صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

  1. #41
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ثریا گریه کنان گفت:
    اما تو شخصیت مرا خرد کرده ای. تو باید برای برخورد بدی که داشتی توضیح بدهی و رسما از پدرم عذربخواهی.
    نیما گفت:
    من کار بدی نکرده ام. تو هم بیشتر بحث نکن. می بینی که کار دارم.
    ثریا گفت:
    منتظر می مانم که برگردی.
    نیما با خشونت جواب داد:
    بعد از کلاس راحیل را به خانه برمی گردان. وضعیت او را نمی بینی؟
    ثریا اخم کرد:
    چطور جرات می کنی به خاطر او به من پرخاش کنی؟ مگر او کیست؟ یک دانشجوی معمولی مثل بقیه.
    نیما با نگرانی به راحیل چشم دوخت و وقتی دید که او سرش را روی میز گذاشته است گمان کرد که از صحبتهای آنها چیزی متوجه نشده است. پس آخرین جمله را گفت و در را به هم کوفت و بیرون رفت. ثریا خشکید. آخرین جمله او را تکرار کرد و پشت سرش خارج شد. آخرین جمله نیما که آتش به جان راحیل زده بود این بو،(( دانشجویان من همه برایم عزیزند و این یکی از بقیه عزیزتر.))
    کلاس نیما که تمام شد بسرعت بازگشت. می دانست که رراحیل را زیاد منتظر گذاشته است. در دفتر را که باز کرد راحیل از جا پرید. نیما با لحنی پشیمان گفت:
    متاسفم. نمی دانستم خوابت برده. با بی احتیاطی در را باز کردم.
    راحیل جواب داد:
    نه کمی خسته بودم اما حالا بهترم.
    نیما با خستگی پشت میزش نشست و مستخدم با دو لیوان چای وارد شد. نیما در حین خوردن چای پرسید:
    بچه ها نیامدند؟
    راحیل با سر جواب داد نه و فنجان چای را سر کشید و از داغی آن اشکش درآمد.

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #42
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 6


    رامین و پونه آرام از دانشکده خارج شدند. خیابانهای دانشگاه خلوت بودند. آرام کنار هم شروع به قدم زدند کردند. هر کدام در افکار خود غرق بودند. رامین بعد از این که از در غربی دانشگاه خارج شدند سکوت را شکست و گفت:
    پونه من واقعا گرسنه ام. موافقی کیک وچای بخوریم؟
    پونه جواب داد:
    باشه پس بریم قنادی.
    رامین گفت:
    قنادی که چای نداره. یک تریای دنج همین نزدیکی ها هست. می رویم اونجا.
    و هردو در سکوت به راه افتادند.
    رامین تکه کوچکی کیک به دهان گذاشت و به پونه چشم دوخت. نمی دانست از کجا شروع کند. می ترسید اشتباه کند و پونه را برنجاند.
    پونه زیر سنگینی نگاه رامین احساس خفگی می کرد. و نمی دانست چه کند. سنگینی سکوت آزارش می داد. سرش را بلند کرد و به رامین چشم دوخت. رامین با سرفه کوچکی گفت:
    چای یخ کرد.
    و با کمی مکث ادامه داد:
    نمی دونم سمیرا به تو چی گفته اما من ازش خواسته بودم با تو صحبت کند.
    رامین آرنجش را روی میز گذاشت و سرش را کمی جلو آورد و آرام گفت:
    پونه! من سالها در ایران نبوده ام. تمام شخصیت من زمانی شکل گرفت که فرسنگها از این مردم و فرهنگشون دور بوده ام. راستش من می خواهم ازدواج کنم. 26 سالمه وو یک سال دیگه با دانشنامه حقوق بین الملل فارغ التحصیل می شم. تصمیم دارم بقیه عمرمو توی ایران کنار خانواده ام زندگی کنم. راستش از روز اول که تو رو دیدم به خاطر تعریفهای فراوانی که از راحیل شنیده بودم تصمیم گرفتم تو رو بهتر بشناسم و کم کم متوجه شدم که یک سری رشته های نامرئی داره منو به تو وصل می کنه. نمی دونستم اسم این حالات چیه و باید چه کار کنم. من تا به حال در مورد هیچ دختری فکر نکرده بودم و برخلاف نادر که سرش توی حسابه و دائما با دخترا سرش گرمه من همیشه طالب یه زندگی ارام بوده ام و هستم و این ارامش را توی تو پیدا کرده ام. صبوری و بزرگواری و آرامشی که تو داری منو جذب کرده و دلم می خواد درباره این موضوع خوب فکر کنی. اگر پیشنهادمنو قبول می کنی بهم بگو اگر هم قبول نکردی باور کن هیچ اجباری در بین نیست. تو هم حق انتخاب داری و هر تصمیمی بگیری من قبول میکنم.
    پونه به سختی نفس می کشید. رامین او را زیر رگبار حرف گرفته بود بدون ان که مجال فکر کردن به او بدهد. سرش را که به طرف رامین چرخاند خیس عرق بود. رامین جعبه دستمال کاغذی را به طرف او گرفت و گفت:
    ممنون که به حرفام گوش کردی. سبک شدم. اگر دوست داری بریم. راحیل حتما از تنهایی نیما رو کلافه کرده.
    پونه با سر موافقت کرد و هردو از تریا خارج شدند. در مسیر بازگشت هردو ساکت بودند. دم در دانشکده پونه رو به رامین کرد و گفت:
    ما یک سنت خوب داریم که به واسطه اون معمولا هر مرد جوونی با پدر و مادرش می ره خونه دختر مورد علاقه اش خواستگاری. شما این موضوع رو شنیده بودید؟
    رامین خشکش زد و با لبخندی پرسید:
    می دونستم. اما اول می خواستم نظر تو رو بدونم. اگر تو صلاح بدونی حتما این کارو می کنم.
    پونه به طرف دفتر نیما خیز برداشت و گفت:
    منتظریم تشریف بیارید.
    رامین از خوشحالی بال در آورده بود. کمی صبر کرد تا بر هیجانش غلبه کند بعد به دنبال پونه روان شد.
    نیما نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    گرسنه که نیستی؟
    راحیل خندید و جواب داد:
    تازه ظهر شده. راستی بچه ها چقدر دیر کردند.
    هنوز نیما جواب نداده بود که پونه و رامین تلنگری به در زدند و وارد شدند.
    نیما رو به پونه کرد و گفت:
    چه عجب؟ کجا رفته بودید؟
    راحیل با خنده ادامه داد:
    اگر پا داشتم این قدر معطل نمی شدم.
    رامین و پونه هردو با خنده معذرت خواستند. پونه پرسید:
    نیما! پدر را ندیدی؟
    نیما گفت:
    نه چطور مگه؟

  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #43
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پونه جواب داد:
    نمی دانی تا کی کلاس داره؟
    نیما گفت:
    به هر حال من راحیل را برمی گردانم خانه. اگر می خواهی سری به پدر بزنی خودت برو.
    رامین بلند شد و گفت:
    با هم می رویم. من هم با آقای جهانگیری کار دارم.
    راحیل با تعجب پرسید:
    می بینی پونه چه بادیگاردی دارم. فقط منتش را سر من می گذارد. بعد از این همه معطلی.
    رامین بلند شد و با خنده گفت:
    ما رفتیم. زحمت راحیل هم گردن نیما. با اجازه.
    همراه پونه از دفتر خارج شد.
    راحیل از نیما پرسید:
    چرا رفتند؟
    نیما با خنده گفت:
    در مسیر زندگی هرکسی نیاز به همراهی دارد.
    راحیل موضوع را درک نکرد بنابراین دوباره گفت:
    چه ربطی دارد؟ به نظر من انتخاب همراه در مسیر زندگی کار بسیار دشواری است و نیاز به مطالعه فراوان دارد.
    نیما خندید و گفت:
    اما پونه مثل تو سخت گیر نیست و تصمیم گرفته در مسیر زندگی همراه آقای وکیل باشد.
    راحیل پرسید:
    کدام وکیل؟ چرا من خبر ندارم؟
    نیما جواب داد:
    جناب آقای رامین نفیسی کارشناس حقوق و روابط بین الملل برادر عزیز شما.
    راحیل گفت:
    خدای من! چرا تا به حال نفهمیدم.
    نیما گفت:
    به من هم کسی چیزی نگفته. نگران نباش! بالاخره می فهمم. خوب بریم.
    بعد به راحیل کمک کرد. هردو آهسته در کریدور به راه افتادند. دم در دانشکده که رسیدند باران شروع به باریدن کرده بود. کم کم زمین خیس می شد راحیل گفت:
    به نظر من باران اغاز زندگی است. من عاشق بارانم.
    نیما با خنده نگاهش کرد و گفت:
    خوش به حال باران.
    راحیل یخ کرد. سرما به بدنش نفوذ کرده بود. پاهایش خشک شدند. نگاهی به نیما کرد. چشمان نیما عمق عجیبی پیدا کرده بود. محو تماشایش شد. نیما زودتر به خودش آمد و گفت:
    از پله ها آرام بیا پائین. ماشین کنار پله هاست.
    هر دو در ماشین جای گرفتند و نیما به سمت خانه حرکت کرد. در تمام طول مسیر بازگشت هر دو در سکوت خیابان را نظاره می کردند. جلوی در خانه نیما پیاده شد و زنگ زد اما کسی در را باز نکرد. سرش را داخل ماشین کرد و گفت:
    سمیرا خانه نیست؟
    راحیل جواب داد:
    قرار نبود جایی برود. من کلید دارم.
    بعد کلید را به طرف نیما گرفت. نیما گفت:
    تنها می مانی یا می آیی خانه ما؟
    راحیل گفت:
    سمیرا هر کجا رفته باشد برمی گردد. می روم خانه کمی استراحت کنم. به زحمت افتادی.
    نیما با لبخندی به طرف در رفت.
    ساعتی بعد راحیل روی کاناپه غرق در افکار شیرینش بود که با صدای سمیرا به خودش آمد:
    راحیل! کی آمدی؟
    راحیل نگاهی به او انداخت و گفت:
    تازه آمده ام.
    سمیرا گفت:
    رامین هم آمد. بیا ناهار بخوریم. متاسفم معطل شدی. با پروین رفته بودیم خرید.
    در آشپزخانه راحیل موضوع پونه را شنید و از تعجب دهانش باز ماند.

  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #44
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خبر خوب بعدی آمدن ناگهانی پدر بود. نادر برای آوردن پدر راهی فرودگاه شد.
    نیما که به خانه رسید یکسره به اتاقش رفت و بعد از تعویض لباس پگاه جلویش سبز شد و شروع به شیرین زبانی کرد. نیما پگاه را بغل کرد و به جمع پیوست. قبل از ناهار پدر موضوع رامین رامطرح کرد. تقریبا همه موافق بودند. تلفن سمیرا بعد از ناهار همه را به جنب و جوش در آورد.
    به قول نیما رامین عجله داشت و قرار خواستگاری برای همان شب گذاشته شد. شام همگی به دعوت خانم جهانگیری مهمانشان بودند. قبل از آمدن میهمانان پدر در کتابخانه بود که پونه را خواست. پونه با خجالت به طرف کتابخانه رفت. نیما آهسته گفت:
    خونسرد باش خواهر عزیز.
    پونه با لبخند معنی داری گفت:
    نوبت من هم می شود. صبر کن.
    نیما خندید:
    آسیاب به نوبت. تو اصلا چشم نداری یک سر بی کلاه ببینی.
    پونه خندید و رد شد.
    میهمانها که زنگ زدند. نیما در را گشود. همه بودند بجز راحیل. سراغش را از سمیرا گرفت و جواب شنید:
    به خاطر شوخی رامین که گفته پای شکسته شگون نداره قهر کرده و نیامده.
    وقتی بقیه موضوع را شنیدند رامین را ملامت کردند و پروین ونیما مامور شدند راحیل را بیاورند.
    راحیل روی کاناپه نشسته بود که زنگ زدند. نیما پشت در بود. با بی میلی در را باز کرد. تصمیم گرفته بود به هیچ قیمتی کوتاه نیاید اما وقتی نیما دستش را به طرفش دراز کرد و گفت،(( پاشو بریم.))
    تمام مقاومتش درهم شکست. پروین صورتش را بوسید و گفت:
    عزیزم! رامین شوخی کرده اصل کار تویی.
    و او بزحمت همراهشان راه افتاد.
    بعد از شام صحبتها رسمی و کوچکترها به حیاط تبعید شدند. راحیل پریسا پگاه و خود پونه به همراه نادر. نیما هم داوطلبانه به آنها پیوست. رامین در محاصره قرار گرفته بود و محور مذاکرات بود. چند دقیقه بعد پونه احضار شد.
    وقتی رامین و پونه با هم داخل رفتند راحیل رو به رامین کرد و گفت:

    به هوش شما باید آفرین گفت. حدس شما کاملا درست بود. این دو واقعا به هم می ایند. دو همسفر ایده آلو این طور نیست؟
    نیما در سکوت با علامت سر جواب مثبت داد.
    مذاکرات که به پایان رسیدند همه باخبر شدند که نامزدی دوهفته دیگر در باغ اقای جهانگیری در کرج برگزار می شود و عروسی سال آینده که رامین برای همیشه به ایران باز می گشت. انگشتر جواهر نشانی که در دست پونه بود نشان از رسمیت مجلس داشت.
    هفته آخر برای راحیل کند می گذشت. تنها تنوع برایش رفتن به دانشکده بود. او ساعتها بی اختیار چشم به در می دوخت و منتظر نیما بود. اگر کمی دیر می کرد عصبی و پرخاشگر می شد. احساس سربار بودن آزارش می داد. سمیرا مراقب حالش بود و پرخاشهایش را تحمل می کرد. آقای نفیسی هم از دست بهانه گیری های راحیل خسته شده بود اما سمیرا دلداریش می داد و حق را به راحیل می داد. او می دانست که برای دختری در شرایط و با روحیات راحیل چقدر سخت است که مجبور یاشد در خانه بنشیند. از نیما هم ممنون بود که این زحمت را قبول کرده بود. سمیرا آشکارا می دید که با آمدن نیما گویی شور زندگی در رگهای دختر جوان تزریق می شود و از این بابت خوشحال بود.
    نیما هم احساس جدیدی را تجربه می کرد. احساس آرامش می کرد. شور و نشاط جای انزوا را در زندگی او گرفته بود و روز به روز هم بهتر می شد. تمام افراد خانواده اینتغییرات را احساس کرده بودند اما مادر به گونه ای دیگر می اندیشید. او ریشه زدن عشقی با شکوه را در پسرش به تماشا نشسته بود و منتظر بود خود او این راز را آشکار کند. مادر هنوز درست نمی دانست که پیکان عشق از کدام سو پسرش را نشانه گرفته است. تا اینکه یک اتفاق ساده باعث شد حدسهایش به واقعیت نزدیکتر شوند.
    راحیل بعد از باز کردن گچ پایش زندگی روزمره را از سر گرفت. چند روزی به نامزدی باقی نمانده بود و همه سرگرم آماده کردن مقدمات بودند. برای تزئین باغ دو روز قبل از نامزدی همه به باغ رفتند تا باغ را برای میهمانی آماده کنند. رامین و پونه برای خرید رفته بودند که نادر با ماشین صندلیهای کرایه ای رسید. نیما برای کمک رفت و ماشین را خالی کردند. سمیرا و پروین صندلیهای مربوط به داخل ویلا را بردند و نیما دست تنها ماند. راحیل در آشپزخانه مشغول بود و با صدای سمیرا از آشپزخانه خارج شد. سمیرا خواهش کرد که درچیدن صندلیهای تراس به نیما کمک کند و راحیل با عجله به کمک نیما رفت. صندلیهای روی هم تلمبار شده بودند. هردو مشغول چیدن صندلیها شدند. خانم جهانگیری که در حیاط بود شاهد تذکرات مداوم نیما بود که (( راحیل مواظب پایت باش.))
    کار چیدن صندلیها تقریبا تمام شده بود که پونه و رامین با یک جعبه شیرینی آمدند. همه در تراس دور هم مشغول صرف میوه و شیرینی شدند. خانم جهانگیری درست رو به روی نیما نشسته بود که با تلفن مشغول صحبت بود و دید که وقتی راحیل با یک بشقاب سیب قارچ شده به طرف نیما رفت نیما با چه دقتی یک تکه سیب برداشت و چطور با نگاه از راحیل تشکر کرد در حالی که نیما اصلا سیب دوست نداشت. درست در همین موقع رامین گفت:
    پس من چی؟ من هم سیب می خوام.

  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #45
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    و راحیل خنده کنان به طرف او رفت. هنوز چند قدمی مانده بود تا به خانه رامین برسد که پایش به گوشه پایه میز گیر کرد و نقش زمین شد. نیما گوشی تلفن را رها کرد و هراسان به طرف راحیل دوید و با عصبانیت به رامین گفت:
    خودت نمی تونی سیب برداری؟ مگه نشنیدی دکتر گفت پای راحیل احتیاج به مراقبت دارد؟ اگر دوباره مشکلی پیش بیاد چی؟
    رامین با دهان باز چشم به نیما دوخته بود و با ناباوری پرخاشهایش را می شنید و گفت:
    من منظوری نداشتم. نیما چرا عصبانی شدی؟
    نیما که به خودش آمده بود بی توجه به رامین رو به راحیل کرد و پرسید:
    طوری شدی؟ اگر پایت درد گرفته بریم پیش دکتر.
    راحیل جواب داد:
    بابا چیزی نشد. مطمئن باش.
    و برای اطمینان نیما بلند شد و دنبال کارش رفت و نیما تازه متوجه بلاتکلیفی گوشی تلفن شد.
    این اتفاق برای خانم جهانگیری تازگی داشت و اگر رفتارهای چند ماه قبل نیما را هم به آن اضافه می کرد نتیجه می گرفت که این دختر شیطان و وروجک کم کم بی تفاوتی و بی اعتنایی را در نیما از بین برده است و از این بابت خوشحال شد. پروین که با جعبه شیرینی به طرف مادر امده بود آهسته گفت:
    مادر این هم چاله محبت پسر شما. خیالتان راحت شد؟
    خانم جهانگیری لبخندی زد و گفت:
    من راحیل را به عنوان عروس می پسندم.
    و هردو از سر رضایت خندیدند.
    روز نامزدی نیما مجبور شد برای شرکت در یک جلسه مهم صبح به دانشکدده برود و از این بابت عصبانی بود. پروین می خواست با پونه وپریسا به ارایشگاه برود. اما مادر به علت مشغله فراوان نم یتوانست پگاه را نگه دارد. با پدر و مادر امی آقا هم از قبل صحبت نکرده بود. خانه هم شلوغ و پر از میهمان بود و پروین با خوشحالی پذیرفت و راحیل و پگاه کنار خانم جهانگیری به باغ و رامین هم به سلمانی رفته بود.
    بعد از ناهار میهمانها کم کم راهی باغ شدند. راحیل و پگاه با آخرین ماشین به همرااه نادر که به دنبالشان آمده بودند به آرایشگاه رفتند و همراه ماشین عروس راهی باغ شدند اما راحیل هنوز منتظر نیما بود.
    ساعت سه بعد از ظهر بود که نیما خسته از راه رسید و متوجه شد که همه رفته اند. داخل خانه شد و از خستگی روی کاناپه وارفت. بعد از دقایقی با تشنگی شدید سراغ یخچال رفت. پارچ آب پرتقال او را سر ذوق آورد. خوردن آب میوه و یک دوش آب سرد رخوت و سستی را از وجودش شست. به دنبال لباسهایش وارد اتاقش شد. همه چیز مرتب بود. لباس ها اطو کشیده و کفشهایش واکس زده بود. می دانست کار پروین است. به خاطر سپرد تا از او تشکر کند. بسرعت حاضر شد و به طرف باغ حرکت کرد. صدای همهمه و موسیقی تمام باغ را پر کرده بود. نیما ماشین را پارک رکد و به طذف ساختمان رفت. کت و شلوار سورمه ای و پیراهن سفید که با کراوات مزین شده بود از او مردی ساخته بود که همه تحسینش می کردند.
    گروهی زا میهمانها در تراس دور همجمع شده بودند. نیما بعد از احوالپرسی و خوش آمدگویی داخل سالن شد. تقریبا همه بودند و سالن شلوغ بود. اولین کسی را که دید نادر بود که ثریا همراهش بود. دیدن ظاهر زننده ثریا حالش را به هم زد. اعتنایی به او نکرد و بعد از احوالپرسی با نادر به سمت دیگر نزد میهمانان رفت. مادر را کنار عمه ها یافت و همانجا نشست. سینی شربت که به طرفش دراز شد نگاهش را به طرف بالا کشاند. راحیل با خنده گفت:
    خوش آمدید استاد! خسته نباشید.
    نیما لیوانی شربت برداشت و با خنده گفت:
    طعنه می زنی؟ باور نمی کنی چقدر گرفتار شدم. ساعت دو بزور از دستشان در رفتم.
    راحیل جواب داد:
    منظوری نداشتم. واقعا گفتم خسته نباشی چون خستگی از چهره ات پیداست.
    نیما از سر محبت نگاهی به او کرد و گفت:
    شوخی کردم بابا. چرا دلخور شدی؟
    مشغول خوردن شربت شد. مادر با نگاه رفتن راحیل را دنبال کرد و رو به نیما گفت:
    فکر نمی کردم این قدر با سلیقه باشی.
    نیما که متوجه منظور مادر شده بود خود را با نادانی زد و گفت:
    در چه مورد؟

    مادر پاسخ داد:
    لباسهایت را می گویم.
    نیما خندید و گفت:
    اما من فقط آنها را پوشیدم. زحمت انتخاب و مرتب کردنش گردن پروین بود. وقتی آمدم لباسها آماده بودند باید از او تشکر کنم.
    پروین که از دور نیما را دیده بود به سویشان امد پرسید:

  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #46
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در چه مورد از من تشکر میکنید؟ من فقط آخرش را شنیدم.
    نیما نگاه مهربانی به خواهر کرد وگفت:
    اولا بسیار زیبا شده ای. این لباس بنفش بسیار برازنده توست. دوما به خاطر لباسهایم تشکر کردم. مادر سلیقه ات را پسندید.
    پروین با تعجب گفت:
    اما من به لباسهای تو دست نزدم. راستش از صبح با پونه و پریسا رفتم ارایشگاه پگاه را هم به دست راحیل سپرده بودم و از چیزی خبر ندارم. مادر خانه بود.
    مادر که متوجه موضوع شده بود گفت:
    راحیل همانجا از پگاه مواظبت می کرد. من که به طرف اتاق تو نرفتم حتما کار پگاه بوده. دست دختر با سلیقه ام درد نکند که لباسهای دایی جانش را مرتب کرده.
    پروین با خنده ادامه داد:
    این خوش سلیقگی پگاه به نیما رفته.
    مادر و دختر با خنده دور شدند. نیما متوجه موضوع شده بود. کنایه های مادر و پروین برایش شیرین بودند. همان طور که روی صندلی نشسته بود با نگاه به دنبال راحیل گشت. بالاخره او را کنار پونه یافت.
    راحیل پیراهن مشکی تنش بود که یقه سفیدی داشت. آستین بلند با برگردان سفید رسمیت لباس او را بیشتر کرده بود. آرایش ملایمی که برای نیما تازگی داشت زیبایی او را صد چندان کرده بود. چشمان سیاهش می خندیدند و لبخندش چال کوچکی روی گونه هایش ایجاد کرده بود. نیما محو تماشایش شده بود.
    با صدای کف زدن میهمانان به خود آمد و به افکارش خندید. راحیل بزحمت حلقه میهمانان را شکافت و به طرف نیما آمد و با خنده گفت:
    کنار نشستی؟
    نیما خندید و گفت:
    تو چطور؟
    هنوز راحیل جواب نداده بود که کسی از پشت در آغوشش گرفت. با تعجب برگشت. خاله مهوش بود که او را محکم می بوسید. بعد از خلاصی از دست او ماندانا به سراغش آمد و او را وبسید. نیما که کنارش ایستاده بود توسط راحیل معرفی شد. همین طور هم خانواده خاله مهوش. آخر هم کامران پیش آمد. نیما از نگاه هرزه کامران اصلا خوشش نیامد و با ناراحتی از آنها دور شد. راحیل که متوجه ناراحتی نیما شده بود بدون توجه به خاله مهوش که یکسره قربان صدقه او می رفت به دنبال نیما رفت. او به تنهایی گوشه سالن پشت یک میز نشسته بود و بی هدف اطرافش را نگاه می کرد. به طرفش رفت و گفت:
    نمی دانم پدر چرا خاله مهوش را دعوت کرده ؟ من اصلا احساس خوبی ندارم. آنها بسیار کینه توزند. می ترسم برخوردشان سمیرا را برنجاند.
    نیما لبخندی زد و گفت:
    دختر خوب! صلاح مملکت خویش خسروان دانند. حتما پدرت صلاح دانسته که آنها را دعوت کند. به هر حال او تنها فامیل مادری توست و نباید در موردشان این طور صحبت کنی.
    با این حرفها راحیل به فکر فرو رفت و به گذشته برگشت. به یاد مادر افتاد و این که او اصلا رابطه خوبی با خاله مهوش نداشت بطوری که در تمام این سالها که آنها در فرانسه بودند حتی یک بار همدیگر را ندیده بودند. با صدای نیما به خود آمد:
    کجایی؟
    در این موقع نادر آمد و راحیل را صدا زد. نیما که تنها مانده بود کنار پدرش ایستاد و گفت:
    پدر! راحیل بسیار شاد و سرزنده است این طور نیست؟
    پدر خندید و گفت:
    همین طوره و از آن مهمتر اینه که این سرزندگی او به تو هم سرایت کرده.
    نیما از این حرف پدر دستپاچه شد و برای جلوگیری از ادامه بحث از او دور شد. راحیل که به کنارش آمد نیما آرام گفت:
    از بابت آماده کردن لباسهایم ممنونم.
    راحیل لبخند ملیحی زد و گفت:
    امتحانی بود برای آزمون سلیقه شاگرد.
    نیما خندید و گفت:
    و چه شاگرد با سلیقه تر از استادی.
    با صدای کامران که راحیل را صدا می زد خون نیما به جوش آمد. او به کامران نظر خوشی نداشت و از نگاههای زننده او به راحیل احساس ناراحتی میکرد. بنابراین همراه راحیل به سمت کامران رفت. ماندانا هم با ظاهر عجیب و غریبش کنار برادر ایستاده بود و با نگاه خریداری نیما را برانداز می کرد. کامرا رو به راحیل کرد و گفت:
    دختر خاله عزیز! با ما به از این باش.
    سر راحیل پائین بود و نمی دید که نیما در مقابل رفتار زشت و دور از ادب این خواهر و برادر بزحمت سکوت کرده است و اگر ملاحظه جمع نبود کله کامران را میکند. کامران بی هیچ ملاحظه ای به راحیل نزدیک و نزدیکتر می شد. راحیل با هر قدمی که کامران به او نزدیک می شد کمی به طرف نیما می رفت. بوی ادکلن ملایمی که نیما همیشه استفاده می کرد به او آرامش بخشید. بغض کرده بود و فقط گفت:
    متاسفم.
    و بسرعت به طرف بالکن رفت. نیما هم کامران را رها کرد و دنبال راحیل روان شد. او را در بالکن یافت. به ستون تکیه داده بود و چشمش به باغ بود. آرام صدایش زد و لیوان آبی را به دستش داد. راحیل که برگشت صورتش پر از اشک بود. آرام گفت:
    گریه می کنی؟ اینها ارزش اشکهای تو را ندارند. میهمانها هم می بینند فکر میکنند به پونه حسودی می کنی. من تکلیف این پسره لات را امشب روشن می کنم. حالا اشکهایت را پاک کن.
    از ابراز همدردی نیما چانه اش لرزید و دوباره چشمانش پر از اشک شدند. نیما با بی قراری نگاهش کرد و گفت:
    من طاقت دیدن اشکهایت را ندارم. خواهش می کنم بیا بریم داخل.

  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #47
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    و زودتر از راحیل به داخل سالن برگشت. حال راحیل که جا آمد به طرف سالن برگشت و چشمش به نیما افتاد که کنار در سالن ایستاده بود او را می نگریست. وقتی راحیل برگشت. نیما آرام به سالم رفت و او را هیجان زده برجاگذاشت. از این که نیما این قدر حساس شده بود لذت می برد. او هنوز به احساس نیما شک داشت. هرچه بود نگاه بود و بس اما راحیل چیزی بیشتر می خواست. به یاد روز اولی افتاد که با نیما از دانشکده برمی گشت و جمله ای که روزها فکر او را مشغول کرده بود،(( خوش به حال باران)) با این افکار لبخندی زد و به طرف سالن رفت و از این که نیما تصور میکرد که کامران مزاحم اوست بدجنسی اش گل کرد. بدون شک وجود کامران قفل زبان نیما را می شکست. با این افکار وارد سالن شد و به جستجوی سمیرا پرداخت. می خواست موضوعاتی را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کند که متوجه شد کنار خاله مهوش ایستادده است. به جمع آنها نزدیک شد. خاله مهوش متوجه او شده بود آرام در آغوشش گرفت و او را بوسید. از سردی بوسه او راحیل احساس سرما کرد. مهوش رو به سمیرا کرد و گفت:
    من و خواهرم آرزو داشتیم که راحیل در خانواده ازدواج کند و او قول راحیل را به کامران داد. پدرش نمی تواند قول او را نادیده بگیرد. راحیل عروس من است. نمی تواند او را از من بگیرد. چه پدرش و چه شما که جای مادرش را گرفته اید.
    و بی ملاحظه به طرف راحیل برگشت و گفت:
    بمیرم برایت. چه می کنی با نامادری؟
    راحیل حیران شده بود. این حرفها مثل پتکی بر سرش کوبیده می شدند. خاله مهوش بی اعتنا به حال و روز راحیل به سمت دیگر رفت. راحیل رو به سمیرا کرد و گفت:
    او چطور توانست این دروغها را سرهم کند؟ خدای من! پدر نباید انها را دعوت می کرد.
    سمیرا گفت:
    تو نباید به این موضوع اهمیت بدهی. برخورد غیر دوستانه او برایم دور از انتظار نبود. ناراحت هم نشدم. فراموش کن و بخند. مثلا تو خواهر دامادی. ببین نیما چطور با نگرانی نگاهت می کند.
    راحیل با لبخندی به طرف نیما برگشت و نیما از دور به لبخندش پاسخ داد و مشغول گفتگو با آقای نفیسی شد.
    موقع شام همه مشغول پذیرایی شدند. شام به صورت سلف سرویس صرف شد و نیما با دو ظرف غذا به طرف باغ رفت و در انتظار راحیل ماند. راحیل هم بی خبر از او با دو ظرف غذا دنبال نیما می گشت و هر دو وقتی در باغ با هم روبرو شدند خنده را سردادند. بعد از شام مجلس دوباره رونق گرفت. نیما راحیل را به داخل ساختمان هدایت کرد و گفت:
    راحیل می خواستم موضوعی را به تو بگویم.
    راحیل در انتظار ماند. نیما گفت:
    اگر کامران مزاحم شد خواهش می کنم به من بگو در ضمن امشب بسیار زیبا و .....
    نتوانست ادامه دهد و از او جدا شد.
    عقربه های ساعت روی دو بود که میهمانان رفتند. رامین و پونه که از سرشب حتی لحظه ای ننشسته بودند از خستگی روی مبلها وارفتند. پدر به خنده گفت:
    چه عروس و داماد تنبلی. این تازه نامزدی بود. چه زود خسته شدید.
    پونه با ناز گفت:
    پدر جون این لباس خیلی سنگین و گرمه.
    نیما نزدیک شد و گفت:
    پونه خانم! عروس شدن این مشکلات را هم دارد خواهر عزیز!
    رامین خندید و گفت:
    نوبت ما هم می شود برادر زن عزیز.
    و پونه با خنده مخصوصی گفت:
    انشاا...
    خاله مهوش خیال رفتن نداشت. بعد از جمع کردن وسایل همه آماده حرکت شدند. رامین و پونه با یک ماشین. ماشین خاله مهوش و ماشین آقای نفیسی به دنبال آن و امیر آقا هم با ماشین خودش آنها را همراهی می کرد. آقای جهانگیری پشت فرمان منتظر نیما بود که سبدهای گل را جا به جا می کرد. نیما که نشست نادر نزدیک شد و گفت:
    برای یک نفر جا داری؟
    نیما به پشت سر نگاه کرد. سه نفر عقب بودند. خود را کنار پدر کشید و گفت:
    بفرمائید.
    همه آماده رفتن شدند. که راحیل با آخرین سبد گل جا مانده دوان دوان از در باغ خارج شد و در را بست. خاله مهوش پیاده شد و گفت:
    راحیل با کامران برود من با ماشین آقای نفیسی می آیم. کامران راه را بلد نیست.
    نادر نگاهی به ماشین کرد و متوجه شد ماندانا هم در ماشین نیست. و از کوره در رفت. به دنبال رفتارهای زننده کامران دنبال بهانه می گشت تا تلافی کند. نیما آستین کتش را کشید و گفت:
    کجا نادر؟ شر بپا نکنی؟
    نادر گفت:
    من با کامران می ایم. راحیل را شما ببرید.

  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #48
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خاله مهوش با تمسخر گفت:
    ماشین خالی است تو هم برو. ماندانا هم با شما می اید.
    و با دست به او اشاره کرد و ماندانا سریع از ماشین پروین پیاده شد. نادر عصبانی شد. آقای نفیسی مجبور به مداخله شد و گفت:
    نادر تو با خاله مهوش و بچه ها بیا راحیل با ما یم آید.
    و همه مجبور به سکوت شدند. راحیل که با تردید به ماشین پدر نزدیک شده بود متوجه شد ماشین پر از وسایل است و اصلا جا ندارد. سمیرا شیشه را پایین کشید و گفت:
    تو با آقای جهانگیری بیا ما جا نداریم.
    و لبخند معنی داری به راحیل زد. آقای نفیسی حرف آخر را زد و گفت:
    راحیل تو با آقای جهانگیری بیا. ما رفتیم.
    همه ماشین ها حرکت کردند به جز ماشین آقای جهانگیری که منتظر راحیل بود و ماشین خاله مهوش که کامران مثل گرگ تیر خورده پشت فرمان به کمین نشسته بود. پریسا راحیل را صدا زد:
    بدو راحیل. عروس رفت.
    چند لحظه بعد راحیل جلوی ماشین آقای جهانگیری نشست و دو ماشین باقی مانده هم حرکت کردند.
    کامران عصبانی بود. با دیدن لبخند نیما و نگاه او به راحیل همه چیز برایش روشن شد و کینه نیما را به دل گرفت. او عادت داشت همه چیز را به دست آورد حتی بزور. حالا به سدی مانند نیما برخورده بود که شکستنش آسان نبود. او به هر قیمتی بود راحیل را می خواست. خاله مهوش کم و بیش مثل او فکر میکرد اما بیشتر چشمش دنبال ارثیه هنگفتی بود که به راحیل می رسید و همه غیر از آقای نفیسی از آن بی خبر بودند. خاله مهوش هم چیزهایی از قبل می دانست و اطلاعات کاملتر را از آقای صداقتیان وکیل مشترکشان گرفته بود. در طول مسیر کامران در افکار خود از نیما و راحیل انتقام می گرفت.
    راحیل در تمام طول راه در افکارش غرق بود. او به کامران و حرفهای خاله مهوش فکر می کرد. نیم نگاهی به نیما انداخت. حتی جرات نمی کرد آنها را با هم مقایسه کند. کامران دلال ماشین بود و شغل معینی نداشت. ثروت فراوانش را معلوم نبود از کجا به دست آورده است. اهل همه جور کار خلافی بود و نیما... فرصت فک رنیافت چشمانش از خستگی روی هم افتادند و برخلاف همیشه که در ماشین بیدار بود سرش را روی پشتی صندلی گذاشت و خواب عمیقی او را دربرگرفت.
    نیما در تمام طول راه مراقب راحیل بود. وقتی راحیل کمی بعد از حرکت عذرخواهی کرد که جای همه را تنگ کرده است به طرفش برگشت و آهسته گفت:
    شما مراحمید خانم.
    و هردو آهسته خندیدند. نیما وقتی احساس کرد راحیل خوابش برده است بخاری ماشین را روشن کرد و کتش را از تن در اورد و روی راحیل کشید تا سوز سرد پائیزی که از لای در وارد می شد او را ازار ندهد.
    آقای جهانگیری اهسته گفت:

    مثل اینکه همه خوابند.
    نیما با سر جواب مثبت داد. پدر بی مقدمه گفت:
    خوب پسر! بالخره به قول پروین تو هم در چاله محبت افتادی.
    نیما سرخ شد و سرش را پائین انداخت. پدر وقتنی متوجه شد که او مایل نیست در این مورد صحبت کند نگاه مهربانی به او انداخت و چند بار روی شانه اش زد. نیما آشفته شده بود. او هنوز تردید داشت. البته در این که راحیل برایش عزیز بود شکی وجود نداشت اما آیا رفتارش این قدر متفاوت با گذشته شده بود که حتی پرد هم متوجه علاقه او به راحیل شده بود؟ نگاهی به راحیل کرد که معصومانه به خواب رفته بود. او می دید که همه افراد خانواده اش او را به طرف راحیل راهنمایی میکنند و او هم کم کم تسلیم دلش می شود و خود را به دست سرنوشت می سپارد و از این بابت احساس سبکی می کرد.
    به در خانه که رسیدند آرام راحیل را بیدار کرد و بعد از او از ماشین پیاده شد. وقتی با کامران دست می داد کامران با تلخ زبانی گفت:
    خوش گذشت؟ خوب قاپ دختر خاله ما را دزدیدی جناب دکتر!
    نیما با خشم نگاهش کرد و هیچ نگفت. کامران با لحن تهدید آمیزی گفت:
    به خاطر امشب منتظر باش تا حسابت را برسم. من هر چیزی را خواسته ام به دست آورده ام. هرکسی قیمتی دارد حتی راحیل.
    نیما آرام گفت:
    منتظر می مانم. من از تهدیدهای تو نمی ترسم.
    و بعد با دلخوری از او جدا شد. در آخری لحظه نگاهش به راحیل افتاد و در سکوت قشنگترین خداحافظی را با او کرد. خاله مهوش شب به خانه آقای نفیسی رفت و رامین و پونه با دلتنگی از هم جدا شدند.
    نیما به اتاقش که رسید روی صندلی نشست و سرش را میان دستانش گرفت. خوابش نمی بردد. با وجود خستگی فراوان و سردرد ترجیح داد کمی مطالعه کند. به دیوان حافظ پناه برد و تفالی زد. غزلی که پیش رویش باز شد تمام تردیدهایش را از میان برد و تصمیم گرفت به هیچ قیمتی در مقابل موانع کوتاه نیاید و اگر تقدیر راحیل را سر راهش قرار داده است از جان و دل او را بپذیرد. با یان افکار کمی آرامش یافت و به بستر رفت.

  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #49
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    راحیل و پونه صبح روز بعد کلاس داشتند اما هر دو از خستگی بیدار نشدند. نیما ساعت نه با عجله بیدار شد. ساعت ده کلاس داشت و باید عجله می کرد. می دانست که پونه را دیگر بندرت در دانشکده می بیند. نمی دانست به دنبال راحیل برود یا نه. حاضر که شد وسوسه شد ببیند آیا کامران رفته یا آنجاست پس به دنبال راحیل رفت و دم در با اعتماد به نفس زنگ را فشرد.
    صبح در خانه چنان قشقرقی برپا بود که صدای آن راحیل را بیدار کرد. با عجله لباس پوشید و پائین دوید. سمیرا با چشمان پر اشک کنار پله ها نشسته بود. گوشه چشمی به ساعت انداخت ساعت هشت و نیم بود. از کلاس صبح جامانده بود. نگاهش روی رامین و نادر ثابت ماند. هردو رنگ پریده و عصبانی بودند. پد رهم رنگ به رو نداشت و با دیدن راحیل با صدایی فریاد گونه داد زد:
    راحیل بیا ببینم تو چه قولی به خاله مهوش داده ای که من بی خبرم؟ از کی تا حالا سرخود شده ای؟
    راحیل هاج و واج مانده بود. رامین ادامه داد:
    ببین راحیل! خاله مهوش می گه توی این مدت تو می خواستی بری خونه خاله مهوش سمیرا و پدر اجازه نداده اند. دیشب تو و سمیرا خاله مهوش را مسخره کرده اید و در آخر این که گفته ای من حرفی ندارم با کامران عروسی کنم پدر مخالف است. درسته؟
    راحیل صبورانه گوش کرد اما با حرف آخر رامین برآشفت و فریاد زد:
    نه کی گفته؟ همه اش دروغه! من اصلا نمی خوام ازدواج کنم.
    کامران با قلدری گفت:
    نمی خواه یازدواج کنی یا کس دیگر را زیر نظر داری؟ من احمق نیستم. سرم کلاه هم نمی رود. نمی گذارم دست آن بچه ننه لوس و تیتیش مامانی به تو برسد.
    رامین از کوره در رفت:
    چرا مهمل می گویی و تهدید می کنی؟ برو بیرون.
    پدر ادامه داد:
    مهوش! دختر من به درد تو نمی خورد. خواهش می کنم آرامش خانواده مرا به هم نزن.
    مهوش با غضب نگاهی به سمیرا کرد و گفت:
    هرچه است از گور این زن بلند می شود. او رای شما را زده.
    سمیرا از جا بلند شد و گفت:
    تا حالا هرچه گفتید سکوت کردم اما شما هم گوش کیند. راحیل اگر دختر من بود و اختیارش را داشتم تابوتش را هم روی دوش پسر شما نمی گذاشتم. حالا هم تا جایی که بتوانم با این پیشنهاد شما مخالفت می کنم. حالا ا زخانه من بروید بیرون.
    سکوت همه جا را فرا گرفت، فقط راحیل آرام آرام اشک می ریخت.
    کامران رو به مادر کرد و گفت:
    برویم مادر اما مطمئن باشید من تلافی می کنم.
    و با عصبانیت از در خارج شدند.
    سمیرا به طرف راحیل آمد و او را در آغوش گرفت و دلداری داد. پدر که حال نامساعد راحیل را دید از رفتار خود پشیمان شد و گفت:
    دخترم متاسفم. من عصبانی شدم.
    سمیرا جواب داد:
    راحیل دختر عاقلی است و وضع شما را درک میکند. حالا با هم می رویم کمی هوا می خوریم و بر می گردیم. بعد منتظر شد تا راحیل حاضر شود.
    نیما زنگ را که فشرد کنار در ایستاد. در این هنگام در باز شد و را حیل اشک ریزان از در خارج شد و به دنبالش سمیرا در حالی که بارانی او را در دست داشت پشت در ظاهر شد. نیما با تعجب پرسید:
    چی شده؟
    سمیرا که با دیدن نیما خوشحال شده بود گفت:
    خدا تو را رساند. راحیل حالش خوب نیست. من باید برگردم خانه. راحیل همه چیز را برایت توضیح می دهد. عجله کن. بدون بارانی سرما می خورد.
    نیما نگاهی به آسمان کرد. باران کم کم شروع به باریدن کرده بود و راحیل قدمهای آهسته از او دور می شد. ماشین را روشن کرد و به دنبال راحیل رفت. درست سرکوچه جلویش پیچید و در را باز کرد. راحیل خک شد و گفت:
    حوصله ندارم نیما خواهش می کنم برو.
    نیما با خنده گفت:
    بیا بالا ساعت ده کلاس دارم. دیر می شه. زود باش.
    راحیل با کراهت و بی میلی سوار شد. نیما شیشه را بالا کشید و بخاری را روشن کرد و بارانی راحیل را روی او کشید و گفت:
    به صندلی تکیه بده تا کمی گرم شوی.
    راحیل بی اراده گوش کرد. موزیک ملایمی فضای ماشین را پر کرده بود که به جان راحیل نشست. کم کم آرامتر شد. نزدیک دانشگاه که رسیدند فقط سردرد برایش باقی مانده بود. نیما کنار پله های دانشکده پارک کرد و گفت:
    راحیل منتظر باش تا برگردم. امروز امتحان بچه ها است. برگه ها را می سپارم دست دفتر گروه زود برمی گردم.
    راحیل با بی حالی سرش را تکان داد و نیما پیاده شد. چشمها را روی هم گذاشت و به ماجراهای دیروز و امروز فکر کرد و اشکهایش با شدت بیشتر فرو ریختند. آرام که شد. متوجه حضور کسی در کنار ماشین شد. نیما بود که به کاپوت تکیه داده بود و به اطراف نگاه می کرد. با دست به شیشه ماشین زد. نیما که متوجه شده بود در راننده را باز کرد و پرسید:
    آرام شدی؟

  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #50
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    راحیل گفت:
    از کی بیرون ماشین ایستادی؟ خیس خیس شدی.
    نیما گفت:
    ده دقیقه ای می شه. اومدم دیدم حیفه خلوتت رو به هم بزنم.
    بعد ماشین را روشن کرد و گفت:
    در ضمن می دانی که طاقت دیدن اشکهایت رو هم ندارم.
    راحیل گفت:
    اما موهات خیس شده سرما می خوری.
    نیما گفت:
    مهم نیست من طوریم نمی شه. نگران نباش.
    از در دانشگاه که خارج شدند هردو بلاتکلیف بودند این را می دانستند که مقصد خانه نیست. نیما پیشنهاد دو فنجان قهوه داد و راحیل قبول کرد. پشت میز که نشستند راحیل را که آرامتر شده بود کم کم ماجرا را تعریف کرد. نیما که در فک رفرو رفته بود با خنده گفت:
    این پسر لوس وبچه ننه کیه که کامران گفته؟
    راحیل جواب نداد. نیما نیم نگاهی به راحیل کرد. سرخ سرخ شده بود. به روی خودش نیاورد و ادامه داد:
    این کامران آدم خطرناکیه. این جور آدما هر کاری از دستشون برمیاد می کنن. کمی مواظب خودت باش.
    از دهان راحیل پرید:

    اما اون تو رو تهدید کرده و من نگرانم.
    نیما ناباورانه او را نگریست. چشمانش پر از محبت بود.
    با محبت و آرامش گفت:
    برای من نگران نباش. مشکلی پیش نمی آید.
    راحیل فنجان خالی قهوه را زمین گذاشت و گفت:
    نیما من گرسنه ام. صبح فرصت نکردم چیزی بخورم. یعنی اشتها نداشتم.
    نیما پرسید:
    کیک می خوری؟
    راحیل با لحنی کودکانه گفت:
    نه. چیپس می خوام. یه دونه بزرگ.
    نیما بلند شد و گفت:
    پس پاشو بریم. اینجا چیپس ندارند.
    و هردو با خنده از در خارج شدند.
    راحیل حسابی مشغول درس خواندن شده بود. این چند ورز که رامین ایران بود تمام وقت پونه با رامین می گذشت و راحیل تنها بود. سمیرا او را تشویق کرده بود که حسابی درس بخواند و به نیما ثابت کند که می تواند نه تنها در درس فیزیک بلکه در درسهای دیگر هم نمرات خوبی بگیرد. راحیل اغلب اوقاتش را در خانه و کتابخانه می گذراند و از نیما هم بی خبر مانده بود. فقط سر کلاس او را می دید و گاهی برای رفع اشکال پیش او می رفت. نیما از بحث با او لذت می برد و مسائلی را سر کلاس مطرح می کرد که سوال ایجاد کند. و بی اختیار منتظر راحیل می ماند که با چند کتاب مرجع سر برسد و سوال پیچش کند.
    برعکس پونه سراکثر کلاسها غایب بود یا اگر هم بود تمام حواسش به رامین بود که پشت در کلاس منتظر می ماند. نیما بسیار از این مسئله عصبانی بود اما وقتی پیش پدر گله می کرد پدر با نهایت آرامش موقعیت آنها را برایش توضیح داد و نیما تا حدودی قانع شد. رامین که رفت پونه سرگرم کتاب و دفتر شد و راحیل به او کمک کرد تا عقب ماندگیها را جبران کند. شبها تا دیر وقت با هم درس می خواندند و پونه کم کم به کلاس رسید.
    روزهای سخت آخر ترم نزدیک می شد و همه مشغول کار و فعالیت بودند. امتحانها که تمام شدند همه نفس راحتی کشیدند. فیزیک امتحان آخر بود و راحیل آخرین نفری بود که برگه را به دست نیما سپرد و از در کلاس خارج شد. آن روز ناهار پونه و راحیل و نیما میهمان آقای جهانگیری بودند. هردو بیرون روی پله های دانشکده به انتظار نیما ماندند. نیما که آمد پرسید:
    چرا اینجا نشسته اید؟ می بخشید معطل شدید.
    آن دو با خنده از جا بلند شدند و راه افتادند. ناهار را در رستورانی صرف کردند که بسیار با صفا بود. راحیل نفس عمیقی کشید و گفت:
    بوی بهار داره میاد. احساسش می کنم. واقعا بهار را دوست دارم.
    آقای جهانگیری گفت:
    دخترم! معلومه تو جوانی و در بهار زندگی هستی . این روحیه مختص جوانهاست.
    بقیه وقت ناهار به صحبتهای معمولی گذشت و بعدازظهر همه به خانه برگشتند تا کارهای عقب افتاده را که به خاطر درس خواندن مانده بود تمام کنند. نیما قول داد نمره ها را تا آخر هفته بدهد. به شروع ترم جدید دو روز مانده بود که نمره ها اعلام شدند و در کمال ناباوری همه دیدند که راحیل نفیسی شاگرد اول ورودی خودشان شده و در تمام درسها نمره الف آورده است. حتی فیزیک او بهترین نمره کلاس بود.راحیل به قدری خوب درس خوانده بود که باعث حیرت نیما شد. وقتی سمیرا گفت که راحیل برای خواند فیزیک انگیزه کافی دارد نیما توانست آن را رد کند. نمرات پونه هم بد نبود و هردو از تله نیما جستند. نیما خوشحال بود که ترم بعد هم با آنها درس فیزیک 2 دارد.

  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/