قسمت 5
من هم تباه شده.»
«کمی فکرکنید. به عاقبت کار فکرکنید. روح این دختر از مشکلات شما خبر ندارد. او به اندازه کافی بدبخت هست. وجدان شما چطور راضی می شود؟»
اشک در چشمان همسر آقای وکیل جمع شد وگفت: «وقتی همسرم به دنبال عرض زندگی بود باید کمی به عاقبت کار فکر میکرد. من به اندازه کافی با وجدان خودم در جنگ هستم. خواهش میکنم شما دیگر دست بردار ید. تصمیم خود را گرفته ام. نامه را به شما نخواهم داد.»
«لاا قل به من بگوییئ متن نامه چه بوده؟»
«باور نمی کنم که نمی دانید. همسر محترم من! پی برده که این دختر، فرزند او ازکلفت خانه پدری ایشان است. شوهر من درست یک سال پیش از ازدواج با من بچه دار شده، این دختر تقریبأ هم سن وسال خواهرش، یعنی دختر بزرگ ما آست...»
دخترش حرف او را قطع کرد. «مامان لجبازی نکنید. نامه را بدهید.»
کامل زاده دنبال حرف اور اگرفت وگفت: «یا حداقل بگوییدکه از کجا اطمینان دار یدکه او ضارب نیست. زیرا اگر تو فرضأ دختر شوهر شما باشد باز هم _ از آنجا که خود از این حقیقت آگاهی نداشته - ممکن است به شوهر شما حمله کرده، او را مضروب نموده و دست به سرقت زده باشد!»
سکوت برقرار شد. آشکار بودکه همسر آقای وکیل قصد شکتن سکوت را ندارد بنابراین کامل زاده پرسش را که تا آن لحظه از بر زبان راندن آن اجتناب می کرد، به عنوان آخرین ضربه، مانند تیری
از ترکش رهاکرد.
«ببخشید اگر شما را خوب نمی شناختم می پرسیدم آیا به این دلیل نیست که شما پس از این که دختر جوان خانه را ترک کرد وارد منزل شده اید و خودتان به همسرتان شلیک کرده اید؟»
انعکاس این سؤال که با لحنی آرام ادا شد، چون رعد تکان دهنده بود. فرزند مرد مضروب به اعتراض و با حالتی تهاجم آمیز از جا برخاست. خیره به دکتر کامل زاده نگریت و با خشونت گفت: «بله؟چی فرمو دید؟»
همسر مقتول به آرامی لبخند زد وگفت: «حدس می زدم به اینجا برسیم. البته من باید این کار را می کردم ،سال ها پیش. ولی متاسغانه چنین عرضه ای نداشتم.»
دوباره سکوت اتاق را فرا گرفت. زن آشکارا از این بازی موش و گربه لذت می برد.
دکتر کامل زاده از جا برخاست.
«پس دیگر حضور من در اینجا ضرورتی ندارد. شب به خیر.»
کنار در رسیده بودکه همسردوستش با خونسردی او را صدا زد. «آقای کامل زاده»
وکیل برگشت و به سردی گفت: «بله خانم. بفرمایید.»
«نمی خو اهید بدانیئ چه کسی به شوهر من شلیک کرده؟»
وکیل کهنه کار از مشاهده آرامش و لبخند سرد زن یخ کرد. بی اراده برگشت و نشست.
«چرا. برای همین به اینجا آمده ام.»
« من هم برایتان می گ.یم. خودش! به او حمله نشده. او خودکشی کرده.»
به نظر می رسید متوجه نیست که چهشوکی به دختر خود و دکتر کامل زاده وارد کرده است. به خصوص برای کامل زاده بسیار مشکل بودکه بپذیرد دوستش، با آن روحیه خاص، دست به خودکشی بزند بنابراین فرمان داد: «خانم ،به شما اخطار می کنم. نامه را بدهید همین الآن.»
« ممکن نیست. اصرارنکنید. فقط خواستم حس کنجکاوی شما را تسکین بدهم.»
«مامان. خواهش می کنم. این کارشما صحیح نیست. یک جور قتل نفس است.»
نگاه سرد و بی تفاوت مادر در پاسخ التماس های دختر نشان می داد که قصد قبول تقاضای او را نیز ندارد. دختر جوان عاجز انه به مادر خود و دکتر کامل زاده نگاه می کرد و به دنبال راه چاره بود. مادرش رو به کامل زاده کرد وبا انگشت دختر جوان خود را نشان داد و به طعنه گفت: «مثل اینکه خیلی به خواهر جدید خود علاقه مند شده. او چطور ؟ خواهرت هم تو را دوست دارد؟»
« مامان. بس کنید. این دختر یک موجود بدبخت است. ازهیچ جا خبر ندارد. بدجوری در مخمصه افتاده.»
کامل زاده به تدریج متوجه مفهوم جمله های نامه ای شد که دوست قدیمیش برای او فرستاده بود.
«.... مایل هستم که نظارت و مسئولیت این امر و سرپرستی اموال او به عهده دختر کوچکترم که در ایران زندگی می کند باشد و اجازه ندهد که اموال این دختر بی پناه حیف و میل شود....»
بدون شک منظور از اموال دختر بی پناه، ارثی بود که پس از خودکشی آقای وکیل قانونأ به دختر معتاد می رسید. آیا همسر مرد مجروح نیز به همین موضوع می اندیشید؟ پس پرسید: «خانم آیا شما به فکر سهم الارثی هستید که با روشن شدن واقعیت به این دختر خوا هد رسید؟»
ابروان زن به نشانه تعجب بالا رفتند.
«عجب تا به حال به این جنبهقضیه فکرنکرده بودم. این هم برای خودش دلیل خو بیست!»
کار خراب تر شد. کامل زاده طاقت از دست داد: «خانم یا نامه را بئهید یا مقدمات قانونی آن را به زور از شما خواهندگرفت.»
«کدام نامه؟ من نامه ای ندارم.»
«شما خمین الآن، در حضور من و دخترتان اقرارکردید، حتی قسمتی از متن نامه را بیان کرد ید وگفتیدکه همسرتان خود کشی کرده است.»
«یادم نمی آید چنین حرفی زده باشم.»
«اگر همسر شما قادر به تکلم شود حقیقت آشکار خواهد شد و ایز به ضرر شما خواهد بود.»
«پس صبر می کنیم تا قادر به تکلم شود!»
«شاید ایشان هرگز معالجه نشوند، خانم، شاید فوت کند. اما من شاهد دارم، دختر شما شهادت خواهد داد.»
زن رو به سوی دختر خود کرد: «دکتر کامل زاده درست می گویند؟با آیا تو شاهد ایشان هستی؟ توهم به من خیانت خواهی کرد؟ یا مثل من معتقد هستی که این حرف ها همه تصورات و تختیلات یک دوست صمیمی و یک وکیل حرفه ای است که می خواهد برای خرد اعتبار بیشتری کسب کند؟»
کامل زاده به فرزند دوست خود نگاه کرد. او سر به زیر اند اخت و سکوت کرد. آنگاه همسر مرد محتضر، با ببانی سرد و بی روح، از حفظ شروع به قرائت نامه شوهر خود کرد. جؤ وحشناکی بر اتاق حاکم بود. گویی بدن غرقه به خون مرد مجروح هنوز در طبقه پایین، در دفترکارش افتاده بود و سخنان همسر خویشی را می شنید.
همسر عزیزم،
نمی دانم ازکجا شروع کنم. امروز زن جوان معتادی به دفتر کار من آمد. قبلآ هم او را دیده بودم. ادعا کرد که سرپرست خانواده خویش است. تقاضای کار داشت. عکس مادر خود را به من نشان داد. عکس سال ها پیش در خانه پدری من برداشت شده بود. او را شناختم. میمنت کلفت مادرم بود. تمام شواهد دال بر ا ین است که ا ین دختر معتاد، فرزند من از میمنت است. مادرم در آن زمان با دادن مقداری پول به میمنت و سرمایه مختصری به یک جوان بیکار آن دو را راضی کرد که به عقد یکد یگر درآیند. ظاهرأ خو شحال بودند. امروز فرزند خودم را دیدم. هرگز تصور نمی کردم که روزی با موجودی چنین منحرف و کثیف روبرو شوم که ازگوشت و خون من باشد. این دختر من است که معتاد شده، به فحشاء کشیده شده و از ناپدری بی سروپای خود کتک می خورده و ناسزا می شنیده است. هر آ نچه می ترسیدم به سرم آمده. از تو می خواهم که مرا ببخشی و به داد او برسی. دراین لحظات آخر فقط به بخشش تو محتاج و امیدوار هستم. در مورد او... نه می توانم وجود او را نادیده بگیرم و نه قادر هستم که این افتضاح را تحمل کنم. و در مورد تو اعتقاد دارم آنقدر با عاطفه و باگذشت هستی که مرا تحمل کرده ای، پس این دختر را هم پناه خواهی داد. به او رسیدگی کن. اگر بتوانی او را از آلودگی نجات بدهی وجدان مرا تطهیر کرده ای. امیدوارم این راز برای همیشه در خانواده سر به مهر باقی بماند. چنان درها را به روی خود بسته می بینم که چاره ای جز خودکشی ندارم.
خدا نگهدار.
«وای ، وای ، وای»
کامل زاده نفهمید که وای، وای، وای در نامه نوشته شده بود یا همسر دوستش احساسات خود را بر زمان آورد.
بحث بیشتر بی فایده بود. هنگام خداحافظی، همسر آقای وکیل به او تذکر داد: «آقای کامل زاده مطمئن هستم که موضوع نامه را در جایی عنوان نخواهیدکرد. من نه نامه ای پنهان کرده ام ونه مدرکی. اگر چنین موضوعی از سوی شما مطرح شود خواهم گفت که به من تهمت می زنید. متوجه منظورم که هستید! فراموش فکنید که مصر یک وکیل هم تا حدودی با قوانین آشنایی پیدا می کند.»
عاقبت تقریبأ پس از سه هفته، مجروح که در بیمارستان تحت مراقبت های ویژه بود، به هوش آمد. ولی تقریبأ همه عکس العمل های طبیعی خود را ازدست داده وکاملأ فلج شده بود. تنها قادر بود دست راست خود را اندکی حرکت دهد. چشم راست دید خود را از دست داده بود. هنوز قادر به خوردن غذا، صحبت کردن و حرکث دادن دست چپ و پاهای خود نبود. اما با واکنش نشان دادن نسبت به صداها نشان می دادکه شنوا یی خویش را حفظ کرده است. فشار خون او به شدت متغیر بود و هنوز بطور جدی در معرض خطر مرگ قرار داشت. به وسیله لوله تغذیه می شد و به دستش سِت های خونو سرم وصل بودند. سیم هایی به سر و سینه اش متصل بودند که اعمال مغز و قلب را دردستگاه ها به نمایش می گذاشتند. سر ونیمی ازگردن و صورت که باندییچی شده بود جایی برای امیدواری باقی نمی گذ اشت. همسرش، خشک و جدی، مانند یک نگهبان وظیفه شناس، درکنار بستر او حاضر بود و انتظار می کشید. به این ترتیب روزها به کندی سپری می شدند. روز آخر از هفته چهارم، در حالی که اکثر لوله ها از بدن مجروح جدا شده بودند، همسر مرد مجروح که مانند تمام روزهای گذشته کنار تخت اوبه سرمی برد، مثل روزهای پیش به سوی او خم شد و سوالی را که روزی یک بار می پرسید دوباره تکرار کرد.
«مرا می شناسی؟ حالت خوب است؟»
مضروب مثل روزهای گذشته چشم چپ خود راکه متورم وکبود بود گشود و به او خیره شد. زن که با کلماتی شمرده صحبت می کرد دوباره تکرار کرد: «اگر مرا می شناسی مژه بزن.»
این بار پرستی او بی پاسخ نماند، مجروح، برخلاف روزهاش قبل، چشم خود را بست وگشود. و یک قطره اشک ازگوشه چشمش چکید. همسرش برروی صندلی کنار تخت نشست. اودراین مدت از کنار بسترشوهرش دورنشده ومانند یک آدم آهنی پا به پای پرستاران وظیفه رسیدگی و مراقبت از بیمار را به انجام رسانده بود. کادر بیمارستان با او همدردی و برایش دلسوزی میکردند. به نظر میرسید که خود متوجه نیست تا چه حد قوای جسمانی خویش را از دست داده و ضعیف شده است.ولی اینک که بیمار نشان میداد قدرت شناسایی خود را به دست آورده خستگی تمام روزهای گذشته را یک جا احساس کردو برای استراحتی کوتاه به منزل رفت.
هنگامی که از بیمارستان بازگشت شب فرو افتاده بود.دیگر احساس خستگی نداشت. انتظار به پایان رسیده بود.
شوهرش خوابیده بود.اتاق آرام و نیمکه تاریک بود و به نظر میرسید بدنی که روی تخت افتاده یک عروسک خیمه شب بازی بیشتر نیست که عروسک گردان بنددهای آن را بها کرده است. پرستار بیمار را به او سپرد و از اتاق خارج شد. زن کنار تخت نشست و به چهره مسخ شده همسرش خیره شد. نفهمید چقدر طول کشید تا نگاه سنگین چشم چپ شوهر خویش را بر چهره خود احساس کرد. از صبح ،از لحظه ای که حواس او به جا آمده بود ، با این نگاه پرسشگر رفتار و حرکات همسر خود را تعقیب میکرد . بنظر میرسید که با نگاه از او میخواهد که صحبت کند. زن صندلی خود را جلوتر کشید . به او نزدک شد و به چشم چپ خیره شد و آهسته پرسید:«درد داری؟»
اتاق چنان ساکت بود که صدای پرواز مگسی که پشت شیشه پنجره گیر کرده بود شنیده میشد. مجروح همچنان به او خیره بود. پس درد نداشت. دوباره پرسید:«تشنه هستی؟»
باز هم پلک چشم چپ حرکتی نکرد. آنگاه زن مدتی مکث کرد و گفت:«یادت می آید؟»
چشم متورم وکبود صاف به او زل زده بود. شاهدی در اتاق حضور نداشت.
« یادت می آید چه اتفاقی افتاده؟ اگر یادت می آید مژه بزن.»
پلک چپ فرو افتاد و دوباره بالا رفت. حالت نگاه چنان بود که گویی انتظار همدردی و نوازش داشت. زن خونسرد با ملایمت پرسید: «خوب. پس یادت می آید. خوب گوش کن. نامه ات به من رسید. یادت هست؟ همان نامه ای را می گویم که برای من نوشتی.»
پلک مجروح فرو افتاد و بالا رفت، مانند مژه زدن . «پس او دختر توست´؟»
پلک پایین و بالا رفت.
«بین شما اتفاقی هم افتاد؟»
نگاه مجروح حالت وحشت زده ای به خود گرفت. ابروی خود را بالا برد و صدایی مثل زوزه ازگلو بیرون داد.
«خوب، خوب. فهمیدم. هیچ اتفاقی نیفتاده. ساکت باش.»
مدتی به سکوت سپری شد. مجروح ملتهب بود. پزشکان دستور اکید داده بودند که آرامشی اوباید حفظ شود. زن چهره به چهره همسر خود بودند دارو می داد نزدیک کرد و ادامه داد: «... ارزش را داشت؟ کثافت کاری های تو ارزشش را داشت؟ یک عمر هرکاری دلت خواست کردی. پدر مرا درآوردی. فکر اینجایی را دیگر نکرده بودی. حالا برای من نامه فدآیت شوم می نویسی. خجالت نمیکشی؟ دختره معتاد را به من می سپاری و می خواهی تو را ببخشم؟ بگو ببینم چند تا از این توله سوگ ها در جاهای دیگر پس انداخته ای ؟»
مجروح ابتدا ساکت و بهت زده به او زل زد. به نظر می رسید به دقت به اوگوش می کند تا مفهوم سخنان او را درک کند.گویی به تدریج متوجه شد. دوباره زوزه کشید. نفس نفس می زد.
زن ادامه داد:«هیس. ساکت باش. الان دختره توی بازداشته. همه فکر می کنند او به توشلیک کرده... ساکت باش وگوش کن. بعد ازاین که تو به خودت شلیک کردی دختره به خانه برگشته و آن دو قالیچه قمی راکه توی دفتر کار تو بود دزدیده. نامه ای که تو به من نوشتی شاید ثابت کند که او به تو حمله نکرده، ولی من آن را به هیچکس نشان نمی دهم. می دانی چه می شود؟ اگر تو بمیری او را اعدام می کنند.»
چشم چپ با وحشت و حیرت به زن خیره بود. به نظر می رسید که باور نمی کند همسر اوست که با این بی رحمی وگستاخی صحبت مرکند.
زن اضافه کرد: «می دانم کار بدی می کنم، کار کثیفی می کنم، ولی مرا بخش. دست خودم نیست. تو باید مرا خوب درک کنی. توکه همیشه کثیف بودی، توکه بیمار بودی. حالا این منم که بیمار هستم. بیماری از تو به من سرایت کرده. تو مرا به اینجا رساندی. سی سال مداوم تو را بخشیدم. حالا نوبت توست. قدیمی ها خوب گفته اندکه زخم سرم خوب شد ولی زخم دلم خوب نمی شود»
چهره زن در سایه روشن حالت مخوفی پیدا کرده بود. به دقت به شوهر خود می نگریست و لبخند زهرگینی بر لب داشت. مجروح زوزه می کشید. اشک از تنها چشمش سرازیر شد. سر خود را به چپ و راست حرکت می داد و ملتهب بود. دستگاه ها نشان ....
پایان صفحه 341
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)