صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 57

موضوع: ارثیه های عاطفی | عشرت دوانی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    334تا343

    کشوهایی که در دو طرف میز قرار داشت رو یکی یکی باز کردم،نسخهها و کاغذها رو توی یک کشو تقریبا خالی،مرتب گذشتم و رفتم سر کشوهای دیگه،بقیه ی کشوها هم چیز به درد بخور توشون نبود،یا بهتر بگم اون چیزهایی که من به دنبالشون بودم،توشون نبود.
    از جام بلند شدم و رفتم طرف قفسه ی کتاب ها،چه کتاب هایی،یه سری کامل بریتانیکا داشت،همون دایره المعارف معروف اون سالها که تعداد شون از سی و چند جلد هزار،هزار و پونصد صفحهای میگذاشت توی اغلب ردیفها کتابهای پزشکی قطوری چیده شده بود.
    یه نظر سرسری به کتابهای قفسه ی اول انداختم و رفتم سراغ قفسه ی دوم،توی این قفسه،چند جلد فرهنگ لغات فارسی به آلمانی و بالعکس وجود داشت،

    و یک ردیف کتابهای ایرانی،از دیوان حافظ و شاهنامه ی فردوسی گرفته تا شعرهای شعرای امروزی،ترمه ی نصرت رحمانی،عصیان فروغ،دیوان شهریار،اشک معشوق حمیدی شیرازی و چند کتاب قصّهٔ ی بلند و کوتاه.
    از این قفسه هم گذشتم،اومدم قفسه ی سوم،در ردیف سوم همین قفسه بود که اونکه میخواستم پیدا کردم.چهار تا آلبوم بزرگ و همقد کنار هم چیده شده بود،انگاری که گنج پیدا کرده بودم،هر چهار تا آلبوم رو وسط دستم گرفتم و به سوی میز کار برگشتم.اصلا فکرش رو نمیکردم که آلبومها انقدر سنگین باشه،هنوز نتونسته بودم آلبومها را روی میز بگذارم،که یکی از آلبومها از دستم لیز خورد و سبب شد بقیه ی آلبومها هم،از دستم ولن بشن و بیفتن روی میز.
    یه بلبشوی از عکسهای جورواجور،به پا شده بود که نگو و نپرس شاید صد صد و پنجاه عکس از وسط آلبومها ریخته بودن بیرون،عکسهایی که یا فرصت نکرده بودن توی آلبوم بچسبونن،یا حوصله ی این کار رو نداشتن.
    به دور و بر میز با دقت نگاه کردم تا اگه عکسی روی زمین افتاده باشه،وردارم،خوب شد که این کار رو کردم،حداقل ده دوازده عکس روی زمین افتاده بود.عکسها را برداشتم و روی توده ی عکسها ریختم.
    نمیدونستم کدوم کار را زود تر بکنم،اول عکسها را جمع و جور و به ردیف کنم،یا اول آلبومها را ورق بزنم،زیاد طول نکشید تا بر دو دلی م غلبه کنم و تصمیم خودمو بگیرم،شونه هامو بالا انداختم و توی دلم گفتم:-به من چه که حوصله نکردن این عکسها را توی آلبوم بچسبوننم،اول آلبومها را یکی یکی ورق میزنم.بعد این عکسها رو دسته میکنم و میزارم لای یکی از اون ها.و بعد همشونو بر میگردونم سر جای اولشون و میزارمشون کنار کتابهای دیگه.یکی از آلبومها را دستم گرفتم و باز کردم،اول یک برگ کاغذ زرورقی نازک دیدم،وقتی که ورقش زدم،عکسهای جورواجوری از برزین دیدم،برزین با لباس مدرسه،با سر تراشیده و.،...این آلبوم رو سرسری ورق زدم.همه ی عکسها مربوط بود به سالهای مختلف عمر شوهرم،از بچگی گرفته،تا سالهای جوانی و دانشجویی ش.
    اون آلبوم رو گذشتم روی توده ی عکس ها،یه آلبوم دیگه رو برداشتم،آلبومی پر ورق تر و روی هر دو طرف جلدش،مطالبی با سلیقه ی هر چه تمام تر نوشته شده بود،اما به زبون آلمانی،حدس زدم این همون آلبومی یه که من دنبالش بودم،حدسم غلط از کار در نیامد.
    همین که صفحه ی اولش رو باز کردم،یک دسته موی صاف و سیاه رو دیدم که به آلبوم چسبیده بود،در صفحه ی بعدش دو سه پاکت خالی،از اون پاکتهایی بوی عطر میدان،و به صفحه ی بعدش دو نامه روی ورقه ی سیاه آلبوم چسبیده شده بود،دو نامه با دو خط متفاوت، زیر یکی از نامهها امضا شده بود:
    (فدات پونه)و زیر نامه ی دیگه نوشته شده بود:(کسی که بی تو نمیتونه زندگی کنه،برزین)
    همین چند کلمه رو توی مغزم تفسیر کردم،کلمه ی (فدا)برام انقدر مهم نبود،یه کلمه ی معمولی بود،مثل همه ی کلمههایی که ته نامهها مینویسان و امضا میکنن؛ (مثل دوستدار تو)،(اون که هیچ وقت فراموشت نمیکنه).و از این جور کلمهها و جمله ها.
    ولی در جملهای که برزین،بالای اسم و امضاش نوشته بود،صداقت خاصی دیدم،من همون تو مدت کوتاه اشناییمون،متوجه شده بودم که پونه زندگی برزین.تا وقتی که خودش زنده بود،جای مهر و عشق هر کسی رو توی دل شوهرم تنگ کرده بود،و حالام که مرده بود هم دست از سر برزین بر نمیداشت.
    فصل 34
    ***

    -خط هر دو نامه بد و خام بود،از ظاهرشون این طور بر میومد که نویسنده ی نامه ها،چند بار اونا رو نوشتن و پاکنویس کردن،حتی یک خط خوردگی هم نداشتن....شروع کردم به خندان نامه ها،روی هم رفته خط نامه ی پونه خواناتر از خط برزین بود،نامهها را خندم،نه یه دفعه،نه دو دفعه،اصلا راستشو بخواین از دستم در رفته که چند دفعه خوندمشون.از اون نامه ها،به جز حرفهای عاشقانه و سوز و اه،چیزی دستگیرم نشد،هر دو شون در علامت گذاری جملهها افراط کرده بودن،همین که جمله یی تموم میشد سر و کله ی یه علامت استفهام یا تعجب پیدا میشد،علامتهایی که به گمون من بی جا به کار برده شده بودن.نمیتونم حدس بزنم که چه مدتی سرگرم خوندن اون دو نامه بودم،شاید یک ساعت،شایدم بیشتر،خودم نمیدونستم توی اون نامهها دنبال چی هستم،این از عشق گفته بود و اون یکی جوابشو داده بود،چیز دیگه یی توی نامهها نبود،بدم نمیومد که بدونم کدوم یکیشون اول نامهها رو نوشته،و اون یکی جواب داده.
    نامهها تاریخ نداشتن،یعنی اولین اصل نامه گذاری توشون رعایت نشده بود،از خودم سوال کردم:
    -یعنی این دو تا انقدر تو حال و هوای عشق بودن که یادشون رفته یه گوشهٔ ی نامه ،تاریخ بزارن؟اما پیدا کردن تاریخ نامهها برام زیاد مشکل نبود،یه ورق عقب گرد کردم،و به صفحه یی نظر انداختم که توش پاکتهای خالی چسبیده بود،سعی کردم از مهری که روی تمبرها خورده بود،تاریخ نامهها را پیدا کنم.
    یه نامه از یه شهری بود که که اسمش رو نتونستم بخونم و یه نامه از مونیخ،از دو شهر مختلف آلمان،از مهری که روی تمبرها خورده بود فهمیدم که اول برزین برای پونه نامه نوشته و پونه هم جوابشو داده،میون تاریخ مهر تمبر ها،درست یه هفته فاصله بود،اولی سیزده مارچ بود و دومی بیستم مارچ.
    با حرفهایی که درباره ی سرعت انجام کارا در کشورهای اروپائی شنیده بودم،به نظرم عجیب اومد که بین این دو نامه یه هفته فاصله بیفته،آخر سر خودمو قانع کردم که پونه دو سه روزی وقت صرف کرده تا بتونه نامه ی خوبی بنویسه،یا اینکه طاقچه بالا گذشته و با تأخیر جواب نامه را داده.
    به هر حال از اون صفحهها دل کندم و آلبوم رو ورق زدم،توی اون صفحه فقط یک عکس بود،یک عکسی که تقریبا همه ی صفحه رو پر کرده بود،عکس عروسی پونه و برزین.
    پیدا بود که از اون عکسهایی که توی آتلیه گرفته بودن،پونه روی یک چهار پایه نشسته بود و برزین پشت سرش ایستاده بود.پونه لباس عروسی به تن داشت و برزین هم با کت و شلوار و کراوات ایستاده بود،در حالی که دستش رو روی شونههای زنش گذاشته بود..هر دو به دوربین نگاه میکردن و لبخند به لب داشتن.عکس سیاه و سفید بود،برای همین هم نمیتونستم رنگ لباس برزین رو تشخیص بدم،آنچه که معلوم بود کت و شلواری که برزین به تن داشت،رنگش تیر بود.
    رفتم توی نخ پونه،میخواستم خوب برندازش کنم،حقیقتش رو بخواین میخواستم برای این سوالام جواب پیدا کنم:
    -من خوشگل ترم یا پونه؟
    با همه ی خودخواهیم نمیتونستم منکر خوشگلی پونه بشم.
    همه ی اجزای صورتش خوب بود،قشنگی خاصی داشت،دنبال شباهتش با خودم گشتم،ولی قبل از اینکه در کارم نتیجه بگیرم،صدای دو زنگ رو شنیدم،یکی زنگ در که به طور خفیف حتی به کتابخونه هم میامد و دیگه زنگ تلفن.
    چند لحظه بعد صدای پای سلیمه که هرسون به طرف تلفن میرفت به گوشم رسید،و صدای تلفن قطع شد،ولی زنگ در خونه چند بار دیگر به گوشم رسید،صدای ننه سلیمه توی عمارت پیچید،مثل اینکه همه قوتشو تو صداش جمع کرده بود:
    -خانم جان...آقا پشت خطه....با شما کار دارن.
    باز صدای پاش رو شنیدم،قاطی با صدای خودش:
    -برم ببینم این کیه که انگار سر آورده...اونم سر صبحی.
    سراسیمه از اتاق کار برزین بیرون آمدم و رفتم طرف تلفن و گوشی رو برداشتم:
    -سلام برزین.....چه حال چه خبر؟
    خیلی مختصر جوابمو داد:
    -سلام بانوی من...نمیتونم زیاد وقت رو بگیرم،فقط زنگ زدم تا بهت بگم هم کسی رو فرستادم تا عکسهای عروسی مون رو بیاره و آلبومهای قشنگ بخره،و هم با خانم دکتر فژان تماس گرفتم.،قبول کرد که از همین امروز بید و سری بهت بزنه.

    تا این مکالمه میون من و شوهرم رّد و بدل میشد،در سالن باز شد اول زنی درشت هیکل اومد تو و بعد سلیمه،یه زن درشت هیکل و با شخصیت،پنجاه و چند ساله،سرمو به احترامش خم کردم و توی گوشی گفتم،:
    -این خانم دکتر خیلی حلال زده اند...همین حالا تشریف آوردن.
    -خوب دیگه تنها نیستی،باهاش بشین حسابی درد دل کن.
    -چشم.
    هیچ حرف دیگه یی به میون نیاوردم،گوشی رو گذشتم روی تلفن و رفتم به طرف زن تازه وارد و سلام کردم،خندید و از همون لحظههای دیدارمون،شیرین زبوونی به خرج داد:
    -تو هوشتون نمیشه شک کرد،خیلی خوب منو شناختین.
    و دست راستش رو دراز کرد طرف من.با هم دست دادیم،دست دادن فوژان هم با اتیکت بود،فقط نوک انگشتامو با انگشتاش گرفت،ازش دعوت کردم که روی مبل بشینه،که به هیچ حرفی قبول کرد و نشست.
    من تقریبا جز زنای خوش قد ایرانی بودم،قدم به قول دوستام و آشناهام بلند بود،اما فوژان بلند تر از من بود و هم یه زن درشت استخوان،از اون زنهایی که سعی دارن،هیچ وقت مغلوب پیری نشن.به سلامتیشون اهمیت میدان و به بهانه ی اینکه آرایش مال جووناس نه مال زنای پنجاه شصت سال،به خودشون بی توجه نمیشن.
    فوژان آرایش معمولی کرده بود،آرایشی که متناسب با سنّ و سالش و همین طور متناسب با شخصیتش.
    مبلی که او برای نشستن انتخاب کرده بود،یه مبل دو نفره بود،برای همین هم بهتر دیدم که کنارش بنشینم.
    تازه اونوقت بود که متوجه تفاوت ظاهری مون شدم،من در برابرش مثل یک جوجه بودم.فوژان لباس سیاه رنگی پوشیده بود،هم کت و هم دامنش سیاه بود و یه بلوز سفید یقه اسکی زیر کتش پوشیده بود.برای من که زن هستم فهمیدن اینکه چرا بلوز سفید یقه اسکی پوشیده بود،مشکل نبود،من میدونستم گوشت زیر گردن آدما پس از پنجاه سالگی،شل میشه و میفته،اگه هم صورتشون چین و چروک برنداشته باشه،از غبغب شون میشه به سنّ و سالشون پی برد.
    فوژان نیومده بود تا مثل یک مهمان غریبه،ساعتی پیشم بمونه و چند تا تعارف باهم رّد و بدل کنیم،بعد راهشو بکشه بره،او اومده بود تا زبان آلمانی رو یادم بده و همصحبتم بشه،به ناراحتیهای روحی من رسیدگی کنه،بهم بگه چی کار کنم،چه جوری با اون زندگی کنار بیام،زندگی با مردی که عشق یه زن دیگه دست از سرش بر نمیداشت.
    فوژان برای اون که از همون اول کار،سکوت رو بشکنه،به حرف در اومد:
    -دکتر برزین حق داره،زن به این خشگلیشو قائم کنه و نشون کسی نده.
    تعریفی که توی حرفاش بود،یه جوری احساسم رو قلقلک داد،میخواستم بهش بگم لطف درین،یا چشماتون قشنگ میبینه،ولی فوژان چنین مهلتی را به من نداد و حرفاشو دنبال کرد:
    -از برزین هم باید گله کنم،اون وظیفه داشت منو هم به عروسی ش دعوت کنه،اما این کار را نکرد.
    و برای اینکه حرفش بهم بر نخوره،گفت:
    -البته مردی که با زنی به قشنگی تو آشنا میشه،حق داره هوش و حواسش رو از دست بده و دوستای قدیمی رو فراموش کنه.
    فوژان خیلی خوش صحبت بود،البته این امکان هم وجود داره که چون داشت همش از من تعریف میکرد .از اولین برخوردش،به نظرم یه زن جذاب و خوش کلام بیاد.داشتم خودمو آماده میکردم که یه جوری از حرف زدن کم نیارم،در مقابل تعریفاش چیزی بگم،فوژان حرفهایی زده بود که خوشم اومده بود و من هم بأستی حرفهایی میزدم که او خوشش بیاد،ولی هنوز دهان باز نکرده بودم که سلیمه اومد و برامون شربت آورد،سینی شربت را جلوی فوژان گرفت،باز پر حرفیش گٔل کرد:
    -چه عجب خانم دکتر،یادی از ما کردین؟....توی این مدت که تنها و خالی بود،گاهی خیالات جورواجور وارم میداشت.
    فوژان،لیوان شربت را برداشت و گفت:
    -من از اول هم گفته بودم چاره ی دردت شوهر.اونم شوهری که بیل به کمرش نخورده باشه.
    سلیمه هم خجل شد و هم به خنده افتاد:
    -وااا....چه حرفا میزانی خانم دکتر...از مایی که دندونامون مصنوعی شده و گیسمون به سفیدی پنبه گذشته.
    -هیچ هم نگذشته سلیمه...فقط کافیه یه دستی توی صورتت ببری و بری خیابان تا بفهمی چقدر خواهان داری.
    و یه کمی مکث کرد و گفت:
    -از حالا،قراره هفتهای سه چهار دفعه بیام توی این خونه و سری به این خانم ناز بزنم.،(و اشاره یی به من انداخت)...توی یکی از اومدنام،دوای دردت رو هم با خودم میارم.
    از این حرفا ننه سلیمه،خوش خوشانش شده بود،اون یه لیوان شربت هم روی میزی که کنار مبل بود مقابلم گذشت،و خندون به آشپزخانه برگشت،از مکالمههاشون یک چیز دیگه هم دستگیرم شده بود و اون اینکه فوژان میدونست با هر کس چه جوری حرف بزنه که خودشو،توی دلش جا کنه.
    چند دقیقه یی از اومدنش نگذشته بود که این احساس در من پیدا شد که با فوژان صمیمی ام.میتونم بهش اعتماد کنم و سفره ی دلم رو براش باز کنم.
    میدونستم تا اومدن برزین،نزدیکهای دو ساعت مونده،و من میخواستم در همین مدت دو ساعت،حالا کمی بیشتر یا کمتر،همه ی حرفامو بزنم،درد هامو بگم،ازش چاره بخوام.از حرفای فوژان به ننه سلیمه فهمیده بودم که هفته یی چند مرتبه میاد خونه مون،اما من عجله داشتم،میخواستم توی همون یکی دو ساعت همه ی حرفامو بزنم و به نتیجه یی برسم.دکتر فوژان بی قراریمو درک کرد و به من اطمینان داد:
    -حوصله کن دختر،من امروز همه ی وقتمو برای تو گذشتم،امروز با هم درباره ی زندگیت حرف میزنیم،و از جلسه ی بعد من میشم معلم سر خونه ی زبان آلمانی تو...
    و لبی به لیوان شربتش زد و گفت:
    -وقتی که بچه بودم،هر وقت که ازم میپرسیدن،میخوای چی کاره بشی؟میگفتم میخوام معلم بشم،ولی دکتر شدم اونم دکتر روانکاو...حالا مثل اینکه داره یکی از آرزوهای بچگیم ،واقعیت پیدا میکنه،دارم معلم هم میشم.
    دیدش به زندگی خیلی مثبت بود،برای هر کارش تعبیر خوبی پیدا میکرد.
    گفتم:
    دیشب که برزین این برنامهها رو میچید،راستش باورم نمیشد که شما قبول کنین،ام حالا که اومدین خیلی خوشحالم،حداقلش اینه که دیگه تنها نیستم.
    -حداقل رو ولن کن،از حداکثر بگو،حد اکثرش اینه که من زندگی رو به تو میشنونم اون طوری که خودم شناختم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    344تا 353

    حد اکثرش اینکه میفهمی با مردی با پیچیدگیهای روحی برزین،که همه ی زندگیش شده مزه مزه کردن خاطرات،چه جوری کنار بیای،و حد اکثرش اینکه زبان آلمانی یاد میگیری،به تحصیلاتت ادامه میدی و موفق میشی.
    و برای اینکه مبادا این فکر به سرم بزنه که اون به خاطر درامد این کار را قبول کرده،برام توضیح داد:
    -یه دفعه فکر نکنی من بخاطر پول این کار رو قبول کردم،اگه حاضر شدم از برزین برای کارم پولی بگیرم برای اونه که خیال نکنه،حتی تو هم خیال نکنی که دارم بزرگواری میکنم.شکر خدا انقدر دارم که لنگ نمونم.
    -ولی برزین به من گفته بود که در فکر هستین مطب بزنین،و تا وقتی مطب نزنین،اوقات فراغت تون زیاده.
    لیوان شربت را که تا نصفه خرده بود،روی میز عسلی کنار مبل گذاشت و با تکون دادن سر،حرفامو تایید کرد:
    -من سال هاست که توی آلمانم.حتما از ظاهرم تشخیص دادی سنّ و سالی از من گذشته،از وقتی که آلمان اومدم،بهتره بگم سه سال بعد از آمدنم تونستم توی همین کشور،دوره ی تخصصی م را بگذرونم.
    اما تا وقتی که شوهرم زنده بود،موفق نشدم جایی کار کنم.وقتی که شوهرم به رحمت خدا رفت،برای اون که هم بیشتر خدمت کنم و هم زندگیمو بهتر بچرخونم،تصمیم گرفتم مطب بزنم.مسئولان پزشکی این مملکت به من گفتن،برای اون که سالها از دنیای طب بیرون بودم،باید دو سال توی بیمارستانها کار کنم.حرفشون درست بود،اونا بعد از مدتها مطالعه به این نتیجه رسیده بودن که دو سال کار برای دکترها در بیمارستان اجباری کنن،که به عقیده ی من کار درسته....
    فوژان دور حرف زدن افتاده بود و من هم سارا پا گوش بودم،اون حرفاش رو اینطوری دنبال کرد:
    -این که میگن دکتر باید دردهای بیماراش رو بشناسه،به نظر من حرف ناقسیه،به عقیده ی من بیماران و دکترا باید همدیگه رو بشناسن،به خصوص وقتی که مسایل روانی و عاطفی در کار،برای همین هم دارم یک بند حرف میزنم تا اول خودمو به تو بشناسونم و بعد به مسایل تو برسیم.
    حرفای فوژان مثل دکترهای دیگه نبود،دوستانه حرف میزد،شاید میخواست با حرفاش،منو آماده تر کنه تا هر درد و علتی دارم بدون رودرایسی بهش بگم،پرسیدم:
    -چه لزومی داره که یه بیمار،سر از چم و خمّ زندگی دکترش در بیاره؟مگه برای آدمی مثل من،چه فرقی میکنه که دکتر روانکاوم،چه زندگی داشته؟
    و برای اینکه مکالمه مون رو در این باره کوتاه کنم به حرفام اضافه کردم:
    -برای من این مهمه که بفهمم دردم چیه،و چه جوری باهاش کنار بیام،دکترم چه وضع و حالی داشته و یا داره،اون قدرها برام اهمیت نداره.
    -از یه جهت حرفت درسته،اگه آدم از یه عارضه ی فیزیکی درد بکشه،میتونه براش مهم نباشه که زندگی و سابقه ی دکترش چی،برای سرماخوردگی و انفلانزا و بیماریهای جسمی دیگه،اگر بیمار ندونه زندگی پزشک معالجش چطوریه،چندان مهم نیست،برای این جور بیماران فقط نسخه یی که دکترا میدن اهمیت داره.اما برزین منو نفرستاده تا زکام تو رو خوب کنم،منو فرستاده تا به بیماری عشق در این خونه،مانعی درست و حسابی بدم.
    شاید ندونی دکترهای روانکاو در آلمان با کسان مختلفی سر کار دارن،عده یی از این دکترا میدونن اعتیاد چیه و معتاد رو باید چه جوری معالجه کرد.بعضیها تخصص شون،ایجاد اعتماد به نفس در ورشکسته هاس،و تخصص شون در اونه بیمارانی رو معالجه کنن که دچار اوهام هستند،خیالاتین...
    بالاخره هر رونکاوی در رشته یی،مطالعه و حذاقت بیشتری داره.
    سوالی که مطرح کردم،جوابی داشت که منو از این رو به اون رو کرد:
    -خوب تخصص شما چیه؟به گمونم شما به روانکاوی بیمارانی میپردازین که خیالات برشون داشته؟
    -نه من رونکاوی هستم که به بیماران یاد میدم چه جوری با عشق زندگی کنن،اونم بیمارانی که با مرگ فاصله یی ندارن،در یک قدمی شون مرگ ایستاده.
    در اون لحظه این فکر به سرم زد:
    -این برزین هم یه چیزیش میشه...من دکتری میخواستم که راهنمام باشه برای کنار اومدن با مشکل پونه،دکتری که تخصص داره با بیماران دم مرگ سر و کله بزنه و به زندگی امیدوارشون کنه،به چه کار من میاد؟...منی که در صحت و سلامتم...نکنه دارم با مرگ سه قاپ میاندازم،یا دارم یه قلّ دو قلّ بازی میکنم و خودم خبر ندارم؟
    از این فکر به خنده افتادم.
    فصل 35
    ***

    یکی از خصوصیات فوژان این بود که فکر آدمو توی صورتش میخوند،درباره ی من هم از این خصوصیاتش استفاده کرد،بدون اینکه چیزی بگم،بدون اینکه فکرمو براش رو کنم،درصدد بر اومد که منو از اشتباه دربیاره و برام توضیح داد:
    -هر کس دیگه یی هم جای تو بود،این فکر اشتباه رو درباره ی من و انتخاب برزین میکرد،اما به تو اطمینان میدم که برزین بهترین انتخابش این بود که یا منو پیشت بیاره یا کسی که در رشته ی مطالعاتی من تجربه داره.
    و به خندیدم اشاره کرد:
    -ببین شهلا وقتی صحبت از مرگ میاد،جوونا به خنده میفتن،چون خیال میکنن،طبیعتاً خیلی فرصت دارن تا سینه ی قبرستون بخوابن،در حالی که مرگ پیر و جوون نمیشناسه،همانطور که زندگی یه طرف آدم ایستاده،مرگ هم طرف دیگه ی آدم ایستاده،یعنی فاصله ی زندگی و مرگ رو خدا تعیین میکنه،اگه این فاصله رو آدم عاشقونه طی کنه،به خوشبختی میرسه و اگه نتونه این کار رو بکنه،یعنی عاشق زندگی کنه و با عشق بمیره،نهایت بدبختی شه،برزین

    منو آورده پیشت تا هم عشق رو برات معنا کنم...هم زبان آلمانی یادت بدم.....اون از من خواسته عشق رو برات جوری معنا کنم که بهش ایمان پیدا کنی.
    حرفای فوژان قشنگ بود،آدم خوشش میاومد کنارش بشینه و به حرفاش گوش بده،ولی هنوز هم حرفاش کاملا برام روشن نبود،گفتم:
    -خانم دکتر،چطوری میشه که آدم از ته دل به مردی عشق داشته باشه،که اون عاشق یه زن دیگه س؟....من ناچارم برای اونکه محبت برزین رو بخرم بشم مثل پونه.
    اخمی به پیشونیش انداخت و گفت:
    -اشتباهت در همینه.وظیفه یی که داری اول پونه شدنه و در عین حال بالاتر از پونه شدن....تو اگه بخوای فقط پونه بشی توی این زندگی زمین میخوری.
    این قسمت حرفاش برام جالب بود،فوژان برام توضیح داد:
    -بذار یه مثل برات بیارم،یه آهنگ و ترانه یی گٔل میکنه،خواننده ی اولش اسمی در میکنه،مشهور میشه،بعد دهها نفر میان همون انگ رو اجرا میکنن،ولی با همه ی هنر و قدرت صداشون،به پای خواننده ی اصلی و اولی نمیرسن.این حرفش نیازی به توضیح بیشتری نداشت.
    در اون سالها بارها با چنین واقعه یی روبرو شده بودم،دیده بودم که خواننده یی یخش حسابی گرفته و بعدش هر کی اومده اون ترانه رو بخونه،به پاش نرسیده.نمونه ش آهنگ مرا ببوس گلنراقی،که در همون سالها خوانندههای زیادی خوندن ولی گلنراقی نشدن،در حالی که گلنراقی اصلا حرفه ی اصلیش خوانندگی نبود.
    فوژان دنباله ی حرفش رو گرفت و گفت:
    -تو اگه بخوای پونه بشی،زمین میخوری،خیلی که موفق بشی، میشی بدل پونه و بدل هیچ وقت به اصل نمیرسه،همانطور که گفتم تو باید بزرگ تر از پونه بشی،ازش جلو بزنی.
    -مگه میشه چنین کاری رو کرد؟...پونه همه ی فکر و ذکر برزین،چطوری بگم حتی روح برزین رو مال خودش کرده.
    با اون که دلم میخواست حرفای فوژان را باور کنم،فکر میکردم که برام مشکله که توی زندگی برزین،قد و قواره پونه رو پیدا کنم،همون شخصیتی رو به دست بیارم که پونه توی اون خونه و زندگی داشت.شب پیش،برای مدتی کوتاه،برزین از دنیای خیالش به در عمده بود،منِ واقعی رو شناخته بود،قبل از اینکه فوژان جواب سوالم رو بده،دو مرتبه به حرف در اومدم و براش تعریف کردم:
    -دیشب،برای چند لحظه دکتر برزین متوجه شد که من شهلام نه پونه....واسه همینه که از شما دعوت کرده که بیاین و جایگاه روحیه منو توی زندگیش پیدا کنین.
    باز اخماش توی هم رفت:
    -این خیلی خطر ناکه...این احساس دوگانگی.یعنی یه زمون فکر کنه که پونه ی اصلی پیششه و یه وقت هم بفهمه اونی که باهاش زندگی میکنه پونه ی بدلیه..اگه درست عمل نکنی،این زندگی برات جهنم میشه،دچار سرگشتگی و بلاتکلیفی میشی،چون مجبوری با دو حس کاملا متفاوت متضادِ همسرت کنار بیای.
    -منظورتون برام روشن نیست.
    -خیلی طبیعی یه که برزین عشقش به پونه اصلی رو حفظ کنه و تا وقتی که تو براش پونه یی دوستت داشته باشه،ولی وقتی حس کنه که تو یه زن بدلی هستی،به نفرت دچار بشه،احساس عشق و نفرت رو در یه زمان داشتن زنگ خطریه برای زندگیت.
    مسلمه هر انسانی از اینکه دوستش بدارن،لذت میبره،و از اینکه مورد تنفر واقع بشه رنج میبره.من تا اون وقت هر چی از برزین دیده بودم عشق بود،حتی تصور اینکه مورد نفرتش قرار بگیرم،و تصور اینکه حس کنه خود خواسته گول خورده و ازم بیزار بشه،منو تکون میداد،برام قبل پیش بینی بود که زندگی کردن با یه مرد دمدمی مزاج مشکل تر از اونی که بشه فکرش رو کرد.
    مسائلی که منو به تعجب انداخته بود این بود که برزین دکتر بود و با این وجود از واقعیت فرار میکرد،در حالی که تا اون وقت من فکر میکردم دکترا واقع بینترین آدمها هستن،باور اینکه یه پزشک خیالاتی یا بهتر بگم رویایی بشه توی مغزم نمیگنجید،به فوژان گفتم:
    -آخه مگه ممکنه یه دکتر تا این اندازه رویایی باشه؟تا این حد احساساتی باشه؟
    تبسمی روی لباش جا خوش کرد:
    -دکترها هم انسانن...عاطفه و احساس دارن،میخوای چند تا دکتر نشونت بدم که شاعرن؟میخوای چند تا دکتر نشونت بدم که معتادان؟من از ادبیات فارسی چیز زیادی نمیدونم،اما شنیدم بهترین نمایشنامه نویسای ایران الکلیه.هم دکتره و هم الکلی.تازه دو تا هم مطب در،یکی پائین شهر تهرون برای بی بظاعتا،و یکی هم بالای تهران برای مردم پولدار،چند تا دکتر نشونت بدم که با موسیقی اشنان و گاهی آهنگهایی میسازن که آهنگ سازهای حرفی هم نمیتونن بسازن.
    این حرفها رو فوژان،یه نفس گفته بود،برای همین هم نفسی چاق کرد و دنباله ی حرفاشو گرفت:
    - مطمئن نیستم انجمن اِ اِ به ایران آمده باشه،این گروه در همه شهرهای اروپا و آمریکا فعالیت دارن تا الکلیها رو نجات بدن،هیچ میدونی موسسین این انجمن کیها بودن؟
    و خودش به این سوالش جواب داد:
    -دو دکتر الکلی به اسمهای بیل و باب....دکترهایی که وقتی پول نداشتن برای خودشون الکل بخرن،واکس مایع میخوردن.به خیال اینکه شاید قدری الکل داشته باشه.اما همونا تونستم هم خودشونو نجات بدن و هم انجمنی به وجود بیارن که شاید تا حالا میلیونها نفر رو از دام اعتیاد نجات دادن.
    فوژان مطالبی عنوان کرد که برام جالب بود و تازگی داشت،ولی دوای دردم چنین حرفایی نبود،رودروایسی رو کنار گذشتم و پرسیدم:
    -همه ی فرمایشاتون متینه،اما من هنوز نفهمیدم که باید چی کار کنم.
    -کاری که من بهت توصیه میکنم،اگر انجام بدی شخصیت واقعی خودت رو پیدا میکنی.
    -آخه چه جوری؟
    همون طور که من صراحت به خرج داده بودم،فوژان هم ملاحظه کاری را کنار گذاشته:
    -توی این زندگی فقط میتونی با عاشق پونه شدن،موفق بشی.
    از جوابش سرم صوت کشید،صداش توی گوشم زنگ زد،اما فقط یه زنگ نبود که توی گوشم صدا میکرد،صدای دو زنگ بود،یکی زنگ صدای فوژان،و دیگه صدای زنگ در ساختمان.بی اختیار نگاهم رفت به طرف ساعت عتیقهای که روی دیوار سالن بود.
    ساعت یک و بیست دقیقه را نشان میداد،یعنی بیشتر از یک ساعت از ظهر گذشته بود،وقت اومدن برزین بود.
    یه باره به یاد کتابخونه افتادم و یه عالمه عکسی که روی میزش پخش و پلا بود.سلیمه با شنیدن صدای زنگ از آشپزخانه بیرون آمد و در حالی که به طرف در میرفت،گفت:
    -حتما آقا اومده.
    حسابی حول برام داشته بود،دلم شور میزد،پیش خودم فکر کردم:
    -اگه برزین سری به کتابخانه بزنه چی؟چه فکری درباره ی من میکنه ؟
    اگه از من بپرسه که چرا عکسها رو روی میز ولو کردم بهش چه جوابی بدم؟بازم فوژان متوجه تغییر حالم شد،انقدر هل کرده بودم که اگر فوژان دکتر هم نبود،روانکاو هم نبود متوجه میشد.حال خودمو نمیفهمیدم که صدای فوژان منو به خود آورد:
    -چه خبرته شهلا؟.....چرا دست و پاتو گم کردی؟
    تقریبا با التماس ازش خواستم:
    -دستم به دامنت خانم دکتر،یه نوع فوضولی یا کنجکاوی منو واداشته بود که عکسهای زندگی قبلی برزین رو توی کتابخانه پیدا کنم و به گذشته هاش سرک بکشم.
    -نترس...آروم باش و....
    فوژان،فرصت این که حرفشو کامل کنه پیدا نکرد،چون که اول برزین اومد توی ساختمان و پشت سرش سلیمه.
    ******

    برخورد برزین و فوژان،مثل برخورد یه خواهر و برادر صمیمی بود،توی غربت،احساس مهاجرین نسبت به هم خیلی لطیف میشه.غربت ایرانی هارو به هم مهربون تر میکنه،چی دارم میگم؟ایرانیها اصلان مهربون و غربت این مهربونی رو چندین برابر میکنه.
    من خیلی واضح میدیدم همین که نگاه شوهرم و فوژان به یک دیگه افتاد،خوشحالی توی چشماشون برق زد،انگار که عزیزترین کساشون رو دیده بودن.سلام و احوال پرسی شون،خیلی صمیمانه بود،و از اون صمیمانه تر گله هاشون.
    برزین با لحن ملایم و مهربونش گفت:
    -چه عجب فوژان،چشممون به جمالت روشن شد،حتما باید کارت دعوت برات بفرستن تا بیای.
    -از این حرفا نزن برزین،اونوقت که باید کارت دعوت میفرستادی منو از قلم انداختی،گذشته از این ها،همین خونه ت هم درست شده بود اینهو مغازههای تعطیل،همیشه ی خدا چراغش خاموش بود.
    برزین،حق رو به فوژان داد:
    -در مورد عروسی حق با توی،اصلا حال و روزم رو نمیفهمیدم،انقدر سرم شلوغ بود که خیلی از عزیزانم از قلم افتادن.
    توی دستای برزین یه پاکت بود و چند تا آلبوم،رفتم به پیشوازش،هم برای اون که روزبخیری بگم و هم برای اونکه کمکش کنم و آلبومها را از دستش بگیرم،برزین ضمن جواب دادن به من،پیشونیم رو بوسید و باز با فوژان مشغول حرف زدن شد:
    -تازه تو که غریبه نبودی،برام مثل یه خواهر بزرگتر میمونی.خودت باید میومدی،فرستادن کارت برای خواهر داماد که معنا نداره.
    آلبوم و پاکت عکسها را از دست برزین گرفتم و اومدم کنار فوژان نشستم.
    فوژان به برزین گفت:
    -در هر صورت این دلخوری رو باید از دلم در بیاری....آخه ناا سلامتی به قول تو،من خواهر بزرگ دامادم،باید قبل از عروس،ازم




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از ص 354 تا 362

    نظر می خواسی ،راهنمایی می خواسی،شاید می تونستم یه زن بهتر و قشنگ تر برات پیدا کنم!

    "آخر حرفای فوژان،یه شوخی بود ،برزین در حالی که به طرفمون می اومد ،به مهمونمون گفت :"

    -برای من ،بهترین و قشنگ ترین زن ،همین پونه س.

    "لبخندی روی لبای فوژان اومد:"

    -بر منکرش لعنت !..اینو برای شوخی گفتم در هر صورت بیا پیشمون تا با هم عکسا رو نیگاه کنم و بعدش برم پی کار و زندگیم.

    "تقریبا من و برین با هم گفتیم : کجا؟ و شوهرم دنباله حرفا رو گرفت:"

    -بعد عمری پیدات شده و ناهار نخورده می خوای بری...نه فوژان !اومدنت با خودته و رفتنت با ما .

    "فوژان اهل تعارف نبود ،از اولش هم منتظر همین بفرما زدن بود،قبول کرد که اون روزشو به ما اختصاص بده:"

    -باشه ،تا شب می مونم ،بعدش با هم قرار می زاریم که چه روزایی از هفته بیام و به این خانم گل ،درس زبون المانی بدم،مطمئنم که خیلی زود ،یاد می گیره ...وقتی که راه افتاد باید بفرستیش یکی از این آموزشگاه،تا مدرکی بگیره برای رفتن به دانشگاه.

    "اون وقتی که فوژان ،این حرفا رو می زد ،من عکسای عروسیمون رو از توی پاکت درآورده بودم،چه عکسایی شده بودن؛این یکی از اون یکی قشنگ تره،هر عکسی که نگاه میکردم ،چن دقیقه یی وقتمو می گرفت ،دکتر فوژان هم گاه گاهی سرک می کشید ،سرشو اورد جلو تا عکسا رو ببینه ،ین سرک کشیدنا ،خشته اش کرد و بالاخره اونو به اعتراض وادار کرد :"

    -چه خبرته دختر؟!...همه عکشا رو قبضه کردی،حداقل اونا رو نصف کن ، چند تایی به من بده تا تماشاشون کنم و بعد عکسا رو با هم عوض میکنیم تا هر دوتامون بتونیم همه عکس ها رو ببینیم ،بدون اون که زیاد معطل بشیم.

    "یه نوع خست به جونم افتاده بود !می خواسم اول خودم عکسا رو با دل سیر نگاه کنم و بعدش بدم بقیه ،اما با فوژان ،رو در واسی داشتم برای همین ،چند تا از عکسا رو دادم بهش.

    عکسا توی دستامون دور می گشت ،یعنی من عکسی رو که دیده بودم می دادم به فوژان ،فوژان هم پس از تماشای اونا ،ردشون می کرد به برین ،و اخر سر هم ،همه عکسا بر میگشت پیش خودم ،،فوژان توی عکسا ، وقتی که قیافه آشنایی رو می دید . از برزین سوال می کرد :"

    -این کیه ؟..انگار که من قبلا هم دیدمش.

    و برزین،صاحب عکس رو به فوژان معرفی می کرد، فوژان این هوش رو داشت که از این سوالا از من نکنه ،چون می دونس من تازه اومده بودم آلمان و طبیعی بود اگه خیلی مهمونا رو نمی شناختم .

    با توضیحاتی که برین می داد ،بعضی از مهمونا رو فوژان شناخت ،با توضیحاتی که بزین می داد ،بعضی از مهمونا رو فوژان شناخت و بعضی هم چندان آشنا نبودن ،تا این که انگشتش رو گذاشت روی عکسی و گفت:"

    -برزین این مرد رو بفهمی نفهمی می شناسم.

    -این آرتوشه.

    "احتیاجی به این نبود که برزین توضیح ببیشتری بده ؛اون روزا ، تقریبا همه ایرونیایی که موسیقی جاز رو دوست داشتن آرتوش رو می شناختن .

    اخمای فوژان تو هم رفت:"

    -این دیگه غیر قابل گذشته!جشن عروسی بگیری،آرتوش هم توی عروسیت آواز بخونه و بعدش منو دعوت نکنی ...خب ؛گیریم که بی خیالیت رو ،با مهمونی دادن تا اندازه یی جبران کنی ،این یکی رو چه طوری جبران می کنی؟هیچ به خودت نگفتی توی مونیخ یه زن ایرونی هس که از شنیدن آهنگ نفرین بر سفر آرتوش به آرامش می رسه؟

    "به نظر می اومد که برین از غفلتش خجالت زده شده ،با اون دوستی و صمیمیتی که بین شون بود ،درس نبود که شوهرم فوژان رو از قلم بیندازه و به عروسیمون دعوتش نکنه.

    چن لحظه یی طول کشید تا برزین جواب گله های فوژان رو بده:"

    -اگه شانست بزنه و آرتوش هنوز مونیخ باشه ،همین امشب دعوتش می کنم خونمون ...اما بذار قبل از تلفن زدن به آرتوش ، این عکسا و آلبوما رو برم بذارم کتابخونه.

    "دستش رو برد طرف آلبوما ،که فوژان صداشو بلند کرد :"

    -نه برزین...تا وقتی که بهت اجازه ندادیم حق نداری بری کتابخونه...آخه من و زنت داریم یه کارایی توی اون جا می کنیم که دلمون نمیخواد تا تمومشون نکردیم ،بری و ببینی.

    "نفسی راحت کشیدم و رفتم آشپزخانه کمک ننه سلیمه تا هر چه زودتر بساط ناها رو ،روبه راه کنیم ،برزین هم رفت به طرف تلفن."

    36



    "چیدن میز نهار اونقدرا طول نکشید،من و سلیمه دس به دس هم دادیم و پنج دقیقه ای غذا ها ذو روی میز چیدیم من به فوژان بفرما زدم:"

    -بفرمایین خانم دکتر...غذاها تا وقتی گرمن به دهن مزه می دن.

    "فوژان معطل نکرد،فورا از جاش بلند شد و اومد پشت میز غذاخوری،روی صندلی نشست و یه ملاقه سوپ توی کاسه اش کشید،ولی من منتظر موندم تا برزین بیاد و چون اونو همچنان سرگرم صحبت با تلفن دیدم بعد از یکی دو دقیقه صداش کردم :"

    -برزین ،غذا داره سرد میشه...

    "برزین دستش رو ،روی دهنه گوشی گذاشت تا صداش به اون ور خط نره:"

    -ما مشغول خوردن باشین...من تا چند دقیقه دیگه می آم.

    "برای آنکه فوژان بتونه راحت رت سوپش رو بخوره یه ملاقه سوپ برای خودم توی کاسه ریختم و گفتم :"

    -وقتی برزین ویر تلفن زدنش می گی ره به این زودیا حرفاش تموم بشو نیس.

    "و صدامو پایین اوردم و آهسته از فوژان تشکر کردم:"

    -از شما خیلی ممنونم که منو از گرفتاری نجات دادین ،اگه برزین می رفت کتابخونه س و یه عالمه عکس رو می دید که رو هم تلنبار شدن،نمی دونم چه فکری پیش خودش میکرد ،یا چه عکس العملی نشون می داد.

    "فوژان یکی از دستاشو روی دستم گذاشت و به آرامی انگشتامو فشار داد:"

    -فعلا حرفی نزن ،برزین تا یکی دو دقیقه دیگه می آد،مسلم بدون همه کارا رو به راه می شه.

    "منم سکوت کردم و نگام روبه برزین دوختم که داشت گوشی رو ،روی تلفن می ذتشت،شوهرم خندون به طرف ما اومد و به فوژان مژده داد:"

    -آرتوش گویا موندنش رو در مونیخ تمدید کرده،تا فردا بعد از ظهر اینجاش...وقتی ازش واستم امشبو مهمون ما باشه ،بی هیچ ادا و طاقچه بالا گذاشتن قبول کرد.

    -من از هنرمندایی که تکبر ندارن ،با همه صمیمی ان خیلی خوشم می آد.

    "برزین کاسه سوپ خوری رو کناری گذاشت و از همون لحظه اول شروع به خوردن کرد و رفت سراغ غذاهای اصلی ،کفگیری برنج توی بشقابش ریخت و چند قاشق خورش قیمه بادمجون .

    و حرف فوژان رو تایید کرد :"

    -هنرمندایی که با مردم ان ،محبوب ترن ..این آرتوش هم یکی از خوبی هاش همینه...یه آدم بی ادعا ،حتی دو سه تا از آهنگ های مشهورشو دیگه خواننده ها خوندن و او هیچ اعتراضی نکرده،اهل مصاحبه و جنجال و از این چیزا نیس.

    "و روشو کرد طرف من و گفت:"

    -اومدن آرتوش رو بهونه کردم و از پدر مادر خودم ،ماری و استیو و همچنین از آقای فکری و خانمش هم خواستم که شبشونو با من بگذرونن...با این تفاصیل فوژان امشبو باید مهمون ما باشه.

    -راستش لازم بود دیروز این کارو می کردیم ،اما هم خانواده تو و هم خانواده من ،اون قدرا روشنن که بدونن تازه عروس و دوماد ،درچنین شرایطی خیلی از تشریفات رو فراموش می کنن.

    "و یهو این فکر به سرم زد :"

    -با این وقت کم و این همه مهمون ،چه جوری از پس کارام برآم.

    "فکرمو به زمبون اوردم :"

    -بی برنامه این همه مهمون دعوت کردن ،دردسرش کم نیس،اخه چه جوری براشون شام تهیه کنیم.

    "برزین خندید و بهم قوت قلب داد:"

    -اصلا لازم نیس دس به سیاه و سفید بزنی ،همین نزدیکی ها ،یه رستوران هس و یه مرد آشپز داره که غذاهاش محشره.

    "این حرف برزین به گوش ننه سلیمه که توی آشپزخانه بود رسید و حسابی به رگ غیرتش برخورد .دوان از اشپزخانه اومد بیرون و به شوهرم اعتراض کرد :"

    -هیچ از شما انتظار نداشتم که چنین حرفی بزنین،درسته که سن و سالی ازم گذشته ،ولی هنوزم صد تا از اون مرد اشپزو که می گین حریفم!

    "فوژان به شوخی رو قاطی حرفاش کرد :"

    -سلیمه راس می گه ،اونایی که غذا از رستوران می آرن،معمولا آدمی مثل سلیمه توی خونه ندارن ،حالا که صد تا مرد رو حریفه ،ببین جوونی هاش چی بوده!

    "من و برزین دوزاریمون افتاد که فوژان داره بد ذاتی می کنه ،اما جلوی خندمون رو گرفتیم ،برخلاف ما سلیمه از روی سادگیش ،حرف فوژان رو یه جور تعریف فرض کرد ،با خوشحالی خندید :"

    -بعد از عمری ،دوتا و نصفی مهمون می خوان بیان تو این خونه ،اگه بفهمن که ما اشم رو از بیرون ا وردیم شاید پیش خودشون فکر کنن من دس و پا چلفتیم.

    "بی نعطلی فوژان حق رو به اون داد:"

    -خب راس می گه ...من بیشتر رستورانای مونیخ رو رفتم ،ولی باور کنید تا حالا دسپختی به خوبی دستپخت سلیمه نخوردم.

    "با این تعریف ،ننه سلیمه بال در اورد و به برزین پشنهاد کرد :"

    -همین که غذاتونوخوردین ،منو ببرین سوپزمارکت .

    "برزین پیشنهاد رو قبول کرد:"

    -من که مدتیه رانندگی نمی کنم .از یه آژانش برای سلیمه تاکسی می گیریم تا بهر و هر چی کم و کسری داریم بخره و بیاره.

    "باز فوژان مزه ریخت:"

    -دختر مردمو می خواین بدین دست راننده غریبه آژانش ها ؟!...نه برزین،تو هم باهاش برو تا نگرانی پیدا نکنیم و فکرمون هزار راه نره !

    "دیگه نه من و نه برزین،نتونستیم جلوی خندمون رو بگیریم ،شوهرم با خنده به فوژان گفت:"

    -چتی تو کلتونه کهمیخوایین منو سلیمه رو از خونه بیرون کنین؟

    "و روش رو به طرف سلیمه گردوند :"

    -باشه ،امروز از استراحت بعد از ظهرم صرف نظر می کنم ،با هم می ریم خرید ،بعد من تو رو می رسونم خونه و با همون تاکسی می رم مطب.

    -به این می گن پسر خوب و حرف شنو!"فوژان بعد از این حرفش ،تا وقتی که پشت میز غذاخوری بودیم ،شوخی و جدی رو مثل شیر و شکر با هم مخلوط می کرد به طوری که ما نمی دونستیم کدوم حرفش جدیه و کدومش شوخیه.

    مزه پرونیهای فوژان تا موقعی ادامه داشت که تاکسی اومد و برزین و ننه سلیمه با هم راه افتادن که برن خرید .آخرین شوخی فوژان اون وقت بر زبونش اومد:"

    0بهتون خوش بگذره!

    "چن دقیقه یی سکوت کردیم ،وقتی که صدای روشن شدن و راه افتادن تاکسی رو شنیدیم فوژان بهم گفت:"

    -حالا توی این خونه هیچ کس نیس،تو می تونی تا دردا و ناراحتی هات رو بگی ،حتی داد بزنی و مطمئن باش که غیر از منو تو و خدا هیشکی حرفاتو نمی شنفه.
    *****
    " همین که من و فوژان تنها شدیم ،ترتیب دو فنجون قهوه فوری رو دادم و با خودم اوردم سالن ،سینی رو مقابل فوژان گرفتم تا یکی از فنجونا رو ورداره ،بعد خودم روی نزدیک ترین مبل راحتی به مبل او نشستم و سینی رو گذاشتم روی میز عسلی و به فنجونم لب زدم به قدر چند قطره قهوه با لبام اشنا شد،نمی دونستم دردمو چه جوری بگم،اونم به زنی که دکتر بود و سر و کارش با افرادی که با مرگ فاصله زیادی نداشتن ،با مرگ دس و پنجه نرم میکردن ؛ولی خود فوژان می دونس که چیکار کنه ،اون برای به حرف دراوردنم ،ازم پرسید:"

    -شنیدم میخوای پزشک بشی ...در چه رشته ای؟

    "یه لب دیگه به قهوه زدم تا بازم مزه تلخش رو لبام بشینه و جواب دادم:"

    -رشته ژریاتریک ،یا طب سالمندی.

    "حرفی که فوژان زد یه عالمه تعریف توش بود:"

    "چه رشته خوبی رو انتخاب کردی سر و کارت با بیمارایی می شه که دل از زندگی بریدن ،افسرده ان...تو با انتخاب چنین رشته تحصیلی کارمو اسون تر کردی اگر قبلا در موفق شدن در هر کاری که قبول کرده بودم کمی شک داشتم ،حالا کاملا یقین دارم که نجات تو از مخمصه یی که توی اونی فقط از من برمی آد.

    "به یاد رشته کاریش افتادم اون قبلا بهم گفته بود که با بیمارایی سر و کار داره که مهلت زندگیشون کمه ،او و همکارانش سعی میکنن به چنین بیمارایی راهی نشون بدن که باقی مونده عمرشون لذت ببرن .

    از این که روانکاوی متخصص در این جور رشته پزشکی اومده بود منو نجات بده بهم بگه که چه جوری زندگی کنم باز متعجب شدم و گفتم:"

    -برام عجیبه که می گین کارت اسون تر شده ...توی زندگی من و برزین هیچ کدوممون رو به قبله نیستیم.

    "خنده بلندی کرد و منو از اشتباه در اورد:"

    -توی این خونه ، توی این زندگی ،عشق رو به قبله شده !عشق داره با مرگ دس و پنجه نرم میکنه ،من میخوام به عشق راه نشون بدم که چه جوری از زنده بودنش لذت ببره ...و این کارو می تونم انجام بدم در طرز معالجه من ،تو و برزین ، در درجه دوم اهمیت قرار دارین .من می خوام ،توی زندگیتون ،عشق نمیره . بهتر بگم میخوام کاری کنم که هیچ کدومتون دس به جنایت نزنین ،جنایتی به بزرگی و وحشتناکی کشتن عشق!

    "حرفاش برام هم جالب بود و هم تازگی داشت دلم میخواس بازم با من حرف بزنه از عشق بگه از این حدیثی حرف بزنه که به قول شاعر ،هیچ وقت تکراری نمی شه ،همیشه و از هر زبونی نا مکرر ادا می شه .

    فوژان برای اون که صمیمیتی میون خودش و من ایجاد کنه ازمخواس که اونو به اسم صدا کنم بزرگی و کوچیکی رو نادیده بگیرم و در ضمن از من وسال کرد:"

    -در مورد ژریاتریک چی می دونی؟

    "چیز زیادی در این باره نمی دونستم ، میخواستم برای تحصیل رشته تازه یی انتخا ب کنم ،یا روراست بگم می خواستم کاری در اینده داشته باشم که دس توش کم باشه و تا بیاد دس زیساد بشه و طب سالمندی حسابی جاشو میون مردم وا کنه ،من بارمو بسته باشم یعنی از نظر اقتصادی به موفقیت هایی رسیده باشم .اما نمی خواستم بگم برای پول پیدا کردن این رشته رو برای تحصیل اتخا کردم .

    بالاخره باید یه جوابی به فوژان می دادم ،گفتم:

    -راستش چیز زیادی در این باره نمی دونم فوژان.

    -چس چرا انتخابش کردی؟

    "به تته پته افتادم :"

    -خب!...معلومه!...برای خدمت!

    "فوژان لبخند معناداری زد و گفت:"

    0بذار من تا اندازه ای که می دونم بهت بگم که با چه بیمارایی سرز و کار پیدا میکنی دکترایی که در این رشته فعالیت میکنن بیماراشونو به سه دسته تقسیم می کنن ،یکی سالمندان توانمند با سالمندان بدون وابستگی ،دوم سالمندای اسیب پذیر و سوم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    364-372
    به دیگران.
    «وچن لحظه یی به زبونش استراحت داد و بعد نتیجه گرفت:»
    -توی بیماران عشق هم این سه مرحله هس برای همین گفتم که کار درمون تو برام اسون شده.چون که بعضی از عاشقا وابسته نیستن خودشون با عشق شون کنار می ان عده یی در عشق اسیب پذیرن تکلیف خودشون رو با عشق نمی تونن روشن کنن دسته سوم عاشقای وابسته ان.عاشقای بیمار و ناچار به گرفتن کمک از دیگران.
    «لبخندی زدم و گفتم:»
    -فوژان اگه این طوره که می گی تو باید برزین رو معالجه کنی نه منو؟
    «خندید و با جوابش منو لرزوند:»
    -هر دوتون احتیاج به معالجه دارین برزین جزو عاشقای اسیب پذیره و تو توی مرحله سومی یعنی جزو عاشقای بیمار و ناچار به کمک گرفتن از دیگران یعنی در رده پلی پاتولوژی قرار داری یعنی پلی پاتولوژی عشقی...هر چن این اصطلاح غلطه ولی فکر می کنم می تونه وخامت وضعتو بهت بفهمونه.
    فصل 37
    «حرفای فوژان از همون اولش برام جالب بود با جوابی که به سوالم داد جالبتر شد هیچ فکر نمی کردم اون چنین برداشتی از من داشته باشه اگه می گفت توی این میونه برزین بیمار عشقه راحت تر می تونستم قبولش کنم چون که برزین توی گذشته زندگی می کرد به پونه یی عشق داشت که مرده بود وصله این جور بیماریا به اون می چسبید نه به من.
    نه به منی که قبل از اومدن به المان اصلا توی عوالم عشق و عاشقی نبودم حرفاشو به مسخره گرفتم و سوال کردم:»
    -پس توی این خونه دو تا بیمار عشق داشتیم و نمی دونستم!...خب فوژان بگو کدوم یکی مونو می خوای اول معالجه کنی منو یا برزینو؟
    «خیلی جدی جواب داد:»
    -معمولا دکترا میون بیماراشون اول کسی رو انتخاب می کنن که وضعش وخیم تره بعد میرن سراغ مریضایی که وضعشون به اون بدی نیس.با تقسیم بندی بیمارایی که من کردم مسلما درمان رو از تو باید شروع کنم تا بتونم به نتیجه برسم و بعد به بقیه کارا.
    «فوژان از همون اولش به من فهمونده بود که اهل محافظه کاری نیس از اون دکتراییه که هیچ چیزرو از بیمار پنهون نمی کنه برخلاف بیشتر دکترا که به بیماراشون امید واهی می دن با صراحت نظرشو می گه مرض ادم بیمار رو می گه و بعدش معالجه اش رو شروع می کنه اونم با کمک همون بیمار.
    حالا خیلی صریح به من گفته بود که منو مریض اصلی تشخیص داده و می خواد به خودم کمک کنم که هرچه زودتر معالجه بشم.فوژان بهم دلداری نداده بود منتی هم سرم نذاشته بود بهم گفته بود اومده تا عشق رو از مردن نجات بده عشقی که به خطر افتاده بود.
    اون فنجون قهوه اش رو زودتر از من تموم کرده بود برای همین هم فنجونش رو روی میز عسلی گذاشت و به من گفت:»
    -بهم اطمینان کن شهلا هرچی توی دلت داری بریز بیرون هیچ احساسی رو از من مخفی نکن تو حالت بچه یی رو داری که تازه ابله مرغون گرفته و اگه به دادش نرسن جوش ها و دونه های ابله مرغون خیلی زود بیرون می ریزن و جاهاشون هم می مونه اما اگه به موقع به دادش برسن جوشا بیرون می ریزن اما بر اثر مداوا خوب میشن به طوری که بعد ازمدتی بیمار از هر نظر به دوره سلامت کاملش می رسه.
    «اسمم رو که از دهنش شنیدم احساس خوشی بهم دس داد به خودم گفتم:
    -پس شهلا موجودیت داره شمیلا و این حرفا کشکه...فوژان که توی اون چن ساعت چند دفعه هم منو به اسم خطاب کرده یه چیزایی رو درباره ام می دونه تحقیقاتی درباره ام کرده...من که بالاخره باید جایی حرفامو بزنم به کسی باید بگم که چه مرگمه چرا همین زن رو برای گفتن دردام انتخاب نکنم؟زنی که هم تجربه داره و هم برای مدتی نامعلوم باید هفته ای سه چار روز دمخورش بشم و ازش المانی یاد بگیرم.
    «خودمو جمع و جور کردم بدون اون که به خیال خودم خطایی کرده باشم حالت مجرمی رو پیدا کرده بودم که مقابل قاضی ایستاده و مجبوره به جرمش اقرار کنه.راسی جرم من چیه؟به این سوالم جواب دادم:
    -درد من معلومه دردم با عشق سر و کار داره با عشق برزین به پونه توی این وسط من فقط یه بازیچه ام ازم می خوان نقشی رو اجرا کنم که نه از عهده اش بر می ام و نه توی حال و هواش هستم اما جرمم چیه؟...اگر هم عاشق برزین شده بودم باز هم جرم نبود هیچ عقل سالمی عشق رو نمی تونه جرم بدونه
    «احساسمو از فوژان قایم نکردم:»
    -در این میونه اون که هیچ کاره س اون که بازیچه س منم.تازه اگه هم توی قلبم عشق پیدا شده باشه جرم نیست یه عشق هیچ وقت نمی تونه جرم باشه.
    «فوژان خیلی خونسرد بهم گفت:»
    -باور من هم همینه عشق به هیچ وجه جرم نیس ولی تو برخلاف اونی که میگی فکر میکنی غشق رو یه جرم می دونی دلیل می خوای؟جوابش خیلی روشنه تو به عشق برزین به پونه به عنوان یه جرم نگاه می کنی علاقه ش رو وفاداریشو به پونه محکوم می دونی من اومدم این جا تا از اشتباه درت بیارم!..برای جر و بحث وقت زیادی داریم فعلا همه احساساتت رو به من بگو از دردات حرف بزن همون طور که گفتم بهم اطمینان کن هیچ چیز به اندازه اعتماد به پزشک در درمون بیمارا موثر نیس.
    «در مقابل فوژان خلع صلاح شده بودم دیدم منطقم به منطقش نمی رسه باید اول زندگیمو براش شرح بدم اونو متوجه احساساتی بکنم که توی چن وقت هی به دلم می اومدن رنگ عوض می کردن تغییر قیافه می دادن اشوب می کردن چه جوری براتون بگم نمی ذاشتن که عقل درس کار کنه.درس تصمیم بگیرم نوعی دلشوره و دلهره پشت سر هم می اومدن سراغم بین باید و نباید گیر افتاده بودم عجولانه دس به هر کاری می زدم و ...
    فوژان خیلی خوب بلد بود از ادم حرف بکشه پیشنهادشو قبول کردم و گفتم:»
    -باشه از سیر تا پیاز زندگیمو برات می گم فوژان...اون وقت حتما قضاوتت درباره من عوض می شه می فهمی منو توی جایی قرار دادن که جایگاه اصلی من نیس ولی اگه متوجه شدی که درباره من برداشتت غلط بوده همون طور که قاطعانه محکومم می کنی بهم بگی که اشتباه کردی و حق با من بوده.
    -البته حق همیشه با عشقای عاقلونه س...اما اگه اشتباه کرده باشم مسلم بدون می گم.اعتراف به اشتباه یه فضیلته تو هم اگه اشتباه کرده باشی و قبول کنی اشتباه کردی کوچیک نمی شی...من امروزمو دربست برای تو گذاشتم کسی چه می دونه شاید همین امروز هم هردمون به نتیجه یی که می خوایم برسیم...اگه این جور بشه از جلسه بعد ما می تونیم بیشتر به درس زبان المانی بپردازیم و فقط گاهی با هم درباره مسایل خانوادگی صحبت کنیم.
    «و سراپا گوش شد با حوصله به حرفام گوش می داد و من که یه شنونده برای حرفام پیدا کرده بودم به حرف دراومدم از گوشه و کنار حافظه ام از هر زاویه قلبم حرفی احساسی بیرون می کشیدم و می گفتم فقط یه بار حرفام قطع شد اونم وقتی بود که ننه سلیمه برگشت با دستای پر پاکت انگار بازار رو بار کرده بود و اورده بود.دو سه دفعه مجبور شد بره حیاط و از صندوق پشتی تاکسی پاکت های خوردنیارو با خودش بیاره اشپزخونه.
    بعد از اون هیچ موردی پیش نیومد که من حرفامو قطع کنم شاید روی هم رفته سه ساعت و خورده یی گفتم و فوژان گوش کرد.از بی کس و کار شدنم در وطن گفتم از رو برگردوندن دوستا و اشناها اونم فقط برای این که پدر و مادرم اهل حزب بازی بودن و از موقعیت ازدواجی که با برزین پیدا کرده بودم گفتم که ازیه عکس شیش در چارش شروع شده بود و رسیده بود به حالا که یه پاکت عکس جلومون بود و چند تا البوم عکسای عروسیمون...
    ...و از ملاقات هام با برزین گفتم از احساسات جور واجوری که بهش پیدا می کردم از شخصیت های متفاوتی که در اون کشف می کردم از فارسی حرف زدنش که همیشه خدا با تاخیر همراه بود و گاهی با تپق!و از شعردونیش گفتم چیزی که برام عجیب بود چون که انتظار نداشتم که یه دکتر اهل شعر باشه شاعرارو بشناسه از شبی براش تعریف کردم که توی پارک انگلش گاردن تحت تاثیر اطلاعات ادبیش قرار گرفتم و برای این که اون شب شاعرونه بمونه بهش جواب موافق دادم از شبی که هر دومون با هم از میدون سنت جاکوب تا خیابون می دویدیم تا به تاکسی برسیم گفتم و از گریه اش در رستوران چینی.
    واسه چی دردسرتون بدم هیچ حرفی رو نگفته نذاشتم بهش گفتم که شب عروسیمونو روی تختخوابی به استراحت پرداختم که قبلا برزین و پونه روش می خوابیدن بعد از عکسای پونه گفتم که بر دیوار بود و از ساعت عتیقه یی که ساعت مرگ پونه رو نشون می داد و من برای خودنمایی برای قدرت نمایی به ننه سلیمه وادارش کرده بودم که باطری ساعتو عوض کنه و به کارش بیندازه...همین طور از ارتوش گفتم که در شب عروسیمون اول ترانه ارمنی نونه نونه رو خوند و بعد همون ترانه رو به اسم پونه برگردوند.
    فوژان همه حرفامو شنید وقتی که ساکت شدم لبخندی به روم زد و گفت:»
    -الهی نمیری دختر!که یه پارچه عشقی!...چه شانسی اورده برزین که ندونسته تورو انتخاب کرده و چه شانسی اوردی تو که هرچی ارثیه عاطفی یه عشق بزرگ بوده به تو رسیده!
    «از حرفاش چیزی زیادی دستم نیومد فقط اینو ناچارم اعتراف کنم از تعریفی که توی حرفاش بود خوشم اومد فوژان دنباله حرفاشو گرفت:»
    -خیلی از زنا و مردا با هم عروسی می کنن بدون این که بدونن عشق چیه اما عشق تورو انتخاب کرده از همون روزایی که توی تهرون داشتی بارو بندیلتو می بستی با پاهای خودش به پیشوازت اومده بود بدون اون که خبر داشته باشی یه قلب عاشق توی المان برات می زد.
    «کمی فوژان سکوت کرد تا حرفاشو مزه مزه بکنم اون وقت گفت:»
    -عشق خیلی درسا به ادم می ده یکی وفاداریه و چه سعادتی بالاتر از این که یه زن یه شوهر عاشق و وفادار داشته باشه اگه یادت باشه همین امروز بهت گفتم تو باید پونه رو دوس داشته باشی نه به خاطر این که این خونه و زندگی رو ئر اختیارت گذاشته نه به خاطر این که تو رو خانم این خونه کرده بلکه برای ارثیه های عاطفیش اون به یه مرد عشق رو شناسونده وفا و محبت یادش داده و اونو فرستاده توی زندگیت اما تو چی بهش دادی؟
    «راسی چه جوابی می تونستم به این سوال بدم؟ایا می تونستم بگم من حسادتمو تحویل مرده دادم؟می تونستم بگم همه سعی من این بوده که هرچی برزین رو به یاد پونه می اندازه از بین ببرم؟و...
    زیاد فوژان به انتظار نموند:»
    -بذار خودم به این سوال جواب بدم.
    «انتظار داشتم هرچی ملامته هرچی بد و بیراس بارم کنه ولی باز فوژان غافلگیرم کرد و گفت:»
    -توی مدت اشناییت با برزین دو دفعه کارت عالی بوده یکی شبی که با هم شعر می خوندین و دیگه وقتی که گفتی این ساعت عتیقه رو کار بیندازن تو هرچی ارثیه عاطفی از پونه گرفتی با این کارت تلافی کردی به مرگ معنی زندگی دادی بدون اون که خودت بفهمی و قشنگی قضیه همینه.تویی که می تونی این ساعت رو به تیک تاک بیندازی به قلب پونه تپش بدی می تونی دوسش هم داشته باشی به اندازه برزین دوسش داشته باشی مثل یه خواهر بزرگتر دوسش داشته باشی.
    «عجب حرفایی می زد این فوژان عجب حرفای دلچسبی به من نمی گفت به پونه حسودیت می شه بلکه می گفت این منم که بهش زندگی دوباره دادم خاطراتش رو زنده کردم به من نمی گفت که از پونه بیزاری نشون می دادی بلکه بهم می گفت قابلیت عشق ورزیدن رو دارم.
    همه حرفاش به دلم می نشس.اما فوژان به گمونم به این مساله توجه نداشت که دور و وری ها اشناها منو به چه چشمی نیگا می کنن این مساله رو به میون کشیدم:»
    -ولی اشناها درباره ام چی می گن؟چه فکری درباره ام می کنن؟نمی گن که من اومدم و جای پونه رو گرفتم؟
    -اونایی که انصاف دارن کارت رو تحسین می کنن و اونایی که ندارن اگه بدونن نسبت به پونه حساسی بهت نیش می زنن بیشتر تورو می چزونن اما وقتی که ببینن تو هم به پونه علاقه داری خفقون می گیرن.
    «برای یکی دو دقیقه توی فکر رفت و بعد گفت:»
    -البوما و عکسارو وردار تا باهم بریم کتابخونه یعنی همونجایی که عکسای قدیمی رو ولو کردی تا بهت یاد بدم چه جوری می تونی دهن حرف مفت زنا رو ببندی...فقط به ننه سلیمه بگو دو تا قهوه دیگه برامون بیاره اونجا منتها قهوه هایی کم ملاط تر و رقیق تر.
    فصل 38
    «ننه سلیمه سرش به کارش گرم بود چنان دود ودمی راه انداخته بود که نگو.بوی دود و غذاهایی که بار گذاشته بود تا سالن می اومد عکسا و البوما رو زدم زیر بغلم و داد کشیدم:»
    -ننه سلیمه پنجره اشپزخونه رو باز کن بوی دود غذا خونه رو ورداشت.
    انگار از اون فاصله صدام درس به گوش سلیمه نرسیده و عوضی شنید:»
    -نه خانم جون کمک نمی خوام خودم از پس همه کارا بر می ام!
    «فوژان لبخندی زد و گفت:»
    -عکسا و البوم هارو بده من...من می رم کتابخونه خودت برو و دو فنجون قهوه درس کن و بیار اون جا...طفلکی سلیمه حسابی دستاش بنده.
    -برزین که می خواس از رستوران غذا خبر کنه خودت بودی و دیدی که نذاشت این کار رو بکنیم.
    «فوژان البوما و عکسارو از من گرفت:»
    -بعضی وقتا بذار عنصر قهرمانی در ادمای پیر خودشو نشون


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    384-402

    دسته مبل نشسته بودم و نمی تونستم خوب لبخندشو ببینم،بعدها از فوژان شنیدم که اول لبخند برزیم ،نشونی از تلخی داشت،ولی هر ورقی که به آلبوم می زد،تلخی لبخندش کمتر می شد و به دیار سعادت می اومد!
    برزین در سکوت آلبوم اول رو به طور کامل ورق زد؛اما این فرصت رو پیدا نکرد که آلبوم دوم و سوم رو ورق بزنه،چون مهمونا از راه رسیدن،شوهرم فقط این فرصت رو پیدا کرد که بهمون بگه:
    _این آلبوم با همه قشنگیش ،یه نقص داشت.

    با کنجکاوب پرسیدم:
    _نقصش چی بود؟
    _جاش بود کنار نامه من و پونه،یه نامه هم از تو بود.

    فوژان خنده اش را توی فضای سالن ول کرد:
    _نترس برزین،شهلا تصمیم داره یه کتاب برات نامه بنویسه!

    نگاهی که برزین به من انداخت،عاشقانه عاشقانه بود.از اون نگاه هایی که هر زنی از اون خوشش میاد.نگاهی که قدر دانی توش بود و محبت.
    با به صدا در اومدن صدای زنگ،من و برزین به پیشواز مهمونا رفتیم.پیش از همه پدر و مادرم با ماشین استیو اومده بودن،و پشت سرش پدر و مادر برزین و ماریا،با ماشین ژاکلین زن استیو.
    من و شوهرم تا دم در حیاط اومده بودیم تا به مهمونای بزرگوارمون خوش آمد بگیم،مادرم تا منو دید،بغلم گرفت،منو بوسید و گله کرد:
    _منتظر بودی همین که پات رو از خونمون گذاشتی بیرون،فراموشمون کنی؟
    پدرم دنباله حرف مادرم و گرفت،اما به جای من برزین رو مورد خطاب قرار داد:
    _جوونای این دوره و زمون،به هیچ چیز پایبند نیستم،نه رسم مارد زن سلام حالیشونه،و نه احترام پدر زنو نگه می دارن.

    دیدم اگه کوتاه بیام گله گذاری ها تموم بشو نیس،برای همین گفتم:
    _مامان بی انصافی نکن ،شب عروسی تا نزدیکای سحر پیش هم بودیم، خب روز بعدش استراحت کردیم،می مونه امروز که شبش رو با هم قرار دیدار گذاشتیم.

    پدرم شوخیش گرفت،باز رو به برزین گفت:
    _اینو که دخترم دُرُس می گه،برزین و زنش از شب عروسی که رفتن حجله ، بیرون نیومدن تا همین حالا؟!

    از بغل مادرم بیرون اومدم ،بابامو بوسیدم و رفتم طرف آقای فکری و زناش که داشتن از ماشین ژاکلین پیاده می شدن.با زنا روبوسی کردم و دست آقای فکری رو بوسیدم.
    برزین و بابام هم پشت سر من اومدن،اما مادرم دم در حیاط منتظر ایستاده بود،در اون لحظات،تعارف های جور و واجور بود که اونا تیکه پاره می کردن،برزین رو هیچ وقت اون همه خوش زبون ندیده بودم،دیگه رفتارش مثل آلمانیا نبود،که سرشو بنازه پایین و جلوتر از مهمونا راه بیفته،اصرار پشت اصرار تحویل می داد که:
    _بفرمایین تو،صفا آوردین!

    مادرم،زینب خانوم،ماریا و ژاکلین رو پیش از همه فرستادیم تو،و من هم دنبالشون به راه افتادم،آقای فکری و پدرم به دنبال ما،و برزین و استیو آخر از همه اومدن توی حیاط.
    یه سر و صدا و جار و جنجالی به راه انداخته بودن که نگو،تا از در حیاط به عمارت برسیم،همگی صحبت می کردن،هنوز یکی حرفش تموم نشده بود که یکی دیگه سر حرفو وا می کرد؛و این خنده بود که هی جانشین حرفا می شد.
    مطابق معمول پدرم ،به موقعیت ها بی توجه بود،کاری به این کارا نداشت که جمع مهمونا خانوادگی یانه،حرفای خودشو می گفت،ملاحظه هیچ کس رو نمی کرد،نه زن و نه مرد،اون به محض وارد حیاط شدن،گفت:
    _این برزین هم از اون کلک های روزگاره،یه خونه به این خوبی داشته و هیچی به ما نگفته!
    آقای فکری برای پدرم توضیح داد:
    _باید برزین رو شناخته باشی،اون از منم منم زدن خوشش نمیاد.
    _صحبت این چیزا نیست فکری،پسرتون از این که مبادا گاه و بی گاه ازش یواشکی کلید خونه اش رو بخوام به ما چیزی نگفته . . . برزین این ساختمون رو برای استفاده شخصیش از هممون قایم کرده بود.

    اخلاق بابام،دست مادرم اومده بود،با این وجود سرش رو برگردوند و لبش رو گزید و گفت:
    _خجالت بکش!هرچی باشه برزین دیگه دوماد ماس!

    پدرم ماستشو کیسه کرد،و ساکت شد،تمام طول حیاط تا رو دو لامپ حبابدار روشن می کردن،من برای اونکه از شوهرم دفاع کنم و نذارم پدرم مضمون کوک کنه گفتم:
    _این خونه مال پونه بوده،برزین اونو مثل دسته گل نگهداری کرده تا پونه برگرده،حالام می بینین که برگشته!

    زینب خانم از این حرفم خوشش اومد بهم گفت:
    _خدا از دهنت بشنفه دختر،بذار لباتو ماچ کنم که ازش قند و شکر می ریزه.

    آقای فکری نذاشت حرفای زنش همین جا تموم بشه،خودش دنبالش رو گرفت:
    _ از اولین روزی که شهلا رو دیدم ،دلم گواهی می داد که بالاخره عروسمون میشه. . . هم به پونه شباهت هایی داره و هم اخلاقش مثل اونه.

    بقیه حرف های آقای فکری تو دهنش ماسید،چون که همه مون به عمارت رسیده بودیم،در عمارت رو ننه سلیمه وا کرده بود و خودش اونجا ایستاده بود تا به مهمونا سلامی بگه.سلیمه پیش از همه به طرف زینب خانم رفت و دستاشو بوسید و زمین ریخت:
    _خیلی خوش اومدین خانم،قدم روی تخم چشم ما گذاشتین،اگه نمی ترسیدم غذاهایی که بار گذاشتم بسوزن و ته بگیرن،حتما تا دم ماشین می اومدم.

    زینب خانم، بی هیچ تکبرو فیس و افاده ای،دستاش رو از میون دستای سلیمه بیرون کشید و اونو بغل گرفت و پیشونی پیرشو بوسید:
    _ما همیشه تو رو مثل افراد فامیلمون نگاه می کنیم،وقتی که خبر شئه بودم که تو پیش برزین موندگاری،خیالم از این بابتا تخت شد.

    و با مهربونی ،سلیمه رو با خودش کشوند توی سالن،نوبت به مرحله بعدی دیدار های رسید،همه مون توی سالن اومده بودیم،فوژان اهل روبوسی نبود،فقط با مهمونا دست می داد،چه اونایی که می شناخت و چه اونایی که نمی شناخت.
    هر کدوم از اونا،روی مبلی جا گرفتن و نشستن،باز بازار گپ و گفت و شوخی رونق گرفت،باور کنین اونشب سلیمه از خوشحالی بال در آورده بود،اولش برای مهمونا چای آورد،و هنوز چای از گلشون پایین نرفته شربت آورد،تر و فرز این کارا رو انجام می داد.
    بعد از اینا دو ظرف شیرینی خوری،دو ظرف سیب و پرتقال آورد و روی میز شیشه ای وسط سالن گذاشت که توش یه کارد و چنگال بود؛بعدش بهمون گفت:
    _البته شام حاضرهفاما هر وقت که بگین براتون شام می ارم.

    فوژان با اشاره منو به طرف خودش خوند،رفتم کنارش و صرتمو به صورتش نزدیک کردم.فوژان توی گوشم گفت:
    _این خاصیت آدماس. . . برای مطرح شدن،برای خودنمایی،دس به هر کاری می زنن.طفلک سلیمه هم امشب داره سنگ تموم میذاره،فردا رو بهش استراحت بده،یا تو شستن ظرفا کمکش کن.

    به روش لبخند زدم و قد راست کردم و به سلیمه گفتم:
    _ما موقع شام خودمون خبرت می کنیم.

    سلیمه هم رفت به آشپز خونه،اما منتظر خبر ما نموند،هرچند دقیقه به دقیقه می اومد،بشقاب ها قاشق و چنگالا رو،روی میز می چید،روی میز غذا خوری که گوشه ای از سالن رو مال خودش کرده بود.البته این میز به غیر از میزی بود که تو اتاق نهار خوری داشتیم.
    از کارکردن ننه سلیمه خوشم اومده بود،با جون و دل کار می کرد،پیرزن بیچاره همه تواناییشو به کار گرفته بود،خوش خدمتی می کرد،فکر می کنین برای چی؟برای شنیدن تعریف!
    آلبومای عروسی من و برزین دس به دس می شد،همه از این که عکس های منو برزین رو در کنار عکس های شوهرم و پونه می دیدن،تعجب می کردن،ولی تو تعجبشون ،نوعی تحسین هم بود.
    تماشای آلبوما که تموم شد،به وضوح دیدم که در نظر مهمونا،قدر و منزلت بیشتری پیدا کردم،مخصوصا توی چشمای زینب خانم و آقای فکری می دیدم که اونا خوشحالن از اینکه شهلا و پونه یکی شدن.
    فصل40
    بازار بگو و بخند رونقی گرفته بود.یکی از خوشترین شب های زندگیم شروع شده بود.پدرم سر به سر همه می ذاشت،به غیر از برزین که کوتاه می اومد و احترامش رو داشت.بقیه گاهی جواب شوخی ها رو می دادن،اون شب وقتی که شنیدم آقای فکری و خانمش قراره،پس فردا برگردن به ایران،به خودم گفتم:
    چه کار خوبی کرد برزین که امشب همه رو دور هم جمع کرد.

    و بعد رومو به طرف خانم فکر گردوندم و سوال کردم:
    _حالا چرا به این زودی می خواین برگردین؟
    _من که از خدا می خوام بیشتر بمونیم،اما آقای فکری کاراش مونده.

    پدرم مچ بهونه آوردن زینب خانم رو گرفت:
    شما که می خواستین برین هند و عروسی رو یه ماه عقب بندازین؟نخیر از این خبرا نیس،همون یه ماهی که می خواسین توی هند بگذرونین باید همین جا بمونین.

    آقای فکری گفت:
    _ما دفعه آخرمون نیس که می اییم مونیخ،مطمئن باشین از این به بعد،یه پامون تهرونه یه پامون آلمان.

    زینب خانم با شوهرش اتمام حجت کرد:
    _اینو از همین حالا بگم،اگه عروسمون حامله شد،من می آم آلمان و تا وقتی فارغ نشده همین جا می مونم.

    پدرم باز خودشو انداخت وسط حرفای اونا:
    _البته هم ماریا اینجاس هم خانم من . . .ما حواسمون به عروستون هس و لی اگه خواسین برای چند ماه بیاین آلمان،باید یه فکری برای شوهرتون بکنین؛آخه آقای فکری وقتی تنها می شه تازه شیطنت هاش گل می کنه!

    ماریا برای اونکه بحث رو تموم کنه ،گفت:
    _وقتی زینب خانم اینجاس من می رم تهرون.آخه من ایران رو ندید!

    زینب خانم،به شوخی اخم کرده:
    _خیر ندیده چه خوش اشتهاس!همه از این حرف زینب خانم خندشون گر،هنوز صدای خندمون فروکش نکرده بود که سلیمه اومد سالن و خبر داد:
    _شام حاضره.تا غذاها یخ نکرده و از دهن نیافتاده بیایین پای میز.

    با اون که به ننه سلیمه گفته بودم،خودمون به موقع خبرت می کنیم که شامو بکشی،پیرزن از ذوقش،زودتر دست به کار چیدن میز و آوردن غذاها شده بود.باز پدرم مزه ریخت:
    _این ننه سلیمه حرف اشتها رو نشنیده و سر ضرب میز شامو حاضر کرده تا ماری خانم بد اشتها نشه!
    بعد به ننه سلیمه گفت:
    _دستت درد نکنه ننه.

    مقابل کار انجام شده یی قرار گرفته بودیم.من وبرزین به مهمونا به مهونا بفرما زدیم.و مهمونا هم از جاشون پاشدن و اومدن دور میز نشستن.
    واقعا ننه سلیمه سنگ تموم گذاشته بود.کشک و بادمجون،مرغ سرخ شده،خورش لوبیا سبز و گوشت ،شامی کباب ،زرشک پلو،برای شام پخته بود.و همه مخلفاتی که به فکرش رسیده بود ،روی میز گذاشته بود،از ماست گرفته،تا دو سه رقم ترشی،یه ظرف زیتون،چند کاسه کوچک مربا . . .خلاصه اش کنم هرچی توی آشپز خونه داشت ورداشته بود و اورده بود روی میز!
    مهمونا به جز فوژان،همه خودی بودن،در نتیجه برای نشستن دور میز،هیچ برنامه ای نداشته بودن،هرکی به اولین صندلی که رسیده بود اونو برای نشستن انتخاب کرده بود.
    فوژان رو میون خودم و برزین نشوندم،بشقابشو ورداشتم تا براش پلو بکشم.که صدای پدر بلند شد
    _به به با این دستپخت ... چه پلویی پخته ننه سلیمه... واقعا جمعمون جمعه و یکی مون کمه!
    پدرم با دهن پر داشت حرف می زد،وبا هر کلمه ای که می گفت چند تا برنج از دهنش می ریخت تو ی بشقابش،مادرم بهش سرکوفت زد:
    _نمیری با این شام خوردنت!آخه مرد !مگه مجبوری موقع غذا خوردن،حرف بزنی و مثَل بگی؟
    صدای مادمو زنگ در،دنبال کرد،فوژان لبخندی زد و گفت:
    _فکر کنم کمبود جمع هم برطرف شده!

    بشقاب پر پلو رو گذاشتم مقابل فوژان،وصدامو بلند کردم:
    _ننه سلیمه انگاری زنگ می زنن.

    من و برزین نگاهی با هم رد و بدل کردیم،مثل این که تقریبا به طور همزمان به یاد آوردیم که یه مهمون دیگه هم داریم.برزین از جاش بلند شد و گفت:
    _ننه ، به کارت برس،من خودم در رو وا می کنم.

    و به طرف در عمارت رفت،اونقدر عجله داشت که در عمارت رو پشت سرش نبست.
    مهمونا توی بشقابشون غذایی که باب دلشون بودکشیده بودن داشتن از خودشون پذیرایی می کردن،ککه صدای گفت و گوی برزین با یه مرد دیگه به گوشمون رسید.وچند لحظه بعد برزین و اون مرد وارد سالن شدن.
    مادرم به مرد تازه وارد گفت:
    _مادر زنت دوستت داره آرنوش.

    این اخلاق رو مادرم از وقتی یادم می آد داشت،مقابل مهمونا و توی جمع خودشو با آدمای مشهور صمیمی نشون می داد.
    مهمونا در جاهاشون نیم خیز شدن،چون که آرنوش دست برسینه در حالی که می اومد به طرف میز شام،از مهمونا خواهش کرد:
    _لطفا از جاتون بلند نشین... موقع غذا خوردن خوب نیست که آدم،سفره رو معطل بذاره.

    و برای اون که به کسی فرصت ،کاملا ایستادن رو نده،روی یه صندلی خالی نشست و یه دونه شامی کباب گذاشت تو بشقابش.باز نطق بابام واشد:
    _حتما مادر زن آرنوش دوسش داره،آرنوش هم همینطور،برای همینه که امشب می خواد یه ترانه درباره مادر زن بخونه!

    _من تا حالا ترانه ای درباره مادر زن نخوندم . . .اصلا نمی دونم این ترانه چه جوریه.
    جواب آرنوش خیلی جدی بود،ولی پدرم دست از شوخی برنداشت:
    _چطور نمی دونی؟
    همون ترانه ای که این طور شروع می شه :
    باسن مادر زن من سد معبر می کند

    گر به گاری ببندی کار دو استر می کند!
    رنگ و روی آرنوش سرخ بود،و با شنیدن این حرف سرخ تر شد:
    _من خواننده جازم . . . شعرای کوچ بازاری بلد نیستم،بیشتر ترانه های اسپانیایی و یونانی می خونم و چند تا ترانه فارسی هم خوندم.

    اما پدرم دست بردار نبود:
    _ترانه پنجاه سالگی رو که بلدی؟همون ترانه ای که می گه:
    سن که رسید به پنجاه فشار می اد به چن جا

    اولی فشار قلبه که در حکم برگ جلبه!
    برزین با اونکه احترام پدرم ر وداشت،خودشو ناچار دید که پادر میونی بکنه تا مبادا حرف های بابام به آرنوش بربخوره:
    _پدر جان !این ترانه ها رو خواننده های بنگا ها ی شادمانی خیابون سیروس مس خونن،نه مرد محترمی مثل ارنوش.

    پدرم بدجوری گیر داده بود به آرنوش،اگر مادرم با آرنج نمی زد به پهلوی بابام نمی زد و بهش نمی گفت:
    _دیگه داری حسابی شورشو در میاری.

    و با این کارش بابامو ساکت نمی کرد،بعید نبود که آرنوش،شام نخورده خونمونو ترک کنه و بره.شخی های پدرم ،حسابی حال و هوای خونمونو زیر و رو کرده بود.
    فوژان دلخوری رو تو صورت آرنوش دید و برای عادی کردن اوضاع اونو به حرف گرفت:
    _مدت ها بود که آرزو داشتم صداتونو از نزدیک بشنفم،امروز همین که شنیدم با برزین دوستین،دو تا گله ازش کردم،اولی اون که منو فراموش کرده بود به جشن عروسیش دعوت کنه،و دومی این که منو از شنیدن صدای آرامش بخشتون محروم کرده.تقصیر اولیش قابل گذشت بود،اما از تقصیر دومش نمی شد گذشت.

    به دنبال اون شوخی های یخ بابام،تعریف متین فوژان،بهترین تاثیر رو ،روی آرنوش گذاشت؛مخصوصا وقتی تاثیر تعریفاش بیشتر شد که برزین فوژان رو به آرنوش معرفی کرد:
    _خانم دکتر فوژان ،روتنکاو هستن،از اون زنای تحصیل کرده که در انجمن های خدمات انسانی فعالیت دارن.

    معنای خدمات انسانی،اونقدر وسیع بود که آرنوش نگاه استفهام آمزش رو به شوهرم دوخت:
    _خدمات انسانی شون در چه زمینه ایه؟
    برزین با حوصله شروع کرد به توضیح دادن:
    _بعضی از بیمارا، که چیزی به آخر زندگی شون نمونده،یعنی با مرگ مبارزه می کنن،وخودشون هم می دونن،دکتر فوژان به داد این جور بیمارا می رسه،بهشون یاد می ده که چه جوری بقیه عمرشونو بگذرونن و از زندگش لذت ببرن.

    نوبت به آرنوش رسیده بود که فوژان و خدماتش رو تحسین کنه:
    _هر لحظهیی که از زندگی آدم با خوشی بگذره باید زندگی دونس و من خوشحالم که چنین خانمی به هنر من لطف دارن.

    وقتی اونا،سرگرم این حرفا بودن من توی بشقاب آرنوش برنج ریختم،آرنوش همونطور که مشغول حرف زدن با برزین و فوژان بود یه دفعه چشمش افتاد به بشقاب و دید پره.ازم تشکر کرد و گفت:
    _ممنونم،شما زحمت نکشین؛اگه می خواین امشب براتون بخونم اجازه بدین خودم اندازه شممو تعیین کنم.

    و ضمن اون که قسمتی از پلوش وتو یه بشقاب خالی می ریخت،برام توضیح داد:
    _شیر خدا همونی که هنوزم تو رادیو صبح ها شاهنامه خونی می کنه،برنامه اش رو وقتی اجرا می کنه که گشنه اس تا صداش از حنجره اش دربیاد،حق با اونه خواننده ای که تا خرخره خورده،نمی تونه آوازش رو به خوبی بخونه.البته آهنگ های موسیقی جاز،اونقدرا از ته گلو خونده نمی شه و چندان فشاری به حنجره نمی آره با این وجود بهتره که خواننده خودشو سیر سیر نکنه،تا آوازش رو راحتر سر بده.
    اون شب هم لطف و حال خاصی پیدا کرده بود،میون فوژان و آرنوش بحثی قشنگ در گرفته بود،فوژان از تاثیر موسیقی بر علم طب حرف می زد،و با این حرفاش به کار آرنوش،بها می داد.از جمله مطلبی گفت که من تا اون موقع نمی دونسم،و او مطلب این بود:
    _وقتی بیماری بر اثر ضربه تو حالت اغما می ره،بعضی از پزشکا،گاهی گداری به خانواده بیمار توصیه می کنن که صفحه خواننده های مورد علاقه بیمار رو بیارن و با صدای ملایمی توی اتاق بیمار روی رادیو گرام بذارن.اگه با شنیدن اون موسیقی،دستی تکون داد یا تاثیری توی حالت صورتش پدید اومد،معلوم میشه اون ضربه مغزی به قسمت شنوایی بیمار توی مغزش،آسیب کمتری زده و در خیلی وقت های دیگه هو از موسیقی استفاده می شه.

    بحثی که میون اون دو در گرفته بود،هم برای خودشون جالب بود و هم برای ما که داشتیم غذا می خوردیم و دیگه کمتر حرف می زدیم،شاید بهتره بگم من این طور بودم، یهگوشم به حرفای مهمونا بود،یه گوشم به بحث آرنوش و فوژان.
    هیچ کدومشون توی ادبیات ایرونی،تخصصی نداشتن،فوژان از ادبیات فارسی یه چیزی می دونس و آرنوش کمتر از این موضوعا خبر داشت یا درکشون می کرد،برای آرنوش ،مهم ترانه های روز بود،وقتی که فوژان به یه مسأله تاریخی اشاره کردو گفت:
    _وقتی که نصربن احمد سامانی حکومت و سلطنتش رو میذاره و میره در باد غیس حومه هرات،همه اوقاتش را به تفریح و وقت تلف کردن می گذرونه و از امور مملکتی غافل میشه،رودکی با چنگ،با آواز خوشش،میره شعر معروفش رو برای سلطان می خونه:
    بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی

    بقیه شعر رو دس و پا شکسته حفظم,تا می رسه به این بیت:
    _ای بخارا شاد باش ئ شاد زی شاه سویت میهمان آید همی

    و نصر هم بابتی سوار اسب میشه و راه می افته به طرف بخارا و دوباره سرگرم می شه، این می گن چی ؟چه نتیجه ای از این می شه گرفت؟
    و خودش به این سوالش جواب داد:
    _به این می گن تاثیر یه موسیقی معقول و منطقی روی یه بیمار...

    شاه سامانی گرفتار بیماری تن پروری شده بود و بیهوده دونستن این زندگی،برای همین هم توی تفریح افراط می کرد.
    به دنبال شوخی های بی مزه پدرم بحثی پیش اومده بود که برای همه مون جذاب بود و برای آرنوش از همه جذاب تر.فوژان با حرفاش به موسیقی شخصیت و ارزش می داد،واسه من هم جالب بود که بدونم شیخ بهایی برای اینکه با شتر زودتر به مشهد بره و زیارت امام رضا (ع) کنه،زنگوله ای که گردن شتر بود،دستکاری کرد،آهنگ برخورد گلوله های فلزی زنگ را تغییر داد تا شترش بیشتر به وجد دربیاد و مثلا راه هفت هشت روزه رو،توی سه چهار روز طی کنه.
    شاممون رو در منتهای صفا و خوشی خوردیم،با بحثی که فوژان وسط کشیده بود،آرنوش ،اشتیاق و آممادگی کامل پیدا کرده بود که دو سه دهن،آواز بخونه،طبیعی هم بود که این جور بشه،یه هنرمند وقتی متوجه بشه که برای کسی می خونه که هنر،حالیشه،از تموم وجود مایه می ذاره.
    بعد از شام اومدیم سالن و رو ی مبل های راحتی نشستیم.به پیشنهاد فوژان،اول آرنوش ترانه فرانسوی «مون آمور»رو خوند،ترانه ای که اون روزا حسابی گل کرده بود و الحق آرنوش هم بیداد کرد،یعنی جوری بدون ساز این ترانه را اجرا کرد،که بر همه مون اثر گذاشت،حتی بر اقای فکر و زنش که اهل موسیقی نبودن،اگه هم گاهی به موسیقی گوش میدادن،از این ترانه های سنتی بود،اونا چه می دونسن موسیقی جاز چیه و موسیقی روز کدومه.
    درد و نفرین،دل دیوونه،تک درخت،اسب سم طلا و چند ترانه دیگه هم آرنوش خوند،اما آهنگ درخواستی من از همه جالب تر بود،اگه گفتین من چه آهنگی رو از آرنوش خواستم؟بذارین خودم جوابش رو بدم،من از آرنوش خواستم برامون اول آهنگ نونه نونه رو بخونه وبعد آنهگ پونه پونه که ترجمه همون آهنگ ارمنی بود.و انصافا که آنوش محشر کرد و خوند:
    _عشق دختری تو دلم خونه کرده/عشقی که اصلا از تو دلم بیرون نمی ره.پونه،پونه،پونه.

    ترانه درخواستی من دو نفر رو خیلی خوشحال کرد،یکی برزین رو و دیگه فوژان رو.اون از این که می دید حرفاش روم تاثیر گذاشته و اولین قدم رو برای دوست داشتن پونه برداشتم،خوشحال شده بود.
    راس راسی،اون شب من احساس می کردم که دیگه شهلا نیستم ،دیگه اسم قلابی شهلا بهم نمی آد،من پونه هستم.
    و این حس حتی وقتی بزممون تموم شد و من برای خواب به تخت خواب رفتم،توی وجودم بود.
    فصل 41
    فوژان درست می گفت دوست داشتن پونه آسونتر از رقابت با اون بود،این همه آدم که تو دنیا از اسمشون خوششون نمی آد،به خصوص تو ایرون.مثلا دخترایی که اسمشون کرامت بود،روی خودشون اسم کتی میذاشتن،تا مردم فکر نکنن اُمُلن!البته شهلا جزء اسمهای قشنگ بود.اما اشکالی نمی دیدم که این اسم تبدیل بشه به پونه>
    از وقتی رفته بودم تو جِلد پونه،هم روحا آرامش بیشترب پیدا کرده بودم،هم خونه ام صفای بیشتری به خودش گرفته بود.
    آقای فکری و زن ایرونیش،بعد از یه هفته موندن به نهرون برگشتن،ومن موندم و برزین و پدر ومادرم.
    تا یادم نرفته این مسأله رو هم بگم که پدر و مادرم به ظاهر از هم طلاق گرفته بودن و وقتی هر کدوم صاحب خونه یی شدن،یکی از خونه ها رو دادن به یکی از ایرونی ها اجاره،و خودشون به هم رجوع کردن.
    دلیل ای نکار رو بابام اینجوری برای خودش توجیه می کرد:
    _یه عمر غریبا اومدن ایرون و چاپیدن،بذار ما هم یه مو از خرس بکنیم،همین یه مو هم غنیمته!

    دوستای خانوادگی متعددی پیدا کرده بودیم،با همه اونایی که برزین بعد از مرگ پونه،قطع رابطه کرده بود،دوباره ارتباط برقرار کرد.شور و حالی پیدا کرده بود،هر شب یا مهمون یه خانواده ایرونی می شدیم،یا اونا می اومدن خونمون؛البته پدر و مادرم هم گاهی توی این مهمونی ها حاضر می شدن،یعنی تو مهمونی هایی که می تونستن طاقت شوخی های بابامو داشته باشن.
    به غیر از اینها،دو نفر هم در زنگی من،نقش حساسی را ایفا کردن،یکی فو ژان که هم بهم درس المانی می داد و هم راهنمای خوبی تو زندگیم بود،و اون کس دیگه ننه سلیمه بود که گاهی پای صحبت هاش می نشستم،به خاطراتش گوش می دادم و می فهمیدم که پونه موقع زنده بودنش چیکارا می کرد و چیکارا نمی کرد؛من هم همون کارارو می کردم.
    برای اونکه هرچه زودتر زبون المانی یاد بگیرم تا تحصیلم رو در رشته طب ادامه بدم،چن سالی توی تهرون درس طب رو خونده بودم و می دونستم اگه زبون المانی رو یاد بگیرم،خیلی زود می تونم تحصیلاتم رو تموم کننم.
    استعداد من در یاد گرفتن اون زبون برای فوژان واقعا حیرت انگیز بود،در یکی از روز هایی که اون اومده بود تا بهم درس بده؛نتونس از پیشرفتم اظهار خوشحالی نکنه.فوژان گفت:
    _دیگه کاری از من برنمیاد،پیشرفت تو،در یاد گرفتن زبون آلمانی،برام حیرت آوره،البته هم توی زبون پیشرفت کردی و هم...

    حرفش رو ناتموم گذاشت،می دونسم چی می خواد بگه،قبلا هم بهم گفته بود،یعنی شوخی و جدی رو مخلوط هم کرده بود و گفته بود:
    _چه خبرته دختر؟ . . .هر دفعه می بینمت با دفعه پیش فرق کردی؟هر روز وَرَم شکمت بیشتر می شه!... من نمی گم بچه دارشدن بده،اما یه خورده دست نگه می داشتین و به تفریحات و گردشاتون می رسیدین بهتر بود.

    خندیدم و بهش گفتم:
    _یه پزشک کودکان،طبیعیه که برای بچه دار شددن،صبر وقرار نداشته باشه.

    _البته بچه به زندگکی معنا می ده،بهونه میشه برای لذت بردن از زندگی و یه نواختی رو درک نکردن،کاری به اولیش ندارم،تو باید کاری کنی که میون بچه اول و دومت،حداقل هفت سال فاصله بیفته.
    تا اون موقع که شنیده بودم که اغلب مشاورای امور خانوادگی توصیه می کردن ،یه بچه بسه.اما اگه پدر و مادری خواستن،صاحب دو سه بچه بشن،باید فاصله سنی بین بچه ها زیاد نباشه،تا بچه ها با هم بزرگ بشن و آدم تا سرشو می چرخونه می بینه همه بچه ها بزرگ شدن.
    دکتر فوژان برای هر توصیه اش دلیل خاص خودشو داشت،برای این تو صیه اش هم دلیل آورد:
    _یه بچه تا به هفت سالگی برسه،هر سال وضع و حالتی پیدا کنه که برای پدر و مادر جالبه،وقتی که پاش به مدرسه باز شد،تفریح پدر و مارد تغییر می کنه،یعنی اونا به جای اینکه با بچه شدن،رفتار بچه گونه ای داشته باشن،قدری ناخودآگاه باهاش جدی می شن،در این وقته که احتیاج به بچه و یه سرگرمی دیگه پیدا می کنن.

    و دلیلیش رو کامل تر کرد:
    _از طرفی بعد از هفت سال شکم دوم رو زاییدن،معمولا

    پایان صفحه 402


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    383-374

    بده...
    «
    و از جاش بلند شد و حرفاش رو این طوری تکمیل کرد.»
    ـاین بنده خدا مدتیه«دستت درد نکنه»«چه جوری یه تنه این همه غذا رو پختی؟»«احسنت»و«مرحبا»و از اینحرفا نشنیده دلش برای تعریف شنیدن لک زده ما با قبول کردن پیشنهادش گرچه موجب خستگیش میشم ولی روحش رو ارضا میکنیم
    «
    من به طرف آشپزخونه به راه افتادم و فوژان به طرف کتابخونه هرچه فاصله ام با آشپزخونه کمتر میشد بوی پیاز داغ و خوراکی های دیگه بیشتر به دماغم میخورد و همینطور بوی دود.
    به اشپزخانه که رسیدم دیدم چندتا قابلمه روی چراغ گاز گذاشته شده و ننه سلیمه مشغول چنگ زدن گوشت چرخ شده.فوری پنجره آشپزخونه رو باز کردم و برای اون که پیرزنو سر ذوق بیارم گفتم:»
    ـباریکلا ننه سلیمه...چه خوب داری همه کارارو رو به راه میکنی.
    «
    سلیمه دست از کار کشید یعنی دستاش وسط ظرف گوشت چرخ شده بی حرکت شد و بر و بر منو نیگا کرد و گفت:»
    ـبه عروس تعریفی میگن باریکلا!نه به من پیرزن!
    «
    هیچ فکرش رو نیمکردم تعریفم از او تأثیر معکوس بذاره.دلخوری خیلی واضح توی صورتش پیدا شده بود بدون اینکه بدونم واسه چی ننه سلیمه دلخور شده ازش دلجویی کردم:»
    ـننه من مثل ها و اصطلاح حای قدیمیها رو نمیدونم اگه ندونسته حرف بدی زدم معذرت میخوام.منظورم این بود که هنوز ماشاءالله خوب زبر و زرنگی.
    «
    خنده یی دهنم کم دندونشو باز کرد با همون یه عذرخواهی کوچک دلشو به دس آورده بودم.باز دستاش به کار افتا و مشغول ورز دادن گوشتا شد و همین طور زبونش هم به حرف باز شد:»
    ـجوونیام کجا بودین تا ببینی چه جوری یه تنه میتونستم برای چهل پنجاه تا مهمون غذاهایی بپزم که همراه غذا انگشتاشونو هم بخورن.
    «
    ننه سلیمه به حرف افتاده بود.یه روند حرف میزد و من دوتا فنجون تمیز از کابینت آشپزخونه درآوردم توی هرکدوم یه قاشق کوچک قهوه ریختم و یک قاشق هم شیر خشک بعد آب بستم به فنجونا.وقتی که تقریبا پر شدن دوتا زیر فنجونی برداشتم و با دوتا قاشق چای خوری توی یه سینی استیل دایره یی شکل گذاشتم.سلیمه همین طور حرف میزد البته من حواسم جای دیگه بود.به مسایل دیگه فکر میکردم صدای کلفت پیرزن رو میشنیدم اما حرفاش رو درک نیمکردم.ووقتی که آماده بیرون رفتن از آشپزخونه شدم برای اون که ننه سلیمه فکر نکنه به حرفاش گوش نمیدادم گفتم:»
    ـمیدونی مهمون دارم وگرنه کنارت مینشستم و بقیه حرفای قشنگت رو گوش میدادم در هر حال یادت باشه که چی میگفتی در اولین فرصت که تنها شدیم بقیه اش رو برام تعریف کن.
    «
    باز سلیمه از فرصتی که گیرش اومده بود استفاده کرد:»
    ـبا اون که سن و سالی ازم گذشته اما یاد و هوشم هنوز از جوونا بهتره.
    «
    لبخندی زدم و از آشپزخونه اومدم بیرون.اونو با مشغولیاتش تنها گذاشتم.وقتی که به کتابخونه اومدم با منظره یی روبرو شدم که جا خورد.فوژان عکسای پخش و پلا شده رو دسته کرده بود و گوشه یی از میز گذاشته بود و افتاده بود به جون آلبوم عروسی برزین و پونه.
    عکسهای اون دوتا رو یکی یکی میکند و کنار میذاشت.
    با حرفهایی که فوژان درباره پونه گفته بود این کارش به نظرم عجیب اومد.ترس ورم داشت یهو این فکر به سرم زد:»
    ـاگه برزین بفهمه چی بر سر آلبوم عروسیش با پونه درآوردیم حتما عصبانی میشه.
    «
    با سری پر از کج خیالیها وارفته و ببی حال به طرف میز کار برزین رفتم.به طرف میزی که پشتش فوژان روی یه صندلی گردون نشسته بود.به آهستگی سیننی قهوه ها رو گوشه ای از میز گذاشتم و خودم روی صندلی راحتی که کنار میز بود درست مقاابل فوژان ولو شدم.حتی این قدرت رو نداشتم که از او بپرسم منظورش از این کارا چیه اما خود فوژان منو نگاه کرد و پرسید:»
    ـاگه تونسی حدس بزنی چکاری میخوام بکنم؟یه جایزه خوب پیشش من داری!
    ـ...
    «
    راسی راسی نمیدونستم که چرا اون کارا رو کرده و در عین حال نمیتونستم حدس بزنم منظورش از این کارای عجیب چیه توی اون لحظه ها تنها چیزی رو که حس میکردم دلشوره بود.
    حرفی برای گفتن پیدا نکردم و نتونستم جوابشو بدم.خود فوژان به حرف دراومد:»
    ـمطمئن بودم که نمیتونی حدس بزنی برای چی این کارارو میکنم...خیالت راحت باشه نمیخوام یه تازه دوماد رو به جون یه نو عروس بیندازم و میونه شونو شکرآب کنم بلکه میخوام یه ابتکاری بزنم که همه رو به حیرت و تعجب بیندازه و بیشتر از همه خود برزین رو. «به سختی لب از لب وا کردم و همان طور با بی حالی علت کاراشو جویا شدم:»
    ـاول منو از حیرت دربیار تا بعدا نوبت برزین و دیگران برسه.
    «
    فوژان روانکاو بود دکتر بود خیلی زود میتونس حالتهای طرف مقابلشو درک کنه.برای همین هم زیاد منتظرم نذاشت تا زجر بکشم و به زبون اومد:»
    ـمیخوام دو سه تا آلبوم ابتکاری درس کنم یعنی باهم درس کنیم.اولیش آلبوم عروسیه عروسی پونه با برزین و همینطور عروسی تو با برزین.روی آلبوم مینویسیم«آلبوم عشقها ابدی برزین»توی هر صفحه یه عکس از برزین و پونه میچسبونیم و یه عکس هم از تو و برزین و همین طور میریم جلو در صفحه های آخر آلبوم فقط عکسای تتتو و برزین رو میچسبونیم.
    «
    کاری که فوژان میخواس بکنه به نظرم تعجب آور اومد و در عین حال جالب پرسیدم:»
    ـاین کارت چه معنایی میده؟
    ـهزار و یه معنا.در وهله اول برزین رو به یاد لحظه های خوش زندگیش می اندازیم لحظه های خوشی که در گذشته داشته.پونه را به یادش می آریم و بعدش در کنار گذشته شیرین و عشقی زندگیش تونو به یاد حال می اندازیم به خوشی ها و شادی هایی که همین حالا تو زندگیشه.بعد که چند صفحه از آلبوم رفتیم جلو به تدریج گذشته ها رو کم رنگ میکنیم در عوض به حال بیشتر رنگ میدیم.
    «
    و قدری سکوت کرد مثل این که دهنش خشک شده بود.فنجون قهوه اش رو برداشت و به طرف دهنش برد.یه قلپ تو دهنش ریخت اما اون جرعه رو فرو نداد چند لحظه ای توی دهنش نگه داشت تا زبون و سق و بقیه قسمتهای دهنش مرطوب بشه اون وقت قهوه رو فرو داد و گفت:»
    ـبا این کار به طور غیر مستقیم وابستگی برزین رو به گذشته اش نرم نرمک کم میکنیم و میکشونیمش به حالا.
    «
    همچنان با تعجب نگاش میکردم فوژان دو مرتبه به حرف دراومد:»
    ـاین کار یه خاصیت دیگه هم داره روی تو هم تأثیر میذاره روی تویی که فکر میکنی شخصیتت رفته زیر سایه شخصیت پونه...تو هم با این کار هر وقت که آلبوما رو باز میکنی پونه رو میبینی و متوجه میشی که چه آسون میشه با عشق برزین به پونه کنار اومد.عشق مرضیه که به هیچ وجه نمیشه معالجه اش کرد به جز با خود عشق!
    «
    راهی رو که فوژان پیشنهاد میکرد از هر نظر توجهم رو به خودش کشیدده بود از کاراش که با برنامه و فکر بود خیلی خوشم اومده بود.دیدم هر دردی رو میشه معالجه کرد یا به طور منطقی باهاش کنار اومد منتها آدم باید راهشو پیدا کنه و روانکاوا و روانپزکا بهتر از دیگران میتونن این راهو پیدا کنن.
    اگه نقشه فوژان درس از کار درمی اومد اگه یخش میگرفت بدون شک پونه از زندگی برزین حذف میشد خود این مسأله هم برام تعجب آور بود چون که فوژان از یه طرف منو تشویق میکرد که پونه رو دوس داشته باشم و از طرف دیگه هم کارارو جوری راس و ریس میکرد که پونه از زندگی برزین حذف بشه نتونستم تعجبم رو پنهون نیگه دارم:»
    ـفوژان تو بهم توصیه میکنی که پونه رو به اندازه برزین دوس داشته باشم ولی نقشه یی میچینی که موجب حذف پونه از زندگی شوهرم میشه.
    «
    لبخندی که روی لبای فوژان اومد یه دنیا معنا داشت.»
    ـهیشکی از دوست داشتن و محبت کردن ضرر ندیده حالام میگم پونه رو دوس داشته باش بهش احترام بذار اما من به عنوان یه روانکاو وظیفه دارم این مسأله بهم ریخته رو حل کنم نه این که صورت مسأله رو پاک کنم توی این قضیه واقعیت و خاطره حسابی بهم پیچیدن وظیفه من اینه که این دوتا رو از هم سوا کنم هر دو رو در جایگاه اصلی شون قرار بدم بدون اون که ارزشای خاص خودشونو از دس بدن.
    «
    و برای اون که منو شیرفهم تر کنه به حرفاش اضافه کرد:»
    ـپونه یه معشوقه خیالیه یعنی برای برزین باید ارزش یه خاطره شیرین رو پیدا کنه اما تو واقعی هستی توی این دنیا حضور فیزیکی داری اگه شوهرت بهت علاقمند بشه اگه بهت عشق پیدا کنه میشی یه معشوقه واقعی.من قصد دارم خورده خورده جایگاه هاتون رو برای برزین مشخص کنم.
    ـپس داری به طور همزمان هم منو معالجه میکنی و هم برزین رو؟
    ـآفرین به هوشت!من ناچارم که این شیوه درمانی رو پیش بگیرم برای این که تو و برزین از هم جدا نیستین.اگه تو معالجه بشی درمون برزین هیچ زحمتی نداره فقط باید هرچی گفتم انجام بدی...خب حالا به من بگو اولین قدمت باید چی باشه؟
    «
    اصلا معطل نکردم و جواب دادم:»
    ـدوس داشتن پونه...صمیمانه دوس داشتن زنی که دستش از دنیا کوتاهه.
    ـدرسه و دومین قدمت هم اینه که بری و یه قیچی کوچک بیاری.
    «
    باز تعجب افتاد به جونم اما هیچ نگفتم برا ی این که تصمیم گرفته بودم هرچی که فوژان میگه چشم و گوش بسته انجام بدم راسی راسی بهش اعتماد پیدا کرده بودم.»
    «
    به اتاق خوابم اومدم و از روی میز آرایشی که اونجا بود یه قیچی کوچک برداشتم نمیدونستم فوژان با اون قیچی میخواد چیکار کنه اگه میخواس دور و ور عکسا رو ببره به قیچی بزرگتری احتیاج داشت پس معلوم بود که منظور دیگه یی توی سرشه به هر حال نه ازش پرسیدم و نه اونو به حرف گرفتم چون به مرحله یی از باور رسیده بودم که فوژان همه کاراش حمکتی داره.
    قیچی رو که براش بردم از پشت سرم زیر موهام به اندازه نیم بند قیچی کرد.بعد تار موهامو گذاشت کنار موهای پونه که توی صفحه اوی یکی از آلبومها چسبیده بود و اونا رو چسبوند به صفحه آلبوم و گفت:
    ـحالا هروقت که کسی خواست این آلبامو ورق بزنه میتونی براش توضیح بدی این موها ماله پونه اول و این موها مال پونه دوم یعنی مال شهلا.
    «
    هردومون به این حرف خندیدیم فوژان ظرافت قشنگی به کار برده بود دردسرتون ندم من و اون سه تا آلبوم عکس تازه درس کریدم از عکسای من و پونه و برزین.وقتی که البوما کامل شد ورداشتیم و بردیم روی میز اتاق سال پذیرایی گذاشتیم تا مهمونایی که پیشمون می آن یه نظری به آلبوما بیندازن.»

    فصل 37
    «
    واقعا من و برزین غفلت کرده بودیم دو روز بعد از عروسیمون تازه به یاد پدر و مادرمون افتاده بودیم و به یاد خویش و آشناها.توی اون روزا به قدری فکرمون مشغول بود که اگه بگم فرصت هیچ کاری به دس نیاوردیم دروغ نگفتم.
    روز بعد از عروسی عذرمون موجه بود چون که تا اومده بودیم بخوابیم دمدمای صبح شده وبد ولی عصرش چی؟شبش چی؟اون وقتا که فارغ بودیم و میتونستیم یه سری به پدر و مادر خودم و به پدر و مادر برزین بزنیم یا حداقل با تلفن باهاشون حال و احوالی بکنیم.
    امروز هم همه اش درگیر صحبت با فوژان بودم و با هم داشتیم برای مسأله هایی که ممکن بود در آینده برای من و برزین تولید مشکل کنه بحث میکردیم و برنامه میچیدیم.
    اگه مهمونامون قهر میکردن و خونه مون نمی اومدن حق داشت.ما سلسله مراتب کوچیکی و بزرگی رو رعایت نکرده بودیم.همه رسمها رو زیر پا گذاشته بودیم ولی مهمونامون راسی که بزرگواری کردن روی برزین رو زمین نینداختن و اومپن.از ساعت هشت و نیم شب خورده خورده خونه شلوغ شد.اول از همه برزین از سرکارش برگشت دوشی گرفت لباس پلو خوریشو تنش کرد خودشو ساخت و اومد توی سالن و کنار ما نشست.
    هنوز دو کلام و نصفی با هم حرف نزده بودیم که نگاهش افتاد به آلبوما:»
    ـچه خوب دو تا خانوم خوب امروز همچی بیکارم نبودم آلبوما رو درس کردن.
    «
    و دست راستشو برد تا آلبوم بالایی رو ور داره.به پیشنهاد فوژان آلبوما جوری روی هم گذاشته بودیم توی آلبوم اولی تارهای موی من و پونه باشه.
    قبل از این که برزین بتونه البوم رو ورق بزنه فوژان گفت:
    ـبلن شو دختر...برو پیش شوهرت بشین و برایش درباره عکسا توضیح بده.
    «
    فوژان پیش بینی های لازم رو کردخ بود.به من درس داده وبد که موقع ورق زدن آلبوم توسط شوهرم و هرکس دیگه چی بگم و چه عکس العملی نشون بدم.
    بی معطلی از جام بلن شدم و اومدم روی دسته مبلی نشستم که برزین برای خودش انتخاب کرده بود.شوهرم آلبومو باز کرد روق زرورقی رو کنار زد تا بتونه عکسا رو ببینه توی اولین صفحه دو دسته کوچک تار مو دید.بهش مهلت ندادم که سؤالی بکنه خودم به حرف دراومدم:»
    ـاین موها مال پونه اوله این یکی موها هم مال پونه دوم یعنی شهلا یا شمیلا یا هر اسمی که دوس داری.
    «
    برزین با دیدن موها جا خورد و حرفای من تعجبش رو بیشتر کرد لبخدی روی لباش اومد اما هیچ نگفت.با نوک انگشتاش هر دو دسته مورو لمس کرد انگاری میخواس بفهمه کودمشون لطیف ترن.بعد صفحه رو برگردوند نامه خودشو دید و نامه پونه رو.با دیدن نامه ها حالی به حالی شد.برای اون که توی اون صفحه اونقدرا مکث نکنه سؤال کردم:»
    ـبرین تو که این همه ذوق ادبی داری چرا خطت این قدر بده.
    «
    فوژان هم مثل این که متوجه تغییر حال شوهرم شده بود برای همین هم شوخی رو قاطی حرفاش کرد:»
    ـاولا همه دکترا خطشون بده...دوما برزین چیش خوبه که خطش خوب باشه!
    «
    من به این حرف خندیدم برزین هم خندید اما زورکی!البوم رو ورق زد و به اولین صفحه عکسها رسید.عکسی از خودش دید با پونه در لباس عروسی و در زیر اون عکس یه عکس دیگه دید عکس عروسی من و اون.
    توی اون صفحه دوتا عکس بود یکی مربوط به شادیهای بر باد رفته و یکی هم مربوط به حالا مربوط به شادیهایی که میتونس جون بگیره و ادامه پیدا کنه.
    دو احساس متفاوت دو احساس متضاد یهو ریخته بودن به قلب شوهرم.یکی از احساسا توی غم ریشه داشت و احساس دیگه توی شادی.خاطرات بد و خوب خاطرات تلخ و شیرین توی دل شوخرم خودی نشون میدادن.خاطرات تلخ مال گذشته ها بود و خاطرات شیرین مال حالا.خاطرات تلخ نمیتونس ادامه پیدا کنه ولی خاطرات شیرین رو این قدرت بود که تا آخرین نفسمون ادامه پیدا بکنه.
    فوژٰان حسابی رفته بود توی کوک برزین هیچ یک از حالاتشو ندیده نمیذاشت.شوهرم لبخندی گوشه لبانش نشونده بود.من روی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    404-413


    حسادت بچه ها رو از بین می بره ... به شرطی که پدر و مادر بتونن، به بچه اولشون حالی کنن که اون دیگه بزرگ شده و باید مثل یه بزرگتر هوای برادر یا خواهر کوچکش رو داشته باشه . در این جور موقعا بد نیس اگه پدر و مادر، گاهی برای نگه داری از بچه دومشون ، از بچه بزرگ تر نظر خوهای کنن.

    -ولی ممکنه بچه دوم ، با این طرز تربیت ، هیچ وقت به فکر شخصیت مستقل نیفته و همیشه خودشو محتاج یه حامی بدونه .

    -تو اول این یکی رو به هفت سالگی برسون ، اون وقت من بهت می گم که چه کنی تا بچه دومت بتونه شخصیت ذاتی و فردیش رو پرورش بده .

    «و اشاره یی به شکم طبله کرده ام کرد و به شوخی گفت : »

    -تو هم چه دست پاچه ییی دختر ! هنوز بار اولت رو زمین نذاشتی به فکر برداشتن بار دومی ؟!

    «یهو این فکر به مغزم اومد که » :

    -اگه سر و کله ی فوژان توی زندگیم پیدا نمی شد چیکار میکردم ، چه جوری با مشکلات جور واجوری که توی زندگیم پیدا می شدن ، کنار می اومدم .

    یه دنیا تشکر توی دلم زیخت ، اونا رو به زبون اوردم :

    -فوژان اگه تو ، توی زندگیم پیدا نمی شدی ، مشکلات و مسائل زندگی جسم و و روحم رو خرد می کرد ، همه چیزمو بهم می ریختع ، واقعا به تو مدیونم که منو از شنا کردن برخلاف جریان اب ، مانع شدی .

    «تبسمی که روی لباش اومد ، یه عالمه معنی توی خودش داشت ، فوژان حرفی به من زد که تا اون وقت به فکرم نرسیده بود ، شاید هم اگه چنین حرفی نمی زد ، هیچ وقت به مغزم نمی رسید ، فوژان گفت :

    -نه! من بهت یاد ندادم که در مسیر جریان اب شنا کنی .

    این حرفش به نظرم یه تعارف اومد ، از اون تعارفایی که میون ما ایرونیا مرسومه ، با تشکرمون، کسی رو که در حقمون بزرگواری کرده، خجالت می دیم ، پاک از یاد برده بودم که فوژان اهل تعارف و این جور حرفا نیس. دو مرتبه به حرف دراومد.

    -ببین شهلا ، شنا کردن در مسیر جریان اب ، از ماهی های مرده هم بر می اد، ولی تو زنده یی ، زندگی رو دو دستی چسبیده یی .

    با کمال تعجب پرسیدم :

    -منظورت اینکه بهم یاد دادی برخلاف جریان اب شنا کنم ؟

    خیلی قاطع جوابمو داد :

    -بازم نه ! شنا کردن برخلاف جریان اب ، علاوه بر این که از پیش رفتن ادم جلوگیری می کنه ، یا بهتر بگم پیش رفت ادمو خیلی کند می کنه ، ممکنه به ابشار برسه ، در چنین موقعیتی ابشار، ادمو له و لورده می کنه ، موجب هلاک ادم می شه . کاری که من کردم این بود که بهت یاد دادم در مسیر مناسب زندگی شنا کنی .

    توی دلم حرفشو تایید کردم . فوژان راست می گفت من در زندگیم به مرحله یی رسیده بودم که نه موافق جریان اب حرکت می کردم نه مخالفش ، راسی راسی این قدرت رو پیدا کرده بودم که در مناسب ترین مسیر سرنوشت شنا کنم ، دیگه نگاه کردن به عکسای پونه دلمو به درد نمی اورد ، دیگه فکرش ازارم نمی داد ، هیچ اذیتم نمی کرد ، دیگه برام فرقی نداشت که پونه باشم یا شهلا ، تنها چیزی که برام اهمیت داشت این بود که برزین منو دوست داشته باشه ، حالا به هر اسمی . دیگه فقط عشق برام مهم بود ، نه اسم !

    فوژان مسئولیت و وظیفه اش رو ، درباره ی من تموم شده می دونس ، برای همینم گفت :

    -اومدن من ، هفته ییی سه چار روز با تو بودن ، دیگه ضرورتی نداره ... تو می تونی توی یکی از اموزشگاه ها ، زبون المانیت رو به مرحله یی برسونی که بتونی به تحصیلت ادامه بدی ، وقتی که دکتر شدی ، باز هم منو بیشتر می بینی ، شاید اصلا با هم مشغول کار بشیم .

    با تعجب نگهاش کردم و منتظر موندم تا بقیه حرفاشو بزنه ، فوژان زیاد معطلم نذاشت :

    -اخه کار من و تو یه جورایی به هم ربط پیدا می کنه ، من رشته ام امید دادن و راه زندگی رو نشون دادن به کساییه که با مرگ طرفن ، و تو هم می خوای طب سالمندی رو دنبال کنی ، یعنی به پیرمردا و پیر زنایی که قسمت اعظم زندگی شونو گذروندن و افتاب عمرشون لب بومه کمک کنی ، پس هر وقتی که پزشک شدی ، می تونیم به کمک هم بیایم و کمک حال همدیگه بشیم .

    از این حرفش ، کم بود که از خوشحالی پر در بیارم، فوژان یه اینده نورانی رو در نظرم مجسم کرده بود، تا چند وقت پیش فکر می کردم که اینده ام تاریکه ، مجهوله ، اما اون زمان احساسم فرق کرده بود، اسمون اینده ام ، ستاره بارون شده بود .

    تقریبا چار پنج ماهه حامله بودم ، و اغلب زنا توی این ماه های ابستنی ، حالات مخصوص پیدا می کنن ، هوس های عجیب و غریبی سراغشون می اد ، ویار می کنن ، بیخودی توی غصه می رن ، و بیخودی از بعضی پیزا بدشون می اد . من هم از اون زنای بد ویار بودم ، خیلی زود غصه سراغمو میگرفت ، فقط اومدن فوژان به خونه مون ، خوشحالم می کرد، حرفاش جور عجیبی به دلم می نشست . اما همین که گفت دیگه برای یاد دادن زبون المانی کاری از دستش بر نمی اد ، غصه ام گرفت . دست خودم نبود، اختیار فوژان رو نداشتم ، اون که قسم نخورده بود که برای همه ی عمر بیاد و معلم سر خونه من بشه ، بالاخره برای خودش کار و زندگی داشت و من نمی تونستم بیش از حد از فوژان توقع داشته باشه که بهم برسه .

    اینو بعدها دونستم که فوژان ، قبلا برزین رو توی جریان گذاشته بود و بهش گفته بود که منو توی یه اموزشگاه زبان بذاره ، چون که زبون المانیم به حدی رسیده که نه تنها بتونم گلیم خودمو از اب بکشم بلکه بتونم از پس متون نسبتا سنگین اون زبون هم بر بیام . و برزین هم همین کار و کرد ، منو به دانشگاه لودویک ماکسی میلان برد ، دانشگاهی که فارغ التحصیلاش می تونستن توی بیمارستان مارتا ماریا جذب کار بشن ، اخه اون بیمارستان و اون دانشگاه وابسته به هم بودن .

    مدارک تحصیلی که توی ایرون گرفته بودم ، نمی تونستم ترجمه کنم و به اون دانشگاه ارائه بدم ، اخه من با یه گذرنامه جعلی به المان اومده بودم ، گذرنامه یی به اسم شمیلا محسنی . در نتیجه هر چی مدرک داشتم به هیچ دردی نمی خوردن ، تازه اگه هم اون مدارک رو به دانشگاه می دادم ، مسئولان دانشگاه لودویک هیچ اعتباری براشون قائل نبودن ، یعنی برای چارده پونزده سال درس خوندنم ، تره هم خورد نمی کردن . اونا از همه تازه واردین امتحان می گرفتن ، اطلاعات و مهارت شونو می سنجیدن ، همین کارو در مورد من هم کردن ، با همه پارتی بازی هایی که برزین به خرج داد ، اونا از مقررات دانشگاه شون یه قدم هم دورتر نرفتن .

    این امتحان بود که پشت سر هم امتحان ازم گرفتن ، بعدش قبول کردن که یه دوره ی پیش دانشگاهی رو بگذرونم و بعد برم و تحصیلات دانشگاهیمو ادامه بدم ، در این دوره بیشتر ازمون زبان می دادن و مقداری هم اموزش مهارت های پزشکی .

    با اون که تحصیلات قبلی منو محاسبه نکرده بودن ، باز هم خوشحال بودم که پام به محیط دانشگاهی باز شده ، به خودم وعده می دادم .

    -اگه سرعت عمل به خرج بدم و قبل از فارغ شدن ، دوره ی پیش دانشگاهی رو بگذرونم ، پس از زمین گذاشتن بارم و مادر شدن ، می تونم وارد مراحل جدی تر اموزش بشم و دو رشد روی توی زندگیم با هم به دست بیارم ، یکی رشد بچه ام و دیگه رشد معلومات پزشکیم .

    سعادتمندترین دوره ی زندگیم شروع شده بود ، کافی بود اسم یه خوراکی در مقابل سلیمه بر زبون بیارم تا اون پیرزن ، به برزین زنگ بزنه و بگه : اقا ، خانم ویار چی کردن ! و برزین هم اگه شده اون خوراکی رو از زیر زمین هم تهیه کنه ، تهیه می کرد و برام می اورد .

    تا اون موقع پیش برزین عزیز بودم و عزیز تر می شدم ، هر چی از دوران بارداریم می گذشت ، برزین عشق و علاقه اش به من بیشتر می شد ، حتی یه دقیقه هم از اوقات فراغتش رو بدون من نمی گذروند خودش تاکسی از آژانس کرایه می کرد و منو دانشگاه می برد و وقتی که درسم تموم می شد ، می اومد و منو به خونه بر می گردوند .

    همه کارای ایمنی به حموم خونه مون برم و تنم رو بشورم ، ننه سلیمه رو موظف کرده بود که منو به حموم ببره و بشوره ، بعد قبل از بیرون اومدن از حموم ، زمین رو خشک کنه تا مبادا زمین بخورم . وپیرزن بیچاره هم با جون و دل همه این کارارو می کرد ، خوب ، تر و خشکم می کرد و بهم می رسید .

    مامانم هم گاهی بهونه کمک به خونه مون می اومد ، ولی کدوم کمک ؟! تا وقتی که توی خونه بود همه ش به ننه سلیمه دستور می داد که چی بکنه و چی نکنه . اون به خصوص روزایی به پیشم می اومد که شبش چند تا مهمون داشتیم و می خواست هنر سفره اراییشو به رخ مهمونا بکشه .

    توی دانشگاه ، من متوجه این فرق شدم ، فرق اموزشی ایران با المان ، اون وقتا درایران ، دانشجوها رو وادار می کردن که کتاب های قطورو حفظ کنن ، در واقعا حافظه دانشجوها رو اون قدر مشغول حفظیات می کردن که از کار بیفته ، اما توی المان این خبرها نبود ، مغز دانشجو ها رو بیخودس خسته نمی کردن ؛ استادا همه شون با حوصله بودن ، نمیس ذاشتن هیچ مطلبی برای دانشجوها گنگ و نامفهوم بمونه مخصوصا استادی داشتیم که اصالتا ایرونی بود به اسم دیوید دینداری .

    تصور می کنم اسمش داود بود ولی همه دکتر دیوید صداش می کردن ، من این استاد رو دوست داشتم، با همه رفتار پدرانه داشت ، جراح ماهری بود ؛ شصت و پنج ساله ، هر وقت که با دانشجوهای ایرونی روبرو می شد ، شروع می کرد به فارسی حرف زدن با اونا ، یعنی در واقعا با اونا تمرین زبون فارسی می کرد .

    دکتر دیوید دکتری بود که می گفتن از هر صد عمل جراحی که انجام میده ، حداقل نود ، نود و پنج تاش با موفقیت همراهه . تازه اون هر عمل جراحی رو قبول نمی کرد ، جراحی هایی رو قبول می کرد که مشکل بود که از عهده هر دکتر جراحی بر نمی اومد .

    این دکتر ، دفتر حضور و غیاب و از این بند و بساط ها نداشت، اما به قدری یاد و هوشش خوب بود که می دونس چه کسایی سر کلاسش حاضرن و چه کسایی غایب. از این جالب تر که اسم همه شاگردا رو می دونس .

    حبف که وقت دکتر دیوید کم بود ، فقط هفته یی دو ساعت برامون کلاس گذاشته بود ، غلت این کارش ، علاقه اش به تدریس بود ؛ و فقط برای پیش دانشگاهی ها کلاس می ذاشت ، چون که عقیده داشت دانشجوها باید از قبل ورود به دانشگاه پایه تحصیل شون ، محکم بشه .

    گاهی که شاگردا ازش ، سن و سالش رو می پرسیدن ، از جواب صریح دادن طفره می رفت و می گفت :

    -اون قدر جوون هستم که بتونم به بچه شمیلا هم ، درس دکتری بدم !

    به من اشاره می کرد ، منی که روز به روز شکمم جلوتر می اومد و. راه رفتن برایم مشکل شده بود .

    فصل 42

    برزین ، هر ماهه منو پیش دکتر مخصوصم می برد ، پیش دکتر تینا ، که از اولین ماه های حاملگیم پیشش می رفتم و اون برام پرونده یی تشکیل داده بود ، توی پرونده وزنم ، وضع تغذیه ام و حالات روحیمو می نوشت .

    چند روزی بود که از هشت ماهگیم گذشته بود که باز سر و کله اقای فکری و زنش توی مونیخ پیدا شد .انگار خود اونا بیشتر از من و برزین عجله داشتن که بچه مون به دنیا بیاد ؛ اومدن اونا از تهرون ،چنان مشغولمون کرده بود که من و شوهرم فرصت اینو پیدا نمی کردیم که به کارامون برسیم .

    راستش مشغولیاتمون به قدری زیاد بو که چند روزی یادمون رفت که چه کارایی داریم که باید انجام بدیم ، پدر و مادر برزین اومده بودن خونه ی ما ، خب هر چی باشه اقای فکری و زنش می بایست می اومدن و توی خونه ی پسرشون اقامت می کردن ، از اون طرف ماریا هم به بهونه این که باید پیش شوهرش باشه ، و از این جور موقعیت ها ، کم گیرش می اد جل و پلاسشو جمع کرده بود و اورده بود خونهی ما . با حسابی که پیش خودمون کرده وبودیم حداقل بیست و سه چار روزی مونده بود که بچه ام به دنیا بیاد ؛ هوار شدن اون همه ادم توی خونه مون ، رس ننه سلیمه رو می کشید ، یعنی بعد از تمیزی اتاقا و پختن غذاها ، ساعت دو سه بعد از ظهر رمقی تنش نمی موند ، فرمون همه رو می برد ، دلی پیدا بود که جسمش اون همه کار رو نمی کشید . برای این که سلیمه کمتر خسته بشه ، یه تلفنی به مادرم کردم :

    -نا سلامتی تو مادر زنی ! اقای فکری و خانمش از اون سر دنیا موبیدن اومدن این جا ، بیست و چن روز قبل از فارغ شدنم ، مسلما تا چن روز بعد از زایمونم هم می مونن ، اون وقت شما و ما ، توی یه شهریم و هفته یی یکی دو دفعه می ایین خونه مون ، اونم مثل مهمونای غریبه .

    مثل این که براتون گفتم که پدر و مادرم مصلحتی ، از هم طلاق گرفته بودن ؟ و با این کلک دو اپارتمان به دست اورده بودن ، اول ها مادرم روزا به اپارتمان جدیدش می رسید و شبا می رفت به خونه بابام . علت این کارش این بود که هر چه زودتر ، اپارتمان جدید رو تر تمیز و مبله کنه و بعد اونو اجاره بده و علاوه بر مستمریی که دولت المان به پناهندگان و زنای بی سرپرست می داد ، یه درامدی هم به دست بیارن .

    مادرم وقتی که گله ام رو شنید ، دچار دو دلی شد ، من اینو از لحنش فهمیدم که با اکراه قبول کرد :

    -باشه ، من و بابات هم می اییم ... اما با اومدن ما خونه تون شلوغه ، شلوغ تر می شه .

    مادرم یه دلش پیش زندگی خودش بود ، و یه دلش هم پیش ما ، می خواست جلوی پدر و مادر شوهرم پز بده که به فکر دوماد و دخترش هس . بهش گفتم :

    -این حرفا چیه مامان ، من که ازت دعوت نمی کنم بیایی مهمونی ، بلکه ازت کمک می خوام ، سلیمه نمی تونه از پس پذیرایی این همه مهمون براد و در ضمن به من هم برسه ، حداقل تو بیا و مواظب من باش ، اگه فکر می کنی با اومدنت ، جامون تنگ می شه در اشتباهی ، این خونه اون قدر سوراخ و سنبه داره که به غیر از شماها ده ها نفر دیگه رو هم می تونه توی خودش جا بده ، اگه فکر می کنی با اومدنتون به خونه ی ما ، به در امدی که با اجاره دادن اپارتمان جدیدتون به دست می ارین ضرر می خوره به برزین می گم یواشکی ضررتونو جبران کنه .

    راستشو بخواین قسمت اخر حرفامو از روی بد ذاتی دم ، می خواستم مادرمو هم سر قوز بندازم و هم سر غیرت ، صداش که از اون خط تلفن به گوشم خورد ، این مساله رو بهم ثابت کرد که حسابی زدم توی خال ! حرفم به مادرم بر خورده بود :

    -خجالت بکش شمیلا ! مگه یه مادر وقتی که خدمتی به دخترش می کنه برای پوله ؟ از تو انتظارنداشتم که این حرفو بزنی . نکنه این فکر احمقانه یی که به کله ات اومده برای برزین هم گفتی ؟

    بهش اطمینان دادم :

    -نه ! هیچ حرفی به برزین نزدم ، خیالت راحت باشه .

    -خیلی خب ! یه خورده لباس و مسواک و این جور چیزا رو جمع می کنم و با بابات می اییم خونه ی تو .

    و نذاشت که حرفی بزنم و تشکری بکنم ، فوری تلفن رو قطع کرد ؛ من هم گوشی رو ، روی تلفن گذاشتم و اومدم اشپزخونه ، دیدم یه عالمه ظرف نشسته توی قسمت ظرفشویی اشپزخونه هس و ننه سلیمه ، اب شیر رو بسته به اونا تا خوب خیس بخورن و شستن شون اسون تر بشه . از پست سر ننه سلیمه رو بغل کردم ، فرق سرشو بوسیدم و گفتم :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    414-423
    -ننه این روزا کارت زیاد شده ، می دونم خسته شدی ، ازت خیلی ممنونم ، ولی به خودت غصه راه نده ، از همین امروز ، مادرم هم می اد این جا و گوشه یی از کارا رو می گیره تا کمتر خسته بشی .

    روی ننه سلیمه زیاد بود ، با اون که داشت از خستگی ، ذله می شد گفت :

    -دو تا و نصفی مهمون چیزی نیس ، اگه صد نفرم بیان این جا ، من به تنهایی از پس همه کارا بر می ام .

    نخواستم توی ذوقش بزنم و بگم :

    -ننه ! همین حالا هم از خستگی روی پات بند نیستی ، چه برسه به این که دو نفر دیگه هم به مهمونا اضافه بشن ، اونم مهمونایی که هر کدومشون یه عالمه خورده فرمایش دارن .

    برای اون که دلش رو به دست بیارم گفتم :

    -اگه هر کی ندونه که تو چقدر فرز و زرنگی ، حداقل من می دونم ... اما بالاخره مادر من هم مادر زنه و دلش می خواد جلوی مادر شوهرش ابروداری کنه تا مبادا براش حرف در بیارن که دخترش پا به ماه بود و مادر زنه دست به سیاه و سفید نمی زد .

    منطق من ، کار خودشو کرد، ننه سلیمه رضایت داد که مادرم ببیاد کمکش .

    هنوز دو سه ساعتی از مکالمه ی تلفنی من و مادرم نگذشته بود که پدر ومادرم اومدن . مادرم گفته بود یه خورده خرت و پرت رو یم ذاره توی چمدون و می اره ، اما دیدم یه چمدون بزرگ رو پر کردن و همراهشون اوردن .

    خونه شلوغ بود ، شلوغ تر شد و پر سر و صدا تر ، زنا همه اش با هم حرف می زدن و گوشه یی از کارا رو می گرفتن ، فرصت کافی به دست اورده بودن تا حرفای صد من یه قاز بزنن ، از گذشته هاشون یاد کنن ، اسمونو به ریسمون ببافن و بگن ، در ضمن ظرفا رو بشورن ، گاهی غذایی بار بذارن ، اما دو کار بود که ننه سلیمه نمی ذاشت کسی شریکش بشه ، یکی شستن لباسا و دیگه حموم دادن من .

    یه بساطی داشتیم که نگو و نپرس ، پدرم و اقای فکری ،بیشتر وقتاشونو به بازی تخته نرد می گذروندن و کرکری خوندن برای هم . پدرم یه موقعیت حسابی به دست اورده بود که شوخیای بامزه و بی مزه اش رو تحویل همه مون بده ، از جمله یکی از شوخیاش این بود :

    -زن باید مثل ماه باشه ، اول شب بیاد و صبح قبل از اونی که افتاب در بیاد برگرده خونه ش ! ...همه ی شبا این کارش باشه !

    این شوخی حسابی لح مامانمو در می اورد و اونو وادار می کرد که بعضی وقتا عکس العمل نشون بده و بگه :

    -وقتی که جوون بودی و قوت جونت سر جاش بود ، هیچ دسه گلی به سر زن ماهت نزدی ، حالا هم که عوضی نفسی می کشی چه دسه گلی می تونی به سر این جور زنا بزنی !

    خلاصه ، خونه مون حسابی شلوغ بود ، یا بهتر بگم خونه مون حسابی اباد اباد شده بود ؛ از همه جاش یا صدای حرف و خنده می اومد ، یا صدای کار کردن زنا و کرکری خوندن بابام و اقای فکری .

    باور کنین اونقدر خونه شلوغ و پر سر و صدا بود که من و برزین ، کمتر فرصت می کردیم با هم تنها باشیم و چند کلمه با هم صحبت کنیم .

    شبا تا دیر وقت مهمونامون بیدار می موندن ، یه سر و صدایی توی خونه مون راه افتاده بود که تمومی نداشت ، شاید ساعته دو سه نصف شب ، مهمونامون سرشونو روی بالش می ذاشتن و می خوابیدن .

    توی تموم روز ، دو چیز اصلا رنگ استراحت به خودشون نمی دیدن یکی ننه سلیمه بود که اگه کاری هم نداشت ، یه جوری کاری برای خودش دست و پا می کرد و دیگه سماورمون بود که از سر صبح اب توش قل قل می کرد تا شب ، یعنی تا وقتی که پدرم و اقای فکری از بازی تخته نرد خسته می شدن و به ننه سلیمه نمی گفتن که چای سرد شده شونو عوض کنه !

    من زودتر از همه ، به رختخوابم می رفتم و می خوابیدم ، اما برزین به احترام مهمونامون تا وقتی که اونا بیدار بودن پیششون می نشست تا مبادا بهشون بربخوره ؛ و وقتی که می اومد بخوابه ، من هفت پادشاهو خواب دیده بودم !

    توی یکی از این شبا بود که برزین موقع شام به یادم اورد :

    -باید این دو سه روزه ، سری به دکتر تینا بزنیم و قبل از فارغ شدنت ، برای اخرین بار چکاپ کنی .

    زینب خانم نذاشت که حرفی بزنم ، اون به شوهرش گفت :

    -فکری جوونای امروزه رو نیگا کن ! یه شکم می خوان بزان و کلی دنگ و فنگ راه می اندازن .

    بعدش روشو به طرفم گردوند و دنباله حرفاشو گفت :

    -ما قدیمیا وقتی که حامله می شیدم ، هیچ قرتی بازی در نمی اوردیم ،از موقع حاملگی تا موقع فارغ شدنمون یه دفعه هم رنگ دوا و دکتر رو نمی دیدیم ، وقتی که وقت زایمونمونمی شد ، یه قابله می اومد با دو سه تا از زنای همسایه و اشنا بچه رو به دنیا می اورد ، دیگه نه امپول فشاری توی کار بود و نه ادا و اطواری . فقط موقع زایمون ، همین فکری می رفت پشت بوم و اذون می گفت تا بچه به سلامتی متولد بشه .

    مادرم عادت داشت ، در هر جایی خودشو با افراد تطبیق بده . موقعی که چند تا ادم وراج و درس خونده رو می دید ، شروع می کرد به چرت و پرتای روشنفکرانه گفتن ، و وقتی هم با ادمایی مثل زینب خانم مواجه می شد جوری حرف می زد که انگاری توی دروازه غار یا گود اختر کور و هالو قنبر برزگ شده ، اون شب هم از زینب خانم طرفداری کرد :

    -همینو بگو خواهر ! قدیمیا بچه هایی به دینا می اوردن عینهو دسته گل ، اونم بدون دوا و دکتر .

    -اخه اون وقتا همه چی طبیعی بود ، من خودم موقع حاملگیم اگه بگم هفته یی یه چارک روغن کرمانشاهی با غذام می خوردم کم گفتم . اصلا زرده تخم مرغایی که اون وقتا می خوردیم ، هم رنگش با تخم مرغای امروزی فرق داشت و هم مزه اش ، همه اش قوت جونمون می شد .

    این حرف رو زینب خانم زد . اونا رو به حال خودشون گذاشتم تا هر چی می خوان بگن ، از خیر و برکتی که از سفره ها رفته بود حرف بزنن و از طعمی که غذاها و میوه ها در قدیم داشتن بگن .

    راستش خودم هم حوصله نداشتم که برم دکتر ، برای همینم از برزین خواستم :

    -این دفعه معاینه ی دکتر تینا رو وللش ! تا چن روز دیگه من بارمو زمین می زارم ، بازم اون حرفایی می زنه و توصیه های تکراری بهم می کنه .

    برزین حرفی روی حرفم نیاورد ، اما پیدا بود که با پیشنهادم موافق نیس ، اینو من توی صورتش خوندم برای این که رضایتشو بگیرم گفتم :

    -در عوض وقتی بچه مون به دینا اومد ، هر هفته می بریمش پیش دکتر تینا و برای رشدش ، برنامه غذایی براش می گیریم و همه کاری برای سلامتیش می کنیم .

    -این که دیگه جای گفتن نداره ، مراقبتهای پزشکی و امکانات بهداشتی که این روزا هس ، در پرورش نوزادا خیلی موثره .

    و برای اولین بار دیدم که برزین توی روی مادرش و مامانم وایساد و به اونا گفت :

    -من کاری به این ندارم که زنای قدیم چه جوری بچه می زاییدن ، اگه پونه ، خودشو نشون دکتر بده ، خیالم راحت تر می شه .

    و اجازه ی اظهار نظر و دخالت به اونا نداد و منو مورد خطاب قرار داد :

    -برای فردا عصر از دکتر تینا وقت می گیرم ، تو فردا صبح یه دوشی بگیر ... ما در قرن بیستم زندگی می کنیم طب پیشرفته ی امروزی هیچ دخلی به طب قدیمی نداره .

    خوشم اومده بود که شوهرم از خودش جربزه نشون داده بود ، زیر بار حرف پیرا نرفته بود ، مامانم و زینب خانم هم کوتاه اومدن .

    فصل 43

    مثل اینکه اون روز ، برزین قبل از رفتن به مطبش ، سفارش های لازم رو به ننه سلیمه کرده بود ، چون که وقتی از اتاق خواب اومدم بیرون ، کلفت پیرمونو دیدم که داشت یه صندلی فلزی رو می برد توی حموم .

    یادم نیس براتون گفتم یا نه ، ما توی اون خونه چند تا صندلی فلزی داشتیم که گذاشته بودیمشون گوشه ی حیاط ، از اون صندلی های کهنه که دیگه قابل استفاده نبودن ، زنگ برداشته بودن ، و فقط موقعی که ننه سلیمه می خواست حباب های لامپ های حیاط رو تمییز کنه ، اونا رو زیر پاش می ذاشت تا دستش به حباب ها برسه . یا وقتی که می خواست دیوارهای حیاط رو بشوره ، از اونا استفاده می کرد اما از وقتی که وظیفه ی حموم دادن من رو به عهده اش گذاشته بودن ، اون یکی از این صندلی ها رو می برد حموم ، اول با دیتول خوب می شست و ضدعفونی می کرد ، بعد برای اون که بدنم با فلز تماس پیدا نکنه ، یه پارچه می انداخت روش تا بشینم و اون بتونه سر و تنمو بشوره .

    هر وقت که سلیمه یکی از اون صندلی ها رو می برد حموم یاد ضرب المثلی می افتادم که مادربزرگم می گفت:

    -هر چیز که خوار اید عاقبت روزی به کار اید !

    این ضرب المثل، حداقل در مورد اون صندلی های زنگ زده و از کار افتاده صدق می کرد .

    اون روز صبح ، زودتر از روزای دیگه بیدار شده بودم ، به غیر از من و سلیمه بقیه همه شون خواب بودن ، اخه من شبا خیلی زودتر از اونا می رفتم میس خوابیدم ، اما اونا تا وقتی که می تونستن زورکی خودشونو بیدار نگه می داشتن یا با بازی تخته نرد سرشونو گرم می کردن ، یا با حرف زدن و تماشای برنامه های تلویزیون .

    تقریبا ده ماه از ازدواج من و برزین گذشته بود . یعنی پاییز و زمستون رو پشت سر گذاشته بودیم و قسمت اعم فصل بهار رو ...

    هوای مونیخ دیگه اونقدرا سرد نبود که ادم خودشو با هفت دست لباس بپوشونه تا نچاد . تازه گذشته از این هوای تیو خونه گرمتر از هوای بیرون بود و ما شومینه سالن رو از چند روز پیش خاموش کرده بودیم چون که دیگه احتیاجی به گرمای شومینه نداشتیم .

    سلیمه همون طور که صندلی فلزی رو به حموم می برد ، نگاش افتاد به من و سر صحبتش باز شد :

    -سلام خانم ! اقا گفتن امروز حمومتون بدم ، انگاری قبل از این که تشریف ببرن مطب از خانم تینا وقت گرفتن براس ساعت سه بعد از ظهر .

    احساس گشنگی می کردم ، گفتم :

    -دلم از گشنگی مالش می ره .

    -نمی شه سیر و پر صبحونه بخورین و بعد حموم کنین ، صندلی رو که گذاشتم توی حموم می ام و یه لیوان شیر و عسل بهتون می دم تا ته دلتونو بگیره ... تا شما شیرو بخورین من حموم رو از هر حیث اماده می کنم .

    سلیمه منتظر نموند تا حرفی از من بشنفه ، صندلی به دست داخل حموم شد و جلدی برگشت . من رفتم اشپزخونه و او هم دنبالم اومد اشپزخونه ، یه لیوان پر از شیر کرد و یه قاشق عسل توش ریخت و گذاشت جلوم روی میز اشپزخونه و دوباره برگشت حموم تا به بقیه کاراش برسه .

    لیوان شیر رو میون انگشتای دست راستم گرفتم . هنوز شیر خیلی داغ بود . باید چند دیقیه صبر می کردم تا قابل خورن می شد . با نگاه کردن به دور و برم ، خودمو سرگرم کردم تا شیر صبحونه ام کمی سرد بشه ، از توی اشپزخونه نگاهم رفت و به سالن افتاد به ساعت دیواری عتیقه ، دیدم چند دقیقه یی از ساعت نه گذشته یعنی من حدودا شش ساعت وقت داشتم برای رفتن پیش دکتر تینا .

    لازم نبود عجله کنم از سر صبر و حوصله می تونستم به همه کارا برسم ، حموم من فوقش نیم ساعت وقت می گرفت ، بعدش می رسید نوبت سشوار کشیدن موهام و حالتی بهشون دادن ، اما یهو به فکر افتادم :

    -من شش ساعت وقت ازاد دارم ، ولی از ساعت ده به بعد همه ی مهمونامون یکی بعد از دیگری بیدار می شن و سلیمه مجبوره براشون میز صبحونه بچینه و بعد از اون که صبحونه شونو خوردن ، ظرف بشوره و اگه زینب خانم و مامانم توی جمع و جور کردن خونه کمکش می کنن ، می تونس یه غذایی برای ناهار بار بذاره .

    لیوان شیر ، هنوز کاملا ولرم نشده بود که شروع کردم به مزه مزه کردنش ، لیوان رو به نسفه رسوندم که سلیمه از حموم اومد بیرون و گفت :

    -خانم همه چی حاضره ، هم صندلی هاتون ، هم شامپو ، لیف ، صابون و سفید اب و ...

    سفید اب رو زینب خانم از تهرون اورده بود و معتقد بود هیچ کدوم از این کرم ها و ژل های سفید کننده پوست به پاش نمی رسه ، سلیمه هم حرف اونو تاییده کرده بود که :

    -بهتر از سفیداب و صابون طالقونی ، هیچی برای تمییز کردن بدن پیدا نمی شه ادم وقتی که به بدنش سفیداب می زنه و کیسه می کشه همه ی سوراخ های پوستش باز می شه .

    واز موقع امدن اقای فکری و زنش، یه بار هم نشده بود که بدون سفیداب منو بشوره .

    با دو سه قلپ ، بقیه شیرم خوردم ، دستم رو به کمرم گرفتم و راه فتادم ، زایمونم داشت نزدیک می شد و من وقت راه رفتن مجبور بودم ، پاهام رو از هم باز بذارم و اهسته قدم وردارم .

    همه لباسامو دراورده بودم ، به جز شورتی که به پا داشتم ، با اون که مدتی از زندگیم توی المان می گذشت و با اون که سلیمه پیرزن بود ، از کاملا برهنه شدن در برابرش خجالت می کشیدم و همین شرم همیشه سبب می شد که یه بحث تکراری میون من و اون جریان پیدا کنه ، سلیمه همیشه موقع حموم دادنم می گفت :

    -خانم شما شورش رو دراوردین ، یه روز افتابی تابستون بریم خیابون تا با چشمای خودت ببینی هر جا که سبزه هس ، دخترا و زنای المانی لخت لخت دراز کشیدن و دارن حموم افتاب می گیرن .

    همیشه هم براش دلیل می اوردم که من ایرونیم و یه زن ایرونی هر قدر هم بی حیا باشه مقابل چشم کسی لخت نمی شه .

    پاره یی وقتا هم سر به سرش می ذاشتم و می گفتم :

    -ننه سلیمه من که توی مونیخ غریبه و نابلدم ، چطوره من و تو هم بعضی وقتا با هم بریم و مثل زنای المانی حموم افتاب بگیریم !

    از این حرفم خنده اش می گرفت و می گفت :

    -همین یه کار مونده که توی زندگیم بکنم ... اخه مردم نمی گن این زن هفتاد ، هفتاد و پنج ساله ، چه مرضی به جونش افتاده که شرم رو خورده و حیا رو قورت داده و اومده میون ده ها زن و دختر جوون پشتش رو هوا کرده !

    ولی اون روز این بحث تکراری رو زیاد کش نداد ، اول دوش متحرک رو از دیوار جدا کرد ، شیر اب گرم و سرد رو باز کرد ، تا اب ولرم و قابل تحمل شد ، بعد دوش رو ، روی سرم گرفت تا حسابی موهام خیس بشه .

    دو دست ، سرمو با شامپو شست ، کارش حرف نداشت ، اون قدر در شستن سر و تنم دقت به خرج می داد که ادم فکر می کرد اون زن چند وقتی دلاک حموم بوده ! اون روز پس از شستن سر و صورت و گلوم ، به تنم سفیداب مالید و بعد با لیف افتاد به جونم و یه ماساژ حسابی بهم داد ، در حین انجام این کارا گفت :

    -خانم ، این دمل چیه زیر سینه تونه ؟

    و لیف رو اهسته کشید روش و پرسید :

    -درد هم داره ؟

    تا اون وقت ، متوجه دمل نشده بودم سرمو خم کردم تا دمل رو ببینم ، جواب دادم :

    -نه ، هنوز دردی نداره

    ننه سلیمه اون دمل رو ساده گرفت :

    -همه اش از گرمیه ! ... صبح ها شیر و عسل می خورین ، شب ها شیر و عسل ، تازه از صبح تا شب هر وقت که چشماتون به شیرینی می افته ، نمی تونین جلوی خودتونو بگیرین ... از امروز کمتر شیرینی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از 424 تا 430



    - همه اش از گرمیه!... صبح ها شیر و عسل می خورین، شب ها شیر و عسل، تازه از صبح تا شب هر وقت که چشماتون به شیرینی می افته، نمی تونین جلوی خودتونو بگیرین... از امروز کمتر شیرینی بخورین، خدایی نکرده ممکنه بچه ای که توی شکمتونه گرمی بکنه و زردی بگیره.
    حرفاشو غیر منطقی ندونستم. از وقتی که حامله شده بودم بیشتر از همیشه، غذاهای شیرین و دوست داشتم.
    ننه سلیمه اول یه دست با سفیداب بدنمو به آرومی لیف کشید و دفعه بعد با صابون لایف بوی، وقتی که کارش تموم شد، آهسته سرو تنم رو خشک کرد، بعد قطیفه روی پاهام انداخت تا شرمگاهم پوشیده بمونه، و شورت خیسم و درآورد و یه شورت سفید و تمیز پام کرد و به آهستگی دستی به شونه ام زد و گفت:
    - پاشین خانم، تا لباساتونو، تنت کنم.
    و دستم رو گرفت و در بلند شدن از روی صندلی کمکم کرد.
    لباسام اون روزا با لباس هایی که پیشترها می پوشیدم فرق کرده بود. دیگه لباس هایی تنم نمی کردم که قالب بدنم باشه، بلکه معمولا پیراهن های گشادی می پوشیدم، پیراهن هایی که هیچ فشاری به تنم، مخصوصا به شکمم وارد نیارن.
    از حموم اومدم بیرون، گرچه همه ی کارهای شستشوی منو سلیمه انجام داده بود، باز یه خورده احساس خستگی می کردم، خستگی و شادابی قاطی هم. رفتم سالن، روی یکی از مبل هایی که آفتاب روش پهن شده بود نشستم، می گم آفتاب، یه دفعه فکر نکنین منظورم آفتاب تهرونه که خیره می تابه و آدم همین که چند دقیقه زیر نورش نشست عرقش درمیاد، آفتاب مونیخ به طوری که شنیده بودم، آفتاب همه ی کشورهای اروپایی، رمق نداشتن، یه خورده می تابید، بعد یه تکه ابر جلوی نورش و می گرفت تا آفتاب بتونه، اون قطعه ابرو، مثل پنبه حلاج ها، ته تکه و ذره ذره کنه، چن دقیقه ای طول می کشید، اون وقت باز آفتاب از میون ابرا سرش و در می آورد، قدری نورشو به همه جا می پاشید و باز همون آش می شد و همون کاسه؛ یعنی دوباره رفتن خورشید زیر ابرها و راهی برای حضور مجددش پیدا کردن.
    پدر و مادرم، اون روز زودتر از اتاقشون بیرون اومدن، مامانم همین که منو دید گفت:
    - مگه امروز کله ی سحر بیدار شدی که حمومتو کردی و داری آفتاب میگیری؟
    در جوابش گفتم:
    - اونقدرها هم زود بیدار نشدم. اما چون امروز قرار ساعت دو سه بعد از ظهر برای چکاب بریم پیش دکتر تینا حموم کردم، حالا هم بعد از اینکه خستگیم در رفت، میرم اتاقمو سرم و سشوار می کشم.
    - لازم نکره این کارو بکنی، من خودم سرت و سشوار می کشم. اول بذار من و بابات چند لقمه ای صبحونه بخوریم تا بعد با حوصله ی کافی موهات و آرایش کنم.
    - منم صبحونه نخوردم، یعنی فقط یه لیوان شیر خوردم تا ته دلمو بگیره، اما مثل اینکه حموم کردن اشتهای آدم و بیشتر می کنه.
    - خب، پس معطل چی هستی، بلن (تو خود داستان بلند و نوشته بود بلن، کلا کلمات خرد زیاد داره) شو بیا کنار میز غذا خوری و چند لقمه هم تو بخور.
    صحبتی که میون من و مامانم درگرفته بود، سبب شد که آقای فکری و زینب خانم و ماریا بیدارشن و از اتاقشون بیان بیرون. شکر خدا اونقدر خونه مون جا داشت که بتونیم دوتا اتاق به آقای فکری و خانواده ش بدیم، یه اتاق مال ماریا بود و یه اتاق هم مال زینب خانم، اول من و برزین فکر می کردیم یه اتاق برای هر سه نفرشون بسه، اما زینب خانم قبول نکرده بود و دلیل آورده بود.
    - همین قدر که هووم و تحمل می کنم فکری باید کلاهش و بندازه هوا! ولی اون قدر بی حیا نیستم که هووم رو تو اتاق خوابم راه بدم، هر چی باشه هر مرد و زنی توی خلوت برای همدیگه حرف هایی دارن که نمی خوان کسی دیگه از اونا سر دربیاره! همین مسئله، سبب شده بود که پدرم به آقای فکری گیر بده و بعضی وقتا، خصوصا وقت تخته بازی کردنشون بهش بگه:
    - خوش به حالت فکری، تو این خونه هم ییلاق داری و هم قشلاق!
    اون وقتا پدرم، باز ملاحظه کاری و گذاشته بود کنار و هی سوالای الکی می پرسید:
    - فکری، دیشب به ییلاق رفته بودی یا به قشلاق؟
    فکری بدون اینکه معطل کنه جواب داد:
    - تو هم دلت خوشه! چه ییلاقی! چه قشلاقی! ماشاالله هزار ماشاالله دوتا زن دارم یکی از اون یکی ییلاق تر!
    بابام خنده ش رو ول می کرد توی هوا، اگه زینب خانم سلقمه ای به پهلوی آقای فکری نمی زد، بابام دست از شوخی ییلاقی قشلاقیش بر نمی داشت؛ اما همین که سلقمه ی زینب خانم رو می دید، می فهمید هوا حسابی پسه. برای همینم شوخیاشو درز می گرفت.
    روزی که من با شادابی شروع کرده بودم و بابام با خنده، برای زینب خانم به تلخی زهر بود، در تموم وقتی که ما داشتیم صبحونه می خوردیم عین برج زهرمار پشت میز نشسته بود. نه حرفی می زد و نه جواب شوهرش و می داد.
    اون قدر قیافه ش جدی و عبوس شده بود که مادرم با اشاره به پدرم حالی کرد که یه جوری از دل زینب خانم دربیاره. بابام هم اومد پادرمیونی کنه، یه معذرت می خوام و تحویل زینب خانم بده، ولی زن آقای فکری به قدری عصبانی بود که برقش بابامو گرفت. زینب خانم تا وقتی بابام می خورد بد و بیراه تحویلش داد، تا کمی دلش خنک شد.



    * * * * *



    فصل 44:

    - از وقتی که حامله شدی، خوشگل تر از همیشه به نظر می آی.
    اینو مامانم، وقتی که داشت سرمو سشوار می کشید، بهم گفت.
    پشت میز آرایش، روی یه چهارپایه نشسته بودم، یه آینه بزرگ روبه روم بود که دو طرفش، تا می شد، یعنی در یه لحظه می تونستم، سه تصویر از خودم ببینم، (نه بابا!) هم توی آینه ی بزرگ وسط، و هم توی دو آینه ی بغلی که پهناشون نصف آینه وسط بود، ولی از نظر درازا، هیچ فرقی با اون نداشتن.
    من زنای حامله، زیاد دیده بودم، معمولا پوست صورتشون لک های کمرنگ بر می داشت که تا زمان زایمونشون، روی صورتشون می موند و بعدش به تدریج محو می شد، بیشتر زن های حامله، در دوره بارداریشون، چاق تر می شدن، غبغب می آوردن، اما با اون که هیکلم نسبت به قبل از بارداریم پر تر شده بود و شکمم حسابی جلو اومده بود. صورتم حتی یه لکه یا خال برنداشته بود، مادرم موهامو دور شونه مدور سشوار پیچوند تا پوش بگیرن و پف کنن؛ و در همون حال، دنبال حرفاشو گرفت:
    - رنایی که موقع حاملگی خوشگل و ملوس می شن، حتما بچشون پسره.
    - منم همچی چیزایی شنیدم، ولی تا حالا هیچ دلیل علمی برای پسر یا دختر بودن اینجور زنا پیدا نکردن.
    مامانم، موهام و بالای سرم کپه کرد- اون روزا، این جور آرایش موی سر، مد بود- گفت:
    - به سلامتی بچه تون به دنیا بیاد، چه فرقی می کنه دختر باشه یا پسر، مهم سلامتی نوزاده.
    - من هم به جنسیت بچه م اهمیت نمی دم، اما برزین دلش می خواد دختر باشه.
    مادرم خندید:
    - این برزین هم از اون آب زیر کاهاس... می دونه دخترا، اغلبشون بابایین، برای همین دلش دختر می خواد... آخه می دونه دخترا خودشونو برای باباشون لوس می کنن، و براشون مزه می ریزن.
    و یه دفعه لحنش جدی تر شد:
    - به آقای فکری و زنش نگی که برزین دلش دختر می خواد... اگه اینو بگی هیهات می شه؛ آخه اون دوتا از تهرون اومدن تا تو یه پسر کاکل زری تحویلشون بدی.
    شونه هام و به نشونه ی بی اهمیتی حرفای آقای فکری و زینب خانم بالا انداختم:
    - مگه دست منه؟! اگه یه نوه ی صحیح و سالم گیرشون بیاد، باید از خوشحالی کلاهشونو بندازن هوا.
    باز مادرم به حرف دراومد، از لحنش معلوم بود که می خواد دلداریم بده:
    - این آدمای قدیمی یه حرفایی می زنن... اول هم پاش وای می ایستن، ولی وقتی که نوه شون دختر شد، یه نظر که بهش میندازن از خوشحالی بال درمیارن و جونشون برای نوه شون درمیره...، نمی خواد توی فکر بری و خودت و ناراحت کنی.
    مادرم موهای سرم و خیلی قشنگ، آرایش کرد، آرایشی متناسب با سن و سالم، بعد باز زبون ریخت:
    - زن وقتی که خوشگل باشه، هر نوع آرایشی بهش میاد... امروز با این آرایش یه تیکه ماه شدی... فقط عیب کار اینه که امروز نمی تونی بعد از ناهار کمی دراز بکشی و چرتی بزنی.
    - اگه آرایش هم نمی کردم، امروز وقت استراحت نداشتم.
    و بعد براش توضیح دادم:
    - تا برزین از مطب بیاد و تا ناهارامونو بخوریم، ساعت از دو بعد از ظهر گذشته، ساعت سه هم که وقت ملاقات با دکتر تینا داریم؛ یعنی امروز به هیچ کاری نمی رسم.
    - چه کاری مهمتر از سلامت تو؟ توی این خونه اونقدر آدم ریخته که اگه هرکدومشون، کمی خودشونو بجنبونن، همه کارای خونه انجام می شه.
    پس از اون که مادرم، منو آرایش کرد، رفت پیش خانم فکری و ماریا، من هم رفتم کتابخونه خودم و سرگرم کردم تا برزین بیاد.
    اون روز دلم حسابی هوای فوژان و کرده بود، بهش عادت کرده بودم، خوشم میومد که کنارم باشه، زندگی رو برام معنا کنه، عظمت عشق رو به یادم بیاره، اشتباهاتم و بگه.
    من خودم و مدیون فوژان می دونستم، چون که یادم داده بود چجوری حسادت رو از دلم برونم، چجوری با احساسای منفی کنار بیایم. آلبومایی که من و اون درس کرده بودیم، برام شده بود یه مشغولیات دوست داشتنی، من هر وقت که فرصت می کردم، به اون آلبوما نگاه می کردم، ورقش می زدم، پونه دیگه برام یه مرده ی قدرتمند نبود. یه رقیب و هووی دل آزار نبود، بلکه زنی بود که هر چی که داشت با سخاوت برام گذاشته بود و رفته بود.
    با اون اندازه آلمانی که پیش فوژان یاد گرفته بودم، می تونستم مجله ها و روزنامه های آلمانی و بخونم. و چون دوره ی حاملگیم بود، برزین برام مجله هایی میاورد که پر از قصه های زندگی بود و مطالب خونه داری و آشپزی.
    قصه هایی که توی اون مجلات می خوندم، از روی زندگی واقعی و عاشقانه مردم تهیه شده بود. مثلا قصه ی مردی که با وجود داشتن زن و بچه، می رفت دنبال معشوقه ش، یا زندگی هایی که با عشق شروع شده بود، اما با بی وفایی های یکی از دو طرف، عشقشون از هم پاشیده بود و از اینجور قصه ها که توشون هم عشق بود و هم خیانت، قصه هایی که آدم می خونه بدون اینکه به مغزش فشار بیاره؛ بعضی وقت ها هم نویسنده های اینجور قصه ها، توی بحرانی ترین مرحله قصه شون، اونو به آخر می رسوندن و از خواننده می خواستن راه چاره ای جلوی پای قهرمان داستانشون بذارن.
    در همه اون قصه ها، هم عشق بود هم بی وفایی، و اغلب این عشق بود که به دست بی وفایی شهید می شد، من خودمو خوشبخت می دونستم چونکه هم برزین و داشتم و هم عشق و وفاداریش و، به قول فوژان، این بزرگترین ارثیه ی عاطفی ای بود که از پونه بهم رسیده بود و قدرشناسی حکم می کرد به خاطر این ارثیه هم شده پونه رو دوست بدارم و واقعا هم همینطور شده بود، من پونه رو دوست داشتم. اون روز هم خودمو با آلبالو مشغول کردم، به عکس های برزین، خودم و پونه نگاه می کردم، و با نگاه کردن به هر عکسی احساسی در من زنده می شد، احساس هایی که غیظ و بغض توشون بود، احساس هایی که همگی با عشق و محبت لطیف شده بودن.
    خودمو اون قدر مشغول کردم تا برزین از سر کار برگشت، و مثل روزای پیش من و شوهرم و مهمونامون، میون گپ و خنده ناهارامونو خوردیم.
    یه ربع ساعت به سه بعد از ظهر مونده که تاکسی آژانسی که نزدیک خونه بود، اومد و من خودم و حاضر کردم تا پیش از زایمونم، ملاقات آخر و با دکتر تینا داشته باشم.

    * * * * *

    اون وقت روز مطب دکتر تینا خلوت بود، دکتر تینا به غیر از من مراجعه کننده ای نداشت. اولش که به مطبیش وارد شدیم، منشی اش که یه دختر آلمانی ریز نقش و سفید و بی نمک بود، به ما تعارف کرد که بنشینیم، بعد از کابینتی که کنار میزش بود و توش پرونده مراجعان و نگه می داشت، پرونده منو دآورد و برد اتاق معاینه دکتر، و خودش خیلی زود برگشت و پشت میزش نشست و توی دفتری که روی میزش بود اسم بیمارانی که وقت گرفته بودن، یه اسمی رو خط زد. بعد از چن دقیقه تلفنی که روی میز منشی بود، زنگ خورد، منشی گوشی رو برداشت و در حالی که به اتاق اشاره می کرد گفت:
    - برین تو... خانم دکتر منتظرتونه.
    فوژان برای یاد دادن زبان آلمانی به من، هر کاری که از دستش برمی اومد انجام داده بود، دیگه به مرحله ای رسیده بودم که به راحتی می تونستم آلمانی حرف بزنم و احتیاجی نداشتم اون چه رو که به آلمانی می گفتن، برام ترجمه کنن، اما هنوز موقع جواب دادن به آلمانی گاهی زبونم گیر می کرد، تپق می زدم. با این همه مقصودم و می رسوندم.
    وقتی که منشی به ما گفت دکتر تینا منتظرمونه، دیگه لزومی نداشت که از برزین بخوام حرفای منشی رو برام ترجمه کنه.
    به طرف اتاق معاینه به راه افتادیم، برزین اول تقه ای به در زد و بعد دستگیره ی در و پیچوند و بازش کرد و در و همچون با دستانش باز نگه داشت تا من بتونم آهسته شکم گنده ام رو جلو بندازم و برم تو! برزین همونطور که در و نگه داشته بود تا بسته نشه با دکتر تینا خوش و بش کرد، دکتر تینا که سرشو روی میزش خم کرده بود و داشت پرونده ی منو می خوند، سرشو از روی پرونده بلند کرد، عینکی که به روی چشم هاش زده بود و ورداشت و روی پرونده گذاشت، و بعد از جواب دادن به ادای احترام برزین، ازم پرسید:
    - حالت چطوره شمیلا!... این دفعه دیر کردین.
    بهونه آوردم که لشکر سلم و تور، و ما این روزا اونقدر مهمون داریم که نمی دونم چجوری ازشون پذیرایی کنم.
    دکتر تینا مثل اغلب زنان آلمانی سفید رو بود و درشت استخوان، با قیافه ای معمولی و از اون آلمانیای بی نمک، ولی تا جایی که دلتون بخواد تو کارش دقیق بود، هر بیماری که بهش رجوع می کرد، تا حسابی معاینه نمی کرد و از حال و احوالش دقیقا با خبر نمی شد، دست از سرش بر نمی داشت.
    اون تقریبا چهل ساله بود و با حوصله ی زیادی که نظیرش و کم دیده بودم. دکتر تینا با دستش اشاره کرد که برم و روی صندلی کنار میزش بشینم. برزین هم روی یکی از صندلی هایی که مخصوص همراه بیمار بود نشست.
    کنار تینا نشستم، و چون با برنامه معاینه ش آشنا بودم، آستین یکی از دستامو بالا زدم تا اون بتونه دستگاه فشار خون و به آرنجم ببنده و با یکی از دستاش مچم رو بگیره و نبضم و بشمره.
    معمولا اون موقع گرفتن فشار خونم و شمردن نبضم، اظهار رضایت می کرد، ولی اون دفعه به جای گفتن اینجور حرفا ازم خواس:
    - برو روی وزنه، تا ببینم به وزنت چقدر اضافه شده.
    از روی صندلی بلند شدم و روی وزنه ای که نزدیکای میزش بود رفتم، دکتر تینا، نگاهی به عقربه ای که وزنمو نشون می داد انداخت و با لحنی که خالی از ملامت نبود گفت:
    - چه کسی به تو توصیه کرده موقع حاملگی رژیم بگیری؟
    - نه کسی به من توصیه کرده و نه رژیم گرفتم.
    نگرانی توی چشماش دو دو زد:
    - پس چرا نسبت به دفعه قبل بیشتر از دو کیلو وزن کم کردی؟
    برای این سوالش جوابی نداشتنم، دکتر تینا وقتی که سکوتمو دید بهم گفت:
    - برو روی تخت معاینه بخواب تا بیام و وضع و حالت و بسنجم.
    گوشه اتاق دکتر تینا، یک پاروان سفید بود که تقریبا یک ششم اتاقش و به خودش اختصاص داده بود و محوطه ی کوچکی رو تشکیل داده بود که قسمت ویزیت بیمار و از قسمت معاینه جدا می کرد.
    رفتم پشت پاروان و روی تخت معاینه دراز کشیدم، دکتر تینا یه دستکش لاستیکی دستش کرد و اومد پهلوم، گفتن نداره، جای خجالته، ولی باید سربسته بهتون بگم هر معاینه ای که به عقلش می رسید انجام داد، حتی دملی که رو قسمت سمت چپ سینه ام دراومده بود فشار داد و پرسید:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 434-437
    هیچ دردی احساس می کنی ؟
    مختصر دردی احساس میکردم ، دردی که از خود دمل شروع میشد و به بقیه نقاط سینه ام نفوذ میکرد ، جواب دادم :»
    آره ! ... اما این درد فقط مربوط به قسمت دمل نیس . توی همه سینه ام می پیچه .
    « دکتر تینا دستشو از روی دمل برداشت و دیگه در اون باره حرفی نزد و شکمم رو معاینه کرد و گفت :»
    یه خبر خوب برات دارم .
    « همونطور که روی تخت دراز کشیده بودم ، بهش خیره شدم ، دکتر بازم به حرف دراومد :»
    به گمونم چند روزی در محاسبه مون اشتباه کردیم ، تو حداکثر دو تا سه روز دیگه فارغ میشی .
    « و از معاینه های جو واجورش دست کشید ، دستکششو درآورد و بهم توصیه کرد :»
    تو باید از امروز به بعد همش استراحت کنی ... تا میتونی از رختخوابت در نیا ، حالام عجله نکن توی لباس پوشیدن و مرتب کردن سر و ریختت ، چند دقیقه یی همینجوری دراز بکش ، بعد آروم آروم از جات بلند شو و بیا پیشم تا بهت بگم قبل از زایمونت چیکار باید بکنی .
    « دکتر تینا دیگه معطل نشد تا حرفی ازم بشنفه ، یه راست رفت پشت میزش نشست ، با اون که هنوز دملی که قسمت چپ سینه ام بود ، زق زق میکرد ، حال خوشی داشتم ، احساس میکردم که سعادت بچه دار شدن ، زودتر از اونی که فکرشو میکردم داره به سراغم میاد .
    صدای برزین و دکتر تینا رو میشنیدم ، البته نه واضح و مفهوم ، بلکه پچ پچ وار ! به اون صدا چندان اعتنایی نداشتم ، توی خیالات خوشم غرق شده بودم ؛ خودمو در حالتی مجسم میکردم که بچه ام رو بغل گرفتم و اون داره از سینه ام شیر میخوره ، قیافه نوزادایی که تا اون وقت دیده بودم به نظر می آوردم و به خودم میگفتم :»
    بچه من ، از همه شون خوشکلتر میشه !
    « و قیافه نوزاد خیالیمو در حالت های مختلف ، در نظرم مجسم میکردم : در حالت خنده در حالت گریه ، در حلت ذوق کردن و دست و پا زدن ، و بالاتر از همه در حالتی که شش هفت ماهه شده و اولین حرفی که میزنه ، اولین کلمه یی که میگه باباس !
    توی عمرم ، هیش وقت اون قدر بچه دوست نبودم ، اصلا توی اون لحظات همه چیز رو فراموش کرده بودم ، دلم میخواست به زمان فرمون بدم قماش رو تندتر ورداره تا اون دو سه روز هم بگذره و من مادر بشم .
    دلم میخواست از همون لحظه یی که روی تخت معاینه دراز کشیده بودم ، زندگیم قیچی بشه و فوری بچسبه به وقتی که مادر شدم . دلم میخواست که ای کاش توی خونه بودم و توی رختخواب خودم ، و به فکرام بی هیچ سرخری ادامه میدادم ! اما صدای دکتر تینا ، منو از خیالات شیرینم بیرون کشید :»
    بسه شمیلا ! ... هر قدر استراحت کردی بسه ، بلند شو و بیا پیشمون .
    « هم مغزم از خوش خیالیا کرخت شده بود و هم تنم از ولو شدن روی تخت معاینه تنبل ! با هر جون کندنی که بود ، سر جام نشستم ، آروم خودمو چرخوندم تا پاهام از لبه تخت آویزون بشه . پاهامو توی کفشام کردم و آهسته اومدم به اتاق معاینه و روی همون صندلی نشستم که قبلا نشسته بودم .
    دکتر تینا روی یکی از کاغذای مارکدارش ، شروع کرد به نوشتن چیزهایی که باید بخورم و چیزهایی که نباید بخورم ، و بهم قوت قلب داد :»
    از این که وزنت نسبت به یه ماه و دو ماه پیش ، زیادتر نشده باید خوشحال باشی ، چون که زایمونت رو آسون میکنه .
    « با یه عالمه خیالات خوش و شیرین ، به همراه برزین ، مطب دکتر تینا رو ترک کردیم و با یه تاکسی به طرف خونمون راه افتادیم . من توی دریای خوش خیالیها غوطه میزدم ولی برزین ساکت بود ، سگرمه هاش تو هم رفته بود ؛ انگاری یه غصه یی به قلبش چنگ میزد .
    برای اون که اونو از غصه بیارم بیرون پرسیدم :»
    تو خوشحال نیستی که چیزی به پدر شدنت نمونده ؟
    خوشحالم !
    « جواب از این کوتاه تر نمیشد . من انتظار داشتم ، موقع برگشتمون به خونه ، برزین هم شاد باشه ، بگه ، بخنده ، از این که بابا میشد ذوق کنه ، اما انتظارم برآورده نشده بود ، لبای برزین روی هم چفت شده بود و به غیر از اون یه کلمه ، تا وقتی که به خونمون رسیدیم ، هیچ حرفی به زبون نیاورد .
    به خونه رسیدیم ، برزین از راننده تاکسی خواست منتظرش بمونه ، بعد منو رسوند به عمارت ، همه این کارا توی سکوت انجام میشد ، قدری فکر کردم تا علت گرفته شدن حال شوهرمو پیدا کنم ، آخرش به خیال خودم پیدا کردم ، به خودم گفتم :»
    حتما برزین از این ناراحته که دکتر تینا دو سه دفعه منو شمیلا صدا کرده .
    « وارد عمارت که شدیم ، برزین سلام کرده و سلام نکرده به حاضران ، با سرعت به طرف تلفن رفت و یه شماره ایی رو گرفت و بعد از چند لحظه صداشو شنیدم :»
    کجایی فوژان ؟ ... میخوام ببینمت ... یه کار خیلی واجب باهات دارم ... همین امروز عصر بیا مطبم ... ساعت هفت هفت و نیم خوبه ، اگه زودتر تونستی بیای که چه بهتر .
    « کارای برزین ، توی اون موقع نه تنها برای من عجیب بود ، بلکه همه مهمونا رو هم متعجب کرده بود ، توی یه لحظه این فکر به مغزم اومد :»
    وای که توی این موقع حساس ، بازم شوهرم به بنبست عاطفی رسیده ، باز هم قضیه فرق داشتنم با پونه ، اونو به بنبست عاطفی کشونده .
    تا پایان صفحه 437


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/