صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 93

موضوع: شام شوکران | مهرنوش صفایی

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 14

    نزدیکی های غروب بود،که صدای پای مهراوه در شرکت پیچید...قلبم داشت از سینه ام بیرون می پرید.به زحمت خودم را روی صندلی ام نگه داشتم...صدای صحبت اهسته ی مهراوه را با خانم همتی می شنیدم،همه ی وجودم شده بود گوش،که مبادا مهراوه بی انکه در را باز کند و سری به من بزند،برود.
    صدای پا به در اتاقم نزدیک شد...مهراوه چند تقه به در زد،در را باز کرد و از همان جا دم دراتاق با صدایی که به شدت خونسرد و بی تفاوت به نظر می رسید،گفت:سلام اقای شایسته،فاکتورها را امضا کردید؟سر رسید سه تا از چک ها هم نزدیک شده،آقای کرمانی هم حسابش را تصفیه نکرده!
    از جایم بلند شدم و با قدم های بلند به سمت در رفتم و با کف دست در را به هم کوبیدم...
    در با صدای ارامی به هم خورد و بسته شد.با صدای اهسته ای گفتم:من تمام مدت،به این موبایل لعنتی ام خیره شده بودم،بلکه تو یک پیام کوتاه،فقط یک پیام کوتاه،برایم بفرستی،آن وقت تو پیام که نفرستادی هیچ ،موبایلت را هم خاموش کرده ای،هیچ،حالا هم که امده ای ایستاده ای دم در و برای من از حساب و کتاب های شرکت می گویی؟از چی فرار می کنی مهراوه،از من یا از خودت؟-خطوط صورت مهراوه در هم فشرده شد.-
    روی صندلی ام ولو شدم و در حالی که با عجز نگاهش می کردم گفتم:مهراوه ی من...عشق نیرویی وحشی است،اگر بکوشیم مهارش کنیم،در سکوت نابودمان می کند.اگر بخواهیم اسیرش کنیم،ما را به بردگی می کشاند و اگر سعی کنیم در قفس باید ها و نبایدها گرفتارش کنیم،در سرگشتگی و حیرانی رهایمان می کند.عشق را فقط باید پذبرفت.اگر از عشق فرار کنی،از کل جهان هستی فرار کرده ای،برای اینکه خداوند پیش از این که انسان را بیافریند،عشق را آفرید.عشق را آفرید تا به ما شادی بخشد و ما را به هم و عاقبت به خود نزدیک تر کند.- چانه ی مهراوه لرزید.-
    از روی صندلی ام بلند شدم و در حالی که نزدیک مهراوه می ایستادم گفتم:آدم هایی مثل تو،مهراوه،با همه ی شجاعت و جسارتشان،در نظر من یک مشت آدم ترسو هستند.آدم هایی که چون شهامتش را ندارند که با عشق ان طور که هست رو به رو شوند،از آن فرار می کنند.آدم هایی که می ترسند اگر خودشان رابه عشق بسپارند،عشق نابودشان کند،به تضادشان بکشاند،خردشان کند یا حتی حقیرشان کند...اما عشق که خوب وبد نمی شناسد،آبادی و ویرانی نمی شناسد،عشق فقط حرکت است و بس.عشق انقدر نیرومند است که حتی می تواند قوانین طبیعت را تغییر دهد.می تواند آدمی را تطهیر کند،ظلمت گناه را بپراکند و دنیایی را از نو بسازد.عشق نور جهان است در تاریکی ناشناخته ها...عشق،تنها راه بهتر شناختن خداست.در عشق هیچ خطری وجود ندارد.هزاران سال است که انسان ها یکدیگر را جستجو کرده اند،و یافته اند...تو از چه فرار می کنی مهراوه،از چه می ترسی؟من نمی فهمم؟
    مهراوه با صدای ملایمی گفت:از عشق هایی که به جای عشق،سراپا هوس و هرزگی اند...از عشق هایی که به جای انکه آدمی را به خدا برسانند،بین انسان و خدا دیوار می کشند،از عشق هایی که آغازشان یک نگاه عاشقانه و پایانشان یک همبستری حیوانی است...از عشق هایی که به جای رسیدن به حس ناب دوست داشتن،به گنداب نفرت می رسند،من از همه ی حس های دروغینی که هر روزهزاران بار با عشق و دوست داشتن اشتباه می شوند،فراریم.
    خالصانه گفتم:تو در عشق من نسبت به خودت،نشانه ای از هوس دیدی؟واقعابه نظر تو،من چنین آدمی هستم،یک مرد بلهوس؟من که تو را فقط به خاطر خودت خواستم،من که حتی یک نگاه ناپاک به تو نینداختم،چطور ممکن است دیوار بین تو و خدایت باشم؟باور نمی کنم که تو در مورد من و عشق پاکم،اینطور ظالمانه قضاوت کنی...این نهایت بی انصافی است.
    مهراوه قاطع گفت:تمام کسانی که از راه عشق،به حضیض ذلت می افتند،در ابتدای راه فکر می کنند پله های نردبان را بالا می روند.هیچ کس در ابتدای هیچ دلبستگی ای،بوی حیوانی هوس را،از قفای دوستت دارم ها ی دروغین استشمام نمی کند...همه چیز آنقدر مرموز و مخفیانه بر سر آدمی آوار می شود که حتی خود آدمی هم از ان حیرت می کند...غل و زنجیر شیطان صدا ندارد یوسف،صدای ان وقتی شنیده می شود که به دست و پایت بسته شد و اسیرت کرد...من نمی خواهم اشتباه کنم یوسف،نمی خواهم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    همه ی جراتم را در زبانم جمع کردم و گفتم:پس قضیه ی جفت روحی را برای همیشه فراموش کن...آدمی مثل تو که به همه ی نگاه های مهربانی که از چشمه ی وجودش سیراب می شوند،و به همه ی دستهایی که خالصانه به سمتش دراز می شوند اینچنین با تردید و بدبینی نگاه می کند،روحش تا ابد تنها می ماند.مهراه به وضوح در خودش مچاله شد-
    از جایم بلند شدم و در اتاق را باز کردم.مهراوه همان طور مردد،وسط اتاق ایستاده بود.دستم را به سمت بیرون دراز کردم و گفتم:بفرمایید...متشکرم که به حرفهایم گوش دادید...حق با شماست،خطر نکنید بهتر است.مهراوه چیزی نمی گفت...اما از جایش هم حرکت نمی کرد.ضربه ی اخر را درست،به جا و به موقع زده بودم.اندکی مکث کرد و عاقبت در حالی که دوباره در را می بست گفت:شما جای من بودید،چه کار می کردید اقای شایسته؟نکند توقع داشتید که به دست و پای مادرتان بیفتم،که اجازه بدهد من را دوست داشته باشید؟یک زن بیوه ی سی ساله را،با یک بچه ی پنج ساله و یک دنیا تجربه ی تلخ و یک قلب شکست خورده؟
    محکم جواب دادم:نه...اما توقع داشتم برای دوام و حفظ عشق تلاش کنید...نه به خاطر خودتان،لااقل به خاط من...توقع داشتم اگر دوستم ندارید،یا عاشقم نیستید،لااقل به من فرصت بدهید تا من دوستتان داشته باشم و حسن علاقه ام رابه شما ثابت کنم.توقع داشتم لااقل اگر هنرمند خوبی نیستید،تماشاگر خوبی باشید...حداقل کاری که می توانستید بکنید،این بود که لااقل به احترام محبت خانمان سوزی که به جان من افتاده بود،کمی انعطاف و نرمی و لطافت از خودتان نشان بدهید،اما در تمام این مدت در تمام این ماه ها و روزها،شما مثل قاتلی که از کنار جنازه ی مرادی بی تفاوت می گذرد،از کنار من واحساسات من و رنج های من بی تفاوت گذشتید و حالا هم به آن برچسب هوس می زنید!من توقع ندارم به خاطر علاقه ای که به من ندارید از خود گذشتگی کنید،اما لااقل کمر به قتل من نبندید!در تمام روزهایی که گذشت،من آرزو کردم ای کاش شما به جای این همه حمایت کاری ای که از من می کنید،کمی حمایت عاطفی ام می کردید،فکر می کنید کدام برایم مهم تر بود،کارم یا شما؟
    بی تامل گفت:کارتان...برای همه ی مردم دنیا،کار در درجه اول اولویت است و هر زنی که جز این فکر کند،یک احمق بالفطره است.
    با عصبانیت کارتابل حساب ها را از روی میز به سمت زمین هول دادم،کارتابل روی زمین افتاد و همه ی کاغذها از لا به لای آن بیرون زد.بلند گفتم:اشتباه می کنید،کار قاتق نان ام بود و شما هوای نفسم...شکم گرسنه را می شود سنگ بست،اما برای زنده بودن باید نفس کشید.
    محتاطانه گفت:جواب مادرتان را چه می دهید؟
    دستانش را در دستم گرفتم و با صدای ملایمی گفتم:اگر دوستان وآشنایان چشم من باشند،تو در من چون نفس هستی،بی چشم هم می شود این زندگانی را گذر کرد،بی نفس هرگز!
    مهراوه کمی نگاهم کرد و بی انکه حرفی بزند،در را باز کرد و از اتاق خارج شد.
    به صندلی ام برگشتم و روی ان نشستم.حال عجیبی داشتم.هم سرشار از غصه بودم و هم سبک شده بودم.احساس آرامش عجیبی داشتم،آرامشی که پس از یک طوفان مهیب به ساحل بر می گردد...قطعا هیچ چیز به اندازه ی خرج کردن عاطفه به ادمی که حجم وسیعی از محبت در دلش انباشته شده،ارامش نمی دهد.چشم هایم را بستم و با خودم فکر کردم.چرا گفتن جمله ی دوستت دارم برای بعضی ها اینقدر سخت است،ابراز محبت چه اشکالی دارد،وقتی که اینطور ادمی را سرشار از حس خوب جاری شدن می کند؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پس از ان روز مهراوه تغییر کرد...نمی گویم به ناگهان یک دلداده ی سراپا محبت و مودت شد،اما مثل سدی که ترک خورده باشد،آهسته و آهسته و کم کم،گستره ی احساسش،از صمیمیت نمناک شد.گاهی رنگ محبت را در نگاهش می دیدم و گاهی احساس می کردم لحظاتی که در اوج غلیان احساسات،دستم را روی دستش می گذارم،کشیدن دستش از زیر دستانم،برایش سخت است.دیگر شنیدن شدت علاقه ام برایش خنده دار نبود...سعی می کرد،درکم کند.دیگر با عشق من مدارا نمی کرد،سعی می کرد ان را بپذیرد و به ان احترام بگذارد.
    محدوده ی چهارچوب هایش هنوز هم سخت و غیر قابل نفوذ بود،اما لحن کلامش،گرم و عاشق نواز شده بود.گاهی که با هم بودیم،دلم می خواست چشم هایم را ببندم و ساعت ها تنها به طنین صدایش گوش دهم،هیچ حسی به اندازه ی احساس حضور او،برایم لذت بخش و شادی اور نبود.با گذشت زمان،مادر هم کمی آرام تر شده بود.احساس می کردم می شود به مرور زمان،به روزهای بهتر امیدوار بود و برای اینده نقشه کشید.به مهراوه چیزی نمی گفتم،اما در حال تهیه و تدارک یک برنامه ی طولانی مدت بودم،برای راضی کردن مادر به ازدواج با مهراوه.اصلا از ابتدا،این جنگ را شروع کرده بودم،برای رسیدن به همین نقطه.
    یک ماه بعد از آن عصر کذایی،مادرداشت کتاب می خواند،شیرین هم خانه نبود،که موبایلم زنگ زد.مطمئن بودم که مهراوه این وقت روز،وقتی که خانه هستم تلفن نمی زند.اما یک اشتیاق کور ته دلم جرقه زد که شاید او باشد...به سمت تلفنم هجوم بردم و با صدای امیدواری گفتم:بله؟
    مادر سرش را بالا کرد و به من نگاه کرد.
    مردی که پشت خط بود،با صدای بلندی گفت:مهندس جمالی؟
    ناامید گفتم:خیر...اشتباه گرفته اید...و تلفن را قطع کردم.
    مادر نگاهش را از من دزدید و دوباره سرش را روی کتابش خم کرد...داشت کتابی می خواند درباره ی تریلوژی عشق،از باربارا دی انجلیس.
    با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:یعنی روابطتان تا این حد پیشرفته شده؟
    (جوابی ندادم) مادر ادامه داد:خودت می دانی کجا می روی،یا افسار عقلت را داده ای دست دلت و هر کجا که بکشدت دنبالش می روی؟
    شمرده و قاطع گفتم:خارج از چیزهایی که کنترلشان دست من نیست،تقریبا می دانم که دارم چه می کنم!کتاب را بست و در حالی که کامل به سمت من می چرخید گفت:می شود دقیقا بگویی چیزهایی که در کنترل تو نیست،چیست؟
    با صدایی که خودم هم به زحمت می شنیدمش،گفتم:کشش عجیبی که به سمت او دارم...نیروهای عجیبی که وقتی حضور دارد،احاطه ام می کند...انتقال احساس خوب یا بد روحی او به قلبم،بی انکه از انها اطلاع مادی داشته باشم...حس خوشایند خویشاوندی دیرینه و صمیمیتی عجیب،که تا به حال با هیچ کس نداشته ام...با هیچ کس جز شما،که مادرم هستید...
    فنجان چایی که مادر از سینی برداشته بود،به وضوح در دستش می لرزید...ادامه دادم:مهراوه،قادر نیست مرا از خودش برنجاند.نوع حس من به او،حسی فرازمینی است،خارج از چهارچوب عشق های مادی،که شما می شناسید.با مهراوه رنج برای من معنا ندارد.غصه معنا ندارد.دلشکستگی معنا ندارد.نهایت حس منفی ای که او می تواند در من ایجاد کند،نوعی دلخوری شیرین است.مثل درد زمین خوردن یک کودک نوپا،وقتی برای نخستین بار روی پاهای خود می ایستد...-مادر چشم هایش را بست.-
    ادامه دادم:نه اینکه فکر کنید مهراوه از سر دانایی و زیرکی توانسته مرا چنین از خود بی خود کند،یا اینکه فکر کنید چون او را دوست دارم تعمدا در مورد او چنین فکری می کنم،نه...اصلا جنس احساسی که من نسبت به مهراوه دارم،نوعی حس عجیب و فرازمینی است...حسی خارج از حس های عادی و معمولی.
    مادر کوتاه و به زحمت پرسید:چه تصمیمی برای این احساس گرفته ای؟
    قاطع گفتم:جاودانگی...می خواهم با مهراوه ازدواج کنم و این حس شیرین را ابدی کنم.
    نگاه مادر روی صورتم ثابت مانده بود...نفسش به سختی بیرون می امد،حتی پلک هم نمی زد!تا مدت ها همانطور به من زل زده بود،عاقبت به سختی گفت:فکر می کنی ارزشش را دارد؟
    در حالی که از جایم بلند می شدم مصمم گفتم:هیچ وقت در مورد هیچ چیز،اینقدر مطمئن نبودم.بله قطعا مهراوه ارزشش را دارد...




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 15

    بعضی وقت ها بعضی چیزها مثل یک کلاف سر در گم اند،هر طرفشان را که می کشی و هر چقدر سعی و دقت می کنی،به جای انکه باز شوند،بدتر گره می خورند و کور می شوند...تلاش من هم برای رسیدن به مهراوه،درست همین طور بود.هر چه بیشتربرای رسیدن به مهراوه می دویدم،دست سرنوشت او رابیشتر از من دور می کرد.اما من عاشق بودم،انقدر عاشق که باور نمی کردم نیرویی در دنیا وجود داشته باشد که توان برابری با نیروی عجیب عشق را داشته باشد.من عشق و نیروی شگفت انگیزش را باور داشتم،بنابراین زمین و زمان را در چنگم می دیدم و خودم را در رویاهایم،یکه تاز قلب مهراوه تصور می کردم.من حتی کوچکترین ترسی از مقاومت مهراوه در برابر پذیرش عشق و علاقه ام به دلم راه نمی دادم،چرا که خوب می دانستم،که اگر محبت صادقانه و مخلصانه باشد،عاقبت دل سنگ را هم نرم می کند،چه برسد به دل مهراوه...من در خیال خودم حساب همه چیز را کرده بودم حساب همه چیز را جز دست بی رحم روزگار را.دو سه روزی از صحبت من با مادر،راجع به مهراوه گذشته بود،که یک روز سر و کله ی شیرین توی شرکت پیدا شد.اول از دیدنش تعجب نکردم،فکر کردم مثل همیشه از سر بی کاری،آمده سر و گوشی آب بدهد و برود...اما وقتی گفت که آمده تا ماندگار شود،حسابی تعجب کردم...من شب گذشته اش،ساعت ها با مادر و شیرین گپ زده بودم،نه مادر و نه شیرین،حرفی از این موضوع نزده بودند و بعد ناگهان شیرین تمام شدن درسش را بهانه کرده بود و با اسباب و اثاثیه اش امده بود تا در شرکت جایی برای خودش پیدا کند...اول سعی کردم راضیش کنم منتظر بماند تا من برایش پیش یکی از دوستانم یک کار مناسب پیدا کنم،اما وقتی دیدم بر خواسته اش پافشاری می کند،فهمیدم که موضوع چیز دیگری است.

    شیرین امده بود تا زاغ سیاه من و مهراوه را چوب بزند.اهمیتی ندادم،رابطه ی بین من ومهراوه در چهارچوب شرکت،چیزی نبود که جای حرف و حدیثی برای شیرین بگذارد.رابطه ی ما یک رابطه ی صد در صد کاری بود.رابطه ی کاری ای که تنها اشکالش تعداد ضربان قلب من بود و رنگ نگاهم...
    شیرین امد و با یک میز و یک کامپیوتر یک صندلی چرمی،یکراست رفت به اتاق مهراوه و شد حاکم مطلق و بلامنازع اتاق او.
    اوایل فکر می کرد نبودن و نیامدن مهراوه نقشه است.ولی کمی که گذشت،فهمید که مهراوه علیرغم مدیریت و حسابرسی بی نظیرش،حقیقتا در شرکت حضور چندانی ندارد...حضور مهراوه در شرکت انقدر کوتاه مدت و اندک بود،که مطلقا باورش برای مادر وشیرین میسر نبود...
    گزارش ها که به مادررسید و مادر خیالش راحت شد که مهراوه پشت در اتاق من بست ننشسته،اوضاع کمی ارام تر شد.دیگر از ناله و نفرین و قهرهای کشدار مادر خبری نبود.عصبانیت مادر،به اخم و تخم و نشان کشیدن های مادرانه خلاصه شد و اوضاع به ثبات رسید،من نفس راحتی کشیدم و مادر رفت تا در فرصت مقتضی یک نقشه ی بی عیب و نقص برای بیرون کردن مهراوه از دل و زندگی من بکشد.نقشه ای که بی انکه دل من بشکند و بسوزد،از محبتی که در آن جا خوش کرده بود پاک شود...اما چیزی که هرگز به فکرش خطور نمی کرد،این بود که جز او کس دیگری هم نقشه ای کشیده باشد و برای اجرایش بر او پیشدستی کند.همان طور که من فکرش را نمی کردم...در واقع تا روزی که مهراوه را با چشم های پر از اشک دیدم،باور نکردم.
    درست نمی دانم شیرین چطور توانسته بود خودش را به مهراوه آنقدر نزدیک کند که زیر و روی زندگی مهراوه را بفهمد و برایش چاله بکند،اما هر چه کرده بود و هر ترفندی که به کار بسته بود موفق شده بود،و مردی که با رگ های برامده و صورت برافروخته رو به رویم ایستاده بود،گواه صادقی بود بر این ادعا.
    باورم نمی شد...مرد انقدر عصبانی بود که هر چه می گفتم و با هر لحن و هر ترفندی،عصبانی تر می شد...آنقدر حق به جانب و پر غیظ و غضب حرف می زد که اگر با مهراوه سر قبر شوهرش نرفته بودم،فکر می کردم ان مرد،شوهر مهراوه است...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اول که در را با لگد باز کرد و طلبکارانه ان را به هم کوبید،فکر می کردم که اشتباه امده.وقتی با فریاد گفت:یوسف شایسته شما هستید؟فکر کردم که سوءتفاهمی پیش آمده.اسم مهراوه را که اورد،فکر کردم که یک عاشق سینه چاک روی دست خورده است.اما وقتی مهراوه با چشم گریان و صورت رنگ پریده دوید به اتاقم،فهمیدم که بد اورده ام.
    تا چند دقیقه گیج بودم.تنها چیزی که متوجه می شدم لرزش لبان مهراوه بود و اشکی که از گوشه ی چشمش روی گونه هایش می چکید...اما بعد،کم کم متوجه شدم که موضوع چیست...مرد داشت از متین حرف می زد.(پسر مهراوه).مهراوه داشت ملتمسانه قسم می خورد که چیزی بین ما نیست...هیچ چیز....هیچ چیز!بلند شدم و در حالیکه مهراوه را از اتاق بیرون می کردم ،سعی کردم به خودم مسلط شوم.می دانستم با حضور مهراوه،نمی توانم حواسم را جمع کنم،بنابراین از اتاق بیرونش کردم،نفس عمیقی کشیدم و در حالی که روی صندلی کنار مرد می نشستم،با لحن قاطع اما ارامی گفتم:می شود بدون داد و هوار،واضح و روشن صحبت کنید،تا من هم بفهمم چه اتفاقی افتاده؟
    مرد در حالی که گوشه ی سبیلش را می جوید با عصبانیت گفت:زکی...این یکی را باش...تازه می گوید لیلی زن بود یا مرد...مرد حسابی من را رنگ می کنی؟من صد تا زاغی مثل تو را رنگ می کنم و به جای طاووس می فروشم...
    عصبانی شدم اما به خاطر مهراوه می توانستم صبر ایوب داشته باشم.
    گفتم:دوست من...من به زرنگی و دانایی شما شک ندارم.فقط نمی فهمم چه موضوعی اینقدر باعث عصبانیت شما شده؟
    با حرص گفت:هی یارو...قصه ی تو و مهراوه،قصه ی کبک و برف است...البته مهم نیست ها...گور پدر هر دویتان...من به خاطر متین عصبانی ام.من تا وقتی که زنده ام نمی گذارم متین زیر دست هر نامردی بزرگ شود...زندگی مهراوه دخلی به من ندارد،مال بد بیخ ریش صاحبش،اما متین نه...قضیه ی بچه فرق می کند...از اول هم من با مهراوه شرط کردم که حضانت متین فقط تا وقتی مال اوست که شوهر نکرده باشد...اما اگر خواست شوهر کند،باید دور بچه اش را خیط بکشد.
    رنگ از صورتم پرید...هر چند درست نمی فهمیدم که چه خبر شده و قضیه ی ازدواج مهراوه و سرپرستی متین دقیقا چه ربطی به این مرد دارد،اما کاملا می فهمیدم که از این حرف ها،بوی خوشی به مشام نمی رسد...بنابراین به زحمت گفتم:حالا مگر خانم محمدی قصد ازدواج دارند؟مرد اول با چشم های از حدقه درامده زل زل نگاهم کرد،بعد با دست روی پایش کوبید و قهقهه زد.داشتم از کوره در می رفتم که بالاخره ساکت شد...به زحمت گفت:عجب هنرپیشه ی هفت خطی...نه خدا وکیلی به هم می ایید،فقط من لنگ اخر کار شما هستم.نمی دانم اخر کاری،تو،توی غذای مهراوه مرگ موش می ریزی یا مهراوه توی غذای تو؟
    می دانستم از چی حرف می زند،اما به روی خودم نیاوردم.سرم را مبهم تکان دادم و گفتم:مساله ی شما،آقای محترم کاملا شخصی است.فکر نمی کنم مساله ازدولج خانم محمدی،چیزی باشد که به شرکت و اتاق من و وقت من،دخلی داشته باشد.شما هر مشکلی با خانم محمدی دارید،در منزل خودشان و با خودشان و در وقت شخصی خودشان،مطرحش کنید.نه اینجا در محل کار من و وقتی که به کار شرکت مربوط است.بفرمایید لطفا...بفرمایید.
    و در را باز کردم...مرد،هماننطور که مردد و با تردید نگاهم می کرد،از جایش بلند شد و در حالی که از کنارم می گذشت،شمرده و مصمم گفت:من...راجع به متین،اصلا و ابدا با هیچ کس شوخی ندارم،نه با شما و نه با مهراوه...من احمق نیستم اقا،مطمئن باشید که هر غلطی که بکنید من می فهمم...حالا می خواهد ان غلط،یک صیغه نامه ی دست نویس باشد،می خواهد گرفتن عروسی توی یک هتل پنج ستاره آن طرف کره ی ماه باشد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چشم هایم ریز شد و نفسم به شماره افتاد.جملاتی که به زبانم جاری می شد از زیر سیطه ی عقلم خارج بود،اما احساس زخم خورده ام را مرحم می گذاشت...قاطع گفتم:شما نگران نباشید اقا...هر که طاووس خواهد،جور هندوستان کشد.کسی که خانم محمدی را بخواهد،قطعا انقدر جنم و جسارت خواهد داشت که به خاطر به دست اوردن چنین گوهر نایابی با یک قبیله آدم زبان نفهم در بیفتد.بنابراین قطعا شما جزو اولین مدعوین جشن با شکوهش خواهید بود...پوزخند تلخی روی لبان مرد نقش بست.زیر لبی گفت:پس اشتباه نکرده ام،می دانستم.من این زن را بهتر از خودش می شناسم.
    با غیظ گفتم:نمی شناسی...اگر می شناختی،این اراجیف را پشت سرش نمی بافتی...چطور می توانی ادعا کنی متین را دوست داری،وقتی به آبروی مادرش اینطوری چوب حراج می زنی؟صورتش در هم رفت و با حرص گفت:مهراوه لیاقت متین را ندارد...
    نزدیکش رفتم و در حالی که در چشم هایش خیره می شدم،گفتم:برای نگهداری از هر بچه ای،لایق ترین فرد مادر است.
    مرد با حرص گفت:برای من،مهراوه فقط له له ی موقتی است که از نور چشمی ام مراقبت می کند تا ازاب و گل در بیاید،وگرنه...دیر یا زود متین رابر می گردانم سر جای اصلیش....( و در را هم به هم کوبید.)
    بعد از رفتن مرد،آنقدر به در بسته خیره ماندم تا مهراوه آن را گشود.رنگ به صورت نداشت،و چشم هایش،چشم های نازنینی که اینقدر دوستشان می داشتم،از شدت گریه سرخ سرخ شده بود...در حالی که چانه اش می لرزید،به سختی گفت:رفت؟
    سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
    بی مهابا پرسید:چی شد؟چی می گفت؟
    کوتاه گفتم:قانع شد.
    دوباره پرسید:در چه موردی؟اصلا حرف حسابش چه بود؟
    حوصله نداشتم.به سختی گفتم:در مورد اینکه من و شما...من وشما،در مورد حضانت و ازدواج و این جور حرف ها!
    مهراوه سرش را پایین انداخت و به کف زمین خیره شد.
    پرسیدم:حرف هایی که راجع به حضانت می زد درست بود؟
    سرش رابه علامت مثبت تکان داد.
    بی مهابا پرسیدم:می شود بگویید این مرد چه نسبتی با متین داشت،که اینقدر خودش را محق می دانست که در زندگی شما و متین سرک بکشد و برایتان تعیین تکلیف کند؟
    سرش را بالا کرد و مدت طولانی ای در سکوت به من خیره شد...عاقبت با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:این مرد عموی متین بود،برادر بزرگ سعید.
    ناخواسته گفتم:به نظرم خشمش غیر طبیعی بود،آدم نمی تواند فقط به خاطر اینده ی بچه ی برادرش تا این حد عصبانی باشد.آن هم وقتی هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده.مردم این روزها حوصله ی بچه ی خودشان را هم ندارند،چه برسد به بچه ی برادرشان...من فکر می کنم مشکل او خود تو هستی،نه؟حیرت زده سرش را بالا کرد و در حالی که مستاصل نگاهم می کرد،با بغض گفت:نه نه!مشکل واقعا بچه است...چند سال است که با زنش ازدواج کرده،اما هنوز بچه دار نشده...مشکل هم از خود اوست.زنش عاشق بچه است و او عاشق زنش...می ترسد به خاطر بچه،زنش قید او و زندگیش را بزند...از وقتی فهمیده بچه دار نمی شود،برای متین نقشه کشیده و شده کاسه ی داغ تر از اش.
    شمرده پرسیدم:و موضوع حق حضانت؟
    به سختی گفت:حق حضانت متین را به من سپردند،اما به شرط ها و شروط ها...که اولین و مهم ترین ان این است که من هرگز ازدواج نکنم.در صورت ازدواج من،حق حضانت متین از من سلب می شود و به...به...خانواده ی سعید سپرده می شود.
    وا رفتم...باور نمی کردم که جفنگیاتی که مرد تحویلم داده بود چیزی فراتر از یک مشت تهدید تو خالی بوده باشد،اما مثل اینکه بود...
    با خشم گفتم:ولی این عین بی انصافی است...زنی مثل تو را روی چشم می برند،تو که نمی توانی همه ی عمر خودت را پاسوز متین کنی؟
    مهراوه چرخید و پشت به من به سمت در به راه افتاد...آهسته گفتم:حالا چه کار می کنی؟
    در حالی که از اتاق خارج می شد،با لحن ملایمی گفت:همان کاری را که تا به حال می کردم،زندگی...-و در را بست.-



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پس از رفتن مهراوه،تازه به این فکر افتادم که چه کسی راپرت من و مهراوه را به این مرد داده بود؟روابط من و مهراوه،روابطی کاملا قلبی و عاطفی بود،چیزی نبود که کسی بفهمد و یا ببیند یا توجهی به آن جلب شود،پس قطعا کسی این مرد را خبردار کرده بود،کسی که ازکنه دل من خبر داشت...خانم همتی؟نه...او مطلقا ؟ آدم این کارها نبود...او عاشق مهراوه بود...حسابدار قبلی؟نه،او روحش هم از وجود و حضور مهراوه خبر نداشت...اصلا مهراوه را هرگز ندیده بود؟مادر؟نه مادر عاقل تر از ان بود که از رو شمشیر ببندد...شیرین؟شیرین؟بله ممکن بود...این کار در حد درک و ظرفیت شیرین می گنجید...ولی چرا؟مگر من و مهراوه چه بدی به او کرده بودیم که بخواهد این طوری تلافی کند؟یعنی به خاطر مادر این کار را کرده بود؟نه...احساسات مادر آنقدرها هم برای شیرین مهم نبود،همان طور که احساسات من...شیرین ادم خودخواهی بودکه فقط خودش را دوست داشت و جز خودش کسی و چیزی را نمی دید...اما،چرا چنین کاری را کرده بود؟چرا؟
    بازوهایم را روی هم گذاشتم و سرم را میان دستهایم پنهان کردم و در تاریکی ای پشت پلکهایم لانه کرد،به فکر فرو رفتم...چرا...چرا...چرا؟چیزی در ذهنم جریان یافت مثل یک ماده ی سیال...اول واضح نبود...اما کم کم توانستم درکش کنم.بله.همین بود.آنچه شیرین را به این کار وادار کرده بود،نفرت بود.نفرت حاصل از عشقی خام،که ناکام مانده بود.نفرتی که من دامن زده بودم و حالا آتشش داشت دامن خودم را هم می سوزاند...باید فکری می کردم...باید هر طور شده خودم را نجات می دادم.خودم،دلم و مهراوه را.قطعا اگر درست فکر می کردم راهی وجود داشت...قطعا همین طور بود.


    ***

    نشستم و فکر کردم،ساعت ها و روزها...فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم،به علاقه ام به مهراوه...به متین،و به مسخره بودن بلایی که به سرم امده بود...چه می توانستم بکنم؟از مهراوه بگذرم؟نه نه،نمی توانستم.برادر شوهر مهراوه را بکشم؟اینکه عین دیوانگی بود...متین را گم و گور می کردم،اینکه حماقت محض بود؟پس چه کار می کردم...فقط یک راه وجود داشت،ایجاد تساوی بین خودم و متین...با خودم فکر کردم که اگر از نظر احساسی،علاق ی مهراوه به من با علاقه اش به متین برابری کند،ان وقت مهراوه دیگر نخواهد توانست به این راحتی در این معادله،مرا کنار بگذارد،همان طور که من نتوانسته بودم در معادله ی میان او و مادرم،او را کنار بگذارم...
    بنابراین عقل حکم می کرد که با او همان کاری را کنم که او با من کرده بود...باید مهراوه را به زیستن کنار خودم عادت می دادم...باید او را به خودم معتاد می کردم...باید ( دچارش ) می کردم.
    هزار جور برنامه ریزی کردم،به هزار و یک راه فکر کردم...اما به دام انداختن زنی مثل مهراوه کاراسانی نبود.او زیرک و دانا بود و به محیط پیرامونش آگاه.ناجوانمردانه بود،اما مجبور بودم که بازیش بدهم...جز این هر چه می کردم،می فهمید و همه چیز نقش بر آب می شد.نقشه کشیدم،ان هم یک نقشه ی حساب شده...اول مادر و شیرین را فرستادم سفر...آن هم چه سفری،سفر به خانه ی خدا...بعد هم یکراست رفتم درمانگاه دوستم و با یک پای گچ گرفته برگشتم خانه...
    برگشتم خانه و روی راحتی وسط هال نشستم و زنگ زدم به موبایل مهراوه!حال هنر پیشه ای را داشتم که اولین نقشش را بازی می کند اما مطمئن بودم که از پسش بر می ایم.
    وقتی مهراوه گفت:بله...من به قدری در نقشم فرو رفته بودم که حتی درد کشنده ی کشکک زانویم را هم احساس می کردم،با ناله گفتم:سلام مهراوه...کجایی؟
    با طمانینه گفت:سلام اقای شایسته...شرکت هستم.جای مادر و خواهرتان خالی نباشد؟
    آه بلندی کشیدم...صدای اهم در گوشی پیچید.
    با طعنه گفت:وای...نه،یعنی به این زودی کم اوردید؟خجالت آور است،حتی بچه های سه ساله هم روز اول مهد،با اشتیاق از مادرشان جدا می شوند...
    بلافاصله گفتم:نه خانم...اشتباه نکنید،من بچه ننه نیستم،اما تا دلتان بخواهد بد شانسم!
    متعجب پرسید:بد شانس!بدشانس چرا؟اتفاقی افتاده؟
    با صدای سوزناکی گفتم:بله...پایم از ران تا مچ در گچ است...
    این بار این صدای ( آه ) مهراوه بود که در گوشی پیچید...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بی وقفه ادامه دادم:حالا من مانده ام و یک پای شکسته و یک کمر ضرب دیده و یک برگه ی استراحت مطلق سه هفته ای...)و خواستم بگویم یک خانه بدون زن و یک شکم گرسنه،اما نگفتم،فکر کردم که نباید نقشه ام را جلو جلو لو بدهم ( ،بنابراین ادامه دادم و ...یک عالمه چک،و صورتحساب و قرار داد امضا نشده!
    مهراوه گفت:واقعا متاسفم....کی چطور این اتفاق افتاد؟شما که تا دیشب سالم بودید؟
    با پوزخند گفتم:مرده ها هم وقتی می میرند دیشبش زنده بوده اند.
    دیگر حرف را کش نداد...متاسف گفت:کاری از دست من بر می اید؟
    قاطع گفتم:بله...ان هم چه جور،ولی...نمی خواهم برایتان دردسر درست کنم.
    ( سکوت شد )...می دانستم مهراوه دارد به خاطر تخم لقی که در دهان من شکسته،خودش را لعن و نفرین می کند...
    بالاخره با زحمت و با صدایی که دیگر اصلا بوی مهربانی نمی داد گفت:چه کاری از من ساخته است؟مصمم تر از قبل گفتم:اداره ی شرکت در نبود من به نحو احسنت و ... و اوردن کارتابل حساب ها و قرار دادها در آخر وقت کاری هر روز!
    بریده و حشت زده گفت:یعنی...بیاورم منزلتان؟
    با تمسخر گفتم:نه...می خواهید بدهید به مش قربان،بقال سر کوچه مان!
    در بد مخمصه ای افتاده بود...شرمنده گفت:نمی شود بدهم پیک بیاورد؟
    با قاطعیت گفتم:اگر می خواهید قبول نکنید،مهم نیست...ولی خواهش می کنم پیشنهادی نکنید که بعد از این یک سال همکاری،به عقل و درایت و هوش شما شک کنم!
    نیم جویده و آهسته گفت:حالا ببینم چه می شود،امری ندارید؟
    می دانستم که می خواهد پیش از انکه بیشتر از این به کار ناخواسته مجبور شود،قسر در برود.برای همین کم نیاوردم،بی انکه اصراری کنم،بی تفاوت گفتم:خیر...عرضی نیست...عصر خوش...و تلفن را قطع کردم!
    چند ساعت که گذشت،حسابی حوصله ام سر رفت...درست است که پایم واقعا نشکسته بود و درد نداشتم،اما تحمل گچ سنگین پایم و راه رفتن با ان،حسابی کفری ام کرده بود...تو خودت مردی مسیح و خوب می دانی که یک مرد توی خانه،آن هم تنها،چقدر حوصله اش سر می رود...مگر چقدر می شود تلویزیون دید،چقدر می شود جدول حل کرد...چقدر می شود کتاب خواند؟
    روز دوم شد و باز هم خبری ازمهراوه نشد...دیگر حسابی کفری شده بودم.من این نقشه را به خاطر به دام انداختن مهراوه کشیده بودم و حالا خودم به دام افتاده بودم.صد دفعه وسوسه شدم گچ پایم راباز کنم و برگردم شرکت و قضیه را ماست مالی کنم...اما هر بار به خودم نهیب زدم...که هی مرد،صبور باش...به قول حافظ


    ای دل صبور باش که در راه عاشقی
    آن کس که جان نداد به جانان نمی رسد


    تا اینکه بالاخره روز چهارم صدای زنگ در امد...با آن گچ چند کیلویی چنان دوان دوان به سمت آیفون دویدم که نزدیک بود واقعا زمین بخورم و پایم بشکند...
    با ناباوری دکمه ی ایفون را فشار دادم...دیدن تصویر مهراوه مثل برگرداندن روح بود به بدن مرده ام...سعی کردم اشتیاقم را کنترل کنم،گوشی ایفون را برداشتم و با خونسردی گفتم:بفرمایید خانم محمدی،و در را زدم...
    مهراوه بلافاصله گفت:سلام اقای شایسته...قراردادهایتان را...
    حرفش را قطع کردم و گفتم:بفرمایید داخل...نکند توقع دارید من با این پای شکسته لی لی کنم و بیایم دم در؟( و گوشی ایفون را محکم سر جایش گذاشتم. (
    بعد در هال را بازکردم و رفتم روی کاناپه وسط هال نشستم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دلم می خواست به خودم در آیینه نگاهی بیندازم...دلم می خواست به خودم عطر و ادوکلن بزنم،ولی می ترسیدم مهراوه را حساس کنم...می ترسیدم بفهمد که برای بیچاره کردن دل بی پناهش نقشه کشیده ام.برای همین خونسرد و بی تفاوت روی راحتی نشستم و در انتظار شنیدن صدای قدمهایی که یک سال بود که بیچاره ام کرده بود،به سکوت پیرامونم گوش سپردم.
    عاقبت صدای قدم های مهراوه نزدیک شد...اما مثل صدایی که داخل راه پله های شرکت می پیچید،نبود...آن قدرم ها محکم بود و استوار و مصمم...این قدم ها،مردد بود و هراسان و مضطرب...
    مهراوه در آستانه ی در ورودی ایستاد و آهسته گفت:آقای شایسته؟
    از همان جا وسط هال گفتم:بفرمایید داخل خانم...من زیاد نمی توانم حرکت کنم...
    کمی طول کشید،اما بالاخره امد داخل،ولی در را نبست.
    سرم را به سمت در چرخاندم و در حالیکه به زحمت خودم را کش می دادم،گفتم:در را چرا نبستید؟نکند می خواهید زحمت برادر شوهر فضولتان را کم کنید؟
    نگاهش به سمت صدا چرخید و با دیدن من،با ناخشنودی گفت:
    سلام...
    سرم را تکان دادم و گفتم:علیک سلام...لطفا در را ببندید...
    در رابست و به سمت من امد...صدای قلبم را می شنیدم....با دست به راحتی مقابلم اشاره کردم و گفتم:چرا نمی شینی؟
    کیف و کارتابل قراردادها را روی میز گذاشت و سر به زیر نشست...به وضوح معذب بود...دلم برایش می سوخت،اما نه به اندازه ی خودم.مهم نبود باید عادت می کرد...اصلا کشانده بودمش اینجا،تا عادت کند...تا به دوست داشتن من...خواستن من...و زندگی کردن کنار من،معتاد شود،همان طور که من به دوست داشتن و خواستن و زندگی کردن کنار او،معتاد شده بودم.
    با لحن اطمینان بخشی گفتم:می شود لطفا زیر چایی را روشن کنید؟
    سرش را سمت اشپزخانه چرخاند.ادامه دادم:دلم لک زده برای یک چایی گرم و یک شکم غذای سیر!من نمی دانم این چه عوضی بود که خدا توی کاسه ام گذاشت...این همه سگ دو زدم تا دو تا فیش حج عمره پیدا کنم و مادرم رو ماه رجب بفرستم خانه ی خدا،این هم عوضش...
    مهراوه قوری را برداشت تا بشوید.
    با تاسف گفتم:استغفرا...حتما حکمتی داشته،هیچ کار خدا بی حکمت نیست!
    مهراوه گفت:این چایی مال کی است؟
    غصه دار گفتم:نمی دانم فکر کنم مال دیشب!
    متعجب گفت:واقعا؟یعنی این چایی از دیشب تا به حال مانده؟ولی این که بوی عطر تازگی می دهد!
    شتاب زده گفتم:چایی اش خیلی خوب است...ده روز هم که بماند بوی عطرش نمی رود.
    چیزی نگفت...همان جا روی صندلی آشپزخانه نشست و منتظر دم کشیدن چای شد...
    می فهمیدم که دم کشیدن چای،بهانه است.می خواست فاصله اش را با من حفظ کند.
    بی تفاوت گفتم:خب...معاون مدیر عامل،از شرکت چه خبر؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مثل ضبطی که دکمه ی ( play) اش زده باشند،شروع کرد به حرف زدن...کار تنها موردی بود که مهراوه بی تردید و بدون اضطراب می توانست ساعت ها راجع به آن حرف بزند.
    صدای مهراوه همه ی خانه را پر کرده بود،اما من حتی یک کلمه از حرف هایش را هم نمی شنیدم.تمام مدت داشتم به مهراوه و به دیوار بلند تردید و بی اعتمادی یی که میانمان بودفکر می کردم...
    مهراوه پرسید:نظرتان چیست؟
    ناخواسته گفتم:افتضاح است.
    حیرت زده گفت:چرا افتضاح؟این عالی ترین قراردادی است که می توانیم ببندیم.شرایطی ایده آل تر از این ممکن نیست!قرارداد شرکت S-gold یادتان هست؟
    (بله...قرارداد شرکت S-gold یادم بود...شیرین ترین قرارداد زندگیم...اولین وشاید تنها باری که احساس کردم که مهراوه دوستم دارد...موقع بستن قرارداد آقای جهاندار،مدیر عامل شرکت S-gold داشت با چشم هایش مهراوه را قورت می داد...آنقدر چشم چرانی کرد تا عاقبت مهراوه کار را نیمه کاره رها کرد و رفت...وقتی اقای جهاندار رفت،مهراوه گفت:اگر خدا در افرینش جنس مرد،نفس کشهایی مثل شما را نیافریده بود،مطمئن می شدم که نعوذبالله گلش،تاریخ مصرف گذشته بوده...)
    مهراوه سینی چای را روی میز گذاشت و پرسشگر نگاهم کرد...
    دستپاچه گفتم:بله...بله...عالی بود!
    مهراوه با دهان بازمانده از تعجب گفت:عالی بود؟شرایط قرارداد S-gold چیزی از مفاد عهدنامه ی ترکمانچای کم نداشت،کجایش عالی بود؟
    با دست روی پیشانیم زدم و گفتم:اه...چه می دانم...شما هم گیر دادید ها...
    جا خورد...روی صندلی نشست و ساکت به بخاری که از استکان چای بلند می شد،خیره شد.مستاصل گفتم:معذرت می خواهم،حواسم رفته بود پیش اقای جهاندار.
    تغییری در صورت مهراوه داده نشد...کارتابل قرارداد ها را باز کرد و در حالی که سینی چای را کنار می کشید،کاغذ ها را به ردیف روی میز چید و خودکار را کنار انها گذاشت!خودکار رابرداشتم و بی انکه بخوانم شروغ کردم به امضا کردن...مهراوه گفت:نخوانده امضا می کنید؟
    همان طور که سرم پایین بود گفتم:من مثل شما نیستم.معمولا وقتی اطرافیانم را شناختم،به انها اعتماد می کنم،و اجازه نمی دهم سم بدبینی و بی اعتمادی فضای پاک دوستی صادقانه ام را مسموم کند.
    (جوابی نیامد)...کاغذ ها را جمع کردم و روی هم کنار میز گذاشتم.
    مهراوه کاغذها را برداشت و به جای انها چند فاکتور تا نشده را روی میز گذاشت.دسته چکم را دراوردم و به اندازه ی مبلغ فاکتورها چک کشیدم.
    مهراوه،چک و کاغذ ها را داخل کیفش گذاشت و گفت:خب...اگر دیگر با من کاری ندارید،زحمت را کم کنم.
    استکان چای را برداشتم و در حالیکه لاجرعه سر می کشیدم،گفتم:می خواهید بروید؟
    مصمم گفت:بله.
    گفتم:آن وقت لابد،باید این استکان ها را من با این پای شکسته ام بشویم؟
    دستپاچه گفت:نه نه...استکان ها را می شویم،بعد می روم.
    و با عجله سینی استکان ها را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت.دستم را پشت سرم گذاشتم و در حالیکه با لذت به مهراوه نگاه می کردم،گفتم:قربان دستت...حالا که توی اشپزخانه ای،زحمت بکش یک شام ساده هم برایم بپز.شکل سوسیس شدم بلکه ساندویچ و پیتزا خوردم..( جا خورد )...
    به سرعت گفتم:یک نیمروی ساده هم باشد،متشکر می شوم...
    می دانم زحمتت می شود ولی به جایش دعایت می کنم،البته اگر صندوقش خراب نباشد.( و زدم زیر خنده )
    مهراوه مستاصل پشت میز آشپزخانه نشست و گفت:چی برایتان درست کنم؟
    سرم را برگرداندم تا مهراوه ازدیدن لذت و اشتیاقی که از دیدنش می بردم مثل اهوی گریز پا،از من نگریزد...با خونسردی گفتم:نمی دانم...هر چیزی که زود اماده شود خوب است...البته،فکر نکنم شما زن های امروزی به جز نیمرو چیز دیگری بلد باشید...اما نه...بگذار ببینم...یادم امد...فسنجان و خوراک زبان را هم عالی می پزید...
    تخم مرغ ها از دست مهراوه زمین افتاد و شکست...
    داشتم چه کار می کردم؟گدایی محبت یا تکدی نفرت؟خدایا چه داشت به سرم می امد؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/