صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 94

موضوع: وکیل | شهلا ابراهیمی

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صبح روز بعد همراه فرانک برای خرید لباس رفتند.پس از ساعتی گشت زدن در بوتیکها هر کدام لباسی زیبا و یک هدیه هم برای لادن خریدند.قرار شد ساعت هفت و نیم محبوبه برود دنبال فرانک چون دیگر کاری نداشتند خداحافظی کردند و از هم جدا شدند.
    محبوبه در دفتر کاری نداشت.از این رو به سراغ آقای بهرامی رفت.مهندس در دفتر و سرش هم خلوت بود.به منشی گفت که میخواهد مهندس را ببیند.طبق معمول پرسشهای کلیشه ای وقت گرفتید؟آقای مهندی جلسه دارند!و بقیه قضایا.
    محبوبه کارتش را به منشی داد و گفت که باید امروز با آقای مهندس ملاقات کند.وقتی منشی بازگشت اجازه ورود داد.ضربان قلب محبوبه تندتر شده بود.پشت در اتاق نفسی عمیق کشید چند ضربه به در زد و داخل شد.دکوراسیون دفتر بی نقص بود.کمی ایستاد تا به نور آنجا عادت کند و مهندس را پشت میز بزرگش تشخیص دهد.به رسم ادب از جای برخاست مبلی را نشان داد و تعارف کرد بنشیند و پرسید:چی میل دارین؟
    -یک لیوان اب لطفا.
    -بله خواهش میکنم.
    دستور اب و چای و شیرینی داد و منتظر چشم به محبوبه دوخت.محبوبه لبخندی زد و گفت:دفتر خیلی شیکی دارین باید به سلیقه شما آفرین گفت.
    -نظر لطفتونه.
    محبوبه فکر کرد به راستی مرد خوش قیافه و خوش لباسی است.البته خانم بهرامی هم چیزی از زیبایی کم نداشت پس از نوشیدن جرعه ای اب احساس کرد مهندس ممکن است هر لحظه بر سرش فریاد بکشد که اینجا چکار دارد.به عکسها در کیفش نگاهی انداخت و بعد در حالیکه به مهندس چشم دوخته بود گفت:من از همه چیز خبر دارم.
    مهندس یکه خورد و گفت:یعنی چی؟!
    -الان خدمتتون میگم.من میدونم که شما با وجود داشتن همسر و سه فرزند با یکی از همکارهای جوونتون ازدواج کردین و از اون هم صاحب فرزندی هستین.خونه همسر اولتون اینجاست و همسر دومتون در مجتمع ...میشینه.

    مهندس تصور میکرد او حق السکوت میخواهد در حالیکه رنگش به سفیدی میزد گفت:شما چکاره اید؟
    -من وکیلم.
    -یادم نمیاد تقاضای وکیل کرده باشم.
    -شما خیر اما همسرتون چند وقت پیش به دفتر من اومدن و همه چیز رو تعریف کردن.
    مهندس که هر لحظه رنگ پریده تر میشد گفت:پس مسافرتش به این دلیل بوده؟
    -بله اما اون نمیخواد شما متوجه بشین که همسرتون از راز شما باخبره.
    -باور کنین من دوستش دارم اون عشق دوران جوونی منه! ما با هم این زندگی رو ساختیم.
    -پس چرا بهش نارو زدین؟
    -خب...هر کسی اشتباه میکنه.این خانم جوون بود و زیبا و هر روز یک جوری از من تعریف میکرد منم باورم شده بود که توی این سن وس ال هم میتونم توجه زنها رو بخصوص دختر جوونی مثل اونو جلب کنم.این خانم که اسمش المیراس اوایل به دفترم می اومد.بعد از مدتی احساس کردم به وجودش احتیاج دارم.به بهانه های مختلف به دفترم احضارش میکردم و مدتی با هم حرف میزدیم اون حرفهای خوشایندی میزد و من مشتاقانه به زیباییش نگاه میکردم و از جوونی و طراوتش لذت میبردم.در سفر کیش با اصرار المیرا اونو بردم و بقیه رو هم که خودتون در جیران هستین.وقتی اطلاع داد که از من بارداره بقدری عصبی شده بودم که گفتم بچه رو بندازه خجالت میکشیدم توی این سن و سال بچه دار بشم.اما اون مصرانه بچه رو نگه داشت.اوایل خیال میکردم بخاطر مهر مادریه اما وقتی دیدم بعد از تولد اونو بدست مستخدم میسپرد و خودش به برنامه های تفریحیش میرسه فهمیدم که چقدر اشتباه میکنم.اوایل ابراز عشق میکرد من براستی همه چیزش بودم اما کم کم تازگیمو از دست دادم.دیگه دوستم نداره اینو میفهمم باور کنین احساس من به اون یک هوس بود و من حالا به این موضوع پی بردم دلم نمیخواد همسرم متوجه خطای من بشه.
    -راستش اوایل از شدت احساس تندی که به اون داشتم چیزی حالیم نبود.حالا هم از عذاب وجدان و اینکه چکار کنم به این مسائل فکر نمیکنم.
    -حالا میخواهید کدومشونو طلاق بدین؟
    -هیچکدوم من اعظم رو خیلی دوست دارم...باور کنین!اما از المیرا هم بچه دارم نمیدونم چکار کنم؟
    -اگر المیرا راضی به طلاق بشه چی؟
    -میدونین مهریه اش چقدره؟
    -نه نمیدونم.
    -500 سکه به اضافه خونه و ماشین که براش خریدم.
    -اگر حاضر به طلاق بشه و مهریه اش رو ببخشه حاضرین ماهیانه نفقه ش رو بپردازین؟
    -بله حتما!یعنی میشه؟
    -نمیدونم من برای همین اینجام.
    -راستی خانم...
    -توکلی هستم.
    -بله...خانم توکلی چند سالتونه؟
    -21 سال.
    -چقدر جوون اما با تجربه هستین از طرز صحبت کردنتون مشخصه.
    -متشکرم.خب جناب مهندس من از حضورتون مرخص میشم به خانمتون نگین من اینجا بودم.طوری وانمود کنین که خبر ندارین اون از راز شما آگاهه اون خانم هم نباید بدونه.
    -بله بسیار خوب.
    -آقای مهندس همه تلاشمو میکنم که این جریان به نفع هر سه شما تموم بشه.
    -متشکر میشم دخترم.
    -خواهش میکنم.راستی آقای مهندس اگر خانمتون با شما چنین کاری میکرد واکنش شما چی بود؟
    مهندس در حالیکه سرخ شده بود گفت:حتی فکرش هم منو آزار میده.
    محبوبه لبخند تلخی زد و رفت.منشی و بقیه کارکنان میخواستند بفهمند این وکیل جوان با مهندس چکار داشت.شاید چک برگشتی یا...
    محبوبه از شرکت یکراست به خانه رفت.خیلی خسته بود .از این رو شامی خورد و زود خوابید.صبح اول وقت به المیرا زنگ زد و از او قرار ملاقاتی خواشت.او هم برای ساعت 1 بعدازظهر قرار گذاشت.بعد از آن به دادگاه رفت و دو دادخواست داشت که به دفتر دادگاه ارائه داد.در یک جلسه هم شرکت کرد و از طرف مقابل دعوا برای دو ماه مهلت خواست تا موکلش همه چکهایش را پاس کند.بعد از دادگاه به خانه برگشت لباس عوض کرد و رفت سراغ المیرا.

    155 تا 158


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۱۵۹-۱۶۲

    زن جوان ابتدا او را به سردی پذیرا شد محبوبه خود را معرفی و خواسته اش را عنوان کرد المیرا که با غرور به او نگاهی کرد گفت مهندس عاشق منه محاله بخواد منو طلاق بده
    من نگفتم مهندس می خواد شما رو طلاق بده منظور من این بود که شما تقاضای طلاق می کنین و مهندس هم قبول می کنه
    اما من چنین خیالی ندارم زندگی خوبی دارم و از اون بچه دارم
    مطمن هستید بچه مال مهندسه
    من اجازه نمی دم به من توهین کنین
    من چنین قصدی ندارم با مدرک حرف می زنم
    رنگ زن جوان پریده بود اما نمی خواست قافیه را ببازد چه مدرکی
    محبوبه عکسها را بیرون آورد و گفت شما با آقای محرابی از اول دوست بودین چون اون وضع مالی خوبی نداشت نقشه کشیدیدن که با مهندس برین کیش از قبل هم اون بیچاره رو آماده کرده بودین اما اون اصلا نفهمید شما از قبل باردار بودین
    شما از کجا می دونین
    با کمی تحقیق فهمیدم
    این عکسها رو مهندس دیده
    نه به اون نگفتم اما می خوام در اسرع وقت تقاضای طلاق کنین و مهریه تونو ببخشین
    این خونه و ماشین چی
    مال خودتون در ضمن به عنوان وکیل خانواده بهرامی از بچه آزمایش خون می گیریم
    اما آخه خانم
    می دونین اگر این رازهای شما بر ملابشه چه اتفاقی می افته شما و معشوقه تون سنگسار می شین
    وای خداجان
    بله توی کشوری اسلامی زندگی می کنیم توی اروپا و آمریکا که نیستیم من فردا صبح توی دادگاه خانواده منتظر شما هستم
    خانوم
    توکلی هستم
    شما در مورد من اشتباه می کنین من به مهندس خیانت نکردم دروغ گفتم اما خیانت هرگز تازه از شوهرم جدا شده بودم و بسیار غمگین و افسرده بودم که با محرابی اشنا شدم خیلی زود به هم دل بستیم و من فکر کردم که مرد رویاهامو پیدا کردم خانواده ام با ازدواج ما مخالف بودن و محرابی کفت اونها رو در مقابل عمل انجام شده قرار بدیم وقتی به اون گفتم باردارم گردن نگرفت و گفت از کجا معلوم مال من باشه از شدت عصبانیت و نفرت تنم می لرزید بهش گفتم از بچه آزمایش خون می گیرن و معلوم میشه که بچه توست در ضمن خودت گفتی خانواده مو با این وادار به موافقت کنیم اون به هیچ وجه زیر بار نرفت من هم با نفرت از اون جدا شدم پیش چند دکتر برای سقط جنین رفتم اما موفق نشدم تا اینکه به فکر افتادم با فریب مرد دیگه واسه بچه ام هویت پیدا کنم این بود که سراغ مهندس بهرامی رفتم و اون خیلی زود تحت تاثیر زیبایی و جوونی من قرار گرفت تصمیم گرفتم تا آخر عمر از مردها متنفر بشم و به اونا دل نبازم طبق نقشه دقیق تونستم به بهرامی نزدیک بشم اونم تصور کرد که بچه متعلق به اونه برای همین هم باهم ازدواج کردیم و برای بچه م شناسنامه گرفت نسبت به بچه ام علاقه ای نداشتم اما بالاخره مادرم و غریزه مادری در من سنگ دل هم وجود داشت از مهندس خواستم به آپارتمان برام بخره می خواستم آینده بچه مو تامین کنم اما محرابی راحتم نذاشت اومد سراغم و تهدیدم کرد که اگر بهش پول ندم همه ماجرا را به مهندس بهرامی می گه منم از ترسم به اون پول می دادم که ساکت بشه دیگه خسته شدم شاید بهتر باشه که حقیقت رو به بهرامی بگم و اونو به همسرش برگردونم خانم توکلی من طلاق بگیرم مهریه و نفقه هم نمی خوام فقط اسم مهندس روی بچه ام باشه می شه این لطفو در حق من بکنین
    پس اجازه بده به مهندس حقیقت رو بگم تا اون هم بتونه تصمیم درستی بگیره اگر خانم بهرامی هم موضوع رو بدونه راحت تر می تونه شوهرشه ببخشه
    باشه هر کاری صلاح می دونین انجام بدین چه ساعتی بیام دادگاه
    ساعت ده
    آدرس دقیق دادگاه را به او داد و از خانه خارج شد عجب رودستی خورده بود محبوبه تنها حدس می زد که ممکن است این بچه متعلق به مهندس نباشه به دفتر رفت چون با آقای مال باخته ای قرار ملاقات داشت مدارک او را گرفت و گفت با وی تماس می گیرد دادخواست طلاق را نوشت و پس از آنکه منشی آن را تایپ کرد لای پوشته گذاشت و از دفتر بیرون آمد
    روز بعد المیرا را در دادگاه خانواده دید متن دادخواست را به او داد و راهنمایی اش کرد تا آن را به جریان بیندازد سپس از آنجا رفت با خانم بهرامی تماس گرفت و ماجرا را برایش تعریف کرد و نیز گفت که بچه متعلق به مهندس نیست خانم بهرامی از شوق جیغ کشید محبوبه از او قول گرفت به هیچ وجه در این مورد با مهندس حرفی نزدند به آقای بهرامی هم زنگ زد و موضوع را به طور سربسته به او گفت و افزود که بچه متعلق به او نیست و قرار است آزمایش خون انجام گیرد همچنین گفت که المیرا تقاضای طلاق داده و قرار است مهریه اش را ببخشد مهندس از او تشکر کرد اما از قضیه بچه راضی نبود محبوبه از او هم خواست به المیرا در این مورد حرفی نزند عاقبت مهندس قول داد فعلا سراغ المیرا نرود
    دیگر کاری نداشت عصر هم دفتر تعطیل بود از این رو به خانه رفت و پس از ناهار استراحت کرد خیلی خسته بود حل مشکلات مردم فشار روحی واقعا زیادی وارد می کند عصری دوش گرفت و لباس پوشید البته هنوز آرایش نمی کرد هیچ وسیله آرایشی نیز نداشت مانتو پوشید روسری اش را به سر گذاشت هدیه را برداشت و راه افتاد به فایزه گفت شب دیر وقت می آید و او اگر مایل است سری به مامان سکینه اش بزند فایزه هم خوشحال و خندان آماده شد که به خانه حاج حسین برود محبوبه مجبور شد اول او را برساند و بعد دنبال فرانک برود
    ساعت هشت و نیم به خانه لادن رسیدند سبدگلی هم برای مسافران خریده بودند وقتی وارد شدند لادن گفت خب می خواستی دیرتر بیایی
    باورکن مجبور شدم فایزه رو تا خونه آقاجون برسونم ببخشید
    حالا اینها چیه
    این برای عروس خانومه این هم برای مسافران عروس خانوم
    شوهر لادن گفت به به خانم فمینیست خوش آمدی
    ببینم از کی تا حالا دفاع کردن از یک زن بی پناه فمینیسته لطفا برچسب نچسبون که منم یک میداین دور دوقوزآباد بهت می چسبونم
    حالا بیا با بقیه آشنا شو مامان و بابا رو که می شناسی خاله جون و آقای طباطبایی و همسرشون و......
    تا به خانواده عمویش رسید این خانوم زیبا سودابه جون همسر عموجون دخترشون غزل و این هم عموجون خوش تیپم دکتر خرسند
    قلب محبوبه یک آن از تپیدن باز ایستاد نگاه این مرد چرا این قدر نافذ است همه همتش را به کار برد و از دکتر چشم برداشت دکتر هم به سختی نگاهش را از او برگفت و سر به زیر انداخت محبوبه با بقیه مهمانهاهم آشنا شد و در کنار مریم و فرانک نشست با همه توان می کوشید برخود مسلط باشد و به این خانواده نگاه نکند اما نیرویی نامریی او را به سوی دکتر میکشید با مریم شروع به حرف زدن کرد تا شاید دکتر را فراموش کند اما نمی شد از حرفهای آنان سر در نمی آورد و جوابهای بی سر و ته می داد تا اینه پدرام اعلام کرد خانمها و آقایان این خانم جوون رو که می بینین چند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    163 - 166


    وقت پیش توی یه دادگاه جنایی، برنده شدن و تونستن یكی از خانمها رو از مرگ حتمی، یعنی اعدام، نجات بدن!"
    دكتر خرسند گفت: "جالبه! بهتر نیست به طور كامل تعریف كنین؟"
    لادن هم، با شیطنت، حالت جنایی به داستان داد و همه ی چیزهایی را كه از فرانك شنیده بود تعریف كرد. برای همه جالب توجه بود كه محبوبه توانست در دادگاه برنده شود. دكتر با صدای آهنگینش پرسید: "این خانم وكیل جوون، در زندگی زناشویی چطور هستن؟"
    پدرام گفت: "ایشون فعلاً در تجرد به سر می برن و خیال ازدواج هم ندارن!"
    هیچ كس متوجه نفسی نشد كه دكتر از سر آسودگی كشید. وقتی اعلام كردند شام حاضر است، محبوبه به فرانك گفت: "من چیزی میل ندارم، كمی سالاد برام بریز."
    "به من چه، خودت بریز!"
    "خواهش!"
    "باشه بابا، التماس نكن!"
    دكتر برای همسرش غذا كشید و در كمال آرامش و حوصله، به او داد.
    غزل گفت: "با اینكه دستهاش كار می كنه، با پا می خواد خودش به مامان غذا بده."
    محبوبه گفت: "معلومه عاشق مادرتون هستن."
    "بله، با عشق ازدواج كردن. اما مامان چند ساله كه پاهاشون فلج شده. هر چی به بابا اصرار می كنیم كه ازدواج كنه، قبول نمی كنه. می گه فقط سودابه! حتی وقتی آمریكا می آد، برادرم بهش می گه دوست بگیره. باور كنین تو هر مجلسی كه می ریم، همه ی نگاهها به سمت اونه. خیلی به خودش سخت می گیره. حتی یك دوست زن هم نداره."
    محبوبه به یادش آمد كه دكتر خرسند، دوست شوهر سابق سارا بود. و در شب عروسی با آنان آشنا شده بود. به خودش دلداری داد كه به خاطر همین بهش خیره شده.
    ندایی درونی گفت، خر خودتی، چرا قلبت داشت می ایستاد؟
    نه نه، امكان نداره، من كاری رو كه المیرا با زن مهندس بهرامی كرد، بكنم. تازه، زن مهندس سالم بود. این طفلك كه بیماره! اگر دلم بخواد نافرمونی كنه، زیر پا لِه اش می كنم. تا این زمان، هیچ مردی دلمو نلرزونده بود. حالا این آقا با زن و بچه، تازه عاشق زنشه، من چكاره هستم؟
    به خودش دلداری داد كه هیچ احساسی به او ندارد. از مهمانی چیزی نفهمید. همه اش با خودش درگیر بود. فرانك پرسید: "تو امشب چته؟ اصلاً تو باغ نیستی!!"
    "نه نیستم؛ برای اینكه توی آپارتمانی به این شیكی نشسته م. درضمن، كمی تا قسمتی خسته م!"
    "اگر این حرفو زدی كه زود فلنگو ببندی، كور خوندی."
    "من تا آخرین لحظه ی مهمونی می مونم. اون پسره رو دیدی؟"
    "كدوم؟"
    "پسرخاله ی لادن... تیكه ی خوبیه، ازش خوشم اومده."
    "ای بدجنس، پس گلوت گیر كرده؟"
    "نه... فقط ازش خوشم اومده."
    "تو كه از زبون كم نمی آری! یك كم براش زبون بریز، هفته ی دیگه این وقت جشن عروسیته."
    "خدا از دهنت بشنوه."
    "یعنی می خوای ازدواج كنی؟"
    "خب معلومه! مگه تو نمی خوای؟"
    "نه."
    "یعنی هنوز به اون شوهرت وفاداری؟"
    "نه، به خودم وفادارم."
    پس از شام مجلس گرم تر شد. جوانها آمدند وسط و فرانك هم، از خدا خواسته، به آنان ملحق شد. لادن هم كه متوجه شده بود پسر خاله چشم دوستش را گرفته، هرمز را بلند كرد تا با فرانك برقصد. لادن سپس به سراغ محبوبه آمد؛ اما چون می دانست رقص بلد نیست؛ زیاد اصرار نكرد. پس از شام، دكتر و همسرش، تقریباً روبه روی محبوبه نشسته بودند و او هم، برای اینكه نگاهش با دكتر تلاقی نكند، بیشتر سرش را پایین می انداخت. مریم و فرانك او را تنها گذاشته بودند. احساس می كرد خیلی معذب است.
    ساعت دو بامداد بود كه مهمانی تمام شد و مهمانان خداحافظی كردند. محبوبه به روز فرانك را با خود برد. توی راه فرانك به او بد و بی راه می گفت: "مرده شور ریختتو ببره! خودش تارك دنیاست، نمی ذاره من كارمو بكنم. پسر نزدیك بود بیفته وسط تور، توی خاك بر سر نذاشتی!"
    "یك كاری نكن همین جا پیاده ت كنم ها!"
    "غلط می كنی!"
    "حالا بهت شماره داد یا نه؟"
    "خیر، جنابعالی مثل شیطون معركه اومدی وسط كه بریم دیر شده. اون طفلك هم روش نشد جلوی تو شماره بده."
    "فردا وقتی برای تشكر از لادن زنگ زدی، شماره ی خاله ش رو بگیر."
    "اِ... نه بابا! طرف وارده. آب نمی بینی، وگرنه شناگر ماهری هستی ها!"
    "بیچاره، اینو كه بچه ی هفت ساله هم می دونه."
    "بچه های ما بلد نیستن. حالا شاید بچه های شما نابغه باشن و از هفت سالگی راه رد و بدل كردن شماره ی تلفن رو بدونن. فعلاً بپر پایین مامانت دم پنجره س."
    "راست می گی؟"
    "سرتو بالا كن، می بینی."
    "خدا مرگم بده، طفلك زابراه شد."
    "بدو دیگه!"
    "چشم راننده عزیز! شب به خیر."
    محبوبه با سرعت به سمت خانه اش راند. خیلی می ترسید. سرایدار هم خواب بود. وقتی به درون خانه رفت و آرام شد، دوباره یاد دكتر افتاد. می خواست خودش را متقاعد كند كه نباید به او احساسی داشته باشه. نمی دانست عشق چیست، نام احساسش را اشتباه گذاشت و به خود نهیب زد به او فكر نكند. آن شب تا صبح خواب آرامی نداشت. كابوس می دید، بیدار می شد و چهره ی دكتر جلوی چشمش می رقصید.

    روزهای بعد، در كار و درس غرق شد. جواب آزمایش خون بچه با گروه خونی مهندس همخوانی نداشت. مهندس بهرامی، از اینكه دو سال فریب خورده بود غرورش را خدشه دار می دید. چند بار با المیرا دعوا كرد. به او گفت كه این مدت به او خیانت می كرده است. محبوبه دخالت كرد. و برای اینكه مهریه اش را ببخشد، توصیه كرد مهندس كمی با او مدارا كند. دادگاه، به دلیل خیانتی كه المیرا به شوهرش كرده بود، مهریه و نفقه اش را توقفی كرد؛ اما خانه به نامش بود و كسی نمی توانست از او پس بگیرد.
    بعد از طلاق كه در حدود یك ماه و نیم طول كشید، یك روز عصر خانم و آقای بهرامی، با یك سبد گل، به دیدن محبوبه آمدند. ضمن تشكر و قدردانی از زحمات او مبلغ حق الوكاله را پرداختند و به سوی زندگی جدیدشان رهسپار شدند.
    محبوبه آبدارچی را دنبال خرید شیرینی فرستاد، تا از اولین دستمزدش شیرینی بخرد. آن روز زودتر از دفتر بیرون آمد. به یك طلافروشی رفت و یك گردنبند ظریف برای مادرش هدیه خرید و با یك جعبه شیرینی به خانه ی پدرش رفت. انسیه از دیدن هدیه، خیلی خوشحال شد. پدر هم قدرشناسانه به او نگاه می كرد، از حاجی قول گرفت كه پنج شنبه بر سر مزار عزیزجون و عباس بروند.
    زود به خانه برگشت تا فائزه تنها نماند. سرایدار گفت: "خانم توكلی، شب جمعه جلسه ساختمونه. ساعت هشت سالن اجتماعات باشین."
    "بسیار خب، یادم می مونه."
    پنجشنبه به بهشت زهرا رفتند، محبوبه می خواست از عزیز جون و عباس


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تشکر کند.میدانست اگر عباس اجازه درس خواندن به او نمیداد اکنون این موقعیت را نداشت.پس از خیرات و خواندن فاتحه بازگشتند.حاج حسین هر چه اصرار کرد شام بماند گفت:باید توی جلسه ساختمون شرکت کنم.
    بخاه رفت و پس از گرفتن دوش لباس پوشید و به سالن اجتماعات رفت.همه همسایه ها آمده بودند.ناگهان چشمش به دکتر افتاد .باز هم دلش بیقراری میکرد و ضربان قلبش تند شده بود.سری تکان داد و در کنار خانم عظیمی نشست.آقای رستمی بعنوان مدیر عامل وقت ساختمان سخنرانی و مشکلات مجتمع را عنوان کرد و از همه خواست دوباره رای بدهند.چند نفری خود را نامزد کرده بودند.آقای رستمی ضمن خیر مقدم به همسایه جدید از او نیز خواست تا خود را نامزد انتخابات کند که دکتر نپذیرفت و گفت مشغله زیادی دارد و اوقات بیکاری را نیز از همسرش مراقبت میکند.اما پیشنهاد داد محبوبه خود را نامزد کند.محبوبه هم نپذیرفت و کار زیاد را بهانه کرد.اما فکرش همواره مشغول بود نمیدونم چه اصراری داره غیر مستقیم منو مخاطب قرار بده؟چرا نمیخواد رو در رو با من حرف بزنه؟اینجوری بهتره نمیخوام همکلامش بشم.شاید نتونم نگاهمو کنترل کنم و اون همه چی رو از نگاهم بخونه.
    آن شب جلسه دو ساعت طول کشید و اقای رستمی برای بار دوم مدیر عامل ساختمون شد.هنگام رفتن با دکتر در آسانسور تنها بود.احساس میکرد صدای ضربان قلبش به گوش او هم میرسد.وقتی آسانسور طبقه هشتم ایستاد شب به خیری کوتاه گفت و خودش را به خانه رساند.فائزه گفت:وا..خانم چتونه؟چرا رنگتون پریده؟
    -چیزی نیست خسته ام.
    -بیاین شام بخورین حاضره.
    -نه میل ندارم میرم بخوابم.
    اما چه خوابی؟همه مدت چهره دکتر جلوی چشمانش رژه میرفت.طنین خوش آهنگ صدایش را میشنید.هنوز جرئت نکرده بود مستقیم به چشمانش نگاه کند.همواره با خودش گفت:خدایا کمکم کن!اجازه نده به شوهر زنی دل ببندم .21 سال عاشق نشدم.حالا یه مرد زن دار دلمو باختم.خدایا سزاوار این مجازات نیستم.منکه همیشه از زنهای شوهر دزد متنفر بودم تلاش کردم مردهایی رو که هرز رفتن دوباره به همسر و بچه هاشون برگردونم.مجید و مهندس بهرامی رو به زنهاشون رسوندم.نذار مثل لیلاها و المیراها بشم خواهش میکنم خداجون!آنقدر با خدایش حرف زد تا خوابش برد.
    صبح جمعه مثل همیشه دیر از خواب بیدار شد.میلی به صبحانه نداشت.ظهر همراه فائزه به رستوران رفتند.از آنجا هم بخانه پدرش سر زد تا فائزه هم با خانواده اش دیدار کند.در واقع میخواست در کنار خانواده احساسش را به فراموش بسپرد آخر شب بود که بخانه آمدند.
    صبح روز بعد از خانه بیرون رفت.در پارکینگ دکتر را در حال سوار شدن به خودرواش دید اما اعتنایی نکرد.استارت زد و حرکت کرد.سری به دفترش زد.این روزها پرونده های مالی زیاد بودند.هنگام ورود مردی را د راتاق انتظار دید که سیگار میکشید.فکر کرد حتما با دکتر کار دارد.سر تکان داد و به اتقاش رفت.منشی زنگ زد و اجازه خواست که آن مرد را داخل بفرستد.وقتی مرد داخل شد محبوبه به چهره اش دقت کرد.چقدر درد داشت انگار هرگز نخندیده بود پرسید:چه کمکی از دستم بر می اید؟
    مرد پرسید:چند سالتونه؟
    -21 سال.
    -به این جوونی وکیل شدین؟
    -بله مگه اشکالی داره؟
    -نه اما بدرد کار من نمیخورین.خداحافظ.و با عجله از دفتر بیرون رفت.محبوبه از منشی پرسید:این کی بود؟
    -نمیدونم اومد اینجا پرسید خانم توکلی هستن یا نه گفتم باید منتظر باشین الان میرسن پشت سر هم سیگار میکشید.مجبور شدم پنجره ها رو باز کنم.
    -خوب کردی دکتر کجاست؟
    -امروز نیومده.
    -بسیار خوب پرونده ها رو بیار.
    پس از پایان کار راهی دانشگاه شد.نزدیک امتحانها بود و باید خیلی درس میخواند.برنامه ریزی کرد که از همان شب شروع کند.به خانه که رسید خسته و هلاک بود.شامی خود با فائزه کمی گفتگو کرد و بعد به اتاقش رفت.کمی درس خواند و خوابش برد.روز بعد دادگاه داشت.
    در این مدت سه پرونده مالی را به جریان انداخته بود.خیلی دوندگی کرد.به هر یک از پرونده ها در یک مجتمع قضایی در نقاط مختلف شهر رسیدگی میشد.یکی از پرونده ها چیزی نمانده بود به نتیجه برسد.پس از دادگاه به دفتر آمد.همان اقای دیروزی نشسته بود دوباره به اتاق آمد و گفت:میخوام اعتراف کنم.
    -به چی؟
    -قتل زنم!
    رنگ از روی محبوبه پرید اما سعی کرد آرامش خود را حفظ کند.به ابدارچی دستور قهوه داد و خودش هم بر روی مبل روبروی مرد نشست.وقتی قهوه را نوشیدند محبوبه گفت:خب حالا از اول تعریف کنین.
    مرد سیگارش را در جاسیگاری روی میز خاموش کرد و پس از چند لحظه گفت:من و همسرم مهین پس از یک عشق پرشور ازدواج کردیم.تکنسین یکی از کارخانه های خودرو سازی هستم.زندگی خوبی داشتیم.همسرم خیلی زیبا بود.وقتی به مهمونی میرفتیم همه به او نگاه میکردن.مهین چند بار به شوخی گفته بود ببین چقدر خوشگلم!همه از من تعریف میکنن!منهم به جای اینکه باعث غرور و افتخارم باشه بهش حسادت میکردم و اجازه نمیدادم آرایش کنه.حتی برای اصلاح مو و صورتش هم اجازه نداشت از خونه بیرون بره.
    توی یکی از واحدهای آپارتمان ما یک زن و شوهر زندگی میکردن.زن پر شور و شر و شادی بود.مهین خیلی دوست داشت با اون معاشرت کنه اما من متوجه نگاههای شوهر اون خانم به مهین بودم.صادقانه بگم مهین به اون اقا هیچ توجهی نداشت.بیشتر اون خانم به منزل ما می اومد.هر وقت خونه بودم احساس میکردم مهین کلافه س و حوصله نداره.چند بار ازش سوال کردم گفت:تو منو گردش نمیبری تنهایی هم اجازه نمیدی برم.خوب منم جوونم به تفریح نیاز دارم.
    چند بار رفتیم سینما اما اونجا هم متوجه نگاه هیز مردها بودم.باهاشون گلاویز میشدم و با اخم و دعوا برمیگشتیم خونه .دردسرتون ندم طوری شده بود که اگر پیشنهادی هم میکردم مهین رنگش میپرید و میگفت خونه رو ترجیح میده.یک شب اون خانم ما رو دعوت کرد.از شام هیچی نفهمیدم چون نگاه اون کرد نمیذاشت راحت غذا بخورم.چند بار بهش چشم غره رفتم اما فایده نداشت.با وقاحت زن منو نگاه میکرد.یکی دو با هم متوجه شدم که مهین به او نگاه کرد.دیگه نتونستم تحمل کنم و با اخم و دعوا برگشتیم خونه.
    مهین گفت:این چه کاری بود کردی؟
    گفتم:اون مرتیکه داشت با نگاهش تو رو میخورد.
    مهین گفت:اشتباه میکنی اون عاشق زنشه.
    گفتم:خودم دیدم چه جوری نگاهت میکرد.اون مرد کثیفیه حق نداری بری خونه اونا.
    مهین قبول کرد و غائله ختم شد.اما من هر روز میدیدم زنم خوشگلتر میشه و بیشتر مورد توجه مردها قرار میگیره.خرید کردن رو هم براش ممنوع کردم.هر چی لازم داشت لیست میکرد و عصر که از کارخونه برمیگشتم خودم براش میخریدم.دو سالی به این ترتیب گذشت.اطرافیان میگفتند که چرا بچه دار نمیشیم.تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم.اما هر چی منتظر موندیم بی فایده بود.مهین گفت که بهتره بریم دکتر.رفتیم پیش خانم دکتر و اون مهین رو فرستاد برای آزمایش اما اون هیچ مشکلی نداشت.وقتی

    167 تا 170


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۱۷۱ - ۱۷۴

    من آزمایش دادم معلوم شد ایراد از منه
    بعد از اون روز زندگی به کامم تلخ شد به کوچکترین بهانه ای با مهین دعوا می کردم حتی دست روش بلند کردم هرچه اون می گفت از نظر من مهم نیست یک بچه می آریم بزرگ می کنیم من باور نمی کردم هر حرکت اونو به پای انحرافش میذاشتم از اون خونه اسباب کشی کردیم توی آپارتمان جدید نذاشتم با هیچ کدوم از همسایه ها معاشرت کنه
    مهین روز به روز غمگین تر می شد و من فکر می کردم زیر سرش بلند شده یکی از روزهایی که از سرکار بر می گشتیم سر کوچه آقای همسایه قبلی رو دیدم که از کوچه ما پیچید توی خیابون یکدفعه داغ شدم نفهمیدم چطور خودمو به خونه رسوندم وقتی مهین به استقبالم اومد یک سیلی محکم به صورتش زدم تا پرسید چرا میزنی سیلی دومی و بعد مشت و لگدی بود که به اون می زدم با صدای جیغ و گریه اون همه همسایه ها پشت در آپارتمانمون جمع شدن عاقبت یکی از مردها در رو شکست و مهین رو از زیر دست و پای من نجات دادن و به بیمارستان بردن یک ماه و خرده ای توی بیمارستان بود و در این مدت اجازه نداد ببینمش همسایه ها و مادرم رو واسطه کردم اما اون دیگه نمی خواست با من زندگی کنه بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد وکیل گرفت اول نمی خواستم طلاقش بدم و توی دادگاه حاضر نمی شدم یک سال و نیم طول کشید دیگه خسته شده بودم طلاقش دادم روزی که از محضر بیرون می آمدیم پرسیدم مهین آقای ترابی اون روز اومده بود خونه ما
    نگاه نفرت باری به من کرد وگفت آره اومده بود کارت عروسی خواهرزنشو بده
    گفتم یعنی نیومد تو
    گفت نه دم در داد و رفت
    گفتم اما اون تو رو دوست داشت
    گفت نه اون زنشو دوست داشت فکر تو مسموم بود
    گفتم غلط کردم بیا آشتی کنیم
    گفت تو منو کشتی اون روز شخصیت و غرورمو جلوی همه از بین بردی حاضر نیستم حتی بهت نگاه کنم
    اون رفت و حالا سه ساله که بدون اون دارم داغون میشم ازتون می خوام برام پیداش کنین مهین تک فرزند خونواده ش بود پدر و مادرش خونه شونو فروختن و به جای دیگه ای اسباب کشی کردن من گمشون کردم خواهش می کنم برام پیداش کنین
    محبوبه پرسید اسم وکیلشو می دونین
    بله آقای ... دفترش توی خیابان کریم خانه
    باشه سعی میکنم خانمتونو پیدا کنم اما اگر ازدواج کرده باشه چی
    نمی دونم دیگه امیدی ندارم دلم میخواد بمیرم
    محبوبه او را کمی دلداری داد و گفت اگر از شما خواهشی بکنم قبول می کنین
    بله
    شما به یک روانکاو مراجعه کنین در آرامش شما موثره
    یعنی میگین من دیوونه م
    نه اصلا مگه این همه آدمها که می رن دکتر روانپزشک دیوونن همه ما ممکنه دچار مشکل روحی بشیم و این راه حلش مراجعه به روانکاوه
    من فقط همسرم رو دوست داشتم گناه من چی بود اون خوشگل بود و مورد توجه مردها
    شاید مسله به این صورت نبوده و شما هر نگاهی رو به منظوری تعبیر می کردین
    نه خانم من دیوونه نیستم
    به هر حال من به دنبال همسر سابقتون می گردم اگر ازدواج نکرده بود حتما با اون صحبت می کنم شاید راهی برای آشتی باشه البته قول نمی دم
    آن مرد رفت و محبوبه تا مدتها به زندگی آنان فکر می کرد به کانون وکلا زنگ زد و شماره تلفن وکیل آن خانم را گرفت به پرونده ای که در حال اتمام بود نگاهی انداخت و یادداشتی برداشت سپس همه را جمع کرد و به منشی داد تا در قفسه پرونده ها بگذارد
    وقتی به خانه رسید همزمان با دکتر سوار آسانسور شد دکتر سلام کرد و محبوبه جوابش را داد و حال همسرش را پرسید او هم تشکر کرد حتی نیم نگاهی به او نینداخت باید خود را تنبیه میکرد تا به مرد متاهل احساسی نداشته باشد آسانسور در طبقه هشتم ایستاد محبوبه خداحافظی کوتاهی کرد و بیرون آمد اما ندید دکتر با چه حسرتی به او چشم دوخته بود و عطر ملایمی را که زده بود به مشام کشید
    فایزه شام را حاضر کرد و گفت که مادر و عاطفه زنگ زدند و احوالپرسی کردند پس از شام تلفنی حال همه را جویا شد و به فرانک هم تلفن کرد مدتی با او حرف زد و برای جمعه ناهار دعوتش کرد به لادن و مریم هم زنگ زد و برای جمعه از آنان نیز دعوت به عمل آورد پنجشنبه که از دفتر بیرون آمد سر راه خرید کرد و با کمک فایزه ناهار خوشمزه ای پخت و منتظر مهمانان نشست
    اول از همه فرانک آمد و طبق معمول اول به سراغ یخچال رفت و ناخنکی زد بعد بر روی صندلی آشپزخانه نشست و گفت چه خبر
    من که از هیچ جا خبر ندارم
    اما من دارم
    خب
    از بچه های دانشگاه چندتاشون در شرف ازدواجن
    خب فرانک خانوم چی
    راستش محبوب یکی از بچه های دانشکده که اسمش منصور بود یادته
    نه یادم نیست
    ا برو گمشو تو هم که هیچی یاد نیست پسر آقایی بود فرشته می خواست باهاش دوست بشه اما اون راه نداد
    خب
    چند وقت پیش دیدمش خیلی اظهار تمایل کرد که باز هم منو ببینه داشتم شاخ در می آوردم خلاصه منم براش کلاس گذاشتم که می خوام فوق شرکت کنم و وقتم پره و از این حرفا آدرس دفترشو داد و منم یک روز رفتم اونجا دیدم عجب دم و دستگاهی به هم زده منشی آن چنانی و دفتر آنچنانی تر وقتی خودمو به منشی معرفی کردم با ناز و عشوه به منصور اطلاع داد اون هم از اتاقش بیرون اومد و خیلی گرم بامن احوالپرسی کرد رفتیم اتاقش دستور قهوه و شیرینی داد از کارهاش گفت و درباره تو هم حرف زد که تو کارت خیلی موفقی
    اون از کجا می دونه
    خب وکیلها دور از جون خودمون خیلی فضولن به خصوص اگه مرد هم باشن این حس در اونها قوی تره تازه بیچاره از خدات باشه مشهور بشی داشتم می فرمودم از من پرسید امتحان وکلات دادم یا نه منم گفتم نه خیلی تشویقم کرد که حتما درس بخونم و تو آزمونش شرکت کنم قول داد همه جوره کمکم کنه به هر حال بعد از ساعتی باهم بیرون اومدیم پرسید وسیله داری گفتم نه خودش یه ماشین ماکسیما داشت در رو برام باز کرد سوار شدم نمی دونی چه ماشینی بود مثل لگن تو که نبود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    175 - 178

    "اگر دیگه سوارت كردم؟"
    "نكن، منصور خان در خدمتم هستن. اون شب ازم دعوت كرد بریم رستوران. وقتی گفتم مامان نگران می شه، موبایلشو درآورد و به طرفم گرفت. منم سریع به مامان اطلاع دادم. با هم به یك رستوران شیك رفتیم. چقدر رفتارش محترمانه و آقامنش بود! بعد از شام، وقتی منو جلوی خونه مون پیاده می كرد، گفت: "می تونم باز هم ببینمت؟"
    منم از خدا خواسته گفتم: "خوشحال می شم."
    شماره ی موبایلشو داد و قرار شد بهم زنگ بزنه. دفعه ی بعد كه رفتیم بیرون، موقع خداحافظی، از جیبش یك موبایل درآورد، داد به من. نمی خواستم قبول كنم، گفت: "می خوام همیشه در دسترس باشی."
    "به مامان كه گفتم، خیلی خوشحال شد. دعا كن، محبوب جور شه، یك عروسی افتادی!"
    "باشه من دعا می كنم؛ اما برای اون!"
    "چطور؟"
    "كه خدا اونو از شرّ تو در امان بداره."
    "ای نارفیق! منو بگو كه همه چیزو برات تعریف كردم."
    "نه بابا شوخی كردم! خدا كنه خوشبخت بشی، حالا با هركی. مهم سعادت و تفاهم تو زندگیه. شخصش مهم نیست."
    "مثلاً اگر با سرایدار شما خوشبخت شدم، زنش بشم؟"
    پیش از آنكه محبوبه بتواند جواب دهد زنگ در را زدند و لادن و شوهرش و مریم و شوهرش وارد شدند. دور هم نشستند و از خاطرات دانشگاه و شیطنتهای آن زمان تعریف كردند. لادن گفت: "محبوب من غزل رو هم دعوت كردم."
    "كار خوبی كردی. می خوای عمو و خانمش رو هم بگیم بیان؟"
    "راستش، اونها هم بدشون نمی اومد؛ اما گفتن مزاحم نمی شیم."
    "این چه حرفیه الان بهشون زنگ می زنم."
    "شماره شونو داری؟"
    "نه، مگه تو نداری؟"
    "نه بهتره با هم بریم خونشون."
    "باشه."
    در كمال بی میلی مانتو پوشید و روسری بر سر گذاشت و همراه لادن رفت بالا. دكتر در را باز كرد. در یك لحظه نگاهشان به هم افتاد. از بخت محبوبه، لادن پشتش به او بود. محبوبه دعوت كرد كه آنان هم ناهار بیایند پایین. دكتر تعارف می كرد كه غزل گفت: "محبوبه جون، ما تا یك ربع دیگه پایینیم. فقط بگو واحد چند؟"
    دكتر شماره را گفت. غزل نگاهی به پدرش انداخت و دكتر گفت: "توی جلسه ی ساختمون همه فامیلی و شماره ی واحدشونو گفتند، منم توی ذهنم موند."
    غزل گفت: "آخه محبوبه جون، پدر من نابغه س. تو بیست و چهار سالگی دكتراشو می گیره و تخصصش رو هم در بیست و شش سالگی! توی بیست و یك سالگی هم عروسی می كنه و تقریباً نه ماه بعد داداشم به دنیا می آد. یعنی هنوز بیست و دو ساله نشده، زن و بچه داشت."
    دكتر گفت: "بَسه دختر، این قدر پرچونگی نكن! برو مامانتو حاضر كن."
    خداحافظی كوتاهی كردند و رفتند پایین. قلب محبوبه آرام و قرار نداشت. آن قدر محكم می تپید كه دردش آمده بود. به سرعت به آشپزخانه رفت و سرویس روی میز را اضافه كرد. به غذاها سر زد و منتظر ورود بقیه ی مهمانان شد. دقیقاً پانزده دقیقه ی بعد زنگ آپارتمان به صدا درآمد. محبوبه در را باز كرد. سودابه را بوسید و خوش آمد گفت. غزل هم پشت مادرش داخل شد. دكتر هم آن قدر نگاهش كرد، تا محبوبه جواب نگاهش را داد و سریع سرش را برگرداند. احساس می كرد سرخ شده. به آشپزخانه رفت، در فر را باز كرد، یعنی سرخی صورتم از داغی فره؟ شربتی تعارف كرد و چند دقیقه نشست.
    پدرام گفت: "محبوب غذا چی شد؟ مردیم از گشنگی؟"
    "الان غذا رو می كشم."
    غزل گفت: "كمك نمی خوای؟"
    "نه، فرانك می آد."
    "چشمت درآد، اصلاً نمی آم!"
    "پاشو خودتو لوس نكن، تازه شستن ظرفها هم پای خودته."
    "دعوتمون كردی كه ازمون بیگاری بكشی؟! می خوای رخت چركهانم خیس كن بشوریم؟"
    صدای قهقهه ی مردها بلند شد. لادن گفت: دست منو از پشت بسته، با این زبونش!"
    كمك كردند تا غذاها سر میز چیده شد. و محبوبه از همه دعوت كرد كه بروند سر میز. برای سودابه، جای خالی گذاشت تا با صندلی اش سر میز باشد. خودش هم از همه پذیرایی می كرد. یكی دو بار دكتر از محبوبه چیزی خواست كه بدون نگاه كردن وسیله ی مورد نیاز او را داد. دكتر گفت: خانوم توكلی، دفعه ی قبل شما رو منزل آقای مستوفی دیدیم. هنوز با اونها مراوده دارین؟"
    رنگ محبوبه پرید و پاسخ داد: "بله، كم و بیش. از وقتی سارا خانوم ازدواج كردن، كمتر می بینشمون."
    "دفعه ی قبل شوهرتون تشریف داشتن. از هم جدا شدین؟"
    "نه، فوت كردن."
    "متأسفم!"
    غزل پرسید: "چه جوری؟ تصادف كردن؟"
    لادن گفت: راننده ی تریلی بود. اصلاً به محبوبه نمی خورد؛ اما طفلی به زور ازدواج كرد."
    غزل دوباره پرسید: "چند سالت بود كه ازدواج كردی؟"
    "پونزده سال."
    "آخی... چقدر زود!"
    "بله، خیلی بچه بودم."
    "لادن، شماها كجا با هم آشنا شدین؟"
    "توی دانشگاه."
    "چند سال شوهرت فوت كرده؟"
    "سه سال."
    "چه جالب كه اجازه داد درس بخونی! آخه مردهای ایرانی یه كمی خودخواهن!"
    دكتر گفت: "غزل جون همه رو به یك چوب نرون."
    "پدر جون، خودخواهی مردهای ایرانی، اسمش تعصبه. البته مردهای آمریكایی هم خودخواهیهای خاص خودشونو دارن."
    دكتر گفت: "سؤالی كه پرسیدی جوابشو گوش كن دختر جون!"
    محبوبه گفت: "من دو سال یكی خوندم. با راهنمایی سارا خانوم خرداد ماه سال دوم دبیرستان و شهریور سال سوم رو امتحان دادم."
    "خب، شوهرت نفهمید؟"
    "خرداد ماه رو مسافرت بود متوجه نشد. آخرین امتحان سال سوم رو كه شهریور ماه بود دادم. وقتی خونه اومدم دیدم تو حیاطه. بدون اینكه بپرسه چرا بیرون از خونه بودم، منو كتك زد. اون قدر كه بی هوش شدم. چون صدام هم در نمی آمد، همسایه ها متوجه نشدن چرا عباس داد و هوار می كنه. فقط


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سارا حدس زد و با بقیه همسایه ها اومدن پشت در حیاط.هر چه التماس کردن عباس در رو باز نکرد عاقبت خواهرش کلید انداخت در رو باز کرد و منو از زیر دست اون نجات دادند.اما همون برخورد باعث شد من راحت تر درس بخونم .وقتی ازم دلجویی میکرد و من ازش رو برگردوندم.دیگه به التماس افتاد خیلی خواهش کرد ببخشمش اما من حتی نگاهش هم نمیکردم.جلو همسایه ها شخصیتم رو خرد کرده بود.خلاصه آخرین تیر ترکش رو رها کرد و گفت اجازه میدم درس بخونی.سال چهارم رو خوندم و برای کنکور بهانه آورد.ولی با اصرار خانم مستوفی و سارا خانم قبول کرد.همون سال کنکور قبول شدم .وقتی تهران بود خودش منو میرسوند و دنبالم می اومد.یک سال و خورده ای از دانشگاه رفتنم میگذشت که اون اتفاق براش افتاد.
    فرانک گفت:و محبوبه نفس راحت کشید!
    چشم غره محبوبه او را ساکت کرد .غزل پرسید:راستی محبوبه جون موهات خیلی خوشرنگه به مادرت رفتی یا پدرت؟
    -به هیچکدوم به پدربزرگم رفتم.آخه اونها روس بودن و زمان انقلاب روسیه به ایران مهاجرت میکنن.
    -چه جالب!
    لادن گفت:چرا تا حالا این چیزها رو نگفته بودی؟
    -دوست ندارم ننه من غریبم بازی در بیارم.خونواده ام هم از زندگی خصوصی من چیزی نمیدونن غیر از مادربزرگم اون هم چون منو بزرگ کرده بود و خیلی بهم نزدیک بودیم از نگاههای من حدس میزد زندگی جالبی ندارم.
    -چرا پیش مادربزرگت بودی؟
    -غزل جون چقدر سوال میکنی؟
    -اشکال نداره...آخه مادرم بعد از دو بار زایمان که هر دو هم دختر بود مدت 15 سال بچه دار نمیشه.به پزشکهای زیادی مراجعه میکنن.تا خانم دکتر با تشخیص درست مامان رو مداوا میکنه که اونم دوقلو زایمان میکنه.من و برادرم.چون آرزوی پسر داشتن منو یادشون میره.حتی خاله م میگه برای اینکه برادرم سیر بشه مادرم به من شیر نمیده.عزیز جون هم که توی همون خونه با پدرم زندگی میکرد از مادر فائزه خواهش میکنه بمن هم شیر بده.من و فائزه با هم بزرگ شدیم در واقع خواهر هستیم.
    -چه جالب بعد چی شد؟
    -بعد از سال اول دبیرستان یک روز که برای خرید شیر به مغازه پدرم رفته بودم عباس منو اونجا میبینه و طوری که خودش تعریف میکرد عاشق من میشه.
    -چقدر هیجان انگیز!
    -اما غزل جون اگر جای من بودی اصلا برات هیجان نداشت.چون من به درس خیلی علاقه داشتم به فکر شوهر و زندگی زناشویی نبودم.خیلی گریه کردم و واسطه تراشیدم که پدرم رو منصرف کنم اما پدرم گفت من قول تو رو به اون دادم.دیگه تمومه.
    البته پدرم در مورد خواهرام هم همین روش رو داشت.فقط فرقش این بود که هر دو خواهرام بطور اتفاقی خواستگارهاشونو دوست داشتن.
    غزل گفت:چقدر خودخواه.
    -غزل جان؟
    -خب پدرجان خودخواهیه دیگه!یک دختر آمادگی ازدواج نداره و دلش میخواد درس بخونه.چرا نمیذارن؟وای من چه خوشبختم که شما اینجوری نبودین!
    محبوبه گفت:بله واقعا پدر و مادر فهمیده نعمته.
    لادن گفت:محبوبه ما این چیزها رو نمیدونستیم.یک کتاب بنویس.
    -باشه دوران بازنشستگی حتما سرگذشتم رو مینویسم.
    -خب ادامه بده.
    -هیچی با زور منو سر سفره عقد نشوندن.موقع بله گفتن توی دلم میگفتم نه!اما وقتی مامان یک نیشگون حسابی از بازوم گرفت گفتم آخ!بله.
    همه خندیدن و فکر کردن میخوام خوشمزگی کنم.شب هم که رفتم خونه عباس از ترس همه بدنم میلرزید بقیه ش دیگه خوشایند نیست.الان چای می ارم همین جا سر میز غذا بخوریم.
    وقتی محبوبه از سر میز بلند شد همه در بهت و سکوت به سرگذشت او فکر میکردند.
    -توی این زمان دختر رو بزور شوهر دادن فاجعه س!
    غزل آهسته از پدرش پرسید:شما که شوهرشو دیدین خوش قیافه بود؟
    لادن چهره اش را درهم کشید و گفت:طفلک محبوبه چه جونوری رو تحمل کرد زشت بود و از اون داش مشتی ها اصلا به محبوبه نمیخورد.
    -حالا چرا ازدواج نمیکنه؟
    فرانک گفت:البته ما این چیزها رو نمیدونستیم.فقط هر کی ازش خواستگاری میکرد با نفرت جواب رد میداد .میگفت هیچ خاطره خوبی از ازدواج ندارم.
    محبوبه با سینی چای آمد و همگی به سالن رفتند.فرانک و مریم با کمک هم میز را جمع کردند.سکوت جمع هنوز ادامه داشت.همه با دید دیگری به او نگاه میکردند زنی که با سختی و مشقت درس خواند و موفق شد.دکتر در دلش احترام خاصی برای او قائل بود.حالا به دلیل فرارهای او پی برده بود.باید به محبوبه ثابت میکرد با شوهر او فرق دارد.باید بداند همه مردها مثل عباس خشن و تندخو نیستن.برایش جالب بود چرا حامله نشده و شوهرش بچه های قد و نیم قد سرش نریخته است.دکتر در فکر بود که کاش غزل این را میپرسید که چند لحظه بعد غزل پرسید:یک سوال دیگه بعدش خفه میشم.
    محبوبه خندید:خدا نکنه بپرسین!
    -چرا بچه دار نشدی؟حربه خوبی برای شوهرت بود.بچه میریخت سرت از درس و همه چیز هم می افتادی.
    -اگر میتوانست حتما از این حربه استفاده میکرد.
    -یهنی چی؟
    -اون بچه دار نمیشد.
    -چطور؟
    آخه ازدواج قبلیش هم بخاطر همین موضوع به طلاق کشیده شد.
    -ای وای!پس بیوه هم بود؟
    همه از اصطلاحی که غزل بکار برد خندیدند.دکتر که احساس کرده بود میزبان دیگر میلی ندارد به خاطرات گذشته برگردد موضوع صحبت را عوض کرد و به سمت سیاست اجتماع و بی کاری جوانها کشاند که تلفن همراه فرانک زنگ زد و او به اتاق خواب رفت .محبوبه دنبالش رفت و گفت:بگو بیاد اینجا.
    -عیب نداره؟
    -نه با شوهرای اینا هم آشنا میشه.در ضمن ما رو هم که میشناسه.
    -باشه الان زنگ میزنم میگم بیاد.
    -اگر هم ناهار نخورده غذا هست.
    -باشه بهش میگم.
    -باعتی بعد منصور شیک و اراسته با یک سبد گل وارد شد.غزل گفت:ما اونقدر هول بودیم یادمون رفت گل بخریم.

    179 تا 182


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۱۸۳-۱۸۶

    فرانک که چهره اش شکفته شد همه فهمیدند موضوع چیست منصور به محبوبه تبریک گفت بعد از اون دادگاه همه از شما حرف می زنن
    من توی اون دادگاه یه جورایی از خودم دفاع کردم
    غزل دوباره پرسید جریان چی بود
    محبوبه گفت یک شب بیا اینجا همه رو برات تعریف میکنم باشه
    آخه شوهرم مرتب زنگ می زنه میگه بیا توی این هفته میرم
    هر وقت فرصت کردی بیا
    پدر بلیتم برای کی اوکی شد
    دوشنبه دخترم
    آخ من که فرصت ندارم
    منصور ماجرای زهرا الماسی را به طور خلاصه تعریف کرد محبوبه که با تعجب به او چشم دوخته بود گفت شما اینا رو ازکجا می دونین
    آخه جریان این دادگاه بین همکارا مثل توپ ترکید خیلیها میخواستن خانم وکیل جوونی رو ببینن که این طور با جسارت و شجاعانه ماجرای خصوصی زندگی زهرا رو بیان کرد به خصوص متن دفاعیه عالی بود راستی پرونده خانم بهرامی رو چطور روبه راه کردی اون هم عجیب بود نه آخه با مهندس بهرامی یک فامیلی دور داریم بعد از تموم شدن ماجرا برام گفت که چطور همسر دومش رو مجاب کردی مهریه ش رو ببخشه راستی نکنه کلامت سحر آمیزه
    نه وقتی از راهش وارد بشی معما حل می شه و مشکلات از سر راه کنار می رن
    دکتر بهبود هنوز می آد دفتر
    بله من هنوز از تجربیات اون استفاده می کنم
    توی یک مهمونی می گفت سر پیری لطف خدا شامل حالم شده عیالش که دوست نداره در کنارش باشه توی دفتر هم دوندگی دنبال پرونده ها و دویدن در دادگاهها هم ازش گذشته از شما خیلی تعریف می کرد راستی توی مهمونی وکلا چرا شرکت نمی کنی
    زیاد اهل معاشرت اینجوری نیستم
    یادمه توی دانشگاه هم زیاد با بچه ها نمی جوشیدی فقط گه گاهی با این سه تفنگدار می دیدمت شکر خدا هنوز این دوستی ادامه داره
    محبوبه در حالی که می خندید چشمکی به فران زد و گفت خب شما هنوز تصمیم به ازدواج نگرفتین
    چرا از تنهایی خیلی خسته شدم دنبال یک همدم خوب و یار موافق می گشتم که پیدا کردم فقط باید کمی باهم معاشرت کنیم تا همدیگرو بهتر بشناسیم
    پدرام گفت اما منصور جان هر قدر هم که معاشرت داشته باشین یک چیزهایی هست که آدم فقط توی زندگی و زیر یک سقف متوجه اونها می شه
    البته ما تا حدودی به روحیه هم آشنا میشیم
    اگر روی خوبو به همدیگه نشون بدین چی
    راستش الآن توی سنی نیستیم که بخواهیم تظاهر کنیم فرانک الآن بیست و پنج سالشه و من سی سالمه خیلی جوون و خام نیستیم
    فرانک از این حرف منصور سرخ شده بود شوهر مریم گفت پس به زودی ای یار مبارکباد داریم
    منصور گفت اکر فرانک منو قبول کنه
    فرانک که دیگر از سرخی مثل لبو شده بود گفت توی این چند جلسه که هر دو خوب بودیم
    محبوبه گفت ایشالله بعدش هم خوبین اما بچه ها اگر منو تنها بذارین نفرینتون میکنم که خدا دوتا دوقلو بهتون بده
    پدرام گفت چی از این بهتر
    لادن گفت یعنی تو بچه دوست داری
    مگه تو نمی خوای
    چرا اما هیچ وقت در این مورد حرفی نزده بودی
    می خواستم خودت آمادگیشو پیدا کنی
    مریم گفت پس دست به کار بشین
    عصری فرانک و منصور و مریم و شوهرش که رفتند پدرام گفت لادن آماده شو ماهم بریم
    تلفن زنگ زد محبوبه گوشی را برداشت و گفت بله سلام مادر چی شده آقاجون چش شده خدای من الآن می آم
    همه نگران به محبوبه نگاه می کردند که رنگش سفید شده بود و دستهایش می لرزید لادن خودش را به او رساند چی شده محبوبه
    آقاجان حالش به هم خورده
    این را گفت و اشکهایش سرازیر شد دکتر پرسید قلبشونه
    نمی دونم مامانم گفت حالش به هم خورده
    غزل گفت خب پدر شما برین شاید بتونین کمکی بکنین
    محبوبه گفت نه مزاحم نمی شم
    این چه حرفیه شما آماده شین من برم سوییچ رو بردارم
    لادن گفت با ماشین محبوبه برین
    بسیار خب
    لادن به محبوبه کمک کرد مانتو بپوشد و روسری به سر بگذارد کیفش را برداشت و همراه دکتر از خانه خارج شد در تمام طول راه بی صدا اشک می ریخت هرازگاهی دکتر از او می پرسید از کدام سمت برود وقتی به خانه حاج حسین رسیدند همه دورش جمع بودند و هر کسی حرفی می زد دکتر به بالینش رفت و همه را اتاق بیرون کرد و پس از معاینه قلبش به محبوبه گفت به اورژانس زنگ بزنین باید به بیمارستان برسونیمش
    باشه چشم
    محبوبه با اورژانس تماس گرفت و نیم ساعتی طول کشید تا آمدند دکتر خودش را معرفی کرد و گفت ایشون رو به بیمارستان ... ببرین منم با اونها هماهنگ میکنم
    محبوبه و عاطفه و انسیه به اتفاق دکتر به بیمارستان رفتند و بهادر همراه حاج حسین با آمبولانس آمد به محض ورود به بیمارستان حاج حسین را به سی سی یو منتقل کردند و اقدامات اولیه شروع شد در حدود یک ساعت طول کشید تا دکتر خرسند از اتاق بیرون آمد همه به سویش رفتند ولی محبوبه که توان حرکت نداشت همان جا نشست دکتر گفت خطر رفع شده اما هر لحظه ممکنه حمله دیگری داشته باشه باید مراقبش باشن
    همه متفرق شدند و دکتر خرسند در کنار محبوبه نشست و گفت شماهم شنیدین
    بله
    فکر می کردم از اتاق بیام بیرون اولین نفر شما رو می بینم
    متاسفانه من رمق ایستادن نداشتم
    اگر با من امری ندارین برم خونه
    محبوبه نگاهش نمی کرد پس از تشکر از دکتر به خاطر اینکه مهمانی را به هم ریخت پوزش خواست
    دکتر گفت اما ما عازم بودیم در ضمن امروز هم خودمونو به شما تحمیل کردیم
    این چه حرفیه من توی این دوباری که غزل جون و سودابه خانومو


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دیدم بهشون علاقه پیدا کردم و خوشحال شدم که امروز باز هم دیدمشون.
    -فقط غزل و سودابه؟
    محبوبه با چنان وحشتی به دکتر نگاه کرد که از او خداحافظی کرد و رفت.عاطفه پرسید:چی بهت گفت که با وحشت نگاهش کردی؟
    -هیچی گفت اگر مراقب آقاجون نباشیم ممکنه براش خطرناک باشه.
    -راستی محبوب این کی بود؟چقدر خوش تیپ و آقا بود.
    -عموی لادنه...در ضمن توی ساختمون زندگی میکنن.
    -خدا عمرش بده.
    -آره به موقع به دادمون رسید.
    قرار سد در بیمارستان بماند و بقیه بروند.محبوبه با اصرار انسیه به خانه خودش برد.فائزه هم نگران به استقبال آنان آمد:چی شد خانم؟
    -فعلا حالشون خوبه باید مواظبشون باشه.
    اشاره کرد انسیه را به اتاق ببرند.محبوبه سوپ را گرم کرد و برایش برد.یک قرص آرامبخش هم به او داد و خودش بیرون آمد.فائزه گفت:من توی سالن میخوابم.خانم شما هم شام نمیخورین؟
    -نه میل ندارم مهمونا کی رفتن؟
    -بعد از رفتن شما رفتن بالا.آقای دکتر هم وقتی اومدن.اول به من خبر دادن که آقا حالشون خوبه بعد رفتن.
    اسم خرسند که می آمد دلش ناآرام میشد.این مرد با او چه میکرد؟چرا هر چه میخواست از او دور باشد و فرار کند بیشتر مقابل همدیگر قرار میگرفتند؟گویی سرنوشت میخواست آن دو را امتحان کند.قسمت محبوبه از این احساس زجر فراق و غم است.او که در زندگی کوتاهش هیچ مردی توجهش را هم جلب نکرده بود.حالا در مقابل دکتر که سن پدرش را دارد اینطور بیتاب و بی قرار است .او هرگز نفهمیده بود زن بودن یعنی چه و حالا همه آن احساسات خفته از اعماق وجودش سر بیرون آورده و فرصتی برای خودنمایی میخواست و محبوبه نمیخواست اسیر آن احساسات شود.هر بار چهره دکتر در ذهنش نقش میبست.سودابه هم در کنار او قرار میگرفت زنی زیبا و درد کشیده نه محبوبه هرگز راضی نمیشود دل این زن پاک و معصوم را بشکند.با خدایش درد دل میکرد و از او خواست :خداجون به دلشون بنداز برن امریکا و من دیگه نبینمش خواهش میکنم!
    صبح روز بعد اول به دفتر زنگ زد که آن روز نمیتواند برود.سری به دانشگاه زد ولی ساعت دوم را بخاطر عیادت از پدرش نرفت.مادرش که در بیمارستان بود گفت:دکتر پدرت رو دیده ممکنه بعدازظهر ببرنش بخش.
    -چه خوب!
    -راستی دکتر سراغتو میگرفت.گفت اگر اومدی یک سر به اتاقش بزنی.
    خدایا او چه میخواست؟
    -باشه مادر وقت کنم میرم.
    -شاید کار واجبی داشته باشد.
    -بسیار خوب گفتم که اگر وقت کنم میرم.
    تا ساعت 2 پشت در اتاق سی سی یو قدم زد.با صدایی آشنایی به خودش آمد:خانم توکلی پیغام داده بودم که میخوام شما رو ببینم!
    -بله مادر گفتن اما نخواستم مزاحمتون بشم.
    -بله متوجه هستم که شما هر کار دلتون میخواد انجام میدین.لطف کنین به یکی از همراهان آقای توکلی اطلاع بدین چیزهایی هست که باید بهشون بگم.
    -آقای دکتر بمن بگین.
    -نه خانم شما اگر علاقه مند بودین صبح می اومدین دفتر من.
    میدانست که او را عصبای کرده است.اما ناراحتی او بهت بود.بهمین دلیل گفت:باشه شوهر خواهرمو میفرستم.
    تا عصر آنجا ماند.حال حاج حسین بهتر شده بود.در بخش همه دوره اش کرده بودند اما او بیشتر محبوبه را میخواست.روز و شب گذشته هم نام محبوبه را صدا میکرد.دکتر خیلی دلش میخواست بفهمد که پدر به این خودخواهی چطور در تمام بی هوشی و هشیاری ذکر محبوبه گرفته بود؟
    شب مجید پیش حاجی میماند.در فرصتی که مجید برای شام خوردن بیمارستان را ترک کرده بود اتفاقی دکتر خرسند به حاج حسین سر زد و گفت:محبوبه خانومو دیدین؟
    -دکتر اون سوگلی بچه های منه.
    -چطور؟
    -آخه اونو بیشتر از همه بچه هام اذیت کردم.تا همین چند سال پیش نه من و نه مادرش و نه اعضای خانواده هیچ محبتی به اون نکردیم.به جز مادرم و پسرخاله اش که عاشقش بود.
    -پسرخاله ش چطوری؟
    -اون هم مثل محبوبه عاشق درس بود.الان فوق مهندسی گرفته یک شرکت بزرگ هم داره.
    -خب چرا نذاشتین با هم ازدواج کنن؟
    -اول اینکه محبوبه جواد رو مثل برادرش میدونست.در ثانی خاله اش از محبوبه متنفره!
    -چرا؟
    -چون موهاش قرمزه میگفت بد یمنه.
    -گفتین مادرش هم علاقه ای به اون نداشت؟
    -هنوز هم زیاد دوستش نداره.
    -عجیبه!
    -بله ما برای اینکه پسرمون بهتر رشد کنه اونو از شیر مادر محروم کردیم.محبوبه از شیر مستخدم خونه خورد.
    -وقتی شیر نمیخواست چی؟
    -نه اون از خونواده دور بود.یک جوری طرد شده بود.فقط عزیز و جواد به اون محبت میکردن شب عروسی محبوبه جواد از سربازی آمده بود مرخصی وقتی فهمید عروس محبوبه ی یک هفته مریض شد و در اتاقش رو به روی همه بست.بعد از یکهفته رفت کرمانشاه تا آخر سربازی هم به تهران نیومد.
    -چرا محبوبه رو شوهر دادین؟
    -راستش میدیدم هیچکس دوستش نداره.عزیز هم خیلی پیر بود.اگر محبوبه خونه بود و عزیز طوریش میشد خیلی لطمه میخورد.میخواستم اونو از خونه دور کنم.
    -به چه قیمتی آقای توکلی؟
    -میدونم اشتباه کردم اما این دو سه ساله همه جور غمشو خوردم و کنارش بودم.
    -از رفتار شوهرش با اون خبر داشتین؟
    -راستش محبوبه هیچوقت حرفی بما نمیزد.با مادر و خواهرش که صمیمی نبود با من هم رودرواستی داشت.فقط عروسی جواد بود که شوهرش زنگ زد و گفت میخوایم بریم مسافرت نمیدونم چرا شک کردم و رفتم خونه شون دیدم محبوبه خونین و ورم کرده کبود رو تخت افتاده.نمیدونم خواب بود یا بیهوش!هیچ حرکتی نمیکرد.شوهرش دستپاچه شد.من دیگه هیچی نفهمیدم .یقه ش رو گرفتم و چند مشت به شکم و پهلوش

    187 تا 190


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۱۹۱-۱۹۴

    زدم و گفتم طلاقشو می گیرم التماسم کرد که طلاق نگیره پرسیدم محبوب چه کار کرده تعریف کرد که محبوبه رفته بود امتحان بده به اون هم هیچی نگفته فقط همسایه هاشون خانم مستوفی و همسایه دست چپی شون در جریان بودن کتاب و دفترش رو آورد نشونم داد منم تهدیدش کردم اگر بخواد مانع درس خوندن محبوبه بشه وای به حالش از من حساب می برد گفت باشه طلاقشو نگیر هرچی بگی قبوله برای دانشگاه هم بهانه گیری می کرد می گفت وقتی بره دانشگاه و پسرها رو میبینه دیگه طرف من نمی آد گفتم از دخترم مطمن هستم عاقبت مثل یک کوه پشتش ایستادم اما محبوبه هیچ کدوم اینها رو نمی دونه خلاصه دکتر خیلی برام عزیزه حتی بیشتر از پسرم که یک آدم بی کار و لاابالی بار اومده
    الآن کجاست
    سربازی خیلی اصرار داشت سربازیشو بخرم اما قبول نکردم و گفتم بره اونجا بلکه آدم بشه
    دکتر خرسند هرچه بیشتر از محبوبه می شنید از شخصیت محکم و استوار او بیشتر خوشش می آمد ضمن اینکه چشمان سبز او از نخستین دیدار در قلب و روح او تاثیر فراوان گذاشته بود این اواخر که بیشتر او را دیده بود از نجابت و گریزی که در حرکاتش می دید بیشتر لذت می برد
    از وقتی که عاشق سودابه شده بود دیگر هیچ زنی نتوانسته بود توجه او را جلب کند به دلیل شغلش زنان زیادی دور و برش بودند خیلی ها تلاش می کردند بلکه در دل این مرد خوش قیافه و با شخصیت جایی پیدا کنند اما دکتر خرسند گویی هیچ یک از آنان را نمی دید تا آنکه آن اتفاق دلخراش افتاد و سودابه برای همیشه قدرت پاهایش را از دست داد سالهای اول گذشت و پس از دو سه سال خانواده و دوستانش و حتی سودابه از او خواستند که همسری اختیار کند تا از این تنهایی و سکوت نجات یابد اما او زیر بار هیچ کدام از این حرفها نرفت احساس دین می کرد به همه می گفت اگر من اینطور شده بودم سودابه منو رها می کرد نه سودابه تا آخرین لحظه همراهم بود پس من هم نمی توانم این ظلم را در حق اون بکنم
    اما آن شب در خانه لادن وقتی چشمش به محبوبه افتاد دلش فشرده شد در نگاه محبوبه کششی بود که دکتر خرسند در هیچ زنی حتی سودابه ندیده بود آن شب تا صبح با خودش مبارزه کرد در اتاقش راه رفت و به خودش نهیب زد حالا زمان عشق و عاشقی نیست محبوبه از دخترش هم کوچکتر بود اما هرچه بیشتر دلش را نصیحت می کرد کمتر نتیجه می گرفت چند بار در پارکینگ محبوبه را دیده بود که بی خیال و بی توجه به او رفت در شب جلسه ساختمان هم هرچه کرد نیم نگاهی به او بیندازد موفق نشد حتی پیشنهاد کرد او مدیریت ساختمان را به عهده گیرد ولی باز موفق نشد نگاه دخترک را متوجه خود سازد این گریزش را چقدر دوست داشت امروز هم منتظرش بود اما می دانست که او به عمد نمی آید با خود می گفت حق داره شوهر قبلیش که مسن بود منم حداقل بیست و پنج سال ازش بزرگترم حتما شوهر جوون می خواد از همه مهم تر سودابه رو چه کنم چطور میتونم دلشو بشکنم خدایا این عشقو از دلم بیرون کن محبوبه راه درستی انتخاب کرد منم باید از اون فرار کنم و دیگه سر راهش قرار نگیرم دلمو می ذارم زیر پاهام دلی که توی این سن و سال به تپش افتاده همون بهتر که له بشه
    با این تصمیم خیالش آسوده شد و به خانه رفت اما به محض اینکه چشمش به ساختمان افتاد اول به طبقه هشتم نگاه کرد که چراغش روشن بود همیشه در آسانسور اول طبقه هشتم را می زد بعد طبقه یازدهم را گویی با این کار دلش آرام می گرفت آخ که اگر محبوبه هم او را دوست می داشت چقدر خوشبخت بود به خود نهیبی زد دکمه طبقه یازدهم را فشار داد باید از همان شب شروع می کرد تا دیر وقت در کنار غزل بود از اینکه فردا می رفت دلش گرفته بود خانه بدون او خیلی سوت و کور می شد سودابه هم که حرف نمی زد سرش را با کتاب خواندن با تلویزیون نگاه کردن گرم می کرد گاهی مادر با خواهر سودابه به خانه آنان می آمدند و از سکوت آنجا کمی می کاستند مادر خودش که می آمد آن قدر گوشه و کنایه می زد که اشک سودابه را در می آورد و او را عصبی می کرد باید می پذیرفت که زندگی اش این است و راه گریزی ندارد غزل
    سفارشهای لازم را به هر دو می کرد و باز هم در خلوت از پدرش می خواست همسری اختیار کند حتی صیغه ای می گفت پدرجان می دونم شما هم مثل هر مرد طبیعی تمایلاتی دارین که به خاطر مادر پنهانش می کنین اما ممکنه مریضتون کنه بیشتر به روحتون آسیب میزنه همه آدمها در هر سنی که باشن به یک هم صبحت نیاز دارن مامان نمی تونه همدم خوبی براتون باشه به این صورت در اومده و هیچ امیدی هم بهش نیست حداقل شما خودتونو برای ما حفظ کنین شما فقط پدر ما نیستین از وقتی یادمه با اینکه مشغله زیادی داشتین کمبود وجود مادر رو هم برای ما جبران می کردین همیشه برای اینکه کانون گرمی داشته باشیم بیشترین و سخت ترین کارها رو کردین اما مامان کوچک ترین همکاری ای با شما نکرد راستش می خواستم پیشنهادی بهتون بکنم
    چیه دخترم
    محبوبه خیلی خوبه هم نجیبه هم تحصیلکرده و هم زبیاست یعنی همه فاکتورهای یک همسر خوب رو داره
    قلب نادر در سینه به تپش افتاد خدای بزرگ حتی دخترش هم او را به طرف این زن سوق می دهد چرا نمی تواند لحظه ای او را فراموش کند غزل متوجه آشوب درونی پدر شد و فهمید که او هم به محبوبه تمایل دارد و نشانه آن اینکه شماره آپارتمانش را حفظ بود وقتی محبوبه از بیماری پدرش اشک می ریخت و می لرزید پدر چقدر دستپاچه شده بود پس اینها بدون بدون علت نبود برای همین گفت محبوبه هم از شما بهتر گیرش نمی آد ضمنا می تونین برای اینکه مادر ناراحت نشه برین خونه محبوبه
    دخترم این چه حرفیه
    پدر اگر جای شما یک مرد آمریکایی بود از همون سال اول دوست دختر می گرفت
    نه من آمریکاییم نه اینجا آمریکاست
    اما غرایزتون که با یک آمریکایی فرقی نمی کنه
    بسه غزل من نمی تونم در حق مادرت نامردی کنم
    باور کنین این اصلا بد نیست حق طبیعی شماست خواهش می کنم در موردش فکر کنین
    حتما اگر نیازی بود این کار رو می کنم
    متشکرم پدر راستی من از محبوبه خداحافظی کردم و اون هم یک هدیه برام خرید
    هدیه ش چی هست
    کتاب حافظ توی جعبه خاتم ببینین چه تهذیبی داره
    آره کتاب با ارزشیه بی اختیار تفالی زد و این شعر آمد
    دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
    واندر ظلمت شب آب حیاتم دادند
    لبخندی زد و کتاب را بست غزل مراقبش بود دیگر مطمن شد که پدرش به این دختر سبز چشم سرخ مو دل بسته است و در دل آرزو کرد که به هم برسند و این عشق عاقبت خوبی داشته باشد وسایلش را جمع کرد و به اتاقش رفت تا بخوابد صبح زود پرواز داشت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/