صدای نفسهای بلند مامی توی اتاق پیچیده.کنار او لبه تخت زانو می زنم.سرش را بلند می کند و خمیازه ای طولانی می کشد.او اینک تنها نفس زنده این اتاق است و ظاهراً از نبود کتاب و بتهوون دغدغه ای ندارد.نازش می کنم و او آهسته خرخر می کند.
هیچ گربه ای به اندازه مامی برای من خرخر نکرده است.رستم می گفت:گربه بی خیال و خوش اخلاقی است.مرده این است که نازش کنند.
گفتم:خیلی هم بی خیال نیست.به نظر من خرخر او یک جور حس انسانی است.
خندید و گفت:هر چه شما بفرمایید.
بعد اضافه کرد:البته به حق چیزهای نشنیده.
از زیر چشم به جهان نگاه می کنم.سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمهایش را بسته است.نمی دانم خواب است یا بیدار.
تنها چیزی که نمی توانم به او ببخشم این است که
نمی توانم از تو با او حرف بزنم...
جهان بسیاری از کارهای مرا نمی تواند بپذیرد.عقایدی دارد دور شده از دنیای من.می گوید از اینکه هرگز از خاطراتم چیزی نمی گویم سردرنمی آورد.
می گویم:خاطره ها مانند اتاقهایی است که دورانهای مختلف زندگیمان را در آن گذرانده ایم.در هر چیزی نشان از وقت و زندگیمان وجود دارد.
به دور و برم نگاه می کنم؛همه جا پر از روزهایم است.پرده های دوخته شده،پنجره های تمیز،رومیزی اتو شده،گلهای توی باغچه،هر یک روزی و ساعتی از زندگیم را در خود دارند.ساعتها و روزهایی که برای همیشه از دستشان داده ام و هرگز نمی توانم پسشان بگیرم.
تو در همه این خاطرات جا داری.لابلای پرده ها،در یکایک
برگها و گلهای باغچه،حتی روی رومیزی صاف اتو کشیده ام
جای تو هست.از پنجره که به حیاط نگاه می کنم تو در
تمیزی شیشه ها نشسته ای...
جهان با این گوشه از دنیای من بیگانه است و نمی تواند آن را بپذیرد.انگار در زندگیش هیچ خاطره ای که آنقدر برایش عزیز باشد که نخواهد آنرا باکسی درمیان بگذارد،وجود ندارد.
می گوید:خاطره ها یعنی گذشته،وگذشته را باید فراموش کرد.یادآوری گذشته وقت تلف کردن است.
می گوید که من خواب زده و رویایی ام.در لحن گفته اش سرزنشی احساس می کنم.می گوید زنها در دنیای خواب و خیال زندگی می کنند.تصور می کند من بیش از دیگران به این مرض مبتلا هستم.
از خونسردی مطلق یا به قول خودش از بی تفاوتی مطلق من دلخور می شود.نمی توانم درک کنم که انسان چطور زمانی کسی را بیش از جانش دوست داشته باشد و نتواند بدون او زندگی و خوشبختی را باور کند؛بعد روزی به زحمت بتواند آنهمه شیفتگی را بخاطر بیاورد.نگاهش می کنم و می اندیشم اگر عشق همچون مه بخار شده و آرام و بی سر و صدا محو شده است،چه چیزی جای آنرا گرفت؟این که هنوز هم دوستش دارم چه شکلی از عشق است و چرا هزار علامت سؤال به دنبال دارد؟
چشمهایش را باز می کند،گویی سنگینی نگاه مرا حس می کند.آهی می کشد و می گوید:شوریده، شوریده، شوریده.
انگار می گوید:آن دختر شوریده مدرسه ای که دلش آرام و قرار نداشت،کجاست؟
من او را گم نکرده ام،نمی توانم به یادش بیاورم.
می دانم از او رهایی ندارم.تنها کاری که از دستم بر می آید،فدا کردن عشق است.عشق می تواند در رویا باشد و در خواب و خیال به زندگی ادامه دهد.
از اینکه نمی توانستم از تو با او حرف بزنم،خوشحالم...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)