صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 56

موضوع: چه كسي باور می کند | روح انگیز شریفیان

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در خانه پدر و مادر منتظرم هستند.خاله ماهم هم هست.برای اولین بار است که پس از مرگ غلام خان می بینمش.انتظار نداشتم آن وقت شب آنجا باشد.غلام خان هفت هشت ماه است که فوت کرده.خاله ماهم خسته و شکسته به نظر می آید.انگار ده سال پیرتر شده.چادرش را روی شانه انداخته و موهایش یکدست سفید هستند.بسویش می روم و محکم بغلش می کنم.تنهایی او پس از غلام خان برایم غیر قابل تصور است.نمی دانم چطور می تواند بدون او زندگی کند.پای تلفن زار می زدم و او با صدایی خسته می گفت:مردک بیچاره ام راحت شد.خیلی درد می کشید،راحت شد.
    وقتی گفتم:پس خاله ماه،شما...
    گفت:دیگر وقتی نبود که من به خودم فکر کنم.حاضر بودم من بجای او درد بکشم و او بماند.اما اینها همه فقط آرزوهای بیهوده ماست.
    بیماری غلام خان از اول تا آخر یک سال بیشتر طول نکشید.پنج شش ماه آخر دکترها قطع امید کرده بودند.
    مادرم می گفت:خاله ماهت دیگر آن خاله ای نیست که می شناختی،ساکت شده.حرف نمی زند.همه اش می خواهد تنها باشد.می ترسم بلایی سرش بیاید.غصه آبش کرده.
    راست می گفت،غصه آبش کرده بود.می گویم:امشب می آیم پهلوی شما.
    با بلاتکلیفی نگاهم می کند.مادرم با شتاب می گوید:نه،خاله ات اینجا می ماند.پدرم با سر اشاره ای به او می کند که متوجه نمی شود.حس می کنم چیزی در هوا موج می زند.یک چیز مزاحم که حسش می کنم.می پرسم:چه خبر شده؟رستم کجاست؟
    پدرم زیر لب فحشی می دهد و لعنتی می فرستد که از آن سر در نمی آورم.
    مادرم می گوید:حالا بخواب.
    با بلاتکلیفی باقی حرفش را می خورد و به ناهید نگاه می کند.ناهید که انگار بی تاب است چیزی را بگوید،سرش را به طرف او تکان می دهد و می گوید:او نمی خوابد.بهتر است بداند.
    حس می کنم چیزی را خواهد گفت که طاقت تحملش را ندارم.سعی می کنم به میان حرفش بپرم تا او را از گفتن بازدارم.می گوید:

    تو مرده ای...

    لذتی پنهان در صدایش است که باور نمی کنم.می خندم و می گویم از این شوخیها خوشم نمی آید.
    می خواهم فرار کنم.از چیزی که می دانم نمی توانم تحملش کنم.رنگم به شدت پریده و آن را نه از نگاه دیگران بلکه از حالت عضلات صورتم احساس می کنم.مادرم بهت زده نگاهم می کند.پدرم روی یک صندلی می نشاندم و دستش را روی شانه ام می گذارد.دستش را کنار می زنم.از اتاق بیرون می رود و با یک لیوان برمی گردد.آب قند است و می گوید:این را بخور.
    نمی توانم.لیوان را به دهانم نزدیک می کند و مجبورم می کند آن را بنوشم.و باز هم همان فحش را تکرار می کند.نمی فهمم فحش است یا لعنت،نمی دانم.
    به جهان گفته بودم که هرگاه در خواب دچار کابوس شدم و تقلا می کردم،فوراً بیدارم کند.اما هرچه دست و پا می زنم کسی بیدارم نمی کند.توی آبی سرد که لحظه به لحظه سنگین تر و تاریک تر می شود،فرو می روم.موجهایی عظیم با صدایی کرکننده می چرخاندم.احساس خفگی می کنم.می کوشم خودم را به سطح آب برسانم،اما نمی توانم.تقلا می کنم،دست و پا می زنم،اما بیهوده است.به عمق تاریکی فرو می روم.

    به من می گویند تو مرده ای،مثل این است که به آدم
    بگویند تو که رفته بودی سفر،وطنت را آب برد.و من دیگر
    جایی را ندارم که بروم...

    خستگی شدیدی بر تنم می نشیند.چشمهایم را می بندم و در تاریکی می غلتم.به ته آبی که سنگین و تاریک است می رسم.سرم را روی سنگی می گذارم،چشمهایم را با رضایت خاطر می بندم.جهان فراموش کرده بیدارم کند.به او گفته بودم،او می دانست.اما بهتر،بگذار بخوابم،بگذارید بخوابم.بگذارید برای همیشه بخوابم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آپارتمانش یک راهرو دارد با دو اتاق در سمت راست.یک آشپزخانه ته راهرو و سمت دیگر توالت و دستشویی است که بعداً یک دوش هم در آن کار گذاشت.آپارتمان کوچکی است که به اندازه دنیا وسعت دارد.
    خاله ماهم کلید را از کیفش در می آورد و در را باز می کند.هنوز در را باز نکرده که مامی از زیر پایمان خودش را داخل خانه می اندازد.خاله ام می گوید:آخ،این هم مامی.و دست زیر شکم گربه می اندازد و بلندش می کند و می گوید:کجا بودی.ببین خودش را چقدر کثیف و خاکی کرده.زبان بسته گرسنه است.یک هفته است که پیدایش نبود.غیبش زده بود.
    مامی بیتاب از این اتاق به آن اتاق می رود و میو میو می کند.خاله ماهم صدایش می کند و به آشپزخانه می رود تا به او غذا بدهد.مامی دوان دوان دنبالش می رود و همچنان میو می کند.به غذایی که خاله ام برایش گذاشته نگاهی می اندازد.مشغول خوردن می شود،اما زیرچشمی مواظب ماست.خاله ام می نشیند و نازش می کند و می گوید:بخور.زبان بسته بخور.ببین با خودت چه کرده ای.
    بالای سرشان ایستاده ام و نگاهشان می کنم.مامی دست از غذا خوردن می کشد.دور و برش را نگاه می کند.خاله ام بار دیگر آهسته نوازشش می کند تا بقیه غذایش را بخورد.مامی رویش را برمی گرداند.بغلش می کنم.صورتم را به موهایش که خاکی رنگ است نزدیک می کنم.تقلا می کند واز بغلم پایین می پرد.به اتاقها سرک می کشد و میو می کند.می گویم:من همین جا می مانم...
    _من هم پهلویت می مانم.
    _نه،می خواهم تنها باشم.شما بروید خانه،خیالتان راحت باشد.
    پا به پا می کند و دنبال بهانه می گردد.می گویم:خواهش می کنم.با قدمهای سنگین بطرف در می رود و دم در می ایستد،برمی گردد که چیزی بگوید.التماس می کنم:هیچ چیز نمی خواهم بدانم.فقط می خواهم تنها باشم.
    لبهایش را بهم فشار می دهد و آهسته از در بیرون می رود.بار دیگر برمی گردد و نگاهم می کند.انگار التماس می کند که بگذارم بماند.دستم را روی بازویش می گذارم.لحظه ای دیگر مکث می کند و سپس بسوی پله می رود.در را پشت سرش می بندم.


    در خانه ات هیچ چیز دست نخورده.مامی دوباره به آشپزخانه
    می رود که باقی غذایش را بخورد.همراهش می روم.کنار
    آشپزخانه در دستشویی نیمه باز است.حوله ات به میخ کنار
    آینه آویزان است.آن را برمی دارم و به صورتم می چسبانم.
    بوی دستهایت هنوز روی آن است.مامی دور و برم می گردد و
    سرش را به پایم می مالد.خم می شوم و نازش می کنم.در
    اتاق نشیمن همان میز گرد و دو تا مبل سر جایشان قرار دارند.
    تلویزیونت هم هست.همه جا تمیز و مرتب است.
    می گویند خانه آدمهای تنها یا خیلی تمیز است یا خیلی کثیف.
    خانه تو تمیز ترین خانه هاست.تنها چیزی را که نمی توانستی
    عوض کنی،بوی دارو بود...

    خانه بهم ریخته و خالی است،بدون اینکه بهم ریخته و خالی باشد.گرد نازکی روی میز نشسته است.زیر میز مجله ها روی هم ریخته شده اند.یک جعبه شکلات هم کنار آنهاست.دست دراز می کنم که آنرا بردارم،اما نمی توانم.اولین بار که بیش از نیمی از شکلاتهای یک جعبه را گاز زده و سر جایش گذاشتیم همین جا بود،کنار همین میز در همین اتاق.همان روزی که خانم خانم صبحش مرده بود.

    فقط بخاطر تو بود که توانستم خانم خانم را در آخرین
    روزهای حیاتش ببینم و خاطره ای از آغوش گرم آن زن
    بی همتا و غرور انگیز به یادگار داشته باشم.این خاطره را
    به هیچ کس جز تو مدیون نیستم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    انگار به فکر هیچ کس نرسیده بود که من هم حق دارم در آن لحظه های آخر کنارش باشم.به تهران که رسیدم آخرین روزهای عمرش را می گذراند.پیر و شکسته و بیمارتر از آنچه تصور می کردم شده بود.به زحمت می توانستم آن زن بانشاط و سرزنده را در وجود او بازشناسم.حتی نمی توانست از جایش بلند شود.اطرافیانش را بجا نمی آورد.ما را با هم اشتباه می کرد.گاه لحظه هایی پیش می آمد،لحظه هایی زودگذر که چیزی به یاد می آورد.ناگهان چهره اش باز می شد،گویی خاطره ای تاریکی ذهنش را روشن می کرد.در آن لحظه های زودگذر خنده ای به همان شیرینی سابق صورتش را می پوشاند.دستهایش را می گرفتم و تکان می دادم،بلکه بتوانم آگاهیش را نگه دارم.اما جرقه خاموش می شد و او بار دیگر در تاریکی فرو می رفت.نگاهم می کرد،گویی کوشش می کرد مرا بیاد آورد.بعد با خستگی چشمهایش را می بست.تنها کسانی را که کاملاً می شناخت پاپا و رستم بودند.پاپایی که خودش هم پیر و شکسته شده بود و کمتر به اتاق خانم خانم می امد.طاقت دیدن او را در آن حال نداشت.
    بجز خانم خانم و پاپا که دیگر به هیچ چیز خانه کاری نداشت،همه در حال رفت و آمد و انجام کارها بودند. ننه ها،علی خان،آقا وردی،رستم،غلام خان و خاله هایم هر یک به نوبت می آمدند و کارها را انجام می دادند.رستم همه جا بود،انگار به همه کارها می رسید.یک پایش داروخانه پدرم بود و یک پایش خانه پاپا.هرچه می گفتند و می خواستند برای انجامش آماده بود.
    از روز رسیدنم به تهران تا فوت خانم خانم چند روز بیشتر طول نکشید.آخرین روزهایش در سکوتی کامل و خوابی طولانی گذشت.محیط خانه چنان ساکت و سنگین بود که نفس آدم می گرفت.بیش از یکی دو ساعت نمی توانستم آنجا بمانم.به ننه ددری نگاه می کردم و دلم آرزوی غش غش خنده هایش را داشت.اما او نیز لبها بهم فشرده غرق در فکر و مشغول کار بود.
    سرانجام مادربزرگم یک روز صبح در حالی که فقط ننه بزرگه پایین پایش خوابیده بود،زندگی را بدرود گفت و خانه اش را ترک کرد.خانه ای که آن همه سال در آن زندگی کرده،مهمانی ها داده و گلها کاشته بود.خانه ای که از خنده ها و عشقش لبریز بود،هر گوشه اش را آرایش کرده و دوست داشته بود.
    چیزی نگذشته بود که خانه پر از زفت و آمد شد.نمی توانستم باور کنم کسی که بیش از هر کس به آنجا تعلق داشت و یک عمر در آن فرمانروایی کرده و بچه ها و نوه هایش را بزرگ کرده بود،نباشد و عده دیگری همه سعی شان آن باشد که هرچه زودتر او را از آنجا ببرند.
    ننه ها در آشپزخانه حلوا درست می کردند.مادرم و خاله پری از همان صبح لباس سیاه پوشیده و بالای اتاق نشسته بودند و با مهمانهیی که مرتب وارد می شدند سلام و علیک می کردند.شبکه خبر رسانی منظم و سریع کارش را انجام داده بود.
    خاله ماهم چادرش را روی شانه اش انداخته بود و به هزار کار می رسید.غلام خان و رستم هم گوش به فرمان او نزدیکیهایش می چرخیدند.هنوز ظهر نشده بود که چند نفر از ده آمدند که کار خرید و غیره را انجام دهند.
    جنازه را که از خانه می بردند همه زار می زدند.رستم زیر بغل پاپا را گرفته بود و او را بطرف اتو مبیل می برد.پشت پاپا خم بود و به بازوی رستم تکیه داشت.رستم در اتومبیل را برایش باز کرد و کمکش کرد سوار شود.همین که نشست دست رستم را پس زد و با تندی اشاره کرد که در را ببندد.


    بچه که بودیم،می دانستیم زورمان به او نمی رسد.اما آن
    روز چه آسان می توانستی دستش را رها کنی...

    مادرم و خاله پری از آن طرف سوار شدند و کنارش نشستند.من همراه خاله ماهم و غلام خان با اتومبیل آنها رفتم.برادر غلام خان هم با ما بود.خاله ماهم آهسته اشکهایش را با پشت دست پاک می کرد و ساکت بود.غلام خان از توی آیینه نگاهش می کرد اما چیزی نمی گفت.سر خاک گوشه ای ایستاده بودم و به جمعیتی که دور قبر باز جمع شده بودند نگاه می کردم.صدای گریه و شیون توی سرم می پیچید.سرم درد می کرد و از اینکه در میان آن جمع حتی یک قطره اشک نمی توانستم بریزم شرمنده بودم.اما نمی توانستم.رستم گوشه ای ایستاده بود.وقتی دید گیج و سرگردان جدا از دیگران ایستاده ام، به طرفم آمد.گفتم:کاش می شد اینها را ساکت کرد.چرا اینقدر سر و صدا راه انداخته اند؟
    زیر گوشم گفت:با رسم و رسوم اینجا نمی توان درافتاد.کاری نمی توانی بکنی.به خانه که برگشتیم حال بدی داشتم.فکر کردم بهتر است به خانه خودمان بروم.رستم پرسید کجا می روم،سپس کلید خانه اش را از جیب در آورد و گفت:آنجا هم فرقی با اینجا ندارد.بیا برو خانه من،اگر مامی آنجا بود یک کمی غذا بهش بده.من نرسیده ام چیزی برایش بگذارم.
    _دلت برای من می سوزد یا مامی؟
    _هر دو.
    کلید را گرفتم و بی آنکه کسی متوجه شود،رفتم.مامی دم در روی پادری خوابیده بود.مرا که دید فوراً از جا بلند شد و کش و قوسی به خودش داد و منتظر ایستاد تا در را باز کنم.فوراً راه آشپزخانه را در پیش گرفت.برایش غذایی گذاشتم.به اتاق نشیمن رفتم.روی یک صندلی نشستم،صندلی دیگری را پیش کشیدم،پایم را روی آن گذاشتم.سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و اشکهایم سرازیر شد.بعد از آن خوابم برد.از آن خوابهای آرامی که در زندگی فقط گاهی به سراغ آدم می آید.خوابی که وقتی از آن بیدار می شویم انگار زندگی دوباره ای را از سر گرفته ایم.
    نمی دانم چقدر گذشته بود که از صدای تلفن آپارتمان پهلویی بیدار شدم.خواستم بلند شوم و قبل از اینکه غیبتم جلب توجه کند به خانه خانم خانم برگردم.اما با تنبلی روی صندلی راحتی لم دادم،که زنگ آپارتمان را زدند.رستم بود.کفتم:من داشتم می آمدم.
    گفت:فعلاً آنجا خبری نیست.من هم آمده ام یک چایی بخورم.
    _اگر می دانستم درست می کردم.
    در حالیکه می گفت:"الان درست می کنم،کاری ندارد"،به آشپزخانه رفت.
    پرسیدم:مامان سراغ مرا نگرفت؟
    گفت:آن قدر سر همه شلوغ است که...یکی دو بار از پری خانم پرسید تو کجا هستی اما بعد انگار یادش رفت.فعلاً برای یک چای خوردن وقت هست.هنوز شام را نداده اند.
    مامی میومیو کنان دنبالش به آشپزخانه دوید.چای را که روی میز گذاشت گفتم:چه مراسم خسته کننده و پر زحمتی.
    گفت:کاری نمی شود کرد.خانم بزرگ باید احترامش حفظ می شد.
    _مگر احترام آدمها به این چیز هاست؟
    _البته.
    گفتم:نمی توانم باور کنم خانم خانم دیگر نباشد.رفتن آدمها چقدر سخت است.تا آخرین لحظه هم باور نمی کنی که داری از دستشان می دهی.
    در حالی که دستش را روی پشت گربه می کشید،گفت:خانم بزرگ از آن کسانی بود که آدم دلش می خواست برای همیشه زنده می ماندند.
    بلند شد،به اتاق خوابش رفت و با کتابی برگشت.آن را چند بار ورق زد و صفحه ای را که می خواست پیدا کرد و گفت:گوش کن،می گوید:"من نمرده ام.منزل عوض کرده ام.در تو که مرا می بینی و بر من اشک می ریزی زنده می مانم."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جلد کتاب را برگرداندم،اسمش راببینم.گفتم:اما کافی نیست.

    _چاره ای نیست.
    _دیدن ناتوانی کسی که روزی برایمان مثل قهرمان بود،دردناک ترین حادثه زندگی است.در جعبه شکلاتی را که برایش آورده بودم باز کرد،جلوی من گرفت.یکی برداشتم،خودش هم یکی برداشت.گوشه شکلات را گاز زدم،دوست نداشتم.شکلات را سر جایش گذاشتم و یکی دیگر برداشتم.رستم شکلاتش را خورد و یکی دیگر برداشت،گوشه اش را گاز زد و شکلات گاز زده را سر جایش گذاشت.
    مامی کنار پایش خوابیده بود و او گاهی دستی روی سرش می کشید.چایمان را که خوردیم به ساعتش نگاه کرد.وقت شام بود،بلند شدیم.در جعبه شکلات را که بیش از نیمی از آن را دندان زده و سر جایش گذاشته بودیم بستم و گفتم:همه شکلاتها را دندان زده ایم.
    خندید و گفت:چه عیبی دارد.
    جهان نمی تواند بفهمد که هیچ جعبه شکلاتی را در خانه باز نمی کنم.اگر در مهمانی کسی شکلات تعارفم کند،او خنده ای می کند و می گوید:شوریده شکلاتهای توی جعبه را دوست ندارد.زن من فقط شکلاتهای بسته نشده را،شکلاتهای آزاد را دوست دارد.
    آخ،آزاد،آزاد...نمی دانم کدام یک از ما مفهوم آزادی را درک می کنیم؟

    دفعه بعد که برایت شکلات آوردم ،با خنده گفتی:

    بازرسی شده اند...

    گفتم:آن شب اصلاً حواسمان نبود داریم چکار می کنیم.
    _خب،چه عیبی دارد آدم حواسش نباشد؟بد که نیست.
    _بد نیست؟کجایش خوب است؟اگر خوب بود پس چرا فراموش نکرده ای؟
    _من خوبی و بدی در آن نمی بینم.تازه چرا فکر نمی کنی برای خوبی اش بوده که فراموش نکرده ام.
    _بیشتر از خوب بودن غیر عادی بودنش بود،یک بازی ممنوع.برای همین هم یاد تو مانده هم من و در جای دیگری هم ممکن نبود از ما سر بزند.
    انگار از این بحث لذت می برد،گفت:خوب و بد کارها را چه کسی تعیین می کند؟
    _اجتماع،خانواده.اجتماع همیشه به یک چهارچوب از قبل شکل گرفته وابسته است و آن را به عنوان اخلاق و قانون به جامعه تحمیل می کند.
    _و آدمها هم تا آنجا که بتوانند آنرا می شکنند.
    _تقریباً،نه صد در صد.
    _گاز زدن شکلات در کجا قرار می گیرد؟
    _راستش نمی دانم.فقط می دانم برای من یک جور آزادی بود،رهایی در یک جعبه شکلات آن هم در خانه تو.
    _و ما فکر می کردیم این چهارچوبها را با گاز زدن شکلات شکسته ایم.
    گفتم:آره.
    _آن هم دور از چشم دیگران.
    _برای شکستن چیزهای دست و پاگیر نمی دانم چه چیزی لازم است.بعصی ها می گویند عشق،اما من در این هم شک دارم.
    گفت:اگر عشق کافی نیست،پس به چه درد می خورد؟
    گفتم:شاید به این درد که آدم را رنج بدهد.
    گفت:یا اینکه آدم را به بند بکشد.
    _شاید...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صدای پنجه ای که به در می خورد،از جا بلند شد و در حالی که بطرف در می رفت،گفت:این مامی است،پشت در مانده.
    _الان که اینجا بود.
    در را باز نکرده گربه پرید تو.به دور و برش نگاهی کرد و آمد و پوزه اش را به گوشه میز مالید.گفت:مامی هم مثل توست؛خیلی وابسته به آزادی اش است.صد دفعه می آید و می رود.هیچ دری را نمی توان به رویش بست.
    گربه را صدا کردم.با بی اعتنایی نگاهی به من انداخت.یک قدم به طرفم آمد اما نگاهش به رستم بود. گفتم:برای همین من اینقدر دوستش دارم.
    _شاید برای همین پیش من مانده.و به گربه که بلند بلند خرخر می کرد و خودش را به پای او می مالید،نگاه کرد.
    گفتم:لوسی را یادت می آید؟چه گربه پر افاده ای بود.آرزو به دل ما مانده بود که یک دفعه بغلش کنیم.چقدر خانم خانم دوستش داشت.
    _لوسی یکی از خوشگلترین گربه هایی بود که دیده ام.
    _این مامی هم دست کمی از او ندارد.دست کم می شود بغلش کرد.
    _مامی به خوشگلی لوسی نیست،اما خوش اخلاق است.
    گفتم:مثل مسیو خان.یادت هست چه قاه قاهی می خندید؟
    _یعنی مامی هم اگر می توانست بخندد مثل مسیو خان می خندید؟
    _میدانستی که دوستی تو با لوسی ما بچه ها را خیلی حرص می داد؟همه به تو حسادت می کردیم.
    _در عوض مامی تا دلت بخواهد بی رودرواسی است.هر که نازش کند،می رود بغلش.
    _ندزدندش؟
    _مامی را همه می شناسند.آن قدرها هم بی وفا نیست که بگذارد کسی ببردش.
    در اتاق خواب،تخت کوچک چوبی اش کنار دیوار قرار دارد.روی میز کنار تخت یک چراغ و رادیو ضبط صوتش است.مامی به کنار تخت می آید و دستهایش را لبه تخت می گذارد.لحظه ای مرا نگاه می کند و روی تخت می پرد و خودش را گوشه ای که احتمالاً همیشه می خوابیده جابجا می کند.نواری را که در ضبط صوت است در می آورم.باید سونات مهتاب باشد،همان نوار قدیمی خودمان.نوار دیگری است که آن را نمی شناسم.ضبط صوت اما نو است.


    به دور و بر اتاق نگاه می کنم.تنها باری که به اتاق خوابت
    آمدم،تازه قفسه های کتابت را درست کرده بودی و
    می خواستی آنها را نشانم بدهی...

    قفسه ها از کتاب خالی است.کنار دیوار چند جعبه مقوایی قرار دارد که کتابها را تویش ریخته اند.کتابهای خودش،کتابهایی که من برایش خریده بودم.آنها را زیر و رو می کنم."ژان کریستف" در چهار جلد با نوشته شانزده سالگی ام:بزرگترین کتاب قهرمانی جهان،تقدیم به بهترین پهلوان دنیا.کنارش کتاب"زندگانی بتهوون" در صفحه اول آن نوشته ام:بزرگترین هنرمند جهان و بهترین قصه گوی ابرها.
    به قفسه های خالی که یکی دو کتاب این گوشه و آن گوشه افتاده نگاه می کنم.برهوتی است که هیچ چیز را القا نمی کند.مدتها نگاه خالی و متعجبم به آن دوخته می شود.
    سرمای غیر منتظره ای روی مهره پشتم می دود.دستهایم را به دورم حلقه می کنم.

    گوشه دیگر کمد لباسهایت است.دلم می خواهد در آن را
    باز کنم،اما نمی توانم.
    می ترسم به دنیایی وارد شوم که برایم نا آشناست.به در
    کمد تکیه می دهم و آهسته سر می خورم و روی زمین
    می نشینم.همه جا بوی دوا می دهد.
    از بوی دوا حالت بهم می خورد و حالا این بو با همه جانت
    درآمیخته است...

    مامی گوشه تخت گرد شده و دستش را طوری روی چشمهایش گذاشته است که فقط نیمی از آنها را پوشانده است و با نیمه دیگر حرکات مرا زیر نظر دارد.کتابی را از لابلای کتابها درمی آورم و به تصادف ورق می زنم.زیر جمله ای خط کشیده است.بقیه آن را ورق می زنم و جمله های خط کشیده را می خوانم.نمی دانم خطها به کدام یک از ما تعلق دارد.هر دو زیر جمله هایی که دوست داشتیم،خط می کشیدیم.هر چه دقت می کنم،تفاوتی پیدا نمی کنم.نمی دانم کدام مال او و کدام مال من است.
    کتابها را یکی یکی برمی دارم و ورق می زنم.کتاب "رابینسون کروزو" اثر "دانیل دوفو" را ته یک جعبه پیدا می کنم.از روی جلدش آنرا می شناسم.کتاب مورد علاقه اش بود.من برایش خریده بودم.او چندین بار و من یک بار آنرا خوانده بودم.داستانی که هرگز جذابیتش را برایمان از دست نداد.صفحه های کتاب زرد رنگ شده و گوشه هایش برگشته و اثر انگشتهایمان در هر ورقش پیداست.
    می توانم نفسهایمان را در میان آن حس کنم.یک بار به او گفتم کتابهای کهنه را به کتابهای نو ترجیح می دهم.هم خواندنش راحت تر است و هم اینکه یک جور زندگی همراهشان است که آدم حس می کند.
    در جوابم خندید وگفت:خدا را شکر کتابهای ما همه قدیمی و کهنه هستند و هر که ببیند فکر می کند از کتابخانه عمومی دزدیده ایم.
    کتاب را ورق می زنم،جابه جا جمله هایی از آن را می خوانم.ناگهان در گوشه صفحه ای چشمم به جمله ای می افتد که با دست نوشته است.می خوانم و نمی فهمم.می خوانم و قلبم می خواهد بایستد.می خوانم،می خوانم،می خوانم و باور نمی کنم.دستهایم یخ کرده اند و تنم داغ شده.انگار هیچ حسی ندارم، اما سنگینی کوه را روی تنم حس می کنم و حس می کنم یک مشت شن توی چشمهایم می جوشد و اشک از هر گوشه اش بیرون می ریزد.به زحمت می توانم باز نگهش دارم.کتاب از دامنم سر می خورد و به زمین می افتد.هزار سال طول می کشد تا خم شوم،برش می دارم و به سینه ام می چسبانم.
    مامی از جا می پرد و نیم خیز می شود.دستم را زیر شکمش می اندازم،بغلش می کنم و صورتم را توی تن گرمش فرو می برم.خرخر هایش قطع و وصل می شود.نمی داند بماند یا نه،سعی می کند از بغلم درآید.می گذارم سر جایش.چرخی می زند،نگاهی به من می اندازد،سرش را توی سینه اش فرو می برد.هنوز خرخر هایش بریده است.کتاب را باز می کنم.صفحه سی و هفت،گوشه چپ پایین صفحه،خط خودش است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صدای نفسهای بلند مامی توی اتاق پیچیده.کنار او لبه تخت زانو می زنم.سرش را بلند می کند و خمیازه ای طولانی می کشد.او اینک تنها نفس زنده این اتاق است و ظاهراً از نبود کتاب و بتهوون دغدغه ای ندارد.نازش می کنم و او آهسته خرخر می کند.
    هیچ گربه ای به اندازه مامی برای من خرخر نکرده است.رستم می گفت:گربه بی خیال و خوش اخلاقی است.مرده این است که نازش کنند.
    گفتم:خیلی هم بی خیال نیست.به نظر من خرخر او یک جور حس انسانی است.
    خندید و گفت:هر چه شما بفرمایید.
    بعد اضافه کرد:البته به حق چیزهای نشنیده.
    از زیر چشم به جهان نگاه می کنم.سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمهایش را بسته است.نمی دانم خواب است یا بیدار.
    تنها چیزی که نمی توانم به او ببخشم این است که
    نمی توانم از تو با او حرف بزنم...

    جهان بسیاری از کارهای مرا نمی تواند بپذیرد.عقایدی دارد دور شده از دنیای من.می گوید از اینکه هرگز از خاطراتم چیزی نمی گویم سردرنمی آورد.
    می گویم:خاطره ها مانند اتاقهایی است که دورانهای مختلف زندگیمان را در آن گذرانده ایم.در هر چیزی نشان از وقت و زندگیمان وجود دارد.
    به دور و برم نگاه می کنم؛همه جا پر از روزهایم است.پرده های دوخته شده،پنجره های تمیز،رومیزی اتو شده،گلهای توی باغچه،هر یک روزی و ساعتی از زندگیم را در خود دارند.ساعتها و روزهایی که برای همیشه از دستشان داده ام و هرگز نمی توانم پسشان بگیرم.
    تو در همه این خاطرات جا داری.لابلای پرده ها،در یکایک
    برگها و گلهای باغچه،حتی روی رومیزی صاف اتو کشیده ام
    جای تو هست.از پنجره که به حیاط نگاه می کنم تو در
    تمیزی شیشه ها نشسته ای...

    جهان با این گوشه از دنیای من بیگانه است و نمی تواند آن را بپذیرد.انگار در زندگیش هیچ خاطره ای که آنقدر برایش عزیز باشد که نخواهد آنرا باکسی درمیان بگذارد،وجود ندارد.
    می گوید:خاطره ها یعنی گذشته،وگذشته را باید فراموش کرد.یادآوری گذشته وقت تلف کردن است.
    می گوید که من خواب زده و رویایی ام.در لحن گفته اش سرزنشی احساس می کنم.می گوید زنها در دنیای خواب و خیال زندگی می کنند.تصور می کند من بیش از دیگران به این مرض مبتلا هستم.
    از خونسردی مطلق یا به قول خودش از بی تفاوتی مطلق من دلخور می شود.نمی توانم درک کنم که انسان چطور زمانی کسی را بیش از جانش دوست داشته باشد و نتواند بدون او زندگی و خوشبختی را باور کند؛بعد روزی به زحمت بتواند آنهمه شیفتگی را بخاطر بیاورد.نگاهش می کنم و می اندیشم اگر عشق همچون مه بخار شده و آرام و بی سر و صدا محو شده است،چه چیزی جای آنرا گرفت؟این که هنوز هم دوستش دارم چه شکلی از عشق است و چرا هزار علامت سؤال به دنبال دارد؟
    چشمهایش را باز می کند،گویی سنگینی نگاه مرا حس می کند.آهی می کشد و می گوید:شوریده، شوریده، شوریده.
    انگار می گوید:آن دختر شوریده مدرسه ای که دلش آرام و قرار نداشت،کجاست؟
    من او را گم نکرده ام،نمی توانم به یادش بیاورم.
    می دانم از او رهایی ندارم.تنها کاری که از دستم بر می آید،فدا کردن عشق است.عشق می تواند در رویا باشد و در خواب و خیال به زندگی ادامه دهد.
    از اینکه نمی توانستم از تو با او حرف بزنم،خوشحالم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خانه پاپا و خانم خانم پر از مهمان بود.مراسم شام زمانی دراز و انگار تمام نشدنی ادامه یافت.هیچ کس عجله ای برای رفتن نشان نمی داد.فقط پاپا به اتاقش رفته و برای شام هم بیرون نیامد.گفته بود غذا هم برایش نبرند و کاری به کارش نداشته باشند.احتمالاً در خلوت به ستاره اش فکر می کرد،به زندگیشان،به قهر و آشتی هایشان.دلم می خواست پهلویش می رفتم و به او می گفتم آیا می داند چرا اسم دخترم را ستاره گذاشته ام.بی گمان می دانست.خانم خانم حتماً به او گفته بود.تا سالهای آخر همدلی و همزبانی یگانه ای را که با یکدیگر داشتند،حفظ کرده بودند.پاپا همیشه نزدیک خانم خانم می نشست و با هم که حرف می زدند،سرش را بسوی او نزدیک می کرد،دستش را آهسته روی خواب قالی می کشید و به تایید سرش را تکان می داد.در اینطور وقتها آنقدر آهسته حرف می زدند که کسی چیزی نمی شنید.اما همه می دانستند که اسرار همه نزد آن دو است.
    روز بعد که او را دیدم،تنهاترین مرد دنیا شده بود.جرأت نکردم خلوتش را بهم بزنم.انگار در دنیا را به روی خودش بسته بود.دیگر به کسی نگاه نمی کرد.شکننده شده بود.یک باره همه ابهتش را از دست داده بود.نمی دانستم چقدر می تواند دوام بیاورد؛یک سال،دو سال،نمی دانستم.اما پاپا تحملش به یک سال هم نکشید،شش هفت ماه بعد از خانم خانم از دنیا رفت.
    آخر شب بود که خانه نسبتاً خلوت شد.البته عده ای مانده بودند که هر یکی دو نفر در اتاقی خوابیدند. خاله پری و مادرم در اتاق خانم خانم خوابیدند.ننه ددری و ننه بزرگه سرگرم آخرین جمع و جورها بودند.من و خاله ماهم در اتاق کوچک نزدیک آشپزخانه نشسته بودیم.ننه ددری گفته بود همانجا برایمان رختخواب می اندازد.غلام خان قبل از اینکه برود،دم در اتاق سرک کشید.
    خاله ام گفت:تو برو خانه.من این جا هستم.همین جا می خوابم.
    غلام خان گفت:صبح می آیم.در حالی که چشمکی به من می زد اضافه کرد:شما هم زیاد حرف نزنید و بخوابید.امروز همه از خستگی از پا افتاده ایم.
    گفتم:این گریه و زاری ها بیشتر از همه آدم را خسته می کند.معلوم نیست برای چه اینطور شیون می کردند.خود ما که ساکت بودیم.خانم خانم خودش به این چیزها اعتقاد نداشت.تازه اینها خیلی هم خودی نبودند.
    خاله ماهم آهی کشید و چادرش را بیشتر دورش پیچید.غلام خان گفت:خب این رسم زندگی است.چاره ای نیست.
    ننه بزرگه با یک سینی چای آمد و آن را جلوی غلام خان گرفت.غلام خان در حالی که استکانی برمی داشت،گفت:اینها رسم و رسوم ماست دخترم.
    گفتم:بهتر نبود مراسمش با آرامش برگزار می شد؟اینهمه شلوغی و سر و صدا...
    می خواستم بگوبم دلم می خواست نوار آهنگی را که دوست داشت،می گذاشتم،اما دیدم جای این حرفها نیست.
    خاله ماه گفت:مرگ به موقع سعادت است.البته مادر آدم هزار سال هم که عمر کند باز از دست دادنش سخت است.
    غلام خان گفت:سختی اش برای این است که مرگ را برای ما بصورت فاجعه درآورده اند که خودش یک فاجعه است.
    رستم که به کنار در آشپزخانه تکیه داده بود،گفت:گریه و زاری آنها برای خانم بزرگ قدر و منزلت بود.برای اینکه نگویند کسی را نداشت که برایش گریه کند.بعضی ها هم برای دل خودشان گریه می کردندفرصتی اس که هر کس می خواهد یک دل سیر گریه کند،چون کسی نمی پرسد چرا گریه می کنی؟
    غلام خان تک خنده ای کرد:این را می گویند یک دل سیر و بی دردسر گریه کردن.
    گفتم:نمی شود این رسمهای کهنه را دور ریخت؟
    غلام خان گفت:به این راحتی ها هم که نیست...
    گفتم:بالاخره باید از یک جایی شروع کرد.پس چه وقت باید معیار قضاوتمان آگاهی مان باشد نه آداب و رسوم کهنه شده؟آنجا مردم مرگ را به صورتی ساده قبول کرده اند و مراسم به خاک سپاری شان بی سر و صدا و ساده است.حتی لباس سیاه هم نمی پوشند و رنگ لباس هیچ ربطی به اندوهشان ندارد.
    سکوتی برقرار شد.حس می کردم این طرف مرز آن سرزمین بی نام مابین کشورها ایستاده ام.سرزمینی که دیگر گذشتن از آن را از یاد برده بودم و نمی دانستم چطور می توان از آن گذر کرد.
    خاله ماهم گفت:آخر همه رسوم قدیمی که بد و دورریختنی نیست.خیلی از رسمها به آدم کمک می کند تا ناراحتی ها را تحمل کند؛مثلاً همین رسم عزاداری ما.تحمل مرگ در تنهایی خیلی سخت است.اینها بخاطر زنده هاست.
    ستاره گفت:کریسمس که پهلویتان بودم.این عید دیگر چیست؟
    فریادم را فرو می دهم و می گویم:این عید همان عید است که ما در کشورمان هزار سال استجشن گرفته ایم.درست مثل همه کشورها و همه آدمهای دنیا که به جایی وابسته اند.
    پوزخندی می زند:خوب است خودت هم می گویی هزاران سال پیش.این مراسم برای من جالب نیست. چطور نمی توانی در دنیای متمدن غرب و در عصر فضا دست از این عادتها برداری و همچنان به این آداب وابسته ای؟
    غلام خان گفت:آگاه بودن به موقعیت اجتماع و اعتقادات جامعه به آدم کمک می کند که راحت تر قبولشان کند.
    _حتی آنها که دست و پاگیر است؟
    _حتی آنها که دست و پاگیر است.
    آخرین جرعه چایش را سرکشید و گفت:من دیگر باید بروم.
    خاله ماهم بلند شد که تا دم در همراه او برود.
    مامی در حالی که دهانش را می لیسید از آشپزخانه بیرون آمد.معلوم بود که غذای خوبی از ننه ها گرفته.به دور و برش نگاه کرد،آمد کنار رستم و خودش را به پای او مالید.رستم روی پله راهرو نشست. رفتم کنارش نشستم.به آسمان نگاه کردم؛یک لایه ابر نازک و رشته رشته آسمان را پوشانده بود. گفتم:این ابرها هیچ داستانی ندارند.
    گفت:امشب داستانی ندارند.وگرنه هیچ ابری بدون داستان نیست.

    تو ابرهای یک تکه و بزرگی را که بنظر من به هیچ چیز

    شبیه نبودند،به یک فرش بزرگ که می شود رویش رنگ

    پاشید و گل و گیاه کشید،تشبیه می کردی و گویی هیچ

    وقت ذهنت از تصورات گوناگون و داستانهای متفاوت کمبودی

    پیدا نمی کرد...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    گفتم:هر وقت به ابرها نگاه می کنم،یاد خنده هایمان می افتم که انگار از آسمان سرازیر می شدند.
    دستهایش را از هم باز کرد،سرش را کج گرفت و گفت:این طوری مثل هواپیما چرخ می زدیم.
    _چقدر زمین می خوردیم و زانوها و مچ دستهایمان همیشه پر از زخم بود.
    مچ دستم را نگاه می کنم و می گویم:هنوز جای بعضی از آنها مانده.
    دستش را کنار دست من می آورد.رنگ پوستمان یکی است.همیشه فکر می کردم او از من سیاه تر است.مثل اینکه رنگ پوست باید رابطه ای با فقر و موقعیت اجتماعی داشته باشد.اگر هم اینطور باشد، رنگ پوست او و من به طرز شگفت انگیزی یکی بود.
    بدون اینکه چیزی بگویم به دستش نگاه می کنم؛بی آنکه حتی آنرا لمس کنم.
    می گویم:جایی که زندگی می کنم ابرهایش نه قصه ای دارد نه پایانی.آدم آنقدر حسرت آفتاب را می خورد که گاهی فکر می کند آنرا از یاد برده.راستی،چند سال است که دیگر روی این پله ننشستیم؟
    سینه اش را صاف می کند و می گوید:این اولین چیزی است که از این خانه به یادم مانده.
    _من اینجا بودم.یادم هست.
    _من فقط این پله را یادم هست و مرگ مادرم و این که دلم می خواست برمی گشتم پیش عزیزم.
    _من آن روز اینجا بودم.
    چشمهایم را که ببندم،می توانم آن بچه کوچک را با موهای سیاه و فرفری که صورتش به زحمت پیدا بود،ببینم.
    می گوید:من کسی را نمی دیدم.می ترسیدم سرم را بلند کنم.فقط لوسی را یادم هست.تو را بعداً دیدم که می خواستی او را ناز کنی.
    _و تو دستت را روی دست من گذاشتی تا او فرار نکند.

    نمی دانم حاضرم چه چیز را بدهم تا بار دیگر سنگینی آن

    دست کوچک و عزیز را روی دستم حس کنم. نمی دانم.

    نمی دانم...


    گفت:آن روزها فقط دلم می خواست مادرم زنده بود.دلم می خواست پهلوی خواهرم می ماندم.
    _بزرگترها خیلی بی رحمند.فکر نمی کنند یک بچه هم احساس داشته باشد.
    می گوید:من آن روزها معنی مرگ را نمی فهمیدم.نمی دانستم چرا دیگر مادرم در خانه نیست.نمی دانستم او را کجا برده اند.با عزیزم که سر خاکش می رفتیم،نمی فهمیدم چرا او را زیر خاک گذاشته اند.بیچاره عزیزم هم نمی دانست چه جوابی به من بدهد.فقط می گفت:هیس،خواست خدا بوده.
    _این جوابی است که آنها هم که مثلاً دنیا دیده و درس خوانده هستند، به ما می دهند.هر جا از جواب می مانند پای خدا را پیش می کشند.
    تک خنده ای کرد و گفت:من هم به عزیزم گفتم:چرا خدا این کار را کرده.خدا کار خیلی بدی کرده و من دیگر او را دوست ندارم.عزیزم انگشتهایش را از هم باز کرد . چند بار به دهانش برد و آنرا گاز گرفت و تف تف کرد و اسغفرالله گفت و تشرم زد که:بچه این حرفها گناه دارد.توبه کن،توبه کن.
    _توبه کردی؟
    _معنی آنرا نمی فهمیدم.فکر می کردم یک چیزی است مثل همان وضویی که می گیرد.
    _همان وقت بود که پاپا تو را آورد.
    _این جا هرشب آن قدر گریه می کردم تا خوابم می برد.خواب او را می دیدم.خواب می دیدم که می گفت باید مواظب خواهرم باشم و بروم پهلوی او.وقتی به ننه ددری می گفتم که خواب مادرم را دیده ام،یا می گفتم خواب عزیزم را دیده ام که می خواهد بروم پهلویش،می گفت:این حرفها را نزن،آقا بزرگ عصبانی می شود.
    یاد پاپا افتادم که دست او را وقت سوار شدن به اتومبیل کنار زد.می گویم:پاپا برای عصبانی شدن دلیل لازم ندارد.
    نفس بلندی می کشد و می گوید:همه اش ترس است.
    _همه مان با ترس بزرگ شده ایم.این چیزها را که کسی به آدم یاد نمی دهد.نه توی مدرسه،نه توی کتابها،نه آدم بزرگها.یک کلمه راست نمی گویند؛همه اش هیس،هیس.تا اینکه آدم خودش یک روز بفهمد. تازه اگر بفهمد.
    _مثل اخبار.
    _اخبار؟
    می گوید:اگر بخواهی از اوضاع دنیا سردربیاوری،فایده ای ندارد که اخبار روز را بخوانی.کسی در آن حرف سرراستی نمی زند.اگر بخواهی چیزی بفهمی،باید اخبار چند هفته پیش را بخوانی.برای فهمیدن جهان همیشه باید اخبار ماه پیش را خواند.

    از این همه عاقل بودنت حظ می کنم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    می گوید:آن روزها هر چه از مرگ می دانستم از ننه ددری بود.
    _ددری؟
    _خیلی مواظبم بود.اگر او نبود،هر طور شده بود برمی گشتم ده.حتی اگر شده فرار می کردم.
    رستم در اتاق کوچکی که کنار اتاق ننه ددری و آقاوردی بود،می خوابید.به من گفته بود که بعضی شبها ننه ددری به اتاق او می آید،گوشه ای می نشیند و چادرش را دور خودش می پیچد و آهسته گریه می کند.
    می گفت:اولین دفعه که آمد،خیلی ترسیدم.نمی دانستم چکار کنم.فکر می کرد من خوابم.اما من بلند شدم و رفتم و گوشه چادرش را کشیدم.جا خورد.بعد تند تند اشکهایش را با گوشه چادرش پاک کرد.رفتم توی بغلش و او مرا توی چادرش پیچید تا خوابم برد.بعضی شبها هم از اتاقشان صدای ناله او را می شنیدم.مثل اینکه در خواب گریه می کرد.صدای آقاوردی را هم می شنیدم.اما نمی فهمیدم چه می گویند.هر شب منتظرش بودم.اما او می آمد که برای بچه اش گریه کند.آن وقت نمی فهمیدم،می ترسیدم.
    به یاد آن روز افتادم که پاپا خانم خانم را بوسید و من هیچ وقت به او نگفته بودم،می ترسیدم.
    می گویم:وقتی خانم خانم می گفت:از ددری بیخیال تر کسی را ندیده ام،باید بهش می گفتیم.
    ـمگر جرأتش را داشتیم.
    می گویم:وقتی غش غش می خندد،آدم سردرگم می شود که گریه اش را باور کند یا خنده هایش را یا گفته خانم خانم را.
    ـباز هم خدا را شکر که ددری بود.او مرگ را هم با خنده هایش قابل تحمل می کند.
    ـنمی دانی این روزها چقدر دلم برای غش غش خنده اش تنگ شده.
    ـمی خواهی صدایش کنم؟کافی است ببیند اینجا نشسته ایم.
    ـاین روزها خیلی توی هم بود.
    ـخانم بزرگ را خیلی دوست داشت.
    ـچه کسی خانم خانم را دوست نداشت؟
    از جا بلند شد.بطرف آشپزخانه رفت و ننه ددری را صدا کرد و پرسید که هنوز چای دارد و می تواند یک استکان دیگر به ما بدهد؟
    ننه ددری گفت:اما هنوز استکان قبلی را خالی نکرده ای که.
    از آشپزخانه سرک کشید.وقتی دید ما کنار هم روی پله نشسته ایم،گفت:وا،خاک به سرم.چرا توی تاریکی روی پله نشسته اید؟
    اولین غش خنده اش را سر نداده بود که ننه بزرگه از توی آشپزخانه ساکتش کرد و او خنده اش را فرو خورد و گفت:الساعه چای می آورم.خدا را شکر که سماور همیشه می جوشد.اما شما هم اینجا ننشینید.رستم برای اینکه به حرفش بیاورد گفت:چرا،اگر بنشینیم چه می شود؟
    دستش را جلوی دهانش برد و گفت:برایتان حرف درمی آورند.
    و به اتاقی که مادرم و خاله پری خوابیده بودند،نگاه کرد.بعد هم دستش را تکان داد و گفت:خوابند.دنیا را آب ببرد،آنها را خواب می برد.محبوب خانم خیلی خسته بود.پری خانم هم چشمش دیگر بنده خدا باز نمی شد.
    آه کشان به آشپزخانه برگشت.
    سینی چای را که جلوی من گرفت،گفتم:ننه ددری،چرا برای خودت نیاوردی؟
    ـخانم شورا،اگر چای بخورم که تا حالا یک سماور خورده ام،دیگر شب تا صبح باید بیدار بمانم.
    ننه بزرگه از همان جا گفت:آره،شب تا صبح پشت چشمهایت باز می ماند.
    ننه ددری دستش را تکان داد که یعنی محلش نگذار و آهسته گفت:این یک چای را هم نمی تواند به من ببیند.از صبح تا حالا قوت از گلویم پایین نرفته.اصلاً اشتها ندارم.
    ننه بزرگه گفت:نترس،فردا اشتهایت باز می شود.
    ننه ددری بجای جواب آهی کشید که دنباله آنرا ننه بزرگه از توی آشپزخانه ادامه داد.بعد گفت:بروم جای شما و خاله خانم را بیندازم.بنده خدا هم امروز همه اش سرپا بوده.
    گفتم:حالا دیر نمی شود.برو یک چای برای خودت بریز.نه،بیا بنشین،من می روم برایت چای می آورم.
    گفت:وا،ننه فدات شوم،خودم می آورم.
    ننه بزرگه یک استکان چای از آشپزخانه به طرف او دراز کرد:بیا،این هم چای.
    یک پله پایین تر از ما نشست و در حالی که به من نگاه می کرد،به رستم اشاره کرد:خانم شورا،نمی گذارد برایش زن بگیرم.شما نصیحتش کن.الان اگر زن گرفته بود،بچه اش مدرسه می رفت.
    رستم گفت:حالا وقت این حرفها نیست ننه ددری جان.
    ننه ددری آهی کشید وگفت:خودم بزرگت کرده ام.آرزو دارم.
    ننه بزرگه که آمده بود و کنار در آشپزخانه نشسته بود،گفت:ددری،پاشو پاشو.دوباره شروع نکن.او بخواهد زن بگیرد...
    ننه ددری حرف ننه بزرگه را قطع کرد و زیر لبی گفت:گاسم مرد نیست.
    رستم هم آهسته گفت:امتحانش مجانی است.
    ننه بزرگه گفت:بسه ددری.توی یک همچین شبی.
    ننه ددری آهی کشید،در حالی که از جا بلند می شد با چادرش چشمهایش را مالید و گفت:قربون خانم بزرگ بروم که چقدر جایش خالی است.الان پیش فرشته هاست،خوش به سعادتش.
    رستم در حالی که با نگاهش او را دنبال می کرد،گفت:می دانی چند وقت پیش خانم بزرگ به من چی گفت؟
    ـ هان؟
    ـ یک روز که حالش بهتر بود و فقط من پهلویش بودم،گفت:تو و شورا بچه که بودید یک چیزی می گفتید،از ابرها حرف می زدید.روی تخت می خوابیدید و به آسمان نگاه می کردید و می خندیدید.قضیه چه بود؟وقتی برایش گفتم،خنده ای کرد و سرش را بطرف پنجره چرخاند و گفت:کاش حالا هم میشد ببینم روی تخت دراز کشیده اید و به آسمان نگاه می کنید و می خندید.معلوم بود دلش برای تو خیلی تنگ شده.گفتم:دلتان می خواهد به شورا تلفن کنم تا بیاید؟آهی کشید و چیزی نگفت.همان وقت بود که به تو تلفن کردم.یک بار دیگر هم پرسید:امروز ابرها را در آسمان دیدی؟چه شکلی بودند؟گفتم:نه خانم بزرگ، من خیلی وقت است برای ابرها قصه نگفتم.باز آهی کشید وچشمهایش را بست.
    اشک روی صورتم می غلتد؛رودخانه ای روان،آرام و بی صدا.
    برمی گردد و آهسته دستش را دور شانه ام می اندازد و زیر لب می گوید:معلوم می شود که خیلی هم از ما غافل نبود.

    کاش هیچوقت بزرگ نمی شدیم.کاش هرگز به سنی

    نمی رسیدم که عاشق شوم و همه چیز را بگذارم و بروم

    و نگاهم همیشه به پشت سرم باشد و ذهنم با آنها که

    بجا گذاشته بودم.چه خوب بود اگر همیشه بچه می ماندیم؛

    با هم دور حیاط می دویدیم و غم چیزی را نمی خوردیم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دوباره به آسمان نگاه کردم؛ابرها کم و کمتر شده بودند.آسمان صاف بود و رنگی از مهتاب وسط شب هنوز روشنش می کرد؛همچون هزاران رودخانه نقره ای که از هر گوشه روان باشد.
    گفتم:ببین آسمان چه صاف است.همه ابرها رفته اند و به قول تو کسی خانه نیست.
    دنبال نگاهم را گرفت و گفت:درست است،امشب کسی خانه نیست.
    اضافه کرد:هر وقت آسمان را اینطوری می بینم فکر می کنم آیا بتهوون برای این آسمان مهتاب را نوشته یا به هر جا که روی آسمان همین رنگ است؟
    دستش را از دور شانه ام برداشته بود.
    گفتم:همه جا آسمان همین رنگ است.یک ذره هم فرق ندارد.این را از من که همه آسمانها را دیده ام؛ حتی آسمان بتهوون را،قبول کن.
    می گوید:بتهوون برایمان خیلی سنگین بود.
    ـ بتهوون یک دنیاست.سبکی و سنگینی ندارد؛مثل حافظ،برای همه هست.برای هرکسی یک طوری.
    می گوید:برای من خیلی سنگین بود،جرأتش را نداشتم.
    ـ جوانی مان بود که کمکمان می کرد.
    ـ و تو که دسترسی به این جور چیزها داشتی.
    ـ یادت هست که می گفتی می شود مریض ها را با موسیقی شفا داد؟
    ـ هنوز همین اعتقاد را دارم.اما اینجا این حرفها خریدار ندارد.
    ـ می دانی که در این باره تحقیقاتی شده؟بچه هایی را که مشکل رفتاری دارند،با موسیقی درمان می کننددر یک برنامه تلویزیونی دیدم.کاشکی آنرا برایت ضبط می کردم.
    ـ پس حرف من پر بیجا نبوده.
    ـ هیچوقت حرفهایت بیجا نبوده.چطور شده این قدر خودت را دست کم می گیری؟
    مردی جوان از راهروی قطار می گذرد.دنبال جا می گردد و به صندلی ها نگاه می کند.از کنار ما می گذرد. موهای سیاه فرخورده و پرپشتی دارد.اگر چشمهایش را می دیدم،می توانستم بگویم ایرانی است یا نه. در آسیایی بودنش شک ندارم.بی آنکه برگردم و نگاهش کنم،ذهنم را با خود می برد.سر و وضعش به آدمهای تحصیل کرده می ماند.احتمالاً شغل مناسب و زندگی خوبی دارد.
    رستم همه امکانات را برای یک زندگی خوب و موفق داشت.امکاناتی که آدمهای دور و برش هر طور که ممکن بود سعی می کردند مانع از به ثمر رسیدن استعدادش شوند.مسلماً نابغه نبود.اما هوش و استعدادی در حد من و برادرها و پسرخاله هایم داشت؛خودش هم می دانست.اگر در خانواده ای متفاوت به دنیا آمده بود،می توانست برای خودش کسی شود.پدرم مانند پاپا عقیده داشت که اگر از دیپلم بالاتر برود یا اگر پیراهنش دو تا بشود،دیگر سرش به آنها و خدمت به آنها فرود نمی آید.پاپا با مدرسه رفتنش مخالف بود؛پدرم با دیپلم گرفتنش.
    خاله ماهم وقتی به مادرم پیغام داده و بفهمی نفهمی تهدید کرده بود که اگر نگذارد رستم درسش را بخواند به بهداری خبر خواهد داد.
    می گوید:خواهرم بچه هایش را می زد.هر چه هم می گفتم فایده نداشت.نمی دانم دست بزن را از کی یاد گرفته.
    ـ حتماً از شوهرش.
    ـ نه،نه،او بچه ها را نمی زد.از این کار نازی هم دل خوشی نداشت.
    ـ خب.
    ـ آن وقت برایش یک رادیو ضبط بردم با چند نوار قصه.گفتم هر وقت زیاد شیطانی می کنند بنشانشان و برایشان این نوارها را بگذار.خودت هم گوش بده.بچه ها را نزن.می گفتم من به اندازه کافی کتک خورده ام که بدانم یعنی چه.قول دادم اگر بچه ها را نزند برایش یک ماشین رختشویی بخرم.حالا یک پا خودش طرفدار نوارهای قصه شده.
    پس از مکثی می گوید:البته آسان نبود.اگر بچه ها دست به ضبط می زدند می گرفتشان به کتک.یک دفعه مجبور شدم بهش بگویم اگر بچه ها را بزند،می آورمشان پهلوی خودم و نمی گذارم آنها راببیند. پدرشان هم نشسته بود.اول خندید وگفت که مگر بچه هایش بابا ندارند.اما وقتی دید چقدر جدی و عصبانی هستم،ترسید.تقصیری هم ندارد.توی در و همسایه اگر کسی بچه هایش را نزند،یک عیب و ایرادی دارد.خیلی فکر کردم تا راهی پیدا کنم.
    گفتم:و راهی پیدا کردی.تو همیشه می توانستی راهی پیدا کنی برای هر کاری.
    زیر لب گفت:جز راه خودم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/