صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 46 , از مجموع 46

موضوع: .:: داستانهای طنز کوتاه ::.

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    داستان “کارمند و تکرار اشتباه
    کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید:
    «معنی این چیست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چیزی
    که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید
    رئیس پاسخ می دهد:
    «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته که ۲۰۰ دلار بیشتر به تو
    پرداخت کردم هیچ نکردی
    کارمند با حاضر پاسخ می دهد:
    «درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم
    اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم!»…




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    داستان “الاغ مرده
    چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار.
    قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد.
    اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت:
    «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد
    چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده
    مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»
    چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده
    مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»
    چاک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم
    مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت
    چاک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است
    یک ماه بعد مزرعه‌دار چاک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»
    چاک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم ۸۹۸ دلار سود کردم..»
    مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»
    چاک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ماجرای طنز آفرینش انسان !

    روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.
    دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.
    پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد..'
    دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!
    مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    داستان زیبا آموزنده ازدواج الاغ با آهو ...



    khar olagh


    آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟

    آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
    پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.
    شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
    حاکم پرسید : علت طلاق؟
    آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
    حاکم پرسید:دیگه چی؟
    آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
    حاکم پرسید:دیگه چی؟
    آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.
    حاکم پرسید:دیگه چی؟
    آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.
    حاکم پرسید:دیگه چی؟
    آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
    حاکم پرسید:دیگه چی؟
    آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
    حاکم پرسید:دیگه چی؟
    آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.
    حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
    الاغ گفت: آره.
    حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
    الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
    حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.



    نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.

    نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    داستان طنز شكارچي!!!

    يه پيرمرد 80 ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:"هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دخترخانم 25 ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظر شما چيه دكتر؟ "دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب... بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كه ميرفته جلو يكدفعه از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتر رو مي گيره به طرف پلنگ و نشونه مي گيره و ..... بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين! پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتما" يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده! دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقا" منظور منم همين بود!نتيجه اخلاقي: هيچوقت در مورد اتفاقي كه مطمئن نيستي نتيجه كار خودته ادعا نداشته باش.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
    بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
    زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
    تولستوی در جواب گفت: شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/