خونه فرار کنیم. اونوقت تو از ما توقع داری مثل این بچه محصلها رفتار کنیم . به موقع بخوریم به موقع بخواببم اینو بگیم اینو نگیم."
فرانک هم در ادامه حرف سیمین گفت:"راست میگه اگه قرار بود اقا بالا سر داشته باشیم خونه ننه بابامون میموندیم و این همه مصیبت نمیکشیدیم هر دختری که فرار میکنه نیتش رسیدن به آزادی مطلقه . تو نمیتونی مارو از حق خودمون محروم کنی . ما میخوایم تمام کمبود ها و محدودیتهایی که در گذشته داشتیم رو جبران کنیم . مسخرست اسم فراری روت باشه اما از خوش گذرونی بینصیب باشی .والله اگه میدونستم تو چنین قرنطینه ای زندانی میشیم هیچوقت خونواده مون رو بی آبرو نمیکردیم ."
تارا ته سیگارش را با فشار داخل جاسیگاری خاموش کرد و بعد بدون اینکه چیزی بگوید سری با تاسف تکان داد و به حیاط رفت.
پس از رفتن او عاطفه شروع به ضرب زدن روی میز کرد و بالودگی گفت:"خوشم اومد خوب بهش حالی کردی ...اینجارو کرده مکتب خونه . می خواد به ما درس نیکوکاری بده .یکی نیست بهش بگه تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیگیره."
سیمین که از توالی ضربه های آهنگی که سیمین روی میز میزد به وجد آمده بود از جایش بلند شد و شروع به رقصیدن کرد . درحالی که هیکل گوشت آلودش را پیچ و تاب میداد با بی عاری گفت:"پاشید به جای این الم شنگه بازیها یه تکونی به خودتون بدید مثلا امشب جشن گرفتیم ها."
پرند با بی حوصلگی گفت:"دلت خوشه خوبه می تونی با صدای دایره و تمبک برقصی.من صد سال اگه خودم رو ریز ریز کنم محاله با این آهنگ گوش خراش حتی برای یک لحظه خودم رو بجنبونم ."
فرانک گفت:"غصه نخور از همین فردا میرم یک استریوی چهار بانده سونی مجهز به آمپولی فایر دک برات می دزدم و می آرم که خانوم با صدای موسیقی تکنو عرض اندام کنند."
پرند دستی به شانه فرانک زد و گفت :"فدات.....مگه تو به داد ما برسی ."
سیمین به زور دست پرند و فرانک را گرفت و آن دورا وسط میدان آورد.پرند بعد از اینکه دوری زد روی صندلی نشست و شروع به خواندن ترانه ای کرد. همه از شنیدن صدای زیبا و دلنشین او غرق لذت شدند .چنان چهچه میزد که امواج صدایش آن فضای خشک و بی روح را می شکست . طوری که همه با حیرت چشم به دهان او دوخته بودند که همچون خواننده ای مسلط بدون کوچک ترین لرزشی زیر و بم کلمه ها را کشدار و تاثیر گذار می خواند. برای مدتی او با حنجره ی جادوی اش همه را به عالم خلسه برده بود که ناگهان صدای هق هق گریه ای او را از آن حس بیرون آورد.نوای درد مند لیلا بود که از اعماق دل زخم خورده اش بر می خاست.سیمین وآرزو درئ او را گرفتند و شروع به دلجویی کردند. هر آنچه آن دو سعی می کردند او را وادار به صحبت کنند
بی فایده بود.پرند که تو ذوقش خورده بود.آهسته در گوش فرانک گفت:"این دختر زردنبومعلو نیست چه مرگشه که اینطور قیافه ننه مرده هارو به خودش گرفته. چقدر از این تیپ آدم ها که فقط یاد گرفته اند صبح تا شب گوشه ای گز کنند و بدون اینکه کوچکترین حرفی بزنند به این و اون خیره بشند نفرت دارم."
فرانک پوزخندی زد و گفت:"به قول یارو گفتنی مثل کلوخ می مونه اما خب فکر می کنم درد بزرگی تو سینه اش هست که اینقدر خود خوری میکنه.مگر نمی بینی صبح تا شب ناخن هایش را می جوه غلط نکنم از موضوع مهمی زجر میکشه."
پرند با خود خواهی گفت:"به درک دختره ضد حال ..تازه داشتیم گرم میشدیم
.مگه گذاشت.انگار خوشی به ما نیومده."
فرانک پچ پچ کنان گفت:"تقصیر این بدبخت چیه صدای تو باعث شد اون یاد بیچارگی هاش بیفته .تازه چیزی نمونده بود همه ما بزنیم زیر گریه."
"آه...آدم حیرون میشه.خودمونیم خدا همه چیز در حق تو تموم کرده .خوشگلی خوش اندامی و صدات دیگه نامبروانه..... یک یک; دیگه چی میخوای؟"
پرند که با این تمجید احساس برتری بارزی نسبت به آن جمع کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)