فصل 14 و 15
هرمز واقعاَ مرد خوبی بود ، اکثر مواقع به خاطر درس خوندن بهانه می آوردم و دکش می کردم اما او بی حوصلگی ها و بد اخلاقیهام رو تحمل می کرد.دو دست لباس خوشگل پرنسسی برای عقد و حنابندون و یک دست لباس قشنگ عروسی سفارش داده بود تا از پاریس برام بفرستن که فوق العاده گرون قیمت بود بهت نشون می دم، هنوز دارمشون! واسه ی خرید عقد به قدری زیاده روی کرده بود که صدای خودم هم در اومد. آینه نقره ی قلم زنی با شمعدوناش، بهترین و کانلترین لوازم آرایش،کنسول قلم زنی و چندین دست لباس مجلسی، گرونقیمت ترین و زیبا ترین جواهرات اونجا خلاصه بهت بگم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد. به خونه که رسیدیم مادرم با لحن چاپلوسانه ای گفت: وا؟ آقا هرمز بازارو آوردید خونه؟
تو چشای شوکت حسادت رو می دیدم. هرمز نگاه عاشقش رو تو چشمام دوخت و دستم رو تو دستش گرفت و به طرف لبش برد و بوسید و با همون لحن عاشقانه گفت: مگه چقدر می شه؟حتی اندازه ی یه تار موی شهلا نمی ارزه!
با شوکت مدتها بود که حرف نمی زدم، برای اینکه شوکت رو بسوزونم گفتم:زیادی لوسم نمی کنی؟
هرمز که برای اولین بار بود اون لحن منو می شنید فراموش کرد جلوی چشم مامان و شوکت هستیم، بغلم کرد و کنار گوشم زمزمه کرد:
-من می میرم برا لوس شدنت..
شوکت با صدای دورگه ای که معلوم بود ناراحته گفت: معمولاَاین حرکات رو جلوی بزرگترها انجام نمی دن!
هرمز که هر وقت خجالت می کشید گوشاش قرمز می شد، کمی ازم فاصله گرفت و رو به مادر گفت: ببخشید مامان! اونقدر شهلا رو دوست دارم که بعضی وقتها یادم می ره کس دیگه ای هم جز شهلا تو اتاق هست. امیدوارم به حساب بی ادبی نذارید.
مادرم خندید و گفت: نه عزیزم!بالاخره ما هم جوون بودیم و احساس شما رو درک می کنیم!
هرمز جلو رفت و گونه ی مادرم رو بوسید و گفت:قربون شما مادر باشعور!
مادرم زد زیر خنده، معلوم بود هرمز تو دلش جا باز کرده بر خلاف منوچهر.
اون شب برای اولین بار هرمز منو بوسید...واسه ی خداحافظی تا دم در ساختمان بدرقه اش کردم، از ترس پدرم که مؤاخذه ام نکنه رو مهتابی ایستاده بودیم.در مهتابی رو بست و روبه روی من ایستاد و نگاهش رو تو صورتم چرخوند. قلبم تو سینه بیقراری می کرد گفتم:به مامان و بابا سلام برسونید!
دستم رو تو دستش گرفت و منو به طرف خودش کشوند و در همون حال گفت:چشم، سوغات تو روبراشون می برم که سلام و سلامتیه اما من چی؟
زبونم به سقف دهنم چسبیده بود و نمی تونستم حرفی بزم، بدنم به قدری شدید می لرزید که انگار به عمد تند تند حرکتش می دم.آروم و اهسته کنار گوشم زمزمه می کرد: از چی می ترسی عشق کوچولوی من؟عاشق که ترس نداره! منکه کاریت ندارم، منو نگاه کن...
صورتم رو به طرفش برگردوندم، سرش رو نزدیکتر آورد اونقدر نزدیک که چشام رو بستم تا نگاه سوزانش رو نبینم...ازش فاصله گرفتم، شوکه بودم و بدنک شدید تر از قبل می لرزید. حس می کردم صورتم داغ شده و هر چی خون تو بدنمه به صورتم هجوم آورده. هرمز همونطور که به صورتم زل زده بود گفت:دوستت دارم...شهلا!
بدون هیچ حرفی به طرف اتاقم دویدم و صورتم رو زیر آب گرفتم و شستم، انگار می خواستم با این کار اثر نگاه اون رو از صورتم پاک کنم. زیر شیر آب گریه ام گرفت و به بدبختی و تنهای خودم گریستم، دو روز دیگه مراسم عقد کنونم بود و من مثل بچه ی مادر مرده ای گریه می کردم و زار می زدم. یاد شعری افتادم که فریدون هر وقت من رو می دید برام می خوند، در حالی که زیر لب زمزمه اش می کردم گریه ام شدت گرفت:
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم..!
واقعاَ دلتنگش بودم و این دلتنگی داشت خفه ام می کرد. روز عقد کنونم مثل یه مجسمه سنگی شده بودم خوشگل، شیک اما بدون احساس.مهین یکی دو بار بهم تذکر داد اما برام مهم نبود.
وقتی تو آرایشگاه لباس خریداری شده توسط هرمز رو پوشیدم و گاهی به قد و بالای کشیده ام انداختم از خودم بدم اومد.زیبایی چهره و هیکلم اولین چیزی بود که شوکت بهش حسودی می کرد، دلیلی که باعث شد شوکت نقش یهودا رو تو زندگیم بازی کنه.وقتی تعریف آرایشگر و کارکنانش رو که مدام از زیباییم تعرف می کردن شنیدم لبخند تلخی تحویلشون دادم و مهین با گفتن، عروس ما خیلی خجالتیه ! سکوتم رو ماست مالی کرد. وقتی هرمز اومد دنبالم و نگاه بیتابش رو دیدم ازش متنفر شدم تو اون لحظه واقعاَ ازش بیزار بودم و برای پنهان کردن این نفرت نگاهم رو به زیر انداختم.. با قدمهای شمرده اش بهم نزدیک شد ، پاهاش رو که به فاصله کمی کنار من متوقف شد می دیدم. دسته گل خوشگلی از رز قرمز تو دستش بود به طرفم گرفت و گفت:تقدیم به زیباترین و خوشبو ترین گل خداوند!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)