صفحه 5 از 13 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

  1. #41
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فقط همینو یادم مونده !
    کامیار _ بدبخت اگه عاشقی حداقل برو چهار خط شعر حفظ کن که اینطوری مثل خر تو گِل نمونی !
    _ بی تربیت .
    کامیار _ این شعر مال حمید مصدق !

    که پر پاک پرستوها را بشکستند
    و کبوترها را
    اه کبوترها را ....
    و چه امید عظیمی به عبث انجامید .

    _ آره آره ! خودشه !
    " کامیار رفت تو فکر و یه خرده بعد گفت "
    _ غلط نکرده باشم این رفته ویلای کرج "
    _ باغ کرج ؟!
    کامیار _ آره ، یادته یه پرنده رو پیدا کردیم که بالش شیکسته بود ؟
    _ای وای ! چرا به عقل خودم نرسید ؟!
    کامیار _ تو عقل داری که چیزی بهش برسه ؟
    _ تو این شعرا رو از کجا بلدی ؟
    کامیار _ خره اینا ابزار کار منه !
    _ بدو سوار شین بریم تا از اونجا نرفته !
    " دو تایی دویدیم طرف گاراژ و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . راه شلوغ بود و یه ساعت و نیم طول کشید که رسیدیم تو جاده کرج و جلوی باغ آقا بزرگه واستادیم . کامیار چند تا بوق زد و یه خرده بعد نگهبان باغ اومد دم در و تا من و کامیار رو دید با تعجب در رو واکرد . ماهام پیاده شدیم و رفتیم جلو و سلام و علیک کردیم که گفت "
    _ آقا امروز تشریف میآرن ؟!
    کامیار _ چطور مگه عباس آقا ؟
    عباس آقا_ آخه گندم خانمم اینجا بودن !
    _ گندم ؟! کی ؟!!
    " کامیار دستمو فشار داد که یعنی مواظب باشم و چیزی به عباس آقا نگم . بعد خودش آروم گفت "
    _ عباس آقا ، گندم الان اینجاس ؟
    عباس آقا _ نه آقا ، یه ربع بیست دقیقه پیش رفتن .
    کامیار _ با چی اومده بود ؟
    عباس آقا _ انگار آژانس بود .
    _ کامیار بیا بریم شاید تو راه بهش برسیم !
    کامیار _ فایده نداره .
    " بعد برگشت طرف عباس آقا و گفت "
    _ واقعا یه ربع بیست دقیقه س که رفته ؟
    عباس آقا _ شاید نیم ساعت ! در رو واکنم آقا ؟
    کامیار _ نه عباس آقا ، کار داریم . راستی گندم خانم اینجا اومده بود چیکار ؟ یعنی چی کار می کرد اینجا ؟
    عباس آقا _ والله تقریبا دو ساعت پیش رسید اینجا . بوق زد و من در رو واکردم . آژانسه دم در واستاد و گندم خانم اومد تو . خواستم در ویلا رو واکنم که نذاشت . رفت دم در خونه و رو صندلی نشست . تا چایی حاضر شد و براش بردم ، یه بیست دقیقه ای طول کشید . راستش خودمم یه خرده ترسیدم !
    کامیار _ واسه چی ؟
    عباس آقا _ آخه گندم خانم یه جورایی بود !
    کامیار _ چه جوری ؟
    عباس آقا _ والله چی بگم آقا !
    کامیار _ راحت باش ! حرفت رو بزن !
    عباس آقا _ خیلی ناراحت بودن آقا ! منم خود به خدایی ش ترسیدم ! آخه همینجوری نشسته بود و رودخونه رو نیگاه می کرد ! منم چایی رو که واسه شون بردم ، رفتم چند متر اون طرف تر نشستم . گفتم نکنه دور از جون دور از جون خیالاتی به سرش باشه ! آدم دیگه ! جوونی و هزار تا خیال ! گفتم نکنه یه مرتبه خودشونو پرت کنن تو رودخونه !
    کامیار _ خب ، بعدش ؟
    عباس آقا _ هیچی دیگه آقا چایی رو که اصلا دست نزد . فقط وقتی دید که من اونجاها می پلکم ، بهم گفت برم سر کارم . منم رفتم اون طرف تر و بیل رو ورداشتم و الکی شروع کردم پای درختا رو بیل زدن ! میخواستم نزدیکش باشم که اگه خانم خدا نکرده خواست کاری بکنه ، بتونم خودمو بهش برسونم . خلاصه من یه بیل میزدم و یه نیگاه به خانم می کردم ! هی یه بیل می زدم و یه نیگاه به خانم می کردم !
    گندم خانم همونجوری زول زده بود به رودخونه ، چشم از آب ور نمیداشت ! حالا من هی بیل میزنم و حواسم به خانمه !
    یه هفت هشت ده تا بیل که پای درختا زدم یه مرتبه گندم خانم از جاش بلند شد و یه نیگاه به من کرد ! منم تند تند شروع کردم به بیل زدن !
    وقتی دید من حواسم به کار خودمه و دارم تند تند بیل میزنم ، دوباره نشست سر جاش ! منم یه خرده اومدم جلو تر بیل زدم ! گفتم نزدیکش باشم که اگه زبونم لال خیالاتی داشت ، بتونم بهش برسم !
    یه ده دقیقه ای دوباره بیل زدم ! خانم همینطوری چشمش به رودخونه بود . یه خرده کمر راست کردم و گفتم خانم چایی تون یخ کرد!
    یه نیگاه به من کرد و یه نیگاه به چایی ! منم برای اینکه نشون بدم سرم به کار خودمه ، دوباره شروع کردم پای درختا رو بیل زدن . انگار نه انگار که حواسم به خانمه ! یه ده دقیقه ای بیل زدم ....
    کامیار _ آاا ....! عباس آقا با این بیلایی که تو زدی ، باغ آقا بزرگ رو که زیر و رو کردی !
    عباس آقا _ آقا ، من مثلا داشتم بیل میزدم ! راست راستکی که بیل نمی زدم ! این تک بیل رو می انداختم زیر خاک و دوباره درش می آوردم ! یعنی با تک بیل گاهی خاک رو ورز میدیم که خاک نفس بکشه . این بیل رو که میمالونی به خاک ، خستگی خاک در میره و نفس میکشه و ....
    کامیار _ به نظاره شما ما میتونیم از هورمون برای بهره وری بیشتر در کشاورزی استفاده کنیم ؟
    " عباس آقا مات به کامیار نگاه کرد که کامیار گفت "
    _ بابا من گفتم جریان گندم خانم رو تعریف کن ! داری واسه من اصول و مبانی کشاورزی و خاکشناسی رو بیان می کنی ؟! بگو ببینم گندم بالاخره چیکار کرد ! حتما یه بیلم دادی دست گندم خانم که دم بده به خاک !؟
    عباس آقا _ نه آقا ، دور از جون ! اصلاً گندم خانم کجا بتونه بیل بزنه ؟! این بیل جون فیل میخواد تا یه کوت خاک رو زیر و رو بکنه ! اونم این بیل !
    کامیار _ عباس آقا ، الهی درد و بالای این بیل ت بخوره تو کاسه سر من ! اصلاً امسال این بیل تورو میبریم تو جشنواره و به عموم مردم معرفی می کنیم تا همه ببینن که این بیل با این قد و قواره اش چه بیل ارزشی یه ! اصلاً این بیل ت کجا س ما همین الان بریم یه نشان لیاقت بزیم به سینه ش ؟ بابا ول مون میکنی با این بیلت یا نه ؟!
    عباس آقا _ چشم آقا .
    کامیار _ حالا بگو ببینم بالاخره چی شد ؟!
    عباس آقا _ خانمو بگم دیگه ؟!
    کامیار _ نه ! سرگذشت بیل ت رو برامون تموم کن بعد برس به خانم !
    " عباس آقا زد زیر خنده ! منم خندیدم که عباس آقا گفت "
    _ والله خانم که دید ما داریم همینجوری بیل.....
    " یه مرتبه حرف شو خورد بیچاره که کامیار گفت "
    _ به خدا اگه یه بار دیگه اسم این واموندهٔ رو ببری ، در جا مصادره ش میکنم و میذارمش تو ماشین و می برمش تهران ! اونوقت دیگه به جشنواره هم نمیرسه که بتونی عرضه ش کنی !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #42
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " دوباره عباس آقا خندید و گفت "
    _ چشم آقا . عرضم به حضورتون که خانم گوشی ش رو از تو کیفش در آورد و یه تیلیفون کرد . منم آروم آروم خودمو کشیم طرفش و گوشامو تیز کردم ! فقط اینو شنیدم که حرف حرف بارون و مرغ و قفس و شستن و این چیزا س ! حالا چی بود جریان ، من نفهمیدم !
    کامیار _ اونا رو خودمون میدونیم . داشت با سامان صحبت میکرد .
    عباس آقا _ سامان خان چیز شستنی دارین بدین ما بشوریم براتون ! به خانم چیکار دارین ؟! طفلک خیلی ناراحت بود ! آخه دختر شهری که جون شست و شو و رفت و روب رو نداره ! اینا کار دختر دهاتی یه !
    " من و کامیار خندیدیم و بهش نگاه کردیم که گفت "
    _ عرضم به خدمت تون که بعدش خانم از تو کیفش یه چیزی در آورد که مثل چاقو بود ! یه خرده بهش نیگاه کرد و بعد برگشت به من نیگاه کرد ! منم شروع کردم تند تند چیز زدن !
    کامیار _ تند تند چی زدن ؟!!
    عباس آقا _ همون چیز دیگه !
    کامیار _ چی ؟!
    عباس آقا _ همونکه شما گفتین اسمشو نبرم .
    کامیار _ آهان ، بیل !؟
    عباس آقا _ آقا ، شما خودتون اسمشو بردین !
    کامیار _ آخه من اسمشو بدون تعصب و عرق ملی می برم . اما تو همچین از بیل ت یاد میکنی که انگار تا حالا سه تا اسکار گرفته !
    عباس آقا _ آقا اسکار گرفتن با این بیل که کاری نداره ! مثل آب خوردنه ! اما تا حالا با این بیل چهل پنج تا مار کشتیم که این اسکارا پیش شون مثل بچه مارمولک میمونن !
    کامیار _ عباس آقا مگه تو این باغ ، اسکارم رفت و آمد داره ؟!
    عباس آقا _ اره آقا ولی کم ! زبون بسته ها بی آزارم هستن . از تو سوراخ راه آب میآن تو باغ .
    " من و کامیار زدیم زیر خنده که کامیار گفت "
    _عباس آقا اسکارای اینجا چه رنگی هستن ؟
    عباس آقا _ حنایی آقا ، یعنی پشت شون حنایی و زیر شکمشون خال خال قهوه ای ! خیلی هوشیارن پدر سگا ! اما آزار به درختا نمیرسونن .
    کامیار _ برو این بیلت رو بیار ما یه نظر دیگه ببینیمش ! یعنی با این چیزایی که گفتی ، نظرم در موردش عوض شد ! برو بیارش شاید بتونیم سال دیگه با این تیز هوشان بفرستیمش المپیک ریاضی ! حالا چند متری هس ؟
    عباس آقا _ نزدیک دو متری میشه .
    کامیار _ قد و قامتش که خوبه ، استقامتش چطوره ؟
    _ بابا کامیار کار داریم انگار ! ببین گندم چی شد بالاخره .
    کامیار _ گندم رو ولش کن ! فعلا سرنوشت این بیل واجب تره ! یادم باشه برگشتیم تهران در مورد این بیل استثنایی با آقا بزرگ صحبت کنم ! نباید اینقدر راحت ازش بگذاریم !
    _ واقعا که لوسی کامیار !
    کامیار _ مگه نمیبینی عباس آقا در موردش چه چیزایی تعریف میکنه ؟! ببینم عباس آقا ! تا حالا تو جشنواره انتخاب ملکه زیبایی شرکتش دادی ؟
    " عباس آقا گیج و مات ، کامیار رو نگاه میکرد !"
    کامیار _ یه جشنواره دیگه هم هس که همزمان با انتخاب دختر شایسته برگزار میشه . اسمش انتخاب بیل شایسته در دستای پر قدرت و هنرمند ایرانیه ! میگم ببر اسمشو بنویس به امید خدا که اول میشه و یه بورسیه بهش میدن و می فرستنش خارج واسه ادامه تحصیل ! چشم به هم بزنی ، مدرکش رو گرفته و برگشته ایران و میشه عصای روزگار پیری ت !
    _ کامیار ول میکنی یا نه ؟!!
    کامیار _ خب ، خب .
    _ عباس آقا اون چیزی که گندم خانم از تو کیفش در آورد چی بود ؟
    عباس آقا _ والله انگار سنجاق سر بود ، اما نه ! قلم تراش بود ! ولی نه خدایا ! انگار پیچ گوشتی بود !
    کامیار _ نه خدایا ، نه خدایا ! انگار گزلیک بود ! اما نه ! انگار اره برقی بود !
    _ کامیار بذار حرفش رو بزنه آخه !
    کامیار _ بالاخره چی بود عباس آقا ؟
    عباس آقا _ نمیدونم، والله چی بگم !
    کامیار _ خب حالا هر چی بود ! باهاش چیکار کرد ؟
    عباس آقا _ هیچی گذاشت تو کیفش .
    " کامیار یه نگاه به عباس آقا کرد و گفت "
    _ عباس آقا شوخی ت گرفته ؟ نیم ساعته تمام وسایل جعبه ابزار رو اسم بردی و بعدش میگی گذاشت تو کیفش ؟!
    عباس آقا _ آخه یه خرده بعد دوباره از تو کیف درش آورد !
    کامیار _ خب !
    عباس آقا _ بعدش رفت طرف ته باغ و شروع کرد تنه طع درخت رو زخمی کردن !
    " من و کامیار یه نگاهی به همدیگه کردیم و بعد کامیار در حالی که دست عباس آقا رو می گرفت و دنبال خودش کشید ، بهش گفت "
    _زود اون درخت رو نشون بده که بستگی مستقیم با ادامه حیات بیل هوشمندت داره !
    " دو تایی با عباس آقا که حسابی گیج شده بود ، رفتیم تو باغ و عباس آقا بردمون دم یه درخت و یه جاشو بهمون نشون داد . راست می گفت ! گندم سعی کرده بود یه قلب تیر خورده رو تنه درخت بکّنه !"
    عباس آقا _ آقا این چیه ؟ گندم خانم چه ش شده ؟!
    کامیار _ چیزی نیس عباس آقا . داره واسه دانشگاه ش تحقیق می کنه .
    " بعدش بهش گفت "
    _ عباس آقا چاییت تیاره ؟
    عباس آقا _ الان حاضرش میکنم آقا ! کاری نداره که !
    " اینو گفت و رفت طرف خونه ش . وقتی دو تایی تنها شدیم به کامیار گفتم "
    _ یعنی این همه راه رو اومده که این قلب رو رو درخت بکّنه ؟!
    کامیار _ داره دنبال خاطراتش می گرده .
    _ یعنی چی ؟
    کامیار _ یعنی از زمانی که فهمیده ، عمه اینا پدر و مادر واقعیی ش نیستن ، دلش نمیخواد زمان براش جلو بره ! میخواد تو گذشته بمونه . برای همین دنبال خاطراتش می گرده . شایدم به پیدا کردنش چیزی نمونده باشه .
    _ چطور مگه ؟!!
    کامیار _ آخه تو اکثر خاطراتش ماهام شرکت داشتیم . مثل همون روزی که اینجا بودیم و پرندهه رو پیدا کردیم ! فعلا بیا بریم تا ببینیم خدا چی میخواد .
    " دو تایی رفتیم طرف در باغ که عباس آقا رسید بهمون و گفت "
    _ کجا آقا ؟! چایی گذاشتم !
    " کامیار از تو جیبش چند تا اسکناس هزار تومانی در آورد و گذاشت تو دست عباس آقا و گفت "
    _ عجله داریم عباس آقا ، باشه برای دفعه دیگه . جون تو و جون اون بیل هوشمند ! دفعه دیگه که اومدیم یه عکس یادگاری باهاش می اندازیم ! فقط تورو خدا زیاد ازش کار نکش !
    " رفتیم سوار ماشین بشیم که عباس آقا اومد جلوتر و گفت "
    _ آقا کامیار ، اگه میشه به آقا نگین اینجا از سوراخ راه آب از این اسکارا میآن تو باغ . ما خودمون میکشیم شون !
    " کامیار خندید و در حالی که ماشین رو روشن میکرد گفت "
    _ عباس آقا ، اونایی که میگی ، موش هستن ، اسکار یه جایزه س !
    " اینو گفت و پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کردیم ."



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #43
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم


    " اون روز وقتی رسیدیم خونه ، اینقدر دوو تایی خسته بودیم که یه راست رفتیم تو خونه هامونو خوابیدیم . منکه برای ناهارم بیدار نشدم .
    ساعت حدود شیش و نیم بود که کامیار اومد پشت پنجره م و صدام کرد ."
    کامیار _ از حال رفتی ؟!
    " بلند شدم تو جام نشستم "
    _ آره ، خیلی خسته بودم .
    کامیار _ پاشو بریم .
    _ کجا ؟
    کامیار _ جشن تولد لیدا دیگه !
    _ اصلاً حوصله شو ندارم !
    کامیار _ پاشو بریم حوصله ت میاد سر جاش .
    _ نه تو برو .
    کامیار _ بیا زود بر میگردیم.
    _نه ، ممکنه گندم زنگ بزنه .
    کامیار _ حالا گیریم گندم زنگ بزنه ! به تو چه مربوطه ؟ مگه تو آسیابانی !؟ برین ننه باباش فکرش باشن .!
    _ تورو خدا سر به سرم نذار ، حوصله ندارم .
    _ جدی نمیای ؟! خوش میگذرهها !
    _ نه ، تو برو .
    کامیار _ ناهار خوردی ؟
    _ نه .
    کامیار _ حداقل بلند شو برو یه چیزی بخور ! آهای زن عمو ! زن عمو !
    ` شروع کرد مادرم رو صدا کردن که در اتاقم واشد و مادرم اومد تو و نرسیده شروع کرد به غر غر کردن ."
    کامیار _ این ضعف میکنهها ! صبحونه م نخورده !
    " مادرم همینجور که غر غر میکرد رفت طرف آشپزخونه که کامیار بهم گفت "
    _ حواست باشه ، به کسی نگفتیم گندم فرار کرده ! آقا بزرگ گفت به همه بگیم گندم اونجاس ولی نمیخواد کسی رو ببینه . حالا پاشو برو یه چیزی بخور . منم شب زود بر میگردم . فعلا خداحافظ.
    " اینو که گفت ، رفت . منم بلند شدم و یه آبی به صورتم زدم و رفتم تو آشپزخونه . مادرم هنوز داشت غر میزد. یه غر میزد یه سؤال در مورد بازوم میکرد و یه سؤال در مورد گندم !
    تند ناهارم رو که از ظهر برام کنار گذاشته بود خوردم و برگشتم تو اتاقم و موبایلم رو ورداشتم و شماره موبایل کامیار رو که دست گندم بود گرفتم .خاموش بود . چند بار گرفتم اما هر دفعه گفت که موبایل خاموشه.
    گرفتم نشستم رو مبل و رفتم تو فکر . هر چی فکر میکردم کمتر میفهمیدم ! بالاخره بلند شدم و رفتم یه دوش بگیرم که اعصابم کمی آروم بشه.
    یه بیست دقیقهای تو حموم بودم و بعدش اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم و رفتم تو باغ . یه خرده تنهایی قدم زدم که یه مرتبه آفرین از پشت شمشادا پیچید جلوم ! جا خوردم !"

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #44
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آفرین _ سلام .
    _ سلام .
    _ آفرین _ تنهایی ؟
    _آره ...
    آفرین _ کامیار کجاس؟
    _ رفته بیرون .
    آفرین - کجا ؟
    _ همیشه کجا میره ؟
    " یه لحظه مکث کرد و بعد گفت "
    _ گندم چطوره ؟
    _همونجوری .
    آفرین _ آروم تر نشده ؟
    _ آروم شده اما خیلی غمگینه.
    آفرین _ حق داره . دلارام کار خیلی بدی کرد ، اما باید بدونی که همه ش از عشق بود .
    " فقط نگاهش کردم ."
    آفرین _ تو میدونی عشق چیه ؟
    _ نمیدونم .
    آفرین _ من میدونم ، خیلی دردناکه !
    _ تا حالا فکر میکردم که شیرین و باشکوهه !
    آفرین _ آره . اما اگه دو طرفه باشه . میتونم یه سوالی ازت بکنم ؟
    _ آره اما خواهش میکنم سوالی نکن که نتونم جواب بدم .
    " یه نگاهی به من کرد و بعد بازوم رو گرفت و گفت "
    _ قدم بزنیم ؟
    " دو تایی آروم راه افتادیم ."
    آفرین _ تو تا حالا عاشق شدی ؟
    " دوباره نگاهش کردم و گفتم "
    _ خودت حتما بهتر میدونی !
    آفرین _ مطمئنی که عشقه ؟
    _ نه !
    آفرین _ پس چی ؟!
    _ ببین آفرین من شاید فقط احساس عشق کرده باشم !
    آفرین _ یعنی ...؟
    _ یعنی اینکه برای به وجود آمدن این کلمه و به وقوع پیوستنش ، خیلی از مسایل منطقی و غیر منطقی باید دخالت داشته باشن !
    آفرین _ مثل ساخته شدن یه ماشین ؟!
    " بعد خندید ."
    _ آره ! یه ماشین هم با عشق ساخته میشه ! با عشق سازنده اش .
    آفرین _ تو همه چیزو با فرمول ریاضی و فیزیک و شیمی میسنجی ؟!
    _ هر چیزی فرمول خودشو داره !
    آفرین _ عشقم فرمول داره ؟
    _ آره ، اما فرمول خودشو !
    آفرین _ مساله جالب شد ! میشه بگی فرمولش چیه ؟ شاید در کار کمک کنه !
    " رسیدیم زیر یه درخت بید . همونجا واستادم و نگاهش کردم . هنوز بازوم تو دستش بود ."
    _ ببین آفرین ، این چیزی نیس که من بگم و توام یاد بگیری و در مورد خودت اجراش کنی !
    آفرین _ خب نگو ، فقط رو تخته سیاه بنویسش .!
    تخته سیاه این کلاس ، چشمای کسی که دوستش داری !
    " یه نگاه با تعجب به من کرد و گفت "
    _ اصلاً فکر نمیکردم که این پسر ساکت و محجوب ، یه همچین احساساتی داشته باشه ! باید تورو بهتر شناخت !
    " اینو گفت و بازوم رو کمی محکمتر تو دستش گرفت ! آروم خودمو کمی کشیدم کنار !"
    _ تو خودت چی ؟ تو چه جوری عشق رو فهمیدی ؟
    آفرین _ با حس کردنش ! حسی از میون صد هزار تا حس !
    _ با چه رنگی ؟
    آفرین _ سرخ ! مثل گل رز .
    _ چه عطری ؟
    آفرین _ عطر غم !
    _ حتما با طعم گس تنهایی ؟!
    آفرین _ شاید !
    _ و حتما تموم اینام تو کامیار جمع شده ؟!
    " هیچی نگفت و فقط نگاهم کرد ."
    _ تردید داری ؟
    آفرین _ کامیار چی میگه ؟
    _ قرار شد سوالی نکنی که نتونم جوابشو بدم !
    آفرین _ توام یه همچین سوالی از من کردی،
    _ ولی تو خودتی که ازت پرسیدم و میتونی جواب بدی .
    آفرین _ این بستگی به کامیار داره .
    _ یعنی اگه کامیار تورو دوست داشته باشه ، توام دوستش داری !
    " آروم دستش رو از بازوم جدا و گفتم "
    _ این عشق نیس ! یه معادله س ! یه موازنه س ! تو دنبال عشق نیستی ، تو دنبال یه شوهری ! این منطق عشقه !
    " اینو گفتم و راه افتادم که برم که گفت "
    _ خارج از منطقش چیه ؟
    " برگشتم و نگاهش کردم ."
    _ حسی با تمام حسها ! رنگی با تمام رنگها ! عطری با تمام عطرها ! و طعمی با تمام طعمها ! نه گس ، نه شیرین ، نه تلخ ، نه ترش ! همه با هم و در کنار هم ! اگه اینطوری بهش نگاه کنی و بفهمی ش ، هیچ موقع هیچ کدومش ، دلت رو نمیزنه ! هر لحظه یه کدومش رو درک میکنی !
    آفرین _ تمام اینا با هم و همیشه شاد ؟
    _ تمامش با هم ! شادی و غم جز ایناس !
    آفرین _ واقعا فکر میکنی اینطوریه ؟!
    _ من اینطوری دیدمش !
    " اینو که گفتم و راه افتادم طرف خونه که وسط راه موبایلم زنگ زد . زود روشنش کردم ."
    _الو !
    گندم _ همه عمر دیر بودیم ! دیر دیدیم ، دیر شنیدیم ، دیر گفتیم و دیر فهمیدیم !
    _ و امروز دیر آمدیم !
    گندم _ شایدم هرگز نیامدیم !
    _ برای توام قلب کشیدن رو درخت سخته ؟
    " یه لحظه مکث کرد و بعد گفت "
    _ پس دیر آمدیم !
    _ جواب ندادی !....
    گندم _ شاید . دستام تمرین ندارن !
    _ دلت چی ؟
    گندم _ اونم داره تمرین میکنه !
    _ تنهایی ؟
    گندم _ اگه بتونه !
    " یه خرده ساکت شد و بعد گفت "
    _ زود باش سامان ! داره زمان می گذره !
    _ چه جوری ! با کدوم انصاف تو ؟! اگه خودت جای من بودی میتونستی ؟!
    گندم _ این فریادها از عشقه ؟!
    _ نه از عصبانیته !
    گندم _ فقط ؟!
    _ و چیزهای دیگه .
    گندم _ که عشق هم یکی از اون چیزاس ؟
    _ آره ! آره ! آره!
    گندم _ پس زودتر بیا ! نذار به دیرها برسیم !
    _ به کدوم نشونی ؟ به نشونی یه عشق یه روزه ؟!
    " ساکت شد "
    _ تو باید برگردی گندم !
    گندم _ به کجا ؟
    _ پیش آدمایی که دوستت دارن ! آدمایی که میون شون جات خالیه ! آدمایی که تورو میخوان !
    " دوباره یه خرده ساکت شد و بعد گفت "
    _ تو باید برم گردونی ! اما نه پیش اون آدما!
    _ مگه این آدما چشونه ؟ اینا که همه تورو دوست دارن ! تو نمیدونی مادر وپدرت چه حالی دارن ! تو ....
    " نذاشت حرفم تموم بشه و گفت "

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #45
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    وقتی که سیم حکم کند زر خدا شود
    وقتی دروغ ، داور هر ماجرا شود
    وقتی هوا ، هوای تنفس ، هوای زیست
    سرپوش مرگ ، بر سر صدها صدا شود
    وقتی در انتظار یکی پاره استخوان
    هنگامه ز جنبش دمها به پا شود
    وقتی به بوی سفره همسایه ، مغز و عقل
    بی اختیار معده شود ، اشتها شود
    وقتی که سوسمار صفت پیش آفتاب
    یه رنگ ، رنگها شود و رنگها شود
    وقتی که دامن شرف و نطفه گیر شرم
    رجاله خیز گردد و پتیاره زا شود
    بگذار در بزرگی این منجلاب یاس
    دنیای من به کوچکی انزوا شود !!

    ` یه لحظه ساکت شد و بعد گفت "
    _ نذار دیرها ، دیرها شود !
    _ الو ! گندم ! الو !
    " دیگه صدائی نیومد . دلم میخواست موبایلمو بکوبم زمین ! اعصابم ریخته بود بهم !
    راه افتادم طرف خونه مون و از پنجره پریدم تو اتاقمو یه نوار گذاشتم و رفتم تو فکر . تو فکر این شعر .
    می دونستم شعر مال سیمین بهبهانی یه ، اما نمیفهمیدم چه ربطی به گندم داره !
    چندین بار تو دلم خوندمش . هر چی بیشتر میخوندمش ، کمتر ربطش رو میفهمیدم ! نمیدونستم این بار باید کجا برم ! کاشکی الان کامیار اینجا بود ! اون حتما میفهمید منظور گندم چی بوده .
    بلند شدم و یه ورق کاغذ بزرگ ورداشتم و شعر رو با خط درشت روش نوشتم و با پونز زدمش به دیوار جلوی تختم و بعد رفتم رو تختم دراز کشیدم و بهش نگاه کردم . صدای کامیار تو گوشم بود . داشت بهم میگفت که منطقی باشم . بدون دخالت احساساتم فکر کنم !
    خودمو گذاشتم جای کامیار و سعی کردم با دید و احساس و منطق و آرامش اون کار کنم .
    شعر جلوی چشمام بود و مرتب میخوندمش ، از اول تا آخر ! دوباره از اول تا آخر ! شاید صد بار خوندمش !
    به آدما فکر کردم ! به دوروییها ! چاپلوسیها !
    به آدمایی فکر میکردم که تو این چند وقته همه چیزشونو به پول فروختن ! به آدمایی که تو این چند وقته ، هر لحظه یه رنگ عوض کردن ! به آدمایی که دل و زبون شون یکی نبود ! به آدمایی که برای گرفتن پست و مقام ، تملّق صد نفر از خودشون بدتر رو گفتم !
    دوباره خوندمش ! صد بار دیگه ! ا اول تا آخر ! دوباره از اول تا آخر ! انگار داشت یه پرده از جلو چشمام کنار میرفت و همه چیز جلو چشمم روشن میشد !
    داشت در مورد این آدما حرف می زد ! اما این آدما که تو زندگی ش نقشی نداشتن ! یعنی داشت ماها رو میگفت ؟! یا عمه و شوهر عمه رو ؟! اما اگه ماها رو میگفت ، یعنی میخواست بیاد اینجا ؟!
    نه ، ماها رو نمیگفت . پس منظورش از این آدما کدوما بودن ؟! درسته که این روزا خیلیها اینطوری شدن اما چه دخالتی تو زندگی گندم داشتن ! حداقل به طور مستقیم دخالت نداشتن .
    بلند شدم و یه سیگار روشن کردم و رفتم جلوی کاغذی که شعر رو روش نوشته بودم ، واستادم ! یعنی منظورش به کی بود ؟
    مغزم داشت دیگه میترکید ! اومدم کاغذ رو از رو دیوار بکنم و پاره کنم که یه مرتبه یادم افتاد که سال اول دانشگاه بود ، یه بار سر یه جریانی ، اسم گندم و چند تا از دانشجوها رو ردّ کرده بودن بالا ! یه نفر لو شون داده بود ! چیزی نمونده بود که اخراج شون کنن و داشت کار به زندان و این چیزا میکشید که آقا بزرگ دخالت کرد و چند نفر رو دید و مسله حل شد !
    یادم اومد که گندم اینا میدونستن اون کسی که خود شیرینی کرده و لو شون داده کیه ! همیشه گندم می گفت که یه روز خدمتش میرسه !
    زود یه تلفن زدم به کامیار . موبایلش خاموش بود . یادم افتاد که موبایلش دست گندمه ! شماره اون یکی موبایلش رو گرفتم . چند تا زنگ زد تا ورداشت :

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #46
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار _ الو ، بفرمایین !
    _ الو ، کامیار !
    کامیار _ زود بگو گرفتارم ! پشیمون شدی میخوای بیای !؟ آدرس رو یاداشت کن . سه راه امین حضور ، نرسیده به پل امیر بهادور ، کوچه اعتماد السلطنه ، منزل آقای جی جی باجی الممالک ! یاداشت کردی ؟
    _لوس نشو کارت دارم !
    کامیار _ بیا اینجا کارت رو بگو ! آدرس صحیح رو یاداشت کن ، فرمانیه ....
    _ کامیار ! کله ت گرمه ؟!
    کامیار _ این چیزایی که اینجا من دیدم و شنیدم و خوردم ، اگه توام میخوردی و میدیدی و میشنیدی خیلی جاهات آتیش میگرفت ! گوشی ، گوشی !
    " بعد انگار با یکی دیگه داشت حرف میزد ."
    کامیار _ نه حاجی جون ، دیگه بسه مه ! ترکیدم از بسکه خوردم ! مثل زهرمارم میمونه واموندهٔ ! چی هس این ؟!
    _کامیار ! کامیار !
    کامیار _ آاا....! زهرمار و کامیار ! مگه نمیبینی دارین تعارف تیکه پاره میکنیم ؟!
    - حواست به من هس ؟!
    کامیار _ گوشی ، گوشی !
    " دوباره با یکی دیگه شروع کرد به حرف زدن ."
    کامیار _ بابا میام الان ! تو برو تو ایوون الان منم میام ! ببین !..... از این یکی درشون برو ! اون ور بابات اینا واستادن !
    " بلند داد زدم ."
    _ کامیار !!
    کامیار _ مرض ! پرده گوشم پاره شد ! چی میگی تو ؟!
    _ چه خبره اونجا ؟ صدا به صدا نمیرسه !
    کامیار _ چیزی نیس . موزیک آوردن ، بگو ببینم چی شده ؟
    _ شماره ژاکلین رو میخواستم !
    کامیار _ ژاکلین رو میخوای چی کار ! پاشو خودت تنها بیا ! اینجا اینقدر هس که به ژاکلین نمیرسه ! فقط بیا !
    _ ژاکلین رو کار دارم دیوونه !
    کامیار_ معدنش اینجاس آا ! بیا از عمده فروشی خرید کن که تک فروشی اصلاً به صرفه نیس !
    _ میگی یا نه !
    کامیار_ به درک ! یاداشت کن ! تقصیر منه که میخوام دستت رو بذارم تو دست وارد کننده ش ! بنویس بدبخت گدای یه دونه یه دونه خوار ! آدم اگه چیزی میخواد بخره میره از یه فروشگاه عمده فروش ، مصرف سالش رو تهیه .....
    _ میگی با اون رو سگم در بیاد ؟!
    کامیار_ یاداشت کن بابا ! گوشی گوشی !
    " دوباره شروع کرد با یکی حرف زدن ."
    کامیار_ پسر عمومه ! به جون تو ! اسمش سامانه ، لیدا می شناستش ! نه بابا ، اهل این جور جاها نیس ! مرتاضه ! الانم یه بادوم خورده چله نشسته ! روزی یه خرما میخوره و یه بادوم ! بازوش اندازه این انگشت کوچیکه منه ! آره ، اهل دهلی نوئه ! تو خود خود هند به دنیا اومده و تحصیلاتش رو تو یکی از معابد به اتمام رسونده و برگشته دوباره هند ! الان سه سال و نیمه که تو یه معبد گوشه نشینی اختیار کرده ! اما ارادهای دارهها ! هزار تا دختر یه گوشه واستاده باشن ، نگاشون نمیکنه ! یه الاغ تارک دنیایی که نگو !
    _ کامیار !
    کامیار_ اه ....! داشتم بیوگرافی تو واسه این خانما میگفتم !
    _ خجالت نمیکشی ؟!
    کامیار_ بده بهشون معرفی ت کردم ! الان همه شون دارن راه میافتن بیان زیارتت ! میگن آدم با این خصوصیات اخلاقی حتما معجزه هم میکنه !
    _ میگی یا نه ؟!
    کامیار_ بنویس بابا ! دویست و .....
    " یاداشت کردم که گفت "
    _ میگم بلند شو بیا اینجا . هم بادوم هس ، هم مغز بادوم و هم .....
    " تلفن رو قطع کردم و شماره ژاکلین رو گرفتم . خدایی شد که خودش تلفن رو جواب داد ."
    _ الو ، سلام .
    ژاکلین _ سلام ، بفرمایین.
    _ من سامان هستم ، پسر دایی ....
    ژاکلین _ حالتون چطوره ؟! اتفاقا الان تو فکرتون بودم ! میخواستم یه زنگ بزنم خونه گندم اینا که .....
    _ تلفن که نزدین ؟!
    جاکلیلن _ هنوز نه ! چطور مگه ؟!
    _ خواهش میکنم فعلا تلفن نکنین ! پدر و مادرش نمیدونن که از خونه رفته !
    ژاکلین _ متوجه نمیشم !
    _آخه گندم اومده بود خونه پدر بزرگم . از اونجا گذاشته و رفته . ماهام فعلا به پدر و مادرش چیزی نگفتیم که نگران نشن .
    ژاکلین _ پس هنوز بر نگشته ؟!
    _ هنوز نه .
    ژاکلین _ شمام پیداش نکردین ؟!
    _ نه تا حالا نتونستیم .
    ژاکلین _ ازش خبر ندارین ؟ شاید پلیس ....
    _ نه ، نه ! فعلا لزومی نداره . تا حالا چند بار تلفنی باهاش حرف زدم .
    ژاکلین _ چی میگه ؟ چرا برنمی گرده ؟
    _ فعلا عصبانی و ناراحته . ببخشین مزاحمتون شدم ، یه سوالی ازتون داشتم .
    ژاکلین _ بفرمایین خواهش میکنم .
    _ شما یادتون میاد سال اول دانشگاه رو ؟
    جاکلیلن _ چیش رو ؟
    _همون مساله اخراج و اون چیزا !
    ژاکلین _ آره ، چطور مگه ؟!
    _ یادتونه یه نفر گندم رو لوی داده بود ؟
    " یه مکث کرد و بعد گفت "
    _ یادمه .
    _ کی بود اون ؟
    ژاکلین _ یه دختر بود ، یه دانشجو .
    _ چرا اینکار رو کرد ؟
    ژاکلین _ یه دختری بود که بدون کنکور وارد دانشگاه شپده بود ! هر خبری تو دانشگاه میشد ، گزارش میداد . ماهام بعدا فهمیدیم .
    _ چه جور دختری بود ؟
    ژاکلین _ از همین دخترا دیگه ! میدونین که ! ظاهرش یه جور بود و باطنش یه جور دیگه ! آشنای تمام پسرای دانشگاه !!
    _ متوجه شدم ، اسمش چی بود ؟
    ژاکلین _ چطور مگه ؟!
    _ فکر میکنم ، البته فقط یه فکر ! شاید رفته باشه سراغ اون !
    ژاکلین _ سراغ اون برای چی ؟!
    _ شاید برای انتقام !
    " یه کمی سکوت کرد و بعد گفت "
    _ میدونین ، پشت اون تو دانشگاه خیلی گرم بود ! خبر چین بود دیگه !
    _ الان کجاس ! هنوزم همون طور؟
    ژاکلین _ آره . فکر میکنم . البته یه خرده خودشو جمع و جور کرده .
    _می تونین اسم و آدرسشو بهم بدین ؟
    ژاکلین _ خودم ندارم اما سعی میکنم براتون پیداش کنم .
    _ خیلی خیلی ممنون ژاکلین خانم .
    ژاکلین _ پیداش کردم بهتون زنگ میزنم .
    _ شماره منو دارین ؟
    ژاکلین _ دارم اما اگه دوباره بگین بهتره .

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #47
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " شماره موبایلم رو بهش دادم و ازش خداحافظی کردم . دوباره رو تخت دراز کشیدم و همینجوری که چشمم به شعر و دیوار بود ، رفتم تو فکر .
    برام خیلی عجیب بود که چرا همه چی یه مرتبه اینجوری شد ؟! دلم میخواست میدونستم که الان گندم کجاس و داره چیکار میکنه ؟ دلم میخواست که این مسله زودتر حل بشه و گندم برگرده خونه ، ولی چه جوری حل بشه ؟ وقتی پدر و مادرش ، پدر و مادرش نیستن ،، چه جوری حل بشه ؟ مگه اینکه گندم بتونه با وضع فعلی ش خودشو وفق بده ! خدا کنه ژاکلین زودتر زنگ بزنه ! اگه بتونم به موقع خودمو برسونم بهش چقدر خوب میشه ! اما از کجا معلوم که درست حدس زده باشم ؟! شاید اشتباه کرده باشم ! اگه یه همچین فکری تو کله ش نباشه چی ؟!
    تو همین فکرا بودم که از بیرون پنجره ، صدا شنیدم . بلند شدم و تو باغ رو نگاه کردم که دیدم عمه و شوهر عمه م دارن میآن طرف خونه ما . خودمو زود کشیدم کنار ! دلم نمیخواست باهاشون روبرو بشم . از یه طرف دلم براشون میسوخت و از طرف دیگه جرأت روبرو شدن باهاشونو نداشتم .
    یه خرده که گذشت ، صدای زنگ خونه مون اومد . مادرم در رو روشون واکرد و یه کمی بعد منو صدا کرد . بلند شدم و از اوتاقم رفتم بیرون . بیچارهها تا منو دیدن انگار خدا دنیا رو بهشون داده ! یه خرده از دست گندم عصبانی شدم که در مورد این پدر و مادر اینجوری قضاوت میکنه ! درسته که پدر و مادر واقعه ش نبودن ، اما شاید بیشتر از پدر مادر واقعی ش ، دوستش داشتن !
    سلام کردم و رفتم جلو که یه مرتبه عمه م اومد جلو و منو بغل کرد و زد زیر اریه ! همچین گریه میکرد که نمان گریه م گرفته بود ! چشمای شوهر عمه م که سرخ سرخ بود ! اون بیچاره م انگار همه ش در حال گریه بود !
    خلاصه یه خرده که آروم تر شدن ، همگی نشستیم و مادرم برامون چایی آورد و عمه م گفت :
    _ چطوره بچه م؟!
    _ چی بگم عمه جون ؟ حال جسمانی ش خوبه اما روحی ش....
    " دوباره دوتایی شروع به گریه کردن . مادرمم گریه ش گرفت ! آروم بهش اشاره کردم که جلوی اینا خودشو نگاه داره .
    دوباره یه خرده که گذشت عمه م گفت "
    _ عمه جون ، تورو جون مادرت یه کاری بکن که ماها یه دقیقه ببینیمش ! فقط یه دقیقه !
    _ عمه جون اگه اینکار رو نکنین بهتره ! چشمش به شماها که میافته ، حالش بدتر میشه !
    عمه _ آخه چرا ؟!! آخه چرا ؟!
    _ خب فعلا که اینطوریه !
    عمه _ یعنی اگه ما رو نبینه خوشه ؟!
    " فقط نگاهش کردم که گفت "
    _ عیبی نداره ، اون خوب و خوش باش ، ما راضی هستیم . اما فقط دلم از این میسوزه که ...
    " شوهر عمه م رفت تو حرفش و گفت "
    _ خانم ، صبر داشته باش . امید به خدا همه چی درست میشه .
    _ راست میگن عمه جون . شما فقط یه کمی صبر کنین و تنهاش بذارین ، خودش با مساله کنار میاد .
    " عمه م در حالیکه همینجور اشک از چشماش میاومد پایین گفت "
    _ آخه تو نمیدونی ماها داریم چی میکشیم ! تو این یکی دو روزه ، مردم و زنده شدم ! آخه برم به کی بگم ؟! به کی بگم که چی میکشم ؟! به کی بگم که بفهمه ؟!
    " سرمو انداختم پایین و مادرم بلند شد و رفت بغلش کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن و آرومش کردن . دیگه نمیتونستم اونجا بمونم . بلند شدم و از خونه مون اومدم بیرون . هوای تو باغ عالی بود ! چقدر دلم میخواست که همین الان ، تو این باغ به این قشنگی و هوای به این لطیفی با گندم قدم میزدم ! کاشکی اینطوری نشده بود !
    نیم ساعت قدم زدم و فکر کردم که موبایلم زنگ زد ! زود جواب دادم ."
    _ الو ! بفرمایین .
    ژاکلین _ سلام سامان خان ، منم ژاکلین .
    _ سلام ، حال تون چطوره ؟ شما رو هم انداختیم تو زحمت !
    ژاکلین _ این حرفا چیه ؟! خوشحال میشم اگه بتونم کمکی بکنم ! گندم بهترین دوست منه ! نمیدونم چرا اصلا نیومده اینجا پیش من ؟!
    _ روحیه ش اصلاً مناسب نیس .
    ژاکلین _ خدا کنه همه چی زودتر درست بشه .
    _ اون دختر خانم رو پیدا کردین ؟
    ژاکلین _ آره ، اگه جاشو عوض نکرده باشه ، آدرشش رو یاداشت کنین . ولنجک .....
    _ یعنی ممکنه که از اینجا رفته باشه ؟
    ژاکلین _ تا پارسال که همینجا بود .
    _ چه جور دختریه ؟
    " خندید و گفت "
    _ حالا خودتون برین ، میفهمین ! به ظاهرش نگاه نکنی ! با پسرا ملایم تر از دختراس !
    _ خدا کنه به موقع برسم ! البته اگه درست حدس زده باشم !
    ژاکلین _ منو بی خبر نذارین ! اصلاً میخواین منم باهاتون بیام ؟!
    _ نه ، خیلی ممنون . تا همینجاشم خیلی کمک کردین و خیلی بهتون زحمت دادیم ! ممنونم . اگه تنهایی برم فکر کنم بهتر باشه .
    ژاکلین _ در هر صورت هر لحظه که به من احتیاج بود ، خوشحال میشم که بتونم کاری انجام بدم .
    _ ممنون ، فعلا خدانگهدار .
    ژاکلین _ خداحافظ ، موفق باشین .
    _ ممنون .
    " تلفن رو قطع کردم و رفتم طرف گاراژ و ماشینم رو روشن کردم و راه افتادم .نیم ساعت طول کشید تا رسیدم به خونه شون . تا ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، متوجه شدم که جلوی همون خونه که ژاکلین آدرسش رو بهم داده بود ، شلوغ ! کمی رفتم جلوتر . یه عده زن و مرد جلوی در خونه واستاده بودن و با همدیگه حرف میزدن ! انگار اتفاقی افتاده بود ! کمی ترسیدم !
    بالاخره رفتم جلو و سلام کردم . همه برگشتن و ذل زدن به من ! از یکی شون پرسیدم "
    _ ببخشین ، منزل خانم سمیه .... همینجاس ؟
    " تا اینو گفتم یه دختر بیست و یکی دو ساله که چادر مشکی سرش بود یه قدم اومد جلو و گفت "
    _ چیکارشون دارین ؟
    _ با خودشون کار دارم .
    " یه نگاهی به من کرد و کمی رفت تو فکر و بعد با احتیاط پرسید "
    _ میشه بپرسم با ایشون چیکار دارین ؟
    _مساله خصوصی یه ! باید به خودشون بگم .
    " احساس کردم که شک کرده یا ترسیده ! ترس و عصبانیت تو چشماش معلوم بود ! با حالت تردید گفت "
    _ شما رو بجا نمی آرم !
    _ خودتون هستین ؟! خانم سمیه ...؟!
    " برگشت طرف همسایه هاش و انگار کمی دلش قرص شد و بعد دوباره منو نگاه کرد و گفت "
    _ بله ، خودمم .
    " آروم بهش گفتم "
    _ من پسر دایی گندم هستم .
    " تا اینو گفتم یه آن احساس کردم که خیلی عصبانی شد اما یه لحظه بعد دوباره حالت صورتش عوض شد ! دیگه از اون عصبانیت یه لحظه پیش خبری نبود ! یه مرتبه ، طوری که من جا خوردم ، بلند گفت ."
    _ آهان ! از انجمن تشریف آوردین؟ بفرمایین تو خواهش میکنم ! همه جزوهها و مقالات ، تایپ شده حاضره ! بفرمایین !
    " فهمیدم که داره جلو همسایه هاش نقش بازی میکنه ! هیچ نگفتم که از همسایه هاش عذرخواهی کرد و یه تعارف به من کرد و خودش جلو جلو رفت تو خونه و منم دنبالش راه افتادم .
    از حیاط گذشتیم و از پلهها رفتیم بالا و جلو یه آپارتمان واستادیم . با کلیدش در آپارتمان رو واکرد و بعد برگشت طرف منو و گفت "
    _ از چیزای عجیب و غریب که شوکه نمیشین ؟!
    " فقط نگاهش کردم که خندید و در آپارتمان رو واکرد و رفت تو و کنار در واستاد و به من تعارف کرد .
    آروم رفتم تو اپارتمانش . راستش یه لحظه ترسیدم ! فکر کردم نکه یه مرتبه یه وصلهای چیزی به من بچسبونه !
    تو همین فکرا بودم که گفت "
    _ انگار انتظار یه همچین چیزی رو داشتین !
    " بازم با تعجب بهش نگاه کردم که با چشماش ، دیوار اپارتمانش رو بهم نشون داد . تازه متوجه وضع تو خونه شدم ! با رنگ قرمز رو تموم دیوارها چیز نوشته بودن ! خائن ! آدم فروش ! خیانتکار ! چاپلوس !......!!
    یه آن ماتم برد ! برگشتم بهش نگاه کردم که خندید و چادرش رو از سرش ورداشت و انداخت رو یه مبل و گفت "
    _ بفرمایین بشینین ، الان چایی براتون دم میکنم .
    " با تعجب نگاهش کردم ! جمینجوری که میخندید ، رفت طرف آشپزخونه . منم دوباره مشغول خوندن نوشتههای رو دیوارا شدم ! " اینجا خونه یه دختر .... است ! اینجا آرامگاه یه ... است ! اینجا ...."

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #48
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اصلاً نمیتونستم این چیزایی رو که میبینم باور کنم که از تو آشپزخونه گفت "
    _ شاهکار دختر عمه تونه !
    _گندم ؟!
    سمیه _ آره ، گندم !
    _اومده بود اینجا ؟!
    سمیه _ درست نیم ساعت قبل از شما .
    _الان کجاس ؟
    سمیه _ نقاشی ش که تموم شد رفت ! چایی م نخورد !
    " با سبد کوچیک میوه از تو آشپزخونه اومد بیرون . برگشتم طرفش که یه چیزی بهش بگم که گفت ."
    _ شما کدوم پسر داییش هستین ؟ شنیده بودم دو را پسر دایی خوش تیپ و خوش قیافه داره !
    _ من سامان هستم ، اینا چیه رو دیوار ؟!
    سمیه _ گندم اومد اینجا و اومد تو . خیلی خونسرد و راحت ! اول یه خنده تحویل من داد و بعد از تو کیفش یه اسپری در آورد و با همون لبخند اینا رو رو دیوارا نوشت و دوباره یه لبخند دیگه بهم زد و گفت که رو دیوار تو کوچه م چند تا یادگاری برام نوشته ! بعدشم یه بای بای باهام کرد و رفت !
    _ به همین سادگی ؟!
    سمیه _ از اینم ساده تر !
    _ و شمام هیچی بهش نگفتین ؟
    " رفت روی یه مبل نشست و به منم اشاره کرد کنارش بشینم . منم رو یه مبل اون طرف تر نشستم . خندید و گفت "
    _ یه چیزی رو وجدانم سنگینی میکرد . با این کارش ، هم خودشو راحت کرد ، هم منو !
    _ پس قبول دارین که تو اون جریان ...
    " نذاشت حرفم تموم بشه و گفت "
    _ از اون جریان خیلی گذشته .
    _ چرا اون کار رو کردین ؟
    سمیه _ به یه همچین کاری احتیاج داشتم تا مشکلم حل بشه.
    _ حل شد ؟
    سمیه _ شد .
    _ به چه قیمتی ؟
    سمیه _ به هر قیمت ! هدف وسیله رو توجیه میکنه !
    " فقط نگاهش کردم که بازم بهم خندید و از جاش بلند شد و گفت "
    _ برم براتون چایی بیارم .
    _ زحمت نکشین !
    سمیه _ راستی نسکافه م هس ، میل دارین ؟
    _ نه ، همون چایی خوبه .
    " رفت طرف آشپزخونه . منم شروع کردم به خوندن نوشتهها که درشت و بزرگ رو دیوار نوشته شده بود .
    مرگ بر خود فروش ! از بوی گند تن همه جا متعفن شده ! ...... !...... !
    از آشپزخونه با سینی چایی آمد بیرون و وقتی دید من دارم نوشتهها رو میخونم ، گفت "
    _ خیلی با ذوق و سلیقه م هس !
    " اومد جلوم و بهم چایی تعارف کرد و بعد رو مبل کنار من نشست و فنجون دیگه چایی رو ورداشت و سینی گذاشت رو میز و گفت "
    _سامان ؟
    " نگاهش کردم که گفت "
    _یه بار جلوی دانشگاه دیدم تون ! اومده بودین دنبال گندم .
    _ احتمالا.
    سمیه _ شما باهاش نبودین ؟
    _ کی ؟
    سمیه _ وقتی اومد اینجا .
    _ نه.

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #49
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سمیه _ پس از کجا فهمیدین که اومده اینجا؟
    _ حدس زدم .
    سمیه _ براش اتفاق بدی افتاده؟
    _ تقریبا.
    سمیه _ آدرس منو از کجا پیدا کردین ؟
    _ از یکی از دوستاش.
    " یه خرده از فنجونش که خورد پرسیدم "
    _ شما اینجا تنها زندگی می کنین ؟
    سمیه _ اره ، خونواده م شهرستانن .
    _آپارتمان شیکی دارین ! مال خودتونه ؟
    سمیه _ نه اجاره س.
    _ حتما باید خیلی اجاره ش زیاد باش ؟!
    سمیه _ شما مجردین ؟
    " سرمو تکون دادم که خندید !"
    _ شما چی ؟
    سمیه _ تنهای ، تنها !
    _ چرا ازدواج نمیکنین؟
    " یه چنگ تو موهاش زد و تکیه اش رو داد به مبل و گفت "
    _ تحصیل !
    _ فقط همین ؟
    " خندید و گفت "
    _ شاید تحصیل یه بهانه باشه ! راستش هنوز موقعیت برای ازدواج ندارم . یعنی بالاخره یه دختر برای ازدواج احتیاج به چیزایی داره !
    " دور و ورم رو نگاه کردم و گفتم "
    _ اگه منظورتون جهیزیه س که شما دارین !
    سمیه _ آره ، اما یه پسر در حالت نرمال و در این شرایط نمیتونه اقدام به ازدواج کنه !
    _ چرا ؟
    سمیه _ خب هزینه زندگی ، مسکن ، تحصیل و خیلی چیزای دیگه .
    _ شما که ظاهرا مشکل مالی ندارین ! براتون از شهرستان پول میفرستن ؟
    سمیه _ نه ، وضع اقتصادی خونواده م زیاد خوب نیس .
    _ خودتون شاغل هستین ؟
    " خندید یه نگاه بهش کردم که گفت "
    _ شما چی ؟
    _ تو کارخونه پدرم کار میکنم .
    سمیه _ پدرتون کارخونه دارن ؟
    _ نه کارخونه مال پدر بزرگمه .
    سمیه _ همونکه تو اون جریان پارتی بازی کرد ؟
    " سرمو تکون دادم و چایی م رو خوردم و از جام بلند شدم و گفتم "
    _ شما متوجه نشدین گندم کجا رفت ؟
    سمیه _ نه چیزی نگفت .
    " یه اشاره به دیوار کردم و گفتم "
    _ به خاطر اینا از تون معذرت میخوام . اگه اجازه بدین هزینه رنگ و........
    سمیه _ اصلاً ! حقم بود !
    " نگاهش کردم و گفتم "
    _ با این ایده و طرز فکر ، اصلاً باورم نمیشه که یه روزی شما یه همچین کاری کرده باشین !
    " خندید و گفت "
    _ هدف وسیله رو توجیه میکنه !
    " و بازم نگاهش کردم . دختر عجیبی بود ! تازه متوجه صورتش شدم . یه چهره ظریف با چشمانی کنجکاو ! سرمو براش تکون دادم و گفتم "
    _ از پذیرایی تون ممنون . اگه اجازه بدین مرخص میشم .
    سمیه _ هنوز میوه نخوردین !
    _ باشه دفعه دیگه .
    " خندید و از روی میز بغل تلفن یه کارت ورداشت و چیزی روش نوشت و گرفت طرف من و گفت "
    _ شماره موبایلمه ، اگه کاری داشتین ، راحت میتونین پیدام کنین .
    " یه نگاه به کاغذ و یه نگاه بخودش کردم . دوباره خندید و با حرکت سرش موهاش رو ریخت عقب و گفت "
    _ وقتش مهم نیست . کارای زیادی از من برمیاد !
    " شماره رو ازش گرفتم و یه خداحافظی زیر لب کردم و از خونه ش اومدم بیرون .
    خیاط رو ردّ کردم و رفتم تو کوچه و به دیوار نگاه کردم . نیم ساعت پیش که رسیدم اینجا ، متوجه نوشته ها نشده بودم . یعنی نخوندم شون ، فکر میکردم از این شعار هاس که به در و دیوار مینویسن !
    " دنبال بوی گند رو بگیرین و بیاین -------------->" علامت فلش تا بغل در خونه کشیده شده بود !
    رفتم طرف ماشینم و وقتی داشتم سوار می شدم برگشتم طرف خونه سمیه رو نگاه کردم . دوباره اومده بود دم در و با همسایه ها حرف میزد . چادرش رو دوباره سرش کرده بود . داشت از دو تا خانم دیگه می پرسید که اونا دیدن کی این چیزا رو رو دیوار نوشته یا نه !
    نگاهش کردم که برگشت طرف من و بهم خندید و یه دستی یواش برام تکون داد ! بهش خندیدم و سوار ماشین شدم و حرکت کردم .


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #50
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " اون شب تا ساعت ۱ بعد از نصفه شب بیدار موندم اما نه گندم تلفن زد ونه کامیار برگشت خونه . موبایل هر دو شونم خاموش بود . جراتم نکردم که برم پیش آقا بزرگه ! نمیدونستم چی باید بهش بگم !
    فردا صبح آقا بزرگه ، مش صفر رو فرستاد دنبالم .. بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و رفتم خونه ش . خیلی عصبانی و ناراحت بود . همه ش سراغ کامیار و گندم رو می گرفت . یه ساعت براش حرف زدم تا آروم شد . فکر می کرد کامیار داره دنبال گندم می گرده !
    از خونه آقا بزرگه اومدم بیرون و رفتم تو کوچه ، یه نیم ساعتی اونجا قدم زدم و یه سیگار کشیدم و چند بار شماره مبال هردشونو گرفتم اما بازم هیچ کدوم جواب ندادن ! از دست کامیار حسابی عصبانی بودم ! تو این موقعیتم دست از کاراش ور نمیداشت !
    تا برگشتم تو باغ کاملیا رو دیدم که برام دست تکون داد و اومد طرفم . صبر کردم تا رسید ."
    کاملیا_ سلام سامان .
    _ سلام چطوری ؟ چرا دانشگاه نرفتی ؟
    کاملیا_ امروز کلاس نداشتم .
    _ کامیار هنوز برنگشه ؟
    کاملیا_ نه بابام تا حالا سه مرتبه از کارخونه تلفن کرده و سراغش رو گرفته ! خودمونم خیلی نگرانیم !
    _ دل تون شور نزنه ، جاش راحته .
    کاملیا_ تو میدونی کجاس ؟
    _ رفته یه پارتی آنچنانی !
    کاملیا_ پس چرا بر نمیگرده ؟!
    _ داداشت رو هنوز نشناختی ؟ نمیدونی چه جونوری یه ؟
    " خندید و گفت "
    _ به خدا ماهه داداشم !
    _ مگه اینکه دستم به این ماه نرسه !
    " تا اینو گفتم صدای بوق ماشینش از بیرون اومد ! من و کاملیا دویدیم طرف در باغ ! شاید من بیشتر از کاملیا از اومدن کامیار خوشحال شده بودم ! تا رفتم بیرون دیدم که با ماشینش اومده و جلوی گاراژ داره بوق میزنه که مش صفر در رو براش و کنه . رفتیم جلو و تا چشمش به ما افتاد اشاره کرد که در گاراژ رو براش و کنیم . کاملیا اومد بره که دستش رو گرفتم و رفتم جلو ماشین و بهش اشاره کردم که بیاد پایین و خودش در رو واکنه . سرشو از پنجره کرد بیرون و گفت "
    _ در رو واکن دیگه !
    _ کجا بودی تا حالا ؟! خجالت نمیکشی ؟! از دیشب تا حالا منتظرتم ! صد بار بهت زنگ زدم !
    کامیار _ حالا در واکن !
    _ بیا پایین خودت واکن !
    " تا اینو گفتم ، گفت "
    _ دیشب از چه ساعتی منتظر من بودی ؟
    _ از هفت هشت .
    کامیار _ خب ، پس دوران انتظارت هنوز سر نیومده ! من رفتم جای دیشبی م !
    " اینو گفت و سرشو کرد تو ماشین و گذاشت دنده عقب ! فکر کردم شوخی میکنه . اما دیدم راستی راستی داره میره !"
    _ اه .....! صبر کن خودتو لوس نکن !
    " دوباره سرشو از ماشین کرد بیرون و گفت "
    _ در گاراژ رو وامی کنی یا برم ؟
    _ خیلی خب ، بیا تو !
    کامیار _ آفرین ! معلومه انتظارت سر اومده !
    " رفتم در رو براش واکردم . کاملیا واستاده بود و بهمون می خندید . ماشین رو آورد تو گاراژ و پیاده شد و دستاشو واکرد و گفت "
    _ این منم که دوران انتظار رو به پایان رسوندم ! بیایین ماچم کنین که اومدم !
    _ زهرمار ! مرد شور خودتو و اومدنت رو ببرن !
    " کاملیا خندید و دوید طرفش و ماچش کرد و گفت "
    _ آخه داداش یه خبری ، چیزی ! دل مون هزار راه رفت !
    کامیار _ از دیشب تا حالا یه لنگه پا ، دنبال کار این دختره بودم !
    _ غلط کردی !
    کامیار _ میگم به جون تو یه لنگه پا .....
    _ آره ، یه لنگه پا دنبال کثافتکاریت بودی !
    کامیار _ به مرگ تو اگه دیشب یه چیز کثیف اونجا بوده باش ! فقط من یه لنگه پا دنبال کارا بودم !
    کاملیا _ داداش ، بابا تا حالا سه بار زنگ زده ! مامانم خیلی دلواپسه ! همه اش میگن کامیار بی خبر جایی نمیمونه !
    کامیار _آره ولی دیشب یه لنگه پا بودم !
    _ خب حداقل موبایلت رو روشن میذاشتی !
    کامیار _ آره ، اما دیشب کارم فرق می کرد ! گفتم که یه لنگه پا دنبال کار این دختره بودم .
    _ آقا بزرگه اینقدر از دستت عصبانیه که نگو !
    کامیار _ خب می گفتی یه لنگه پا .....
    _ اه ....! زهرمار و یه لنگه پا !
    کامیار _ تو که باور نمیکنی ، منم دیگه هیچی نمیگم .
    _ حالا بیا بریم پیش آقا بزرگ .
    کامیار _ بریم بابا !
    " دوتایی از کاملیا خداحافظی کردیم و رفتیم طرف خونه آقا بزرگه ، تا در خونه ش رو واکردیم و چشمش به کامیار افتاد شروع کرد باهاش دعوا کردن که کامیار معطل نکرد و گفت "
    _ واقعا که حاج ممصادق ! الهی این جفت قلمای پام بشکنه که دیگه دنبال کار مردم نرم ! الهی این زبون مو مار بگزه که دیگه نتونه واسه کمک به مردم تکون بخوره ! تقصیر خودمه ! دل نیست که واموندهٔ ! اگه یه ساعت طاقت می آورد الان این همه دعوا مرافعه رو نمی شنیدم !
    " آقا بزرگه که یه خرده آروم شده بود ، گفت "
    _ کجا بودی دیشب تا حالا ؟!
    کامیار_ هیچی ! یه لنگه پا دنبال کار این دخترا !
    آقا بزرگه ! دخترا !!
    کامیار _ چه میدونم ! دختره ! گندم رو میگم !
    آقا بزرگه _ پیداش کردی ؟!
    کامیار_ جاش امن و امان بوده ، پیش یکی از دوستاش .
    آقا بزرگه _ حالا کجاس ؟! چرا نمیرین دنبالش ؟!
    کامیار_ بابا دندون رو جیگر بذارین ! الان که دیگه اونجا نیست ! ورپریده عین ملخ جا عوض می کنه ! تا به دو متریش میرسیم میجه یه ور دیگه ! حالا شما خودتونو ناراحت نکنی . امروز فردا دیگه کت بسته تحویل میدیم !
    " خلاصه یه نیم ساعت دیگه با آقا بزرگه حرف زدیم تا آروم شد و من و کامیار ازش خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون و تا رسیدیم تو باغ بهش گفتم "
    _ راست گفتی جای گندم رو پیدا کردی ؟!
    کامیار_ من تو راست دون تو خندیدم ! من دیشب کجا بودم ، گندم دیشب کجا بوده ؟! حالا تو بگو ببینم چیکار کردی ؟!
    " جریانش رو براش گفتم که گفت "
    _ چه یاغی شده ! دختره چه شکلی بود ؟ اسمش چی بود ؟ سمیه ؟!
    _ آره ، تو دیشب چیکار کردی ؟
    کامیار _ والله جات خالی ، میوه و شیرینی و دسر و چایی و مایی و بقیه مخلفات ! خلاصه با بر و بچه ها خیلی خوش گذشت ! حیف شد نیومدی !
    _ اینا رو نمیگم که !
    کامیار _ آخه اونایی رو که تو میخوای بدونی نمیتونم بگم ! زشته !
    _ زهرمار ! میگم در مورد خونواده گندم چیکار کردی ؟
    کامیار _ آهان ! هیچی یه آدرس ازشون پیدا کردم . یه پسر دارن هم سنّ و سال ما شاید یه خرده بزرگتر . آدرسش رو پیدا کردم .
    _ خب ! کجاس ؟!
    کامیار _ تو یه تئاتر طرف ... کار می کنه . هم تئاتر اونجا و هم سینما .
    _ تو تئاتر چیکار میکنه ؟
    کامیار _ تئاتر بازی می کنه .
    _ آخه پسره کی هس ؟!
    کامیار _ به احتمال قوی برادر گندمه !
    _ راست میگی ؟!
    کامیار _ آره ، ببینم گندم چیا رو در و دیوار دختر نوشته بود ؟
    _ هر چی دلت بخواد !
    کامیار _ دختره همینطوری گفت که هر وقت خواستی بهش زنگ بزنی ؟
    _ آره !
    کامیار _ منم میشناخت ؟
    _آره !
    کامیار _ بده بهش زنگ بزنم !
    _ لوس نشو ! گندم رو چیکار کنیم ؟
    کامیار _ چیکار میتونیم بکنیم ؟ ولش کن فعلا تا خودش با خودش کنار بیاد .
    " اینو که گفت خیلی ناراحت شدم . رفتم رو یه نیمکت نشستم و سرمو گرفتم تو دستم . نمیدونستم چیکار باید بکنم . خیلی دلم گرفته بود . یه دفعه زدم زیر گریه ! اصلاً دست خودم نبود ! نمیدونستم از عشق گندم بود یا از فشارهایی که این چند وقته بهم اومده بود ! نمیدونم چرا گریه کردم اما دلم می خواست که گریه کنم !"
    کامیار _ ولی به جون تو چه شبی بود ! چه آدم خوش مشربی یه این بابای لیدا ! کاشکی توام می اومدی ! چقدر سراغتو گرفتن ! نپرسیدی چرا هی میگم یه لنگه پا !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 5 از 13 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/