یک آدم بی حواس حوا زده بودبی خود ، خود را میان ما جا زده بود بر سنگ مزار من همین را بنویس
این رود تمام عمر دریا زده بود
یک آدم بی حواس حوا زده بودبی خود ، خود را میان ما جا زده بود بر سنگ مزار من همین را بنویس
این رود تمام عمر دریا زده بود
ای آبشار نوحه گر از بهر چیستی؟
چین بر جبین فکنده ز اندوه کیستی؟
دردت چه درد بود که همچو من
سر را به سنگ می زدی و می گریستی.
یک پاکت سیب می خرم دو تا کم
یعنی من و تو از غم این دنیا کم
هی میوه فروش کاش آدم نشوی
شرت ز سر آدم و حواها کم
آن یار که در خلوت ما شور و نوا داشت
افسوس که با ما سر نیرنگ و ریا داشت
ما غره به دلداری آن یار دل آرام
او همره دلدار دگر حال و هوا داشت
تا چند زنم به روی دریاها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخو مه آمد ز بهشت
یا عشق های تلخ کز آنم نبود کام
فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام
آمد مرا گذار به پیری
اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده ام
هان اي شب شوم وحشت انگيز
تا چند زني به جانم آتش ؟
يا چشم مرا ز جاي بركن
يا پرده ز روي خود فروكش
تا چند مرا به دست هجران دادن ؟
آخر همه عمر عشوه نتوان دادن
رخ باز نمای ، تا روان جان بدهم
در پیش رخ تو می توان جان دادن
من ندانم با كه گويم شرح درد
قصه ي رنگ پريده ، خون سرد ؟
هر كه با من همره و پيمانه شد
عاقبت شيدا دل و ديوانه شد
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)