صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 62

موضوع: حکایتهایی از ملا نصرالدین

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از ملا پرسيدند چرا سرت را بسته اي جواب داد : ديشب با زنم دعوا داشتم آنقدر آب به سرم زد كه سرم را شكست گفتند آب سر را نمي شكند جواب داد : آخر آن آب توي كوزه بود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ملا روزي گردو ميشكست گردويي از زير سنگش جسته ناپديد شد گفت سبحان الله همه چيز از مرگ مي گريزند حتي گردو.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    یکــ روز ملا نصر ـالدین برای تعمیر بامـ خانهـ خود مجبور شد ، مصالح ساختمانی را بر پشتــ ـالاغ بگذارد و بهـ بالای پشتــ بامـ ببرد ،’

    ـالاغ همـ بهـ سختی ـاز پلهـ ها بالا رفتــ ’،

    ملا مصالح ساختمانی را ـاز دوش ـالاغ برداشتــ و سپس ـالاغ را بطرفــ پایین هدایتــ کرد ،’

    ملا نمیدانستــ کهـ خر ـاز پلهـ بالا میرود ، ولی بهـ هیچ وجهـ ـاز پلهـ پایین نمی ـآید ’،

    هر کاری کرد ـالاغ ـاز پلهـ پایین نیآمد ،’

    ملا ـالاغ را رها کرد و بهـ خانهـ ـآمد کهـ ـاستراحتــ کند ’،

    در همین موقع دید ـالاغ دارد روی پشتــ بامـ بالا و پایین میپرد ،’

    وقتی کهـ دوبارهـ بهـ پشتــ بامـ رفتــ ، میخواستــ ـالاغ را ـآرامـ کند کهـ دید ـالاغ بهـ هیچ وجهـ ـآرامـ نمیشود , برگشتــ ’،

    بعد ـاز مدتی متوجهـ شد کهـ سقفــ ـاتاق خرابــ شدهـ و پاهای ـالاغ ـاز سقفــ چوبی ـآویزان شدهـ ، و سر ـانجامـ ـالاغ ـاز سقفــ بهـ زمین ـافتاد و مُرد !

    ملا نصر ـالدین با خود گفتــ لعنتــ بر من کهـ نمیدانستمـ ـاگر خر بهـ جایگاهـ رفیع و بالایی برسد همـ ـآنجا را خرابــ میکند و همـ خودش را ـاز بین میبرد ،’


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض وظیفه و تکلیف

    وظیفه و تکلیف

    روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
    یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
    ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمی‌داند. من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم."



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض شیرینی

    شیرینی

    روزی ملا از شهری می گذشت، ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی افتاد به یکباره به سراغ شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.
    شیرینی فروش شروع کرد به زدن او، ملا همانطوریکه می خورد با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن می کنند!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض خر نخریدم انشاءالله

    خر نخریدم انشاءالله

    ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.
    مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم.
    مرد گفت: انشاءالله بگوی.
    گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
    چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
    گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ملا در بالای منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضی است بلند شود.
    همه مردم بلند شدند جز یک نفر.

    ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضی هستی؟
    آن مرد گفت : نه …
    ولی زنم دست و پامو شکسته نمی تونم بلند شم!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    یک روز ملانصرالدین خرشرا در جنگل گم می کند.
    موقع گشتن به دنبال آن یک گورخر پیدا می کند.
    به آن می گوید: ای کلک لباس ورزشی پوشیدی تا نشناسمت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روزی یكی از همسایه‌ها خواست خر ملانصرالدین را امانت بگیرد.
    به همین خاطر به در خانه ملا رفت.
    ملانصرالدین گفت: “خیلی معذرت می‌خواهم خر ما در خانه نیست”.

    از بخت بد همان موقع خر بنا كرد به عرعر كردن.
    همسایه گفت: “شما كه فرمودید خرتان خانه نیست؛

    اما صدای عرعرش دارد گوش فلك را كر می‌كند.”
    ملا عصبانی شد و گفت: “عجب آدم كج خیال و دیرباوری هستی.

    حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری.”


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روزی ملانصرالدین به دنبال جنازه‌ی یكی از ثروتمندان می‌رفت و با صدای بلند گریه می‌كرد. یكی به او دلداریداد و گفت: “این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟”
    ملا جواب داد: “هیچ! علت گریه‌ی من هم همین است.”


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/