" دوباره عباس آقا خندید و گفت "
_ چشم آقا . عرضم به حضورتون که خانم گوشی ش رو از تو کیفش در آورد و یه تیلیفون کرد . منم آروم آروم خودمو کشیم طرفش و گوشامو تیز کردم ! فقط اینو شنیدم که حرف حرف بارون و مرغ و قفس و شستن و این چیزا س ! حالا چی بود جریان ، من نفهمیدم !
کامیار _ اونا رو خودمون میدونیم . داشت با سامان صحبت میکرد .
عباس آقا _ سامان خان چیز شستنی دارین بدین ما بشوریم براتون ! به خانم چیکار دارین ؟! طفلک خیلی ناراحت بود ! آخه دختر شهری که جون شست و شو و رفت و روب رو نداره ! اینا کار دختر دهاتی یه !
" من و کامیار خندیدیم و بهش نگاه کردیم که گفت "
_ عرضم به خدمت تون که بعدش خانم از تو کیفش یه چیزی در آورد که مثل چاقو بود ! یه خرده بهش نیگاه کرد و بعد برگشت به من نیگاه کرد ! منم شروع کردم تند تند چیز زدن !
کامیار _ تند تند چی زدن ؟!!
عباس آقا _ همون چیز دیگه !
کامیار _ چی ؟!
عباس آقا _ همونکه شما گفتین اسمشو نبرم .
کامیار _ آهان ، بیل !؟
عباس آقا _ آقا ، شما خودتون اسمشو بردین !
کامیار _ آخه من اسمشو بدون تعصب و عرق ملی می برم . اما تو همچین از بیل ت یاد میکنی که انگار تا حالا سه تا اسکار گرفته !
عباس آقا _ آقا اسکار گرفتن با این بیل که کاری نداره ! مثل آب خوردنه ! اما تا حالا با این بیل چهل پنج تا مار کشتیم که این اسکارا پیش شون مثل بچه مارمولک میمونن !
کامیار _ عباس آقا مگه تو این باغ ، اسکارم رفت و آمد داره ؟!
عباس آقا _ اره آقا ولی کم ! زبون بسته ها بی آزارم هستن . از تو سوراخ راه آب میآن تو باغ .
" من و کامیار زدیم زیر خنده که کامیار گفت "
_عباس آقا اسکارای اینجا چه رنگی هستن ؟
عباس آقا _ حنایی آقا ، یعنی پشت شون حنایی و زیر شکمشون خال خال قهوه ای ! خیلی هوشیارن پدر سگا ! اما آزار به درختا نمیرسونن .
کامیار _ برو این بیلت رو بیار ما یه نظر دیگه ببینیمش ! یعنی با این چیزایی که گفتی ، نظرم در موردش عوض شد ! برو بیارش شاید بتونیم سال دیگه با این تیز هوشان بفرستیمش المپیک ریاضی ! حالا چند متری هس ؟
عباس آقا _ نزدیک دو متری میشه .
کامیار _ قد و قامتش که خوبه ، استقامتش چطوره ؟
_ بابا کامیار کار داریم انگار ! ببین گندم چی شد بالاخره .
کامیار _ گندم رو ولش کن ! فعلا سرنوشت این بیل واجب تره ! یادم باشه برگشتیم تهران در مورد این بیل استثنایی با آقا بزرگ صحبت کنم ! نباید اینقدر راحت ازش بگذاریم !
_ واقعا که لوسی کامیار !
کامیار _ مگه نمیبینی عباس آقا در موردش چه چیزایی تعریف میکنه ؟! ببینم عباس آقا ! تا حالا تو جشنواره انتخاب ملکه زیبایی شرکتش دادی ؟
" عباس آقا گیج و مات ، کامیار رو نگاه میکرد !"
کامیار _ یه جشنواره دیگه هم هس که همزمان با انتخاب دختر شایسته برگزار میشه . اسمش انتخاب بیل شایسته در دستای پر قدرت و هنرمند ایرانیه ! میگم ببر اسمشو بنویس به امید خدا که اول میشه و یه بورسیه بهش میدن و می فرستنش خارج واسه ادامه تحصیل ! چشم به هم بزنی ، مدرکش رو گرفته و برگشته ایران و میشه عصای روزگار پیری ت !
_ کامیار ول میکنی یا نه ؟!!
کامیار _ خب ، خب .
_ عباس آقا اون چیزی که گندم خانم از تو کیفش در آورد چی بود ؟
عباس آقا _ والله انگار سنجاق سر بود ، اما نه ! قلم تراش بود ! ولی نه خدایا ! انگار پیچ گوشتی بود !
کامیار _ نه خدایا ، نه خدایا ! انگار گزلیک بود ! اما نه ! انگار اره برقی بود !
_ کامیار بذار حرفش رو بزنه آخه !
کامیار _ بالاخره چی بود عباس آقا ؟
عباس آقا _ نمیدونم، والله چی بگم !
کامیار _ خب حالا هر چی بود ! باهاش چیکار کرد ؟
عباس آقا _ هیچی گذاشت تو کیفش .
" کامیار یه نگاه به عباس آقا کرد و گفت "
_ عباس آقا شوخی ت گرفته ؟ نیم ساعته تمام وسایل جعبه ابزار رو اسم بردی و بعدش میگی گذاشت تو کیفش ؟!
عباس آقا _ آخه یه خرده بعد دوباره از تو کیف درش آورد !
کامیار _ خب !
عباس آقا _ بعدش رفت طرف ته باغ و شروع کرد تنه طع درخت رو زخمی کردن !
" من و کامیار یه نگاهی به همدیگه کردیم و بعد کامیار در حالی که دست عباس آقا رو می گرفت و دنبال خودش کشید ، بهش گفت "
_زود اون درخت رو نشون بده که بستگی مستقیم با ادامه حیات بیل هوشمندت داره !
" دو تایی با عباس آقا که حسابی گیج شده بود ، رفتیم تو باغ و عباس آقا بردمون دم یه درخت و یه جاشو بهمون نشون داد . راست می گفت ! گندم سعی کرده بود یه قلب تیر خورده رو تنه درخت بکّنه !"
عباس آقا _ آقا این چیه ؟ گندم خانم چه ش شده ؟!
کامیار _ چیزی نیس عباس آقا . داره واسه دانشگاه ش تحقیق می کنه .
" بعدش بهش گفت "
_ عباس آقا چاییت تیاره ؟
عباس آقا _ الان حاضرش میکنم آقا ! کاری نداره که !
" اینو گفت و رفت طرف خونه ش . وقتی دو تایی تنها شدیم به کامیار گفتم "
_ یعنی این همه راه رو اومده که این قلب رو رو درخت بکّنه ؟!
کامیار _ داره دنبال خاطراتش می گرده .
_ یعنی چی ؟
کامیار _ یعنی از زمانی که فهمیده ، عمه اینا پدر و مادر واقعیی ش نیستن ، دلش نمیخواد زمان براش جلو بره ! میخواد تو گذشته بمونه . برای همین دنبال خاطراتش می گرده . شایدم به پیدا کردنش چیزی نمونده باشه .
_ چطور مگه ؟!!
کامیار _ آخه تو اکثر خاطراتش ماهام شرکت داشتیم . مثل همون روزی که اینجا بودیم و پرندهه رو پیدا کردیم ! فعلا بیا بریم تا ببینیم خدا چی میخواد .
" دو تایی رفتیم طرف در باغ که عباس آقا رسید بهمون و گفت "
_ کجا آقا ؟! چایی گذاشتم !
" کامیار از تو جیبش چند تا اسکناس هزار تومانی در آورد و گذاشت تو دست عباس آقا و گفت "
_ عجله داریم عباس آقا ، باشه برای دفعه دیگه . جون تو و جون اون بیل هوشمند ! دفعه دیگه که اومدیم یه عکس یادگاری باهاش می اندازیم ! فقط تورو خدا زیاد ازش کار نکش !
" رفتیم سوار ماشین بشیم که عباس آقا اومد جلوتر و گفت "
_ آقا کامیار ، اگه میشه به آقا نگین اینجا از سوراخ راه آب از این اسکارا میآن تو باغ . ما خودمون میکشیم شون !
" کامیار خندید و در حالی که ماشین رو روشن میکرد گفت "
_ عباس آقا ، اونایی که میگی ، موش هستن ، اسکار یه جایزه س !
" اینو گفت و پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کردیم ."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)