یک سایه
آن شب از شبهای گرم تیر بود
سرب مه ، در کام جنگل می چکید
سایه من ، روی دیوار اتاق
سایه اندام او را می مکید .
دختران زیر سفالین بام ها
داستان عشق ما ، می بافتند .
با نگاه آتشین بی قرار
ره درین خلوتسرا ، می یافتند
یک سایه
آن شب از شبهای گرم تیر بود
سرب مه ، در کام جنگل می چکید
سایه من ، روی دیوار اتاق
سایه اندام او را می مکید .
دختران زیر سفالین بام ها
داستان عشق ما ، می بافتند .
با نگاه آتشین بی قرار
ره درین خلوتسرا ، می یافتند
آن بهار و این بهار
آن زمان ، از شاخسار ترد سیب
نو بهار مهر و شادی می دمید .
از زمین زنده ، آوند گیاه
خون گرم زندگانی می مکید .
شوق پنهانی به دل می آفرید
باد نمناک بیابان های دور ،
ذره هایش در مشامم می نشست
بوی زن می داد و بوی خون شور .
طعم سوزان سحرگاه سپید
درد را می کشت و شادی می فزود .
نور نیروبخش خورشید بلند
خواب را از پلک چشمان می ربود .
روز بود و روز بود و روز بود .
خستگی در دستهایم مرده بود .
تیرگی در کوچه ها جان می سپرد
روز ، شبها را به یغما برده بود .
هر نگاهی خوشه یی از نور بود .
هر تنی ، سرشار خون زیستن .
چون خلیجی پیش می رفت آن زمان ؛
هر هوس در پهنه ی احساس من .
دستها با دوستی پیوند داشت .
عشق بود و شادی و مهر وصفا .
هستی ما ، گرم کار زندگی
جوش خون در دستها ، در گام ها .
این زمان ، از راه می آید بهار ،
خسته گام و نیمرنگ و ناشناس .
من ندانم باز هم باید گشود
دستها را از پی حمد و سپاس ؟
ای آنکه یک شب بی خبر رفتی
ای آنکه تک آشنایی را ،
از خوشه ی انگور مستی ما ، تهی کردی .
برای گربه ام
ای آنکه یک شب بی خبر رفتی
ای آنکه تاک آشنایی را ؛
از خوشه ی انگور مستی ها ، تهی کردی.
رفتی، شنیدم هر کجا رفتی
در آسمان رنگ ریا دیدی.
با هر لبی چون آشنا گشتی
صد خنده ی ناآشنا دیدی.
بازآ، که می دانم پشیمانی.
بازآ، به یاد ماجراهایی که می دانی ...
چون گربه ، پنهان شو در آغوشم .
قصه ساحل
نقش اندامش میان آب
رنگ خواب آشنایی در نگاهم ریخت .
ساق پایش همچو ماهی ، نرم
زیر دستم آمد و بگریخت .
آن قدر در گوش او خواندم
تا تهی شد خاطرم از شعر شورانگیز ،
شوری بازوی او ماند و لبان من
گرمی مرداد ماند و سردی پرهیز .
چون دو روح تشنه ، گرم عشق
با غم هستی در افتادیم .
شام ، از ره می رسید و ما
ماسه های خیس را از تن تکان دادیم
از هر دری هزار
در را به روی غیر فرو بستیم
مهتاب را به خلوت خود خواندیم
یک سینه حرف بود به لبهامان
از هر دری هزار سخن راندیم .
می رفت ، تا حکایت دلهامان
افسون دست و خواهش تن هامان
ره گم کند به سینه و بر تابد
نور سحر ز روزن فردامان .
تن را به کار خویش رها کردیم
خورشید را ز خلوت خود راندیم
یک سینه حرف بود بهر عضوی
از هر دری هزار سخن راندیم .
شعر سبز
شب ، کنار شعله ی سبز بخاری رفته ام در خویش
باغ سبز شعله ها ، شعر دلاویزیست .
در من ، امشب چشمه ی احساس می جوشد ،
گریه خواهدشد ؟
بوسه خواهد شد ؟
یا گلی بر گور یاران صفااندیش ؟
قطره های سبز باران ، قصه می گوید
زردی غم را
از شیار شیشه های مات ، می شوید .
دست من روی بخاری ، گرمی گمگشته یی را باز می جوید .
در نگاهم جنگل اندیشه های سبز می روید .
●
در اتاق خواب می خواند زنی پرشور :
« کوچه ها سبز و اتاقم سبز »
« شعله ی گرم چراغم سبز »
« ............... باغم سبز »
●
پرده های سبز توری می تپد آرام
از شکاف پرده می روید :
بازوان صبح مرمرفام .
لذتی ، چون لذت آدینه شبهایی که کوکش نیست .
می دود در دیدگان فسفرین ساعت بی تاب .
●
او ،
تهی از کام .
چانه اش را می گذارد بر سرم ، سنگین
ابر مویش می دود بر شانه ام ، لرزان .
می گشاید عقده ی دیرین
پشت دستم می شکوفد دانه ی باران .
دیده در آیینه می بندیم
جاده ی مومین و باریک نگاه ما
از دم گرم بخاری ، آب می گردد
چکه هایش فسفر شبتاب می گردد .
●
در اتاق گرم ، سوزد شبچراغ سبز
بر لب آیینه ماسیده ست :
« ای دو چشم سبز
در خزان زرد نگاهم ، شکوفا باش
ای دو چشم سبز
ای ... »
درها و دیوارهابه حبیب رؤیایی
ما ، دو دیواریم .
ما ، دو دیوار بلند کوچه ای تنگیم .
دست معماری که شاید نام آن تقدیر - یا هر چیز دیگر بود -
خشت روزان جوانی را
روی هم می چید و می خندید .
قلب های نوجوان ما
در گل هر خشت می نالید .
ما ، دو دیواریم .
سال های سال
روزها ، شبها
رهگذرهای شتابان را به کار خویش می بینیم ؛
رهگذرهایی که سر در گوش هم دارند .
رهگذرهایی که تنهایند و تنهایند .
ما ، دو دیواریم و در ما پلک هر در ، بسته ی جاوید
تا نسیم گفتگویی از نهفت کوچه می خیزد
پلک درها ، با خیال دست پنهان نوازشگر
نرم می لرزد
دست پنهان نوازشگر ، ولی افسوس
پلک درها را به رؤیای گشایش گرم می دارد .
لحظه ها و پلک ها چون سرب .
ما ، دو دیواریم .
ما کنار خویش و دور از خویش می میریم .
ما اسیر پنجه ی معمار تقدیریم .
............به : باقر عالیخانیهر نفس از رفته ها ، یادیست .
با همه خاموش بودن ها
بر لب هر جمله ی ناگفته ، فریادیست .
دشت دستم مانده و ، رد سوار یاد
با غبار آن شتابان ،
آشنا هر خط این هموار .
تا کران دشت :
- تا آنجا که شنزار نگاهم با افق پیوند می بندد -
آسمان سربی اندوه و تنهاییست .
بند تردیدی سواران را ز رفتن باز می دارد .
من ز عصیانی - که در رگهای دستم می جهد -
پرسم :
- با سواری ،
سینه ی او تشنه ی فریاد .
با سواری ،
پای او آزاد
در کدامین صبح آیا بشکنی دیوار این خاموش ؟
طرح
سکوت آشنایی در اتاق ما ، شناور بود ؛
چو ، مه ، در بامداد دره های جنگل گرگان .
سرم ، چون قایق تن بسته اندر ماسه های گرم .
فرو افتاد روی دامن خاکستری رنگش .
لب فنجان بخار قهوه می ماسید
به روی گردنم ابریشم گیسویش می لرزید
پیش بینی
یکروز ، آخر ماهی افسانه ی دریا
بر ساحل خاموش ، می یابم تو را تنها .
بر خود فشارم پیکرت را تنگ تنگ تنگ
بر سینه ی زیتونیت آرام ،
فلس نگاه تشنه ی مشتاق می ریزم .
جامی ز سرب بوسه های داغ می ریزم .
خواهی که بگریزی .
خواهی که در امواج بی آرام ، آویزی
اما ز تاب بوسه ها ، بی تاب خواهی شد .
در پنجه ی من آب خواهی شد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)