صبح روز بعد همراه فرانک برای خرید لباس رفتند.پس از ساعتی گشت زدن در بوتیکها هر کدام لباسی زیبا و یک هدیه هم برای لادن خریدند.قرار شد ساعت هفت و نیم محبوبه برود دنبال فرانک چون دیگر کاری نداشتند خداحافظی کردند و از هم جدا شدند.
محبوبه در دفتر کاری نداشت.از این رو به سراغ آقای بهرامی رفت.مهندس در دفتر و سرش هم خلوت بود.به منشی گفت که میخواهد مهندس را ببیند.طبق معمول پرسشهای کلیشه ای وقت گرفتید؟آقای مهندی جلسه دارند!و بقیه قضایا.
محبوبه کارتش را به منشی داد و گفت که باید امروز با آقای مهندس ملاقات کند.وقتی منشی بازگشت اجازه ورود داد.ضربان قلب محبوبه تندتر شده بود.پشت در اتاق نفسی عمیق کشید چند ضربه به در زد و داخل شد.دکوراسیون دفتر بی نقص بود.کمی ایستاد تا به نور آنجا عادت کند و مهندس را پشت میز بزرگش تشخیص دهد.به رسم ادب از جای برخاست مبلی را نشان داد و تعارف کرد بنشیند و پرسید:چی میل دارین؟
-یک لیوان اب لطفا.
-بله خواهش میکنم.
دستور اب و چای و شیرینی داد و منتظر چشم به محبوبه دوخت.محبوبه لبخندی زد و گفت:دفتر خیلی شیکی دارین باید به سلیقه شما آفرین گفت.
-نظر لطفتونه.
محبوبه فکر کرد به راستی مرد خوش قیافه و خوش لباسی است.البته خانم بهرامی هم چیزی از زیبایی کم نداشت پس از نوشیدن جرعه ای اب احساس کرد مهندس ممکن است هر لحظه بر سرش فریاد بکشد که اینجا چکار دارد.به عکسها در کیفش نگاهی انداخت و بعد در حالیکه به مهندس چشم دوخته بود گفت:من از همه چیز خبر دارم.
مهندس یکه خورد و گفت:یعنی چی؟!
-الان خدمتتون میگم.من میدونم که شما با وجود داشتن همسر و سه فرزند با یکی از همکارهای جوونتون ازدواج کردین و از اون هم صاحب فرزندی هستین.خونه همسر اولتون اینجاست و همسر دومتون در مجتمع ...میشینه.
مهندس تصور میکرد او حق السکوت میخواهد در حالیکه رنگش به سفیدی میزد گفت:شما چکاره اید؟
-من وکیلم.
-یادم نمیاد تقاضای وکیل کرده باشم.
-شما خیر اما همسرتون چند وقت پیش به دفتر من اومدن و همه چیز رو تعریف کردن.
مهندس که هر لحظه رنگ پریده تر میشد گفت:پس مسافرتش به این دلیل بوده؟
-بله اما اون نمیخواد شما متوجه بشین که همسرتون از راز شما باخبره.
-باور کنین من دوستش دارم اون عشق دوران جوونی منه! ما با هم این زندگی رو ساختیم.
-پس چرا بهش نارو زدین؟
-خب...هر کسی اشتباه میکنه.این خانم جوون بود و زیبا و هر روز یک جوری از من تعریف میکرد منم باورم شده بود که توی این سن وس ال هم میتونم توجه زنها رو بخصوص دختر جوونی مثل اونو جلب کنم.این خانم که اسمش المیراس اوایل به دفترم می اومد.بعد از مدتی احساس کردم به وجودش احتیاج دارم.به بهانه های مختلف به دفترم احضارش میکردم و مدتی با هم حرف میزدیم اون حرفهای خوشایندی میزد و من مشتاقانه به زیباییش نگاه میکردم و از جوونی و طراوتش لذت میبردم.در سفر کیش با اصرار المیرا اونو بردم و بقیه رو هم که خودتون در جیران هستین.وقتی اطلاع داد که از من بارداره بقدری عصبی شده بودم که گفتم بچه رو بندازه خجالت میکشیدم توی این سن و سال بچه دار بشم.اما اون مصرانه بچه رو نگه داشت.اوایل خیال میکردم بخاطر مهر مادریه اما وقتی دیدم بعد از تولد اونو بدست مستخدم میسپرد و خودش به برنامه های تفریحیش میرسه فهمیدم که چقدر اشتباه میکنم.اوایل ابراز عشق میکرد من براستی همه چیزش بودم اما کم کم تازگیمو از دست دادم.دیگه دوستم نداره اینو میفهمم باور کنین احساس من به اون یک هوس بود و من حالا به این موضوع پی بردم دلم نمیخواد همسرم متوجه خطای من بشه.
-راستش اوایل از شدت احساس تندی که به اون داشتم چیزی حالیم نبود.حالا هم از عذاب وجدان و اینکه چکار کنم به این مسائل فکر نمیکنم.
-حالا میخواهید کدومشونو طلاق بدین؟
-هیچکدوم من اعظم رو خیلی دوست دارم...باور کنین!اما از المیرا هم بچه دارم نمیدونم چکار کنم؟
-اگر المیرا راضی به طلاق بشه چی؟
-میدونین مهریه اش چقدره؟
-نه نمیدونم.
-500 سکه به اضافه خونه و ماشین که براش خریدم.
-اگر حاضر به طلاق بشه و مهریه اش رو ببخشه حاضرین ماهیانه نفقه ش رو بپردازین؟
-بله حتما!یعنی میشه؟
-نمیدونم من برای همین اینجام.
-راستی خانم...
-توکلی هستم.
-بله...خانم توکلی چند سالتونه؟
-21 سال.
-چقدر جوون اما با تجربه هستین از طرز صحبت کردنتون مشخصه.
-متشکرم.خب جناب مهندس من از حضورتون مرخص میشم به خانمتون نگین من اینجا بودم.طوری وانمود کنین که خبر ندارین اون از راز شما آگاهه اون خانم هم نباید بدونه.
-بله بسیار خوب.
-آقای مهندس همه تلاشمو میکنم که این جریان به نفع هر سه شما تموم بشه.
-متشکر میشم دخترم.
-خواهش میکنم.راستی آقای مهندس اگر خانمتون با شما چنین کاری میکرد واکنش شما چی بود؟
مهندس در حالیکه سرخ شده بود گفت:حتی فکرش هم منو آزار میده.
محبوبه لبخند تلخی زد و رفت.منشی و بقیه کارکنان میخواستند بفهمند این وکیل جوان با مهندس چکار داشت.شاید چک برگشتی یا...
محبوبه از شرکت یکراست به خانه رفت.خیلی خسته بود .از این رو شامی خورد و زود خوابید.صبح اول وقت به المیرا زنگ زد و از او قرار ملاقاتی خواشت.او هم برای ساعت 1 بعدازظهر قرار گذاشت.بعد از آن به دادگاه رفت و دو دادخواست داشت که به دفتر دادگاه ارائه داد.در یک جلسه هم شرکت کرد و از طرف مقابل دعوا برای دو ماه مهلت خواست تا موکلش همه چکهایش را پاس کند.بعد از دادگاه به خانه برگشت لباس عوض کرد و رفت سراغ المیرا.
155 تا 158
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)