند مرد رویاهایش این گونه به او خیانت کرده باشد . از جا برخاست . باید هر چه زودتر آنجا را ترک می کرد اما سر گیجه امانش نداد و همان جا وسط آشپز خانه از حال رفت . همگی با دیدن این صحنه دستپاچه به طرفش رفتند . گر چه مسعود و نازنین هیچ وقت عشقشان را بروز نداده بودند ولی حالات هر دو راز دلشان را بر ملا ساخته بود و حالا همگی به حال این دختر دل می سوزاندند . فرید او را در آغوش گرفت و به اتاقش برد و با صدایی که ازناراحتی می لرزید گفت :
    _زودتر به دکتر زنگ بزنید . حال نازنین خیلی بد است .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم

    قسمت اول

    نازنین در آتش تب می سوخت همه بدنش درد می کرد روحش آزرده و غرورش جریحه دار شده بود . فقط اسم مسعود را به زبان می آورد چقدر دوست داشت او را ببیند و از او بپرسد چرا؟ چرا به عشقمان پشت پا زدی؟چرا کس دیگری را شریک زندگی ات کردی؟ چرا؟ چراهای بسیاری در ذهنش بود که باید از او می پرسید ولی افسوس که قدرت هیچ سوالی را نداشت. بعد از دو روز که در حالت نیمه بیهوشی به سر می برد بلاخره چشم های زیبایش را باز کرد. ولی دیگر زندگی را زیبا نمیدید.انگارهمه جا تاریک و سیاه بود. ستاره به محض دیدنش لبخندی زد و با مهربانی نوازشش کرد . ولی مهربانی آنان نمی توانست دل مجروحش را تسلی دهد. با بغض گفت:
    _ چطور این اتفاق افتاد؟
    _همه چیز آنقدر سریع رخ داد که ما هنوز هیچ کدام نتوانستیم موضوع را باور کنیم حتی بابا مسعود را از خانه بیرون کرد. سپس آهی کشید و ادامه داد:درست سه روز از رفتن تو می گذشت که ماندانا به اینجا آمد. با حیله از مسعود خواست که او رابه منزل یکی از دوستانش که چند کیلومتر از اینجا دور تر بود ببرد. گفت که جشن فارغ التحصیلی دوستش است. مسعود به ناچار پذیرفت و آنها با هم رفتند. دو شب بعد ماندانا تنها برگشت. نصف صورتش متورم و چشمانش پر از اشک بود.و نیمی از لباس هایش پاره شده بود . وقتی او را دیدیم ترسیدیم فکر کردیم دزدی به آنها حمله کرده است او همین طور گریه میکرد و ما بیشتر دلواپس میشدیم تا اینکه به حرف امدو گفت:
    ستاره سکوت کرد . شرم مانع از آن بود که بتواند حقیقت را بگوید . نازنین نگران پرسید :
    _چی میگفت ستاره ؟ خواهش می کنم بگو .
    _او گفت ، مس.....مسعود به او تجاوز کرده است . مامان وبابا مثل دیوانه ها شده بودند هیچ کدام حال درستی نداشتیم . وقتی مسعود برگشت پدر بدون اینکه به او مجال حرف زدن بدهد سیلی محکمی به گوشش زد و به او گفت حالا که به خاطر هوست زندگی این دختر را نابود کردی باید تا آخر عمر جورش را بکشی . حالا هم زودتر مقدمات ازدواجت با ماندانا را فراهم کن مسعود ، مات و مبهوت به ما نگریست . شوکه شده بود . فقط گفت ، من کاری نکردم ولی هیچ کس حرفش را قبول نکرد . اما من باورش داشتم . من برادرم را خوب میشناسم او هر گز ، چنین کاری نمی کند باور نمی کنی نازنین آن شب تا صبح مسعود پیش من اشک ریخت واز تو و عشقش نسبت به تو حرف زد . ولی افسوس ، افسوس که نمی شد دیگر کاری کرد و بلاخره ماندانا خانم با مهریه ای سنگین به همسری مسعود در آمد .
    حالا هر دو بی محبا می گریستند . بعد از رفتن ستاره نازنین تصمیم گرفت خودش را کمی آرام جلوه دهد تا بیش از این باعث زجر فرید و سودابه نشود .
    فردا صبح با بی حالی از جا بر خاست و خود را برای رفتن به دانشگاه آماد ه کرد . سودابه وفرید با دلسوزی نگاهش میکردند و این بیشتر نازنین را زجر می داد . با بی میلی چند لقمه صبحانه خورد و سریع از منزل خارج شد . پاهایش هنوز قدرت کافی برای راه رفتن نداشتند . دستهایش می لرزیدند و سرش مدام به دوران می افتاد . موقع رد شدن از خیابان آن قدر بی حال و بی توجه بود که متوجه ماشینی که به سرعت به اونزدیک می شد نشد و .........
    ****
    _حالش چطور است آقای دکتر ؟
    _خوشبختانه فقط ضعف کردند و مشکل دیگری ندارند .
    سپس خنده کنان گفت :
    _بیشتر مراقب همسرتان باشید ،پیداست خیلی حساس هستند .
    پسر جوان در جواب دکتر سکوت کرد و به طرف اتاق به راه افتاد با دیدن نازنین که چشم هایش را باز کرده بود لبخندی مهربان بر لب آورد و گفت :
    _سلام ، حالتان چطور است ؟
    نازنین متعجب به او نگریست او چه خوب فارسی صحبت می کرد . با هیجان گفت :
    _سلام ، شما ایرانی هستید ؟
    _بله ، و واقعا خوشحالم که با شما آشنا شدم .گر چه آشنایی خوبی نبود .
    نازنین سکوت کرد و به او نگریست . همان نگاه مهربان و شیطان مسعود را داشت . دوباره با به یاد آوردن ازدواج مسعود چهره اش در هم رفت . پسر جوان که حالات چهره ی او را دنبال می کرد با نگرانی پرسید :
    _چیزی شده ؟ احساس درد می کنید ؟
    نازنین با سر تایید کرد .
    _می خواهید دکتر را خبر کنم ؟
    نازنین بغض آلود جواب داد :
    _نه درد من با هیچ دارویی علاج پیدا نمی کند .
    پسر کلافه پرسید :
    _مگر بیماری شما چیست ؟
    نازنین که از ناراحتی او شرمنده شده بود آرام گرفت :
    _قلبم را به درد آورده اند . روحم را پژمرده کرده اند . کاری کردند که دیگر خنده با لب هایم قهر کند . به نظر شما اینها با دارو خوب می شود ؟
    پسر روی لبه یتخت نشست و به چشمان اشک آلود نازنین نگریست .
    _کسی به شما نارو زده است ؟
    نازنین در جواب او صورتش را با دو دستش پوشاند و از ته دل گریست . دوست نداشت کسی اشک را در چهره اش ببیند و غم را از صورتش بخواند .
    پسر که از دیدن گریه او زجر می کشید با ناراحتی گفت :
    _خواهش می کنم بس کنید. شما هیچ به فکر خودتان نیستید . نمی خواهید بپرسید چطور سر از اینجا در آورده اید ؟
    نازنین همان طور که اشک هایش را پاک می کرد پرسید :
    _راستی چرا من اینجا هستم ؟
    _شما یکباره وسط خیابان از حال رفتید . من هم سریعا شما را به بیمارستان آوردم . حالا دوست ندارید اسمم را بدانید ؟
    نازنین بی حوصله گفت :
    _بله ، بفرمایید اسم شریفتان چیست ؟
    _من عرفان مبینی هستم . 27 ساله و دانشجوی رشته ی زیست شناسی .
    با شنیدن اسم دانشگاه نازنین وحشت زده گفت :
    _وای ، دیرم شد ساعت چند است ؟
    _یک ربع به ده ، چطور مگه ؟
    _امروز کلاس دارم باید زودتر بروم .
    _لااقل صبر کنید سرمتان تمام شود .
    _لطفا دکتر را خبر کنید . من حالم خوب است .
    _چشم ، الان .
    بعد از خارج شدن عرفان ، نازنین چشم هایش را روی هم گذاشت . چقدر محبت عرفان باعث آرامشش شده بود . با ورود دکتر چشم هایش را باز کرد . دکتر لبخندی زد و گفت :
    _مثل اینکه برای رفتن خیلی عجله دارید ؟
    _بله آقای دکتر ، باید هر چه سریعتر به دانشگاه بروم .
    _دانشجو هستید ؟
    _بله ، سال اول پزشکی .
    با این کلام نازنین چشمان عرفان برق خاصی زد . پس آنها با هم ، هم دانشگاهی بودند . بنابراین لبخندی زد و گفت :
    _چه حسن تصادفی ، پس مقصدمان یکی است .
    _ببخشید امروز شما را هم از درس انداختم .
    عرفان با شیطنت گفت :
    _به زحمتش می ارزید .
    نازنین با شرمندگی سرش را زیر انداخت و بعد از تمام شدن سرم همراه عرفان از بیمارستان خارج شد. عرفان در ماشینش را باز کرد و گفت:
    _بفرمایید بنشینید.
    _ممنون، دیگر مزاحم شما نمی شوم.
    _قرار نبود تعارف کنید.
    نازنین به ناچار خواسته او را قبول کرد. در طول راه، هر دو ساکت بودند و کلامی به زبان نیاوردند.تنها صدای موسیقی بودکه سکوت را می شکست. مقابل دانشگاه نازنین سریع از ماشین پیاده شد و رو به عرفان کرد و با شرمندگی گفت:
    _خیلی از لطفتان ممنونم،اگر شما.....
    بقیه حرفش در صدای کسی گم شد.
    _نازنین!
    با شنیدن صدای مسعود هراسان به پشت سرش نگریست و ناخوداگاه جیغ خفیفی کشید.
    مسعود که از سر و وضعش مشخص بود حال درستی ندارد با خستگی تمام گفت:
    _سلام ،نازنین زیبایم.نمی دانی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
    نازنین به شدت از او روی برگرداند.طاقت دیدنش را نداشت.هنوز چند قدمی بر نداشته بود که مسعود با تمنا گفت:
    _خواهش میکنم فقط چند دقیقه بایست و به حرفهایم گوش بده.
    نازنین که به زور صدا از گلویش خارج می شد گفت:
    _ولی من با تو حرفی ندارم.
    _اما من خیلی حرفها دارم.
    _حرفهایت را بگذار برای کسی دیگر. فکر کنم گوش شنوا داشته باشد.
    مسعود با درماندگی گفت:
    _چراتو اینقدر سنگدل شده ای؟
    نازنین که از حال خود خارج شده بود به طرف او رفت. حالا هر دو مقابل هم ایستاده بودند. در چشمان مسعود شکست عشق بود و در چشمان نازنین نفرت و عشق. عشقی که هنوز در قلبش پایدار بود.ناخوداگاه دستش را بلند کرد و با تمام قدرت بر صورت مسعود فرود آورد. سپس با عصبانیت فریاد کشید:
    _من سنگدل شده ام؟پس تو چه شده ای؟تویی که زیر همه قولهایت زدی. می دانی با من چه کردی؟پس کو آن همه حرفهای قشنگت؟ اگر مرا نمی خواستی چرا روز اول به خودت دلبسته ام کردی؟ به خدا دارم آتیش میگیرم. از همه کس واز همه چیز بیزارم کردی. حتی از خودم هم نفرت پیدا کرده ام که فریب تو را خوردم . حالا هم دیگر برو، خواهش میکنم مسعود. برو و زندگیت را بکن، بگذار من هم با درد خودم بسوزم.
    هر دو بی محابا میگریستند.درد هر دو مشترک بود، درد از دست دادن عزیز. مسعود با لحنی درد آلود گفت:
    _باور کن من هم حالی بهتر از تو ندارم نازنینم،باور کن ماندانا با حیله ، کاری کردکه این ازدواج سر بگیرد. مگر امکان دارد من عشق خودم را فراموش کنم ؟بی انصافی روزگار را نمی بخشم. آخر چرا من؟چرا من باید از محبوبم جدا شوم؟اصلا چرا رفتی؟آخر لعنتی مگه من به تو التماس نکردم که نروی؟باور کن بعد از شب عروسی ، برای یک لحظه هم پیش ماندانا نرفته ام. تحمل دیدن چهره اش ندارم .خودش هم این را خوب می داند .دیگر طاقت این زندگی را ندارم . تنها امیدم تویی نازنین . خواهش می کنم درکم کن.
    اما نازنین سنگدل تر از آن شده بود که بتواند او را درک کند با تمسخر گفت :
    _پس چه کسی مرا درک کند ؟تو یا ماندانا ؟برو دیگه نمی خواهم ببینمت ، هیچ وقت . من همه چیز را فراموش کردم ،تو هم بهتر است مرا فراموش کنی این به صلاح هر دو نفرمان است .در ضمن دیگر نمی خواهم مقابل من ظاهر شوی ،حالم از آدمهای دروغگو به هم می خورد .
    سپس با قدم های سریع از آنجا دور شد .مسعود در خود شکسته رفتن او را نظاره می کرد هیچ گاه نمی توانست تصور کند نازنین او را از خود براند .
    ناگهان نگاهش به عرفان ثابت شد .سریع نگاهش را از او دزدید و سوار ماشین شد و با سرعت زیاد از آنجا دور شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوم
    زیر درخت همیشگی نشسته بود . همان درختی که همیشه همراه جمیله زیر ان می نشست و از عشقش به مسعود می گفت. دلش برای جمیله بسیار تنگ شده بود. حدودا 11 روزی می شد که او را ندیده بود . با نزدیک شدن جمیله هیجان زده از جا برخاست و به طرفش رفت. همدیگر را سخت در اغوش گرفتند . جمیله که اشک هایش را پاک می کرد با دلخوری گفت:
    -ای بی معرفت ، نگفتی من تنهایی بدون تو چکار کنم؟ چرا بی خبر رفتی؟
    -ببخش، همه چیز سریع اتفاق افتاد . خب چه خبر ؟ خبر خاصی که نیست؟
    -نه، فقط همه استادها و بچه ها سراغت را می گرفتند.
    سپس نگاهی موشکافانه به نازنین انداخت و گفت:
    -تو چرا این شکلی شده ای؟ انگار تازه از گور در امده ای.
    -چیز خاصی نیست ، فقط یک دلتنگی ساده است.
    -اها پس بگو چرا این شکلی شده ای؟ مسلما برای من که دلتنگی نکرده ای، راستی حال اقا مسعود چطور است؟
    نازنین اخم الود جواب داد:
    -خوبه مرسی.
    جمیله فهمید باید اتفاقی افتاده باشد . این را به راحتی می توانست از چهره نازنین بخواند . بنابراین با جدیت گفت:
    -مشکلی پیش امده ؟
    نازنین با بی خیالی ظاهری گفت:
    -نه، فقط مسعود ازدواج کرده است.
    جمیله شوکه بر جای خود ایستاد و با حیرت پرسید:
    -چی؟ ازدواجِ؟ تو ازدواج کرده ای و به من خبر ندادی؟
    نازنین لبخند تلخی زد و گفت:
    -گفتم مسعود نه من، جمیله حرف تو درست بود، بالاخره ماندانا برد و من باختم . گفتم که نباید عاشق شوم اما همگی به من امیدواری دادید که مشکلی پیش نمی اید. ولی مسعود هم مثل بقیه مردها است، همگی دروغگو و نامردند.
    -اما چطور؟ مسعود که فقط به تو علاقه داشت باورم نمی شود. کی ازدواج کردند؟
    -حدودا هشت، نه روزی می شود که ازدواج کرده اند. ان هم موقعی که من نبودم ... او خیلی ...
    در این جا چانه اش لرزید . گلویش از بغضی که ان را می فشرد درد گرفته بود . جمیله که حال او را خوب درک می کرد با مهربانی دستش را گرفت و گفت:
    -نازی بگو، بگو که داری با من شوخی می کنی، اره ؟ تو می خواهی مرا اذیت کنی ولی این اصلا شوخی خوبی نیست.
    نازنین همان طور که می گریست گفت:
    -به خدا راست می گویم خود من هم اول باور نمی کردم . اخر مسعود فقط عاشق من بود ولی بالاخره باید این حقیقت تلخ را می پذیرفتم.
    -تو دیگر مسعود را ندیده ای؟
    نازنین همان طور که به نقطه ای خیره شده بود ارام جواب داد:
    -او را دیروز مقابل دانشگاه دیدم . نمی دانی چه حال و وضعی داشت. لباسهایش نامرتب و صورتش اصلاح نکرده بود. اصلا با مسعود من زمین تا اسمان فرق داشت. از من خواست درکش کنم می خواست به من بقبولاند که ماندانا فریبش داده است ولی مگر می شود؟ مسعود زرنگ تر از این حرفها بود. او می توانست مردانه بایستد و مخالفت کند.
    -به نظر من ماندانا فریبش داده است. ان دختری که من دیده ام قادر است هر کاری را انجام دهد.
    نازنین با کلافگی گفت:
    -نمی دانم، دیگر مغزم کار نمی کند. حالا هم بهتر است که تو دیگر خودت را ناراحت نکنی خدای ما هم بزرگ است . فعلا زودتر سر کلاس برویم . نمی دانی چقدر دلم برای کلاس و بچه ها تنگ شده است.
    سپس با گام های بلند خود را به کلاس رساندند. ان روز گرچه هر دو ظاهر خود را حفظ می کردند ولی در دلشان اشوب به پا بود.
    موقع تعطیل شدن دانشگاه هر دو کنار خیابان به انتظار تاکسی ایستادند. گرچه هوا دلپذیر بود ولی هیچ کدام حوصله پیاده روی نداشتند . بعد از دقایقی بنز سفید رنگی مقابل پایشان ایستاد. نازنین می خواست با بی اعتنایی از کنار ماشین بگذرد که نگاهش به چهره خندان عرفان افتاد.
    -سلام ، حالتان چطور است؟
    -ممنون، شما اینجا چکار می کنید؟
    عرفان با مهربانی گفت:
    -مثل اینکه فراموش کردید من هم دانشجوی همین دانشگاه هستم.
    -آه بله، اصلا حواسم نبود.
    -خب ، حالا بفرمایید در خدمتتان باشم.
    نازنین فروتنانه گفت:
    -ممنون، مزاحم شما نمی شوم.
    عرفان اخم زیبایی به چهره نشاند و گفت:
    -خانم خیلی تعارف می کنید، بفرمایید . من شما را می رسانم.
    هر دو به ناچار پذیرفتند و در ماشین جای گرفتند . نازنین به جمیله اشاره کرد و گفت:
    -ایشان دوست بسیار عزیز من جمیله هستند.
    و سپس رو به عرفان کرد و گفت:
    -اقا عرفان و ادامه حرفش را خورد نمی دانست عرفان را چگونه معرفی کند . عرفان به کمکش شتافت و با صمیمیت گفت:
    -اگر نازنین خانم من را لایق دوستی با خودشان بدانند ، من هم دوستشان هستم و از اشنایی با شما خوشوقتم.
    -من هم همین طور.
    سپس صدایش را پایین تر اورد و خطاب به نازنین گفت:
    -چه دوست سخاوتمندی!
    -هیس ، می شنود.
    عرفان مقابل ساختمان بلندی ایستاد و گفت:
    -می بخشید اگر برای دقایقی تنهایتان بگذارم اشکالی ندارد؟ اینجا یک کار کوچکی دارم . خیلی زود بر می گردم.
    -بفرمایید راحت باشید.
    پس از پیاده شدن عرفان ، جمیله هیجان زده گفت:
    -ای بدجنس ، این خوش تیپ را از کجا پیدا کردی؟ حالا دیگر از من پنهان می کنی؟
    -باور کن موضوع خاصی در بین نیست . فقط من دیروز در بین راه دانشگاه بدحال شدم و این اقا مرا به بیمارستان رساند.
    -یعنی تمام ماجرا همین بود؟
    -بله ، پس چه خیالی کرده ای؟
    -هیچ فقط فکر کردم شاید او را جایگزین مسعود کرده باشی.
    -بس کن جمیله ، چرا این فکر را کردی؟ فکر کردی من می توانم عشق خودم را به این زودی فراموش کنم ؟ درست است مسعود ازدواج کرده است ولی من هنوز دوستش دارم و به او وفادارم.
    -ببخش، منظوری نداشتم .
    -جناب رئیس برادرتون تشریف اوردند.
    -بگویید بیاید داخل.
    -چشم .
    منشی رو به عرفان کرد و با عشوه گفت:
    -تشریف ببرید داخل.
    عرفان به خشکی تعارف کرد و وارد اتاق شد . طبق معمول او را پشت میز کارش مشغول خواندن پرونده ای دید.
    -سلام داداش.
    عارف به گرمی دستش را گرفت و گفت:
    -سلام عرفان جان، حالت چطور است؟
    -خوبم ، شما خوبید؟ زن داداش چطور هستند؟
    -ما هم خوبیم ، ولی حسابی از دستت دلخوریم .
    -چطور مگر؟
    -چون ما را فراموش کرده ای و سری به ما نمی زنی . می دانی اخرین باری که تو را دیدیم چند ماه پیش بود ؟ دقیقا یک ماه و هشت روز و 10 ساعت و 5 ثانیه.
    عرفان با صدای بلند خندید و گفت:
    -افرین به هوش شما داداش . راستی مامان با شما تماس نگرفته است؟
    -دیشب زنگ زدند. مامان هم خیلی از تو گله می کرد. بی معرفت شده ای و همه را فراموش کرده ی ؟ اخر پسر تو تصمیم نداری به انها سری بزنی؟
    -چرا شاید برای تعطیلات به انجا رفتم . شما نمی ایید؟
    -نه با وضعیتی که منیژه دارد ، سفر برایش خطرناک است. ان شاءالله چند ماه اینده سه نفری می رویم.
    سپس با شیطنت افزود :
    -صبر کن خودت پدر شوی، ان وقت می بینی ذوق و هیجانش چقدر است.
    عرفان در مقابل صحبت برادرش سکوت کرد و سرش را زیر انداخت . عارف متعجب به او نگریست . همیشه وقتی اسم ازدواج را می اوردند با اخم عرفان رو به رو می شدند ، ولی حالا ...
    عرفان از جای بر خاست و گفت:
    -با من کاری ندارید؟
    -می روی منزل ؟
    -نه باید دوستانم را به منزلشان برسانم . بعد هم یک سری به منیژه می زنم.
    -پس شب می بینمت.
    -فعلا خداحافظ.
    -خدانگهدار.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سوم
    با عجله شرکت را ترک کرد و به طرف ماشین دوید . وقتی سوار ماشین شد با شرمندگی عذرخواهی کرد و ادرس را از انها پرسید . بقیه راه را به سکوت گذشت . جمیله که به منزلش رسید از عرفان تشکر کرد و با خداحافظی انها را ترک کرد . بعد از رفتن جمیله ، نازنین معذب به بیرون می نگریست . یادش امد چقدر این مسیر را با مسعود طی کرده بود. ناخوداگاه اه بلندی کشید . عرفان که متوجه رفتار او بود ، از اینه نگاهی بر او افکند و به ارامی پرسید:
    -خیلی دوستش داشتید؟
    نازنین دیگر در حضور عرفان ، چیزی برای پنهان کردن نداشت . خوب می دانست که عرفان از همه چیز خبر دارد . بنابراین با بغض گفت:
    -دوستش داشتم و دارم .
    -می بخشید که فضولی می کنم ولی می شود بپرسم چطور با هم اشنا شدید؟
    نازنین خنده ای تلخی زد و گفت:
    -اقای مهرارا دوست پدرم است ، وقتی دانشگاه اینجا پذیرفته شدم به خانه انها امدم و نزدشان ماندم . اوایل توجه چندانی به مسعود نداشتم . ولی بالاخره سماجت بی حدش ، مرا سست کرد و عشقش را پذیرفتم . که ای کاش هرگز چنین نمی شد. همیشه از عشق می ترسیدم و هیچ گاه به مردی اطمینان نداشتم . این بار هم می خواستم مقاومت کنم ولی مسعود دریچه تازه ای را به رویم گشوده بود. او عشق را برای من همانند گل های بهاری توصیف نمود، او معتقد بود که با عشق زندگی زیبا می شود. هر دو همدیگر را می پرستیدیم تا این که برای عید به ایران رفتم . وقتی برگشتم خانواده مهرارا را بسیار غمگین دیدم و زمانی که علت را جویا شدم با ناراحتی گفتند که مسعود ازدواج کرده است. ان خبر در عین سادگی ، شوک شدیدی به من وارد کرد . اصلا نمی توانستم باور کنم چنین اتفاقی افتاده است . ولی باید می پذیرفتم زیرا چاره ای جز این ندارم.
    در اینجا نفس عمیقی کشید و با شرمندگی خطاب به عرفان گفت:
    -خسته تان کردم ، ببخشید.
    عرفان با مهربانی خاصی گفت:
    -نه ، اصلا از صحبت های شما خسته نشدم . به هر حال اتفاقی است که افتاده و شما باید با این قضیه کنار بیایید.
    -بله ، من هم گله ای ندارم و همه چیز را پذیرفته ام.
    عرفان مقابل ساختمان ایستاد و با نگاهی به ان پرسید:
    -اینجاست؟
    -بله ، خیلی ممنون که مرا رساندید .
    -خواهش می کنم ، خداحافظ تا فردا.
    -خدانگهدار .
    بعد از دور شدن ماشین نازنین سلانه سلانه به طرف منزل رفت.
    ***
    -پس این شوهرت کجاست؟
    -چه می دانم خبر مرگش از صبح که منزل را ترک می کند تا شب باز نمی گردد. وقتی هم می اید خودش را در اتاقش زندانی می کند.
    -حالا کی می خواهی تقاضای طلاق کنی؟
    -باید کمی صبر کنم. حالا ممکن است شک کند. راستی تو با نازنین چه کردی؟
    -هنوز هیچ ، ولی دارم نقشه هایی می کشم.
    ماندانا مستانه قهقهه ای زد و خطاب به برادرش گفت:
    -بیچاره مامان و بابا اگر بفهمند ما چه کارهایی می کنیم.
    -ولی ما همه این کارها را از انها یاد گرفته ایم.
    -بله ، درست می گویی، هر چه باشد ما هم بچه های شیطان هستیم.
    -پس باید کاری کنیم ...
    درهمان حال با صدای در سکوت برقرار شد. دقایقی بعد مسعود با درماندگی اشفته وارد شد و بدون این که به انها اعتنایی کند راه اتاقش را در پیش گرفت.
    مهرداد به مسخره گفت:
    -وای، چه شوهر اتشی و عصبانی ای داری.
    -بله ، هنوز باور نکرده که شوهر من شده است . ولی به هر حال فرقی برایم نمی کند. خودش که نزدم ارزشی ندارد من فقط پولش را می خواهم که ان هم نصیبم می شود. تو هم اگر بخواهی نازنین را به دست بیاوری باید زودتر اقدام کنی. فکر می کنم با شوکی که از ازدواج مسعود به او دست داده راحت تر توی دام می افتد.
    -فردا با او صحبت می کنم . خب دیگر می روم کاری نداری؟
    -نه ، فقط خبرش را به من بده .
    -حتما .
    بعد از رفتن مهرداد ، ماندانا خشم الود به طرف اتاق مسعود رفت . مسعود با دیدن ماندانا فریاد کشید :
    -به تو یاد نداده اند قبل از داخل شدن به اتاق دیگری در بزنی؟
    -نه ، همان طور که به تو یاد نداده اند وقتی وارد می شوی سلام کنی. نمی دانی برادرم چقدر ناراحت شد.
    مسعود با لحنی چندش اور گفت:
    -ببین ماندانا ، خودت بهتر می دانی که من حالم از همگی شما به هم می خورد . پس با اعصابم بازی نکن.
    -ولی ما زن و شوهر هستیم .
    -اگر منظئرا جسما و روحا است نه ما زن و شوهر نیستیم . درست است؟
    ماندانا با خشم گفت:
    -لعنت به تو و نازنین .
    مسعود که از توهین نازنین ناراحت شده بود ، خشمگین به طرفش حمله ور شد و گردنش را گرفت و فشار داد . صورت ماندانا هر لحظه کبودتر می شد . با صدایی که به زور شنیده می شد گفت:
    -ولم کن الان خفه می شوم.
    مسعود با نفرت گفت:
    -کاش زودتر خفه ات می کردم که باعث بدبختی نشوی، مگر چه کار کرده بودم ؟ بگو چرا به همه دروغ گفتی ؟ چه بدی در حقت کرده بودم ؟ چرا؟
    ماندانا که از حالت او ترسیده بود سکوت کرد. تا به حال مسعود را این گونه ندیده یود. مسعود با شدت او را از اتاق بیرون انداخت و در را قفل کرد.
    ماندانا در حالی که از نفرت و ترس می لرزید کیفش را برداشت و منزل را ترک کرد.
    ***
    بر سرعت قدم هایش افزود . دوست داشت هر چه زودتر به منزل برسد . جایی که در ان احساس ارامش می کرد . ناخوداگاه با شنیدن صدایی بر جای خود ایستاد . با دیدن مهرداد اخم هایش در هم رفت.
    -بفرمایید.
    -سلام خانم کیانی، حال شما خوب است؟
    -نازنین به خشکی گفت:
    -من عجله دارم اقای سهرابی، با من چکار دارید؟
    مهرداد که انتظار چنین برخوردی را نداشت با من من کردن گفت:
    -راستش می خواستم از شما تقاضایی بکنم.
    نازنین متعجب پرسید:
    -تقاضا ؟ چه تقاضایی؟
    مهرداد مستقسما به چشم هایش نگریست و در حالی که خودش را کاملا به نازنین نزدیک ساخته با لحن زشتی گفت:
    -می خواهم مال من باشی.
    -من... منظورتان چیست؟
    -منظورم خیلی واضح است. من می خواهم شما با من و مال من باشید. من هم قول می دهم از هر جهت شما را ارضاء کنم .
    مغزش از شنیدن این سخنان سوت کشید. در حالی که صورتش از خشم قرمز شده بود اب دهانش را در مقابل پای مهرداد به زمین انداخت و گفت:
    -حالم از تو بهم می خورد . برو گمشو کثافت.
    -وای، چه کار بدی کردید خانم کوچولو ، اصلا این کار برازنده شما نبود.
    -خفه شو ، تو یک حیوان کثیف هستی.
    -اگر مسعود خان شما این حرفها را از دهانتان بشنوند حتما ناراحت می شوند.
    -اسم مسعود را پیش من نیاور.
    -چرا؟ چون به تو نارو زده؟
    نازنین که دیگر نمی توانست صحبت های او را تحمل کند با عصبانیت فریاد کشید:
    -او به من نارو نزده بلکه تو و خواهر کثیف تر از خودت فریبش داده اید.
    مهرداد که از عصبانیت او لذت می برد با خونسردی گفت:
    -مگر اقا مسعود شما بچه بود که گول بخورد؟
    -شما جادوگر هستید او را جادو کردید.
    -شما که این قدر خرافاتی نبودید خانم کیانی؟
    نازنین که از صحبت کردن با او خسته شده بود بی خوصله گفت:
    -من با شما حرفی ندارم.
    -بالاخره جوابم را ندادید، خانم خوشگل.
    -جوابم این است که برو یک اشغال مثل خودت پیدا کن.
    -یعنی می خواهی باور کنم تو هنوز پاک هستی؟ با وجود ان همه عشقی که به مسعود داشتی چطور توانستی پاک و دست نخورده باقی بمانی؟
    -خفه شو، تو نمی توانی با این دهان کثیفت در مورد عشق پاک ما حرف بزنی و ان را به لجن بکشانی . اما ...
    نازنین خانم مشکلی پیش امده است؟
    با شنیدن صدای عرفان هیجان زده نگاه غمگینش را به او دوخت و گفت:
    -سلام اقا عرفان.
    -مشکلی برایتان پیش امده ؟
    -نه ، فقط...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهارم
    مهرداد با دیدن عرفان که بسیار عصبانی به نظر می امد با لحن زشتی گفت:
    -دوست تازه پیدا کرده اید ؟ تبریک می گویم. مطمئنا اگر مسعود با خبر شود چندان خوشش نخواهد امد.
    -گفتم خفه شو، چی از جان من می خواهی؟
    مهرداد بی توجه به حضور عرفان با خنده گفت:
    -خودت را می خواهم .
    عرفان که تحمل توهین به نازنین را نداشت خشمگین جلو امد و یقه او را محکم چسبید و گفت:
    -خفه شو وگرنه بد می بینی.
    سپس به نازنین اشاره کرد که از انجا دور شود. درون ماشین که جای گرفتند، عرفان قدرت نگاه کردن به نازنین را نداشت . نازنین همان طور یکریز اشک می ریخت. دلش شکسته بود و این وقایع نمک به زخمش می زدند . عرفان همان طور که با عصبانیت رانندگی می کرد گفت:
    -خواهش می کنم بس کنید نازنین خانم ، اصلا چرا ایستادید و با او صحبت کردید؟
    -فکر کردم کار مهمی با من دارد.
    -حالا کاری داشت؟
    نازنین با یاداوری حرفهای مهرداد صورتش از شرم سرخ شد.
    -خب نگفتید چه کار داشت؟
    -از من می خواست معشوقه اش شوم.
    -متاسفم.
    -تاسف شما به چه درد من می خورد؟
    عرفان سکوت کرد و هر دو به فکر فرو رفتند.
    ***
    همه چیز به هم ریخته بود. ماندانا و مسعود روابطشان همچنان تیره بود و فرید هنوز اجازه نمی داد مسعود به منزلشان بیاید اما نازنین با توجه به وضع روحی بدی که داشت همچنان درسش را با جدیت می خواند. روابطش با عرفان تا حدی صمیمانه بود. گاهی اوقات به پارک می رفتند یا ناهار را با هم صرف می کردند. عرفان پسری بود که به راحتی درکش می کرد با صحبت هایش نازنین را ارام می ساخت.
    ان روز قرار گذاشتند که شام را با هم بخورند. نازنین اراسته منتظر بود. فرید به محض دیدنش گفت:
    -سلام دخترم.
    -سلام عموجان.
    -جایی می خواهی بروی؟
    -بله ، با یکی از دوستانم قرار گذاشتیم شام با هم باشیم.
    -پس خوش بگذرد.
    در همان حال صدای بوق ماشین عرفان را شنید. عجولانه از فرید خداحافظی کرد و دوان دوان به طرف در رفت. با دیدن ظاهر شاد عرفان لبخندی بر لبش نقش بست.
    -سلام.
    عرفان به احترامش از ماشین پیاده شد و شاخه گل رزی را به سویش گرفت و گفت:
    -تقدیم به بهترین دوست دنیا.
    -ممنون ، چرا زحمت کشیدی؟
    -برای کسی که خودش باغ گل است این کار زحمتی نیست.
    سپس در را برایش باز کرد و خودش هم کنار او نشست و ماشین را به حرکت دراورد.
    -خب حالا کجا برویم؟
    -نمی دانم ، شما مرا دعوت کردید. پس باید انتخاب مکانش هم با شما باشد.
    -چشم ، هر چه سرکار بفرمایند.
    تمام راه به صحبت های متفرقه گذشت تا این که به محل مورد نظر رسیدند.
    -بفرمایید لطفا پیاده شوید.
    سپس هر دو دوشادوش هم به راه افتادند. موزیک ملایمی پخش می شد که فضای شاعرانه ای را ایجاد کرده بود و روح خسته نازنین را ارامش می داد . گوشه دنجی را انتخاب کردند و نشستند. نازنین دست زیر چانه زد و به بیرون نگریست. از شور و حال مردم دچار حسادت شد. با خود فکر کرد چرا من نباید مثل اینها باشم ؟ اگر ان اتفاق لعنتی نمی افتاد شاید حالا من هم همراه مسعود شاد و خندان در کنار یکدیگر بودیم.
    از افکار ازار دهنده اش خسته شد و سعی کرد از ان حال بیرون بیاید. بنابراین لبخندی بر لب اورد و به عرفان نگریست و او را مبهوت خود دید . از نگاه خیره او سربه زیر انداخت . سرخی گونه هایش ، عرفان را به خود اورد و با تک سرفه ای بر خود مسلط شد.
    -خب خانم چی میل دارید؟
    -هر چی شما بخورید.
    -سلیقه ام را قبول دارید؟
    -کاملا.
    با امدن گارسون عرفان سفارش چند نوع غذای مخصوص را داد و بعد از دور شدن او ارام گفت:
    -راستش هدف من از دعوت امشبمان چیزی به غیر از خوردن شام بود.
    نازنین با تعجب پرسید:
    -چه منظوری داشتید؟
    ترس همه وجودش را گرفته بود. اگر اکنون از او خواستگاری می کرد چه باید می گفت؟ دستان لرزانش را در هم گره کرد و منتظر شنیدن حرف های او شد. عرفان زیاد نازنین را منتظر نگذاشت و از جیبش ، بسته کادو شده ای را خارج کرد و مقابل او گذاشت و با عشق گفت:
    -تقدیم به نازنین خودم ، امیدوارم خوشت بیاید.
    نازنین متعجب از او پرسید:
    -این چیست؟
    -یک هدیه ناقابل .
    -اما به چه مناسبت؟
    عرفان شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
    -مناسبت خاصی ندارد فقط می خواستم همیشه از حالت با خبر باشم . حالا بسته را باز کن ببین خوشت می اید؟
    نازنین با دقت و هیجان بسته را باز کرد . با دیدن گوشی موبایل ذوق زده گفت:
    -وای خدای من ، خیلی ممنونم عرفان ! کادوی مناسبی بود . امیدوارم بتوانم این زحمتت را جبران کنم.
    عرفان از شادی او خوشحال شده بود سرش را نزدیک اورد . به طوری که نفس های گرمش صورت نازنین را نوازش می داد و زمزمه وار گفت:
    -فقط مرا به یک لبخند قشنگ دعوت کن.
    نازنین تمام جذابیتش را در چشمان شهلائی اش حمع کرد و به او خیره شد و با ناز خندید . در حالی که نمی دانست با این کارش نفس عرفان را بند می اورد. دقایقی به همان صورت گذشت . تا این که با امدن پیشخدمت هر دو به خود امدند.شام در محیطی ارام صرف شد و هر دو از ان لذت بردند. عرفان همان طور که مشغول خوردن دسر بود به نازنین می نگریست . در نظرش او دختری مهربان ، مغرور و لجباز امد. نمی دانست چرا ولی احساس خاصی نسبت به نازنین پیدا کرده بود و دوست داشت او را محافظت کند.
    نازنین به او نگاهی کرد و گفت:
    -موافقید کمی این اطراف پیاده روی کنیم؟ واقعا خیلی سنگین شدم . فکر می کنم زیادی غذا خوردم . عرفان با خوش رویی درخواستش را پذیرفت و بعد از پرداخت صورتحساب از انجا خارج شدند.
    ان شب نسیم ملایمی می وزید و احساس خوبی در نازنین ایجاد کرده بود . زیر چشمی به عرفان نگریست و در دل زیبائی اش را ستود. او از عرفان چیز زیاد نمی دانست . به همین خاطر با کنجکاوی پرسید:
    -شما نامزد دارید؟
    عرفان متعجب از این سوال به نازنین چشم دوخت و گفت:
    -نه ، چطور؟
    -من هیچی از شما نمی دانم . به نظر شما این درست است ؟ اگر ما با هم دوست هستیم پس چرا تا این خد نسبت به هم غریبه ایم؟
    -اختیار دارید شما به من از همه کس نزدیک تر هستید . راستش من اگر حرفی نزدم به خاطر این بود که شما سوال نکردید و من فکر کردم شاید برای شما مهم نباشد.
    -حالا که پرسیدم ، پس کامل جواب بدهید.
    عرفان خنده ای از سر شادی کرد و گفت:
    -بسیار خوب، پس لطفا گوش بدهید . من عرفان مبینی هستم . پدرم استاد دانشگاه و مادرم زنی مهربان و واقعا دلسوز است. ما سه بچه هستیم. عارف برادر بزرگم که اینجا به همراه همسرش زندگی می کند . خودم هم که دومین بچه هستم و یک خواهر لوس به نام عرفانه داریم که 18 سالش است. از غذاها خورشت سبزی را دوست دارم و رنگ قرمز را می پسندم.
    نازنین دستی برایش زد و گفت:
    -عالی بود! خیلی خوب صحبت کردید . به غیر از این که چرا تا به حال ازدواج نکردید؟ و اصلا عاشق شده اید یا نه؟
    عرفان با طنز گفت:
    -نکند می خواهید برایم زن بگیرید که این قدر در این مورد کنجکاوی می کنید؟
    نازنین شرمگین از رفتارش ارام گفت:
    -ببخشید نمی خواستم دخالت کرده باشم.
    -عیبی ندارد ، حالا برای این که سوالتان را بی جواب نگذاشته باشم باید عرض کنم من تا به حال عاشق نشدم . یعنی کسی را پیدا نکرده ام که به دلم بنشیند به غیر از ... به غیر از یک نفر.
    نازنین بسیار کنجکاو شد که بداند ان شخص کیست ولی ناچار لب فرو بست . عرفان حالش را درک کرده بود . می دانست اکنون دختر جوان در کنجکاوی به سر می برد. پس به مهربانی گفت:
    -او دختری ساده ، مهربان و دوست داشتنی است ولی حیف که ... در اینجا حرفش را خورد . دوست داشت شهامت داشت و می گفت؛
    تو همان کسی هستی که با تمام وجود خواهانت هستم ولی می دانست مطرح کردن این موضوع باعث ناراحتی نازنین می شود و او اصلا دوست نداشت ، دوستی اش با نازنین به هم بخورد. نازنین هم دیگر چیزی نگفت در راه بازگشت هر دو سکوت کرده بودند. وقتی مقابل منزل ایستاد نازنین زیر لب تشکر کرد و به طرف خانه رفت. ان شب هر دو تا نیمه های شب بیدار بودند و به صحبت هایشان فکر می کردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت آخر
    ای بی معرفت به ما سر نمی زنی، از من ناراحتی یا برادرت؟
    -این حرف ها چیه زن داداش؟ اصلا می شود من از دست شما ناراحت شوم؟
    -پس چرا این قدر دیر به دیر به دیدنمان می ایی؟
    -خیلی گرفتارم ، این روزها مشغول درس و امتحانات هستم. حالا بگذریم ، از خودتان بگویید . شما خوبید؟ حال برادرزاده گلم چطور است؟
    -هر دو خوب هستیم ، فکر نکنم وقت زیادی باقی مانده باشد.
    عرفان هیجان زده گفت:
    -جدی؟ پس باید زودتر به مامان و عرفانه خبر بدهیم که به اینجا بیایند.
    -اره ، عارف هم همین تصمیم را دارد.
    در همان حال صدای در شنیده شد. دقایقی بعد عارف با رویی خوش به منزل امد.
    -سلام خانم گل، حالت چطور است؟
    منیژه در حالی که احساس سنگینی می کرد با زحمت از جا برخاست و به طرف همسرش رفت و گفت:
    -من خوبم تو چطوری؟
    -خسته و گرسنه.
    -سلام داداش.
    -سلام عرفان خان ، چه عجب منزل ما را با امدنت نورافشانی کردی!
    -من که همیشه مزاحم شما هستم. راستی با کارهای شرکت چه کار می کنی؟
    -ای می سازیم. خب بچه ها زودتر اماده شوید تا شام را بیرون بخوریم چطور است.
    هر دو ذوق زده پذیرفتند و دقایقی بعد منزل را ترک کردند و به راه افتادند.
    وارد رستوران که شدند عارف به شوخی گفت:
    -خوب مهمانان عزیز هر چه دوست دارید سفارش بدهید و فکر جیب من هم نباشید.
    -من میگو سفارش می دهم البته دو پرس.
    -عزیزم مطمئنی که حالت بد نمی شود؟
    -بله ، اخه من دو نفره هستم و باید بیشتر از شما بخورم.
    -من هم سفارش زن داداش را می دهم .
    -پس من هم از شما تبعیت می کنم.
    با امدن پیشخدمت ، عارف غذاها را سفارش داد. عرفان اهی کشید و گفت:
    -چقدر جای مامان و بابا و عرفانه خالی است. نمی دانید چقدر دلم برایشان تنگ شده است.
    عارف به تمسخر گفت:
    -تو که این قدر بچه ننه هستی چرا ترکشان کردی؟
    -خودت ندیدی که بابا چقدر اصرار کرد که حتما به اینچا بیایم و درس بخوانم وگرنه من اصلا قصد امدن به یک کشور غریب را نداشتم . اصلا متعجبم که شما چطور این چند سال غربت را تحمل کردید ان هم بدون داشتن دوست یا فامیل .
    منیژه با ناراحتی گفت:
    -به خدا نمی دانی چقدر سخت صبح را به شب می رسانم دیگر از بی همزبانی دلم پوسیده است. فقط دلخوشی ام همان چند ساعتی است که تو عارف کنارم هستید . ما هم اگر این شرکت لعنتی نبود همان سالهای اول به ایران برمی گشتیم. می دانی چند سال است که خانواده ام را ندیده ام؟ انها هم که نمی توانند به اینجا بیایند.
    عارف که بر اثر صدای بغض الود همسرش متاثر شده بود با عشق دستش را گرفت و گفت:
    -قول می دهم وقتی بچه به دنیا امد چهار نفری به ایران برویم و یک استراحت کامل بکنیم . می دانم در این چند سال من مقصر بودم که تو را به ایران و به دیدن خانواده ات نبردم . مرا به خاطر این قصور ببخش.
    -اشکالی ندارد عارف ، من به خاطر عشقی که به تو و زندگیمان دارم توانستم طاقت بیاورم.
    عرفان در سکوت به حرفهای عاشقانه انها گوش سپرد . چقدر دلش می خواست روزی هم خودش با همسرش اینگونه عاشقانه حرف بزنند ولی افسوس که دختر مورد علاقه اش دل به مهر کسی دیگر داشت . چند وقتی می شد که حس می کرد به نازنین علاقه دارد و طاقت دوری از او را ندارد . بی اختیار به اطرافش نگریست . همه شاد و خندان بودند به غیر از خودش. یکباره در میان جمعیت با دیدن کسی که از رو به رو می امد متعجب از جای برخاست . نازنین را همراه جمیله و دختری دیگر دید. بنابراین با قدم های لرزان به سوی انها رفت و مقابلشان ایستاد.
    -سلام عرض شد خانم ها.
    نازنین هیجان زده گفت:
    -سلام ، شما اینجا چکار می کنید؟
    -راستش همراه برادرم امدم اگر اشکالی ندارد شما را با هم اشنا کنم؟
    نازنین فروتنانه جواب داد:
    -نه، چه اشکالی ؟ اتفاقا خوشحال می شوم.
    سپس همراه عرفان به سمت میزی که زن و شوهر جوانی نشسته بودند رفتند. به انها نزدیک شدند عرفان با دستپاچگی گفت:
    -معرفی می کنم برادرم عارف ، ایشان هم همسرشان منیژه.
    سپس به نازنین اشاره کرد و به گرمی گفت:
    -ایشان هم هم دانشگاهی عزیز من نازنین خانم به همراه دوستانشان هستند.
    دست هایی که برای اولین بار با صمیمیت در هم فشرده شد ، اغازگر دوستی عمیقی بود که بین انها شکل گرفت. با امدن پیشخدمت که غذاها را روی میز می چید نازنین گفت:
    -خب ما دیگر مزاحمتان نمی شویم ، با اجازه.
    عارف لبخندزنان گفت:
    -نکند ما را قابل نمی دانید ؟ لطف کنید بمانید ما در خدمتتان هستیم.
    -ممنون ولی ...
    عرفان هیجان زده گفت:
    -برادرم درست می گوید امشب شام با ما باشید . خواهش می کنم.
    -اما این درست نیست.
    منیژه که در اولین نگاه مهر نازنین به دلش نشسته بود با مهربانی گفت:
    -خوشحال می شویم که در خدمتتان باشیم پس تعارف نکنید.
    نازنین که اصرار بیش از حد انها را دید به ناچار پذیرفت و همگی دور هم نشستند و عارف برای سفارش مجدد غذا رفت.
    منیژه که از پیدا کردن یک همزبان و هم سن بسیار شاد شده بود یکریز با نازنین و دوستهایش صحبت می کرد و عرفان در سکوت فقط به نازنین زیبایش می نگریست . نازنینی که محبت و یکرنگی را یکجا در خود داشت . با خوردن ضربه ای به پهلویش از نازنین چشم برداشت و به شخص کنار دستش نگریست . عارف خندان گفت:
    -چیه ؟ خوب رفتی تو نخ دختر مردم!
    -من؟ نه ... نه فقط در فکر بودم.
    عارف که حدس می زد برادرش نسبت به این دختر زیبا و نجیب چه احساسی دارد کوتاه امد و به ظاهر خودش را قانع نشان داد. با گذاشته شدن کجدد غذاها روی میز ، همه مشغول خوردن شدند . منیژه در حین صرف غذا نازنین را مخاطب قرار داد و پرسید:
    -اینجا در خوابگاه زندگی می کنید؟
    -نه در منزل یکی از دوستان خانوادگی زندگی می کنم . پدر ستاره جون.
    -پس واقعا خوش به حالت.
    -چرا؟
    -به خاطر این که تنها نیستی. لا اقل کسانی پیدا می شوند که با انها صحبت کنی و حرفت را بفهمند.
    ستاره پرسید:
    -مگر شما تنهایید؟
    منیژه در جواب ستاره اهی کشید و گفت:
    -بله ، از صبح تا شب تنها هستم.
    -پس اگر این طوری است می گویید منزل ما تشریف بیاورید. خوشحال می شویم . پدر و مادرم از امدن مهمان ایرانی به منزلمان بسیار خوشحال می شوند.
    -چشم ، حتما مزاحمتان می شوم. فقط امیدوارم از دعوتتان پشیمان نشوید.
    -مطمئن باشید پشیمان نمی شوم.
    نازنین به شوخی گفت:
    -من هم از فردا هر روز به منزلتان می ایم. امیدوارم شما هم از دعوتتان پشیمان نشوید.
    منیژه ذوق زده گفت:
    -من با کمال میل پذیرای شما هستم .فقط امیدوارم زیر قولتان نزنید. وای خدایا! چقدر شما مهربانید.
    عرفان که از این همه صمیمیت بین انها راضی بود رو به نازنین کرد و با مهربانی اما ارام گفت:
    -ای کاش با من هم به این اندازه مهربان بودید.
    نازنین با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    -مگر من با شما نامهربانم ؟
    -بله ، اصلا وقتی با من هستید دلتان نمی خواهد یک لبخند کوچک بزنید.
    -نمی دانستم به خاطر یک لبخند نزدن مرا متهم به نامهربانی می کنید.
    سپس نگاهش را از عرفان گرفت و با منیژه به صحبت نشست. ان شب برای همگی شب بسیار خاطره انگیزی بود. اخر شب نازنین و دوستانش از عارف و همسرش تشکر کردند و ستاره بعد از دعوتی مجدد انها را ترک کردند . بعد از رفتنشان منیژه با شادی گفت:
    -وای خدایا شکرت، بالاخره یک همزبان پیدا کردم . عارف نمی دانی چقدر خوشحالم!
    سپس نگاه رنجیده اش را به عرفان دوخت و گفت:

    -ولی تو را نمی بخشم چرا زودتر دوستت را به ما معرفی نکردی ؟ نکند ترسیدی بخوریمش!
    عرفان با شوخی گفت:

    -اتفاقا از همین موضوع می ترسیدم . شما این روزها بسیار خوش اشتها شده اید.
    -ای پسر بد، حالا دیگر این طوری جواب مرا می دهی؟
    -زن داداش جان ، ببخش.
    -باشد می بخشم فقط به شرطی که یک روز نازنین را به منزلمان دعوت کنی؟
    -تنها؟
    -مسلما نه ، همراه دوستانش.
    عرفان زیر گوش منیژه زمزمه کرد:
    -به نظرت چطور دختری امد؟
    منیژه ارام ولی پر حرارت گفت:
    -دختر واقعا خوبی به نظر امد. نجیب، ارام و خیلی هم زیبا. واقعا که اسمش برازنده اش است.
    سپس با کنجکاوی پرسید:
    -دوستش داری؟
    عرفان همیشه حرفهایش را به منیژه می زد. در واقع او سنگ صبورش بود. با پرسش منیژه اهی کشید و گفت:
    -بعدا سر فرصت همه چیز را برایت تعریف می کنم.
    -منتظر هستم.
    عرفان فقط اهی کشید ، اهی که منیژه را به فکر فرو برد.
    پایان فصل 8
    تا ص 268 .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم
    قسمت اول
    سر میز صبحانه ، سودابه نگاهی به چهره های خسته دو دختر جوان کرد و گفت:
    -شما دیشب ساعت چند خوابیده اید که به این حال و روز در امده اید؟
    ستاره با بی حالی جواب داد :
    -دیشب دیر وقت به منزل امدیم . یکی از دوستان نازنین را دیدیم و همراه انها بودیم.
    -پس بالاخره برای جمیله رقیب تراشیدی. حالا دختر خوبی است؟
    نازنین شرمگین گفت:
    -دوستم پسر جوانی است که هم دانشگاهی هستیم.
    سودابه که شرم او را دید به مهربانی گفت:
    -لازم نیست خودت را سرزنش کنی، به نظر من دوستی ها اگر سالم باشند بسیار مقدس است و باید به انها احترام بگذاریم.
    -راستی مامان ، من خانواده اقا عرفان را به منزلمان دعوت کردم . نمی دانی چه زن داداش مهربانی دارد. طفلی حامله است و در این روزها که بسیار حساس است از بی همزبانی کلافه شده است.
    -خوب کردی دخترم ، همین امشب با پدرت صحبت می کنم. نازنین اخر هفته به منزلمان دعوتشان کن.
    دو دختر جوان شادمانه سودابه را بوسیدند . سودابه که پس از مدتها شادی را در چشمان نازنین می دید فهمید این خانواده برایش بسیار عزیز هستند.
    ستاره رو به مادرش کرد و گفت:
    -مامان شما از مسعود خبر ندارید؟ من خیلی دلم برایش تنگ شده است.
    -منم دلتنگش هستم ولی پدرت اجازه نمی دهد او به خانه بیاید.
    نازنین با اندوه گفت:
    -چرا خاله جان ؟ مسعود دیگر خواه و ناخواه تشکیل زندگی داده است. او الان به حمایت شما و عمو نیازمند است. نباید در ایت شرایط او را تنها بگذارید.
    سودابه با ناراحتی گفت:
    فرید بیشتر به خاطر تو حاضر نمی شود که مسعود به اینجا بیاید. فکر می کند با امدن مسعود تو ناراحت می شوی.
    -چرا من باید ناراحت شوم؟
    سودابه به چشمان زیبای نازنین نگریست.هنوز شعله های عشق در ان هویدا بود. دست نازنین را به گرمی در دست گرفت و گفت:
    -من و فرید خوب می دانیم شما دو نفر چه قدر به هم علاقه داشتید . درست است که هیچ کدامتان هرگز لب باز نکردید و از عشقتان نگفتید ولی نگاهتان گویای همه چیز بود. حالا چرا مسعود مرتکب ان اشتباه شد خدا می داند.
    نازنین با بغض گفت:
    -درست است که من و مسعود به همدیگر علاقه داشتیم ولی حالا اصلا راضی نیستم زجر او را بینم . شما خودتان بهتر می دانید مسعود چقدر به شماها وابسته است . پس لطفا با او مثل سابق رفتار کنید. اصلا همین امشب که عمو جان امد من خودم با او صحبت می کنم تا راضی شوند مسعود به اینجا بیاید. شما که ناراحت نمی شوید؟
    سودابه با محبت نازنین را در اغوش فشرد و گفت:
    -تو خیلی مهربانی ، امیدوارم خوشبخت شوی.
    -ممنون خاله جان ، ولی من هر کاری کنم نمی توانم زحمت های شما را جبران کنم.
    سپس رو به ستاره کرد و گفت:
    -موافقی ناهار امروز به عهده ما باشد؟
    ستاره با خوشرویی پذیرفت و هر دو مشغول پختن غذا شدند . تا شب هر سه با کارهای متفرقه مشغول بودند و سعی داشتند تمام اتفاقات بد اخیر را به فراموشی بسپارند.
    با امدن فرید جمعشان کامل تر شد و محیط شادی را برای فرید فراهم کردند. بعد از شام مشغول خوردن میوه بودند که سودابه به موضوع دعوت عرفان و خانواده اش را مطرح کرد و فرید هم به گرمی از پیشنهادش استقبال کرد. نازنین محیط را مناسب دید رو به فرید کرد و گفت:
    -عموجان من هم از شما خواهشی داشتم.
    فرید با مهربانی گفت:
    -تو جان بخواه عزیزم ، مشکلی پیش امده؟
    نازنین با هراس نگاهی به سودابه و ستاره انداخت . التماس را در چشمان هر دو می دید . بنابراین به خود جراتی داد و محکم گفت:
    -مشکل من به مسعود مربوط می شود. احساس می کنم سر بار شما هستم . چون شما به خاطر من مسعود را از امدن به اینجا منع کردید . می خواستم از شما خواهش کنم که اجازه بدهید مسعود به اینجا بیاید وگرنه من مجبور می شوم اینجا را ترک کنم.
    -دخترم او مرتکب اشتباه بزرگی شده من نمی توانم او را تحمل کنم . او ابروی همه ما را برد.
    -عمو جان خواهش می کنم ، او الان به همگی ما احتیاج دارد در ضمن کسی جز ما از موضوع خبر ندارد.
    -پس بهتر است اخر هفته که خانواده عرفان می اید به مسعود هم بگوییم به اینجا بیایند. حالا راضی شدی؟
    با این حرفش هر سه نفر از شادی خندیدند . نازنین بسیار خوشحال شد که بار دیگر می تواند مسعود را در جمع ببیند. گرچه می دانست تحملش بسیار سخت است.
    فرید از جا برخاست که به اتاقش برود ولی با شنیدن صدای زنگ از رفتن منصرف شد.
    -یعنی این وقت شب کیست؟
    -نمی دانم بهتر است در را باز کنی.
    فرید به طرف ایفون رفت :
    -کیه ؟
    -منم ماندانا در را باز کنید.
    فرید بی اختیار ایفون را زد.
    -فرید کی بود؟
    -ماندانا.
    -این وقت شب! تنها بود یا با مسعود امده؟
    -نمی دانم الان می اید از خودش بپرسید.
    در همان حال در سالن باز شد و ماندانا با سر و وضعی اشفته به درون سالن امد. با دیدن سودابه به طرفش رفت و خود را در اغوشش انداخت. و از ته دل گریست . همگی ترسیده بودند . فرید که نسبت به بقیه بیشتر بر خودش مسلط بود پرسید:
    -چی شده ماندانا ؟ مسعود کجاست؟
    ماندانا هق هق کنان جواب داد:
    -با مسعود دعوایم شد و بعد از کتک زدن من از منزل بیرون رفت. وای عموجان! نمی دانید در این مدت چقدر سختی کشیدم . هفته ها از منزل بیرون می رود و نمی اید . وقتی هم پیدایش می شود خودش را در اتاقش زندانی می کند . همیشه مرا کتک می زند و مدتی است مه به مشروب روی اورده است . فقط در کافه ها پیدایش می شود. دیگر از دستش خسته شده ام . می خواهم طلاق بگیرم.
    -بس کن دخترم بهتر است ارام باشی الان می دانی کجاست؟
    -بله طبق معمول در کافه نزدیک دانشگاه است.
    -پس من می روم تا با او صحبت کنم . باید دید دردش چیست.
    نازنین که خود را مقصر می دانست گفت:
    -عموجان اگر اجازه بدهید من همراهتان می ایم.
    -پس سریع برو اماده شو.
    نازنین در زمان کمی حاضر شد و همراه فرید منزل را ترک کرد.
    -نمی دانم چرا مسعود این کارها را می کند؟ امشب باید تکلیفم را با او روشن کنم.
    نازنین به ظاهر خشمگین فرید نگریست . برای این که او را ارام کند گفت:
    -حتما مشکلی دارد شاید هم به خاطر این باشد که با شما رفت و امد ندارد. دلتنگ شده و تلافی اش را سر ماندانای بیچاره در می اورد. اجازه بدهید من با او صحبت کنم . شما به منزل بروید من همراه او می ایم.
    -خوب است شایدم حرف تو را بهتر بفهمد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوم

    وقتی به کافه رسیدند نازنین با دلی پر آشوب به طرف کافه رفت . ترس و هیجان همه وجودش را فرا گرفته بود . با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد . ناگهان چشمش به مرد محبوبش افتاد که گوشه ای تنها نشسته بود و سرو وضعی آشفته داشت . بطری های رنگارنگی روی میز قرار داشتند که نازنین با دیدن آنها مصمم تر شد . بنابراین به طرفش رفت و مقابل رویش ایستاد .
    _سلام
    مسعود که سرش را بلند کرد نازنین را پیش رویش دید . چند بار پلک زد و چشم هایش را باز وبسته کرد . ولی نازنین ، واقعیت داشت و خواب نبود . با صدای لرزانی گفت :
    _وای خدای من ! این بار خواب نمی بینم !
    نازنین کنارش نشست و با لحنی خشمناک گفت :
    _چرا تا این ساعت بیرون از خانه هستی ؟ مگر تو زن وزندگی نداری ؟اصلا این زهرماری چیست که تو می خوری ؟ می خواهی خودت را نابود کنی مسعود ؟ آره ؟
    مسعود با درماندگی گفت :
    _ در نبود تو هیچ چیز برایم مهم نیست . شاید باور نکنی ولی تنها مشروب است که مرا آرام می کند . تو هم بهتر است اینجا را ترک کنی ، محیط خوبی نیست .
    نازنین لیوان مشروب را مقابلش گرفت و گفت:
    _ نه ، می مانم و این لعنتی را امتحان می کنم که ببینم چطور گذشته را از یاد می برد ؟ چطور باعث فراموشی عشقم و دور شدن از محبوبم می شود ؟ اگر دیدم تا این اندازه که تو می گویی خوب است ، مطمئن باش از فردا مشتری پروپاقرص اینجا می شوم . درست مثل تو ،این را قول می دهم . سپس لیوان را در برابر چشمان غضبناک مسعود به لب هایش نزدیک کرد .
    هنوز جرعه ای از آن را ننوشیده بود که مسعود با خشم دستش را پس زد و لیوان با صدای بلندی روی میز افتاد .
    مسعود با عصبانیت فریاد کشید :
    _این حرفها چیست نازنین ؟ تو هم می خواهی با اعصاب من بازی کنی ؟ چرا مرا درک نمی کنی ؟ به خدا اگر دفعه دیگر دستت به این بطری بخورد گردنت را می شکنم . نازنین با پوزخندی گفت :
    _عجیب است که هنوز غیرت در وجودت است .
    مسعود با خشم محکم به میز کوبید و گفت :
    _معلوم است که غیرت دارم لعنتی ، آخر تو هنوز عشق منی ، زندگی منی ، اصلا همه چیز منی ، شماها از احساس چه میدانید ؟ همگی تان فراموشم کردید حتی تو عشق پاکمان را فراموش کردی . کارها و بی تفاوتی هایت وجودم را خاکستر کرد . حالا دیگر چه از جانم چه می خواهی ؟ چرا نمی گذاری زندگی ام را بکنم ؟
    نازنین با بغض گفت :
    _به خاطر این که تو زندگی نمی کنی . بلکه خودکشی می کنی ، خوب تو هم عشق منی ، فکر می کنی من عشقمان را فراموش کرده ام در صورتی که این طور نیست . بلکه از درون می سوزم این را بفهم مسعود .
    مسعود با کلافگی چنگی به موهایش برد و گفت :
    _دیگر نمی خواهم چیزی را بفهمم و درک کنم اصلا تو هر کاری که می خواهی انجام بده .
    _یعنی واقعا دیگر کارهای من برایت اهمیتی ندارد ؟
    _نه
    نازنین دستش را پیش برد و شیشه ای از مشروب را از روی میز برداشت و با غیظ گفت :
    _پس آنقدر می خورم که از مستی روی پاهایم بند نباشم .
    سپس با شتاب از آنجا خارج شد . با رفتن او مسعود که گویی تازه به خود آمده بود از جا بر خاست . برای لحظه ای ترس به جانش افتاد اگر دوباره مزاحمش می شدند چه ؟ آن وقت امکان داشت .......
    با این افکار او هم سریع آنجا را ترک کرد و به دنبال نازنینش رفت . نازنینی که هنوز دیوانه وار دوستش داشت . مردد به اطرافش نگریست . نمی دانست باید از کدام سمت برود . ناگهان صدای گریه ای توجه اش را جلب کرد . وقتی به آن سمت رفت نازنین را دید که روی سکویی نشسته و پاهایش را در بغل گرفته و می گرید . با دیدن این صحنه به سوی او گام برداشت . طاقت دیدن گریه محبوبش را نداشت .
    نازنین با شنیدن صدای پای او سر بلند کرد و با دیدن مسعود ، عصبانی فریاد زد :
    _نه ، نزدیک نیا ، همان جا وایستا .........
    _ولی عزیزم .....
    این بار نازنین دیوانه وار فریاد کشید :
    _نه ، من عزیز تو نیستم یعنی عزیز هیچ کس نیستم . مسعود به خدا دوست دارم بمیرم . وقتی از ایران آمدم انتظار دیدن تو را می کشیدم اما فردایش گفتند تو ازدواج کرده ای ، با شنیدن این خبر همان لحظه شکستم و خرد شدم . سوختم و نابود شدم اما دم نزدم . نخواستم دیگران را آزار بدهم . آخر ، عشق من در قلبم جای داشت . خیلی سخت بود خیلی .......باید می خندیدم و اظهار خوشبختی می کردم ولی کدام خوشبختی ؟..خوشبختی من تو بودی ، امیدم تو بودی ، زندگی و مردم تو بودی ، حالا بدان که با این خبر چقدر زجر کشیدم . اما تو خود خواهی ، تو داری همه را با این رفتارهایت زجر می دهی . یعنی عشق ما اینقدر بی ارزش بود ؟ آره مسعود ؟می خواه از تو بشنوم .
    مسود با قدم های سست کنارش آمد و مقابل رویش زانو زد . حالا هر دو به هم خیلی نزدیک بودند . مسعود با دستانی لرزان صورت محبوبش را گرفت و نزدیک آورد و زمزمه وار گفت :
    _همیشه آرزو داشتم مقابل پایت سجده بگذارم و خدا را به خاطر این که تو را به من داد شکر بگویم . اما در این شب و این لحظه مقابل پایت به سجد می نشینم و می گویم ، مرا ببخش و حلال کن ، خیلی اذیتت کردم گلم ، نمی دانی روزی که مقابل دانشگاه مرا آن طور از خودت طرد کردی برای اولین بار در زندگی چطور احساس شکست کردم و سوختم . آخر تو دیگر چرا خانمی ؟ مگر قول قرار هایمان یادت رفته بود ؟ مگر قرار نبود همین تابستان من تو را از خانواده ات خواستگاری کنم ؟ مگر تو نخواستی عروس خانه و قلبم شوی ؟ پس چه شد آن همه حرفهای قشنگ ؟.....
    در اینجا سرش را رو به آسمان بلند کرد و از ته دل فریاد کشید :
    _چرا ؟ چرا خدا ؟ چرا من باید چنین سرنوشتی پیدا می کردم ؟ مرتکب چه گناهی شده بودم که باید چنین مجازات می شدم ؟ اگر دوست داشتن گناه است ، پس من گناهکارترین بنده هایت هستم . چون از همه عاشق ترم ،عاشق تر ،آیا این گناه است ؟
    صدای ضجه های مسعود، دل نازنین را خون می کرد . تا به حال او را این قدر درمانده ندیده بود . در حالی که با تمام وجود می گریست خودش را در آغوش مسعود انداخت . مسعودی که هنوز دیوانه وار دوستش می داشت ............


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/