صفحه 5 از 11 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 109

موضوع: شکلات تلخ | پروین دروگر

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 164 و 165


    خونه فرار کنیم. اونوقت تو از ما توقع داری مثل این بچه محصلها رفتار کنیم . به موقع بخوریم به موقع بخواببم اینو بگیم اینو نگیم."

    فرانک هم در ادامه حرف سیمین گفت:"راست میگه اگه قرار بود اقا بالا سر داشته باشیم خونه ننه بابامون میموندیم و این همه مصیبت نمیکشیدیم هر دختری که فرار میکنه نیتش رسیدن به آزادی مطلقه . تو نمیتونی مارو از حق خودمون محروم کنی . ما میخوایم تمام کمبود ها و محدودیتهایی که در گذشته داشتیم رو جبران کنیم . مسخرست اسم فراری روت باشه اما از خوش گذرونی بینصیب باشی .والله اگه میدونستم تو چنین قرنطینه ای زندانی میشیم هیچوقت خونواده مون رو بی آبرو نمیکردیم ."

    تارا ته سیگارش را با فشار داخل جاسیگاری خاموش کرد و بعد بدون اینکه چیزی بگوید سری با تاسف تکان داد و به حیاط رفت.

    پس از رفتن او عاطفه شروع به ضرب زدن روی میز کرد و بالودگی گفت:"خوشم اومد خوب بهش حالی کردی ...اینجارو کرده مکتب خونه . می خواد به ما درس نیکوکاری بده .یکی نیست بهش بگه تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیگیره."

    سیمین که از توالی ضربه های آهنگی که سیمین روی میز میزد به وجد آمده بود از جایش بلند شد و شروع به رقصیدن کرد . درحالی که هیکل گوشت آلودش را پیچ و تاب میداد با بی عاری گفت:"پاشید به جای این الم شنگه بازیها یه تکونی به خودتون بدید مثلا امشب جشن گرفتیم ها."

    پرند با بی حوصلگی گفت:"دلت خوشه خوبه می تونی با صدای دایره و تمبک برقصی.من صد سال اگه خودم رو ریز ریز کنم محاله با این آهنگ گوش خراش حتی برای یک لحظه خودم رو بجنبونم ."

    فرانک گفت:"غصه نخور از همین فردا میرم یک استریوی چهار بانده سونی مجهز به آمپولی فایر دک برات می دزدم و می آرم که خانوم با صدای موسیقی تکنو عرض اندام کنند."

    پرند دستی به شانه فرانک زد و گفت :"فدات.....مگه تو به داد ما برسی ."

    سیمین به زور دست پرند و فرانک را گرفت و آن دورا وسط میدان آورد.پرند بعد از اینکه دوری زد روی صندلی نشست و شروع به خواندن ترانه ای کرد. همه از شنیدن صدای زیبا و دلنشین او غرق لذت شدند .چنان چهچه میزد که امواج صدایش آن فضای خشک و بی روح را می شکست . طوری که همه با حیرت چشم به دهان او دوخته بودند که همچون خواننده ای مسلط بدون کوچک ترین لرزشی زیر و بم کلمه ها را کشدار و تاثیر گذار می خواند. برای مدتی او با حنجره ی جادوی اش همه را به عالم خلسه برده بود که ناگهان صدای هق هق گریه ای او را از آن حس بیرون آورد.نوای درد مند لیلا بود که از اعماق دل زخم خورده اش بر می خاست.سیمین وآرزو درئ او را گرفتند و شروع به دلجویی کردند. هر آنچه آن دو سعی می کردند او را وادار به صحبت کنند

    بی فایده بود.پرند که تو ذوقش خورده بود.آهسته در گوش فرانک گفت:"این دختر زردنبومعلو نیست چه مرگشه که اینطور قیافه ننه مرده هارو به خودش گرفته. چقدر از این تیپ آدم ها که فقط یاد گرفته اند صبح تا شب گوشه ای گز کنند و بدون اینکه کوچکترین حرفی بزنند به این و اون خیره بشند نفرت دارم."

    فرانک پوزخندی زد و گفت:"به قول یارو گفتنی مثل کلوخ می مونه اما خب فکر می کنم درد بزرگی تو سینه اش هست که اینقدر خود خوری میکنه.مگر نمی بینی صبح تا شب ناخن هایش را می جوه غلط نکنم از موضوع مهمی زجر میکشه."

    پرند با خود خواهی گفت:"به درک دختره ضد حال ..تازه داشتیم گرم میشدیم

    .مگه گذاشت.انگار خوشی به ما نیومده."

    فرانک پچ پچ کنان گفت:"تقصیر این بدبخت چیه صدای تو باعث شد اون یاد بیچارگی هاش بیفته .تازه چیزی نمونده بود همه ما بزنیم زیر گریه."

    "آه...آدم حیرون میشه.خودمونیم خدا همه چیز در حق تو تموم کرده .خوشگلی خوش اندامی و صدات دیگه نامبروانه..... یک یک; دیگه چی میخوای؟"

    پرند که با این تمجید احساس برتری بارزی نسبت به آن جمع کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 166 تا 167

    نگاه تحقیرآمیزی به لیلا انداخت و گفت : « تو رو خدا بس کن ، ما به اندازه کافی دلمون خون هست ... حوصله شنیدن نک و نال تو یکی رو نداریم . پاشو برو تو اتاقت هر چقدر می خوای گریه کن . »

    لیلا با حالت معنی داری نگاه اشک آلودش را به پرند دوخت و بعد با نفرتی که سراپایش را احاطه کرده بود به اتاقش رفت .
    آرزو رو به پرند کرد و با تلخی گفت : « چطور دلت اومد این طوری دلش رو بشکنی . او دختر مظلوم و ساکتیه . از روزی که وارد جمع ما شده آزارش به هیچ کس نرسیده . یکسره تو خودشه . یک امشب از خودش واکنش نشون داد که تو حسابی تو ذوقش زدی . بیچاره معلوم نیست چه درد بزرگی تو سینه داره که شب تا صبح کابوس می بینه . شماها که با او هم اتاق نیستید که از خواب پریدنهای نصف شبش رو ببینید . کاش فقط از خواب پریدن بود ، بعضی شبها تو خواب رعشه می گیره اگه به دادش نرسم مطمئنم تو خواب سنکوب می کنه . سه چهار بار در روز دچار سرگیجه شده فکر کنم از ضعیفی باشه . »
    پرند فوری در جواب او گفت :« پس چی این هنوز اولشه ، تا چند وقت دیگه همه ما دچار سوءتغذیه می شیم .
    آرزو در حالی که سعی داشت خشمش را فرو دهد گفت « آه ، تو هم که منتظری یک جوری همه چیز رو به وضعیت اینجا ربط بدی . من می گم لیلا از یک مشکل بزرگ رنج می بره تو می گی از گرسنگیه ؟ دختره روز به روز داره آب می شه ، شماها هیچ کدوم به اوضاع و احوال او دقت ندارید ، انگار نه انگار زیر همین سقفی که همه ما زندگی می کنیم یک نفر هست که داره تو زجر و بدبختی دست و پا می زنه و هر لحظه امکان داره بلایی سر خودش بیاره »
    فرانک با بی حوصلگی گفت :« اووه ... تمومش کن . چقدر یک موضوع رو بال و پر بهش می دی . مگه این دختره نوبرش رو آورده . همه ما به نوعی گذشته سیاهی رو پشت سر گذاشتیم پس بیاییم صبح تا شب گوشه ای بشینیم و ناخن بخوریم و یا نصف شب پاشیم از خودمون ادا و اصول درآریم . امروز دیگه غصه خوردن و همدردی برای دیگران بی معنی شده هر کسی باید کلاه خودش رو محکم بگیره که باد نبره ، به ما چه ربطی داره که فلانی بق کرده ، بهتره تو هم این قدر جوش این و اون رو نزنی . امکان داره وقتی بچه ات دنیا اومد ، شیرت خشک بشه ها .»
    آرزو دندانهایش را بر هم فشرد و با لرزش گفت :« راستی که به شماها می شه گفت انسان و اگه یک مشکل بزرگ برای یکی از شماها پیش بیاد ، انتظار کمک و یاری از طرف دیگران رو ندارید ؟»
    فرانک به وضوح گفت « خیر خانم معلم ، اگه دیدی یک روزی بنده توی دریا افتادم و در حال غرق شدن بودم ، شما یکی لطف کنید منو به حال خودم رها کنید ، حتی لازم نکرده اب تو دلت تکون بخوره ، نترس تو اون دنیا جوابگو نخواهی بود . »
    آرزو نگاه توبیخ آمیزی به او انداخت ، سپس با بی تابی خودش را به لیلا رساند .
    آن روز بر خلاف آغاز خوبی که داشت با کدورت و دلخوری به پایان رسید .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 168 و 169

    فصل 11


    هلن از داخل چمدانش چند اسلحه جاسازی شده را در آورد و مقابل تارا گذاشت که با حیرت به آنها چشم دوخته بود. گفت :
    - چیه؟ کپ کردی ، مگه تا حالا اسلحه ندیدی که این طوری رنگت پریده.
    تارا آب دهانش را قورت داد و با هیجان گفت :
    - دمت گرم ، راستی که گل کاشتی ، باورم نمی شه به این زودی صاحب چند قبضه اسلحه شده باشیم.
    هلن بادی به غبغل انداخت و گفت :
    - خب دیگه...هرچی نباشه من یه روزی با آدم های دم کلفتی حشر و نشر داشتم که الان رو حساب دوستی گذشته رومو زمین نمی اندازند.هرچند که بابت این سلاح ها پول کلانی رو مطالبه کردند...من به اون ها قول دادم به محض اینکه شکار چرب و نرمی تور زدیم حق اونها رو بدیم.
    تارا با رضایت گفت :
    - خوبه ، یعنی از این بهتر نمی شه. حالا کار با این ها رو بلدی یا نه؟
    هلن با غرور گفت :
    - پس چی ، فکر کردی تفنگ اسباب بازیه که هر طور خواستی باهاش ور بری. نه جانم. به این راحتی ها نیست. دست کم چند روز وقت می بره که بخواید کار کردن با اونو یاد بگیرید. من پدرم در اومد تا تونستم زیر نظر یک مربی با تجربه در عرض چند روز آموزش ببینم و با فوت و فن و پیچیدگی این سلاح آشنا بشم.
    تارا دستی به پشت هلن زد و گفت :
    - عجب کار درستی هستی. حالا می فهمم که تو چقدر برای من ارزش داری ، راستش باید اعتراف کنم که من با این همه ادعا حتی از پس چند تا دختر نسناس بر نمی ام. نمی دونی این چند روزی که نبودی چه ادا و اطواری ریختند. کثافتا ارث پدرشون رو از من می خوان. توقع دارند یک شبه ره 100 ساله برند.
    هلن سیگاری آتش زد و گفت :
    - همینه دیگه ، یادته روز اولی که باهاشون اشنا شدم بهت گفتم اینها به درد کار ما نمی خورند اما تو عقیده ات چیز دیگه ای بود.
    فعلا نمی شه اونها رو بیرون کنیم چون امکان داره برای خودمون خطرساز بشن، به وقتش سر یکی کی شون رو زیر آب می کنیم. طوری که آب از آب تکون نخوره.
    یه مدتی باهاشون مدارا می کنیم. تو هم سعی کن به اعصابت مسلط باشی تا مبادا حرفی بزنی که باعث دشمن تراشی بشه. متوجه شدی یا نه؟
    تارا آهسته گفت :
    - آره متوجه ام . خب حالا بگو ببینم دیگه از لحاظ سند ماشین و پلاک خیالم راحت باشه؟ می تونیم فردا بریم اونو بفروشیم یا نه؟
    هلن پاهای استخوانی و لاغرش را روی هم انداخت و با ولع دود سیگار را قورت داد و گفت :
    - عجب! مثل اینکه به کار من هنوز شک داری. خاطرت جمع باشه همه چیز رله شده. اگه اتفاقی افتاد این من و این هم تو. هر بلایی خواستی می تونی سرم بیاری. دیگه تضمین از این بالاتر.
    تارا با وجد هلن را در آغوش گرفت و گفت :
    بابت کارهایی که انجام دادی یک پاداش خیلی خوب از من طلبکاری. تو به من نشون دادی که همه جوره می شه بهت اعتماد کرد. یعنی اگه تو نباشی من به تنهایی نمی تونم کاری از پیش ببرم. قول بده تا زمانی که زنده هستم این دوستی پابرجا بمونه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 170 و 171

    هلن تارا از آغوشش جدا کرد و با کنایه گفت: دوستی سه دنگ یه دنگ که فایده نداره.دوستی یعنی مساوات تو تمام کارها. این نوع دوستی ابدی خواهد بود.
    تارا سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: به موقعش یک فکر حسابی در این باره میکنم. مطمئن باش اون طوری که شایسته است عمل میکنم.
    هلن نگاه امیدوارانه ای به او انداخت و از فرط خستگی روی تختخواب دراز کشید، گفت: این اسلحه ها رو یک جایی قایم کن تا ببینم فردا چی میشه.
    تارا کنار او روی تختخواب نشست و گفت: میدونی من چه نقشه ای تو سر دارم؟
    هلن خمیازه ای کشید و گفت: نقشه ات رو بذار فردا صبح تعریف کن، از خستگی دارم بیهوش میشم. آخه این چند شبه اصلا نتونستم راحت بخوابم.
    تارا با جستی از روی تخت پرید و بعد بدون هیچ اعتراضی هلن را به حال خود گذاشت. بعد از اینکه یک یک اسلحه ها را با احتیاط داخل کمد جاسازی کرد، روی تختش دراز کشید و سیگاری روشن کرد. نگاهش را به سقف دوخت و همراه با دود غلیظی که با اشکال مختلف در فضا می پیچید تصویر رویایی از آینده را در پیش رویش مجسم میکرد. ناگهان صدای خواب آلود هلن که با غرغر همراه بود او را از خواب دنیای پوشالی به زیر آورد. هلن با کلافگی گفت: تو رو خدا بگیر بخواب و این قدر بوی گند سیگارت رو بلند نکن.چند بار بهت بگم من موقع خواب به بوی سیگار حساسیت دارم. تارا فوری سیگارش را خاموش کرد و دوباره در ذهنش به آن تصویر سازی مشغول شد تا زمانی که پرده نقره ای خواب بر پلکهای نا آرامش کشیده شد.
    فردای آن روز به کمک هلن توانست اتومبیل بنز را با قیمت قابل توجهی بفروشد و سهم هر کس را طبق توافق قبلی به آنان بدهد. برق شادی در چشمان یک یک آنان میدرخشید. چون تا آن روز چنان رقم درشتی را کسب نکرده بودند. هر کس برای آن پول نقشه ای در سر داشت. سیمین پس از اینکه پولها را شمرد، آنها را داخل کیفش گذاشت و با سر مستی گفت: بدک نیست ، میشه باهاش یه کارایی کرد.
    فرانک پرسید: مثلا چه کارهایی ؟
    سیمین نفس عمیقی کشید و گفت:میخواید داستان زنگیم رو براتون تعریف کنم تا بفهمید این پول چقدر برام ارزش داره.
    آرزو مشتاق تر از همه گفت: چه عجب ! آخرش یکی پیدا شد از گذشته اش حرف بزنه.
    فرانک پوزخندی زد و گفت: ای بابا، مگه درد رنج و بدبختی شنیدن داره ... چیزی که همه ما به نوعی با اون دست به گریبان هستیم. ول کن تو رو خدا. شنیدن یا نشنیدنش هیچ دردی از دردهامون دوا نمیکنه.
    عاطفه با اعتراض گفت:تو اگه این طور فکر می کنی می تونی گوش ندی. رو به سیمین کرد و گفت: ما سرا پا گوشیم، تعریف کن.
    سیمین به فکر فرو رفت به گونه ای که انگار مشغول مرور خاطرات گذشته بود.
    تو یک خانواده هشت نفره بزرگ شدم. سه خواهر بودیم وسه برادر. پدرم کارمند شرکت واحد کرج بودو مادرم هم خونه دار. خواهر و برادرم همه از من بزرگتر بودند. به قول معروف بچه ته تغاری بودم و به همین خاطر توجه خاصی به من میشد. به جز من و برادر کوچک ترم که چهار سال از من بزرگتر بود ، بقیه ازدواج کرده بودند. زندگی برادرام خوب بود اما زندگی دو تا خواهرام جهنم. شوهر خواهر بزرگم معتاد بود و شوهر خواهر دومم یک آدم ولگرد و بی کار که دست بزن هم داشت و روزی نبود که خواهر بیچاره ام رو با سر و صورت ورم کرده و کبود راهی خونه بابام نکنه. پدر و مادرم به خاطر بخت بد اون دوتا خیلی خود داری میکردند، اما چاره ای نداشتند.طلاق تو فامیل ما مرسوم نبود هنوز کسی به یاد نداشت زنی تو فامیل از شوهرش طلاق گرفته باشه. به همین خاطر پدر و مادرم مجبور بودند دو خواهرم رو که روز به روز مثل شمع آب می شدند رو وادار به ادامه اون زندگی جهنمی کنند. با بلایی که سر دو دخترشون اومده بود ، تازه یاد گرفته بودن برای سومین دخترشون که من باشم، چشم و گوششون رو حسابی باز کنند و به هرکسی منو شوهر ندن. در این میان برادرام نقش اصلی رو بازی میکردند. هر خواستگاری که در


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 172 تا 175

    خونه مون رو میزد تا شجره طرف رو در نمی اوردند او رو راه نمی دادنن.همگی نسبت به اینده من حساسیت پیدا کرده بودند طوری که خودم هم تا اسم خواستگار می اومد تمام بدنم شروع به لرزیدن می کرد،انگار عزراییل میخواست در خونه مون رو بزنه.باورتون نمیشه بالغ بر بیست خواستگار براماومد،اما هیچ یک مورد تایید خانواده ام واقع نشد.خیلی هاشون خوب بودند،اما از اونجایی که خانواده ام بخ مرض وسواس یا بهتر بگم خواستگار برانی مبتلا شده بودند،هیچ کدوم رو کامل و بی عیب و نقص نمی دیدند.اوضاعی شده بود که بیا و ببین،موضوع جالب اینجا بود که هیچ کس نظر منو نمی پرسید،انگار نه انگار که من میخواستم شوهر کنم نه اونها.خلاصه جریان انتخاب همسر اینده من تبدیل به یکمعضل ودرد بی درمانی شده بود که داشت تیشه به ریشه زندگی من میزد.تمام دوست و فامیل و در و همسایه فهمیده بودند که خونواده من دختر شوهر بده نیستند به همین خاطر به مرور زمان که سن من بالا می رفت از امد و رفت خواستگارها کاسته شد،به خصوص تو فامیل ما که دختر وقتی درسش تموم بشه و سنش از بیست سال تجاوز کنه،ترشیده و خونه مونده لقب میگیره.در حقیقت دیگه او نیست که انتخاب میکنه،باید انتخاب بشه.با وجود این من با بیست و پنج سال سن فرصت یک ازدواج خوب رو از دست دادم و خونواده ام متوجه این موضوع شده بودند،اما هنوز هم منتظر بودند یک ادم تحصیل کرده،خونواده دار و با اخلاق در خونمون رو بزنه،اما افسوس که این رویای طلایی یک سراب بیشتر نبود.دیگه به جای اونخواستگار های جوان و خوش قیافه سر و کله ی مرد های بیوه و سن بالا پیدا شده بود.با این اوضاع شده بودم گاو پیشونی سفید توفامیل،طوری که برای فرار از نگاههای تحقیر امیز انان کنج عزلت پیشه کردم وبه نوعی دچار انزوا وسر در گمی عمیق شدم.کم کم احساس کینه نفرتبه اعضای خونونده ام که اینطور باعث سرخوردگی ام شده بودند در وجودم ریشه دواند.دیگه تحمل دیدن هچ کدوم رونداشتم.دچار افسردگی شدهبودم به همین خاطر تمام درهارو به روی خودم بسته بودم تا انکه اون اومد...کسی که در اوج سرگردانی من در خونه مون روبه صدا در اورد ومنو و عاشق و بش قرار خودش کرد.مرتضی اولین و اخرین مردی بود که انگار دیدهبودم.یک جوان خوش قیافه که شغل خوبی داشت.مکانیک بود و اهل ورزش.خونواده اش هم مومن و سالم بودند.هیچگونه ایرادی نمی شد ازش گرفت،اما اونها گرفتند،نه یک ایراد بلکه صد تا ایراد.

    برادر بزرگم گفت که تحقیق کرده فهمیده عموی مرتضی اختلاس بزرگی کرده.برادر دومم گفت که تحقیق کردم ومتوجه شدم خواهر مرتضی یک ازدواج نا موفق داشته.برادر سومم هم گفت که رفته از کاسبهای محل زندگی مرتضی تحقیق کرده بهش گفتند که یک بار با یک نفر تو محل درگیری پیدا کرده ونصف روز رو در بازداشتگاه به سر برده.با اومدن اسم بازداشتگاه انگار از یک قاتلو جنایتکار حرفه ای صحبت شده باشه چنان غلغله ای بین اونها بوجود اومد که اگه همون لحظه مرتضی اونجا حضور داشت بدون شک با یک اردنگی از خونه بیرونش می کردند وچنان رفتاری باهاش میکردند که بره وپشت سرش رو نگاه نکنه،اما نمیدونم چی شد که من یک دفعه مثل کوه اتشفشانی که سالها خاموش بوده منفجر شدم ومقابل اونها ایستادم.در مقابل چشمان اونها پا به زمین کوبیدم و گفتم که اگه این بار هم مخالفتکنند حاضر نیستم با هیچ احدی ازدواجکنم.بهشونگفتم من از مرتضی خوشم اومده و به این دلایل کذایی هیچ بهایی نمیدم،وای که با این مقاومتی که نشون دادم چه جهنمی برای خودم برپا کردم.بعد از انکه حسابی از اونها کتک خوردم،منو داخل اتاقی زندانی کردند تا مبادا با مرتضی ارتباط برقرار کنم.نمیدونم تو نگاه مرتضی وتو وجودش چه رازی نهفته بود که منو وادار به مبارزه می کرد.یک بار هم بیشترهمدیگه رو ندیده بودیم،اما همون یک بار چنان تاثیر گذار بود که اینده منو برای همیشه زیر وروکرد.عجیب گرفتارش شده بودم به همین خاطر از فرصتی استفاده کردم ودر یک غیبت کوتاه مادرم فوری،شماره منزل اونها رو گرفتم.البته کسی اون شماره رو نداشت جزمن که همون شب خواستگاری وقتی پدر مرتضی شماره روبه پدرم داد،ناخود اگاه مثل یک اسم رمز مهم تو خاطرم بایگانی شد.تلفن زدم و خوشبختانه خود مرتضی گوشی رو برداشت.چند بار زنگ زدم اما به محض انکه تماس برقرار شد با شنیدن صداش چنان دست و پام رو گم میکردم که قادر بع تکلم نبودم.او به خیال اینکه مزاحم تلفنی است قطع میکرد.مرتبه چهارم بود که به خودم جرات دادم و شروع به صحبت کردم.چشم هام رو روی هم گذاشتم و هر انچه تو دل داشتم بازگو کردم.وقتی راز دلدادگیم رو براش فاش کردم و بهش گفتم که خونواده ام منو چطور تو تنگنا قرار داده اند او شروع به صحبت کرد.صدایش می لرزید،انگار او هم در التهاب بهسر می برد.وقتی گفت که سالهاست خاطر خواه و شیفته ام بوده،اما به خاطر ترس از سخت گیریهای خونواده ام قدم جلو نمی ذاشته اه از نهادم برخاست.باورم نمی شد ک نفر اینطور از عشقی بگه که خودم سالها از اون بی خبر بودم.تازه اون زمان بود که فهمیدم چرا نگاه او با تمام نگاههایی که دیده بودم فرق داشت.علت اینکه در اولین برخورد تحت تاثیر چشمهاش قرار گرفته بودم به این خاطر بوده که اون نگاه برخاسته از عشقی پاک بوده که من ازش غافل بودم.با این توصیف فصل تازه ای در زندگی ام شروع شد.فصلی که مبارزه می طلبید و مبارزه گری که سختی راه رو تجربه کرده باشه.من تازه نفس بودم و مرتضی مدعی عشقی کهنه که در حرف و حدیثش میشد این حقیقت رو بازخوانی کرد.از همان روز امد و رفت پی در پی او به قصد گرفتم جواب شروع شد.روزی نبود که کسی رو به در خونه مون نفرسته،هیچ کس و هیچ چیز نمی تونست نظر خونواده کوته فکر من رو عوض کنه.اونها با وجود اینکه می دیدند زندگی دخترشون در معرض نابودی قرار داره،همچنان روی عقیده شون پافشاری می کردند.بیچاره مرتضی،همه کار کرد تا اونها رو راضی کنه.یک سال تمام کارش شده بود التماس وخواهش و متوسل شدن به این واون تا با پا درمیونی این قضیه رو فیصله بدند،ولی افسوس که مرغ خونواده من فقط یک پا داشت.تازه با ابن اوضاعی که پیش اومده بود اونها یک برچسب بزرگ به اسم لاابلالی و بند وبار هم روی پیشونی مرتضی زده بودند که همین کار رو غیر ممکن می ساخت.مرتضی هم کسی نبود که به این راحتی میدون رو خالی کنه.به قول معروف بیدی نیود که با این بادها بلرزه،انگار هر چی مخالفت از طرف خونواده ام بیشتر می شد،اونسبت به این موضوع جدی تر می شد...خلاصه سرتون رو درد نیارم.یک روز سه تا برادرم ریختند سر مرتضی نگون بخت و تا جایی که ممکن بود او رو کتک زدند،بعد از اینکه دق دلی سرش خالی کردند به اوگفتند که اگر بازم میخواد با من ازدواج کنه باید یک چک بیست میلیونی به عنوان تضمین به اونها بده تا به ان ازدواج رضایت بدند،مرتضی ساده دل که با شنیدن این حرف از خوشحالی هول میشه،همونجا دسته چکش رو از جیبش در میاره وبا اطمینان خاطر یک چک رو به دست اونها میده.برادرام هم نامردی نمی کنند وهمون روز چک او رو به اجرا می ذارند.بیست و چهار ساعت بعد کت بسته تحویل پلیس میدنش.اون روزها برای من سخت ترین روزهای زندگیم بود.تصور در بند بودن مرتضی دیوونه ام کرده بود و دچار افسردگی شده بودم تا جایی که چند بار دست به خودکشی زدم،اما هر بار منو نجات دادند.وقتی دیدند اوضاع و احوال من رو به وخامت است تصمیم گرفتم به اولین خواستگاری که بعد از اون جریان اومد،جواب مثبت بدند تا منو از فکر او دور کنند.وقتی به خودماومدم که دیدم پای سفره عقد کنار مردی که جای پدرمبود نشستهام و قراره زنش بشم وقتی از تو اینه مقابلم چهره جا افتاده او رو دیدم که به من لبخند میزد،چنان خشمی وجودم رو گرفت که ناخود اگاه مثل انسانی وحشی ودیوانه که هیچ کسی جلودارش نیست،به سمت سفره عقدیورش بردم و در مقابل چشم مهمانانی که اینجا حضور داشتند،همه چیز رو بهم ریختم و بعد تور و لباس عروسی رو از تنم کندم وپاره پاره اش کردم.حسابی قاطی کرده بودم و نمیفهمیدم دارم چی میگم وچکار می کنم.اونقدر تحت فشار روحی قرار گرفته بودم که اگه قادر بودم دنیارو کن فیکوم می کردم،اما خب سه تا برادرام نذاشتند بیشتر از اون پیش روم.با زور وتهدید منو داخل اتاقی انداختند وبعد از اینکه مهمانان رفتند مثل شمر به جونم افتادند وتا جایی که ممکن بود منو کتک زدند تا از هوش رفتم.دو روز بعد که حالم بهتر شد تصمیم نهایی ام رو گرفتم وشبانه از خونه فرار کردم.یکراست به ترمینال رفتم واز اونجا راهی تهران شدم.دو سه روز بدون جا و مکان اطراف ترمینال پرسه میزدم تا اینکه چشمم به روزنامه ای افتاد که عکش منو توش چاپ کرده بودند وزیرش نوشته بودند دختر با این نام و نشان به علت اختلال حواس از منزل خارج شده و بر نگشته واز مردم هم خواشتهبودند چنان چه از نامبرده نشانی دارند با فلان شناره تماس بگیرند.با این اوضاع من نمی تونستم بیشتر از ان اطراف ترمنال افتابی بشم.هر لحظه ممکن بود کسی منو شناسایی کنه وتحویل پلیس بده.
    مستاصل بودم چه کنم که ناگهان متوجه نگاههای مرموز تارا شده،اول بهش شک


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 176 تا 179
    کردن که مبادا منو شناخته ،اما بعد که نزدیک اومد و از در مهر ومحبت وارد شد بهش اطمینان کردم و دعوتش رو قبول کردم. این طوری شد که من از این خونه سر در آوردم...خب این هم داستان تلخ زندگی من.عین واقعیت رو براتون تعریف کردم.
    دخترها همه غرق صحبت های سیمین شده بودند و با دید تازه ای به او چشم دوخته بودند.
    اروز با شگفتی پرسید : همین؟ پس تکلیف مرتضی چی شد؟
    سیمین خنده ی تلخی بر لب آورد و گفت :
    - من در اصل فرار کردم تا او رو از زندان نجات بدم.فرار من از خونه به خاطر او بود. می دونستم اگه بمونم اونها منو وادار خواهند کرد که با مردی ازدواج کنم که دوستش ندارم. الان هم تصمیم دارم تمام پولی رو که به دست می آرم پس انداز کنم تا بتونم چک مرتضی رو تأمین کنم تا بتونه از زندان آزاد بشه و...
    عاطفه دست هاش رو بر هم زد و میان حرف او پرید و گفت :
    - بعد دست در دست هم توی یک جنگل سرسبز قشنگ با همدیگه زندگی رو شروع کنید. به به! عجب پایان شیرین و دلچسبی مگه نه بچه ها؟
    آنها که تحت تأثیر داستان زندگی سیمین قرار گرفته بودند حرف عاطفه را تأیید کردند. و سیمین را برای دستیابی به هدفش تشویق کردند. جسارتی که سیمین برای تعریف واقعیت زندگی اش به خرج داد باعث شد که دیگران هم برای گفتن گذشته خود تشویق شوند.
    پرند نگاهی به جمع انداخت و بعد مثل کسی که مجبور به تعریف باشد گفت :
    - داستان زندگی من زیاد طولانی و پر افت و خیز نیست. من بر خلاف سیمین که تو یک خانواده سخت گیر و متعصب زندگی می کرده در محیطی رشد پیدا کردم که هیچ کسی به کارم کار نداشت. یعنی هیچ بازخواستی تو خانواده من وجود نداشت.
    می شه گفت : ازادی کامل...من و برادرم دو سال که دو سال از من کوچک تره مختار بودیم هر طور دلمون می خواد زندگی کنیم. پدرم سرمایه دار بزرگی بود و مادرم با وجود اینکه از نظر مالی هیچ گونه کمبودی نداشت اما یک انستیتو زیبایی زده بود و یه طورایی می شه گفت برای خودش سرگرمی درست کرده بود. البته ظاهر امر این طور نشون می داد. مادرم زن فوق العاده زیبا و امروزی بود ، طوری که هرجا پا می ذاشت مورد توجه مردها و پسر های کم سن قرار می گرفت. کمتر کسی باورش می شد که او دختری به سن من داشته باشد. جالب اینجا بود که او عارش می آمد منو به عنوان دختر خودش به کسی معرفی کنه. همیشه به عنوان خواهر من رو به این و اون معرفی می کرد،با وجودی که از این موضوع رنج می بردم اما چیزی به روی خودم نمی آوردم...آخه همون طور گفتم تو خونواده ما هرکسی حق داشت اون طور که دلش می خواست رفتار کنه و هیچ کس حق دخالت در امور دیگری رو نداشت. مثلا من می تونستم با هر پسری که دلم می خواست مراوده داشته باشم. حالا اون پسر می خواست شاهزاده باشه یا یک گدا.
    تحصیل کرده باشه یا بی سواد. اصل ایده و نظر من بود.
    من به ظاهر خوشبخت بودم اما در باطن کمبودهای عاطفی زیادی داشتم که همش ریشه در باورهای غلط خونوادم داشت. آخه آزادی زیاد خودرأیی می آره. خود رأی هم باعث سردی رابطه بین افراد می شه.وقتی نظر کسی برات مهم نباشه معلومه که اون شخص هم دیگه برات مهم نیست.پس کم کم انسان انگیزه اش رو از دست می ده.وقتی بدونی کسی تو رو دوست نداره و تو هم کسی رو دوست نداری زندگی برات بی معنی می شه.مادرم در طول این 22 سال یک بار اجازه نداد مثل تمام بچه ها او رو مامان خطاب کنم. همیشه مثل یک غریبه با اسم صداش می کردم...اما اینها دلایل فرار من از خونه نبود. همون که گفتم مادرم یک انستیتو زیبایی داشت که تعدادی آرایشگر و گریمور و شاگرد استخدام کرده بود و خودش مدیریت اونجا رو به عهده داشت.گاه گداری به عنوان خواهر ایشون سری به اونجا می زدم. هروقت پام به اونجا می رسید همه شروع به تعریف و تمجید از من می کردند. البته خیلی های دیگه هم همین حرف رو به من زده بودند. هرجا می رفتم منو به همدیگه نشون می دادند. بعضی هاشون معتقد بودند من به درد سینمای هالیوود می خورم و موندنم در ایران کار عبث و بیهوده ایست.
    خب وقتی یک عده مدام تو گوشت زمزمه کنند که تو به درد خوانندگی می خوری یا جون میدی برای ستاره شدن در سینماهای دنیا ناخودآگاه آدم وسوسه می شه که خودش رو بکشه به اون سمت یک سالی می شد که به کله ام زده بود بذارم از این مملکت برم،اما پیش از اینکه اقدام به این کار کنم زندگی مون به طور باورنکردنی زیر و رو شد. گند ِ کار بابام در اومد و معلوم شد که در این سال ها با برداشتم کلاه مردم ثروتمند شده. تمام اموال منقول و غیرمنقولی که داشتیم توقیف شد و پدرم به مدت ده سال محکوم به زندان شد. به محض اینکه حکم پدر صادر شد مادرم بدون معطلی طلاقش رو گرفت و با مرد پولداری که از سال ها قبل با او رابطه داشت ازدواج کرد. بدون توجه به من و برادرم...آپارتمانی کوچیک برامون اجاراه کرد تا مزاحم زندگیش نباشیم.برای من و پژمان که از بچگی عادت به زندگی مرفه داشتیم کنار اومدن با موقعیت جدید خیلی دشوار بود. به خصوص برای پژمان که پسر بود و هیچ گونه پشتوانه مالی نداشت. خود من هم در بحران شدیدی به سر می بردم. ما دیگه نمی تونستیم مثل سابق هرچی اراده می کردیم در اختیار داشته باشیم. وای که هیچی از این بدتر نیست. آدم از بالا ،پایین بیفته.وقتی راه می ری فکر می کنی زیر پات خالی شده و نوعی احساس تهی شدن وجودت رو در بر می گیره.درست مثل قلوه سنگی که از بالای کوه رهاش می کنی. زمانی که به ته دره می رسه هزار تکه شده. زندگی ما هم تو این سراشیبی همه چیزش رو از دست داد. پدرم زندانی شد،مادرم با معشوقه سابقش زندگی تازه ای رو آغاز کرد و پژمان برای فرار از این مصیبت ها به دام اعتیاد افتاد. من هم که نمی تونستم تویه خونه با برادری معتاد سر کنم،به قصد خارج رفتن و ستاره شدن به اینجا پناه آوردم تا با پول هایی که به دست خواهم آورد خودم رو به آمریکا برسونم.مطمئنم اونجا می تونم هم به آرزوی دیرینه ام که خوانندگی و هنرپیشگی اسن برسم و هم به اون آزادی برسم که اینجا نمیشه داشت...خب این هم از زندگی من تا الان که پیش شما هستم.
    تارا نگاهی به ساعت انداخت و بعد بقیه را که مات و مبهوت به پرند چشم دوخته بودند از نظر گذراند. گفت :
    - چیه؟ خوابتون برده؟ پاشید کلی کار داریم.
    عاطفه که دستش را زیر چانه زده بود و با حسرت پرند را ورانداز می کرد آهی کشید و گفت :
    - خوش به حالت. دست کم تو یک زیبایی منحصر به فرد داری که برای روز مبادا به دردت بخوره،به نظر من آدم هیچی نداشته باشه اما خوشگل باشه،به خصوص حالا که همه به تیپ و زیبایی اهمیت می دن. تو با این نعمتی که ازش برخوردار هستی کلی ثروت و شهرت کسب می کنی. بعد رو به بقیه کرد و با هیجان گفت :
    - بچه ها فکرش رو بکنید پرند روزی بشه خواننده خیلی معروف...
    به خصوص که چیزی از صدا کم نداره. اون وقت ما می تونیم حسابی قمپز در کنیم که فلانی یک روزی با ما هم خونه بود مگه نه؟
    پرند اخم هایش را در هم کشید و با همان تکبر خاص خودش گفت :
    - خوبه دیگه. چی از این بدتر که همه بفهمند خواننده محبوبشون یک روزی کارش کیف زنی بوده. راستی که...و تابی به سر و گردنش داد و از بقیه رو برگردوند.
    با شنیدن صدای زنگ حیاط تارا از جا بلند شد و در حالی که به سمت آیفون می رفت. گفت :
    - هلن اومده ، پاشید زود حاضر شید که دیر می شه.
    فرانک با بی حوصلگی گفت :
    - حالا بذار بیاد ببینیم موقعیت جور هست یا نه؟ شاید لازم نباشه همگی در این سرقت شرکت داشته باشیم.
    با ورود هلن بچه ها که احترام خاصی برای او قائل بودند خودشان را جمع و جور کردند و چشم به دهان او دوختند تا اخبار را بازگو کند.
    هلن روزنامه را که در دست داشت روی میز گذاشت و از سیمین خواست لیوانی آب به او بدهد تا گلویی تازه کند.
    تارا نگاهش را از روزنامه گرفا و گفت :
    - چیه؟ خبری شده که این طور رنگت پریده؟
    هلن که انگار حرف توهین آمیزی شنیده باشد پوزخندی زد و گفت :
    - دمت گرم. . هلن و ترس؟ دنیا باید از هلن بترسد اون وقت تو به من می گی رنگت پریده؟
    تارا فوری گفت :
    - ببخشید ، غلط کردم ، حالا می شه بگی چی شده؟
    هلن سری با تأسف تکان داد و گفت :
    - آدم وقتی این روزنامه ها رو می خونه حسابی قاطی می کنه. جرم و جنایت تو دنیا سر به فلک گذاشته. دزدی هایی که سرت سوت می کشه ، اون وقت ما یک سوراخ موش اجاره کردیم و هرچند روز یک بار با ترس و لرز یه دله دزدی می کنیم و به همین قانع هستیم. این که نشد کار ، جیب زنی و از دیوار مردم بالا رفتن که مباهات نداره ، من به شخصه با این آفتابه دزدیها مخالف هستم. حالا شما اگه جرأت سر های بزرگ رو ندارید من حساب خودم رو از شما جدا کنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 180 تا 183

    تارا با تردید گففت:«معلوم هست چت شده؟تو که رفته بودی برای ما اطلاعات بیاری چی شد؟»

    هلن با قیافه ای حق به جانبی گفت:«د همین دیگه.وقتی یک عده چشم بدوزند به یک نفر چه پیشرفتی میخواد حاصل بشه،تقصیر منه که لقمه اماده رو میزارم تو دهنتون»
    تارا سر تکان داد و گفت:«اول اینکه بابت کار اضافه ای که انجام میدی سهم بیشتری هم میگیری در ضمن تو از بقیه که تازه کار هستند چه توقعی داری؟»
    آرزو سینی چای را مقابل هلن گرفت و گفت:«حق داری خسته بشی،اما خب بچه ها دارند کم کم تو کارشون راه میفتند همین که با خم و چم راه آشنا شدند تو میتونی استراحت کنی.»
    هلن فنجان چایی را از داخل سینی برداشت و بعد نگاه عمیقی به به ارزو انداخت و گفت :« کی بچه ات به دنیا میاد؟»
    آرزو با شنیدن این سوال صورتش سرخ شد و گفت:«تو همین ماه باید به دنیا بیاد.»
    فرانک با کنایه گفت:«ما اخرش نفهمیدیم بابای این بچه کجاست و چی کار میکنه.هر وقت حرف بچه میشه تا بنا گوش سرخ میشه. چه خوب بود به جای سیمین و پرند تو داستان زندگیت رو تعریف میکردی تا همه ما از شک در بیایم.»
    تارا که متوجه دگرگونی حال ارزو شده بودگفت:«ارزو یک زن بیوه است شوهرش رو نه ماه پیش تو یک سانحه از دست داده ... خب حالا اگه خیالتون راحت شد پاشید لباس بپوشید که باید بریم.»
    هلن با خونسردی گفت:«کجا؟ من که هنوز اکی ندادم.»
    تارا با کلافگی گفت:«چطور؟خودت گفتی که امشب موقعیت جوره.»
    هلن گفت:«بله ، گفتم ، اما نقشمون نگرفت . طرف پروازش افتاده برای فردا شب. الان تو خونش کلی ادمه نمیشه کاری کرد. بهتره امشب رو اختصاص بدیم به اموزش تیر اندازی . اگه بشه فردا مسلح بریم خیلی بهتره.»
    عاطفه با رنگ پریدگی گفت:«چی؟سرقت مسلحانه؟ما از پس این کار بر نمیایم. من یکی جرئت نمیکنم طرف اسلحه برم.»
    تارا گفت:«مگه میخوای فانتوم هوا کنی که این طور هل کردی.تازه شما به طور نمایشی این اسلحه ها رو دستتون میگیرید. تحت هیچ شرایطی نباید شلیک کنید چون ممکنه به کسی اصابت کنه و کار بیخ پیدا کنه.»
    هلن در تائید حرف تارا گفت:«اما باید کار با تفنگ رو یاد بگیرید تا اگه موقعیت حساسی پیش اومد بتونید چند تیر هوایی شلیک کنید که حساب کار دست طرف بیاد. خب تارا برو اسلحه هارو بیار ممکن است فردا شب به دردمون بخوره.»
    پرند با هیجان گفت:«از سرقت این عتیقه ها چه قدر به جیب میزنیم؟»
    تارا در پاسخ او گفت:«از این خبرا نیست...هر چی از فروش عتیقه ها گیر اوردیم باید بدیم بالای ماشین. ما به ماشین بیشتر از هرچیزی احتیاج داریم . به نظر من تو کار سرقت هیچ چیز به اندازه ماشین ضروری نیست. به خصوص این طور سرقت ها که فرار چند نفری صورت بگیره.»
    هلن گفت:«بله حق با تارا است . بدون ماشین این کار امکان پذیر نیست. به خصوص که قراره به زودی بانک بزنیم و همه چیز باید در ایکی ثانیه اتفاق بیفته.»
    سیمین پرسید:«پس فردا شب چه طور میخواید این کار رو بکنید؟»
    هلن لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت:«فردا شب مشکلی نداریم.چون کسی تو اون خونه نخواهد بودکه ایجاد مزاحمت کنه. برای این سرقت لازم نیست همگی بریم من و تارا از پس این کار بر میایم .»
    تارا با تعجب پرسید:«چرا نقشه رو عوض میکنی بچه ها به این تجربه نیاز دارند .»
    هلن قبل از این که صدای اعتراض بقیه بلند شود گفت:«میدونم به همین خاطر تصمیم گرفتم بقیه به صورت دو گروه جدا گانه وارد باغی شوند که در نظر گرفتم. این طوری کار راحت تر از پیش خواهد رفت و پول بیشتری هم به جیب خواهیم زد. متوجه شدید؟»
    تارا با سردرگمی گفت:«اما به این فوریت نمیشه چطور بدون برنامه ریزی می خوای این کار صورت بگیره؟»
    هلن نگاهش را از روی تک تک بچه گذراند . همگی با تعجب به او خیره شده بودند. گفت :« من از قبل چند مورد رو تو اب نمک خوابونده بودم. حالا وقتشه هر کسی عرضه خودش رو ازمایش کنه . من و تارا یک گروه ، سیمین و ارزو و فرانک هم یک گروه، عاطفه و پرندو لیلا هم گروه سوم. خب کسی مخالفتی نداره؟»
    پرند نگاه نا خوشایندی به لیلا انداخت و گفت:«نمیشه جای فرانک رو با لیلا عوض کنید؟»
    هلن پرسسید:«چرا؟مگه فرقی میکنه؟»
    پرند بی رو دربایستی گفت:« من روحیه ام اصلا با لیلا جور نیست. سیمین و ارزو بهتر میتونند باهاش کنار بیان.»
    همه نگاه ها به سمت لیلا جلب شد که طبق معمول گوشه اتاق ساکت و ارام نشسته بود و مشغول جویدن ناخن هایش بود . هلن لحظه ای فکر کرد و گفت:«خیلی خب جایش را با فرانک عوض می کنم.»
    سیمین گفت :«آرزو با این حال و روزی که داره چطور میخواد از پس این کار بربیاد بهتر نیست خونه بمونه ؟»
    تارا گفت:«راست میگه،آرزو تو موقعیتی نیست که بخواد ترز و فرز عمل کنه الانم به زور خودش رو این طرف و اون طرف میکشه. وای به حال اینکه بخواد از دیوار بالا بره ... نمیشه.»
    هلن بدون هیچ بحثی ارزو را از گروه آن سرقت حذف کرد و بعد نقشه ماهرانه اش را برای افراد بازگو کرد.

    فصل 12

    تارا موهایی کوتاهش را شانه زد و بعد کاپشن پاییزه مشکی و شلوار جین ابی رنگی پوشید و بعد با یه ژست مردانه مقابل هلن ایستاد که مشغول بازرسی اسلحه ها بود،گفت:« به نظرت شانس اوردم تیپ مردها هستم؟»
    هلن نیشخندی زد و گفت:«چه جورم،خدا خواسته که چنین هیبتی بهت داده ، اصلا تورو اشتباهی زن افریده.»
    تارا از ایینه نگاه مغرورانه ای به خود انداخت و گفت:«اگه ننه بابام رو ببینی باورت نمیشه که من بچه اونا باشم،اخه هیچ شباهتی به اونا ندارم. بچه که بودم خیلی ها میگفتن که من سر راهی هستم، .وقتی با گریه و خواهش از ننه ام می خواستم واقعیت رو بگه،او می گفت چون از او و بابام خیلی قشنگ تر هستم مردم اینو میگن.»
    هلن به شوخی گفت:«حالا از کجا معلوم که سر راهی نبودی؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه184 تا اخر صفحه187



    تارا پوزخندی زد و گفت:«از اونجا که ننه بابام به زور شکم خودشون رو سیر می کنند.نون خور اضافه می خواستند چه کنند؟به سرشون ببندن؟بدبختها آه نداشتند و ندارند که با ناله سودا کنند.فقط همین مونده که بیان بچه مردم و بزرگ کنند.نه.این کارها از غلامرضا گدا بعیده.»


    هلن خشاب اسلحه را کشید و آن را مقابل تارا گرفت و با تهدید گفت:«دستها بالا، برو به سمت دیوار و پشت به من بایست. تارا با خونسردی گفت:«اسلحه رو بگیر اون طرف، از این شوخی ها هم نکن» هلن با قیافه ای جدی گفت:«من هیچ شوخی ای با تو ندارم.بهتره اشهدتت رو بخونی.تا چند دقیقه دیگه تو و اون دخترهای بی سروپایی که اینجا هستند به درک واصل می شین.برات متأسفم که این قدر خرفت و ساده لوح هستی. تو با این همه ادعا حتی به اندازه یک پشه عقل نداری.وقتی یک گلوله تو مغزت خالی کردم یاد می گیری که به سادگی به هر کسی اعتماد نکنی تارا خانم.خب،حرفی برای گفتن نداری؟» تارا با دیدن انگشت هلن که روی ماشه قرار گرفته بود با حالت مشکوکی به قیافه جدی هلن خیره شد و با تردید گفت:«اسلحه رو بذار کنار، شوخی بامزه ای نیست.» هلن مغز تارا را نشانه گرفت و گفت:«ا,،خوشت نیومد؟!الان یک کاری می کنم که خوشت بیاد.» تارا که متوجه حالت غیر طبیعی هلن شده بود.رنگ از صورتش پرید و در حالی که چشمانش از حدقه درآمده بود ترس گفت:«داری چه کار می کنی؟ این بچه بازیها چیه؟ مگه به سرت زده؟» هلن دندانهایش را بر هم فشرد و با غلیظ گفت:« بازی دیگه تموم شد.تو به آخر خط رسیدی، وقتشه که به این زندگی ننگین خاتمه بدم.تو فقط به درد مردن می خوری، می فهمی؟مردن.» تارا که مشخص بود ترسیده گفت:«هلن تو حالت خوش نیست....بذار اون لعنتی رو کنار.چرا می خوای همه چیز رو خراب کنی.مگه من به تو چه بدی کردم؟اگه مشکلی هست بیا مثل دو تا دوست حلش کنیم..... از این به بعد هم هرچی به دست آوردیم سه دنگ تو و سه دنگ من و بقیه بچه ها، چطوره ؟ راضی شدی؟» هلن در حالی که لوله اسلحه را به طرف مغز او نشانه گرفته بود با لگد او را به سمت دیوار هل داد و با خشم گفت:« دستها بالا،پشت به طرف من.» چیزی نمانده بود تارا از هوش برود. به دستور او عمل کرد، هلن اسلحه را به پشت سر او فشرد و شروع کرد به شمارش معکوس کرد.«ده،نه،هشت،هفت....» هلن مکث کرد. لرزش محسوسی سر تاپای تارا را فراگرفته بود.با چشمانی که از فرط وحشت بسته بود در انتظار مرگ بود که صدای قهقهه هلن در آن فضای رعب انگیز طنین افکند. تارا با شنیدن صدای اسلحه که به گوشه ای پرتاب شد، چشمانش را با ناباوری از هم گشود و به عقب برگشت. هلن از شدت خنده روی صندلی ولو شده بود و ریسه می رفت.تارا که غرورش جریحه دار شده بود با انزجار و دلخوری اتاق را ترک کرد. تارا قهقهه ای سر داد و بی توجه به هشدار های هلن به طور ممتد این کار را تکرار کرد او قصد داشت با این کار تلافی عملی که هلن سر شب انجام داده بود را در آورد. او دیوانه وار سرعت گرفته بود و از هیچ مانعی باک نداشت.گرچه مهارت لازم در موتور سواری را به دست آورده بود . اما با آن سبقتهایی که در بزرگراه پرتردد می گرفت هر لحظه امکان به وقوع پیوستن فاجعه ای هولناک می رفت.با سرعت مرگباری از کنار خودروها می گذشت و پس از آن صدای بوق و دری وری بود که به گوششان می رسید. اما او که تحت تاثیر احساس و غرور قرا گرفته بود به هیچ یک از آن اخطار ها توجه نمی کرد و هم چنان به آن کار هولناک ادامه می داد.هلن که احساس کرد تارا دچار جنون شده با لحن التماس گونه ای فریاد زد:«بابا غلط کردم، اشتباه کردم،می دونم شوخی جالبی نبود .اما تو رو خدا بس کن.هر لحظه ممکنه پلیس جلومون رو بگیره. اون وقت می دونی چه بلایی سرمون می آره. مگه فراموش کردی هر دومون مسلح هستیم.» تارا که گوشش بدهکار این حرفها نبود دوباره تک چرخ حیرت آوری زد و بعد با خونسردی گفت:«نگران پلیس نباش، خودم از پسش بر می آم. بهتره محکم سر جات بشینی، وگرنه ممکنه هر لحظه به ملکوت بپیوندی ، هان؟چطوره؟خوش می گذره خانم هلن؟تا تو باشی دفعه دیگه از این شوخیهای بی مزه نکنی.» هلن بازوی تارا را فشرد و گفت:«لعنتی گفتم که غلط کردم ، چرا این قدر عقده ای و بیچاره هستی؟چی رو می خوای نشون من بدی احمق؟نگه دار وگرنه خودم رو پرت می کنم پایین ، دوست ندارم گیر پلیس بیفتم.......می فهمی کله خراب؟» تارا سرش را به چب و راست چرخاند و بعد گفت:«بهت اخطار می کنم محکم منو بچسبی، چون داریم به یک مانع بزرگ می رسیم، می خوام از روش بپرم. حالا خوب نگاه کن که چنین صحنه ای رو فقط تو فیلمها می تونی ببینی. آ......ها.....ن» و بیش از اینکه مجال اعتراضی به هلن بدهد،سر موتور را بلند کرد و از روی جوی آب بزرگی مانند اسبی چموش پرید و داخل کوچه ای خلوت شد،هلن که از ترس چشمهایش را بسته بود با متوقف شدن موتور چشمانش را از هم گشود و نفس راحتی کشید. تارا از موتور پایین آمد.نگاهی به چهره ترسیده هلن انداخت و فوری گفت:«چیزی که عوض داره گله نداره. حالا مساوی شدیم .امشب هر دو نفرمون در یک لحظه مرگ رو کنار گوششمون احساس کردیم. باید بگم تجربه ناخوشایندی بود، مگه نه؟» هلن بدون هیچ حرفی نگاه شماتت باری به او انداخت و به سمت ساختمانی برگشت که قرار بود عملیات آنجا صورت بگیرد. تارا کلاه کاسکتش را به دسته موتور آویران کردودستی به موهایش کشید و بعد بل تأمل گفت:«مطمئنی هیچ کس تو خونه نیست.» هلن که اخمهایش هم چنان در هم بود گفت :«اگه مطمئن نبودم که خودم رو به خطر نمی انداختم.فکر کردی همه مثل تو هستند که به قصد خودنمایی جلوی انظار موقعیت خودشون رو فراموش کنند.» تارا دستی به صورتش کشید و گفت:«فراموشش کن، حالا بگو از کجا باید شروع کنیم.» هلن اطرافش را با دقت از نظر گذاراند و گفت:«مثل همیشه تو اینجا پای دیوار بایست من می رم داخل .اگه خبری شد هر طور شده مرا در جریان بذار.اسلحه که داری؟»اگه لازم شد ازش استفاده کن.خب من رفتم، حواست جمع باشه.» هلن پس از این که مطمئن شد. هیچ کس او را نمی بیند روی موتور ایستاد و خودش رو به حیاط رساند.چراغ همه اتاق ها خاموش بود. جز دولامپی که در تراس روشن بود. هلن چرخی اطراف ساختمان زد. لحظه ای محو زیبایی و شکوه آنجا شد و در ذهنش قیمت آن خانه اشرافی را بر آورد کرد. اتاقک نگهبانی که گوشه حیاط قرار داشت در خاموشی فرو رفته بود.هلن طی رفت و آمدهایی که به آن منزل داشت با خم وچم آنجا آشنایی داشت. او به راحتی توانسته بود خودش را به عنوان متخصص طراحی داخلی اروپا جا بزند و رابطه دوستانه ای با خانم آن خانه برقرار کند.طوری که او بهتر از هر کسی می دانست دارایی آن منزل که عبارت بود از پول،چک پول،جواهرات گران قیمت و اجناس عتیقه در کجا نگهداری می شود. در واقع خودش نظر داده بود که آن وسایل قیمتی و پولها را کجا نگهداری کنند تا مورد دستبرد قرار نگیرد. او از قفل بودن تمام در ها مطمئن بود، پس از طریق پله هایی که به پشت بام منتهی می شد خودش را به آنجا رساند. مجبور شد قفل در پشت بام را بشکند سپس د به سمت نور گیر شیشه ای رفت که به پاسیو باز می شد. دریچه نورگیر را باز کرد و بعد هیکل ظریفش را داخل کشید و بعد با جسارت خودش را از آن فاصله سه متری به روی گلهای زینتی و گرانقمیت انداخت. بی توجه به خرد شدن گیاهان در زیر پایش ، با یک ضربه شیشه پاسیو را شکست و داخل خانه شد.بی معطلی خودش را به محل مورد نظر رساند. گاو صندوقی جاسازی شده در داخل تلویزیون قدیمی که به ظاهر ارزشی نداشت و جنبه دکورداشت بود. تلویزیون را به طرف خود چرخاند و پشت آن را باز کرد. با مهارتی که در زمینه باز کردن رمز گاو صندوق داشت پس از کمی کلنجار رفتن در آن را گشود. با دیدن جواهرات و پولها برق در چشمانش دوید. در میان انبوه جواهرات انگشتر ذیقیمتی قرار داشت که بارها خانم خانه درباره ارزش آن با او حرف زده بود.یک انگشتر یاقوت کبود که از هند خریداری شده بود.زیبایی چشمگیری داشت . هلن آن را ازبین جواهرات دیگر جدا کرد و آن را در


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ص 188 و 189

    جیب پیراهنش مخفی کرد.بقیه را داخل جعبه ای چوبی ریخت که مخصوص جواهرات بود.کاغذ خرید یک یک آنها را برداشت تا برای فروش مشکلی پیش نیاید.هر چه پول و تراول چک بود از داخل گاو صندوق برداشت.بعد سراغ عتیقه هایی رفت که روی سقف کاذب انباری مخفی کرده بودند.یک سینی طلای کنده کاری شده مربوط به دوره ی هخامنشی بود و تعدادی ظرف و ظروف مسی و سفالی که همگی از قدمتی طولانی برخوردار بودند.با دقت آنها را داخل کارتنی جاسازی کرد.تارا به تیر چراغ برق تکیه داده بود و هر 5 دقیقه یکبار ساعتش را نگاه میکرد.نزدیک 45 دقیقه بود که هلن داخل خانه شده بود.با کلافگی شروع به قدم زدن کنار دیوار کرد که ناگهان متوجه مردی شد که به داخل کوچه پیچید.ابتدا به تصور اینکه عابری است خیلی عادی نگاهش را از او برگرفت و به قدم زدن ادامه داد.اکا همین که دید او در مقابل در آن خانه متوقف شد و کلیدی از جیبش درآورد یک لحظه مغزش قفل شد.مرد به محض اینکه وارد حیاط شد از دیدن لامپی که داخل ساختمان روشن بود تعجب کرد و به فکر فرو رفت که آیا آن لامپ از قبل روشن مانده یا نه.همان موقع تارا از بالای دیوار به داخل حیاط پرید و با یک عمل غافلگیرانه مرد نگهبان را با وارد کردن ضربه ای از پشت سر بیهوش کرد و برای خبر کردن هلن به سمت ساختمان دوید.همین که دستگیره در ورودی ساختمان را به قصد باز کردن چرخاند صدای دزدگیر فضا را به لرزه درآورد.هلن مانند موشی که در تله گیر افتاده باشد به این و آن سو می دوید و مغزش هیچ دستوری به او صادر نمیکرد.تمام درها از بیرون قفل بود وپنجرها حفاظ آهنی داشت .هیچ راهی برای خروج وجود نداشت و هر لحظه ممکن بود با آن سر و صدایی که بلند شده بود پلیس یا مردم به آنجا بریزند و اورا دستگیر کنند.با شنیدن صدای ضربه هایی که به پنجره میخورد خودش را به انجا رساند.با دیدن چهره مضطرب تارا پنجره را از هم گشود و با عصبانیت فریاد زد:
    -ای ابله،تو دزدگیر رو به صدا در آوردی؟
    تارا با وحشت گفت:
    -چرا به من نگفته بودی ساختمون دزدگیر داره؟اومدم به تو بگم نگهبان خونه برگشته که یکدفعه این سرو صدا بلند شد.
    هلن با عجله گفت :
    -حالا چیکار کنیم،الانه که پلیس سر برسه من هیچ راه خروجی ندارم.
    تارا گفت:
    -پس چطوری رفتی داخل....از همون جا هم بیا بیرون.
    هلن گفت:
    -نمیشه.فاصله پاسیو تا ثقف زیاده. نمی تونم اینکارو بکنم.مگه اینکه تو طنابی گیر بیاری و منو بکشی بالا.
    تارا با درماندگی گفت:
    -فرصت برای اینکار نیست.نمیتونی یه طوری این صدای لعنتی رو قطع کنی؟
    هلن با فریاد گفت:
    -خب معلومه که نه ما اینجای کارو نخونده بودیم.بدبخت شدیم.....میفهمی؟بدبخت!
    تارا لحظه ای فکر کردو بعد ناگهان با حالت هیجان از جا کنده شد و گفت:
    -فهمیدم،ببین هلن هرطور شده خودت رو از طریق پاسیو بیرون بکش،بقیه کارها بامن.بجنب،دیر میشه.
    هلن ناچار به سمت آشپزخانه رفت و چهارپایه بلندی برداشت و به اتاقها سرک کشید و هر چیز مرتفعی مثل میز و صندلی که میشد روی یکدیگر سوار کرد برداشت و بعد آنها را به پاسیو منتقل کرد.یکی یکی آنها را روی هم قرار داد و مانند آکروبات بازی مبتدی که با ترس و لرز از آن اجسام متزلزل بالا رفت و موفق شد خودش را به پشت بام برساند.به محض اینکه از ساختمان خارج شد متوجه جمعیتی شد که مقابل در در حیاط جمع شده بودند.لحظه ای بعد صدای آژیر ماشین پلیس به گوش رسید.او که حسابی خودش را باخته بود با حالت تسلیم دستهایش را بالای سر گرفت.تارا با خشم او را به طرف خود خواند و فریاد زد:
    -مگه دیوونه شدی؟ما نباید تسلیم بشیم.میفهمی؟
    هلن به تارا خیره شد که اسلحه اش را بر روی شقیقه مردی که کنارش قرار داشت گرفته بود.تارا به آن مرد که دستهایش را از پشت سر بسته بود اشاره کرد وگفت:
    -ما میتونیم توسط این مرتیکه از اینجا خارج بشیم.
    هلن که تازه متوجه نقشه او شده بود با هیجان گفت:
    -آفرین دختر.کارت حرف نداره.اما خیلی حواست جمع باشه. مبادا احساساتی بشی و این بنده خدا رو ناکار کنی.او فقط به عنوان گروگان تا کنار موتور ما رو همراهی میکنه، بعد که خطر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    190 تا 191

    رفع شد باید ولش کنیم.))
    با اخطار پلیس تارا یک تیر هوایی شلیک کرد و بعد با صدای بلند فریاد زد:((اگه مانع خارج شدن ما از اینحا بشید مجبوریم نگهبان خونه رو بکشیم.اگه می خواید اتفاقی نیفته راه رو باز کنید تا ما رد بشیم وگرنه این گروگان رو می کشیم.))
    پلیس از طریق بلندگو چند اخطار پشت سر هم داد،اما تارا و هلن خود را تسلیم نکردند.تارا دوباره با لحن محکم تری گفت:((تا ده می شمارم.اگه نزارید ما بریم این مرد رو می کشیم.)) و شروع به شمردن کرد.پلیس که جان شخصی بی گناه را در خطر می دید بنا بر وظیفه راه را باز کرد.هردو به گونه ای که از گوشه و کنار مورد هدف پلیس قرار نگریرند با حالتی چرخشی،همراه گروگان از خانه خارج شدند.جمعیت زیادی داخل کوچه ازدحام کرده بودند.او و هلن برای این که شناسایی نشوند صورت خود را با جوراب نازکی پوشانده بودند.پلیس به حالت اماده باش ان دو را هدف گرفته بود،اما وجود گرگان که همچون سپری مقابل ان دو قرار داشت کار را دشوار ساخته بود.به سمت موتور حرکت کردند.تارافوری اسلحه را به هلن داد و خودش روی موتور پرید.مرد گروگان پشت سر او سوار شد و هلن درحالی که اسلحه را به پهلوی مرد نشانه رفته بود،اهسته با حرکت کند موتور تا سر کوچه قدم برداشت.همین که بین انان و پلیس فاصله افتاد هلن مرد را پایین انداخت و بعد خودش با جستی روی موتور پرید و پیش از ان که پلیس بتواند ان دو را هدف قرار دهد،تارا با سرعتی سرسام اورد از مقابل چشمان متحیر تماشاچیان محو شد.
    تارا با دست وزن جواهرات را محک زد و بعد با سر خوشی گفت:((فکر می کنم پول دوتا ماشین امریکایی بشه،خیلی سنگینه...نظر تو چیه هلن؟))
    هلن درحالی که مشغول زیر و رو کردن فاکتور های جواهرات بود گفت:((صددرصد،یک چیزی هم برامون می مونه،اما خیلی حیف شد که نتونستیم اون عتیقه هارو برداریم..حالا خدا کنه بچه ها با دست پر برگردن تا جبران بشه.))
    تاراگفت:((باید خدارو شکر کنیم.همین قدر که می تونیم با فروش این جواهرات دو اتومبیل سگ جون بگیریم کلامون رو باید بندازیم هوا و نگیریمش.))
    هلن گفت:((اره خوب،اما فراموش نکن که به خاطر همین جواهرات چیزی نمونده بود که دودمانمون رو بر باد بدیم،ولی تجربه خوبی بود.))
    تارا قهقه ای سر داد و گفت:((به خصوص اون قسمت که نگهبانه از ترس شلوارش رو خیس کرده بود.بیچاره باورش شده بود من مرد هستم.همش می گفت:اقا تورو خدا به من رحم کنید،اقا جوونمردی کن و به من کاری نداشته باش.اقا تصدقت بشم،بزار من برم.یک اقا اقایی به ما بسته بود که نگو.))
    هلن فاکتور هارا جمع بست و گفت:((پونزده میلیون و ششصد هزار تومن.بد نیست،می شه یه کارایی باهاش کرد.))
    تارا گردن بندی را که به گردنش اویزان کرده بود دراورد و بعد گفت:((اخیش...راحت شدم.باور کن حتی نمی تونم برای یک ساعت به خودم از این زلنبو و زیمبوها اویزون کنم.احساس خفگی بهم دست می ده.نمی دونم بعضی از زن ها چطور می تونند یک کیلو طلا و جواهر به سر و گردنشون اویزون کنند.))
    هلن با لبخند گفت:((چیه،دستت به الو نمی رسه می گی ترشه.))
    تارا پاهای کشیده اش را روی هم انداخت و بعد نگاهش را به جواهرات دوخت و گفت:((پونزده میلیون تومن..عجب شکار دلچسبی.در هفته اگه بتونیم سه تا از این شاهکار ها به خرج بدیم به یک سال نمی کشه توپ نمی ترکونمون.ادم دیگه چی می خواد.هان؟))
    هلن نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:ساعت نزدیک نیمه،معلوم نیست این خرفتا کجا گیر کردند که نیومدند.نکنه کسی زیرابشون رو زده باشه))
    تارا درحالی که از جا بلند می شد گفت:((بعیدم نیست،چون دفعه اولشونه که خیر سرشون می خوان بدون من و تو وارد عمل بشن.به همین خاطر ممکنه نتونند از پس این کار بربیان.به قول معروف دزد ناشی به کاهدون می زنه.حالا معلوم نیست اینا سر از کاهدون دربیارن یا اداره پلیس.در هردو صورت به ضرر ما تموم می شه.))
    ((ترسو ها جرئت نکردند مسلح برند.کاش یکی از ما باهاشون می رفت.))
    تارا از پشت پنجره نگاهی به تاریکی انداخت و گفت:((د..نمی شه که یک عمر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 11 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/