مامان کی می خوایم برگردیم تهران
-فعلا که نمیشه تو این وضعیت عمو اینا رو تنها گذاشت
-پس فعلا موندی هستیم
-چطور مگه خسته شدی ؟
-نه منظورم این نبود . می خواستم بدونم که شما هم می مونید یا نه ؟
-اره طفلک زن عموت خیلی نگران امیده
-اما امید حالش خوبه . یعنی باید باشه
-اره باید براش دعا کنیم .
-مامان میشه یه سوال بپرسم
-می دونم چی می خوای بپرسی ؟
-از کجا میدونید ؟
-هر چی باشه من یه مادرم .از تو چشمات همه چیز رو می خونم . سوالت در مورد اقا مانی مگه نه ؟
-درسته بابا با خانوداه اش صحبت کرده ؟
-اره پدر اقا مانی گفت که اگه تو و مانی موافق باشید جشن نامزدی رو روز تولد حضرت علی برگزار کنند
-جشن کجا باشه ؟
-خونه خودمون تهران
سارا به فکر فرو رفت .
-سارا جان تو دلت چی می گذره ؟ تو واقعاً مانی رو دوست داری ؟
-چطور مگه ؟
-برخلاف حرفات چشمات یه چیز دیگه می گن . من می خوام بدونم حرف دلت چیه ؟
-دلم خونه . چه حرفی داره که بگه ؟
-من مادر تم چه چیزی رو میخوای ازم پنهون کنی .من محرم راز تم . حرفات رو به من بزن ؟
سارا به گریه افتاد . فاطمه خانم او را در آغوش گرفت
-مامان . تو بهمن بگو چی کار کنم ؟ من امید رو دوست دارم .اما اون از نگار خوشش میاد . فکر کردم با مانی نامزد کنم می تونم به امید ثابت کنم که زیاد برام مهم نیست که به کی علاقه داره
-اما به چه قیمتی عزیزم . این جوری زندگی خودت رو تباه میکنی
-نمی دونم فقط تمام دل خوشم به این که حداقل مانی به من علاقه داره
-اما عشق یکطرفه به هیچ دردی نمی خوره
-شاید اما من تصمیم خودم را گرفتم
-مطمئنی که درست تصمیم گرفتی ؟
-اره می خواستم اگه یه جوری بشه من برم تهران . حسابی تو این مدت اعصابم به هم ریخته
-باشه اگر اینجوری راحتی با بابات صحبت میکنم که تورو بفرستیم برو خونه مژده تا ما برگردیم
-من واقعاً از شما ممنونم . شما بهترین مادر دنیا ید
فاطمه خانم لبخندی زد و سارا را تنها گذاشت . قرار شد که مانی سارا را به تهران برساند چون مانی هم در تهران کار داشت .
سارا تمام وسایل را جمع کرد و آماده شد .
فاطمه خانم گفت :
-نمیخوای از امید خداحافظی کنی .
-شما از طرف من خداحافظی کنید .
اقا محمود سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت . فاطمه خانم سارا را در آغوش کشید و بوسید . سارا هم فقط گریه می کرد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)