صفحه 5 از 16 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 151

موضوع: جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه جلد 1

  1. #41
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    در اين هنگام مهلب به پسران خود گفت : رمه هاى شما در حال چرا و بدون نگهبانند آيا كسى را براى حفظ آنها گماشته ايد؟ و من از حمله خوارج براى غارت آنها در امان نيستم . گفتند نه . گويد: هنوز سخن مهلب تمام نشده بود كه كسى آمد و گفت : صالح بن مخراق بر رمه ها غارت برده است . [ اين كار ] بر مهلب گران آمد و گفت : هر كارى را كه شخصا بررسى نكنم و عهده دارش ‍ نشوم تباه مى شود و آنان را نكوهش كرد. بشر بن مغيره گفت : آرام باش اگر مى خواهى كسى مانند تو ميان ما باشد ممكن نيست ؛ كه به خدا سوگند بهترين ما همچون بند كفش تو نخواهيم بود. مهلب گفت : اينك راه را بر آنان ببنديد. بشر بن مغيره و مدرك و مفضل دو پسر. مهلب شتابان حركت كردند. بشر زودتر به راه رسيد و ناگاه مردى سياه از خوارج را ديد كه گله ها را پيش انداخته و آنان را مى راند و اين رجز را مى خواند:
    ما شما را با ربودن گله درمانده كرديم . آرى زخمها را يكى پس از ديگرى مى فشرديم .
    مفضل و مدرك هم به او رسيدند و به مردى از قبيله طى گفتند: اين مرد سياه را بگير. آن مرد طايى و بشر بن مغيره او را گرفتند و كشتند و مردى ديگر از خوارج را كه از قبيله همدان بود اسير گرفتند و گله را برگرداندند.
    عياش كندى مردى دلير و شجاعى بى باك بود و در آن روز سخت دليرى كرد و پس از آن به مرگ طبيعى و در بستر مرد. و مهلب مى گفت : به خدا سوگند پس از اينكه عياش در بستر مرد، ديگر جان آدم ترسو هم خوار و زبون نخواهد بود. همچنين مهلب مى گفت : به خدا سوگند هرگز چون اين گروه نديده ام كه هر چه از ايشان كاسته مى شود باز بر شجاعت و پايداريشان افزوده مى گردد.
    حجاج دو مرد ديگر را سوى مهلب فرستاد تا او را براى جنگ برانگيزند. يكى از ايشان از قبيله كلب و ديگرى از سليم بود. مهلب به اين شعر اوس بن حجر تمثل جست كه مى گويد:
    چه بسيار كسانى كه از اين حوصله و درنگ ما تعجب مى كنند و اگر جنگ او را فرو گيرد از جاى خود نمى جنبد.
    مهلب به پسر خود يزيد گفت : خوارج را براى جنگ تحريك كن . و او چنان كرد و جنگ در گرفت و اين جنگ در يكى از دهكده هاى اصطخر روى داد. مردى از خوارج به مردى از ياران مهلب حمله كرد و چنان بر او نيزه زد كه ران آن مرد را به زين دوخت و مهلب به آن دو مرد سلمى و كلبى گفت : چگونه بايد با مردمى كه ضربه نيزه ايشان چنين است جنگ كرد؟
    يزيد پسر مهلب بر خوارج حمله برد و در اين هنگام رقاد كه از خاندان مالك بن ربيعه و از دليران لشكر مهلب بود بر اسب سياه خود از آوردگاه برگشت در حالى كه بيست و چند زخم برداشته بد كه بر آن پنبه نهاده بودند و چون يزيد حمله كرد جمع خوارج نخست پشت كردند و فقط دو سوار از آنان پشتيبانى مى كردند. يزيد به قيس خشنى كه از موالى عتيك بود گفت : چه كسى بايد با اين دو سوار جنگ كند؟ او گفت : خودم ، و بر آن دو حمله كرد. يكى از آنان به قيس حمله آورد. قيس بر او نيزه زد و به زمينش افكند. ديگرى بر او حمله آورد. دست به گريبان شدند و هر دو بر زمين افتادند. قيس فرياد بركشيد: هر دوى ما را با هم بكشيد. سواران خوارج و سواران مهلب هجوم آوردند و آن دو را از يكديگر جدا كردند. معلوم شد آن سوار كه با قيس دست به گريبان شده ، زن بوده است . قيس شرمگين برخاست . يزيد به او گفت : اى ابابشير! تو به گمان اينكه او مرد است با او مبارزه كردى ؟ فرضا اگر در اين جنگ كشته مى شدى آيا گفته نمى شد كه او را زنى كشته است !
    در اين جنگ ابن منجب سدوسى هم دليرانه جنگ كرد. يكى از غلامان او كه نامش خلاج بود گفت : به خدا سوگند دوست مى داريم كه لشكر آنان را در هم بشكنيم و به قرارگاهشان برسيم و در آن صورت من دو كنيز دوشيزه از آنان به اسيرى بگيرم . ابن منجب به او گفت ، اى واى بر تو! چرا آرزوى دو كنيز دارى ؟ گفت : براى اينكه يكى را به تو ببخشم و ديگرى از خودم باشد. ابن منجب اين ابيات را سرود:
    اى خلاج ! تو هرگز نخواهى توانست با دخترك كوچكى كه چهره اش ‍ چون عروسك با زعفران آراسته شده است هم آغوش شوى ، مگر آنكه با لشكرى روياروى شوى كه در آن عمروالقضاو عبيدة بن هلال بر خود با پرهاى شترمرغ نشان زده اند... (398)
    ابوالعباس گويد: بدربن هذيل هم از ياران شجاع مهلب بود و اعراب كلمات را غلط ادا مى كرد، آن چنان كه هرگاه حمله خوارج را احساس مى كرد مى گفت : يا خيل اركبى (399) و كسى كه شعر زير را گفته است به او اشاره دارد كه مى گويد: و چون از مهلب حاجتى خواسته شود چه مردان آزاده و چه بردگانى كه مانع برآوردن آن مى شوند، كردوس كه برده است و بدر كه همچون اوست ...
    بشر بن مغيرة بن ابى صفره هم در اين جنگ بسيار پسنديده دليرى كرد آن چنان كه ارزش او شناخته شد و ميان او و مهلب كدورتى بود. بشر به پسران مهلب گفت : اى پسرعموها! من گله گزارى را فراموش كردم و از آن كوتاه آمدم در عين حال بيشتر از آنچه براى كسب رضايت لازم باشد فداكارى كردم و خود را چنان پنداشتم كه نه از پاداشها بهره مند هستم و نه نوميد و محروم . اينك براى من گشايشى قرار دهيد كه در پناه آن زندگى كنم و مرا نيز همچون كسى فرض كنيد كه به يارى دادن او اميدوار و يا از حرف و زبانش ‍ بيمناكيد. آنان رعايت حرمت او را داشتند و با مهلب هم درباره او گفتگو كردند و مهلب هم او را پاس داشت و پيوند خويشاوندى را رعايت كرد.
    گويد: حجاج ، كردم را به ولايت فارس گماشت و او را در حالى كه جنگ برپا
    بود آنجا روانه كرد و مردى از ياران مهلب چنين سرود:
    اگر كردم جنگ را ببيند چنان خواهد گريخت كه گورخر وجود شير را احساس كرده باشد (400)
    مهلب نامه يى به حجاج نوشت و تقاضا كرد از خراج اصطخر و دارابجرد به نفع او چشم پوشى كند تا او بتواند مستمرى سپاهيان را بپردازد و حجاج چنان كرد. قطرى از اين جهت كه مردم اصطخر با مهلب مكاتبه مى كردند و اخبار او را براى مهلب مى نوشتند آن شهر را ويران كرد و مى خواست همين كار را با شهر فسا نيز انجام دهد ولى آزاد مرد، پسر هيربد آن شهر را از او به صد درهم خريد و قطرى آن را ويران نكرد. در اين هنگام قطرى با مهلب روياروى شد و مهلب او را شكست داد و او را مجبور به فرار به سوى كرمان كرد. مغيره پسر مهلب به فرمان پدر، قطرى را تعقيب كرد. حجاج شمشيرى براى مهلب فرستاد و او را سوگند داده بود كه خود آن را بر دوش افكند. مهلب پس از آنكه آن را بر دوش افكنده بود در اين سفر آن را به مغيره داد و مغيره در حالى برگشت كه آن شمشير را به خون آغشته بود. مهلب شاد شد و گفت : اگر اين شمشير را به هر يك از پسرانم غير از تو مى دادم مرا چنين شاد نمى كرد و خوش نمى آمد. آنگاه به مغيره گفت : جمع آورى خراج اين دو ناحيه را بر عهده بگير و آن را از سوى من كفايت كن و رقاد را هم همراه او كرد و آن دو به جمع آورى خراج پرداختند و به لشكر هم چيزى نمى دادند در اين مورد مردى از بنى تميم ضمن اشعارى چنين سروده است .
    اگر پسر يوسف [ حجاج ] بداند كه بر ما چه آفات و گرفتاريهاى سختى رسيده است . همانا كه چشمانش بر ما اشك خواهد ريخت و آنچه بتواند از فسادى و تباهى را اصلاح خواهد كرد. هان ! به امير بگو خدايت پاداش خير دهاد، ما را از مغيره و رقاد خلاص كن ...
    گويد: پس از آن مهلب در سيرجان با خوارج جنگ كرد و آنان را از آنجا به ناحيه جيرفت عقب راند و همچنان آنان را تعقيب كرد و نزديك ايشان فرود آمد. در اين هنگام باز ميان خوارج اختلاف پديد آمد و سبب آن بود كه عبيدة بن هلال يشكرى متهم شد كه با زن درودگرى رابطه دارد و او را مكرر ديده بودند كه بدون آنكه اجازه بگيرد پيش آن زن مى رود. خوارج پيش ‍ قطرى آمدند و اين موضوع را به او گفتند. او گفت : عبيده از لحاظ دينى در جايگاهى است كه شما مى دانيد و از لحاظ جهاد چنان است كه مى بينيد. گفتند: ما نمى توانيم در مورد فحشاء و تباهى ، او را تحمل كنيم و واگذاريم . قطرى به آنان گفت : اينك برگرديد. سپس به عبيده پيام فرستاد و او را خواست و چون آمد به او گفت : من نمى توانم در مورد فحشاء و تباهى تحمل كنم . عبيده گفت : اى اميرالمومنين ! به من تهمت زده اند، راءى تو چيست و چاره را در چه مى بينى ؟ گفت : من تو و ايشان را با هم حاضر مى كنم تو خضوعى چون خضوع گنهكاران مكن و دليرى يى چون دليرى بى گناهان از خود نشان مده و آنان را جمع كرد و سخن گفتند. عبيده برخاست و بسم الله الرحمن الرحيم گفت و سپس آيات مربوط به افك و تهمت را تلاوت كرد: همانا آن گروه كه براى شما خبرى دروغ و بهتان آوردند... (401) خوارج گريستند و برخاستند و عبيدة را در آغوش ‍ كشيدند و گفتند: براى ما استغفار كن و او براى آنان استغفار كرد. عبدر به صغير وابسته بنى قيس بن ثعلبه گفت : به خدا سوگند او نسبت به شما خدعه و مكر كرد و گروه بسيارى از ايشان هم از سخن و عقيده او پيروى كردند ولى نتوانستند نظر خود را آشكار سازند و دليل قانع كننده اى براى اجراى حد بر عبيده نديدند.
    قطرى مردى از برزيگران را به كارگزارى گماشته بود و براى او ثروت بسيارى گرد آمد. خوارج پيش قطرى آمدند و گفتند: عمربن خطاب چنين موردى را از كارگزاران خود تحمل نمى كرد. قطرى گفت : من هنگامى كه او را به كارگزارى خود گماشتم مردى بازرگان و داراى زمين و ثروت بود؛ و اين موضوع موجب كينه آنان شد و چون اين خبر به مهلب رسيد گفت : اختلاف آنان با يكديگر برايشان سخت تر از وجود من است .
    آنان سپس به قطرى گفتند: آيا ما را به جنگ دشمن ما نمى برى ؟ گفت : نه و پس از آنكه براى جنگ آماده شد و بيرون آمد. خوارج گفتند: دروغ گفت و مرتد شد و از دين برگشت . روزى قطرى را تعقيب كردند و او چون احساس ‍ خطر كرد همراه گروهى از ياران خويش وارد خانه يى شد. خوارج اطراف خانه جمع شدند و فرياد كشيدند: اى جنبنده [ چهارپا ] سوى ما بيا. او بيرون آمد و گفت : پس از من كافر شديد. گفتند: مگر تو جنبنده نيستى ؟ خداوند متعال مى گويد: هيچ جنبنده يى در زمين نيست مگر آنكه روزى او بر عهده خداوند است (402) ولى تو با اين سخن خود كه به ما گفتى كه كافر شديم ، خود كافر شدى .اينك به پيشگاه خداوند توبه كن . قطرى با عبيدة بن هلال در اين باره رايزنى كرد. او گفت : اگر توبه كنى توبه ات را نمى پذيرند ولى بگو من آن سخن را به طريق استفهام و پرسش گفتم و منظورم اين بود كه آيا پس از من كافر خواهيد شد؟ قطرى به آنان همين گونه گفت و از او پذيرفتند و او به خانه خويش بازگشت .
    عبدربه صغير
    ديگر از سران خوارج ، عبدربه صغير يكى از بردگان آزاد كرده و وابسته به خاندان قيس بن ثعلبه است .
    هنگامى كه خوارج با قطرى اختلاف نظر پيدا كردند گروهى از ايشان كه بسيار بودند با عبدربه صغير بيعت كردند. قطرى تصميم گرفته بود براى مقطر عبدى بيعت بگيرد و خود را از سالارى بر آنان عزل كند. پيش از آنكه او را به جانشينى خود بگمارد، او را براى جنگ فرمانده سپاه كرد ولى خوارج او را خوش نمى داشتند و از پذيرفتن او حتى به عنوان فرمانده سپاه خوددارى ورزيدند. صالح بن مخراق از جانب خود و خوارج به قطرى گفت : براى ما [ فرمانده ديگرى ] غير از مقعطر جستجو كن . قطرى به آنان گفت : چنين مى بينم كه گذشت روزگار شما را دگرگون ساخته است و حال آنكه با دشمن روياروى هستيد. از خدا بترسيد و شاءن خود را نگهداريد و براى رويارويى با دشمن آماده شويد. صالح گفت : مردم پيش از ما از عثمان بن عفان خواستند كه سعيد بن عاص را از فرماندهى آنان عزل كند و او پذيرفت و چنان كرد و بر امام واجب است كه رعيت را از آنچه ناخوش ‍ مى دارد معاف كند. ولى قطرى از عزل مقعطر خوددارى كرد. خوارج به او گفتند: اينك كه چنين است ما ترا از خلافت خلع و با عبدربه صغير بيعت مى كنيم . عبدربه [ صغير ] معلم مكتبخانه و عبدربه كبير انارفروش بود و هر دو از موالى خاندان قيس بن ثعلبه بودند بيش از نيمى از خوارج جدا شدند و به عبدربه صغير پيوستند و تمام آنان از موالى و ايرانيان بودند و از اينان در آنجا هشت هزار تن بودند كه جزو قاريان قرآن به شمار مى آمدند. سپس ‍ صالح بن مخراق پشيمان شد و به قطرى گفت : اين دميدنى از دميدنهاى شيطان بود و به هر حال ما را از مقعطر معاف دار و همراه ما به مقابله دشمن ما و دشمن خودت برو. ولى قطرى كسى را جز مقعطر براى فرماندهى نپذيرفت . در اين هنگام جوانى از خوارج برجست و بر صالح نيزه زد و زخمى كارى بود و نيزه را در بدن او باقى گذاشت .
    بدينسان جنگ و غوفا ميان آنان پديد آمد و هر گروه به سالار خود پيوستند. فرداى آن روز جمع شدند و جنگ كردند و جنگ در حالى تمام شد كه دو هزار كشته بر جاى گذاشت .
    فرداى آن روز هم دو گروه به جنگ برگشتند و هنوز روز به نيمه نرسيده بود كه عجم [ ايرانيان ] تازيان را از شهر [ جيرفت ] بيرون راندند. عبدربه در آنجا اقامت كرد و قطرى بيرون شهر جيرفت ماند و برابر آنان ايستاد. عبيدة بن هلال به قطرى گفت : اى اميرالمومنين ! اگر اينجا بمانى من از حمله اين بندگان بر تو درامان نيستم مگر اينكه گرد خود خندقى حفر كنى . قطرى كنار دروازه شهر خندق كند و به جنگ و تيراندازى با آنان پرداخت .
    مهلب نيز حركت كرد و فاصله او از خوارج به اندازه يك شب راه بود. فرستاده حجاج هم كه همراه مهلب بود او را به جنگ تحريض مى كرد و مى گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح دارد! شتاب كن و پيش از آنكه آنان با يكديگر صلح كنند ايشان را فرو گير. مهلب گفت : آنان هرگز با يكديگر صلح نمى كنند و آنان را به حال خود بگذار كه به وضعى مى رسند كه از آن به فلاح و رستگارى نخواهند رسيد. و آن گاه دسيسه يى كرد و مردى از ياران خود را خواست و گفت : خود را به لشكر قطرى برسان و ضمن گفتگو با آنان بگو من همواره قطرى را صاحب راءى درست مى ديدم تا آنكه در اين منزل مقيم شده است و اشتباهش آشكار شده است . آيا بايد قطرى جايى اقامت كند كه ميان عبدربه و مهلب قرار دارد، كه صبح آن يكى با او جنگ كند و عصر اين يكى ؟ چون اين سخن او به قطرى رسيد گفت : راست مى گويد، از اين جايگاه كناره بگيريد. اگر مهلب به تعقيب ما بپردازد با او جنگ مى كنيم و اگر برابر عبدربه بايستد و با او جنگ كند همان چيزى را كه دوست داريد مشاهده خواهيد كرد.
    صلت بن مرة به او گفت : اى اميرالمومنين اگر تو خدا را در نظر دارى ، كه به اين قوم حمله كن و اگر دنيا را در نظر دارى به ياران خود بگو تا براى خود امان بگيرند و سپس اين ابيات را خواند:
    به پيمان شكنان و كسانى كه حرام را حلال مى دانند بگو چشمهايتان با اختلاف اين قوم و كينه توزى و گريز روشن شد. ما مردمى پايبند و معتقد به دين بوديم كه طول مدت جنگ و آميخته شدن شوخى با جدى ما را دگرگون ساخت ...
    سپس گفت : اينك چنان شده است كه مهلب از ما همان چيزى را اميدوار است كه ما بر او طمع بسته بوديم . (403)
    قطرى از آنجا كوچ كرد، و چون اين خبر به مهلب رسيد به هريم (404) بن ابى طلحة مجاشعى گفت : من اطمينان ندارم كه قطرى در اظهار اين موضوع كه جايگاه خويش را تغيير داده و رفته است دروغ نگفته باشد. تو برو اين خبر را بررسى كن . هريم همراه دوازده سوار حركت كرد و در لشكرگاه قطرى جز يك برده و يك گبر مجوسى كه هر دو بيمار بودند نديد. از آن دو درباره قطرى و يارانش پرسيد و هر دو گفتند: از اين منزل رفتند و به جستجوى جان ديگرى برآمدند و هريم برگشت و به مهلب خبر داد. مهلب حركت كرد و كنار خندقى كه قطرى حفر كرده بود لشكرگاه ساخت و به جنگ با عبدربه پرداخت . گاهى صبح و گاهى بعدازظهر با او وارد كارزار مى شد. مردى از قبيله سدوس كه نامش معتق و سواركار دليرى بود، چنين سرود:
    اى كاش زنان آزاده كه در عراق شاهد كارزار ما بودند ما را در دامنه كوهها هم مى ديدند...
    مهلب پسر خود يزيد را نزد حجاج فرستاد و به او خبر داد كه در جايگاه [ پيشين ] قطرى فرود آمده و مقابل عبدربه مستقر شده است و از حجاج خواسته بود مردى دلير و چابك را از پى قطرى و براى تعقيب او گسيل دارد. حجاج از اين خبر چنان شاد شد كه شادى خويش را آشكار ساخت و باز نامه يى به مهلب نوشت و او را به جنگ برانگيخت و نامه را همراه عبيدبن موهب فرستاد و در آن چنين نوشته بود:
    اما بعد، همانا كه تو در انجام جنگ درنگ و تاءخير مى كنى تا هنگامى كه فرستادگان من پيش تو مى آيند و با عذر و بهانه تو باز مى گردند و اين بدان سبب است كه تو از جنگ خوددارى مى كنى تا زخمى ها بهبود يابند و كشته شدگان فراموش شوند و درماندگان را بتوانى سوار و جمع كنى (405) و دوباره با آنان روياروى شوى و بجنگى . چنين مى بينم كه همان گونه كه ايشان از تو در وحشت كشته شدن و مجروح شدن هستند تو هم از ايشان همان وحشت و بيم را دارى و حال اگر با كوشش جنگ كنى و با آنان روياروى شوى ، اين درد ريشه كن شود و شاخ آن شكسته گردد. به جان خودم سوگند تو و خوارج يكسان و برابر نيستيد زيرا پشت سر تو مردان [ و نيروهاى امدادى ] و پيش روى تو دارايى بسيار است و آن قوم چيزى جز آنچه مى دانيم ندارند. (406) به هر حال با حركت نرم و آهسته نمى توان به سرعت و شتاب رسيد و با بهانه تراشى به پيروزى نمى توان دست يافت .
    چون اين نامه به مهلب رسيد به ياران خود گفت : اى قوم خداوند شما را از چهار كس آسوده كرد كه عبارتند از: قطرى بن فجاءة ، صالح بن مخراق ، عبيدة بن هلال و سعدبن الطلائع ، و اينك در برابر شما فقط عبدربه صغير همراه گروهى از سفلگان ، كه سفلگان شيطانند، باقى مانده است كه به خواست خداوند متعال آنان را خواهيد كشت .
    آنان در پسين و پگاه با خوارج جنگ مى كردند و در حالى كه زخمى شده بودند برمى گشتند. گويى از مجلس گفتگو و مذاكره برگشته اند و مى گفتند و مى خنديدند. عبيد بن موهب [ كه نامه حجاج را آورده بود ] به مهلب گفت عذر تو آشكار شد، هر چه مى خواهى بنويس كه من هم به امير خبر خواهم داد. مهلب براى حجاج نوشت :
    اما بعد، من به فرستادگان تو در قبال سخن حق ، مزد و پاداشى نداده ام و آنان را از مشاهده كار بازنداشته و عقيده خود را به آنان تلقين نكرده ام . گفته بودى كه من به مردم استراحتى مى دهم . از اين كار گزيرى نيست و حتى لازم است كه در آن ، غالب بيارامد و مغلوب چاره يى بينديشد. و گفته بودى كه اين استراحت به منظور فراموش شدن كشتگان و بهبود مجروحين است هرگز مباد كه آنچه ميان ما و ايشان است فراموش شود، كشتگانى كه به خاك سپرده شده اند و زخمهايى كه هنوز بر آن پوست نروييده و خشك نشده است مجال فراموشى نمى دهد. ما و خوارج بر گونه اى هستيم كه آنان از چند حالت ما بيم دارند: اگر آنان اميدى به پيروزى بيابند جنگ مى كنند و اگر خسته شوند از جنگ خوددارى مى كنند. اگر نااميد شوند باز مى گردند و مى روند. و بر عهده ماست كه چون جنگ كنند با آنان جنگ كنيم و چون از جنگ بازايستند هوشيار باشيم و چون بگريزند آنان را تعقيب كنيم . اگر مرا با راءى و تدبير خودم واگذارى ، به اذن خداوند، اين شاخ حتما شكسته شود و اين درد ريشه كن گردد و اگر مرا به شتاب وادارى ، نه از فرمانت مى توانم سرپيچى كنم و نه مى خواهم كوركورانه اطاعت كنم و به هر حال روى خود را به درگاه تو مى دارم و از خشم خداوند و خشم مردم به خداوند پناه مى برم .
    ابوالعباس مبرد مى گويد: و چون محاصره عبدربه شدت يافت ، به ياران خود گفت : نسبت به مردانى كه از پيش شما رفته اند و آنان را از دست داده ايد احساس نياز مكنيد. زيرا كه مسلمان به چيزى غير از اسلام احساس ‍ نياز نمى كند و مسلمان اگر توحيدش درست و كامل باشد با توكل به خداى خود قدرت مى يابد و اينك خداوند شما را از خشونت قطرى و شتابزدگى صالح بن مخراق و تكبر او و شوريدگى و كم خردى عبيدة بن هلال آسوده نموده و شما را به خرد و بينش خودتان واگذار كرده است . اينك با نيت خالص و شكيبايى با دشمن خود روياروى شويد و از اينجا كوچ كنيد. هر كس از شما كه در اين راه كشته شود شهيد خواهد بود و هر كس از كشته شدن درامان بماند محروم است .
    گويد: در اين هنگام عبيدة بن ابى ربيعة بن ابى الصلت ثقفى از نزد حجاج به لشكرگاه مهلب رسيد و در حالى كه دو فرد امين با او بودند مهلب را به كارزار برمى انگيخت . عبيدة بن ابى ربيعة ببه مهلب گفت : با سفارش امير مخالفت كردى و دفاع و طولانى كردن جنگ را ترجيح دادى و برگزيدى . مهلب به او گفت : به خدا سوگند من از هيچ كوششى فروگذارى نكرده ام .
    و چون شامگاه فرا رسيد از رقيان (407) در حالى كه زنان و اموال و كالاهاى گزينه و سبك خود را همراه داشتند و بار كرده بودند [ براى كوچ كردن از جيرفت ] بيرون آمدند. مهلب به ياران خود گفت : در جايگاههاى خود مستقر شويد و نيزه هاى خود را بركشيد و بگذاريد بروند. عبيدة بن ابى ربيعه به او گفت : به جان خودم سوگند كه معلوم است اين كار براى تو آسانتر است . مهلب خشمگين شد و به مردم گفت : جلو اينان [ خوارج ] را بگيريد و آنان را برگردانيد و به پسرانش گفت : ميان مردم متفرق شويد و به عبيده گفت : تو با يزيد باش و او را سخت ترين جنگ وادار و به يكى از آن دو امين گفت : تو هم همراه مغيره باش و به او اجازه هيچ گونه سستى مده .
    جنگى سخت در گرفت آن چنان كه اسبهاى بسيارى پى شد و سواركاران بر زمين افتادند و پيادگان كشته شدند و خوارج در مورد يك كاسه يا تازيانه يا علف و علوفه خشكى كه مى خواستند از دست بدهند سخت پافشارى و جنگ مى كردند.
    در اين حال نيزه مردى از خوارج قبيله مراد بر زمين افتاد و بر سر آن جنگى سخت كردند و اين به هنگام مغرب بود و آن مرادى رجز مى خواند و مى گفت : امشب چه شبى كه در آن واى واى خواهد بود...
    هنگامى كه بر سر آن نيزه كار بالا گرفت ، مهلب به مغيره پيام فرستاد: دست از آن نيزه بردار و به خودشان بده كه نفرين خدا بر ايشان باد. آنان دست از نيزه برداشتند و خوارج رفتند و در چهار فرسنگى جيرفت فرود آمدند . و مهلب وارد جيرفت شد و دستور داد هر كالايى كه از خوارج مانده و جوالهاى آرد و چيزهاى ديگر را جمع كردند و خودش و عبيده و آن دو امين بررسى و مهر كردند. سپس مهلب خوارج را تعقيب كرد و آنان را در حالى يافت كه كنار چاه و قناتى فرود آمده بودند كه جز افراد قوى نمى توانستند از آن آب [ بكشند و ] و بنوشند و هر مردى مى آمد سطلى بر نيزه خود بسته بود و با نيزه آب مى كشيد و سيراب مى شد، و آنجا دهكده يى بود كه مردمش در آنجا بودند. صبح زود با آنان به جنگ پرداختند. مهلب ، عبيده را همراه پسر خود يزيد فرستاد و يكى از دو امين را همراه مغيره گسيل داشت و خوارج هم تا نيمروز به جنگ ادامه دادند.
    مهلب به ابوعلقمه عبدى كه مردى شجاع بود، و در عين حال ياوه گو و شوخ بود گفت : اى ابوعلقمه ! ما را با سواران يحمد يارى كن و به آنان بگو سرها و جمجمه هاى خود را ساعتى به ما عاريه دهند. گفت : اى امير! سرهاى ايشان كاسه و سبو نيست كه عاريه داده شود و گردنهاى ايشان تنه درخت خرما نيست كه دوباره جوانه بزند.
    مهلب به حبيب بن اوس گفت ، تو بر اين قوم حمله كن . او نيز حمله نكرد و در پاسخ اين چنين گفت :
    امير هنگامى كه كار بر او دشوار شد بدون علم به من مى گويد پيش برو، ولى اگر از تو فرمانبردارى كنم ديگر براى من زندگانى نخواهد بود و براى من جز همين يك سر سر ديگرى نيست .
    مهلب به معن بن مغيرة بن ابى صفره گفت : تو حمله كن . گفت : حمله نمى كنم مگر آنكه دختر خود، ام مالك را به همسرى من در آورى . مهلب گفت : او را به همسرى تو در آورم . معن به خوارج حمله كرد و آنان را تارومار كرد و ميان ايشان نيزه مى زد و چنين مى گفت :
    اى كاش كسى باشد كه زندگى را با مال و ازدواجى كه پيش ماست بخرد... سپس در پى حمله اى كه خوارج بر ايشان كردند مردم عقب نشستند. مهلب به پسر خويش مغيره گفت : آن امينى كه با تو بود چه كرد؟ گفت : او كشته شد و عبيدة ثقفى هم گريخت . مهلب به يزيد گفت : عبيدة چه كرد و كجاست ؟ گفت : از هنگامى كه عقب نشينى صورت گرفت ديگر او را نديدم . آن امين ديگر به مغيره پسر مهلب گفت : تو دوست و همكار مرا كشتى . چون شامگاه فرا رسيد عبيدة ثقفى برگشت و مردى از خاندان عامر بن صعصعه چنين سرود:
    اى مرد ثقفى همواره ميان ما سخنرانى و با سفارش حجاج ما را اندوهگين مى ساختى ولى همين كه مرگ خروشان به سوى ما آمد و باده سرخ بدون آميزه براى ما ريخت ، گريختى ...
    مهلب به آن امين ديگر گفت : سزاوار است كه امشب همراه پسرم حبيب با هزار سوار بر وى و بر خوارج شبيخون بزنيد. گفت : اى امير گويا مى خواهى مرا نيز همان گونه كه دوستم را كشتى بكشى . مهلب خنديد و گفت : اختيار آن با توست . هيچيك از دو لشكر، خندقى حفر نكرده بودند و هر دو گروه از يكديگر حذر مى كردند با اين تفاوت كه خوراك و ساز و برگ در لشكر مهلب [ فراوان ] بود و شمار سپاهيانش به حدود سى هزار مى رسيد. چون آن شب را به صلح رساندند، مهلب خود را مشرف بر دره يى ساخت و مردى را ديد كه نيزه يى شكسته و خون آلوده همراه دارد و چنين مى خواند:
    در همان حال كه پسركان كوچك من با شكم گرسنه مى خوابند من بهترين خوراك را براى ذوالحمار اختصاص مى دهم ...
    مهلب به او گفت : آيا تو از بنى تميم هستى ؟ گفت : آرى . پرسيد: از تيره حنظله ؟ گفت : آرى پرسيد: از تيره يربوع ؟ گفت : آرى من پسر مالك بن نويره ام . مهلب گفت : آرى من از شعرى كه خواندى ترا شناختم . ابوالعباس ‍ مبرد توضيح داده و مى گويد ذوالخمار نام اسب مالك بن نويره است . (408)
    ابوالعباس مبرد گويد: آن دو لشكر چند روزى روياروى يكديگر بودند و پيوسته جنگ مى كردند و اسبهاى آنان زين كرده بود و خندق و سنگر هم نداشتند تا آنكه هر دو گروه ضعيف و ناتوان شدند. شبى كه بامداد آن عبدربه كشته شد ياران خود را جمع كرد و به آنان گفت : اى گروه مهاجران ! همانا قطرى و عبيدة هر دو براى زنده ماندن گريختند و حال آنكه راهى براى جاودانگى در اين جهان نيست . فردا با دشمنتان روياروى شويد بر فرض كه آنان بر زندگى شما چيره شوند جلو مرگ شما را كه نمى توانند بگيرند. اينك گلوهاى خود را سپر نيزه ها و چهره هايتان را سپر شمشيرها قرار دهيد و در اين دنيا جانهاى خود را به خداوند ببخشيد تا در آخرت جان جاودانه به شما ارزانى دارد.
    آنگاه كه شب را به صبح آوردند به مهلب حمله كردند و چنان جنگى سخت برپا كردند كه جنگهاى پيشين را به فراموشى سپرد. مردى از ياران مهلب كه از قبيله ازد بود به ديگران گفت : چه كسى با من تا پاى جان بيعت مى كند؟ و چهل مرد از قبيله ازد با او بيعت كردند كه گروهى از ايشان بر زمين افتادند و گروهى كشته شدند و گروهى نيز زخمى گرديدند.
    در اين هنگام عبدالله بن رزام حارثى كه از مردم نجران بود به مهلب گفت : حمله كنيد. مهلب گفت : اين مرد، عربى ديوانه است . آن مرد به تنهايى به خوارج حمله كرد، صفهاى آنان از هم شكافت و از سوى ديگر بيرون رفت و اين كار را يكبار ديگر نيز انجام داد و مردم به هيجان آمدند. گروهى از خوارج از اسبها پياده شدند و اسبهاى خود را پى كردند. عمر و القضا كه خود و يارانش پياده نشده بودند و حدود چهار صد تن بودند بر ايشان بانگ زد: بر پشب اسبهاى خود با كرامت بميريد و اسبها را پى مكنيد. گفتند: اگر بر پشت اسبها باشيم فرار را به خاطر مى آوريم . و جنگى سخت كردند و مهلب خطاب به ياران خود بانگ برداشت : زمين را، زمين را دريابيد. و به پسران خود گفت : ميان مردم پراكنده شويد تا شما را ببينند و خوارج نيز بانگ مى زدند: اهل و عيال از آن كسى است كه پيروز شود. پسران مهلب پايدارى كردند. يزيد مقابل ديدگان پدرش جنگى نمايان كرد كه به خوبى از عهده آن بر آمد و پدرش به او گفت : پسرجان من ! آوردگاهى مى بينيم كه در آن كسى جز صبر كننده نجات نمى يابد و از هنگامى كه جنگها را آزموده ام جنگى اين چنين بر من نگذشته است .
    خوارج غلاف شمشيرهاى خود را شكستند و به جنب و جوش آمدند و هنگامى كه جوشش آنان فرو نشست عبدربه كشته شده بود. عمروالقضا و يارانش گريختند و گروهى از خوارج امان خواستند و جنگ در حالى پايان يافت كه از خوارج چهار هزار تن كشته و زخمى و اسير شده بودند. مهلب دستور داد هر فرد زخمى را به عشيره خودش بسپرند و به لشكرگاه ايشان و آنچه در آن بود دست يافت ، و سپس به جيرفت برگشت و گفت : سپاس ‍ پروردگارى را كه ما را به آسايش و نعمت برگرداند كه آن زندگى ما، زندگى نبود.
    آن گاه مهلب گروهى را در لشكرگاه خويش ديد كه آنان را نشناخت . گفت : عادت سلاح پوشيدن چه عادت سختى است ! زره مرا بياوريد و چون آوردند آن رابر تن كرد و گفت : اين گروه ناشناس را بگيريد و چون آنان را نزد او بردند پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: براى اينكه ترا غافلگير كنيم و بكشيم آمده ايم . فرمان داد، آنان را كشتند.
    برحى از اخبار مهلب
    مهلب ، كعب بن معدان اشقرى (409) و مرة بن بليد ازدى را نزد حجاج فرستاد و همين كه بر حجاج وارد شدند كعب پيش رفت و چنين خواند:
    اى حفص ! سفر، مرا از ديدار شما بازداشت و شيفته شدم و بيدارى و شب زنده دارى چشم مرا آزار داد (410)
    حجاج گفت : آيا شاعرى يا خطيب ؟ گفت : شاعرم (411) و قصيده را براى او خواند. حجاج روى به او كرد و گفت : از پسران مهلب برايم بگو. گفت : مغيره سرور و سواركار شجاع ايشان است ، و يزيد را همين بس كه سواركارى دلير است . قبيصة بخشنده و سخاوتمند آنان است و شخص ‍ شجاع در گريختن از مقابل مدرك شرم نمى كند. عبدالملك ، زهرى كشنده و حبيب ، مرگى سريع و زودكش است و محمد شير بيشه است و از فضل بزرگ منشى و دليرى تو را بسنده است . حجاج گفت : مردم را در چه حالى پشت سر گذاشتى ؟ گفت : با خير و نيكى به آنچه آرزو داشتند رسيدند و از آنچه بيمناك بودند امان يافتند. پرسيد: فرزندان مهلب ميان ايشان چگونه بودند؟ گفت : روز حاميان رمه اند و چون شب فرا رسد سواركاران شبيخون . گفت : كداميك ايشان از ديگران دليرتر است . گفت : همچون حلقه هاى دايره پيوسته اند كه نمى توان دانست سرهاى آن كجاست . پرسيد: شما و دشمنتان در چه حال بوديد؟ گفت : هرگاه ما مى گرفتيم عفو مى كرديم و چون آنان مى گرفتند از ايشان نوميد بوديم و چون ما و ايشان كوشش ‍ مى كرديم بر آنان طمع مى بستيم . حجاج گفت : همانا فرجام شايسته از آن پرهيزگاران است . چگونه قطرى توانست از شما بگريزد؟ گفت : ما نسبت به او چاره انديشى كرديم و حال آنكه مى پنداشت كه او نسبت به ما حيله و مكر كرده است . پرسيد: چرا او را را تعقيب نكرديد؟ گفت : جنگ با حاضران براى ما برتر از تعقيب گريخته بود. پرسيد: مهلب براى شما چگونه بود و شما براى او چگونه بوديد؟ گفت : از سوى او نسبت به ما مهربانى پدرى مبذول مى شد و از سوى ما نسبت به او نيكرفتارى فرزندان . گفت : مردم نسبت به مهلب چگونه بودند و چه آرزويى داشتند؟ گفت : امنيت را ميان ايشان برقرار كند و غنيمت را شامل همگان كند. پرسيد: آيا تو پيشاپيش اين پاسخ را براى من آماده ساختى ؟ گفت : كسى جز خداوند از غيب آگاه نيست . گفت : آرى به خدا سوگند مردان بزرگ اينگونه اند. مهلب هنگامى كه ترا گسيل داشته به آن داناتر بوده است .
    اين روايت كه نقل شد روايت ابوالعباس مبرد بود.
    ابوالفرج اصفهانى كه در كتاب اغانى روايت مى كند (412) كه چون كعب را مهلب نزد حجاج گسيل داشت براى او قصيده خود را كه مطلع آن اين بيت است خواند:
    اى حفص ! همانا كه سفر مرا از شما بازداشته است بى خواب ماندم و شب زنده دارى چشم مرا آزرد
    و در آن قصيده جنگهاى مهلب با خوارج را ياد كرده و وقايع او را با ايشان در هر شهر گفته است و آن قصيده طولانى است و از جمله همان قصيده اين ابيات است كه مى گويد:
    پيش از جنگ كار ايشان را سبك مى شمرديم و معلوم شد كارى كه كوچك شمرده مى شد، بزرگ است ... (413)
    حجاج خنديد و گفت : اى كعب ! تو مرد با انصافى هستى . سپس از او پرسيد: حال شما با دشمنتان چگونه بود؟ گفت : هرگاه به عفو خودمان و عفو ايشان [ با سستى و نرمى ] رو به رو مى شديم از آنان نوميد مى شديم و هرگاه با جديت و كوشش خود و ايشان روبه رو مى شديم به آنان طمع مى بستيم . پرسيد: پسران مهلب چگونه بودند؟ گفت : روزها پاسداران حريم و شبها زنده دارانى شجاع و دلير بودند. گفت : شنيدن در مقام ديدن چگونه است ؟ گفت : شنيدن كى بود مانند ديدن . گفت : آنان را يكى يكى براى من توصيف كن . گفت : مغيره سوار كار و سرور ايشان و آتش ‍ سوزان و نيزه استوار برافراشته آنان است . يزيد، شجاعى دلير و شيربيشه و درياى خروشان است . بخشنده ايشان قبيصه است ، شير تاراج و حمايت كننده خانواده است . هيچ شجاعى در گريختن از [ مقابل ] مدرك شرم و آزرم نمى كند و چگونه ممكن است از مدرك نگريخت ، مگر مى شود از مرگ آماده و شيرى كه در بيشه به حالت كمين است نگريخت . عبدالملك زهرى كشنده و شمشيرى برنده است و جبيب چون مرگ زودرس و كوه برافراشته و درياى ژرف مى باشد. محمد هم چون شير بيشه و شمشير تيز ضربه زننده است . ابوعيينة دلير والامقام و شمشير برنده است . فضل در شجاعت و بزرگى تو را بسنده است ، شيرى نابودكننده و درياى پرخروش ‍ است . پرسيد: كداميك از ايشان افضل است ؟ گفت : چون حلقه پيوسته اند كه دو طرف آن مشخص نيست . پرسيد: مردم در چه حالند؟ گفت : در بهترين حال ، عدل و داد ايشان را خشنود و راضى داشته و غنيمت آنان را بى نياز ساخته است . پرسيد: رضايت ايشان از مهلب چگونه است ؟ گفت : بهترين رضايت ، ايشان ديدن محبت و مهر پدرى را از او از دست نمى دهند و او هم محبت فرمانبردارى پسرى را از ايشان از دست نمى دهد. و سپس ‍ دنباله همان سخن ابوالعباس مبرد را مى آورد.
    گويد: حجاج فرمان داد بيست هزار درهم به كعب اشقرى دادند و او را پيش ‍ عبدالملك گسيل داشت و او هم دستور داد بيست هزار درهم ديگر به او بدهند.
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد: كعب اشقرى از شاعران و مديحه سرايان مهلب است و شاعرى پسنديده است . عبدالملك بن مروان به شعراء مى گفت : شما گاهى مرا به شير و گاهى به باز تشبيه مى كنيد، كاش چنان مى گفتيد كه كعب اشقرى براى مهلب و پسرانش گفته است .
    خداوند آن گاه كه ترا آفريد و پرورش داد، دريا را آفريد و از تو رودخانه هاى پر آب منشعب ساخت ...
    ابوالفرج مى گويد: اين ابيات از قصيده اى از كعب اشقرى است كه در آن مهلب را ستوده و جنگهاى او را با خوارج ياد كرده است و از جمله ابيات آن قصيده ، اين ابيات است .
    از ابطحيان قريش درباره مجد جاودانه بپرس كه كجا رفت ؟... (414)
    ابوالفرج مى گويد: محمد بن خلف وكيع ، با اسنادى كه آن را ذكر كرد براى من گفت : چون حجاج به مهلب نامه نوشت و به او دستور داد با خوارج جنگ را آغاز كند و از تاءخير او در اين كار گله گزارد و او را ضعيف و ناتوان شمرد [ كه به همين سبب به آنان زمان مى دهد و تاءخير مى كند ]. مهلب به فرستاده حجاج گفت : به او بگو گرفتارى در اين است كه كار و فرمان در دست كسى باشد كه والى و مالك است ، نه در دست كسى كه آن را مى شناسد. اينك اگر تو مرا براى جنگ با اين قوم گماشته اى كه خود بدان گونه مصلحت مى بينم چاره آن را بسازم و اگر به من امكان دهى همين كه فرصتى پيدا كنم آن را درمى يابم و اگر امكان ندهى متوقف خواهم ماند و به هر حال من اين كار را آن چنان كه به مصلحت باشد تدبير مى كنم و اگر مى خواهى در حالى كه من اينجا حاضرم و تو غايبى به راى و پيشنهاد تو عمل كنم و اگر نتيجه درست بود بهره و پاداش آن براى تو باشد و اگر خطا و اشتباه بود، گناهش بر عهده من . هر كه را صلاح مى دانى به جاى من گسيل دار. مهلب هماندم چنين نامه يى هم براى عبدالملك فرستاد. عبدالملك براى حجاج نوشت : با مهلب در آنچه مصلحت مى بيند معارضه مكن و او را به عجله و شتاب وادار مساز و آزادش بگذار تا كارش را تدبير كند.
    گويد: كعب اشقرى برخاست و در حضور فرستاده حجاج براى مهلب اين ابيات را خواند:
    همانا جايگاه امن و آسايش كنار شهرها پسر يوسف را در مورد كار شما فريب داده است . اگر او ميان آوردگاه به هنگام رويارويى دو صف شاهد مى بود گستره جهان بر او تنگ مى شد...
    چون اين ابيات او به اطلاع حجاج رسيد به مهلب نامه نوشت و دستور داد كعب اشقرى را پيش او بفرستد. مهلب ، كعب را از اين موضوع آگاه ساخت و همان شب او را نزد عبدالملك گسيل داشت ، و نامه يى براى عبدالملك نوشت و از او خواست از حجاج بخواهد او را ببخشد. چون كعب پيش ‍ عبدالملك آمد و نامه و پيام مهلب را داد، عبدالملك از وى پرسشهايى كرد و او را پسنديد و او را نزد حجاج گسيل داشت و براى او نامه نوشت و او را سوگند داد كه كعب را از شعرى كه سروده و به او رسيده است ببخشايد. همين كه كعب وارد شد حجاج گفت : اى كعب بگو! انديشه بازگشت كره شترهاى بهارى غنيمت است . (415)
    كعب گفت : اى امير! به خدا سوگند در مواردى كه از اين جنگها شاهد بودم و در برخى از خطرها كه مهلب ما را به آن وارد مى كرد دوست مى داشتم از آن نجات پيدا كنم و خونگير و دلاك باشم . گفت : آرى همين كارها براى تو سزاوارتر است . اگر سوگند اميرالمومنين نمى بود آنچه مى گويى برايت سودى نداشت . اينك به سالار خود بپيوند. و او را هماندم نزد مهلب روانه كرد.
    ابوالعباس مبرد مى گويد: نامه يى كه مهلب براى حجاج نوشت و در آن مژده فتح و پيروزى داد چنين بود:
    بسم الله الرحمان الرحيم . سپاس خداوندى را كه با اسلام ، از دست دادن هر چيز ديگر جز آن كفايت مى كند. حاكمى كه تا شكر و سپاسگزارى بندگان قطع نشود او افزونى فضل خويش را از آنان باز نمى دارد. اما بعد، نتيجه كار ما چنان شد كه خبرش به تو رسيده است . ما و دشمن بر دو حال مختلف بوديم آنچه ما را از ايشان شادمان مى كرد بيش از آنچه بود كه ما را اندوهگين كند و آنچه آنان را از ما اندوهگين مى كرد افزون از آنچه بود كه ما را شادمان كند. با وجود آنكه شوكت ايشان سست بود كارشان چنان بالا گرفته بود كه زنان جوان از نام آنان مى ترسيدند و كودكان را با نام آنان مى خواباندند. من در پى كسب فرصت و بدست آوردن آن بودم و هر دو گروه را به يكديگر نزديك مى ساختم تا چهره ها يكديگر را بشناسند و همواره چنين كردم تا كار به سامان رسيد، و ريشه گروهى كه ستم كردند بريده شد و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را. (416)
    حجاج براى او چنين نوشت :
    اما بعد، همانا خداوند به مسلمانان نيكى كرد و آنان را از زحمت شمشيرزدن و سنگينى جهاد آسوده ساخت و تو به آنچه آنجا مى گذشت داناترى و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را. اينك چون اين نامه من به تو رسد غنيمت كسانى را كه جهاد كرده اند ميان ايشان تقسيم كن و به مردم هم به اندازه كوشش و زحمتى كه متحمل شده اند از غنايم ببخش و هر كس را هم صلاح دانستى كه بيشتر دهى چنان كن ، و اگر هنوز از خوارج چيزى آنجا باقى است گروهى از سواران را براى مقابله با ايشان بگمار. هر كس را كه صلاح مى دانى به ولايت كرمان منصوب كن و يكى از فرزندان دلير خود را به فرماندهى سواران بگمار و به هيچكس قبل از آنكه آنان را نزد من بياورى اجازه رفتن به منزل و محل خودش را مده و به خواست خداوند درآمدن نزد من شتاب كن .
    مهلب پسر خود يزيد را به ولايت كرمان گماشت و به او گفت : پسركم ! امروز و از اين پس تو چنان كه بوده اى نخواهى بود، و [ از درآمد كرمان ] آنچه بر حجاج افزون آيد از تو خواهد بود؛ و بر هيچكس خشم مگير مگر بر كسى كه پدرت بر او خشم گرفته باشد و نسبت به هر كس كه از تو پيروى مى كند نيكرفتارى كن و اگر از كسى چيزى ناپسند ديدى او را پيش من گسيل دار و نسبت به قوم خود فضل و احسان كن .
    سپس مهلب نزد حجاج آمد. حجاج او را كنار خود نشاند و نسبت به او نيكى و اكرام كرد و گفت : اى مردم عراق ! شما همگى چون بردگان زرخريد مهلب هستيد و خطاب به مهلب گفت : به خدا سوگند كه تو چنانى كه لقيط (417) گفته است : پاداش شما بر خدايتان باد. كار خود را به مردى فراخ سينه و نيرومند واگذاريد كه آشنا به امور جنگ باشد...
    و روايت شده است كه مردى برخاست و خطاب به مهلب گفت : خداوند كارهاى امير را قرين صلاح بداراد! به خدا سوگند خودم شنيدم كه حجاج به ياران خود مى گفت : به خدا سوگند كه مهلب همان گونه است كه لقيط ايادى گفته است و سپس اين ابيات را خواند. حجاج بسيار شاد شد. مهلب گفت : به خدا سوگند كه ما از دشمن خويش استوارتر و تيزتر نبوديم ، ولى حق باطل را فروكوفت و جماعت بر فتنه چيره گشت و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است ، و معلوم شد درنگ كردن كه آن را خوش نمى داشتيم براى ما بهتر از شتابى بود كه آن را دوست مى داشتيم .
    حجاج گفت : راست مى گويى . اينك براى من كسانى را كه در جنگ متحمل زحمت بسيار شده اند بگو و چگونگى پايدارى ايشان را براى من بيان كن . [ او به مردم دستور داده بود كه چنين كنند و آنان براى حجاج آن را نوشته بودند. مهلب به مردم گفت : به خواست خداوند متعال آنچه كه خداوند براى آخرت شما اندوخته است براى شما بهتر از چيزهايى است كه در دنيا بدست مى آوريد. ] (418) آن گاه مهلب به ترتيب پايدارى و اهميت ايشان به نام بردن از آنان پرداخت و پيش از همه درباره پسران خودش مغيره ، يزيد، مدرك ، حبيب ، قبيصة ، مفضل ، عبدالملك و محمد سخن به ميان آورد و گفت : به خدا سوگند اگر كسى در پايدارى مقدم بر ايشان مى بود او را بر ايشان مقدم مى داشتم و اگر ستم بر ايشان نمى بود آنان را پس از ديگران ياد مى كردم . حجاج گفت : راست مى گويى و در اين مورد هر چند كه تو در آوردگاه حاضر بودى و من غايب بوده ام ولى داناتر از من نيستى ، همانا كه آنان شمشيرهايى از شمشيرهاى خداوندند. سپس مهلب از معن بن مغيره و رقاد و نظاير آن دو نام برد. حجاج گفت : رقاد كيست ؟ در اين هنگام مردى بلند قامت كه پشتش اندك خميدگى داشت وارد شد. مهلب گفت : همين [ رقاد است ]، سواركار شجاع عرب . رقاد به حجاج گفت : اى امير! من همراه فرماندهان ديگرى غير از مهلب كه جنگ مى كردم همچون يكى ديگر از مردم بودم و چون همراه كسى قرار گرفتم كه مرا به صبر واداشت و مرا سرمشق خود و پسرانش قرار داد و بر ايستادگى مرا پاداش داد، در نتيجه من و يارانم در زمره دليران درآمديم .
    حجاج فرمان داد گروهى را بر گروهى ديگر به ميزان پايدارى و زحمتى كه متحمل شده اند برترى دهند و به فرزندان مهلب دوهزار بيشتر داد (419) و به رقاد و گروهى ديگر نيز همين گونه پرداخت . يزيد بن حنباء كه از خوارج است چنين سروده است : اى ام عاصم ! دست از سرزنش بدار كه زندگى جاودانه نيست و در نكوهش شتاب مكن ، و اگر از سوى تو نكوهش پيشى مى گيرد اينك سخن پر معنى كسى را كه درباره تو داناست بشنو...
    مغيره حنظلى كه از ياران مهلب است چنين سروده است :
    من مردى هستم كه خدايم مرا گرامى داشته و از انجام كارهايى كه در آن وخامت است بازداشته است ...
    حبيب بن عوف از سرداران مهلب هم چنين سروده است :
    اى ابوسعيد! خدايت پاداش شايسته دهاد! كه بدون آنكه بر كسى شدت به خرج دهى كفايت كردى . با بردبارى نادانان را مداوا كردى و ريشه كن و سركوب شدند و تو چون پدرى مهربان بر فرزند بودى .
    عبيدة بن هلال خارجى مردى از اصحاب خود را ياد كرده و چنين گفته است : بر خاك مى افتد و نيزه ها او را بلند مى كند گويى پاره گوشت و عضوى است در چنگالهاى درنده يى زير و زبر مى شود. آرى كشته شده به خاك مى افتد و نيزه ها او را فرو مى گيرد. همانا عمر آنان كه جان خود را به خدا فروخته اند [ خوارج ] كوتاه است .

  2. #42
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    شبيب بن يزيد شيبانى
    ديگر از سران خوارج ، شبيب بن يزيد شيبانى است . (420) او در آغاز كار خود با صالح بن مسرح دوستى و معاشرت داشت كه يكى از خوارج صفريه (421) است . صالح مردى عابد و زاهد و داراى چهره يى زرد بود و اصحابى داشت كه به آنان قرآن و فقه مى آموخت و براى آنان عقايد خود را بازگو مى كرد. (422) او مقيم موصل و جزيره بود ولى به كوفه هم مى آمد و گاه يك يا دو ماه آنجا مى ماند، و هرگاه كه از نيايش و ستايش و درود فرستادن بر پيامبر (ص ) فارغ مى شد نخست از ابوبكر و عمر نام مى برد و بر آنان درود مى فرستاد و آن دو را مى ستود سپس از عثمان و بدعتهاى او سخن مى گفت و پس از آن موضوع على (ع ) و حكم ساختن مردان را در دين خدا بازگو مى كرد و از عثمان و على تبرى مى جست و براى جهاد و جنگ با پيشوايان گمراه دعوت مى كرد و مى گفت : اى برادران ! براى بيرون رفتن از اين خانه فانى و ورود به سراى جاودانى و پيوستن به برادران مومن خود كه دنيا را به آخرت فروخته اند آماده شويد و از كشته شدن در راه خدا مترسيد كه كشته شدن از مرگ آسانتر است ، و مرگ به هر حال بر شما فرود خواهد آمد و ميان شما و پدران و برادران و پسران و همسرانتان و دنياى شما جدايى خواهد افكند هر چند بى تابى شما براى آن شديد باشد. بنابراين ، با كمال ميل و فرمانبردارى جانها و اموال خود را بفروشيد تا وارد بهشت شويد... و امثال اين سخنان را مى گفت .
    از جمله مردم كوفه كه پيش او مى آمدند سويد و بطين بودند. او روزى به ياران خود گفت : منتظر چه هستيد؟ اين پيشوايان جور و ستم فقط بر سركشى و برترى جويى و دور شدن از حق و گستاخى نسبت به پروردگار مى افزايند. اينك به برادرانتان پيام دهيد كه بيايند و ما همگان در كار خود بنگريم كه چه بايد كرد و چه هنگام خروج كنيم ؟
    در همين هنگام مجلل بن وائل نامه يى از شبيب بن يزيد براى او آورد كه براى صالح چنين نوشته بود:
    اما بعد، گويا آهنگ حركت دارى و مراهم به كارى دعوت كرده بودى كه دعوت ترا پذيرفتم . اينك اگر به اين كار اقدام كنى براى تو شايسته است كه بزرگ مسلمانانى و هيچ كس از ما همسنگ تو نيست و اگر مى خواهى اين كار را به تاءخير اندازى به من بگو كه اجل صبح و شام فرا مى رسد و در امان نيستم كه مرگ مرا درنيابد و با ظالمان جهاد نكرده باشم كه چه خسارتى بزرگ است و چه فضيلتى بزرگ از دست من بيرون خواهد رفت . خداوند ما و شما را از آنان قرار دهد كه با عمل خود طالب رضوان خداوند و نگريستن به وجه او و همنشينى با صالحان در بهشت هستند. و سلام بر تو باد.
    صالح پاسخى پسنديده براى او نوشت كه ضمن آن گفته بود: چيزى مرا از خروج و قيام با آنكه آماده آن هستم باز نمى دارد جز انتظار آمدن تو پيش ما بيا و همراه ما خروج [ و قيام ] كن كه تو از كسانى هستى كه نمى توان كارها را بدون او انجام داد. و سلام بر تو باد. (423)
    چون نامه صالح به شبيب رسيد، ياران قارى خود را فرا خواند و آنان را پيش ‍ خود جمع كرد. از جمله ايشان برادرش مصادبن يزيد، مجلل بن وائل ، صقر بن حاتم و ابراهيم بن حجر و جماعتى نظير آنان بودند. و سپس حركت كرد و نزد صالح بن مسرح كه در دارات موصل بود آمد. صالح فرستادگان خود را به هر سو روانه كرد و به همه وعده خروج در شب چهارشنبه اول ماه صفر سال هفتاد و ششم را داد. (424)
    برخى از آنان [ خوارج ] به برخى ديگر پيوستند و همگان در آن شب نزد صالح جمع شدند. فروة بن لقيط مى گويد: من هم در آن شب با آنان نزد صالح بودم و راءى و نظرم اين بود كه همگان را بايد از دم تيغ گذراند و اين به سبب كثرت مكر و فسادى بود كه در زمين مى ديدم ، برخاستم و به صالح گفتم : اى اميرالمومنين عقيده ات درباره چگونگى رفتار ما با اين ستمگران چيست ؟ آيا پيش از آنكه آنان را به حق فراخوانيم ايشان را بكشيم يا قبل از جنگ و كشتار آنان را به حق فراخوانيم ؟ و در اين باره پيش از آنكه تو عقيده خود را بگويى من عقيده خود را اظهار مى دارم : ما بر قومى كه طغيان كرده و اوامر خدا را رها كرده اند يا به ترك آن راضى هستند خروج كرده ايم و چنين معتقدم كه در ايشان شمشير نهيم . گفت : نه كه آنان را نخست به حق فرا خوانيم و به جان خودم سوگند كه هيچ كس جز كسى كه با تو هم عقيده باشد پاسخت نمى دهد و هر كس كه براى تو ارزشى قائل نباشد با تو جنگ خواهد كرد، ولى دعوت كردن ايشان به حق براى اتمام حجت و رفع بهانه بهتر است . من گفتم : عقيده ات درباره كسانى كه با آنان جنگ كنيم و بر ايشان پيروز شويم چيست ؟ درباره خونها و اموال ايشان چه مى گويى ؟ گفت : اگر بكشيم و غنيمت گيريم ، از آن ماست و اگر گذشت كنيم و ببخشيم باز هم در اختيار ماست . صالح در آن شب به ياران خود گفت : اى بندگان خدا! از خدا بترسيد و براى جنگ و كشتار هيچيك از مردم شتاب مكنيد مگر اينكه قومى آهنگ شما كنند و لشكر به مقابله شما آورند، كه شما به خاطر خدا خشم آورده ايد و خروج كرده ايد، زيرا حرمتهاى خداوند دريده شده و در زمين از فرمان او سركشى شده است و خونهاى ناحق ريخته شده و اموال تاراج شده است . بنابراين نبايد كارى را بر مردم عيب بگيريد كه خود آن را انجام دهيد و هر كارى را كه شما انجام دهيد مسئول آن خواهيد بود و از شما درباره آن مى پرسند. بيشتر شما پيادگانيد و اينك اسبهاى محمد بن مروان در اين روستا است . از آن آغاز كنيد. پيادگان خود را بر اين اسبها سوار كنيد و به آن وسيله بر دشمن خود نيرو گيريد.
    آنان چنين كردند و مردم منطقه دارا از بيم آنان پناه گرفتند. (425)
    خبر ايشان به محمد بن مروان كه در آن هنگام امير جزيره بود رسيد. او كار ايشان را سبك و بى اهميت شمرد و عدى بن عميرة را همراه پانصد تن به مقابله ايشان گسيل داشت . صالح همراه يكصد و ده تن بود، عدى [ به محمد بن مروان ] گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد! آيا مرا فقط با پانصد سوار به مقابله كسى مى فرستى كه از بيست سال پيش تاكنون سالار خوارج است ؟ و با او مردانى هستند كه براى من نامشان را گفته اند و از ديرباز با ما درگيرى و ستيز داشته اند و يكى از آنان بهتر از صد سوار در پانصد نفر است . محمد بن مروان گفت : من پانصد تن ديگر بر شمار ياران تو مى افزايم و تو با هزار سوار به جنگ آنان برو.
    [ عدى بن عميره ] از حران همراه هزار مرد بيرون آمد كه گويى آنان را به سوى مرگ مى برند (426). عدى ، مردى پارسا و عابد بود. چون به [ دهكده ] دوغان (427) رسيد با مردم فرود آمد، و مردى را پيش صالح بن مسرح فرستاد. آن مرد به صالح گفت : عدى مرا پيش تو فرستاده و از تو مى خواهد كه از اين شهر بروى و آهنگ شهر ديگرى كنى و با آنان به جنگ بپردازى كه من جنگ را خوش ندارم . صالح به او گفت : پيش عدى برگرد و به او بگو اگر تو با ما هم عقيده اى كارى كن كه آن را بشناسيم و در آن صورت ما آخر شب از كنار تو كوچ خواهيم كردو اگر بر عقيده ستمگران و پيشوايان بدكردار هستى ، ما در كار خود مى انديشيم . اگر خواستيم جنگ را با تو شروع مى كنيم و گرنه سوى ديگرى غير از تو خواهيم رفت .
    آن مرد برگشت (428) و پيام صالح را به عدى رساند. عدى به او گفت نزد صالح برگرد و به او بگو به خدا سوگند من با تو هم عقيده نيستم ولى جنگ با تو و مسلمانان ديگر غير از تو را خوش ندارم .
    در اين هنگام صالح به ياران خود گفت : سوار شويد و آنان سوار شدند. صالح آن مرد را هم پيش خود بازداشت كرد و با ياران خود حركت نمود تا به بازار دوغان رسيد و در آن هنگام عدى به نماز ظهر ايستاده بود و متوجه نبود. ناگاه سواران را ديد كه آشكار شدند. چون صالح نزديك ايشان رسيد دانست كه آنان آمادگى و آرايش جنگى ندارند و يكديگر را ندا مى دهند و به يكديگر پناه مى برند. به فرمان صالح ، شبيب با گروهى بر آنان حمله كرد و سپس به سويد فرمان داد كه او هم با گروهى ديگر حمله كرد. آنان شكست خوردند و اسب عدى را نزد او آوردند كه سوار شد و راه خويش را گرفت و رفت . صالح بر لشكر گاه عدى و هر چه در آن بود دست يافت ، گريختگان لشكر عدى خود را به محمد بن مروان رساندند و او خشمگين شد و خالد بن جزء سلمى را خواست و او را با هزار و پانصد تن ديگر گسيل داشت و به هر دو گفت : به سوى اين گروه اندك خوارج پليد حركت كنيد و با شتاب برويد و در راه هم عجله كنيد و هر كدام شما كه پيشى بگيرد و زودتر برسد همو بر ديگرى امير خواهد بود. آن دو حركت كردند و شتابان راه مى سپردند و از صالح پرسيدند. به آنان گفته شد كه سوى آمد (429) رفته است . آن دو او را تعقيب كردند و شبانه كنار آمد فرود آمدند و اطراف خود خندق كندند. آن دو با يكديگر آنجا رسيدند و هر يك فرمانده لشكر خود بودند. صالح ، شبيب را به جنگ حارث بن جعونه فرستاد و نيمى از ياران خود را با او همراه ساخت و خودش به جنگ خالد سلمى رفت و جنگى بسيار سخت كردند، سخت ترين جنگى كه ممكن است قومى انجام دهد. تا آنكه شب فرا رسيد و ميان آنان جدايى افكند و هر گروه از گروه ديگر داد خويش ستده بود. يكى از ياران (430) صالح مى گويد: هر بار كه در آن روز به آنان حمله مى كرديم پيادگان آنان با نيزه ها از ما استقبال مى كردند و تيراندازان ، ما را آماج تير قرار مى دادند؛ سواران آنان نيز به ما حمله مى كردند. هنگام شب كه به جايگاه خويش بازگشتيم ما آنان را ناخوش مى داشتيم و ايشان ما را، و چون بازگشتيم و نماز گزارديم و استراحتى كرديم و پاره نانى خورديم ، صالح ما را خواست و گفت : اى دوستان من ! چه مصلحت مى بينيد؟ شبيب گفت : اگر ما با اين قوم كه در آن سوى خندق خود پناه و سنگر گرفته اند جنگ كنيم به چيز قابل توجهى ايشان دست نخواهيم يافت . راى صواب اين است كه از كنار ايشان كوچ كنيم و برويم . صالح گفت : من هم همين عقيده را دارم و آنان همان شب از آنجا كوچ كردند و از سرزمين جزيره و موصل بيرون شدند و به دسكره رسيدند. چون اين خبر به حجاج رسيد حارث بن عميره را با سه هزار تن سوى آنان گسيل داشت ، كه حركت كرد. صالح هم آهنگ جلولاء و خانقين (431) كرد و حارث به تعقيب او پرداخت تا به دهكده يى به نام مدبج (432)رسيد. شمار همراهان صالح در آن هنگام نود تن بود. حارث لشكر خود را آرايش جنگى داد و ميمنه و ميسره تشكيل داد. صالح نيز ياران خود را به سه گروه تقسيم كرد: خود در يك گروه بود و شبيب با گروهى در ميمنه و سويد بن سليم همراه گروهى ديگر در ميسره گمارده شدند. و در هر گروه سى مرد بودند. هنگامى كه حارث بن عميره بر آنان سخت حمله كرد، سويد بن سليم با گروه خود عقب نشينى كرد. صالح چندان پايدارى كرد كه كشته شد. شبيب نيز آن قدر زد و خورد كرد كه از اسب خود سرنگون شد و ميان ياران خود فرو افتاد. او برخاست و خود را به جايگاه صالح رساند و او را كشته يافت . بانگ برداشت : كه اى مسلمانان ! پيش من آييد و چون خوارج به او پناه بردند به آنان گفت : هر يك از شما پشت بر پشت دوستش دهد و چون دشمن نزديك آمد او را با نيزه بزند تا بتوانيم وارد اين دژ شويم و در كار خود بينديشيم .
    آنان كه هفتاد تن بودند همراه شبيب به آن دژ درآمدند. حارث بن عميره شامگاه ، ايشان را محاصره كرد و به ياران خود گفت : كنار اين دژ آتش ‍ بيفزويد و چون در آتش گرفت آنرا به حال خود بگذاريد كه ايشان نخواهد توانست از آن بيرون بيايند تا به هنگام صبح ايشان را بكشيم . آنان چنان كردند و به لشكرگاه خود بازگشتند.
    شبيب به ياران خود گفت : منتظر چه هستيد؟ به خدا سوگند كه اگر آنان صبح بر شما حمله آورند هلاك شما در آن است . گفتند: فرمان خود را به ما بگو. گفت : شب براى حمله پوشيده تر است . با من يا با هر كس كه مى خواهيد بيعت كنيد، سپس همراه ما شبانه بيرون رويد تا به آنان در لشكرگاهشان حمله كنيم كه آنان به خيال خود از شما درامانند و اميدوارم كه خداوند شما را بر ايشان پيروز نمايد. گفتند: دست فراز آر تا با تو بيعت كنيم و چنان كردند. و چون كنار در رسيدند و آن را آتش ديدند، نمدزينها را آوردند و با آب خيس كردند و بر آن افكندند و بيرون آمدند. حارث بن عميره هنگامى متوجه شد، كه شبيب و يارانش ميان لشكرگاه بر آنان شمشير مى زدند. حارث چندان زد و خورد كرد كه از اسب فرو افتاد و يارانش او را با خود بردند و آنان شكست خورده گريختند و لشكرگاه و آنچه را در آن بود براى خوارج رها كردند و رفتند و در مداين فرود آمدند. و اين نخستين لشكرى بود كه شبيب آن را شكست داد. (433)
    ورود شبيب به كوفه و سرانجام كار او با حجاج
    شبيب ، نخست به زمينهاى نزديك موصل و سپس به سوى آذربايجان رفت تا از آنان خراج بگيرد. [ پيش از اين ] به سفيان بن ابى العاليه فرمان داده شده بود كه با سالار طبرستان جنگ كند ولى به سبب جنگ با شبيب ، به او فرمان داده شد با سالار طبرستان صلح نمايد و [ به سوى شبيب ] حركت كند. او چنان كرد و با هزار سوار روى آورد و نامه اى از حجاج به او رسيد كه متن آن چنين بود:
    اما بعد، تو با آنان كه همراهت هستند در دسكره بمان تا لشكر حارث بن عميرة كه قاتل صالح بن مسرح است نزد تو برسد. سپس به سوى شبيب برو و با او نبرد كن . (434)
    سفيان همين گونه رفتار كرد و در دسكره فرود آمد و منتظر ماند تا آنان رسيدند و سپس از آنجا به تعقيب و جستجوى شبيب بيرون آمد. شبيب از آنان فاصله مى گرفت ، گويى ديدار و جنگ با ايشان را خوش نمى داشت . شبيب برادر خود مصاد را همراه پنجاه تن در زمين گود و مطمئنى در كمين آنان گماشته بود. آنها [ سفيان ولشكرش ] همين كه شبيب را ديدند، او ياران خود را جمع كرد و به دامنه مشرف كوه برآمد. آنان گفتند: دشمن خدا گريخت و به تعقيب او پرداختند. عدى بن عميرة شيبانى به آنان گفت : اى مردم شتاب مكنيد تا آنكه زمين را به طور كامل شناسايى و بررسى كنيم تا اگر كمينى كرده باشند از آن بر حذر باشيم و در غير آن صورت تعقيب آنان هميشه براى ما ممكن است و آن فرصت از دست نخواهد رفت . ولى سخن او را نپذيرفتند و شتابان به تعقيب ايشان پرداختند.
    شبيب همين كه ديد آنان از جايگاه كمين گذشتند به سوى ايشان برگشت و از مقابل بر آنان حمله آورد. آنان هم كه در كمين بودند از پشت سر بر آنان حمله آوردند. هيچ كس جنگ نكرد و روى به گريز نهادند، ولى سفيان بن ابى العاليه با دويست مرد پايدارى و جنگى سخت كرد و پنداشت كه به خيال خود از شبيب انتقام خواهد گرفت . سويد بن سليم به ياران خود گفت : آيا كسى از شما سالار اين قوم يعنى پسر ابى العاليه را مى شناسد؟ شبيب گفت : آرى من از همه مردم به او آشناترم . آيا اين مرد را كه سوار بر اسب سپيد پيشانى سپيد است مى بينى كه تيراندازان بر گرد اويند؟ هموست ، ولى اگر مى خواهى به جنگ او بروى او را اندكى مهلت بده .
    سپس شبيب گفت : اى قعنب ! همراه بيست تن برو و از پشت سر بر آنان حمله كن . قعنب چنان كرد و چون ايشان او را ديدند كه مى خواهد از پشت سر حمله كند عقب نشينى كردند و پراكنده شدند. در اين هنگام سويد بن سليم بر سفيان بن ابى العاليه حمله كرد. آن دو نخست با نيزه پيكار كردند كه كارى از پيش نبردند سپس با شمشير به يكديگر حمله كردند و سرانجام دست به گريبان شدند و هر دو بر زمين افتادند و به كشاكش پرداختند. آن گاه از يكديگر جدا شدند. در اين هنگام شبيب بر آنان حمله كرد و همه كسانى كه با سفيان بودند عقب نشينى كردند يكى از غلامان او كه نامش ‍ عزوان بود از ماديان خويش پياده شد و به سفيان گفت : اى سرور من سوار شو. ياران شبيب او را محاصره كردند و غلام كه رايت سفيان نيز دست او بود چندان ايستادگى كرد كه كشته شد و سفيان گريخت و خود را به بابل مهروذ (435) رساند و همانجا فرود آمد و براى حجاج چنين نوشت : [ اما بعد، من به امير كه خداوند كارش را قرين صلاح بدارد خبر مى دهم كه من اين خوارج را تعقيب كردم و خداوند بر چهره هايشان بزد و بر ايشان پيروز شديم .در همين حال ناگاه قومى كه از ايشان غايب بودند به يارى ايشان آمدند و بر مردم حمله كردند و آنان را وادار به گريز كردند من همراه تنى چند از مردان ديندار و پايدار، پياده با آنان چندان جنگ كردم كه ميان كشتگان درافتادم و در حالى كه سخت زخمى بودم مرا از معركه بيرون بردند و مرا به بابل مهروذ آوردند و اينك من در اين شهر هستم . سپاهيانى را هم كه امير فرستاده بود همگى غير از سورة بن ابجر رسيدند ولى او به من نرسيد. در آوردگاه نيز با من نبود و چون به بابل مهروذ آمدم پيش من آمد و چيزهايى مى گويد كه نمى فهمم و عذر غير موجه مى آورد. والسلام (436) ]
    حجاج به سورة بن ابجر فرمان داده بود به سفيان ملحق شود. سوره براى سفيان نامه نوشت كه منتظر من باش ولى سفيان منتظر نماند. و شتابان به سوى خوارج رفت ، و چون حجاج نامه سفيان را خواند و از كار او آگاه شد، به مردم گفت : هر كس چنين كند كه او كرده است و همين گونه مقاومت كند كه او كرده است براستى كه خوب عمل كرده است . آن گاه نامه يى به او نوشت و عذر او را پذيرفت و براى او نوشت چون درد و زخم تو بهبود يافت پيش اهل خود برگرد كه ماءجور باشى .
    حجاج براى سورة بن ابجر چنين نوشت :
    اما بعد، اى پسر مادر سورة (437) تو را نشايد كه در زنهار خوارى با من گستاخى كنى و از يارى لشكر من باز ايستى . اينك چون اين نامه من به تو رسيد يكى از مردان استوارى را كه همراه تو است به مداين بفرست تا پانصد مرد از سپاهى كه آنجاست انتخاب كند و با آنان پيش تو بيايد و همراه آنان حركت كن تا با اين بيرون شدگان از دين روياروى شوى و جنگ كنى ، در كار خود دورانديشى و نسبت به دشمن خود حيله كن كه بهترين كار جنگ ، خوب چاره انديشيدن است . والسلام . (438)
    چون نامه حجاج به سوره رسيد، عدى بن عمير را به مداين گسيل داشت . آنجا هزار سوار بودند و او پانصد تن از ايشان را برگزيد و با آنان حركت كرد و نزد سوره به بابل مهروذ آمد و عدى همراه آنان به تعقيب شبيب پرداخت و شبيب در نواحى جوخى (439) در تاخت و تاز بود و سوره در تعقيب او بود. شبيب به مداين آمد، مردم مداين پناه گرفتند و او مداين اول را غارت كرد و مقدارى از اسبهاى سپاه را گرفت و هر كه را مقابل او ايستاد كشت ، ولى وارد خانه ها نشد . سپس كسانى پيش او آمدند و گفتند: سوره به تو نزديك مى شود. او با ياران خود از آنجا بيرون آمد و به نهروان رفت . آنجا فرود آمدند وضو ساختند و نماز گزاردند و كنار كشتارگاه برادران خود كه على بن ابى طالب (ع ) آنان را كشته بود آمدند و براى آنان آمرزشخواهى كردند و از على و ياران او تبرى جستند و مدتى گريستند و سپس از پل نهروان گذشتند و بر كناره شرقى آن فرود آمدند. سوره هم در نفطرانا (440) فرود آمد. جاسوسان او آمدند و خبر آوردند كه شبيب در نهروان است .
    سوره ، سران ياران خود را فرا خواند و به آنان گفت : خوارج هرگاه در صحرا و بر پشت اسبها سوارند كمتر شكست مى خورند و معمولا انتقام خود را مى گيرند و براى من نقل شده است كه ايشان بيش از صد مرد نيستند. اكنون چنين انديشيده و صلاح ديده ام كه گروهى از شما را برگزينم و همراه سيصد مرد از نيرومندان و دليران شما به آنان شبيخون برم كه آنان در تصور خود از شبيخون زدن شما درامانند و به خدا سوگند اميدوارم كه خداوند آنان را همان گونه كه پيش از اين برادران ايشان را در نهروان كشت ، بكشد. آنان گفتند: هر چه دوست مى دارى انجام بده .
    او حازم بن قدامه را بر لشكر خود گماشت و سيصد تن از ياران شجاع خود را برگزيد و با آنان حركت كرد و خود را نزديك نهروان رساند. او در حالى كه پاسداران را روانه كرده بود آغاز شب را همانجا ماند و سپس به قصد شبيخون بر آنان حركت كرد. چون ياران سوره بر خوارج نزديك شدند آنان به وجود ايشان پى بردند و بر اسبهاى خود نشستند و آرايش جنگى گرفتند و همين كه سوره و يارانش رسيدند آنان آگاه شدند و سوره حمله كرد، شبيب فرياد برآورد و با ياران خود حمله آورد و ياران سوره آوردگاه را براى او رها كردند و رفتند. شبيب شروع به حمله كرد و در حالى كه ضربت مى زد مى گفت : هر كس گورخر را از پاى درآورد از پاى درآورنده را از پاى درآورده است (441)
    سوره گريزان بازگشت ، سواركاران دلير و يارانش شكست خورده و گريخته بودند. او آهنگ مداين كرد و شبيب هم به تعقيب او پرداخت . سوره خود را به شهر و خانه هاى مداين رساند. شبيب هم به آنان رسيد ولى مردم وارد خانه ها شده بودند. ابن ابى عصيفير كه امير مداين بود در آن روز همراه جماعتى بيرون آمد و در خيابانهاى مداين با آنان رو به رو شد مردم هم از فراز خانه ها و پشت بام ها بر آنان تير و سنگ مى زدند.
    شبيب به تكريت رفت در همان حال كه آن لشكر در مداين بود مردم شايعه پراكنى مى كردند و مى گفتند: شبيب به قصد شبيخون زدن به مداين در راه است . عموم سپاهيان از مداين كوچ كردند و به كوفه پيوستند و حال آنكه شبيب در تكريت بود؛ و چون خبر به حجاج رسيد گفت : خداوند سوره را سيه روى كند كه لشكر را تباه كرد و برون رفت تا به خوارج شبيخون زند؛ به خدا سوگند به زحمتش خواهم انداخت . (442)
    سپس حجاج ، عثمان بن سعيد را كه به جزل معروف بود فرا خواند و به او گفت : براى خروج و جنگ با اين بيرون شدگان از دين آماده شو، و چون با ايشان روياروى شدى شتابزدگى شخص گول و خشمگين را بكار مبر و چنان درنگ مكن كه شخص سرگردان و ترسيده درنگ مى كند. دانستى ؟ گفت : آرى خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد! هيچيك از افراد آن لشكر گريخته شكست خورده را همراه من مكن كه بيم در دلهاى ايشان افتاده و ترس آن دارم كه هيچيك براى تو و مسلمانان سودى نداشته باشد. گفت : اين موضوع در اختيار توست و تو را نمى بينم جز اين كه همواره راءى و انديشه نيكو داشته اى و موفق بوده اى . سپس اصحاب ديوانها را فراخواند و به آنان گفت مردم را به خروج برانگيزيد و چهار هزارتن از آنان رابرگزينيد و در اين كار شتاب كنيد. سران محله ها و سالارهاى ديوانها جمع شدند و نشستند و چهار هزار تن را برگزيدند و حجاج به آنان فرمان داد به لشكرگاه بپيوندند و نداى كوچ داده شد و كوچ كردند. منادى حجاج ندا داد: هر كس ‍ از لشكر جزل باز بماند و تخلف كند ذمه از او برداشته شده است .
    جزل با آنان رفت ، او عياض بن ابى لينه كندى را بر مقدمه خود گماشت و او پيشاپيش حركت كرد و رفت . جزل چون به مداين رسيد سه روز آنجا ماند و سپس از مداين بيرون رفت . ابن ابى عصيفير، اسبى و ماديانى و دو هزار درهم براى او فرستاد و براى مردم چندان كشتنى و علوفه فراهم آورد كه براى سه روز ايشان بسنده بود و براى مردمى كه بيشتر مى خواستند بيشتر فراهم ساخت .
    جزل با مردم از پى شبيب روان شد و در سرزمين جوخى به تعقيب او پرداخت . شبيب ظاهرا چنان به او نشان مى داد كه از او بيم دارد و از دهكده اى به دهكده ديگر و از روستايى به روستاى ديگر مى رفت و برابر او نمى ايستاد. هدفش اين بود كه جزل ياران خود را پراكنده سازد و خود براى فروگرفتن شبيب شتاب كند و با گروهى اندك و بدون آرايش جنگى با او برخورد كند. جزل هم بدون آرايش جنگى حركت نمى كرد و هر جا كه فرو مى آمد گرد خود خندق مى كند و چون اين كار به درازا كشيد شبيب روزى ياران خود را كه يكصد و شصت مرد بودند فرا خواند كه چنين آرايش يافته بودند: شبيب ، خود با چهل تن و برادرش مصاد با چهل تن ، سويد بن سليم ، همراه چهل تن و مجلل بن وائل هم همراه چهل تن ديگر. جاسوسان شبيب پيش او آمده و گفته بودند كه جزل كنار چاه سعيد (443) فرود آمده است . شبيب به برادر خود و دو امير ديگرى كه نام برديم گفت : من مى خواهم امشب بر اين لشكر شبيخون زنم ؛ تو اى مصاد! از جانب حلوان (444) بر آنان حمله كن و من از روبروى ايشان و از جانب كوفه حمله خواهم كرد و تو اى سويد از سوى مشرق بر آنان يورش آور و تو اى مجلل از جانب مغرب حمله كن و بايد هر يك از شما از همان جانب كه حمله مى كند نفوذ كند و از حمله به آنان دست برمداريد تا فرمان من به شما برسد.
    فروة بن لقيط مى گويد: من همراه چهل تنى بودم كه با شبيب بودند. او به همه ما گفت : آماده شويد و هر يك از شما همراه فرمانده خود باشد و بنگرد كه فرمانده او چه فرمان مى دهد و همان را اجرا كند. چون اسبهاى ما تيمار شدند و اين در آغاز شب بود كه چشمها تازه آرام گرفته بود بيرون آمديم تا به ديرالخرارة رسيديم . معلوم شد آنجا پادگانى مستقر ساخته اند و عياض بن ابى لينه آنجاست . همين كه آنجا رسيديم مصاد برادر شبيب كه ايشان را ديده بود همراه چهل تن خود حمله كرد و حال آنكه شبيب مى خواست از آنجا رد شود و سپس از پشت سر به آنان حمله كند همان گونه كه فرمان داده بود.
    هنگامى كه آن گروه را ديد با آنها كارزار كرد و آنان ساعتى پايدارى و جنگ كردند و همگان حمله كرديم و آنان را شكست داديم و آنان گريختند و شاهراه را پيش گرفتند و ميان آنان و لشكرگاه اصلى ايشان در دير يزدجرد فقط به اندازه يك ميل فاصله بود. شبيب به ما گفت : اى گروه مسلمانان ! اينان را شانه به شانه تعقيب كنيد. كه اگر بتوانيد با آنان وارد قرارگاهشان شويد. و ما مصرانه آنانرا تعقيب مى كرديم و از آنان غافل نبوديم و آنان همچنان مى گريختند و همتى جز رسيدن به قرارگاه خود نداشتند.
    ياران ايشان به آنان اجازه ندادند كه وارد قرارگاه شوند و آنان را تيرباران كردند. ايشان جاسوسانى گماشته بودند كه از جايگاه ما آنان را آگاه كرده بودند و به همين سبب جزل بر گرد آنان خندقى كنده بود و مراتب ايشان بود و همين پادگانى را كه ما با آنان برخورد كرديم برپا كرده بود و پادگان ديگرى هم در جانب حلوان مستقر ساخته بود.
    همين كه افراد آن پادگانها آمدند و ياران خودشان آنان را تيرباران كردند و ما را هم از پيشروى و رسيدن كنار خندق بازداشتند، شبيب انديشيد و دانست كه به آنان دست نخواهد يافت ، به ياران خود گفت : برويد و ايشان را به حال خود رها كنيد، و همين كه از كنار آنان دور شد راه حلوان را پيش گرفت و چون به فاصله هفت ميلى آنان رسيد به ياران خود گفت : پياده شويد و اسبهاى خود را علف دهيد و خواب نيمروزى و استراحت كنيد و دو ركعت نماز گزاريد و سپس سوار شويد. آنان همين گونه رفتار كردند و شبيب با آنان به جانب لشكرگاه كوفه برگشت و گفت : با همان آرايش جنگى كه سر شب براى شما تعيين كردم حركت كنيد و همان گونه كه به شما فرمان دادم لشكرگاه آنان را از هر سو دور بزنيد و در ميان بگيريد. گويد: ما همگان با او حركت كرديم و اين در حالى بود كه سپاهيان به داخل پادگانها رفته و آسوده خاطر آرميده بودند و تنها هنگامى به خود آمدند كه صداى سم ستوران را شنيدند و ما اندكى پيش از سپيده دم آنجا رسيديم و لشكرگاه آنان را احاطه كرديم و از هر سو بانگ برداشتيم . آنان با ما به جنگ و تيراندازى پرداختند. شبيب به برادرش مصاد كه از جانب كوفه با آنان جنگ مى كرد گفت : راه كوفه را براى آنان بازبگذار و به جانب ديگر بيا. او چنان كردو ما از سه طرف ديگر لشكرگاه با آنان تا برآمدن صبح جنگ مى كرديم و سپس چون بر آنان پيروز نشديم حركت كرديم و آنان را رها ساختيم ، و چون شبيب رفت جزل به تعقيب او پرداخت و همواره با آرايش جنگى و نظم حركت مى كرد و هيچ جا فرود نمى آمد مگر اينكه خندقى حفر مى كرد، اما شبيب همچنان در سرزمين جوخى در حركت بود و درگيرى با جزل را رها كردو اين كار براى حجاج طول كشيد و براى جزل نامه يى نوشت كه براى مردم هم خوانده شد و موضوع آن چنين بود:
    اما بعد، همانا من تو را همراه سواران دلير و سرشناسان كوفه گسيل داشتم و به تو فرمان دادم كه اين از دين برگشتگان را تعقيب كنى و از اين كار دست برندارى تا آنان را بكشى و نابود سازى ، اما تو خوابيدن آخر شب در دهكده ها و خيمه زدن كنار خندقها را براى خود آسانتر از حركت براى نبرد و ريشه كن ساختن آنان يافتى . والسلام .
    گويد: نامه حجاج بر جزل سخت گران آمد مردم هم شروع به شايعه پراكنى كردند و گفتند: حجاج بزودى او را عزل خواهد كرد. هنوز از اين گفتگو چيزى نگذشته بود كه حجاج ، سعيد بن مجالد را به جاى جزل به فرماندهى آن لشكر گماشت و فرستاد و با او عهد كرد كه چون با خوارج روياروى شود بر ايشان حمله برد و به آنان مهلت ندهد و درنگ نكند و كار جزل را انجام ندهد، در آن هنگام جزل در تعقيب شبيب به نهروان رسيده بود و همچنان در لشكرگاه خود توقف كرده و بر گرد ايشان خندق حفر كرده بود. سعيد آمد و به عنوان امير لشكر كوفه وارد لشكرگاه شد و ميان ايشان برپا خاست و خطبه ايراد كرد و پس از حمد و ثناى خداوند متعال چنين گفت :
    اى مردم كوفه ! همانا كه وامانده و سست شديد و امير خودتان را بر خود خشمگين ساختيد. شما از دو ماه پيش تاكنون در تعقيب اين اعراب بدوى لاغر اندام هستيد كه شهرهاى شما را ويران و خراج شما را گرفته و كاسته اند و شما در دل اين خندقها ترسان مانده ايد و از آنها جدا نمى شويد. فقط وقتى خندقها را رها مى كنيد كه خبر مى رسد آنها از پيش شما رفته اند و در شهرى ديگر غير از شهر شما فرود آمده اند. اينك در پناه نام خدا به سوى آنان بيرون رويد. سعيد، خود بيرون آمد و مردم هم با او بيرون آمدند. جزل به او گفت : مى خواهى چه بكنى ؟ گفت : با اين سواران بر شبيب و يارانش ‍ حمله مى برم . جزل به او گفت : تو با گروهى از مردم پياده و سواره همين جا بمان و يارانت را پراكنده مكن و مرا رها كن تا به مصاف او بروم كه اين براى تو خير و براى آنان شر خواهد بود. سعيد گفت : نه تو همين جا در صف بمان و من به مصاف او مى روم . جزل گفت : من از اين انديشه تو بيزارم . خداوند و مسلمانان حاضر اين سخن مرا مى شنوند. سعيد گفت : اين انديشه من است ، اگر در آن به صواب رسيدم خدايم موفق داشته است و اگر خطا كردم و ناصواب بود شما همگى از آن برى هستيد.
    جزل ، ناچار در صف اهل كوفه ماند و آنان را از خندق بيرون آورد و بر ميمنه ، عياض بن ابى لينه كندى و بر ميسره ، عبدالرحمان بن عوف يعنى ابوحميد راسبى را گماشت و خودش ميان ايشان ماند و سعيد بن مجالد پيش رفت و مردم هم همراهش بيرون شدند. در آن هنگام شبيب به برازالروز (445)رفته و در دهكده قطفتا فرود آمده بود، و به يكى از برزيگران آنجا دستور داده بود گوسپندى براى ايشان بريان كند و غذايى فراهم آورد. او چنان كرد و در دهكده را بست . هنوز برزيگر خوراك را كاملا آماده نساخته بود كه سعيد بن مجالد آن دهكده را محاصره كرد. بزريگر بر بام رفت و پايين آمد و رنگش پريده بود. شبيب به او گفت : ترا چه مى شود؟ گفت : لشكرى بزرگ به جنگ تو آمده است . گفت : آيا كباب تو آماده شده است ؟ گفت : نه . گفت : بگذار خوب بپزد. برزيگر بار ديگر بر بام رفت و پايين آمد و گفت : تمام كوشك را محاصره كرده اند. گفت : گوسپند بريانت را بياور. و آورد. شبيب بدون توجه به آنان و بدون اينكه بترسد شروع به غذا خوردن كرد و چون از خوردن غذا فارغ شدند به يارانش گفت : براى نماز برخيزيد و خود برخاست و وضو ساخت و با ياران خود نماز نخست [ ظهر ] را گزارد. سپس زره پوشيد و شمشير بر دوش افكند و گرز آهنى خود را به دست گرفت و گفت : براى من استرم را زين كنيد. برادرش به او گفت : آيا در چنين روز و جنگى (446) سوار استر مى شوى ؟ گفت : آرى همان را زين كنيد. سوار شد و گفت : فلانى ! تو فرمانده ميمنه باش و تو اى مصاد يعنى برادرش فرمانده قلب باش . و به برزيگر دستور داد در را برايشان بگشايد.
    شبيب به سوى آنان رفت و در حالى كه بانگ مى زد: لا حكم الا لله حمله سختى كرد و سعيد يارانش شروع به عقب نشينى كردند آنچنان كه ميان ايشان و دهكده حدود يك ميل فاصله افتاد. شبيب بانگ مى زد كه : مرگ آماده براى شما رسيد. اگر مى خواهيد پايدارى كنيد. و سعيد بن مجالد هم بانگ مى زد: اى گروه همدان پيش من آييد، پيش من ، كه من پسر ذى مرانم . شبيب به مصاد گفت : واى بر تو! اينك كه آنان پراكنده شده اند بر ايشان حمله كن و من بر فرمانده ايشان حمله خواهم كرد و خداى مادر مرا بر سوگ من بنشاند اگر مادرش را بر سوگ او ننشانم . سپس ‍ شبيب بر سعيد حمله كرد و با گرز بر او زد كه بيجان بر زمين افتاد و همه يارانش گريختند و در آن روز از خوارج فقط يك تن كشته شد.
    هنگامى كه خبر كشته شدن سعيد به جزل رسيد مردم را فرا خواند و گفت : اى مردم ! پيش من آييد، پيش من . و عياض بن ابى لينه نيز فرياد كشيد: كه اى مردم اگر اين امير از راه رسيده شما كشته شد ولى اين امير فرخنده فال زنده است به او روى آوريد. گروهى از ايشان نزد جزل جمع شدند و برخى هم بر اسب خود سوار شدند و گريزان رفتند. جزل در آن روز جنگى سخت كرد آن چنان كه از اسب بر زمين افتاد، ولى خالد بن نهيك و عياض بن ابى لينة از او حمايت كردند و او را در حالى كه سخت زخمى بود نجات دادند و مردم همچنان گريزان تا كوفه رفتند. جزل را هم كه زخمى بود به مداين آوردند و او به حجاج چنين نوشت :
    اما بعد، من به امير كه خداوند كارش را قرين صلاح بدارد گزارش مى دهم كه من همراه كسانى از لشكرى كه مرا همراه آن پيش دشمن گسيل داشته بود حركت كردم و سفارش و راءى امير را كه به من گفته بود پاس مى داشتم و هرگاه فرصتى مى يافتم به جنگ با خوارج مى پرداختم و اگر از خطرى بيم داشتم مردم را از مقابله با آنان باز مى داشتم و همواره همين گونه كار را اداره مى كردم . و دشمن نسبت به من از هيچ كيد و مكر و فروگذارى نكرد ولى نتوانست مرا غافلگير كند تا آنكه سعيد بن مجالد پيش من آمد. به او دستور دادم با تاءمل و درنگ كار كند و او را از شتاب نهى كردم و به او گفتم با آنان جنگ نكند مگر با همه لشكر ولى او از پذيرش آن رخ بر تافت و با سواران شتابان به جنگ خوارج رفت . من خداوند و مردم بصره و كوفه را بر او گواه گرفتم كه از اين انديشه و رايى كه او دارد بيزارم و من كارى را كه مى كند نمى پسندم . او رفت و كشته شد، خداى از او درگذرد؛ و مردم به سوى من گريختند. من پياده شدم و آنان را به اطاعت از خود دعوت كردم و پرچم خود را برافراشتم و چندان جنگ كردم كه بر زمين افتادم و يارانم مرا از ميان كشتگان برداشتند و چون به هوش آمدم ديدم روى دستهاى ايشان و در فاصله يك ميل از آوردگاهم . امروز من در مداين هستم و زخمهايى بر من است كه [ معمولا ] انسان بايد با زخمهايى كمتر از آن بميرد. گاهى هم ممكن است از امثال آن بهبود يابد. اينك امير كه خداى كارش را به صلاح بدارد از خيرخواهى من براى او و سپاهش و از چاره سازى هاى من در مقابل دشمنش و از جايگاه من به روز سختى و جنگ بپرسد كه بزودى بر او روشن خواهد شد كه من به او راست گفتم و براى او خيرخواهى كردم . والسلام .
    حجاج براى او چنين نوشت :
    اما بعد نامه ات رسيد و خواندم و آنچه را در آن درباره سعيد و خودت نوشته بودى دريافتم . من ترا در اينكه براى اميرت خيرخواهى كرده اى و مردم شهر خود را در پناه گرفته اى و بر دشمن خود سخت گرفته اى تصديق مى كنم . ضمنا هم از شتاب سعيد خوشنودم و هم از تاءمل و درنگ تو. شتاب او، او را به بهشت رساند، اما درنگ تو به شرط آنكه فرصتى را از دست ندهى و دورانديشى كنى كارى است كه آن را نيكو انجام مى دهى و صواب است و ماءجور خواهى بود، و تو در نظر من از مردم شنوا و فرمانبردار و خيرخواهى . اينك جبار بن اعز (447) طبيب را نزد تو فرستادم كه ترا مداوا و زخمهايت را معالجه كند. دو هزار درهم نيز فرستادم كه به مصرف هزينه هاى شخصى خودت و آنچه لازم دارى برسانى . والسلام .
    عبدالله بن ابى عصيفير (448) حاكم مداين هم هزار درهم براى جزل فرستاد و از او ديدار مى كرد و با فرستادن هدايا و ابراز لطف او را دلگرم مى ساخت .
    اما شبيب به راه خود ادامه داد و از دجله در محل كرخ عبور كرد و با ياران خود آهنگ كوفه نمود. به حجاج خبر رسيد كه شبيب در منطقه حمام اعين (449) است . سويد بن عبدالرحمان سعدى را با دوهزار سوار گزينه مجهز ساخت و به او گفت : به مقابله شبيب برو و چون با او روياروى شدى او را تعقيب مكن . سويد با مردم به سبخة (450) رفت و به او خبر رسيد كه شبيب مى آيد. به جانب او حركت كرد، ولى آن چنان كه گويى او و يارانش را به سوى مرگ مى برند. حجاج به عثمان بن قطن فرمان داد كه با مردم در سبخة لشكرگاه زند و ندا داد: هر كس از شمار اين لشكر باشد و امشب را در كوفه بگذراند و به عثمان بن قطن نپيوسته باشد ذمه او از او برداشته شود. در همان حال كه سويد بن عبدالرحمان همراه دو هزار تنى كه با او بودند طى طريق مى كرد و آنان را آرايش جنگى مى داد و به جنگ تشويق مى نمود به او گفته شد: هم اكنون شبيب به تو خواهد رسيد. او و تمام يارانش پياده شدند و رايت خود را پيش برد، ولى به او خبر دادند كه شبيب همين كه از جاى او آگاه شده آن مسير را رها كرده و محلى را كه بتوان از فرات گذشت پيدا كرده و از آن گذشته است و مى خواهد از راه ديگرى كه سويد بن عبدالرحمان آمده آمده است به كوفه برود و بعد گفته شد: مگر آنان را نمى بينى ؟ سويد ندا درداد و يارانش سوار شدند و در تعقيب شبيب حركت كردند. شبيب هم به محل دارالرزق فرود آمد و به او گفته شد: تمام مردم كوفه در لشكرگاه هستند. چون مردم از محل شبيب آگاه شدند به جنب و جوش افتادند و كوشيدند داخل كوفه شوند تا آنكه به آنان گفته شد: سويد بن عبدالرحمان در تعقيب خوارج است و هم اكنون به آنان خواهد رسيد و او با سواران خود با ايشان جنگ خواهد كرد. شبيب رفت و راه كناره فرات را پيش گرفت و سپس به انبار و دقوقاء (451) رفت و خود را به زمينهاى نزديك آذربايجان رساند.
    همين كه شبيب از كوفه دور شد. حجاج از كوفه به بصره رفت و عروة بن مغيرة بن شعبه را به جانشينى خود در كوفه منصوب كرد. ناگهان نامه يى از مادارست (452) دهقان بابل مهروذ براى عروة بن مغيره رسيد كه در آن نوشته بود: بازرگانى از بازرگانان انبار كه از مردم شهر من است پيش ‍ من آمده و مى گويد شبيب مى خواهد اول ماه آينده به كوفه وارد شود و دوست داشتم اين موضوع را به اطلاع تو برسانم كه تصميم خويش را بگيرى و چاره انديشى كنى ، و من از اين پس در اين شهر نمى مانم زيرا دو تن از همسايگانم آمده و خبر داده اند كه شبيب در منطقه خانيجار (453) فرود آمده است .
    عروة آن نامه را پيچيد و به بصره براى حجاج فرستاد. چون حجاج آن نامه را خواند شتابان و سريع به كوفه حركت كرد. شبيب هم همچنان به حركت خود ادامه داد تا به دهكده حربى (454) كنار دجله رسيد. (455) از آنجا گذشت و به ياران خود گفت : بدانيد كه حجاج در كوفه نيست و به خواست خداوند براى گرفتن كوفه مانعى نخواهد بود، همراه ما بيايد. و به قصد اينكه زودتر از حجاج به كوفه برسد بيرون شد. عروه براى حجاج نوشت : شبيب شتابان روى مى آورد و آهنگ كوفه دارد، شتاب كن ، شتاب . حجاج هم منازل را شتابان در مى نورديد كه از شبيب زودتر به كوفه برسد، و چنان شد كه حجاج هنگام نماز عصر به كوفه رسيد و شبيب نيز هنگام نماز عشاء به شوره زار كنار كوفه رسيد. شبيب و يارانش اندكى طعام خوردند و سپس ‍ بر اسبهاى خود سوار شدند و شبيب همراه ياران خود وارد كوفه شد و خود را به بازار كوفه رساند و با شتاب برفت و بر در بزرگ قصر با گرز خود ضربتى زد. گروهى مى گويند نشانه گرز شبيب را بر در قصر ديده اند. شبيب سپس ‍ آمد و كنار سكو ايستاد و اين بيت را خواند:
    گويى نشانه سم آن بر هر گردنه ، پيمانه يى است كه با آن هر بخيل نادارى پيمانه مى كند.

  3. #43
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    سپس شبيب همراه يارانش به مسجد جامع كوفه حمله آوردند ولى نمازگزاران آنجا را ترك نگفتند. گروهى از نمازگزاران را كشت . شبيب از كنار خانه حوشب كه سرپرست شرطه حجاج بود گذشت و با گروهى بر در خانه او ايستاد. آنان گفتند: امير يعنى حجاج حوشب را احضار كرده است . ميمون غلام حوشب ماديان او را بيرون آورده بود تا سوار شود. ميمون احساس كرد آنان ناشناسند. خوارج هم فهميدند كه او به ايشان بدگمان شده است . ميمون احساس كرد آنان ناشناسد. خوارج هم فهميدند كه او به ايشان بدگمان شده است . ميمون مى خواست وارد خانه شود و پيش سالار خود برگردد. خوارج به او گفتند: بر جاى خود باش تا سالارت پيش تو آيد. حوشب سخن آنان را شنيد و چون ايشان نشناخت خواست برگردد. آنان به سوى او خيز برداشتند و حوشب توانست در را ببندد. آنان غلامش ميمون را كشتند و ماديانش را برداشتند و رفتند. از كنار خانه جحاف بن بنيط شيبانى گذشتند كه از طايفه حوشب بود. سويد به او گفت : پايين و پيش ما بيا. گفت : چه كارم دارى ؟ گفت : من بهاى كره شترى را كه در باديه از تو خريده ام نپرداخته ام . جحاف گفت : چه بد جايى و چه بد ساعتى را براى پرداخت وام خود انتخاب كرده اى ! واى بر تو كه پرداخت وام و امانت خود را به ياد نياوردى مگر در دل شب تاريك و در حالى كه بر پشت اسب خود سوارى . خداوند دين و آيينى را كه جز با كشتن مردم و ريختن خونها اصلاح نپذيرد روسياه كند. خوارج پس از آن از كنار مسجد بنى ذهل گذشتند و ذهل بن حارث را ديدند. او معمولا در مسجد قوم خود نماز مى گزارد و نمازش را طول مى داد. خوارج با او در حالى كه از مسجد به خانه اش بر مى گشت برخوردند و او را كشتند. (456) آنان سپس به سوى ردمه (457) رفتند. به فرمان حجاج ندا دادند: اى سواران خدا سوار شويد و بر شما مژده باد. حجاج در آن هنگام بر فراز قصر بود و غلامى كه چراغ در دست داشت ايستاده بود.
    نخستين كس از مردم كه آنجا حاضر شد عثمان بن قطن بود كه همراه موالى خود و گروهى از خويشاوندانش آمد و گفت : من عثمان بن قطن هستم به امير بگوييد اينجا ايستاده ام دستور خويش را بگويد. غلامى كه چراغ در دست داشت بانگ زد: همين جا بر جاى باش ، تا فرمان امير به تو ابلاغ شود. مردم از هر سو جمع شدند و عثمان ، همراه مردمى كه جمع شده بودند شب را تا صبح همانجا ماند.
    عبدالملك بن مروان ، محمد بن موسى بن طلحه را به حكومت سيستان گماشته و حكم او را بدانجا ارسال داشته بود و نيز براى حجاج نوشته بود: چون محمد بن موسى به كوفه و پيش تو رسيد دو هزار مرد را تجهيز كن كه با او بروند و در مورد روانه ساختن او به سيستان شتاب كن .
    چون محمد بن موسى به كوفه رسيد به تدريج شروع به تجهيز خود كرد. ياران و خيرخواهانش به او گفتند: اى مرد بشتاب و زودتر به محل ولايت خويش حركت كن كه نمى دانى چه پيش خواهد آمد. در همين حال موضوع شبيب پيش آمد كه وارد كوفه شد. به حجاج گفتند: اگر محمد بن موسى به سيستان برود با توجه به دليرى و شجاعت او و اينكه داماد اميرالمومنين است [ با او پيوند سببى دارد] هر كس را كه در جستجوى او باشى و به وى ملحق شود، از تسليم كردن او به تو خوددارى خواهد كرد. گفت : چاره چيست ؟ گفتند: بايد به او بگويى كه شبيب در راه اوست و ترا خسته و درمانده كرده است و اميدوارى كه خداوند مردم را از شبيب بدست او راحت كند و نام نيك و آوازه اين كار هم براى او خواهد بود.
    حجاج براى محمد بن موسى نوشت : تو از هر شهرى كه بگذارى كارگزار آن شهر خواهى بود و شبيب در راه توست ؛ اگر مصلحت بدانى با او و همراهانش جنگ و جهاد كنى پاداش و نام نيك و آوازه آن براى تو خواهد بود، و سپس به منطقه حكومت خود بروى . محمد بن موسى اين پيشنهاد را پذيرفت .
    حجاج ، بشر بن غالب اسدى را همراه دو هزار تن و زياد بن قدامه را همراه دو هزار تن و ابوالضريس وابسته تميم را با هزار تن از موالى و اعين ، صاحب حمام اعين را كه از موالى بشربن مروان بود (458) همراه هزار تن و همچنين جماعتى ديگر را گسيل داشت . اين اميران همگى در پايين فرات جمع شدند، و شبيب هم راهى را كه ايشان در آن جمع شده بودند رها كرد و آهنگ قادسيه نمود. حجاج زحر بن قيس را همراه گروهى از سواران كه شمارشان را يكهزار و هشتصد سوار نوشته اند گسيل داشت و به او گفت : شبيب را تعقيب كن و هر جا به او رسيدى با او نبرد كن . زحر بن قيس حركت كرد تا به سيلحين (459) رسيد و چون خبر حركت او به شبيب رسيد آهنگ او كرد و روياروى شدند.
    زحر بر ميمنه لشكر خود، عبيدالله بن كنار را كه مردى دلير بود گماشت و بر ميسره [لشكر ] خود، عدى بن عدى بن عميرة كندى را گماشت . شبيب همه سواران خود را يك جا جمع كرد و آنان را در يك صف منظم نمود و حمله كرد و چنان تند و چابك نفوذ كرد كه خود را كنار زحر بن قيس رساند. زحر از اسب پياده شد و چندان جنگ كرد كه درافتاد و همراهانش كه پنداشتند كشته شده است گريختند.
    آن گاه كه شب كه فرا رسيد و نسيم و سرما بر او سرايت كرد، برخاست و به راه افتاد تا وارد دهكده يى شد و شب را آنجا گذراند و از آنجا او را به كوفه حمل كردند در حالى كه بر چهره اش جاى چهارده ضربه بود. او چند روزى در خانه اش درنگ كرد و سپس در حالى كه بر چهره و زخمهايش پنبه بود نزد حجاج آمد. حجاج او را بر تخت خويش نشاند. (460) ياران شبيب به او گفتند: ما سپاه آنان را شكست داديم و يكى از اميران بزرگ آنان را كشتيم و آنان مى پنداشتند زحر كشته شده است اكنون ما را از اينجا آسوده خاطر ببر. شبيب به آنان گفت : كشته شدن اين مرد و هزيمت اين لشكر به دست شما اين اميران را ترسانده است . اينك آهنگ ايشان كنيد كه به خدا سوگند اگر آنان را بكشيم ديگر مانعى براى كشتن حجاج و تصرف كوفه نخواهد بود. آنان به او گفتند: ما همگان تسليم فرمان و راءى تو هستيم . شبيب شتابان آنان را با خود برد و به عين التمر (461) رسيد و خبردار شد كه آن قوم در رودبار (462) پايين فرات و بيست و چهار فرسنگى كوفه اند. و چون به حجاج خبر رسيد كه شبيب آهنگ ايشان كرده است به آنان پيام فرستاد: اگر همه شما مجبور به جنگ شديد فرمانده همه مردم زائدة بن قدامه خواهد بود.
    شبيب كنار ايشان رسيد و آنان هفت امير داشتند و زائدة بن قدامه بر همگان فرماندهى داشت ولى هر اميرى ياران خود را جداگانه آماده ساخته و آرايش جنگى داده بود و خود ميان ايشان ايستاده بود. شبيب در حالى كه سوار بر اسب سياهى بود كه به سرخى مى زد و پيشانيش سپيد بود بر سپاه آنان مشرف شد و به آرايش جنگى ايشان نگريست و برگشت و سپس با سه لشكر پيش آمد، و چون نزديك رسيد، گروهى كه سويد بن سليم در آن بود مقابل ميمنه سپاه زائدة بن قدامه ايستاد و زياد بن عمرو عتكى هم در آن بود، لشكرى كه مصاد برادر شبيب با آنان بود مقابل ميسره سپاه قدامه ايستادند كه بشر بن غالب اسدى در آن بود. شبيب هم با لشكرى آمد و مقابل مردم در قلب سپاه ايستاد. زائدة بن قدامه بيرون آمد و ميان مردم در حد فاصل ميمنه و ميسره حركت مى كرد و ضمن تشويق مردم مى گفت : اى بندگان خدا همانا كه شما پاكان بسياريد و اينك ناپاكان اندك بر شما فرود آمده اند. فدايتان گردم ، پايدارى كنيد كه فقط دو يا سه حمله خواهد بود و سپس پيروز خواهيد شد و غير از آن چيزى نيست و مانعى براى وصول به آن نخواهد بود، مگر نمى بينيد كه آنها به خدا سوگند دويست مرد هم نيستند؟ آنان بسيار اندك و به اندازه خوراك يك نفرند و آنان دزدان از دين بيرون شده اند و آمده اند تا خونهاى شما را بريزند و اموال شما را بگيرند و آنان براى گرفتن آن قويتر از شما براى دفاع و پاسدارى آن نيستند. آنان اندك و شما بسياريد و آنان مردمى پراكنده و شما متحد و اهل جماعتيد. چشمهايتان را فروبنديد و با سنان نيزه ها با آنان رويارو شويد و تا فرمان نداده ام بر ايشان حمله مكنيد. زائدة بن قدامه به جايگاه خود برگشت . سويد بن سليم بر زياد بن عمرو عتكى حمله كرد و صف او را شكافت . زياد اندكى پايدارى كرد. سويد هم اندك زمانى از ايشان فاصله گرفت و دوباره بر آنان حمله برد. فروة بن لقيط خارجى مى گويد: در آن روز ساعتى با نيزه جنگ كرديم و آنان پايدارى كردند آن چنان كه پنداشتم هرگز از جاى تكان نمى خورند. زيادبن عمرو هم جنگى سخت كرد و من سويد بن سليم را ديدم و با آنكه سختكوش ترين و دليرترين عرب بود ايستاده بود و متعرض ‍ ايشان نمى شد. سپس از آنان فاصله گرفتيم ناگاه آنان به حركت درآمدند بعضى از ياران ما به بعضى ديگر گفتند: مگر نمى بينيد كه به حركت درآمدند بر ايشان حمله كنيد. شبيب به ما پيام فرستاد آزادشان بگذاريد و بر ايشان حمله مكنيد تا پراكنده و سبك شوند. اندكى آنان را به حال خود گذاشتيم و سپس براى بار سوم به آنان حمله برديم كه شكست خوردند و گريختند. من نگاه كردم ديدم به زياد بن عمرو شمشير مى زنند ولى هر شمشيرى كه به او مى خورد كمانه مى كرد و بيش از بيست شمشير به او خورد و هيچ كدام كارگر نيفتاد كه زرهى محكم بر تن داشت و زيانى به او نرسيد و عاقبت رو به گريز نهاد. (463)
    سپس به محمد بن موسى بن طلحه امير سيستان رسيديم كه هنگام مغرب در لشكرگاه ميان ياران خود ايستاده بود و با او جنگى سخت كرديم و او در قبال ما پايدارى كرد.
    آن گاه مصاد بر بشر بن غالب كه در ميسره بود حمله برد. او ايستادگى و بزرگى و پايدارى كرد و حدود پنجاه تن از مردان بصره با او پياده شدند و چندان شمشير زدند كه كشته شدند و در اين هنگام ياران او گريختند و منهزم شدند. ما به ابوالضريس حمله كرديم و او را به هزيمت رانديم سپس ‍ خود را به جايگاهى كه اعين ايستاده بود رسانديم و بر او حمله كرديم و آنانرا وادار به گريز كرديم و به جايگاه زائدة بن قدامه رسيديم . همين كه برابر او رسيديم پياده شد و بانگ برداشت كه اى اهل اسلام ! زمين را، زمين را [ استقامت كنيد ] و مبادا كه خوارج در كفر خود پايدارتر از شما در ايمان باشند، و آنان تمام مدت شب تا سپيده دم جنگ كردند. در اين هنگام شبيب با گروهى از ياران خود بر زائدة بن قدامه حمله سختى كرد و او را كشت و گروهى از حافظان حديث هم بر گرد او كشته شدند. (464) شبيب به ياران خود ندا داد: كه شمشير از ايشان برداريد و آنان را به بيعت با من فرا خوانيد. و آنان را هنگام سپيده دم به بيعت فرا خواندند.
    عبدالرحمان بن جندب (465) مى گويد: من از كسانى بودم كه پيش رفتم و با او به خلافت بيعت كردم . شبيب در حالى كه بر اسبى سپيد پيشانى كه رنگش از سياهى به سرخى مى زد سوار بود ايستاده بود و سوارانش كنار او ايستاده بودند و هر كس مى آمد كه بيعت كند خلع سلاحش مى كردند و آن گاه نزديك شبيب مى آمد و بر او به عنوان اميرالمومنين سلام مى داد و بيعت مى كرد (466). ما در اين حال بوديم كه سپيده دميد و محمد بن موسى بن طلحه با ياران خود در ساقه لشكر قرار داشت و حجاج آخرين نفر آنان بود و زائدة بن قدامه مقابل او بود ، و محمد بن موسى بن طلحه در سمت فرماندهى كل قرار داشت . در اين هنگام محمد بن موسى به موذن خود فرمان داد اذان بگويد. او اذان گفت . همينكه شبيب صداى اذان را شنيد گفت : اين چيست ؟ گفتند: محمد بن موسى بن طلحه است كه از جاى خويش حركت نكرده است . گفت : مى پنداشتم كه حماقت و غرورش او را به اين كار خواهد داشت . اكنون اينان را دور كنيد تا پياده شويم و نماز بگزاريم . شبيب پياده شد و خودش اذان گفت و سپس جلو ايستاد و با ياران خود نمازگزارد در ركعت اول پس از حمد سوره همزه و در ركعت دوم سوره ماعون را خواند و سلام داد و سوار شد. شبيب به محمد بن موسى بن طلحه پيام فرستاد (467) كه نسبت به تو حيله و مكر شده و حجاج تو را سپر بلا و مرگ خويش قرار داده است و تو در كوفه همسايه من هستى و براى تو حق همسايگى محفوظ است . پى ماءموريت خود باش و برو و خدا را گواه مى گيرم كه نسبت به تو بدى نكنم ، ولى او چيزى جز جنگ با او چيز ديگرى را نپذيرفت . شبيب ، خود به محمد بن موسى گفت : من چنين مى بينيم كه چون كار دشوار شود و كارد به استخوان رسد يارانت ترا تسليم خواهند كردو تو نيز مانند ديگران كشته خواهى شد. سخن مرا بشنو و پى كار خود برو كه من دريغ دارم كشته شوى . محمد بن موسى نپذيرفت و شخصا براى جنگ بيرون آمد و هماورد خواست . نخست ، بطين و سپس قعنب بن سويد به نبرد او رفتند كه از جنگ با هر دو خوددارى كرد و گفت : از جنگ با هر كس ديگر غير از شبيب خوددارى خواهد كرد. به شبيب گفتند: او از جنگ با ما خوددارى مى كند و فقط مى خواهد با تو نبرد كند. گفت : گمان شما در مورد كسى كه از نبرد با اشراف خوددارى مى كند چيست ؟ سپس خود به مقابل محمد بن موسى آمد و گفت : اى محمد! تو را سوگند مى دهم كه خون خود را حفظ كن كه ترا بر من حق همسايگى است . او از پذيرش هر چيز جز جنگ با او خوددارى كرد. شبيب با گرز آهنى خود كه وزن آن دوازده رطل بود به محمد حمله كرد و با يك ضربه سر محمد و كلاهخود او را متلاشى كرد و او را كشت . و سپس خود پياده شد و او را كفن كرد و به خاك سپرد و آنچه را خوارج از لشكرگاه او غارت كرده بودند پس گرفت و براى خانواده محمد فرستاد و از اصحاب خود معذرت خواست و به آنان گفت : اين مرد در كوفه همسايه من بود و براى من اين حق محفوظ است كه آنچه را به غنيمت مى گيرم ببخشم . ياران شبيب به او گفتند: اينك هيچ كس ‍ ترااز تصرف كوفه بازنمى دارد. شبيب نگريست و ديد كه يارانش زخمى هستند. گفت : بر شما بيش از آنچه انجام داديد نيست . شبيب خوارج را به سوى نفر (468) برد و از آنجا به جانب بغداد رفتند و آهنگ خانيجار كرد و چون به حجاج خبر رسيد كه شبيب آهنگ نفر دارد، پنداشت كه او مى خواهد مداين را تصرف كند و مداين در واقع دروازه كوفه بود و هر كس مداين را مى گرفت بيشترين بخش از سرزمينهاى كوفه در دست او مى افتاد. اين موضوع حجاج را بيمناك كرد و عثمان بن قطن را احضار كرد و او را به مداين فرستاد و امامت مداين را به او واگذار كرد و تمام درآمد جوخى را نيز در اختيار او گذاشت و تمام خراج آن استان (469) را به او سپرد.
    عثمان به قطن شتابان حركت كرد و در مداين فرد آمد. حجاج ، ابن ابى عصيفير را از [ حكومت ] مداين عزل كرد. عثمان بن سعيد كه معروف به جزل بود همچنان مقيم مداين بود و زخمهاى خويش را مداوا مى كرد. ابن ابى عصيفير از او عيادت مى كرد و او را گرامى مى داشت و به او لطف مى كرد، و چون عثمان بن قطن وارد مداين شد از او دلجويى و نسبت به او لطفى نداشت و جزل همواره مى گفت : خدايا بر فضل و كرم ابن عصيفير بيفزاى . تنگ چشمى و بخل عثمان بن قطن را نيز افزون كن .
    سپس حجاج ، عبدالرحمان بن محمد بن اشعث را خواست و گفت : از ميان مردم براى خود سپاهيانى انتخاب كن . او ششصد تن از ميان قوم خويش كه قبيله كنده بودند برگزيد و ششهزار تن از ديگر مردم . حجاج هم او را به حركت تشويق مى كرد. عبدالرحمان بيرون رفت و در دير عبدالرحمان لشكرگاه ساخت و چون همگان آنجا جمع شدند، حجاج براى ايشان نامه يى نوشت كه براى آنان خوانده شد و در آن چنين آمده بود:
    اما بعد، شما خوى سفلگان يافته ايد و در روز جنگ به شيوه كافران پشت به نبرد مى كنيد. پياپى و بارها از شما گذشتم و اينك به خدا سوگند مى خوردم ، سوگند راستينى كه اگر اين كار را تكرار كنيد چنان در شما بيفتم و شما را عقوبت كنم كه بر شما سخت تر از اين دشمنى باشد كه از بيم او در دل دره ها و دشتها مى گريزيد و در گودى رودها و پناهگاههاى كوهها پناه مى بريد. اينك هر كس عقلى دارد برجان خود بترسد و راهى بر جان خويش باقى نگذارد و هر كس اخطار كند و بيم دهد حجت را تمام كرده و عذرى باقى نگذاشته است . والسلام .
    عبدالرحمان با مردم حركت كرد و چون به مداين رسيد يك روز آنجا فرود آمد تا يارانش چيزهاى مورد نياز خود را بخرند و چون خواست از آنجا فرمان حركت دهد نخست پيش عثمان بن قطن رفت تا با او توديع كند، پس ‍ از آن هم براى عيادت جزل رفت و از چگونگى زخمهاى او پرسيد و با او به گفتگو پرداخت . جزل به او گفت : اى پسر عمو تو براى جنگ با كسانى ميروى كه سواركاران عرب و فرزندان جنگند و چنان با اسب تازى انس ‍ دارند كه گويى از دنده هاى اسب آفريده شده اند و بر پشت آن پرورش ‍ يافته اند وانگهى در شجاعت چون شيران بيشه اند. يك سوار از ايشان استوارتر از صد سوار است . اگر بر او حمله نشود او حمله مى كند و چون او را ندا دهند پيش مى تازد. من با آنان جنگ كرده و ايشان را آزموده ام هرگاه در فضاى باز و صحرا با ايشان جنگ كردم داد خود را از من گرفتند و در آن حال بر من برترى داشتند و هرگاه خندق كندم و در تنگنايى با آنان نبرد كردم به آنچه دوست داشته ام دست يافته و بر آنان برترى داشتم . تا آنجا كه بتوانى با ايشان روياروى مشو مگر آنكه در آرايش جنگى و آمادگى و داراى خندق باشى . عبدالرحمان با او وداع كرد. جزل به او گفت : اين اسب من فسيفاء (470) را بگير و با خود ببر كه هيچ اسبى از او پيشى نمى گيرد. عبدالرحمان آن را گرفت و سپس همراه مردم به سوى شبيب حركت كرد و چون نزديك شبيب رسيد، شبيب از او فاصله گرفت و به جانب دقوقاء و شهر زور حركت كرد، عبدالرحمان به تعقيب او پرداخت و چون به مرزهاى آنجا رسيد متوقف ماند و گفت : از اين پس او در سرزمين موصل است و امير موصل و مردمش بايد از سرزمين خود دفاع كنند يا او را رها نمايند.
    چون اين خبر به حجاج رسيد براى عبدالرحمان چنين نوشت :
    اما بعد شبيب را تعقيب كن و هر كجا رفت در پى او باش تا او را دريابى و بكشى يا از آنجا بيرون كنى كه حكومت اميرالمومنين عبدالملك و سپاه ، سپاه اوست . والسلام .
    چون عبدالرحمان آنان نامه را خواند به تعقيب شبيب پرداخت . شبيب هم درگيرى با او را رها كرد تا به او نزديك شود و بتواند بر او شبيخون زند ولى همواره مى ديد كه او مواظب است و خندق كنده است . باز عبدالرحمان را رها مى كرد و مى رفت ، و عبدالرحمان باز به تعقيب او مى پرداخت و چون به شبيب خبر مى رسيد كه عبدالرحمن در تعقيب او حركت كرده است با سواران خود بر مى گشت و حمله مى آورد ولى چون نزديك عبدالرحمان مى رسيد مى ديد كه او سواران و پيادگان و تيراندازان خود را به صف آراسته است و براى او ممكن نيست او را غافلگير كند باز حركت مى كرد و او رابه حال خود مى گذاشت .
    شبيب كه ديد نمى تواند بر عبدالرحمان دست يابد و بر او شبيخون زند هرگاه عبدالرحمان به او نزديك مى شد حركت مى كرد و حدود بيست فرسنگ مى رفت و در زمينى سنگلاخ و دور از آبادى جاى مى گرفت و چون عبدالرحمان با سواران و بارهاى سنگين خود به آن سرزمين مى رسيد باز حركت مى كرد و ده يا پانزده فرسنگ مى رفت و همچنان در زمينى سخت و سنگلاخ فرود مى آمد و مى ماند تا عبدالرحمان مى رسيد و باز همان گونه رفتار مى كرد و بدين گونه لشكر عبدالرحمان را سخت به زحمت انداخت و اسبهاى آنان را خسته و فرسوده كرد و آنان از او با همه گونه سختيها روبرو شدند.
    عبدالرحمان همچنان شبيب را تعقيب مى كرد تا به خانقين و جلولاء رسيد و از آنجا به تامراء (471) و سپس به بت (472) رفت و كنار مرزهاى موصل فرود آمد و ميان او و كوفه فقط رودخانه حولايا (473) قرار داشت . عبدالرحمان در جانب شرقى حولايا فرود آمد. خوارج هم در راذان بالا (474) بودند كه از سرزمين هاى جوخى است . شبيب در كناره هاى گود و پر پيچ و خم رودخانه فرود آمد و عبدالرحمان نيز همانجا فرود آمد و آن را سخت پسنديد و ديد همچون خندقى استوار است .
    شبيب به عبدالرحمان پيام فرستاد كه اين ايام براى ما و شما روزهاى عيد و جشن است اگر موافق باشيد با يكديگر ترك مخاصمه كنيم تا اين چند روز بگذرد. عبدالرحمان به او پاسخ مثبت داد كه هيچ چيز براى او بهتر از درنگ و تاخير نبود و آن را خوش مى داشت .
    در اين هنگام عثمان بن قطن والى مداين براى حجاج چنين نوشت :
    اما بعد، من به امير كه خداوند كارهايش را قرين صلاح بدارد، گزارش ‍ مى دهم كه عبدالرحمان بن محمد بن اشعث همه سرزمين جوخى را براى خود به صورت يك خندق سراسرى درآورده است و شبيب را رها كرده در حالى كه او از خراج اين سرزمين مى كاهد و مردمش را مى خورد. والسلام .
    حجاج براى او نوشت : آنچه را نوشته بودى دانستم و به عمر خودم سوگند كه عبدالرحمان چنين كرده است . سوى مردم و آن سپاه رو و تو فرمانده آنانى و در كار خوارج شتاب كن تا با آنان روياروى شوى و جنگ كنى و خداوند اگر بخواهد ترا بر ايشان پيروز خواهد كرد. والسلام .
    حجاج ، مطرف بن مغيرة بن شعبه را به حكومت مداين گماشت و عثمان بن قطن حركت كرد و نزد عبدالرحمان و همراهانش كه لشكرگاه آنان كنار رودخانه حولايا و نزديك بت بود آمد و اين در شامگاه روز ترويه (475) بود. عثمان بن قطن در حالى كه بر دامنه كوهى (476) بود بانگ برداشت : هلا اى مردم ! براى جنگ با دشمن خودتان آماده شويد و بيرون آييد. مردم شتابان پيش او آمدند و گفتند: ترا به خدا سوگند مى دهيم مگر نمى بينى كه شب فرا رسيده و ما را فروگرفته است و اين گروه خود را براى جنگ آماده نكرده اند؟ امشب را درنگ كن و سپس با آمادگى و آرايش ‍ جنگى بسوى دشمن بيرون رو. او مى گفت : همين امشب بايد با آنان جنگ كنم و فرصت پيروزى براى من يا براى ايشان خواهد بود. عبدالرحمان بن محمد بن اشعث پيش او آمد و لگام استر او را گرفت و سوگند داد كه آن شب را فرود آيد. عقيل بن شداد سلولى هم به او گفت : كارى را كه هم اكنون در جنگ با آنان مى خواهى انجام دهى فردا انجام خواهى داد و براى تو و مردم بهتر است ، هم اكنون باد سختى هم مى وزد كه در شب تندتر خواهد شد. اينك فرود آى ، فردا صبح به جنگ با آنان بپرداز. او در حالى كه باد و گرد و خاك او را به زحمت انداخته بود فرود آمد. سرپرست خوارج ، چند برده گبر را فرا خواند و براى او خيمه يى زدند و عثمان شب را در آن خيمه گذراند و صبح با مردم به جنگ بيرون آمد بادى سخت همراه گرد و خاك بسيار از روبروى ايشان مى وزيد مردم فرياد برآوردند و گفتند: ترابه خدا سوگند مى دهيم كه امروز ما را به جنگ نبرى زيرا مسير باد به زيان ماست ، او آن روز هم درنگ كرد.
    شبيب هم به سوى ايشان بيرون مى آمد و چون مى ديديد آنان به سوى او نمى آيند بر جاى آرام مى گرفت . فرداى آن روز عثمان بن قطن در حالى كه مردم را آرايش جنگى داده و ايشان را پخش نموده بود بيرون آمد و از ايشان پرسيد: چه كسانى فرمانده ميمنه و ميسره شما بودند؟ گفتند: خالد بن نهيك بن قيس كندى ، فرمانده ميسره ما و عقيل بن شداد سلولى ، فرمانده ميمنه ما بودند. و آن دو را خواست و به آنان گفت : شما همانجا كه فرماندهى داشتيد باشيد و من دو پهلوى سپاه را در اختيار شما گذاشتم ، پايدارى كنيد و مگريزيد و به خدا سوگند من از جاى خود تكان نخواهم خورد مگر اينكه درختان خرماى راذان از ريشه درآيد و تكان بخورد. آن دو هم گفتند: سوگند به خدايى كه جز او نيست ما هم فرار نمى كنيم تا آنجا كه پيروز يا كشته شويم . گفت : خدايتان پاداش نيكو دهاد. سپس ايستاد و با مردم نماز صبح گزارد و همراه سواران بيرون آمد و پس از اندكى پياده شد و ميان پيادگان راه مى رفت . شبيب هم بيرون آمد و در آن روز يكصد و هشتاد و يك تن با او بودند. او با آنان از رودخانه گذشت و خود بر جانب ميمنه يارانش بود، سويد بن سليم را به فرماندهى ميسره و برادرش مصاد را در قلب گماشت و حمله آوردند و عثمان بن قطن براى ياران خود مكرر و بسيار اين آيه را تلاوت مى كرد: بگو اگر بگريزيد گريختن هرگز براى شما سودى ندارد و از مرگ يا كشته شدن مصون نمى مانيد و در آن صورت جز بهره يى اندك بهره يى نخواهيد يافت (477)
    آن گاه شبيب به ياران خود گفت : من از جانب رودخانه بر ميسره آنان حمله مى كنم و هرگاه آنان را شكست دادم فرمانده ميسره من بر ميمنه ايشان حمله كند و فرمانده قلب تا فرمان من به او نرسد از جاى خود حركت نكند. شبيب همراه افراد ميمنه خود از جانب رودخانه بر ميسره عثمان بن قطن حمله كرد كه آنان گريختند و عقيل بن شداد با گروهى از دليران پياده شد و چندان جنگ كرد كه كشته شد و همراهانش نيز با او كشته شدند. (478)
    شبيب وارد لشكرگاه ايشان شد. سويد بن سليم هم با افراد ميسره شبيب بر ميمنه عثمان حمله برد و آنان را وادار به گريز كرد. خالد بن نهيك كندى كه فرمانده ايشان بود از اسب پياده شد و جنگى سخت كرد. ناگاه شبيب از پشت سر به او حمله كرد و او هنوز به خود نيامده بود كه شبيب بر او شمشير زد و او را كشت .
    عثمان بن قطن كه پياده بود و اشراف و سرشناسان و سردسته هاى مردم هم با او پياده شده بودند. به قلب لشكر شبيب كه برادرش مصاد همراه حدود شصت تن آنجا بودند، حمله كرد و همين كه نزديك ايشان رسيد همراه با اشراف و پايمردان بر آن حمله يى سخت كرد ولى مصاد و يارانش چندان بر ايشان ضربه زدند كه آنان را از يكديگر جدا و پراكنده كردند در اين حال شبيب با سواران خود از پشت سر ايشان حمله آورد و آنان ناگاه احساس ‍ كردند كه نيزه ها بر شانه هايشان فرو مى رود و آنان را بر روى فرو مى اندازد. سويد بن سليم هم با سواران خود بر ايشان حمله آورد و عثمان بن قطن جنگى بسيار نمايان كرد.
    آن گاه خوارج بر فشار حمله خود بر ايشان افزودند و عثمان بن قطن را احاطه كردند و مصاد برادر شبيب بر او ضربتى زد كه بر گرد خود چرخيد و بر زمين افتاد و اين آيه را تلاوت كرد: فرمان خداوند سرنوشت محتوم است (479) و كشته شد و سرشناسان آنان نيز همراه او كشته شدند و در آن جنگ تنها از قبيله كنده يكصد و بيست مرد و از ديگر مردم حدود هزار تن كشته شدند . عبدالرحمان بن محمد بن اشعث هم بر زمين افتاد. ابن ابى سبرة او را شناخت پياده شد و او را بر مركب خود نشاند و خود پشت سر او سوار شد. (480) عبدالرحمان به او گفت : ميان مردم بانگ بزن كه خود را به دير ابن ابى مريم برسانيد و او چنين ندا داد و هر دو رفتند. شبيب هم به ياران خويش دستور داد شمشير از مردم بردارند و آنان را به بيعت فراخوانند. مردان ديگرى كه باقى مانده بودند آمدند و با او بيعت كردند.
    عبدالرحمان آن شب را در دير يعار سپرى كرد. در آن شب دو سوار پيش او آمدند يكى از آن دو مدتى دراز با او خلوت كرد و آهسته سخن مى گفت و ديگرى نزديك آن دو ايستاده بود. آن دو بدون اينكه شناخته شوند رفتند. مردم مى گفتند: كسى كه با عبدالرحمان آهسته گفتگو كرده شبيب بوده است . و ديگرى برادرش مصاد، و عبدالرحمان متهم شد كه از پيش با شبيب مكاتبه داشته است .
    عبدالرحمان آخر شب از آنجا حركت كرد و به دير ابن ابى مريم آمد و ديد مردم پيش از او آنجا رسيده اند و ابن ابى سبره براى آنان جوال هاى نان جو و كشك فراوان تهيه كرده كه به بلندى كاخ هاست و هر چه خواسته اند براى ايشان پروراى كشته است . مردم گرد عبدالرحمان جمع شدند و به او گفتند: اگر شبيب از جاى تو آگاه شود به سوى تو حمله خواهد آورد و تو براى او غنيمت خواهى بود و مردم از گرد تو پراكنده و گزيدگان ايشان كشته شده اند. اى مرد! هر چه زودتر خود را به كوفه برسان . عبدالرحمان همراه مردم از آنجا بيرون آمد و پوشيده از حجاج وارد كوفه شد و همچنان خود را پوشيده مى داشت تا از حجاج براى او امان گرفته شد. چون گرما بر شبيب و يارانش شدت پيدا كرد به دهكده ماه بهر اذان آمد و سه ماه تابستان را آنجا درنگ كرد. گروهى بسيار از مردم دنيا طلب و غنيمت جو پيش او آمدند و نيز گروهى از كسانى كه حجاج از آنان مطالبه مال مى كرد يا به سبب جرمى در تعقيب آنان بود به او پيوستند كه از جمله ايشان مردى به نام حر بن عبدالله بن عوف بود كه دو كشاورز از مردم دير قيط را كه به او بدى كرده بودند كشته بود و به شبيب پيوسته بود و تا هنگامى كه شبيب كشته شد در جنگهاى او همراهش بود. او را با حجاج داستان و سخنى است كه او را از كشته شدن به سلامت داشته است . و آن داستان چنين است كه حجاج پس از مرگ شبيب همه كسانى را كه در جستجوى ايشان بود و به شبيب پيوسته بودند امان داد، حر هم همراه ديگران نزد حجاج آمد. خانواده آن دو كشاورز حجاج را بر او بشوراندند. حجاج او را احضار كرد و گفت : اى دشمن خدا! دو مرد از اهل جزيه را كشته اى . او گفت : خدايت قرين صلاح بدارد از من كارى ديگر سرزده است كه گناهش ‍ از اين بزرگتر است . پرسيد: آن كار چيست ؟ گفت : اينكه از فرمان تو بيرون رفته و از جماعت گسسته ام ، وانگهى تو همه كسانى را كه بر تو خروج كرده اند امان داده اى و اين امان نامه يى است كه براى من نوشته اى . حجاج گفت : آرى به جان خودم سوگند كه من امان داده ام و همان براى تو سزاوارتر است و او را آزاد كرد.
    و چون گرمى هوا فرو نشست و شبيب از آن جهت آرام گرفت از ماه بهر اذان (481) همراه حدود هشتصد تن بيرون آمد و آهنگ مداين كرد كه مطرف بن مغيرة بن شعبه حاكم آن شهر بود. شبيب آمد و كنار پلهاى حذيفة بن اليمان (482) فرود آمد. ماذراسب كه دهقان بزرگ بابل مهروذ بود موضوع را براى حجاج نوشت و به او خبر داد كه شبيب به منطقه پل هاى حذيفه وارد شده است . حجاج ميان مردم برخاست و براى ايشان چنين خطبه خواند: اى مردم ! يا از سرزمين هاى خود و درآمدهاى عمومى خويش دفاع كنيد و به خاطر آن بجنگيد يا آنكه به قومى پيام مى دهم بيايند كه از شما سخت شنوتر و فرمانبردارترند و بر سختى از شما پايدارترند و آنان با دشمن شما جنگ خواهند كرد و غنايم شما را خواهند خورد. و مقصودش سپاه شام بود.
    مردم از هر سو برخاستند و گفتند: خود ما با آنان جنگ مى كنيم و به فرياد امير مى رسيم و امير ما را به جنگ ايشان گسيل دارد؛ چنان خواهيم بود كه او را شاد كند.
    زهرة بن حوية كه در آن هنگام پيرمردى بود كه تا دستش را نمى گرفتند نمى توانست از جاى برخيزد گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد. همانا كه تو مردم را گروه گروه و گسيخته از يكديگر مى فرستى . اينك همه مردم را يكجا گسيل دار و بر ايشان مردى دلير و استوار و كارآزموده بگمار كه گريز را مايه سرافكندگى و ننگ بداند و پايدارى و شكيبايى را مجد و بزرگوارى بداند. حجاج گفت : تو خود همان فرمانده باش و حركت كن .
    زهرة بن حويه گفت : خداى كار امير را قرين صلاح بدارد! براى چنين كارى مردى شايسته است كه بتواند نيزه و زره حمل كند و شمشير بزند و بر پشت اسب استوار بماند و من ياراى اين كار را ندارم كه ناتوان شده ام و چشمم كم سو شده است ولى مرا همراه اميرى كه مورد اعتماد تو باشد گسيل دار تا من در لشكر او باشم و راى خويش بر او عرضه دارم .
    حجاج گفت : خدا به ازاى فرمانبردارى و اطاعت تو پاداش نيك دهاد. براستى كه خيرخواهى كردى و راست گفتى ؛ و من همه مردم را گسيل مى دارم . (483) هان ! اى مردم همگان حركت كنيد. مردم بازگشتند و مجهز شدند و همگى جمع شدند در حالى كه نمى دانستند فرمانده ايشان كيست .
    حجاج به عبدالملك چنين نوشت :
    اما بعد، من به اميرمومنان كه خدايش گرامى دارد خبر مى دهم كه شبيب نزديك مداين رسيده است و آهنگ كوفه دارد و مردم عراق در جنگهاى بسيارى از مقابله با او درمانده شده اند در همه جنگها اميران ايشان كشته و سواران و لشكرهايشان گريخته و پراكنده شده اند. اينك اگر اميرمومنان مصلحت بيند سپاهى از سپاههاى شام را پيش من گسيل دارد كه با دشمن خود جنگ كنند و سرزمينهاى آنان را بخورند، و اميد است به خواست خداوند متعال امير اين كار را انجام دهد. و چون نامه حجاج به عبدالملك رسيد، سفيان بن ابرد را همراه چهارهزار تن و حبيب بن عبدالرحمان حكمى را كه از قبيله مذحج بود همراه دو هزار تن گسيل داشت و همان هنگام كه نامه حجاج رسيد آنان را روانه كرد.
    حجاج هم به عتاب بن ورقاء رياحى كه همراه مهلب و فرمانده سواران كوفه بود پيام فرستاد كه پيش او آيد. حجاج اشراف كوفه را نيز كه زهرة بن حويه و قبيصة بن والق هم از جمله ايشان بودند فرا خواند و به آنان گفت : چه كسى را مصلحت مى بينيد كه براى فرماندهى اين سپاه گسيل دارم ؟ گفتند: اى امير راءى خودت از همگان برتر است . گفت : من به عتاب بن ورقاء پيام فرستاده ام و امشب حضور شما خواهد آمد و هموست كه مردم را خواهد برد. زهره بن حويه گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد كه همسنگ آنان را به مقابله ايشان فرستاده است و به خدا سوگند بر نخواهد گشت تا آنكه پيروز يا كشته شود.
    قبيصة بن والق هم گفت : اى امير! من هم به رايى كه انديشيده ام براى خيرخواهى تو و اميرمومنان و همه مسلمانان اشاره مى كنم . مردم مى گويند: سپاهى از شام به سوى تو رسيده است ؛ زيرا كوفيان شكست خورده اند و ديگر ننگ شكست و عار فرار براى ايشان بى اهميت شده است ، گويى دلهاى ايشان در سينه هاى مردمى ديگر قرار دارد. اگر مصلحت مى بينى براى اين لشكرى كه از شام به يارى تو آمده اند پيام فرست كه سخت مواظب باشند و هيچ جا فرود نيايند مگر آنكه آماده شبيخون زدن شبيب باشند و مناسب است اين كار را انجام دهى زيرا تو با مردمى كوچ كننده و در حال حركت كه هر روز به جايى فرود مى آيند و سپس به جاى ديگر كوچ مى كنند جنگ مى كنى . مى بينى شبيب در همان حال كه در سرزمينى است ناگهان از سرزمين ديگرى سر برون مى آورد و بيم آن دارم كه مبادا شبيب در حالى كه شاميان آسوده و درامان باشند بر آنان شبيخون زند و اگر آنان هلاك شوند تمام عراق هلاك مى شود.
    حجاج گفت : خدا پدرت را بيامرزد كه چه نيكو انديشيده اى و آنچه به آن اشاره كردى بسيار صحيح است .حجاج براى سپاهى كه از شام آمده و در هيت فرود آمده بودند نامه يى نوشت كه آن را خواندند و در آن چنين نوشته بود:
    هنگامى كه به موازات هيت رسيديد راه كناره فرات و انبار را رها كنيد و راه عين التمر را پيش بگيريد تا به خواست خداوند متعال به كوفه برسيد.
    آنان شتابان آمدند.عتاب بن ورقاء نيز همان شبى كه حجاج گفته بود رسيد و حجاج به او فرمان حركت داد و او با مردم بيرون آمد و در محل حمام اعين (484) لشكرگاه ساخت . شبيب هم آمد و به كلواذى (485) رسيد، از دجله گذشت و در بهرسير فرود آمد و فقط يكى از پلهاى دجله ميان او و مطرف بن مغيرة بن شعبه قرار داشت . مطرف پل را بريد و تدبيرى پسنديده به كار بست كه نسبت به شبيب حيله و مكرى كند تا او را چند روزى از راه بازدارد. و چنان بود كه به او پيام فرستاد تنى چند از فقيهان و قاريان اصحاب خود را پيش من فرست . و چنين وانمود كرد كه مى خواهد با آنان درباره آيات قرآن گفتگو كند و بنگرد كه آنان به چه چيز دعوت مى كنند و اگر آن را منطبق بر حق يافت از ايشان پيروى كند. شبيب چند تن از ياران خود را كه قعنب ، سويد و مجلل نيز با آنان بودند برگزيد و به آنان سفارش كرد تا فرستاده او از نزد مطرف برنگشته است سوار قايق نشوند، و كسى را پيش مطرف فرستاد و گفت : تو هم بايد از سران و بزرگان دليران اصحاب خود به شمار ياران من كه نزد تو مى آيند به سوى من بفرستى كه در دست من گروگان باشند تا هنگامى كه ياران مرا برگردانى . مطرف به فرستاده شبيب گفت : به او بگو اينك كه تو بر من اعتماد نمى كنى من چگونه در مورد ياران خود بر تو اعتماد كنم و ايشان را سوى تو بفرستم ؟
    چون فرستاده ، اين پيام را به شبيب رساند او گفت : برو و به او بگو تو مى دانى كه ما در آيين خود مكر و تزوير را روا نمى دانيم و حال آنكه شما مردمى حيله گريد و غدر و تزوير به كار مى بنديد.
    مطرف گروهى از سران ياران خويش را سوى او فرستاد و چون آنان در اختيار شبيب قرار گرفتند او ياران خود را نزد مطرف گسيل داشت و آنان با قايق پيش او رفتند و چهار روز بودند و با يكديگر مناظره مى كردند ولى بر چيزى اتفاق نظر نكردند. و چون بر شبيب معلوم شد كه مطرف حيله سازى كرده است و از او پيروى نخواهد كرد براى حركت آماده شد؛ ياران خويش ‍ را جمع كرد و گفت : اين مرد ثقفى مرا چهار روز معطل كرد و از اجراى تصميم خودم بازداشت و من تصميم داشتم كه با گروهى از سواران به مقابله اين لشكرى كه از شام مى آيد بروم و اميدوار بودم كه پيش از آنكه به خود آيند بر آنان شبيخون زنم و غافلگيرشان كنم و من در حالى با آنان برخورد مى كردم كه از شهر و مركز خود جدا بودند وانگهى فرماندهى چون حجاج ندارند كه بر او تكيه كنند و شهرى چون كوفه ندارند كه به آن پناه برند. و جاسوسانى آمدند و خبر آوردند كه مقدمه آنان وارد عين التمر شده و هم اكنون مشرف بر كوفه اند، جاسوسان ديگرى هم آمده و خبر آورده اند كه عتاب هم همراه مردم كوفه و بصره به حمام اعين فرود آمده است و فاصله ميان اين دو لشكر نزديك است . اينك حركت كنيد و به سوى عتاب برويم .
    عتاب در آن هنگام پنجاه هزار جنگجو با خود آورده بود و حجاج آنان را سخت تهديد كرده بود كه اگر به عادت مردم كوفه بگريزند [ چه بر سر آنان خواهد آورد] و آنانرا وعيد داده بود.
    شبيب در مداين لشكر خود را سان ديد كه هزار مرد بودند براى آنان سخنرانى كرد و گفت : اى گروه مسلمانان ! خداوند عزوجل در آن هنگام كه شما صد يا دويست تن بوديد شما را نصرت داد، اينك شما صدها و صدها هستيد. همانا كه من نماز ظهر را مى گزارم و به خواست خداوند با شما حركت مى كنم . او نماز ظهر را گزارد و فرمان حركت داد و بعضى از افراد از حركت با او خوددارى كردند.
    فروة بن لقيط مى گويد: چون شبيب از ساباط گذشت و همگى با او فرود آمديم نخست براى ما داستانها [ى حماسى ] گفت و ايام الله را فرا يادمان آورد و ما را نسبت به دنيا بى رغبت و نسبت به آخرت راغب كرد. آن گاه موذن او (486) اذان گفت و با ما نماز عصر گزارد و سپس حركت كرد تا بر عتاب بن ورقاء مشرف شد و چون لشكر عتاب را ديد هماندم پياده شد و به موذن فرمان اذن داد و چون او اذان گفت شبيب پيش ايستاد و با ياران خويش نماز مغرب گزارد. عتاب هم با همه مردم بيرون آمد و آنان را آرايش ‍ جنگى داد او از همان روزى كه آنجا فرود آمده بود گرد خود خندق كنده بود.
    [ عتاب ]، محمد بن عبدالرحمان بن سعيد بن قيس همدانى را بر ميمنه خود گماشت و به او گفت : اى برادرزاده ! تو مردى شريف هستى پايدارى و ايستادگى كن . او گفت : به خدا سوگند تا هرگاه كه يك نفر هم با من پايدار بماند جنگ خواهم كرد. عتاب به قبيصة بن والق تغلبى (487) گفت : تو براى من ميسره را كفايت كن . او گفت : من پيرى فرتوتم . نهايت قدرتم اين است كه بتوانم زير درفش خود پايدار بمانم . مگر نمى بينى كه توانايى برخاستن ندارم مگر اينكه مرا بلند كنند؟ ولى برادرم نعيم بن عليم مردى نيرومند و بسنده است او را بر ميسره بگمار. و عتاب او را بر آن كار گماشت . (488)
    عتاب ، پسر عموى خود، حنظلة بن حارث رياحى را كه پيرمرد محترم خاندان بود بر پيادگان گماشت و با او سه صف همراه كرد: يك صف پيادگان شمشير بدست و يك صف نيزه داران و يك صف تيراندازان .
    آن گاه ، عتاب با رايت خويش شروع به حركت ميان ميمنه و ميسره لشكر خود كرد و از زير رايت ، مردم را به صبر تحريض مى كرد و از جمله سخنانش ‍ در آن روز اين بود: بهره شهيدان از بهشت از همه مردم بيشتر است و خداوند نسبت به هيچكس خشمگين تر از اهل ستم نيست . مگر نمى بينيد كه دشمنان شما با شمشير خود متعرض مسلمانان مى شوند و آن را براى خود وسيله تقرب به خدا مى دانند؟ آنان بدترين مردم روى زمين و سگان دوزخيانند. هيچكس به او پاسخ نداد. گفت : كجايند! كسانى كه داستانها [ ى حماسى ] مى گويند و مردم را به جنگ تشويق مى كنند؟ هيچ كس پاسخ نداد. گفت : كجاست كسى كه اشعار عنترة را بخواند و مردم را به حركت آورد؟ هيچكس پاسخ نداد. و يك كلمه بر زبان نياورد. گفت : لا حول و لا قوة الا بالله ، به خدا سوگند! گويى مى بينم كه همگان از گرد عتاب پراكنده شده ايد و او را به حال خود رها كرده ايد كه بر نشيمنگاهش باد بوزد. سپس ‍ آمد و در قلب لشكر نشست و زهرة بن حويه و عبدالرحمان بن محمد بن اشعث با او بودند.
    شبيب هم همراه ششصد تن پيش آمد كه چهارصد تن از همراهى با او خوددارى كرده بودند و گفت : فقط كسانى از همراهى با من خوددارى كردند كه دوست نمى داشتم همراه خود ببينم . آن گاه سويد بن سليم را همراه دويست تن بر ميسره گماشت و محلل بن وائل را با دويست تن در قلب سپاه جاى داد و خود همراه دويست تن در ميمنه جاى گرفت و اين ميان نماز مغرب و عشاء بود و ماه پرتو افشانى مى كرد. و شبيب بر دشمن بانگ زد و پرسيد: اين درفش ها از كيست ؟ گفتند: درفش هاى همدان است . گفت : آرى درفشهايى كه چه بسيار حق را يارى داده اند و چه بسيار باطل را؛ براى آن در هر دو مورد نصيب و بهره است . (489) من ابوالمدله هستم اگر مى خواهيد پايدار بمانيد و بر ايشان حمله برد آنان كنار لبه و جلو خندق بودند آنان را در هم شكست ولى اطرافيان درفش قبيصة بن والق پايدارى كردند.
    شبيب آمد كنار قبيصه ايستاد و به ياران خود گفت : مثل اين مرد همان است كه خداوند متعال فرموده است : و بخوان بر ايشان خبر آن كسى را كه آيات خود را بر او ارزانى داشتيم ولى از آن بيرون آمد و شيطان او را پيرو خود كرد و از گمراهان بود. (490)
    آنگاه شبيب بر ميسره عتاب حمله كرد و آن را در هم شكست و آهنگ قلب [ لشكر آنان را ] كرد، عتاب و زهرة بن حويه بر گليمى نشسته بود و چون شبيب به قلب لشكر رسيد مردم از گرد عتاب پراكنده شدند و او را تنها گذاردند. عتاب به زهره گفت : اين جنگى است كه شمار در آن بسيار و كفايت اندك است ؛ اى كاش پانصد سوار از سران مردم مى بودند. آيا كسى كه در برابر دشمن خود صبر كند پيدا نمى شود؟! آيا كسى كه جانفشانى كند نيست ؟! و مردم شتابان روى به گريز نهادند. همينكه شبيب به عتاب نزديك شد، عتاب همراه گروهى اندك كه با او پايدارى كرده بودند برجست . يكى از آنان به او گفت : عبدالرحمان بن محمد بن اشعث گريخت و گروه بسيارى از مردم با او گريختند. گفت : او پيش از اين جنگ هم گريخته بود و من هرگز چون اين جوان نديده ام ، هيچ اهميت نمى دهد كه چه مى كند. او [ عتاب ] ساعتى با آنان جنگ كرد و مى گفت : هرگز چنين جنگى نديده ام و به مانندش گرفتار نشده ام كه يارى دهندگان كم باشند و گريزندگان و خواركنندگان بسيار.

  4. #44
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    مردى از بنى تغلب كه ميان قوم خود خونى ريخته و به شبيب پيوسته بود به او گفت : گمان مى كنم اين كس كه سخن مى گويد عتاب بن ورقاء باشد و بر او حمله كرد و با نيزه او را زد. عتاب كشته در افتاد. سواران ، زهرة بن حويه را كه پيرى سالخورده بود زيردست و پا گرفتند و او با شمشير خويش جنب و جوشى مى كرد و نمى توانست بر پاى خيزد. فضل بن عامر شيبانى آمد او را كشت . شبيب كنار جسد زهره رسيد و او را شناخت و پرسيد: چه كسى اين را كشته است ؟ فضل گفت : من او را كشته ام . شبيب گفت : اين زهرة بن حويه است [ و خطاب به جسد گفت ] همانا به خدا سوگند هر چند بر گمراهى كشته شدى ، ولى چه بسيار جنگهاى مسلمانان كه تو در آن پسنديده متحمل رنج شدى و كفايتى بزرگ نمودى و چه بسيار سواران دشمن را كه به هزيمت راندى و چه بسيار حملات شبانه كه با آن دشمن را به بيم انداختى و شهرهايى از ايشان را گشودى و با اين همه در علم خداوند چنين بود كه در حالى كشته شوى كه ياور ستمگران باشى .
    در آن جنگ سران عرب كه از لشكر عراق بودند در آوردگاه كشته شدند و شبيب بر ديگر كسانى كه در لشكرگاه بودند پيروز شد و گفت : شمشير از ايشان برداريد و آنان را به بيعت با خويش فرا خواند و همگان هماندم با او بيعت كردند و او بر همه غنايمى كه در لشكرگاه بود دست يافت . و به برادرش مصاد كه در مداين بود پيام داد و پيش او آمد. شبيب دو روز در محل لشكر و آوردگاه ماند. در همين هنگام سفيان بن ابرد كلبى و حبيب بن عبدالرحمان همراه سپاهيان شام كه با آن دو بودند وارد كوفه شدند و مايه پشتگرمى حجاج ؛ و او به وسيله آنان از مردم عراق بى نياز شد و خبر عتاب و لشكرش به اطلاع او رسيد. به منبر رفت و گفت : اى مردم كوفه ! خداوند هر كس را كه به وسيله شما بخواهد عزت يابد، عزت نبخشد و هر كس را كه از شما يارى بخواهد، يارى ندهد. از اينجا بيرون رويد و همراه ما در جنگ با دشمن ما حاضر نشويد و به حيرة برويد و با يهوديان و مسيحيان زندگى كنيد و نبايد همراه ما كسى بيايد مگر كسانى كه در جنگ عتاب بن ورقاء (491) شركت نكرده اند.
    شبيب نيز آهنگ كوفه كرد و چون به سورا (492) رسيد. به ياران خود گفت : كداميك از شما سر كارگزار اين شهر را پيش من مى آورد؟ قطين ، قعنب ، سويد و و دو تن ديگر از ياران شبيب براى اين كار داوطلب شدند و بدين گونه شمارشان به پنج نفر رسيد. آنان حركت كردند و خود را به خراج خانه رساندند و كارگزاران آنجا بودند. به آنان گفتند: دعوت امير را بپذيريد. گفتند: كدام امير؟ گفتند: اميرى كه از سوى حجاج براى نبرد با اين شبيب فاسق بيرون آمده و ما نيز آهنگ او داريم . كارگزار سورا به اين سخن فريفته شد و نزد آنان آمد. همين كه ميان ايشان رسيد شمشيرهايشان را بيرون كشيدند و شعار خوارج را كه حكم نيست ، مگر براى خداوند بر زبان آورد و چندان بر او ضربه زدند كه جان سپرد و آنچه در خراج خانه از اموال يافتند گرفتند و به شبيب پيوستند.
    شبيب چون كيسه هاى مال را ديد گفت : چيزى آورده ايد كه مايه فريفته شدن مسلمانان است و گفت : اى غلام ! دشنه را بياور و سپس با آن كيسه ها را سوراخ كرد و دستور داد چهارپايانى را كه كيسه ها بر آنها بار بود نيشتر زدند و آنان برگشتند و [ درهم ها ] از كيسه ها مى ريخت و پراكنده مى شد تا آنكه چهارپايان وارد صراة شدند. شبيب گفت اگر چيزى هم باقى مانده است در رودخانه افكنيد.
    سفيان ابرد به حجاج گفت : مرا سوى شبيب گسيل دار تا پيش از آنكه وارد كوفه شود با او روياروى شوم . گفت : نه كه دوست ندارم پراكنده شويم تا آنكه با همه جماعت شما با او روياروى شوم و كوفه پشت سر ما قرار داشته باشد.
    شبيب پيش آمد و در حمام اعين فرود آمد. حجاج حارث بن معاوية بن ابى زرعة بن مسعود ثقفى را فرا خواند و او را همراه مردمى كه در جنگ عتاب شركت نداشتند گسيل داشت . او با هزار تن بيرون رفت و خود را به شبيب رساند تا او را از حدود كوفه براند. شبيب همين كه او را ديد بر او حمله كرد و او را كشت ياران او نيز گريختند. آمدند وارد كوفه شدند. شبيب ، بطين را همراه ده سوار فرستاد تا براى او جايگاهى در ساحل فرات و كنار دارالرزق جستجو كنند. حجاج حوشب بن يزيد را همراه جمعى از مردم كوفه روانه كرد. آنان دهانه راهها را گرفتند. بطين با آنان به جنگ پرداخت و چون بر آنان چيره نشد به شبيب پيام داد و شبيب گروهى از سواران ياران خويش را به يارى او فرستاد. آنان توانستند اسب حوشب را پى كنند و او را به گريز وادارند ولى او خويشتن را نجات داد. بطين همراه ياران خويش به سوى دارالرزق حركت كرد و شبيب هم آنجا فرود آمد و حجاج هيچ كس را به مقابله او نفرستاد. او در دورترين نقطه كوير نمكزار كوفه براى خود مسجدى ساخت و سه روز همانجا مقيم بود و حجاج هيچ كس را به مصافش نفرستاد و هيچ كس از مردم كوفه و مردم شام به جنگ با او نرفت . همسر شبيب ، غزاله نذر كرده بود در مسجد كوفه دو ركعت نماز بگزارد كه در آن سوره هاى بقره و آل عمران را بخواند.
    شبيب همراه زنش آمد و او نذر خود را در مسجد كوفه ادا كرد. به حجاج پيشنهاد شد كه خودش به رويارويى و جنگ با شبيب برود. او به قتيبة بن مسلم گفت : من خود به جنگ او مى روم . تو برو براى من لشكرگاهى را جستجو كن او رفت و برگشت و گفت : همه جا دشت و زمين هموار است . اى امير! در پناه نام خدا و به فال فرخنده حركت كن . حجاج شخصا بيرون آمد و از جايى عبور كرد كه آنجا خاكروبه و كثافت بود. گفت : همين جا براى من فرشى بگستريد. گفتند: اينجا كثيف است . گفت : چيزى كه مرا به آن فرا مى خوانيد كثيف تر است زمين زير آن و آسمان فراز آن پاكيزه است .
    حجاج همانجا درنگ كرد و يكى از بردگان خود را كه نامش ابولورد بود و خفتانى بر تن داشت به نبرد فرستاد و گروه بسيارى از غلامان گرد او را گرفتند و گفته شد اين حجاج است . شبيب حمله كرد و او را كشت و گفت : اگر حجاج بود كه همانا مردم را از او آسوده مى كردم (493)
    در اين هنگام حجاج به سوى او حركت كرد بر ميمنه سپاهش ، مطرف بن ناجيه بود و بر ميسره اش ، خالد بن عتاب بن ورقاء. حجاج با بيش از چهارهزار تن بود و به او گفتند: اى امير خود را پوشيده بدار و جاى خود را به شبيب نشان مده . يكى ديگر از بردگان حجاج خود را شبيه او ساخت و در هيئت و لباس او آشكار شد. شبيب بر او حمله كرد و با گرز بر او زد و او را كشت . گويند چون آن غلام بر زمين افتاد گفت : آخ . شبيب گفت : خداوند پسر مادر حجاج را بكشد كه اين گونه بردگان را سپر مرگ خود قرار مى دهد. [ شبيب از آنجا فهميد كه او حجاج نيست ] زيرا تازيان به هنگام درد آه مى گويند [ نه آخ .
    سپس اعين ، صاحب حمام اعين ، خود را به شكل حجاج در آورد و لباسهاى او را پوشيد. شبيب بر او حمله كرد و او را كشت . حجاج گفت : براى من استر بياوريد كه سوار شدم . برايش استرى آوردند كه دست و پايش ‍ سپيد بود. به او گفتند: اى امير! خداوند ترا قرين صلاح بدارد. ايرانيان فال بد مى زنند كه در چنين روزى بر چنين استرى سوار شوى گفت : نزديكش ‍ بياوريد، كه سپيد پيشانى و رخشان است و امروز [ اين جنگ ] هم رخشان و سپيد است . سوار همان شد و ميان مردم بر چپ و راست حركت كرد سپس ‍ گفت : براى من عبايى بگستريد و برايش گستردند و بر آن نشست و گفت : تختى بياوريد آوردند. برخاست و بر آن نشست و بانگ برداشت كه اى مردم شام ! اى مردم سخن شنو و فرمانبردار! مبادا كه باطل اين گروه پليد بر حق شما پيروز گردد؛ چشمهايتان را فرو بنديد و به زانو درآييد و با سرنيزه ها از اين قوم استقبال كنيد. آنان به زانو در آمدند آنچنان كه گويى زمينى سنگلاخ و سياه بودند. از اين هنگام بود كه باد قدرت شبيب فرو نشست و خداوند متعال به ادبار كار او و سپرى شدن روزگارش داد. شبيب نزديك آمد تا به مردم شام رسيد و لشكر خود را سه گروه كرد. گروهى همراه خودش بودند گروه ديگر با سويد بن سليم و گروه سوم ، با مجلل بن وائل . شبيب به سويد گفت : با سواران خود بر ايشان حمله كن . او حمله كرد و شاميان چنان ايستادگى كردند كه او كنار نيزه هاى ايشان رسيد، آن گاه بر او حمله كردند. سويد مدتى طولانى با آنان جنگ كرد و آنان پايدارى نمودند و سپس چندان با او نيزه زدند و قدم به قدم او را عقب نشاندند تا او را به يارانش ملحق ساختند. چون شبيب پايدارى ايشان را ديد صدا زد: اى سويد! با سواران خود به پرچمهاى ديگر حمله كن ، شايد آنان را از جاى حركت دهى و بتوانى از پشت سر حجاج بر او حمله آورى و ما از پيش روى او حمله كنيم . سويد بر آن بخش حمله كرد ولى كنار ديوارهاى كوفه بود و از فراز بام خانه ها و دهانه كوچه ها آنان را سنگباران كردند و او برگشت و پيروز نشد.
    عروة بن مغيرة بن شعبه نيز او را تيرباران كرد حجاج عروه را همراه سيصد تيرانداز شامى در پشت جبهه خويش قرار داده بود كه از پشت سر مورد حمله قرار نگيرد شبيب ميان ياران خويش فرياد زد: اى اهل اسلام ! همانا كه شما براى خدا معامله كرده ايد و هر كس براى خدا معامله كرده باشد هر درد و آزارى كه او را رسد براى او زيان نخواهد داشت . خدا پدرتان را بيامرزد، صبر كنيد صبر و حمله سختى كنيد، همچون حملات گرانبهاى خود در جنگهاى مشهورتان .
    آنان حمله اى سخت كردند ولى مردم شام از جاى خود تكان نخوردند. شبيب گفت : به زمين بيفتيد و زير سپرهاى خويش سينه خيز جلو برويد و همين كه نيزه هاى ياران حجاج بالاى سپرهاى شما قرار گرفت با سپر خود بالا دهيد و از زير بر ساعدهاى ايشان ضربت زنيد و پاهاى آنان را قطع كنيد، كه به فرمان خداوند مايه شكست خواهد بود. آنان زير سپرهاى خويش به حال سينه خيز اندك اندك شروع به پيشروى به سوى ياران حجاج كردند.
    خالد بن عتاب بن ورقاء به حجاج گفت : اى امير! من داغديده و خونخواهم و خيرخواهى من مورد تهمت و ترديد نيست به من اجازه بده تا از پشت لشكرگاه آنان حمله كنم و بر قرارگاه و بار و بنه ايشان غارت برم . حجاج گفت : چنين كن . خالد همراه گروهى از موالى و چاكران و پسرعموهاى خود برگشت و از پشت قرارگاه شبيب حمله آورد با مصاد برادر شبيب روبه رو شد او و غزاله همسر شبيب را كشت و لشكرگاه آنان را آتش زد. شبيب و حجاج هر دو سر برگرداندند و آتش را ديدند. حجاج و يارانش بانگ تكبير برداشتند. شبيب و همه يارانش كه پياده شده بودند ترسان از جاى جستند و بر پشت اسبهاى خود پريدند و حجاج به ياران خود گفت : بر ايشان حمله بريد و سخت بگيريد كه بر سر آنان چيزى آمد كه آنان را به بيم و وحشت انداخت . لشكر حجاج بر خوارج حمله بردند و آنان را به هزيمت راندند. شبيب با تنى چند از ويژگان خود توانست از پل بگذرد و سواران حجاج به تعقيب او پرداختند. در اين هنگام خواب بر شبيب غلبه يافت و در همان حال كه سواران در پى او بودند او بر اسب خود چرت مى زد. اصغر خارجى (494) مى گويد: من در آن روز همراه شبيب بودم ، گفتم : اى اميرالمومنين ! برگرد و پشت سرت را نگاه كن . او بدون آنكه موضوع را مهم بداند برگشت نگاهى كرد و دوباره چرت زد. همين كه سواران به ما نزديك شدند گفتم : اى اميرالمومنين اين قوم به تو نزديك شده اند براى بار دوم بدون بيم و ترسى برگشت نگاهى كرد و چرت زد. در اين هنگام حجاج چند سوار از پى سواران گسيل داشت كه به تاخت و تاز آمدند و مى گفتند: دست از تعقيب او برداريد تا به آتش خدا برود. و سواران دست از تعقيب شبيب برداشتند و برگشتند.
    شبيب با ياران خود از پل مداين عبور كرد و وارد ديرى كه آنجا بود شدند و خالد بن عتاب همچنان در پى ايشان بود و آنان را داخل دير محاصره كرد. شبيب به جنگ او بيرون آمد و خالد و يارانش را حدود دو فرسنگ به عقب راند آن چنان كه خالد خود و يارانش با اسبهاى خويش ، خود را به دجله انداختند. شبيب از كنار او گذشت و او را ديد كه رايت خويش را در دجله نيز همچنان در دست دارد. گفت : خدايش بكشد! اين سواركار و دلير راستين است و خداى اسبش را هم بكشد كه چه نيكو اسبى است . اين خود از همه مردم نيرومندتر و اسبش قويترين اسب زمين است ، و برگشت . پس ‍ از آنكه شبيب برگشت به او گفتند: آن سوارى كه ديدى خالد پسر عتاب بود. گفت : آرى در شجاعت و دليرى ريشه دار است . اگر اين را مى دانستم هر چند وارد آتش هم شده بود تعقيبش مى كردم .
    پس از شكست و گريز شبيب ، حجاج وارد كوفه شد و به منبر رفت و گفت : به خدا سوگند تا امروز با شبيب چنان كه شايد و بايد جنگ نشده بود. اينك گريزان پشت به جنگ كرد و [ لاشه ] زنش را رها كرد كه نى به نشيمنگاهش ‍ فرو برند. حجاج ، حبيب بن عبدالرحمان را فرا خواند و او را همراه سه هزار تن از مردم شام به تعقيب شبيب گسيل داشت و گفت : از شبيخون زدن او بر حذر باش و هر كجا با او برخوردى جنگ كن كه خداوند متعال تيزى او را كند نموده و دندانش را شكسته است . حبيب براى تعقيب شبيب بيرون شد تا در انبار فرود آمد. حجاج به حاكمان و كارگزاران پيام داد و گفت : به ياران شبيب پيام دهيد كه هر كس از ايشان پيش ما آيد در امان خواهد بود. كسانى كه در دين خوارج بصيرتى نداشتند و در اين جنگ صدمه ديده بودند و آن را خوش نمى داشتند امان خواستند. پيش از اين هم همان روز كه شبيب به هزيمت رفت حجاج حجاج ندا داد: هر كس پيش ما آيد در امان است و بدين گونه گروه بسيارى از ياران شبيب از گرد او پراكنده شدند.
    و چون به شبيب خبر رسيد كه حبيب بن عبدالرحمان در انبار فرود آمده است با ياران خود سوى آنان حركت كرد تا نزديك رسيد.
    يزيد سكسكى (495) مى گويد: همان شبى كه شبيب به قصد شبيخون زدن بر ما آمد، من همراه مردم شام بودم . آن گاه كه شب را به سر برديم حبيب بن عبدالرحمان ما را جمع كرد و به چهار بخش تقسيم كرد و براى هر بخش ‍ اميرى تعيين نمود و به ما گفت : افراد هر بخش از شما فقط جانب خود را حمايت كند و اگر افراد يك بخش كشته هم شدند نبايد گروه ديگر او را يارى دهد و به من خبر رسيده است كه خوارج به شما نزديك هستند، خود را آماده كنيد و بجنگيد، زيرا مورد شبيخون قرار خواهيد گرفت . گويد: ما همچنان آماده و در آرايش جنگى بوديم و شبيب همان شب آمد و بر ما شبيخون آورد. او نخست بر يكى از بخشهاى ما حمله كرد (496) و مدتى دراز با آنان جنگ كرد و هيچيك از آنان از جاى خود تكان نخورد. سپس آن بخش را رها كرد و به بخشى ديگر روى آورد. با افراد اين بخش هم مدتى دراز جنگيد و به چيزى دست نيافت . سپس همچنان گرد ما مى گشت و بر هر يك از بخشها حمله مى آورد تا سه چهارم شب سپرى شد و او همچنان به ما چسبيده بود تا آنجا كه با خود گفتيم نمى خواهد از ما جدا شود. پس از آن شبيب از اسب پياده شد و خود و يارانش پياده با ما جنگى طولانى كردند، به خدا سوگند دست و پا بود كه جدا مى شد و چشمها از حدقه بر مى آمد و كشتگان بسيار شدند و ما حدود سى تن از آنان را كشتيم و آنان حدود صد تن از ما كشتند. به خدا سوگند اگر بيش از دويست مرد مى بودند ما را نابود كرده بودند. آن گاه در حالى كه ما از آنان خسته شده بوديم و از آنان كراهت داشتيم و آنان نيز از ما خسته شده بودند و كراهت داشتند از ما فاصله گرفتند. من خود، مردى از ياران خويش را مى ديدم كه بر مردى از خوارج شمشير مى زد ولى به سبب خستگى و ناتوانى شمشيرش كارگر نمى افتاد همچنين مردى از ياران خويش را مى ديدم كه نشسته جنگ مى كند و شمشير خود را به اين سو و آن سو مى زند و از خستگى و درماندگى نمى تواند برخيزد. تا آنكه شبيب سوار شد و به ياران خود كه پياده شده بودند گفت سوار شويد و با آنان به راه خود رفت و از ما منصرف شد.
    فروة بن لقيط خارجى كه در همه جنگهاى شبيب همراهش بوده است مى گويد: در آن شب همين كه شبيب بر ما خستگى نمايان و زخمهاى گران را ديد گفت : اين كه بر سر ما آمده است اگر در طلب دنيا باشيم چه سنگين و سخت است و اگر براى اطاعت خداوند باشد و رسيدن به پاداش [ آن جهانى ] چه آسان و اندك است . يارانش گفتند : اى اميرالمومنين راست گفتى .
    فروة همچنين مى گويد: خودم شنيدم كه در آن شب شبيب به سويد بن سليم مى گفت : ديروز دو تن از ايشان را كشتم كه از شجاعترين مردم بودند. (497) شامگاه ديروز به عنوان پيشاهنگ و طليعه بيرون رفتم سه مرد از ايشان را ديدم كه وارد دهكده يى شدند تا چيزهاى مورد نياز خود را بخرند يكى از آنان خريد خود را انجام داد و پيش از يارانش بيرون آمد، من هم با او حركت كردم . او به من گفت : مى بينم علوفه نخريده اى . گفتم : دوستانى دارم كه اين كار را براى من انجام داده اند. سپس از او پرسيدم : خيال مى كنى دشمن ما كجا فرود آمده است ؟ گفت : شنيده ام نزديك ما فرود آمده است به خدا سوگند دوست مى دارم با اين شبيب آنان روياروى شوم .گفتم : براستى اين را دوست دارى ؟ گفت : آرى به خدا سوگند. گفتم : به هوش باش ‍ كه به خدا سوگند من شبيب هستم . و همين كه شمشير را بيرون كشيدم افتاد و مرد. گفتم : برخيز و چون به او نگريستم ديدم مرده است .
    برگشتم با يكى ديگر از آنان رو به رو شدم كه از دهكده بيرون مى آمد، و به من گفت : در اين ساعت كه همه به قرارگاه خود بر مى گردند تو كجا مى روى ؟ من پاسخى ندادم و رفتم ، اسب من رم كرد و شتابان تاخت ناگاه ديدم آن مرد در تعقيب من است و چون به من رسيد به سوى او برگشتم و گفتم : چه مى خواهى ؟ گفت : به خدا سوگند گمان مى كنم تو از دشمنان مايى . گفتم : آرى . گفت : در اين صورت از جاى خود تكان نمى خوريم تا من ترا بكشم يا تو مرا بكشى . من بر او حمله كردم ، او هم بر من حمله كرد ساعتى به يكديگر شمشير حواله مى كرديم . به خدا سوگند من در دليرى و گستاخى بر او بيشى نداشتم جز اينكه شمشير من از شمشير او برنده تر بود و من توانستم او را بكشم .
    به شبيب خبر رسيده كه لشكر شام كه همراه حبيب بن عبدالرحمان بودند سنگى را با خود حمل مى كنند و سوگند خورده اند كه نگريزند. خواست دروغ آنان را آشكار سازد. چهار اسب فراهم آورد و بر دم هر يك دو سپر بست سپس هشت تن از ياران خود و يكى از غلامان خويش به نام حيان را كه مردى شجاع و مهاجم بود برگزيد و دستور داد مشك آبى با خود بردارد و شبانه حركت كرد و به گوشه يى از لشكر شام وارد شد و به ياران خود دستور داد در گوشه هاى چهارگانه لشكر باشند و هر دو مرد اسبى را با خود داشته باشند و سپس بر آنان با شمشير ضربه يى بزنند و همين كه حرارت و سوزش آن در اسب اثر كرد آنرا ميان لشكرگاه شاميان رم دهند. و با آنان قرار گذاشت كه پس از آن در جاى بلندى كه نزديك لشكرگاه بود جمع شوند و به آنان گفت : هر كدام نجات پيدا كرديد وعده گاه ما همان بلندى است . ياران او فرمان او را خوش نداشتند. پس او خود پياده شد و كارى را كه به آنان دستور داده بود با اسبها انجام دهند انجام داد و اسبها را داخل لشكرگاه شاميان رم داد و خود اندكى آنها را تعقيب كرد و تازيانه هاى محكم بر پشت آنان زد. اسبها در نواحى مختلف لشكرگاه به حركت درآمدند. مردم سخت پريشان شدند و به جنبش درآمدند و بر يكديگر ضربت مى زدند. حبيب بن عبدالرحمان فرياد مى كشيد: واى بر شما! اين حيله و مكرى است بايستيد تا موضوع براى شما روشن شود و چنان كردند. شبيب هم كه ميان ايشان بود ايستاد تا سرانجام آرام گرفتند او هم بر اثر ضربت گرزى سست شده بود.
    و هنگامى كه مردم به مراكز خود برگشتند خود را از ميان انبوه مردم بيرون كشيد و به آن بلندى رساند و ديد غلامش حيان آنجاست . شبيب به او گفت : از اين مشك بر سرم آب بريز، و چون سرش را كشيد كه حيان بر آن آب بريزد، حيان تصميم گرفت گردنش را بزند و با خود گفت : براى خود مكرمت و شهرت و آوازه يى بهتر از اين نمى يابم كه در اين خلوت گردن شبيب را بزنم و اين موضوع موجب امان دادن حجاج به من نيز مى شود. ولى همين كه اين تصميم را گرفت لرزه بر اندام او افتاد و چون در آب ريختن تاءمل كرد شبيب به او گفت : اى واى بر تو! منتظر چه هستى مشك را بشكاف . سپس گفت : آن را به من بده و گرفت و دشنه را از كنار كفش خود بيرون كشيد و مشك را سوراخ كرد و بدست حيان داد و گفت : اينك بريز و حيان بر سر او آب ريخت . پس از آن حيان مى گفت : به آن كار تصميم گرفتم ولى مرا لرزه گرفت و از آن كار ترسيدم و حال آنكه خود را هيچ گاه ترسو نمى دانستم .
    سپس حجاج ميان مردم اموال بسيارى پخش كرد و به همه زخميها و كسانى كه متحمل زحمت شده بودند پاداش داد و ايشان را براى مقابله با شبيب روانه كرد و به سفيان بن ابرد دستور داد آنان را با خود ببرد و فرماندهى را به او سپرد اين موضوع بر حبيب بن عبدالرحمان گران آمد و به حجاج گفت : سفيان را به جنگ مردى مى فرستى كه من جمع او را پراكنده ساخته و سواركارانش را كشته ام . شبيب در كرمان (498) اقامت داشت تا اينكه او و يارانش از خستگى بيرون آيند، و سفيان همراه مردان به سوى او رفت . شبيب كنار كارون اهواز به رويارويى او آمد. پلى بر كارون بود كه از آن گذشت و سوى سفيان آمد و او را ديد كه با مردان فرود آمده است .
    سفيان ، مضاض بن صبفى را به فرماندهى سواران خود گماشت و بشر بن حيان فهرى را بر ميمنه و عمر بن هبيرة فزارى را بر ميسره [ لشكر ] خود گماشت . شبيب هم با سه دسته پيش آمد خودش همراه يك دسته بود و سويد در دسته دوم و قعنب در دسته سوم ، مجلل را هم براى حفظ لشكرگاه خويش همانجا باقى گذاشت .
    سويد كه بر ميمنه خوارج بود بر ميسره سفيان حمله آورد و قعنب كه بر ميسره خوارج بود بر ميمنة سفيان حمله كرد و شبيب خود بر سفيان حمله كرد و سپس اندكى جنگ كردند. و خوارج به جاى خود كه در آن بودند برگشتند.
    يزيد سكسكى كه در آن روز از ياران سفيان بوده است مى گويد: شبيب و يارانش بيش از سى بار به ما حمله كردند و از صف ما هيچ كس از جاى خود تكان نخورد. سفيان به ما گفت : به صورت پراكنده بر ايشان حمله مكنيد بلكه همه پيادگان با هم و يكباره حمله برند. و چنان كرديم و همواره بر آنان نيزه مى زديم تا آنان را كنار پل رانديم . كنار پل آنان سخت ترين جنگى را كه ممكن است براى قومى روى دهد با ما داشتند. آنگاه شبيب از اسب پياده شد و حدود صد مرد هم با او پياده شدند و به محض اينكه پياده شدند چنان با ضربه هاى شمشير و نيزه به جان ما افتادند كه هرگز مثل آنرا نديده بوديم و گمان نمى كرديم كه چنان باشد. سفيان همين كه دريافت بر آنان چيرگى ندارد و از پيروزى آنان در امان نيست تيراندازان را فراخواند و گفت : ايشان را تيرباران كنيد و اين كار هنگام غروب صورت گرفت و حال آنكه شروع رويارويى از نيمروز بود. ياران سفيان آنان را تيرباران كردند و سفيان كمانداران و تيراندازان را در صف جداگانه يى قرار داده و براى ايشان فرمانده ويژه يى گماشته بود، و چون تيراندازان ياران شبيب را تيرباران كردند آنان بر تيراندازان حمله سختى آوردند و ما هم بر ياران شبيب حمله برديم و ايشان را از ياران خود بازداشتيم ، چون كار را چنين ديدند شبيب و يارانش سوار شدند و بر تيراندازان حمله يى سخت كردند كه بيش از سى تيرانداز كشته شدند سپس با نيزه آهنگ ما كردند و بر ما نيزه مى زدند تا هوا تاريك شد. آنگاه از ما منصرف شدند و برگشتند.
    سفيان بن ابرد هم به ياران خود گفت : اى قوم ! ايشان را تعقيب مكنيد بگذاريد تا صبح به جنگ ايشان برويم . گويد: ما از آنان دست برداشيتم و هيچ چيز براى ما خوشتر از اين نبود كه آنان از جنگ با ما منصرف شوند.
    فروة بن لقيط خارجى مى گويد: چون كنار پل رسيديم شبيب گفت : اى گروه مسلمانان از پل بگذريد و به خواست خداوند متعال چون شب را به صبح آوريم بامداد بر آنان حمله خواهيم برد. گويد: ما پيش از او عبور كرديم و او ماند كه آخر از همه عبور كند. همين كه خواست از پل بگذرد بر اسب نر سركشى سوار بود [ قضا را ] جلو آن اسب ماديانى در حركت بود. اسب شبيب بر آن ماديان جهيد و اين روى پل بود. ماديان جنبشى كرد كه سم اسب شبيب از لبه پل لغزيد و در آب افتاد. ما شنيديم شبيب همين كه در آب افتاد اين آيه را خواند: تا خداوند كارى را كه بايد انجام گيرد مقرر كند (499). او در آب فرو شد يك بار بالاى آب آمد و اين آيه را خواند اين تقدير قدرتمند داناست (500) و در آب فرو رفت و ديگر بر نيامد.
    بيشتر مردم اين موضوع را همين گونه روايت مى كنند. قومى هم مى گويند: همراه شبيب مردان بسيارى بودند كه در جنگها پس از شكست با او بيعت كرده بودند و بيعت آنان با او بدون بينش و با اكراه بود و بزرگان عشاير ايشان را شبيب كشته بود و در واقع آنان همگى نسبت به او خونخواه بودند و چون در آن هنگام از جمله آخرين كسان بود كه مى خواست از پل عبور كند برخى از ايشان به برخى ديگر گفتند: آيا موافقيد كه پل را زير پاى او قطع كنيم و هم اكنون انتقام خونهاى خود را بگيريم ؟ گفتند: آرى كه اين راى درست است . پل را بريدند پل واژگون شد اسب شبيب ترسيد و رميد و او در آب افتاد و غرق شد.
    و روايت نخست مشهورتر است . گروهى از ياران سفيان مى گويند: ما صداى خوارج را شنيديم كه مى گفتند: اميرالمومنين غرق شد و از رودخانه گذشتيم و سوى لشكرگاهشان رفتيم ولى آنجا هيچ نشانى از هيچ كس نبود. همانجا فرود آمديم و در جستجوى جسد شبيب بر آمديم و آن را در حالى كه زره بر تن داشت از آب بيرون كشيديم .
    مردم چنين پنداشته و آورده اند كه شكمش را دريده و قلبش را بيرون كشيده اند. قلبى سخت فشرده و محكم همچون سنگ بود و چون آن را بر زمين مى زدند، به اندازه قامت انسان بر هوا مى جسته است .
    و حكايت شده است كه هرگاه خبر مرگ شبيب را به مادرش مى دادند باور نمى كرد و سخن هيچ كس را در آن باره نمى پذيرفت و مكرر به او گفته بودند كه شبيب كشته شده است و نپذيرفته بود، ولى همين كه به او گفتند: غرق شده است گريست و چون در اين باره از او توضيح خواستند، گفت : هنگامى كه او را زاييدم در خواب ديدم آتشى از درون من سر زد كه همه آفاق را انباشته كرد و سپس در آب افتاد و خاموش شد و دانستم كه او جز با غرق شدن نابود نمى شود. (501)
    اينجا پايان جلد چهارم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد است و به خواست خداوند جلد پنجم از پى آن خواهد آمد. (502)
    سپاس فراوان خداوند متعال را كه توفيق ترجمه اين جلد را به اين بنده ارزانى داشت و اميدوارم به لطف خود توفيق ترجمه مطالب تاريخى اجتماعى مجلدات بعدى را ارزانى فرمايد، بمنه و كرمه .
    كمترين بنده درگاه علوى ، محمود مهدوى دامغانى
    دوشنبه بيستم رجب 1409 ق برابر هشتم اسفند 1367 ش

  5. #45
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 3

    جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 3
    فهرست مطالب
    (58) : خطبه آن حضرت عليه السلام هنگامى كه آهنگ جنگ خوارج كرد
    (59) : (از سخنان آن حضرت عليه السلام هنگامى كه خوارج كشته شدند)
    كشته شدن وليد بن طريف و مرثيه خواهرش براى او
    خروج ابن عمرو خثعمى و سرانجام كار او با محمد بن يوسف طائى
    بيان گروهى كه معتقد به عقيده خوارج بوده اند
    (60) : از سخنان على عليه السلام درباره خوارج
    بازگشت به اخبار خوارج و بيان سرداران و جنگهاى ايشان
    اخبارى پراكنده از احوال معاويه
    (65) : از سخنان آن حضرت عليه السلام در روزهاى جنگ صفين
    از اخبار جنگ صفين
    (66) : از سخنان على عليه السلام درباره انصار
    اخبار روز سقيفه
    قصيده ابوالقاسم مغربى و تعصب او در مورد انصار بر قريش
    كار مهاجران و انصار پس از بيعت ابوبكر
    آنچه درباره كار فاطمه عليه السلام و ابوبكر روايت شده است .
    (67) : از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره محمد بن ابوبكر
    محمد بن ابى بكر و فرزندانش
    هاشم بن عتبة بن ابى وقاص و نسبت او
    حكومت قيس بن سعد بن عبادة بر مصر و عزل او
    ولايت محمد بن ابى بكر بر مصر و اخبار كشته شدنش
    خطبه على عليه السلام پس از كشته شدن محمد بن ابى بكر(68) : از سخنان آن حضرت در نكوهش ياران خود

    اخبار ترسويان و برخى از داستانهاى لطيف ايشان
    (69) : سخنان آن حضرت در شب ضربت خوردن
    خبر كشته شدن على ، كه خداى چهره اش را گرام داراد
    (72) :از سخنان آن حضرت عليه السلام خطاب به مروان بن حكم در بصره
    مروان بن حكم و نسب و اخبارش
    (73) : از سخنان آن حضرت عليه السلام هنگامى كه آهنگ بيعت با عثمان كردند
    سخنى از على عليه السلام پس از بيعت با عثمان
    (76) : از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره بنى اميه
    (79) : از سخنان آن حضرت عليه السلام پس از جنگجمل در نكوهش زنان
    اخبار عايشه در بيرون رفتن او از مكه به بصره ، پس از كشته شدن عثمان
    نامه ام سلمه به عايشه
    (83) : از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره عمروعاص
    نسبت عمرو بن عاص و برخى از اخبار او
    مفاخره يى ميان حسن بن على و چند تن از قريش
    عمروعاص و معاويه
    عبدالله بن جعفر و عمروعاص در مجلس معاويه
    عبدالله بن عباس و مردانى از قريش در مجلس معاويه
    عمارة بن وليد و عمرو بن عاص در حبشه
    كار عمرو بن عاص با جعفر بن ابيطالب در حبشه
    كار عمروعاص در جنگ صفين
    سخنى درباره اسلام آوردن عمروعاص
    فرستادن پيامبر صلى الله عليه و آله ، عمروعاص را به سريه ذاتالسلاسل
    نمونه هايى از گفتار عمروعاص
    (91) : از سخنان آن حضرت در پاسخ به تقاضاى مردم براى بيعت ، پس ازقتل عثمان
    آنچه از طلحه و زبير به هنگام تقسيم اموال سر زد
    (92) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
    فصلى درباره امور غيبى كه امام عليه السلام خبر داده و محقق شده است
    (93) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
    (96) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
    (99) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
    (100) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
    (104) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
    شكست وگريز مروان بن محمد در جنگ زاب و كشته شدنش پس از آن
    شعر عبدالله بن عمر عبلى در مرثيه قوم خود
    سرپيچى و امان نپذيرفتن پسر مسلمة بن عبدالملك
    نمونه يى از اشعارى كه در تحريض بر كشتن بنى اميه سروده شده است
    اخبار پراكنده درباره چگونگى انتقال پادشاهى از بنى اميه به بنى عباس
    (58) : خطبه آن حضرت عليه السلام هنگامى كه آهنگ جنگ خوارج كرد
    هنگامى كه على عليه السلام آهنگ جنگ خوارج كرد به او گفتند كه ايشان از پل نهروان گذشتند، چنين فرمود : مصار عهم دون المنطقه و والله لا يفلت منهم عشرة و لا يهلك منكم عشرة (كشتارگاه آنان اين سوى آب است ، و به خدا سوگند از ايشان ده تن جان سالم به در نمى برد و نمى گريزد و از شما ده تن نابود نمى شود) (1) (در شرح اين خطبه مباحث زير مطرح شده است ) :
    اين خبر از اخبارى است كه از شدت اشتهار و اين كه عموم مردم آن را نقل كرده اند به حد تواتر رسيده است ؛ و از معجزات على عليه السلام و خبر دادن قطعى او از غيبت به شمار مى رود. اين گونه خبر دادنها بر دو گونه است ؛ و يكى آن كه اخبارى به طريق اجمال و اختصار مى دهند و در آن هيچ گونه اعجازى نيست مثل اين كه كسى به ياران خود بگويد : شما با اين گروهى كه فردا روياروى مى شويد نصرت خواهيد يافت و پيروز خواهيد شد. اگر پيروز خواهيد شد. اگر پيروز شوند آن را در نظر ياران خويش براى خود حجت و برهان قرار مى دهد و معجزه مى نامد و اگر پيروز نشوند به آنان مى گويد نيتهاى شما دگرگون شد و در سخن من شك و ترديد كرديد و خداوند نصرت خود را از شما بازداشت ، و نظير اين سخن را مى گويد؛ زيرا عادت هم بر اين جارى شده است كه پادشاهان و سالارها به ياران خود و سپاهيان خويش وعده نصرت و پيروزى مى دهند و آنان را به پيروزى اميدوار مى سازند و در صورتى كه اين كار واقع شود دليل خبر دادن از غيبت و معجزه نيست .
    نوع دوم خبر قطعى از امور غيبتى و پوشيده است مانند همين خبر كه على عليه السلام داده است و چون آن را مقيد به شمارى مشخص از اصحاب خود و خوارج نموده است و پس از پايان جنگ همان گونه كه گفته اتفاق افتاده است و هيچ بيش و كمى در آن صورت نگرفته است ، بنابراين احتمال هيچ گونه اشتباهى در آن نيست و اين از اخبار خداوند است كه على عليه السلام آن را از پيامبر صلى الله عليه و آله آموخته و دانسته است و پيامبر صلى الله عليه و آله هم آن را از پيشگاه خداوند سبحان فرا گرفته است و قدرت معمولى بشر از ادراك نظير اين اخبار عاجز و ناتوان است و براى اميرالمؤ منين على عليه السلام در اين مورد چيزهايى بوده كه براى ديگران وجود نداشته است .
    و مردم به سبب مشاهده همين گونه معجزات و احوالى كه با قدرت معمولى بشرى منافاتدارد درباره على عليه السلام به اشتباه افتاده اند و گروهى در اين باره چندان مبالغه وغلو كرده اند كه گفته اند : جوهر ذات خداوندى در اوحلول كرده است . و اين موضوع همان گونه است كه مسيحيان در مورد عيسى عليه السلامگفته اند، و همانا كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين موضوع را به على عليه السلامخبر داده و به او فرموده است : در مورد تو دو تن هلاك مى شوند، دوستى كه غلو كند ودشمنى كه كينه ورزد. (2) بار ديگرى به على عليه السلام چنين فرمود :سوگند به كسى كه جان من در دست اوست اگر نه اين بود كه مى ترسم گروههايىاز امت من درباره تو همان سخن را بگويند كه مسيحيان درباره پسر مريم مى گويند امروزدرباره تو سخنى مى گفتم كه پس از آن از كنار هيچ گروهى از مردم نمى گذشتى مگرآنكه خاك پايت را براى بركت و فرخندگى برمى گيرند. آغاز ظهور غلوكنندگان
    (3)
    نخستين كس كه به روزگار على عليه السلام آشكارا غلو كرد عبدالله بن سبا بود. روزى كه على عليه السلام خطبه مى خواند او برخاست و چند بار گفت : تو، تويى ! على فرمود : واى بر تو! مگر من كيستم ؟ گفت : تو خدايى ،. على عليه السلام فرمان داد او و پيروانش را بگيرند.
    ابوالعباس احمد بن عبيدالله (4) از عمار ثقفى ، از على بن محمد بن سليمان نوفلى از قول پدرش و ديگر مشايخ خود نقل مى كند كه على عليه السلام گفته است : در مورد من دو تن هلاك مى شوند، دوستدار مبالغه كننده كه مرا فراتر از جايگاه خودم قرار مى دهد و با چيزى كه در من نيست مرا مى ستايد و دشمنى افترا زننده كه مرا به آنچه از آن بيزارم متهم مى سازد..
    ابوالعباس مى گويد : اين موضوع تاويل حديثى است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد على عليه السلام نقل شده كه به او فرموده است : همانا در تو مثلى از عيسى بن مريم عليه السلام است ، مسيحيان او را چنان دوست داشتند كه او را فراتر از منزلت خود قرار دادند و يهوديان چنان دشمنش مى داشتند كه به مادرش تهمت زدند. (5)
    ابوالعباس مى گويد : على عليه السلام به گروهى برخورد كه شيطان بر ايشان چيره شد و از دايره محبت نسبت به او فراتر رفته بودند تا آنجا كه به پروردگار خود كافر شدند و آنچه را كه پيامبر ايشان آورده بود منكر شدند و على را پروردگار و خداى خود پنداشتند و به او گفتند : تو آفريننده و روزى دهنده مايى . على عليه السلام از ايشان خواست تا توبه كنند و آنان را تهديد كرد و بيم داد ولى آنان همچنان بر عقيده خود پايدار ماندند، او براى آنان گودالهاى بزرگى حفر كرد و نخست به طمع اينكه شايد از سخن و عقيده خود برگردند آنان را دود داد و چون از پذيرش حق بر تافتند آنان را در آتش ‍ سوزاند و چنين گفت :
    مگر نمى بينيد كه چون كارى ناپسند ديدم گودالهايى كندم و آتش ‍ برافروختم و قنبر را فرا خواندم (6)
    اصحاب (معتزلى ) ما در كتابهاى مقالات خود نقل كرده اند كه چون على عليه السلام آنان را در آتش افكند بانگ برداشتند و خطاب به او گفتند : اكنون براى ما كاملا روشن شد كه تو خود، خدايى زيرا پسر عمويت كه او را به رسالت فرستاده اى گفت : با آتش جز خداى آتش ، عذاب و شكنجه نمى كند.
    ابوالعباس از محمد بن سليمان حبيب مصيصى (7) از على بن محمد نوفلى از قول پدرش و مشايخ نقل مى كند كه مى گفته اند : على عليه السلام روز ماه رمضان از كنار آنان عبور كرد و ديد ايشان آشكارا چيزى مى خورند، پرسيد : آيا مسافريد يا بيمار؟ گفتند : هيچ كدام . پرسيد : آيا اهل كتابيد؟ گفتند : نه . گفت : پس چيز خوردن در روز ماه رمضان چيست ؟! گفتند تو، تويى ، و هيچ چيز ديگر نگفتند. على عليه السلام مقصودشان را دريافت و از اسب خود پياده شد و چهره خويش را بر خاك نهاد و گفت : واى بر شما! همانا كه من بنده اى از بندگان خدايم ، از خدا بترسيد و به اسلام برگرديد. چند بار آنان را به پذيرش حق فرا خواند و آنان همچنان بر عقيده خود پايدار ماندند، على از كنار آنان رفت و سپس گفت : آنان را استوار ببنديد و كارگران و هيزم و آتش بياوريد، و دستور داد دو چاه (خندق گود) كندند كه يكى سرپوشيده و ديگرى باز بود و آنان را در خندق نقبى زدند و هيزمهاى خندق رو باز را آتش زدند؛ بدينگونه نخست بر آنان دود دادند و على عليه السلام فرياد برآورد و آنان را سوگند داد كه به اسلام برگرديد. نپذيرفتند، آن گاه بر آنان آتش افكندند و همگان سوختند. در اين مورد شاعرى چنين سروده است :
    بر فرض كه در يكى از اين دو خندق مرگ مرا در نربايد در هر جا كه بخواهد درخواهد ربود؛ هنگامى كه آن دو خندق آكنده از هيزم و آتش شد مرگى نقد است كه نسيه نيست .
    گويد : على عليه السلام همچنان كنار ايستاده بود تا آنكه همگان سوختند. ابوالعباس گويد : گروهى از ياران على عليه السلام كه عبدالله بن عباس هم از ايشان بود در مورد شخص عبدالله بن سبا شفاعت كردند (8) و گفتند : اى اميرالمؤ منين ! او توبه كرده است او را عفو كن . على عليه السلام پس از اينكه كه با او شرط كرد كه مقيم كوفه نباشد او را آزاد نمود. عبدالله بن سبا گفت : كجا او بروم ؟ فرمود : به مداين ؛ و او را به آن شهر تبعيد كرد، و همين كه اميرالمؤ منين كشته شد او سخن خود را آشكار ساخت و فرقه و گروهى برگرد او جمع شدند و سخن او را تصديق نمودند و از او پيروى كردند، و هنگامى كه خبر كشته شدن على عليه السلام به او رسيد گفت : به خدا سوگند اگر پاره هاى مغز او را در هفتاد كيسه كوچك براى ما بياورند باز هم علم خواهيم داشت كه او نمرده است و نخواهند مرد تا آنكه عرب را با چوبدستى خويش به سوى حقيقت براند.
    چون اين سخن او به اطلاع ابن عباس رسيد گفت : اگر مى دانستيم كه على عليه السلام برمى گردد زنانش را عروس و ميراثش را تقسيم نمى كرديم .
    اصحاب مقالات مى گويند : گروهى معتقد به همين عقيده بودند و در مداين برگرد عبدالله بن سبا جمع شدند كه از جمله ايشان عبدالله بن صبرة همدانى و عبدالله بن عمرو بن حرب كندى و كسان ديگرى غير از آن بودند و كار ايشان پيچيده و استوار شد.
    و سخن و عقيده ايشان ميان مردم شايع شد و دعوتى و ادعايى داشتند كه مردم را به آن فرا مى خواندند و نيز شبهه يى داشتند و به آن مراجعه مى كردند، شبهه ايشان در مورد اخبار غيبى بود كه از قول على عليه السلام ميان مردم ظاهر و شايع شده بود و پياپى صحت آنرا مى ديدند و بدين سبب مى گفتند : اين اخبار غيبى ممكن نيست از كسى جز خداوند متعال يا از كسى كه خداوند در جسم او حلول كرده صادر شود.
    آرى به جان خودم سوگند اين درست است كه او بر اين كار توانا نبوده ، مگر اينكه خداوند او را بر آن توانا ساخته است ولى اگر خداوند او را بر آن كار توانا فرموده است دليل آن نيست كه او خدا باشد يا خداوند در جسم او حلول كرده باشد.
    برخى از آن فرقه به شبه هاى ضعيفى استناد مى كردند، از قبيل گفتار عمر درباره اينكه على عليه السلام چشم كسى را كه در منطقه حرم كژى در دين پديد آورده بود بر كند. عمر گفت : چه بگويم در مورد دست خداوند كه در حرم خدا چشمى را بركنده است . و به اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است : به خدا سوگند من در خيبر را با نيروى بدنى خود از جاى نكندم بلكه آن را به نيروى خداوندى از جاى بركند. و به اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده است : خدايى جز خداى يگانه نيست ، وعده خويش را صادقانه برآورد و بنده خويش را يارى داد. خود به تنهايى احزاب را شكست داد.
    و حال آنكه كسى كه احزاب را شكست داد على بن ابيطالب بود كه عمروبن عبدود پهلوان و سوار كار ايشان را كه از خندق گذشته بود كشت و آنان سحرگاه شب بعد گريختند و بدون اينكه جنگى بكنند روى به هزيمت نهادند جز اينكه سواركارشان كشته شد. يكى از شاعران اماميه هم به اين موضوع اشاره كرده و آن را فضائل على عليه السلام شمرده است و در آن چنين گفته است :
    اگر شما از كسانى هستيد كه قصد رسيدن به مقام او را داريد اى كاش با عمرو بن عبدود و مرحب به مبارزه پرداخته بوديد و چگونه در جنگهاى احد و خيبر و حنين گريختيد، گريختنهاى پياپى ؛ مگر شما روز عقد برادرى و بيعت گرفتن در غدير حضور نداشتيد كه همگان حاضر بودند و كسى غايب نبود...
    همچنين مى گويند : مردى سنى با مردى شيعى مجادله داشت ؛ دعواى خود را نزد مردى از اهل ذمه بردند كه در مورد فضيلت دادن يكى از خلفا بر ديگرى هوادار هيچ كدام نبود او براى ايشان اين بيت را خواند :
    چه فاصله يى است ميان كسى كه در عقيده نسبت به على شك دارد و كسى كه مى گويد همو خداوند است .(9)
    (59) : (از سخنان آن حضرت عليه السلام هنگامى كه خوارج كشته شدند)
    چون خوارج كشته شدند به على عليه السلام گفته شد اى اميرالمؤ منين ! قوم همگان كشته شدند، فرمود : كلا والله انهم نطف اصلاب الرجال و قرارات النساء (هرگز به خدا سوگند ايشان نطفه هايى در پشت مردان و رحم زنانند....)
    (در اين خطبه ابن ابى حديد به تناسب كلمه قرارات كه كنايه لطيفى از ارحام است فصلى مشبع در 58 صفحه درباره كنايه و رموز و تعرض با ذكر مثالهاى بسيار از نثر و نظم آورده است كه از مباحث ارزنده ادبى است و چون خارج از موضوع تاريخ است ترجمه نشد. پس از آن مى گويد :)
    خبر دادن على عليه السلام در مورد اينكه خوارج همگى در واقعه نهروان هلاك نشدند و اعتقاد خوارج عقيده يى است كه در آينده كسانى كه هنوز آفريده نشده اند بر آن دعوت خواهند كرد صحيح بود و همان گونه اتفاق افتاد و اين موضوع هم كه فرموده است : آخرين افراد خوارج دزدان راهزن هستند . همان گونه بود و چنان شد كه دعوت خوارج مضمحل گرديد و مردان آن نيست و نابود شدند و كار به آنجا كشيد كه جانشينان راهزنانى به تبهكارى و تباهى در زمين بودند.
    كشته شدن وليد بن طريف و مرثيه خواهرش براى او
    از جمله كسانى كه كارش به راهزنى انجاميد، وليد بن طريف شيبانى (10) بود كه به روزگار هارون الرشيد پسر مهدى خروج كرد، هارون يزيد بن مزيد شيبانى را به مقابله او گسيل داشت ، يزيد، وليد را كشت و سرش را نزد هارون برد، و خواهرش مرثيه اى براى او سروده است و بر شيوه همه شاعران خوارج در مرثيه خويش مدعى شده است كه وليد اهل تقوى و دين بوده است و حال آنكه وليد آن چنان كه او پنداشته نبوده است . خواهر وليد (11) خواهر وليد چنين مى گويد :
    اى درخت خابور (12) چگونه پر شاخ و برگى ، گويا بر پسر طريف اندوه و جزعى ندارى ، جوانمردى كه هيچ زاد و توشه يى را جز از راه تقوى دوست نمى داشت و مال را جز از راه نيزه ها و شمشيرها نمى پسنديد...
    مسلم بن وليد هم اشعارى در مدح يزيد بن مزيد سروده و ضمن آن يادآور شده است كه او موفق به كشتن وليد بن طريف شده است و چنين مى گويد :
    ابن طريف خارجى كه با لشكرى به سوى او رفتى ، مرگ را همچون رگبار عرضه مى كند... اى يزيد! سلامت باشى كه در پناه سلامت تو نه در ملك سستى و نه در خلل خواهد بود...
    خروج ابن عمرو خثعمى و سرانجام كار او با محمد بن يوسف طائى
    سپس به روزگار حكومت متوكل عباسى ، (13) در منطقه جزيره ، ابن عمرو خثعمى خروج كرد و به راهزنى و ناامن ساختن راهها پرداخت و خود را خليفه ناميد. ابوسعيد محمد بن يوسف طائى ثغزى صامتى به جنگ او رفت و گروه بسيارى را نيز اسير گرفت ، و ابن عمرو خثعمى توانست با گريز از ميدان جان خود را نجات دهد. ابوعباده بحترى (14) ضمن قصيده مفصلى ابوسعيد را مدح گفته و از اين جنگ ياد كرده است (و ضمن آن ) چنين گفته است :
    ما گروهى از خاندان امية را كه با تبهكارى و ستم در طلب خلافت بودند تكفير مى كرديم ، طلحه و زبير هر دو را سرزنش مى نموديم و ابوبكر صديق و فاروق را هم شماتت مى كرديم ...
    و اين قصيده از اشعار پسنديده و گزينه بحترى است .
    بيان گروهى كه معتقد به عقيده خوارج بوده اند
    پس از اين دو، گروهى ديگر از خوارج در نواحى كرمان از مردم عمان خروج كردند كه اهميتى ندارند. ابواسحاق صابى (15) در كتاب التاجى خود قيام آنان را آورده است و همه آنان از راه و روش پيشينيان خود بر كنار بودند و قصد و هدف ايشان راهزنى و تباهى در زمين و كسب اموال از راه حرام بوده است و ما را نيازى نيست كه با شرح حال ايشان سخن را به درازا كشانيم .
    از جمله كسانى ديگرى كه به داشتن راى خوارج مشهورند و صدق گفتار اميرالمؤ منين عليه السلام كه فرموده است : آنان نطفه هايى در پشت مردان و رحم زنانند ثابت شده است ، عكرمه وابسته و آزاد كرده ابن عباس و مالك بن انس اصبحى فقيه هستند. از قول مالك نقل شده است كه جون سخن از على عليه السلام و عثمان و طلحه و زبير به ميان مى آورد مى گفت : به خدا سوگند با يكديگر جنگ نكردند مگر براى دسترسى به نان سپيد و تريد آماده .
    ديگر از ايشان ، منذر بن جارود عبدى و يزيد بن ابى مسلم - وابسته و آزاد كرده حجاج بن يوسف ثقفى - هستند؛ روايت شده است كه زنى از خوارج را پيش حجاج آوردند، يزيد بن ابى مسلم وابسته حجاج هم كه پوشيده عقيده خوارج را داشت حاضر بود. حجاج با آن زن سخن گفت و آن زن روى از او برگرداند، يزيد به او گفت : اى واى بر تو! امير با تو سخن مى گويد! زن گفت : اى فاسق پست ، واى بر تو! و كلمه پست (ردى ) در اصطلاح خوارج به كسى گفته مى شود كه سخنان و عقيده ايشان را حق مى داند ولى آنرا پوشيده مى دارد، و ديگر از ايشان صالح بن عبدالرحمان صاحب ديوان عراق است .
    ديگر از كسانى كه از پيشينيان منسوب به خواج است جابر بن زيد و عمر و بن دينار و مجاهد هستند. و از كسانى كه پس از اين طبقه اند و به خوارج منسوب اند ابوعبيده معمر بن مثنى تيمى است كه گفته مى شود عقيده شاخه صفريه خوارج را داشته است . ديگر از ايشان يمان بن رباب است كه بر عقيده بيهسية بود، (16) عبدالله بن يزيد و محمد بن حرب و يحيى بن كامل هم از اباضيه بودند.(17)
    ديگر از پيشينيان كه منسوب به مذهب خوارجند ابوهارون عبدى و ابوالشعشاء و اسماعيل بن سميع و هبيرة بريم هستند. هر چند ابن قتيبه پنداشته است كه هبيرة از غلات شيعه است .
    ابوالعباس محمد بن يزيد مبردهم از اين نظر كه در كتاب معروف خود، الكامل درباره به اطناب سخن گفته است او به ايشان به چشم مى خورد منسوب به خوارج است .
    (60) : از سخنان على عليه السلام درباره خوارج
    على عليه السلام درباره خوارج فرموده است : لا تقاتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادر كه (پس از من خوارج را مكشيد (با آنان جنگ مكنيد) زيرا آن كس كه در جستجوى حق است ولى خطا كرده و به آن نرسيده است همچون كسى نيست كه در جستجوى باطل است و به آن رسيده است ).
    سيد رضى كه رحمت خدا بر او باد مى گويد : (منظور از كسانى كه در جستجوى باطلند و به آن رسيده اند) معاويه و ياران اويند.
    (ابن ابى الحديد چنين شرح داده است :)
    منظور آن حضرت است كه خوارج به سبب آنكه گرفتار شبهه شدند به گمراهى در افتادند و حال آنكه آنان ظاهرا خواهان حق ، و نسبتا پايبند به دين بودند و از معتقدات خود، هر چند به خطا، دفاع مى كردند؛ در حالى كه معاويه چنين نبود كه در جستجوى حق باشد بلكه داراى عقيده باطلى بود و حتى از عقيده يى هم كه آن را بر شبهه بنا نهاده باشد دفاع نمى كرد؛ احوال او هم بر همين دلالت داشت و او هرگز از دينداران نبود و هيچ گونه زهد و صلاحى از او آشكار نشده است ؛ او مردى بسيار زراندوز بود كه اموال و عنايم مسلمانان را در آرزوها و هوسهاى خود و براى استوار ساختن پادشاهى خود و حفظ قدرت خويش خرج مى كرد و تمام احوال او نشان مى داد كه از عدالت رويگردان است و بر باطل اصرار مى ورزد؛ و بديهى است كه جايز نيست مسلمانان پادشاهى و قدرت او يارى دهند و با خوارج هر چند كه گمراه باشند به سود معاويه و براى استوارى حكومت او جنگ كنند، كه آنان به هر حال از او بهتر بودند، و نهى از منكر مى كردند و خروج بر پيشوايان ستمگر را واجب مى شمردند.
    در نظر ياران معتزلى ما هم خروج بر پيشوايان ستمگر واجب است ، همچنين به عقيده ياران ما هر گاه شخصى فاسق بدون هيچ شبهه و دستاويزى با زور حكومت دست يابد جايز نيست كه او را براى جنگ با كسانى كه منسوب به دين هستند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند يارى داد، بلكه واجب است كسانى را در كه بر او خروج كرده اند هر چند در عقيده خود؟ با شبهه دينى به آن معتقدند گمراه باشند يارى داد، زيرا آنان از آن پيشوا عادل تر و به حق نزديك ترند و در اين موضوع هيچ ترديد نيست كه خوارج ملتزم به دين بوده اند و در اين هم ترديد نيست ؟ از معاويه چنين چيزى ظاهر نشده است .
    بازگشت به اخبار خوارج و بيان سرداران و جنگهاى ايشان (18)
    ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل خود مى گويد : (19) عروة بن ادية يكى از افراد قبيله ربيعة بن حنظله بود و گفته شده كه او نخستين كسى است كه شعار خوارج را در مورد حرمت حكميت سر داده است . او در جنگ نهروان با خوارج بود و از جمله كسانى است كه جان سالم به در برد و تا مدتى از حكومت معاويه هم باقى بود، سپس گرفتار شد و او را همراه برده اش پيش ‍ زياد آوردند. زياد نخست از او در مورد ابوبكر و عمر پرسيد، او درباره آن دو سخن پسنديده گفت . زياد به او گفت : در مورد عثمان و ابوتراب چه مى گويى ؟ او نسبت به عثمان در مورد شش سال اول خلافتش اظهار دوستى كرد و در مورد بقيه مدت خلافت او گواهى داد كه عثمان كافر شده است ؛ درباره على عليه السلام هم همين را گفت ؛ يعنى تا پيش از تسليم شدن به حكميت نسبت به او اظهار دوستى كرد و سپس گواهى به كفر او داد. سپس زياد از عروه بن اديه درباره معاويه پرسيد؛ (عرؤ ه ) او را سخت دشنام داد، و سرانجام زياد از او درباره خود پرسيد، و گفت : آغاز تولد تو در شك و ترديد بود و سرانجام تو اين بود كه تو را منسوب خود دانستند، (20) وانگهى تو نسبت به خداى خود گنهكار و عاصى هستى . زياد فرمان داد گردنش را زدند؛ آن گاه برده او را فرا خواند و گفت : كارهاى عروة بن اديه را براى من توضيح بده . گفت : مفصل بگويم يا مختصر؟ گفت : خلاصه بگو : گفت : هرگز در روز براى او خوراكى نبردم و هرگز در شب براى او بسترى نگسترد. همه روزه روزه دار و همه شب شب زنده دار بود.)
    ***
    ابوالعباس مبرد مى گويد : و براى من نقل كرده اند كه ابوحذيقه و اصل بن عطاء همراه تنى چند در سفر بود، احساس كردند كه خوارج در راهند، واصل به همراهان خود و اهل كاروان گفت : رويارويى با آنان از شما ساخته و در شان شما نيست ؛ كنار برويد و مرا با ايشان بگذاريد.
    در همين هنگام خوارج كه مشرف بر ايشان شده بودند به واصل گفتند : تو چه كاره اى ، او پيش آنان رفت ، خوارج به او گفتند تو و يارانت چه كاره ايد؟ گفت : ما گروهى مشترك هستيم و به شما پناه آورده ايم ، همراهان من مى خواهند سخن خدا را بشنوند و حدود آن را بفهمند. آنان گفتند : ما شما را پناه داده ايم . واصل گفت : احكام را به ما بياموزيد و آنان را شروع به آموزش احكام خود به آنان كردند و واصل مى گفت : من و همراهانم پذيرفتيم . خوارج به آنان گفتند : در صحبت يكديگر به سلامت برويد كه شما برادران ماييد. واصل گفت : اين در شان شما نيست ، كه خداى عزوجل مى فرمايد : و اگر يكى از مشركان از تو پناه خواهد او پناه بده تا سخن خدا را بشنود و سپس او را به جايگاه امن خودش برسان (21) ما را به جايگاه امن خودمان برسانيد. برخى به برخى ديگر نگريستند و گفتند : آرى اين حق براى شما محفوظ است و همگان با آنان حركت كردند و ايشان را به جايگاه امن رساندند. (22)
    همچنين ابوالعباس مبرد مى گويد : مردى از خوارج را پيش عبدالملك بن مروان آوردند، او را آزمود و آنچه مى خواست در او فهم و علم ديد؛ و باز او را آزمود و او را همان گونه كه مى خواست از لحاظ ادب و هوش سرشار ديد؛ عبدالملك به او رغبت پيدا كرد و از او خواست از مذهب خويش ‍ برگردد، زيرا او را دانا و پژوهنده يافت و لذا بيشتر از او تقاضا كرد، آن مرد خارجى گفت : تقاضاى نخستينت تو را از تقاضاى دوم بى نياز كرد؛ تو سخن گفتى و من شنيدم ، اينك گوش بده تا من سخن گويم . عبدالملك گفت : بگو. او شروع به بيان عقايد خوارج كرد و با زبانى گويا و الفاظى ساده و معانى نزديك به ذهن ، معتقدات خود را براى او بيان كرد، عبدالملك پس ‍ از آن گفتگو ضمن اقرار به معرفت و فضل او و با توجه به معرفت و فضل خود مى گفت : نزديك بود در انديشه من چنين رسوخ پيدا كند كه بهشت براى ايشان آفريده شده است و من سزاوارترين بندگان خدايم كه همراه آنان جنگ و جهاد كنم ، ولى به حجتى كه خداوند بر من ثابت نموده و حقى كه در دل من پايدار قرار داده برگشتم و به آن مرد خارجى گفتم : دنيا و آخرت هر دو از خداوند است اينك خداوند، ما را به حكومت دنيا مسلط و چيره كرده است و ترا چنان مى بينم كه به آنچه مى گوييم و معتقديم پاسخ مثبتى نمى دهى ؛ به خدا سوگند اگر اطاعت نكنى ترا خواهم كشت ، در همان حال كه من با او اين سخن را مى گفتم پسرم مروان را پيش من آوردند.
    ابوالعباس مبرد مى گويد : اين مروان برادر تنى يزيد بن عبدالملك بود و مادر هر دو عاتكه دختر يزيد بن معاويه است و مروان مردى گرانقدر و غيرتمند بود، گويد : در آن حال او را در حالى كه مى گريست پيش پدرش آوردند و گريه او به سبب اين بود كه معلمش او را زده بود؛ اين كار بر عبدالملك گران آمد، آن مرد خارجى روى به عبدالملك كرد و گفت : بگذار بگريد كه براى كنج دهانش بهتر و براى مغزش سلامتبخش تر و براى صداى او بهتر است وانگهى سزاوارتر است بگريد تا چشم او از گريستن براى اطاعت خداوند دريغ نكند و هرگاه اراده كند اشك بريزد بتواند گريه كند.
    اين سخن او عبدالملك را به شگفتى واداشت و با تعجب به او گفت : آيا اين حالتى كه در آن هستى ترا از اين پيشنهاد باز نداشت ؟ گفت : شايسته نيست كه مومن را چيزى از گفتن حق باز دارد. عبدالملك دستور داد او را زندانى كردند و از كشتن او صرف نظر كرد؛ بعد هم در حالى كه از او معذرت مى خواست گفت : اگر چنين نبود كه با الفاظ خود بيشتر رعيت مرا فاسد مى كنى و به تباهى مى كشانى ترا حبس نمى كردم .
    عبدالملك مى گفت : اين مرد مرا به شك و گمان انداخت ، فقط عنايت خداوند مرا محفوظ داشت ولى بعيد نيست كه كسى را كه پس از من است گمراه كند. (23)
    مرداس بن حدير
    ابوالعباس مبرد مى گويد : از جمله مجتهدان خوارج زنى به نام بلجاء بود او زنى از قبيله حرام بن يربوع بن مالك بن زيد مناة بن تيم بود، ابوالبلال مرداس بن حدير هم از خاندان ربيعة بن حنظله و مردى پارسا بود كه خوارج او را بزرگ مى داشتند؛ او مردى مجتهد بود كه بسيار درست و پسنديده سخن مى گفت . غيلان بن خرشة ضبى او را ديد و گفت : اى ابوبلال ديشب شنيدم امير - يعنى عبيدالله بن زياد - سخن از بلجاء مى گفت و خيال مى كنم بزودى او را خواهند گرفت . ابوبلال نزد بلجاء رفت و به او گفت : خداوند براى مومنان در مسئله تقيه توسعه قرار داده است ، مخفى شو كه اين ستمگر كينه توز كه بر خود ستم مى كند از تو نام برده است . بلجاء گفت : اگر او مرا بگيرد خودش در آن كار بدبخت تر خواهد شد و من دوست نمى دارم هيچكس به سبب من به زحمت و رنج افتد. عبيدالله بن زياد كسى را گسيل داشت و بلجاء را پيش او آوردند. هر دو دست و هر دو پاى او را بريدند و او را كنار بازار انداختند، ابوبلال در حالى كه مردم در كنار او جمع شده بودند از آنجا گذشت و پرسيد چه خبر است ؟ گفتند بلجاء است . ابوبلال كنار او رفت و بر او نگريست و سپس ريش خود را به دندان گرفت و با خود گفت : اى مرداس ! اين زن در مورد گذشت از دنيا از تو خوش نفس تر و آماده تر بود.
    گويد : سپس عبيدالله بن زياد مرداس را گرفت ، و او را زندانى كرد و زندانبان كه از شدت اجتهاد و كوشش او را ديد و شيرينى سخن او را شنيد به او گفت : من براى تو مذهبى پسنديده مى بينم و دوست مى دارم براى تو كارى پسنديده انجام دهم ؛ آيا اگر بگذارم شبها به خانه خود بروى آخر شب و سحرگاه پيش من بر مى گردى ؟ گفت : آرى . و زندانبان با او همينگونه رفتار مى كرد.
    عبيدالله بن زياد در حبس و كشتن خوارج پافشارى و لجاجت مى كرد و چون با او درباره آزاد ساختن برخى از خوارج گفتگو شد نپذيرفت و گفت : من نفاق را پيش از آن كه آشكار شود سركوب مى كنم ، همانا سخن ايشان در دلها بيشتر از آتش در نى اثر مى كند و تندتر آن را شعله ور مى سازد.
    روزى مردى از خوارج يكى از افراد شرطه را كشت . ابن زياد گفت : نمى دانم نسبت به اين مرد چه كنم . هر گاه به مردى فرمان مى دهم كه يكى از ايشان را بكشد آنان قاتل او را مى كشند؛ ناچار همه خوارجى را كه در زندان من هستند مى كشم . آن شب هم زندانبان مانند هر شب مرداس را به خانه اش ‍ فرستاده بود؛ خبر به مرداس رسيد و چون سحر آماده شد به زندان برگردد؛ خانواده او گفتند : از خداوند در مورد جان خود بترس كه اگر به زندان بازگردى كشته خواهى شد. او نپذيرفت و گفت : به خدا سوگند من كسى نيستم كه خداوند را در حالى كه مكر و غدر بورزم ملاقات كنم و پيش ‍ زندانبان برگشت و گفت : من مى دانم سالار تو چه تصميمى گرفته است . زندانبان گفت : شگفتا با آنكه مى دانى بازآمده اى !
    ابوالعباس مبرد مى گويد : و روايت شده است كه مرداس از كنار عربى صحرا نشين گذشت كه به شتر خويش قطران مى ماليد، شتر از حرارت و سوزش ‍ قطران به جست و خيز آمد، مرداس مدهوش بر زمين افتاد، اعرابى پنداشت كه غش كرده است و كنار گوش او شروع به تعويذ و ورد خوانى كرد و چون مرداس چشم گشود به او گفت : من بيخ گوش تو ورد خوانى كردم . مرداس گفت : مرا آن بيمارى كه تو از آن بر من مى ترسى نيست ولى چون ديدم شترى از قطران چنين به رنج افتاد، از قطران جهنم ياد كردم و چنان شدم كه ديدى . عرب صحرا نشين گفت : ناچار به خدا سوگند هرگز از تو جدا نمى شوم .(24)

  6. #46
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    ابوالعباس مبرد مى گويد : مرداس در جنگ صفين همراه على عليه السلام شركت كرده بود و موضوع حكميت را نپذيرفت و انكار كرد و در جنگ نهروان همراه خوارج شركت كرد و در زمره كسانى بود كه از آن معركه نجات پيدا كرد و سپس همانگونه كه گفتيم ابن زياد او را زندانى كرد و چون از زندان او بيرون آمد سختكوشى ابن زياد را در تعقيب و جستجوى خوارج ديد و تصميم بر قيام و خروج گرفت و به ياران خود گفت : به خدا سوگند براى ما امكان زندگى كردن با اين ستمگران فراهم نيست ؛ آنان فرمانهاى خود را در حالى كه از عدل و داد بركنارند و از سخن حق به دورند بر ما جارى مى سازند؛ به خدا سوگند صبر بر اين از گناهان بزرگ است هر چند شمشير كشيدن و به بيم افكندن مردم هم گناهى بزرگ است وى ما عهد خود را با ايشان مى شكنيم ولى شمشير نمى كشيم و با كسى جز كسانى كه با ما جنگ كنند جنگ نمى كنيم . يارانش حدود سى تن بودند گرد او جمع شدند كه از جمله ايشان حريث بن حجل و كهمس بن طلق صريمى بودند. آنان خواستند حريث را به فرماندهى خود بر گزينند كه نپذيرفت و فرماندهى خود را به عهده مرداس نهادند. همينكه مرداس همراه ياران خود حركت كرد عبدالله بن رباح انصارى كه از دوستانش بود او را ديد و گفت : اى برادر! آهنگ كجا دارى ؟ گفت : مى خواهم دين خود و يارانم را از تسلط اين ستمگران برهانم . گفت : آيا از پيشامد بدى بر من مى ترسى ؟ گفت : آرى و مى ترسم غافلگير شوى . مرداس گفت : مترس كه من شمشيرى نمى كشم و كسى را نمى ترسانم و با هيچكس جز آن كس كه با من جنگ كند جنگ نمى كنم .
    مرداس حركت كرد و در آسك كه جايى ميان نهروان و ارجان است فرود آمد، در آن هنگام شمار يارانش نزديك چهل تن بود، اموالى را كه براى ابن زياد مى بردند از كنار او عبور دادند؛ او آن را گرفت و سهم خود و يارانش را از آن برداشت و باقى آن را به كسانى كه مى بردند پس داد و گفت : به سالار خود بگوييد ما سهم خود را برداشتيم . يكى از يارانش گفت : به چه سبب باقى اموال را پس مى دهيم ؟ گفت : آنان همانگونه كه نماز را بر پا مى دارند جمع آورى زكات را هم انجام ميدهند و ما به آنان در مورد نماز جنگ نداريم .
    مبرد مى گويد : مرداس را درباره قيام و خروج خود اشعارى است كه از ميان آن ، اين گفتارش را برگزيده ام :
    آيا پس از پسر وهب (25) آن مرد پاك و پرهيزگار كه در اين جنگها خويشتن را در مهالك انداخت ، زندگى را دوست بدارم يا سلامت را آرزو كنم ! حال آنكه زيد بن حصن و مالك را هم كشتند، با خدايا نيت و بينش مرا به سلامت دار و تقوى به من ارزانى كن تا هنگامى كه آنان را ديدار كنم .
    ***
    مبرد مى گويد : سپس عبيدالله بن زياد لشكرى را به خراسان گسيل داشت يكى از كسانى كه در آن لشكر بوده است مى گويد : ما از آسك گذشتيم ناگاه به آنان برخورديم كه سى و شش تن بودند، ابوبلال مرداس بر ما بانگ زد : آيا شما آهنگ جنگ با ما داريد؟ گويد : من و برادرم در گودالى كه براى شكار حفر مى كنند بوديم . برداريم كنار گودال ايستاد و گفت : سلام بر شما باد. مرداس گفت : نه كه آهنگ خراسان داريم يا آنكه كسى را بترسانيم خروج نكرده ايم بلكه از ستم گريخته ايم و با هيچ كس جز كسى كه با ما جنگ كند جنگ نمى كنيم و از غنيمت هم جز سهم خود چيزى نمى گيريم . سپس پرسيد : آيا كسى براى جنگ با ما نامزد شده است ! گفتيم : آرى ، اسلم بن زرعه كلابى ، پرسيد : چه هنگام پيش ما خواهد رسيد؟ گفتيم : ظاهرا فلان روز. مرداس گفت : خداى ما را بسنده و بهترين كارگزار است .
    مبرد مى گويد : عبيدالله بن زياد به سرعت اسلم بن زرعه را آماده و مجهز ساخت و او را نزد ايشان گسيل داشت و دو هزار مرد همراهش بودند و شمار ياران مرداس در آن هنگام به چهل رسيده بود. چون اسلم پيش آنان رفت ابوبلال مرداس بر او بانگ زد : اى اسلم از خداى بترس كه ما قصد فساد و تباهى در زمين نداريم و غنيمتى را تصرف نخواهيم كرد و به زور نخواهيم گرفت ، تو چه مى خواهى ؟ گفت : مى خواهم شما را پيش ابن زياد برگردانم . گفت : او ما را خواهد كشت . اسلم گفت : بر فرض كه بكشد. گفت : تو در خون ما شريك خواهى بود. گفت : من بر اين آيينم كه او بر حق است در حالى كه از تبهكاران پيروى مى كند و خود يكى از ايشان است كه افراد را با گمان مى كشد و غنايم را به اشخاص مى بخشد و در صدور حكم ستم مى كند؟! مگر نمى دانى كه او در قبال خون ابن سعاد چهار بى گناه را كشت و حال آنكه من يكى از كشندگان اويم و پولهايم را كه همراهش بود در شكمش نهادم .
    آن گاه همگى همچون تن واحد بر اسلم يورش آوردند و اسلم و يارانش ‍ بدون آنكه جنگ كنند گريختند و نزديك بود يكى از خوارج به نام معبد او را اسير كند.
    چون اسلم پيش ابن زياد برگشت ، ابن زياد سخت بر او خشم گرفت و گفت : اى واى بر تو! با دو هزار تن مى روى و از حمله چهل تن با همگان مى گريزى ؟ اسلم مى گفته است : همانا اگر من زنده باشم و ابن زياد مرا سرزنش كند بهتر است كه مرده باشم و مرا بستايد.
    هر گاه اسلم به بازار مى رفت يا از كنار كودكان مى گذشت آنان فرياد مى زدند : ابوبلال مرداس پشت سر تو است ! گاهى هم مى گفتند : اى معبد بگيرش ‍ اسلم سرانجام به ابن زياد شكايت كرد و به او شرطه هاى خود دستور داد مردم را از آزار او باز دارند. عيسى بن فاتك كه يكى از خوارج و از قبيله تيم الللات بن ثعلبه است درباره اين جنگ چنين سروده است :
    چون صبح كردند، نماز گزاردند و برخاستند به سوى اسبهاى گزينه كوتاه يال نشاندار حركت كردند و چون جمع شدند بر آنان حمله بردند و مزدوران كشته مى شدند...
    ***
    مبرد در اين مورد مى گويد : اما سخن حريث بن حجل كه گفته است : مگر نمى دانى كه ابن زياد چهار تن بى گناه را در قبال خون ابن سعاد كشته است كه نام ابن سعاد، مثلم بن مشرح باهلى است ، سعدا نام مادر اوست ، و چنين شد كه مردى از قبيله سدوس را كه نامش خالد بن عباديه ابن عباده بود و از پارسيان خوارج بود؟ براى عبيدالله بن زياد نام بردند كه فرستاد او را گرفتند، مردى از خاندان ثور (26) نزد ابن زياد آمد و آنچه را درباره خالد گفته بودند تكذيب كرد و گفت : او داماد من و در ضمان من است ، ابن زياد خالد را آزاد كرد، ولى ابن سعدا همچنان در كمين او بود تا آنكه خالد چند روزى ناپديد شد. ابن سعدا پيش عبيدالله بن زياد آمد و گفت : خالد ناپديد شده است ، و اين زياد همواره در صدد گرفتن خالد بود و سرانجام او را گرفت و بر او دست يافت و از او پرسيد : در اين مدت غيبت خود كجا بودى ؟ گفت : پيش قومى بودم كه خداوند را ياد و تسبيح مى كردند و پيشوايان ستمگر را نام مى بردند و از آنان بيزارى مى جستند.
    گفت : جاى ايشان را به من نشان بده . گفت : در اين صورت آنان سعادتمند مى شوند و تو بدبخت مى شوى و من هرگز آنان را به بيم و وحشت نمى افكنم . ابن زياده به او گفت : درباره ابوبكر و عمر چه مى گويى ؟ از آن دو به نيكى ياد كرد. گفت : درباره عثمان و معاويه چه مى گويى ؟ آيا آن دو را دوست مى دارى ؟ گفت : اگر آن دو دوست خدا باشند من دشمن آن دو نيستم . ابن زياد چند بار او را بيم داد و از او خواست از عقيده خود بازگردد و او چنان نكرد. ابن زياد تصميم به كشتن او گرفت و دستور داد او را به ميدانى كه به ميدان زينبى (27) معروف بود ببرند و بكشند. شرطه ها از كشتن او خوددارى مى كردند و به سبب آنكه بسيار لاغر و نشان عبادت در او ظاهر بود از آن كار شانه خالى مى كردند. مثلم بن مشرح ابن سعده كه از شرطه ها بود جلو رفت و او را كشت . خوارج نقشه كشتن او را كشيدند؛ او شيفته ماده شتران شيرى بود و همواره در صدد آن بود كه از جاهاى ممكن خريدارى كند؛ خوارج هم در پى او بودند، مردى در هيات جوانان ساربان و دلال فروش او را ديد كه بر چهره اش زعفران ماليده بود به تعقيب او واداشتند او در بازار دام فروشان او را ديد كه از شتران پرشير مى پرسيد. به او گفت : اگر ناقه هاى دوشا مى خواهى من آن مقدار دارم كه ترا از ديگران بى نياز كند، همراه من بيا. مثلم (ابن سعاده ) در حالى كه سوار بر اسب خود بود حركت كرد و آن جوان هم پيشاپيش او پياده مى رفت تا او را به محله بنى سعد برد وارد خانه يى شد و به مثلم گفت : وارد شو نگهدارى اسبت با من ؛ همين كه او وارد خانه شد و در حياط پيش رفت در را بست ، خوارج بر سر او ريختند حريث بن حجل و كهمس بن طلق صريمى دست به دست دادند و او را كشتند و درم هايى را كه همراه او بود در شكمش قرار دادند و او را گوشه همان حياط دفن كردند و آثار خون را پاك كردند و اسب او را هنگام شب رها ساختند و فردا آن اسب را در بازار دام فروشان پيدا كردند؛ مردم قبيله باهله در جستجوى او برآمدند و هيچ اثرى از او پيدا نكردند و قبيله سدوس را متهم كردند و سلطان را بر ايشان شوراندند؛ سدوسى ها سوگند مى خوردند ولى ابن زياد جانب باهلى ها را گرفت و از سدوسى ها چهار ديه گرفت و گفت : من نمى دانم با اين خوارج چه كنم هر گاه فرمان به كشتن كسى مى دهم قاتل او را غافلگير مى كنند و مى كشند. كسى از وضع مثلم (ابن سعاده ) آگاه نشد تا هنگامى كه مرداس و يارانش خروج كردند و همين كه ابن زرعه كلابى به مقابله آنان رفت حريث فرياد برآورد : آيا از افراد قبيله باهله كسى اينجا حضور دارد؟ گفتند : آرى . گفت : اى دشمنان خدا! شما از بنى سدوس براى مثلم چهار خونبها گرفتند و حال آنكه من او را كشتم و درم هايى را كه با او بود در شكمش نهادم و او فلان جا به خاك سپرده شده است . پس از شكست و گريز ابن زرعه و يارانش مردم به آن خانه ها رفتند و به پاره هاى بدن مثلم دست يافتند و ابوالاسود در اين باره چنين مى گويد :
    و سوگند خورده ام كه ديگر صبحگاه به سوى صاحب ماده شتر شيرى نروم و با او در مورد ارزش شتر چانه نزنم تا آن كه مثلم از جاى برخيزد.
    ***
    ابوالعباس مبرد مى گويد : سرانجام مرداس چنين شد كه عبيدالله بن زياد مردم را براى فرستادن به جنگ او آماده كرد و عباد بن اخضر مازنى را انتخاب كرد. نام پدر عباد اخضر نيست و نام كامل او عباد بن علقمه مازنى است . اخضر شوهر مادر عباد بوده و عباد به عبادبن اخضر معروف شده است . ابن زياد او را همراه چهار هزار سوار به جنگ مرداس فرستاد؛ خوارج تغيير موضع داده و به دارابجرد كه از سرزمينهاى فارس است رفته بود؛ عباد به سوى ايشان حركت كرد و روز جمعه اى روياروى شدند. ابوبلال مرداس ، عباد را صدا كرد و گفت : اى عباد! پيش من بيا كه مى خواهم با تو سخن بگويم ، عباد پيش او رفت . ابوبلال گفت : چه مى خواهى انجام دهى ؟ گفت : مى خواهم پس گردنهايتان را بگيرم و شما را پيش امير عبيدالله بن زياد برگردانم . گفت : آيا كار ديگرى را نمى پذيرى كه ما برگرديم زيرا ما هيچ راهى را نا امن نكرده ايم و هيچ مسلمانى را نترسانيده ايم و با هيچكس جز كسى كه با ما چنگ كند جنگ نمى كنيم و از خراج هم جز به ميران حق خود نمى گيريم . عباد گفت : فرمان همين است كه به تو گفتم . حريث بن حجل به او گفت : آيا در اين فكرى كه گروهى از مسلمانان را به ستمگرى گمراه و ستيزه جو بسپارى . عباد گفت : شما از او به گمراهى سزاوارتريد و از اين كار چاره نيست .
    گويد : در اين هنگام قعقاع بن عطيه باهلى كه از خراسان به قصد حج آمده بود آنجا رسيد و چون آن دو گروه را ديد پرسيد موضوع چيست ؟ اينان از خوارج هستند قعقاع به آنان حمله كرد و آتش جنگ برافروخته شد؛ قضا را خوارج قعقاع را به اسيرى گرفتند و او را پيش ابوبلال مرداس آوردند كه به او گفت : تو كيستى ؟ گفت : من از دشمنان تو نيستم من براى فريضه حج آمده ام و مغرور شدم و گول خوردم و حمله كردم ابوبلال او را مرخص كرد. قعقاع پيش عباد برگشت و كارهاى خود را مرتب نمود و دوباره به خوارج حمله كرد و اين رجز را مى خواند :
    اسب خود را به حمله بر خوارج وا مى دارم تا شايد آنان را به راه راست برگردانم ...
    حريث بن حجل سدسى و كهمس بن طلق صريمى بر او حمله كردند؛ نخست او را به اسيرى گرفتند و سپس بدون اينكه او را پيش ابوبلال ببرند كشتند؛ آن قوم همچنان جنگ و چابكى مى كردند تا آنكه هنگام نماز جمعه فرارسيد. ابوبلال با صداى بلند خطاب به آنان گفت : اى قوم ! اينك وقت نماز فرا رسيده است دست از ما برداريد و جنگ را بس كنيد تا ما نماز بگزاريم و شما هم نماز بگزاريد. گفتند : اين تقاضاى تو پذيرفته است هر دو گروه سلاح بر زمين نهادند و آهنگ نماز كردند.
    عباد و همراهانش شتابان نماز خود را گزاردند ولى خوارج طول دادند و در همان حال كه گروهى از ايشان در حال ركوع و سجود و قيام بودند و برخى هم نشسته بودند عباد و همراهانش به آنان حمله كردند و همگان را كشتند و سر ابوبلال مرداس را پيش عباد آورند.
    ابوالعباس مبرد مى گويد : خوارج روايت مى كنند كه چون ابوبلال مرداس ‍ براى ياران خود رايت بست و آهنگ خروج كرد دستهاى خويش را برافراشت و گفت : پروردگار را اگر آنچه ما بر آنيم حق است آيتى به ما نشان بده . خانه به لرزه در آمد، برخى هم گفته اند : سقف خانه بلند شد.
    و گفته مى شود مردى از خوارج ضمن اظهار اين مطلب به ابوالعاليه رياحى مى خواست او را از اين نشانه به تعجب وا دارد و به مذهب خوارج ترغيب كند. ابوالعاليه گفت : چنين نيست كه نزديك بود به زمين فرو شوند و آن لرزش هم نشانه يك نظر خشم آلود خداوند است كه به آنان رسيده است .
    گويد : چون عباد از جنگ آنان فارغ شد با سرهاى كشتگان و سرهاى آنان بر بردار كشيد، ميان كشتگان داوود بن شيب هم بود كه از پارسايان خوارج بود و حبيبه بكرى هم بود كه از خاندان عبدالقيس و مردى مجتهد بود، از حبيبه بكرى روايت شده كه مى گفته است : چون تصميم به خروج با خوارج گرفتم درباره دخترانم انديشيدم و شبى با خود گفتم : امشب از مواظبت از ايشان خوددارى مى كنم ببينم چه مى شود نيمه شب فرا رسيد دخترك كوچك من آب خواست و گفت : بابا آبم بده . من پاسخى ندادم و بار ديگر همين را گفت : يكى از خواهرانش برخاست و او را آب داد؛ دانستم كه خداى عزوجل ايشان را رها و تباه نخواهد كرد و تصميم استوار به خروج گرفتم .
    ديگر از كسانى كه با آنان بود كهمس بود كه نسبت به مادر خود از مهربانترين مردم بود. او به مادرش گفت : مادر جان ! اگر وضع تو نمى بود همراه خوارج خروج مى كرد. او گفت : پسركم من تو را به خدا بخشيده ام . عيسى بن فاتك خطى (28) در واقعه كشته شدن اين خوارج چنين سروده است :
    هان كه در راه خداوند نه در راه مردم ، تنه درختان خرما پيكر داوود و برادرانش را گرفت ....
    عمران بن حطان با ابيات زير او را مرثيه گفته است :
    اى چشم ! بر مرداس و كشتار گاهش بگرى ، اى خداى مرداس ! مرا هم به مرداس ملحق كن ...
    همچنين براى من خشم و كينه افزوده و بر دوستى من در مورد خروج ابوبلال افزوده است ؛ مى پرهيزم از آنكه بر بستر بميرم و آرزوى مرگ زير نيزه هاى بلند دارم
    عمران بن حطان
    ابوالعباس مبرد مى گويد : اين عمران بن حطان يكى از افراد خاندان عمرو بن يسار بن ذهل بن ثعلبه بن عكاية بن صعب بن عك بن بكر وائل بوده است ، او سالار گروهى از خوارج صفريه است و فقيه و خطيب و شاعر ايشان هم بوده ، شعر او بر خلاف شعر ابوخالد قنانى است كه او هم از همان گروه بوده است . قطرى بن فجاة مازنى براى او ابياتى نوشته و فرستاده و او را در مورد خوددارى از شركت در جنگ سرزنش كرده بود كه چنين بوده است :
    اى خالد! يقين داشته باش كه جاودانه نخواهى بود و خداوند براى كسى كه از جهاد خوددارى كند و فروشنده عذرى باقى نگذارده است ؛ آيا مى پندارى كه خارجى بر هدايت است و خودت ميان دزد و منكر خدا اقامت مى كنى ؟
    ابوخالد در پاسخ او اين ابيات را سرود و فرستاد :
    همانا آنچه كه مايه افزونى محبت من به زندگى است موضوع دختركان من است كه همگان از اشخاص ضعيف هستند، از اين پرهيز مى كنم كه پس از من شاهد فقر و تنگدستى باشند و پس از آنكه آب صاف و گوارا مى نوشيده اند آب تيره و كدر بياشامند..
    ابوالعباس مبرد مى گويد : از جمله چيزهايى كه عباس بن ابوالفرج رياشى (29) از قول محمد بن سلام جمحى (30) براى من نقل كرد اين است كه چون حجاج ، عمران بن حطان را از خود براند، او شروع به گردش ميان قبايل كرد و به هر قبيله كه مى رسيد براى خود نسبى را بيان مى كرد كه به نسبت آنان نزديك باشد. خودش در اين باره چنين مى گويد :
    ميان قبيله بين سعد زيد و و عك و عامر عوبثان و لخم و اد بن عمرو و بكر و بنى غدان فرود آمديم .
    سپس از آنجا بيرون آمد تا روح بن زنباع جذامى را ديد، روح از ميهمانان پذيرايى مى كرد و افسانه سراى عبدالملك بن مروان و در نظر او گرامى و محترم بود. پسر عبدالملك درباره روح گفته است : به هر كس آنچه را كه به ابوزرعه داده شده بخشيده شود فقه مردم حجاز و زيركى اهل عراق و فرمانبردارى مردم شام به او ارزانى شده است . عمران بن حطان به روح چنين اظهار داشت كه از قبيله ازد است . روح هر شعر نادر و حديث غريبى كه از عبدالملك گفت : من ميهمانى مى پرسيد آن را مى شناخت و بر آن مى افزود. روح به عبدالملك گفت : من ميهمانى دارم كه از اميرالمؤ منين هيچ شعر و خبرى نمى شنوم مگر اينكه او آنرا مى شناسد و دنباله اش اشعار و جملات او را براى عبدالملك نقل كرد. عبدالملك گفت : اين لغت و لهجه عدنانى است و گمان من اين است كه او عمران بن حطان است . تا آنكه شبى درباره دو بيتى كه مطلع آن چنين است : خوش باد(31) ضربتى .. گفتگو كردند.
    عبدالملك ندانست آن دو بيست از كيست ، روح به خانه برگشت و از عمران به حطان پرسيد. او گفت نم اين دو بيت از عمران بن حطان است كه عبدالرحمان بن ملجم را ستوده است . روح پيش عبدالملك برگشت و به او خبر داد. گفت : ميهمان تو خودش عمران بن حطان است برو او را سوى من بياور. روح نزد عمران برگشت و گفت : اميرالمؤ منين دوست دارد ترا ببيند. عمران به او گفت : من مى خواستم از تو بخواهم كه اين كار را انجام دهى ولى از تو آرزو كردم اينك تو برو من هم از پى تو مى آيم . روح پيش ‍ عبدالملك برگشت و به او خبر داد. عبدالملك گفت : هم اكنون كه به خانه ات برگردى ديگر او را نخواهى يافت . روح به خانه برگشت ديد عمران به حطان از آنجا كوچ كرده و رقعه يى براى او باقى گذاشته كه اين اشعار در آن نوشته شده است :
    اى روح ، چه بسيار ميزبانان از لخم و غسان كه چون پيش ايشان منزل كردم همين گمان تو را بردند و همين كه گفته شد اين عمران بن حطان است و ترسيدم از خانه او بيرون شدم ....
    عمران از آنجا كوچ كرد و ميهمان زفرين حارث يكى از افراد خاندان عمروبن كلاب شد؛ و خود را نزد وى اوزاعى (32) معرفى كرد. عمران نماز خود را طول مى داد و نوجوانان بنى عامر از اين كار او مى خنديدند؛ در اين هنگام مردى كه پيش روح بن زنباع بوده است نزد زفر آمد و به عمران سلام آشنايى داد. زفر از آن مرد پرسيد : اين كيست ؟ گفت : مردى از قبيله ازد است ، او را در حالى كه ميهمان روح بود ديده ام . زفر به عمران گفت :
    فلانى ، چگونه است كه گاهى از قبيله ازدى و گاه از اوزاع !؟ اگر ترسان و گرفتارى امانت دهيم ، اگر بينوايى مالت دهيم . عمران بن حطان چون شب فرا رسيد در خانه زفرنامه كوچكى بر جاى گذاشت و گريخت و در آن نامه اين ابيات را يافتند.
    چيزى كه موجب سرگشتگى زفر شد مدتها موجب سرگشتگى روح بن - زنباع هم بود، او حدود يك سال همواره از من مى پرسيد كه به او خبر بدهم و مردم يا خدعه گرند يا فريب خورده .... (33)
    عمران بن حطان از آنجا كوچ كرد و به عمان رفت و آنان را ديد كه كار ابوبلال مرداس را احترام مى گذارند و او ميان ايشان شناخته شده است ، عمران كار خود را ميان ايشان آشكار ساخت و اين خبر به حجاج رسيد و نامه يى در مورد دستگيرى او به مردم عمان نوشت . عمران گريخت و به قومى از قبيله ازد كه ساكن سواد كوفه بودند پناه برد و همانجا فرود آمد و تا هنگامى كه درگذشت ميان ايشان بود؛ در منزل كردن خود ميان ايشان چنين سروده است .
    به ستايش خداوند در بهترين منزل فرود آمديم كه در آن از مهر و وفادارى شاديم ، كنار قومى فرود آمديم كه خداوند آنان را متفق و هماهنگ قرار داده و آنان مدعى چيزى جز مجد فرخنده و گوارا نيستند..
    ***
    ابوالعباس مبرد مى گويد : يكى از خوارج چنان بود كه نيزه به سينه اش زده بودند و از پشتش بيرون آمده بود با همان حال خود را به آن كس كه به او نيزه زده بود رساند، او را كشت و در همان حال اين آيه را مى خواند شتابان پيش تو آمدم ، پروردگارا كه خشنود گردى (34) ديگرى از ايشان در جنگ نهروان على عليه السلام را به جنگ تن به تن فراخواند و اين رجز را مى خواند : آنان را نيزه مى زنم و على را نمى بينم و اگر آشكار شود بر سينه اش نيزه خواهم زد.
    على عليه السلام به مبارزه با او بيرون شد و با شمشير او را زد و كشت و همين كه ضربه شمشير به او رسيد گفت : چه خوش است رفتن به بهشت .
    ديگر از خوارج عبدالرحمان بن ملجم است كه حسن به على هر دو دست و پاى او را قطع كرد و او در همان حال خدا را ياد مى كرد و چون خواست زبان او را ببرد بيتابى كرد به او گفتند : چرا بيتابى مى كنى ؟ گفت دوست مى دارم تا هنگامى كه زنده باشم زبانم به ياد و ذكر خدا تازه باشد.
    (35) و گروهى از خوارج چنان بودند كه يكى از ايشان خرما را كه از نخل فرو افتاده بود برداشت و در دهان خود نهاد و سپس آن را به رعايت ورع و پارسايى از دهان بيرون انداخت .
    ابوبلال مرداس هم كه از خوارج است بسيارى از فرقه ها به مناسبت شدت و صحت و استوارى عبادت و محكمى نيت ، او را از خود مى شمارند و صاحب مكتب فكرى مى دانند.
    معتزله او را از خود مى شمرند و مى گويند : او در حالى كه منكر جور و ستم سلطان و فراخواننده به حق بود خروج كرد؛ و بنابراين از اهل عدل است و در اين مورد خطبه يى چنين گفت : به خدا سوگند بدون ترديد نيكوكار را در قبال گناه گنهكار و حاضر را در قبال جرم غايب و درست را؛ قبال جرم نادرست خواهم گرفت . مرداس برخاست و گفت : اى انسان آنچه را كه گفتى شنيديم ، خداوند متعال به پيامبر خدا، ابراهيم چنين نفرموده است ، بلكه مى فرمايد : و ابراهيم كه به عهد خود وفا كرد (در صحت او چنين آمده است ) كه هيچ كس با گناه ديگرى را به دوش نمى كشد (36) ابوبلال فرداى همان روز بر زياد خروج كرد. شيعيان هم او را از خود مى دانند و چنين مى پندارند كه او براى حسن بن على عليه السلام نوشته است كه به خدا سوگند من از خوارج نيستم و راى ايشان را ندارم و همانا كه من بر آيين نياى تو ابراهيم عليه السلام هستم . (37)
    مستورد سعدى
    ديگر از خوارج ، مشهور است كه يكى از افراد قبيله سعد بن زيد بن منات است كه پارسا و مجتهد بوده است و به روزگار على عليه السلام از سران خوارج بوده است . او خطبه مشهور خود را كه آغاز آن چنين است ايراد كرده است : همانا رسول خدا كه درودهاى خداوند بر او باد ما عدل و داد به ارمغان آورد كه پرچمهاى آن به اهتزاز در آمد و نشانه هاى آن درخشيد او پيام خداى خود را به ما ابلاغ فرمود و براى امت خود خير خواهى كرد و پند و اندرز داد تا آنكه خداوند متعال او را در حالى كه برگزيده و مختار بود قبض روح فرمود.
    مستورد در جنگ نخيله از شمشير على عليه السلام جان به در برد و پس از مدتى بر مغيرة بن شعبه كه والى كوفه بود خروج كرد. معقل بن قيس رياحى با او جنگ تن به تن كرد و آن دو هر يك به ديگرى ضربتى زد كه هر دو مرده در افتادند.
    از جمله سخنان مستورد اين است : اگر تمام جهان را صاحب شوم و سپس ‍ فراخوانده شوم كه به گناهى از آن بهرمند شوم آن را انجام نخواهم داد.
    و ديگر گفته است : چون راز خويش را به دوست خود بگويم و آن را فاش ‍ سازد ملامتش نمى كنم كه خود من به حفظ آن راز سزاوارتر از او بوده ام .
    و همو گفته است : بر حفظ راز خود كوشاتر از حفظ خون خود باش .
    و مى گفته است : نخستين چيزى كه دلالت بر عيب كسى كه عيب مردم مى گويد دارد شناخت او از عيبهاست و كسى جز آن كس كه خود معيوب است بر مردم عيب و خرده نمى گيرد.
    و مى گفته است : مال براى تو باقى نمى مانده ، با مال براى خود ستايش و پاداشى خريدارى كن كه براى تو پايدار باشد. (38)
    حوثرة اسدى
    ابوالعباس مبرد مى گويد : پس از كشته شدن على عليه السلام گروهى از خوارج بر معاويه خروج كردند و كه از جمله ايشان حوثره اسدى و حابس ‍ طايى بودند. آن دو همراه گروههاى خويش در حالى كه معاويه در كوفه بود خروج كردند و به جايگاهى كه اصحاب نخليه خروج كرده بودند رفتند. معاويه در سال جماعت (39) وارد كوفه شده بود؛ حسن بن على عليه السلام از خلافت كناره گرفته بود و براى رفتن به مدينه از كوفه بيرون آمده بود؛ و پس از آنكه مقدارى راه پيموده بود معاويه كسى را به حضورش ‍ گسيل داشت و استدعا كرد كه عهده دار جنگ با خوارج شود؛ امام حسن عليه السلام به او پاسخ داد : به خدا سوگند من از جنگ با تو فقط براى حفظ خون مسلمانان دست برداشتم و گمان نمى كنم اين كار براى من روا باشد. آيا از سوى تو عهده دار جنگ با گروهى شوم كه خودت براى جنگ از آنان سزاوارترى .
    مى گويم (ابن ابى الحديد) اين سخن (امام حسن ) موافق گفتار پدر اوست كه فرموده است : پس از من با خوارج جنگ مكنيد زيرا آن كس كه در جستجوى حق است و خطا مى كند و به آن نمى رسد همچون كسى نيست كه در جستجوى باطل است و به آن مى رسد. و اين سخن حق است كه نمى توان از آن رويگردان بود و اصحاب (معتزلى ) ما هم همين عقيده را دارند كه عذر خوارج در نظر ايشان پسنديده تر از عذر معاويه است و گمراهى آنان كمتر از گمراهى اوست و معاويه براى جنگ متسحق تر است .
    ابوالعباس مبرد مى گويد : چون پاسخ امام حسن به معاويه رسيد، نخست پدر حوثره اسدى را فراخواند و به او گفت : برو و كار پسرت را براى من كفايت كن . پدر حوثره پيش او رفت و از او خواست به اطاعت برگردد، نپذيرفت و چون پدر اصرار كرد او مصمم تر شد. پدر گفت : اى پسركم ! هم اكنون پسركت را پيش تو مى آورم شايد همين كه او را ببينى نسبت به او مهربانى نمايى و گرايش پيدا كنى . گفت : پدر جان ! به خدا سوگند كه من به زخم گران نيزه كه مرا در ميدان به اين سو و آن سو برد شيفته ترم تا ديدار پسرم !
    پدر حوثره نزد معاويه برگشت و او را از آنچه بود آگاه ساخت . معاويه گفت : اى پدر حوثره ! براستى كه اين شخص از حق سر پيچى مى كند و سپس ‍ لشكرى به جنگ او گسيل داشت كه بيشتر آن مردم كوفه بودند. حوثره همين كه به آنان نگريست گفت : اى دشمنان خدا! شما ديروز با معاويه جنگ مى كرديد تا بنيان قدرتش را منهدم سازيد و امروز همراه او جنگ مى كنيد تا قدرتش را استوار سازيد.!
    در اين هنگام پدرش به ميدان آمد و او را به مبارزه با خود فرا خواند، حوثره گفت : پدر جان براى تو جنگ با غير من فراهم است ، و براى من هم راه جنگ با غير تو گشوده است . و بر آن قوم حمله كرد و چنين گفت :
    اى حوثره بر اين گروهها حمله كن ، بزودى به آمرزش خواهى رسيد.
    مردى از قبيله طى بر او حمله كرد و او را كشت ، ولى پس از اينكه نشانه سجده را بر پيشانى او نقش بسته ديد از كشتن او سخت پشيمان شد.
    ***
    رهين مرادى كه يكى از پارسايان و فقيهان خوارج است ابيات زير را سروده است :
    اى نفس ! گول زدن من در دنيا طولانى شد و از ناگوارى دگرگون شدن روزگار هرگز در امان مباش
    ابوالعباس مبرد مى گويد : بيشتر خوارج به كشته شدن اهميتى نمى دادند و خوى ايشان شيرين دانستن مرگ و خوار شمردن اجل بود. برخى از ايشان در حالى كه آنان را براى اعدام با شمشير مى بردند اميران را مسخره مى كردند. زياد بن ابيه ، شيبان بن عبدالله اشعرى صاحب مقبره بنى شيبان را به ناحيه دروازه عثمان بصره و اطراف آن گماشت و او در تعقيب خوارج سخت كوشا بود و آنان را به بيم انداخت و همواره بر اين حال بود. شبى در حالى كه به در خانه خود تكيه داده بود دو مرد از خوارج بر او حمله كردند و با شمشيرهاى خود او را كشتند. پس از آن مردى از خوارج را گرفتندو پيش ‍ زياد آوردند. گفت : او را ببريد و در حالى كه تكيه داده باشد بكشيد، هان گونه كه شيبان گشته شده است . آن مرد خارجى به مسخره بر سر زياد فرياد مى كشيد و مى گفت : به به ، چه دادگرى و عدالتى !
    سرانجام عباد بن اخضر با خوارج
    مبرد گويد : (40) عباد بن اخضر، قاتل ابوبلال مرداس بن اديه كه داستان او را قبلا آورديم ، پس از كشتن مرداس همواره در شهر (كوفه ) مورد ستايش و مشهور بود كه چنان كارى انجام داده است ، تا آنكه گروهى از خوارج با يكديگر رايزنى كردند و تصميم گرفتند او را بكشند. و برخى از ايشان برخى ديگر را در مورد آن كار سرزنش مى كردند. سرانجام روز جمعه يى بر سر راه نشستند و كمين كردند و همين كه او سوار بر استر خود آمد و پسرش هم پشت سرش سوار بود، يكى از خوارج ، مقابل او ايستاد و گفت : مساله يى دارم و مى خواهم از تو بپرسم . گفت : بپرس . آن مرد گفت : اگر مردى مرد ديگرى را به ناحق بكشد و قاتل در نظر حاكم و سلطان داراى جاه و قدر و منزلتى باشد و حاكم بدان سبب به جرم و گناه او توجه نكند و حكم خدا را در مورد او انجام ندهد آيا صاحب خون و ولى مقتول اگر بر قاتل دست يابد حق دارد او را بكشد؟ گفت : نه ، بهتر اين است كه شكايت به حاكم برد. گفت : سلطان به سبب جاه و بزرگى مقام قاتل بر خلاف او رفتار نمى كند. گفت : مى ترسم كه اگر آن شخص قاتل را بكشد سلطان هم او را بكشد. مرد خارجى گفت : ترس از سلطان را رها كن و بگو ببينم آيا در اين باره ميان او و خداوند گناه و جرمى خواهد بود؟ گفت : نه . در اين هنگام آن مرد و يارانش ‍ شعار خوارج را بر زبان آوردند و سپس با شمشيرهاى خود بر او حمله كردند. عباد توانست پسر خود را كنارى پرت كند و او گريخت و مردم بانگ برداشتند : عباد كشته شد، پس جمع شدند و دهانه راهها و كوچه ها را بستند محل كشته شدن عباد در كوچه بنى مازن نزديك مسجد بنى كليب بن يربوع بود. در اين هنگام معبد بن اخضر برادر عباد - كه در واقع نام پدرش ‍ علقمه بود و او را پسر اخضر مى گفتند و اخضر شوهر مادر معبد بود - با گروهى از بنى مازن آمد. آنان بر مردم بانگ زدند؛ ما را با خون و انتقام خودمان آزاد بگذاريد. مردم خود را كنار كشيدند. مازنى ها پيش آمدند و با خوارج جنگ كردند و تمام آنان را كشتند هيچكس از ايشان جز عبيدة بن هلال نتوانست بگريزد و فقط او توانست ديوار يكى از خانه هاى كلوخى و حصيرى را بشكافد و از آن بگريزد. فرزدق در اين باره چنين سروده است همانا انتقام خونها بدون نكوهش گرفته شد...:
    او ضمن همين ابيات افراد خاندان كليب بن يربوع را كه خويشاوندان حرير هستند نكوهش كرده است ؛ زيرا عباد بن اخضر كنار مسجد ايشان كشته شده بود و آنان او را يارى نكرده بودند و در اين مورد چنين گفته است :

  7. #47
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    همچون اين كار خاندان كليب كه پناهنده خود را رها كردند، آرى شخص ‍ فرومايه در حالى كه حاضر هم باشد يارى دادنش همراه با كندى و سستى است ...
    گويد : كشته شدن عباد بن اخضر هنگامى صورت گرفت كه عبيدالله بن زياد در كوفه بود و جانشين او در بصره عبيدالله بن ابى بكرة بود. ابن زياد به او نوشت هيچ كس از خوارج را آزاد نگذارد و هر كه را كه به خارجى بودن معروف است بگيرد و زندانى كند. عبيدالله ابى بكرة با شدت به جستجو و تعقيب كسانى كه مخفى بودند پرداخت و آنان را تعقيب مى كرد و مى گرفت و هرگاه در مورد يكى از ايشان شفاعت مى شد همان شفيع را كفيل و ضامن قرار مى داد كه متمه را پيش ابن زياد حاضر سازد. چون عروة بن اديه را پيش ‍ او آوردند او را آزاد كرد و گفت : من خود كفيل تو هستم . چون ابن زياد به بصره آمد همه كسانى را كه در زندان بودند كشت و سپس از كسانى كه كفيل كسى شده بودند خواست او را بياورندت هر كس كسى را كه كفيل او شده بود حاضر كرد او را آزاد ساخت و هر كس كه چنين نكرد او را كشت .
    ابن زياد سپس به عبيدالله بن ابى بكره گفت : عرؤ ة بن اديه را حاضر كن . گفت : بر او دسترسى ندارم گفت : در اين صورت به خدا سوگند تو را خواهم كشت كه تو كفيل اويى . عبيدالله بن ابى بكرة همواره در جستجوى او بود تا آنكه به او خبر دادند كه او در منطقه علاء بن سويه منقرى است و در اين مورد نامه يى به عبيدالله بن زياد نوشت . دبيرى كه نامه را براى ابن زياد مى خواند به اشتباه چنين خواند : ما او را در مجلس باده نوشى علاء ديديم . ابن زياد دبير را مسخره كرد و گفت : فرومايگى و اشتباه كردى ، او در منطقه و راه علاء نى سويه بوده است و دوست مى دارم كه اى كاش از باده گساران مى بود. (41)
    و چون عروة بن اديه را برابر ابن زياد بر پاى داشتند ابن زياد به او گفت : چرا برادرت را براى جنگ با من تجهيز كردى ؟ و منظورش ابوبلال مرداس بود، گفت : به خدا سوگند من در مورد از دست دادن او بسيار بخيل بودم و او براى من مايه عزت بود و من براى او همان را مى خواستم كه براى خويشتن ، و براى خودم چيزى جز درنگ كردن و خوددارى كردند از خروج و قيام را نمى خواهم ولى او تصميمى گرفت و پى آن رفت . ابن زياد گفت : آيا تو بر عقيده اويى ؟ گفت : ما همه يك خدا را پرستش مى كنيم . ابن زياد به او گفت : به خدا سوگند تو را پاره پاره خواهم كرد. گفت : براى خودت هر قصاص كه مى خواهى برگزين . دستور داد هر دو دست و پاى او را بريدند و سپس به او گفت : چگونه مى بينى ؟ گفت تو دنياى مرا تباه كردى و من آخرت تو را تباه ساختم . ابن زياد فرمان داد و او را بر همان حال بر در خانه اش به دار كشيدند.
    ابوالوازع راسبى
    ابوالعباس مبرد مى گويد : (42)ابوالوازع راسبى از مجتهدان و پارسايان خوارج بود كه همواره خويشتن را در مورد خوددارى از شركت در جنگ سرزنش و نكوهش مى كرد. او كه شاعر بود نسبت به ياران خود نيز همين گونه رفتار ميكرد. روزى نزد نافع بن ارزق آمد. در حالى كه نافع ميان گروهى از ياران خود ود و براى آنان از ستم سلطان و تباهى عامه مردم سخن مى گفت . نافع مردى تيز سخن و اهل احتجاج و پايدارى در نزاع بود. ابوالوازع به او گفت : اى نافع ! به تو زبانى برنده و قلبى كند عطا شده است و من دوست مى دارم كه اى كاش تيزى و برندگى زبانت از دلت مى بود و كندى و فسردگى دلت از زبانت . چگونه بر حق تحريض مى كنى و خود را از آن فرو مى نشينى و چگونه باطل را زشت مى شمارى و حال آنكه خود بر آن پايدارى . نافع گفت : اى ابووازع منتظر فرصت هستيم تا ياران تو چندان جمع شوند كه بتوانى با يارى آنان دشمنت را سركوب كنى . ابووازع اين دو بيت را خواند :
    همانا كه با زبانت نمى توانى آن قوم را سركوب كنى و فقط با دو دست خود از بدبختيها رهايى مى يابى ، با مردمى كه با خدا جنگ مى كنند جهاد و پايدارى كن شايد خداوند، گمراه خاندان حرب را بدانگونه درمانده كند
    يعنى معاويه را (43) و سپس گفت : به خدا سوگند ترا سرزنش نمى كنم بلكه خود را نكوهش مى كنم و هر آينه فردا پگاهى خواهم داشت كه هرگز پس از آن پگاهى ديگر نخواهم داشت . ابووازع رفت و شمشيرى خريد و پيش تيز كننده و صيقل دهنده يى كه همواره خوارج را نكوهش مى كرد و افراد حكومت را بر اسرار و امور پوشيده آگاه مى ساخت و رفت و درباره شمشيرى كه خريده بود با او مشورت كرد او شمشير را پسنديد و از آن تعريف كرد. ابووازع گفت : آن را براى من تيز كن و چون آن را بدانگونه كه مى خواست تيز كرد ناگهان شمشير را بر آن صيقل دهنده فرود آورد و او را كشت و سپس به مردم حمله كرد كه از پيش او گريختند، او خود را به محل گورستان بنى يشكر رساند آنجا مردى دار بست خانه خود را بر او افكند و او را از پاى درآورد و ابن زياد دستور داد او را بر دار كشيدند.
    عمران بن حارث راسبى
    ابوالعباس مبرد مى گويد : ديگر از پارسايان خوارج كه در جنگ كشته شد، عمران بن حارث راسبى است كه در جنگ دولاب كشته شد. او با حجاج بن باب حميرى كه در آن جنگ امير مردم بصره و علمدار ايشان بود جنگ كرد و آن دو به يكديگر ضربه يى زدند كه هر دو مرده در افتادند. ام عمران در مرثيه او چنين سروده است :
    خداوند عمران را تاييد و پاك كرد و عمران سحرگاه خدا را فرا مى خواند، آرى از خداوند در نهان و آشكار مسالت مى كرد كه به دست شخص ملحد و مكار شهادت نصيب او كند...
    ***
    گويد : ديگر از سران خوارج كه در جنگ دولاب كشته شدند نافع بن ازرق است كه به اصطلاح از خلفاى خوارج است و به او عنوان اميرالمؤ منين داده بودند و مردى از خوارج در مرثيه او چنين سروده است :
    پسر بدر از كشته شدن نافع شادى كرد و حال آنكه حوادث روزگار و كسانى كه به نافع ستم كردند فشرده و مجتمع شده اند؛ مرگ هم حتمى است و بدون ترديد اتفاق خواهد افتاد و هر كه را روز در نيابد شب در خواهد يافت ... (44)
    ***
    قطرى بن فجاة هم ضمن يادآورى از جنگ دولاب چنين سروده است : (45)
    سوگند به جان تو كه من در زندگى و زيستن تا هنگامى كه ام حكيم را نديده بودم زاهد بودم ، او از سپيد چهرگان شرمگين است كه كسى نظير او براى شفاى اندوهگين و دردمند ديده نشده است ... (46)
    عبدالله بن يحيى و مختار بن عوف
    ديگر از سران و بزرگان خوارج عبدالله بن يحيى كندى ملقب به طالب الحق و دوست او مختار بن عوف ازدى فرمانده جنگ قديد (47) هستند و ما داستان آن دو را بدانگونه كه ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى (48) آورده است با اختصار و حذف چيزهايى كه مورد نياز ما نيست در اينجا مى آوريم : ابوالفرج مى گويد : عبدالله بن يحيى از مردم حضرموت و مردى مجتهد و عابد بود، او پيش از آنكه خروج كند مى گفت : مردى مرا ديد و مدتى طولانى به من نگريست و سپس پرسيد : از كدام قبيله اى گفتم : از قبيله كنده . گفت : از كدام خاندان ايشانى ؟ گفتم : از بنى شيطانم . گفت به خدا سوگند تو پس از آنكه يك چشمت كور مى شود به پادشاهى مى رسى و تا وادى القرى (49) پيشروى مى كنى . اينك يك چشم من كور شده است و از آنچه او گفت بيمناكم و از خداوند طلب خير مى كنم .
    او (عبدالله بن يحيى ) چون در يمن ستم آشكار و ظلم سخت و روش ‍ ناپسنديده حكومت ميان مردم را ديد و به ياران خود گفت : براى ما درنگ كردن در آنچه مى بينم و صبر بر آن جايز نيست و براى گروهى از خوارج اباضيه بصره و جاهاى ديگر نامه نوشت و در مورد خروج و قيام با آنان مشورت كرد. آنان براى او نوشتند اگر مى توانى يك روز هم آنجا درنگ نكنى چنين كن كه مبادرت به كار شايسته برتر و بهتر است و تو مى دانى مرگت چه هنگام فرا مى رسد و براى خداوند هنوز بندگانى صالح هستند كه هرگاه اراده فرمايد آنان را بر مى انگيزاند تا دين خدا را يارى دهند و هر يك از آنان را كه بخواهد به شهادت مخصوص مى كند.
    آنان ، ابوحمزه مختار بن عوف ازدى و بلخ بن عقبه مسعودى را همراه مردانى از خوارج اباضيه سوى او گسيل داشتند كه در حضرموت پيش او آمدند و او را به خروج و قيام تحريض و تشويق كردند و براى او نامه هايى از دوستانش آوردند كه به او و ديگران سفارش كرده بودند كه چون خروج كرديد غلو مكنيد و حيله و مكر مورزيد و به كردار پيشينيان صالح خود و روش ايشان عمل كنيد و مى دانيد چيزى كه ايشان را وادار به خروج و قيام بر ضد سلطان مى كرد عيب گرفتن از كارها و تباهى آنان (حاكمان ) بوده است .
    عبدالله بن يحيى ياران خود را فراخواند و آنان با او بيعت نمودند و آهنگ تصرف دارالامارة كردند، در آن هنگام حاكم حضرموت ابراهيم بن جبلة بن محرمة كندى بود، عبدالله بن يحيى او را گرفت و زندانى كرد و سپس او را رها ساخت كه به صنعاء رفت ، عبدالله در حضر موت ماند و جمعيت يارانش بسيار شدند و او را طالب الحق نام نهادند.
    عبدالله بن يحيى براى ياران خود در صنعاء نوشت كه من پيش شما مى آيم و عبدالله بن سعيد حضرمى را برحضرموت گماشت و خود به صنعاء رفت و اين موضوع به سال يكصد و نوزده هجرى بود، شمار همراهان او دو هزار بود، در آن هنگام حاكم صنعاء قاسم بن عمرو، برادر حجاج بن عمرو ثقفى بود. ميان او و عبدالله بن يحيى چند جنگ و برخورد روى داد كه در آنها پيروزى و غلبه از عبدالله بن يحيى بود، عبدالله وارد صنعاء شد و گنجينه ها و اموالى را كه در آن شهر بود جمع و تصرف كرد و چون بر سرزمينهاى يمن چيره شد خطبه خواند نخست حمد و ثناى خداوند و درود بر پيامبر را بر زبان آورد و تذكر داد و بر حذر داشت و سپس چنين ادامه داد :
    اى مردم ! ما شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش و پذيرفتن دعوت كسى كه به آن دو فرا مى خواند دعوت مى كنيم ، دين ما اسلام است و پيامبر ما محمد و قبله ما كعبه و پيشواى ما قرآن است ، ما حلال را همواره حلال مى شماريم و عوضى از آن نمى خواهيم و آن را به چيزى نمى فروشيم ، حرام را هم حرام مى دانيم و آن را پشت سر خود انداخته ايم و هيچ نيرو و قوتى جز بر خدا نيست و به سوى خدا شكايت مى بريم و بر او اعتماد مى كنيم . هر كس زنا كند كافر است . هر كس دزدى كند كافر است . هر كس ‍ باده نوشى كند كافر است و هر كس در اينكه آنان كافرند شك كند كافر است . ما شما را به امور فريضه و واجب كه همگى روشن است : و به آياتى كه همه محكم و استوار است و به آثارى كه از آن پيروى مى كنيم فرا مى خوانيم . و گواهى مى دهيم كه خداوند در آنچه وعده فرموده صادق است و در آنچه حكم فرمايد عدل مطلق است . ما به توحيد و يگانگى پروردگار دعوت مى كنيم و اينكه به وعد و يقين داشته باشيم و فرايض را بجا آوريم و امر به معروف و نهى از منكر كنيم و اينكه نسبت به آنان كه اهل دوستى با خداوند اين است كه در هر زمان كه سستى و فتور پيش آيد بازماندگى از اهل علم را قرار مى دهد تا آنان را كه گمراهند به هدايت فرا خوانند و بر درد و رنج در راه خدا صبر و پايدارى كنند و گروهى از آنان در گذشته بر حق كشته و شهيد شدند و پروردگارشان آنان را فراموش نكرده است و پروردگارت فراموشكار نيست (50) شما را سفارش مى كنم به ترس از خدا و قيام پسنديده بر آنچه كه بايد بر آن قيام كنيد، و با خداوند در اجراى فرمانهاى او و آنچه نهى مى كند پسنديده رفتار كنيد. اين سخن را مى گويم و از خداوند براى خودم و شما طلب آمرزش مى كنم .
    ***
    گويد : عبدالله بن يحيى چند ماه در صنعاء مقيم بود. ميان مردم خوشرفتارى مى كرد و براى آنان نرم و فروتن بود و از آزار دادن دست نگه مى داشت و جمعيت او بسيار شد و خوارج از هر سو پيش او آمدند. چون موسم حج فرا رسيد، ابوحمزه مختار بن عوف و بلج بن عقبة و ابرهة بن صباح را با گروهى به مكه فرستاد. شمار ايشان هزار تن و فرمانده ايشان ابوحمزه بود. عبدالله بن يحيى به ابوحمزه مختار فرمان داد پس از رفتن مردم از مكه او در آنجا بماند و بلج را هم به شام گسيل دارد. مختار حركت كرد و روز ترويه (هشتم ذى الحجه ) به مكه رسيد. در آن هنگام حاكم مكه و مدينه عبدالواحد بن سليمان بن عبدالملك بود و اين به روزگار خلافت مروان بن محمد بن مروان بود. مادر عبدالواحد دختر عبدالله بن خالد اسيد بود. عبدالواحد جنگ با خوارج را خوش نمى دانست ، مردم همه از ديدن خوارج ترسيدند. خوارج در حالى كه درفشهاى سياه بر سير نيزه ها بسته بودند هنگامى كه مردم در عرفات وقوف كرده بودند آشكار شدند. مردم به آنان گفتند : قصد شما چيست و چه مى خواهيد؟ آنان گفتند كه قصدشان مخالفت با مروان و خاندان او و بيزارى جستن از ايشان است . عبدالواحد به آنان پيام فرستاد كه مراسم حج مردم را به تعطيل نكشانند و ابوحمزه مختار گفت : ما نسبت به انجام مناسك حج خود حريص و سرسخت هستم . و عبدالواحد با خوارج قرار گذاشت كه تا هنگام كوچ كردن حاجيان از مكه همگى از يكديگر در امان باشند.
    فرداى آن روز خوارج هم در عرفات كنار عبدالواحد وقوف كردند و عبدالواحد همراه مردم از عرفات كوچ كرد و چون به منى رسيدند به عبدالواحد گفته شد : در مورد خوارج اشتباه كردى و اگر همراه همه حاجيان به آنان حمله مى كردى آنان فقط يك لقمه بودند!
    عبدالواحد، عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب و محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان و عبدالرحمان بن قاسم بن محمد بن ابوبكر و عبيدالله بن عمر بن حفص عمرى و ربيعة بن عبدالرحمان را همراه مردان ديگرى نظير ايشان پيش ابوحمزه مختار فرستاد. آنان همينكه نزديك خيمه ابوحمزه رسيدند. افراد مسلح او ايشان را احاطه كردند و پيش ابوحمزه بردند؛ آنان او را ديدند كه كه نشسته است و ازارى از پارچه هاى قطرى بر دوش دارد و كناره هاى آن را بر پشت سر خود گرده زده است ، همين كه آنان نزديك شدند عبدالله بن حسن علوى و محمد بن عبدالله عثمانى پيش او رفتند او از نسب آن دو پرسيد و چون نسب خويش را براى او گفتند روى ترش كرد و كراهت خود را براى آن دو آشكار ساخت . پس از آنان دو مردى كه نسبت ايشان به ابوبكر و عمر مى رسيد پيش او رفتند و او از نسب ايشان پرسيد كه چون نسب خود را براى او گفتند مسرت كرد و بر چهره آنان لبخند زد و گفت : به خدا سوگند ما خروج و قيام نكرديم مگر براى اينكه به روش ‍ نياكان شما (ابوبكر و عمر) رفتار كنيم . عبدالله بن حسن به او گفت : اى مرد، بخدا سوگند ما اينجا نيامده ايم كه تو افتخار پدران ما را تعيين كنى بلكه امير ما را با پيامى پيش تو فرستاده است و اينك ربيعه آن پيام را به تو مى گويد. ربيعه به او گفت : امير از تو پيمان شكنى مى ترسد. ابوحمزه گفت : پناه بر خدا كه عهد صلح را بشكنيم يا بر هم زنيم ، به خدا سوگند اگر گردنم زده شود اين كار را نمى كنم تا اينكه مدت صلح و عهد ميان ما و شما بگذرد.
    آنان از پيش ابوحمزه بيرون آمدند و اين خبر را به عبدالواحد رساندند، و چون آخرين روز كوچ از مكه (سيزدهم ذى حجه ) فرا رسيد عبدالواحد هم از مكه كوچ كرد و آن شهر را براى ابوحمزه خالى كرد و ابوحمزه بدون جنگ و كشتار وارد مكه شد. يكى از شاعران در اين مورد چنين سروده و عبدالواحد را نكوهش كرده است :
    گروهى كه با دين مخالفت كرده اند به ديدار حاجيان آمدند و عبدالواحد گريخت ، او ترسان ، اميرى و مراسم حج را رها كرد و سرگردان همچون شتر رمنده گريخت ...
    ***
    سپس عبدالواحد رفت تا به مدينه رسيد و دفتر و ديوان را خواست و براى مردم مقرر داشت كه به جنگ بروند و بر ميزان سهم ايشان ده ده افزود. و بر آن لشكر، عبدالعزيزبن عبدالله عمرو بن عثمان به عفان را گماشت . چون آن لشكر بيرون آمدند نخست با چند شتر كشته شده برخوردند و مردم آن را به فال بد و شومى گرفتند و چون به ناحيه عقيق رسيدند درفش عبدالعزيز به درخت خاردار بزرگى گير كرد و چوبه آن شكست . مردم اين را هم به شومى گرفتند.
    آنان به راه خود ادامه دادند تا به قديد رسيدند. در آنجا مردمى فرود آمدند كه از قضايا بركنار بودند و آنان مردم جنگ نبودند كه بيشترشان بازرگان سرمايه دار بودند و در جامه هاى نرم و رنگين و ابزار لهو لعب آمده بودند و هرگز گمان نمى كردند كه خوراج را شوكتى باشد و در اين موضوع شك نداشتند كه خوارج اسير دست آنان خواهند شد.
    مردى از ايشان كه از قريش بود گفت : اگر مردم طائف مى خواستند توانستند كار اين گروه را از ما كفايت كنند ولى آنان در دين خدا مداهنه و چرب زبانى كردند؛ به خدا سوگند بر آنان پيروز مى شويم و سپس به جنگ مردم طايف مى رويم و آنان را به اسيرى مى گيريم . سپس گفت : چه كسى حاضر است اسيران طايف را از من خريدارى كند؟
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد : همين مرد نخستين كسى بود كه از جنگ گريخت و چون به مدينه رسيد و وارد خانه شد مى خواست به كنيز خود بگويد : اغلقى البال (در را ببند) از بيم و وحشت به او گفت : غاق ناق و مردم مدينه او را از آن پس ((غاق ناق مى گفتند و كنيزك سخن او را نفهميد تا آنكه با دست خود به در اشاره كرد و در را بست .
    گويد : عبدالعزيز از آن سپاه در ذوالحليفه سان مى ديد، امية بن عتبتة بن سعيد بن عاصى از مقابل او گذشت بر او لبخند زد و خوشامد گفت . سپس ‍ عمارة بن حمزة بن مصعب بن زبير از كنار او گذشت با او سخن نگفت و توجهى به او نكرد، عمران بن عبدالله بن مطيع كه پسر خاله او بود و مادران آن دو دختران عبدالله بن خالد بن اسيد بودند به او گفت : سبحان الله ! پيرمردى از پيرمردان قريش از كنار تو مى گذرد بر او نمى نگرى بر او خنديدى و نسبت به او مهربانى كردى ؛ به خدا سوگند چون دوباره رويارويى شوند خواهى دانست كه كداميك از آن دو پايدارترند.
    گويد : امية بن عتبه نخستين كس بود كه گريخت او سوار بر اسب خود شد و حركت كرد و به غلام خود مجيب گفت : به خدا سوگند اگر جان خود را تسليم اين سگها كه خوارج هستند بكنم بسيار ناتوان خواهم بود.
    ولى عمارة بن حمزة بن معصب زبير در آن جنگ چندان جنگ كرد كه كشته شد او همواره حمله مى كرد و به اين بيت اغر بن حماد يشكرى تمثل مى جست كه مى گفته است :
    من چنانم كه اگر امير در فرمان دادن بخل بورزد هرگاه بخواهم به فرمان دادن بر نفس خويش توانايم .
    گويد : و چون به ابوحمزه مختار خبر رسيد كه مردم مدينه به جنگ او روى آورده اند ابرهة بن صباح را به جاى خويش بر مكه گماشت و در حالى كه بلج بن عقبة بر مقدمه او بود به سوى ايشان حركت كرد و در شبى كه فرداى آن با ايشان كه در قديد فرود آمده بودند روياروى مى شد به ياران خويش ‍ چنين گفت : شما فردا با قومى روبرو مى شويد كه اميرشان آن چنان كه به من خبر رسيده است از فرزند زادگان عثمان است يعنى نخستين كس كه با سنت خلفا مخالفت كرد و سنت و روش پيامبر را دگرگون ساخت . همانا كه سپيده دم براى كسى كه داراى چشم است روشن و واضح است . اينك فراوان خدا را ياد كنيد و قرآن بخوانيد و خود را آماده مرگ كنيد. و صبح زود پنجشنبه نهم صفر سال يكصد و سى كنار آنان فرود آمد.(51)
    ***
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد : عبدالعزيز در آن شب به غلام خود گفت : براى ما علف فراهم ساز. گفت : بسيار گران است . عبدالعزيز گفت : اى واى بر تو! كه فردا گريه كنندگان بر ما گران ترند. ابوحمزه مختار در اين هنگام بلج بن عقبه را پيش ايشان فرستاد تا آنان را به صلح و تسليم فراخواند. بلج همراه سى سوار پيش آنان آمد؛ نخست خدا را فريادشان آورد و از ايشان خواست از جنگ با آنان خوددارى كنند و به آنان گفت : راه ما را بازگذاريد تا به شام برويم و به سوى كسانى حركت كنيم كه به شما ستم كرده اند و در حكمرانى بر شما ظلم و جور روا داشته اند و خشم ما را در مورد خودتان قرار مدهيد كه ما قصد جنگ با شما نداريم . مردم مدينه آنان را دشنام دادند و گفتند : اى دشمنان خدا آيا سزاوار است كه ما دست از شما برداريم و شما را آزاد بگذاريم تا در زمين تباهى بار آوريد.
    خوارج در پاسخ آنان گفتند : اى دشمنان خدا، آيا ما در زمين تباهى بار مى آوريم و حال آنكه براى جلوگيرى از تباهى قيام و خروج كرده ايم و مى خواهيم با كسانى از شما كه با ما جنگ مى كنند و غنايم را ويژه خود قرار مى دهند جنگ كنيم ؛ اينك در مورد خود به دقت بنگريد و كسى را كه خداوند اطاعت كردن از او را بر عهده شما قرار نداده است خلع كنيد كه نبايد از مخلوق در كارى كه معصيت از خالق است پيروى كرد و همگان به صلح و سلامت درآييد و اهل حق را يارى دهيد.
    عبدالعزيز به او گفت : در مورد عثمان چه مى گويى ؟ گفت : مسلمانان پيش ‍ از من از او بيزارى جسته اند من هم پيرو و تابع آنان هستم . عبدالعزيز گفت پيش ياران خود برگرد كه ميان ما و شما چيزى جز شمشير نيست . او پيش ‍ ابوحمزه برگشت و او را آگاه ساخت . گفت : از ايشان دست برداريد و شما با آنان جنگ مكنيد تا ايشان جنگ را شروع كنند. خوارج در برابر آنان ايستادند و جنگ را شروع نكردند ولى مردى از مردم مدينه تيرى به لشكر ابوحمزه انداخت و مردى از ايشان را زخمى كرد. ابوحمزه گفت : اينك خود دانيد كه جنگ و كشتار ايشان حلال شد. خوارج بر آنان حمله بردند و در قبال يكديگر پايدارى كردند. رايت قريش در دست ابراهيم بن عبدالله بن مطيع بود، اندكى بعد مردم مدينه از هم پاشيدند. خوارج به تعقيب آنان نپرداختند. فرمان كل ايشان صخر بن جهم بن حذيقه عدوى بود كه در اين هنگام تكبير گفت و مردم هم با او تكبير گفتند و اندكى جنگ كردند و باز روى به گريز نهادند؛ ولى چندان دور نشده بودند كه او براى بار دوم تكبير گفت و برخى از مردم با او پايدارى و جنگ كردند و سپس چنان گريختند كه ديگر هيچ كس باقى نماند.
    على بن حصين به ابوحمزه گفت : آنان را تعقيب كن يا مرا آزاد بگذار تا آنان را تعقيب كنم و گريختگان و زخمى ها را بكشم كه ايشان براى ما بدتر از مردم شام اند و اگر فردا سپاه شام به جنگ تو آيند از اين گروه چيزهاى ناخوشايند خواهى ديد. گفت : من اين كار را نمى كنم و با روش پيشينيان مخالفت نمى ورزد.
    گروهى از ايشان را به اسيرى گرفته بودند؛ ابوحمزه مى خواست آنان را آزاد سازد. على بن حصين او را از اين كار منع كرد و گفت : براى هر زمان راه و روشى است . اينان در حال گريز اسير نشده اند بلكه در حالى كه جنگ مى كرده اند اسير شده اند و اگر در آن كشته مى شدند كشتن آنان كار حرامى نبود و هم اكنون هم كشتن آنان حلال است و آنان را فراخواند و هرگاه مردى از قريش را مى ديد او را مى كشت و چون مردى از انصار را مى ديد او را آزاد مى ساخت .
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد : اين كار او به اين سبب بود كه بيشتر افراد لشكر، قرشى بودند و شوكت لشكر مدينه از آنان بود. محمد بن عبدالعزيز بن عمرو بن عثمان را پيش او آوردند، نسب او را پرسيد گفت : من مردى از انصارم او از انصار پرسيد : آنان نيز بدين امر اقرار كردند، پس او را آزاد كردند و همينكه پشت كرد و رفت و گفت : به خدا سوگند من به خوبى مى دانم كه او قريشى است ولى او را رها كردم .
    گويد : شمار كشتگان قديد به دو هزار و دويست و سى مرد رسيد كه چهار صد و پنجاه تن از قريش و هشتاد تن از انصار و هزار و هفتصد تن ديگر از موالى و مردم يكديگر بودند.
    ابوالفرج همچنين مى گويد : از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى قريش ‍ چهل مرد كشته شدند. مى گويد : امية بن عمرو بن عثمان هم در اين جنگ كشته شد. او در حالى كه بر چهره خويش مقنعه افكنده بود بيرون آمد و با هيچ كس سخن نگفت و چندان جنگ كرد تا كشته شد.
    بلج بدون اينكه جنگ كند وارد مدينه شد و مردم به اطاعت او در آمدند و او از آنان دست بداشت و به حكومت خود برگشت . سالار شرطه او ابوبكر بن عبدالله بن عمر از خاندان سراقه بود و مردم مدينه مى گفتند : خداوند اين مرد سراقى و بلج عراقى را نفرين و از جمعيت خود دور كند. مرثيه گوى مردم مدينه در اين باره چنين سروده است :
    روزگار را چيست و او را چه مى شود كه سرزمين قديد مردان بزرگ را نابود ساخت ، همانا در نهان و آشكارا مى گويم ....
    خطبه هاى ابو حمزه شارى (خارجى )
    ابوالفرج مى گويد : همين كه عبدالواحد بن سليمان عبدالملك به شام رفت و مدينه را براى بلج رها كرد. ابوحمزه مختار از مكه حركت كرد و به مدينه آمد و چون وارد مدينه شد به منبر رفت نخست سپاس و ستايش خدا را بجاى آورد و سپس چنين گفت : اى مردم مدينه ! ما از شما درباره اين اميران شما پرسيديم ، به خدا سوگند و به جان خودم كه درباره آنان بسيار بد گفتيد. از شما پرسيدم : آيا ايشان از روى گمان و بدون يقين كسى را مى كشند؟ گفتيد آرى . سپس پرسيديم كه آيا مال حرام و ناموس حرام را حلال مى شمرند؟ گفتيد آرى . گفتيم بياييد ما و شما متحد شويم و خداى يگانه را شاهد خود بگيريم و چندان بكوشيم تا آنان از حكومت بر ما و شما كناره گيرند و مسلمانان هر كه را كه مى خواهند براى خود برگزينند. گفتيد :اين كار را نمى كنيم . گفتيم : بياييد ما و شما همراه يكديگر با آنان جنگ كنيم و اگر ما و شما پيروز شديم كسى را به حكومت بگماريم كه براى ما كتاب خدا و سنت پيامبر را بر پا دارد و در حكم كردن بر شما عدالت كند و شما را بر سنت پيامبرتان وادارد؛ نپذيرفتيد و شما با ما جنگ كرديد ما هم ناچار با شما جنگ كرديم و شما را كشتيم
    اى مردم مدينه ، خدا شما را خوار و زبون كند و از رحمت خود دور بدارد؛ من به روزگار حكومت آن مرد لوچ ، هشام بن عبدالملك ، از شهر شما گذشتم كمبود و زيانى بر ميوه ها و محصول كشاورزى شما رسيده بود سوار شديد و پيش او رفتيد تا از او استدعا كنيد كه خوارج شما را بردارد. او نوشت خراج را از برخى توانگران شما برداشتند، در نتيجه توانگر بر ثروتش ‍ افزوده شد و درويش بر فقرش گفتيد : خدايش خير دهاد. خداوند نه به او پاداش خير دهاد و نه به شما. (52)
    ***
    ابوالفرج مى گويد : اما دو خطبه مشهور ابوحمزه كه در مدينه ايراد كرده است يكى از آن دو اين گفتار اوست كه چنين گفته است :
    اى مردم مدينه ! مى دانيد كه ما از سرزمين و اموال خود براى سرمستى و تباهى و براى لهو و لعب و ياوه بيرون نيامديم و در پى پادشاهى نيستيم كه بخواهيم در آن انديشه كنيم و در طلب خون و خونبهاى قديمى كه از آن ما باشد بر نيامده ايم ، بلكه چون ديديم چراغهاى حق خاموش شده و نشانه ها
    و راههاى دادگرى تعطيل گرديده است و كسى را كه بر حق قيام مى كند با زور بر جاى مى نشانند و آن كس را كه مى خواهد عدل و داد بر پا دارد مى كشتند؛ زمين با همه فراخى بر ما تنگ شد و شنيديم فراخواننده يى به اطاعت از خداى رحمان و فرمان قرآن فرا مى خواند. ما فراخواننده خدا را پاسخ مثبت داديم و هر كه داعى حق را اجابت نكند در زمانى مقر و پناهى ندارد...
    (53) بدينگونه از قبايل پراكنده آمديم . براى هر سه تا ده تن ما فقط يك شتر بوده بار و توشه آنان بر آن قرار داشت . از يك لحاف به نوبت استفاده مى كردند شمارشان اندك و در زمين از مستضعفان بودند؛ ولى خداوند ما را پناه داد و به نصرت خويش تاييد فرمود و به لطف خداوند ستوده ما از بندگان اهل فضل و نعمت او شديم ؛ سپس مردان شما در قديد با ما روياروى شدند، ما نخست آنان را به اطاعت از خداوند رحمان و به فرمانبرى از حكم قرآن فراخوانديم و آنان ما را به اطاعت از شيطان و حكم مروان فراخواندند، و به خدايى سوگند كه چه تفاوت و فاصله يى است ميان هدايت و گمراهى ! سپس شتابان و دوان دوان روى آوردند؛ گويى شيطان پهلو به پهلوى ايشان زده و گمان خود در مورد آنان راست و درست ديده بود. انصار خدا هم گروه گروه . با شمشيرهاى درخشان حمله كردند. آسياى ما به گردش در آمد و آسياى آنان نيز با ضربه يى كه مبطلان از آن به شك مى افتادند به گردش در آمد.
    اى مردم مدينه ! به خدا سوگند اگر مروان و خاندان مروان را يارى دهيد خداوند شما را به عذابى از سوى خود يا به دستهاى ما ريشه كن خواهد ساخت و سينه هاى مومنان را شفا مى بخشد. (54)
    اى مردم مدينه ! هر كس تصور باطل كند كه خداوند بيش از توان كسى براى او تكليف مقرر فرموده و از كسى كه توان ندارد بيش از توان او بخواهد او با ما در حال جنگ است .
    اى مردم مدينه ! به من خبر دهيد از هشت سهمى كه خداوند در كتاب خود براى توانا و ناتوان مقرر فرموده است ؛ اگر نفر نهمى كه از آن هيچ سهمى ندارد در حالى كه با خداى خود در جنگ و ستيز باشد بيايد و همه آن سهام را براى خود بگيرد درباره او و كسى كه او را بر آن كار يارى دهد چه مى گوييد؟

  8. #48
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    (65)(80) : از سخنان آن حضرت عليه السلام در روزهاى جنگ صفين
    در اين خطبه كه اميرالمؤ منين على عليه السلام آن را در يكى از روزهاى جنگ صفين خطاب به ياران خود ايراد فرموده است (81) و با عبارت معاشرالمسلمين ، استشعروا الخشية و تجلببو السكينة (اى گروه مسلمانان ! بيم از خدا را جامه زيرين و شعار خود و آرامش را جامه رويين و دثار خود قرار دهيد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از شرح لغات و آوردن شواهد متعدد از اشعار و اينكه بر طبق بيشتر روايات ، اين خطبه در روزى كه شامگاه آن ليلة الهرير (82) اتفاق افتاده ايراد شده است بحث تاريخى زير را آورده است :)
    از اخبار جنگ صفين
    نصر بن مزاحم مى گويد : پيش از آنكه دو گروه در صفين به جنگ بپردازد على عليه السلام سوار بر استرى مى شد كه سوار شدن بر آن را خوش ‍ مى دانست و چون جنگ فرا رسيد شب را بيدار ماند و لشكرها را مرتب مى نمود و آرايش جنگى مى داد و چون صبح شد فرمود : براى من اسب بياوريد. اسبى براى او آوردند كه سياه بود و دمى پرمو داشت و با آنكه آنرا با دو ريسمان مى كشيدند هر دو دست خود را بر زمين مى كشيد و مى كوفت و همهمه و هياهويى داشت . (83) على عليه السلام بر آن سوار شد و اين آيه را تلاوت كرد : پاك و منزه است خداوندى كه اين را براى ما مسخر كرد وگرنه ما بر آن قادر نبوديم و همانا كه ما به سوى خداى خود بازگردانده ايم (84) سپس گفت : هيچ نيرو و توانى جز به خداى بلند مرتبه بزرگ نيست .
    نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از جابر جعفى روايت مى كرد كه مى گفته است هرگاه على عليه السلام مى خواست براى جنگى حركت كند پيش از آنكه سوار شود نخست نام خدا را بر زبان مى آورد و مى گفت : سپاس خداى را بر نعمتها و فضل او بر ما، منزه است خداوندى كه اين را بر نعمتها و فضل او بر ما، منزه است خداوندى كه اين را براى ما مسخره كرد و گرنه ما بر آن قادر نبوديم ، و همانا كه ما به سوى خداى خود بازگردنده ايم . آن گاه روى به قبله مى كرد و دستهاى خود را بر آسمان مى افراشت و عرضه مى داشت : بار خدايا همانا گامها به سوى تو برداشته مى شود و بدنها به زحمت و رنج مى افتد و دلها تهى مى شود و با تو راز مى گويد و دستها برافراشته و چشم ها به رحمت تو دوخته مى شود پروردگارا در نزاع ميان ما و قوم ما به حق ما را پيروز فرماى كه تو بهترين پيروزى دهندگانى (85) آن گاه مى گفت : در پناه بركت خدا حركت كنيد و سپس اين اذكار را مى خواند الله اكبر، لا اله الا الله ، الله اكبر، يالله يا صمد، و عرضه مى داشت : اى پروردگار محمد! ستم ستمگران را از ما كفايت فرماى . سپس ‍ چهار آيه اول سوره فاتحه را مى خواند و پس از آن بسم الله الرحمن الرحيم و لاحول ولا قوة الا بالله العلى العظيم مى گفت . جابر جعفى مى گفته است : شعار على عليه السلام در جنگ صفين هم همين كلمات بوده است .
    نصر مى گويد : سعد بن طريف از اصبغ بن نباته (86)روايت مى كند كه مى گفته است على عليه السلام در هر جنگى كه بود ندا مى داد : يا كهيعص (87)
    نصر مى گويد : قيس بن ربيع ، از عبدالواحد بن حسان عجلى از قول كسى كه براى او نقل كرده است مى گويد روز جنگ با شاميان در صفين نشسته است كه على عليه السلام چنين مى گفته است : بار خدايا! چشمها به سوى تو كشيده شده و دستها گشاده گرديده و پاها به حركت درآمده و زبانها ترا فرا مى خوانند و دلها تهى شده و با تو راز مى گويد. بار خدايا در مورد كردارها حكومت پيش تو آورده مى شود. خدايا ميان ما و ايشان به حق حكومت فرماى كه تو بهترين پيروزى دهندگانى . بار خدايا ما نبودن پيامبر خود را و كمى خويش و فزونى شمار دشمن خود و پراكندگى خواسته هاى خود و سختى روزگار و ظهور فتنه ها را بر تو عرضه مى داريم و شكوه مى كنيم . بار خدايا ما را با گشايشى شتابان از سوى خود يارى فرماى . پروردگارا نصرتى ارزانى كن كه با آن پيروزى و عزت حق را آشكار فرمايى .
    (88) نصر بن مزاحم مى گويد : عمر بن سعد، از سلام بن سويد، از على عليه السلام در مورد تفسير اين آيه كه خداوند مى فرمايد : و آنان را با كلمه تقوى ملازم كرد (89) نقل مى كرد كه مى گفته است مقصود از كلمه تقوى لا اله الا الله است و مى گفته است : الله اكبر آيت پيروزى است . سلام بن سويد مى گويد : لا اله الا الله و الله اكبر شعار على عليه السلام در جنگها بود كه آن را بر زبان مى آورد و سپس حمله مى كرد و به خدا سوگتند هر كس را كه در برابرش مى ايستاد يا او را تعقيب مى كرد به آبشخور مرگ وارد مى ساخت .
    نصر مى گويد : عمر بن سعد از عبدالرحمان بن جندب از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است چون سحرگاه پنجشنبه هفتم صفر سال سى و هفت فرا رسيد على عليه السلام نماز صبح گذارد و شتابان در حالى كه هوا تاريك و روشن بود حركت كرد و من هرگز چون آن روز نديده بودم كه على صبح به آن زودى حركت كند او همراه مردم به طرف شاميان حركت كرد و آهنگ ايشان نمود و او حمله را آغاز و به سوى ايشان حركت كرد و چون ديدند حمله مى آورد آنان هم با سپاهيان خود به استقبال و رويارويى آمدند.
    نصر مى گويد : عمر بن سعد، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب نقل مى كرد كه چون على عليه السلام بامداد آن روز به طرف شمال بلند كرد و چنين عرضه داشت : بارخدايا اى پروردگار اين سقف محفوظ و باز داشته شده و ماهو منازل كواكب و ستارگان را در آن مقرر داشته اى و ساكنان آن را گروهى از فرشتگان قرار داده اى كه از عبادت خسته و فرسوده نمى شوند؛ و اى پروردگار اين زمينى كه آن را مايه آرامش و محل قرار همه انسانها و چهارپايان و حشرات و آفريدگان بى شمار خود - كه برخى ديده مى شوند و برخى ديده نمى شوند - قرار داده اى ؛ و اى پروردگار كشتى هايى كه در اقيانوسها براى سود مردم در حركتند، اى پروردگار ابرها كه ميان آسمان و زمين مسخرند و پروردگار درياى انباشته كه بر همه جهان محيط است . (90) و اى پروردگار كوههاى استوارى كه آنها را براى زمين همچون ميخ ‌هاى استوار و براى مردم كالا قرار داده اى ، اگر ما را بر دشمنان پيروزى دادى ما را از ستم كردن بر كنار و بر حق استوار بدار، و اگر آنان را بر ما پيروز كردى شهادت را روزى ما كن و بقيه اصحاب مرا از فتنه نگهدار.
    نصر مى گويد : شاميان همين كه ديدند على به جانب آنان پيش مى رود آنان هم با لشكرهاى خود به سوى او پيش آمدند. آن روز سالار ميمنه سپاه على عليه السلام عبدالله بن بديل ورقاى خزاعى و سالار ميسره اش عبدالله بن عباس عبدالطلب بود. قاريان عراق همراه سه تن بودند : عمار بن ياسر، قيس بن سعد بن عباده و عبدالله بن بديل ، مردم هم در كنار رايات و در مركزهاى خود ايستاده بودند و على عليه السلام هم همراه مردم مدينه در قلب لشكر بود بيشتر توجه مردم مدينه از انصار بودند و از دو قبيله خزاعه و نانه هم شمار خوب و قابل توجهى همراهش بودند.
    نصر مى گويد : على عليه السلام مردى ميانه بالا داراى چشمهاى درشت سياه بود. چهره اش از زيباى ماه همچون شب چهاردهم بود. شكم و سينه اش ستبر و كف دستهايش ضخيم و داراى استخوان درشت بود. گردنش همچون سيمين و جلو و سرش بدون مو بود كه اندكى موهاى كم پشت در پشت سر داشت . كتف و سر شانه هايش همچون دوش شير شكار افكن بود. هنگامى كه حركت مى كرد بدنش اندكى به جلو خميده مى شد. ساعد و بازويش همچون يكديگر و داراى ماهيچه هاى سخت و فشرده بود و هرگاه بازوى مردى را به دست مى گرفت راه نفس كشيدن را بر او مى بست و نمى توانست نفس بكشد. رنگ چهره اش گندمگون و بينى او كوچك و ظريف بود. چون براى جنگ راه مى افتاد شتابان حركت مى كرد و خداوند متعال در جنگهايش او را با نصرت و ظفر يارى مى داد. (91) نصر مى گويد معاويه خيمه يى بزرگ برافراشت و بر آن كرباسهاى فراوان انداختند و او زير آن نشست .
    نصر مى گويد : پيش از اين جنگ سه جنگ ديگر ميان آنان انجام شده بود كه در روزهاى چهارم و پنجم و ششم صفر سال سى و هفتم هجرت بود و در آنها جنگ و درگيرى صورت گرفته بود ولى به اين اهميت نبود. روز چهارم محمد بن خطاب را همراه گروهى از مردم شام به جنگ او فرستاد و با يكديگر جنگ كردند و عبيدالله به محمد پيام داد كه خودت براى جنگ تن به تن با من به ميدان بيا. محمد گفت : آرى و سوى او حركت كرد. على عليه السلام آن دو را از دور ديد و پرسيد : اين دو هماورد كيستند؟ گفته شد : محمد بن حنيفه و عبيدالله بن عمرند. على عليه السلام مركوب خويش را به تاخت درآورد و محمد را فراخواند و فرمود : مركوب مرا نگهدار. او آن را گرفت و تا على عليه السلام پياده در حالى كه شمشير را در دست داشت به جانب عبيدالله حركت كرد و گفت : من با تو مبارزه مى كنم ، پيش آى ، عبيدالله گفت : مرا نيازى به مبارزه با تو نيست . على فرمود : چرا پيش آى . گفت : نه كه با تو مبارزه نمى كنم و به صف خود برگشت . على عليه السلام هم برگشت .
    محمد به او گفت : پدر جان مرا از نبرد با او منع كردى و حال آنكه به خدا سوگند اگر مرا رها كرده بودى اميدوار بودم او را بكشم . فرمودن پسر جان ! اگر من با او نبرد مى كردم بدون ترديد او را مى كشتم ولى اگر تو با او جنگ مى كردى البته اميدوار بودم كه او را بكشى ولى در امان هم نبودم كه او ترا بكشد، محمد گفت : پدر جان آيا خودت به نبرد اين دشمن خدا كه فرو مايه و تبهكار است مى روى ؟ و حال آنكه اگر پدرش هم از تو چنين تقاضايى مى كرد من دوست مى داشتم به جاى تو با او جنگ كنم . على عليه السلام فرمود : پسر جان ! از پدرش نام مبر و درباره او چيزى جز خير مگو؛ خداوند بر پدرش رحمت آورد!
    ***
    نصر مى گويد : روز پنجم عبدالله بن عباس براى جنگ بيرون آمد و از آن سو وليد بن عقبه به جنگ آمد و مروان به فرزندان عبدالمطلب دشنام داد و گفت : اى پسر عباس پيوندهاى خويشاوندى خويش را بريديد و امام خود عثمان را كشتيد رفتار خدا را با خود چگونه ديد؟ آنچه در جستجوى آن بوديد به شما داده نشد و به آنچه آرزو بسته بوديد نرسيديد و خداوند اگر بخواهد ما را بر شما پيروز مى گرداند و شما را هلاك مى سازد. عبدالله بن عباس به او پيام فرستاد براى جنگ با من بيرون بيا.و او نپذيرفت و در آن روز ابن عباس جنگى سخت كرد سپس بدون اينكه بر يكديگر غلبه پيدا كند بازگشتند.
    نصر مى گويد : در همان روز شمر بن ابرهة بن صباح حميرى از سپاه معاويه بيرون آمد و همراه گروهى از قاريان شام به سپاه على عليه السلام پيوست و اين كار بازوى معاويه و عمروعاص را سست كرد. عمروعاص به معاويه گفت : تو مى خواهى همراه مردم شام با مردى جنگ كنى كه با محمد صلى الله عليه و آله قرابت نزديك و پيوند استوار خويشاوندى دارد و در مسلمانى چنان پيشگام است كه هيچ كس نظير او به حساب نمى آيد و در جنگ او را شجاعتى است كه نظيرش براى هيچكس از اصحاب محمد صص فراهم نبوده و نيست ؟ و حال آنكه او همراه اصحاب محمد صلى الله عليه و آله كه همگى فراهم نبوده و نيست ؟ و حال آنكه او همراه اصحاب محمد صلى الله عليه و آله كه همگى به حساب مى آيند و همراه سواركاران شجاع و قاريان قرآن و اشراف و پيشگامان مسلمانان كه همگى در جانها داراى هيبت هستند به جنگ تو آمده است .
    اينك تو بر مردم شام سخت بگير و آنان را بر كوشش وادار و به طمع بينداز و اين كار بايد پيش از آن باشد كه آنان در آسايش و رفاه بدارى و در نتيجه طولانى شدن زمان توقف در آنان خستگى و درماندگى زبونى آشكار شود و هر چه را فراموش مى كنى اين را فراموش مكن كه تو بر باطلى و على بر حق است . بنابراين پيش از آنكه كار بر تو دشوار شود مبادرت به جنگ كن . معاويه ميان مردم شام برخاست و چنين گفت :
    اى مردم ! جانها و جمجمه هاى خود را به ما عاريه دهيد، در جنگ سستى و زبونى مكنيد كه امروز روز خطر كردن و روز حقيقت و نگهبانى است و شما بر حقيد و حجت در دست شماست و همانا با كسى جنگ مى كنيد كه بيعت را شكسته و خون حرام ريخته است و براى او در آسمان هيچ عذر خواهى نيست .
    اينك افراد كاملا مسلح را مقدم و سر برهنگان و افراد بدون زره را موخر بداريد و همگى حمله كنيد كه حق به مقطع خود رسيده و رويارويى ظالم و مظلوم است . (92)
    نصر مى گويد : به روايتى كه عمرو بن سعد، از ابويحيى ، از محمد بن طلحه ، از ابوسنان ، از پدرش براى ما نقل كرد على عليه السلام هم براى اصحاب خو خطبه خواند. مى گويد : گويى هم اكنون به على عليه السلام مى نگرم كه بر كمان خود تكيه داده و ياران پيامبر را پيش خود جمع كرده و آنان بر گرد اويند. گويا درست مى داشت مردم بدانند كه ياران پيامبر صلى الله عليه و آله همراه اويند. على عليه السلام حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس ‍ چنين فرمود : اما بعد (93) همانا خود بزرگ شمردن از سركشى و به خود باليدن از تكبر تاست و شيطان دشمنى حاضر است كه شما را وعده باطل دين يكسان و راههاى آن روشن است ، عهد شكنى و پستى مكنيد. هان كه شرايع دين يكسان و راههاى آن روشن است . هر كس به آن تمسك جويد رسيده است و هر كس از آن دورى جويد نابود شده است و هر كس رهايش ‍ كند از دين بيرون شده است . چون مسلمان را امين سازد خيانت پيشه نخواهد بود و چون وعده دهد خلاف آن را از انجام نمى دهد چون سخن گويد راست مى گويد. ما اهل بيت رحمتيم ، گفتار ما راست و كردار ما پسنديده و منطبق بر حق است . خاتم پيامبران از خاندان ما و رهبران از خاندان ما و رهبران اسلام ميان ما و دانايان به رموز قرآن از ما هستند. همانا ما شما را به خدا و رسول خدا فرا مى خوانيم و همچنان به جنگ با دشمن خدا و پايدارى در اجراى فرمان خدا و كسب رضايت او و بر پا داشتن نماز و پرداخت زكات و گزاردن حج و روزه گرفتن ماه رمضان و رساندن غنايم و اموال به كسانى كه سزاوارند دعوت مى كنيم .
    همانا از شگفت ترين شگفتيها اين است كه معاوية بن ابى سفيان اموى و عمرو بن عاص سهمى به پندار باطل خويش شروع به تحريض و تشويق مردم در طلب دين كنند. و شما نيك مى دانيد كه من هرگز و هيچ گاه با رسول خدا صلى الله عليه و آله مخالفت نكرده ام و در هيچ كارى از فرمان او سر نپيچيده ام ، در جنگهايى كه دلاوران عقب نشسته و بر اندامها لرزه در افتاده است من با دليرى و شجاعتى كه خداوند سبحان مرا به آن گرامى داشته است با جان خود او را حفظ كرده ام و سپاس خداى را. و همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه سرش بر دامن من بد قبض روح شد و من با دست خويش به تنهايى عهده دار غسل آن حضرت شدم و فرشتگان مقرب همراه من پيكر پاكش را مى گرداندند، و به خدا سوگند هرگز امتى پس از رحلت پيامبر خويش اختلاف نكرده است مگر اينكه اهل باطل آن امت بر اهل حقش پيروز شده اند، مگر آنچه كه خداوند خواسته است .
    ابوسنان اسلمى مى گويد : شهادت مى دهم كه پس از اين خطبه شنيدم عمار بن ياسر به مردم مى گويد : همانا كه اميرالمؤ منين به شما فهماند كه امت در آغاز براى او استقامت نيافت و سرانجام هم براى او استقامت نخواهد يافت .
    گويد : مردم در حالى كه در جنگ با دشمن تيز بين و روشن راى شده بودند پراكنده گرديدند و خود را آماده ساختند.
    نصر مزاحم مى گويد : عمر بن سعد، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب ، (94) نقل مى كرد كه على عليه السلام در آن شب فرمود : تا چه هنگام نبايد با اين قوم با تمام سپاه خود جنگ كنيم و سپس ميان مردم بر پا خاست و چنين گفت :
    سپاس خداوندى را كه هر چه را او بشكند استوار نمى شود و هر چه استوار بدارد و شكسته نمى شود و اگر او مى خواست هيچ دو تنى از اين امت و همه آفريدگان او با يكديگر اختلاف پيدا نمى كردند و آدمى در هيچ مورد از فرمان او سر بر نمى تافت و مفضول هرگز فضيلت فاضل را انكار نمى كرد.
    همانا كه سرنوشتها ما و اين قوم را چنان قرار داده كه اينجا روياروى شده ايم و در هر حال ما در حيطه علم خداى خود قرار داريم و اگر خداوندى بخواهد در كيفر دادن شتاب مى فرمايد و همانا كه نصرت هم از جانب اوست و خداوند ستمگر را تكذيب خواهد كرد و حق مى داند كه سرانجامش كجاست و خداوند اين جهان را خانه و سراى كردارها قرار داده است و آن جهان را سراى پاداش و استقرار كه بدكاران را به كيفر آنچه كرده اند برساند و نيكوكاران را پاداش نيكو عنايت كند (95) هان بدانيد كه به خواست خداوند شما فردا با دشمن رويارويى خواهيد شد؛ امشب فراوان نماز بگزاريد و قرآن تلاوت كنيد و از خداوند متعال پايدارى و نصرت بطلبيد و با احتياط و كوشش با آنان روياروى شويد و در كار خود صادق باشيد.
    گويد : مردم برجستند و شروع به اصلاح و مرمت شمشيرها و تير و نيزه هاى خود كردند و تمام آن شب را على عليه السلام به آرايش جنگى و بستن رايات و تعيين فرماندهان و سازمان دادن لشكرها پرداخت و كسى را فرستاد تا ميان مردم شام ندا دهد كه پگاه فردا آماده جنگ در صفهاى خود باشيد. شاميان در لشكرگاه خويش ضجه كشيدند و پيش معاويه جمع شدند او هم سواران خود را آرايش جنگى داد و لواهاى خود را بست و اميران را مشخص كرد و لشكرها را سازمان داد. مردم حمص با رايات خود اطراف معاويه را احاطه كردند و فرمانده ايشان ابواالاعور سلمى بود. مردم اردن هم كنار رايات خود بودند و عمرو بن عاص فرماندهى آنان را بر عهده سپاه قرار داشتند ضحال بن قيس فهرى و در عينحال همه بر گرد معاويه قرار داشتند. مردم شام از مردم عراق به مراتب بيشتر و دو برابر آنان بودند. ابوالاعور سلمى و عمرو بن عاص و كسانى كه با آن دو بودند حركت كردند تا آنكه مقابل عراقيان ايستادند. ابوالاعور و عمرو چون به عراقيان نگريستند جمع آنان را اندك پنداشتند و طمع بستند. در اين هنگام براى معاويه منبرى نصب كردند و آن را زير خيمه يى كه بر آن پارچه ها و پلاسهاى بسيار افكنده بودند قرار دادند و معاويه بر آن منبر نشست و مردم يمن او را احاطه كردند. معاويه به آنان گفت : نبايد كسى كه او را نمى شناسيد - هر كس كه باشد - به اين منبر نزديك شود و در آن صورت او بكشيد.
    نصر مى گويد : عمروعاص به معاويه پيام فرستاد كه به خوبى از عهد و پيمانى كه ميان ما بسته شده است آگاهى . اين كار را فقط بر عهده من بگذار و به ابوالاعور پيام فرست و او را از من دور گردان و مرا با اين قوم آزاد بگذار. معاويه بن ابوالاعور پيام فرستاد كه عمروعاص را راى و تجربه يى است كه در من و تو نيست . من او را بر لگام همه سواران فرماندهى داده ام ، اتو با سواران خود حركت كن و در فلان بلندى بايست و عمروعاص را با آن قوم واگذار. ابوالاعور چنان كرد و عمروعاص با كسانى كه همراهش بودند برابر لشكر عراق ايستاد، عمرو دو پسر خود عبدالله و محمد را فراخواند و به آن دو گفت : اين زره داران را جلو ببريد و اين افراد بدون زره را عقب بياوريد و صف را همچون موى پشت لب در يك خط مستقيم و راست قرار دهيد كه اين قوم كارى بزرگ آمده اند كه به آسمان مى رسد.
    آن دو با درفشهاى خود حركت و صفها را مرتب كردند. عمروعاص هم ميان آن دو حركت كرد و دوباره صف را مرتب نمود. عمروعاص افراد قبايل قيس و كليب و كنانه را بر اسبها سوار كرد و ديگر مردم را در صف پيادگان قرار داد
    ***
    نصر بن مزاحم مى گويد : كعب بن جعيل تغلبى شاعر شاميان آن شب تا بامداد شب زنده دارى و شروع به سرودن رجز كرد و چنين مى سرود : (96)
    اين امت به كارى شگفت در آمده اند و پادشاهى فردا از كسى است كه پيروز شود، سخن راست است و بدون دروغى مى گويم كه فردا بزرگان و سرشناسان عرب نابود مى شوند...
    ***
    نصر مى گويد : معاويه گفت چه قبيله يى بر ميسره لشكر عراق قرار دارد؟ گفتند : ربيعه . و چون در سپاه شام كسى از مردم ربيعه نبود ميان مردم حمير و عك قرعه كشيد و قرعه به نام حمير در آمد و آنان در برابر قبيله ربيعه قرار داد. ذوالكلاع حميرى از اينكه قرعه به نام قبيله او در آمده بود (ناراحت شد و) گفت : تف بر اين بخت و قرعه باد! (97) گويا قبيله حمير را مهمتر از اين مى داند كه برابر ربيعه بايستد و جنگ كند و چون اين سخن او به حجدر رسيد به خدا سوگند خورد كه اگر ذوالكلاع را ببيند او را خواهد كشت اگر چه خودش هم در آن راه كشته شود.
    قبيله حمير برابر ربيعه ايستاد و معاويه افراد قبايل سكاسك و سكون را برابر قبيله كنده قرار داد كه اشعث بن قيس فرمانده آنان بود و در برابر قبيله همدان عراق قبيله ازد و برابر مذحج عراق افراد قبيله عك را قرار داد در اين هنگام يكى از رجز خوانان شام چنين رجز خواند :
    اى واى بر مادر قبيله مذحج از افراد عك ، گويى مادرشان برپا ايستاده و مى گريد، ما با شمشير آنان را فرو مى كوبيم فرو كوبيدنى و مردانى چون مردان عك وجود ندارد
    گويد : افراد قبيله عك سنگى را مقابل خود بر زمين نهادند و گفتند : هرگز نمى گريزيم مگر اينكه اين سنگ بگريزد و آنان چون حرف جيم را به صورت كاف تلفظ مى كنند كلمه حكر تلفظ مى كردند، عمروعاص كه قلب لشكر خود را در پنج صف قرار داده و عراقيان هم همان گونه كردند، در اين هنگام عمروعاص با صداى بلند چنين رجز خواند :
    اى سپاهيانى كه داراى ايمان استواريد، قيام كنيد قيام كردنى و از خداوند رحمان يارى بجوييد، براى من خبرى رنگارنگ رسيده و آن اين است كه على پسر عفان را كشته است ، پير ما را آن چنان كه بوده است براى ما برگردانيد.
    عراقيان اين رجز او را چنين پاسخ دادند :
    شمشيرهاى قبيله هاى مذحج و همدان از اينكه نعثل (عثمان ) را آن چنان كه بوده است برگردانند خوددارى مى كند...
    عمرو بن عاص براى بار دوم با صداى بلند اين رجز را خواند :
    پيش از آنكه از ضربه هاى زوبين ونيزه پاره پاره شويد شيخ ما را به ما برگردانيد كافى خواهد بود.
    عراقيان او را پاسخ دادند :
    چگونه نعثل را برگردانيم كه مرده و پوستش خشك شده است ما خود بر سرش چندان زديم كه درافتاد، خداوند به جاى او بهترين بدل را داده است كه به احكام دين داناتر و در عمل پاكتر است .
    ابراهيم بن اوس عبيدة سلمى كه از مردم شام است چنين سروده است :
    پاداش اين لشكرها كه به سوى شما آمده اند و سواركاران دليرش بر عثمان مى گريند با خدا باد! نودهزار كه ميان ايشان هيچ تبهكارى نيست و تمام سوره هاى بلند و كوتاه قرآن را مى خوانند...
    ***
    نصر مى گويد : على عليه السلام هم تمام آن شب را بيدار ماند و مردم را مرتب مى كرد و چون صبح كرد به شاميان حمله برد. معاويه هم با مردم شام به مقابله او آمد. على عليه السلام شروع به پرسيدن از نام قبايل سپاه شام كرد و نامهاى آنان را مى گفتند و چون آنان و محل استقرار هر يك را دانست به افراد قبيله ازد عراق گفت : شما قبيله ازد را براى من كفايت كنيد و به افراد قبيله خثعم گفت : شما خثعمى ها شام را براى من كفايت كنيد، همچنين به هر قبيله از عراقيان دستور داد كه همان قبيله شاميان را كفايت كنيد، همچنين به هر قبيله از عراقيان دستور داد كه همان قبيله شاميان را كفايت كند، مگر قبائلى كه شمارشان در عراق اندك بود مانند بجليه كه قبيله لخم برابر ايشان قرار گرفت . هر دو سپاه روز چهارشنبه ششم صفر تا غروب روياروى قرار گرفتند و جنگ كردند و شب هنگام بدون آنكه هيچيك بر ديگرى غالب شود بازگشتند.
    نصر مى گويد : روز هفتم جنگ سخت تر و كارزار مهمتر بود. عبدالله بن بديل خزاعى كه فرماندهى ميمنه سپاه عراق را بر عهده داشت به نيروهاى حبيب : مسلمه كه فرمانده ميسره سپاه شام بود حمله كرد و همچنان به جمله خود ادامه داد و سواران او را پراكنده كرد آن چنان كه هنگام ظهر آنان را تا كنار خيمه معاويه عقب راند.
    نصر مى گويد : عمر بن سعد، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عبدالله بن بديل ميان ياران خود برپا خاست و براى آنان سخنرانى كرد و چنين اظهار داشت : همانا كه معاويه مدعى چيزى است كه از او نيست ، و در مورد حكومت با كسى كه شايسته است و كسى نظير او نيست ستيز مى كند و مى خواهد با جدال باطل خويش حق را از ميان بردارد؛ اينك همراه اعراب و احزاب بر شما حمله آورده است ؛ او گمراهى را براى آنان آراسته و در دلهايشان محبت فتنه انگيزى را نشانده است ؛ كارها را بر آنان متشبه ساخته و پليدى ايشان افزوده است . و شما به خدا سوگند كه بر نور و برهان روشن و آشكاريد. اينك با اين ستمگران سركش جنگ كنيد، با آنان جنگ كنيد و از ايشان مترسيد و چگونه با ايشان بترسيد و حال آنكه در دست شما آيتى آشكار از كتاب خدايتان است كه مى فرمايد : آيا از ايشان مى ترسيد، و حال آنكه اگر مؤ من باشيد خداوند سزاوارتر است كه از او بترسيد؛ جنگ كنيد با ايشان تا خدايشان به دست شما عذاب دهد و رسوا سازد و شما را بر آنان يارى و سينه هاى قومى را كه مؤ منند شفا دهد (98)
    همانا كه من همراه پيامبر صلى الله عليه و آله با ايشان كرده ام و به خدا سوگند كه در اين جنگ هم آنان پاك تر و نيكوكارتر و با تقوى تر از آن بار نيستند. بشتابيد به جنگ دشمن خدا و دشمن خودتان .
    نصر مى گويد : عمر بن سعد، از عبدالرحمان ، از ابو عمرو، از پدرش نقل مى كرد كه على عليه السلام در شب آن روز خطبه يى ايراد كرد و چنين گفت :
    اى گروههاى مسلمان ! بيم از خدا را شعار خود سكينه و آرامش را ملازم خويش قرار دهيد و دندانها بر يكديگر بفشاريد كه براى دور ساختن شمشيرها سود بخش تر است ... تا آخر (همين ) خطبه كه در اين كتاب مذكور است .
    همچنين نصر با اسنادى كه آورده است نقل ميكند كه على عليه السلام در آن روز خطبه يى ايراد كرد و ضمن آن چنين گفت :
    اى مردم ، همانا خداوند برتر است شما را بر تجارتى راهنمايى كرده كه شما را از عذاب نجات مى دهد و به خير راهبر مى شود و آن ايمان به خدا و رسولش و جهدا در آيه اوست كه پاداش آن را آمرزش گناهان و جايگاههاى پاكيزه در بهشتهاى جاودانه قرار داده است و رضايت خداوند بزرگتر و بهتر است . و خداوند به شما خبر داده است كه چه چيز را دوست مى داد و فرموده است : همانا كه خداوند آنانى را كه در راه او در صف استوار همچون سد آهنينى جنگ مى كنند دوست مى دارد(99) اينك صفهاى خود را همچون بنياد استوار است راست سازيد. زره - پوشيده را جلو بفرستيد و بى زره را پشت سر قرار دهيد؛ دندانهاى خود را بر يكديگر بفشريد كه اين كار براى دور كردن شمشيرها از فرق سر بهتر و براى آرامش ‍ دل و جان سود بخش تر است . صداهاى خود را فرو ببريد و بميرانيد كه كه سستى را بهتر از شما دور مى كند و براى وقار مناسب است و خود را در قبال پيكان نيزه ها خميده كنيد كه موجب شود پيكان نيزه بر دشمن بيشتر نفوذ كند. اما درفش هاى خود را خم مكنيد و از دست مدهيد و آنها را جز به دست شجاعان خود كه از خانواده و نواميس خود دفاع مى كنند و به هنگام فروافتادن در سختيها پايدار و شايسته مسپاريد، آنان كه درفش شما را بر مى گيرند و از آن حمايت مى كنند و جلو و پشت آن ضربه مى زنند، و هيچ گاه درفش خود را ضايع مكنيد. هر مرد از شما ضربه محكم به هماورد خويش را خود بر عهده بگيرد، در عين حال با برادر خويش به جان مواسات كند و مبادا كه هماورد خود را برعهده بردار خويش واگذارد و در نتيجه دو هماورد بر دوست و برادر او حمله آورند و با اين كار براى خود مايه گناه و سرزنش گردد. چگونه اين كار ممكن است صورت گيرد كه آن يكى مجبور شود با دو هماورد نبرد كند و اين يكى دست بدارد و هماورد خود را بر عهده برادرش بگذارد يا آنكه بايستد و بر او بنگرد .هر كس چنين كند خداوند بر او خشم مى گيرد. خويشتن را در معرض خشم خداوند قرار مدهيد كه بازگشت شما به سوى خداوند است . خداوند درباره قومى كه آنان را نكوهش نموده است چنين مى فرمايد : اگر از مرگ كشته شدن بگريزيد و هرگز سود نمى بخشدتان و در آن صورت جز اندك زمانى كامياب نخواهيد شد (100) به خدا سوگند بر فرض كه از دم شمشير اين جهانى بگريزيد از دم شمشير آن جهانى سلامت نمى مانيد. از راستى و پايدارى يارى جوييد كه پس از شكيبايى پيروزى نازل مى شود.
    (101)
    نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى ، از مالك بن قدامه ارحبى نقل مى كرد كه سعيد بن قيس در قناصرين (102) براى ياران خود خطبه يى ايراد كرد و چنين گفت :
    سپاس خداوندى را كه ما را به دين خويش هدايت فرمود و كتاب خويش را در ميراث ما قرار داد و با فرستاند پيامبر خويش بر ما منت نهاد و او را مايه رحمت همه جهانيان و سرور پيامبران و خاتم ايشان و حجت بزرگ بر همه گذشتگان و آيندگان و رهبر مؤ منان قرار داد. و سپس در تقدير و مشيت خداوند چنين بوده كه ما و دشمن ما را در قناصرين گرد آورد و به هر حال بر آنچه ما را خوش و ناخوش است سپاسگزار خداييم . امروز گريز زيبنده ما نيست و اكنون هنگام گريز و بازگشت نيست و همانا خداوند ما را به رحمتى از خويش ويژه گردانيده است كه توان شكرش را نداريم و نمى توانيم قدر و ارزش آن را درك كنيم و آن اين است كه بهترين و گزينه ترين ياران محمد صلى الله عليه و آله همراه و در زمره ما هستند و سوگند به خدايى كه بر بندگان بيناست اگر رهبر ما مرد بينى بريده يى مى بود (103) با توجه به اين كه هفتاد تن از شركت كنندگان در جنگ بدر همراه مايند شايسته است كه بينش ما پسنديده و دلهاى ما به اطاعت از او راضى باشد، چه رسد به اينكه رهبر و سالار ما پسر عموى پيامبر ما و بدرى راستين است كه در خردسالى نمازگزارده و در بزرگى همراه پيامبرتان بسيار جهاد كرده است و حال آنكه معاويه برده آزاد شده از قيد اسارت جنگى و پسر آزاد شده است .

  9. #49
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    اى مردم مدينه ! به من خبر رسيده است كه شما بر ياران من خرده مى گيريد و گفته ايد : ايشان جوانان كم سن و سالند و اعراب بدوى و تربيت نشده هستند. اى واى بر شما! مگر ياران رسول خدا كسانى جز جوانان كم سن و سال بوده اند؟ آرى به خدا سوگند ياران من همه جوانانى هستند كه در سن جوانى پختگى كامل مردان را دارند. چشمهاى ايشان از شر و گناه فرو بسته است و گامهاى ايشان از پيمودن راه باطل (بازداشته شده ) و سنگين است ، جانهايى را كه فردا مى ميرد به جانهايى فروخته اند كه هرگز نمى ميرد؛ آنان خستگى خويش را با خستگى آميخته (55) و شب زنده دارى خود را به روزه گرفتن روز خود پيوسته اند، در حالى كه پشتهاى آنان در خواندن اجزاء قرآن خميده است (در حال ركوع هستند)، هر گاه به آيه بيم و بهشت شيهه مى كشند. (56) آنان هنگامى كه به شمشيرهاى كشيده و نيزه هاى آماده و تيرهاى پرزده و فراهم مى نگرند و در آن هنگام كه صاعقه هاى مرگ لشكرها را به لرزه در مى آورد، ترس و بيم آن را در قبال ترس و بيم از خداوند كوچك و سبك مى شمرند و خويشتن را در معركه مى اندازند. خوشا بر آنان و چه سرانجان پسنديده يى ! چه بسيار چشمها كه در چنگال پرنده يى قرار مى گيرند كه صاحب آن چشم مدتها از بيم خدا گريسته است و چه بسيار دستها كه از ساعد قطع مى شود و حال آنكه صاحب آن دستها مدتها در اطاعت از خدا در حال سجده و ركوع بر آن تكيه داده است . اين سخن خود را مى گويم و از خداوند طلب آمرزش مى كنم و او توفيق من جز بر خدا نيست . بر او توكل مى كنم و بر او انابه مى جويم .
    ***
    اما خطبه دوم او چنين است :
    اى مردم مدينه ! براى من چه پيش آمده است كه ميان شما نشانه دين را اين چنين محو شده و آثار آن را فرسوده مى بينم . چرا هيچ پند و اندرزى نمى پذيريد و هيچ حجت و برهانى را از اهل آن نمى فهميد، گويا برندگى و تيزى آن ميان شما كند و فرسوده شده است و گويا سنت و روش دين از ميان شما رخت بربسته است . كار پسنديده دين را ناپسند و ناپسند آن را پسنديده مى پنداريد و چون عبرتها براى شما آشكار و پندها و اندرزها براى شما روشن مى شود چشمهاى شما از آن كور و گوشهاى شما از آن كر مى شود. در فراموشى غوطه وريد و در بيخبرى سرگرم ياوه ايد؛ چون باطلى پراكنده گردد دلهايتان براى آن گشاده مى شود و هرگاه حقى گفت شود از آن تنگ و گرفته مى شود، از دانش گريزان و با نادانى انس گرفته است ؛ هر پند اندرز كه بر آن وارد مى شود بر رمندگى آن از حق مى فزايد؛ گويا دلهايى در سينه ها داريد همچون سنگ يا سخت تر از آن كه با كتاب خدا هم نرم نمى شود.
    همان كتاب كه اگر بر كوه نازل شود آن را از بيم خداوند شكافته و فروتن مى بينى . (57)
    اى مردم مدينه ! اگر دل بيمار داشته باشيد، تندرستى شما را از آن بى نياز نمى كند. خداوند براى هر چيز سببى قرار داده كه بر آن چيره است و آن را مطيع فرمان خود قرار مى دهد و خداوند دلها را بر بدنها چيره قرار داده است و هرگاه دلها كژى پيدا كند بدنها هم پيرو آنهايند و همانا كه دلها براى اهل دل نرم نمى شود مگر آنكه صحيح و سالم باشد و چيزى جز شناخت خداوند و قوت نيت و بينش درست دل را سالم نمى دارد؛ اگر دلهاى شما تقواى پروردگار را درك كند همانا بدنهاى شما هم در اطاعت از خداوند در خواهد آمد.
    اى مردم مدينه ! ديار شما ديار هجرت و محل استقرار رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه چون خانه و قرارگاه او بر او تنگ شد و دشمنان آزارش ‍ دادند به روى بر او ترش كردند؛ خداوند او را به سوى شما منتقل نمود بلكه به سوى قومى منتقل كرد كه به جان خودم سوگند چون شما نبودند، بلكه آنان به سوى قومى منتقل كرد كه به جان خودم سوگند چون شما نبودند، بلكه آنان در كوبيدن باطل همراه حق و جهان ديگر را بر اين جهان برگزيده بودند. آنان در سختى به اميد پاداش و ثواب آن شكيبا بودند و خدا را يارى دادند و در راه او جهاد كردند و با پيامبر(ص ) همكارى كردند و از نورى (قرآن ) كه همراه او نازل شده بود پيروى كردند و خدا را بر خود برگزيدند هر چند خود دچار سختى و تنگنا شده بودند. (58) و خداوند متعال براى آنان و امثال آنان و كسانى كه به هدايت ايشان هدايت يافته اند فرموده است : و هر كس خود را از بخل نفس خويش نگهدارد، آنان به حقيقت (59) رستگارانند و شما كه پسران ايشان و بازماندگان فرزندان آنان هستيد اقتدا به ايشان و پيروى از سنت آنان را رها كرديد؛ دلهايتان كور و گوش ‍ هوشتان كر است ؛ از هوس پيروى كرديد شما را از هدايت بازداشت و از مواعظ قرآن غافل كرد، اينك پندهايى قرآنى شما را از گناه باز نمى دارد كه باز ايستد و اثرى نمى گذارد كه پند گيريد و شما را از خواب غفلت بيدار نمى كند كه بيدار شويد. شما نسبت به آن قوم كه پيش از شما بودند و درگذشتند چه جانشين و خلف ناستوده يى هستيد؛ نه آيين و روش آنان را عمل كرديد و نه وصيت ايشان را محفوظ داشتيد و نه از آنان پيروى كرديد. اگر گورهايشان شكافته و كردارهاى شما بر ايشان عرضه شود شگفت خواهند كرد كه چگونه عذاب بر شما نمى رسد و از شما بازداشته شده است ! مگر نمى بينيد كه چگونه خلافت الهى و امامت و پيشوايى مسلمانان به تباهى كشيده شده است تا آنجا كه خاندان مروان - يعنى خاندان لعنت و راندگان رسول خدا صلى الله عليه و آله و قومى از بندگان آزاد شده كه نه از مهاجرانند و نه از تابعان - خلافت را دست به دست كردند، و مال خدا را خوردند، خوردنى و با دين خدا بازى كردند، بازى كردنى و بندگان خدا را بردگان خود قرار دادند. بزرگ ايشان ، آن را به كوچك خود ارث مى دهد. اى واى بر اين امت كه چه ناتوان و تباه شده است ! آنان همچنان با كارهاى ناپسند خود و كوچك شمردن كتاب خدا كه آن را پشت سر افكنده اند؛ درگذشتند. اينك آنان را لعن و نفرين كنيد كه خداى لعنى و نفرينشان كند آنچنان كه سزاوارند. آرى عمر بن عبدالعزيز كه از ميان ايشان به ولايت رسيد كوششى ولى به جايى نرسيد و از آنچه اظهار مى داشت ناتوان شد تا درگذشت
    ابوالفرج مى گويد : درباره عمر بن عبدالعزيز نه بد گفت و نه خوب و چنين ادامه داد : پس از او يزيد بن وليد بن عبدالملك به ولايت رسيد نوجوانى كم خرد و گول و ناتوان كه در مورد هيچيك از كارهاى مسلمانان امين نبود او به حد رشد و مال نرسيده بود و خداوند عزوجل در مورد مال يتيم مى فرمايد : اگر از ايشان رشد و صلاحى ديديد اموالشان را به ايشان بدهيد. (60) و حال آنكه در پيشگاه خداوند كار امت محمد صلى الله عليه و آله و احكام خونها و نواميس آن بزرگتر و مهمتر از مال يتيم است هر چند مال يتيم نيز در پيشگاه خدا بزرگ است .
    يزيد بن وليد بن عبدالملك نوجوانى كه از لحاظ امور جنسى و شكمبارگى نابكار است . مال حرام مى خورد و باده مى نوشد و دو جامه مى پوشد كه به حرام و ناروا بافته شده است و بهاى آن از راه نامشروع و با سيلى زدن بر چهره ها و كندن موهاى مردم فراهم شده است . (61) او كارهايى را كه خداوند براى هيچ بنده شايسته و پيامبر مرسلى روا نداشته است روا مى داد. دو كنيز معروفه خود حبابه و سلامه را بر چپ و راست خود مى نشاند كه براى او با ترانه هاى شيطانى آواز بخوانند و در همان حال باده نابى را كه به نص صريح حرام است مى نوشد و چون از آن همان گونه كه مى خواهد مى آشامد و باده با خون و گوشت و روانش آميخته مى شود و تندى و تيزى باده بر عقلش چيره مى گردد، هر دو جامه خود را بر تن خويش مى درد و به آنان دو مى نگرد و مى گويد آيا به من اجازه مى دهيد پرواز كنم ؟ آرى پرواز كن . به سوى دوزخ و لعنت و نفرين خدا كه هرگز از آن تو را برنگرداند، پرواز كن .
    ابوحمزه سپس بنى اميه و كارهاى ايشان را ياد كرد و گفت : آنان به فرماندهى و امارتى كه تباه شده بود دست يافتند و بر قومى نادان و فرومايه كه براى حق آنچنان كه بايد قيام نمى كنند و ميان هدايت و گمراهى فرق نمى گذارند و بنى اميه را اربابهاى خود مى پندارند چيره شدند و در نتيجه حكومت را به چنگ آوردند و بر آن تسلطى چون تسلط مدعيان خدايى پيدا كردند. خشونت و فشار آنان خشونت ستمگران بود، بر مبناى هوس ‍ حكم مى كردند و با خشم مى كشتند و با بدگمانى فرو مى گرفتند و اجراى حدود را در قبال شفاعتها رها و تعطيل مى كردند. خيانت پيشگان را امان مى دادند و امانتداران را در مانده و عاصى مى ساختند و اموال را بدون رعايت فرائض به چنگ مى آوردند و آن را نابجا هزينه مى كردند. آرى همانها فرقه يى هستند كه با آنچه خداوند نازل نفرموده است حكومت مى كردند. آنان را لعنت كنيد كه خدايشان لعنت كناد!
    ابوالفرج اصفهانى گويد : سپس از شيعيان خاندان ابوطالب نام برد و گفت : اما برداران شيعى ما هر چند برادران دينى ما نيستند ولى من اين گفتار خداوند را شنيده ام كه مى فرمايد : اى مردم شما را از مرد و زن آفريديم و آنگاه شما را شعبه ها و قبايل قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد (62) شيعه فرقه يى است كه پشت به كتاب خدا كرده و جدايى از خدا را برگزيده است ، هرگز با نظرى نافذ در قرآن نمى نگرد و با عقلى بالغ در فقه نمى انديشد و به فكر جستجو از حقيقت ثواب نيست . هوسهاى خود را ملاك كارهاى خود قرار داده اند و آيين و دين خود را فقط تعصب نسبت به حزبى كه پايبند آنند قرار داده اند و از آن اطاعت مى كنند؛ هر چه حزب به آنان بگويد مى پذيرند؛ چه بدبختى باشد و چه خوشبختى چه گمراهى باشد و چه هدايت . منتظر دولتها در بازگشت مردگانند و به برانگيخته شدن پيش از رستاخيز ايمان دارند و براى برخى از مخلوق خدا ادعاى علم غيبت دارند و حال آنكه كسى از آنها نمى داند در خانه اش چيست بلكه نمى داند كه جامه اش بر چه چيزى پيچيده و جسم او محتوى چيست . آنان گناه را بر گناهكار عيب مى گيرند ولى خود همان گناه را مرتكب مى شوند و راه بيرون شدن از آن را نمى دانند؛ در دين خود بى ادب هستند و خردهايشان اندك است . دين خود را فقط از خانواده عربى تقليد مى كنند و چنين مى پندارند كه دوست داشتن آن خاندان ايشان را از اعمال پسنديده بى نياز و از عذاب اعمال ناپسند رها مى سازد.خدا بكشدشان به كجا مى روند!. (63)
    اى مردم مدينه شما از كدام فرقه پيروى مى كنيد و به مذهب كداميك اقتدا مى كنيد؟ گفتار شما در مورد ياران : و اينكه جوانى و كم سن سالى آنان را عيب گرفته ايد به من رسيده است . واى بر شما! مگر ياران رسول خدا جز جوانان كم سن و سال بودند؟ ياران من جوانانى هستند كه در جوانى كامل مردانند. چشمهاى ايشان از شر و بدى فرو بسته است و پاهاى ايشان در پيمودند كار باطل سنگين است ، آنان از فرط عبادت لاغر هستند، خداوند در نيمه هاى شب بر ايشان نظر افكنده كه با پشتهاى خميده اجزاء قرآن را تلاوت مى كنند. هرگاه يكى از ايشان بر آيه يى بگذرد كه در آن سخن از بهشت باشد از شوق گريه مى كند و هرگاه بر آيه يى بگذرد كه در آن سخن از آتش باشد از بيم شيهه مى كشد، گويى بانگ هياهوى دوزخ بيخ گوش ‍ اوست . زمين پيشانيها و زانوهاى ايشان را ساييده و فرسايش داده است و آنان خستگى شب خويش را به خستگى روز خود پيوسته اند؛ رنگهاى چهره شان زرد و بدنهايشان از كثرت بر پاى داشتن نماز شب و روزه خشك و لاغر است آنان به پيمان خدا وفا دارند و وعده خدا را راست مى پندارند.
    جان خود را در اطاعت خداوند در آورده اند تا آنجا كه چون دو لشكر براى جنگ روياروى مى شوند و شمشيرها به درخشش در مى آيد و تيرها در چله كمان قرار مى گيرد و نيزه ها استوار مى شود آنان با چهره و گلو و سينه خود به استقبال تيزى پيكانهاى تير و نيزه و لبه هاى شمشير مى روند، ايشان چنان پيش مى روند كه پاهايشان برگردن اسب قرار مى گيرد و ريش آنان به خون آغشته مى شود و چهره شان بر خاك و خاشاك مى افتد، در اين حال لاشخورهاى هوا بر آنان فرو مى آيند و درندگان زمين پيكرشان را از هم مى درند. چه بسا چشمى در منقار پرنده يى قرار مى گيرد كه صاحب آن چشم در دل شب از بيم خدا گريسته است و چه بسيار چهره هاى لطيف و پيشانيهاى گرانقدر كه با گرزهاى آهنين از هم شكافته شده است .
    ابوحمزه سپس گريست و گفت : آه ! آه ! از دورى و فراق اين برادران ! رحمت خدا بر آن پيكرها باد! بار خدايا روان آنان را به بهشت در آور.
    ***
    ابوالفرج مى گويد : ابوحمزه از مدينه حركت كرد و مفضل ازدى را همراه جماعتى از ياران خود در مدينه باقى گذاشت . مروان بن محمد، عبدالملك بن عطيه سعدى را همراه چهار هزار تن از مردم شام كه سواركاران و افراد دلير سپاه او بودند به جنگ ابوحمزه و عبدالله بن يحيى معروف به طالب الحق فرستاد. مروان بن ابن عطيه دستور داد كه با سرعت و كوش حركت كند و به هر مرد از سپاهيان صد دينار و يك اسب عربى و استرى براى بار و بنه اش داد.
    ابن عطيه حركت كرد و چون به ناحيه معلق رسيد يكى از ياران او به مردى از مردم وادى القرى كه نامش علاء و نام پدرش افلح بود و از موالى ابن قيس ‍ بود برخورد كرد. علاء چنين مى گويد : در آن هنگام من پسر نوجوانى بودم كه مردى از ياران ابن عطيه مرا ديد، به من گفت : پسر، نامت چيست ؟ گفتم .
    علاء. پرسيد پسر كيستى گفتم : افلح . پرسيد : آيا عربى يا از موالى هستى ؟ گفتم از موالى و وابستگانم . پرسيد وابسته به چه كسى هستى ؟ گفتم : وابسته بان غيث . (64) پرسيد : هم اكنون ما كجاييم ؟ گفتم : در معلى . پرسيد : فردا كجا خواهيم بود؟ گفتم : در منطقه غالب خواهيد بود. او ديگر با من سخنى نگفت و مرا پشت سر خود سوار كرد و به راه افتاد و مرا سوى ابن عطيه برد و به او گفت : اى امير از اين پسر بپرس نامش چيست . او از من سؤ الاتى كرد و همان پاسخ را دادم ؛ و او از اين پاسخها شاد شد و چند درهم به من بخشيد. (از مجموعه معانى آن كلمات فال خوب زدند.)
    ابوالفرج مى گويد ابوحمزه حركت كرد، بلج بن عقبه همراه ششصد مرد پيشاپيش او در مقدمه حركت مى كرد تا با عبدالملك بن عطيه جنگ كند .او چند روز از جمادى الاولاى سال يكصد و سى گذشته بود كه در وادى القرى با ابن عطيه روياروى شد و چون دو گروه ، مقابل ايستادند بلج آنان را به كتاب و سنت فراخواند و از بنى اميه و ستم ايشان ياد كرد. شاميان او را دشنام دادند و گفتند : اى دشمنان خدا، شما نسبت به آنچه گفتيد سزاوراتريد. بلج و يارانش بر آنان حمله كردند، گروهى از شاميان از هم پاشيده شده و گريختند، ولى ابن عطيه همراه گروهى كه با او صبر كردند پايدارى نمود و او شاميان را ندا داد و گفت : اى مردم شام كه اهل حفاظت هستيد از دين و امير خود پاسدارى كنيد. و آنان پايدارى و جنگى سخت كردند. بلج و بيشتر يارانش كشته شدند.و گروهى از ياران او كه حدود صد تن بودند به سوى كوهى عقب نشستند و به آن پناه بردند. ابن عطيه با آنان سه روز جنگ كرد هفتاد تن از ايشان را كشت و سى تن باقى مانده گريختند و جان به در بردند و پيش ابوحمزه كه خود هنوز در مدينه بود رفتند و سخت اندوهگين و بيتاب بودند و گفتند : ما از جنگ گريختيم . ابوحمزه به آنان گفت : بيتابى مكنيد كه ما پشتيبان و ياور شماييم و شما در واقع به من پناه آورده و آهنگ من كرده ايد.
    در اين هنگام ابوحمزه به مكه رفت . عمر بن عبدالرحمن زيد بن خطاب مردم مدينه را براى جنگ با مفضل كه جانشين ابوحمزه در مدينه بود فرا خواند، ولى كسى را براى خود نيافت زيرا كشتار در مردم وحشت ايجاد كرده بود و سران اهل پيرامون عمر بن عبدالرحمان جمع شدند و او همراه آنان با خوارج جنگ كرد؛ مفضل و بيشتر يارانش كشته شدند و كسانى هم كه باقى مانده بودند گريختند و هيچ كس از آنان باقى نماند.- سهيل برده وابسته به زينب دختر حكم بن ابى العاص - در اين باره چنين سروده است : اى كاش مروان در شامگاه دوشنبه ما را مى ديد كه چگونه ننگ را از خود شستيم و شمشيرهاى مشرفى را بركشيديم
    گويد : چون ابن عطيه به مدينه آمد عمر بن عبدالرحمان پيش او رفت و گفت : خداوند كارهايت را اصلاح و رو به راه فرمايد. من قض و قضيض (خرد و كلان ) خود را جمع و با اين خوارج جنگ كردم ، و مردم مدينه به عمر بن عبدالرحمان لقب قض و قضيضى دادند.
    ابوالفرج مى گويد : ابن عطيه يك ماه در مدينه ماند و ابوحمزه مقيم مكه بود، ابن عطيه پس از آنكه آهنگ او كرد. على بن حصين عبدى به ابوحمزه گفت : من در جنگ قديد به تو پيشنهاد كردم و پيش از آن هم تذكر دادم كه اسيران را بكش و تو چنان نكردى و سرانجام مفضل و ياران ما را كه با او در مدينه بودند كشتند؛ اينك هم به تو پيشنهاد مى كنم كه در مردم مكه تيغ بگذار كه آنان كافران تبهكارند و اگر ابن عطيه بيايد مردم مكه نسبت به تو سخت تر از مردم مدينه خواهند بود. او گفت : من اين راى را ندارم كه آنان به اطاعت درآمده و اقرار به حكومت ما كرده اند و بدينگونه حق ولايت براى آنان واجب شده است . على بن حصين گفت : آنان بزودى غذر و مكر مى ورزند. او اين آيه را تلاوت كرد. هر كه نقض بيعت كند همانا بر زيان خوايش اقدام كرده است .
    (65) ابن عطيه به مكه آمد و ياران خود را به دو دسته بخش كرد و با خوارج از دو سو به جنگ پرداخت ، خودش در برابر ابوحمزه و در منطقه پايين مكه و گروه ديگر در منطقه ابطح و برابر ابرهة بن صباح به جنگ پرداختند. ابرهه كشته شد و ابن هبار كه فرمانده سواران سپاه دمشق بود كمين ساخت و ابرهه را كنار چاه ميمون كشت . ابن عطيه هم با ابوحمزه روياروى شد و مردم مكه نيز همگى با ابن عطيه همراه شدند و با ابوحمزه نبرد كردند و ابوحمزه در دهانه دره كشته شد و زن او هم كشته شد. او چنين رجز مى خواند :
    من دلير و سركش و دختر اعلم هستم و هر كس از نام من مى پرسد نامم مريم است ، هر دو دستبند زرين خود را به شمشيرى برنده فروختم .
    خوارج به سختى كشته و چهارصد تن از ايشان اسير شدند؛ ابن عطيه به آنان گفت : واى بر شما چه چيزى شما را وادار به خروج و همراهى با اين مرد كرد؟ گفتند : براى ما كنة (66) (بهشت ) را ضمانت كرده بود. و منظورشان جنة بود. او همه ايشان را كشت و پيكر ابوحمزه و ابرها را در دره خيف بردار كشيد. على بن حصين عبدى وارد يكى از خانه هاى قريش ‍ شد شاميان آن خانه را محاصره كردند و آتش زدند؛ او خود را بر ايشان انداخت و جنگ كرد اسير و كشته شد و جسدش را همراه ابوحمزه بردار كشيدند و آنان را هم چنان بر دار بودند تا حكومت به بنى هاشم (67) رسيد و در حكومت ابوالعباس سفاح جسد آنان از دار پايين آؤ رده شد.
    ابوالفرج مى گويد : ابن ماجشون (68) چنين گفته است كه چون ابن عطيه با ابوحمزه روياروى شد، ابوحمزه به ياران خويش گفت : با آنان جنگ مكنيد تا (عقايدشان ) را بيازماييد. خوارج فرياد بر آوردند، : اى شاميان ! درباره قرآن (و عمل به آن ) چه مى گويد؟ ابن عطية گفت : قرآن را ميان جوالها مى گذاريم . خوارج گفتند : در مورد مال يتيم چه مى گوييد؟ گفتند : مالش را مى خوريم و با مادرش تباهى مى كنيم . و بدانگونه ؟ به من خبر رسيده است پرسشهاى ديگرى هم كردند كه چون پاسخ آنان را شنيدند جنگ كردند و هنگامى كه شب فرا رسيد خوارج فرياد بر آورند : اى پسر، - عطيه ! خداوند شب را براى آرامش قرار داده است آرام بگير تا آرام بگيريم او نپذيرفت و همچنان با آنان جنگ كرد تا نابودشان ساخت .
    گويد : و چون ابوحمزه از مدينه رفت خطبه خواند و گفت : اى مردم مدينه ! اينك ما براى جنگ با مروان بن محمد بيرون مى رويم ، اگر بر او پيروز شويم در احكام شما دادگرى مى كنيم و شما را به رعايت سنت پيامبرتان وا مى داريم و اگر چنان شود كه شما براى ما آرزو داريد بزودى آنان كه ستم كردند خواهند دانست به كجا بازگشت مى كنند (69)
    گويد : گروهى از مردم مدينه از عقيده ابوحمزه پيروى و با او بيعت كردند كه از جمله ايشان بشكست نحوى است (70) و چون خبر كشته شدن ابوحمزه به مدينه رسيد مردم بر ياران او هجوم بردند و آنان را كشتند و از جمله همين بشكست بود كه به جستجويش بر آمدند از پلكان خانه يى بالا رفت به او رسيدند و پايينش كشيدند و كشتند و او فرياد مى كشيد : اى بندگان خدا به چه جرمى مرا مى كشيد؟
    در مورد عبدالعزيز در بشكست اهل قرآن خواندن مسجد بود، عبدالعزيز از بشكست دوربادا ولى قرآن هرگز دو مباد.
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد : يكى از ياران ما براى من نقل كرد كه در آن جنگ مردى را در مكه بر پشت بامى ديده اند كه به ياران ابوحمزه سنگ مى زد. به او گفته شد : با اين اخلاط و درگيرى از كجا مى دانى كه به چه كسى سنگ مى زنى ؟ گفت : به خدا سوگند اهميت نمى دهم كه چه كسى را سنگ مى زنم همانا سنگ من به مردى شامى يا مردى از خوارج خواهد خورد و به خدا سوگند اهميت نمى دهم كه كداميك را مى كشم .
    ***
    ابوالفرج مى گويد : اين عطيه با طائف رفت . خبر كشته شدن ابوحمزه به عبدالله بن يحيى طالب الحق كه در صنعاء بود رسيد. او با يارانش براى جنگ با ابن عطيه بيرون آمد، ابن عطيه هم به سوى او حركت كرد و چون روياروى شدند ميان دو صف گروه بسيارى كشته شدند عبدالله بن يحيى همراه هزار مرد از اسبها فرود آمدند و پياده چندان نبرد كردند كه همگى كشته شدند، عبدالله بن يحيى هم كشته شد و ابن عطيه سر او را پيش مروان بن محمد فرستاد و ابوصخر هذلى (71)؛ در اين باره چنين سروده است :
    ما عبيد و آن كس كه چند كنيه داشت يعنى ابوحمزه قارى مصلى يمنى را كشتيم و ابرهه كندى را نيزه هاى ما فرو گرفت و به بلج هم شمشيرهاى برنده داديم ...
    عمرو بن حصين عنبرى (72) مرثيه يى درباره ابوحمزه و خوارج ديگر سروده كه از اشعار برگزيده عرب (و مطلع آن چنين ) است :
    پيش از دميدن سپيده دم هند آمد و در حالى كه اشك او فرو مى ريخت چنين مى گفت ....
    ***
    ابوالفرج مى گويد : ابن عطيه پس از اينكه بر خوارج پيروز شد در حضرموت (73) مقيم شد تا آنكه نامه مروان بن محمد به او رسيد كه در آن به او فرمان داده بود شتابان به مكه رود و عهده دار امارت حج گردد. ابن عطيه شتابان و سبكبار فقط همراه نوزده سوار عازم مكه شد، مروان نامه يى كه نوشته بود پشيمان شد و گفت : با اين كار ابن عطيه را به كشتن دادم و او بزودى شتابان و سبكبار از يمن بيرون خواهد آمد كه به حج برسيد و خوارج او را خواهند كشت . و همانگونه شد كه او گفته بود. ميان راه گروهى انبوه با او برخوردند ، كسانى كه از خوارج بودند گفتند : منتظر چه هستيد هم اكنون بايد انتقام خون برادران خود را بگيريم و كسانى كه از خوارج نبودند پنداشتند كه او از خوارج است و از چنگ ابن عطيه گريخته است ، سعيد و جمانه پسران اخنس كه از قبيله كنده بودند همراه گروهى از قوم خويش كه از خوراج بودند بر او حمله بردند. ابن عطيه آهنگ سعيد كرد و بر او شمشيرى زد و در همين حال جمانة بر ابن عطيه نشست . او به سعيد گفت : نمى خواهى گرامى ترين مردم عرب اسير تو باشند؟ سعيد گفت : اى دشمن خدا آيا مى پندارى كه خداوند به تو مهلت مى دهد تو با آنكه طالب الحق و ابوحمزه و ابرهه و بلج را كشته اى هنوز هم به زنده بودن طمع دارى ؟ و سرش را بريد و همه يارانش نيز كشته شدند.
    (74) و اين اندكى از احوال خوارج در سختگيرى آنان در دين و مواظبت آنان از ناموس خود است ، هر چند اصل عقيده ايشان بر گمراهى بوده است . پيامبر صلى الله عليه و آله هم همين گونه در مورد ايشان خبر داده و فرموده است : نماز و روزه هر يك از شما در قبال نماز و روزه آنان كوچك و اندك شمرده مى شود. (75)
    و معلوم است كه معاويه و حاكمان بنى اميه پس از او روش و سنت را نداشته و آنان اهل دنيا دارى و سرگرم لهو و لعب و فرو شده در بهره گيرى از لذتها بوده اند و نسبت به دين كم توجه و برخى از ايشان نيز به زندقه و الحاد متهم بوده اند.
    اخبارى پراكنده از احوال معاويه
    گروه بسيارى از ياران (معتزلى ) ما در مورد اصل دين معاويه طعنه زده اند و به فاسق بودن او بسنده كرده اند و گفته اند كه او ملحد بوده و به نبوت اعتقاد نداشته است و مطالبى از ميان سخنان و گفتارهاى ياوه او نقل كرده اند كه دلالت بر اين موضوع دارد.
    زبير بن بكار كه هرگز متهم به دشمنى با معاويه نيست و آن چنان كه از احوال او و انحراف و كناره گيرى او از فضايل على عليه السلام معلوم مى شود هيچ گونه نسبتى هم با عقايد شيعه ندارد در كتاب الموفقيات خود چنين آورده است :
    مطرف بن مغيرة بن شعبه مى گويد : من با پدرم پيش معاويه رفتم ، پدرم همواره پيش او رفت و با او گفتگو مى كرد و پس از آنكه پيش من باز مى گشت از معاويه و عقل او سخن مى گفت و از آنچه از او مى ديد اظهار شگفتى مى كرد. تا آنكه شبى آمد و از غذا خوردن خوددارى كرد. من او را اندوهگين ديدم ، ساعتى منتظر ماندم و پنداشتم اندوه او براى كارى است كه ميان ما رخ داده بود. گفتم : چرا امشب تو را چنين اندوهگين مى بينم ؟ گفت : پسر جان ! من از پيش كافرترين و پليدترين مردم بر مى گردم پرسيدم موضوع چيست ؟ گفت : در حالى كه با معاويه خلوت كرده بودم به او گفتم : اى اميرالمؤ منين ! از تو عمرى گذشته است و اينك كه پير شده اى چه خوب است دادگرى كنى و كار خير انجام دهى و مناسب است به برادران خودت از بنى هاشم توجه كنى و با ديده محبت بنگرى و پيوند خويشاوندى ايشان را رعايت كنى كه به خدا سوگند امروز قدرتى در دست ايشان نيست كه از آن بيم داشته باشى وانگهى اين كارى است كه نام نيك و ثوابش براى تو باقى است . گفت : هيهات هيهات ! چه نام نيكى را اميد داشته باشم كه باقى بماند! آن مرد تيمى (ابوبكر) به پادشاهى رسيد و با دادگرى و چنان كه بايد حكومت كرد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد. فقط گاهى كسى مى گويد : ابوبكرى هم بود. سپس آن مرد خاندان عدى (عمر) پادشاه شد، سخت كوشش كرد و ده سال دامن بر كمر زد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد، مگر اين كه گاهى كسى بگويد عمرى هم بود. و حال آنكه در مورد پسر ابى كبشة (76) (حضرت ختمى مرتبت ) هر روز پنج بار بانگ زده مى شود : اشهد ان محمدا رسول الله . بنابر اين اى بى پدر (77) پس از اين ديگر چه كارى باقى و كدام كار نيك جاودانه مى ماند؟ نه به خدا سوگند نيست مگر مدفون شدن .
    ***
    اما كارهاى معاويه كه با عدالت ظاهرى منافات دارد از قبيل جامه ابريشم پوشيدن و در ظروف زرين و سيمين آب خوردن او چنان بود كه ابوالدرداء آن را منكر شمرد و او را از آن كار منع كرد و گفت : من از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم مى فرمود : همانا كسى كه در ظرفهاى زرين و سيمين آب بياشامد در درون خود آتش دوزخ فرو مى ريزد (78)
    معاويه گفت : اما من اشكالى در اين كار نمى بينم . ابوالدرداء گفت : اى واى ! چه كسى عذر مرا در مورد معاويه نمى پذيرد كه من از قول پيامبر او را خبر مى دهم و او از راى خود من به من خبر مى دهد! ديگر هرگز با تو در يك سرزمين زندگى و سكونت نمى كنم .
    محدثان و فقيهان ، اين خبر را در كتابهاى خود در احتجاج بر اين كه خبر واحد، در شرع ، ملاك عمل قرار مى گيرد آورده اند. اين خبر نه تنها عدالت معاويه را خدشه دار مى كند كه عقيده او را هم مخدوش مى سازد، زيرا هر كس در مقابل خبرى از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى شود بگويد : من در آنچه رسول خدا حرام كرده است اشكالى نمى بينم . داراى عقيده صحيح نيست .
    همچنين از حالات ديگر او هم اين موضوع فهميده مى شود زيرا غنايم و اموال همگانى را براى خود مخصوص گردانيد و كسانى را كه حدى بر ايشان نبود حد زد و از كسانى كه اقامه حد كرد بر آنها واجب بود آن را برداشت و در مورد كارهاى مردم و دين خدا به راس و عقيده خود حكم كرد، و زياد را به خود ملحق ساخت و حال آنكه او اين سخن رسول خدا صص را مى دانست : كه فرزند از آن بستر است و زناكار را سنگ است . و كشتن او حجر بن عدى و يارانش را كه به هيچ وجه سزاوار آن نبودند و اهانت كردن او به ابوذر غفارى و دشنام دادن و بر پيشانى زدن او و فرستادنش بر شتر بدون جهاز به مدينه ، آن هم فقط به سبب آنكه معاويه را نهى از منكر مى كرد و كارهايش را زشت مى شمرد و لعنت و نفرين كردن او على و حسن و حسين و عبدالله بن عباس را بر منابر اسلام و ولى عهد كردن پسرش يزيد را با آنكه تبهكارى و باده نوشى او آشكار بود و نرد بازى مى كرد و ميان كنيزكان آواز خوان مى خفت و با آنان صبوحى مى آشاميد و ميان آنان طنبور مى نواخت و راهگشايى او براى اينكه بنى اميه بر مقام و خلافت رسول خدا (ص ) دست يازى كنند و كار به آنجا برسد كه امثال يزيد بن عبدالملك و وليد بن يزيد كه دو تبهكار رسوايند به خلافت برسند كه يكى دوست و همنشين حبابة و سلامه است و ديگرى كسى است كه قرآن را تيرباران كرد و اشعار معروف را در الحاد و زندقه سروده است .
    (79) در اين موضوع هم ترديد نيست كه اهل دين و حق از خوارج برى و بيزارند و اين به آن سبب است كه ايشان على عليه السلام جدا شدند و بيزارى جستند و گرنه عقايد ديگر ايشان از قبيل جاودانگى فاسق در آتش ، لزوم خروج بر حاكمان ستمگر و امور ديگرى از معتقدات ايشان مورد تاييد اصحاب ما نيز هست و آنان هم همان مذهب را دارند و تنها چيزى كه موجب تبرى از خوارج است تبرى ايشان از على عليه السلام است . حال آنكه در اين مورد هم معاويه چنان بود كه على عليه السلام را در حضور همگان و بر منابر روزهاى جمعه و اعياد در مكه و مدينه و ديگر شهرهاى اسلامى لعنت مى كرد. بدين گونه معاويه هم در آن كار ناپسند خوارج با ايشان شريك بود و حال آنكه خوارج در اظهار ديندارى و التزام به قوانين شريعت و اجتهاد و كوشش در عبادت و نهى از منكر و زشت شمردن منكرات بر او امتياز داشتند. بنابراين سزاورارترند كه آنان را بر ضد معاويه يارى داد نه اينكه معاويه را بر ضد آنان . با اين توضيح معنى اين سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام روشن مى شود كه فرموده است با خوارج پس از من جنگ نكنيد يعنى در دوره پادشاهى معاويه .
    ديگر از امورى كه آن را تاييد مى كند اين است كه عبدالله بن زبير هم براى جنگ با يزيد بن معاويه از خوارج يارى خواست و از آنان تقاضا كرد كه او را براى پادشاهى خود يارى دهد و شاعرى در اين مورد چنين سروده است :
    اى ابن زبير! آيا از گروهى كه پدرت را با ستم كشتند و هنوز از هنگامى كه عثمان را در عيد قربان كشته بودند سلاح بر زمين نگذاشته بودند آرزوى يارى دارى و حال آنكه چه خون پاك و پاكيزه يى را بر زمين ريختند.
    ابن زبير در پاسخ گفت : اگر تركان و ديلميان در جنگ با بنى اميه با من همراهى كنند همراهى آنان را مى پذيرم و به كمك ايشان انتقام مى گيرم .

  10. #50
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    آگاه باشيد كه او گروهى از گمراهان را فريفته است و آنان را به آتش دوزخ در آورده و ننگ و عار را بر ايشان ارزانى داشته است و خداوند آنان را به زبونى و حقارت مى كشاند. همانا كه شما بزودى همين فردا با دشمن خويش ‍ روياروى مى شويد؛ بر شما باد بيم از خدا و كوشش و دور انديشى و صدق و پايدارى كه خداوند همراه صابران است . همانا آگاه باشيد كه شما با كشتن آنان رستگار مى شويد و حال آنكه با كشتن شما بدبخت مى شوند. به خدا سوگند هيچ مردى از شما مردى از ايشان را نمى كشد مگر اينكه خداوند قاتل را به بهشت جاودان و مقتول را به آتش دوزخ در مى آورد و نه سبك و كاسته شود از ايشان و در آن جاودانه گرفتارند. (104) خداوند ما و شما را از آنچه دوستان خود را بر كنار داشته است بر كنار دارد و ما و شما را از آنانى كه از او اطاعت كرده و پرهيزگار بوده اند قرار دهد. از خداى بزرگ براى خودم و شما و مؤ منان آمرزش مى طلبم .
    شعبى مى گويد : همانا كه سعيد بن قيس (105) با كردار خويش آنچه را در اين خطبه گفت تصديق كرد.
    نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از ابوجعفر (امام جعفر عليه السلام ) و زيد بن حسن نقل مى كند كه آن دو مى گفته اند : معاويه از عمروعاص ‍ خاست تا صفهاى شاميان را مرتب كند و آرايش نظامى دهد. عمرو گفت : به آن شرط كه اگر خداوند پسر ابوطالب را كشت و شهرها به اطاعت تو درآمد و براى تو استوار شد براى من هر چه خودم حكم مى كنم باشد. معاويه گفت : مگر حكم تو در مورد مصر نبود و آن ترا بس نيست ؟ گفت : آيا مصر مى تواند عوض بهشت باشد؟ و كشتن پسر ابوطالب به بهاى عذاب دوزخى است كه (در آن باره خداوند فرموده است ) نه سبك و كاسته شود از ايشان و در آن جاودانه گرفتارند
    (106) معاويه گفت : اى ابوعبدالله ! اگر پسر ابوطالب كشته شد فرمان تو را خواهد بود، اينك آرام و آهسته گوى كه مردم شام سخنت را نشنود. عمروعاص برخاست و گفت : اى گروه شامايان ! صفهاى خود را منظم و همچون موى پشت لب بياراييد و كاسه هاى سرتان را ساعتى به ما عاريه دهيد (107) كه حق به مقطع خود رسيده است و چيزى جز ظالم و مظلوم باقى نمانده است .
    ***
    نصر مى گويد : (108) ابوالهيثم بن التيهان كه از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و از نقيبان و شركت كنندگان در بيعت عقبه و جنگ بدر بود پيش ‍ آمد و شروع به آراستن صفهاى عراقيان كرد و گفت : اى گروه عراقيان ! همانا كه ميان شما و پيروزى اين جهانى و بهشت آن جهانى جز ساعتى از يك روز باقى نمانده است ، گامهايتان را استوار بداريد، صفهاى خود را منظم كنيد و كاسهاى سرتان را به پروردگارتان عاريه دهيد و از خداوند، پروردگار خود، يارى بجوييد و با دشمن خدا و دشمن خود جهاد كنيد و آنان را بكشيد كه خدايشان بكشد و نابود سازد! و صبر و پايدارى كنيد كه زمين از آن خداوند است آن را به هر كس از بندگانش كه خواهد ميراث دهد و فرجام پسنديده از آن پرهيزگاران است .
    (109) نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از فضل بن ادهم ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : اشتر هم در قناصرين در حالى كه سوار بر اسبى به سياهى بال زاغ بود براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين گفت :
    سپاس خداوندى را كه آسمانهاى بر افراشته را آفريد : خداى مهربانى كه بر عرش محيط است و آنچه در آسمانها و آنچه در زمين و آنچه ميان آن دو و آنچه زير زمين است همه از اوست (110) او را بر آزمايش پسنديده يى كه فراهم آورده است و اين نعتها كه آشكار كرده است هر صبح و شام فراوان ستايش مى كنم . هر كه را خدا راهنمايى كرد هدايت يافته است و هر كه را او راهنمايى نكرد به گمراهى درافتاد. خداوند محمد را با صلوات و هدايت گسيل داشت و او را بر همه اديان پيروزى داد هر چند مشركان را خوش ‍ نيامد. خداى بر او درود و سلام فرستد! سپس همانا از تقدير و مشيت خداوند سبحان اين بود كه ما را به اين شهر و زمين كشاند و ميان ما و دشمن خدا و دشمن ما برخورد پديد آورد. و ما به سپاس و نعمت و فضل و منت خداوند ديدگانمان روشن و جانهايمان آرام و پاك است . از جنگ با ايشان اميد پاداش پسنديده و در امان بودن از عقاب داريم . پسر عموى پيامبرمان كه شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است - يعنى على بن ابيطالب - همراه ماست كه با پيامبر چنان نماز گذارد كه هيچ مردى در آن بر او پيشى نگرفت ، تا كنون كه پيرمردى شده است هيچ گاه از او كارى كودكانه و كوتاهى و لغزش سر نزده است . او در دين خداوند متعال و نسبت به حدود الهى دانا و داراى انديشه اصيل و صبر جميل و پاكدامنى ديرينه است . بنابراين ، نسبت به خدا پرهيزگار باشيد و بر شما باد كوشش و دور انديشى . و بدانيد كه شما بر حق هستيد و آن گروه بر باطلند. شما با معاويه جنگ مى كنيد و حال آنكه همراه شما علاوه بر اصحاب محمد صلى الله عليه و آله نزديك صد تن از شركت كنندگان در جنگ بدر حاضرند و بيشتر درفشهايى كه با شماست همان درفشهاست كه در التزام ركاب پيامبر بوده است و پرچمهايى كه با معاويه است پرچمهايى است كه همراه مشركان و بر ضد رسول صلى الله عليه و آله بوده است . بنابر اين ، در واجب بودن جنگ با آنان كسى جز آن كه دلش مرده است ترديد نمى كند و همانا كه شما بر يكى از اين دو كار پسنديده خواهيد بود؛ يا پيروزى يا شهادت . خداوند ما و شما را همان گونه كه هر كس او را اطاعت و پرهيزگارى كند از گناه باز مى دارد از گناه و نافرمانى باز دارد و به ما و شما فرمانبردارى خود و پرهيزكارى را الهام فرمايد و براى خودم و شما از خداوند آمرزش ‍ مى خواهم .
    ***
    نصر، از عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى ، از صعصعة بن صوحان ، از زامل بن عمرو جذامى نقل مى كند كه مى گفته است : معاويه از ذوالكلاع حميرى كه از بزرگترين و بى باكترين ياران او بود خواست تا براى مردم خطبه بخواند و ايشان را به جنگ با على عليه السلام و يارانش تشويق كند. او اسب خويش را آماده ساخت و بر آن نشست و براى مردم خطبه خواند و چنين گفت :
    سپاس خدا را سپاس فراوان ، فزاينده و آشكار در هر بام و شام ، او را مى ستايم و از او يارى مى خواهم و به او ايمان و بر او توكل دارم و خداى بسنده ترين كارگزار است و گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست كه انبازى براى او تصور نمى شود و گواهى مى دهم كه محمد بنده و فرستاده اوست . او را در آن هنگام كه گناهان آشكار و فرمانبردارى مندرس و زمين آكنده از ستم و گمراهى بود و جهان در شعله هاى فتنه مى سوخت آن چنان كه دشمن خدات ابليس ، طمع بسته و درايستاده بود كه در اطراف جهان پرستيده و عبادت شود، با قرآن كه منشور هدايت است و راهنمايى و دين حق مبعوث فرمايد و اين محمد صلى الله عليه و آله بود كه خداوند با وجود او آتشهاى زمين را فرو نشاند و ميخهاى ستم را از بن بر آورد و با او نيروهاى ابليس را خوار نمود و او را از طمعى كه بر پيروزى بر مردم بسته بود نا اميد ساخت خداوند او را بر همه اديان پيروز ساخت هر چند مشركان را خوش نبود. و سپس اين قضاى خداوندى بود كه ميان ما و مردم همكيش ما در صفين جنگ روى دهد و ما بخوبى مى دانيم كه ميان ايشان كسانى هستند كه با پيامبر صلى الله عليه و آله سابقه درخشان دارند و ارزش ‍ بزرگى داشته اند ولى اينك كار دگرگون شده است و براى خود به هيچ روى روا نمى بينيم كه خون عثمان بر هدر شود، داماد پيامبرمان و كسى كه سپاه اسلام را كه گرفتار سختى و تنگدستى بود مجهز ساخت و بر مسجد و جايگاه نماز پيامبر صلى الله عليه و آله خانه يى افزود و سقاخانه يى بنا كرد و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از سوى او با دست راست خويش با دست چپ خود بيعت نمود و دو دختر گرامى خويش ام كلثوم و رقيه را به همسرى او داد. (111) و بر شرف او افزود. بر فرض كه عثمان مرتكب گناهى شده باشد همانا كسى كه از او بهترين و برتر بوده مرتكب گناهى شده است و خداوند سبحان به پيامبر خويش فرموده است : تا خداوند از گناهان گذشته و آينده تو در گذرد (112) و موسى تنى را بكشت و از خداوند طلب آمرزش كرد و خدايش آمرزيد و نوح مرتكب گناه شد و سپس از خداوند آمرزش خواست و خدايش آمرزيد (113) و كداميك از شما از گناه عارى است
    و ما بخوبى مى دانيم كه پسر ابوطالب را با پيامبر خدا سابقه يى پسنديده بوده است ولى اگر او مشوق و شوراننده مردم بر كشتن عثمان نبوده است تريديد نيست كه از يارى او خوددارى كرده است با آنكه عثمان برادر دينى و پسر عمو و همزلف و پسر عمه او بوده ، (114) وانگهى آنان از عراق خويش ‍ حركت كرده و به شام و زمين شما و منطقه حكومت شما فرود آمده اند و همانا كه عموم ايشان يا از كشندگان عثمانند يا از كسانى كه او را يارى نداده اند. اينك صبر و پايدارى و از خداى متعال مدد خواهى كنيد. اى امت ! مشا گرفتار آزمون و بلا شده ايد و من همين ديشب به خواب ديدم كه گويى ما و مردم عراق قرآنى را محاصره كرده ايم و شمشيرهاى خود را بر آن فرو مى آوريم و ما در آن حال فرياد مى زنيم ! واى بر شما از عذاب خدا. و با اين همه به خدا سوگند كه ما تا پاى جان آوردگاه را رها نخواهيم كرد. اينك بر شما باد تقواى خداوند و بايد كه نيتهاى شما فقط براى خدا خالص ‍ باشد، كه من از عمر بن خطاب شنيدم كه مى گفت : از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم فرمود : همانا كشته شدگان بر نيت خود مبعوث مى شوند (115) خداوند به ما و شما صبرى و پايدارى ارزانى دارد و ما و شما را عزت و نصرت دهد و در هر كارى براى ما و شما باشد و براى خود و شما از پيشگاه خدا آمرزش مى طلبم .
    نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از عامر، (116) از صعصة بن صوحان عبدى ، از ابرهة بن صباح براى ما نقل كرد كه مى گفته است يزيد بن اسد بجلى هم در جنگ صفين ميان شاميان برخاست تا سخنرانى كند، قبايى خز پوشيده بود و عمامه يى سياه بر سر داشت ، دستگيره شمشيرش را به دست گرفته و پايه آن را بر زمين نهاده و به آن تكيه داده بود. صمصعه مى گفت ابرهى براى من نقل كرد كه يزيد بن اسد بجلى در آن هنگام از گرامى ترين و زيباترين و بليغ ‌ترين افراد عرب بود و چنين گفت : سپاس خداوند يكتا را، (117) بخشنده شكوهمند و توانگر درهم شكننده و حكيم آمرزنده و بزرگ بلند مرتبه ، صاحب عطاء و كردار و نعمت وجود و رونق و زيبايى و منت و بخشش ، مالك روزى كه در آن سوداگرى و دوستى نيست . او را بر اين آزمون پسنديده و ارزانى داشتن اين همه نعمتها در همه حال چه سختى و چه آسايش مى ستايم . او را بر نعمتهاى كامل و بخششهاى بزرگش ‍ مى ستايم ، ستايشى كه در شب و روز درخشان است ، و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يكتاى بى انباز نيست . و گواهى دادن به اين كلمه مايه رستگارى در زندگى و هنگام مرگ است و روز جزا خلاص در آن است . و گواهى مى دهم كه محمد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده خداست و پيامبر برگزيده و امام هدايت است ، سلام و درود خدا بر او باد، و سپس ‍ تقدير خداوند بر اين بود كه ما و همكيشان ما را در اين سرزمين جمع و روياروى قرار دهد و خداوند بر اين بوده من اين را خوش نمى دارم ؛ ولى آنان به ما اجازه ندادند آب دهان خويش را فرو بريم و ما را به حال خود رها نكردند كه بر احوال خود بنگريم و به معاد خوش بينديشيم و كار را به آنجا كشاندند كه ميان ما و در حريم و مركز ما فرود آمدند. و ما مى دانيم كه ميان اين قوم خردمندان بردبار همراه سفلگانى فرومايه ، كه از سفلگان ايشان بر زنان و فرزندان خود رد امان نيستيم . ما دوست مى داشتيم كه با همكيشان خود جنگ نكنيم اما ما را بيرون كشاندند و كارها چنان شد كه بايد فردا به غيرت و حميت با آنان جنگ كنيم . ما از خداييم و به سوى او بازگشت كنندگانيم و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را، همانا سوگند به كسى كه محمد را به رسالت فرستاده است ، من دوست مى دارم كه كاش يك سال پيش مرده بودم ولى خداوندى هرگاه كارى را اداره كند بندگان نتوانند آن را باز دارند. بنابراين از خداى بزرگ مدد مى جوييم ، و براى خود و شما از پيشگاه خدا آمرزش مى خواهم
    ***
    نصر گويد : عمرو، از ابى رزق همدانى نقل مى كرد كه يزيد بن قيس ارحبى در صفين عراقيان را به جنگ تحريص كرد و چنين گفت :
    همانا مسلمان واقعى كسى است كه دين و انديشه اش سالم باشد و همانا به خدا سوگند اين قوم با ما براى آن جنگ نمى كنند كه بخواهند دينى را كه ، به پندار ايشان ، ما تباه ساخته ايم بر پا دارند يا حقى را كه ، به انديشه ايشان ، ما از ميان برده ايم زنده كنند، جز بر سر اين دنيا و جهاندارى با ما جنگ نمى كنند آن هم براى اينكه پادشاهى سركش و ستمگر باشند و اگر بر شما پيروز شوند كه خدايشان هرگز پيروزى و شادى بهره نفرماييد! در آن صورت كسانى چون سعيد و وليد و عبدالله بن عامر سفله را بر شما اميرى مى دهند (118) كه هر يك از ايشان در مجلس خود چنين و چنان مى گويند و مال خدا را مى گيرند و مى گويند در آن مورد گناهى بر ما نيست . گويى ميراث پدر خود را دريافت داشته است . و اين چگونه ممكن است ، آن اموال خداوندى است كه در پناه شمشيرها و نيزه هاى ما به ما ارزانى فرموده است . اينك اى بندگان خدا! با اين قوم ستمگر جنگ كنيد، كسانى كه به غير از آنچه خداوند نازل فرموده است حكم مى كنند و در جنگ با ايشان سرزنش كننده شما را از كار باز ندارند، اگر آنان بر شما چيره شوند دين و دنياى شما را بر شما تباه مى سازد، آنان كسانى هستند كه شناخته و آزموده ايد، و به خدا سوگند ايشان از اجتماع خويش براى جنگ با شما جز شر و بدى اراده نكرده است . و از خداى بزرگ براى خودم و شما طلب آمرزش مى كنم .
    نصر مى گويد : عمرو بن عاص رجز زير را سرود و براى على فرستاد :
    اى ابا حسن پس از آن ديگر از ما در امان نخواهى بود كه ما كار جنگ را همچون ريسمان محكم و استوار خواهيم داشت ....
    گويد : مردى از شاعران عراق او را چنين پاسخ داد :
    بنگريد و در جنگ خود با اباحسن بر حذر باشيد. او شير است و پدر دو شير بچه كه بايد از او بر حذر بود و سخت زيرك است ...
    ***
    نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى براى ما نقل كرد كه نخستين دو سوار كارى كه در آن روز - يعنى هفتم صفر كه از روزهاى سخت و جنگهاى پر خطر صفين بود - روياروى شدند، حجر نيك سيرت همان حجر بن عدى يار اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام است و حجر بد سرشت پسر عموى اوست كه از ياران معاويه است و هر دو از قبيله كنده اند. آن دو نخست با نيزه به يكديگر حمله كردند و در اين هنگام مردى از قبيله اسد كه نامش خزيمه بود از لشكر معاويه بيرون آمد و با نيزه خود به حجر بن عدى ضربتى زد. ياران على عليه السلام حمله كردند و خزيمه اسدى را كشتند و حجر بد سرشت ، (119) گريزان جان به در برد و به صف معاويه پيوست . سپس دوباره به ميدان آمد و هماورد خواست . حكم بن ازهر از عراقيان به مبارزه با او بيرون آمد كه حجر بد سرشت او را كشت . پس ‍ از او رفاعة بن ظالم حميرى از صف عراق به نبرد حجر بيرون آمد و او را كشت و پيش ياران خود برگشت . على عليه السلام گفت : سپاس خداوندى را كه حجر را در قبال خون حكم بن ازهر كشت . (120)
    سپس على عليه السلام ياران خود را فراخواند و از ايشان خواست تا يك تن قرآنى را كه در دست على بود بگيرد و پيش مردم شام برود. على فرمود : چه كسى حاضر است پيش شاميان برود و آنان را به آنچه در اين قرآن است فرا خواند؟ مردم خاموش ماندند. جوانى كه نامش سعيد بود پيش آمد و گفت : من انجام دهنده آنم . على عليه السلام آن سخن را دوباره گفت : مردم همچنان خاموش ماندند و آن جوان دوباره پيش آمد، على عليه السلام قرآن را به او سپرد و او آن را به دست گرفت و برابر شاميان آمد و آنان را به خداوند سوگند داد و آنان را به آنچه در آن است فراخواند، او را كشتند. در اين هنگام على عليه السلام به عبدالله بن بديل بن ورقاء خزاعى گفت : اينك بر شاميان حمله كن . و او كه در آن روز دو زره پوشيده بود و دو شمشير بر كمر داشت با كسانى از ميمنه لشكر كه همراهش بودند بر شاميان حمله كرد و دليرانه شمشير مى زد و اين رجز را مى خواند :
    چيزى جز صبر و توكل و سپر و نيزه و شمشير برنده باقى نمانده است ... او تا پاى جان و مرگ بيعت كردند رسيد. معاويه به آنان دستور داد همگى آهنگ عبدالله بن بديل كنند و در همان حال به حبيب بن مسلمه فهرى كه در ميسره قاهره بود پيام داد با همه همراهان خود بر عبدالله بن بديل حمله كند. مردم به يكديگر در افتادند و هر دو گروه يعنى جناح راست لشكر عراق و چپ لشكر شام سخت كوشيدند. عبدالله بن بديل همچنان دليرانه شمشير مى زد تا آنجا كه معاويه را از جايگاهش عقب راند. عبدالله بن بديل شروع به فرياد كشيدن كرد : اى مقام گيرندگان عثمان ! و مقصودش برادرش عثمان بود كه در آن جنگ كشته شده بود. ولى معاويه و يارانش پنداشتند كه مقصود او عثمان بن عفان است ، و معاويه كه از جايگاه خود بسيار دور شده بود بازگشت و بر خود بيمناك شد و براى بار دوم و سوم به حبيب بن مسلمه پيام فرستاد و از او يارى و مدد خواست . و حبيب با همه افراد جناح چپ سپاه معاويه به جناح راست سپاه عراق حمله كرد و آن را از هم گسيخت ، تا آنجا كه همراه عبدالله بن بديل فقط صد مرد از قاريان قرآن باقى ماند كه پشت به يكديگر داده و از خود دفاع مى كردند و ابن بديل همچنان خود را در معركه انداخته و مصمم بر كشتن معاويه بود و آهنگ جايگاه او داشت و بسوى او پيشروى مى كرد، تا آنجا كه نزديك معاويه رسيد و عبدالله بن عامر همراه معاويه ايستاده بود. معاويه خطاب به مردم بانگ زد : اى واى بر شما! اينك كه از سلاح عاجزيد سنگ و پاره سنگ زنيد. و مردم شروع به سنگ و پاره سنگ زدن بر او كردند، چندان كه او را سخت زخمى كردند و بر زمين افتاد، آنگاه با شمشيرهاى خويش بر او هجوم آوردند و كشتندش
    در اين هنگام معاويه و عبدالله بن عامر آمدند و كنار جسد او ايستادند. عبدالله بن عامر كه عبدالله بن بديل از پيش در زمره دوستان راستين او بود نخست عمامه خود را بر چهره افكند و براى او طلب رحمت كرد. معاويه گفت : چهره اش را بگشا. ابن عامر گفت : نه به خدا سوگند تا جان در تن من باشد او مثله نخواهد شد. معاويه گفت : چهره اش را بگشاى او را به تو بخشيدم و مثله نخواهد شد. ابن عامر چهره او را گشود. معاويه گفت : سوگند به پروردگار كعبه كه اين قوچ آن قوم است . بار خدايا مرا بر اشتر نخعى و اشعث كندى هم پيروز گردان . به خدا سوگند مثل اين مرد همان گونه است كه آن شاعر سروده است :
    مرد جنگ اگر جنگ به او دندان نشان مى دهد او هم به آن دندان نشان مى دهد و مى گزدش و اگر جنگ دامن بر كمر زند او هم دامن بر كمر مى زند.... (121)
    معاويه سپس چنين گفت : علاوه بر مردان خزانه زنان آن قبيله هم اگر بتوانند با من جنگ كنند جنگ خواهند كرد.
    نصر گويد : عمرو از ابى روق براى ما نقل كرد كه به هنگام كشته شدن عبدالله بن بديل شاميان بر عراقيان برترى يافتند و عراقيان جناح راست از هم گسيختند و سخت عقب نشينى كردند. على عليه السلام سهل بن حنيف را فرمان داد گروهى از بسيار از سواران سپاه شام بر آنان حمله بردند و آنان را هم به جناح راست ملحق كردند، جناح راست را دريابند و يارى رسانند.
    گروهى بسيار از سواران سپاه شام بر آنان حمله بردند و آنان را هم به جناح راست ملحق كردند. جناح راست عراقيان متصل به قرارگاه على عليه السلام در قلب لشكر و مردم يمن بود كه چون آنان از هم پاشيدند دامنه آن تا قرارگاه على عليه السلام رسيد و او از قلب به سوى جناح چپ روانه شد و در همان حال افراد قبيله مضر از جناح چپ پراكنده شدند و از تمام لشكر عراق كسى جز افراد قبيله ربيعه در جناح چپ با على عليه السلام باقى نماند.
    نصر گويد : عمرو، از قول مالك بن اعين ، از زيد بن وهب برا ما نقل كرد كه در آن جنگ على عليه السلام در حالى كه پسرانش با او بودند و به سوى جناح چپ در آن فقط افراد قبيله با او باقى مانده بودند حركت كرد و خود مى ديدم كه تيرها از ميان شانه ها و پشت سرش مى گذشت و هر يك از پسرانش خود را سپر او مى ساختند و على عليه السلام اين را خوش ‍ نمى داشت و بر او پيشى مى گرفت و خود را ميان اهل شام و پسر قرار مى داد و دست او را مى گرفت و پشت سر خويش مى افكند. در اين هنگام احمر وابسته بنى اميه كه مردى دلير بود على را زير نظر گرفت و بر او حمله آورد. على عليه السلام فرمود : سوگند به پروردگار كعبه خدايم بكشد اگر تو را نكشم . احمر به سوى على آمد. كيسان غلام على برابر او ايستاد. احمر و كيسان غلام على برابر او ايستاد. احمر و كيسان هر يك به ديگرى ضربتى زدند و احمر، كيسان را كشت و آهنگ على كرد كه شمشير زند. على بر او پيشى گرفت و دست در گريبان زره او افكند و او را از روى اسبش بلند كرد. به خدا سوگند گويى هم اكنون دوپاى او را مى بينم كه بر گردن على آويخته بود و سپس او را چنان بر زمين كوفت كه شانه ها و بازوانش در هم شكسته شد و در همين حال دو پسر على عليه السلام حسين و محمد حمله كردند و با شمشيرهاى خويش چندان بر او زدند كه بر جاى سرد شد. گويى هم اكنون مى بينم كه على عليه السلام ايستاده بود و دو شير بچه او آن مرد را ضربه مى زدند تا او را كشتند، و پيش پدرش آمدند و حسن بن على همراه پدر ايستاده بود. على به او گفت : پسر جان ! چه چيز تو را بازداشت كه چون دو برادرت عمل كنى ؟ گفت : اى اميرالمؤ منين آن دو مرا كفايت كردند.
    گويد : شاميان آهنگ على كردند و به او نزديك شدند و به خدا سوگند نزديك آمدن ايشان بر شتاب حركت او نيفزود. حسن به او گفت چه زيانى دارد كه با شتاب و تندتر حركت فرمايى تا به ياران خود كه در قبال دشمنت پايدارى كرده اند برسى ؟ - زيد بن وهب مى گويد : يعنى افراد قبيله ربيعه كه در جناح چپ پايدارى كرده بودند - على عليه السلام فرمود : پسر جان براى پدرت اجل و روزى مقدر است كه هرگز از آن در نمى گذرد، دويدن آن را به تاخير نمى اندازد و ايستادن آن را نزديك نمى سازد وانگهى پدرت هيچ پروا ندارد كه او بر مرگ در افتد يا مرگ بر او.
    ***
    نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر از ابواسحاق براى ما نقل كرد كه مى گفته است : على عليه السلام روزى از روزهاى صفين به ميدان آمد، در دست او فقط نيزه كوتاهى بود، و چون از كنار سعيد بن قيس گذشت ، سعيد گفت : اى اميرالمؤ منين با آنكه نزديك دشمنى بيم ندارى كه كسى غافلگيرت كند؟ على عليه السلام فرمود : هيچ كس نيست مگر آنكه از سوى خداوند نگهبانانى براى حفظ او گماشته اند كه او را از در افتادن در چاه يا خراب شدن ديوار بر او و رسيدن آفت مصون مى دارند و چون تقدير فرا رسد نگهبانان او را با تقدير رها مى كنند.
    نصر گويد : عمرو از فضيل بن خديج نقل كرد كه چون آن روز جناح راست سپاه عراق گريختند، على عليه السلام در حالى كه مى دويد آهنگ جناح چپ سپاه خود كرد و از مردم مى خواست برگردند و بر جاى خود باقى بمانند و به قرارگاه بازگردند. در همين حال از كنار اشتر گذشت و گفت : اى مالك ! گفت : اى اميرمومنان گوش به فرمانم . فرمود : پيش اين گريختگان برو و بگو از مرگى كه نمى توانيد آن را عاجز كنيد به زندگانى كه براى شما باقى نمانده به كجا مى گريزيد؟ اشتر حركت كرد و برابر مردم كه در حال گريز بودند ايستاد و همان سخنان را گفت و برايشان بانگ مى زد : اى مردم ! من مالك بن حارثم . و اين سخن را مكرر مى گفت ولى از آن گروه يك نفر هم به او توجه نمى كرد. او با خود پنداشت كه نام اشتر ميان مردم از مالك بن حارث مشهورتر است به اين سبب او شروع به فرياد برآوردن كرد كه : اى مردم من اشتر. گروهى به جانب او آمدند و گروهى از پيش او دور شدند. اشتر گفت : به خدا سوگند آنچه امروز انجام داديد بسيار زشت بود، شرمگاه پدرتان را گاز گرفتيد! اى مردم چشمها را فرو بنديد و دندانها را بر هم بفشريد و با كاسه و فرق سر خود از دشمن استقبال كنيد و بر آنان سخت حمله بريد، همچون كسانى كه به خونخواهى پدرتان و پسران و برادران خويش حمله مى كنند و بر دشمن خود خشم مى گيرند و براى اينكه كسى در خونخواهى از ايشان پيشى نگيرد دل به مرگ مى سپارند. و همانا كه اين قوم با شما براى دين شما جنگ مى كنند تا نست را خاموش و بدعت را زنده كنند و شما را به همان كار و آيين درآورند كه خداوند شما را با بينش ‍ پسنديده از آن بيرون كشيده است . بنابراين ، اى بندگان خدا در راه دفاع از دين خود با خوشدلى خون خود را نثار كنيد و همانا گريز از اين ميدان بر باد رفتن عزت شما؛ چيره شدن آنان بر غنايم و زبونى در مرگ و زندگى ، و ننگ دنيا و آخرت و خشم خداوند و عذاب دردناك است .
    سپس گفت : اى مردم ! فقط مذحجيان را پيش من درآوريد. و چون آنان پيش او جمع شدند گفت : سنگ به دهانتان باد! به خدا سوگند شما امروز خداى خود را خشنود نكرديد و در مورد دشمن او چنان كه شايد و بايد انجام وظيفه نكرديد. و چرا بايد چنين باشد و حال آنكه شما فرزندان جنگ و ياران هجومها و جوانمردان حملات صبحگاهى و سواركاران حمله و تعقيب و مرگ هماوردان و مذحجيان - نيزه زن هستيد كه كسى در خوانخواهى بر آنان پيشى نگرفته است و خونهاى ايشان هرگز تباه نشده است و در هيچ مورد از جنگها به درماندگى معروف نشده اند. و شما سروران شهر و ديار خود و نيرومندترين قبيله قوم هستيد و آنچه امروز انجام دهيد فردا درباره آن سخن گفته خواهد شد، و از آنچه گفته خواهد شد بر حذر باشيد. اينكه با دشمن خود دليرانه برخورد كنيد كه خداوند همراه صابران است و سوگند به كسى كه جان مالك در دست اوست در اين قوم - و در همان حال با دست خود به شاميان اشاره مى كرد - به خدا سوگند يك رمد هم وجود ندارد كه به اندازه بال پشه يى پايبند به دين خدا باشد.
    به خدا سوگند شما امروز مقابله پسنديده يى نكرديد. اينك سياه رويى مرا نگهداريد تا باز خون در آن بدود. بر شما باد (حمله به ) اين بخش بزرگ (از لشكر دشمن ) كه اگر خداوند آن را در هم شكند دو جناح ديگر آن لشكر هم از پى آن در هم خواهد شكست كه دنباله سيل هم از پى آن روان است .
    آنان گفتند : ما را به هر جا كه دوست دارى و مى خواهى ببر. اشتر همواره مذحجيان آهنگ بزرگترين بخش سپاه دشمن كرد. گروهى ديگر هم كه در ديندارى نظير ايشان و از قبيله همدان و شمارشان حدود هشتصد تن بود و از كنار او مى گذشتند به او پيوستند. آن گروه در جناح راست سپاه على عليه السلام پايدارى كرده بودند و پس از همه عقب نشسته بودند. آن چنان كه يكصد و هشتاد تن از آنان كشته شده بودند و از جمله يازده تن از سالارهاى قبايل از پاى در آمده بودند. و هر گاه سالارى كشته مى شد سالارى ديگر پرچم را در دست مى گرفت و آنان پسران شريح همدانى و كسان ديگرى از سران عشاير بودند. نخستين كسى كه كشته شد كريب بن شريح بود و پس از او شرحبيل ، مرثد، هبيرة ، هريم ، شهر و شمر پسران ديگر شريح يكى پس از ديگرى از پاى در آمدند. و اين شش برادر (122) همه در يك زمان كشته شدند.
    آن گاه پرچم را سفيان بن زيد و پس از او دو برادرش كرب و عبدالله به دست گرفتند و اين سه برادر نيز كشته شدند. سپس به ترتيب عمير بن بشر و برادرش حارث پرچم را به دست گرفتند و آن دو نيز كشته شدند. آن گاه ابوالقلوص وهب بن كريب درفش را به دست گرفت ؛ مردى از قومش به او گفت : خدايت رحمت كناد! با اين پرچم كه خداوند آن را مايه اندوه قرار داده و مردم بر گرد آن كشته شدند و باز گرد و خويشتن و كسانى را كه با تو باقى مانده اند به كشتن مده . آنان عقب نشينى كردند و با خود مى گفتند : اى كاش شمارى از اعراب براى ما بودند كه تا پى جان و مرگ با ما همپيمان مى شدند و ما ايشان پيش مى رفتيم و باز نمى گشتيم تا پيروز يا كشته گفت : من با شما همپيمان و هم سوگند مى شوم كه هرگز از جنگ باز نگرديم تا پيروز يا هلاك شويم . و آنان با اين قصد و نيت با وى پايدارى كردند. و اين است معنى شعر كب بن جعيل كه مى گويد :
    همدانيان كبود چشم در جستجوى كسى بودند تا همپيمان شوند
    گويد : اشتر به جانب جناح راست لشكر على آمد و گروهى از مردم پايدار و وفادار كه برگشته بودند به او پيوستند. و اشتر شروع به حمله كرد و با هيچ گروه و جمعى برخورد مگر آنكه آنان را در هم شكست و به عقب راند. (123) در همان حال از كنار پيكر خون آلود زياد بن نضر گذشت كه آن را به قرارگاه مى بردند. اشتر گفت : به خدا سوگند اين صبر پسنديده و كردار بزرگوارانه است . زياد و يارانش در جناح راست لشكر عراق بودند. زياد پيش رفته و پرچم خويش را براى آنان برافراشته بود و آنان پايدارى كرده بودند و زياد چندان جنگيده بود تا كشته شده بود. سپس بر اشتر چيزى نگذشت و بلافاصله ديد پيكر خون آلود ديگرى را مى برند. پرسيد اين كيست ؟ گفتند : يزيد بن قيس است كه چون زياد بن نضر بر زمين افتاد و كشته شد او پرچمش را براى افراد جناح راست برافراشت و خود زير آن پرچم چندان جنگ كرد كه كشته شد. اشتر گفت : به خدا سوگند اين نمودار صبر پسنديده و كردار كريمانه است . آيا مرد از آن آزرم نمى دارد كه بدون آنكه بكشد و كشته شود يا خود را براى كشته شدن عرضه دارد از ميدان بگريزد و بازگردد؟
    ***
    نصر مى گويد : عمرو، از حارث بن صباح ، (124) براى ما نقل كرد كه گفته است در آن روز شمشيرى يمنى در دست اشتر بود كه چون آنرا فرود آورد مى پنداشتم آب از آن فرو مى چكد و چون آن را بر مى كشيد نزديك بود درخشندگى آن چشم را خيره كند. او دليرانه بر دشمن ضربه مى زند و پيش ‍ مى رفت و مى گفت : سختيهاى است كه بزودى از ما مى گذرد.
    در همين حال حارث بن جمهان جعفى اشتر را ديد و چون سراپا در آهن پوشيده شده بود و او را نشناخت ، جلو رفت و به اشتر گفت : اينك خدايت از سوى اميرالمومنين و جماعت مسلمانان پاداش دهاد. اشتر او را شناخت و گفت : اى پسر جمهان آيا كسى مثل تو در چنين روزى خود را از اين معركه يى كه من در آن قرار گرفته ام كنار مى كشد و باز مى ماند؟ ابن جمهان دقت كرد و او را نشناخت - اشتر بلند قامت ترين و تنومندترين مردان بود در آن هنگام اندكى كم گوشت و لاغر شده بود - و به او گفت : فدايت گردم به خدا سوگند تا به حال نمى دانستم جايگاه تو كجاست ، و اينك به خدا سوگند تا نميرم از تو جدا نمى شوم .

صفحه 5 از 16 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/