صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 52

موضوع: عشق پنهان | مژگان فرزام

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مامان کی می خوایم برگردیم تهران
    -فعلا که نمیشه تو این وضعیت عمو اینا رو تنها گذاشت
    -پس فعلا موندی هستیم
    -چطور مگه خسته شدی ؟
    -نه منظورم این نبود . می خواستم بدونم که شما هم می مونید یا نه ؟
    -اره طفلک زن عموت خیلی نگران امیده
    -اما امید حالش خوبه . یعنی باید باشه
    -اره باید براش دعا کنیم .
    -مامان میشه یه سوال بپرسم
    -می دونم چی می خوای بپرسی ؟
    -از کجا میدونید ؟
    -هر چی باشه من یه مادرم .از تو چشمات همه چیز رو می خونم . سوالت در مورد اقا مانی مگه نه ؟
    -درسته بابا با خانوداه اش صحبت کرده ؟
    -اره پدر اقا مانی گفت که اگه تو و مانی موافق باشید جشن نامزدی رو روز تولد حضرت علی برگزار کنند
    -جشن کجا باشه ؟
    -خونه خودمون تهران
    سارا به فکر فرو رفت .
    -سارا جان تو دلت چی می گذره ؟ تو واقعاً مانی رو دوست داری ؟
    -چطور مگه ؟
    -برخلاف حرفات چشمات یه چیز دیگه می گن . من می خوام بدونم حرف دلت چیه ؟
    -دلم خونه . چه حرفی داره که بگه ؟
    -من مادر تم چه چیزی رو میخوای ازم پنهون کنی .من محرم راز تم . حرفات رو به من بزن ؟
    سارا به گریه افتاد . فاطمه خانم او را در آغوش گرفت
    -مامان . تو بهمن بگو چی کار کنم ؟ من امید رو دوست دارم .اما اون از نگار خوشش میاد . فکر کردم با مانی نامزد کنم می تونم به امید ثابت کنم که زیاد برام مهم نیست که به کی علاقه داره
    -اما به چه قیمتی عزیزم . این جوری زندگی خودت رو تباه میکنی
    -نمی دونم فقط تمام دل خوشم به این که حداقل مانی به من علاقه داره
    -اما عشق یکطرفه به هیچ دردی نمی خوره
    -شاید اما من تصمیم خودم را گرفتم
    -مطمئنی که درست تصمیم گرفتی ؟
    -اره می خواستم اگه یه جوری بشه من برم تهران . حسابی تو این مدت اعصابم به هم ریخته
    -باشه اگر اینجوری راحتی با بابات صحبت میکنم که تورو بفرستیم برو خونه مژده تا ما برگردیم
    -من واقعاً از شما ممنونم . شما بهترین مادر دنیا ید
    فاطمه خانم لبخندی زد و سارا را تنها گذاشت . قرار شد که مانی سارا را به تهران برساند چون مانی هم در تهران کار داشت .
    سارا تمام وسایل را جمع کرد و آماده شد .
    فاطمه خانم گفت :
    -نمیخوای از امید خداحافظی کنی .
    -شما از طرف من خداحافظی کنید .
    اقا محمود سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت . فاطمه خانم سارا را در آغوش کشید و بوسید . سارا هم فقط گریه می کرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صدای مادرش که او را صدا می کرد . به طرف مادرش رفت و گفت: بله با من کاری داشتید ؟
    -کجای دخترم اقا مانی اومده
    با عجله بلند شد و به طرف اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد و چمدان به دست به حیاط امد .اقا محمود چمدان را از او گرفت و در صندوق عقب ماشین گذاشت
    سارا به طرف زن عمو رفت و او را در آغوش گرفت گفت :زن عمو این قدر غصه نخورید امید حالش خوب میشه
    -ممنون عزیزم .مراقب خودت باش
    اکبر اقا گفت :دلم برای شیطونی هات خیلی تنگ میشه
    -من هم دلم براتون تنگ میشه
    فاطمه خانم و اقا محمود هم با سارا خداحافظی کردند . سارا همراه مانی راهی تهران شد
    در طول راه سارا کاملا ساکت بود
    -معذرت میخوام که می پرسم اما شما با امید خداحافظی کردید ؟
    -نه اما براتون یه زحمت دیگه ای هم داشتم
    -بفرمایید در خدمت م
    -موبایل امید دست منه . که شما اگه لطف کنید اون و بهش برگردونید
    -چشم
    سارا بسته ای را که امید به او داده بود باز کرد .با تردید نگاهی به انها کرد . باور نمی کرد همه عکس های خودش بود . وقتی به اخرین عکس رسید کاغذ کوچکی را زیر عکس قرار داشت که روی ان نوشته شده بود:
    سارا با تمامی وجود دوستت دارم .
    اشکانش را با دست پاک کرد و رو به مانی گفت :امید در مورد من چیزی به شما گفته ؟
    -همه چیز رو به غیر از این که شما بی وفا هستی
    -چرا این حرف رو می زنید ؟
    مانی ماشین را نگه داشت و به طرف او برگشت و گفت: فکر نمیکردم که به این سادگی دست از امید بکشید و به من جواب مثبت بدید
    -من این کار و نکردم امید خواست که این طور بشه
    -اما شما نباید تو این شرایط تنهاش می گذاشتید . اون شما رو خیلی دوست داره
    سارا با تعجب به مانی نگریست و گفت: این امکان نداره .اگه شما این موضع را می دونستید پس چرا ...
    -امید این تقاضا رو کرد و گفت که می خواد بعد از مرگش خیالش از بابت شما راحت باشه
    سارا میان گریه اش گفت :
    -پس همه این ها نقشه بود اما اخه چرا ؟ چرا امید نخواست که من پیشش بمونم .مگه اون من و دوست نداشت
    -اتفاقا به خاطر علاقه اش به شما این کارو نکرد . اون الان به شما بیشتر از هر کس دیگه ای نیاز داشت
    -نمیتونم باور کنم چرا این کارو باهام کرد ؟ چرا گفت که نگار را رو دوست داره ؟
    -حالا دیگه زیاد هم فرق نمیکنه . بودن یا نبودن اون که برای شما مهم نیست
    -نه اشتباه نکنید . زندگی منه . اگه دیدید که من د ارم می رم تهران . به خاطر این که اون و فراموش کنم من فکر می کردم که اون نگار رو دوست داره . اما تو این مدت من قربانی نقشه شما بودم
    گریه امانش نداد . از اتومبیل پیاده شد .
    مانی به طرف او امد و گفت: بهتر دیگه راه بافتیم . و گرنه دیر به تهران می رسیم
    -نه برگردیم پیش امید
    -چی برگردیم . نکنه می خواید به امید ترحم کنید . یا این که با زخم زبونتون دلش رو به درد بیارید
    -نه میخوام بهش بگم که چقدر دوست دارم .دیگه هیچ وقت تنهاش نمی زارم
    -شما مطمئنید
    -برگردیم
    سپس سوار ماشین شدند و به سمت بیمارستان رفتند .
    مانی ماشین رو جلوی بیمارستان نگه داشت و سارا با سرعت به سمت اتاق امید رفت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    امید سرش به سمت در برگرداند و با تعجب گفت :سارا تو این جا چی کار می کنی ؟ مگه بر نگشتی تهران ؟
    سارا سکوت کرد و فقط اشک می ریخت .
    امید با نگرانی گفت :چی شده ؟ چر گریه می کنی ؟
    -برای خودمون برای لحظاتی که از دست دادیم
    به طرف تخت امید رفت و گفت :دلت اومد با من که این قدر دوستت داشتم این کارو بکنی ؟
    امید دستان او را گرفت و برروی تخت نشاند و گفت: بیا پیشم .بگو ببینم چی شده ؟
    -دلم نمی خواد دیگه حتی یه لحظه هم از همدیگر دور باشیم
    -تو حالت خوبه ؟
    -هیچ وقت به این خوبی نبودم امید من بدون تو نمیتونم زندگی کنم
    -چی می گی ؟ بدون من یا مانی ؟
    -خواهش می کنم بس کن من همه چیز رو می دونم . تا کی می خوای به این بازی ادامه بدی ؟
    -مانی چیزی بهت گفته ؟
    -نباید می گفت ؟
    امید با عصبانیت گفت :پس دلش طاقت نیاورد که حرفی نزنه . اما سارا من هنوز هم نظرم عوض نشده . یادت نره که تو به مانی جواب مثبت دادی
    سارا رویش را برگرداند و آهسته اشک ریخت و گفت: :مهم نیست من دیگه تورو تنها نمی زارم
    -برو سارا تنهام بزار
    -حتی اگه بزنی زیر گوشم من نمی رم
    امید او را به طرف خود برگرداند و گفت: گریه می کنی . حیف این اشک ها نیست که دارن به خاطر من می ریزن
    -امید این کار و با من نکن خواهش می کنم
    -داری به یه مرد مرده دل می بندی ؟
    -تو عمل می کنی مگه نه به خاطر من
    امید دستانش را فشرد و گفت :تو یه چیزی رو نمی دونی . پس بذار تا برات بگم .خیلی دوستت دارم سارا خیلی
    سپس اشک های رو ی گونه سارا را پاک کرد و گفت :
    -گریه نکن که طاقت ندارم این اشک ها رو ببینم .
    سپس سرش را روی شانه ای خود گذاشت و گفت: :از دوریت داشتم دیوانه می شدم
    سارا او را محکم در آغوش گرفت و گفت :دیگه با من این کار رو نکن هیچ وقت
    امید آهسته گفت :
    -باشه هر جور که کوچولو دوست داشتنی من بخواد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سارا به طرفش رفت و گفت :اخه چرا نمی خوای عمل کنی ؟
    -عزیز من این بحث دیگه تکراری شده
    -به خاطر من هم این کارو نمی کنی ؟
    امید لبخندی زد و جواب نداد .
    سارا گل سرخی را از گل ها ی دیگر جدا کرد و به طرف او گرفت و گفت:
    -یاد ته که میگفتی این گل ها سرخ حرمتی دارن که هیچ کس نباید اون رو بشکنه اگه هنوزم رو حرف هستی باید عمل کنی من که پیش تو حرمتی ندارم حداقل حرمت این گل رو نشکن
    امید شاخه گل را گرفت و لبخندی زد و گفت :اخه چرا پیش من حرمت نداری ؟ تو برای من گنج قارونی
    -عمل می کنی یا این که خودم به زور ببرمت تو اتاق عمل
    امید به خنده افتاد و گفت: ترجیح می دم منو ببری تو اتاق عمل
    سارا به حالت قهر رویش را از او برگرداند و حرفی نزد
    امید گفت :قهر کردی ؟
    -نه
    -تا حالا حرف به این راستی نشنیده بودم
    -امید ؟ ؟؟
    امید چشمکی زد و گفت: نمی دونم اما فقط به خاطر تو
    سارا با خوشحالی به او نزدیک شد و گفت: یعنی عمل میکنی ؟
    -عمل می کنم نمی خوام بمیرم
    -خدای من باور م نمی شه . من می رم به عمو اینا زنگ بزنم
    امید لبخندی زد و سارا از اتاق خارج شد . چند روز بعد قبل از بردن امید به اتاق عمل سارا کنارش امد و گفت :
    -تو که نمی ترسی ؟
    -می ترسم که تو رو از دست بدم
    -من همیشه با توام .فقط یادت نره که پشت در اتاق عمل یه کسی هست که نفسش به نفس تو بنده و منتظر ته
    امید دستانش را گرفت گفت :مطمئن باش که یادم می مونه . تو هم یادت باشه که اگر من زنده موندم هر چه زودتر با همدیگر نامزد می کنیم . خب
    سارا به خنده افتاد و گفت: می تونم یه سوال بپرسم ؟
    No watts what teh question is love is the answer (سوال هر چه باشد پاسخ عشق است )
    بعد ادامه داد :در ضمن یادت باشه که چقدر دوستت دارم
    سارا لبخندی زد و امید بر سر انگشتانش بوسه ای زد و سارا به زحمت بغضش را فرو خورد و از اتاق عمل خارج شد
    چند لحظه بعد پشت اتاق عمل انتظار می کشید تا کسی در را باز کند و خبر سلامتی امید را بدهد . مدام راه می رفت . به ساعت نگاه می کرد .
    بعد از ساعت ها انتظار بالاخره در اتاق عمل باز شد و دکتر خارج شد . سارا بر جایش میخکوب شده بود . اما دیگران به سمت دکتر رفتند . سراغ امید را گرفتند . دکتر لبخندی بر لب نشاند و گفت:
    -خوشبختانه عمل موفقیت امیز بود
    با شنیدن این خبر همه خوشحال شدند . اقا اکبر و زینب خانم از خوشحالی به گریه افتادند . سارا هم نفس راحتی کشید . به طرف عموش رفت و گفت :
    -دیدی عمو امید شما حالش خوب شد
    اکبر اقا او را در آغوش کشید و گفت: اینا همش به خاطر توئه عزیزم . تو بودی که اون رو به من برگردونی
    فاطمه خانم رو به سارا گفت :
    -تو بهتره بری خونه . دیشب هم خوب نخوابیدی .
    -می مونم تا امید به هوش بیاد
    -نه بهتره بری خونه و استراحت کنی . هر وقت به هوش امد بهت خبر می دم
    .باشه پس من منتظرم
    با ماشین به سمت خانه رفت و پس از رسیدن به خانه واقعاً احساس خستگی می کرد و داخل اتاقش شد و برروی تختش دراز کشید و به خوبا رفت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    با صدای شنیدن بوق ماشین به حیاط رفت .
    همه خانواده به خانه برگشته بودند .
    سارا گفت :امید به هوش اومد ؟
    اقا محمود گفت :نه هنوز نه . اما به زودی به هوش میاد ؟
    زینب خانم به سمت اتاقش رفت تا استراحت کند . فاطمه خانم و محمود و سارا هم مشغول صحبت شدند .
    روز بعد همگی به دیدن امید رفتند . سارا دسته گل خرید و به بیمارستان بردند .
    امید با دیدن انها گفت :سلام خوش اومدین
    سارا دسته گل را به امید داد گفت :سلام حالت چطوره ؟
    امید به شوخی گفت :منم که از دیروز تا حالا دلواپسم بودی ؟
    -یادم رفته بود که به دکتر بگم ان زبونت رو همه عمل کنه
    همه به خنده افتادند . از سلامتی امید همه خوشحال بودند . یک هفته بعد امید مرخص شد و به خانه برگشت . امید در اتاقش تنها بود که سارا داخل شد .
    -می تونم بیام تو
    -چرا نمیشه
    سارا برروی صندلی نشست و گفت :
    -دارو هات رو خوردی ؟
    -بله شما نگران نباشید
    -هیچ خبر داری مانی و نگار نامزد کردند ؟
    -اره سارا یه سوالی بپرسم ؟
    -بپرس
    -با من نامزد می کنی ؟
    سارا با خونسردی کامل گفت :نه
    -چرا ؟
    -برای این که قصد ازدواج ندارم
    امید معصومانه نگاهش کرد و گفت: سارا تو که جدی نمی گی
    -اتفاقا هیچ وقت مثل الان جدی نبودم
    -سارا ؟
    -خواهش میکنم امید بس کن . من نظرم عوض شده دیگه قصد ازدواج ندارم
    -می تونم بپرسم چرا ؟
    -من فکرا مو کردم دیگه نمی تونم به تو اعتماد کنم تو اصلا در برابر مشکلات مقاوم نیستی و برای رها شدن از مشکلات هر کاری می کنی ؟ حتی از دست دادن قبول کن که نتونم بهت اعتماد کنم
    امید اشک از چشمانش جاری شد و سرش را میان دستانش گرفت گفت :باشه اگه تو این جوری می خوای من نمی تونم جلوت و بگیرم .من تورو دوست دارم و به خاطر تو هر کاری می کنم
    -ممنونم که منو و درک می کنی
    -
    -باور کن به نفع هر دو مونه
    سپس از اتاق خارج شد و پشت در ایستاد و دوباره در را باز کرد گفت :امید می خوام باهات صحبت کنم الان نه نیم ساعت دیگه میام پیشت
    در را بست و رفت . امید با دلی پر از اندوه روی تخت دراز کشید . و چشمانش را بست .
    صدای در را شنید و وارد شدن سارا را دید که به طرف او امد . به زور بر روی تخت نشست و گفت:
    -سارا من تورو راحت به دست نیاوردم که حالا بخوام راحت از دست بدم
    -مگه قراره منو از دست بدی ؟
    امید متعجب گفت :منظورت چیه ؟
    -من قبلا هم گفتم: که دیگه هیچ وقت نمی خوام تنهات بذارم
    -سارا تو دیوانه ای چرا این کارو کردی ؟
    -خواستم بهت ثابت کنم که وقتی می خواستی من با مانی ازدواج کنم چه حالی شده بودم .در واقع خواستم تلافی کنم تا دیگه از این کارا نکنی
    -اما من که دیگه کم کم داشت باورم می شد که تو زندگی تو هیچ نقشی ندارم .تو این قدر ساده نشون دادی که واقعاً شک کردم بودم که منو دوست داری .
    -این چه حرفیه . که میزنی . تو همون امیدی هستی که من سال هاست باهاش زندگی کردم .امید زندگی من اگه می خوای از خودت چیزی پیدا کنی باید به قلبم رجوع کنی نه جای دیگه من عشق و توی قلبم نگه می دارم نه جای دیگه
    -چطور دلت اومد این طور عذابم بدی ؟
    -اشتباه نکن . این خودت بودی که خودت رو عذاب دادی . اگه فقط یه کم به چشمام اعتماد داشتی این طوری نمیشد
    -من به چشمات اعتماد کردم اما این چشمات بودن که باهام صادق نبودند .
    -پس چشمام باید تنبیه بشه که دروغ گفتن
    -جریمه چشمات اینکه که یه عمر باید من و تحمل کنند
    -پس خوش به حال چشمام . ای کاش همه جریمه ها این جوری باشن
    -پس همین الان رسما ازت خواستگاری می کنم همسفر زندگی من می شی ؟
    -معمولا می گن عروس رفته گل بچینه . اما نمی دونم چرا من تو باغچه نیستم .
    امید لبخندی زد و گفت :تو من و لایق خودت می دونی ؟
    -من دوستت دارم امید
    امید دستان سارا را گرفت و گفت :ما با همدیگر خوشبخت می شیم .من بهت قول می دم
    -من به تو اطمینان دارم
    سارا بلند شد و از اتاق خارج شد . به طرف حیاط رفت .
    دو هفته بعد به درخواست سارا هیچ مهمانی را برای نامزدی خودش و امید دعوت نکردند .چون دکتر به امید سفارش کرده بود که در محیطی شلوغ و پر هیجان قرار نگیرد . وقتی امید حلقه به دست سارا کرد نگاه پر از مهرش را به او دوخت و گفت:
    -حالا دیگه مطمئن هستم که برای خودمی و هیچ کس نمی تونه تو رو از من بگیره . اما تنها چیزی که ناراحتم می کند اینکه نذاشتی یه جشن نامزدی باشکوه و خوب برگزار کنیم تا نشون بدیم ما دیگه برای هم هستیم
    -این جشن شش نفره برای من از هر جشنی دیگه ای باشکوه تر امروزه یکی از بهترین روزهای زندگی منه .که هیچ وقت فراموش نمیکنم
    امید دستان سارا را گرفت و هر دو به طرف حیاط رفتند و برروی تاب نشستند . امید به رو به رو خیره شد و گفت :
    -دوست داری همین جا توی شمال با همدیگر زندگی کنیم . ؟
    -اگه منظورت بعد از عروسیه که باید بهت بگم هر جا شوهرم باشه من هم همون جا می مونم
    -دلت برای پدرو مادرت تنگ نمی شه ؟
    -مگه میشه دلم براشون تنگ میشه اونا همه زندگی منن
    امید سرش را نزدیک گوش سارا برد و آهسته گفت :
    -پس من چی ؟
    -آقای حسود تو همه عشق و وجود منی
    امید سرش را به تاب تکیه داد گفت :
    -اخه دوست دارم همسرم فقط برای خودم باشه
    سارا لبخندی زد و خواست تا بلند بشه که امید دستانش را گرفت گفت:
    -می خوای تنهام بذاری
    سارا دستش را به دور کمر امید حلقه کرد و سرش را بر روی شانه اش گذاشت و گفت: :هرگز
    امید بوسه ای بر پیشانی اش زد و گفت:
    -بالاخره این کوچولوی دوست داشتنی من مال خودم شد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سارا جان پاشو امید پایین منتظره
    -الان میام
    سارا لباسش را پوشید و به طرف پایین رفت و به امید گفت :
    -کجا می خوام بریم ؟؟
    -تو اول صبحانه بخور تا بهت بگم
    -نه میل ندارم .چیزی بخورم
    امید چشم غره ای رفت و به طرف میز صبحانه رفت و لقمه ای برای او گرفت و گفت:
    -این جوری نمیشه بگیر بخور
    سارا لقمه را گرفت و با اعتراض گفت :
    -ما که دیشب تا دیر وقت بیرون بودیم . حالا دیگه چرا بریم بیرون ؟
    -خسته شدی ؟
    -نه فقط کمی خوابم میاد
    -اگه دوست نداری نریم ؟
    -حالا دیگه حاضر شدم این دفعه بریم ولی اگر این جوری پیش بریم من با کمبود خواب مواجه میشم
    -باشه عزیزم حالا بریم ؟
    سارا بلند شد و به دنبال امید راه افتاد . سارا سکوت کرده بود و به بیرون نگاه می کرد .
    امید گفت :
    -چرا ساکتی ؟
    -چی بگم ؟
    -دلت نمی خواد بدونی کجا می ریم ؟
    سارا با هیجان گفت :کجا می ریم ؟
    -من که نمی گم ؟
    -امید اذیت نکن بگو دیگه
    -نمیشه
    -امید اگه من و دوست داری بگو
    -تورو به اندازه تمام دنیا دوست درام
    -پس بگو
    -داریم می ریم خونمون
    سارا با تعجب گفت :خونمون یعنی چی ؟
    -دارم می برمت خونه ای که قراره در اینده اون جا زندگی کنیم ببینید
    -تو از الان خونه گرفتی ؟
    -من برای راحتی و آسایش تو هر کاری میکنم ؟
    -امید یه قول بهم می دی؟
    -چه قولی ؟
    -قول می دی بعد از ازدواج من و چند وقت یک بار ببری تهران اخه دلم برای مامان و بابام تنگ می شه
    امید با صدای بلند خندید و گفت
    -عزیز من . تو اصلا اگه بخوای ما می ریم تهران زندگی می کنیم . الهی من قربون اون دل کوچکیت برم
    -یادت نره قول دادی ها
    -چشم یادم نمیره
    امید ماشین را جلوی خونه ای نگه داشت . دست سارا را گرفت و به داخل خانه برد
    سارا با حیرت به اطراف نگریست . درختان دو طرف حیاط را احاطه کرده بود.حوض کوچکی با فواره ای اب در وسط حیاط قرار داشت .دو طرف پله ها گل سرخ تزیین شده بود . و تابی در گوشه ای حیاط زیر درختی بود.در داخل خانه هم هالی نسبتا بزرگ قرار داشت که آشپزخانه و حمام دستشویی و سه اتاق در گوشه ای قرار داشتند . سارا از پله های که به طبقه بالا منتهی میشد بالا رفت . دو اتاق در طبقه دوم قرار داشت . امید اشاره ای به یکی از انان کرد و گفت:
    -این جا اتاق ماست
    سارا در اتاق را باز کرد .رنگ دیوار و پرده همه ست هم بودند .
    -رنگ ابی اسمانی واقعاً این اتاق و قشنگ کرده در کنار تختخواب میزی قرار داشت که عکس سارا و امید به همراه آباژور برروی ان بود
    سارا با تحسین به امید گفت :
    -این جا . این خونه . سلیقت واقعاً محشره
    -همه این ها متعلق به توئه . خوشحالم که خوشت اومده
    -اما تا وقتی که ما بخوایم بیایم این جا زندگی کنیم . رو خونه کلی خاک میشینه
    -تو نگران نباش به فکر این موضوع هم هستم . حالا برگردیم ؟
    سارا با تایید سر قبول کرد .از خانه خار ج شدند .
    -میشه یه کمی قدم بزنیم ؟
    -اگه تو دوست داری چرا نمیشه . می برمت پارک پای کوه جای خوبیه . برای قدم زدن
    امید دستش را دور کمر سارا حلقه زد و گفت:
    -دوست داری جشن عروسیمون رو کی بگیریم ؟
    -نمی دونم
    -اما من از فکر این که تا اون موقع باید از همدیگر دور باشیم کلی عصبانی می شم
    -خب تو دوست داری کی باشه ؟
    -هفته اینده
    -اما خودت خوب می دونی که نمیشه . من برمی گردم تهران تا وقتی که معلوم بشه چه وقت باید جشن بگیریم .تو هم مجبوری به این دوری بسازی
    -کی گفته من مجبورم . من دیگه نمی ذارم حتی یه لحظه تو ازم دور باشی
    -من واقعاً متاسفم . اما باید یه کمی دوری من و تحمل کنی تا قدر منو بدونی
    -عزیز من این حرف ها رو به کسی بگو که قدر تورو ندونه نه من .در ضمن خیال کردی واسه چی به این زودی خونه گرفتم و صبح به این زودی تو رو آوردم بیرون
    -امید زود باش بگو ببینم منظورت چی بود ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    امید او را بر روی صندلی کنار خو د نشاند و گفت :
    -منظورم این بود که حداکثر تا سه هفته دیگر عروسی می گیریم
    -چه خبره امیده ؟ ما تازه یه ماه نشده که با همدیگر نامزد کردیم .اون وقت عروسی بگیریم ؟
    -سه روز دیگه مونده تا یه ماه تموم بشه تازه می خوام پیش من باشی
    -چرا ؟
    -چون اگه بگردی تهران . به بهونه ای درس هم که شده تا به سال این ور پیدات نمیشه
    -خیلی بدی امید .می خوای بگی که من فراموشت می کنم
    امید لبخند زد و گفت :
    -نه می خوام بگم که اگه یه وقت گریه کنی و بهونه من و بگیری اون وقت چه من چه جوری خودم بهت برسونم
    سارا قهر کرد و رویش رو برگرداند و گفت :حالا من شدم بچه اصلا دیگه باهات قهرم
    بلند شد خواست از او دور بشه که امید به طرفش رفت و گفت: عزیز من اگه البته به خودم رحم نمی کنی به قلبم رحم کن که طاقت قهر کردن تورو نداره
    -من باهات قهر کردم دیگه باهات حرف نمی زنم
    -دلت میاید با من قهر کنی ؟
    -مگه نمیدونی بچه ها خیلی زود رنجن
    -ببخشید خوبه ؟؟
    -نه می خوام برم
    جوانی به انها نزدیک شد و یقه ای امید را گرفت و سیلی به گوش او زد و گفت :
    -مگه تو خواهر و مادر نداری که مزاحم دختر مردم میشی ؟
    امید خونی را که از گوشه ای لبش جاری بود پاک کرد و گفت:
    -به شما چه ربطی داره ؟ من دارم با نامزد خودم صحبت می کنم
    -اه چه رویی هم داره حالا شد نامزدت تو خجالت نمی کشی ؟
    سارا با عصبانیت گفت :چی کارش داری؟ واسه چی زدی زیر گوشش ؟
    جوان دستمالی را که دستش بود چرخاند و گفت :
    -باید روی یه همچین ادمایی رو کم کرد تا دیگه مزاحم ناموس مردم نشن
    -شما وکیل وصی مردم هستی ؟
    امید با جدیت گفت :تو دخالت نکن
    سپس رو به جوان گفت :شما اگه مشکی داری یه سری کلانتری بزنیم
    -برو داداش من خودم ختم م . من از پلیس میترسونی ؟؟
    -آقای ختم . پس بفرمایید بریم ؟
    جوان خواست به سینه امید بزند که سارا با قاطعیت گفت :
    -اگه دست بهش بزنی داد می زنی تا همه جمع شن فهمید ی؟
    -چیه از این پسره لاابالی طرفداری می کنی ؟ اخه این ارزشی داره ؟
    -به شما هیچ ربطی نداره
    امید دستان سارا را گرفت و به طرف ماشین برد . هر دو سوار شدند . و سکوت کردند
    سار دستمالی به دست امید داد و با شرم گفت :
    -ببخشید خیلی درد می کنه ؟
    امید لبخندی زد و گفت:
    -برای چی باید تور ببخشم ؟ تو که کاری نکردی ؟
    -اخه همش تقصیر من بود
    -نه عزیز من . حتی فکرش رو هم نکن . باشه ؟
    -اما ...
    -باشه ؟
    سارا با سر تایید کرد . امید گفت :
    -حالا بخند تا مطمئن بشم بخند دیگه
    سارا لبخندی زد و امید ادامه داد :
    -من این لبخند تو رو با هیچی تو دنیا عوض نمی کنم
    -حالا بریم خونه ؟
    -نه فکر نکنم صحبت هاشون تمام شده باشه
    -کی ؟
    -قراره خانواده بنده با خانوداه شما راجع به عروسی صحبت کنند
    -وای از دست تو امید . خب چی می شد اگه به من می گفتی ؟
    -موقعیت جور نشد .حالا چیزی می خوری برات بگیرم .
    سارا به امید نگاه کرد
    امید خندید و گفت: فهمیدم لواشک درسته ؟
    -دست خودم نیست . برای اینکه خیلی خوشمزه اس
    امید برایش یک بسته لواشک گرفت و گفت :
    -من دلم نمی خواد نامزدم راهی بیمارستان بشه
    -یعنی نمی خوای من لواشک بخورم ؟ اگه این جوریه پس چرا خریدی
    -بخور اما اگه همش و یکدفعه بخوری .مریض می شوی
    -تو نگران نباش
    -مگه میشه نگرانی ت نباشم .بیا لواشک ها رو بگیر اما باید قول بدی همش و امروز نخوری باشه ؟
    -باشه
    -راستی برات یه سور پریز دیگه هم دارم البته برای این یکی باید تا ظهر صبر کنی
    -تو هم با این کارات بالاخره منو می کشی
    -این یکی فرق می کنه مطمئنم که بعدا از این حرفت پشیمون می شی
    -چقدر شرط می بندی که این طوری نمیشه ؟
    -مطمئنی که نمی بازی ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صد در صد من نمی بازم حالا شرط چی بذاریم
    -اگه تو باختی باید یه فیلم ترسناک رو توی اتاق تاریک ببینی
    - اگه تو باختی ؟
    -امید لبخند زد گفت :هر کاری که تو بگی من می کنم
    -باید برام ده بسته لواشک بخری قبول ؟
    -باشه حاضری ناهار رو بیرون بخوریم ؟
    -اره
    ناهار را بیرون خوردند و نزدیک به ساعت دو به خانه برگشتند . امید ماشین را داخل حیاط اورد و سارا به طرف ساختمان رفت . امید هم آهسته به دنبالش رفت
    صدای خنده سارا در فضای خان پیچید امید رو به او گفت :
    -دیدی شرط رو باختی
    -امید تو چطوری مژده اینا رو اوردی اینجا ؟
    -زیادی سخت نبود شمارشون رو از عمو گرفتم: و دعوتشان کردم تا تشریف بیارن اینجا
    امید به طرف آرش رفت گفت :
    -ممنونم که دعوت مو قبول کردید
    -خواهش می کنم شما باید ببخشید که ما مزاحم شدیم
    -این چه حرفیه ما همگی از آشنایی با شما خوشحالیم
    -راستش وقتی پیشنهاد شما رو به مژده گفتم کچل م کرد تا منو بیاره اینجا
    -پس شما هم مثل من خودتون رو گرفتار کردید .
    بعد چشمکی به آرش زد
    صدای اعتراض سارا بلند شد و گفت :
    -اهای خیلی هم دلت بخواد که گرفتار من باشی
    مژده رو به آرش گفت :
    -آرش بعدا خدمت می رسم
    آرش لبخند زد و گفت :
    -ای بابا . من از وقتی که نامزد شدم تو مدام داری به خدمتم می رسی این دفعه من که کاری نکردم
    -پوست از سرت می کنم آرش .حالا ببین کی بهت گفتم
    همه به خنده افتادند . امید خطاب به آرش گفت :
    -بهتر ما بریم .تا خانوم های محترم ما رو از صفحه ی روزگار محو نکردند
    امید و ارش به طرف حیاط رفتند . سارا و مژده هم روی مبل نشستند و مشغول حرف زدن شدند .
    سارا گفت :
    -راستی مژده شما کی عروسی می گیرید ؟
    -نمیدونم هر وقت که خانواده ها مون موافقت کنند . همون موقع عروسی میگیریم .شما چه طور؟
    -من هم دقیقا نمیدونم اون جوری که امید می گفت تا یک ماه دیگه
    -اون وقت همین جا می مونید ؟
    -اره دیگه امید این جا سر کار می ره
    -نمی خوام من بدون تو نمی مونم
    -راست می گی واقعاً چقدر سخته
    -دوست داری ما هم بیاییم اینجا پیش شما زندگی کنیم
    -من که از خدامه
    مژده گونه سارا را بوسید و گفت
    -مژده گونی بده تا یه خبر خوبت بدم
    -چه خبره امروز .همه دارن بهم خبرهای خوب میدن و سور پریز م می کنن تو چی می خوای بگی ؟
    -ما قراره بیایم همسایه ی روبرو رویت ون بشیم . در واقع با آرش اومدیم خونه بخریم
    -دروغ که نمی گویی ؟
    -نه اصلا آرش با امید صحبت کرده قرار اون هم بیاد تو شرکت کار کنه سارا باورت می شه من وتو با هم قراره تو یه کوچه زندگی کنیم
    هر دو نفر از خوشحالی فریادی کشیدند و همدیگر را در آغوش گرفتند . امید و آرش و بقیه با وحشت به طرف انان امدند
    آرش با نگرانی گفت :
    -چی شده ؟
    صورت گرد و سبزه آرش با چشمانی درشت و موهایی که بر پیشانی اش ریخته بود در ان حالت خیلی بامز ه شده بود
    سارا و مژده با دیدن این صحنه به خنده افتادند و مژده گفت :
    -چیزی نیست ما یه کمی زیادی خوشبختیم
    فاطمه خانم گفت :
    -شما همه ما رو ترسان دید نزدیک بود سکته کین
    -ما معذرت می خواهیم . اما باور کنید دست خودم نبود
    امید با چشمانی گشاد به پوشت لواشک ها نگاه کرد و گفت :
    -مگه تو قول ندادی همه اینا رو امروز نخوری ؟
    -چرا اما قول نداده بودم که وقتی دو نفر هم شدیم دیگه همه رو نخوریم
    امید لبخندی زد و گفت :
    -پس بالاخره کار خودت رو کردی ؟
    سارا دست مژده را گرفت و به سمت اتاقش برد و گفت :
    -اینجا اتاق منه . قشنگه مگه نه ؟؟
    -خیلی این همون اتاقی که همش تعریف می کردی ؟
    -اره
    -دلم میخواد تا وقتی که این جا هستم خوب با لا هیجان اشنا بشم
    سارا و مژده برای صرف شام به طبقه پایین رفتند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بعد از شام هر کس به اتاق خودش رفت تا استراحت کند . مژده و ارش هم پس از سفری طولانی مشغول استراحت بودند . خانه را سکوتی سنگین فرا گرفته بود .
    سارا با صدای در اتاقش ملافه را از روی خود کنار زد و گفت :
    -بفرمایید تو
    مژده وارد اتاق شد و گفت:
    -نخوابیدی
    -نه هنوز خوابم نبرده بیا بشین
    -من هر کاری کردم خوابم نبرد گفتم بیام پیش تو
    -خوب کاری کردی
    -تو دریا رفتی ؟
    -اره چند دفعه تو هم اگه دوست داشته باشی حتما یه سر با آرش برو
    -حتما باید برم
    مژده گفت :
    -تو الان حوصلت سر نمیره ؟
    -یه کمی باید چی کار بکنیم . این وقت شب ؟
    -اه تازه ساعت دوازده و نیمه
    -خوب چی کار باید بکنیم ؟
    -نمیدونم اما یه کاری باشه که از این کسالت بیرون بیایم
    -مثلا چی ؟
    -چطوره خدمت آرش و امید برسیم ؟
    -چی ؟ این وقت شب ؟
    -اره یه کمی فکر کن به ما می یاد که اصلا وقت و بی وقت حالیمون بشه ؟
    -درسته اما اون ها الان خوابیدن
    -ولش کن . مهم اینکه انتقام حرف های امروز رو ازشون بگیرم .تا دیگه جرات نکنند که بخوان به ما توهین کنن
    -گناه دارن مژده
    -نخیر اصلا هم این طوری نیست
    -حالا باید چی کار کنیم ؟
    -نفری یه لیوان اب نثارشون می کنیم
    سارا به خنده افتاد و گفت :تو مطمئنی این کار درسته ؟
    -در درستی این کار هیچی مشکلی نیست فقط باید بریم دو تا لیوان بیارم و پاشو باید هر چه سریع تر عملیات رو شروع کنیم
    سارا بلند شد و همراه مژده آهسته با آشپزخانه رفت و هر کدام لیوان بهدست به سمت اتاق پسر ها رفتند
    سارا با قدم های آهسته به طرف اتاق امید رفت .و مژده هم به سمت اتاق آرش .
    دستگیره در را به آهستگی باز کرد و وارد اتاق شد . امید برروی تختش دراز کشیده بود یکی از دستانش را برروی صورتش قرار داده بود .سارا آهسته به طرفش رفت و کمی به او نگاه کرد . به نظر می رسید که امید خوابیده . به طرف در برگشت و ان را بست .بعد دوباره به سمت امید رفت.چشمانش را باز کرد .امید را دید که لبخندی به لب داشت گفت :
    -عزیزم . من همین دیروز حموم بودم . نیازی به این کارا نیست
    سارا لب به دندان گزید و گفت:
    -تقصیر من نبود تو مگه بیداری ؟
    -تقصیر من بود که نخوابیدم تا نقشه ای نامزد کشی شما عملی بشه اره
    -کی گفته تو بیدار باشی ؟
    -من اصلا نخوابیده بودم احساس کردم که یکی اومده تو اتاقم . چشمام وا کردم که دیدم شما با یه لیوان اب بالای سرم ایستادی . راستی یادم رفت بپرسم می خواستی چی کار کنی ؟
    -می خواستم ...
    مژده در را باز کرد گفت :سارا کجایی بیا دیگه
    مژده با دیدن امید خودش را مرتب کرد گفت :ببخشید سارا بدو بیا کارت دارم
    سارا به طرف مژده رفت. و گفت: چی شده عملیات رو انجام دادی ؟
    -نه بابا بیدار بود همه چیز رو فهمید
    آرش در حالی که اب از لباسش می چکید به طرف انان امد و گفت:
    -می شه بفرمایید معنی این کارا یعنی چی ؟
    امید به طرف انها امد وبا دیدن آرش گفت :هیچی خانمها نقشه ی قتل مون رو کشیده بودند
    سارا با ناراحتی گفت :یه کم از اقا آرش یاد بگیر. ببین چقدر قشنگ خیس شده
    امید و ارش به خنده افتادند . آرش رو به امید گفت :
    -شما مراقب مجرمین باشید تا من بریم لباس مو عوض کنم و برگردم . بعد از چند دقیقه به جمع انها پیوست
    -خانم های محترم . ترجیح می دهید چه جوری تنبیه شن ؟
    سارا و مژده نگاهی به هم انداختن . با هم گفتند :نه
    آرش گفت :اتفاقا در این مورد اره . حالا خودتون مجازات ون را تعیین کنید یا این که بگیم ؟
    سارا نگاه پر تمنا ش را به امید دوخت و گفت:
    -امید تو که این کارو نمیکنی ؟
    آرش بلافاصله رو به امید گفت :
    -امید جان . خانم اینا نشی ها . اینا مهره مار دارند
    امید لبخندی زد و جوابی نداد
    آرش گفت :
    -خب ظاهرا ما باید تصمیم بگیرم . چطوره که ما هم همین رو به سرشون بیاریم ؟
    مژده گفت :
    -یعنی چی . اون وقت ما سرما می خوریم
    -زمانی که داشتی لیوان اب رو سر من بدبخت خالی می کردی به این جور چیزها فکر نمی کردی ؟ حالا یادت اومده ؟ در ضمن هوا گرمه چیزیت نمیشه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بعد رو به امید گفت :من میرم لیوان اب رو بیارم
    آرش از اتاق خارج شد سارا به طرف امید رفت و گفت:
    -تو واقعاً می خوای من و خیس کنی ؟
    -نمی دونم
    -حالا که این جوری شد من باهات قهرم
    -ای بابا من که هنوز کاری نکردم
    -ولی می خوای بکنی
    امید به طرف صندلی رفت و روی ان نشست و گفت :اما من براتون مجازات بهتری سراغ دارم
    -مثلا چی ؟
    -باید شش صفحه اون هم همه خط بنویسد . معذرت می خوام
    -خیلی بدی .هم بد وهم بد جنس
    -اگه دوست نداری می تونی خیس بشی
    مژده گفت :قبول
    سارا با اعتراض گفت :چی می گی مژده ؟
    -بعدا برات توضیح میدهم فعلا بیا بریم
    آرش از راه رسید و گفت :کجا ؟
    -ما شرطه آقا امید رو قبول کردیم .
    -چی شرطی ؟
    -قراره برامون شش صفحه بنویس معذرت میخوام
    -این عالیه . فکر خوبیه امید جان
    مژده دست سارا را گرفت و به سمت اتاقش رفت و هر کدام به سمت اتاق خودشان رفتند .
    مژده به سارا گفت :
    -هر وقت ازت چیزی خواستند بهشون بگو که ما کاری نکردیم شما هم اگه خیلی ناراحتید مدرک نشون بدید
    -راست می گی این جوری دیگه نمی تونن چیزی رو ثابت کنند

    ***
    صبح در اتاق به صدا درآمد . آرش و امید وارد شدند . آرش گفت :
    -خانم های محترم دارن مشقتون می نویسن دیگه ؟
    -ببخشید ما متوجه منظورت نمیشیم
    -هموم مشقی رو میگم که دیشب قرار گذاشتید بنویسید
    -در چه مورد ؟
    -بی خودی طفره نرو خیال نکن می تونی ...
    سارا گفت :
    -ببخشد اقا آرش شما مدرکی دارید که نشون بده ما کاری کردیم ؟
    آرش رو به امید گفت :
    -نه بابا .اینا از اون هفت خطان به موقعش هم دخل من و تو رو میارن
    -من خیلی وقته که متوجه شدم
    سارا چشمانش را ریز کرد و گفت :
    -امید اقا آرش و مژده فقط چند وقت مهمون ما هستند . بعدا که رفتن من خودم به حسابت می رسم حالا تو هی بلبل زبونی کن
    -اقا تسلیم . فقط ما قبلا یه شرطی گذاشته بودیم یادت که هست ؟
    -دیگه هیچ شرطی رو قبول نمی کنم . همون یه باری که قبول کردم برای هفت پشتم بسه
    آرش با اعتراض گفت :
    -ای بابا تو هم که زن ذلیل از اب در اومدی . اخه این وضع شه ابروی هر چی مرده بردی
    -صلاح کار خویش خسروان دانند . من به فکر فردام که شما نیستید
    سارا گفت :پس می خوای سرم شیره بمالی
    -نخیر اصلا این طور نیست من و اقا آرش شما رو می بخشیم به شرط این که دیگه از این کارا نکنید
    آرش گفت :
    -تو که خیش نشدی . من بدبخت بودم که احساس کردم افتادم تو اقیانوس ارام
    مژده گفت :حقت بود تا یاد بگیری ادم چه جوری با نامزدش صحبت می کند
    امید با خنده گفت :
    -ما ...که ...شما رو بخشیدیم ...پس ..دیگه این ...حرفا رو بذارید کنار
    -باشه حالا که این قدر اصرار دارید قبول می کنیم
    آرش گفت :ما قرار بریم خونه رو ببینیم بهتره تو هم با ما بیای
    -حتما این کارو می کنم شما نگران نباشید
    -پس باید کم کم حاضر شید تا زودتر بریم
    -باشه
    بعد از مدتی همگی به طرف بنگاه رفتند . خانه مد نظر رو خریدند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/