صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 119

موضوع: خلوت نشین عشق

  1. #41
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 14 و 15

    هرمز واقعاَ مرد خوبی بود ، اکثر مواقع به خاطر درس خوندن بهانه می آوردم و دکش می کردم اما او بی حوصلگی ها و بد اخلاقیهام رو تحمل می کرد.دو دست لباس خوشگل پرنسسی برای عقد و حنابندون و یک دست لباس قشنگ عروسی سفارش داده بود تا از پاریس برام بفرستن که فوق العاده گرون قیمت بود بهت نشون می دم، هنوز دارمشون! واسه ی خرید عقد به قدری زیاده روی کرده بود که صدای خودم هم در اومد. آینه نقره ی قلم زنی با شمعدوناش، بهترین و کانلترین لوازم آرایش،کنسول قلم زنی و چندین دست لباس مجلسی، گرونقیمت ترین و زیبا ترین جواهرات اونجا خلاصه بهت بگم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد. به خونه که رسیدیم مادرم با لحن چاپلوسانه ای گفت: وا؟ آقا هرمز بازارو آوردید خونه؟
    تو چشای شوکت حسادت رو می دیدم. هرمز نگاه عاشقش رو تو چشمام دوخت و دستم رو تو دستش گرفت و به طرف لبش برد و بوسید و با همون لحن عاشقانه گفت: مگه چقدر می شه؟حتی اندازه ی یه تار موی شهلا نمی ارزه!
    با شوکت مدتها بود که حرف نمی زدم، برای اینکه شوکت رو بسوزونم گفتم:زیادی لوسم نمی کنی؟
    هرمز که برای اولین بار بود اون لحن منو می شنید فراموش کرد جلوی چشم مامان و شوکت هستیم، بغلم کرد و کنار گوشم زمزمه کرد:
    -من می میرم برا لوس شدنت..
    شوکت با صدای دورگه ای که معلوم بود ناراحته گفت: معمولاَاین حرکات رو جلوی بزرگترها انجام نمی دن!
    هرمز که هر وقت خجالت می کشید گوشاش قرمز می شد، کمی ازم فاصله گرفت و رو به مادر گفت: ببخشید مامان! اونقدر شهلا رو دوست دارم که بعضی وقتها یادم می ره کس دیگه ای هم جز شهلا تو اتاق هست. امیدوارم به حساب بی ادبی نذارید.
    مادرم خندید و گفت: نه عزیزم!بالاخره ما هم جوون بودیم و احساس شما رو درک می کنیم!
    هرمز جلو رفت و گونه ی مادرم رو بوسید و گفت:قربون شما مادر باشعور!
    مادرم زد زیر خنده، معلوم بود هرمز تو دلش جا باز کرده بر خلاف منوچهر.
    اون شب برای اولین بار هرمز منو بوسید...واسه ی خداحافظی تا دم در ساختمان بدرقه اش کردم، از ترس پدرم که مؤاخذه ام نکنه رو مهتابی ایستاده بودیم.در مهتابی رو بست و روبه روی من ایستاد و نگاهش رو تو صورتم چرخوند. قلبم تو سینه بیقراری می کرد گفتم:به مامان و بابا سلام برسونید!
    دستم رو تو دستش گرفت و منو به طرف خودش کشوند و در همون حال گفت:چشم، سوغات تو روبراشون می برم که سلام و سلامتیه اما من چی؟
    زبونم به سقف دهنم چسبیده بود و نمی تونستم حرفی بزم، بدنم به قدری شدید می لرزید که انگار به عمد تند تند حرکتش می دم.آروم و اهسته کنار گوشم زمزمه می کرد: از چی می ترسی عشق کوچولوی من؟عاشق که ترس نداره! منکه کاریت ندارم، منو نگاه کن...
    صورتم رو به طرفش برگردوندم، سرش رو نزدیکتر آورد اونقدر نزدیک که چشام رو بستم تا نگاه سوزانش رو نبینم...ازش فاصله گرفتم، شوکه بودم و بدنک شدید تر از قبل می لرزید. حس می کردم صورتم داغ شده و هر چی خون تو بدنمه به صورتم هجوم آورده. هرمز همونطور که به صورتم زل زده بود گفت:دوستت دارم...شهلا!
    بدون هیچ حرفی به طرف اتاقم دویدم و صورتم رو زیر آب گرفتم و شستم، انگار می خواستم با این کار اثر نگاه اون رو از صورتم پاک کنم. زیر شیر آب گریه ام گرفت و به بدبختی و تنهای خودم گریستم، دو روز دیگه مراسم عقد کنونم بود و من مثل بچه ی مادر مرده ای گریه می کردم و زار می زدم. یاد شعری افتادم که فریدون هر وقت من رو می دید برام می خوند، در حالی که زیر لب زمزمه اش می کردم گریه ام شدت گرفت:
    دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
    از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم..!
    واقعاَ دلتنگش بودم و این دلتنگی داشت خفه ام می کرد. روز عقد کنونم مثل یه مجسمه سنگی شده بودم خوشگل، شیک اما بدون احساس.مهین یکی دو بار بهم تذکر داد اما برام مهم نبود.
    وقتی تو آرایشگاه لباس خریداری شده توسط هرمز رو پوشیدم و گاهی به قد و بالای کشیده ام انداختم از خودم بدم اومد.زیبایی چهره و هیکلم اولین چیزی بود که شوکت بهش حسودی می کرد، دلیلی که باعث شد شوکت نقش یهودا رو تو زندگیم بازی کنه.وقتی تعریف آرایشگر و کارکنانش رو که مدام از زیباییم تعرف می کردن شنیدم لبخند تلخی تحویلشون دادم و مهین با گفتن، عروس ما خیلی خجالتیه ! سکوتم رو ماست مالی کرد. وقتی هرمز اومد دنبالم و نگاه بیتابش رو دیدم ازش متنفر شدم تو اون لحظه واقعاَ ازش بیزار بودم و برای پنهان کردن این نفرت نگاهم رو به زیر انداختم.. با قدمهای شمرده اش بهم نزدیک شد ، پاهاش رو که به فاصله کمی کنار من متوقف شد می دیدم. دسته گل خوشگلی از رز قرمز تو دستش بود به طرفم گرفت و گفت:تقدیم به زیباترین و خوشبو ترین گل خداوند!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #42
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    زیر لب تشکر کرم و گل را گرفتم، گونه ام رو بوسید و کنار گوشم زمزمه کرد: من فدای اون خجالت کشیدنت!
    صدای خنده ی ریز اطرافیانم را می شنیدم.مهین به شوخی چند سرفه ی بلند کرد و با خنده گفت: نمی خواهید راه بیفتید؟
    خودش پشت فرمون نشست و با صدای آرومی گفت:نمی خوای به طرفم برگردی تا اون چشای خوشگلت رو ببینم؟
    بدون اینکه بهطرفش برگردم گفتم:یه خواهشی ازت دارم!
    دستم رو تو دستش گرفت و با صدای با احساسی گفت:تو از من جون بخواه عزیزم باور کن دریغ...
    میون حرفش اومدم و با حرص گفتم: حواست به رانندگیت باشه!
    خندید و گفت:حالا که تو رو دارم محتاط ترین آدم روی زمینم عزیزم!
    اینبار عصبانی به طرفش چرخیدم و با پرخاش گفتم:ببین ازت خواهش می کنم یه مدت از من فاصله بگیر...!
    سرعت ماشین رو کم کرد وبا تعجب به طرفم برگشت و گفت:متوجه منظورت نمی شم یعنی چی ازت کنار بکشم؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یعنی اینقدر منو بغل نکن، نزدیکم نیا...بذار به عنوان همسر قبولت ...یعنی بتئنم قبولت کنم!
    اخماش تو هم گره خورد و گفت:ما تا دو ماه دیگه عروسی می کنیم، منظورت بعد از عروسی که نیست!
    وحشت بی سابقه ای تو دلم نشست و گفتم:نمی دونم، شاید! بذار محبتت تو دلم بشینه و بتونم باهات کنار بیام!
    برای چند دقیقه رفت تو لب، اخماش تو هم گره خورده بود و هیچی نمی گفت. برعکس ماشینای کناری که سر وصدا راه انداخته بودن ما آروم و بی صدا نشسته بودیم. یهو به طرفم برگشت و گفت: تو منو دوست نداری؟
    قفل کردم و به یاد حرف پدرم افتادم"آبروی منو با چرت و پرتات نبری .."چرا باید حقیقت رو بهش می گفتم؟دروغ نگفتم اما همه ی حقیقت رو هم نگفتم:من نه ازت بدم می آد نه هنوزدوستت دارم...بذار تا وقتی که این احساس تو دلم جوونه بزنه کمی از هم فاصله داشته باشیم!
    نگاه تبدارش رو به من دوخت وگفت:هر چی تو بگی عشق کوچولوی من!اون قدر دوستت دارم که اگه الان بگی بمیر می میرم برات!
    اشک تو چشماش پر شد و گفت:شهلا صبر می کنم اگه بدونم یه روز بهم می گی هرمز اومدم تا همیشه پیشت بمونم با همه ی وجود...حتی اگه یه روز به این صورت کنارم باشی اون قدر عرض اون روز برام زیاد می شه که اندازه ی همه ی دنیا برام وقته!
    صبر می کنم جان شیرینم تا هر وقت تو بخوای!....تا هر وقت تو بگی...!
    دلم براش سوخت، اون چه گناهی داشت که اینطور عاشقانه منو دوست داشت. دلم برای همه ی عاشق و معشوق هایی سوخت که کسی مثل شوکت رو سر راهشون داشتن، گناه شوکت به گردن اون نبود.دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم:ممنونم هرمز به خاطر همه چیز!
    تا خونه دیگه حرفی نزد.برای عقدم یه مهمونی وجشن بزرگ گرفته بود که مهموناش بیشتر از عروسی شاهین بود. ساعت پنج به عقدش در اومدم و بعد از گرفتن کادوها ازاتاق عقد خارج شدیم و رفتیم زیر آلاچیقی که برای ما درست کرده بودن نشستیم.یادمه همین که روی صندلی مخصوصم نشستم چشم تو چشم فریدون شدم،چقدر دلم براش تنگ شده بود. پای چشماش گود افتاده بود و یه هاله پای چشای خوشگلش افتاده بود.بغض کرده بودم.همون موقع شوکت اومد طرفمون،با من به آرایشگاه نیامده بود نمی دونم از روی قصد بود یا واقعاَکارش طول کشیده بود.لبخندی به روی من زد و گفت:بهت تبریک می گم خیلی دلم می خواست سر سفره ی عقدتون بودم ولی کارم طول کشید شرمنده!
    هرمز لبخندی زد و به جای من جوابش رو داد:آقا منوچهر بودن و گفتن هنوز از آرایشگاه نیومدید!از هدیتون هم ممنونیم!
    همین که شوکت خواست دهان باز کنه صدای فریدون مانعش شد:
    -تبریک می گم و از صمیم قلب آرزوی خوشبختی شما دو نفر رو دارم!
    هرمز دستش رو دراز کرد و با اون دست داد و با خنده گفت:از من که دلخور نیستی؟
    فریدون لبخندی زد و گفت:نه...! اما یه چیزی دوست عزیز، اگه یه یهودای پست و خائن پشت سرم حرفهای مفت نزده بود عمراَ تو اینجا نشسته بودی. البته قسمت این بوده که این فرشته ی زیبا مال تو باشه، نوش جونت.حساب من و اون یهودا سوای شما دو نفره، قبلاَ هم گفتم تا این یهودا رو مثل سگ از در خونم نرونم آروم نمی شم.شب دراز است و قلندر بیدار!
    برای اولین بار به طرفم برگشت و با صدای لرزونی گفت:
    -همسرت مرد خوبیه، امیدوارم کنار هم خوشبخت بشید!خداحافظ!
    رنگ از روی شوکت پریده بود ، به زور لبخندی به روی هرمز زد و گفت:خب بچه ها خوش باشید!
    هرمز با تعجب گفت:این دو تا چشون بود؟
    می دونستم اما گفتم:چه می دونم!...
    اکرم در را باز کرد و گفت:خانم وقت شامه میز رو بچینم؟
    خانم محتشم با خنده گفت:آره!بس که حرف زدم ضعف کردم!
    نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه و نیم متعجب گفتم: اصلا متوجه گذشت زمان نبودم!
    خانم محتشم لبخندی زد و گفت:تو دختر کوچولو وقتی کنارم می شینی از من یه وراج می سازی!
    لبم را گزیدم و گفتم:خدا نکنه!....یه چیزی بپرسم؟
    خانم محتشم چشمانش را تنگ کرد و با دقت مرا نگریست و گفت:در مورد خواهرم و علاقه ی ناگهانی پسرشه؟
    خندیدم و گفتم:شما فکر آدم رو می خونید!
    خانم محتشم آهی کشید و گفت:باید همه ماجرا رو بشنوی تا فکر شوکت رو بتونی بخونی!...حالا هم تا یه سؤال جدید تو سرت نیفتاده پاشو صبا رو بیدار کن!
    صبا به قدری مست خواب بود که به زور چند تکه از شنیسل گوشتش را خورد و گفت:کیانا جون خوابم می آد!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #43
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    غذایم را نیمه تمام گذاشتم و او را بالا بردم و به زور وادارش کردم مسواک بزند. نیم ساعتی معطل او شدم، وقتی پایین رسیدم میز شام جمع شده بود. خانم محتشم با دیدن من لبخندی به رویم زد و گفت: غذا یخ کرد گفتم:اکرم ببره تا هر وقت اومدی گرمش کنه!
    نگاهم به علی افتاد که روبروی خانم محتشم نشسته بود و گفتم: نمی خورم ،دستتون درد نکنه!
    خانم محتشم اخم کرد و گفت: نمی خورم یعنی چه؟
    اکرم در اتاق را باز کرد و گفت:خانم غذاتون رو گرم کردم بیارم؟
    نگاهم به چشمان سرد و عاری از احساس علی افتاد و گفتم:حالا که زحمت کشیدید می آم آشپزخونه، اشکالی که نداره؟
    اکرم لبخندی زد و گفت:نه!
    با تعجب دیدم میز داخل آشپزخانه راچیده است، ضربه ی ملایمی به پشتم زد و گفت:بشین!می دونستم با وجود آقا تو اتاق غذا نمی خوری!
    در فکر علی و نگاه سرد و یخ او بودم، تا قبل از مرخصی سه روزه ام رفتارش اینگونه نبود اما حالا فرق کرده بود.با سوال اکرم به خودم اومدم:
    -به چی فکر می کنی؟ غذات رو بخور.
    تکه ای از شنیسل را به دهان گذاشتم و گفتم:اکرم جون چرا اقا اینقدر از من متنفره؟
    اکرم کمی دوغ داخل لیوان ریخت و سر کشید و گفت:از شما متنفز نیست ، اشتباه می کنی!
    مقداری سس تند روی شنیسلم ریختم و گفتم:من مطمئنم،هی به خودم می گم نکنه کار نادرست یا ناشایستی انجام دادم که اینطور باهام رفتار می کنه!
    اکرم نفس عمیقی کشید و گفت:از من بشنو، می گم ازت متنفر نیست دقیقاَ برعکسه، خودم بزرگش کردم و می شناسمش!
    پوزخندی زدم و گفتم:آره دارم می بینم چقدر هم برخوردش شبیه آدمه!
    لبخند تلخی زد و گفت:بعد از اون بلایی که ثریای ذلیل مرده سرش اورد یه کم اخلاقش عوض شد، اما دخترم بعد از اومدن تو خیلی بهتر شده. خانم هم خیلی عوض شده، قبلاَ هفته ای یه روز یه دوره ی فال و فالگیری، از چه می دونم فال قهوه و چای گرفته تا فال ورق و سر کتاب و هزار تا مسخره بازی دیگه. اوایل که می اومدی دوره ی دوستانش رو داشت و این مسخره بازی ها سر جاش بود اما خدا رو شکر گذاشته کنار!
    از عادات خانم محتشم خبر داشتم، می خواستم در مورد علی صحبت کند. بشقاب خالی ام را برداشتم تا بشورمش و گفتم:
    -اکرم ثریا چی کار کرده، هر کی اسمش رو می بره لعن و نفرینش می کنه؟
    ابروهایش را در هم گره زد و گفت:خود اقا اگه صلاح دونست بهت می گه، دوس ندارم یه روزی بفهمه من دهن باز کردم و به تو گفتم!
    می دانستم حتی با انبر هم نمی توانم حرف را از دهان او بیرون بکشم تا خودش نخواهد حرفی بزند. لبخندی به رویش زدم و گفتم:فقط محض کنجکاوی پرسیدم، اگه نباید بدونم نمی پرسم!
    اکرم سری تکان داد وگفت:کار خوبی می کنی!
    اما خدا می دانست که از کنجکاوی رو به سوختنم!وقتی خواستم در را باز کنم و وارد نشیمن شوم، علی در را باز کرد سینه به سینه هم شدیم. به تلافی نگاه یخ و سردش با لحن سردی گفتم: شب بخیر آقا!
    با شنیدن کلمه ی اقا خنده اش گرفت، نگاه پرشیطنتش را به من دوخت و گفت:شب به خیر خانم!
    نگاه پر شیطنتش دیوانه ام می کرد، سر به زیر انداختم و وارد اتاق شدم.می خواستم شب به خیر بگویم که خانم محتشم اشاره ای به من کرد و گفت:
    -بنشین عزیزم یه مسئله ای پیش اومده..!
    در نگاهش تردید موج می زد، نشستم و گفتم: بفرمایید!
    نفسش را به تندی بیرون داد وگفت:کیارش از علی خواسته در موردش با تو حرف بزنه تا اگه تمایلی بهش داشتی خونوادش رو جلو بفرسته!
    نگاهم رنگ خشم به خود گرفت اما سکوت کردم.خانم محتشم وقتی سکوت من را دید گفت:علی گفت بهتره من بهت بگم!
    صدایم از خشم می لرزید گفتم: اگه اجازه بدید من جوابم روبه دکتر بگم تا همون طور تحویل ایشون بده!
    خانم محتشم قهقهه ای زد و گفت:عصبانی شدنت عین فریدون می مونه!
    لبخندی زدم و گفتم:بچه حلال زاده به داییش می ره ! فکر می کنید دکتر الان خوابند؟ تا فردا صبر کنم خفه می شم!
    خانم محتشم همان طور که می خندید گفت:نه! عزیزم!
    وقتی به پشت در ساختمان علی رسیدم برای یک لحظه شک کردم که شاید نباید می اومدم اما من آنجا بودم پس باید کاری که برایش آمده بودم تمام می کردم. دستم را روی زنگ فشردم، یکی دو دقیقه طول کشید تا در باز شد. مثل دفعه ی قبل شلوار جین به همراه تی شرت جذبی پوشیده بود و موهایش به هم ریخته و نامرتب روی پیشانیش ریخته بود . با دیدن من متعجب پرسید: چیزی شده؟
    نگاهم ناخوداگاه به موهای پریشانش بود گفتم:چند دقیقه می خواستم باهاتون صحبت کنم، اگه مزاحمتون نیستم!
    کنار رفت و گفت:خواهش می کنم! بفرمایید داخل!
    وقتی روی مبل راحتی نشستم با عذرخواهی کوتاهی وارد یکی از اتاقها شد و بعد از مدتی با موهای شانه شده و مرتب در حالی که پیراهن مردانه ای به تن کرده بود از اتاق خارج شد.در دل گفتم:توی خونه اش یه جوره و جلوی چشم دیگران یه جور دیگه!
    با همان لحن جدی پرسید:برای خودم قهوه درست کردم شما هم می خورید؟
    سری تکان دادم و گفتم: نه ممنون، بی خواب می شم!
    لبخند تلخی زد و گفت:نترسید با یه فنجون قهوه به جمع ما فراری از خواب ها نمی پیوندید!
    به سمت آشپزخانه اش رفت.با دلخوری زیر لب زمزمه کردم:اگه می خوای بیاری چرا می پرسی!سینی به دست برگشت، قهوه ام را شیرین کردم و فنجان کوچکش را به طرف لب بردم. علی نگاهی به من انداخت و گفت:
    -حرفتون رو بزنید!
    فنجان را همانجا نزدیک لبم نگه داشتم و گفتم:حالا که قهوه ی زورکی به خورد مهمونتون می دید باید صبر کنید تا اون قهوه ش رو بخوره!
    فنجان خالی را داخل نعلبکی گذاشتم و رو به او گفتم:می خواستید در مورد کیارش با هام صحبت کنید بگید!
    نگاهش رنگی از تمسخر به خود گرفت و گفت:مامان باهات حرف نزد؟خب می ذاشتی فردا ازم کامل می پرسیدی! نتونستی صبر کنی؟
    با خونسردی تمام جوابش را دادم : چرا یه چیزایی گفت، نه تا فردا هم نمی تونستم صبر کنم. می خوام از زبون شما بشنوم و همین جا جوابش رو بگم تا شما کلمه به کلمه بهش منتقل کنید!
    علی ابرویش را بالا داد و گفت:من می گم چی گفت اما جوابش رو می تونید زنگ بزنید و بهش بگید. بهم گفت به شما بگم عاشق شما شده و می خواد باهاتون ازدواج کنه، اگه تمایلی بهش دارید خونوادش رو برای خواستگاری بفرسته!
    با مظلومیت نگاهش کردم و سرم را کمی کج کردم و گفتم:خواهش می کنم شما جوابش رو بهش بدید،تو تلفن مدام شر و ور تحویل آدم می ده!
    خنده اش گرفت و گفت:باشه! چی بهش بگم؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #44
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    لبخندی زدم و گفتم:بهش بگید دل من تا عاشق نشه کسی رو به عنوان همسر قبول نمی کنم. دلم رو می شناسم و می دونم هیچ وقت عاشق کسی نمی شه که دلش مثل یه مسافر دنبال مسافرخونه ی دلهای زیادیه که یه مدت یه بار اونجا اتراق کنه و به صاحب مسافر خونه بگه عاشق توام،سایر خصلتهای ضعیف و مزخرف کیارش به کنار!بهش بگید من مثل داییم اگه عاشق کسی بشم همه ی زندگیم رو به پای اون عشق می ریزم فقط به پای اون، نه هیچ کس دیگه!
    علی در چشمم زل زده بود و به حرفهایم گوش می داد، چیزی در نگاهش بود که درک نمی کردم. پرسید:همین جوری بهش بگم؟
    بلند شدم و گفتم:اولش یه نه ی گنده، از قهوه تون هم ممنونم! ببخشید مزاحم شدم!
    لبخندی زد و گفت: تا حالا عاشق نشدی؟
    به شوخی گفتم: دل من عتیقه است، عاشق عتیقه ها هم می شه!
    با شیطنت پرسید:رضا جزء عتیقه هاست؟
    به صدای بلند خندیدم و گفتم:نه اتفاقاَ!رضا جزء آدمهای معمولیه. یکی مثل...ام...شما!
    اینبار او به صدای بلد خندید و گفت:تعریف بود یا توهین؟به خودم امتیاز بدم یا از خودم امتیاز کم کنم؟
    در حالیکه به طرف در حرکت می کردیم گفتم:امتیاز بدید! راستی یه چیزی می خوام ازتون بپرسم، قول بدید ناراحت نشید!
    دست به سینه مقابلم ایستاد و گفت: بپرس!
    با تردید پرسیدم:احساس می کنم از دستم دلخورید! کاری کردم یا حرفی زدم که نباید می زدم؟از وقتی برگشتم یه جور دیگه شدید!
    حس کردم گونه هایم رنگ گرفته است، از داغی داشت می سوخت.
    برای لحظه ای پلک هایش را روی هم فشرد و گفت:
    -نه! بنده از دست شما ناراحت نیستم، من اخلاقم اینه. اگه باعث شده که دچار سؤتفاهم بشید عذر می خوام!...خب،شب به خیر!
    وقتی در را پشت سرم بست نفسم را به تندی بیرون دادم و زیر لب گفتم: خودپرست بی ادب!

    روز دوازدهم تعطیلات نوروزی بود،دقیقاَ ساعت ده و چهل دقیقه صبح.صبا مشغول حل کردن مسائل ریاضی بود که براش طرح کرده بودم و من هم مشغول مطالعه ی جزوه های درسی ام که اکرم در را باز کرد و گفت:
    -خانم یه چند دقیقه بیایین پایین، آقا باهاتون کار داره!
    با تعجب پرسیدم:با من؟کجا؟
    سری تکان داد و گفت:آره!تو پذیرایی کوچیکه!
    رو به صبا گفتم: تمرین هات رو حل کن زود می ام!
    وقتی در پذیرایی رو باز کردم چشمم به رضا افتاد، با دیدن من سر پا ایستاد و سلام کرد.با دیدن رضا به یاد ریحانه افتادم و حالش را پرسیدم.زیر لب زمزمه کرد:خوبه!
    رو به علی کردم و گفتم:دکتر مثل اینکه کارم داشتید!
    علی در جایش جابجا شد و گفت: من نه!رضا کارت داشت.
    رویم را به سمت او برگرداندم و گفتم:بفرمایید!
    رضا با دست اشاره به مبلی که روبروی او وعلی بود کرد و گفت:
    -بفرمایید بشینید تا من هم بتونم حرفامو راحت بزنم!
    نشستم و گفتم: بفرمایید!
    دلم به شور اقتاده بود و می ترسیدم بخواهد پیشنهاد ازدواج بده. حال و حوصله ی این یکی رو نداشتم.رضا نفس عمیقی کشید و گفت: از ریحانه خبر دارید؟
    دستهایم را در هم قلاب کردم و گفتم:نه!چند بار بهش زنگ زدم تلفن هامو جواب نداد، دیگه تماس نگرفتم.
    رضا نگاه ناراحتش را به چشمانم دوخت و گفت: از وقتی از اینجا به خونه برگشته یه کلمه با کسی حرف نزده وخودش رو تو اتاقش حبس کرده. می آد یه لقمه موقع گرسنگی می خوره و به اتاقش بر می گرده.نمی دونم چش شده. می خواستم ازتون خواهش کنم یه سر بیایید خونه ی ما و باهاش صحبت کنید شاید سر عقل بیاد. می ترسم یه بلایی سر خودش بیاره!
    مردد بودم، نگاهی به علی انداختم و گفتم:آخه اون حتی به تلفن های من جواب هم نمی ده. چه برسه بخواد به حرفام گوش بده!
    رضا انگشتانش را بین موهایش فرو برد و گفت:گوش می ده،مطمئنم گوش می ده.می آیید؟
    -باید از خانم اجازه بگیرم!شاید....
    علی میان حرفم امد و گفت:
    من بعد از ظهر ساعت چهار می آرمش.خوبه؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #45
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کنار علی در ماشین او نشسته بودم و مهر سکوت بر لبم سنگینی می کرد،دوست داشتم حرف بزنم واز سنگینی آن سکوت خلاص شوم.
    علی هم سکوت کرده بود و انگار با اشتیاق من برای حرف زدن لج کرده بود،به عکس همیشه که سوار بر ماشین او بودم حتی ضبط را روشن نکرده بود.بی اختیار پای راست را سر جایم تکان می دادم.
    علی نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت: چرا اینقدر عصبی هستی؟
    انگار منتظر بودم صدایی از او در آید تا قفل دهانم باز شود.صدایم می لرزید،گفتم:نمی دونم چرا دلشوره دارم.دارم می رم دیدن دوستی که بهم تهمت زده بعدش هم بدون اینکه اجازه ی دفاع بهم بده رفته و یه گوشه خودشو قایم کرده،حالا هم دارم می رم دنبالش تا پیداش کنم و بگم ای ول بابا دست خوش!
    آرام حرف می زد اما صدایش برایم بلند ترین صدایی بود که می شنیدم: ببین خانم کوچولو!تا بوده همین بوده!ما آدما از گفتن و عمل کردن کاری یه منظور داریم و فردی که اون حرف رو می شنوه و اون عمل رو می بینه هزار منظور دیگه از اون ها برداشت می کنه، به خاطر کوته نظری دیگران نمی شه دریچه زندگی رو به خواست اونا باز و بسته کرد.
    من نمی گم برو اونجا و بگو دست خوش رفیق، می گم برو منظورت رو تو کله ی این بشر فرو کن.اگه شعور داشت که می فهمه و از این موضع خارج می شه اگه نه که خودش صدمه می بینه و ربطی به تو نداره!
    با تردید گفتم:آخه.....
    میان حرفم امد و گفت:اخه و اما نداره، شما دو تا چند ساله با هم دوستید؟وقتی بعد از این همه سال رفاقت هنوز تو رو نشناخته پس خودش مشکل داره.تو پنج ماهه پیش ما هستی و من می تونم به یقین بگم ادمی مثل تو امکان نداره طرف ادمی مثل کیارش بره.
    بی حوصله گفتم:این کیارشم هالوتر از من پیدا نکرد تریپ لاو باهاش برداره؟
    پشت چراغ قرمز سرش را به سوی من چرخاند و گفت: درسته تو دختر قشنگی هستی،خانمی،نجیبی،خوش قد و بالایی خلاصه تموم اون چیزایی هستی که یه مرد خوب آرزوی داشتنش رو برای همسرش داره، منتهی کیارش تو رو دوست نداره یعنی حس عاشقانه ای نسبت به تو نداره. کیارش برعکس داداشش اهل دودوتا چهارتاست شاید ظاهرش نشون نده، اما اهل پوله نه احساسات لطیف عاشقانه.نمی دونم چرا دور وور تو موس موس می کنه اما چیزی که هست، تا پای منافع نباشه از کیارش خبری نیست!
    خواستم بگویم نقشه ی خاله ی محترمت است! اما پشیمان شدم، خانم محتشم به من اعتماد کرده بود.فقط با نگرانی پرسیدم:
    -می تونه مزاحمتی برام فراهم کنه؟
    در حالیکه نگاهش به مسیر بود خندید و گفت:نه!وجود این کاررو نداره!بعد هم تا وقتی تو،تو خونه ی ما هستی مثل عضوی از خونواده ی ما هستی که هیچ کس حق نداره نگاه چپ بهت بندازه!
    این حرفش آنچنان ارامشی به قلبم ارزانی داشت که از یک لشگر کیارش هم نمی ترسیدم.سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم و چشمانم را بستم و زمزمه کردم:ممنونم دکتر،حس می کنم آروم شدم.الحق که دکترید!
    صدای خنده ی بلندش را شنیدم و لبخندی بر لبم نشست اما چشمم را باز نکردم. چند ثانیه ای طول کشید تا صدای ضبط را درآورد.
    *****************
    علی کنار رضا روی مبل نشست و گفت:ما اینجا می شینیم تا تو بیای،برو!
    خیلی راحت نشسته بود و سر به سر پدر رضا می ذاشت، مشخص بود زیاد به این خانه آمد و رفت دارد در آن لحظه این موضوع به ذهنم خطور کرد:منهم سالهاست به این خونه رفت و امد دارم،چطور تا حالا با هم برخورد نداشتیم؟باید ازش بپرسم!
    نفسم را به تندی بیرون دادم و تقه ای به در زدم و وارد شدم روی رف پشت پنجره نشسته بود و به بیرون چشم دوخته بود،سلام کردم.سرش به طرفم چرخید،برق جنون در چشمانش می درخشید.سرش را دوباره به طرف پنجره برگرداند و گفت:
    -برو بیرون کیانا!
    برای یه لحظه خشکم زد. بدون اینکه به طرفم برگردد،دوباره تکرار کرد:نشنیدی چی گفتم؟برو بیرون،نمی خوام ببینمت!
    عصبانی شدم،جلو رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و با خشم به طرف خودم چرخاندمش. در حالیکه دندانهایم را روی هم می فشردم از لای دندانهایم غریدم:می رم اما نه قبل از اینکه حرفام رو به تو زبون نفهم نزدم!
    دستم را با دستش کنار زد و گفت:کیارش به حرفات گوش نمی ده؟راستی دزدیدن عشق یکی دیگه چه مزه ای داره!
    پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:چه ارزشی داشته کیارش ومن نمی دونستم، من اشخاص خیلی با ارزش تر از کیارش پول پرست تو زندگیم اومدن و برام مهم نبودن.حالا چه ویژگی خاصی در کیارش وجود داره که فکر کردی برام مهم شده؟دقیقاَ توغالب امیره،منتهی امیر خیلی خوشگلتر وجذابتر از اون بود اگه آدمی تو اون غالب رو می خواستم با امیر به هم نمی زدم.تو قلب من ادمی مثل اون جا نداره ریحانه....این رو بفهم.تو هم اشتباه می کنی به ادمی مثل اون دل بستی.اون دنبال عشق نیست...
    دست هایش را به دو طرف کمر گذاشت و میان حرفم امد :اِ؟چطورقبلاَ این حرفها رو بهش نمی چسبوندی؟
    سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم،پرسیدم:تو تلفن بهت چی گفته؟
    با تمسخر گفت:آخی!خبر نداری؟
    اینبار نتوانستم جلوی عصبانیتم را بگیرم و صدایم بلند شد:آخه بی شعور توی این همه یال منو نشناختی؟
    در چشمانم زل زد و گفت:نه!حداقل از این بابت خوب شد چون رضا تونست بشناسدت!
    در حال انفجار بودم، در را باز کردم و علی را صدا زدم و از او خواستم برای چند لحظه داخل اتاق بیاید.از عصبانیت می لرزیدم. علی با تعجب نگاهی به من انداخت و وارد اتاق ریحانه شد، در را پشت سرش بستم رو به دکتر گفتم:کیارش از شما نخواسته بود در مورد ازدواج با من صحبت کنید؟
    علی گفت: بله و شما هم عصبانی شدید و جواب منفی دادید.
    نفسم را به تندی بیرون دادم و گفتم:شما توی این مدتی که بنده در منزل شما کار می کنم حرکتی از بنده دیدید که دال بر علاقه به کیارش باشه یا قصد تور کردن اون رو داشته باشم؟
    علی شانه ای بالا انداخت و گفت:نه،دقیقاَ برعکس بوده!
    اشک ریحانه سرازیر شد. رو به علی گفتم:ممنونم دکتر بریم!
    نمی توانستم در آن لحظه کنارش بنشینم و او را در آغوش بگیرم، انگار نه انگار اتفاقی افتاده است.شاید روزی دیگر او را می بخشیدم اما در آن لحظه توان این کار را نداشتم. مقداری از راه را در سکوت طی کردیم و بالاخره او به حرف آمد :خوشحالم که سوءتفاهم بین شما دو نفر رفع شد .بین دو تا دوست نباید این مسائل وجود داشته باشه!
    سری تکان دادم و گفتم:آره، اما فکر نکنم دوستیمون به شکل قبل ادامه پیدا کنه. به هر حال کیارش اونو به خاطر من ول کرد، این دقیقاَ چیزی هست که تو ذهن اون شکل گرفته و چیزی که در ذهن منه تهمتیه که اون بهم زده. دیگه نمی تونم همون کیانا باشم، همون طور که اون دیگه اون ریحانه نیست!
    علی خواست حرفی بزند که گفتم:خواهش می کنم در این مورد صحبت نکنیم ، اعصابم به اندازه ی کافی متشنج شده!
    علی زد زیر خنده و گفت:می خوای از چی برات حرف بزنم؟
    بی اراده گفتم: از خودتون!
    نگاهی که به من انداخت ، نگاهی بود پر تب و سوزان چیزی در نگاهش بود که دلم را زیرو رو کرد. زمزمه کرد:چی می خوای ازم بدونی ؟
    سعی کردم خونسرد حرف بزنم:من هیچ چیز خاصی رو نمی خوام بدونم، می گم از خودتون حرف بزنید تا فکرم از ریحانه و مسائل مربوط به اون بیاد بیرون!
    با حاضر جوابی همیشگیش گفت:خب،این همه موضوع،چرا از من سوژه می سازید؟
    عصبانی شدم و گفتم:اصلاَ سکوت کنیم فکر می کنم بهتره!
    دست هایم را در هم چفت کردم و به حالت قهر رویم را برگردانم.
    آهی کشید و گفت:منم دوست دارم از خودم با تو که پاک هستی و مثل آب رودخونه غم های آدم رو می شوری و میبری حرف بزنم اما کیانا....الان وقتش نیست!
    برای اولین بار بود که اسمم را اینگونه و با این لحن صدا می زد،برایم از زیباترین آهنگها دل انگیزتر بود.اما رویم را برنگرداندم تا بفهمد چقدر از شنیدن اسمم از زبانش لذت برده ام.آرام پرسید:هنوز باهام قهری؟
    به سردی گفتم:من با کسی قهر نیستم!
    به شوخی گفت:بیچاره شوهرت!این همه ناز رو با چی باید بکشه؟ترن صد واگنه!
    به طرفش برگشتم و در همان لحظه او هم به طرفم چرخید،در چشمانش به قدری خنده و شیطنت بود که نتوانستم حرفی به تندی بزنم.با خنده گفتم:نخیر!خیلی هم دلش بخواد،اگه آدم های حسود دور و وربگذارن!
    نمی خندید اما لابه لای کلماتش رگه های خنده احساس می شد:اِ!خب این آقای خوش بخت کی باشن؟
    خنده ام شدت گرفت و گفتم:یه عتیقه...
    نتوانستم حرفم را ادامه دهم، صدای زمزمه اش بلند ترین صدا در گوشم بود:
    -خوش به حال اون عتیقه!
    در حالی که از ذوق داشتم می مردم، با تظاهر به نشنیدن گفتم:چی گفتید؟
    -گفتم بیچاره اون عتیقه!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #46
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    با شیطنت گفتم:مطمئنید این رو گفتید؟من گوشای تیزی دارم ها!
    لبخندی زد و سکوت کرد، من هم حرفم را ادامه ندادم. این سکوت را دوست داشتم و به اندازه ی شیرین ترین حرفهای دنیا برایم حلاوت داشت.به یاد سؤالی که می خواستم از او بپرسم افتادم،به طرفش چرخیدم و گفتم:
    -شما با رضا خیلی وقته دوستید آره؟
    سری تکان داد و گفت:آره!از وقتی رضا یه پسر شونزده هفده ساله بود!
    -مگه شما این مدت با اونا رفت و آمد نداشتید؟چطور ما توی این همه سال همدیگر رو ندیدیم؟حتی برای یکبار!
    خندید و گفت:نمی دونم!...چه سؤالهایی می پرسی.
    بعد از چند لحظه آهی کشید و گفت: اما در موردت زیاد شنیدم.
    با تعجب به او چشم دوختم و گفتم:از کی؟
    بدون اینکه نگاهم کند گفت:از رضا!اولا در مورد تو یه جور دیگه حرف می زد و می گفت،خودخواه و خودپرستی.بعدها از شرم نگاهت حرف می زد و زیبایی خیره کننده و احساس پاکت.می گفت تو عشقی هستی که فرق می کنی...
    میان حرفش آمدم و گفتم:بس کنید خواهش می کنم!
    مقابل در را ماشین را نگه داشت و بدون اینکه پیاده شود،به طرفم برگشت و گفت:چرا؟رضا واقعاَ دوستت داره،مطمئنم تو این ماه هم قضیه ی خواستگاریش مطرح می شه!با احساسات رضا بازی نکن، کاری که دیگری با من کرد!
    با حرص گفتم:چطور شد؟بعد از کیارش نوبت رضاست که براش پیام ازدواج رو جابجا کنید؟عشق یک طرف محکوم به فناست. وقتی هفده سالم بود رضا ازم پرسید،چرا انقدر با من لج می کنی؟ازم بدت می آد؟
    بهش گفتم:نه!مگه بین خواهر ها و برادرها لج و لج بازی به وجود نمی آد؟
    گفت:منظورت اینه من برات حکم برادرو دارم؟
    گفتم:آره!رضا برام همیشه حکم برادرو داشته.خب اگه اون بعد از این صحبت بازم همچین فکری توی سرشه،یکم شنگول می زنه.من هیچ وقت نخواستم با احساسات کسی بازی کنم.
    در حالی که نگاه ژرفش را به چشمانم دوخته بود،پرسید:اگه یه روز عاشق بشی ابرازش می کنی؟
    برای لحظه ای لبم را به دندان گرفتم و به فکر فرو رفتم و بعد سری تکان دادم و گفتم:نه!من یه دخترم،تا وقتی طرف مقابلم دهن باز نکنه و نگه دوستم داره نمی تونم این حرف رو بهش بزنم!
    با شیطنت گفت:چقدر ناز داری!
    خندیدم و گفتم:یادتون باشه دکتر،زن نازه و مرد نیاز!....اگه مشکلات لاینحل دیگه ای نمونده کلید رو بدید در رو باز کنم!
    پیاده شد و در را باز کرد،وقتی پشت فرمان نشست گفت:خب خانم ناز پیاده شید و در رو ببندید!
    پیاده شدم و در را بستم و دوباره سرجایم نشستم و گفتم:بستم آقای نیاز!
    نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:من هیچ نیازی در خودم احساس نکردم که تو این چند سال زن نگرفتم!
    ارام گفتم:شاید از عشق فرار کردید،اگه عاشق می شدید شما هم سراپا نیاز می شدید!
    نگاهش دوباره تبدار و سوزان شد،به طوریکه دیوانه ام می کرد.سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
    -مگه دل کاوانسراست که دقیقه به دقیقه مسافرش عوض شه!
    یارای زل زدن در نگاهش را نئاشتم و گفتم:فکر می کنید در دل داد ن به عشق اولتون درست قدم برداشتید؟
    هیچ نگفت،حسادتی کشنده در قلبم رخنه کرد و گفتم:معجزه ی احساس رو نادیده نگیرید، مطمئن باشید اینبار دلتون به مسیر درستی قدم می ذاره!
    به طرفم چرخید و با تمسخر گفت:من با سی و پنج سال سن دنبال چه تیپ کیس هایی بگردم با چه رده ی سنی که عاشقش بشم؟
    خودتو...اگه یه مرد مسن بیاد عاشقت بشه حاضری پاتو به اریکه ی زندگیش بذاری؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:عاشقش باشم آره،حتی اگه شصت سالش باشه!
    خندید و گفت:دختر جون زیادی فیلم هندی به خوردت دادن .تمایلات ثانویه ای که باید این وسط در نظر گرفته بشه چی؟
    توقعات دو نفر از هم چی؟همیشه فاصله اندازه ی دریا نیست بین دو نفر. وقتی زیر یه سقفند و کنار هم دنیا یه جور دیگه ای می شه!تو یه خواسته ای ازش داری و اون به خاطر کهولت سن نمی تونه بهت بده.پس دنیای عاشقانه ای که داشتید،خراب می شه!
    حس می کردم سرخ شده ام،تا اینجا جلو اومده بودم و نمی تونستم برگردم.گفتم:پس زن یه آدم شصت ساله نمی شم،سعی می کنم عاشق کسی بشم که حداکثر دوازده،سیزده سال از خودم بزرگتر باشه!
    در چشمانم زل زده بود. بی توجه گفتم:خب،ممنون که زحمت کشیدید!فعلاَ خدانگهدار!
    سنگینی نگاهش را حس می کردم،مثل سوزنده ترین تیرهای آهنی بر پشتم!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #47
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 16 و 17

    علی به قدری کم به دیدن خانم محتشم می آید که او هم معترض شده است.وقتی هم می آید دقیقاَ موقعی است که من مشغول صبا هستم یا در منزل خودمان.می دانم از من فرار می کند اما چرا؟مگر چه کرده ام؟
    صبح برای رفتن به دانشگاه بیدار شدم، همین که می خواستم در را پشت سرم ببندم نور چراغ ماشینش چشمم را زد.خوشحال شدم ، مدت ها بود که حتی چند کلمه ای با او صحبت نکرده بودم.سرم را به طرف شیشه اتومبیل خم کردم و سلام کردم.
    پاسخ سلامم را داد و گفت:سوار شید،تا یه قسمتی از راه رو می رسونمتون!
    کنارش نشستم و تشکر کردم،سری تکان داد و هیچ نگفت.قسمتی از مسیر مشترکمان را با او طی کردم، ماشین را نزدیک ایستگاه اتوبوس پارک کرد و گفت:شرمنده چون عمل دارم نمی تونم برسونمتون!
    لبخندی زدم و گفتم:موفق باشید! خدانگهدار!
    خداحافظی آرامی کرد و رفت.دلم گرفته بود و بغض داشت خفه ام می کرد چرا اصلاَ حرف نزد؟...
    با دیدن اتوبوس به سرعت به طرفش دویدم و روی صندلی اول در قسمت خانم ها نشستم.به عادت همیشه که وقتی ناراحت و دلتنگ بودم قلم به دست می گرفتم،خودکارم را از داخل کیفم در آوردم و پشت یکی از کتاب هایم مشغول نوشتن شدم:
    بی تو هیچم،هیچ همچون سال، بی ایام خویش
    بی تو پوچم پوچ همچون پوست بی بادام خویش
    ای تو همچون غنچه،عطر عصمتم را پاس دار
    ای پناهم داده در خلوتگه آرام خویش
    ای تو روشن تر از هر مقیاس،با دیدار تو
    دیده ام صد کهکشان خورشید را،در شام خویش
    در خزان عمرم و در سینه پروردم بهار
    در شگفتم از شکفتن های بی هنگام خویش
    آشنای پیکرم دستی به جز دست تو نیست
    گر چه نام دیگری را بسته ام بر نام خویش
    و چه سان عشق را با تار و پود قلبم آشنا کردی ای دیر آشنای عشق.انگار با دیدنت یکپارچه آتشم در یخبندان قطب شمال.
    ای عشق.....
    شادم و گریان،قهقهه ی شادمانه ام در پس بغض تازه شکسته ام چه زیبا خود را نشان می دهد.در عین اینکه از گرمای محبت تو می خوام پوست خود را بدرم نمی دانم چه لرزی به جانم افتاده،مهربان نامهربانم،تو بگو با دلتنگیهایم چه کنم؟
    هر چه از من فرار می کنی و قیافه عبوست را هدیه چشمان در انتظارم می کنی باز دلم تو را می خواهد،تویی که در اوج خشم و دیوانگیت چه زیبا و مهربانی و پر از لطف.
    شاید اگر چون دیگران لحظه ای عاشق بودم و لحظه ای دیگر فارغ می توانستم با خیلی از اشخاص که طالب و عاشق من هستند ازدواج کنم،اما قلب من برای اولین بار طعم عشق را چشیده و نمی توانم بگویم فراموش کن که می دانم دلم حرف گوش کن نیست.عزیز دور افتاده زمن، تو بگو با دوریت چه کنم؟
    قطره اشکم روی صفحه ی کتاب چکید،کتاب را بستم و با نوک انگشت اشکم را ستردم.زن بغل دستی ام نگاه متعجبی به من انداخت،برای فرار از نگاه یا احیاناً سؤال بیجایی نگاهم را از پنجره به خیابان دوختم. به قدری غرق افکار خود بودم که متوجه رسیدن به مقصد نشدم.به خودم که آمدم دیدم آخرین مسافر از اتوبوس پیاده شد،به سرعت از پله ها پایین آمدم.
    ریحانه هنوز نیامده بود و صندلی کناریم خالی بود. بچه ها به عادت همیشه می دانستند ما کنار هم می نشینیم و روی صندلی بغل من ننشستند.همراه استاد وارد کلاس شد ،سلام و احوالپرسی کرد و کنار من نشست.مثل قبل کنار هم می نشستیم،سلام و احوالپرسی کرده و صحبت می کردیم اما هر دو می دانستیم که اینها ظاهری است و هیچ صمیمیتی چون قبل بین ما نیست.با پایان یافتن کلاس به سمت من برگشت و گفت:می ری خونه؟
    سری تکان دادم و گفتم:آره!
    دستش را به سویم دراز کرد و گفت:من دارم می رم چند تا کتاب بخرم،کاری نداری؟
    لبخندی زدم و گفتم: نه!دستش را فشردم و از او خداحافظی کردم.
    دلم گرفت وقتی دیدم همراه چند نفر از بچه ها از کلاس خارج شد،صدای خنده ی شادشان کلاس را پر کرده بود.با خود گفتم:بی معرفت،حداقل یه تعارف می کردی...!آهی کشیدم و بلد شدم،صدای قدم هایم سکوت کلاس را می شکست تق...تق....از شنیدن صدای تنهایی پاهایم ناراحتی با تمام وسعتش به جانم نشست.روزها بود که با کسی حرف نزده بودم،دلتنگی و تنهایی کلافه ام می کرد.ساعت نزدیک شش بود و هوا ارام آرام رو به تاریکی می رفت وخیابان همیشه شلوغ انقلاب مملو از جمعیت بود.دختر بچه ای مانتوم را چسبید و نالید:خانم...تو رو خدا یه فال ازم بخر!....فقط یه دونه!باور کن راست راست در می آد!یکی بردار....
    نگاه گیج و منگم را به چشمان سیاه و زیبای او دوختم که کثیفی وژولیدگی ظاهرش از زیبایی آن نکاسته بود.
    پرسیدم:چنده؟
    خوشحال گفت:صد تومن!
    اسکناس پانصدی را از داخل کیفم را در آوردم و به دست او دادم و پرسیدم:چه نیتی بکنم؟
    دختر با گیجی نگاهم کرد و گفت:واسه خودت نیت کن!
    خنده ام گرفت،چشمانم را برای لحظه ای بستم و گفتم:نیت کردم!
    صدای مرد مزاحم و بی ادبی لحظه ای حواسم را پرت کرد:بابا حیف اون چشمها نیست که پرده کرکره روش می کشی؟
    بی توجه پاکتی برداشتم،خواست بقیه پول را بدهد که گفتم:مال خودت،نیت من خیلی مهم بود!
    ذوق زده پول را داخل لباسش پنهان کرد و منهم پاکت را داخل کیفم گذاشتم و به راه افتادم.بر خلاف صبح در انتهای اتوبوس نشسته بودم و دختر بغل دستیم مشغول فرستادن اس ام اس و وررفتن با تلفن همراهش بود.به یاد پاکت فال افتادم،بازش کردم و در تاریک و روشن اتوبوس چشم به آن دوختم:
    اي فروغ ماه حسن از روي رخشان شما _____ آب روي خوبي از چاه زنخدان شما
    عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده _____ باز گردد يا برآيد چيست فرمان شما
    كي دهد دست اين غرض يارب كه همدستان شوند _____ خاطر مجموع ما زلف پريشان شما
    كس به دور نرگست طرفي نبست از عافيت _____ به كه نفروشند مستوري به مستان شما
    بخت خواب‏آلود ما بيدار خواهد شد مگر؟ _____ زانكه زد بر ديده آبي روي رخشان شما
    با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‏اي _____ بو كه بوئي بشنويم از خاك بستان شما
    عمرتان باد و مراد اي ساقيان بزم جم _____ گر چه جام ما نشد پر مي به دوران شما
    دل خرابي مي‏كند دلدار را آگه كنيد _____ زينهار اي دوستان جان من و جان شما
    دور دار از خاك و خون دامن چو بر ما بگذري _____ كاندرين ره كشته بسيارند قربان شما
    مي‏كند حافظ دعائي بشنو آميني بگو _____ روزي ما باد لعل شكر افشان شما
    اي صبا با ساكنان شهر يزد از ما بگو _____ كاي سر حق ناشناسان گوي چوگا
    گر چه دوريم از بساط قرب، همت دور نيست _____ بنده‏ء شاه شمائيم و ثناخوان شما
    اي شهنشاه بلند اختر خدا را همتي _____ تا ببوسم همچو اختر خاك ايوان شما
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #48
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    به قدری واضح بود که توضیح فال را نخواندم.بغض کرده بودم و لبهای لرزانم را آرام بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم روی کاغذ نازک و کاهی که غزل روی آن چاپ شده بود گذاشتم و سپس آن را روی قلبم فشردم.چه سان خواجه شیرین زبان شیرازی دلم را آرام کرد،خود می داند و دل در تکاپویم.
    کلید را در قفل چرخاندم و در را باز کردم،اولین چیزی که توجهم را جلب کرد ماشین های پارک شده در شن ریز بود.
    صدای موسیقی از خانه ی علی می آمد برای لحظاتی صدای موسیقی قطع شد و قهقهه ی خنده ی چندین نفر بلند شد.زیر لب زمزمه کردم:ماشینا مال مهمونای دکترن!اما چه خبره؟...
    به سرعت به زرف ساختمان خانم محتشم دویدم،می خواستم ته و توی قضیه را درآورم.به خانم محتشم سلام کردم و در حالی که گونه اش را می بوسیدم گفتم:با خودم می گفتم اگه الان درو وا کنم تمام خونه پر از مهمونه!
    خانم محتشم خندید و گفت:به خاطر ماشینا؟دوستای علی هستن!آخه امروز تولدشه. می گفت تولد مال بچه کوچولوهاست نذاشت امسال تولد بگیرم،دوستاش بلند شدن اومدن اینجا بهش تبریک بگن!بچه های خوبین!
    حسودیم شد،حتی اشاره ای به من نکرده بود.به زور لبخندی زدم و گفتم:مبارک باشه!اگه اجازه بدید برم لباسم رو عوض کنم!
    خانم محتشم چشم هایش را تنگ کرد و گفت:از چیزی ناراحتی؟تو فکری!
    لبخندی زدم و گفتم:کی برام بقیه ی ماجرای خودتون رو تعریف می کنید؟
    خانم محتشم لبخندی به روم زد و گفت:فردا کلاس داری؟
    سری تکان دادم و گفتم:نه! فردا پنج شنبه است!
    خانم محتشم سری تکان داد وگفت:فردا برات بقیه اش رو تعریف می کنم،برو لباسات رو عوض کن عزیزم.شام صبا رو هم بده،امشب دیرتر شام می خوریم.
    با تعجب پرسیدم:چرا؟
    -از علی خواستم شام رو اینجا بخورن،گفت ساعت ده می آن!
    سری تکان دادم و گفتم:پس با اجازه تون!
    از عصبانیت به خود می پیچیدم.دم در آشپزخانه به اکرم سلام کردم و پرسیدم :کمک نمی خوای؟
    اکرم به طرفم برگشت و پاسخ سلامم را داد. روی موهای پشت لبش عرق نشسته بود گفت: نه کاری نمونده جز چیدن میز!
    به طرفش رفتم و به سرعت بر گونه اش بوسه زدم و گفتم:خسته نباشی!
    با اعتراض گفت:صورتم خیس عرقه بچه!
    اما در چشمانش برق لذت را دیدم. دلم برای تنهایی او هم سوخت، برای تنهایی تمام تنهایان عالم دلم گرفت.صبا مشغول نقاشی بود،نقاشی را دوست داشت و هروقت فرصتی می کرد مستقیم می رفت سراغ مداد رنگی ها و دفتر نقاشی اش.از کنار در نگاهش کردم،سرش را بلند کرد و با دیدن من خنده روی لبهای قشنگش نشست و سلا م کرد.پاسخ سلامش را دادم و گفتم:تکالیفت رو انجام دادی؟
    -بله!
    -من می رم لباسام رو عوض کنم بعد می آم یه نگاهی به اونا و نقاشیت میندازم ،خب؟
    اما خدا می دانست که حوصله ی هیچ کدام را نداشتم نه تعویض لباس و نه تصحیح تکالیف صبا،احکام اجبار قوی تر از میل و خواسته ی انسان است.پیراهن آبی تیره ای پوشیدم که آستین بلندی داشت،شال آبیم را هم بر سر نمودم و به تصویر درون آیینه گفتم:
    -آقای دکتر اصلاَ برام مهم نیست که همه ی دوستای عتیقه ات رو دورت جمع کردی و به ریش من می خندی!
    پلک هایم از عصبانیت می پرید.شام صبا را دادم و خواباندمش،ساعت نه و نیم بود که پایین رفتم و در کنار خانم محتشم نشستم.خانم محتشم لبخند بر لب مرا تماشا می کرد:چقدر با این لباس ناز شدی!
    لبخندی از روی اجبار زدم وگفتم:من هر لباسی تنم می کنم شما همین حرف رو می زنید!
    خانم محتشم در حالیکه می خندید گفت:پس اصلش نازه!
    ساعت یه ربع به ده بود که علی همره مهمان هایش وارد شدند. رضا هم در جمع مهمان های او حضور داشت.در جمع چهارده نفره ی آنها سه زن هم بودند، یکی از آنها میانسال بود و به نام خانم قدسی صدایش می کردند و دو نفر دیگر تقریباً همسن و سال بودند فکر می کنم چهار پنج سالی از من بزرگتر بودند.یکی از آنها که دختر سبزه رو و بانمکی به نام حمیده بود همسر یکی از دوستان علی به نام ماکان بود ،بسیار دختر کم حرف و خنده رویی بود.دیگری دختر جذاب و نسبتاً زیبایی بود به نام سعیده که با چشمان سبز رنگش روی کوچکترین حرکات علی احاطه داشت.وقتی رفت و تنگ علی نشست از حسادت می خواستم خود را خفه کنم.
    رضا آمد و کنار من روی مبل نشست و گفت:کم پیدایید!
    لبخند زورکی روی لب نشاندم و گفتم:سرم شلوغه،شرمنده!
    رضا با صدای آرامتری گفت:خدا اون روز رو نیاره که شما شرمنده باشید!
    اصلاً حواسم به او نبود که چه می گوید،شش دانگ حواسم به علی بود که در کنار آن دختر چشم سبز،سعیده نشسته بود و مشغول صحبت با او بود.رضا که متوجه کنجکاوی من نسبت به ارتباط آندو شده بود با صدای آرامی گفت:
    -سعیده چند ساله که علی رو می خواد اما علی هیچ علاقه ی خاصی بهش نشون نمی ده!
    با بدجنسی گفتم:رفتارش که چیز دیگه ای رو نشون می ده!
    کامیار یکی دیگر از دوستانشان که همسن و سال رضا بود با شیطنت رو به رضا گفت:رضا جون سردیت نشه عزیزم!مواظب خودت باش!
    رضا مثل همیشه کمی سرخ شد و زیر چشمی نگاهی به من انداخت.دلم می خواست بیشتر در مورد سعیده بدانم، رو به رضا بی توجه به حرف کامیار پرسیدم:همه ی افرادی که اینجا هستن تو گروه موسیقی با شما فعالیت می کنن؟
    رضا سری تکان داد و گفت:نه! بعضی ها از قدیما هستن که تو گروه قبلی یعنی ده سال پیش با ما بودن،دکتر که از گروه بیرون اومد اونا هم رفتن یکیش سعید. نمی دونید چه سنتوری می زنه،استاده.یه جور خاصیه،به عشق علی اومد تو کار و واقعاً برای علی احترام قائل بود.توی هیچ گروهی کار نمی کرد بعد از جدا شدن از گروه هم کار نکرد.
    نگاهم را به طرف مردی که از او حرف می زد برگرداندم،از حق نگذریم مرد جذابی بود و چشمان سیاهش می توانست دیوار سنگی اطراف هر قلبی را خرد کند. در طرف دیگر علی روی مبل تک نفره ای نشسته بود و به صحبتهای او گوش می داد، انگار سنگینی نگاه مرا حس کرد به طرفم برگشت و برای لحظه ای گاهمان در هم گره خورد.با خجالت لبخندی به رویم زد که من هم جوابش را همان طور دادم و به سوی رضا برگشتم،موهای کنار شقیقه اش کمی سفید شده بود.گفتم: مثل اینکه اینجا به جز اقای ماکان همه مجردند چون تنها اومدن!
    رضا خندید و گفت:نه! به جز خانم قدسی و کامبیز و حسین و وحید و نادر بقیه مجردن!
    با تمسخر گفتم:چه کم!اکثر آقایونی که اینجا هستن که ترشیده ترشیده ان!
    نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد ،طوری که توجه دیگران را به خودش جلب کرد. اکرم به دادم رسید و گفت:خانم شام حاضره تشریف بیارید!
    رضا وقتی پای میز می رفت هنوز داشت می خندید،نگاه پر خشم علی را متوجه خود دیدم.دلم می خواست با ناخن هایم،چشم های او را از کاسه در بیاورم.سر میز دقت بسیار کردم که کنار رضا نشینم، حوصله ی نگاههای عاشقانه ی او را نداشتم بین خانم قدسی و سعید نشستم،خانم قدسی با خانم محتشم صحبت می کرد. زن بسیار خوش مشربی بود و مشخص بود خانم محتشم از صحبت با او لذت می برد. سعیده آنچنان گرم صحبت با علی بود که متوجه اطراف بود. با انکه گرسنه ام بود نتوانستم چیزی بخورم و بیشتر با غذا بازی می کردم. علی و سعیده درست روبروی من نشسته بودند و حتی اگر می خواستم نمی توانستم از انها نگاه برگیرم.
    از حسادت داشتم خفه می شدم. سعید مرا مخاطب قرار داد و گفت:
    -من اکثر اوقات چه تنها و چه با سعیده می اییم به دکتر سر می زنیم، شما رو تا به حال ندیدم!
    پرسیدم:با سعیده؟مگه نسبتی با هم دارید؟
    لبخندی زد و گفت:بله!ایشون خواهر کوچیکتر منه!
    با تعجب نگاهش می کردم، وقتی توانستم موضوع رو هضم کنم دوباره به سوی او و علی برگشتم.انگار منتظر بود تا نگاهم را متوجه خود ببیند، با حرکت لب پرسید: چرا نمی خوری؟
    نگاه کوتاهی به سعیده انداختم که داشت چتری موهایش را درست می کرد و دوباره به سوی او برگرداندم و من هم با حرکت لب گفتم:میل ندارم!
    نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم، اصلاً دوست نداشتم نگاهم به نگاه او بیفتد.از او رنجیده بودم.صدای سعیده را شنیدم:
    -چرا دست از غذا کشیدید؟
    صدای علی را متعاقب آن شنیدم:سیر شدم شما میل کنید!
    سرم را بلند کردم،در چشمانش که به من دوخته بود دنیایی عصبانیت موج می زد. در دل گفتم،دست پیش و گرفته پس نیفته!پر رو!
    غذا نخوردم اما به احترام دیگران نشستم.سعید چند بار خواست سر صحبت را با من باز کند اما اجازه ی این کار را به او ندادم،هر بار با پاسخهای کوتاه جوابش را می دادم وسکوت می کردم.پس از اتمام شام همه بلند شدند و با سر و صدا از خانم محتشم تشکر کردند.
    کامیار با صدای بلند گفت:خب بچه ها مهمونی توی خونه ی دکتر!مزاحم مامان نشیم!
    در آن شلوغی که آنها راه انداخته بودند علی به طرفم امد و گفت:
    -طوریت شده؟کسی چیزی بهت گفته؟
    در سکوت نگاهم را به نگاه نگرانش دوختم و در حالی که بغض داشت خفه ام می کرد، سرم را به طرفین تکان دادم.سعیده گفت: دکتر نمی آی؟
    علی بدون انکه به سویش برگردد گفت:شما برید من هم الان می آم!
    با رفتن انها سکوت بر خانه حکمفرما شد.خانم قدسی نزدیک ما دو نفر امد وگفت:خب پسرم، من دیگه باید برم. شب خوبی داشته باشید و زندگی خوبتر!
    علی تشکر کرد. خانم قدسی به طرف من برگشت و گفت:خانم خوشگله با دکتر بیایید بهم سر بزنید،خوشحال می شم!
    -حتماً!
    بعد از رفتن او،علی به سوی من برگشت و گفت:بریم!
    با تعجب پرسیدم:کجا؟
    با شیطنت نگاهی به من انداخت و گفت: تولدم دیگه!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #49
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    منهم با همان لحن گفتم:شما که دعوتم نکردید.
    خندید و گفت:مگه دیگران رو دعوت کردم...اما الان دارم شما رو دعوت می کنم تشریف بیارید!
    خانم محتشم گفت:برو دخترم!یه کم تفریح روحیه ات رو بهتر می کنه.سروکله زدن با یه بچه حوصله ی آدمو سر می بره!
    تا خواستم دهان باز کنم گفت:زود باش دخترم!
    گونه اش را بوسیدم و گفتم:شب به خیر!
    رو به علی گفت:مواظبش باش!
    علی هم شب بخیری گفت و از اتاق خارج شدیم. وقتی می خواست به طرف در خروجی برود گفتم:یه لحظه صبر می کنید؟
    با تعجب نگاهم کرد و سری تکان داد.به جای پله از اسانسور استفاده کردم و به اتاقم رفتم و ساک دستی آبی رنگی را از داخل کمدم برداشتم و موقع برگشت سری به صبا زدم تا مطمئن شم آرام خوابیده است.از ساختمان خارج شده بود و روی مهتاب خانه ایستاده بود.بهه سمتم برگشت و گفت:دیر کردی!
    -یه سر به صبا زدم!
    سپس ساک دستی را به طرفش گرفتم و گفتم:تولدتون مبارک!
    با تعجب نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:مگه تو می دونستی امروز تولدمه؟
    سری به نشانه ی پاسخ منفی تکان دادم.گفت:پس این...
    خنده ام گرفت و گفتم:می دونستم تو این ماه متولد شدید! نمی خواهید بگیرید؟
    لحظه ای تأمل کرد بعد ساک دستی را ازدستم گرفت و گفت:متشکرم!زحمت کشیدی!
    -مهموناتون منتظرن بریم!
    چه غمی درون چشمانش بود نمی دانستم،سری تکان داد وبه راه افتادیم.بدون اینکه به طرفم برگردد پرسید:امشب چه ات شده؟ناراحتی،پکری...!
    سر به زیر انداختم و آرام گفتم:فکر کردم...منو دعوت نکردید برای تولدتون!شما چرا پکرید؟
    آهی کشید و زمزمه کرد:نمی دونم!
    خندیدم و با شیطنت گفتم:شما که باید حسابی کیفتون کوک باشه!
    به طرفم برگشت و نگاهش را در نگاهم دوخت. با دیدن نگاه پرسشگرش با همان لحن گفتم:منم اگه پسر بودم و یه دخترری مثل سعیده بیخ گوشم بود بهم خوش می گذشت.ازعصبانیت درون چشمانش لذت بردم و ارام شدم، این یعنی چیزی بین او وسعیده نیست.به طرفم چرخید،فاصله ی اندکی شاید به اندازه ی چند انگشت بین صورت من و صورت او بود.به قدری صورتش را به صورتم نزدیک کرده بود که از هرم نگاهش داشتم می سوختم:اگه پسر بودی می دونستم چطور حالت رو جا بیارم!برو خدا رو شکر کن دختری!
    با صدای کودکانه ای گفتم:وای وای ترسیدم!ببخشید!
    رنگ نگاهش از خشم به مهربانی تغییر یافت،سرش را عقب کشید و گفت:بریم تا چند تا تهمت دیگه بیخ ریشم نبستی!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #50
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم

    با ورودمان کامیار که گیتارش را به دست گرفته بود شروع به زدن آهنگ تولدت مبارک کرد و دیگران هم همراه اوهمخوانی می کردند.سعیده کیک به دست از آشپزخانه خارج شد و نگاه کوتاهی به سر تاپای من کرده و سپس بی توجه به من، با خنده رو به علی گفت:
    -بیا دیگه شمع ها تموم شد!
    علی با خنده سری تکان داد و بلند گفت:این بچه بازیها چیه؟
    بعد کنار گوشم گفت:فکر کنم تو باید این رو فوت کنی،چون بچه کوچولوی جمع ما توئی!
    با خنده گفتم:نخیر!فعلاً که شمائید و اسم شما رو اون کیک نوشته شده!
    خندید و روی مبل نشست و شمع ها را فوت کرد.من هم همراه دیگران دست زدم و تولدش را تبریک گفتم.علی کیک را به دست حمیده داد وگفت:شما زحمتش رو بکشید!
    در نگاه سعیده خشم فوران می کرد،آرام عقب رفت و نگاهش را به طرف من چرخاند.
    مطمئنم اگه چاره داشت خفه ام می کرد.بعد از رفتن حمیده به آشپزخانه یکی از پسرها به اسم بهروز گیتار را به دست گرفت و با ته لهجه ی با نمک ترکی که داشت گفت:من شروع می کنم!
    سپس شروع به نواختن آهنگ "کسی جز خدا نیست" از خواننده ی ترکیه ای مصطفی کرتیس کرد،صدای قشنگی داشت.دیگران هم با دو انگشت دست می زدند و او را همراهی می کردند.از ترس اینکه رضا بغل دستم ننشیند روی مبل تک نفره ای نشستم.سعیده در حین خواندن آهنگ دوم که توسط بهروز خوانده شد آمد و روی دسته ی مبلم نشست و آرام گفت:
    -چه رابطه ای ممکنه بین یه پرستار بچه و و یه دکتر های کلاس وجود داشته باشه؟
    داشتم از عصبانیت خفه می شدم،با تمسخر گفتم:اگه شما به کسی تحمیل نمی شید نباید ار یه پرستار بچه ترسی داشته باشید!
    نگاهم در نگاه علی گره خورد، با اشاره مرا فراخواند.با تمسخر گفتم:شرمنده،کارم دارن!
    وقتی از علی پرسیدم چه کارم دارد گفت:می شه لطف کنید به حمیده خانم کمک کنید؟
    سری تکان دادم وبه دنبال حمیده به آشپزخانه رفتم.داشت کیک را تکه تکه می کرد و داخل پیش دستی ها می گذاشت.با دیدن من با خنده گفت:چه کثیف کاری!حالم بد شد!
    لبخندی زدم و گفتم:اما کثیف کاری خوشمزه ایه!
    برخلاف سعیده فوق العاده مهربون و شوخ بود.پیش دستی ها را داخل سینی چید و سینی را به دستم داد و گفت:پسر مجرد اینجا زیاد داریم،مواظب باش با دیدن تو دست به کشت و کشتار نزنن!
    در حالی که به شوخی اش می خندیدم از آشپزخانه خارج شدم.خنده هنوز بر لبم بود که پا به سالن گذاشتم و نگاهم در نگاه رضا گره خورد، از شیفتگی درون چشمانش گریختم.اولین نفر به علی تعارف کردم،در حالی که یکی از پیشدستیها را بر می داشت گفت: اول به بچه ها می دادی بعد به من!
    با شیطنت گفتم:اِ!کوچولوها طاقت ندارن!
    خنده ی فروخورده ای روی لبش بود گفت: نوبت من هم می شه زبون دراز!
    از اینکه با من مثل کودکان رفتار می کرد عصبانی می شدم اما اینبار به روی خود نیاوردم.مقابل سعیده که پیشدستی حاوی کیک را گرفتم به سردی گفت:مرسی،رژیم دارم!
    سیروس با خنده گفتکاین خانمها این همه رژیم می گیرن چرا تکون نمی خورن؟
    صدای قهقهه ی پسر ها بلند شد و سیروس رو به بهزاد گفت:باور کن! من یه دختر عمه دارم،که سه ساله همت کرده و داره رژیم می گیره اما هر دفعه می بینمش چاقتر از دفعه ی قبله!
    ماکان با خنده گفت:ترازوت دقیق نیست!
    رضا پیش دستی را از دستم گرفت و گفت:بچه ها یکی بپرسه چرا سیروس این همه دقت تو زن و دختر عمه می کنه؟
    خنده ام گرفت،آرام گفت:خنده ی روی لبای شما خیلی شیرین تر از این کیک برام بود!
    خود را به نشنیدن زدم و سینی خالی را به آشپزخانه بردم. حمیده با دیدن من پرسید:به نظرت قهوه درست کنیم یا قهوه ی فوری بدیم؟در حالی که پیش دستی ها را داخل سینی می گذاشتم گفتم:به نظرم قهوه فوری بهتره چون زودتر حاضر می شه و سریع می تونیم بدیم!
    سری تکان داد و پیش نهاد مرا پذیرفت،سینی به دست برگشتم.سعید رو به رضا گفت: حالا نوبت توئه!
    رضا روی مبلی که من نشسته بودم نشست و گفت: چی می خواید؟
    سعید زودتر ازهمه گفت:برو تو مایه ی دشتی !
    رضا نگاهی به من انداخت و گفت:بذارکیانا خانم پذیراییش رو بکنه و بشینه تا من شروع کنم.
    حمیده،با سینی بزرگی حاوی لیوان های قهوه وارد اتاق شد.به علی که تعارف کرد علی به شوخی گفت:قهوه رو کجا تو لیوانهای به این بزرگی تعارف می کنن؟ماکان اینجوری تو خونه ات از مهمونات پذیرایی می کنی؟بدبخت اینجوری که کارت زاره!
    ماکان با خنده گفت:بیچاره واقعاً که قاتی! اینجور پذیرایی کردن و حاتم شدن مال خونه ی مردمه، نه خونه ی خود آدم!
    یکی از پیش دستی ها را به طرف حمیده بردم و لیوان قهوه ام را از دستش گرفتم،گفت:اینارو نباید جدی گرفت!
    وحید با کف دست چند بار به میز زد و گفت:بچه ها آروم!رضا می خواد شروع کنه!
    حمیده کنار همسرش نشست،علی هم خود را کنار کشید و به من گفت:بیا بشین!
    سنگینی نگاه سعیده را روی یاخته یاخته ی وجودم حس می کردم،اما اصلاً به طرفش برنگشتم.رضا درست روبروی من نشسته بود،سینه اش را صاف کرد و چیزی کنار گوش کامیار زمزمه کرد.کامیار شروع به نواختن اهنگی از شادروان مرتضی محجوبی کرد به نام کاروان که شعرش از رهی معیری بود و با صدای استاد بنان خوانده شده بود.رضا زل زد در چشمانم و شروع به خواندن کرد،الحق که زیبا می خواند. صدا از کسی در نمی آمد،من هم در سکوت به صدایش گوش می کردم.
    همه شب نالم چون نی که غمی دارم
    دل و جان بُردی اما نشدی یارم
    با ما بودی ، بی ما رفتی
    چو بوی گل ، به کجا رفتی ؟
    تنها ماندم ، تنها رفتی
    چون کاروان رود ، فغانم از زمین بر آسمان رود
    دور از یارم خون می بارم
    فتادم از پا ، به ناتوانی
    اسیر عشقم چنان که دانی
    رهایی از غم نمی توانم
    تو چاره ای کن که می توانی
    گر از دل بر آرم آهی ، آتش از دلم خیزد
    چون ستاره از مژگانم ، اشک آتشین ریزد
    چون کاروان رود ، فغانم از زمین بر آسمان رود
    دور از یارم خون می بارم
    نه حریفی تا با او ، غم دل گویم
    نه امیدی در خاطر ، که تو را جویم
    ای شادی جان ، سرو روان ، کز بَرِ ما رفتی
    از محفل ما ، چون دل ما ، سویِ کجا ، رفتی ؟
    تنها ماندم ، تنها رفتی
    چون بوی گل ، به کجا رفتی
    به کجایی غمگسار من ، فغان زار من ، بشنو ، باز آ
    از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو ،
    باز آ ، باز آ سویِ رهی
    چون روشنی از دیدۀ ما رفتی ، با قافلۀ باد صبا رفتی
    تنها ماندم ، تنها رفتی
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/