فصل 14
نزدیکی های غروب بود،که صدای پای مهراوه در شرکت پیچید...قلبم داشت از سینه ام بیرون می پرید.به زحمت خودم را روی صندلی ام نگه داشتم...صدای صحبت اهسته ی مهراوه را با خانم همتی می شنیدم،همه ی وجودم شده بود گوش،که مبادا مهراوه بی انکه در را باز کند و سری به من بزند،برود.
صدای پا به در اتاقم نزدیک شد...مهراوه چند تقه به در زد،در را باز کرد و از همان جا دم دراتاق با صدایی که به شدت خونسرد و بی تفاوت به نظر می رسید،گفت:سلام اقای شایسته،فاکتورها را امضا کردید؟سر رسید سه تا از چک ها هم نزدیک شده،آقای کرمانی هم حسابش را تصفیه نکرده!
از جایم بلند شدم و با قدم های بلند به سمت در رفتم و با کف دست در را به هم کوبیدم...
در با صدای ارامی به هم خورد و بسته شد.با صدای اهسته ای گفتم:من تمام مدت،به این موبایل لعنتی ام خیره شده بودم،بلکه تو یک پیام کوتاه،فقط یک پیام کوتاه،برایم بفرستی،آن وقت تو پیام که نفرستادی هیچ ،موبایلت را هم خاموش کرده ای،هیچ،حالا هم که امده ای ایستاده ای دم در و برای من از حساب و کتاب های شرکت می گویی؟از چی فرار می کنی مهراوه،از من یا از خودت؟-خطوط صورت مهراوه در هم فشرده شد.-
روی صندلی ام ولو شدم و در حالی که با عجز نگاهش می کردم گفتم:مهراوه ی من...عشق نیرویی وحشی است،اگر بکوشیم مهارش کنیم،در سکوت نابودمان می کند.اگر بخواهیم اسیرش کنیم،ما را به بردگی می کشاند و اگر سعی کنیم در قفس باید ها و نبایدها گرفتارش کنیم،در سرگشتگی و حیرانی رهایمان می کند.عشق را فقط باید پذبرفت.اگر از عشق فرار کنی،از کل جهان هستی فرار کرده ای،برای اینکه خداوند پیش از این که انسان را بیافریند،عشق را آفرید.عشق را آفرید تا به ما شادی بخشد و ما را به هم و عاقبت به خود نزدیک تر کند.- چانه ی مهراوه لرزید.-
از روی صندلی ام بلند شدم و در حالی که نزدیک مهراوه می ایستادم گفتم:آدم هایی مثل تو،مهراوه،با همه ی شجاعت و جسارتشان،در نظر من یک مشت آدم ترسو هستند.آدم هایی که چون شهامتش را ندارند که با عشق ان طور که هست رو به رو شوند،از آن فرار می کنند.آدم هایی که می ترسند اگر خودشان رابه عشق بسپارند،عشق نابودشان کند،به تضادشان بکشاند،خردشان کند یا حتی حقیرشان کند...اما عشق که خوب وبد نمی شناسد،آبادی و ویرانی نمی شناسد،عشق فقط حرکت است و بس.عشق انقدر نیرومند است که حتی می تواند قوانین طبیعت را تغییر دهد.می تواند آدمی را تطهیر کند،ظلمت گناه را بپراکند و دنیایی را از نو بسازد.عشق نور جهان است در تاریکی ناشناخته ها...عشق،تنها راه بهتر شناختن خداست.در عشق هیچ خطری وجود ندارد.هزاران سال است که انسان ها یکدیگر را جستجو کرده اند،و یافته اند...تو از چه فرار می کنی مهراوه،از چه می ترسی؟من نمی فهمم؟
مهراوه با صدای ملایمی گفت:از عشق هایی که به جای عشق،سراپا هوس و هرزگی اند...از عشق هایی که به جای انکه آدمی را به خدا برسانند،بین انسان و خدا دیوار می کشند،از عشق هایی که آغازشان یک نگاه عاشقانه و پایانشان یک همبستری حیوانی است...از عشق هایی که به جای رسیدن به حس ناب دوست داشتن،به گنداب نفرت می رسند،من از همه ی حس های دروغینی که هر روزهزاران بار با عشق و دوست داشتن اشتباه می شوند،فراریم.
خالصانه گفتم:تو در عشق من نسبت به خودت،نشانه ای از هوس دیدی؟واقعابه نظر تو،من چنین آدمی هستم،یک مرد بلهوس؟من که تو را فقط به خاطر خودت خواستم،من که حتی یک نگاه ناپاک به تو نینداختم،چطور ممکن است دیوار بین تو و خدایت باشم؟باور نمی کنم که تو در مورد من و عشق پاکم،اینطور ظالمانه قضاوت کنی...این نهایت بی انصافی است.
مهراوه قاطع گفت:تمام کسانی که از راه عشق،به حضیض ذلت می افتند،در ابتدای راه فکر می کنند پله های نردبان را بالا می روند.هیچ کس در ابتدای هیچ دلبستگی ای،بوی حیوانی هوس را،از قفای دوستت دارم ها ی دروغین استشمام نمی کند...همه چیز آنقدر مرموز و مخفیانه بر سر آدمی آوار می شود که حتی خود آدمی هم از ان حیرت می کند...غل و زنجیر شیطان صدا ندارد یوسف،صدای ان وقتی شنیده می شود که به دست و پایت بسته شد و اسیرت کرد...من نمی خواهم اشتباه کنم یوسف،نمی خواهم...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)