یه حرفی می زنم، یه کاری می کنم. دلیل نمی شه که شمر باشم. هان؟ بد می گم بزن تو دهنم. اصلا تو بگو. هر چی تو بگی قبوله.
با تمسخر خندیدم: دیر به فکر افتادی اقا سروش. تو حال طبیعی نداری. اصلا حال و وضعت درست نیست. تو باید یکی مثل خودت رو پیدا کنی ن من. من دیگه خسته شدم می فهمی؟
- حالا بیا بالا بشین. می خواهم باهات حرف بزنم. چند روزی می شه که منتظر بودم بیای بیرون. به خدا دلم برای سینا یه ذره شده. به جون تو اون دفعه از دستم در رفت و گرنه...
باز وسط حرفش پریدم: و گرنه تو و کتک. زبونم لال. تو و حشیش زبونم لال. تو و مشروب استغفرا..، تو و خانم بازی. وای خدا به دور.
چند ثانیه سکوت کردم و گفتم: خجالت بکش سروش. تو داشتی منو می کشتی. همه می گفتن زنده موندنم معجزه بود. خیلی پررویی. خیلی بی حیایی.
خندید: عیب نداره. فحش بده. دلت خنک شه.
صورتش را جلو اورد و گفت: بیا بزن تو گوشم. اصلا هر قدر می خوای بزن ولی به من جواب رد نده.
با حرص داد زدم: برو. برو تا پلیس خبر نکردم. پروندت زیر بغل منه. لب باز کنم بیچاره می شی. فقط دیگه نمی خوام ببینمت.
- کتی بس کن. از خر شیطون بیا پایین. به خدا من عوض شدم. من دیگه اون سروش سابق نیستم. در ثانی من بابای سینا هستم. نمی تونی منکر بشی؟
با خشم گفتم: به درک که هستی. سینا باباش مرده. دیگه بابا نمی خواد.
گردنش را کج کرد و گفت: لج نکن. بچگی نکن. ما زن و شوهریم. ما زندگی داریم. فکر می کتی اون بچه بی بابا خوشبخت می شه؟ نه والا. به خدا بابا داراش بیچارن، چه برسه...
داد زدم: خفه شو. راجع به سینا حرف نزن. تو لیاقت بابا بودن را نداشتی. تو لیاقت اون زندگی رو نداشتی. تو لیاقت خوشبختی رو نداشتی. فقط برو گمشو.
- زشته. داد نزن. چرا ابرو ریزی می کنی؟ داریم حرف می زنیم. یعنی اب بزنیم ته همه چیز؟ یعنی اینطوری تو و سینا خوشبخت می شین؟
- اره اره. اگه مردی سروش، بفهم. من خسته شدم. من دیگه توان زندگی رو ندارم. اصلا صدات، نفست، وجودت همه زجر اوره. می فهمی؟ حالم ازت بهم می خوره.
با ارامش و خونسردی گفت: حق داری. هر چی بگی حق داری. من نامردی کردم. ولی ادم چایزه الخطاست.
- ادم، نه تو. ادم نیستی سروش. من اگه بمیرم. اگه کنار کوچه گدایی کنم، امکان نداره با تو زندگی کنم. این رو تو گوشت فرو کن. کتی و سینا مردن. برو دنبال زندگیت. برو دنبال خوشیهات. احضاریه دادگاهم، همین روزا برات میاد. معطل نکن. به نفع خودته. اگه اذیتم کنی، همه چیز رو لو می دم. همه چی. همه حق و حقوقم رو هم بخشیدم.
پرید وسط حرفم: پس سینا چی؟
- سینا! خوب معلومه! اون مال منه. حق منه. سهم منه. تو خودت رو نمی تونی اداره کنی. چه برسه به یه بچه. تازه، از نظر دادگاه صلاحیت هم نداری.
با غیظ داد زد: به جهنم. ارزوی مرگت رو دارم. همون بهتر که از هم جدا شیم.
پایش را روی پدال گاز گذاشت و با سرعت رفت. تمام بدنم می لرزید. رنگ و رویم پریده بود. لب هایم خشک شده بود. نمی توانستم حتی راه رفته تا خانه را برگردم. کنار کوچه نشستم. به سختی نفس می کشیدم. تمام وجودم برایم درداور و عذاب اور بود. تمام لحظه های کتک کاری از جلوی چشمم می گذشت. سرم داغ شده بود. نه چیزی می دیدم و نه متوجه کسی بودم. خانمی چادری روبه رویم نشسته بود. شانه هایم را تکان داد: خانم، حالت خوبه؟ چی شده؟ خانم! خانم!
به خودم امدم. گفتم: نه چیزی نیست. خوبم.
- خونه تون کجاست؟ مال این محلی؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و با دست به کوچه ی حاج صادق اشاره کردم: نوه ی اقای تهرانی هستم.
- ای بابا. پاشو برسونمت. حالت خوش نیست.
با یک دست زیر بغلم را گرفت و دست دیگرش را دور شانه هایم انداخت. به سختی قدم برمی داشتم. هنوز بدنم می لرزید. زیر لب به سروش دشنام می گفتم و نفرینش می کردم. ان خانم تا جلوی در باغ مرا اورد. زنگ زد و گفت: چی شده بود؟ مریضی؟
گفتم: نه لطف کردین.
حوصله جواب دادن نداشتم. قمر در را باز رد و داخل رفتم: وای خدا مرگم بده. کتی خانم چی شده؟
- چیزی نیست. یه کم سرم گیج رفت. برگشتم.
سریع شربت قند درست کرد و دستم داد. مادر و عمه مهناز و عزیز دور جمع شده بودند. لیوان را سر کشیدم و نفس بلندی پشتش کشیدم. همه با چشم های متعجب و پر از سوال به من چشم دوخته بودند. عزیز گفت: چی شده مادر؟ حالت خوبه؟
گفتم: خیالتون راحت. خوبم. یه کم سرم گیج رفت. ترسیدم برگشتم خونه.
مادرم گفت: خوب کردی. تو هنوز جون نگرفتی. بی خودی راه افتادی بیرون.
فکرم مشغول بود. هزار جور فکر از ذهنم می گذشت. اگر سینا را به زور از من بگیرد؟ اگر اذیت کند؟ اگر سینا را بدزد؟ حالم خراب بود، دلشوره داشتم. شب اقاجون امد. هزار بار سبک سنگین کردم. اخر همه چیز را گفتم. حاج صادق با عصبانیت گفت: غلط کرده مرتیکه بی ابرو. پشت گوشش رو دیده تو و سینا رو هم دیده. می خواستی بهش بگی اون ممه رو لولو برد. یک پدری ازش درآرم که خودش هم حظ کنه.
همه در سالن پایین جمع شده بودیم. اقاجون قدم می زد. بدو بی راه می گفت. عزیز رو به اقاجون گفت: اقا، حالا شما چی صلاح می دونید؟ اگه یه وقت بلایی سر سینا بیاره، دیگه بیچاره ایم.
اقاجون که نفسش به نفس سینا بسته بود، انگار که عزیز سروش است، سر عزیز داد زد: غلط کرده بی شرف. بی همه چیز. تکه تکه اش می کنم. خواب سینا رو ببینه. پسره لاابالی.
عمه مهناز با صدای اهسته رو به عزیز گفت: اخه طلاق برای این دختر جوون صلاح نیست. بچه داره. بالاخره بابای این بچه اس.
نیمه حرفش اقاجون چنان نعره زد که بند دل همه پاره شد: به گور پدرش خندیده. می خوام هفتاد سال سایه ی ننگش رو سر این بچه نباشه. سروش مرد. همه تو گوشتون کنید. مرد.
با عصبانیت گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. همه ساکت بودند. فقط سینا حرف می زد. قمر بیچاره سعی می کرد ساکتش کند. اقا جون با عتاب گفت: الو، اقای رستمی؟
بعد از چند ثانیه دوباره ادامه داد: اقاجان سلام الیکم، احوال شما؟ با زحمتای حقیر؟ اقا اون مساله که گفتم، میخوام طی امروز و فردا تموم بشه...اره جانم. هر کاری داری بذار زمین، پس بنده منتظر خبر شما هستم. فرمایش ندارید؟ مرحمت زیاد.
نمی توانست در خانه بماند. فضای خانه برایش سنگین شده بود. لباس هایش را پوشید وموقع بیرون رفتن از در فقط گفت: اگر اقا رستمی تماس گرفت بگو زنگ بزنه کارخانه. و رفت.
همه به هم نگاه می کردیم. کسی حرفی برای گفتن نداشت. مادرم سرش را پایین انداخته بود. محو گل های قالی بود، بغض در صورتش موج می زد. عزیز به عصایش تکیه داده بود. مدام می گفت: لااله الاا.... خدایا به تو پناه می برم.
به اتاقم رفتم. نگاه های ترحم انگیز داغانم می کرد. طاقت دیدن سینا را نداشتم. بیشتر از خودم، دلم برای او می سوخت. احساس می کردم در حق او بدی کردم. مادری نکردم. صبوری نکردم. گاهی پشیمان می شدم. گاهی تصمیم به دوباره زندگی کردن با سروش می گرفتم. لحظات سختی بود. از یک طرف یاد روزهای سخت و طاقت فرسای زندگیمان می افتادم و دلم ارام می گرفت. با خودم می گفتم: بی خود نگرانم. اقاجون تصمیم درستی گرفته. اون صلاح منو می خواد. حتما من نمی فهمم.
ان روز خانه حال و هوای غریبی داشت. کمتر کسی حرف می زد. انگار بلای اسمانی نازل شده بود. دنیا نه برای من برای همه تیره و تار بود. حتی کسی حوصله سینا را نداشت. تا حرف می زد، همه زود ردش می کردند.
اقاجونم شب امد، سرحال بود. متوجه حال و روز همه شد. اول با سینا حسابی بازی کرد. بعد در میان جمع گفت: به امید خدا، فردا همه چیز تموم می شه. باید جشن بگیریم.
بعد نگاهی به من انداخت و گفت: کتایون، بابا فردا شب، یه خواب راحت می کنی. از پس فردا می خوام زندگی کنی، نفس بکشی.
قهقهه ای زد و به طبقه بالا رفت.
همه به هم نگاه می کردیم و متعجب بودیم. ان شب تا صبح خوابم نبرد. مثل ارواح در خانه راه افتاده بودم. ارامش نداشتم. ساعت ها در باغ قدم زدم. به اینده ام، به زندگیم، به سینا، فکر می کردم. خدایا کمکم کن. راه را از چاه نشانم بده. دیگر بهانه ای برای برگشتن به خانه سروش نداشتم. من صبوری هایم را کرده بود، سوختن هایم را کرده بودم. سوخته بودم و دم نزده بودم. همه راه ها را رفته بودم. دیگر راهی برای شروع دوباره باقی نمانده بود. نیمه های شب، باران تندی گرفت. زیر باران ایستادم و در هیاهوی باد با اسمان گریستم. هوا گرگ و میش بود که به اتاقم رفتم و خوابیدم. در خواب همه کابوس می دیدم. روحم خسته بود. مهدی راست می گفت، من هنوز بیمار روحی بودم.
صبح با صدای گرم و مهربان مادرم بیدار شدم: کتی جان، پاشو. اقاجون منتظر شماست.
از اضطراب، سریع بلند شدم، موهایم را جمع کردم. لباس هایم را پوشیدم و راهی سالن پایین شدم. همه سر میز صبحانه بودند. اقاجون گفت: بشین بابا یه لقمه بخور که باید زود بریم.
می دانستم کجا و برای چه. پس بدون کلامی حرف، صندلی را بیرون کشیدم و نشستم. ولی من که اشتها نداشتم.
قمر چای را جلویم گذاشت. دستی بر سرم کشید: بخور مادر، بخور.
- خیلی ممنون قمر خانم.
استکان چای را بدون یک حبه قند برداشتم. چند لب زدم. اقاجون که حسابی متوجهم بود گفت: بابا چرا چیزی نمی خوری؟
- نه اقاجون میل ندارم.
خندید و رو به بقیه کرد: چرا؟ تو که امروز باید از هم خوشحال تر باشی!
لبخند تلخی زدم و گفتم: خوشحال؟ چی بگم!
- اره بابا، از شر اون پسره راحت می شی. از کابوس. از ازار، از کتک، از بدبختی و نکبت، خلاص می شی مگه دلت نمی خواد جدا بشی، هان؟
به سرعت دستی به روسریم کشیدم و گفتم: چرا چرا. البته که می خوام.
عزیز لقمه گرفت، گفت: پس بیا اینو بخور، خوشحالم باش.
لقمه را گرفتم. با بی میلی هر چ هتمام تر گاز زدم. مثل اینکه سنگ می خورم. گلویم گرفته بود و داشتم خفه می شدم.
از همه خداحافظی کردیم و با اقاجون راهی شدیم. اقاجون تا دادگاه یکسره حرف زد. از زمین و زمان گفت. از زندگی، از بالا و پایینش. چقدر فهیم و دانا بود. چقدر با تجربه بود. خیلی بیشتر از ان چیزی بود که من فکر می کردم. تا انا فقط گوش دادم. لام تا کام حرفی نزدم. رسیدم. پاهایم می لرزید. مگر دختر متهمی؟ مگر گناهکاری؟ مگر می خواهند به زندانت ببرند؟ مگر پای چوبه دار می ری؟ الله اکبر! نمی دانم چه جایی است اینجا که مظلوم و محکوم هر دو می لرزند! هر دو اضطراب دارند. تر دو دلواپسند. هوا انقدر گرم نبود ولی من خیس عرق بودم. جلوی در دادگاه سروش ایستاده بود. لباس شیک و تر و تمیزی به تن داشت. حسابی به خودش رسیده بود. اقا جون جلو رفت و من مثل جوجه اردک پشتش بودم. سروش سلام کرد و دست دراز کرد تا با اقاجون دست بدهد. ولی اقاجون بی اعتنا گفت: کتی بریم.
چنان اخم کرده بود که من نوه اش هم از او ترسیده بودم. مثل شیر، سایه به سایه ام می امد. در دلم قند اب می کردم از اینکه سروش در مقابل او ناتوان و ذلیل می شود. حقارتش را احساس می کردم. سروش که همگام اقاجون قدم برمی داشت. کمی گام هایش را شل کرد. همقدم من شد. بعد از چند قدم دیگر پشت من قرار گرفت. از پشت استین مانتویم را گرفت و چندین بار تکان داد. برگشتم. با لبخند گفت: کتی خر نشو. بیا بریم سر خونه و زندگی مون.
استینم را محکم کشیدم و اخم تندی به صورتش کردم. زیر لب که او هم متوجه شود، گفتم: دیوانه ی احمق.
قدم هایم را تندتر کردم و کنار اقاجون قرار گرفتم. اقاجون جلوی اتاقی ایستاد. به داخل سرک کشید و رو به من گفت: بابا، شما همین جا بشین تا من بیام.
- چش اقا جون.
روی صندلی چوبی راهرو نشستم. بوی غم و غربت بیداد می کرد. اقاجون به سروش گفت: بیا تو.
سروش هم مطیعانه بدون هیچ حرفی، همراه اقاحون به داخل رفت. دور و برم را نگاه کردم. دختر و پسر جوان زیاد بودند. هیچ کدام بچه نداشتند. سن و سالشان کم بود. یکی گریه می کرد. یکی صورتش کبود بود. یک با عصبانیت قدم می زد. یکی با داد حرف می زد. مادرشوهرش، با عروس مجادله می کرد. مادرزن بر سر داماد معتادش هوار می کشید. همه، همدرد بودیم، همه مشکل داشتیم. همه به اتفاق امده بودیم برای نابودی زندگیمان. سخت است. خیلی سخت است. خدا برای کسی نخواهد. شلوغ بود. همه در رفت و امد بودند. با خودم حرف می زدم. من اینجا چه کار می کردم؟ من که به هیچ کدام اینها شباهت ندارم؟ ما که هر دو با فرهنگ و تحصیل کرده بودیم؟ پس چرا اینجاییم؟ ما برای زندگی در کنار هم قرار گرفتیم. برای شادی. برای روزهای خوش. من که با هر سختی و جان کندنی، زندگیم را با چنگ و دندان نگه داشتم، پس چرا باز گذرم به اینجا افتاده؟
به خودم که امد، صورتم غرق اشک بود. گریه کرده بودم. ولی چرا باز بغض داشت خفه ام می کرد؟ من که سروش را نمی خواهم، پس چرا دارم خفه می شوم؟ چرا گریه می کنم؟ اه می دانم، اشک و غصه ام برای خودم و بچه ام است. جگرم می سوزد.به حال خودم. به حال سینا. به جوانی از دست رفته ام. با این سن کم بیوه می شوم. مهر طلاق به پیشانی ام می خورد. مورد طمع همه مردهای لق می شوم. هر کس و ناکس به خودش اجازه می دهد تا به من پیشنهاد ازدواج موقت و یا دائن بدهد. مثل دستمال لگد شده بودم، در سطل اشغال.
اقاجون امد: پاشو بابا، باید بریم طبقه پایین.
بدون اعتنا به سروش که به دنبال ما می امد، کنار اقاجون راه افتادم. پیرمرد بیچاره زیر لب غر می زد و گفت: لعنت خدا به شیطون. گذرمون به اینجاها نیافتاده بود که افتاد. خدا باعثش رو لعنت کنه. خداکنه اشنایی ما رو اینجا نبینه.
پشت در اتاقی رفتیم. اقاجون در زد و بعد در را باز کرد.
- سلام علیکم حاج اقا. تهرانی نسب هستم.
صدای حاج اقا بلند شد: بفرمایید داخل.
اتاق جمع وجوری بود که دو ردیف صندلی چیده بودند. روبه روی هم میز قاضی قرار داشت. خانمی هم کنار قاضی نشسته بود. هر سه روی صندلی ها نشستیم. قاضی گفت: پرونده رو خوندم. تغییر نظری که ندارین؟
اقاجون قبل از اینکه من و سروش حرف بزنیم گفت: نه حاج اقا. هر دو طرف راضی هستند.
حاج اقا عینکش را پایین تر گذاشت و از بالای عینک نگاه تندی به اقاجون کرد. با ارامش گفت: شما طرف خانم هستید یا اقا؟
اقاجون خنده ای کرد و گفت: خانم، بنده پدربزرگ ایشون هستم.
- صحیح. خوب حاج اقای تهرهانی، اجاز می دید ما چند لحظه با این نوه شما تنها باشیم؟
با زبان بی زبانی اقاجون را دک کرد.
تا صفحه 380
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)