ثریا گریه کنان گفت:
اما تو شخصیت مرا خرد کرده ای. تو باید برای برخورد بدی که داشتی توضیح بدهی و رسما از پدرم عذربخواهی.
نیما گفت:
من کار بدی نکرده ام. تو هم بیشتر بحث نکن. می بینی که کار دارم.
ثریا گفت:
منتظر می مانم که برگردی.
نیما با خشونت جواب داد:
بعد از کلاس راحیل را به خانه برمی گردان. وضعیت او را نمی بینی؟
ثریا اخم کرد:
چطور جرات می کنی به خاطر او به من پرخاش کنی؟ مگر او کیست؟ یک دانشجوی معمولی مثل بقیه.
نیما با نگرانی به راحیل چشم دوخت و وقتی دید که او سرش را روی میز گذاشته است گمان کرد که از صحبتهای آنها چیزی متوجه نشده است. پس آخرین جمله را گفت و در را به هم کوفت و بیرون رفت. ثریا خشکید. آخرین جمله او را تکرار کرد و پشت سرش خارج شد. آخرین جمله نیما که آتش به جان راحیل زده بود این بو،(( دانشجویان من همه برایم عزیزند و این یکی از بقیه عزیزتر.))
کلاس نیما که تمام شد بسرعت بازگشت. می دانست که رراحیل را زیاد منتظر گذاشته است. در دفتر را که باز کرد راحیل از جا پرید. نیما با لحنی پشیمان گفت:
متاسفم. نمی دانستم خوابت برده. با بی احتیاطی در را باز کردم.
راحیل جواب داد:
نه کمی خسته بودم اما حالا بهترم.
نیما با خستگی پشت میزش نشست و مستخدم با دو لیوان چای وارد شد. نیما در حین خوردن چای پرسید:
بچه ها نیامدند؟
راحیل با سر جواب داد نه و فنجان چای را سر کشید و از داغی آن اشکش درآمد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)