صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 42 , از مجموع 42

موضوع: در خلوت خواب | فتانه حاج سید جوادی

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت 5

    من هم تباه شده.»
    «کمی فکرکنید. به عاقبت کار فکرکنید. روح این دختر از مشکلات شما خبر ندارد. او به اندازه کافی بدبخت هست. وجدان شما چطور راضی می شود؟»
    ‏اشک در چشمان همسر آقای وکیل جمع شد وگفت: «وقتی همسرم به دنبال عرض زندگی بود باید کمی به عاقبت کار فکر میکرد. من به اندازه کافی با وجدان خودم در جنگ هستم. خواهش میکنم شما دیگر دست بردار ید. تصمیم خود را گرفته ام. نامه را به شما نخواهم داد.»
    ‏«لاا قل به من بگوییئ متن نامه چه بوده؟»
    ‏«باور نمی کنم که نمی دانید. همسر محترم من! پی برده که این دختر، فرزند او ازکلفت خانه پدری ایشان است. شوهر من درست یک سال پیش از ازدواج با من بچه دار شده، این دختر تقریبأ هم سن وسال خواهرش، یعنی دختر بزرگ ما آست...»
    ‏دخترش حرف او را قطع کرد. «مامان لجبازی نکنید. نامه را بدهید.»
    ‏کامل زاده دنبال حرف اور اگرفت وگفت: «یا حداقل بگوییدکه از کجا اطمینان دار یدکه او ضارب نیست. زیرا اگر تو فرضأ دختر شوهر شما باشد باز هم _ از آنجا که خود از این حقیقت آگاهی نداشته - ممکن است به شوهر شما حمله کرده، او را مضروب نموده و دست به سرقت زده باشد!»
    ‏سکوت برقرار شد. آشکار بودکه همسر آقای وکیل قصد شکتن سکوت را ندارد بنابراین کامل زاده پرسش را که تا آن لحظه از بر زبان راندن آن اجتناب می کرد، به عنوان آخرین ضربه، مانند تیری
    از ترکش رهاکرد.
    ‏«ببخشید اگر شما را خوب نمی شناختم می پرسیدم آیا به این دلیل نیست که شما پس از این که دختر جوان خانه را ترک کرد وارد منزل شده اید و خودتان به همسرتان شلیک کرده اید؟»
    ‏انعکاس این سؤال که با لحنی آرام ادا شد، چون رعد تکان دهنده بود. فرزند مرد مضروب به اعتراض و با حالتی تهاجم آمیز از جا برخاست. خیره به دکتر کامل زاده نگریت و با خشونت گفت: «بله؟چی فرمو دید؟»
    ‏همسر مقتول به آرامی لبخند زد وگفت: «حدس می زدم به اینجا برسیم. البته من باید این کار را می کردم ،سال ها پیش. ولی متاسغانه چنین عرضه ای نداشتم.»
    ‏دوباره سکوت اتاق را فرا گرفت. زن آشکارا از این بازی موش و ‏گربه لذت می برد.
    ‏دکتر کامل زاده از جا برخاست.
    ‏«پس دیگر حضور من در اینجا ضرورتی ندارد. شب به خیر.»
    کنار در رسیده بودکه همسردوستش با خونسردی او را صدا زد. «آقای کامل زاده»
    ‏وکیل برگشت و به سردی گفت: «بله خانم. بفرمایید.»
    «نمی خو اهید بدانیئ چه کسی به شوهر من شلیک کرده؟»
    وکیل کهنه کار از مشاهده آرامش و لبخند سرد زن یخ کرد. بی اراده برگشت و نشست.
    «چرا. برای همین به اینجا آمده ام.»
    « من هم برایتان می گ.یم. خودش! به او حمله نشده. او خودکشی کرده.»
    ‏به نظر می رسید متوجه نیست که چهشوکی به دختر خود و دکتر کامل زاده وارد کرده است. به خصوص برای کامل زاده بسیار مشکل بودکه بپذیرد دوستش، با آن روحیه خاص، دست به خودکشی بزند بنابراین فرمان داد: «خانم ،به شما اخطار می کنم. نامه را بدهید همین الآن.»
    ‏« ممکن نیست. اصرارنکنید. فقط خواستم حس کنجکاوی شما را تسکین بدهم.»
    ‏«مامان. خواهش می کنم. این کارشما صحیح نیست. یک جور قتل نفس است.»
    ‏نگاه سرد و بی تفاوت مادر در پاسخ التماس های دختر نشان می داد که قصد قبول تقاضای او را نیز ندارد. دختر جوان عاجز انه به مادر خود و دکتر کامل زاده نگاه می کرد و به دنبال راه چاره بود. مادرش رو به کامل زاده کرد وبا انگشت دختر جوان خود را نشان داد و به طعنه گفت: «مثل اینکه خیلی به خواهر جدید خود علاقه مند شده. او چطور ؟ خواهرت هم تو را دوست دارد؟»
    ‏« مامان. بس کنید. این دختر یک موجود بدبخت است. ازهیچ جا خبر ندارد. بدجوری در مخمصه افتاده.»
    ‏کامل زاده به تدریج متوجه مفهوم جمله های نامه ای شد که دوست قدیمیش برای او فرستاده بود.
    «.... مایل هستم که نظارت و مسئولیت این امر و سرپرستی اموال او به عهده دختر کوچکترم که در ایران زندگی می کند باشد و اجازه ندهد که اموال این دختر بی پناه حیف و میل ‏شود....»
    ‏بدون شک منظور از اموال دختر بی پناه، ارثی بود که پس از خودکشی آقای وکیل قانونأ به دختر معتاد می رسید. آیا همسر مرد مجروح نیز به همین موضوع می اندیشید؟ پس پرسید: «خانم آیا شما به فکر سهم الارثی هستید که با روشن شدن واقعیت به این دختر خوا هد رسید؟»
    ‏ابروان زن به نشانه تعجب بالا رفتند.
    ‏«عجب تا به حال به این جنبهقضیه فکرنکرده بودم. این هم برای خودش دلیل خو بیست!»
    ‏کار خراب تر شد. کامل زاده طاقت از دست داد: «خانم یا نامه را بئهید یا مقدمات قانونی آن را به زور از شما خواهندگرفت.»
    ‏«کدام نامه؟ من نامه ای ندارم.»
    «شما خمین الآن، در حضور من و دخترتان اقرارکردید، حتی قسمتی از متن نامه را بیان کرد ید وگفتیدکه همسرتان خود کشی کرده است.»
    ‏«یادم نمی آید چنین حرفی زده باشم.»
    ‏«اگر همسر شما قادر به تکلم شود حقیقت آشکار خواهد شد و ایز به ضرر شما خواهد بود.»
    ‏«پس صبر می کنیم تا قادر به تکلم شود!»
    ‏«شاید ایشان هرگز معالجه نشوند، خانم، شاید فوت کند. اما من شاهد دارم، دختر شما شهادت خواهد داد.»
    ‏زن رو به سوی دختر خود کرد: «دکتر کامل زاده درست می گویند؟با آیا تو شاهد ایشان هستی؟ توهم به من خیانت خواهی کرد؟ یا مثل ‏من معتقد هستی که این حرف ها همه تصورات و تختیلات یک دوست صمیمی و یک وکیل حرفه ای است که می خواهد برای خرد اعتبار بیشتری کسب کند؟»
    کامل زاده به فرزند دوست خود نگاه کرد. او سر به زیر اند اخت و سکوت کرد. آنگاه همسر مرد محتضر، با ببانی سرد و بی روح، از حفظ شروع به قرائت نامه شوهر خود کرد. جؤ وحشناکی بر اتاق حاکم بود. گویی بدن غرقه به خون مرد مجروح هنوز در طبقه پایین، در دفترکارش افتاده بود و سخنان همسر خویشی را می شنید.

    ‏همسر عزیزم،

    ‏نمی دانم ازکجا شروع کنم. امروز زن جوان معتادی به دفتر کار من آمد. قبلآ هم او را دیده بودم. ادعا کرد که سرپرست خانواده خویش است. تقاضای کار داشت. عکس مادر خود را به من نشان داد. عکس سال ها پیش در خانه پدری من برداشت شده بود. او را شناختم. میمنت کلفت مادرم بود. تمام شواهد دال بر ا ین است که ا ین دختر معتاد، فرزند من از میمنت است. مادرم در آن زمان با دادن مقداری پول به میمنت و سرمایه مختصری به یک جوان بیکار آن دو را راضی کرد که به عقد یکد یگر درآیند. ظاهرأ خو شحال بودند. امروز فرزند خودم را دیدم. هرگز تصور نمی کردم که روزی با موجودی چنین منحرف و کثیف روبرو شوم که ازگوشت و خون من باشد. این دختر من است که معتاد شده، به فحشاء کشیده شده و از ناپدری بی سروپای خود کتک می خورده و ناسزا می شنیده است. هر آ نچه می ترسیدم به سرم آمده. از تو می خواهم که مرا ببخشی و ‏به داد او برسی. دراین لحظات آخر فقط به بخشش تو محتاج و امیدوار هستم. در مورد او... نه می توانم وجود او را نادیده بگیرم و نه قادر هستم که این افتضاح را تحمل کنم. و در مورد تو اعتقاد دارم آنقدر با عاطفه و باگذشت هستی که مرا تحمل کرده ای، پس این دختر را هم پناه خواهی داد. به او رسیدگی کن. اگر بتوانی او را از آلودگی نجات بدهی وجدان مرا تطهیر کرده ای. امیدوارم این راز برای همیشه در خانواده سر به مهر باقی بماند. چنان درها را به روی خود بسته می بینم که چاره ای جز خودکشی ندارم.

    خدا نگهدار.


    «وای ، وای ، وای»

    ‏کامل زاده نفهمید که وای، وای، وای در نامه نوشته شده بود یا همسر دوستش احساسات خود را بر زمان آورد.
    ‏بحث بیشتر بی فایده بود. هنگام خداحافظی، همسر آقای وکیل به او تذکر داد: «آقای کامل زاده مطمئن هستم که موضوع نامه را در جایی عنوان نخواهیدکرد. من نه نامه ای پنهان کرده ام ونه مدرکی. اگر چنین موضوعی از سوی شما مطرح شود خواهم گفت که به من تهمت می زنید. متوجه منظورم که هستید! فراموش فکنید که مصر یک وکیل هم تا حدودی با قوانین آشنایی پیدا می کند.»
    ‏عاقبت تقریبأ پس از سه هفته، مجروح که در بیمارستان تحت مراقبت های ویژه بود، به هوش آمد. ولی تقریبأ همه عکس العمل های طبیعی خود را ازدست داده وکاملأ فلج شده بود. تنها قادر بود دست راست خود را اندکی حرکت دهد. چشم راست دید خود را از دست ‏داده بود. هنوز قادر به خوردن غذا، صحبت کردن و حرکث دادن دست چپ و پاهای خود نبود. اما با واکنش نشان دادن نسبت به صداها نشان می دادکه شنوا یی خویش را حفظ کرده است. فشار خون او به شدت متغیر بود و هنوز بطور جدی در معرض خطر مرگ قرار داشت. به وسیله لوله تغذیه می شد و به دستش سِت های خونو سرم وصل بودند. سیم هایی به سر و سینه اش متصل بودند که اعمال مغز و قلب را دردستگاه ها به نمایش می گذاشتند. سر ونیمی ازگردن و صورت که باندییچی شده بود جایی برای امیدواری باقی نمی گذ اشت. همسرش، خشک و جدی، مانند یک نگهبان وظیفه شناس، درکنار بستر او حاضر بود و انتظار می کشید. به این ترتیب روزها به کندی سپری می شدند. روز آخر از هفته چهارم، در حالی که اکثر لوله ها از بدن مجروح جدا شده بودند، همسر مرد مجروح که مانند تمام روزهای گذشته کنار تخت اوبه سرمی برد، مثل روزهای پیش به سوی او خم شد و سوالی را که روزی یک بار می پرسید دوباره تکرار کرد.
    ‏«مرا می شناسی؟ حالت خوب است؟»
    ‏مضروب مثل روزهای گذشته چشم چپ خود راکه متورم وکبود بود گشود و به او خیره شد. زن که با کلماتی شمرده صحبت می کرد دوباره تکرار کرد: «اگر مرا می شناسی مژه بزن.»
    ‏این بار پرستی او بی پاسخ نماند، مجروح، برخلاف روزهاش قبل، چشم خود را بست وگشود. و یک قطره اشک ازگوشه چشمش چکید. همسرش برروی صندلی کنار تخت نشست. اودراین مدت از کنار بسترشوهرش دورنشده ومانند یک آدم آهنی پا به پای پرستاران وظیفه رسیدگی و مراقبت از بیمار را به انجام رسانده بود. کادر بیمارستان با او همدردی و برایش دلسوزی میکردند. به نظر میرسید که خود متوجه نیست تا چه حد قوای جسمانی خویش را از دست داده و ضعیف شده است.ولی اینک که بیمار نشان میداد قدرت شناسایی خود را به دست آورده خستگی تمام روزهای گذشته را یک جا احساس کردو برای استراحتی کوتاه به منزل رفت.
    هنگامی که از بیمارستان بازگشت شب فرو افتاده بود.دیگر احساس خستگی نداشت. انتظار به پایان رسیده بود.
    شوهرش خوابیده بود.اتاق آرام و نیمکه تاریک بود و به نظر میرسید بدنی که روی تخت افتاده یک عروسک خیمه شب بازی بیشتر نیست که عروسک گردان بنددهای آن را بها کرده است. پرستار بیمار را به او سپرد و از اتاق خارج شد. زن کنار تخت نشست و به چهره مسخ شده همسرش خیره شد. نفهمید چقدر طول کشید تا نگاه سنگین چشم چپ شوهر خویش را بر چهره خود احساس کرد. از صبح ،از لحظه ای که حواس او به جا آمده بود ، با این نگاه پرسشگر رفتار و حرکات همسر خود را تعقیب میکرد . بنظر میرسید که با نگاه از او میخواهد که صحبت کند. زن صندلی خود را جلوتر کشید . به او نزدک شد و به چشم چپ خیره شد و آهسته پرسید:«درد داری؟»
    اتاق چنان ساکت بود که صدای پرواز مگسی که پشت شیشه پنجره گیر کرده بود شنیده میشد. مجروح همچنان به او خیره بود. پس درد نداشت. دوباره پرسید:«تشنه هستی؟»
    باز هم پلک چشم چپ حرکتی نکرد. آنگاه زن مدتی مکث کرد و گفت:«یادت می آید؟»
    چشم متورم وکبود صاف به او زل زده بود. شاهدی در اتاق حضور نداشت. ‏
    « یادت می آید چه اتفاقی افتاده؟ اگر یادت می آید مژه بزن.»
    ‏پلک چپ فرو افتاد و دوباره بالا رفت. حالت نگاه چنان بود که گویی انتظار همدردی و نوازش داشت. زن خونسرد با ملایمت پرسید: «خوب. پس یادت می آید. خوب گوش کن. نامه ات به من رسید. یادت هست؟ همان نامه ای را می گویم که برای من نوشتی.»
    ‏پلک مجروح فرو افتاد و بالا رفت، مانند مژه زدن . «پس او دختر توست´؟»
    ‏پلک پایین و بالا رفت.
    ‏«بین شما اتفاقی هم افتاد؟»
    ‏نگاه مجروح حالت وحشت زده ای به خود گرفت. ابروی خود را بالا برد و صدایی مثل زوزه ازگلو بیرون داد.
    ‏«خوب، خوب. فهمیدم. هیچ اتفاقی نیفتاده. ساکت باش.»
    ‏مدتی به سکوت سپری شد. مجروح ملتهب بود. پزشکان دستور اکید داده بودند که آرامشی اوباید حفظ شود. زن چهره به چهره همسر خود بودند دارو می داد نزدیک کرد و ادامه داد: «... ارزش را داشت؟ کثافت کاری های تو ارزشش را داشت؟ یک عمر هرکاری دلت خواست کردی. پدر مرا درآوردی. فکر اینجایی را دیگر نکرده بودی. حالا برای من نامه فدآیت شوم می نویسی. خجالت نمیکشی؟ دختره معتاد را به من می سپاری و می خواهی تو را ببخشم؟ بگو ببینم چند تا از این توله سوگ ها در جاهای دیگر پس انداخته ای ؟»
    ‏مجروح ابتدا ساکت و بهت زده به او زل زد. به نظر می رسید به دقت به اوگوش می کند تا مفهوم سخنان او را درک کند.گویی به تدریج متوجه شد. دوباره زوزه کشید. نفس نفس می زد.
    ‏زن ادامه داد:«هیس. ساکت باش. الان دختره توی بازداشته. همه فکر می کنند او به توشلیک کرده... ساکت باش وگوش کن. بعد ازاین که تو به خودت شلیک کردی دختره به خانه برگشته و آن دو قالیچه قمی راکه توی دفتر کار تو بود دزدیده. نامه ای که تو به من نوشتی شاید ثابت کند که او به تو حمله نکرده، ولی من آن را به هیچکس نشان نمی دهم. می دانی چه می شود؟ اگر تو بمیری او را اعدام می کنند.»
    ‏چشم چپ با وحشت و حیرت به زن خیره بود. به نظر می رسید که باور نمی کند همسر اوست که با این بی رحمی وگستاخی صحبت مرکند.
    ‏زن اضافه کرد: «می دانم کار بدی می کنم، کار کثیفی می کنم، ولی مرا بخش. دست خودم نیست. تو باید مرا خوب درک کنی. توکه همیشه کثیف بودی، توکه بیمار بودی. حالا این منم که بیمار هستم. بیماری از تو به من سرایت کرده. تو مرا به اینجا رساندی. سی سال مداوم تو را بخشیدم. حالا نوبت توست. قدیمی ها خوب گفته اندکه زخم سرم خوب شد ولی زخم دلم خوب نمی شود»
    ‏چهره زن در سایه روشن حالت مخوفی پیدا کرده بود. به دقت به شوهر خود می نگریست و لبخند زهرگینی بر لب داشت. مجروح زوزه می کشید. اشک از تنها چشمش سرازیر شد. سر خود را به چپ و راست حرکت می داد و ملتهب بود. دستگاه ها نشان ....





    پایان صفحه 341


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت 6

    می دادند که وضع بیمار رو به وخامت است. همسرش با نفرت به او نگاه کرد. از جا برخاست وگفت: «حالت خوب نیست؟ زجر میکشی؟ درک می کنم. چون من هم بیشتر از یک ربع قرن حال تو را داشتم. می شنوی؟ یک ربع قرن. همان سال هایی را می گویم که تو به دنبال زن ها سگ دو می زدی و عرض زندگی را به طول آن ترجیح میدادی.»
    زنگ زد و به سوی راهرو رفت، پرستار دوان دوان خود را به اتاق رساند و با نگرانی پرسید: «چه شده؟ حالش که بد نبود!»
    ‏همسر آقای وکیل معصومانه پاسخ داد: «نمی دانم. من هیچ کاری نکردم. به نظرم گرفتار تخیلات شده!»
    ‏گرفتار تخیلات شده! این جمله ای بود که شوهرش همیشه در پایان مشاجراتشان به اوکه از شدت ناراحتی می گریست تحویل می داد و می گفت: «تو بازگرفتار تخیلات شده ای؟»
    ‏بیمار می کوشید توجه پرستار را جلب کند. زوزه می کشید. به زحمت دهان می گشود تا صحبت کند ولی صدا از دهانش خارج نمی شد. اشک از چشم کبودش می ریخت. همسر بیمار به بهانه رفع خستگی و نوشیدن جای اتاق را ترک کرد و فقط زمانی به آنجا باز گشت که مجروح با تزریق دارو به خواب عمیق و ناآرامی فرو رفته بود.

    ‏چند روز دیگر سپری شد. هنوز امید زیادی به حیات مجروح نبود. دختر او با دکتر کامل زاده به مشورت نشست. متهم هم هنوز در بازداشت به سر می برد و بلاتکلیف بود. دختر آقای وکیل که تنها راه ‏چاره را در تحریک و برانگیختن احساسات انسانی مادرش می دانست پیشنهاد کرد که مادرش را متقاعد کنند به دیدار دختر معتاد برود. شاید این رویا رویی وجدان خفته اورا بیدارکند. برای او و کامل زاده این همه سنگدلی ازجانب این زن مهربان وضعیف النفس و ملایم که پیشتر می شناختند، بعید و عجیب بود، خیانت همسر برای او مسئله تازه ای نبود. او از نخستین سال های زندگی زناشویی به این موضوع خوگرفته و ظاهرأ با آن کنار آمده بود. اما اتفاق اخیر قطره آخری بودکه کاسه صبر او را لبریز کرده و فرصت معامله به مثل را در اختیار او قرارداده بود. با وجود این آیا حاضر می شد به قیمت زجر و عذاب یک موجود بیگناه، انتقام بگیرد؟ آن هم موجودی که خود به اندازه کافی لطمه خورده بود.

    ‏آن دو انتظار داشتندکه همسر آقای وکیل با این پیشنهاد مخالفت ورزد و ازدیدار با زندانی خودداری کند. ولی اشتباه می کردند. لزومی برای پافشاری نبود. او لبخندی زد و بی درنگ پیشنهاد دیدار با دختر معتاد را پذیرفت.کامل زاده حتی می تو انست سوگند بخورد که وقتی همسر مرد مجروح سر به زیر افکند تنها به این دلیل بود که می خواست اشک های خود را ازآنان پنهان کند. به نظر می رسیدکه او بین عذاب وجدان و میل به کینه توزی خرد می شرد.
    ‏دکتر کامل زاده مجددأ از نفوذ خود استفاده کرد و اجازه ملاقات گرفت و هنگام گفت وگوی شاکی با متهم خود را به صحبت با ماور پلیس سرگرم کرد. مدت ملاقات کوتاه ونتیجه آن رضایت بخش بود و نظر دختر آقای وکیل و دکتر کامل زاده را به خوبی تامین کرد.
    ‏همسر مضروب به هنگام ترک بازداشگاه چهره ای باز و شاد ‏داشت. انگار بار سنگینی از دوش او برداشته شده بود. کامل زاده و دخترجوان بی صبرانه درانتظارنتیجه ملاقات بودند. خانم آقای وکیل به محض سوار شدن به اتومبیل خطاب به کامل زاده گفت: «آقای کامل زاده. من نامه را باکمال میل در اختیار شما قرار می دهم.»
    و در برابر ابراز شادمانی دختر خود و سپاسگزاری کامل زاده،که از شنیدن این خبر غافلگیر شده بودند، لبخند زد و اشک های خود را با پشت دست پاک کرد.

    ‏بعدازظهر روز بعد دکتر کامل زاده به اتفاق همسر و دختر مرد مجروح به عیادت دوست خود رفت. پرستاران معتقد بودند که بیمار روشن تر از روزهای گذشته است. دکتر نیز پس از عیادت روزانه از پیشرفت وضع او اظهار رضایت کرده بود. به مجرد ورود عیادت کنندگان، مرد مجروح با رضایت مثل گربه خرخر کرد. به نظر می رسید آنان را بخو بی می شناسد. حتی وقتی کامل زاده دست راست او را در دست گرفت مجروح کوشش بی فایده ای به کار برد تا انگشتان خود را به زحمت جمع کند و متقابلأ دست او را بفشارد. ولی نگاهی که به چشمان همسر خود اند اخت وحشت زده و سرشار از سؤال بودکه البته فقط زن خشمگین به مفهوم آن پی برد.

    ‏همسر آقای وکیل لبخند زنان جلو رفت. دست شرهر خود را در دست گرفت و در میان اشک و شادی اطرافیان به او مژده دادکه نامه را به دادگاه ارائه خواهد داد و اضافه کرد: «حقیقت را خواهم گفت. آقای کامل زاده در جریان هستند. فکر می کنم دختر بیچاره را به زودی آزاد خواهند کرد. تو خیالت راحت باشد. من تمام تلاش خود را ‏می کنم. سرپرستی او را به عهده خواهم گرفت و از هر حیث به او کمک خواهم کرد. تو هم همین را می خواستی، مگر نه´؟»
    ‏اشک شادی از چشم مجروح سرازیر شد و باز شروع به خرخر کرد. سعی کرد انگشتان همسر خود را محکم بگیرد. حتی کوشید دست او را به سوی دهان خود بکشد ولی قدرت نداشت. فقط لبان خود را جمع کرد. شاید می خواست دست زن خود را ببوسد. به هر حال کسی نمی تو انست افکار او را حدس بزند. فلج بود و به نظر می رسید برای تمام عمر فلج باقی خواهد ماند. صحنه چنان عاطفی بودکه اشک از چشمان همه جاری شد و باعث شدکه خانم پرستار عذر عیادت کنندگان را بخواهد. زیرا هیجان زیاد برای بیمار مضر بود.
    ‏همگی تا نزدیکی پلکان خروجی بیمارستان رفتند.دختر آقای وکیل با حق شناسی مادر خود را بوسید. دکتر کامل زاده از صمیم قلب از او تشکرکرد وقرارگذاشتندکه ازروز بعد برای آزادی دختر زندانی اقدام کنند. خانم آقای وکیل ضمن آن که قول می داد نامه را در اختیار مقدمات مسئول قرار خواهد داد ازکامل زاده خواست نهایت تلاش خود را به کار برد تا موضوع محرمانه باقی بماند و واقعیت به مطبوعات درز پیدا نکند واضافه کرد: «فقط به خاطر حفظ نیکنامی دخترانم چنین شرطی می کنم.»
    ‏آقای کامل زاده قول داد تمام تلاش خود را به کار خوا هد برد تا راز خانواده همچنان سربه مهر باقی بماند. آنگاه، برای نخستین بار پس از وقوع حادثه و مضروب شدن رفیق و همکار قدیم خویش، آرام و سبکبال به سوی خانه رفت. و بر این باور بودکه همسردوستش نیز با بیان حقیقت خویش را از فشار روحی خلاص کرده است.
    ‏در آن غروب گرم و خشک، به محض آن که دکتر کامل زاده و دختر آقای وکیل بیمارستان را ترک گفتند، همسر او چرخید و به سوی اتاق شوهر خود به راه افتاد. گرچه هنوز لبخند بر لبانش بود ولی این لبخندی بود زهرآگین که نگاهی نافذ و سرد آن را همراهی می کرد. وارد اتاق ‏مجروح شد و نشست و شوهر خود راکه خفته بود از نظر گذراند. چهره مرد محتضر بر اثر شلیک تغییر شکل یافته و تبدیل به ماسک وحشت شده بود. باندها را از قسمت راست صورت برداشته بردند و جای زخم های سرخ و بخیه ها بر قسمتی که گلوله آن را برده بود منظره مشمئزکننده ای داشت. تشخیص محل چشم راست به آمسانی ممکن نبود زیرا حفره چشم را خالی کرده و پلک های آن را به هم دوخته بودند تا چشم چپ آسیب نبیند. مفصل فک راست براثر لرزش دست به هنگام شلیک ، آسیب دیده، نیمی از دندانها شکسته و اینک لبها و دهان از شکل افتاده هنوز تقریبأ چفت بودند. بدن کوچکترین حرکتی نداشت. بوی دارو از سراپای او بأ مشام می رسید. زن خود را به مطالعه روزنامه سرگرم کرد.
    ‏بیمار تکانی خورد و چشم چپ خود را گشود. همسرش به او لبخند زد. بیمار با رضایت خرخر کرد. مدتی گذشت. زن سرخود را از روی روزنامه بلند کرد و به صورت شوهرش نگاه کرد. باز بودن چشم چپ نشان می دادکه بیمار بیدار است.
    ‏زن با ملایمت پرسید: «حوصله ات سر رفته؟ می خواهی برایت صحبت کنم؟ بیار خوب، چطوراست ازدختر معتادت شروع کنم؟ امروز او را دیدم.»
    ‏بیمار یکه خورد. حتی دراین حالت وبا این هوشیاری نیمه کاره ای که داشت از تغییر حالت همسر خود از یک زن آرام و فرمانبردار به یک موجود مهاجم و بی رحم تعجب می کرد. ذهن بیمار او نمی تو انست علت این مسئله را درک کند. اما علت ساده بود. دلیلش این بودکه اینک جای این دونفر عوض شده بود. اکنون شوهر قدرت تهاجمی و زورگویی خود را از دست داده و زن از موضع دفاعی خارج شده، و احساس برتری و سلطه می کرد. مرد از قدرت مضاعف مردانه و استفاده از نفوذ خود به عنوان یک وکیل کار کشته برضد همسر خویش خلع شده و زن که در میدان کارزار بلامانع بود از ابن موقعیت به خوبی آگاه بود و از آن به جا استفاده می کرد. بنابراین بدون ترحم ادامه داد: «خیلی دلم می خواهد از او صحبت کنم. بی گناه بود، من هم خوب می دانستم. فکر می کنی می گذاشتم گرفتار باقی بماند؟ یا اگر تو ازبین می رفتی اجازه می دادم اعد امتش کنند؟ نه،نمی توانستم. او هم مثل دختران ِخودمان است. تقریبأ هم سن همان هاست. ولی معتاد و بی کس. او تقصیر نداشت، من فقط میخواستم تو را تا آخرین لحظه اذیت کنم ، فکرش را بکن. هر دو دختر ما هم می توانستند از یک کلفت با شند. یعنی این دو نطفه تو هم میتو انستند در بطن یک زن بیچاره کاشته شوند. بعد یک پولی بدهی ، یا ندهی، و ولشآن کنی بروند و خیلی راحت بگویی من مرد هستم. چشم زنک کور شود، می خواست تسلیم نشود. بکویی به جهنم....
    آن وقت این دو دختر وکیل و پزشک تو هم صاف می رفتند توی جهنم. همین جهنمی که بچه میمنت را در آن انداخته ای. جهنم داغی که تو ساخته ای و حالا بچه میمنت و خدا می داند چند بچه دیگر در ته آن هستند...»
    نگاهی به چشم چپ کبود رنگ اند اخت و با خونسردی ادامه داد :« تو چراگریه می کنی، توکه شغل خوب، پول کافی، زن و بچه و آبرو و احترام داری....که تا امروز زندگی خیلی خیلی مریضی داشتی! توکه دیگر نباید گریه کنی. گریه مال میمنت است و حداکثر، مال من...»
    ‏باز بیمار برافروخته شده بود و زوزه می کشید. ولی صدا به سختی ازگلویش خارج می شد. زن با بی حوصلگی دست خود را تکان داد. انگا‏ر مگس مزاحمی را رد می کند. «ساکت باش و خوب گوش کن، احمق جان... اگر خوب گوش کنی یک خبر خوب هم برایت دارم خبری که حتمأ خوشحالت می کند...»
    ‏بیمار تقلا می کرد. عرق می ریخت، نفش تند شده بود. دستگاه ها علائم هیجان را نشان می دادند.
    ‏«اینقدر وول نخور و سر و صدا نکن. چرا ناراحت هستی با رفتار تو خیلی احمقانه بود. منظورم خودکشی کردنت است. نباید عجولانه نتیجه می گرفتی و عمل می کردی. من امروز پس از ملاقات با دختر معتاد و ولگرد متوجه شدم که او اصلأ دختر تو نیست، دختر میمنت هست ولی دختر تو نیست. تو نفهمیده و نسنجیده تیر را به سرت شلیک کردی.»
    ‏بیمار ناگهان آرام گرفت و چشم خون گر فته کبود به زحمت از لای ورم و سرخی جای بخیه ها با شگفتی به او خیره شد.
    «آره جانم... بیخود می خواستی خودکشی کنی. امروز من با دقت از او سوال کردم.پرسیدم پدرت کیست؟ گفت یک پدرسوخته ای که شبانه روز توی سرم می زد. پرسیدم مادرت کیست؟ گفت یک دختر کلفت بیچاره که یک مردک الندگ او را بی سیرت کرد و به پدرم پول داد تا او را عقد کند. من به خودم گفتم دختر بیچاره خبر ندارذ که پدر واقعی او همین مردک الدنگی است که در بیمارستان خوابیده. یعنی تو. و باز به خودم گفتم آن مرد بی بمررمای مدر سوخت که دخترک ولگرد را درکودکی کتک می زده شاید حق داشت، چون پدر واقعی او نبوده و شاید به همین دلیل ازدخترک نفرت داشت واو را، یعنی دختر آقای وکیل زبردست وکارآزموده را کتک می زده. ولی بعد متوجه شدم کاملأ اشتباه می کنم.»
    ‏مرد مجروح آهی سرشار از رضایت کشید و عضلات منقبض چهره اش نرم شدند. ولی زن دست برنمی دا شت.
    «از دختر بیچاره پرسیدم نمی دانی چرا پدرت فقط تو را کتک می زد؟ گفت من که نگفتم فقط مرا می زد. برادرهایم را هم می زد. می گفت باید برویدکارکنید. من نونخور اضافی نمی خواهم. خوب ما هم رفتیم کار کنیم وضعمون اینجوری شد. فقط برادرکوچیکم یک کار آبرودار داره با یه درآمد بخور و نمیر. ولی اون یکی....؟ از دخترک پرسیدم اون یکی چی؟ آن برادرت چکا رمی کند؟ جواب داد در.غ که نمی تونم بگم. آخرش می فهمین. اون اعدام شد. قاچاقچی هرویین بود. از مرز هم رد می شد. خیلی قلچماق ‏بود. حسابی زبل بود. من از اون یاد گرفتم. اصلأ اون منو ستاد کرد. باز پرسیدم برادرت از چه سنی توی اینکار افتاد؟گفت از سیزده چهارده سالکی، آنوقت ما من تازه ده دوازده سالم بود و از اون حرف شنوی داشتم.»
    ‏زن خنده ای عصبی کرد و دنبال سخن خود زاگرفت. «فهمیدی؟ اینقدر زوزه نکش و تقلا نکن. آره خوب فهمیده ای. فرزند تو ومیمنت دختر نبوده. پسر برده. بله ، فرزند اول میمنت پسر بوده. پسر تو. همان
    پسری که آرزو می کردی داشته باشی. ولی نه از آن پسرهای تحصیلکرده موفق که برای تولدش اتومبیل بخری و برای ازدواجش سراغ بهترین دخترها را بگیری... باز هم بگویم یا خودت فهمیدی؟ همین یعنی تقاص پس دادن.»
    ‏بیمار تقریبأ از حال رفته بود. با تنها چشم خود به همرثی خیره ث.ه بود. زن درکیف خود راگشود و آیینه کوچکی بیرون کشید. «میخواهی خودت را ببینی.»
    ‏مریض محتضر، وحشت زده ابروی خود را به علامت نفی بالا برد. زن با لحنی شیطنت آمیزگفت:«نخیر نه نداریم. داستان تصویر دوریان گری را خوانده ای؟ حالا عکس او را هم ببین. چهره واقعی خودت را ببین. توکه همیشه طرفدار ادبیات بودی، مگر نه؟»

    ‏دکتر کامل زاده با ناباوری خبر مرگ دوست خود را شنید و برای تسلیت گفتن به همسر او به منزلشان رفت. دختر آقای وکیل که سرا پا سیاه پوشیده بود او را در سکوت به اتاق پذیرا یی راهنمایی کرد و کامل زاده دوباره با دیدن همسر متئفی یکه خورد. زن لباس سرمه ای با حاشیه سرخ به تن داشت. آرایشی کرده و عطری تند و سنگین به خود زده بود. دکتر کامل زاده ده دقیقه نشست و سخنان تشریفاتی بر لب آورد و ابراز تاسف و همدردی کرد. همسر مرحوم به هنگام خداحافظی او را تا نزدیک در بدرقه کرد. کامل زاده نتوانست بر کنجکاوی خود غلبه کند وگفت: « عجیب است. حال او رو به بهبود بود. روز آخرکه او را دیدم به خود گفتم به زودی معالجه می شود و به خانه برمی گردد.»

    «بله، البته حالش رو به بهبود بود. و اگر زنده می ماند من ناچار می شدم سنگینی جسم مردی را که سی سال بار او را بر روح خود تحمل کرده بودم بر دوشم و روی صندلی تحمل کنم!»
    دکتر کامل زاده، وکیل شرافتمند، خشمگین شد.«ولی خانم فراموشی نکنیدکه این مرد شوهر شما بود»
    ‏«واقعأ؟شوهر من بود؟ شوهر من به تنها یی؟ نه آقا. شماکه مرد تحصیلکرده و خانواده دوستی هستید نبایدکلمه شوهر را آلوده کنیدآیا می دانیدکه همانطور که زن نانجیب داریم مرد فانجیب هم داریم؟»
    کامل زاده با شک و تردید حرفه ای یک وکیل به همسر دوست خود نگریست. با این که کاملأ حق را به او می داد با لحنی دو پهلو گفت: «حالا که او مرده ازاین صحبت ها بگذرید. مرگ او لااقل برای من تا حدی غیرمنتظره بود. اگر لوله ها هنوز به بدن او متصل بودند به خود می گفتم شاید او فدای انتقامجو یی شده و بعید نیست دستی لوله های تنفسی، تغذیه یا خونی را که با بدن او هماهنگی داشت، بیرون کشیده باشد!»
    ‏نگاه سرد زن معطر، حالت موذیانه ای به خود گرفت. لبخند مرموزی بر لب آورد و در حالی که درکوچه را برای دکتر کامل زاده صمی گشودگفت: « ‏نخیر آقا. من فکرمی کنم او فدای عرض زندگی خود شد. بعید نیست یک نفرلوله های وجدان و شرف راکه به گروه خونی او نمی خورد، به روح او متصل کرده و واقعیت را بی پرده به او نشان داده باشد. به نظر من او بهای زندگی خیلی خیلی عریض خود را پرداخت. امیدوارم متوجه منظور من شده باشد.»
    سپس مؤدبانه شب بخیرگفت و در را پشت سر آقای دکتر کامل زاده بست.

    "اصفهان"



    پــایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/