محو
غلتید و غلتید
واداده خود را با سراشیبی
کجذوب رانش
مقهور کوبش
در جایی از اعماق
در ازدحام برگ ها
رگ ها
س یک مشت خرده ریز
گم شد میان متن
محو
غلتید و غلتید
واداده خود را با سراشیبی
کجذوب رانش
مقهور کوبش
در جایی از اعماق
در ازدحام برگ ها
رگ ها
س یک مشت خرده ریز
گم شد میان متن
هنوز
اصلا دروغ بود
یا فکر کن
یک جور کار شیطنت آمیز بود و بس
بی هیچ قصد و نیت خاصی چه می شود ؟
باید گذشت کرد
وقتی که کشتزار رها شد
از گله
های خوک شکایت نمی کنند
می گفت آدم است ؟
فرضا که گفته است
آخر عزیز من
شبنم که می چکد بر روی ظرفهای زباله
در کنج های کوچه ی تاریک
دیگر کجاش شبنم پاک است ؟
به گریه می کنی
تو بچه ای هنوز
یک خرده صبر کن
وقتی بزرگ بشوی مثل دیگران
می گفت
آدم است
می گفت آدم است
وفور
نانوا کنار کوره ی آتش نشسته است
و رو به روی کپه ی نان صف گرفته اند
زنبیل های خالی هر روز
بر پیشخان دکه ی نانوا
وارفته کفه های ترازوی کهنه ای
پاره
اجزا
پیوسته نیستند
از پیش هم نهادن لب ها و گونه ها
پیشانی و گوش
تصویر هیچ چیز
حاصل نمی شود
چیزی کم است
کم
چیزی
گم است
گم
بر صفحه ی پازل
مانند حلقه ی مفقوده
در پشت شیشه های مغازه
گفت و گو
ماه از کدام پنجره ی آسمان شب
تصویر عشق را به تماشا نشسته بود ؟
تصویر عشق را
بر دست های تو
بر گیسوان من
در بستری ز خاک
در
بستری ز خاک
آن شب تمام پنجره ها را
با پرده های دودی سنگین
پوشانده بود ابر
آن شب نگاه صبح از گریه سرخ بود
آیا صداقت آن تکه از زمین
او را به فهم فاجعه آمیز یک فریب
نزدیک کرده بود؟
او در نگاه تو
در امتداد تو
آیا دو گانگی غم انگز خویش را
بر سینه ی سپیده ی کاذب
ادراک کرده بود ؟
شاید مجال لیز و گریزان عشق را
دردست های مرگ
بازیچه می شناخت
چون بعد یک سراب دل انگیز بی دوام
در چشم های خشک حقیقت
شاید صدای تیرهای مکرر
در هر سپیده دم
او را به سوگواری دائم
معتاد کرده بود
یا
حس نور را
بیم زوال قطعی گل های باغچه
دزدیده بود از او
شاید که هیچ کس با او نگفته بود
اندیشه ی زوال گل و خاک و آفتاب
یک دور باطل است
و عشق عشق
هرگز درون دایره ی صفر
حرکت نمی کند
آن شب تمام شب
وقتی زمان ایست
با پرده های دودی بی
شکل
سهم تبسم مهتاب و آب را
از ما گرفته بود
و چشم های صبح
از گریه سرخ بود
من عاشقانه بار گرفتم
از امتداد تو
در بستری ز خاک
در بستری ز بی نهایت مطلق
ماه از کدام پنجره ی آسمان شب
تصویر عشق را به تماشا نشسته است ؟
من نطفه ی تو را
در پشت جوشن سلول های گرم
سلولهای تازه ی پر شیر
پنهان نموده ام
جا داده ام خاموش
نه ! صبخ دل گرفته ی مایوس
باور نمی کند
تو در درون پیکر من رشد می کنی
و زاده می شوی
و بار می دهی
اما ابر همچنان
از ما دریغ می ند آزاد
لبخندهای ساده ی
مهتاب و آب را
اما ببین
ببین
من رشد نطفه ی را
در زیر پوستم
احساس می کنم
احساس می کنم
گم گشته
سرب مذاب را
بر دیده دست سود
بت را به بر گرفت
فریاد بر کشید
همزاد گمشده ام
یافتم تو را در کارگاه خود
اشتباه
می گشت مرد کار
در کارخانه اش
از زیر سنگ ها
بیرون خزیده بود
س نیلوفر بنفش
مرد ایستاد و دید
دستی دراز کرد
و چید غنچه را
هم
ارز توده های گل کارخانه ای
و بته های مرده ی خالی
در بطن لاستیک
جا داد ساقه را
انهدام
اشباع شد
از آستان گذشت
از آستان درد
اندام
بی حس مطلق توقف
ریزش
و انهدام
او
چه حیف ! او بزرگ شد
و تازه یک سر از تمام این بزرگ ها بزرگ تر
چه گونه من تمام روزهای خسته را
عبور دادم از میان خاطرات کودکی او
عبور دادم از میان بازوان
حس گرم او
چه صادقانه بود
بیم های کوچک و بزرگ کودکانه اش
چه صادقانه بود رنگ حجب او
که می دوید مثل رودی از ستاره ها
میان کرک ابرهای گونه اش
چه گونه تند رفت و رفت و رفت
ورای دره های فاصله
و عطر یاس دست هاش
میان بوی سکه ها و چرتکه
پرید و محو شد
بزرگ شد بزرگ شد
به رنگ بی شمارها بزرگ ها
به بعد های فاصله نگاه می کنم
به بعدهای فاصله که پر نمی شوند
با تمام سود های ما
که پر نمی شوند
با تمام کودکی تو
که پر نمی شوند
با تمام آه های من
تمام سهم های ما
ئلی دریغ بازوان حس تو
ولی دریغ روزهای گرم من
ستاره ها
ستاره ها
مردان ژولیده
از صخره های کارهای گنگ می آیند
تا آخرین پس مانده ی خود را رها سازند
در آب های تیره ی بستر
در خوابهای پر پری
در
خوابهای پر عسل
در خواب های رودهای شیر
بوی دهان روز فرتوت
بوی دهان باز تقدیر
بوی دهان بادهای لا ابالی
که از فراز جوی های شهر می آیند
حال و هوای خواب ها را می زدایند
مردان ژولیده
پا در خیابان می گذارند
طی می شود از تو
صخره پس از
صخره پس از صخره
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)