تهران بیاید تا این دختر سر به هوا را به عقد خودش در بیاورد.
بعد از شام همگی دسته جمعی به خانه ی آنها رفتند. آرمان خانه نبود. آقای حق دوست گفت که نیم ساعت قبل از بیمارستان تماس گرفته اند که بیمار بدحال به اورژانس آورده اند و او هم به سرعت رفت.
لیدا نفس راحتی کشید. لیدا از معصومه خانم معذرت خواهی کرد. او که به اجبار خنده اش را مهار کرده بود لبخندی زد و گفت: دخترم اصلا به قیافه ات نمی خوره که اینقدر شیطان باشی. دکتر خیلی دوست داره شما را ببینه. وقتی از خانه ی شما آمدیم به من می گفت که باید حتما جواهر خانم را ببینه که چطور به خودش جرات داده است که مرا دست بیندازد.
لیدا سرخ شد و گفت: .واقعا متاسفم.
آقا حق دوست گفت: وقتی به خانه آمدم دیدم آرمان مدام می خندد . از او سوال کردم، گفت که واقعا این جواهر خانم دختر باجراتی است که خواسته مرا دست بیاندازد . ولی نمی دونه که من باهوش تر از او هستم که بخواهم گول این جور نقشه ها را بخورم.
معصومه خانم گفت: وقتی به خانه آمدیم او نیم ساعت تمام می خندید.
فتانه چشم غره ای به لیدا رفت. لیدا سرش را پائین انداخت. امیر سرش را نزدیک گوش لیدا آورد و گفت: خوب خودت را مسخره ی دکتر و خانواده اش کرده ای.
لیدا با ناراحتی به امیر نگاه کرد. امیر پوزخندی زد و گفت: اینطور نگاهم نکن که خیلی از دستت عصبانی هستم.
ساعتی بعد همه به خانه برگشتند و لیدا با ناراحتی یک راست به اتاقش رفت.
فردا غروب زنگ در به صدا درآمد و آقای حق دوست و آرمان به خانه ی انها آمدند تا برای تفریح فردا از آقا کیوان و خانواده اش دعوت رسمی کنند. لیدا در اتاقش بود و برای اسمیت نامه می نوشت. چند بار نامه برایش نوشته بود ولی جوابی از او به دستش نرسیده بود. از ماریا پرسیده بود ولی ماریا از اسمیت خبری نداشت.
فتانه به اتاق آمد و گفت: لیدا بیا پائین. آقای دکتر و پدرش امده اند.
لیدا با ناراحتی گفت: به خدا اصلا دوست ندارم دکتر را ببینم.
در همان لحظه احمد داخل اتاق شد و گفت: لیدا خانم مامان می گه بیا پائین.
لیدا گفت: نه احمد به مادر بگو که لیدا خوابیده. اصلا حوصله ندارم انها را ببینم.
فتانه با دلخوری گفت: خیلی هم دلت بخواد که او را ببینی، من که رفتم پائین.و با این حرف لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
احمد کنار لیدا روی تخت نشست و گفت: لیدا تو چرا از دکتر فرار می کنی؟
لیدا آهی کشید و گفت: آخه می دانم معصومه خانم برای من چه نقشه ای کشیده است. به خاطر همین دوست ندارم رو به روی دکتر قرار بگیرم.
احمد گفت: دختر تو چقدر سخت می گیری! من فکر نکنم دکتر راضی شود که با تو ازدواج کند. شوهر غزاله به من گفت که دکتر در رشت دل به دختری سپرده است که اصلا نمی تواند به جز او به کس دیگری فکر کند. به خاطر همین است از وقتی که برگشته اینقدر عصبی و در خودش فرو می رود.
لیدا با تعجب گفت: شوهر غزاله این موضوع را از کجا می داند؟
احمد لبخندی زد و گفت: آخه شوهر غزاله دوست صمیمی دکتر است و دکتر این موضوع را به او گفته است.
لیدا بیشتر ناراحت شد. می دانست آن دختر خودش است. چون پرستار به او گفته بود که دکتر خیلی سفارش لیدا را به او کرده است. احمد بلند شد و گفت: به مادر می گم تو سردرد داری و نمی تونی پائین بیایی. و بعد از اتاق خارج شد.
شب وقتی لیدا سر سفره ی شام آمد شهلا خانم با دلخوری از لیدا پرسید: ببینم بهانه ی سر دردت خوب شد؟
لیدا لبخندی زد و گفت:آره مادر خیلی خوبم.
امیر گفت: مادر شما چقدر سخت می گیرید!خوب حتما دوست نداره که...
شهلا خانم حرف امیر را قطع کرد و گفت: فردا صبح قراره با خانواده ی آقا حق دوست به ویلای دکتر در فشم برویم. دوست ندارم حرکاتی بکنید که باعث خجالتمان شود. مخصوصا دخترها مواظب حرکاتتان باید باشید.
هر سه دختر سرشان را پائین انداختند.
آقا کیوان گفت: فردا صبح باید زودتر آماده شوید و بعد لبخندی به دخترها زد و گفت: می دانم دخترهای خوبی هستید و مادرتان به شما افتخار می کند. و بعد نگاهی به شهلا خانم انداخت.
فردا صبح جمعه بود. امیر به اتاق لیدا امد و گفت:اگه موافق باشی من و تو با هم به باشگاه سوارکاری برویم. می دانم که راضی به این گردش نیستی.
لیدا در حالی که کیفش را بر می داشت تا محتویات داخل ان را بررسی کند گفت: وای نه! ایندفعه مادر پوست سرم را درسته می کنه. می دانم خیلی عصبانی می شود.
امیر به شوخی گفت: بیا با هم یواشکی فرار کنیم.
لیدا به خنده افتاد. امیر نگاهی به لیدا انداخت و گفت: چقدر دوست دارم بهت بگم دوستت دارم.
لیدا گفت: اگه ناراحت نمی شوی امروز همراه مادر و بچه ها به این گردش برویم.
امیر در حالی که از اتاق خارج می شد گفت: باشه، به خاطر مادر از این تفریح امروز که قرار بود با هم برویم چشم پوشی می کنم.
لیدا بلوز و شلوار لی پوشید و موهایش را با یک روبان آبی رنگ جمع کرد و به طبقه ی پائین رفت.
شهلا خانم با دیدن لیدا لبخندی زد و گفت:آفرین دخترم . ماشالله خیلی خوشگل تر شده ای.
لیدا تشکر کرد.در همان لحظه فتانه از اتاقش بیرون آمد. او یک بلوز و دامن قرمز پوشیده بود.
لیدا با تعجب گفت: مگه می خواهی به مهمانی بروی که بلوز و دامن پوشیده ای؟! می رویم پیک نیک و باید کنی بازی کنیم و تو با این لباس نمی تونی خوب بازی کنی!
فتانه که آرایش غلیظی کرده بود گفت: خوب نیست که لباس معمولی بپوشم. اخه اصلا حوصله ی فیس و افاده ی غزاله را ندارم.
لیدا لبخندی زد و گفت: میل خودته. هر جور که دوست داری.
در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد.معصومه خانم بود.گفت: اگه آماده هستدی راه بیفتیم که برویم.
لیدا و فتانه و فریبا سوار ماشین امیر شدند و آقا کیوان و شهلا خانم هم با ماشین احمد آمدند.لیدا نگران بود، اصلا دوست نداشت آرمان را ببیند.
وقتی به فشم رسیدند باغبان در بزرگ باغ را به روی آنها باز کرد و وارد شدند. فتانه گفت: وای لیدا اینجا چقدر زیباست.چه استخر بزرگی دارد!
لیدا لبخندی زد و گفت: خوش به حال تو که چند وقته دیگه خانم این خانه می شوی.
فتانه آرام به پهلوی او زد و گفت: خودتو لوس نکن. با کاری که ما سه نفر کردیم دکتر دیگه نگاهمان نمی کنه.
همه روی صندلی های بیرون ویلا با خستگی نشستند. فصل پائیز بود و هنوز زیاد هوای سرد نشده بود. شهلا خانم رو به معصومه خانم کرد و گفت: انگار آقای دکتر تشریف نمی آورند.
آقای حق دوست گفت: چرا او حتما خودش را برای ناهار می رساند. قراره از بیمارستان یک راست به فشم بیاید. فکر کنم تا یک ساعت دیگه به اینجا برسد.
غزاله عشوه ای آمد و گفت: دکتر مایل نبود که به این پیک نیک بیاید. ولی مادر خیای اصرار کرد.
معصومه خانم پئین لبش را گزید و چشم غره ای به غزاله رفت و سپس به اجبار لبخندی زد و گفت: اتفاقا دکتر دوست داره که به این جا بیاید ولی می گفت شاید دخترها با وجود من در آنجا معذب باشند و راحت نتوانند تفریح کنند.
شهلا خانم گفت: این لطف آقا دکتر را می رساند ولی تفریح بدون ایشان اصلا صفایی نداره.
در همان لحظه باغبان همراه همسرش با عجله جلو آمدند و به آنها خوش آمدگوی کردند. غزاله با خشم گفت: شماها کدام گوری بودید؟
همه جا خوردند، لیدا با ناراحتی به غزاله نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
باعبان با ناراحتی گفت : ببخشید. خواهر زنم زایمان کرده بود و همسرم پیش او بود.رفتم او را آوردم تا از شما...
غزاله با عصبانیت حرف او را قطع کرد و گفت: زود باشید وسایل پذیرایی را آماده کنید. مگه نمی بینید مهمان دارم.
بیچاره زن باغبان هول کرده بود. سریع داخل ساختمان شد. شربتی خنک درست کرد و برایشان آورد. لیدا در حالی که شربت را بر می داشت از آن زن تشکر کرد.
غزاله با عشوه گفت: لازم به تشکر نیست. وظیفه شان را انجام می دهند. پول مفت می گیرند. باید هم خوب پذیرایی کنند.
لیدا با ناراحتی گفت: فکر نمی کنید این برخورد در شأن شما نیست؟!
تا غزاله خواست جواب لیدا را بدهد صدای بوق ماشین دکتر به گوش رسید و باغبان به سرعت به طرف در باغ رفت.لیدا که از برخورد غزاله ناراحت شده بود عمدا لیوانها را از روی میز جمع کرد. وقتی خواست آنها را داخل ساختمان ببرد زن جلو آمد و گفت: شما زحمت نکشید. من خودم می برم
لیدا لبخندی زد و گفت: زحمتی نیست. اینجوری حوصله ام سر می رود. می خواهم کمی در آشپزی به شما کمک کنم و بدون توجه به صورت خشمگین غزاله همراه زن باغبان داخل ویلا شد. وقتی در آشپزخانه بود رو به کلثوم زن باغبان کرد و گفت: آقای دکتر هم با شما مانند خواهرش رفتار می کند؟
کلثوم لبخندی سرد زد و گفت: نه آقای دکتر مهربان و واقعا انسان خوب است. تا به حال سر شوهرم داد نکشیده است. ولی هر وقت که خواهر دکتر اینجا می آید خیلی بدرفتاری می کند. حتی یک بار سیلی محکمی به صورت شوهرم زده است.
لیدا با ناراحتی گفت: وای خدای من چه می شنوم؟!
کلثوم در حالی که برنج را می شست گفت: دکتر مرد خوب و با ایمانی است به ما خیلی می رسد.
در همان لحظه صدای غزاله بلند شد، فریاد زد: کلثوم برای دکتر شربت بیاور.
کلثوم سریع شربت خنکی درست کرد و برای دکتر برد. وقتی برگشت لیدا داشت لیوانها را می شست. کلثوم با ناراحتی گفت: وای خانوم جان این چه کاری است که می کنید؟ اگه غزاله خانم بفهمد عصبانی می شود!
لیدا گفت: به اون ربطی نداره. من خودم دوست دارم به شما کمک کنم.
دوباره صدای غزاله بلند شد: کلثوم برایم یک لیوان آب بیاور.
لیدا با خشم گفت: دختره ی خودخواه! فقط بلده دستور بده!
کلثوم سریع آب خنکی از یخچال برداشت و در لیوان ریخت. لیدا لیوان را از او گرفت و گفت: بده من ببرم، شما به کارتان برسید.
کلثوم با وحشت گفت: نه تورو خدا بگذار خودم می برم.
لیدا اخمی کرد و گفت: اینقدر نترس، بده به من. و بعد با لیوان آب از ساختمان خارج شد. دکتر روی صندلی نشسته بود و پشتش به لیدا بود.همه دور میز نشسته بودند. فتانه صورتش را خجالت سرخ شده بود. لیدا از دور چشمکی به او زد و فتانه با شرم سرش را پائین انداخت. امیر لبخند به لیدا زد. لیدا در حالی که لیوان آب در دستش بود به طرف آنها رفت. معصومه خانم با خوشحالی به لیدا نگاه کرد و رو کرد به آرمان و گفت: پسرم این دختر خوشگل و شیطون جواهرجون است که زیاد تعریفش را شینده بودی.
دکتر از روی صندلی بلند شد و به طرف لیدا برگشت. لیوان شربت از دست دکتر افتاد و با تعجب به لیدا نگاه کرد و با فریاد کوتاهی گفت: لیدا تو اینجا چه کار می کنی؟؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)