صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 46 , از مجموع 46

موضوع: بامداد سرنوشت | نسرين بناني

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    یه حرفی می زنم، یه کاری می کنم. دلیل نمی شه که شمر باشم. هان؟ بد می گم بزن تو دهنم. اصلا تو بگو. هر چی تو بگی قبوله.
    با تمسخر خندیدم: دیر به فکر افتادی اقا سروش. تو حال طبیعی نداری. اصلا حال و وضعت درست نیست. تو باید یکی مثل خودت رو پیدا کنی ن من. من دیگه خسته شدم می فهمی؟
    - حالا بیا بالا بشین. می خواهم باهات حرف بزنم. چند روزی می شه که منتظر بودم بیای بیرون. به خدا دلم برای سینا یه ذره شده. به جون تو اون دفعه از دستم در رفت و گرنه...
    باز وسط حرفش پریدم: و گرنه تو و کتک. زبونم لال. تو و حشیش زبونم لال. تو و مشروب استغفرا..، تو و خانم بازی. وای خدا به دور.
    چند ثانیه سکوت کردم و گفتم: خجالت بکش سروش. تو داشتی منو می کشتی. همه می گفتن زنده موندنم معجزه بود. خیلی پررویی. خیلی بی حیایی.
    خندید: عیب نداره. فحش بده. دلت خنک شه.
    صورتش را جلو اورد و گفت: بیا بزن تو گوشم. اصلا هر قدر می خوای بزن ولی به من جواب رد نده.
    با حرص داد زدم: برو. برو تا پلیس خبر نکردم. پروندت زیر بغل منه. لب باز کنم بیچاره می شی. فقط دیگه نمی خوام ببینمت.
    - کتی بس کن. از خر شیطون بیا پایین. به خدا من عوض شدم. من دیگه اون سروش سابق نیستم. در ثانی من بابای سینا هستم. نمی تونی منکر بشی؟
    با خشم گفتم: به درک که هستی. سینا باباش مرده. دیگه بابا نمی خواد.
    گردنش را کج کرد و گفت: لج نکن. بچگی نکن. ما زن و شوهریم. ما زندگی داریم. فکر می کتی اون بچه بی بابا خوشبخت می شه؟ نه والا. به خدا بابا داراش بیچارن، چه برسه...
    داد زدم: خفه شو. راجع به سینا حرف نزن. تو لیاقت بابا بودن را نداشتی. تو لیاقت اون زندگی رو نداشتی. تو لیاقت خوشبختی رو نداشتی. فقط برو گمشو.
    - زشته. داد نزن. چرا ابرو ریزی می کنی؟ داریم حرف می زنیم. یعنی اب بزنیم ته همه چیز؟ یعنی اینطوری تو و سینا خوشبخت می شین؟
    - اره اره. اگه مردی سروش، بفهم. من خسته شدم. من دیگه توان زندگی رو ندارم. اصلا صدات، نفست، وجودت همه زجر اوره. می فهمی؟ حالم ازت بهم می خوره.
    با ارامش و خونسردی گفت: حق داری. هر چی بگی حق داری. من نامردی کردم. ولی ادم چایزه الخطاست.
    - ادم، نه تو. ادم نیستی سروش. من اگه بمیرم. اگه کنار کوچه گدایی کنم، امکان نداره با تو زندگی کنم. این رو تو گوشت فرو کن. کتی و سینا مردن. برو دنبال زندگیت. برو دنبال خوشیهات. احضاریه دادگاهم، همین روزا برات میاد. معطل نکن. به نفع خودته. اگه اذیتم کنی، همه چیز رو لو می دم. همه چی. همه حق و حقوقم رو هم بخشیدم.
    پرید وسط حرفم: پس سینا چی؟
    - سینا! خوب معلومه! اون مال منه. حق منه. سهم منه. تو خودت رو نمی تونی اداره کنی. چه برسه به یه بچه. تازه، از نظر دادگاه صلاحیت هم نداری.
    با غیظ داد زد: به جهنم. ارزوی مرگت رو دارم. همون بهتر که از هم جدا شیم.
    پایش را روی پدال گاز گذاشت و با سرعت رفت. تمام بدنم می لرزید. رنگ و رویم پریده بود. لب هایم خشک شده بود. نمی توانستم حتی راه رفته تا خانه را برگردم. کنار کوچه نشستم. به سختی نفس می کشیدم. تمام وجودم برایم درداور و عذاب اور بود. تمام لحظه های کتک کاری از جلوی چشمم می گذشت. سرم داغ شده بود. نه چیزی می دیدم و نه متوجه کسی بودم. خانمی چادری روبه رویم نشسته بود. شانه هایم را تکان داد: خانم، حالت خوبه؟ چی شده؟ خانم! خانم!
    به خودم امدم. گفتم: نه چیزی نیست. خوبم.
    - خونه تون کجاست؟ مال این محلی؟
    سرم را به علامت مثبت تکان دادم و با دست به کوچه ی حاج صادق اشاره کردم: نوه ی اقای تهرانی هستم.
    - ای بابا. پاشو برسونمت. حالت خوش نیست.
    با یک دست زیر بغلم را گرفت و دست دیگرش را دور شانه هایم انداخت. به سختی قدم برمی داشتم. هنوز بدنم می لرزید. زیر لب به سروش دشنام می گفتم و نفرینش می کردم. ان خانم تا جلوی در باغ مرا اورد. زنگ زد و گفت: چی شده بود؟ مریضی؟
    گفتم: نه لطف کردین.
    حوصله جواب دادن نداشتم. قمر در را باز رد و داخل رفتم: وای خدا مرگم بده. کتی خانم چی شده؟
    - چیزی نیست. یه کم سرم گیج رفت. برگشتم.
    سریع شربت قند درست کرد و دستم داد. مادر و عمه مهناز و عزیز دور جمع شده بودند. لیوان را سر کشیدم و نفس بلندی پشتش کشیدم. همه با چشم های متعجب و پر از سوال به من چشم دوخته بودند. عزیز گفت: چی شده مادر؟ حالت خوبه؟
    گفتم: خیالتون راحت. خوبم. یه کم سرم گیج رفت. ترسیدم برگشتم خونه.
    مادرم گفت: خوب کردی. تو هنوز جون نگرفتی. بی خودی راه افتادی بیرون.
    فکرم مشغول بود. هزار جور فکر از ذهنم می گذشت. اگر سینا را به زور از من بگیرد؟ اگر اذیت کند؟ اگر سینا را بدزد؟ حالم خراب بود، دلشوره داشتم. شب اقاجون امد. هزار بار سبک سنگین کردم. اخر همه چیز را گفتم. حاج صادق با عصبانیت گفت: غلط کرده مرتیکه بی ابرو. پشت گوشش رو دیده تو و سینا رو هم دیده. می خواستی بهش بگی اون ممه رو لولو برد. یک پدری ازش درآرم که خودش هم حظ کنه.
    همه در سالن پایین جمع شده بودیم. اقاجون قدم می زد. بدو بی راه می گفت. عزیز رو به اقاجون گفت: اقا، حالا شما چی صلاح می دونید؟ اگه یه وقت بلایی سر سینا بیاره، دیگه بیچاره ایم.
    اقاجون که نفسش به نفس سینا بسته بود، انگار که عزیز سروش است، سر عزیز داد زد: غلط کرده بی شرف. بی همه چیز. تکه تکه اش می کنم. خواب سینا رو ببینه. پسره لاابالی.
    عمه مهناز با صدای اهسته رو به عزیز گفت: اخه طلاق برای این دختر جوون صلاح نیست. بچه داره. بالاخره بابای این بچه اس.
    نیمه حرفش اقاجون چنان نعره زد که بند دل همه پاره شد: به گور پدرش خندیده. می خوام هفتاد سال سایه ی ننگش رو سر این بچه نباشه. سروش مرد. همه تو گوشتون کنید. مرد.
    با عصبانیت گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. همه ساکت بودند. فقط سینا حرف می زد. قمر بیچاره سعی می کرد ساکتش کند. اقا جون با عتاب گفت: الو، اقای رستمی؟
    بعد از چند ثانیه دوباره ادامه داد: اقاجان سلام الیکم، احوال شما؟ با زحمتای حقیر؟ اقا اون مساله که گفتم، میخوام طی امروز و فردا تموم بشه...اره جانم. هر کاری داری بذار زمین، پس بنده منتظر خبر شما هستم. فرمایش ندارید؟ مرحمت زیاد.
    نمی توانست در خانه بماند. فضای خانه برایش سنگین شده بود. لباس هایش را پوشید وموقع بیرون رفتن از در فقط گفت: اگر اقا رستمی تماس گرفت بگو زنگ بزنه کارخانه. و رفت.
    همه به هم نگاه می کردیم. کسی حرفی برای گفتن نداشت. مادرم سرش را پایین انداخته بود. محو گل های قالی بود، بغض در صورتش موج می زد. عزیز به عصایش تکیه داده بود. مدام می گفت: لااله الاا.... خدایا به تو پناه می برم.
    به اتاقم رفتم. نگاه های ترحم انگیز داغانم می کرد. طاقت دیدن سینا را نداشتم. بیشتر از خودم، دلم برای او می سوخت. احساس می کردم در حق او بدی کردم. مادری نکردم. صبوری نکردم. گاهی پشیمان می شدم. گاهی تصمیم به دوباره زندگی کردن با سروش می گرفتم. لحظات سختی بود. از یک طرف یاد روزهای سخت و طاقت فرسای زندگیمان می افتادم و دلم ارام می گرفت. با خودم می گفتم: بی خود نگرانم. اقاجون تصمیم درستی گرفته. اون صلاح منو می خواد. حتما من نمی فهمم.
    ان روز خانه حال و هوای غریبی داشت. کمتر کسی حرف می زد. انگار بلای اسمانی نازل شده بود. دنیا نه برای من برای همه تیره و تار بود. حتی کسی حوصله سینا را نداشت. تا حرف می زد، همه زود ردش می کردند.
    اقاجونم شب امد، سرحال بود. متوجه حال و روز همه شد. اول با سینا حسابی بازی کرد. بعد در میان جمع گفت: به امید خدا، فردا همه چیز تموم می شه. باید جشن بگیریم.
    بعد نگاهی به من انداخت و گفت: کتایون، بابا فردا شب، یه خواب راحت می کنی. از پس فردا می خوام زندگی کنی، نفس بکشی.
    قهقهه ای زد و به طبقه بالا رفت.
    همه به هم نگاه می کردیم و متعجب بودیم. ان شب تا صبح خوابم نبرد. مثل ارواح در خانه راه افتاده بودم. ارامش نداشتم. ساعت ها در باغ قدم زدم. به اینده ام، به زندگیم، به سینا، فکر می کردم. خدایا کمکم کن. راه را از چاه نشانم بده. دیگر بهانه ای برای برگشتن به خانه سروش نداشتم. من صبوری هایم را کرده بود، سوختن هایم را کرده بودم. سوخته بودم و دم نزده بودم. همه راه ها را رفته بودم. دیگر راهی برای شروع دوباره باقی نمانده بود. نیمه های شب، باران تندی گرفت. زیر باران ایستادم و در هیاهوی باد با اسمان گریستم. هوا گرگ و میش بود که به اتاقم رفتم و خوابیدم. در خواب همه کابوس می دیدم. روحم خسته بود. مهدی راست می گفت، من هنوز بیمار روحی بودم.
    صبح با صدای گرم و مهربان مادرم بیدار شدم: کتی جان، پاشو. اقاجون منتظر شماست.
    از اضطراب، سریع بلند شدم، موهایم را جمع کردم. لباس هایم را پوشیدم و راهی سالن پایین شدم. همه سر میز صبحانه بودند. اقاجون گفت: بشین بابا یه لقمه بخور که باید زود بریم.
    می دانستم کجا و برای چه. پس بدون کلامی حرف، صندلی را بیرون کشیدم و نشستم. ولی من که اشتها نداشتم.
    قمر چای را جلویم گذاشت. دستی بر سرم کشید: بخور مادر، بخور.
    - خیلی ممنون قمر خانم.
    استکان چای را بدون یک حبه قند برداشتم. چند لب زدم. اقاجون که حسابی متوجهم بود گفت: بابا چرا چیزی نمی خوری؟
    - نه اقاجون میل ندارم.
    خندید و رو به بقیه کرد: چرا؟ تو که امروز باید از هم خوشحال تر باشی!
    لبخند تلخی زدم و گفتم: خوشحال؟ چی بگم!
    - اره بابا، از شر اون پسره راحت می شی. از کابوس. از ازار، از کتک، از بدبختی و نکبت، خلاص می شی مگه دلت نمی خواد جدا بشی، هان؟
    به سرعت دستی به روسریم کشیدم و گفتم: چرا چرا. البته که می خوام.
    عزیز لقمه گرفت، گفت: پس بیا اینو بخور، خوشحالم باش.
    لقمه را گرفتم. با بی میلی هر چ هتمام تر گاز زدم. مثل اینکه سنگ می خورم. گلویم گرفته بود و داشتم خفه می شدم.
    از همه خداحافظی کردیم و با اقاجون راهی شدیم. اقاجون تا دادگاه یکسره حرف زد. از زمین و زمان گفت. از زندگی، از بالا و پایینش. چقدر فهیم و دانا بود. چقدر با تجربه بود. خیلی بیشتر از ان چیزی بود که من فکر می کردم. تا انا فقط گوش دادم. لام تا کام حرفی نزدم. رسیدم. پاهایم می لرزید. مگر دختر متهمی؟ مگر گناهکاری؟ مگر می خواهند به زندانت ببرند؟ مگر پای چوبه دار می ری؟ الله اکبر! نمی دانم چه جایی است اینجا که مظلوم و محکوم هر دو می لرزند! هر دو اضطراب دارند. تر دو دلواپسند. هوا انقدر گرم نبود ولی من خیس عرق بودم. جلوی در دادگاه سروش ایستاده بود. لباس شیک و تر و تمیزی به تن داشت. حسابی به خودش رسیده بود. اقا جون جلو رفت و من مثل جوجه اردک پشتش بودم. سروش سلام کرد و دست دراز کرد تا با اقاجون دست بدهد. ولی اقاجون بی اعتنا گفت: کتی بریم.
    چنان اخم کرده بود که من نوه اش هم از او ترسیده بودم. مثل شیر، سایه به سایه ام می امد. در دلم قند اب می کردم از اینکه سروش در مقابل او ناتوان و ذلیل می شود. حقارتش را احساس می کردم. سروش که همگام اقاجون قدم برمی داشت. کمی گام هایش را شل کرد. همقدم من شد. بعد از چند قدم دیگر پشت من قرار گرفت. از پشت استین مانتویم را گرفت و چندین بار تکان داد. برگشتم. با لبخند گفت: کتی خر نشو. بیا بریم سر خونه و زندگی مون.
    استینم را محکم کشیدم و اخم تندی به صورتش کردم. زیر لب که او هم متوجه شود، گفتم: دیوانه ی احمق.
    قدم هایم را تندتر کردم و کنار اقاجون قرار گرفتم. اقاجون جلوی اتاقی ایستاد. به داخل سرک کشید و رو به من گفت: بابا، شما همین جا بشین تا من بیام.
    - چش اقا جون.
    روی صندلی چوبی راهرو نشستم. بوی غم و غربت بیداد می کرد. اقاجون به سروش گفت: بیا تو.
    سروش هم مطیعانه بدون هیچ حرفی، همراه اقاحون به داخل رفت. دور و برم را نگاه کردم. دختر و پسر جوان زیاد بودند. هیچ کدام بچه نداشتند. سن و سالشان کم بود. یکی گریه می کرد. یکی صورتش کبود بود. یک با عصبانیت قدم می زد. یکی با داد حرف می زد. مادرشوهرش، با عروس مجادله می کرد. مادرزن بر سر داماد معتادش هوار می کشید. همه، همدرد بودیم، همه مشکل داشتیم. همه به اتفاق امده بودیم برای نابودی زندگیمان. سخت است. خیلی سخت است. خدا برای کسی نخواهد. شلوغ بود. همه در رفت و امد بودند. با خودم حرف می زدم. من اینجا چه کار می کردم؟ من که به هیچ کدام اینها شباهت ندارم؟ ما که هر دو با فرهنگ و تحصیل کرده بودیم؟ پس چرا اینجاییم؟ ما برای زندگی در کنار هم قرار گرفتیم. برای شادی. برای روزهای خوش. من که با هر سختی و جان کندنی، زندگیم را با چنگ و دندان نگه داشتم، پس چرا باز گذرم به اینجا افتاده؟
    به خودم که امد، صورتم غرق اشک بود. گریه کرده بودم. ولی چرا باز بغض داشت خفه ام می کرد؟ من که سروش را نمی خواهم، پس چرا دارم خفه می شوم؟ چرا گریه می کنم؟ اه می دانم، اشک و غصه ام برای خودم و بچه ام است. جگرم می سوزد.به حال خودم. به حال سینا. به جوانی از دست رفته ام. با این سن کم بیوه می شوم. مهر طلاق به پیشانی ام می خورد. مورد طمع همه مردهای لق می شوم. هر کس و ناکس به خودش اجازه می دهد تا به من پیشنهاد ازدواج موقت و یا دائن بدهد. مثل دستمال لگد شده بودم، در سطل اشغال.
    اقاجون امد: پاشو بابا، باید بریم طبقه پایین.
    بدون اعتنا به سروش که به دنبال ما می امد، کنار اقاجون راه افتادم. پیرمرد بیچاره زیر لب غر می زد و گفت: لعنت خدا به شیطون. گذرمون به اینجاها نیافتاده بود که افتاد. خدا باعثش رو لعنت کنه. خداکنه اشنایی ما رو اینجا نبینه.
    پشت در اتاقی رفتیم. اقاجون در زد و بعد در را باز کرد.
    - سلام علیکم حاج اقا. تهرانی نسب هستم.
    صدای حاج اقا بلند شد: بفرمایید داخل.
    اتاق جمع وجوری بود که دو ردیف صندلی چیده بودند. روبه روی هم میز قاضی قرار داشت. خانمی هم کنار قاضی نشسته بود. هر سه روی صندلی ها نشستیم. قاضی گفت: پرونده رو خوندم. تغییر نظری که ندارین؟
    اقاجون قبل از اینکه من و سروش حرف بزنیم گفت: نه حاج اقا. هر دو طرف راضی هستند.
    حاج اقا عینکش را پایین تر گذاشت و از بالای عینک نگاه تندی به اقاجون کرد. با ارامش گفت: شما طرف خانم هستید یا اقا؟
    اقاجون خنده ای کرد و گفت: خانم، بنده پدربزرگ ایشون هستم.
    - صحیح. خوب حاج اقای تهرهانی، اجاز می دید ما چند لحظه با این نوه شما تنها باشیم؟
    با زبان بی زبانی اقاجون را دک کرد.
    تا صفحه 380


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آقاجون بلند شد و گفت:بله آقا چرا نه بنده مرخص میشوم با اجازه.و رفت.
    تا آقاجون در را بست.سروش به زبان آمد:حاج آقا بخدا من زندگیمو دوست دارم زنمو دوست دارم.بچه م رو دوست دارم.
    حاج اقا سرش پایین بود و مینوشت.سرش را بالا کرد و گفت:پس شما مخالفید؟
    -بله حاج اقا از ترس پدربزرگه نمیتونم بگم.
    گفتم:حاج آقا بیخود میکه.شما کتکی که به من زده و توی پرنده هست مطالعه کردید؟ایشون ازار جسمی و روانی میرسونه به بچه ی خودش هم رحم نمیکنه بیکاره معتاده قاچاقچیه.
    سروش هول شد:ای بابا خانم بگو من شمرم دیگه.
    -بدتر از شمری نفهم از تو بدم میاد.از تو متنفرم.
    حاج آقا گفت:آقا دعوا نکنید.اینجا وقت این حرفها نیست.چه میکنید؟شرایط شما خرابه قانون تا حالا به نفع شماست خانم ولی به هر حال حق طلاق با شماست.
    سروش روی صندلی جابجا شد.مثل عصا راست و محکم نشست.دستهایش را به سینه زد و گفت:من طلاق نمیدم خوابشو ببینه.
    حاج آقا گفت:خیلی خوب این شد.زود بگو تا تکلیف همه روشن بشه.
    با حرص سرم رو کنار گوش سروش بردم گفتم:اگه الان با طلاق موافقت نکنی تمام موارد قاچاق و کارای نامشروعتو لو میدم به جان سینا که میدونی اگر قسم بخورم میکنم.
    یکدفعه مثل برق گرفته ها سرش را به سمت برگرداند گفت:خیلی پستی از اینجا بری بیرون میکشمت.
    از جام بلند شدم.دستم را بلند کردم و سیلی محکمی به صورتش زدم.قاضی از صدای سیلی سرش را بلند کرد و گفت:چه خبره خانم؟
    سروش دستش را روی صورتش گذاشت و گفت:آقای قاضی من به طلاق راضیم حکم رو بنویسید.قاضی نگاهی به من کرد و نگاهی به سروش.گفت:والا این یه قلم رو ندیده بودم که دیدم.لا اله الا الله.
    کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.آقاجون با دستپاچگی گفت:کتایون چی شد؟راضی به زندگی که نشدی؟
    با عصبانیت مانده بر صورتم گفتم:نه آقاجون مگه من بچه ام دیگه محاله با این جونور زندگی کنم.بی شرف بمن میگه میکشمت.
    آقاجون چشمهایش گشاد شد:بتو گفت؟به تو؟
    -آره بی همه چیز پست فطرت.
    -آخ اگه میشد با این دستام خفه ش میکردم.پسره ی پررو هنوز نمیدونه با کی طرفه.
    -آقاجون با حرص قدم میزد و زیر لب بد و بیراه میگفت.چند دقیقه بعد سروش آمد.برگه ای دستش بود.بطرف من گرفت:بیا بگیر.برگه ی خلاصی.راحت شدی؟
    آقاجون جلوی من ایستاد و گفت:آره از حالا به بعد راحت میشه.کثافت تو نمیفهمی داری با کی حرف میزنی.
    سروش با غیظ گفت:برو بابا.و راه افتاد.
    اقاجون گفت:کتی راه بیفت باید بریم محضر.اول سروش نمی آمد میخواست به روز دیگری موکول کند ولی آقاجون راضی نشد و وادارش کرد تا همان روز به محضر رفتیم.خوی حیوانی سروش بالا آمد.چنان با خشم نگاه میکرد که اگر میتوانست دلش میخواست مرا تکه تکه بکند.همه چیزم را بخشیدم و سینا را گرفتم.
    در داخل محضر تاریک بود.فقط یک لامپ مهتابی خاک گرفته روشن بود.فضای تلخ و سنگینی بود.عرق سرد میکردم.دلم شور میزد محضر دار گفت:شناسنامه هاتون رو لطف کنید.
    هر دو شناسنامه هایمان را دادیم.باز کرد و نگاهی انداخت.دوباره گفت:شهود چی؟
    آقاجون جلو آمد و گفت:آقا یکی بنده یکی هم الان میارم.محضر دار دفاتر بزرگش را باز کرد و شروع کرد به نوشتن.آقاجون هم به من گفت:تا تو اینجایی من برم یکی رو برای شهادت بیارم.
    -باشه اقاجون.
    روی صندلی چرخی نشستم و با بند کیفم بازی میکردم.سکوت بود.بغض گلویم را میفشرد.هر چه به روزهای بد زندگیم فکر میکردم.باز لحظات قشنگ و شادیمان از جلوی چشمم کنار نمیرفت.خنده ی سینا در گوشم میپیچید.صدای بابا بابا گفتنش سرم را میبرد.دو لیوان پر آب خوردم.آقاجون به سرعت آمد.پیرمرد نفس نفس میزد.گفت:آقا بفرمایید اینم یه شاهد دیگه.بعد به من نگاهی کرد و هر دو بهم خندیدیم.
    محضر دار یک ربع بعد گفت:از غروب امروز شما بهم نامحرم هستید طلاق جاری میشه.لطفا اینجاها رو امضا کنید.
    پاهایم سنگین بود.به هر سختی بود جلو میز رفتم و امضا کردم.راه نفسم بند آمده بود.به وضوح میدیدم که دستم میلرزید.سروش هم امضا کرد و کنارم ایستاد.حلقه ام را به آرامی از انگشتم بیرون کشیدم و جلویش روی میز گذاشتم.ولی حلقه ی او دستش نبود.حلقه را برداشت نگاهی کرد و با صدای بلند زار زد.گفتم:سروش خیلی حیف شد ولی تو لیاقت زندگی با منو سینارو نداشتی.مثل بچه ها گریه میکرد.
    آقاجون بطرفم آمد.شانه هایم را گرفت و گفت:کتایون بریم.دیگه جای ما اینجا نیست.باید زودتر بریم.
    جایی را نمیدیدم.حالم بد بود.سرم گیج میرفت.با کمک آقاجون از محضر بیرون آمدم و د رماشین نشستم.سروش هم بیرون آمد.نگاهش هنوز به من بود.گفت:هنوزم دوستت دارم.رویم را برگرداندم.آقاجون ماشین را روشن کرد و راه افتادیم.هنوز صورت سروش جلوی نظرم هست.هنوز چشمهای پر از اشکش را بخاطر دارم.وقتی آقاجون راه افتاد بعد از چند ثانیه منهم زدم زیر گریه.های های گریه میکردم.
    آقاجون با خنده گفت:گریه ی خوشحالیه؟یا دلت برای سروش تنگ شده؟
    چانه ام میلرزید و مثل سیل از چشمم اشک پایین می آمد.گفتم:آقاجون باختم.همه چیزم رو باختم.نابود شدم.دیگه به چه امیدی زندگی کنم؟به سینا چی بگم؟بگم بابات مرد؟بگم بخاطر دل من بی بابا بزرگ شو؟آقاجون بدبخت شدم میفهمید؟
    روبرو را نگاه میکرد.متفکرانه و با آرامش گفت:اشتباه میکنی.الان نمیفهمی.بعدا به حرف من میرسی تو خوشبخت میشی.من مطمئنم.اون پسره نه به درد تو میخوره نه به درد سینا.اون یکی لنگه ی مادرش رو میخواد نه تو که مثل بره بودی.
    تا در خانه زار زدم.چشمانم پف کرده و سرخ شده بود.قیافه ام حال و روزم را نشان میداد.تحمل دیدن هر کسی را داشتم الا سینا انگار در حقش ظلم کرده بودم.جگرم برای او میسوخت نه برای خودم.وارد خانه که شدم همه از چهره ام درونم را دیدند.قمر لیوان شربت را جلویم گرفت:بخور کتی جان رنگت پریده عزیزم.شربت را تا آخرش خوردم.خنک بود ولی من از درون میسوختم.مادرم هم گریه کرده بود.صورت او هم دست کمی از صورت من نداشت.عزیز قربان صدقه ام میرفت.از اتفاق عمه مهناز سینا را بیرون برده بود.به اتاقم رفتم و چند قرص آرامبخش خوردم و خوابیدم.شب هم بیدار نشدم.ظهر فردا تازه از خواب سیر شدم.بدننم کوفت میرفت.له بودم.خسته بودم.نه انگیزه ای داشتم و نه امیدی.آرزوی مرگ میکردم.دلم هیچ چیز نمیخواست.اشتها نداشتم گیج و منگ بودم.مادرم روزی هزار بار دورم میچرخید مثل بچه های کوچولو.چشم از من برنمیداشت.همه ترحم میکردند و اب را لب دهانم میگذاشتند.
    یک هفته ای گذشت.کم کم حالم خوب شد.همه چیز روال عادی خودش را طی میکرد.پدرم آمد با هزار ذوق و شوق آمد.از طلاق من خبر داشت.یعنی آقاجون کاملا او را در جریان کارها گذاشته بود.ولی اصلا بروی من نیاورد.همه دور هم شاد و سرحال بودیم.گرمای تابستان از راه رسیده بود.سینا دائم درون حوضها ولو بود.روزی صد بار لباسهایش را عوض میکردم.نمک خانه شده بود.پدر و مادرم دنبال خانه بودند.همه چیز رو به خوبی و خوشی بود.با خبر بارداری نسیم شادیمان دو چندان شد.معجزه بود.بعد از 6 سال بچه دار شدند.دیگر دکتر نمانده بود که نروند.ولی خواست خداوند تقدیر را رقم میزند.عمه مهناز از خوشحالی روی پا بند نبود.اشک شوق از چشم همه جاری شد.خود نسیم که باور نمیکرد.دوباره ازمایش داد امیر سور مفصلی در یکی از بهترین رستورانها بهمه داد.یکماه از تابستان داغ گذشته بود.اتفاق ناگواری که هیچوقت انسان فکرش را نمیکند افتاد.صبح برای نماز بیدار شدیم.عمه مهناز مسئول بیدار کردن اهل خانه بود.آن روز یکی در میان بیدار شده بودیم که صدای جیغ عمه همه را بهم ریخت.
    به شتاب دنبال صدای عمه رفتم.اتاق عزیز بود.همه جمع شدند یکی داد میزد یکی به صورتش میزد قمر گیس حنا بسته اش را چنگ میزد.
    -چه خبر شده؟چرا داد میزنید؟
    خدای من!عزیز!با تمام توانی که در خودم سراغ داشتم داد زدم:عزیز...!
    حال خودم را نمیفهمیدم.فقط بعدا از جاهای کبود روی بدنم فهمیدم که چقدر خودم را زده ام.همه گریه میکردند.هر چه تکانش میدادیدم حرکت نمیکرد.پدرم به اورژانس زنگ زد.ولی عزیز آرام خوابیده بود.به خواب ابدی رفته بود.نفس نمیکشید.بدنش مثل یک تکه یخ شده بود.
    -عزیز کجا رفتی؟چرا ما را تنها گذاشتی؟عزیز تازه دور هم جمع شده بودیم.مگر نگفتی پدرم به ایران بیاد پس چرا تو رفتی؟عزیز تو را بخدا حرف بزن صدام بزن سینا بهت عادت کرده بود.
    اشکهایم مثل سیلاب پایین می آمد.صورت گرد و سفیدش به کبودی میزد.چروکهایش باز شده بود.نمیدانم چرا ورم کرده بود.تا بحال مرده ای را ندیده بودم.آنهم کسی که عزیز دل آدم باشد.مژه های بلندش بسته شده بود و بی حرکت مانده بود.دلم آتش میگرفت.دستهای استخوانی اش را در دستهایم گرفته بودم و مرتب میبوسیدم.کسی از پشت سر شانه هایم را گرفته بود و اصرار به بلند شدن من داشت.
    -ولم کنید چرا ولم نمیکنید.عزیز زنده س عزیز من نمرده.عزیز پاشو عزیز عمه مهناز خودش رو کشت پاشو
    برگشتم که ببینم چه کسی مرا از عزیزم جدا میکند.مادرم بود.مادر بیچاره ام زار میزد و میخواست مرا بلند کند.
    چه روز سختی بود همه مردم آمده بودند تا پاره ی تنشان را زیر خاک بکنند.جوان و پیر و بچه گریه میکردند.یکی میگفت:پدر.یکی میگفت مادرم.یکی میگفت پسرم.وای خدای من بدترین روز عمرم بود.برای همه گریه میکردم.
    عزیز را میشستند.خیلی ها به غسالخانه رفتند ولی من طاقت دیدنش را نداشتم.وقتی بیرون آمد به اندازه یک بچه شده بود.باور نمیکردم عزیز باشد.قبرها کنده شده و آماده بود.مادربزرگ تنها و مهربانم را میان خاکها گذاشتند و با او وداع کردیم.سنگها را چیدند برای همیشه عزیز را از دست دادیم.
    این دیدار دیدار آخر بود.خودم که حالم را بیاد نمی آورم ولی مادر و بقیه میگفتند آنقدر جیغ زدم که صدایم گرفته و از حال رفته ام.فقط بیاد دارم به درختی تکیه داده بودم.مادرم بادم میزد.زنی آب به صورتم میپاشید.چند مرد دیگر هم بالای سرم بودند.لای پلکهایم را باز کردم:آه خدای من کجا هستم؟من اینجا چه میکنم؟آمده ام تا عزیزم را خاک کنم!نفسم بالا نمی آمد.همه را در غبار میدیدم.مهدی جلویم ایستاده بود.
    -کتایون خانم.اصلا برایت خوب نیست.اینقدر فشار تو رو دوباره میاره سر خونه اولت تو بیمارستان یادته؟
    چشمم که به مهدی افتاد.بی اختیار بغضم ترکید.بی توجه به دور و برم با عالم درونم گفتم:مهدی به دادم برس عزیزم مرده.مهدی نه جواب داد و نه ایستاد.مادرم بجای او گفت:مامان جان همه میمیرن تو هم میمیری از خدا صبر بخواه.عزیز که فرشته بود الان تو بهشته.تو از خدا برای خودت صبر بخواه.اینقدر تن این پیرزن رو تو قبر نلرزون.
    خانه سیاهپوش شده بود و دسته دسته می آمدند و میرفتند.چهل روز گذشت.خانه سرد و بیروح شده بود.کمتر کسی حرف میزد.همه مشکی هایشان را در آوردند بجز دو نفر.یکی آقاجون و یکی قمر.پیرزن مدام از عزیز حرف میزد.تنها مونس و همدمش را از دست داده بود هر دو غمخوار و راز دار هم بودند.تازه میدیدم که قمر با همه ی خدمه ها فرق دارد.خیلی فهمیده و با تجربه بود.پدر و مادرم کم کم برای پیدا کردن خانه راه افتادند.از این بنگاه به آن بنگاه.دیگر زندگی روال عادی خودش را پیدا کرده بود.نسیم شکمش مثل بوق جلو امده بود.عمه هم سرگرم او شده بود.یا تقویتش میکرد یا دنبال خرید سیسمونی بود.بیاد زجرهایی میافتادم که کشیده بودم.چقدر سختی کشیدم.چقدر با سروش حیوان کنار آمدم.حالا که ناز و ادای نسیم را میدیدم بغض در گلویم جمع میشد و دلم برای خودم و غربتم میسوخت.هوا کاملا گرم شده بود.سینا از صبح تا شب در باغ بازی میکرد.آقاجون دل و دماغ درستی نداشت.از مرگ عزیز به بعد شکسته تر شده بود.ولی آنشب با شبهای قبل فرق میکرد.سرحال بود بیخودی میخندید.شیرینی خریده بود.مثل کسی که مسافرت بوده باشد از ریز و درشت خانه میپرسید.انگار تازه آمده تازه یادش آمده بود که دیگران هم هستند.از کار و بار پدرم میپرسید.از اینکه خانه پیدا کرده یا نه میپرسید.از حال نسیم میپرسید همه از سرحالی آقاجون به وجد آمده بودند.شام را روی ایوان خوردیم.هندوانه هایی که خود اقاجون خریده بود خوردیم و گفتیم و خندیدیم.حالش برای همه عجیب بود.بالاخره سر حرف را باز کرد.رو به من گفت:خوب دختر تو چه خبر؟
    با لبخند گفتم:شکر خدا خوبم.
    قهقهه ای زد و گفت:باید خوب تر هم بشی.گل هندوانه را دهانش گذاشت و به پدرم گفت:ببینم اختیار کتایون با من هست یا نه؟
    پدرم با شرمندگی گفت:این چه حرفیه اختیار دارید.
    مادر به ادامه حرف پدرم گفت:اگه در گذشته هم ما کوتاهی کردیم شما باید ما رو ببخشید.
    -نه نه اصلا حرف گذشته رو نزن.بعد دوباره بمن گفت:یک داماد خوب از شما خواستگاری کرده.بی انصاف هندوانه را در دهانش چنان چپاند که قدرت حرف زدن نداشت.همه راتوی خماری نگه داشت.چشم همه به دهان آقاجون خشک شد.پدرم دهانش باز ماند.خودم با چشمان بیرون زده نگاهش میکردم.خوب هندوانه اش را جوید و گفت:چیه؟عجله دارید؟دوباره قهقهه زد.
    عمه مهناز گفت:وا!اقاجون جون به لب شدیم .خوب بگید دیگه!
    سرش را به علامت مثبت تکان داد و با خنده گفت:پسره رو همه میشناسید.از همه مهمتر مورد تایید صد در صد منه.
    مادرم با تعجب گفت:پسره؟
    -بله نوه ی من ارزشش بیشتر از این حرفهاست.مگه ما بچه مون رو از توی جوی اب گرفتیم؟
    عمه گفت:خوب بعدش.کیه؟چکاره هست؟
    سینا بغل آقاجون نشست.آقاجون صورت کوچکش را بوسید و هندوانه کوچکی به دهانش گذاشت.به آرامی گفت:آقا مهدی.
    همه با هم گفتند:هان آقا مهدی!
    بدنم لرزید.عرق کردم.همه متوجه پریدن رنگ و رویم شدند.مگه کسی از راز بین من و مهدی خبر داشت؟چرا بیخودی هول شدم؟چرا قلبم تند تند میزند؟خجالت و شرم و حیا اجازه نداد میان جمع بنشینم.بلند شدم و به سالن رفتم.صدای همه را به وضوح میشنیدم.عمه مهناز گفت:خود اقا مهدی پیشنهاد داد؟

    تا ص 390


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بله خیلی هم دلش بخواد»
    پدرم گفت:«آقا جون،ولی کتی با اون خیلی فرق داره.اون...»؟
    اصلاًشما کار نداشته باشین.من این بچه رو بزرگش کردم،مهدی بهترین مورده.فقط باید نظر کتی رو بپرسم که از قیافش خوشش میاد یا نه!بالاخره حرف یه عمر زندگیه.کار یه روز دو روز که نیست.علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.»
    سکوت برقرار بود.کسی حرف نمی زد،همه متعجب شده بودند.خودم هم دلم داشت از جا کنده می شد.باور کردنی نبود.مهدی رسما از من خواستگاری کرده بود.قدرت رویارویی با هیچ کس را نداشتم.انگار روی پیشانی ام نوشته اند که من مهدی را می خواهم.نمی دانم او را می خواستم یا نه .آن شب تا صبح خوابم نبرد.احساس دوران قبل از ازدواج را یافته بودم.با خودم فکر می کرم و می خندیدم.صورت مهدی،لبخند شیرینش ،از پیش چشمم کنار نمی رفت.همه چیز را فراموش کرده بودم.زندگی هفت ساله ام را ازدواج ناموفقم را،سینای شش ساله ام را،همه را از یاد برده بودم.آتش زیر خاکستر شعله کشیده بود.شوریده و دیوانه ام کرده بود.نامه ی هفت سال پیش مهدی را باز کردم.صد بار خواندم و بوسیدم.روی قلبم گذاشتم.چقدر لذتبخش بود.چه احساس شیرینی بود.از اینکه مرا می خواست و می طلبید لذت می بردم.تا دو روز بعداز گفتن آقا جون،کسی راجع به این موضوع حرف نمی زد.خودم هم به فکر افتاده بودم.مهدی را بی صبرانه می طلبیدم.ولی...ولی من دیگر دختر دیروز نبودم.من بیوه زنی بودم که یک بچه هم داشت.من تجربه یک زندگی را داشتم.گاهی ساعت ها در باغ می نشستم و فکر می کردم.اگر نتوانم توقعات مهدی را برآورده کنم چه؟اگر او هم بنا به احساس تصمیم گرفته باشد چه؟نکند دیگر مرا نخواد؟نکند برود و مخفیانه دختر دیگری را بگیرد؟پشیمان می شدم.به سینا نگاه می کردم و خودم را سرزنش می کردم.دختر چه مرگت شده؟دیگر چه می خواهی؟بچه ات صحیح و سالم جلویت ایستاده،پشت و پناهی چون آقا جون داری؟دیگر شوهر . .برای چه؟دختر تازه از همه مسئولیت ها فارغ شده ای
    تازه داری از زندگی لذت می بری.سری که درد نمی کند چرا دستمال می بندی؟ولی از طرفی دیگر،هوای دلم،هوای عشق کهنه ام ،با سراسر وجودم می جنگید.من هنوز جوان بودم،پرشور و زیبابودم.هر جا پا می گذاشتم همه تحسینم می کردند،چطور می توانستم احساستمرا خفه کنم؟من هنوز مهدی را عاشقانه دوست داشتم.یک بار تقدیر تمام آرزوهایم را به باد داد.و حالا....خدایا،چه روزهای سختی را گذراندم.چقدر در آتش سوختم،بین دو راهی مانده بودم.بالاخره آقا جون در باغ،به تنهایی به سراغم آمد.دست سینا در دستم بود و کنار حوض قدم می زدیم.آقا جون احوال پرسی گرمی با سینا کرد و ادامه داد:«بابا،فکراتو کردی؟»می دانستم چه می گوید،خودم را به نفهمی زدم:«چه فکری اقا جون؟»
    «ای باباآقا مهدی رو می گم.»
    بابردن نماش قلبم داغ می شد.گفتم:«نمی تونم تصمیم بگیرم،آخه...»
    «آخه نداره،همه چی رو بسپار دست من،تو فقط از ظاهر و سر و وضعش خوشت می یاد؟»
    با حسرت گفتم:«ای بابا اقا جون کاش همه چی سر این ظاهر بود.»
    خنده ای کرد و گفت:«پس اگه اجازه بدی به مهدی بگم با خودت صحبت کنه.هر دو حرفاتون رو بزنید بالاخره تو یه بچه داری؟»
    آه از نهادم بلند شد.سینا شده بود نقطه ی تاریک زندگی ام.ولی اشتباه می کردند.من مادر بودم.صد تای امثال مهدی را به یک موی گندیده ی سینا نمی دادم.اجازه نمی دهم به خاطر سینا تحقیرم کنند.خشمم بالا آمده بود.آقا جون حرف می زد،ولی من دیگر کر شده بودم.نه چیزی می دیدم نه چیزی می شنیدم.شاید حرف اقاجون ،حرف مهدی باشد.شاید او این موضوع را به اقا جون گفته.همان جا تصمیم را گرفتم.گفتم:«آقا جون فعلا جوابم منفیه.»
    آقا جون در جایش ایستاد.نگاهی از روی حرص و تعجب کرد و گفت:«دختر این هم حرف زدم.پس بفرمائید بنده مترسکم دیگه!» لبم را گاز گرفتم و گفتم:«آخه آقا جون...نه،به خدا...»
    «نه به خدا یعنی چی؟اصلاًهوش نیستی کجایی؟»
    سرم را پایین انداختم و با نوک دمپایی به سنگریزه های کف باغ زدم.آقا جون گفت:«به هر حال من به مهدی گفتم که با تو حرف بزنه.هر تصمیمی هم که گرفتی باید این جلسه رو تن بدی.»
    «چشم آقا جون.هر چی شما بگید».
    و رفت.
    گریه ام گرفت.دلم به بیچارگی خودم می سوخت.هیچ کس درکم نمی کرد.من سینا را می خواستم،تنها سرمایه ام بود،همه چیزم بود.حاضر نبودم ذره ای ناراحتی برایش درست کنم.پسرم کاملا همه چیز را می فهمید.دراین مدت که خانه آقا جون بودیم با ادب تر و با متانت تر شده بود.بالاخره مهدی امد.آن شب،همه منزل عمه ملوک دعوت داشتند البته با قصد قبلب آنجا رفته بودند تا خانه برای من و مهدی خلوت شود.سینا را هم با خودشان برده بودند.از یک سو دلم برای مهدی می تپید و از سوی دیگر کینه ای بی جا از او نسبت به سینا در دلم می خلید.خودم را آراستم،عطر مفصلی زدم.چادر سپید زیبایی به سر کردم و به انتظارش نشستم.درست سر ساعت زنگ زد.او هم حسابی به خودش رسیده بود.خنده ام گرفت.کت و شلوار رسمی پوشیده بود.واقعا خط اتوی شلوارش خربزه را قاچ می کرد. بوی ادکلنشهمه جا را پر کرده بود.موهایش را مرتب کرده بود و با یک سبد گل مریم داخل شد.لبخند شیطنت آمیز ر لبش بود.
    «اجازه هست.»
    سرم را پایین انداختم.انگار نه انگار همان دختر بی حیای دیروزم.همان دختر پروییکه به مهدی پیشنهاد ازدواج داده بود.با شرم و حیا گفتم:«خواهش می کنم بفرمایید»
    جلویم ایستاد.نگاهایمان به هم گره خورد.سبد گل را دو دستی به طرفم گرفت:«قابل نداره.»
    «توی زحمت افتادید »
    سبد را گرفتم و او روی مبل نشست.متوجه شد در خانه کسی نیست.به اشپزخانه رفتم و با لیوان شربت برگشتم.
    «دست شما درد نکنه،این شربت خوردن هم داره.»
    و خندید باز همان دندانهای سپید و زیبایش از میان لبهای گوشت آلودش نمایان شد.هنوز هم خواستی بود.به نظرم هیچی چیز فرقی نکرده بود.نه احساس های من و نه ظاهر او. نمی دانستم . ایا همان اندازه که او در نظر من دلنشین است،،من هم در نظر او خواستنی هستم یا نه!
    روی مبل دیگری نشستم.خودماز محجوبیت خودم تعجب کرده بودم.گفت:«حاج آقا با شما صحبت کردند؟» چه سوال احمقانه ای.خودش خوب می دانست که برای همین موضوع به اینجا امده است.ولی خوب،شاید حرفی برای شروع نداشت.
    گفتم:بله،ولی می دونید...» سرش پایین بود.به سرعت سرش را بالا آورد و به من خیره شد.رویم نمی شد که مسئله سینا را بیان کنم.آنقدر ابهت و مردانگی داشت که سوالم بی جا تلقی می شد.ادامه ندادم:«هیچی!ولش کنید.»
    گفت:«نه خواهش می کنم حرفت رو بزن.اگه مساله خاصی هست بی رو در بایستس حرفت رو بگو.یاشاید هم من مورد پسند نیستم.
    میان حرفش دویدم:«نه نه به خدا.حالا شما بفرمایید.»
    ؟«ببینیئ کتی خانم،هم شما پخته تر شدید و هم من.من تا به حال غیر از مورد شما به ازدواج فکر نکردم.به خاطر همین هم تا حالا مجرد موندم.خوب،زندگی کردن شوخی نیست.فقط قربون صدقه نیست.به هر حال شما بهتر از من می دونید چی می گم.شما تجرب کردید.بالا و پایین زندگی رو دیدید.تلخی ها رو چشدیدید.دلم می خواد واقع بین باشی،تصمیم درست رو بگیری،خوب فکر بکنی.شاید من اصلاًپدر مناسبی برای پسرت نباشم،فقط این رو می دونم که سینا مثل پسر خودم هست.من وقف مردم هستم،چه برسد به خانواده ام.ولی باز خوب فکر کن.اون نامه ای که چند سال پیش برات فرستادم یادت هست؟» سرم را به علامت مثبت تکان دادم.گفت:«آهان من همون مهدیم،با همان شرایط و گرفتاری ها »
    گفتم:«ولی من خیلی فرق کردم،خسته هستم شاید زن خوبی برایت نباشم.»
    خنده ای کرد و گفت:«خستگی هایت در می آید.فقط به شروع تازه نیاز به عشق و علاقه داره.همین»
    «چی بگم!باید فکر کنم.»
    «خوبه،من هم همین رو می خوام،خوب فکر کن.بیشتر از همه به سینا فکر کن.من فقط خوشبختی شما و اون بچه رو می خوام.این رو هم بدونید که من از سر احساس تصمیم نگرفتم،صد درصد از روی عقل بوده....»
    چشمانم خیره به صورت مهدی بود.تا به حال اینقدر راحت و از نزدیک نگاهش نکرده بودم.هر چه تماشایش می کردم،سیر نمی شدم.ای خدا،این چه احساس بدی است که درونم شعله می کشد!چرا از خودم،از سنم،از پسرم خجالت نمی کشم؟چرا مثل جوانهای 14،15 ساله شده ام؟از شدت هیجان دستهایم یخ کرده بود.مهدی ادامه داد:«پس هر نظر و تصمیمی که گرفتید به حاج آقا بفرمایید،من هم مطیع تصمیم شما هستم.
    »
    نگاهی به ساعت انداخت و گفت:«خوب،حرف ها زده شد.بهتره زحمت رو کم کنم.»
    با شرم و حیا گفتم:«اختیار دارید،رحمت هستید.»دیگر رویم نشد که بگویم حالا زود است که تشریف ببرید،در خدمت تان بودیم.بلند شد . در حالی که سرش پایین بود،از من خداحافظی کرد و به طرف در سالن رفت.تا جلوی در بدرقه اش رفتم.کفش هایش از تمیزی برق می زد.خنده ام گرفت.پس او هم قصد جلب توجه مرا داشت.او هم می خواست در نظر من زیبا جلوه کند.رفت.هنوز نرفته دلم برایش تنگ شده بود.آخر شب همه به خانه امدند،ام هیچ کس حرفی به من نزد.
    صبح مادرم صدایم کرد:«کتی بلند شو آقا جون منتظر توست.کارت داره.»فهمیدم که چه کارم دارد.اما خودم را از تک و تا نینداختم.و با غرلند بیدار شدم.سینا هنوز خواب بود.معلوم بود دیشب حسابی بازی کرده و خسته شده است.آبی به صورتم زدم و به طبقه ی پایین رفتم.آقا جون صبحانه خورده و لباس پوشیده،روی مبل نشسته بود.سلام کردم و کنارش نشستم.
    «خوب خوابیدی؟»
    «بله اقا جون؟»
    «با مهدی صحبت کردی؟»
    «بله؟»
    «نتیجه؟»
    «والا نمی دونم آقا جون»
    «مگه حرفاشو نزد،مگه فکر هاتو نکردی؟می تونی شوهر داری کنی یا نه؟همینه.نمی خوایم کوه رو کوه بذاریم!»
    سرم پایین بود و با انگشتانم بازی می کردم.گفتم:«آقا جون،آدم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید می ترسه.»
    «عجب!نه بابا،این ادم نه ماره نه خاره،مطمئنا از تو بهتره.»
    با خنده و تعجب نگاهی به صورت حاج صادق کردم.خندید و گفت:«بلند شو برو دنبال کارات،مبارک انشاءا...»
    خنده ام بیشتر شد،گفتم :«آقا جون!»
    «دیگه چته؟آب اینجا،نوناینجا،کجا بهتر از اینجا!پاشو آقا.»
    عمه مهناز و بقیه به جمع ما پیوستند.انگار همه منتظر نتیجه بودند.بیشتر از همه چشم نگران مادرم به صورتم بود.قمر که از همه بزرگتر و مو سفید جمع بود،زبان درازی کرد و پرسید:«حاج آقا شیرینی بخوریم یا نه؟»
    آقا جون که مشغول پوشیدن کفشهایش بود با صدای بلند گفت:«بخورید،فقط خودتون رو خفه نکنید.»
    صدای جیغ خوشحالی همه بلند شد.مادرم صورتم را بوسید.عمه مهناز بشکن می زد و مبارک باد می خواند.قمر دوان دوان اسپند آورد و دود کرد:«بر چشم بد لعنت.الهی کور بشه هر کی نظر تنگه»
    از خجالتم داشتم آب می شدم.دعا می کردم کاش زمین دهان باز می کرد و فرو می رفتم.دلم نمی خواست به چشم هیچ کدامشان نگاه کنم.شرمزده بودم.دلم شور می زد.ان روز را به سختیگذراندم.صبح فردا خاله مهدی تلفن کرد.آن وقت بود که فهمیدم حاج خانم مادرش به رحمت خدا رفته است.دلم گرفت،یاد قربان صدقه هایش افتادم.چقدر خانم و با وقار،مومن و با متانت بود.به حق،مادر مهدی بود.خاله خانم از مادرم اجازه خواست تا به خواستگاری بیایند.
    هفته آخر شهریور بوذ.گرمای هوا کاسته شده بود.خانه را اب و جارو کردیم.میوه و شیرینی را در ظرف های کریستال چیدیم و روی میز پذیرایی گذاشتیم.گل های تازه را عمه مهناز از باغ چید و در دو سه گلدان روی عسلی ها گذاشت.بعد از ظهر بود،همه خانه بودند.قرار بر این بود که مهدی با تنها خاله اش بیاید؛آمد،شیک و تر و تمیز.یک سبد گل بزرگ هم آورد.خاله خانم هم دست کمی از خواهرش نداشت.می گفتند مدیر مدرسه است.چادر گلدار کرپ سرش بود و دست و گردنش غرق طلا بود.یک خال درشت بالای لبش نشسته بود.صورت گرد و گونه داری داشت.حدود شصت سال را نشان می داد.جمع گرم و صمیمی بود.همه به هم تعارف می کردند و زیر بغل هم هندوانه م گذاشتند.از بالای پله ها سرک کشیدم.گرم حرف و گفتگو بودند.دلم برای مهدی ضعف می رفت.بیشتر از قبلا دوستش داشتم.جافتاده و مردانه بود.همانی که دلم می خواست.قمر از پایین پله ها صدایم زد:«کتایون خانم حاج آقا کارتون دارند»یعنی بیا پایین موقعش شده است.
    چادر سپید تازه دوخته ام را به سر کردم.دستهایم می لرزید،به سختی رو گرفتم و از پله ها پایین رفتم.به احترامم همه بلند شدند و با بفرمایید،بفرمایید آقا جون،همه نشستند،عمه مهناز برایم جا خالی کرد و مرا رو به روی مهدی و خاله خانم نشاند.خاله خانم چشم از من بر نمی داشت.سر و پایم را برنداز می کرد.گفت:«مبارک باشد،هزار ماشاءا...کتایون خانوم همه چیز تمام هستند.»
    عمه ادامه داد:«خدا حفظ کنه آقا مهدی رو.ایشون هم به آقایی تموم هستن.»
    خاله خانم که از تعریف و تمجید عمه مهناز خوشش امده بود،نیشش باز شد و گفت«اختیار دارید،خوبی از خودتونه؛خدا هر دو رو به هم ببخشه.»
    آقا جون که برای مهدی میوه پوست می کند،ادامه داد:«الحمدا....حیف بود آقا مهدی از توی خودمان بیرون می رفت.کاش همون روز اول خواستگاری کتایون می آمدی،هم اون اینهمه سختی نمی کشید هم تو الان ده تا بچه داشتی.»همگی زدیم زیر خنده.
    هوا گرم بود،ولی دستان من ازسرما می لرزید.به صورتم مرتب عرق سرد می نشست.آقا جون گفت:«خوب آقا مهدی،کی می خوای عروست رو ببری؟چقدر مهریه پیش کش می کنی؟»
    مهدی با لباس رسمی جدی تر شده بود.بادستمالی مدام عرق پیشانی اش را می گرفت و سر به زیر نشسته بود.پای راستش را روی پای چپ انداخته بود و سرپا گوش به فرمان آقا جون بود.با لحنی آرام گفت:«شما خودتون صاحب اختیارید.هر چی شما امر کنید بنده مطیعم.»
    آقا جون خنده بلندی کرد و گفت:«آقا من یه بار زن گرفتم،مهریه هم دادم.شما می خواید زن بگیرید،شما باید از جیب خرج کنید.»
    مهدی که زرنگتر از آقا جون بود،با خنده ادامه داد:«به هر حال شما توی این مساله تجربه دارید،راهنمایی بفرمایید.
    »
    «انصافا این را درست گفتی .من نظرم روی 14 سکه و یک حج واجب است.حالا نظر کتایون را نمی دانم.»
    مهدی سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت و به سرعت نگاهش را به سمت آقا جون برد.گفت:«حاج آقا خیلی کمه،عرف این نیست.»
    «ببین آقا مهدی،مه که یه جو دین و ایمون داریم باید یاد بقیه بدیم.مهریه خوشبختی نمی یاره،سنت رسول خدا هم همینه.این....
    تا ص400


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    طور مهریه، بالاترین ارزش هر زنی رو نشون می ده. بعدا هر چی داشتی و نداشتی رو به نام خانمت کن، رضایت دادی؟
    مهدی سری تکان داد و گفت: هر چی شما بفرمایید.
    بعد اقاجان رو به من کرد : کتایون بابا شما هم راضی هستی؟
    - هر چی شما صلاح بدونید.
    - خوب، پس صلوات ختم کنید.
    قمر دیس شیرینی را بلند کرد و اول جلوی خاله خانم گرفت: بفرمایید. بعد جلوی مهدی و بعد هم جلوی تک تک جمع خودمان. قرار عقد را اخر مهر روز تولد حضرت زهرا (س) گذاشتند.
    ان روز صیغه محرمیت بین من و مهدی خوانده شد. عشق گذشته دوباره شعله کشید. با تمام وجود دوستش داشتم. تمام غم و غصه های گذشته دود شد و به هوا رفت. مهدی عاشقانه سینا را دوست داشت. هر چه می گفت به دلش راه می امد تا به جایی رسید که سینا گفت: کاش یه بابا مثل اقا مهدی داشتم.
    دلم ارام گرفت. فقط امیدوار بودم که این خواستن ها موقتی نباشد. از روی هوس دل و برای به کام رسیدن نباشد. در تمام مدت صیغه محرمیت ما اصلا تنها نبودیم. همیشه در حضور جمع می نشستیم. حتی من چادر هم سر می کردم. البته این هم شاید دو سه جلسه بیشتر نبود. راضی به جشن عروسی نبودم. مهدی خیلی اصرار کرد، ولی من تن ندادم و بنا به خواسته او، به یک مهمانی مختصر منزل اقاجون اکتفا کردیم. خرید بازار شیرین بود. خریدی که ادم در کنار عشقش بکند زیباترین لحظات و به یاد ماندنی ترین خاطرات خواهد شد. حلقه خیلی سنگینی برایم خرید. سرویس طلا هم همین طور. اینه و شمعدان، لباس مهمانی، کفش کیف، خلاصه از سیر تا پیاز روی همه اینها ده نوع اسباب بازی هم برای سینا خرید. مادر و پدرم خوشحال بودند. همه خانواده احساس ارامش می کردند. دردهای کهنه ارام شدند. روز موعود فرا رسید. خانه شلوغ بود، خانم ها هم اراسته و زیبا در سالن بالا بودند و اقایان هم در سالن پایین. قمر دایره می زد، اسفند دود می کرد. به ارایشگاه رفتم. موهایم را اراستند و در میانشان گل مریم گذاشتمد. صورتم را هم به بهترین نحو ارایش کردند. لباس سفید ساده ای پوشیدم. زیباتر و جاافتاده تر از گذشته شده بودم. همه تحسینم می کردند انصافا هم زیبا بودم. چشمان ابی ام در میان خطوط مشکی ارایش برق می زد. پوست سفیدم می درخشید و فقط ارزو داشتم مهدی این گونه مرا ببیند.
    عاقد امد. از من وکالت گرفت و خطبه عقد را خواند. با بله ی من صدای هلهلهه ی جمع بلند شد. عم همهناز، عمه ملوک، نسیم که حالا مثل توپ شده بود، در میان خنده هایشان گریه می کردند. سینا از مهدی جدا نمی شد. هر چه به مهدی اصرار کردند به سالن بالا بیاید نیامد. از همین اخلاق هایش خوشم می امد. از متعصب بودنش، از اراداه و مقاومتش، دلم ضعف می رفت. شام مفصلی دادند و همه رفتند. چادر سفیدم را روی سرم انداختند و سوار ماشین مهدی شدم. هر چه اقاجون و مادرم اصرار کردند که سینا بماند، مهدی زیر بار نرفت. در اخر اقاجون سینا را تحریک کرد که نزدشان بماند و قول های ان چنانی داد که دیگر سینا راضی به امدن با ما نشد. هر چه مهدی گفت نیامد. کمی در خیابان ها چرخیدیم. نه من حرفی می زدم و نه مهدی. چند ماشین دیگر هم پشت سر ما می امدند. بالاخره در یکی از فرعی های پاسداران پیچیدیم. ماشین جلوی خانه یک طبقه ویلایی متوقف شد. باورم نمی شد. زیباترین خانه ای بود که دیده بودم. حیاط، چمن کاری شده بود. در دو طرفش دو باغچه به شکل دایره ای قرار گرفته بود. پر از بوته های گل سرخ و گل ناز. حوض گرد ابی رنگی جلوی ساختمان قرار داشت. با چنند پله به حیاط ایوان وصل می شد و در ورودی که سراسر شیشه ای بود، جلوی رویمان قرار می گرفت. مهمان ها پیاده شدند . عمه مهناز در ماشین را باز کرد و دست مرا گرفت و به طرف داخل ساختمان راه افتادیم. مهدی جلوتر رفته بود و قفل ها را باز می کرد. هوا ابری بود. باد خنکی می وزید. به داخل رفتیم. چادرم را برداشتم. چقدر بزرگ بود. کف سالن سرامیک سفید بود. من اصلا خانه را ندیده بودم. چند فرش طرح گلیم به صورت زاویه دار پهن شده بود. مبلمان تمام پارچه سورمه ای در وسط سرامیک های سفید خودنمایی می کرد و سمت راست سالسن پذیرایی و ناهار خوری بود. مبلمان طرح سنگ مرم بود. با رویه های سورمه ای و سفید. پرده های تور با مخمل ابی فضا را دل انگیز کرده بود.
    مهمان ها داخل امدند. پدرم امد و دست مرا در دست مهدی گذاشت. ان شب همه دلشان برای مهدی سوخت چون بنا به رسوم گذشته، عروس و داماد را پدر داماد باید دست به دست بدهد. اشک های پدرم از فرط خوشحالی و همین طور دوری من، صورتش را می شستند. مادرم غریبانه گوشه ای ایستاده بود و با گوشه ی روسری اش دانه های درشت اشک را پاک می کرد. همه صورتم را بوسیدند و ما تنها شدیم.
    مهدی به بدرقه شان رفت و بعد صدای به هم کوبیده شدن در حیاط امد.
    دلم هری پایین ریخت. قلبم توی گوشم می زد. قدرت رویارویی با مهدی را نداشتم. به بهانه دیدن خانه بلند شدم و راه افتادم. دو اتاف خواب داشت. اتاق خواب خودمان همه چیز سفید و صورتی بود. مثل رویا شده بود. باور نمی کردم مهدی اینقدر با سلیقه باشد. تمام اتاق خواب و سالن غرق گل بود. اتاق خواب دیگر را هم برای سینا چیده بود. تخت و کمد رنگ چوب، پر از عروسک و ماشین و وسایل بازی بود. برگشتم که به سالن بروم. به مهدی برخورد کردم. پشت سرم ایستاده بود. سینه به سینه هم بودیم. ذوب شده نگاهم می کرد: خوشت امد؟ چطور است؟
    لبخندی زدم و با ناز و عشوه گفتم: همه چیز عالی است، همه چیز.
    یک دستش را به چهارچوب در و دست دیگرش به پهلویش تکیه داده بود گفت: تا تو یه دوش بگیری ، من یه قهوه درست می کنم.
    انقدر در زندگی با سروش خودم کاهرا را کرده بودم که بی خودی هول شدم، گفتم: نه نه. تا تو لباست را در بیاوری من درست می کنم.
    خندید و گفت: نه خانوم. شما بفرمایید. و رفت.
    لباس عروس را دراوردم و لباس سفید بلندی که گل های ابی گیپوری داشت به تن کردم. مهدی پنجره ها را باز کرد. بوی نم باران و خاک بلند شده بود. حسابی عطر زدم و به سالن رفتم. مهدی صدای دمپایی روفرشی ام را شنید و از روی اپن اشپزخانه سرک کشید. نگاهش مات و مبهوت بر من بود. از اینکه از زیبایی ام او را تسخیر می کرد لذت می بردم. چند ثانیه ایستاد و بی طاقت سینی فنجان های قهوه را اورد. روی مبل رو به روی من نشست. مژه های بلندم انقدر ریمل خورده بد که وقتی پلکم را بالا می اوردم به ابروهایم کشیده می شد. پای راستش را روی پای چپش انداخت و دست هایش را به هم گره کرد. گردنش را کج کرده بود و شوریده حال مرا نگاه می کرد.
    لبخندی زدم و گفتم: بفرمایید سرد شد. ولی او مست و مخمور شده بود. فقط نگاهم می کرد. لبخند شیرینی هم کنار لبش بود. خنده ام گرفته بود. مثل مات زده ها شده بود. برای شکستن سکوت گفتم: خوب قهوه درست می کنید!
    - نوش جان.
    فنجان قهوه اش را برداشت و لبی زد و گفت: حیف از تو نبود توی مرداب بیفتی؟ واقعا خوشگلی.
    خنده ام کشفته تر شد. احساس پیروزمندانه ای داشتم. گفتم: نه بابا نظر لطف شماست.
    - هنوز من شما هستم؟ تا کی می خوای با من رسمی صحبت کنی؟
    - باید کم کم عادت کنم.
    باد پرده های بلند تور را تا وسط اتاق می اورد. صدای رعد و برق بلند شد. نگاهی به اندامم انداخت و گفت: سرما نخوری خانوم!
    دیگر طاقت نداشتم. دلم می خواست هر چه زودتر مرا در بربگیرد و احساس کنم که تماما وجودش مال من است.
    نگاهی به گل های مریم لابه لای موهایم کرد: ای بدجنس، تیر خلاص را زدی!
    خندیدم: مگه ذات زن ها رو نشناختی؟
    - نه نشناختم. کتی!
    - بله.
    - موهات رو باز کن. دوست دارم موهات پریشون دورت باشه.
    بلند شدم و مطیعانه به اتاق خوابم رفتم که جلوی اینه سنجاق ها را از سرم جدا کنم. مهدی هم سینی فنجان ها را برداشت و راهی اشپزخانه شد. جلوی اینه نشستم و موهایم را باز کردم. روی شانه ریختم. مهدی لبه تخت، پشت سر من نشسته بود و از توی اینه مرا تماشا می کرد. گفت: خدا همه چیز رو به من تمام کرد. نمی دونم چطوری شکر این همه نعمت رو بکنم!
    - زیادی از من تعریف نکن، لوس می شم ها!
    دستش را به طرفم دراز کرد و من مسحور به اغوشش رفتم.
    - بالاخره مال خودم شدی.
    صبح ساعت ده بود که مهدی بالای سرم بود. یک شاخه گل مریم روی صورتم گذاشته بود: خانومی بیدار نمی شی؟ ظهر نشد.
    کششی به بدنم دادم و گفتم: خوابم می یاد. بذار بخوابم.
    - دیرمون می شه.
    - برای چی؟ چرا دیر می شه؟
    - باید بریم عزیزم.
    - کجا؟
    - مشهد، امام رضا. من و تو سینا.
    ملافه را تا گردن بالا کشیدم و گفتم: راست می گی مهدی؟
    - اره خواستم، غافلگیرت کنم.
    خنده ام شکفت و گفتم: کی باید بریم؟
    - ساعت سه بعدازظهر.
    به سرعت از جایم بلند شدم: وای خیلی دیر شده.
    - عجله کن. کاری نداریم فقط وسایلت را جمع کن.
    - ناهار! ناهارم دیر شد.
    مهدی خنده ای کرد و گفت: خانومم، ناهار از بیرون می خریم. بی خودی عجله نکن.
    کتری قل قل می جوشید. میز صبحانه چیده شده بود. نان تازه روی میز، بویش گیج می کرد. مهدی امد: بفرمایید صبحانه.
    - وای دستت درد نکنه. تو چرا زحمت کشیدی؟
    گرسنه بودم و با اشتها. صندلی را عقب کشیدم و نشستم. چند لقمه خوردم. یک دفعه حضور مهدی یادم امد. گفتم: اِ راستی تو چی؟ خوردی یا نه؟
    - نه منتظر تو بودم. پس بیا دیگه.
    نشستیم و مفصل خوردیم. مهدی گفت: از امروز به بعد صبحانه درست کردن با منه.
    - چطور؟
    - خوب دیگه. خواستنه دیگه. چکار کنم دست خودن نیست.
    خنده ای کردم و گفتم: نه خودم درست می کنم.
    - لازم نیست وقتی مرد حرف می زنه زن می گه چشم.
    بعد از خوردن صبحانه باز هم میز را خودش جمع کرد و همه ی ظرف ها را شست. چمدان لباس هایمان را بستم. و بعد از ناهار روانه خانه حاج صادق شدیم. سینا سرحال بود. از تفریح هایی که کرده بود برایمان تعریف می کرد. از همه خداحافظی کردیم و به فرودگاه رفتیم. اولین بار بود که سینا سوار هواپیما می شد. از ذوق روی پا بند نبود. مهدی کلی برایش تعریف کرده بود. یک ریز سوال پیچم می کرد. با دیدن بزرگی هواپیما وحشت کرد سوار نمی شد و اصرار به برگتشن داشت. مهدی بغلش کرد و بالاخره سوار شد. در هوایپما ارام گرفت و بعد هم خوابش برد.
    مشهد خلوت بود فصل مدارس بود و حرم شلوغ نبود. به یاد سفری افتادم که با سروش امده بودم. از سادگی خودم، دلم می سوخت و اشک امانم نمی داد. مهدی کنار گوشم زمزمه کرد: خانم، ما رو هم دعا کنید.
    لبخند معنی دار به صورتش زدم و روانه حرم شدیم. در راه هر چه مستحق جلوی مهدی می امد دست رد به سینه اش نمی زد. تعجب کرده بودم. شاید به بیست نفر کمک کرد. گفتم: اینطوری همه تشویق می شن به گدایی.
    خندید و گفت: گدا منم نه اینها. من نذر دارم دست رد به سینه هیچ گدایی نزنم. خدا هم دستم رو هیچ وقت خالی نذاره.
    سینا داوما جلوی تسبیح فروشی ها می ایستاد و اسباب بازی می خواست. ان هم ماشین پلاستیکی. مهدی هم بی چون و چرا می خرید. حرصم گرفت. گفتم: اینجوری بدعادت می شه. لطف کن دیگه چیزی نخر.
    مهدی با همان ارامش همیشگی گفت: این بچه که خیری از پدرش ندیده. بذار لااقل با ما خوش بگذرونه.
    با غیظ صورتم را برگرداندم و نگاهم به گنبد طلایی امام رضا دوختم. بوی عطر و گلاب همه جا پیچیده بود. سینا محو لوسترها و اینه کاری ها شده بود. زیارت کردیم و بعد از زیارت، هر دو در رواق مشترک خانم و اقاها نشستیم. احساس خوبی داشتم. احساس اینکه تکیه گاهم همراهم است. انگار لذت می بردم از اینکه خوشبختی ام را به رخ دیگران بکشم. مهدی زیارت نامه اورد و هر دو در کنار هم، شانه به شانه هم، خواندیم و برای خوشبختی مان دعا کردیم. چقدر سبک شده بودم. بعداز زیارت به هتل رفتیم و شام خوردیم. مهدی حسابی از ما پذیرایی کرد. سینا که از خستگی سرشب از حال می رفت. مهدی را عاشقانه دوست می دشاتم. نگاهش، لبخندش، کلامش، همه برای تسلی و ارامش بود. باورم نمی شد اینقدر احساساتی باشد. جانش برای من و سینا درمی رفت. سرغذا، کلافه ام می کرد. از غذای خودش هم برای من می گذاشت یا چند نوع غذا سفارش می داد که نمی توانستیم همه را بخورم و با اصرار او در تنگنا می ماندم. گردش رفتیم. خرید رفتیم. تا به حال طعم خرید با شوهر را نچشیده بودم. سروش هیچگاه برای من وقت نداشت. ولی مهدی برایم لباس انتخاب می کرد، ان هم با قیمت های بالا. دوست داشت تا می تواند مرا خوشحال کند.
    به خانه برگشتیم، با کلی خاطره و سوغاتی، سینا با دیدن اتاقش از خوشحالی پر دراورده بود و مثل هر مادر دیگری با خوشحالی پسرم در دلم قند اب می شد.
    به خواسته مهدی، در دوره عالی گرافیک ثبت نام کردم. کارهای خانه ازاردهنده نبود. با عشق و علاقه کار می کردم و هم درس می خواندم. مهدی ادم نبود، فرشته ای بود به تمام معنا. در همه کارها کمکم می کرد. گاهی جارو می زد، گاهی اوقات ظرف ها را او می شست. خرید خانه به گفته او با مرد خانه بود. هفته ای یکبار هم کارگر می اورد و همه جا را می شست و خانه مثل یک دسته گل می شد. سینا پیش دبستانی رفت. بهترین مدرسه ثبت نام شد: مهدی تو رو خدا اینقدر به دل این بچه راه نرو. به خدا فردا حریف نیستی ها!
    - خانوم شما چی کار به کار پدر و پسر داری؟ دل خودمه. دوست دارم با دل سینا راهش ببرم. نکنه حسودی می کنی؟
    چشمکی به سینا زد و گفت: همه وسایلت اماده است نه؟
    سینا خا حاضر به رفتن نبود، گفت: حاضره، ولی من نمی رم.
    انقد رمهدی قربان صدقه اش رفت، انقدر وعده وعید داد تا سینا راضی شد. شب ها که به خانه می امد، با تمام خستگی کمکم می کرد. اعصابم خرد می شد: مهدی جان، خواهش می کنم برو بشین.
    - من کوفت بخورم. تو کار کنی، تو خسته بشی، من فقط بخورم؟
    با غیظ می گفتم: مهدی برو بیورن.
    - چشم هر چی شما بفرمایید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زمستان بود هوا سرد شده بود.برف به شدت میبارید.شومینه را روشن کرده بودم.چای را دم گذاشتم ولی مهدی هنوز نیامده بود.یک ساعت گذشت و نیامد.دلم شور میزد.سر سینا بیخودی داد میزدم.کلافه بودم.بالاخره با دو ساعت تاخیر صدای زنگ بلند شد.به سرعت به طرف آیفون دویدم.بله.
    خودش بود مهدی عزیزم.
    -باز میکنی خانمی؟
    با حرص دکمه آیفون را زدم.بارانی و چترش غرق برف بود.دستهایش را از سرما بهم میمالید و به سرعت خودش را جلوی شومینه رساند.بی اعتنا به او به اشپزخانه رفتم.با صدای بلند گفت:سینا!بابایی کجایی؟سینا!
    سرم را از اپن آشپزخانه بیرون آوردم:چه خبرته آروم سینا خوابه.
    -حیف شد براش شکلات خریده بودم.بعد از چند ثانیه گفت:سلام کتی خانم.
    -علیک سلام.
    -چرا بنده رو مورد غضب قرار دادید؟!
    -نه بابا خیالاتی شدی.
    -من اگه تو رو نشناسم که باید در مطبم رو گل بگیرم.چرا اخم کردی؟هر چند با اخم هم خوشگلی.
    سینی چای را آوردم روی میز وسط گذاشتم و به تلویزیون زل زدم.
    -کتی!
    -بله.
    من چه کاری کردم که با من قهری؟
    -یک نگاه به ساعت بکن!تو نمیگی من از دلشوره مردم و زنده شدم؟
    به دو بلند شد و جلوی پای من روی زمین نشست و دستهایم را گرفت.هنوز دستهایش سرد بود.نگاهش نمیکردم.چون با نگاهش سحر میشدم.دستانم را بوسید:حق با شماست.ولی به خدا دنبال کاری بودم.
    -یک تلفن زحمتی داشت؟
    -راست میگی ولی سرم گرم کار شد ساعت از دستم پرید.
    -همیشه کار کار.
    دستانم را محکم گرفته بود.گفت:حالا بگو چه کاری؟
    با سردی گفتم:به من چه؟هر کاری که بود.
    -اگه بگم خوشحال میشی ها!بگم یا نگم؟
    دستم را از دستش بیرون کشیدم:لوس نشو.
    -تو لوسم کردی غیر از اینه؟با دست چانه ی مرا به سمت خودش چرخاند و نگاهایمان بهم گره خورد:کتی جان قراره بریم زیارت خانه خدا اون هم سه تایی.
    چشمانم گشاد شد:راست میگی؟مکه؟دستانم را به گردنش آویختم:مهدی خیلی دوستت دارم.
    میخندید و دندانهای سپید و مرواید گونش دل مرا میربود.
    صبح فردا برف سنگینی بارید و همه جا تعطیل شد.مهدی هم سینا را کوک کرد و هر دو لباس پوشیدند و راهی حیاط شدند.مهدی مرا هم برد.حسابی برف بازی کردیم.دستانم بی حس شده بود.هیچ حسی نداشتم گاهی تیر میکشید.بداخل آمدم و جلوی شومینه نشستم.به گز گز افتاد.مهدی به کمکم آمد.دستانم را ماساژ داد و جلوی آتش گرفت و در آخر بوسید.گفت:این هم از فوت کوزه گری.
    خیلی خواستنی تر از آن چیزی بود که قبل از ازدواج فکر میکردم.دلم به حال روزهای از دست رفته جوانی میسوخت.خواسته مرا به هر چیز و هر کاری ترجیح میداد.همه زحمتها را بجان خودش میخرید.
    یک هفته گذشت آفتاب در آمده بود.ولی بیدرنگ و سرد.برفها در حیاط تلنبار شده بود.آنروز سرحال بودم.دکوراسیون خانه را عوض کردم.حمام رفتم و حسابی بخودم رسیدم.بعد از ظهر مهدی زودتر از معمول آمد.غذای مورد علاقه اش خورش بادنجان گذاشته بودم.
    -سلام خانمی.
    -سلام خسته نباشی.
    -چه کردی!اینجا خونه خودمونه یا اشتباه آمدم؟
    -نترس زندان همون زندانه.
    -لابد تو هم زندانبانی؟
    -نه من زندانی توام.
    چشمانش خمار شد.مدتها بود ارایش نکرده بودم.مرا خیره خیره نگاه میکرد:پس اگر تو زندانی منی حبس ابد برات میبرم.
    -چه خبر؟
    دستش را بطرف من گرفت و گفت:خبرها پیش شماست.لس آنجلس بودید یا فرانکفورت؟
    از ته دل خندیدم و گفتم:نه مقیم المان بودم.
    فنجان چایش را سرکشید و گفت:کتی خیلی خوشگل شدی داری جا افتاده تر میشی.
    با خنده گفتم:قابل شما رو نداره.
    با تمسخر گفت:اون که مسلمه بهتر از تو دختر بهم میدادن ولی از اونجایی که من قانعم...
    نگذاشتم بقیه حرفش را بزند.با کوسن مبل زدم به سرش.کمرم را گرفت و سعی داشت دستهایم را مهار کند که صدای زنگ در بلند شد.سینا بود.سر و وضعم را مرتب کردم و در را گشودم.
    توضیح هر روزش را اول به مهدی میداد .انگار نه انگار که من مادرش هستم.همیشه من تنبیهش میکردم و مهدی قاضی بود.شکایت مرا پیش مهدی میبرد.مهدی بعد از شنیدن حرفهای سینا گفت:کتی خانم نمیخوای پدر و مادرت و حاج آقا اینا رو دعوت کنی؟
    -چطور؟
    -چطور نداره پدر و مادرت هستند توقع دارند.یک وقت از چشم من میبینند.
    چقدر فهمیده و نکته سنج بود.هیچوقت کاری نمیکرد که بعد افسوسش را بخورد یا پشیمان شود.
    گفتم:برای کی دعوت کنم؟
    در حالیکه لباسهای سینا را از تنش بیرون می آورد گفت:پس فردا شب جمعه همه را هم بگو.
    در آشپزخانه بودم و سبزی را میشستم گفتم:باشه تلفن خاله خانمت را هم بده تا اونم دعوت کنم.
    مهدی گفت:نه خانومی اون باشه یه بار دیگه بذار پدر و مادرت راحت باشن.با خاله من رودربایستی دارن.
    از روی خجالت و حیا گفتم:نه بابا این حرفها چیه؟
    -دِ خانم شما نمیدونی من میدونم شما به حرف من گوش کن.
    ساکت شدم.جلوی اپن آشپزخانه آمد نگاهی عاشقانه به من کرد و زیر لب گفت:اینقدر با این دستهای ظریف کار نکن.این قدر خودت رو خسته نکن.من شرمنده تو هستم.الهی که بتونم جبران کنم.
    با خنده گفتم:خجالت بکش کاری نکردم!
    -پس چرا توی آشپزخانه ای؟تو فقط پیش من باش کنار من برای من فقط برای من.
    -هستم مطمئن باش.
    -راستی!برای پس فردا هیچکاری نکنی ها؟دست به سیاه و سفید نزن غذا از بیرون میگیریم.
    -نه بابا چه خبره؟خرج بیخودیه!
    -خانومم عزیزم پول مال خرج کردنه.من از پس انداز خوشم نمیاد تو هم قناعت رو کنار بذار.بیخودی زحمت و دردسر درست نکن.مهمونی باید خوش بگذره نه اینکه از صبح تا شب راه بری و شب هم خسته و کوفته بیفتی توی رختخواب و از حال بری.
    -اینقدر نگو توقع ها رو بالا میبری ها!
    -عیب نداره من آدم شناسم.من طرفم رو میشناسم.
    همه آمدند.پدرم مادرم عمه مهناز حاج صادق قمر نسیم و شوهرش چقدر جای عزیز خالی بود.همه خوشحال بودند.کمک میکردند.گفتیم و خندیدیم.پدرم میگفت:ما تازه طعم داماد رو چشیده ایم.مادرم چپ و راست از مهدی تعریف میکرد و مهدی از من تعریف میکرد.قمر تمام ظرفها را شست و جابجا کرد.
    دو روز بعد مادرم تلفن زد:چشمت روشن.
    -چه خبره؟
    -نسیم فارغ شد یک دختر خوشگل.شکل خودش.
    جیغ کشیدم:تو رو خدا!کی؟
    -دیشب دردش گرفت نزدیک صبح هم بچه به دنیا اومد.
    نشانی بیمارستان را گرفتم.واقعا بچه ی خوشگل و تلپ مپلی بود.سفید رو بود.نسیم شیر نداشت و بچه از گرسنگی مدام گریه میکرد.عمه قنداقش کرده بود و نسیم گله میکرد:بابا قنداق مال قدیم بود.الان دکتر گفته برای بچه خوب نیست.کم هوش میشه.
    عمه هم اصرار بر صحت کارش داشت:بیخود کردن.مگه تو کم هوش شدی؟مگه بقیه کم عقل و کم هوش شدن؟اینا دکونشونه.
    مادر شوهرش عرق نعنا آورده بود و میخواست به خورد بچه بدهد.اما مگر حریف نسیم میشد.وای که چه کشمکشی بود.هر کدام چیزی میگفتند.بیچاره امیر که شده گوشت قربانی.همه اعتراض ها را سر او خالی میکردند.نسیم تا امیر را گوشه ای خلوت گیر می آورد شروع میکرد به گله و شکایت از مادر بیچاره اش.اسم دخترش را نازنین زهرا گذاشتند.سینا عاشق بچه شان بود.یکسره بالای سرش مینشست و با انگشتهای کوچکش روی صورت بچه میکشید.
    -مامان!چقدر نرمه مامان چقدر کوچولو هست.
    -خوب تو اینقدر بودی.
    به سینا گفته بودند باید بابات دانه بخرد و مادرت بخورد تا از دلش بچه بیرون بیاید.آمده بودیم خانه.مرتب به مهدی میگفت:تو چرا یه دونه نمیخری تا مامانم بخوره.من دلم بچه کوچولو میخواد.
    مهدی میخندید از ته دل میخندید:الهی قربونت برم به خدا من حریف مامانت نمیشم.وگرنه منم مثل تو آرزو به دلم.
    با غیظ گفتم:مهدی خجالت بکش.زشته.
    -لااقل به فکر من نیستی.به فکر بچه باش.
    بهار رسید.بوی گل و باران بهاری دل از کف هر صاحب دلی میربود.مهدی برایم یک سینه ریز طلا خرید.به سینا هم یک دوچرخه عیدی داد.از همه مهمتر به صد خانواده بی بضاعت برای عید کمک کرد.خودش برنج و روغن مایحتاج دیگر را خرید و قسمت کرد و به همه ی خانه ها رساند.میگفت:زمانی شادم که دل همه شاد باشد.شادی برای خودم و خانواده ام راضی ام نمیکند.
    خدایا این قلب به این بزرگی چطور در این جسم جای گرفته؟نیمه شبها بیدار میشد.از صدای گریه و ناله ی نماز شبش من بیدار میشدم.هر چند که گوشه ی سالن هال میرفت ولی صدایش چند بار بیدارم کرد.آرام وپاورچین پاورچین دنبال صدایش آمدم.سرنماز بود.نگاهش میکردم و حسرت میخوردم.با خودم میگفتم خدایا یعنی من لیاقت اینهمه خوبی را دارم؟خدایا خوابم یا بیدار؟خدایا سایه ی مهدی را از سر من و سینا کم نکن.

    اردیبهشت بود.عازم خانه ی خدا شدیم.در پوست خودم نمیگنجیدم.چه جایی بود انصافا بهشت روی زمین بود.دلم نمیخواست به ایران برگردم.حضور خدا را د رکنارم احساس میکردم.مهدی دعا میکرد و اشک میریخت.چراغهای خانه ی کعبه را روشن کرده بودند.دیدنی بود.خیلی دیدنی بود.همه ی زوار از خود بی خود شده بودند همه در وجود دیگری محو شده بودند.شاید زیباترین و بهترین خاطره عمرم بوده و باشد.از مکه که آمدیم حال مناسبی نداشتم.سرم گیج میرفت.همه میگفتند:لابد گرما زده شده ای.
    یکی میگفت:نه مال اونجاست.همه مریض میشن.
    یکی میگفت:زیاد راه رفتی.زیاد اونجا فعالیت کردی و بی خوابی کشیدی.ضعیف شدی.
    ولی هیچکدام از این علتها نبود.غذا از گلویم پایین نمیرفت.از بوها بدم می آمد.بوی گل بوی عطر بوی غذا همه ی بوها گند بود.مهدی نگران بود.هر چه تقویتم میکرد من بهبود پیدا نمیکردم.بالاخره وادارم کرد و به دکتر رفتیم.
    -مبارک است.حامله هستند.
    مهدی روی پا بند نبود.سینا را صد تا ماچ کرد.قربان صدقه اش میرفت.خسته بودم کم کم حالت تهوع به حالاتم اضافه شد.نای راه رفتن نداشتم.از صبح تا شب دلم میخواست بخوابم.از بد غذایی ام مهدی خانه را از تنقلات و انواع شکلاتها پر کرده بود.به زور آبمیوه و شیر و تخم مرغ به خوردم میداد.هوا رو به گرمی میرفت حالم روزبروز بهتر میشد.یاد روزهای بارداریم می افتادم.چقدر با سروش دعوا داشتم و چقدر با وضع ناهنجارم خرید میرفتم.چقدر بی جان و بیحال بودم!گاهی بغض گلویم را میگرفت.سروش نه تنها دلش برای من نمیسوخت حتی دلش برای بچه خودش نمیسوخت.مهدی مثل پروانه دورم میچرخید.دست به سیاه و سفید نمیزدم.هر چه میگفتم:به خدا حالم خوب شده.باور نمیکرد.چه احساسی شیرینی است.احساس اینکه ثمره ی عشقت در وجودت رشد کند.از خونت تغذیه کند.از گرمای وجودت زنده بماند.با تو نفس بکشد و پاره ی تنت شود.اواسط تابستان بود.گرما بیداد میکرد.بچه تکان میخورد.مهدی و سینا دست روی شکمم میگذاشتند و با هر تکان بچه جیغشان بلند میشد.باز نیت میکردند و دست روی شکمم میگذاشتند.اگر تکان میخورد میگفتند حاجتمان روا میشود و اگر تکان نمیخورد میگفتند جواب منفی است.
    آنروز مهدی با سینا به استخر رفته بودند.در خانه تنها بودم.تلفن زنگ خورد.
    -بفرمایید.
    -منزل خانم تهرانی نسب؟

    تا 420


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «بفرمایید»
    «ببخشید با کتایون خانم کار داشتیم.»
    «خودم هستم.بفرمایید!»
    «عذر می خوام خانم.ما از اداره بهداشت مزاحم شدیم.با چند واسطه تلفن شما رو به دست آوردیم.برای کاری می خواستیم یک نوک پا به ادرسی که می دم خدمتتون بیایید.»
    «برای چه موردی؟»
    «حالا تشریف بیارید،خودتون در جریان قرار می گیرید.»
    «کجا باید بیام؟»
    نشانی را داد.دل در دلم نبود.حتما مهدی طوری شده.حتما برای سینا اتفاقی افتاده.حتما نخواستند که من هول بشم.وای خدایا،قلبم دارد از سینه بیرون می آید.دور خودم می چرخیدم.صد بار در کمد را باز کردم،ولی مانتویم را نمی دیدم.چادرم هم سر جایش نبود.اصلا هواسم کار نمی کرد.دهانم خشک شده بود.دلم هزار راه رفت.خواستم به مادرم تلفن بزنم،باز گفتم نه،چرا او را هم نگران کنم!آژانس گرفتم و روانه شدم.خیابان ها شلوغ بود.گرمای تابستان آزارم می داد.پس چرا نمی رسم؟یعنی چه اتفاقی افتاده؟یعنی چه کاری با من دارند؟انقدر غرق در افکارم بودم که راننده متوجهم کرد رسیدیم.کرایه را دادم و پیاده شدم.تمام بدنم می لرزید.پاهایم سنگین شده بود.داخل ساختمان شدم:«آقای احمدی هستند؟»
    «بفرمایید،طبقه دوم.»
    مرد میانسالی بود.لباس مرتبی به تن داشت،موهای جوگندمی و چهره سبزه:«شما خانم تهرانی نسب هستید؟»
    «بله چه اتفاقی افتاده؟»
    «چیزی نیست.شما سروش سلیمی رو می شناسید؟»
    بند دلم پاره شد.باز هم سروش.دست بردارم نبود.رنگم پرید.با من و من گفتم:«بله،چطور مگه؟»
    «با من بیایید.»
    او جلو افتاد و من پشت سرش.سوار ماشین شدیم و تقریبا سمت غرب تهران،جلوی بیمارستان ایستادیم.پرسیدم:«فوت کرده اقا؟»
    با تاسف گفت:«کاش می میرد.بدتر از مردن.ایدز گرفته.»
    چشمان از حدقه در آمده بود.دهانم باز مانده بود.آقای احمدی پرسید:«شما چه نسبتی باهاش دارید؟مثل اینکه بی کس و کار هست.یک ماهه که اینجاست.نه پدر،نه مادر...»
    با تعجب و تاسف گفتم:من قبلا همسرش بودم.»
    «از ما خواسته که شما را خبر کنیم.روزهای آخرشه.زیاد اذیتش نکنید.»
    سرم را به نشانه تائید تکان دادم و سوار اسانسور شدیم.بالاترین طبقه ایستاد.بخش بیمارهای عفونی.طاقت رویارویی با سروش را نداشتم.اتاق چهارم،سمت راست،داخل شدیم.باور کردنی نبود.سروش مثل یک اسکلت روی تخت افتاده بود.تمام موهای سر و صورتش ریخته بود.تک دانه های زخم روی پوستش دیده می شد.سرم به دستش بود.لب هایش خشک و ترک خورده بود.چشمانش به سختی باز می شد.کنار تختش رفتم.
    «سلام.»
    چشمان نیمه جانش را باز کرد و با ناله گفت:«تقاص پس دادم.»رویم را برگرداندم.ادامه داد:«آقا مهدی چطوره؟خوشبخت شدی؟»او زجرم داده بود.زندگیم را تباه کرده بود.ولی نمی دانم چرا دلم برایش سوخت.
    اشک هایم روی صورتم غلتید و فروریخت.با صدای گرفته و از ته چاهش گفت:«هنوز هم خوشگلی.هنوز هم دوستت دارم.»
    صورتم را پاک کردم و گفتم«چی کارم داری ؟من زیاد وقت ندارم.»
    «سینا!سینا رو بیار ببینمش.فقط همین.»
    «با این وضع اصلا.فکر نمی کنی چه تاثیر بدی تو روحیه بچه داره؟»
    «اون منو نمی شناسه.»
    راست می گفت.خود من هم اگر نمی گفتند،نمی توانستم بفهمم که سروش است.ادامه داد:«بزار دم اخری یه بار دیگه ببینمش.»
    چادرم را گرفت:«التماس می کنم کتی.به خاطر خدا.»
    قبول کردم. چه حالی داشتم.تا خانه به خدا فکر کردم.به انتقامش به تقاصش.به اه بی گناه.به کرده های سروش.به گذران عمر و جوانیش.از اینکه روزی همسر و همدمش بودم از خودم متنفر بودم.به خانه که رسیدم،سینا و مهدی آمده بودند.مهدی نگران بود.با صدای بلند تر از همیشه گفت:«بفرمایید ما اینجا آدمیم یا نه؟»
    با اینکه می دانستم مقصرم و بی خبر رفته ام،ولی باز پرسیدم:
    «مگه چی شده؟»
    «خیلی راحتی.یعنی تو یه درصد نگفتی شاید این مهدی احمق دلش شور بزنه؟»
    دلم برایش سوخت.نگرانی در صورتش موج می زد.تا به حال او را تا این حد کلافه ندیده بودم،همجنان که در آشپزخانه می پلکیدم گفتم:«اتفاقی تلفن زدند.منم دستپاچه رفتم.همین.»
    جلوی اپن آشپزخانه آمد و گفت:«تلفن زدند؟کی؟چه تلفنی بود که انقدر هولت کرد؟»
    «از بیمارستان بود،باید می رفتم.»
    «برای چی؟کتی چرا حرف نمی زنی؟جونم در اومد.»
    من هم جلوی اپن آمدم.سینه به سینه اش گفتم:«از بیمارستان زنگ زدند سروش ایدز گرفته.روزهای آخر رو می گذرونه.از من خواسته تا سینا روببرم،ببیندش.»
    دهان اوهم مثل من باز ماند.فقط گفت:«سروش؟جدی می گی؟»دیگر جوابش را ندادم.او هم با من حرفی نزد.چهره اش نارضایتی اش را نشان می داد.ولی پا روی دلش می گذاشت و چیزی نمی گفت.
    صبح با سینا روانه بیمارستان شدم.مهدی نیامد.بهانه کار را اورد و نیامد.می دانستم دروغ می گوید.می خواست ما تنها برویم،می خواست من معذب نباشم.گذشت و فداکاری اش زبان زد خاص و عام بود.سینا مرتب سوال می کرد:«کجا می ریم؟چرا امروز منو آوردی.چرا می ری بیمارستان؟»
    ؟وای مادر سرم رفت.اینقدر حرف نزن.»
    در بیمارستان قبلا هماهنگ کرده بودم.نگهبانی به بالا زنگ زد و من و سیناراهی شدیم.دست سینا را محکمتر از همیشه گرفته بودم.انگار مالی داشتم که می خواستند بدزندند.دلم شور می زد. در اتاقش را باز کردم.بی حالتر از روز قبل بود.مدام سرف می کرد.عقب تر از تختش ایستادم.سینا گفت:«چرا اومدی اینجا.بریم دیگه.چرا ایتادی،بریم»
    با لحنی مودبانه گفتم:«آقا،آقا حالتون خوبه؟»سروش هم مردانگی کرد و دم نزد.
    «چه پسر خوشگل و آقایی دارید؟اسمش چیه؟»
    به سینا گفتم:«مامان اسمت رو برای آقا بگو.»
    سینا که نیمه صورتش رو پشت چادرم قایم کرده بود و با نیمه دیگرش پیکر بی جان پدرش را می دید،گفت:«سینا.»
    سروش با ناله و صدای گرفته گفت:«چه اسم قشنگی!بابات کجاست؟»
    سینا به من نگاهی کرد و گفت:«سر کار رفته.»
    «پسر خوبی باش.برای من هم دعا کن.دعا کن زودتر خوب بشم.من هم یه پسر اندازه تو دارم.»
    سینا گفت:«اسمش چیه؟»
    «سروش.اسمش سروشه.»
    «تو کی خوب می شی؟دلت برای پسرت تنگ شده؟»
    سروش که سرفه امانش نمی داد،گفت:«خیلی،خیلی زیاد.»
    اشکهایش از گوشه چشمانش فروریخت.حالا من هم گریه می کردم.دلم برای زندگی از دست رفته مان می سوخت.برای خوشبختی که سروش به تاراج گذاشت.صورتم را پاک کردم و گفتم:«مامان،از آقا خداحافظی کن.»
    سینا چادرم را رها کرد.چند قدم جلو رفت و کنار تخت سروش ایستاد.دستش را دراز کرد و دست او را گرفت و گفت:«خدایا،بابای سروش رو خوب کن.گریه نکن.دعا کردم که تو هم خوب بشی.خداحافظ.»
    سروش فقط دست تکان داد و ما امدیم.
    پاییز از راه رسید و سینا به کلاس اول ابتدایی رفت.تمام کارهایش با مهدی بود.درسهایش،امد و رفتنش،همه را خودش به دوش گرفته بود.زمستان شد.سنگین شده بودم.مهدی عاشقانه دوستم داشت.آنقدر محبت کرده بود که مثل بچه ها،برایم حکم مادر را داشت.اگر یک ساعت دیر می کرد،مثل مرغ سرکنده پر و بال می زدم.تحمل دوریش را برای یک شب هم نداشتم.نفسم به نفسش بود.جانم به جانش.بالاخره روز موعود رسید.نیمه شب درد در کمرم می پیچید و دوباره قطع می شد.خواب از چشمم رفت. دلهره و اضطراب به جانم افتاد.برف و باران مخلوط می بارید.ربع ساعتی نکشید که مهدی متوجه شد و او هم بیدار شد.به سراغم آمد.در اتاق نشیمن قدم می زدم. با چشمان پف کرده و موهای آشفته ایستاد و گفت:«چی شده؟»با صورت نگران گفتم:«مهدی می ترسم.درد دارم.»
    «معطل نکن.لباس بپوش بریم بیمارستان.روزه ی شک دار نگیر.»
    «نه بابا.زوده.»
    «زود چیه خانم.اونجا خیالمون راحتره.»
    «ولی...»
    «ولی و اما نیار،بپوش.»
    به مادرم تلفن زدم.لباس هایم را پوشیدم.سینا را هم مهدی حاضر کرد و در صندلی عقب خواباند.دردم بیشتر شده بود.در سرمای زمستان عرق می ریختم.رنگ و رویم پریده بود.دستانم می لرزید.درد در تمام وجودم می پیچید.مهدی خیلی دستپاچه شده بود.حالش بهتر از من نبود.در بیمارستان،دیگر نمی توانست راه برم.مهدی شانه هایم را رگفته بود و. به اتکای او قدم بر می داشتم.
    «مهدی دارم می میرم.»
    «نترس خانومی شجاع باش.دفعه اولت که نیست!»
    «حالم بده.سینا دستت سپرده.اگه مردم...»
    «استغفرا...این حرفا چیه؟»
    روی تخت خوابیدم.دکتر سریع آمد.چشمان پرستار گشاد شد.
    «چقدر دیر اومدی؟بچه داره به دنیا می یاد.»
    «وای خدا!چقدر زود!من سر سینا مردم و زنده شدم.»
    دیگر از زور درد چشمم جایی رو نمی دید.مهدی روی صورتم خم شده بود.صدایش را می شنیدم:«کتی جان من اینجام.صلوات بفرست،خدا کمکت می کنه.»
    فقط ذکر«مهدی »را گرفته بودم.مادرم هم به سرعت آمد.او هم بالای سرم بود.
    «مامان جان نفس عمیق بکش.»
    جیغ زدم.دستم در دست مهدی بود.که مرا به تاق زایمان بردند.آرزوی مرگ می کردم.پس چرا راحت نمی شوم؟چه درد بدی بود.بچه به دنیا آمد.یک پسر،باز هم پسر،سینا برادردار شده بود.به قول مادرم پشت پیدا کرده بود.مهدی اشک شوق میریخت.سر ورویم را می بوسید.یک جفت النگوی طلا دستم کرد.بچه درشت و خوشگل بود،سفیدو سرحال.همه به دیدنم آمدند.چه جشنی به پا کردیم.تلافی همه آرزوهای به دل مانده ام شد.
    امروزک قصه زندگی ام را برای شما می نویسم،سپهر پسر دومم یک ساله است.مهدی خیلی کمکم می کند.شب ها با گریه بچه بیدار می شد و سپهر را راه می برد و از من می خواست تا بخوابم.زندگی ام غرق شادی استوتنها غصه ام این است که بتوانم خوبی های شوهر نازنینم راجبران کنم.نکند که نسبت به او قدرنشناس باشم.عشقمان روز به روز بیشتر می شود.لحظه ای طاقت دوری اش را ندارم.غم چهره اش دلم را اب می کند و شادیش،دلشادم می کند.او مرد زندگی است.همانطور که در وجودش دیده بودم.به داشتن او افتخار می کنم و آرزو می کنم پسرانم نیز چون او مرد باشند.سینا هنوز هم عزیز ترین فرد خانواده برای مهدی است.او سینا را حتی بیشتر از پسر خودش دوست دارد.
    موسسه نقاشی زده ام و تدریس می کنم.
    مهدی جان،در آخرینجملاتم اقرار می کنم که بدون تو حتی یک روز هم زنده نیستم و بدون تو حتی بهشت راهم نمی خواهم.
    پایان شب سیه،سپید است.


    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/