صفحه 5 از 11 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    به داخل کوچه پیچیدم. خدای من! از بهت و حیرت صحنه ای که جلوی چشمهایم می دیدم نزدیک بود دیوانه بشوم. بی درنگ پایم را روی پدال ترمز فشردم و ماشین در یک صدم ثانیه متوقف شد. سیامک که اصلا توقع چنین عکس العملی را نداشت با شتاب به سمت جلو پرت شد و سرش محکم به شیشۀ ماشین برخورد کرد. دهانم از فرط تعجب خشک شده بود. به سختی زمزمه کدم: " آرمان! خدای من، باورم نمی شه. اون اینجا چی کار می کنه؟ "
    سیامک متوجه زمزمۀ من شد و برقی در چشمهایش درخشید. به حالت طعنه گفت: " پس آرمان عزیزتو اونه؟ خیلی دلم می خواست یه روزی ببینمش. سپیده بهت تبریک می گم مثل اینکه اومده خواستگاری! برات دسته گل و شیرینی آورده. بابا ای والله به معرفتش هیچ نمی دونستم عاشق دلخسته ات تا این اندازه به قول و قرارش وفاداره... واقعا چشم نامزد عزیزت روشن. فکر می کنم قیافه اش خیلی دیدنیه وقتی بفهمه رقیب تازه نفسش از راه رسیده. "
    در همان لحظه آرمان برگشت و مرا دید. دیدن دوبارۀ آرمان در حالیکه یک دسته گل و یک جعبه شیرینی هم در دستش گرفته بود باعث شده بود عقلم از کار بیفتد. با همان حالت بهت زده گفتم: " سیامک به نظرت من باید چی کار کنم؟ "
    _ هیچی عروس خانم تشریف بیارید از آقای داماد استقبال کنید.
    _ مسخره بازی رو بذار کنارسیامک. من دارم جدی حرف می زنم.
    _ خب منم دارم جدی حرف می زنم. سپیده شک ندارم که اومده خواستگاری. می گی نه الان می رم ازش می پرسم.
    سیامک از ماشین پیاده شد و با عجله خودش را به آرمان رساند و سرگرم صحبت با او شد. خدای من! در همان لحظه پدر هم از خانه بیرون آمد و با آرمان دست داد و هر سه سرگرم صحبت شدند. فقط خدا می داند چه التهابی داشتم. واقعا چیزی نمانده بود که از حال بروم. دیدن دوبارۀ آ رمان آرامش ظاهری روح و روانم را در هم ریخته بود طوری که احساس می کردم ذره ذرۀ وجودم در تمنای او به التماس درآمده است. دلم می خواست به جمع آنها بروم و چند کلمه ای با آرمان حرف بزنم. نمی دانم آرمان عزیزم در یک لحظه چه مطلبی را از پدر شنید که ناگهان منقلب شد و دسته گلی را که در دستش گرفته بود روی کاپوت ماشینش رها کرد و با حالتی عصبی سرش را تکان داد و مرا نگاه کرد. پدر هم رد نگاه او را دنبال کرد و چشمش به من افتاد که چند متر آنطرف تر داشتم گفتگوی آنها را نگاه می کردم. شرم از نگاه مات زدۀ پدر باعث شد سرم را پایین بیندازم. نمی دانستم وقتی وارد خانه شدم در جوابش چه بگویم؟
    چند دقیقه بعد بالاخره گفتگویشان تمام شد و آرمان با پدر خداحافظی کرد. ضربان قلبم به شدت بالا گرفت و دلهره ای هولناک دلم را به لرزه درآورد. آرمان پشت فرمان ماشینش نشست و حرکت کرد. شتاب ماشینش آنقدر بالا بود که حدس زدم خیلی سریع از کنارم می گذرد اما درست در لحظه ای که به من رسید به طور ناگهانی ترمز کرد و ماشینش با صدای وحشتناکی متوقف شد. باورم نمی شد دوباره روی ماهش را جلوی چشمهایم می بینم اما آرمان مرا نگاه نمی کرد! شاید آنقدر از من متنفر بود که دوست نداشت چشمش به چشمم بیفتد. بدون اینکه نگاهم کند گفت: " مبارکه! "
    بی درنگ به گریه افتادم و با بغض گفتم: " آرمان خیلی متاسفم. من مجبور بودم... "
    حرفم را قطع کرد و برای اولین بار با لحن تندی گفت: " مجبور بودی؟ بله بهترین راه طفره رفتن از یه جواب درست و حسابی همینه. سپیده خواهش می کنم بیشتر از این با احساسات من بازی نکن، تو منو فریب دادی. فقط یه هفته اس که ندیدمت اما تو به همین زودی منو فراموش کردی. "
    با درماندگی گفتم: " فراموش کردم؟ آرمان چطور منو متهم به همچین بی انصافی می کنی؟ از کجا می دونی من تو این یه هفته چقدر زجر و بدبختی کشیدم؟ "
    _ زجر کشیدی؟ سپیده چرا اصرار داری منو یه آدم احمق فرض کنی؟ تو دیشب با یکی دیگه نامزد کردی، این یکی هم انکار می کنی؟
    لعنت بر من که هیچ جوابی برای آرمان نداشتم. فقط اشک می ریختم و گریه می کردم. آرمان گفت: " سپیده چرا صبر نکردی؟ مگه نمی دونستی من این روزها گرفتارم؟ مگه نمی دونستی تو چه هچلی افتادم؟ مگه من و تو عاشق هم نبودیم؟ مگه با هم قول و قرار نذاشته بودیم؟ پس چرا همه چی رو فراموش کردی؟ چرا این کارو با من کردی؟ "
    _ آرمان گفتم که مجبور بودم. چرا حرفمو باور نمی کنی؟ ببینم رأی دادگاه طلاقتون چی شد؟ میترا رو طلاق دادی یا نه؟
    در جوابم سکوت کرد و من ادامه دادم: " پس چرا چیزی نمی گی؟ حتماً طلاقش ندادی. آره میترا محاله ازت طلاق بگیره چون حالا تو رو می خواد. توقع داری من چی کار کنم؟ من نمی تونم هووی یکی دیگه بشم. من امیدوار بودم تو منو درک کنی. "
    _ اما سپیده، من بالاخره میترا رو طلاق میدم. میترا از من دوازده میلیون پول می خواد. دوازده میلیون نقد. اون تمام مهریه شو می خواد. منم هر طور شده این پول رو جور می کنم و طلاقش رو می دم اما به چه امیدی؟ من تو رو از دست دادم. سپیده میی تونی نامزدی تو به هم بزنی؟
    _ اوه نه. آرمان تو رو خدا توقع همچین کاری رو از من نداشته باش. من نمی تونم با آبروی خانواده ام بازی کنم. ببین عزیزم، اگه پای آبروی خانواده ام در میون نبود به خدا قسم حاضر بودم هر کاری بگی انجام بدم. حتی حاضر بودم باهات فرار کنم. حاضر بودم پنهون از همه باهات عقد کنم. اما به صداقت همون عشقی که بهت دارم به خاطر حفظ آبروی خانواده ام نمی تونم این کار رو انجام بدم. میترا منو تهدید کرد و گفت میاد در خونه مون و آبروی منو جلوی همه می بره. فقط تصورش رو بکن، اگه همچین اتفاقی بیفته من تا عمر دارم نمی تونم تو روی پدرم نگاه کنم. چطور می تونم جواب خوبی ها و محبت های چندین و چند ساله اش رو این طوری بدم؟ چطور می تونم به خاطر اینکه به آرزوی خودم برسم تو روی پدرم بایستم و حیثیتش رو به باد بدم؟ آرمان دلت می خواد همه تو محله منو با انگشت نشون بدن و بگن سپیده رفته هووی یکی دیگه شده؟ بگن سپیده رفته زن یه مرد زن و بچه دار شده؟ اوه آرمان فقط خدا می دونه اگه پای میترا در میون نبود، من حتی یک روز برای ازدواج با تو تردید نمی کردم. می دونی قبل از اینکه از ماجرای ازدواج اولت با خبر بشم چند بار وسوسه شدم که ازت بخوام با من ازدواج کنی؟ اینو از صمیم قلب بهت می گم، اگه همون شب که از تأتر برگشتیم از من خواستگاری نمی کردی بخدا قسم خودم ازت خواستگاری می کردم چون دیگه طاقتش رو نداشتم، من عاشق تو بودم. هنوزم هستم اما چی کار کنم که بد آوردم. من همه چی رو باختم. من مجبورم از خودگذشتگی کنم. به خاطر پدر و مادرم، به خاطر نامزدم. آرمان یادت میاد یه روز به من گفتی موقع ازدواج تسلیم اصرار مادر و خاله ات شدی؟ یادته گفتی قربونی انسانیت شدی؟ حالا منم وضعیت تو رو دارم. منم مثل تو باید خودمو قربونی کنم. من به حکم عاطفه و انسانیت نمی تونم دل پسر خاله مو بشکنم. نمی تونم با آبروی خانواده ام بازی کنم. ولی اینو بدون تا روزی که زنده ام و نفس می کشم آرزوی ازدواج با تو و حسرت اینکه نتونستم خانوم خونه ات بشم منو نیست و نابود می کنه. آخه تو نمی دو نی من چقدر دوستت دارم. نه محاله که بدونی. چون اگه می دونستی حتماً دلت به حالم می سوخت و این طور سرزنشم نمی کردی. "
    _ سپیده! خواهش می کنم گریه نکن. می دونی که طاقت دیدن اشکهاتو ندارم.
    _ نه آرمان، بذار گریه کنم.چون فقط گریه اس که غم و غصه ی دلمو کم می کنه.
    _ سپیده تو می خوای تا چند وقت دیگه عروس بشی. شگون نداره یه عروس خانوم اینقدر گریه کنه.
    _ اوه آرمان خواهش می کنم بس کن. من هیچ شوقی برای عروس شدن ندارم.
    _ نه، این حرف رو نزن. شاید قسمت ما همین بوده.
    _ قسمت؟ لعنت بر این قسمت که اینقدر برام بد آورده.
    آرمان بدون اینکه نگاهم کند دستمالی را به طرفم گرفت و گفت: " خواهش می کنم اشکهاتو پاک کن. عزیزم این بد بختیها همش درسهای زندگیه صبور باش.
    در لحظه ای که دستمال را از دستش می گرفتم چشمم به صورت خیس خودش افتاد که پا به پای من گریه کرده بود. گفتم: " آرمان محاله فراموشت کنم. اینو بهت قول می دم. "
    _ منم همین طور، امیدوارم خوشبخت بشی. هر چند این آرزوی من بود که تو رو خوشبخت کنم.
    در تمام مدتی که این حرفها را می زد به صورتم نگاه نمی کرد و من نمی دانستم چرا؟ با بیچارگی گفتم: " آرمان چرا منو نگاه نمی کنی؟ نکنه اونقدر از من متنفری که دوست نداری چشمت تو چشمم بیفته. ها؟ "
    با صدایی که حالا از فرط غصه و ناراحتی می لرزید گفت: " نه سپیده، می ترسم. می ترسم نگاهت کنم و دل کندن ازت برام مشکل بشه. می ترسم نگاهت کنم و پاهام قدرت راه رفتن رو نداشته باشه، این طوری بهتره. "
    گریه ام به شدت بالا گرفته بود. گفتم: " آرمان خواهش می کنم این آخرین نگاه رو از من دریغ نکن. خواهش می کنم. "
    در حالی که چشمهای خیسش را پاک می کرد آرام برگشت و من برای آخرین بار چهرۀ رویایی اش را به خاطر سپردم. گفت: " خیلی حرفها برای گفتن بهت داشتم اما دیگه فرصتی نمونده. دیگه فایده ای نداره، همه چیز تمام شد. عزیز دلم برو به زندگیت ادامه بده. تنها کاری که از دست من برمیاد اینه که برای خوشبختیت دعا کنم. سپیده به خدا می سپرمت، مواظب خودت باش. "
    این را گفت و حرکت کرد و نگاه عاشق و همیشه در انتظار من از دیدن روی ماهش محروم شد. آرمان رفت، ولی باورم نمی شد برای همیشه! بعد از رفتنش سر به روی فرمان ماشین گذاشتم و زار زار گریه کردم. دست خودم نبود، زجری که در آن لحظه تحمل می کردم کمتر از زجر مرگ و جان کندن نبود. آنقدر گریه کردم که نفسم به شماره افتاد و چشمهایم جایی را نمی دید. سیامک که متوجه ی حال و روزم شده بود با یک لیوان آب خودش را به من رساند و گفت: " سپیده بس کن. تو داری خودتو از بین می بری. "
    _ نه سیامک دیگه طاقت ندارم. من دارم می میرم.
    _ خیلی خب تمومش کن. پاشو بریم تو خونه. خوبیت نداره تو کوچه گریه کنی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سیامک زیر بازویم را گرفت و کمک کرد تا پیاده شوم. قبل از اینکه به خانه بروم دستی روی صورت خیسم کشیدم و اشکهایم را پاک کردم چون با آن وضعیت روی نگاه کردن به صورت پدر را نداشتم. پدر با حالتی متفکر روی کاناپۀ گوشۀ اتاق نشسته بود و داشت سیگار می کشید. مادر هم با کمی فاصله در کنارش نشسته بود و معلوم بود که خیلی آشفته است. سرم را پایین انداختم و گفتم: " سلام. "
    پدر بدون اینکه با توهین یا سوءظن بازخواستم کند گفت: " سلام. دخترم چرا به ما نگفته بودی مرد دیگه ای هم تو زندگیت هست؟ چرا تا حالا این موضوع رو از ما پنهون کرده بودی؟ ما که غریبه نبودیم عزیزم. "
    چقدر از روی پدر خجالت می کشیدم. احساس می کردم مانند قطره های شمع در حال آب شدن هستم و چکه چکه ها غرورم بود که روی زمین می چکید. چه جوابی می توانستم به پدر بدهم؟ چطور میتوانستم حقیقت را به آنها بگویم؟
    پدر که سکوت مرا دید گفت: " خیلی خب، حالا که نمی خوای چیزی بگی اصرار نمی کنم ولی دخترم بذار یه نصیحتی بهت بکنم. اگه تو اون مرد رو دوست داری و بهش علاقه مندی صلاح نیست که با فرشاد ازدواج کنی. یا لااقل عجله ای برای ازدواج با فرشاد داشته باشی. به نظر من بهتره بیشتر فکر کنی. اون امروز اومده بود تو رو از ما خواستگاری کنه. وقتی بهش گفتم تو با پسر خاله ات نامزد کردی و تا چند روز دیگه با نامزدت میری اصفهان بیچاره اصلا حرفهای منو باور نکرد. می گفت تا همین هفتۀ پیش تو رو می دیده و خوب می دونه که تو به کسی علاقه مند نبودی. بنده ی خدا می گفت تو با صراحت بهش گفتی که دوستش داری و حاضری باهاش ازدواج کنی. "
    پدر بعد از چند لحظه سکوت گفت: " به نظر انسان شریف و با سوادی می اومد. خیلی ازش خوشم اومده. ببین عزیزم، من نمی خوام بدونم چه جور رابطه ای بین تو و اون مرد وجود داشته ولی لااقل به ما بگو چرا نمی خوای باهاش ازدواج کنی؟ چرا زیر قول و قرارت زدی؟ آخه دخترم یه چیزی بگو. "
    پدر منتظر شنیدن جواب بود و مادر مات و مبهوت مرا می نگریست و من نمی دانستم چطور واقعیت را به آنها بگویم؟
    عاقبت بعد از کلی مِن مِن کردن و بازی با کلمات سرم را پایین انداختم و گفتم: " چونکه... چونکه اون متأهله و زن و بچه داره. "
    مادر بر پشت دستش کوبید و گفت: " پناه بر خدا. سپیده چی داری می گی؟ "
    چشمهای پدر از شنیدن حرف من به رنگ خون شد و رگ غیرت سیامک به جوش آمد و از رحم و شفقت چند دقیقه پیش اثری در رفتار هیچکدامشان دیده نمی شد. انگار من کفر گفته بودم که همه در یک لحظه از شنیدن حرفهایم شوکه شدند!
    سیامک با عصبانیت یقه ام را گرفت و فریاد زد: " یعنی تو با مردی که زن و بچه داره دوست شدی و باهاش رابطه داشتی؟ سپیده تو خجالت نمی کشی بلند شدی رفتی خونۀ یه مرد زن و بچه دار؟ خجالت نمی کشی باهاش سر میز شام نشستی؟ ازش حلقه گرفتی؟ بعدشم اومدی برای من گریه کردی که من دوستش دارم! عاشقشم! راستی تو خجالت نمی کشی؟ شرم نمی کنی؟ تو دیگه هیچ جا برای من آبرو نذاشتی. آخه من از دست تو چی کار کنم؟ "
    پدر با اینکه خودش هم خیلی عصبانی بود زود جلو آمد وقبل از اینکه سیامک سیلی جانانه ای به صورتم بزند دست او را در هوا گرفت و گفت: " سیامک خودتو کنترل کن. برو وایستا کنار تا خودم به کار سپیده رسیدگی کنم. "
    بعد با تحکم به مادر گفت: " سیما خانوم هر چه زودتر جشن عقد کنون سپیده و فرشاد رو راه بنداز و سپیده رو بفرست اصفهان. ممکنه وجود این مردک براش مشکل درست کنه و خانوادۀ خواهرت از موضوع با خبر بشن. "
    پدر برای اولین بار نگاه غضبناکی به من انداخت و با عصبانیت گفت: " زود پاشو برو صورتت رو بشور و تا حسابی از چشمم نیفتادی گریه و زاری رو تمومش کن. "
    پدر رفت و این بار نوبت مادر بود که بالای سرم ایستاد و با عصبانیت گفت: " نشنیدی پدرت چی گفت؟ گریه رو تموم کن و آروم بگیر. "
    بعد با نگرانی گفت: " سپیده من که باور نمی کنم! آخه تو چطور دلت اومد عاشق مردی بشی که زن و بچه داره؟ باز خدا رو شکر که عقلت رو به کار انداختی و ازش صرفنظر کردی وگرنه حسابی بدنام می شدی و سر زبونها می افتادی. گفتنش شرم آوره ولی ای کاش با یه جوون مجرد دوست می شدی. یعنی برات اهمیت نداشت که اون یه مرد متأهله و زن و بچه داره؟ "
    صدای هق هق گریه هایم به آسمان می رفت و دلم از این همه تحقیر به درد آمده بود. با عصبانیت گفتم: " مادر جون بس کن. من هیچ کار خلافی نکردم. اینایی که شما گفتید هیچ کدومشون گناه نیست. زمانی که من با آرمان آشنا شدم اون می خواست زنش رو طلاق بده و ازش جدا بشه اما من بهش اصرار کردم که این کار رو انجام نده و زندگیش رو حفظ کنه. مادر باور کن اگر اون به به جای یه دونه بچه، ده تا بچه هم داشت باز برای من مهم نبود. من دوستش داشتم. من فقط به خاطر حفظ آبروی خانواده ازش صرفنظر کردم نه چیز دیگه. شماها حق ندارید منو سرزنش کنید. من هیچ کار خلافی نکردم. من خودمو قربونی شماها کردم. می فهمید؟ قربونی! "
    مادر که شدت ناراحتی ام را می دید دلش کمی به رحم آمد و با لحن مهربان تری گفت: " می دونستم سپیده. بخدا می دونستم تو یه همچین دختری نیستی. ببخش که در موردت با عجله قضاوت کردم. ببین عزیز دلم، تو به هر دلیل که از اون مرد صرفنظر کردی کار خوبی انجام دادی. حالا یا به خاطر حفظ زندگی زناشویی اون یا به خاطر حفظ آبروی خانوادگی خودت. تو بهترین راه رو انتخاب کردی و بهترین تصمیم رو گرفتی. پس سعی کن از این به بعد هم مثل گذشته رفتار کنی و دیگه بهش فکر نکنی چون حالا وضعیتت فرق کرده و نامزد کردی. تو این روزها فقط باید به فرشاد فکر کنی. به سلامتی تا چند وقت دیگه می خوای عروس بشی. پاشو مادر. پاشو ببرو صورتت رو بشور و همه چی رو فراموش کن. مطمئن باش گذشت زمان هم بهت کمک می کنه. "
    در حالی که هنوز گریه می کردم به سمت اتاقم دویدم و گفتم: " امکان نداره فراموشش کنم. اگر صد سال دیگه هم بگذره من همین سپیده ای که امروز می بینی باقی می مونم. اینو بهتون قول می دم. "
    خداوندا دلم کوه غصه بود و چشمهایم دریای گریه و احساسم عزادار و به سوگ نشسته.



    * * *

    شنیدن صدای گفتگوی فرشاد و مادر خواب را از چشمم پراند. سراسیمه از جا پریدم و از لای در سرک کشیدم تا ببینم حدسم درست بوده یا شنیدن صدای فرشاد فقط یک توهم بوده است.ولی متأسفانه حدسم درست بود و فرشاد صبح اول وقت آمده بود سراغم. کمی بیشتر سرم را از لای در بیرون آوردم تا ببینم فرشاد تنهاست یا به همراه خانواده اش آمده است اما به جز خاله و فرشاد کسی را ندیدم. با دلخوری روی تخت خواب غلت زدم. اصلا حوصلۀ فرشاد را نداشتم.
    کمی بعد مادر به اتاقم آمد و از دیدن من که بیدار شده بودم خوشحال شد و در حالی که صورتم را می بوسید گفت: " سپیده جون خاله و فرشاد اومدن برای خرید ببرنت بازار. تو رو خدا یه وقت جواب رد بهشون ندی ها. "
    با اینکه خیلی از اوضاع نا راضی بودم اما به خاطر مادر مخالفت نکردم و گفتم: " نگران نباش مادر. باهاشون می رم. "
    مادر این بار با دلواپسی گفت: " سپیده نکنه یه وقت راجع به خواستگاری دیروز و علاقه ات به اون مرد چیزی به فرشاد بگی. ببین عزیز دلم، هیچ کس نباید از این موضوع با خبر بشه. تو باید تا آخر عمر قضیۀ آشنایی خودت با اون مرد رو مثل یه راز تو سینه ات حفظ کنی. خودت می دونی که همه به پاکی و نجابت تو ایمان دارن. تو نباید کاری کنی که دوست و آشنا در موردت فکرهای ناجور بکنن. "
    از شنیدن حرف مادر خیلی عصبانی شدم و با دلخوری گفتم: " مادر جون بس کن! من هیچ کار خلافی نکردم که بخوام اونو مخفی کنم. من هنوزم پاک و نجیبم. مگه شما به این موضوع شک دارید؟ "
    صدایم کمی بلند بود و مادر از اینکه فرشاد صدایم را بشنود نگران بود. برای اینکه مرا آرام کند باز صورتم را بوسید و گفت: " سپیده جون تو رو خدا یواش تر حرف بزن، ممکنه بشنون. بخدا منظور بدی نداشتم. فقط دلم نمی خواد کسی از موضوع آخرین خواستگارت با خبر بشه، همین. خب حالا زود لباست رو بپوش و بیا بیرون که خاله منتظرته. "
    از اتاق که بیرون آمدم خاله مهری زود به استقبالم آمد.
    _ سلام عروس قشنگم، ساعت خواب!
    _ سلام خاله جون صبح بخیر.
    فرشاد به خاله مهلت نداد تا بیشتر با من احوالپرسی کند. به محض دیدنم گل از گلش شگفت و با اشتیاق گفت: " سلام سپیده صبحت بخیر. "
    با لحن سردی گفتم: " سلام حالت چطوره؟ "
    _ خوبم خودت چطوری؟
    _ منم خوبم.
    نگاه مشکوکی به صورتم انداخت و گفت: " ولی چشمهات خیلی ورم کرده. دیشب خوب نخوابیدی؟ "
    _ نه. خوب نخوابیدم.
    _ چرا؟ مگه اتفاقی افتاده؟
    _ نه اتفاقی نیفتاده. دیشب تا صبح داشتم کتاب می خوندم.
    _ کتاب می خوندی؟ مگه روز رو ازت گرفتن که شبها کتاب می خونی؟
    _ نه ولی دیشب هوس کرده بودم کتاب بخونم.
    _ سپیده خواهش می کنم وقتی عروسی کردیم دیگه از این جور هوسها نکنی ها. شب فقط مال خوابیدنه. من به خوابیدن سر وقت شبها خیلی حساسم. اینو یادت باشه.
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: " باشه. " اما فرشاد زود دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا گرفت. شراره های عشق و نیاز از چشمهایش بیرون می جهید. فرشاد روز به روز عشق تر می شد اما من هیچ مهری از او به دل نداشتم. همانطور که به چشمهایم نگاه می کرد گفت: " برای امروز که برنامۀ خاصی نداری؟ "
    گفتم: " اگرم داشتم با اومدن تو مجبورم به همش بزنم. "
    با احساس رضایت از جوابی که شنیده بود گفت: " آفرین خانوم خوشگله. یواش یواش داری باهام راه میای. "
    _ حالا کجا قراره بریم؟
    _ بازار.
    _ بازار برای چی؟
    _ برای خرید. سپیده مگه نمی خوای تو دانشگاه ثبت نام کنی؟ من فکر نمی کنم بیشتر از چند روز دیگه برای ثبت نام فرصت داشته باشی. بهتره همین جمعه ای که میاد عقد کنیم و فرداش هم بریم اصفهان. این طوری کارامون خیلی جلو می افته.
    _ فرشاد نمی دونم چرا باورم نمیشه تو برای ثبت نام من دلهره داری. راستشو بگو ثبت نام من یه بهونه اس؟
    _ بهونه؟ نه بخدا موضوع بهونه نیست. باور کن اگر قبل از اینکه بریم اصفهان عقدت کنم، خیلی بهتره. ببین سپیده، من دوست دارم وقتی می ریم اصفهان تو مال خودم شده باشی. زن رسمی و عقد کرده ام شده باشی. متوجه منظورم می شی؟
    _ ولی من حالا آمادگی شو ندارم. بهتره مراسم عقد رو یه کمی عقب بندازیم.
    _ سپیده تو رو خدا بهونه نیار. فراموش کردی عقد موقت ما تا روز یکشنبه اس؟ من باید قبل از یکشنبه عقدت کنم. می فهمی؟ باید.
    در جوابش سکوت کردم و او با لحن مهربان تری گفت: " ما امروز می ریم خرید جمعه هم جشن عقد رو راه میندازیم. باشه؟ "
    ناچار گفتم: " باشه. "
    نفس راحتی کشید و گفت: " خوبه. حالا یه نگاه به این لیستی که مادرم نوشته بنداز. ببین اگه کم و کسری داره بگو تا همین الان اضافه کنم. "
    لیست را از فرشاد گرفتم و نگاهی به آن انداختم: " آینه و شمعدان، سفره عقد، سرویس طلا و ساعت، لباس نامزدی، کیف و کفش، چند دست لباس شب و چند قواره پارچه... "
    یادداشت را پس دادم و گفتم: " من که زیاد از این چیزا سر در نمیارم. اگه خاله تشخیص داده اینا کافیه، خب حتما همین ها کافیه دیگه. بهتره راه بیفتیم. "
    یکی- دو ساعت مانده به ظهر به بازار تهران رسیدیم و به سفارش خاله مهری اول سراغ خرید آینه و شمعدان رفتیم چون خاله آینه و شمعدان را مظهر نور و روشنایی می دانست. با تو کل به خدا همراه مادر و خاله مهری و فرشاد که مثل زن ندیده ها دست مرا محکم در دستش گرفته بود وارد مغازۀ آینه و شمعدان فروشی شدم.
    فرشاد تمام مدت مثل یک محافظ و بادی گارد حواسش به من بود و مواظب بود تا مردهای رهگذر به من تعدی نکنند. من که از این طرز رفتارش خیلی دلخور شده بودم بیشتر از یکی دو ساعت نتوانستم خودم را کنترل کنم . خیلی زود صدای اعتراضم درآمد و با کلافگی گفتم: " وای فرشاد بخدا از دستت خسته شدم. چه معنی داره که تو مدام مثل یه محافظ دور من می چرخی؟ بابا قلبم گرفت! ولم کن. بذار یه کمی راحت باشم. نکنه فکر می کنی فقط تو یه نفر تو این دنیای بزرگ زن گرفتی. ها؟ "
    _ سپیده اگه لطف کنی و اون گره روسری تو یه کمی سفت تر کنی شاید شاد اون موقع یه کمی خیال منم راحت تر بشه. نمی بینی مردها چه جوری نگاهت می کنن؟
    _ چه جوری نگاهم می کنن؟!
    _ کم مونده چشمتو از کاسه در بیارن.
    _ اوه فرشاد خواهش می کنم بس کن. سر ظهره. هوا خیلی گرمه. اگه می بینی یه کمی گره روسری ام رو شل کردم بخاطر اینه که نمی خوام گردنم عرق سوز بشه.
    _ نه سپیده این طوری نمی شه. اینجا بازاره. نمی بینی چقدر شلوغه؟ من از جاهای شلوغ متنفرم. بهتره تا وقتی که تو بازار هستیم گره روسری تو سفت کنی.
    _ وای خدا به دادم برس. با این داماد غیرتی!
    از خرید که برگشتیم مادر بقچه ها و رو اندازهای گلدوزی شده ی جهیزیۀ مهشید را به خاله نشان داد و گفت: " مهری جون بخدا باورم نمی شه از چند روز دیگه باید برای دوخت و دوز جهیزیۀ سپیده دست به کار بشم. گاهی وقت ها فکر می کنم دست مهشید خیلی سبک بود آخه هیچ فکر نمی کردم سپیدۀ لجباز و سرکش من به این زودی ها رام بشه و شوهر کنه. "
    خاله مهری در جواب مادر لبخند زد و گفت: " سیما جون اینها همش قسمته. منم هیچ وقت فکر نمی کردم سپیده یک روز عروس من بشه و حاضر بشه بیاد اصفهان پیش ما زندگی کنه. سپیده تو آسمونا دنبال بخت خودش می گشت اما نمی دونست شوهرش همین فرشاد منه. طفلک فرشاد چند روزه که خواب و خوراک درست و حسابی نداره. همش فکر می کنه این چیزها رو تو خواب می بینه. "
    بعد گلدوزی ها را در ساک بزرگی قرار داد و رو به من گفت: " سپیده جون اگه ممکنه این ساک رو هم بذار پیش وسایل خودت تا شنبه با خودمون ببریمش اصفهان. "
    خواستم ساک را بلند کنم که فرشاد مانع ام شد و گفت: " بذار کمکت کنم ممکنه کمر درد بگیری. "
    نگاهی به صورتش انداختم گفتم: " باشه برش دار. "
    فرشاد ساک را برداشت و به اتاق من رفت. قبل از اینکه دنبالش بروم رو به خاله گفتم: " خاله جون من با اجازه تون می رم بخوابم. راستش خیلی خسته ام. "
    به جای خاله مادر گفت: " سپیده تازه سر شبه! به این زودی می خوای بخوابی؟ "
    _ آره مادر خیلی خوابم میاد. شب همگی بخیر.
    وقتی به اتاقم رفتم فرشاد هنوز آنجا بود. با تعجب گفت: " سپیده مگه تو شام نمی خوری؟ واقعاً می خوای بخوابی؟ من کلی حرف باهات داشتم. "
    _ خب بگو! چی می خوای بگی؟
    _ آخه تو اینقدر سرد و بی احساس نگام می کنی که هر چی می خواستم بهت بگم یادم رفت.
    _ فرشاد واقعاً که حرفهات خنده داره. آخه مگه نگاهم سرد و گرم داره؟
    دستش را روی دستم گذاشت و با التماس نگاهم کرد. بیچاره انگار که تب چهل درجه داشت! بدجوری داغ کرده بود. با همان نگاه پر تمنا به چشمهایم خیره شد و گفت: " نمی دونی چقدر برای رسیدن جمعه بی تابم. آرزو می کنم این چند روز باقی مونده هم بیاد و بره تا تو برای همیشه مال خودم بشی. دلم می خواد زودتر عقدت کنم و با خودم ببرمت اصفهان. "
    _ فرشاد اگه یه سوال ازت بپرسم قول می دی حقیقت رو بهم بگی؟
    _ البته که حقیقت رو می گم. سپیده من تا حالا بهت دروغ نگفتم.
    قول می دی همیشه اخلاق و رفتارت همین طوری باشه و بعد از ازدواج تغییر نکنی؟ آخه تو خیلی در مورد من حساسی من از این همه وسواس و حساسیت تو می ترسم.
    نگاه فرشاد غمگین شد. و با دلخوری گفت: " چرا در مورد من این طوری فکر می کنی؟ باور کن من هیچ وقت تغییر نمی کنم. من برای بدست آوردن تو خیلی زجر کشیدم. مطمئن باش هیچ وقت رفتاری نمی کنم که باعث رنجش تو بشه. "
    بعد خم شد و با حالتی رویایی گونه ام را بوسید و به نرمی زیر گوشم گفت: " سپیده من تو رو خوشبخت می کنم چون تو منو خوشبخت کردی. من خیلی دوستت دارم. تو بالاخره یه روز حرفهای منو باور می کنی. شب بخیر. "
    فرشاد رفت ولی من هنوز نگران روزهای آینده بودم. با دلی مالامال از حسرت و سرخوردگی پلکهایم را روی هم گذاشتم. و چون خیلی خسته بودم زود خوابم برد.



    * * *

    بالاخره جمعه ای که فرشاد انتظارش را می کشید از راه رسید...
    _ سپیده؟ سپیده پاشو ساعت هشت صبحه. مگه آرایشگره نگفته باید ساعت 9 تو آرایشگاه باشی؟
    _ سلام. مادر واقعا ساعت هشت صبحه؟
    _ آره عزیزم. بهتره زودتر حاضر شی. مهشید خیلی وقته منتظرته.
    _ مهشید؟ مگه اومدن؟
    _ آره. یه ساعتی می شه که رسیدن.
    _ سیامک چی؟ از سیامک خبری نشده؟
    _ نه هنوز از سیامک خبری نشده. فقط خودش دیشب با پدرت تماس گرفت و گفت با کیوان رفته شمال. می بینی تو رو خدا، سیامک انگار هنوز بزرگ نشده. رفتارش عین بچگی هاشه. بی فکر و بی مسئولیت.
    _ ولی من فکر می کنم سیامک عمداً رفته شمال. اون دوست نداشته تو جشن عقد من و فرشاد شرکت کنه. می دونی که هیچ خوشش نمی اومد من زن فرشاد بشم. سیامک خیلی کیوان رو دوست داره. اون آرزو می کرد من با کیوان ازدواج کنم.
    _ خب دیگه حالا همه چی تموم شده. قسمت تو همین فرشاد بوده. سیامک نباید اینقدر کینه ای باشه.
    _ مادر خیلی دلم می خواد قبل از اینکه بشینم پای سفرۀ عقد سیامک رو ببینم. من باید واسه گفتن بله از سیامک اجازه بگیرم. هر چی باشه اون برادر بزرگترمه.
    _ چی بگم والا. از صبح تا حالا صد دفعه شمارۀ موبایلش رو گرفتم ولی تلفنش جواب نمیده. حالا خوبیش اینه که خودش دیشب با پدرت تماس گرفت. گفت اگه بتونه تا ظهر خودشو می رسونه.
    _ خدا کنه. چون اگه سیامک نیاد من پای سفره نمی شینم.
    _ سپیده خواهش می کنم تو دیگه بازی در نیار! امروز کلی مهمون داریم. مبادا جلوی مهمون ها آبروریزی کنی ها.
    قطره اشکی از چشمم فرو چکید. چقدر از خودم بدم می آمد. من در حق سیامک خیلی ظلم کرده بودم. سیامک همیشه خیر و خوشبختی مرا می خواست ولی من خوبی ها و محبت های او را بی جواب گذاشته بودم. سیامک خیلی کیوان را دوست داشت و حالا دو روز بود که به خاطر کیوان یا بابت از دست دادن نغمه دختری که عاشقش بود با من قهر کرده بود.برای یک لحظه چشمهایم را بستم و آرزو کردم سیامک قبل از ظهر به خانه برگردد تا من بتوانم برای نشستن پای سفرۀ عقد از او اجازه بگیرم.
    از اتاق که بیرون آمدم در اولین برخورد مهشید را دیدم و او گفت: " سلام عروس خانوم، مبارکه. "
    به تلخی لبخندی زدم و گفتم: " مرسی. "
    نمی دانم چرا، ولی با حالت خاصی گفت: " سپیده خیلی خوشحالم که جشن عقد رو انداختین مروز. دیدی تو از من زرنگ تر شدی و یکی دو هفته زودتر از من می شینی پای سفرۀ عقد؟ "
    آه مهشید باز متلک هایش را شروع کرد. این بار تصمیم گرفتم خودم جوابش را بدهم. با حاضر جوابی گفتم: " چی کار کنم مهشید جون؟ خوشگلی هم برام شده دردسر. ندیدی اون برادر عاشق پیشه ات چطور پاشنۀ در خونه مون رو از جا می کند؟ ندیدی چطور از عشق من خودشو آوارۀ خیابونا می کرد؟ اگه می بینی از تو زرنگ تر شدم فقط بخاطر اینه که دوست ندارم برادرت بره از عشق من خودشو سر به نیست کنه و خونش بیفته گردن من. "
    مهشید که از جواب دندان شکن من هاج و واج مانده بود کمی خودش را جا به جا کرد و آهسته گفت: " خیلی خب، حالا به هر دلیل که از من زرنگ تر شدی کار خیلی خوبی کردی. فرشاد خیلی دوستت داره. اون حتماً خوشبختت می کنه. "
    _ خدا کنه... حاضری راه بیفتیم؟
    _ آره من خیلی وقته حاضرم، ولی فرشاد هنوز نیومده.
    _ فرشاد نیومده؟ مگه صبح به این زودی کجا رفته؟
    _ نیم ساعت پیش رفت آرایشگاه.
    _ وای خدا از دست این پسرۀ هول و عجول. نگفت کی بر می گرده؟ آخه آرایشگره از من قول گرفته ساعت 9 تو آرایشگاه باشم. چیزی به 9 نمونده.
    _ نگران نباش. فرشاد اون موقع که می رفت گفت کمتر از یه ساعت دیگه بر می گرده. فکر می کنم حالا دیگه باید پیداش بشه.


    * * *

    راس ساعت یک بعد از ظهر کار آرایش صورت و موهایم تمام شد. وقتی جلوی آینه ایستادم تا نتیجۀ کار آرایشگر را ببینم خیلی از دیدن قیافۀ خودم جا خوردم. چون اصلا به سپیدۀ چند ساعت پیش شباهتی نداشتم. با آن که لباس عروس نپوشیده بودم و تور و تاج روی سرم وصل نشده بود، با این حال صورت اصلاح شده، ابروهای رنگ شده، و آرایش قشنگ صورتم قیافه ام را خیلی شبیه عروس ها کرده بود.
    فرشاد همان طور که قول داده بود رأس ساعت یک به دنبالم آمد و وقتی مرا در لباس نباتی رنگ نامزدی و آن قیافۀ آراسته دید برای چند لحظه محو تماشایم شد و البته قیافۀ خودش هم در کت و شلوار سرمه ای رنگی که پوشیده بود دست کمی از دامادها نداشت و روی هم رفته داماد قشنگی بود. دسته گلم را به دستم داد و در حالی که با احتیاط گونه ام را می بوسید گفت: " سپیده تو خیلی قشنگ شدی. خیلی قشنگ تر از چیزی که تصورش رو می کردم، مثل یه تیکه ماه شدی! "
    و من در آن لحظه فقط احساس خجالت می کردم. خجالت از خودم، از فرشاد، از آرمان، از کیوان، از سیامک، از همه و همه.
    فرشاد با همان حالت سرخوش و سر مست دستش را زیر بازویم انداخت و تا پای ماشین همراهی ام کرد. آرام و سبک روی صندلی ماشین نشستم و او به راه افتاد...
    وقتی به خانه رسیدیم چشمم به آرزو افتاد که داشت با عجله به سمت خانۀ ما می آمد. بلافاصله صدایش زدم: " آرزو. "
    آرزو برگشت و با دیدن من گفت: " سپیده! سلام دخترخاله. مبارکه! "
    _ سلام آرزو حالت چطوره؟
    _ خوبم ولی معلومه حال تو خیلی بهتر از منه. می بینم که از همه مون زرنگ تر شدی و زودتر از ما می شینی پای سفرۀ عقد.
    _ اوه... آرزو تو رو خدا عذابمو زیادتر نکن. فقط خدا می دونه اصلا از این موضوع خوشحال نیستم. این حرفو فقط به تو می گم چون تو تنها کسی هستی که من بهش اعتماد دارم.
    _ چرا؟ نکنه به زور مجبورت کردن با فرشاد نامزد کنی. ها؟
    _ ای تقریبا. ولی تو رو خدا این حرفها رو به کسی نگو.
    _ باشه به کسی چیزی نمی گم. اما خیلی کنجکاو شدم بدونم موضوع چیه؟
    _ ببین آرزو، موضوع خاصی در میون نیست. فقط می تونم بگم این چیزی که شماها اسمشو می ذارین زرنگ بازی اصلا برای من خوشایند نیست. چطور بگم؟ احساس می کنم اینا کار تقدیره. من دخالتی تو این قضیه ندارم.
    _ خب اینکه مسلمه! هر چی تقدیر آدم باشه همون می شه. حالا بهتره اینقدر دلواپس نباشی. همۀ دخترها روز عقد کنونشون همین طوری احساساتی می شن. بهتره اخمهاتو باز کنی و یه کمی بخندی.
    همین که وارد خانه شدم صدای هلهلۀ شادی مهمانها به هوا بلند شد و باران نقل و سکه بود که بر سرم می بارید. مادر و خاله مهری و خاله مهناز و زندایی ماهرخ و عمه های فرشاد... همه و همه به استقبالم آمدند اما فقط خدا می داند که در آن لحظه چه غوغایی در دلم بر پا بود. تمام مدت نگاهم به در خشک شده بود بلکه سیامک عزیزم از در بیاید و من بتوانم قبل از اینکه بله را بگویم و زن عقد کردۀ فرشاد بشوم از او اجازه بگیرم و دلخوری را که از من پیدا کرده بود از دلش در بیاورم.
    عاقبت سر سفرۀ عقد نشستم در حالی که دلم مالامال حسرت بود و نگاهم در انتظار و عاقد داشت خطبه را می خواند.
    همهمه و سر و صدای زیادی از سمت سالن پذیرایی شنیده می شد اما در این سمت خانه به غیر از من و فرشاد که سر سفرۀ عقد نشسته بودیم ومادر و خاله مهری و عمه های فرشاد که روی سرمان قند می سابیدند هیچ کس حضور نداشت و سکوت مطلق حکمفرما بود.
    مهشید آینۀ سرسفره را طوری تنظیم کرده بود که تصویر من و فرشاد در آن منعکس می شد. وقتی خودم را در آینه نگاه می کردم هیچ احساسی به جز ترس نداشتم چون اصلا نمی دانستم انتخابم درست بوده یا نه. فرشاد در کنارم نشسته بود چشم و لبش با هم می خندید و خیلی خوشحال بود. از فکرم گذشت: " شاید اگه آرمان فقط چند روز زودتر اومده بود دنبالم حالا اوضاع کاملاً فرق می کرد و آرمان به جای فرشاد نشسته بود کنارم. پدر تو همون یه برخورد خیلی از شخصیت آرمان خوشش اومده بود. شاید اگه اون چند روز زودتر از فرشاد می اومد خواستگاریم اونوقت می تونستم با یه کمی اصرار و التماس دل پدر رو به رحم بیارم که به ازدواج من و آرمان رضایت بده. اما حیف که دیگه کار از کار گذشته. خدا کنه که انتخابم درست باشه و فرشاد شوهر لایقی برام باشه وگرنه هیچ وقت خودمو به خاطر این انتخاب اشتباه نمی بخشم... "
    هنوز در عالم فکر و خیال با خودم درگیر بودم که ناگهان صذای سیامک عزیزم را شنیدم. با شنیدن صدای او مثل پرنده از جا پریدم و دستم را از دست فرشاد بیرون کشیدم و با خوشحالی گفتم: " فرشاد این صدای سیامکه! یعنی سیامک او مده؟ "
    فرشاد با نگرانی گفت: " سپیده خواهش می کنم بگیربشین. به فرض هم که سیامک باشه. تو نباید اینطوری بری تو مردها. "
    _ نه فرشاد، من باید همین حالا سیامک رو ببینم.
    _ بچه بازی در نیار سپیده، عاقد داره خطبه رو می خونه. خواهش می کنم بشین.
    _ نه. به عاقد بگو چند لحظه صبر کنه. من باید برم.
    بی درنگ خاله مهری را صدا زدم و به او گفتم: " خاله جون اگه ممکنه چند لحظه اجازه بدین من از زیر این پارچه ای که روی سرم گرفتین برم بیرون. "
    خاله مهری با تعجب گفت: " عاقد داره خطبه رو می خونه سپیده. کجا می خوای بری؟ "
    _ می خوام برم چند کلمه با سیامک حرف بزنم. خواهش می کنم اجازه بدین برم.
    _ خیلی خب، چند لحظه صبر کن تا به عاقد بگم فعلا صیغه رو نخونه.
    فرشاد با نگاهی ملتمسانه گفت: " سپیده خواهش می کنم بگو چی شده؟ تو چی کار می حوای بکنی؟ "
    _ هیچی فرشاد نگران نباش. فقط می خوام چند کلمه با سیامک صحبت کنم. من باید واسه گفتن بله از سیامک اجازه بگیرم.
    _ آه نه. سپیده تو رو خدا این کارو نکن. آخه سیامک اصلا از من خوشش نمیاد.اگه بهت اجازه نده چی؟ اونوقت تکلیف من چی می شه؟
    _ نگران نباش، سیامک آدم خوش قلبیه. راضی کردن سیامک با من.
    این را گفتم و با عجله از اتاق عقد بیرون آمدم. نگاه های حیرت زده به من خیره شدند. اما اعتنایی به کسی نکردم. با خوشحالی به طرف سیامک رفتم و آهسته صدایش زدم: " سیامک؟ "
    سیامک با شنیدن صدا به طرفم برگشت و از دیدن من که پشت سرش ایستاده بودم ماتش برد! و با همان حالت بهت زده گفت: " سپیده، تو اینجا چی کار می کنی؟ "
    دستش را گرفتم و گفتم: " سیامک چقدر خوشحالم که بالاخره اومدی. خواهش می کنم چند لحظه با من بیا تو اتاقم، باهات کار دارم. "
    _ کارم داری؟ خب بگو!
    _ نه اینجا نمی شه. آخه عمه های فرشاد بدجوری نگام می کنن. بیا برم تو اتاقم.
    _ باشه بریم!
    در را پشت سرم بستم و گفتم: " سیامک جون می دونم هنوزم از من دلخوری. بخدا من تا عمر دارم شرمندۀ تو هستم. من اصلا نمی دونستم انتخابم تا این حد روی زندگی تو تأثیرمی ذاره. ای کاش حقیقت رو زودتر بهم می گفتی شاید اون موقع راحت تر می تونستم در مورد ازدواج با کیوان تصمیم بگیرم. اما حیف این پنهون کاری تو تو باعث شد هم کیوان نا امید و سر خورده بشه هم خودت. "
    سیامک با تعجب گفت: " سپیده باور کن من هیچ رنجشی ازت ندارم. ببین عزیز دلم، من تو این دو سه روزه خیلی به کار سرنوشت فکر کردم و فهمیدم حساب کتاب های زندگی خیلی با خیال پردازیهای ما فرق می کنه. قرار نیست که ما به همۀ آرزوهامون برسیم. هر چی صلاح خدا باشه همون می شه. "
    _ سیامک حرفهای تو قلب منو جریحه دار می کنه. تو رو خدا منو ببخش و اخمهاتو باز کن. باور کن اگه تو راضی نشی من زن فرشاد بشم محاله حالا برم سر سفره و کنار فرشاد بشینم.
    _ سپیده! بچه بازی رو بذار کنار، بخدا من هیچ رنجشی ازت ندارم. خدا رو شکر هنوز جوونم و برای عاشق شدن زیاد فرصت دارم.
    _ کیوان چی؟ اون می دونه امروز عقد کنون منه؟ قضیه رو براش تعریف کردی؟
    _ آره اتفاقاً همین دیشب موضوع رو بهش گفتم.
    _ خب چی گفت؟ خیلی ازم دلخوره؟
    _ دلخور که نه، ولی خب خیلی ناراحت شد. من دیشب برای اولین بار اشکهای کیوان رو دیدم. اون تا صبح نخوابید. تمام مدت لب ساحل نشسته بود و برای خودش گیتار می زد و آواز می خوند.
    _ آه سیامک من خیلی کیوان رو اذیت کردم. ای کاش می تونستم چند کلمه باهاش حرف بزنم و خودم ازش معذرت خواهی کنم.
    _ نه سپیده، بهتره اینقدر ناراحت نباشی. کیوان همۀ غم و غصه هاشو تو شمال جا گذاشته. اون تصمیم گرفته با واقعیت کنار بیاد و زیاد خودشو نبازه. با این توضیح که خیال نداره هیچ وقت تو رو فراموش کنه آخه اونم درست مثل خودت لجبازه. میگه سپیده تمام دنیای منه محاله یه روز خاطرۀ عشقش یادم بره. بیا، این یه نامه اس. کیوان برات فرستاده.
    _ نامه؟
    _ آره نامه. کیوان گفت بهت سفارش کنم هیچ وقت به خاطر انتخابی که انجام دادی احساس گناه نکنی چون اون هیچ رنجشی ازت نداره.
    بیدرنگ نامه را از سیامک گرفتم و مشغول خواندن شدم.
    سلام سپیدۀ قشنگ زندگی من.
    می دونم حالا که داری نامۀ منو می خونی چیزی به عروس شدنت نمونده. بهت تبریک می گم و از صمیم قلب برات آرزوی خوشبختی می کنم. هر چند که این آرزوی خودم بود تو رو خوشبخت کنم ولی خب، مثل اینکه قسمت نبود. حتماً پسر خاله ات تو رو بیشتر از من دوست داره که تو قسمت اون شدی. شاید هم من لیاقت اینو نداشتم که شوهر تو بشم. اما باور کن به هر دلیل که از رسیدن به آرزوم ناکام موندم اصلا برام مهم نیست. تنها چیزی که برام مهمه، هنوز همون احساس عشق و محبتیه که بهت دارم. سپیده من هیچ فرقی با گذشته ها نکردم. من با کیوان دو سال پیش که یه روز صبح از خواب بیدار شد و احساس کرد که عاشق تو شده هیچ فرقی نکردم. حالا هم مثل همون روزها فقط تو خواب و خیالم با یاد تو خوشم و بخاطر عشقی که بهت دارم احساس غرور می کنم. اما در عوض همۀ علاقه و محبتی که بهت دارم، فقط یه خواهش کوچیک ازت دارم. من فقط یه گوشه از قلبتو می خوام یه جای خیلی کوچیک به اندازۀ پنج تا دونه حرف " ک ی و ا ن. " سپیده خواهش می کنم اسم منو از یادت نبر و هیچ وقت فراموشم نکن. اینو بدون که منم هیچ وقت فراموشت نمی کنم. من تا آخرین لحظه ی عمرم به تو و احساسی که نسبت به تو دارم وفادر می مونم. حتی اگه قسمت نباشه هیچ وقت تو زندگیم سهمی از محبت تو داشته باشم. فرشتۀ قشنگ من. اینم بدون که من هیچ رنجش و ناراحتی ازت ندارم. تو مجبور بودی یه نفرو انتخاب کنی و انتخابم کردی. من از صمیم قلب برات آرزوی خوشبختی می کنم. امیدوارم به همه ی آرزوهای قلبیت برسی.
    دلدادۀ قدیمی تو کیوان.
    _ سپیده! چرا گریه می کنی؟ حیفه این صورت قشنگ نیست که این طوری با گریه خرابش می کنی؟ عزیز دلم خواهش می کنم بس کن، خوبیت نداره. بهتره زود برگردی تو اتاق عقد، همه منتظرتن.
    _ سیامک من بازم یه خواهش ازت دارم.
    _ بگو عزیزم.
    _ خواهش می کنم این نامه و این قلم خودنویس و این گردنبند که یادگاریهای کیوانه، اینا رو برای همیشه پیش خودت نگه دار. مثل یه امانتی. بذارشون پهلوی یادگاری های آرمان. این لطفو در حقم می کنی؟
    _ البته که این کارو می کنم. اما سپیده خودمونیم ها، من شدم خزانه دار تو!
    _ آره سیامک حق با توئه. چون این یادگاری ها با ارزش ترین دارایی های زندگی منه.
    عاقبت در جواب عاقدی که برای سومین بار از من جواب می خواست او را وکیل کنم گفتم: " با اجازۀ همۀ بزرگترها و تنها برادرم، بله. "
    پس از شنیدن جوابم هلهلۀ شادی مهمانها به هوا بلند شد و باران نقل سکه بود که بر سرم می بارید. فرشاد نفس راحتی کشید و با خوشحالی گفت: " سپیده متشکرم. " در جوابش سکوت کردم و سرم را پایین انداختم. کمی بعد فرشاد هم در جواب عاقدی که از او اجازۀ وکالت می خواست بله را گفت و کار را تمام کرد. آه من خیلی سعی کردم جلوی احساسات خودم را بگیرم و سر سفرۀ عقد گریه نکنم اما هر چه تلاش کردم موفق نشدم. زمانی که فرشاد حلقۀ طلا را به دستم می انداخت بی اختیار به گریه افتادم و به یاد لحظه ای افتادم که آرمان عزیزم حلقۀ نامزدی ام را به دستم می انداخت. در سینه ام که مدتها بود از عشق او آرام و قرار نداشت غوغایی بر پا بود. در آن لحظه فقط احساس گناه می کردم و آرزو می کردم او هیچ وقت مرا فراموش نکند. فرشاد متوجه احساسات من شد. با سر انگشت قطره های اشک را از روی صورتم پاک کرد و در حالی که پیشانی ام را می بوسید گفت: " سپیده به من اعتماد کن، من قول می دم که خوشبختت کنم. قول می دم. "


    * * *

    صبح روز بعد خانوادۀ خاله مهری آماده ی حرکت به سمت اصفهان بودند. می دانستم تا چند دقیقۀ دیگر باید همراه آنها بروم. بوی غربت و غریبی را از همان لحظات احساس می کردم. و بالاخره لحظۀ خداحافظی رسید. لحظه ای که حتی نفس کشیدن در آن مشکل بود. وقتی پدر به منظور خاحافظی مرا در آغوش گرفت دیگر نتوانستم خودم را کننترل کننم. اشک مثل باران از چشمم می بارید و بغض چانه ام را می لرزاند. دل کندن از پدر و مادر و سیامک خیلی سخت بود. پدر برایم آرزوی خوشبختی کرد و مرا به خدا سپرد. همین طور مادر که مثل ابر بهاری گریه می کرد. سیامک وسایلم را در صندوق عقب ماشینم گذاشت و سوئیچ را به دستم داد اما من که اصلا آمادگی رانندگی کردن را نداشتم سوئیچ را به فرشاد دادم و از او خواستم که به جای من پشت فرمان بنشیند. مادر کاسۀ آب را پشت سرم خالی کرد و فرشاد به راه افتاد اما هنوز چند متر از جلوی خانه دور نشده بودیم که ناگهان موبایلم زنگ زد! از شنیدن صدای زنگ لرزه ای بر اندامم افتاد و ضربان قلبم به شدت بالا گرفت. زیر لب گفتم: " یعنی کی پشت خطه؟ "
    هر چه تلاش کردم نتوانستم خودم را راضی کنم که به تلفن جواب دهم. ناچار تلفن را قطع کردم و از جواب دادن صرفنظر کردم. از فکر اینکه مبادا آرمان پشت خط باشد وحشت داشتم. جرأت صحبت کردن با او را در خودم نمی دیدم. فرشاد با شک و وسواس نگاهم کرد و گفت: " پس چراتلفن رو قطع کردی؟! چرا صحبت نکردی؟ "
    با بی حوصلگی گفتم: " فرشاد خواهش می کنم بی خودی به این مسئله حساس نشو. چیز مهمی نیست. حالا اگه ممکنه چند لحظه نگه دار چون همین الان یادم افتاد باید یه چیزی به سیامک بگم. "
    _ سیامک؟ من نمی فهمم، آخه چه رمز و رازی بین تو و سیامک هست که نمی خوای چیزی ازش به من بگی. ها؟
    _ رمز و راز کدومه فرشاد؟ من فقط یه کار کوچیک با سیامک دارم. خواهش می کنم تا زیاد دور نشدیم نگه دار.
    بی درنگ پیاده شدم و سیامک را صدا زدم و گفتم: " سیامک من دیگه احتیاجی به این موبایل ندارم. خواهش می کنم اینو بده به پدر. "
    سیامک با تعجب گفت: " آخه چرا؟ موبایل یه وسیلۀ ضروریه. مخصوصا برای تو که داری می ری تو شهر غریب. "
    _ حرف تو درسته سیامک، اما هر دفعه که این موبایل زنگ می زنه تمام بدنم می لرزه. زنگهای این تلفن روح منو آزار می ده.
    سرش را تکان داد و گفت: " می فهمم. " بعد گوشی را از دستم گرفت. در همان حال گوشی خودش را از کمرش باز کرد و گفت: " این طوری بهتره چون حالا دیگه زنگهای این موبایل هم منوآزار میده." _ یعی موبایل هامون رو با هم عوض کنیم؟
    _ آره فقط یادت باشه هر کسی زنگ زد و با من کار داشت شمارۀ موباییل خودتو بهش بدی. اینم یادت باشه اگه دخترها رو این شماره زنگ زدن اصلا بهشون جواب ندی.
    _ سیامک! مگه تو چند تا دوست دختر داری؟ بابا اشتهاتو برم، هیچ فکر نمی کردم اینقدر سرت شلوغ باشه!
    _ خب دیگه، خوشگلی و هزار جور دردسر! اما سپیده باور کن دیگه تموم شد. محاله من از این به بعد دنبال خاطرخواهی عشق و عاشقی برم.
    _ این چه حرفیه؟ تو هنوز خیلی جوونی. خودم یه دختر خوب برات پیدا می کنم و به همین زودی ها تو رو هم داماد میکنم. خیالت راحت باشه.
    _ آه چه خواهر خوبی. خدا عمرت بده عزیزم.
    _ سیامک جون دلم خیلی برات تنگ می شه.
    _ نگران نباش، تماسمو باهات قطع نمی کنم.
    به سختی نگاهم را از سیامک بر گرفتم و گفتم: " خداحافظ. "
    سیامک گفت: " برو، خدا به همرات. "



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از اینکه در آخرین لحظات موفق شدم خودم را از شکنجه ی زنگهای موبایلم راحت کنم خیلی خوشحال بودم اما نمی دانستم این تازه اول گرفتاری است و فرشاد هنوز در مورد آن تلفن اسرار آمیز و رابطۀ صمیمی من و سیامک یک دنیا سوال دارد. همین که سوار شدم با کنجکاوی گفت: " سپیده موضوع این موبایلها چیه؟ تو با سیامک راجع به چی پچ پچ می کردی؟ چرا چیزی به من نمی گی؟ "
    این بار از سماجت بیش از حدش دلخور شدم و با ناراحتی گفتم: " فرشاد این یه موضوع خصوصیه بین من و برادرم، اصلا هم مربوط به زندگی مشترکمون نمی شه. تو نباید توقع داشته باشی از همۀ مسائل زندگی شخصی من سر در بیاری. این قضیه مربوط به گذشته هاس. "
    فرشاد که شدت ناراحتی ام را دید زود به تب و تاب افتاد و به قصد دلجویی گفت: " خیلی خب ناراحت نشو، باور کن منظور بدی نداشتم. فقط دلم می خواد بدونم زمانی که تو و سیامک با هم پچ پچ می کنید راجع به چی حرف می زنید؟ آخه من همیشه فکر می کنم سیامک از من بیزاره و می خواد ذهن تو رو شستشو بده تا موفق بشه تو رو به دوست خوش قیافه اش بده. به اون پسرۀ چشم سبز مو طلایی. کسی که من به خونش تشنه ام! "
    با حیرت گفتم: " فرشاد! تو اشتباه می کنی. سیامک همچین منظوری نداره. اون یه برادر دلسوز و نمونه اس. در مورد کیوان هم قضاوت تو اشتباهه. تو حق نداری راجع به کیوان این طوری حرف بزنی. هیچ فکر نکردی اگر من به کیوان علاقه داشتم، یا اگر اصرار سیامک می تو نست نظر منو در مورد کیوان تغییر بده خیلی راحت باهاش ازدواج می کردم و امروز زن کیوان بودم؟ "
    با شنیدن حرفم از کوره در رفت و فریاد زد: " تمومش کن سپیده. "
    باز از دیدن چهرۀ عصبانی اش وحشت کردم و زود ساکت شدم. اما به حالت قهر صورتم را برگرداندم و بیرون را نگاه کردم. چطور به خودش اجازه می داد سر من فریاد بکشد؟
    چند لحظه بعد به طور ناگهانی ترمز کرد و از ماشین پیاده شد. خداوندا گیر چه دیوانه ای افتاده بودم! با دلواپسی گفتم: " فرشاد کجا داری می ری؟ هیچ متوجه هستی رفتارت چقدر حیرت آوره؟ "
    برگشت و با ناراحتی گفت: " می رم یه کامیونی، تریلی، چیزی گیر بیارم و خدمو بندازم زیر چرخهاش تا خیال تو راحت بشه و از شر من خلاص بشی. "
    مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم: " تو واقعا دیوونه ای! هیچ نمی دونستم با یه دیوونه ازدواج کردم."
    دوباره سوار شد و با شیفتگی گفت: " آره من دیوونه ام، اما دیونۀ تو. " بعد دستم را با حالت عاشقانه ای بوسید. بیچاره فرشاد! دستش در دستم مانند یک گوی آتشین می سوخت و از شدت ناراحتی تمام بدنش داشت می لرزید. این دفعه با لحن مهربان تری گفت: " سپیده خواهش می کنم منو ببخش. اصلا دلم نمی خواست سرت داد بکشم. ببین عزیزم، من طاقت دیدن اخم تو رو ندارم. تو رو خدا هیچ وقت با من قهر نکن. هیچ وقت هم جلوی من اسم کیوان رو به زبون نیار. فکر اینکه مرد دیگه ای جز من عاشق توئه دیوونه ام می کنه. خب هنوزم قهری؟ "
    گفتم: " نه زیاد ازت دلخور نیستم. ولی اینو بدون اگه یه دفعه دیگه موقع رانندگی از این جور بچه بازی ها در بیاری و حواست به عشق و عاشقی باشه بلافاصله خودم می شینم پشت فرمون و جنابعالی هم تشریف می برید تو ماشین بابا جونتون. "
    با رندی گفت: " تو فقط قول بده همیشه به روم بخندی اونوقت خودم یه ساعته می رسونمت اصفهان. "
    _نخیر دیوونه ی احساساتی. من اصلا دلم نمی خواد یه ساعته منو برسونی اصفهان چون تازه ماشینم رو از تعمیرگاه تحویل گرفتم. هیچ دوست ندارم دوباره بلایی سرش بیاد.
    دم دمای غروب بود که به اصفهان رسیدیم. منزل خاله مهری در یکی از محله های شمال شهر اصفهان واقع شده بود. محلۀ آنها را تقریبا می شناختم. وقتی فرشاد میدان دروازه شیراز را رد کرد فهمیدم که به خانۀ خاله نزدیک شدیم و بالاخره رسیدیم. محسن در را به رویمان باز کرد. مسعود خان زودتر از فرشاد ماشینش داخل حیاط برد اما فرشاد هنوز پشت فرمان نشسته بود. انگار خیال نداشت پیاده بشود. در آن لحظه محسن به استقبالمان آمد و با خوشروئی گفت: " سلام سپیده خانوم، از این طرفها."
    محسن همسن و سال خودم بود. پسر خوب و مهربانی که همیشه سر و کارش با درس و کتاب و تحقیق بود. با لبخندی به او گفتم: " سلام محسن جون این طرفها دیگه مسیر همیشگی مه. خبر داری که از دیروز تا حالا زن داداشت شدم. ها؟ "
    _ آره اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم. بهتون تبریک می گم. انشاءالله به پای هم پیر بشید.
    _ مرسی.
    _ شنیدم دانشگاه اصفهان قبول شدی.
    _ آره مرکز هنری سوره قبول شدم. کارگردانی سینما.
    _ اوه چه عالی! پس تا چند سال دیگه یه کارگردان از تو فامیلمون در میاد. بابا خیلی عالیه!
    _ محسن خودت چی قبول شدی؟ شنیدم تو هم تو کنکور قبول شدی.
    _ آره منم مثل خودت باید از فردا راهی شهر غریب بشم. چون معماری دانشگاه شیراز قبول شدم.
    _ به به، پس تا چند وقت دیگه یه مهندسم از تو فامیلمون در میاد. حالا می خوای بری شیراز زندگی کنی؟
    _ آره پدرم می خواد برام یه خونه بگیره. یه خونۀ دانشجویی.
    _ به سلامتی. انشاءالله موفق بشی.
    _ مرسی.
    در همان لحظه هم خاله مهری به جمع مان اضافه شد. فرشاد به او گفت: " مادر برای اینکه بتونم یه ساعت با نامزدم تنها باشم و باهاش برم گردش که نباید از شما اجازه بگیرم؟ "
    خاله گفت: " نه پسرم، می تونی بری. اما بهتره زیاد دیر نکنی که صدای پدرت در نیاد. "
    فرشاد گفت: " باشه مادر. شما بهش بگید من و سپیده بعد از شام بر می گردیم. سعی می کنم زیاد دیر نشه. "
    بعد با همان حالت سر خوش و سر مست پشت فرمان نشست و پایش را روی پدال گاز گذاشت و با سرعت زیادی به راه افتاد.
    تا پاسی از شب در خیابانهای شهر پرسه زدیم. فرشاد چه عشقی می کرد! انگار در آسمانها راه می رفت و خیال برگشتن نداشت ولی من مدام به یاد حرف خاله بودم که از ما خواسته بود زودتر به خانه برگردیم. یکبار دیگر نگاهی به ساعت انداختم و متوجه شدم ساعت از دوازده شب هم گذشته است. با دلواپسی گفتم: " فرشاد نصف شبه، بیا برگردیم. "
    ولی فرشاد با خونسردی گفت: " بهتر! دلم می خواد وقتی برگردم خونه که همه خوابیده باشن. نمی خوام کسی مزاحممون بشه. "
    با تعجب گفتم: " مزاحم؟ مگه می خوای چی کار کنی؟ "
    خندید و گفت: " هیچی بابا نترس. نمی خوام همین امشب داماد بشم. "
    _ اوه مطمئن باش هیچ وقت هم همچین اجازه ای رو بهت نمی دادم.
    _ می دونی اگه می خواستم می تونستم؟
    _ نخیر بهتره اینقدر خوش خیال نباشی.
    _ ولی من حالا شوهرتم. هر کار بخوام می تونم بکنم.
    _ هنوز نه!
    از شنیدن حرفم شوکه شد و با دلواپسی گفت: " منظورت از این حرف چیه؟ ما دیروز با هم عقد کردیم."
    خیلی از بد جنسی که انجام داده بودم لذت بردم. تصمیم گرفتم تا روز عروسی که هنوز تاریخش مشخص نبود در برابر وسوسه های فرشاد مقاومت کنم و هرگز اجازه ندهم خیال باطل به سرش راه بدهد. نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداختم و با قاطعیت گفتم: " فرشاد اینو بدون تا روزی که با لباس سفید عروسی نیومدم خونه ات هنوز تو رو شوهر خودم نمی دونم. تو فعلاً نامزد منی. پس بهتره حواستو بیشتر جمع کنی و مراقب رفتارت باشی. "
    _ سپیده!
    _ همین که گفتم. حالا هم بهتره برگردی خونه چون من می خوام زود بگیرم بخوابم تا فردا برای رفتن به دانشگاه سر حال باشم.


    * * *

    صبح روز بعد همراه فرشاد راهی دانشگاه شدم تا از برنامۀ آموزشی ترم یک مطلع شوم و در رشته ای که قبول شده بودم ثبت نام کنم. مرکز هنری سوره در یکی از محله های قدیمی اصفهان و در کوچه ای که نمای مغازه ها و بازار آن هنوز سبکی قدیمی داشت واقع شده بود طوری که ما مجبور بودیم برای رسیدن به در دانشگاه کمی پیاده روی کنیم. از آنجا که می دانستم فرشاد خیلی نسبت به جاهای شلوغ حساس است حواسم را خوب جمع کرده بودم که فاصله ام با او بیشتر از یک قدم نشود چون اصلا دلم نمی خواست خودش این مسئله را تذکر بدهد و یا با جوانهای رهگذر و کاسبهای بازار درگیر شود. به هر حال پس از چند دقیقه پیاده روی به دانشگاه رسیدیم. فرشاد مرا به داخل دانشگاه فرستاد اما خودش به همراهم نیامد. همانطور که بدرقه ام می کرد گفت: " من تو ماشین منتظرتم. برو کارتو انجام بده و زود برگرد. "
    بالاخره برای اولین بار قدم به دانشگاه گذاشتم و پس از ارائه مدارک و انجام مراحل مقدماتی در دانشگاه ثبت نام کردم. در ضمن تعهد دادم که دو روز دیگر برای شرکت در جلسه انتخاب واحد به دانشگاه بروم.
    همان طور که از من خواسته شده بود روز سه شنبه در جلسۀ انتخاب واحد شرکت کردم و از واحد های درسی و همین طور تاریخ و زمان برگزاری کلاسها مطلع شدم. از برنامۀ ارائه شده خیلی راضی بودم. اولین کلاس رشتۀ تحصیلی من روز دهم مهر تشکیل می شد و این موضوع باعث خوشحالی ام شده بود چون می توانستم با خیال راحت در جشن عروسی مهشید شرکت کنم و بعد از آن هم دو روز فرصت داشتم تا خودم را برای شروع سال تحصیلی جدید آماده کنم. با خوشحالی رونوشتی از برگۀ انتخاب واحدم برداشتم و از دانشگاه بیرون آمدم.
    فرشاد در آنسوی خیابان به انتظار نشسته بود. از عرض خیابان که می گذشتم سنگینی نگاه مردانه اش را روی اندامم حس می کردم. دیدنش کم کم برایم عادت شده بود و مثل گذشته ها از او بیزار نبودم. اما چیزی که در این میان نگرانم می کرد خصلت عجیب و غریب او بود. چون از لحظه ای که سوئیچ ماشینم را در اختیارش گذاشته بودم او تمایلی برای برگرداندان سوئیچ از خودش نشان نمی داد و من هیچ دل خوشی از این اوضاع نداشتم.
    هنوز در اندیشۀ پس گررفتن سوئیچ بودم که خودم را سیه به سینه اش یافتم. شاخه گلی را به طرفم گرفت و گفت: " سلام خانوم خوشگله. افتخار می دین؟ "
    گل را گرفتم و گفتم: " سلام. فرشاد از اینکه دو ساعته منتظرمن نشستی خسته نشدی؟ "
    _ نه. چرا باید خسته بشم؟ توقع داری چی کار کنم؟ باید می رفتم خونه و اجازه می دادم تو تنها برگردی؟
    _ خب چه اشکالی داره اگه همین کارو بکنی؟ خودت می دونی که من فوت و فن رانندگی رو خوب بلدم. در ضمن خیابون ها رو هم می شناسم و گم نمی شم.
    _ چی شده سپیده؟ به همین زودی از دیدن ریخت و قیافۀ من سیر شدی؟
    _ این چه حرفیه؟ ببین فرشاد، بذار یه موضوعی رو رک و پوست کنده بهت بگم. من اصلا دوست ندارم تو هر روز چند ساعت به خاطر من علاف بشی و از کار و کاسبیت بیفتی. صحبت یه روز و دو روز که نیست، صحبت چهار ساله. تو هیچ می دونی چطور می شه این وضع رو تحمل کرد؟
    _ نه ولی شاید حق با تو باشه. چون من تا حالا اینقدر جدی به این مسئله فکر نکرده بودم.
    _ ولی من فکر می کنم صد در صد حق با منه. فرشاد تو باید اجازه بدی من خودم بتنهایی برم دانشگاه و برگردم. من دلیلی برای این همه حساسیتی که تو به خرج می دی پیدانمی کنم.
    _ اما این طوری هم که نمی شه. یعنی هر روز صبح تو بری پی زندگی خودت منم برم پی زندگی خودم؟
    _ تقریبا ولی این وضعیت فقط تا ظهره. بعد از ظهر تا نصف شب پیش هم هستیم، این طوری خوبه دیگه. نه؟
    _خیلی ناقلایی سپیده. تو می دونی من نمی تونم رو حرفت حرف بزنم، هی منو میذاری تو رودرواسی.
    خنیدم و گفتم: " عاشق شدن این جیزها رو هم داره دیگه. "
    دستم را گرفت و گفت: " حق با توئه. از روزی که عاشقت شدم احساس می کنم دیگه اختیارم دست خودم نیست. باشه عزیزم هر چی تو بگی. "
    حوالی ظهر بود که به خانه برگشتیم. خاله مهری قبلا از من خواهش کرده بود تا روزی که مهشید در خانۀ آنها زندگی می کند بطور مشترک از اتاق او استفاده کنم به همین دلیل من هنوز اتاق مستقلی نداشتم که بتوانم با خیال راحت در آن استراحت کنم. در ضمن از اتاق مهشید هم زیاد خوشم نمی آمد چون فضای اتاقش خیلی دلگیر بود و اصلا نورگیر خوبی نداشت. به هر حال چاره ای جز تحمل نداشتم. وارد اتاق مهشید شدم و لباسم را عوض کردم. کمی بعد فرشاد با یک لیوان شربت و یک سبد پر از گیلاس های درشت و قرمز در آستانۀ در ظاهر شد و گفت: " مزاحم که نیستم؟ "
    گفتم: " نه بیا تو. "
    لیوان شربت را به دستم داد و در حالی که دستش را به دور بازویم حلقه می کرد گفت: " اینجا راحتی؟"
    گفتم: " آره، اما اگه بهت بگم دلم برای پدر و مادرم و خونۀ خودمون تنگ نشده بدون که دروغ گفتم. "
    _ پس اگه بدونی فردا پدر و مادرت برای عروسی مهشید میان اصفهان حتماً دلت باز می شه. خاله سیما امروز صبح تماس گرفت و گفت فردا با پدرت میاد اصفهان.
    با خوشحالی گفتم: " راست می گی فرشاد؟ عجب خبرخوشی بهم دادی. "
    و شربتم را سر کشیدم. فرشاد به چشمهایم خیره شده بود. در همان حال گفت: " سپیده اینجا خیلی گرمه. اگه می خوای استراحت کنی می تونی بری تو اتاق من. "
    با دستپاچگی گفتم: " نه نه. همین جا خوبه. "
    خندید و گفت: " خیالت راحت باشه، مزاحمت نمی شم. تو می تونی تا قبل از عروسی مون از اتاق من استفاده کنی. دوست داری اتاقمو ببینی؟ "
    گفتم: " ای، حالا که اصرار می کنی بدم نمیاد اونجا رو ببینم. "
    پشت سر فرشاد وارد اتاقش شدم و روی لبۀ تخت خواب نشستم. اتاق فرشاد بزرگ و پر نور بود و پنجرۀ سرتاسری که به حیاط مشرف می شد چشم انداز اتاقش را قشنگ تر می کرد و باد خنکی که از سمت باغ به اتاق می وزید رخوت و کسالت را از تنم دور می کرد. فرشاد یک جفت گیلاس خوش رنگ و لعاب را روی لبم گذاشت و گفت: " سپیده یادت میاد وقتی ایام عید اومده بودی اصفهان تمام این گیلاس ها شکوفه بودن؟ تو همون موقع گفتی که عاشق شکوفه های گیلاسی. "
    گیلاس را به دندان گرفتم و گفتم: " آره یادم میاد. "
    ادامه داد: " پس حتماً اینم یادت میاد که وقتی مهشید و آرزو داشتن زیر درخت گیلاس به نیت اینکه امسال بختشون باز بشه سبزه گره می زدن بهشون چی گفتی؟ "
    آهی کشیدم و گفتم: " آره اونم یادم میاد. "
    روی تخت دراز کشید و گفت: " تو اون روز به مهشید و آرزو خندیدی و سبزه گره نزدی. بهشون گفتی حالا حالاها خیال شوهر کردن نداری. حرفهای اونروز تو مثل یه سیلی جانانه صورتمو سرخ کرد. همون موقع فهمیدم باید برای بدست آوردن دل تو خیلی تلاش کنم اما حالا... "
    _ حالا چی فرشاد؟ چرا حرفت رو تموم نکردی؟
    _ حالا دیگه خیالم راحت شده که عقدت کردم و تو مال منی. این برای من خوشبختی بزرگیه، اما نمی دونم چرا اصلا نمی تونم از خوشبختی که دارم لذت ببرم؟ همیشه فکر می کردم وقتی تو رو عقد کنم و تو زن رسمی من بشی، همه چیز تموم می شه و من به آرزوی بزرگ خودم می رسم. اما حالا می بینم که هنوز ارضاء نشدم. هنوز دلم آرزوی اینو داره که تو یه روزی تو چشمهای من نگاه کنی و با صراحت بهم بگی دوستم داری. من دلم می خواد تو عاشقم باشی. سپیده تو هیچ فرقی با گذشته ها نکردی.
    سرم را روی شانه اش گذاشت و ادامه داد: " کاش می دونستی برای اون لحظه ای که بهم بگی دوستم داری چقدر بی قرارم. "
    دلم نمی آمد بیشتر از این با احساسات او بازی کنم. در حالی که چندان به حرفم معتقد نبودم گفتم: " فرشاد من دوستت دارم ولی خواهش می کنم ازم نخواه که بهت دروغ بگم چون من هنوز عاشقت نشدم. بهم فرصت بده تا به مرور زمان عاشقت بشم. "
    برق شادی در نگاه عاشقش می درخشید. با خوشحالی گونه ام را بوسید و گفت: " باشه عزیزم تا هر وقت که بخوای بهت فرصت می دم. اما بهتر نیست یکی از همین روزها جشن عروسی مون رو راه بندازیم؟ باور کن صبر و طاقت من تو این یه مورد تموم شده. "
    با دستپاچگی گفتم: " نه فرشاد حالا خیلی زوده. من اصلا آمادگیش رو ندارم. بهتره چند ماه دیگه به این موضوع فکر کنیم. "
    _ چند ماه دیگه؟ ولی تو که می گی تا با لباس عروسی نیای تو خونه ام منو شوهر خودت نمی دونی. پس خواهش می کنم بگو من باید چی کار کنم؟ سپیده بهتره واقع بین باشی، من دیگه قدرت سرکوب کردن غریزه ام رو ندارم. تو حالا زن منی، تو اتاق خواب منی، چطور توقع داری نسبت بهت بی تفاوت باشم. اگه فکر می کنی حالا آمادگی مراسم ازدواج رو نداری خب پس لااقل...
    بی درنگ از کنارش بلند شدم و گفتم: " نه فرشاد قرار ما این نبود. تو که گفتی اگه بیام تو اتاقت مزاحمم نمی شی. "
    دستم را گرفت و گفت: " مزاحم چیه عزیزم؟ تو زن منی. من که توقع نا بجایی ازت ندارم. "
    _ اوه نه، فرشاد حتی فکرشم نکن. محاله من حالا تسلیمت بشم. بهتره مراقب رفتارت باشی. حرف من همونیه که گفتم.
    با دلخوری گفت: " خیلی خب، هر طور تو راحتی. اما خواهش می کنم خودت مثل یه دختر خوب و با عاطفه یه روز رو انتخاب کن که زودتر بساط عروسی رو راه بندازیم. "
    بعد تقویم را به دستم داد و گفت: " زود باش. "
    ناچار تقویم را از دستش گرفتم و پس از چند دقیقه بررسی و نگاه کردن به روزهای تعطیل، آخرین جمعۀ ماه آبان رو انتخاب کردم و گفتم: " فرشاد با اینکه نمی دونم برنامه ی درسی ام تا اون موقع چطوریه، با این حال آخرین جمعۀ ماه آبان رو انتخاب می کنم. "
    با ناراحتی گفت: " منظورت چیزی حدود دو ماه دیگه اس؟ عزیز دلم این همه جمعه! من امیدوار بودم دست کم جمعۀ دو هفته دیگه رو انتخاب کنی. اما تو با بی انصافی رفتی آخرین جمعۀ آبان رو انتخاب کردی. "
    _ فرشاد خواهش می کنم بیشتر از این سماجت نکن. این انتخاب منه، تو هم مجبوری قبولش کنی.
    _ یعنی هیچ تخفیفی نداره؟
    _ نه.
    آهی کشید و گفت: " مثل اینکه چاره ای ندارم. بهتره همین الان برم برات اسفند دود کنم که یه وقت چشم نخوری و پشیمون نشی. "
    به رویش لبخند زدم و گفتم: " پس خواهش می کنم وقتی رفتی بیرون در رو هم پشت سرت ببند.
    با دلخوری گفت: " خدای بزرگ از وسوسۀ چشمهای قشنگ این دختر به تو پناه می برم. باشه عزیزم می بندم. ولی اینو بدون که خیلی بی احساسی! "






    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دو روز بعد از عروسی مهشید و مصطفی راهی دانشگاه شدم اما تنها و بدون همراهی فرشید.
    وقتی به دانشگاه رسیدم هنوز نیم ساعت تا شروع کلاسها باقی مانده بود. در این فاصله روی یکی از نیمکت های حیاط نشستم و نگاهی به برنامۀ درسی ام انداختم و وقتی فهمیدم در اولین ساعت درس فیلمنامه نویسی تدریس می شود آهی مملو از حسرت و اندوه از سینه ام برخاست.در همان حال زمزمه کردم: " آرمان. عزیز دلم هیچ می دونی من الان چقدر از تو دورم؟کی فکرش رو می کرد دست تقدیر منو به اینجا بکشونه که امروز کیلومترها از تو و خانواده ام دور باشم؟ یعنی ممکنه یه معجزه دیگه اتفاق بیفته و تو بازم استادم بشی و امروز بیای سر کلاسمون؟ آه چه رویای قشنگی. کاش می شد اما حیف که نمی شه. "
    هنوز با افکارم درگیر بودم که حضور شخصی را در کنارم احساس کردم. وقتی برگشتم تا ببینم چه کسی در کنارم نشسته نگاهم به دختر خوشگلی افتاد که با کنجکاوی به برنامه ی درسی من نگاه می کرد. قبل از اینکه من چیزی بگویم او پیشدستی کرد و گفت: " ببخشید مزاحمتون شدم، فکر می کنم شما باید از همکلاسی های من باشید چون برنامۀ درسی تون درست مثل منه. "
    دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: " من مژگان اصلانی هستم، خوشوقتم. "
    دستش را فشردم و گفتم: " منم سپیدۀ کیانی هستم، خوشحالم که باهات آشنا شدم. "
    مژگان بی مقدمه گفت: " سپیده تو اصفهانی هستی؟ "
    گفتم: " نه من تهرانی ام و از تهران اومدم. "
    سرش را تکان داد و گفت: " حدس زدم باید بچۀ تهران باشی چون اصلا لهجۀ اصفهانی نداری. توی اصفهان تنهایی؟ "
    _ نه تنها نیستم. یکی دو هفته اس که اومدم اصفهان و با خانوادۀ خاله ام زندگی می کنم. از حدود دو ماه دیگه هم تو خونۀ خودم زندگی می کنم.
    _ چطور؟ متوجه منظورت نشدم.
    _ آه حق داری مژگان، من و پسر خاله ام با هم نامزدیم و تا دو ماه دیگه با هم عروسی می کنیم.
    _ اوه چه عالی، بهت تبریک می گم.
    _ مرسی.
    _ سپیده چه کار خوبی کردی تو این سن و سال ازدواج کردی. من فکر می کنم اینطوری دردسرت کمتر می شه. حالا که شوهر آینده تو انتخاب کردی می تونی با خیال راحت فقط به فکر درس و مشقت باشی.
    متوجه منظورش شدم اما زیاد با حرفش موافق نبودم. گفتم: " مژگان شاید حرف تو درست باشه اما من در مورد خودم مطمئنم که اگر هنوز هم مجرد بودم، باز از فکر درس و دانشگاه غافل نمی شدم چون موفقیت تو تحصیل برام از هر مسئله دیگه ای مهم تره. "
    _ چه خوب پس از همین حالا شرط می بندم تو شاگرد اول کلاس مون هستی.
    _ متشکرم. مژگان تو چقدر خوش نفسی.
    _ آره خدا رو شکر این یکی از خصلتهای خوب منه.
    _ راستی مژگان خودت چی؟ تو اصفهانی هستی؟
    _ آره اصلیت من اصفهانیه. اما منم مثل تو از تهران اومدم.
    _ اوه اینکه خیلی عالیه. پس تو هم به نوعی بچه تهرونی.
    _ آره چون توی تهران دبیرستان می رفتم و دوستهای خیلی خوبی داشتم.
    _ که این طور. خانوادت چطور؟ اونا هم توی تهران زندگی می کنن؟
    _ نه خانواده ام تو اصفهان زندگی می کنن. فقط خواهرم توی تهران زندگی می کنه.
    نگاهی به چهره ی مژگان انداختم و پیش خودم گفتم: " چه دختر سرزبون دار و خوش قلبیه. چقدر خوشحالم که باهاش آشنا شدم. شاید مژگان بنونه جای خالی ماندانا رو برام پر کنه. "
    کمی بعد وارد کلاسمان شدیم و روی یکی از نیمکت های ردیف وسط نشستیم. برای اینکه تا آمد استاد خودم را سرگرم کنم، جزوه های فیلمنامه نویسی را که در کلاس درس آرمان یادداشت کرده بودم از کیفم درآوردم و مشغول مطالعۀ دوبارۀ آنها شدم. مژگان با کنجکاوی پرسید: " چی می خونی خانم کارگردان؟ "
    _ جزوۀ فیلنامه نویسی.
    _ چه خوب. پس نویسنده هم هستی؟
    _ آره، ولی نه اونطور که تو فکر می کنی. فقط یه چیزایی از نویسندگی حالیمه.
    _ ولی سپیده از شوخی گذشته، خیلی کار خوبی کردی تو این کلاس شرکت کردی. راستش شوهر خواهر من تو تهران مدیر یه آموزشگاه آزاد علمیه. اون چند ماه پیش بهم پیشنهاد کرد تو همچین کلاسی شرکت کنم اما من پیشنهادش رو قبول نکردم چون در اون صورت باید خواهر زائو و مریض احوالمو تنها می ذاشتم.
    به محض شنیدن حرف مژگان بند دلم پاره شد و قلبم فرو ریخت! با خودم گفتم: " شک ندارم مژگان با آقای اصلانی قوم و خویشه. خوب یادمه آرمان یه روزی بهم گفت آقای اصلانی تازگی ها پسر دار شده. اگر مژگان خواهر زن آقای اصلانی باشه پس حتماً آرمان رو می شناسه چون آرمان خیلی با آقای اصلانی صمیمی بود و باهاش رفت و آمد خانوادگی داشت! "
    مژگان که حالت بهت زده ی مرا دید با کنجکاوی گفت: " سپیده من چیز حیرت آوری گفتم که تو اینطور شوکه شدی؟! "
    با شنیدن صدای مژگان دوباره به خود آمدم و گفتم: " مژگان من شوهر خواهر تو رو می شناسم. فکر می کنم برای شرکت تو کلاس فیلمنامه نویسی به آموزشگاه اون می رفتم. "
    مژگان با تعجب گفت: " یعنی تو مجید رو می شناسی؟ "
    _ آره فکر می کنم!
    خوشبختانه هنوزنامه ای که آقای اصلانی آن را برای دربان آموزشگاه نوشته بود در کیفم بود. وقتی مژگان آن نامه را دید حرفم را باور کرد اما با شگفتی گفت: " عجب حسن اتفاقی! سپیده کم کم دارم باور می کنم خواست خدا این بوده که من و تو رو یه جوری با هم آشنا کنه. "
    و در حالی که جزوه ام را ورق می زد با حالت خاصی گفت: " استاد کلاستون کی بود؟ "
    این دفعه با شنیدن جمله اش دچار شوک شدم! از فکرم گذشت: " خدایا مژگان از آرمان چی می دونه؟ اصلا این دختر مرموز و اسرارآمیز چرا باید سر راه من سبز بشه؟ من باید هر طور شده از زیر زبونش حرف بکشم. حتی اگر شده باید براش نقش بازی کنم و افکارش رو منحرف کنم تا بفهمم چقدر آرمان رو می شناسه. "
    نگاهی گذرا به صورتش انداختم و گفتم: " اسم استادمون آقای جلالی بود. آرمان جلالی. می شناسیش؟"
    مژگان گفت: " آره می شناسمش. اون از دوستهای صمیمی شوهر خواهرمه. "
    _ آه چه خوب! باهاش رفت و آمدم داشتین؟
    _ آره من خیلی وقته که آرمان رو می شناسم.
    جواب مژگان اصلا قانع کنده نبود. دلم می خواست هر طور شده از حال و احوال آرمان خبری به دست بیاورم. تصمیم گرفتم باز به منحرف کردن افکارش ادامه بدهم. به همین دلیل گفتم: " استاد جلالی واقعا معرکه بود، کلاسهاش حرف نداشت. وای مژگان نمی دونی چقدر دلم براش تنگ شده. "
    مژگان نگاه تندی به من انداخت و با لحنی عصبی گفت: " دوستش داری؟ "
    از سوال صریح و بی مقدمه اش تنم لرزید. و از اینکه مجبور بودم عشق و علاقه ام را پنهان کنم خیلی عذاب می کشیدم. از روی ناچاری گفتم: " آره ولی نه اون طور که تو فکر می کنی. می دونی مژگان؟ توی اون کلاس همه عاشق استاد جلالی بودن. منم فقط به خاطر معلومات و سوادش بهش علاقمند شده بودم. یه مدت هم برای هفته نامه اش داستان می نوشتم و رابطه مون در حد همکاری بود. اما خودت چطور؟ مژگان تو عاشقشی؟ "
    نفس در سینه ام حبس شده بود و از فکر اینکه مژگان چه جوابی به من می دهد نزدیک بود دیوانه بشوم. مژگان در عین نا باوری گفت: " من یه روزی عاشقش بودم. فکر می کنم هنوز هم هستم. "
    جواب مژگان وجودم را به آتش کشید و خاکسترم کرد. با این حال سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم بلکه باز هم بتوانم از زیر زبانش حرف بکشم. به سختی لبهایم را تکان دادم و گفتم: " خیلی جالبه، پس تو هم عاشق آرمان شدی! بگو ببینم باهاش رابطه داری؟ هیچ وقت بهش گفتی که دوستش داری؟ "
    مژگان با حالتی افسرده گفت: " نه، من هیچ رابطۀ عاطفی باهاش ندارم. هیچ وقت هم نداشتم. اما هر بار که شوهر خواهرم دعوتش می کرد خونه مون می دیدمش. "
    با زیرکی گفتم: " اما من شنیده بودم آرمان متأهله و زن و بچه داره. با این حال تو عاشقش شده بودی؟"
    سرش را تکان داد و گفت: " نه من این موضوع رو نمی دونستم یعنی از اول نمی دونستم اما بعذاً فهمیدم، اینو خواهرم بهم گفت. خواهرم وقتی فهمید من از آرمان خوشم اومده خیلی از دستم عصبانی شد. همون موقع بهم گفت که باید فکر و خیال آرمان رو از سرم بیرون کنم چون اون متأهله. خواهرم منو تهدید کرد. گفت اگر آرمان رو فراموش نکنم بلافاصله منو می فرسته اصفهان و اجازه نمی ده من توی تهران بمونم. منم از ترس خواهرم سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم. البته این قضیه مربوط به شیش هفت ماه پیشه. با این حال من فکر می کنم هنوزم عاشقشم. "
    با هر کلمه ای که مژگان به زبان می آورد دنیا روی سرم خراب می شد. در آن لحظه تمام حواسم این بود که به طریقی مژگان را دچار یأس و نا امیدی کنم. دست خودم نبود. حسادت درد آلودی به دلم چنگ می زد و طاقت این را نداشتم که مژگان جلوی چشمان من به آرمان عشق بورزد. به سختی حرکتی به لبهایم دادم و گفتم: " پس تو فکر می کنی هنوز عاشق آرمان هستی اما در واقع دیگه عاشقش نیستی. چطور بگم؟ عشق تو وجودت تبدیل به عادت شده تو هم اشتباهاً فکر می کنی این همون عشقیه که یه روزی تو قلبت نسبت به آرمان حس می کردی. این طور نیست؟ "
    مژگان با سردرگمی گفت: " نمی دونم! تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم. "
    کمی مکث کرد. بعد با حالتی بی تفاوت گفت: " شاید هم حق با تو باشه. چون وقتی هفتۀ پیش از خواهرم شنیدم که آرمان زنش رو طلاق داده زیاد غافلگیر نشدم. من اومدن به دانشگاه رو به بازی عشق آرمان ترجیح دادم. "
    نا باورانه گفتم: " مژگان تو چی گفتی؟ "
    مژگان با خونسردی گفت: " چی شد یهو سپیده؟ مثل اینکه موضوع خیلی برات مهمه. "
    با بیچارگی گفتم: " مژگان تو مطمئنی آرمان زنش رو طلاق داده؟ "
    _ البته که مطمئنم. اینو با گوشهای خودم شنیدم. هم از خواهرم، هم از مجید. آخه مجید خیلی با آرمان صمیمیه اون از همۀ مسائل خصوصی آرمان با خبره.
    از شنیدن حرفهای مژگان دنیا دور سرم چرخید و چیزی نمانده بود که باز بیهوش شوم و از حال بروم. پس آرمان بالاخره میترا را طلاق داده بود؟
    مژگان با تعجب گفت: " سپیده! تو که گفتی عاشق آرمان نبودی؟ رنگ به چهره ات نمونده. دختر بگو چی شده؟ "
    با کلماتی بریده بریده گفتم: " مژگان تو اینا رو راست گفتی؟ "
    _ ای بابا، خب معلومه که راست می گم. حالا اگه ناراحت نمی شی بهت می گم که مجید چند روز پیش اومده بود سراغم تا ازم بپرسه من هنوز هم به آرمان علاقه دارم یا نه. مثل اینکه اون زیاد بدش نمیاد من با آرمان ازدواج کنم. اما خواهرم بدجوری به این قضیه حساسه و مطلقاً اجازه نمی ده که دوباره حال و هوای خاطرخواهی آرمان به سرم بیفته. "
    آه فقط خدا می داند از شنیدن حرفهای مژگان چه عذابی را تحمل می کردم. چطور می توانستم شاهد آن باشم که مژگان جلوی چشمهای من اینطور راحت در مورد ازدواج با آرمان حرف بزند و خودش را عاشق آرمان بداند؟ نه! مردن برای من راحت تر از تحمل چنین شکنجه ای بود. در آن لحظه نه عقلی برایم مانده بود و نه هوش و حواس. تنها چیزی که فکرم را به خودش مشغول کرده بود، فکر فرار از اصفهان و برگشتن به تهران بود!


    * * *

    با ورود دبیر آن ساعت به کلاس حرفهای من و مژگان نیمه کاره ماند و مجبور شدم برای چند لحظ مانند بقیۀ دانشجوها به احترام استاد سر پا بایستم. نیم نگاهی هم به دور و برم انداختم و متوجه شدم کلاس مملو از جمعیت شده است. اما تمرکز افکار من کاملاً در هم ریخته بود و اصلا متوجه درس و کلاس و استاد نبودم. احساس می کردم حالت تهوع شدیدی به دلم افتاده و قلبم درحال انفجار است. حرفهای مژگان مانند وقوع یک زلزله آرامش ظاهری روح و روانم را در هم ریخته بود و جملاتش مدام در گوشم تکرار می شد. چقدربه کارهای اشتباهی که انجام داده بودم تأسف می خوردم. چقدر از اینکه عجولانه تصمیم گرفته بودم و خودم را گرفتار فرشاد کرده بودم ناراحت بودم. دلم می خواست شهامت این را داشتم که شبانه از اصفهان فرار کنم و به تهران برگردم و تا دیر نشده و آرمان را از دست نداده ام کاری انجام بدهم. اما نفرین بر این عقل و منطق مزاحم که باز هم سر و کله اش در زندگی ام پیدا شد و شهامت انجام این کار را از من گرفت.
    تصمیم گرفتم این بار با نیروی عقل و منطقم مبارزه کنم و این فرصت طلایی را از دست ندهم. من هنوز آرمان را می خواستم. او یگانه عشق زندگی من بود. تمام ذرات وجودم یکصدا آرمان را می طلبید. در حالی که به سختی گریۀ خودم را کنترل می کرم زمزمه کردم: " آرمان، محبوب من، معبود من. خدایا به من کمک کن. چطور می تونم از آرمان صرفنظر کنم؟ اون میترا رو طلاق داده. آرمان به قول و قرارش وفادار بود اما من چی؟ لعنت به من که دچار تردید شدم. لعنت به من که عجولانه تصمیم گرفتم. من باید برگردم تهران، همین امشب اما... اما من نمی تونم. من تاریخ عروسی رو تعیین کردم. چطور می تونم نامزدی ام را با فرشاد به هم بزنم؟ جواب پدر رو چی بدم؟ جواب مادر رو؟ یعنی من محکومم که خودمو تسلیم فرشاد کنم؟ خایا هیچ وقت تصورش رو هم نمی کردم این طوری شکار فرشاد بشم. آه چی می شد اگه فرشاد عاشق من نبود؟ چی می شد اگه اون منو دوست نداشت. حالا یه بد شانسی دیگه هم به همۀ بد شانسی هام اضافه شده. مژگان! خدایا مژگان رو چه کار کنم؟ چطور می تونم شاهد اون باشم که مژگان برای ازدواج با آرمان کاندید بشه؟ وای خدا چه سرنوشت شومی! "
    برگشتم و زیر چشمی نگاهی به مژگان انداختم. خیلی به او حسودی می کردم. او هم زیبا بود و هم مجرد. به اندازۀ کافی هم به آرمان علاقه داشت. از فکرم گذشت: " اگر آقای اصلانی مژگان رو برای ازدواج با آرمان در نظر گرفته باشه آرمان حتماً ازش خوشش میاد چون مژگان خیلی قشنگه. آخ. من چطور می تونم این مسئله رو تحمل کنم؟ ترجیح می دم آرمان با هر دختر دیگه ای ازدواج کنه اما با مژگان نه. برای اینکه اون همکلاسی منه. من تحمل همچین شکنجه ای رو ندارم. من هر طور شده فکر آرمان رو از سر مژگان بیرون می کنم. حتی اگه لازم شد اونو برای سیامک خواستگاری می کنم و هر طور شده مهر سیامک رو به دلش می اندازم. خدا کنه سیامک هم از مژگان خوشش بیاد. آرزو می کنم سیامک رفتار منو در مورد کیوان تلافی نکنه. من دو سال تموم سیامک رو عذاب دادم و نهایتاً به حرفش گوش نکردم. اگه سیامک بخواد رفتار منو تلافی کنه بهش حق می دم. اما من مطمئنم که اون این کارو نمیکنه چون سیامک منو خیلی دوست داره. اون حتماً همکلاسی منو پسند می کنه. حالا دیگه این بزرگ ترین آرزوی منه که مژگان زن سامک بشه. "
    چند بار نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به رفتار خود مسلط باشم تا مژگان به من مشکوک نشود. در دل به این فکر می کردم که: " مژگان نباید بفهمه من عاشق آرمان بودم. حتی نباید بفهمه من از روی ناچاری با فرشاد نامزد کردم. اون نباید این چیزها رو بدونه چون ممکنه به شایستگی و لیاقت سیامک شک کنه. من باید طوری رفتار کنم که مژگان که بفهمه سیامک واقعاً می تونه شوهر ایده آلی براش باشه. "
    زنگ پایان کلاس به طرز وحشتناکی مرا از دنیای افکارم بیرون کشید. مژگان با تعجب گفت: " سپیده چته دختر؟ تو اصلا آرامش نداری. بگو چه اتفاقی برات افتاده؟ "
    با دستپاچگی گفتم: " چیزیم نیست، نگران نباش. من فقط یه کمی ضعف اعصاب دارم. بعضی وقتهام فشارم میاد پایین. "
    _ پس اگه این طوره پاشو بریم بیرون یه چیزی بخوریم که حالت بهتر بشه.
    _ باشه بریم.
    در حال خارج شدن از کلاس بودیم که به طور اتفاقی دست مژگان به کلاسور یکی از پسرهای دانشجو برخورد کرد. کلاسور پسر بیچاره روی زمین افتاد و عینک دودی اش که لای کلاسورش بود ترک برداشت. مژگان با دستپاچگی به او گفت: " خیلی متأسفم آقای... "
    پسر گفت: " فروغی. "
    مژگان ادامه داد: " متأسفم آقای فروغی. تو رو خدا منو ببخشید، اصلاً حواسم نبود. "
    فروغی همانطور که داشت خاک روی کلاسورش را پاک می کرد به مژگان گفت: " خانومه؟ "
    مژگان گفت: " اصلانی. "
    _ خودتون رو ناراحت نکنید خانم اصلانی، اصلا مهم نیست. فدای سرتون!
    _ نه آقای فروغی.خواهش می کنم اگه ممکنه عینک شکسته تون رو بدید به من تا لنگه اش رو براتون بخرم.
    _ این چه حرفیه خانم اصلانی؟ گفتم که اصلا مهم نیست. بفرمائید خواهش می کنم.
    _ نه آقای فروغی، شما بفرمائید.
    این بار دوست فروغی دخالت کرد و در حالی که مستقیماً مرا نگاه می کرد گفت: " نخیر شما بفرمائید، خانم ها مقدم ترن. "
    فروغی از حرف دوستش به خنده افتاد و گفت: " منم با حکیمی موافقم. خواهش می کنم بفرمائید و اصلاً خودتون رو ناراحت نکنید. "
    مژگان یکبار دیگر گفت: " بازم به خاطر این اتاق ازتون عذر خواهی می کنم. با اجازه. "
    و در حالی که هنوز اخم هایش در هم بود از کلاس خارج شد. برای اینکه او را کمی سر حال بیاورم مقابل بوفه ایستادم و سفارش دو لیوان آبمیوه دادم و در همان حال گفتم: " مژگان اصلا فکر نمی کردم یه برخورد ساده این طوری ناراحتت که. "
    لبش را به دندان گرفت و گفت: " آخه سپیده جون خیلی بد شد، این اولین برخورد من بود. حتماً خیلی زود پسرهای کلاس از موضوع با خبر می شن و منو دست می اندازن. "
    لیوان آبمیوه را به دستش دادم و گفتم: " بیا بخور و خیالبافی نکن. فروغی و دوستش جوون های با شخصیتی به نظر می رسن. فکر نمی کنم همچین رفتاری ازشون سر بزنه. "
    در همان لحظه نگاهم به انتهای سالن افتاد و فروغی و حکیمی را دیدم که داشتند به سمت ما می آمدند. کمی بعد آنها هم کنار بوفه ایستادند و سفارش آبمیوه دادند. آن طور که من از رفتار فروغی استنباط می کردم اصلا از ترک برداشتن عینکش ناراحت نبود. انگار بدش نمی آمد مژگان را زیر نظر بگیرد. مژگان بیچاره هم از خجالت سرش را پایین انداخته بود و نمی توانست به راحتی آبمیوه اش را بخورد. نمی دانم چه احساسی باعث شد از فروغی و حرکتش بدم آمد. به همین دلیل عمداً خودم را مقابل او و مژگان قرار دادم تا نتواند به راحتی مژگان را نگاه کند. برای چند لحظه به همان حالت ایستادم اما با شنیدن صدای حکیمی که داشت پول آبمیوه های ما را هم حساب می کرد بلافاصله برگشتم و به او گفتم: " آقای حکمی خواهش می کنم این کار رو نکنید. "
    حکیمی برگشت و با لبخندی گفت: " سرکار خانومه؟ "
    با دستپاچگی گفتم: " کیانی. "
    همان طور که لبخند می زد گفت: " خانم کیانی ایندفعه رو مهمون من باشید. "
    گفتم: " نه آقای حکیمی. خواهش می کنم بیشتر از این شرمنده مون نکنید: "
    حکیمی به شوخی اخمی کرد و گفت: " خانوم کیانی اینجا دانشگاهه. خوبیت نداره زیاد به هم تعارف کنیم. چیز قابل داری که براتون نخریدم، خواهش می کنم بفرمائید. "
    و من از جواب دادن به او عاجز ماندم. حکیمی در حالیکه پول آبمیوه ها را روی پیشخوان می گذاشت گفت:" خیلی از اینکه همکلاسی هستیم خوشحالم. امیدوارم دوست خوبی براتون باشم. "
    من که در معذورات اخلاقی قرار گرفته بودم آهسته گفتم: " منم همینطور. "
    و آن دو زودتر از ما به حیاط رفتند. بعد از رفتن آنها مژگان گفت: " اینا دیگه چه جور موجوداتی ان؟ عوض اینکه ازمون طلبکار باشن پول آبمیوه هامون رو هم حساب کردن! "
    چند ساعت بعد وقتی دانشگاه تعطیل شد و به خانه برگشتم در نگاه اول چشمم به ماشین مسعود خان افتاد که زیر سایه بان گوشۀ حیاط پارک شده بود. به همین دلیل حدس زدم فرشاد در فروشگاه مانده و مسعود خان به خانه برگشته است.
    با این گمان که فرشاد در خانه نیست ماشینم را در کنار ماشین مسعود خان پارک کردم و از حیاط گذشتم اما هنوز وارد خانه نشده بودم که صدای فرشاد را شنیدم و بی اختیار پاهایم از حرکت باز ایستاد. چند لحظه ای دور و برم را نگاه کردم اما فرشاد را ندیدم. نمی دانستم او از کجا مرا صدا می کند. با تردید از پله ها پایین آمدم و نگاهی به اطرافم انداختم. ناگهان فرشاد را دیدم که از نردۀ تراس جلوی اتاقش آویزان شده است! با تعجب گفتم: " فرشاد تو اینجایی؟ "
    _ آره اینجام. می خواستم قبل از اینکه بری تو خونه صدات کنم، دیدم راه دیگه ای جز این کار ندارم.
    _ خب حالا مگه چی شده که نمی خوای من بیام تو خونه؟
    _ هیچی همین طوری.
    _ پناه بر خدا. پسره پاک خل و چل شده!
    _ ببین سپیده، پدرم و چند تا از رفقاش تو سالن نشستن و دارن با هم گپ می زنن. هیچ خوشم نمیاد تو از جلوی چشمشون رد بشی و اونا تو رو ببینن.
    _ وا... فرشاد مگه دوستای پدرت آدمخوارن که تو اینطوری از برخوردشون وحشت داری؟
    _ سپیده تو چرا متوجه نیستی؟ اونا یه مشت لات بی سر و پان که برای خالی کردن جیب پدرم اومدن اینجا.
    _ خب حالا تکلیف من چیه؟ باید تا وقتی که رفقای بابا جون شما تو خونه هستن زیر آفتاب بمونم؟
    _ نه عزیزم، من اونقدرها هم که تو فکر می کنی بی رحم نیستم. دست تو بده به من.
    فرشاد دستم را گرفت و کمک کرد تا از روی نرده های تراس بپرم و وارد اتاقش بشوم! به هیچ وجه تاب و تحمل رفتارهای مجنونانه اش را نداشتم. باز قهر کردم و از لج فرشاد نهاری را که خاله فرستاده بود نخوردم. مثل همیشه زود برای آشتی پیشقدم شد و با مهربانی گفت: " سپیده خانومم، بیا غذاتو بخور." و من با دلخوری گفتم: " نه فرشاد میل ندارم. "
    _ آخه بازم که قهر کردی. بابا چند دفعه بگم دوست ندارم اخمهاتو ببینم.
    _ ای بابا فرشاد تو لحظه به لحظه با کارهات منو آزار می دی اونوقت می گی دوست نداری اخمهای منو ببینی؟ والا فقط همین یه کارم مونده که از دیوار راست برم بالا! فرشاد بخدا کارهات دست کمی از کارهای دیوونه ها نداره.
    _ سپیده قبول دارم بی خودی وسواس به خرج دادم. حالا خواهش می کنم از من دلخور نشو و بیا غذاتو بخور.
    _ حالا به فرض که این دفعه رو گذشت کردم و بخشیدمت، اما تو تا کی می خوای به این رفتارت ادامه بدی؟ آخه عزیز من این همه آدم توی دنیا زن دارن، دختر دارن، نامزد دارن. ببینم، رفتار همه شون مثل توئه؟ آخه مگه تو زن ندیده ای؟
    _ سپیده بخدا من نمی خوام اذیتت کنم. باور کن همۀ این کارها فقط به خاطر اینه که من خیلی دوستت دارم.
    _ بس کن فرشاد! آخه این چه جور دوست داشتنیه که هر لحظه باعث عذاب من می شه؟
    دستش را دو کمرم حلقه کرد و گفت: " من زنده نباشم اگه قصد آزار تو رو داشته باشم. عزیزم این فکر تو اشتباهه. "
    _ ببین فرشاد، تو باید همین الان به من قول بدی که رفتارت رو اصلاح کنی و این حساسیت های بی مورد رو تمومش کنی. این درست نیست که تو به صرف اینکه عاشق من هستی منو از چشم آفتاب و مهتاب دور نگه داری. من مجبورم برای ادامه ی زندگی با اطرافیانم معاشرت کنم. فرشاد لازمه بدونی نصف بیشتر دانشجوهای کلاسمون پسرن. تمام استادهایی هم که تو دانشگاه بهمون درس می دن مَردن. فقط تصور کن من هر روز از جلوی چشمهای چند تا مرد رد می شم. خب، تو که نمی تونی رو چشم همۀ مردهای دنیا چشم بند بزنی که یه وقت منو نبینن!
    فرشاد با بیچارگی گفت: " سپیده فکر نکن من از این احساسی که چند ساله مثل یه غدۀ سرطانی عذابم می ده خیلی خوشم میاد، نه. اما باور کن دست خودم نیست. من نمی تونم اخلاقمو تغییر بدم. "
    _ چرا فرشاد تو می تونی فقط باید اراده کنی.
    موهای پریشانش را از روی پیشانی کنار زد و گفت: " فکر می کنی بتونم؟ "
    _ آره عزیزم تو می تونی. فقط باید یه کمی رو اعصابت تسلط داشته باشی و بی خودی احساساتی نشی. بگو ببینم تو به نجابت و پاکی من اطمینان داری؟
    فرشاد سرخ شد و با شرمندگی گفت: " معلومه که بهت اطمینان دارم. تو پاک و نجیبی، همیشه اینو می دونستم. اما بر عکس اصلا به اطرافیانم اعتماد ندارم. احساس می کنم همه می خوان به من نارو بزنن."
    قطره های اشک در چشمانش حلقه زده بود. خیلی دلم برایش می سوخت. بیچاره از عشق زیاد داشت به جنون کشیده می شد. با دست رطوبت زیر چشمهایش را پاک کردم و گفتم: " فرشاد بهتره اینقدر خودتو عذاب ندی. من برای همیشه پیشت می مونم و همسر و شریک زندگیت می شم، اینو بهت قول می دم. به شرطی که تو هم قول بدی منو از خودت نرنجونی. "
    بوسه ای بر دستم زد و گفت: " سعی خودمو می کنم. سپیده من خیلی دوستت دارم، من محتاج محبت تو هستم. هیچ وقت محبت تو از من دریغ نکن. "
    _ باشه. حالا بهتره اینقدر ناراحت و افسرده نباشی آینده مال ماس. خیالت راحت باشه.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم

    بالاخره آخرین جمعۀ ماه آبان از راه رسید و جشن عروسی من و فرشاد برگزار شد. با اینکه جشن ما زیاد مجلل و پر زرق و برق نبود، جمعیت و مهمان هایی که در گوشه و کنار تالار نشسته بودند چشمگیر بود. در این میان توجه من بیشتر معطوف به مژگان و خانواده اش بود. دلم می خواست پذیرایی خوبی از آنها به عمل بیاید. به محض ورودم به تالار مادر را صدا زدم و به او گفتم: " مادر جون امشب یه ماموریت مخصوص برات دارم. "
    مادر گفت: " خیره انشاءالله. چه کار باید بکنم؟ "
    _ اون دختری که لباس ماکسی سفید پوشیده می بینید؟
    _ همونی که موهاش رو به زیر سشوار کشیده؟
    _ آره مادر همونو می گم.
    _ خب اون کیه؟
    _ همکلاسی مه. اسمش هم مژگانه. دختر خیلی خوبیه.
    _ خب منظور؟
    _ راستشو بخواهید من مژگان رو برای سیامک در نظر گرفتم. به نظرتون چطوره؟
    _ برای سیامک؟! مگه سیامک می خواد زن بگیره؟
    _ اگرم نخواد مجبوره که بگیره.
    _ پناه بر خدا. سپیده چی شده که تو به فکر زن گرفتن سیامک افتادی؟
    _ خب مادر چه اشکالی داره؟ سیامک حالا نزدیک بیست و پنج سالشه. بالاخره باید آستین هامون رو براش بالا بزنیم دیگه.
    _ چی بگم؟ به نظر دختر خوبی میاد. اتفاقاً قیافه ی قشنگی هم داره.
    _ آره مادر خیلی دختر خوبیه. اخلاقش هم به سیامک می خوره. من مطمئنم سیامک هم از مژگان خوشش میاد.
    _ خب حالا مأموریت من چیه؟
    خواهش می کنم امشب حسابی حواستون به مژگان و خانواده اش باشه. دوست دارم پذیرایی خوبی ازشون بشه و بهشون خوش بگذره.
    _ باشه عزیزم تا آخر شب مثل پروانه دورشون می چرخم تا یه وقت کم و کسر نداشته باشن.
    مادر رفت و دوباره بازپرسی های فرشاد شروع شد: " سپیده راجع به چی با خاله پچ پچ می کردی؟ "
    برای اینکه او را دست به سر کنم با عشوه و ناز و ادا گفتم: " راجع به یه مسئله که مربوط به خانم ها می شه و اصلاً هم به آقایون مربوط نمی شه. اون هم آقای داماد! "
    انگار با شنیدن حرفم به عرش پرواز کرد. دستم را گرفت و با حالت خاصی گفت: " تو دلشوره نداری؟ "
    گفتم: " نه، چرا باید دلشوره داشته باشم. شکر خدا همه چیز خوب و آبرومندانه اس. "
    گفت: " ولی من اونقدر هیجان زده ام که نفسم بالا نمیاد آخه تو نمی دونی چقدر تو لباس عروسی قشنگ شدی. مثل یه تیکه ماه شدی! "
    و بعد خیره نگاهم کرد. دستش در دستم مانند یک گوی آتشین می سوخت و به شدت رنگ پریده و هیجان زده به نظر می رسید. آهسته زیر گوشم گفت: " سپیده نمی دونم چی می تونم بهت بگم. نمی تونم یه کلمه ی مناسب برای خوشحالی و نا باوریم پیدا کنم. فقط می تونم بگم که تو بی نظیری و من از اینکه عاشقتم احساس غرور می کنم. "
    در جوابش چیزی نگفتم و او با بی قراری ادامه داد: " تو حتی امشبم نا مهربونی، خب یه چیزی بگو. دلم خوش بود که لااقل امشب ازت کلمات عاشقانه می شنوم. "
    به آرامی گفتم: " فرشاد تو خوب و مهربونی. یواش یواش دارم عاشقت می شم اما نمی خوام بهت دروغ بگم. من بازم ازت فرصت می خوام. "
    _ خیلی خب مهم نیست، تا هر وقت که بخوای صبر می کنم. اینکه فقط من دوستت دارم خودش یه صفای دیگه داره.
    فرشاد می خواست دستم را ببوسد که در همان لحظه آرزو سر رسید و به طور ناگهانی گفت: " آهای! آقای داماد هول عجول لطفاً موقعیت خودتو فراموش نکن. هنوز برای اینجور کارها خیلی زوده. "
    فرشاد با دستپاچگی گفت: " آرزو! خدا بگم چی کارت کنه قلبم ریخت. "
    آرزو با خنده گفت: " مبارکه فرشاد. چقدر تو لباس دامادی قشنگ شدی. "
    فرشاد گفت: " فکر نکن با این چاپلوسی ها می تونی حواسمو پرت کنی ها. حرکت امشبت یادم می مونه تا به موقع تلافی کنم. "
    _ اوهو مگه خوابشو ببینی. حالا بهتره زود از جات بلند شی و چند لحظه ما خانوما رو تنها بذاری.
    _ ای بابا. آرزو این همه جا! چرا چشمت فقط جای منو گرفته؟
    _ برای اینکه دلم می خواد پیش عروس خانوم بشینم.
    _ خیلی خب، بگیر بشین.
    فرشاد بلند شد و در همان حال گفت: " سپیده یکی دو ساعت دیگه بر می گردم پیشت. حالا برای اینکه دل بعضی ها بسوزه، می گم که شام عروس و داماد مخصوصه و ما باید زودتر از بقیه بریم سراغ شام. "
    آرزو گفت: " بی خود. سپیده هر جا باشه منم همونجام. "
    فرشاد گفت: " آرزو لجبازی نکن، سپیده امشب فقط مال منه. ما مزاحم نمی خوایم. "
    آرزو با خنده گفت: " خیلی خب برو. پسرۀ زن ندیده. "
    فرشاد هم از لج آرزو دستم را بوسید و رفت.
    _ آرزو اون دختره رو که مادرم داره باهاش حرف می زنه می بینی؟
    _ کدوم؟ همون دختر سبزه هه؟
    _ آره همونو می گم. به نظرت چطوره؟
    _ خب خیلی قشنگه. از قشنگی صورتش که بگذریم هیکلش حرف نداره. ببین چه اندامی داره!
    _ آره خیلی خوش قد و بالاس. همکلاسی مه. اسمش هم مژگانه.
    _ خب حالا چه خوابی براش دیدی؟
    _ هیچی می خوام مژگان رو برای سیامک خواستگاری کنم. به نظرت به سیامک می خوره؟
    _ اوه... چه خواهر خوبی داره سیامک.
    _ چی کار کنم آرزو، من فقط همین یه برادرو دارم. باید بهترین دختر دنیا رو براش گلچین کنم.
    _ به نظر دختر خوبی میاد. مثل خودت هنرمنده؟
    _ آره بیشتر از هر چیزی عاشق نور پردازیه. فکر می کنم بعد از اینکه لیسانسش رو گرفت نور پرداز خوبی می شه.
    _ خب مبارکه. پس تا چند وقت دیگه شیرینی عروسی سیامک رو هم می خوریم.
    _ تا چند وقت دیگه که نه چون ما تازه سال اول دانشگاهیم. اگه مژگان بهمون جواب بده شاید یکی دو سال دیگه بساط عروسی شون رو راه بندازیم.
    _ آه چه بد. حالا کو تا یکی دو سال دیگه.
    _ نه بابا. چشم بهم بزنی شده دو سال دیگه.
    _ خب شاید هم حق با تو باشه.
    _ اگه برات زحمتی نیست برو مژگان رو بیارش اینجا تا شما رو با هم آشنا کنم.
    _ ای به چشم.
    آرزو رفت و چند لحظه بعد با مژگان برگشت. او انصافاً زیبا بود. بلند قد و خوش قیافه. همانطور که گونه ام را می بوسید گفت: " سپیده نمی دونی چقدر تو لباس عروسی ناز شدی. "
    گفتم: " پس خبر از خودت نداری که چه لعبتی شدی. "
    گفت: " تعارف رو بذار کنار سپیده، من دارم حقیقت رو می گم. بخدا اینقدر قشنگ شدی که مادرم به محض اینکه دیدت بهم گفت: مژگان کاش زودتر با سپیده آشنا می شدی تا می گرفتیمش واسه نیما. نیما اسم برادرمه. آخه مادرم هم مثل خودت داره برای برادرم دنبال دختر خوب می گرده. "
    خندیدم و گفتم: " اونوقت تو می شدی خواهر شوهر من. درسته؟ "
    _ آره ولی یه خواهر شوهر خوب که زن داداشش رو مثل جونش دوست داره.
    _ زیاد غصه نخور مژگان. شاید یه روزی رویای تو برعکس تعبیر بشه و من بشم خواهر شوهر تو.
    _ شوخی نکن سپیده. من فقط تعارف کردم!
    _ عزیزم فراموش کردی تعارف اومد نیومد داره؟
    مژگان با خنده گفت: " من که حریف حاضر جوابی های تو نمی شم. "
    دست آرزو را گرفتم و گفتم: " با دختر خالۀ عزیز من آشنا شدی؟ "
    _ آره. ماشاءالله دختر خاله ات هم مثل خودت خوشگل و دوست داشتنیه.
    آرزو با شیطنت گفت: " خدا رو شکر خوشگلی تو فامیل ما ارثیه. "
    بعد رو به من گفت: " عروس خانوم افتخار می دین یه دور با هم برقصیم؟ "
    گفتم: " برقصیم؟ نه آرزو خواهش می کنم دور این یه قلمو خط بکش چون اصلاً دل خوشی برای رقصیدن ندارم. "
    _ اما این طوری که نمی شه. جشن عروسی فقط با رقص عروس خانوم صفا پیدا می کنه.
    _ نه آرزو فکرشم نکن. بهتره با مژگان برقصی.
    دست مژگان را در دست آرزو گذاشتم و گفتم: " مژگان خواهش می کنم آرزو رو همراهی کن و یه دور باهاش برقص. "
    چند لحظه بعد آندو را می دیدم که در کنار هم می رقصیدند و فارغ از هر غم و غصه ای خوش بودند و صفا می کردند. اما من خوش ظاهره دل شکسته هنوز در حسرت از دست دادن رویای قشنگ شب عروسی ام با آرمان در گوشه ای کز کرده بودم و اصلاً حوصلۀ خوشگذرانی را نداشتم.


    * * *

    بالاخره پس از ساعاتی بزن و بکوب و رقص و شادی جشن عروسی تمام شد و مهمانها کم کم آمادۀ رفتن شدند. اما من هنوز در تکاپوی این بودم که به طربقی مژگان و سیامک را به هم نشان بدهم و آنها را با هم آشنا کنم.
    وقتی برای خداحافظی با مهمانها کنار در خروجی تالار ایستاده بودم چشمم به سیامک افتاد که داشت با محسن صحبت می کرد اما چیزی که توجه ام را به خودش جلب کرده بود دوربین محسن بود که آن را روی دوشش انداخته بود.
    بی درنگ نگاهی به دور و برم انداختم بلکه آشنایی را پیدا کنم تا سیامک را برایم صدا بزند. خوشبختانه در میان جمعیت آرزو را دیدم که داشت کفش هایش را عوض می کرد. در کنارش ایستادم و گفتم: " آرزو الهی قربونت برم یه خواهشی ازت دارم. "
    آرزو با کمال محبت گفت: " شما امر بفرمایید عروس خانوم. "
    _ اگه ممکنه برو سیامک رو صدا بزن. می خوام مژگان رو بهش نشون بدم.
    _ اوه پس موضوع امر خیره. باشه. همین الان می رم و مأموریتم رو انجام می دم.
    آرزو رفت و در همان لحظه خانوادۀ مژگان به منظور خداحافظی در کنار من و فرشاد ایستادند. مادر مژگان گفت: " عروس خانوم، آقای داماد، انشاءالله مبارکتون باشه و به پای هم پیر شید. بابت پذیرایی هم خیلی ازتون متشکرم. واقعاً که خیلی خوش گذشت و مجلس خوبی بود. "
    فرشاد به او گفت: " خوبی و محبت از شما بوده که تشریف آوردین و مجلس ما رو صفا دادید. خوشحالم که بهتون خوش گذشته. "
    من هم ضمن رو بوسی گفتم: " مینا خانوم خیلی خوشحالم که تشریف آوردین و از نزدیک شما رو زیارت کردم. انشاءالله از این جور مجلس ها قسمت بچه های شمام بشه. "
    مینا خانوم خندید و گفت: " انشاءالله. خب، بخدا می سپرمتون. امیدوارم شب خوبی داشته باشید. "
    زمانی که مادر و خواهر کوچکتر مژگان کمی از ما فاصله گرفتند مژگان را صدا زدم و به او گفتم: " مژگان جون ممکنه چند لحظه صبر کنی تا با هم یه عکس یادگاری مخصوص بندازیم؟ "
    مژگان گفت: " منظورت از عکس مخصوص چیه؟ "
    _ منظورم رو چند لحظ دیگه متوجه می شی. اگه ممکنه همین جا کنارم بمون تا با بقیۀ مهمونا هم خداحافظی کنم، بعد بهت می گم.
    لحظاتی بعد تالار تقریباً از جمعیت خالی شده بود و به جز خانوادۀ دایی منوچهر و خاله مهناز و عمه های فرشاد که همگی از تهران آمده بودند کسی در سالن باقی نمانده بود. فرشاد آهسته زیر گوشم گفت: " سپیده اگه ممکنه شنل و تو بنداز رو دوشت و چند لحظه منتظرم بمون تا من برم بیرون و دوباره برگردم. "
    گفتم: " باشه فرشاد برو. "
    فرشاد با خوشحالی گفت: " سپیده خوشم میاد تو امشب با هیچی مخالفت نمی کنم. چیزی که اصلا تو رفتارت سابقه نداره! "
    فرشاد رفت و این بار نوبت سیامک بود که از راه رسید و گفت: " به به عروس خانوم. چه عجب چشم ما به دیدن روی قشنگ عروس خانوم روشن شد. دوباره سلام. "
    _ سلام سیامک حالت چطوره؟
    _ خوبم فقط از بس پر خوری کردم سرم داره گیج می ره.
    _ پس باید کاری کنم که زود سر حال بشی و حالت جا بیاد.
    _ خدا به خیر کنه. چه خوابی برام دیدی؟
    _ سیامک افتخار می دی یه عکس یادگاری با من بندازی؟
    _ عکس؟ چه بهتر از این، از خدامه.
    _ پس برو محسن رو صدا بزن تا بیاد با دوربینش ازمون عکس بگیره.
    سیامک که رفت، دوباره به داخل تالار سرک کشیدم و مژگان را صدا زدم و با لبخندی گفتم: " مژگان دلم نمیاد بیشتر از این در مورد تو بدجنسی به خرج بدم و نگم که نقشه از چه قراره. "
    مژگان با تعجب گفت: " نقشه؟ "
    _ ببین مژگان، اون پسر خوش تیپه که کت و شلوار مشکی پوشیده و موهاشم روغن زده برادرم سیامکه. الانم داره میاد پیش ما تا یه عکس یادگاری با هم بندازیم. ازت خواهش می کنم خوب سیامک رو زیر نظر بگیر و بهش فکر کن. سیامک پسر خیلی خوبیه و قلب مهربونی داره.
    _ سپیده!
    _ ببین مژگان من دوست ندارم یه وقت تو معذورات اخلاقی قرار بگیری و با من رودرواسی کنی. اگه از سیامک خوشت اومد بعداً بهم بگو تا من پدر مادرمو برای مراسم خواستگاری آماده کنم.
    مژگان بهت زده نگاهم کرد و من با خنده گفتم: " چیه؟ فکر نمی کردی پیشنهادم برای اینکه زن سیامک بشی اینقدر جدی باشه؟ "
    _ راستشو بخوای نه!
    _ خب پس حالا که فهمیدی خوب سیامک رو زیر نظر بگیر و در موردش فکر کن. گفتم که سیامک پسر خوبیه و اخلاقش خیلی به تو می خوره.
    _ باشه!
    در آن لحظه سیامک به جمع مان اضافه شد. مژگان را به او معرفی کردم و گفتم: " سیامک جان ایشون دوست و همکلاسی من مژگان هستن. "
    بعد به مژگان گفتم: " مژگان جون ایشون هم برادر من سیامک. اگه ممکنه افتخار بده و یه عکس یادگاری با ما بنداز. "
    سیامک از شنیدن حرفم جا خورد و آهسته زیر گوشم گفت: " سپیده به من نگفته بودی... "
    گوشۀ آستینش را کشیدم و گفتم: " هیس! سیامک خواهش می کنم خودتو خوشحال نشون بده، نه این طوری مات زده. "
    سیامک نگاهی زیر چشمی به مژگان انداخت و با خجالت گفت: " سلام مژگان خانوم، شبتون بخیر. امیدوارم که بهتون خوش گذشته باشه. "
    مژگان گفت: " سلام، البته که بهم خوش گذشته. به لطف سپیده جون امشب واقعاً به من و خانواده ام خوش گذشت. من همیشه مدیون محبتهای سپیده جون هستم. "
    محسن که آمد هر سه جلوی دوربین ژست گرفتیم. وقتی نور فلاش در فضا منعکس شد نفس راحتی کشیدم و از اینکه نقشه ام با موفقیت انجام شده بود خیلی خوشحال بودم. هنگام خداحافظی زیر گوش مژگان گفنم: " مژگان خواهش می کنم برام دعا کن. "
    مژگان با تعجب گفت: " دعا برای چی؟ "
    _ برای اینکه فرشاد فکر ماه عسل رو از سرش بیرون کنه و من بتونم زودتر برگردم سر کلاس.
    مژگان خندید و گفت: " والا این فرشاد دو آتیشه ای که من می بینم بعید میدونم به این زودیها دست از سرت برداره. "
    با لحن شوخی گفتم: " نگرانی منم از همینه. "
    مژگان قبل از رفتن رو به سیامک گفت: " سیامک خیلی خوشحالم که از نزدیک باهات آشنا شدم. فعلاً با اجازه. "
    سیامک با دستپاچگی به او گفت: " منم همینطور. آ... مژگان خانوم می بخشید سوال می کنم، شما تنها اومدید؟ "
    مژگان با تعجب گفت: " نه معلومه که تها نیومدم. چرا این سوال رو پرسیدی؟ "
    _ هیچی، راستش...
    نگاهی به چهرۀ شرمندۀ سیامک انداختم که از فرط خجالت سرخ شده بود. خیلی دلم می خواست بدجنسی های سیامک را تلافی کنم. سیامکی که همیشه مرا در دام کیوان گرفتار میکرد و خودش از معرکه فرار می کرد. تصمیم گرفتم گوشه ای از اذیت های سیامک را تلافی کنم. با لحن معنی داری گفتم: " مژگان جان مثل اینکه سیامک دلش می خواد بیشتر از مصاحبت تو استفاده کنه. افتخار می دی سیامک تا خونه همراهیت کنه؟ "
    هم سامک و هم مژگان از شنیدن حرفم یکه خوردند. مژگان بعد از کمی مکث گفت: " خیلی از لطفت متشکرم ولی برادرم قراره بیاد دنبالمون. فکر می کنم باید تا حالا رسیده باشه."
    با خنده گفتم: " عیبی نداره. حالا فرصت برای این کار زیاده. "
    بعداز رفتن مژگا به سیامک گفتم: " خب سیامک دوستم چطور بود؟ "
    سیامک نفس عمیقی کشید و گفت: " سپیده خیلی بدجنسی. چرا قبلاً نگفتی می خوای دوست تو بهم معرفی کنی؟ "
    _ حالا مگه فرقی هم می کنه؟
    _ البته که فرق می کنه، من کاملاً غافلگیر شدم.
    _ عیبی نداره. حالا بگو ازش خوشت اومد یا نه؟
    _ خوشم اومده؟ چرا فکر می کنی باید ازش خوشم اومده باشه؟
    _ سیامک خواهش می کنم خودتو نزن به اون راه. تو می دونی منظورم چیه.
    _ ببین سپیده اگه منظورت همون چیزی باشه که من فکر می کنم باید بهت بگم نه چون حالا وقت تسویه حسابه. من باید انتقام کیوان رو از تو بگیرم.
    این بار من از شنیدن حرف سیامک یکه خوردم و رنگ از چهره ام پرید. اما سیامک با صدای بلند خندید و گفت: " راستشو بگو، قضیه این مژگان چیه؟ می بینم که رنگت بدجوری پریده. "
    نگاهی گذرا به صورتش انداختم و فهمیدم که قصداذیت کردن دارد. گفتم: " سیامک بذار رک و پوست کنده همه چی رو بهت بگم. من می خوام مژگان رو برات خواستگاری کنم. مژگان دوست صمیمی منه. دختر خوب و خانواده داریه. من خیلی ازش خوشم میاد. حالا خواهش می کنم تو رفتارهای منو در مورد کیوان تلافی نکن. و به مژگان فکر کن چون از نظر من تو و مژگان خیلی به هم می آیید. من مطمئنم شما دو نفر با هم خوشبخت می شین. "
    سامک دستی روی موهایش کشید و گفت: " خیلی خب، حرف من فقط یه شوخی بود. شرط می بندم کیوان هم تا چند وقت دیگه با نغمه عروسی میکنه و اونم متأهل می شه. پس چرا باید سر من این وسط بی کلاه بمونه؟ "
    _ یعنی خیالم از بابتت راحت باشه؟
    _ اره دختری که سلیقۀ تو رو راضی کنه حتماً خیلی خواستنیه. هر کاری می خوای بکن. از طرف منم خیالت راحت باشه.
    سیامک مثل همیشه سر حال و با روحیه از تالار بیرون رفت و من با احساس پیروزی و شادمانی مضاعف رفتن او را تماشا کردم.
    کمی بعد فرشاد دوباره برگشت و دستش را زیر با زویم انداخت و ما شانه به شانۀ هم از تالار بیرون آمدیم. آه تا آن لحظه اصلاً احساس دلشوره یا التهاب نداشتم اما وقتی فرشاد در ماشین عروس را باز کرد و مرا روی صندلی نشاند بند دلم پاره شد و قلبم فرو ریخت. یواش یواش داشت باورم می شد که من آن شب عروس فرشاد هستم و مهمان خانۀ او.
    فرشاد آینۀ رو به رویش را تنظیم کرد و ضمن روشن کردن چراغ های ماشین سیگاری آتش زد و مشغول دود کردن آن شد. و من با تعجب به سیگار کشیدنش نگاه کردم. چون تا آن لحظه هرگز ندیده بودم که فرشاد سیگار بکشد! خواستم علت سیگار کشیدنش را بپرسم اما هر چه تلاش کردم نتوانستم چیزی بگویم. واقعاً قادر نبودم لبهایم را تکان بدهم. انگار ازاینکه با او حرف بزنم می ترسیدم! فرشاد برگشت و نیم نگاهی به من انداخت. بعد ترمز دستی را کشید و با خوشحالی به راه افتاد.
    در سکوت به خط ممتد جاده خیره شده بودم و به صدای موزیک دلنشینی که پخش می شد گوش می کردم. در همان حال گرمای دست فرشاد را روی دستم حس کردم که آرام روی دستم لغزید. به راستی ملتهب بود. نیم رخش را نه طرفم برگرداند و با حالتی نا باور گفت: " سپیده انگار دارم خواب می بینم. همیشه این صحنه رو تو خیال خودم مجسم می کردم. بخدا هنوزم باورم نمی شه که تو امشب عروس منی. "
    _ چرا فرشاد بهتره باورت بشه. من کنارت نشستم. مگه منو نمی بینی؟
    _ سپیده باور کن امشب به جز تو هیچی نمی بینم. هر جا رو نگاه می کنم تو اونجایی. پاک و رویایی.
    _ فرشاد تو چقدر داغی. چه خبرته؟ مگه تب داری؟
    تب دارم؟ اگه می دونستی تو دلم چه آشوبیه اینو ازم نمی پرسیدی. احساس می کنم تنم مثل یه تنوره. یه بار که بهت گفتم حتی نفس کشیدن هم برام مشکله.
    _ چرا فرشاد؟ چرا اینقدر هیجان زده ای؟
    _ نمی دونم. شاید هر کس دیگه ای جای من بود همین احساس رو داشت. من امشب به آرزوی بزرگ خودم رسیدم. حتی فکرشم نمی کردم اینقدر خوش شانس باشم که خدا تو رو قسمت من بکنه.
    فرشاد دوباره احساساتی شده بود و قطره های اشک در چشمهایش حلقه زده بود. و من از ترس ماشین گران قیمت پدر که زیر دست او بود با دلواپسی گفنم: " خیلی خب، بهتره دوباره احساساتی نشی. می دونی که پشت فرمون ماشین پدر من نشستی و باید خیلی مراقب امانتی که به دستت دادن باشی. پس بهتره حواستو به رانندگیت بدی و ابراز احساساتو بذاری برای یکی دو ساعت دیگه. "
    فرشاد در میان خنده و گریه گفت: " ای کاش به جای اینکه اینقدر به فکر ماشین گرون قیمت پدرت باشی یه کمی هم به فکر من بودی. "
    گفتم: " به فکر تو هم هستم، اما هیچ خوشم نمیاد هر دقیقه اشکهاتو ببینم."
    وقتی به خانه رسیدیم محسن زودتر پیاده شد و در خانه را باز کرد. مسعود خان جلوتر از فرشاد وارد خانه شد و پشت سرش بقیۀ مهمانها.
    با دیدن جمعیت کثیری که قرار بود آن شب در خانۀ خاله مهمان باشند به فکر فرو رفتم و گفتم: " فرشاد به نظرت برای اینهمه آدم تو خونۀ شما جا هست؟ "
    فرشاد با تعجب گفت: " چرا این سوال رو می پرسی؟ "
    _ هیچی. گفتم اگه موافق باشی یه تعداد از مهمونهای خاله رو دعوت کنیم خونۀ خودمون.
    نگاه غضبناکی به صورتم انداخت و گفت: " نخیر هیچم موافق نیستم. تو بهتره نگران مادرم نباشی. اون خودش خوب می دونه چطور به مهمونهاش برسه. "
    _ فرشاد آخه...
    _ سپیده خواهش می کنم این فکر رو از سرت بیرون کن و دیگه هم در موردش صحبت نکن. باشه؟
    وقتی تحکم صدای فرشاد را دیدم خیلی آهسته گفتم: " باشه. "
    فرشاد با صدای بلند خندید و گفت: " نه بابا، مثل اینکه تو خیلی عوض شدی. امشب به جز باشه حرف دیگه ای ازت نمی شنوم. "
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم: " فرشاد این باشه ها رو برای این بهت تحویل میدم که امشب خیلی بی حوصله ام. "
    با دلخوری گفت: " آخه چرا؟ سپیده واقعاً که خیلی بی احساسی. نکنه هنوزم از من بیزاری و نظرت در موردم عوض نشده؟ "
    _ اوه فرشاد باز که حرف گذشته ها رو پیش کشیدی؟ بی حوصلگی من فقط به خاطر خستگیه. نه چیز دیگه.
    _ خب من چطور می تونم خستگیت رو بر طرف کنم که اینقدر برام ناز نکنی؟
    _ نه فرشاد، این کار تو نیست. خستگی من فقط با یه استکان چایی تازه دم و یه دوش آب گرم بر طرف می شه.
    _ خیلی خب اینایی که گفتی همش مال وقتیه که رفتیم تو خونه. حالا پیاده شو تا بعد یه فکری هم به حال خستگیت بکنیم.
    وقتی به جمع مهمانهایی که جلوی در ورودی ساختمان تجمع کرده بودند رسیدیم آنها با هلهله و نقل و سکه از ما استقبال کردند. مادر و پدر و خاله مهری و مسعود خان هر کدام به نوعی دچار احساسات شده بودند. پدر دستم را در دست فرشاد گذاشت و به او گفت: " فرشاد جان، سپیدۀ عزیزمو با یه دنیا امید و آرزو به دستت می سپرم. خواهش می کنم مثل یه امانتی ازش مراقبت کن و خوشبختش کن. "
    انگار حرفهای پدر تلنگری بود بر شیشۀ احساس من. بغض سرکوب شده ام در گلو شکست و با صدای بلند به گریه افتادم و خود را در آغوش پدر انداختم و صورتش را بوسیدم. بعد از او مادر را در آغوش گرفتم که خودش هم پا به پای من گریه می کرد. و بعد از مادر با سیامک عزیز و مهربانم روبوسی کردم که برای اولین بار گریه اش را می دیدم.
    بعد از خداحافظی با مهمانها آهسته و با احتیاط از پله ها بالا رفتم چون کفش پاشنه بلندی به پایم بود که اجازه نمی داد بی محابا قدم بردارم. فرشاد در آپارتمان را برایم باز کرد و به شوخی گفت: " عروس خانوم خواهش می کنم قدم رنجه کنید و کلبۀ سعادت منو با لطف و صفای وجودتون گرم و پر حرارت کنید. "
    همان طور که کفشهایم را درمی آوردم گفتم: " نمی دونستم شاعرم شدی. واقعاً که خیلی با ذوقی. "
    با لودگی گفت: " سپیده فقط خدا می دونه که با یه نیم نگاه تو من هم شاعر می شم، هم عاشق می شم، هم... "
    حرفش را قطع کردم و گفتم: "خیلی خب، زبون بازی دیگه کافیه. حالا وقت عمله. "
    _ عمل؟ چی کار باید بکنم عزیز دلم؟
    _ هیچی فقط مثل یه آقای داماد خوب زود برو یه استکان چایی برام درست کن که خیلی هوس چای کردم.
    _ من چایی درست کنم؟
    _ بله تو. مگه نگفتی من امشب مهمونتم؟ پس باید ازم پذیرایی کنی دیگه.
    _ آره. ولی نکنه...
    _ نترس فرشاد این برنامه فقط مال امشبه. از فردا دیگه خودم کارهای خونه رو انجام می دم.
    _ آه سپیده واقعاً منو ترسوندی. گفتم نکنه می خوای مسئولیت پخت و پز و اینجور کارها رو بندازی گردن من.
    _ نخیر تنبل خان من همچین خیالی ندارم. حالا خواهش می کنم زودتر برو بساط چایی رو آماده کن تا من برم یه دوش بگیرم.
    _ چشم عزیزم هر چی تو بگی. ولی خواهش می کنم زیاد دیر نکن. تو که می دونی من چقدر به خوابیدن سر وقت شبها حساسم.
    _ آره می دونم. حالا برو به کارت برس.
    یک ساعت بعد مهمان حجلۀ شب زفاف فرشاد بودم. فرشاد به آرزویش رسیده بود و به شدت ملتهب بود اما من همچون مجسمه ای بی احساس سرد و خاموش بودم. دست خودم نبود. من برای اینکه عاشق فرشاد بشوم احتیاج به زمان داشتم. چند ساعت بعد با نوازش دستهای عاشقش به خواب رفتم
    * * *

    دو روز از مراسم ازدواجمون گذشته بود اما فرشاد اجازه نمی داد به دانشگاه بروم. انگار خیال داشت تمام سالهایی را که از معاشقه محروم بوده تلافی کند. به سختی موفق شدم موضوع ماه عسل را از ذهنش دور کنم و راضی اش کنم به همان خوشگذرانی دو سه روزه اکتفا کند . چون تا چند هفتۀ دیگر امتحانات پایان ترم شروع می شد و من خیلی برای نتیجۀ امتحاناتم دلشوره داشتم. روز سوم به هر ترتیبی که بود موفق شدم به دانشگاه بروم در حالی که از غیبت دو سه روزه ام خیلی ناراحت بودم. راستش خجالت می کشیدم بچه های کلاس بفهمند علت غیبت دو روزۀ من مراسم ازدواجم بوده است.
    وارد کلاس که شدم مژگان را با اشتیاق به آغوش کشیدم و او گفت: " سپیده جون خیلی خوشحالم که امروز اومدی دانشگاه. چطور تونستی از دست فرشاد دو آتیشه فرار کنی؟ تو الان باید تو ماه عسل باشی. "
    _ وای مژگان نگو، فرشاد مثل یه بچه بهونه گیر شده. می دونی امروز صبح بهم چی می گفت؟ می گفت آرزو می کنه روزی برسه که من فکر دانشگاه رفتن رو از سرم بیرون کنم. می بینی، اگه زیاد باهاش راه بیام هیچ بعید نیست زیر قول و قرارش بزنه و مجبورم کنه که همش توی خونه و جلوی چشمهاش باشم.
    بعد با خنده گفتم: " مژگان باور کن عشق و عاشقی فرشاد درد سر بزرگی برای زندگیم درست کرده. من اگه نخوام فرشاد عاشقم باشه باید چی کار کنم؟ "
    مژگان هم خندید و گفت: " غصه نخور عزیزم، همۀ زن و شوهرهای تازه به هم رسیده همین طوری ان. تا چند وقت دیگه وجودت براش عادی می شه و دست از سرت بر می داره. خب، حالا همراه من بیا چون بچه های کلاس باهات کار دارن. "
    ناگهان خنده روی لبهایم خشک شد و بهت زده گفتم: " مژگان نکنه بهشون گفته باشی... "
    مژگان متوجه منظورم شد. لبخندی زد و با خونسردی گفت: " آره درست حدس زدی. بچه های کلاس می دونن که پریروز ازدواج کردی. نگران نباش. به خاطر اینکه جز من هیچکس دیگه رو دعوت نکردی ازت دلخور نیستن. "
    _ آه مژگان چرا قضیه ازدواج منو به بچه های کلاس گفتی؟ من اصلاً دوست نداشتم بچه ها ازموضوع با خبر بشن.
    _ وقتی بدونی چرا این کار رو کردم حتماً نظرت عوض می شه.
    _ خب چرا این کار رو کردی؟
    _ به خاطر حکیمی! می خواستم خیالش رو راحت کنم که تو شوهر کردی. در ضمن می خواستم همۀ شایعه هایی که راجع به تو و حکیمی سر زبون ها افتاده از بین بره. می دونی تا همین دیروز همۀ بچه ها فکر می کردن تو و حکیمی به هم علاقه دارید؟
    _ خدای من! آخه چرا باید بچه های کلاس همچین فکری در مورد من بکنن؟ مژگان تو چرا زودتر چیزی در این مورد بهم نگفتی؟
    _ عیب نداره عزیزم، خودتو ناراحت نکن. همیشه یه سری آدم حسود و دو به هم زن پیدا می شن که می خوان برای آدم پاپوش درست کنن. اشکال تو اینه که هنوز دوست و دشمن خودتو نمی شناسی و خیلی بی شیله پیله در مورد همه اظهار نظر می کنی. اما نمی دونی یه حرف کوچیکت ممکنه چه دردسرهایی برات درست کنه.
    _ اما مژگان من در مورد حکیمی کاملاً به خودم مطمئنم. آخه من که علاقه یا توجهی بهش ندارم. تو فاصلۀ این دو ماهی که دانشگاه باز شده به غیر از سلام و احوالپرسی و صحبت راجع به نویسندگی و بازیگری و اینجور چیزها حرف و حدیث دیگه ای بین ما نبوده. خودت خوب می دونی که پدر حکیمی صاحب یه انتشارات بزرگ و معروفه. به خاطر همین وقتی حکیمی گفت می تونه کتاب های زیادی رو برای مطالعه در اختیارم بذاره، من خیلی خوشحال شدم و این کارشو نشونۀ لطف و حسن نیتش دونستم. فقط همین!
    _ من همۀ حرفهاتو باور می کنم سپیده. می دونم که تو هیچ احساسی نسبت به حکیمی نداری. ولی تو فکر نکردی ممکنه حکیمی این احساس رو نسبت به تو نداشته باشه؟ شاید اون تو رو دوست داشته باشه. تو که از قلب و احساس اون خبر نداری.
    از شنیدن حرف مژگان جا خوردم و دیدم که راست می گوید! چیزی که اصلاً در موردش فکر نکرده بودم احساسات قلبی حکیمی بود. مژگان گفت: " حتی اگر فرض کنیم این حکیمی بنده خدا تا دیروز از تو خوشش می اومده از امروز می دونه که تو شوهر کردی و دیگه نباید که بهت فکر کنه. خب نظرت چیه؟ هنوزم فکر می کنی من نباید خبر ازدواجت رو تو کلاس پخش می کردم؟ "
    سرم را بالا گرفتم و گفتم: " نه مژگان حالا با کارت موافقم. "
    در همان حال نگاهی به نیمکت حکیمی انداختم و او را دیدم که سرگرم مطالعه بود. واقعاً باورم نمی شد که حکیمی به من علاقه پیدا کرده و نسبت به من حساس شده است. او دانشجوی فوق العاده مؤدب و با شخصیتی بود و تنها چیزی که هیچ وقت به عقلم نرسیده بود این بود که حکیمی عاشق من شده است چون هیچ وقت رفتار یا ابراز محبتی به مفهوم عشق و دوست داشتن از حکیمی ندیده بودم و همیشه آن را به چشم یک همکلاسی نگاه می کردم. مثل مژگان، مثل شیوا، مثل پریسا و بقیۀ همکلاسی های هم جنس خودم.
    نمی دانم چه اتفاقی افتاد که در یک لحظه دل به دل راه پیدا کرد و حکیمی هم برگشت و مرا نگاه کرد. چقدر از او خجالت می کشیدم. حالا او می دانست من ازدواج کرده ام و همین طورهمۀ پسرهای کلاس. و این چیزی بود که باعث می شد احساس خجالت و شرمندگی بکنم. به هر حال در برابر نگاه معنی دار حکیمی با تکان دادن سر سلام کردم تا او احساس نکند ازدواج من باعث شده رسم ادب و نزاکت را فراموش کنم. شرایط که برای من عوض نشده بود حکیمی هنوز همکلاسی من بود. مثل دیروز، مثل پریروز.
    حکیمی هم مانند خودم سلامم را جواب داد و خیلی زود سرش را پایین انداخت. اما مفهومی که من در همان نگاه از حالت چهره اش برداشت کردم چیزی به جز غم و حسرت و اندوه نبود. چشمهای سرخ و متورمش حکایت از بی خوابی دیشب او داشت. معلوم بود که بیچاره شب سختی را گذرانده است! در همان لحظه با خود عهد کردم هرگزاجازه ندهم حکیمی در موردم فکرهای باطل به سرش راه بدهد و خودش را عاشق من بداند. چون دلم نمی خواست سرنوشت غم انگیز آرمان و کیوان در مورد پسر دیگری نیز تکرار شود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    روزها و هفته ها از پی هم می آمد و حدود یک ماه از ازدواج من و فرشاد می گذشت. در طول روزهایی که هم خانۀ فرشاد شده بودم گوشم از شنیدن زمزمه های عاشقانه و همین طور بهانه جویی های گاه و بی گاهش برای ترک تحصیل پر شده بود. خودش هم خوب به این موضوع آگاهی پیدا کرده بود و می دانست که من با شنیدن چد جمله زیبا و دلفریب و در برابر ناز و نوارش های عاشقانه اش تسلیم نمی شوم و ادامۀ تحصیل و رفتن به دانشگاه برایم حکم نفس کشیدن را دارد.
    صبح یکی از روزهای ماه آذر که می خواستم برای رفتن به دانشگاه آماده شوم ناگهان یادم آمد آن روز جمعه است و احتیاجی به آماده شدن نیست. سرمای زیاد هوای بیرون از رختخواب باعث شد که احساس لرز کنم. به همین دلیل دوباره درون رختخواب خزیدم اما هنوز چشمهایم را روی هم نگذاشته بودم که متوجه شدم فرشاد در جایش نیست. با خود گفتم: " فرشاد جمعه ها سر کار نمی ره پس کجا رفته؟ "
    به هوای پیدا کردن فرشاد دوباره از رختخواب بیرون آمدم اما همین که در اتاق را باز کردم بوی تند و مشمئز کننده ای به مشامم خورد که باعث شد احساس سرگیجه و حالت تهوع بکنم. کنجکاوی ام بیشتر شد و با دلواپسی فرشاد را صدا زدم اما جوابی نشنیدم. حدس زدم شاید به طبقه ی پایین رفته و می توانم او را در خانۀ خاله پیدا کنم. لباس گرمی به تن کردم و از پله ها سرازیر شدم و در نگاه اول مسعود خان را دیدم که با تعدادی از رفقایش پای بساط منقل و وافور نشسته بود تازه فهمیدم بویی که تمام خانه را پر کرده مربوط به تریاک کشی مسعود خان و رفقایش می باشد. از اینکه فرشاد در بین آنها نبود احساس رضایت کردم و به آشپزخانه رفتم. خاله مهری با خوشروئی به استقبالم آمد اما فرشاد به محض دیدنم که بدون پوشش کافی به خانۀ خاله آمده بودم عصبانی شد و با داد و فریاد گفت: " سپیده کی گفته تو اینطوری بیای پایین؟ مگه نمی بینی خونه پر از لات و لوت های تریاکیه. ها؟ "
    اصلاً انتظار چنین برخوردی را از فرشاد نداشتم. ما شب خوشی را گذرانده بودیم و من تا صبح زمزمه های عاشقانه و ابراز احساساتش را تحمل کرده بودم اما این طرز رفتارش واقعاً دور از انتظار بود. با دلخوری گفتم: " فرشاد حال من اصلاً خوب نیست. مدام سرگیجه و حالت تهوع دارم. آخه بوی این تریاک لعنتی تموم خونه رو پر کرده. یه کاری بکن. "
    خاله مهری دوباره دستم را گرفت و گفت: " بیا بشین دخترم. همش تقصیر این مسعود بی فکره. آخه خونه ای که زن و بچه ی آدم توش زندگی می کنن که جای تریک کشی نیست. باور کن تا حالا صد مرتبه این موضوع رو بهش تذکر دادم اما گوشش بدهکار این حرفها نیست. "
    با ناراحتی گفتم: " خاله جون نمی دونستم مسعود خان تریاک می کشه. آخه تا حالا ندیده بودم. "
    خاله مهری با شرمندگی گفت: " سپیده جون تو که صبح ها خونه نیستی، این کار هر روزشه. من که دیگه از دست مسعود و این کثافت کاری هاش ذله شدم. "
    فرشاد به طرفداری از پدرش گفت: " مادر اینقدر بی انصاف نباش، پدر الان اوضاع روحی خوبی نداره. شیش میلیون پولش رو اون رفیق نا مردش بالا کشیده. پدر اگه این کارها رو نکنه از فکر و خیال زیاد سکته می کنه و می افته می میره. "
    خاله با تعجب گفت: " فرشاد تو دیگه چرا این حرفو می زنی؟ اگه اون رفیق نا مرد بابات با دوز و کلک و کلاهبرداری پول پدرتو بالا کشیده این دفعه پدرت داره با دست خودش هم پولش و هم جونش رو دود می کنه و می فرسته هوا. "
    بعد یک فنجان چای را مقابلم گذاشت و گفت: " سپیده جون چایی تو بخور. " امروز دست جمعی می ریم خونۀ مهشید. شاید با این هوا خوری حال تو هم بهتر بشه. "
    فرشاد یواش یواش برای معذرت خواهی پا پیش گذاشت. در حالی که یک حبه قند را روی لبم می گذاشت با مهربانی گفت: " سپیده ببخش که بد اخلاقی کردم. دست خودم نبود. غلط کردم سرت داد زدم! "
    نگاهش کردم و گفتم: " مهم نیست. من دیگه به این اخلاق ناجور تو عادت کردم. "
    گفت: " نه این طوری نه. معلومه که هنوزم ازم دلخوری. باید برام بخندی تا باور کنم منو بخشیدی. "
    لبخندی زدم و گفتم: " فرشاد واقعاً که تو عجیب ترین موجود روی زمینی. من نمی دونم باید مهربونی های دیشب تو باور کنم یا دیوونگی های امروز تو؟ "
    گفت: " همون مهربونی های دیشب مو باور کن. بخدا این دیوونه بازی ها اصلاً دست خودم نیست. یه بار که بهت گفتم، من بی اراده عصبانی می شم. اصلاً دلم نمی خواد کاری کنم که تو ازم دلخور بشی."
    حبه قند را به دهانم گذاشتم و گفتم: " خیلی خب، چاپلوسی دیگه کافیه. " اما هنوز چایم را نخورده بودم که ناگهان حالت تهوع شدیدی دلم را پیچ انداخت و دست و پایم به لرزه افتاد. در همان حال فنجان چای از دستم رها شد و روی رمین افتاد و خرد شد. فرشاد با شنیدن صدای شکستن فنجان سراسیمه به طرفم دوید اما من او را به کناری هل دادم و با عجله به سمت توالت دویدم و برای چند دقیقه با حالت تهوع خود کلنجار رفتم . فرشاد با نگرانی گفت: " سپیده چت شد یهو؟ حالت خوب نیست؟ "
    گفتم: " نه فرشاد حالم اصلا خوب نیست. تو رو خدا به دادم برس. "
    فرشاد بلافاصله گوشی تلفن را برداشت و گفت: " نگران نباش عزیزم الان دکتر خبر میکنم. " اما خاله مانع اش شد و در حالی که با خوشحالی می خندید گفت: " نه فرشاد جان دکتر لازم نیست مثل اینکه سپیده حامله شده. تو بهتره نگران نباشی. فردا خودم سپیده رو می برم دکتر و ازش می خوام خوب معاینه اش کنه. "
    فرشاد با شگفتی گفت: " مادر شما چی گفتین؟ سپیده حامله شده؟ به این زودی؟! "
    من هم از شنیدن حرف خاله شوکه شدم و نا باورانه گفتم: " ولی من حالا بچه نمی خوام! بخدا من الان آمادگی بچه دار شدن رو ندارم. "
    خاله مهری در حالی که صورتم را می بوسید گفت: " عزیزدلم این حرف رو حالا می زنی. ولی وقتی که بچه تو به دنیا آوردی اینقدر ازش خوشت میاد که طاقت یه لحظه دوری شو نداری. "
    فرشاد با خوشحالی دستش را دور کمرم انداخت و گفت: " سپیده باورم نمی شه تا چند ماه دیگه بابا می شم. این دیگه خیلی معرکه اس آخه اصلاً بهش فکر نکرده بودم! "
    اما من هنوز نا باور و شگفت زده بودم. در همان حال سرم را روی شانه های فرشاد گذاشتم و باز به گریه افتادم اما نمی دانم این بار گریۀ خوشحالی بود یا ناراحتی؟!
    روز بعد همراه خاله مهری به دکتر رفتم. دکتر پس از اینکه معاینه ام کرد گفت حدس خاله درست بوده و من حامله شده ام. همان روز برایم پروندۀ پزشکی تشکیل داد و گفت: " باید از این به بعد تحت نظر باشم. " وقتی به خانه برگشتیم خاله مهری زود شمارۀ تهران را گرفت تا خبر حامله شدنم را به مادر اطلاع بدهد. برای اینکه به طور مستقیم در جریان ابراز احساسات مادر قرار بگیرم دکمۀ آیفون گوشی را زدم و صدای مادر از بلند گوی گوشی پخش شد: " الو. "
    _ سیما جون؟
    _ سلام مهری. احوالت چطوره خواهر جون؟
    _ خوبم شکر خدا. خودت چطوری؟ احمد آقا چطوره؟
    _ من خوبم، احمد هم خوبه. سلام خدمتت می رسونه. دختر گلم چطوره؟ با خونه داری و زندگی متأهلی چه کار می کنه؟
    _ سیما از حال و احوال دختر قشنگت خبرهای خوبی برات دارم. به سلامتی قراره تا چند وقت دیگه مامان بشه آخه حامله شده.
    _ راست می گی مهری؟ خوش خبر باشی خواهر جون! عجب خبر خوبی بهم دادی.
    _ آره والا جدی میگم. من و سپیده همین الان از دکتر اومدبم. دکتر براش پرونده درست کرد و گفت باید تحت نظر باشه.
    _ ای خدا شکرت. مهری جون اگه ممکنه چند لحظه گوشی رو بده به سپیده تا من صداشو بشنوم.
    _ چشم خواهر جون اتفاقاً عروس قشنگم همین جا روبروم نشسته.
    _ الو مادر؟
    _ سلام سپیده جون مبارکه دخترم!
    _ مرسی مادر جون مبارک شمام باشه. انشاءالله به همین زودی نوه دار می شی و به آرزوی خودت می رسی.
    _ آره عزیز دلم، واقعاً به آرزوی خودم می رسم. سپیده بخدا دارم پَر در میارم اگه بدونی چقدر خوشحالم.
    _ می دونم مادر، همیشه تصور همچین روزی رو می کردم.
    _ دخترم تو رو خدا مواظب خودت باش و به خورد و خوراکت اهمیت بده. درس خوندن و شب بیداری رو هم تعطیل کن و فقط به سلامتی خودت و بچه ات فکر کن.
    _ باشه مادر جون خیالت راحت باشه.
    _ آخ که چه لذتی داره. الان زنگ می زنم به بابات و بهش می گم که حامله شدی. مطمئناً اونم خوشحال می شه.
    _ سلام منو به پدر برسونید.
    _ باشه عزیزم از راه دور می بوسمت و به خدا می سپرمت.
    _ منم همین طور مادر جون، به خدا می سپرمتون.

    * * *

    حدود دو هفته از تشکیل پروندۀ پزشکی ام گذشته بود که امتحانات پایان ترم شروع شد. خوشبختانه احوالم کمی مساعد شده بود و از حالت تهوع و سرگیجۀ روزهای اول خبری نبود.
    در روز آخرین امتحان پایان ترم حدود نیم ساعت زودتر از زمان مقرر برگه ام را تحویل دادم. نیم نگاهی هم به نیمکت مژگان انداختم و متوجه شدم او هنوز سرگرم جواب دادن به سوالات است. تصمیم گرفتم همان جا منتظرش بمانم تا برگه اش را تحویل بدهد و با هم از دانشگاه خارج شویم. لحظاتی خودم را با خواندن مقاله ها و مطالب بردهای دیوار سرگرم کردم اما در یک لحظه با شنیدن صدای آشنای حکیمی لرزه بر اندامم افتاد: " خانوم کیانی؟ "
    بی درنگ به طرف صدا برگشتم و با دیدن قیافۀ حکیمی که پشت سرم ایستاده بود قلبم فرو ریخت. حکیمی متوجه دستپاچگی ام شده بود. سرش را پایین انداخت و گفت: " خانوم کیانی امروز یکی از دوستهای من به کمک شما احتیاج داره. ممکنه ازتون خواهش کنم همراه من بیایید؟ "
    با تعجب گفتم: " همراهتون بیام؟ آخه چه کمکی از من برمیاد؟ من که دوست شما رو نمی شناسم. فگر نمی کنم ایشون هم منو بشناسن! "
    حکیمی با لبخندی گفت: " فرمایش شما درسته، اما اگه اجازه بدین موضوع رو بیشتر براتون توضیح بدم. "
    _ خواهش می کنم بفرمایید.
    _ یکی از دوستهای من دانشجوی سال آخر کارگردانی تأتره. بندۀ خدا امروز دفاعیه داره و باید پروژه شو به نمایش بذاره. اما از بخت بد یکی از بازیگرهای گروهش غیبت کرده و کارش بلاتکلیف مونده. با اینکه نقش دختر خانومی که غایبه خیلی کوتاهه اما بدون وجود اون موضوع نمایشنامه به طور کلی عوض می شه. اینه که من فکر کردم شما می تونید کارشو راه بندازید و به جای این دختر خانوم برید روی صحنه.
    از شنیدن حرف حکیمی دلهره زیادی به دلم افتاد گفتم: " ولی من نمی تونم همچین پیشنهادی رو قبول کنم. من تجربۀ ظاهر شدن روی صحنه تأتر رو ندارم. اونم بدون تمرین. چرا دوست شما از بچه های رشتۀ تأتر کمک نمی گیره؟ آخه من چطور می تونم تو همچین نمایشنامۀ حساسی بازی کنم؟ "
    _ ببینید خانوم کیانی هیچ کدوم از بچه های تأتر حاضر نیستند بدون تمرین جلوی چشم استادهایی که می خوان بهشون نمره بدن بازی کنند. اما قضیۀ شما کاملاً با بچه های تأتر فرق می کنه. چون رشتۀ شما سینماس و استادهای تأتر اصلاً شما رو نمی شناسن. من مطمئنم شما از پس این مسئولیت بر می آیید. "
    واقعاً درمانده بودم که در جواب پیشنهاد وسوسه انگیزش چه بگویم. برای چند لحظه به حرفهایش فکر کردم اما نهایتاً جسارت قبول چنین مسئولیتی را در خودم ندیدم. گفتم: " آقای حکیمی من خیلی متأسفم که پیشنهادتون رو رد می کنم. با اینکه خیلی دوست دارم یه روزی روی صحنه ظاهر بشم و نمایش بازی کنم با این حال نمی تونم به درخواست دوست شما جواب مثبت بدم چون من به هیچ وجه آمادگیش رو ندارم. من اصلاً تجربۀ بازی زنده رو ندارم. "
    حرفهایم چندان نظر حکیمی را عوض نکرد. باز با اصرار گفت: " فرمایش شما درسته اما خواهش می کنم یه فرصت بدید تا تست گریم روی صورتتون انجام بشه. اگر دوستم از صورت شما جواب گرفت اونوقت با هم بحث می کنیم وگرنه من دیگه اصرار نمی کنم. "
    من همیشه از جواب دادن به حکیمی عاجز می ماندم. حکیمی دوباره گفت: " خانوم کیانی این یه فرصت ایده ال برای شروع کار بازیگریه. پیشنهاد می کنم این شانس رو از دست ندید و همراه من بیایید. "
    ناچار در برابر اصرار زیادش تسلیم شدم و گفتم: " باشه قبول می کنم. اما باید چند لحظه صبر کنید تا به دوستم اطلاع بدم. "
    حکیمی با لبخندی گفت: " خواهش می کنم بفرمایید. "
    پشت در ورودی سالن امتحانات ایستادم و با زبان ایماء و اشاره به مژگان گفتم که من به طبقۀ پایین و به سالن آمفی تأتر می روم. بعد در کنار حکیمی ایستادم و به او گفتم: " آقای حکیمی اگه ممکنه شما چند قدم جلوتر از من حرکت کنید. راستش من نمی خوام بچه های کلاس من و شما رو کنار هم ببینن."
    حکیمی متوجه منظورم شد. سرش را پایین انداخت و گفت: " هر طور میل شماس. من زودتر می رم و جلوی در سالن آمفی تأتر منتظرتون می مونم. "
    از بالای پله ها رفتنش را زیر نظر گرفتم و وقتی مطمئن شدم به طبقۀ همکف رسیده است پشت سرش به راه افتادم.
    همان طور که گفته بودجلوی در ورودی سالن به انتظار ایستاده بود. وقتی مرا دید لبخندی به رویم زد و با اشاره ی دست تعارف کرد که جلوتر از او وارد سالن شوم. در همان حال گفت: " موقعیتی پیش نیومده بود که ازدواجتون رو تبریک بگم. امیدوارم منو به خاطر این بی ادبی ببخشید. "
    گفتم: " اختیار دارید. من همچین توقعی از شما نداشتم. "
    کمی مکث کرد بعد گفت: " می تونم یه سوالی ازتون بپرسم؟ "
    _ بله بفرمائید.
    _ شما با کی ازدواج کردید؟ با یکی از دانشجوهای همین دانشگاه؟
    لبخند کمرنگی زدم و گفتم: " نه حدس شما کاملاً اشتباهه. چون من با پسرخاله ام ازدواج کردم. "
    با حسرت آهی کشید و گفت: " به هر حال بهتون تبریک می گم. هر چند که می دونم خیلی دیر شده. "
    _ متشکرم.
    _ خانوم کیانی قبلاً بهتون گفته بودم که پدرم ناشره. راجع به پیشنهاد همکاری پدرم فکر کردید؟
    کمی فکر کردم و پیشنهاد پدرش را به یاد آوردم اما جزئیات پیشنهادش را فراموش کرده بودم چون این جریان به هفتۀ قبل از ازدواج من و فرشاد مربوط می شد. گفتم: " راستشو بخواهید هنوز راجع به پیشنهاد پدرتون فکر نکردم چون فرصتی پیدا نکردم که بهش فکر کنم. "
    حکیمی با خاطری آزرده گفت: " بله متوجه هستم. گرفتاری تون این روزها خیلی زیاد بوده. اول مراسم ازدواج، بعد هم گرفتاری های درس خوندن و امتحانات. "
    با خودم گفتم: " حکیمی نمی دونه گرفتاری حامله شدن هم باید اضافه کنه! "
    بعد از کمی مکث گفت: " ایرادی نداره دوباره بهش فکر کنید چون پدرم دیشب سراغ شما رو ازم می گرفت. مثل اینکه به یه ویراستار احتیاج داره. من قبلاً بهش گفته بودم که با شما صحبت کردم به خاطر همین پدرم هنوز منتظرتونه. "
    در جوابش گفتم: " حتماً به پیشنهاد پدرتون فکر می کنم. البته در این مورد باید با شوهرم مشورت کنم. اگه باهاش به توافق رسیدم حتماً خبرش رو بهتون می دم. "
    سر جایش ایستاد و گفت: " لطفاً منو بی خبر نذارید. حالا اگه ممکنه چند لحظه همین جا منتظر بمونید تا برم و دوستم رو صدا بزنم. "
    دوست حکیمی بر عکس خودش که جثه ای معمولی داشت درشت هیکل و قد بلند بود و با موهای بلند سرش قیافه ای منحصر به فرد داشت. حکیمی او را " پارسا " معرفی کرد. پارسا با خوشحالی مرا به اتاق تدارکات برد و به دختری که کار گریم عوامل تأتر را انجام می داد سفارش کرد زود تست گریم را روی صورت من انجام بدهد.
    کمی بعد از اینکه گریم صورتم تمام شد دختر دیگری به اتاق تدارکات آمد و سراغ مرا از حکیمی گرفت. حکیمی هم مرا به آن دختر نشان داد. دختر به محض دیدنم گفت: " خدای من! صورت شما واقعاً برای این نقش مناسبه. " بعد گفت: " اسمتون چیه؟ "
    گفتم: " سپیده. "
    گفت: " خوشوقتم سپیده، منم بهاره ام. ببین عزیزم، من و تو باید این صحنه رو با هم کار کنیم. من بهت کمک می کنم که نقشت رو یاد بگیری. این کاغذهایی هم که می بینی دیالوگ نامۀ نقش توئه. "
    نگاهی به دیالوگ نامه انداختم و گفتم: " بهاره به نظرت من می تونم به این سرعت این همه دیالوگ رو حفظ کنم؟ "
    بهاره گفت: " نمی دونم. آقای حکیمی خیلی از شما تعرف می کرد. "
    حکیمی گفت: " خانوم کیانی شکسته نفسی نکنید. شما حتماً موفق می شید. "
    بهاره این بار با حالتی مطمئن گفت: " سپیده بهتره تو هم بیای تو جمع بچه ها. نیم ساعت دیگه آخرین تمرین دستجمعی انجام می شه. تو باید تا اون موقع نقشت رو یاد گرفته باشی. "
    گفتم: " باشه بهاره جون من حرفی ندارم. فقط اگه ممکنه اجازه بده یه تماس با خونه بگیرم و به شوهرم اطلاع بدم که امروز دیرتر بر می گردم. "
    بهاره گفت: " ایرادی نداره، تلفن تو همین اتاق بغلیه. بعد از اینکه کارت تموم شد خودت بیا رو صحنه."
    وقتی از اتاق تدارکات بیرون آمدم چشمم به مژگان افتاد که داشت به دنبال من می گشت. او را صدا زدم. زود خودش رابه من رساند و با تعجب گفت: " سپیده تو این جا چی کار می کنی؟ حکیمی بهت چی می گفت: "
    دستش را گرفتم و گفتم: " مژگان قضیه خیلی جالبه. من باید تا نیم ساعت دیگه با بچه های گروه تأتر برم روی صحنه و نمایش بازی کنم. حکیمی منو به این بچه ها معرفی کرده. "
    _ که این طور.
    _ نمایشنامه پایان نامه ی تحصیلی یکی از دوستهای حکیمیه. ظاهراً یکی از بازیگرهای گروه غیبت کرده و کار نمایشنامه بلاتکلیف مونده. حکیمی هم اومده سراغ من من تا به جای اون کسی که غایبه بازی کنم.
    _ فکر می کنی آمادگیش رو داری؟
    _ نمی دونم آخه دیالوگ نامۀ نقشم خیلی زیاده. نگاه کن، بیشتر از سه چهار صفحه اس.
    _ نگران نباش تو حتماً می تونی.
    _ مژگان ممکنه یه خواهشی ازت بکنم؟
    _ بگو عزیزم.
    _ اگه ممکنه این سوئیچ رو بگیر و گوشی موبایلم رو از تو ماشینم بیار. می خوام با فرشاد تماس بگیرم و بهش بگم امروز یه کمی دیرتر بر می گردم خونه. خودت می دونی که برای راضی کردن فرشاد باید خیلی اصرار کنم. این تلفن های سه دقیقه ای مشکل منو با فرشاد حل نمی کنه!
    _ باشه برات میارم.
    _ من دارم می رم روی صحنه تا با بچه ها تمرین کنم. وقتی برگشتی بیا همین جا و گوشی رو بهم بده.
    خیلی خب حرفهات یادم می مونه.
    بعد از رفتن مژگان به روی صحنه رفتم و مشغول تمرین با بهاره شدم. تمرین ما قدری طول کشید اما بهاره بالاخره به بازی من رضایت داد و کارم را پسندید و کمک کرد تا لباس مخصوص نقشم را بپوشم. همین طور تاج مخصوص نقشم را روی سرم گذاشت.
    به دستور پارسا همۀ عوامل تأتر روی صحنه جمع شدند تا قبل از تمرین نهایی یک عکس یادگاری دستجمعی بیندازیم. من که هنوز در جمع بچه های تأتر احساس غریبه گی می کردم ترجیح دادم در کنار حکیمی بایستم چون او همکلاسی من بود و صمیمیت بیشتری با او داشتم. چند لحظه بعد پارسا هم در کنار من و حکیمی ایستاد و عکس دستجمعی گرفته شد.
    پس از عکس پارسا به بچه ها دستور داد بازی را شروع کنند و " کتایون " بازیگر نقش اصلی داستان کار خودش را شروع کرد. کمی بعد بهاره به روی صحنه رفت و قسمتی از نقش خودش را بازی کرد. در آن لحظه پارسا اشاره کرد که حواسم را جمع کنم و به موقع داخل بازی شوم. همانطور که پارسا را نگاه می کردم و منتظر اشارۀ او بودم ناگهان دلم به درد آمد و یک تکان خفیف بدنم را به لرزه درآورد. با وحشت دستم را روی شکمم گذاشتم و با خودم گفتم: " حتماً یکی از تأثیرات حاملگی ام بود. "
    بدنم گُر گرفته بود و به شدت احساس تشنگی می کردم. بلافاصله چند لیوان آب خنک خوردم و سعی کردم برای چند لحظه این احساس را فراموش کنم. تمام آرزویم این بود که هنگام بازی روی صحنه این اتفاق تکرار نشود و زحمتهایم به هدر نرود. پارسا بالاخره اشاره کرد که وارد بازی شوم و به این ترتیب به آرزوی دیرینه ام رسیدم و رویاهایم به واقعیت تبدیل شد.
    واقعاً احساس غیر قابل توصیفی داشتم و از اینکه برای اولین بار روی صحنۀ نمایش بازی می کردم خیلی خوشحال بودم. در این نمایشنامه من باید نقش فرشته ی نیکو صفت درونی که همان وجدان بیدار شخصیت اصلی قصه بود را بازی می کردم. و بهاره باید نقش اهریمن بد ذات درونی که همان هوای نفس و لذات شهوانی شخصیت اصلی قصه بود را بازی می کرد.
    بازی کردن روی صحنه خیلی بیشتر از آنچه که تصورش را می کردم برایم لذت بخش و شیرین بود طوری که دلم می خواست نقشم طولانی تر بود و بیشتر روی صحنه می ماندم. اما حیف که شخصیت اصلی داستان اهریمن هوای نفس خود را به وجدان بیدارش ترجیح داد و نقش من خیلی زود تمام شد. در آن لحظه با حسرت آهی کشیدم و زیر لب گفتم: " خوش به حال بهاره که هنوز داره روی صحنه بازی می کنه. کاش نقشم یه کمی بیشتر بود. آه همش تقصیر این کتایون بوالهوسه که رفته به جای وجدان بیدارش هوای نفس خودش رو انتخاب کرده. ای کاش به جای نقش فرشتۀ وجدان، نقش اهریمن لذات شهوانی رو به من می دادن. من اصلا از این فرشته ی نیکو صفت بیچاره خوشم نمیاد چون هیچکس بهش اعتنایی نمی کنه و همیشه مجبوره خیلی زود صحنه رو ترک کنه. "
    _ ... خانم کیانی؟
    _ بله؟
    _ بهتون تبریک می گم، کارتون عالی بود.
    _ آقای حکیمی شمایید؟
    _ بله منم. واقعاً بهتون تبریک می گم، شما منو رو سفید کردید.
    _ تو رو خدا شرمنده ام نکنید. خودتون خوب می دونید که این نقش زیاد سنگین نبود.
    _ حرف شما درسته، اما این چیزی از ازش های کار شما کم نمی کنه.
    _ متشکرم، نظر لطفتونه.
    _ در ضمن باید بگم این لباس قشنگ و این تاج زیبا خیلی به صورت شما میاد. شما درست مثل یه فرشتۀ واقعی شدید. به همون پاکی و نجابت و همون زیبایی.
    برای اولین بار از طرز نگاه حکیمی دلم لرزید و احساس خجالت کردم. سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم: " متشکرم. "
    انگار حکیمی هم همان احساس را داشت اما نمی دانم چرا؟ با همان حالت خجالت زده گفت: " برای شما و دوستتون ناهار خریدم. بهتره قبل از اینکه نمایشنامۀ اصلی روی صحنه بره شما تشریف ببرید پشت صحنه و ناهارتون رو میل کنید. "
    سرم را بالا گرفتم و گفتم: " راضی به زحمت نبودم. آخه چرا منو خجالت دادید؟ "
    به نرمی گفت: " اختیار دارید. ناهار دانشگاه که این تعرفها رو نداره. " بعد نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد: " راستش من یه جایی کار دارم و همین الان باید برم اما حدود یک ربع دیگه بر می گردم. همون موقع می بینمتون فعلاً با اجازه. "
    حکیمی رفت و من مات و مبهوت رفتنش را نگاه می کردم. یواش یواش داشت باورم می شد او مهرۀ مهمی در زندگی اجتماعی من است و من به وجود او در کنار خودم احتیاج دارم.
    با شنیدن صدای مژگان از فکر و خیال آقای حکیمی درآمدم. گوشی موبایلم را به دستم داد و گفت: " سپیده کارت معرکه بود. خیلی کیف کردم. "
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: " مرسی مژگان. خواهش می کنم بیشتر از این شرمنده ام نکن. "
    مژگان با تعجب گفت: " شرمنده؟ "
    _ آه مژگان تو رو خدا از حرفها و کارهای من تعجب نکن چون من هنوز گیجم و حواسم سر جاش نیومده. آخه تو نمی دونی بازی کردن روی صحنۀ تأتر چه کیفی داره.
    _ می دونم ولی تعجبم بیشتر از اینه که تو عین حکیمی حرف زدی. گفتم نکنه کمال همنشین روت اثر گذاشته که این طوری حرف می زنی.
    با خجالت گفتم: " خواهش می کنم تو یکی دیگه برام حرف درست نکن! "
    مژگان با خنده گفت: " خیلی خب عصبانی نشو. شوخی کردم. "
    روی صندلی نشستم و گفنم: " یادت باشه دیگه از این شوخی ها با من نکنی ها. مخصوصاً جلوی فرشاد. "
    مژگان گفت: " وای فرشاد! سپیده ساعت نزدیک دو بعد از ظهره ولی یادت رفته به فرشاد تلفن کنی. "
    با دستپاچگی گفتم: " آخ حق با توئه. همین الان تماس می گیرم. "
    مژگان گفت: " نه، بهتره قبل از اینکه فرشاد یقه تو بگیره ما خداحافظی کنیم. "
    _ چرا؟ مگه تا اجرای نمایشنامه اصلی پیشم نمی مونی؟
    _ راستشو بخوای نمی تونم بمونم چون باید زودتر خودمو برسونم خونه. آخه برادرم منتظرمه.
    _ اما حکیمی برای ما ناهار خریده. بهتره ناهار رو با هم بخوریم بعد بری.
    _ جدی می گی؟
    _ آره باور کن.
    _ بابا این پسره خیلی با نزاکته!
    با خنده گفتم: " راست می گی اما به نظر من حکیمی دیگه بیش از حد با نزاکته. "
    مژگان هم خندید و گفت: " فقط یادت باشه که حالا خودتم داری برای خودت حرف درست می کنی. "
    حق با مژگان بود. نقش حکیمی در زندگی من واقعیتی انکار ناپذیر بود. گفتم: " این دفعه دیگه حق با توئه. مژگان می خوام یه چیزی رو صاف و پوست کنده بهت بگم. "
    _ بگو.
    _ به نظر من حکیمی آدم به درد بخوریه. من از اینکه باهاش معاشرت می کنم احساس خوبی دارم. دلم می خواد دوستیمو باهاش ادامه بدم. به نظرت این کار درستیه؟
    چی بگم؟ ماشاءالله تو خودت عقل کلی. فقط بگو ببینم، فکر فرشاد رو کردی؟
    _ فرشاد؟ فرشاد در مورد دوستی من با حکیمی هر نظری بخواد می تونه داشته باشه الا نظر مخالف. چون قبل از ازدواجمون به من قول داده مانع معاشرت های اجتماعی من نشه.
    _ سپیده جون ناراحت نشی ها، ولی این فرشادی که من می بینم بعیده قول و قرار سرش بشه.
    _ نه اون نمی تونه زیر قول و قرارش بزنه چون بهم تعهد نامۀ محضری داده.
    _ اوه خیلی جابه.
    _ فرشاد حق دخالت کردن تو کارهای منو نداره اما برای اینکه خیال خودمم راحت تر بشه به فرشاد می گم که قراره با حکیمی و پدرش همکاری کنم. آخه پدر حکیمی خیلی وقته برام پیغام فرستاده که یه روزی برم محل کارش و از نزدیک باهاش صحبت کنم.
    _ با این کارت موافقم. اگه فرشاد در جریان باشه و مخالفتی با کار کردنت نداشته باشه اونوقت خیلی عالی می شه.
    _ آره به نظر خودمم این منطقی ترین راهه. فرشاد باید در جریان باشه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مژگان نگاهی به ساعت انداخت و گفت: " سپیده من دیگه بیشتر از این نمی تونم بمونم چون نیما منتظرمه. من باید زودتر برم آخه قراره همین امروز منو برسونه تهران. "
    با دستپاچگی گفتم: " تهران؟! "
    _آره. راستشو بخوای دلم خیلی برای خواهرم و پسر کوچولوش تنگ شده. من می خوام تمام تعطیلات
    پایان ترم رو توی تهران بمونم.
    _ آه چه بد! مژگان تو اینا رو راست می گی؟
    _ معلومه که راست می گم. تا یک ساعب دیگه با نیما راه می افتم و فکر می کنم طرفهای غروب می رسم تهران.
    خدای من! قلبم از شنیدن حرفهای مژگان فشرده شد. فکر اینکه مژگان در خلال این مسافرت چند روزه موفق به دیدن آرمان شود داشت دیوانه ام می کرد. مژگان رفت و من ناراحت و آزرده خاطر در گوشه ای نشستم و به فکر فرو رفتم. باز یاد آرمان منقلبم کرد و ذهنم را به دنیای رویا و خیالات کشاند. زیرلب گفتم: " آرمان عشق من، نکنه منو فراموش کزده باشی؟ نکنه از من دلگیر شده باسی. آه عزیزم، دلم برات خیلی تنگ شده. من هیچ وقت تو رو فراموش نمی کنم. آرمان من هنوز به یادتم، من هنوزم دوستت دارم. "
    باز قطره های اشک از چشمم فرو چکید و آرام به گریه افتادم. دلم خیلی برای آرمان تنگ شده بود و هر بار که یاد او به ذهنم سرک می کشید به هیچ وجه قادر نبودم احساساتم را کنترل کنم. ناهاری را که حکیمی برایم خریده بود همراه با بغض گلویم فرو دادم و برای چند لحظه چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم تا حالم دوباره به حالت عادی برگردد چون کمتر از نیم ساعت دیگر باید به روی صحنه می رفتم و دوباره همان نمایشنامه را اجرا می کردم.
    _ ... خانوم کیانی حالتون خوب نیست؟
    با شنیدن صدای حکیمی برگشتم و او را دیدم که با دو لیوان آبمیوه در کنارم ایستاده بود: " سلام شما برگشتید؟ "
    _ آره تازه برگشتم. ولی شما خیلی خسته به نظر می رسید. واقعاً ازتون معذرت می خوام. من امروز خیلی بهتون زحمت دادم.
    غم و اندوه درونی ام را از حکیمی پنهان کردم و گفتم: " نه خسته نیستم. راستش از اینکه می خوام برای اولین بار جلوی چشم تماشاچی ها نمایش بازی کنم خیلی هیجان زده ام."
    لیوان آبمیوه را به دستم داد و گفت: " خوشحالم که این موضوع رو می شنوم. "
    بعد با نگاه عمیقی به صورتم خیره شد و گفت: " گریم صورتتون رو تجدید کردید؟ "
    گفتم: " نه، چون کسی چیزی در این مورد بهم نگفته. "
    _ خب حالا من بهتون می گم. بهتره همراه من بیایید تا بچه ها گریم صورتتون رو تجدید کنن.
    _ باشه.
    _ خواهش می کنم بفرمایید.
    _ نه شما بفرمایید.
    _ می دونید که محاله من زودتر از شما پامو از این در بیرون بذارم.
    ابخند کمرنگی زدم و از مقابلش رد شدم. به راستی حکیمی حال و هوای عجیبی داشت. چیزی در رفتار و شخصیتش بود که باعت می شد او را مصاحب خوبی بدانم و از مصاحبت با او احساس مطلوبی داشتم. قبل از اینکه از او فاصله بگیرم گفتم: " خب جناب حکیمی، من به سفارش خودتون می رم برای تجدید گریم. شما چه کار می کنید؟ "
    _ منم می رم توی سالن و منتظر می شینم تا بازی شما رو نگاه کنم.
    _ بازی من یا نمایشنامه رو؟!
    _ هم بازی شما، هم نمایشنامه رو.
    _ خوبه پس فعلاً با اجازه.
    وقتی برای بار دوم نقشم را بازی کردم و از صحنه پایین آمدم منتظر تمام شدن نمیسشنامه نماندم. گریم صورتم را پاک کردم و زود آمادۀ رفتن شدم.
    کمی بعد به منظور خداحافظی با حکیمی دوباره به سالن آمفی تأتر برگشتم و در حین پایین آمدن از پله ها نگاهم روی جمعیت ثابت مانده بود. فکر می کنم حکیمی متوجه شد که به دنبال او می گردم چون بی آنکه صدایش کنم از جا بلند شد و به سمت من آمد. وقتی در کنارم ایستاد گفت: " صبر نمی کنید نمایشنامه تموم بشه؟ پارسا می خواد یه بار دیگه ازتون تشکر کنه. "
    گفتم: " نه آقای حکیمی متأسفانه نمی تونم بمونم. البته فکر می کنم این وظیفۀ منه که از آقای پارسا تشکر کنم چون فرصتی که ایشون به من داد واقعاً تجربۀ با ارزشی بود. "
    حکیمی آهی کشید و گفت: " با اینکه دوست داشتم تا آخر نمایش پیش ما بمونید اما زیاد اصرار نمی کنم. هر طور میل خودتونه. امیدوارم تعطیلات یهتون خوش بگذره. "
    _ متشکرم. از طرف من به پدرتون سلام برسونید و بهشون بگید حتماً بعد از تعطیلات به دیدنشون می رم.
    با خوشحالی گفت: " این خیلی عالیه! حتماً این خبر رو به پدرم می دم. "
    _ اگه امر دیگه ای نیست من با اجازه تون مرخص بشم.
    _ اختیار دارید. اجازۀ مام دست شماس.
    به روی حکیمی لبخند زدم و گفتم: " خداحافظ. "
    حکیمی هم با لبخندی گفت: " خداحافظ. "



    * * *
    دو هفته را در التهاب و دلواپسی پشت سر گذاشتم تا اینکه تعطیلات میان ترم تمام شد و دوباره سحر خیز شدم و آماده ی رفتن به دانشگاه بودم. فرشاد که از حضور یکی- دو هفته ای من در خانه خیلی راضی به نظر می رسید وقتی می دید در حال آماده شدن هستم ناراحت شده بود و با حالی که بوی نا رضایتی از آن به مشام می رسید گفت: " سپیده ساعت شیش صبحه، هوا هنوز تاریکه، آخه چقدر لجبازی. با وضعی که تو داری صلاح نیست خودت پشت فرمون بشینی بذار برسونمت. "
    با بی حوصلگی گفتم: " ای بابا، فرشاد من تازه در ماهمه. هنوز خیلی زوده که بخوام روال عادی زندگیمو بهم بزنم. "
    _ سپیده تو چرا متوجه نمی شی؟ کاری نکن سر لج بیفتم و دانشگاه رفتن رو غدقن کنم ها.
    _ فرشاد تو چی گفتی؟ می شه یکبار دیگه حرفتو تکرار کنی؟
    فرشاد با حالتی عصبی دستش را در موهایش فرو برد و با نگرانی نگاهم کرد. مثل اینکه فهمیده بود چه حرف زشتی را به زبان آورده است. این بار سعی کرد با لحن مهربان تری صحبت کند. دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: " عزیزم بهتره بیشتر به فکر خودت و بچه باشی. من نگرانتم، چرا حرفمو باور نمی کنی؟ "
    _ حرفتو باور می کنم فرشاد، می دونم که نگرانی. اما نگرانی های تو اصولا بی مورده. با این حال برای اینکه به من نگی لجباز اجازه می دم منو برسونی. اما نه برای همیشه. فقط تو همین سه ماه زمستون باشه؟
    چاره ای جز تسلیم نداشت. پیشانی ام را بوسید و گفت: " باشه. خودت می دونی وقتی این طوری نگاهم می کنی هیچ وقت نمی تونم با خواسته ات مخالفت کنم."
    لبخندی زدم و گفتم: " خوبه. بیا اینم سوئیچ. بهتره همین حالا راه بیفتیم چون یواش یواش داره دیرم می شه. "
    بی تاب و بی قرار وارد کلاس شدم و با چشم به دنبال مژگان گشتم تا هر چه زودتر او را ببینم و با او صحبت کنم چون همان طور که خودش گفته بود برای گذراندن تعطیلات میان ترم به تهران رفته بود. دلم می خواست هر چه زودتر او را ببینم و به نحوی از زیر زبانش حرف بکشم که موفق به دیدن آرمان شده است یا نه؟ بالاخره او را در جمع بچه هایی که انتهای کلاس تجمع کرده بودند دیدم و با اشتیاق صدایش زدم: " مژگان! سلام عزیز دلم، صبح بخیر. "
    _ سلام سپیده جون احوالت چطوره؟
    _ خوبم خودت چطوری؟
    _ منم خوبم. بچه کوچولوت چطوره؟ باهاش که دعوات نمیشه؟
    خندیدم و گفتم: " نه این کوچولو بچۀ خوبیه کاری با من نداره. "
    مژگان هم خندید و گفت: " ولی به نظر من بهتره زیاد سر پا نایستی و بری بشینی. بذار ببینم می تونم پریسا رو راضی کنم که جاشو با جای تو عوض کنه و تو بری کنار شوفاژ بشینی.؟ "
    _ نه مژگان، احتیاجی به این کار نیست. نمی خواد به خاطر من به پریسا رو بزنی.
    _ نگران نباش، پریسا دخر خوبیه. حتماً خواهشمو قبول می کنه.
    مژگان رفت و از پریسا خواهش کرد جایش را با جای من عوض کند. پریسا دختر خوب و خوش قلبی بود و زود با خواهش مژگان موافقت کرد اما دوست بغل دستی اش شیوا به جای او اعتراض کرد و گفت: " اگه پریسا از اینجا بره منم باید برم. آخه من و پریسا خیلی با هم دوستیم. "
    مژگان با دیدن ناز و ادای شیوا عصبی شد و با ناراحتی به او گفت: " خیلی خب شیوا، تو هم می تونی سر جای من بشینی. امیدوارم بهونۀ دیگه ای نیاری. "
    شیوا نگاهی به نیمکت من و مژگان انداخت و برق شادی در چشمهایش درخشید. با هیجان زیادی گفت: " البته که حاضرم جامو باهات عوض کنم مژگان. چی بهتر از این؟ "
    بعد کیف و وسایلش را برداشت و به همراه پریسا روی نیمکت ما نشستند. مژگان با همان حالت عصبی گفت: " دخترۀ لوس و ننر به خاطر اینکه جلوی چشم حکیمی بشینه داره خودشو می کشه. "
    با تعجب گفتم: " یعنی تو فکر می کنی شیوا به حکیمی علاقه داره؟ "
    _ فکر نمیکنم مطمئنم.
    _ از کجا اینقدر مطمئنی؟
    خب دیگه، خیلی چیزها در مورد بچه های کلاس می دونم.
    _ اما جای تو که پهلوی حکیمی نیست. اگه شیوا جای منو می خواست شاید حدس تو درست بود.
    مطمئن باش راضی کردن پریسا به اینکه فقط صد و هشتاد درجه زاویه شو تغییر بده و جاشو با شیوا عوض کنه به مراتب آسون تر از راضی کردن توئه. می گی نه، برگرد پشت سرتو نگاه کن تا متوجه بشی حدسم درسته یا نه.
    از حرف و استدلال مژگان به خنده افتادم و با نگاهی به پشت سرم متوجه شدم که او راست می گوید. شیوا جای خودش را با پریسا عوض کرده بود و چقدر هم از اینکه در ردیف مجاور پسرها نشسته بود احساس رضایت می کرد. نیم نگاهی هم به حکیمی انداختم و دیدم او اصلاً توجهی به شیوا ندارد. در دل به بیچارگی شیوا تأسف خوردم و با خود فکر کردم حتماً شیوا در آرزوی اینکه حکیمی یک روز از او خواستگاری کند پَرپَر می زند.
    مژگان با خلقی گرفته گفت: خب حالا چی می گی؟ دیدی حدسم درست بوده؟ "
    گفتم: " ای بابا مژگان تو چقدر حرص می خوری؟ اینقدر از دست شیوا عصبانی نباش و این دختر احساسا تی رو به حال خودش بذار. بیا بشین و تعریف کن تو تهران چه خبر بود؟ "
    مژگان در کنارم نشست و بی خبر از هیجان و التهاب درون سینۀ من شروع کرد به تعریف خاطرات روزهایی که در تهران گذرانده بود و هر چه به نظرش جالب بود را تعریف کرد اما از چیزی که من تشنۀ شنیدنش بودم حرفی نزد. عاقبت صبر و تحملم تمام شد و مشخصاً گفتم: " مژگان از استاد جلالی چه خبر؟ موفق شدی اونو ببینی؟ "
    نگاهی گذرا به صورتم انداخت و گفت: " راستشو بخوای دیدمش. همین پریروز. "
    با خوشحالی گفتم: " آه چه عالی. حالش خوب بود؟ سلامت بود؟ "
    مژگان با تعجب گفت: " معلومه که حالش خوب بود. مگه توقع داشتی مریض باشه؟
    با شرمندگی گفتم: " نه همین طوری پرسیدم. "
    مژگان گفت: " محض اطلاعت می گم که هم حالش خوب بود، هم سرحال و سلامت بود. "
    _ خدا را شکر! خب مژگان نگفتی، از دیدنش هیجان زده نشدی؟ دوباره احساساتی نشدی؟
    _ سپیده باورش برای خودمم مشکله اما من اصلا هیجان زده نشدم. آرمان چند شب پیش سرزده اومد خونه مون و با مجید کار داشت. اتفاقاً خودم در رو براش با کردم و دیدم که دخترشم با خودش آورده، سپیده من احساس عجیبی توی سینه ام دارم. احساس می کنم بزرگ شدم و تجربه به دست آوردم. باور کن وقتی آرمان رو دیدم خیلی هم شرمنده شدم. واقعاً از اینکه یه روزی به خواهرم گفته بودم آرمان رو دوست دارم خیلی پشیمون بودم و ازش خجالت می کشیدم. مجید فکر می کرد من هنوزم مثل گذشته ها از آرمان خوشم میاد. به خاطر همین زیر چشمی منو نگاه می کرد و مواظب رفتارم بود. انگار بدش نمی اومد من آرمان رو دوست داشته باشم. مل اینکه آرمان بنده خدا از وقتی زنش رو طلاق داده خیلی افسرده و منزوی شده. مجید خیلی به فکرشه. فکر می کنم همین روزها آستین هاشو برای آرمان بالا بزنه و دوباره متأهلش کنه. اما فقط خدا می دونه که من دیگه علاقه ای بهش ندارم. آخه اون خیلی بزرگه! شاید حدود ده سال از من بزرگتره. مجید همون شب بعد از رفتن آرمان این قضیه رو پیش کشید. البته اولش گفت آرمان مطلقاً خیال ازدواج مجدد رو نداره اما بعدش گفت: « مژگان تو فقط بله رو بده، راضی کردن آرمان با من. » منم برای اینکه خیال مجید رو راحت کنم پیشنهاد تو رو در مورد سیامک براش تعریف کردم و گفتم که همکلاسیم منو برای برادرش در نظر گرفته.
    از شنیدن جملۀ آخر مژگان خیلی ذوق زده شدم. انگار پَر در آورده بودم. با خوشحالی گفتم: " پس تو سیامک رو پسند کردی؟! "
    مژگان خجالت زده گفت: "آره. راستشو بخوای خیلی از سیامک خوشم اومده. طوریکه به هیچ پسر دیگه ای فکر نمی کنم. حتی به فروغی! "
    با خوشحالی صورت مژگان را بوسیدم و گفتم: " خدایا شکرت. چه اتفاق مبارکی. "
    مژگان سکوت کرده بود و با تعجب به ابراز احساسات من نگاه می کرد. بالاخره پس از سه چهار ماه بلاتکلیفی نفس راحتی کشیدم و گفتم: " مژگان جون تو از امروز زن برادر عزیز من شدی. مطمئن باش تو ایام تعطیلات تابستون پدر و مادرمو برای مراسم خواستگاری آماده می کنم. خب چطوره؟ مخالفتی که با این برنامه نداری؟ "
    _ مخالفت؟ نه سپیده، راستشو بخوای از خدامه.
    _ وای مژگان الهی قربونت برم. حالا که تو اینقدر منو خوشحال کردی بذار منم تو رو خوشحال کنم.
    عکس سه نفره ای را که در شب عروسی ام با سیامک انداخته بودیم به دستش دادم و گفتم: " بفرما، اینم شوهر جونت. "
    مژگان با خوشحالی عکس را از دستم گرفت و با اشتیاق به آن نگاه کرد. وقتی دیدم مژگان محو تماشای سیامک شده، به شوخی گفتم: " فقط حواست باشه برادر خوشگل منو چشم نزنی ها. "
    مژگان اخم ظریفی کرد و گفت: " نه سپیده، این چه حرفیه؟من خیلی خاطرخواه سیامک شدم."
    با خنده گفتم: " به به چشم سیامک روشن چقدر دوست داشتم الان اینجا بود و این حرفو از خودت می شنید. من واقعاً خوشحالم که تو سیامک رو پسند کردی. سیامک پسر خیلی خوبیه. مطمئنم تو و سیامک با هم خوشبخت می شین. "
    با ورود استاد جدید گفتگوی من و مژگان نیمه کاره ماند. از اینکه بعد از وقفه ای چند روزه دوباره در فضای درس و کلاس قرار می گرفتم خیلی خوشحال بودم و البته با شنیدن خبر بسیار خوب مژگان شادمانی ام دو چندان شده بود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  13. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  14. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در پایان آخرین کلاس آن روز حکیمی دوباره به سراغم آمد و گفت: " خانوم کیانی اگه مزاحمتون نیستم یه عرض کوچیک داشتم. "
    با خوشروئی گفتم: " خواهش می کنم بفرمایید. "
    _ راستش پدرم...
    زود متوجه منظورش شدم و گفتم: " بله بله پدرتون. حتماً همین امروز در مورد پیشنهاد پدرتون با شوهرم مشورت می کنم. "
    _ متشکرم. راستش پدرم در مورد چاپ یه کتاب گرفتار یه سری مشکلات شده. منم برای رفع گرفتاری پدرم کسی رو مناسب تر از شما پیدا نکردم. امیدوارم شوهرتون مخالفتی با این قضیه نداشته باشه و شما این بارم منو رو سفید کنید.
    _ امیدوارم.
    حکیمی همان طور که شانه به شانۀ من قدم بر می داشت پاکتی را از کیفش درآورد و گفت: " توصیه می کنم سر فرصت یه نگاهی به این پاکت بندازید. "
    با تعجب گفتم: " توی این پاکت چیه؟ "
    _ یه سورپریز از طرف من به شما.
    _ پس صبر کنید در حضور خودتون بازش کنم.
    _ نه من باید برم، خیلی عجله دارم. متأسفم که نمی تونم منتظر بشم و ابراز احساسات شما رو ببینم. روزتون به خیر.
    _ روز شمام بخیر.
    پاکت را باز کردم و از دیدن عکس دستجمعی که با بچه های گروه تأتر انداخته بودم خیلی لذت بردم. نیم نگاهی هم به پشت عکس انداختم و وقتی مطمئن شدم حکیمی هیچگونه یادداشت محبت آمیزی پشت عکس ننوشته تصمیم گرفتم آن عکس قشنگ را به فرشاد نشان بدهم. وقتی سر کوچه دانشگاه رسیدم فرشاد را دیدم که طبق معمول سر قرار حاضر بود. سوار ماشین شدم و پاکت را به دستش دادم و گفتم:" فرشاد خواهش می کنم یه نگاه به این پاکت بنداز "
    فرشاد با خونسردی عکس را از پاکت درآورد و نگاهی سطحی به آن انداخت. بعد به نقطه ای که من ایستاده بودم اشاره کرد و گفت: " فقط این قسمت عکس به درد بخوره. "
    با خنده گفتم: " وا... فرشاد پس بقیه چی؟ "
    نگاه عاشقانه ای به صورتم انداخت و گفت: " فقط سپیده بقیه هیچی. "
    پاکت را از دستش گرفتم و گفتم: " فرشاد پدر یکی از همکلاسی هام ناشره و تو همین اصفهان صاحب یه انتشارات بزرگه. اون مدتیه که از من خواسته برم محل کارش و در مورد کار نویسندگی یا هر کار دیگه ای که از دستم بر بیاد حضوراً باهاش صحبت کنم. ممکنه منو برسونی؟ "
    فرشاد که اصلاً توقع شنیدن این حرفها را نداشت با شگفتی گفت: " تو واقعاً متوجه هستی چی داری می گی؟! "
    _ البته که متوجه ام فرشاد من که حرف بدی نردم. فقط گفتم یه آقایی به اسم حکیمی چند بار از طریق پسرش که همکلاسی منه برام پیغام فرستاده یه روزی بر محل کارش و چند کلمه باهاش صحبت کنم.
    _ نخیر! مثل اینکه متوجه موقعیت خودت نیستی. بابا تو الان فقط باید استراحت کنی و به فکر سلامتی خودت و بچه باشی. من حتی با دانشگاه رفتنت هم مخالفم اونوقت تو...
    حرفش را قطع کردم و با ناراحتی گفتم: " اما فرشاد من که توقع نابجایی ازت ندارم. تمام خواهشم اینه که همراه من بیای و موقع صحبت با آقای حکیمی پیشم باشی. فقط همین. "
    فرشاد با دلخوری گفت: " سپیده من اصلا از کارهای تو سر درنمی آرم. آخه تو که احتیاجی به این جور کارها نداری. نه به پولش احتیاج داری، نه وقتی برای انجامش داری. "
    _ فرشاد تو بهتره غصۀ وقت منو نخوری. من خودم برای کارهام برنامه ریزی می کنم.
    بعد با عشوه و طنازی و همان نگاه خماری که فرشاد همیشه عاشق آن بود گفتم: " اگه منو دوست داری با درخواستم مخالفت نکن. کار با انتشارات حکیمی خیلی برام جالب و سرگرم کننده اس. تو قبلاً گفته بودی حاضری برای خوشحال کردن من هر کاری انحام بدی. پس خواهش می کنم درخواستمو قبول کن و خوشحالم کن. "
    انگار نگاهم افسونش کرد! چون لب از لب باز نکرد و چیزی نگفت. کارت انتشارات حکیمی را به دستش دادم و گفتم: " این آدرس محل کار آقای حکیمیه. بهتر نیست حالا که با هم هستیم یه سری به اونجا بزنیم و همین امروز آقای حکیمی رو ببینیم. "
    کارت را از دستم گرفت و بدون اینکه چیزی بگوید به طرف محل کار آقای حکیمی حرکت کرد.
    ساعت حوالی چهار بعد از ظهر بود که به دفتر آقای حکیمی رسیدیم. آقای حکیمی مرد بسیار با شخصیت و خوش برخوردی بود طوری که فرشاد بعد از چند دقیقه صحبت و خوش و بش با او ملایم تر شد و یواش یواش اخمهایش را باز کرد. آقای حکیمی یک جزوۀ قطور و حجیم دست نویس را روی میز گذاشت و گفت: " خانم کیانی این اولین کاریه که من براتون در نظر گرفتم. ازتون خواهش می کنم این متن رو با دقت بخونید و از نظر جمله بندی و ساختار کتاب هر طور خودتون صلاح می دونید اعمال سلیقه کنید. ما موظفیم طبق قرارداد تا آخر همین ماه این کتاب رو چاپ کنیم ولی همون طور که خودتون می بینید کتاب هنوز تا مرحلۀ چاپ خیلی کار داره. ببینید، من حاضرم دستمزد خوبی برای این کار بهتون بدم مشروط بر اینکه سریعتر کار رو بهم تحویل بدید. مطمئناً تو همکاری های بعدی ما اینقدر عجله نداریم. ولی تو این مورد من واقعاً به کمک شما احتیاج دارم. "
    در سکوت به پیشنهاد آقای حکیمی فکر می کردم که ضربه ای به در زده شد و متعاقب آن حکیمی جوان در حالیکه خیلی هم شاد و سرحال بود وارد شد. اما به محض دیدن من که روبروی در نشسته بودم خنده روی لبهایش خشک شد. چند لحظه همان جا کنار در معطل کرد بعد با قدمهایی آهسته به طرف فرشاد رفت و با او دست داد و در حالی که سرش را پایین انداخته بود با من هم سلام و احوالپرسی کرد.
    مثل همیشه با خوشروئی جواب سلامش را دادم. بعد به فرشاد نگاه کردم تا عکس العملش را از برخورد با حکیمی ببینم. وقتی دیدم اخمهای فرشاد دوباره در هم رفته، از ترس اینکه مبادا اجازه ندهد کار را تحویل بگیرم زود به آقای حکیمی گفتم: " جناب حکیمی من حاضرم مسئولیت این کارو قبول کنم مشروط بر اینکه همونطور که خودتون گفتید دستمزد خوبی بهم بدید. "
    البته این جمله را فقط برای خالی نبودن عریضه به زبان آوردم چون دوست نداشتم باب همکاری ام با انتشارات حکیمی هنوز باز نشده بسته شود. آقای حکیمی با خوشحالی گفت: " البته. بهتون قول می دم هر مبلغی که درخواست کنید من بیشتر از اون پرداخت کنم. "
    بعد رو به پسرش گفت: " مهرداد آقا شعبون رو فرستادم بیرون. اگه ممکنه زحمت چایی رو بکش. "
    آقای حکیمی کاری را که قرار بود به من تحویل بدهد دسته بندی کرد و آن را به اضافه یک بسته اسکناس هزار تومانی روی میز گذاشت. خیلی از این حرکتش شرمنده شدم. حدس زدم از طرز صحبت من این طور برداشت کرده که من آدم پول دوستی هستم. با یک دنیا خجالت گفتم: " آقای حکیمی هنوز برای پول دادن خیلی زوده. خواهش می کنم منو شرمنده نکنید. "
    آقای حکیمی گفت: " نخیر سرکار خانوم اتفاقاً خیلی هم فرصت مناسبیه. من معمولاً دستمزدها رو جلوتر پرداخت می کنم. در عوض توقع دارم طرف مقابلم وقت شناس باشه و کاری که مسئولیتش رو قبول کرده بدون تأخیر بهم تحویل بده. "
    گفتم: " پس اگه اجازه بدین من چند روز دیگه زمان قطعی تحویل کار رو بهتون اطلاع بدم چون هنوز نمی دونم کار روی هر صفحه چقدر زمان می بره. "
    آقای حکیمی گفت: " هر طور میل شماس. تا آخر هفته بهتون فرصت می دم که تاریخ قطعی تحویل کار رو بهم اطلاع بدید. اگر در حین انجام کار به اشکال یا سوالی برخوردید می تونید از مهرداد کمک بگیرید. خوشبختانه شما دو نفر همکلاسی هستید و روزی چند ساعت با هم معاشرت دارید. فکر می کنم بتونید با همفکری هم کار رو زودتر به نتیجه برسونید. "
    در همین حین حکیمی با یک سینی چای و یک جعبه شیرینی وارد اتاق شد و برای یک لحظه نگاهم با نگاهش گره خورد. اما او زود سرش را پایین انداخت و سینی چای را جلوی فرشاد گرفت و به او تعارف کرد. فرشاد ضمن یک قدردانی مختصر تعارف حکیمی را جواب داد اما اجازه نداد او سینی چای را جلوی من بگیرد. بعد از اینکه فنجان چای خودش را از سینی برداشت یک فنجان چای هم برای من برداشت و آن را مقابلم گذاشت.
    در سکوت چایم را سر کشیدم اما التهابم لحظه به لحظه بیشتر می شد چون به وضوح می دیدم که فرشاد از دیدن حکیمی منقلب شده و خیلی آشفته به نظر می رسید. به یقین فرشاد حتی تصورش را هم نمی کرد من با یکی از دانشجوهای پسر کلاسمان تا این حد رابطه داشته باشم. با همان خلق گرفته چایش را سر کشید و آهسته زیر گوشم گفت: " سپیده بهتره دیگه بریم. "
    بعد دستش را به منظور خداحافظی جلوی آقای حکیمی دراز کرد. آقای حکیمی دستش را فشرد و در همان حال گفت: " فرشاد خان لطف کنید قبل از اینکه از دفتر خارج بشید شماره تلفن منزلتون رو به خانم منشی بدید تا ما در موقع ضروری بتونیم با خانوم شما تماس بگیریم. "
    فقط من که فرشاد را می شناختم می دانستم او در آن لحظه چه حالی دارد. به راستی مانند کوه آتشفشان هر لحظه در معرض فوران بود. از روی ناچاری به درخواست آقای حکیمی تن داد اما با خشونت دستم را گرفت و نگاه غضبناکش را متوجه چشمهایم کرد و کشان کشان مرا با خودش از دفتر بیرون برد. وضعیت هوا با ساعات قبل کاملاً فرق کرده بود و باران تندی می بارید. فرشاد با دلخوری بسته ای را که از آقای حکیمی گرفته بودم روی صندلی عقب ماشین پرتاب کرد. بعد سیگاری آتش زد و آن را گوشه ی لبش گذاشت و با سرعت سرسام آوری به راه افتاد.
    چند لحظه سکوت کردم و حرفی نزدم بلکه عصبانیتش فروکش کند و آرام شود اما او هنوز خشمگین بود و با سرعت وحشتناکی رانندگی می کرد. خیلی از طرز رانندگی کردنش ترسیده بودم. با دلواپسی گفتم: " حالا چرا اینقدر تند رانندگی می کنی؟ هوا بارونیه. یواش تر برو. ممکنه تصادف کنیم. "
    اما او توجهی به حرفم نکرد. یکبار دیگر با نگرانی گفتم: " فرشاد نشنیدی چی گفتم؟ یواش تر برو. من که قبلاً بهت گفته بودم ماشینم رو تازه از تعمیرگاه تحویل گرفتم. اصلاً دلم نمی خواد دوباره تصادف کنم چون مطمئنم که این دفعه باید پول تعمیرش رو خودم بدم. "
    ناگهان از کوره در رفت و فریاد زد: " از کِی تا حالا تو اینقدر پول دوست شدی؟ هیچ فکر نمی کردم به خاطر یک مشت اسکناس اینقدر اصرار داشتی بری اون مرتیکه رو ببینی. "
    بالاخره سرعتش را کم کرد و به حاشیۀ خیابان آمد اما به طور ناگهانی گفت: " عکسی که چند لحظه پیش نشونم دادی کو؟ "
    با حیرت گفتم: " تو به اون عکس چی کار داری؟! "
    _ من می خوام یه بار دیگه اون عکس رو ببینم. زود باش.
    با دستانی لرزان عکس را به دستش دادم. این دفعه با دقت به عکس نگاه کرد و در حالی که چشمهایش به رنگ خون قرمز شده بود گفت: " آره حدسم درست بود. خودشه! سپیده این پسرۀ جلف کنار تو چی کار می کنه؟ "
    با دستپاچگی گفتم: " کنار من؟ فرشاد شوخی می کنی؟ حکیمی کنار پارسا کارگردان تأتر وایستاده. نه کنار من. "
    با عصبانیت گفت: " چرند نگو سپیده. اون کنار هر کسی وایستاده باشه تو حق نداری عکسش رو پیش خودت نگه داری. "
    و در میان بهت و حیرت من عکس را پاره کرد و آن را از پنجره بیرون ریخت! فریاد زدم: " فرشاد چی کار می کنی؟ اون عکس یه یادگاری بود. "
    این بار او فریاد زد: " سپیده بس کن! آخه تو چرا باید از اون پسره یادگاری داشته باشی؟ "
    _ اما اون عکس اصلاً ارتباطی به حکیمی نداشت. همۀ بچه های تأتر یه دونه از اون عکس دارن. آه فرشاد تو نباید اون عکس رو پاره می کردی. نباید...
    بغض راه گلویم را گرفته بود و چشمه های اشک در چشمم می جوشید اما به هر زحمتی که بود گریه ام را کنترل کردم چون اصلاً دلم نمی خواست فرشاد ضعفم را ببیند. از روی ناچاری سکوت کردم اما تصمیم گرفتم رفتار گستاخانه اش را بی جواب نگذارم.
    وقتی به خانه رسیدیم بستۀ تحویلی ام را برداشتم و بدون اعتنا به او از جلوی چشمهایش رد شدم. چند بار صدایم کرد اما جوابش را ندادم. به اتاقم رفتم و در را پشت سرم قفل کردم چون می دانستم خیلی زود از کارش پشیمان می شود و برای معذرت خواهی به سراغم می آید. و البته حدسم درست بود. خیلی زود به سراغم آمد و باز با التماس گفت: " سپیده؟ خانومم؟ ببخشید، اشتباه کردم. تو رو خدا درو باز کن. می دونی که طاقت قهر کردنت رو ندارم. "
    با عصبانیت گفتم: " فرشاد قبلاً بهت تذکر داده بودم حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی. تا الان هم خیلی تحملت کردم و هر با چشممو روی رفتارزشتت بستم. اما بهتره بدونی من اصلاً دختر صبوری نیستم و خیلی زود از این طرز رفتارت خسته می شم. حالا خواهش می کنم ساکت شو و بذار اعصابم کمی آروم بشه. برو راحتم بذار. "
    _ آه نه، سپیده خواهش می کنم منو ببخش. غلط کردم، اشتباه کردم، قول می دم دیگه تکرار نشه. این دفعه رو هم خانومی کن و منو ببخش.
    با معذرت خواهی تو هیچی عوض نمی شه. فرشاد تو اون عکس رو پاره کردی و ریختیش دور!
    با بیچارگی گفت: " دنیا که به آخر نرسیده، یکی دیگه برات چاپ می کنم. تو رو خدا ازم دلخور نشو."
    از شنیدن حرفش خیلی خوشحال شدم. با خودم گفتم: " همین قدر صلابت برای فرشاد کافیه. مهم اینه که بدونه من آدمی نیستم که کوتاه بیام. "
    بالاخره در را باز کردم اما با همان حالت عصبی گفتم: " خیلی خب ایندفعه رو می بخشم. اما اینو بدون حق نداری بیای تو اتاقم. من باید بشینم و روی کتابی که از حکیمی تحویل گرفته ام کار کنم. خواهش می کنم مزاحمم نشو. "
    اما بیشتر از یکی دو صفحه نخوانده بودم که دوباره سر و کله اش پیدا شد در حالی که یک لیوان آب هم برایم آورده بود. بدون اینکه از من اجازه بگیرد وارد اتاق شد و لیوان آب را روی میز گذاشت. حالتی عصبی به خود گرفتم و گفتم: " کی از تو آب خواسته بود؟ "
    دستم را گرفت و رندانه گفت: " بخور عزیزم، نطلبیده اش مراده. "
    با شگفتی گفتم: " به به می بینم که فیلسوف شدی! "
    دستش را دور بازویم حلقه کرد و گفت: " فیلسوف، احمق، عاشق، دیوونه، سپیده هر چی که تو بگی من همونم. "
    گفتم: " اما به نظر من تو یه بچه ای. یه بچه که هیچ وقت به عاقبت کاری که انجام می ده فکر نمی کنه."
    _ به نظر منم تو یک هنرپیشه ای. یه بازیگر! آره تو یه بازیگری، چرا زودتر به این مسئله فکر نکرده بودم؟!
    _ خب معلومه که من یه بازیگرم. اشکالی داره؟
    _ سپیده تو یه بازیگری و خیلی زود نقش عوض می کنی. گاهی وقتها فکر می کنم بداخلاقی های تو فقط یه نقشه. من می دونم تو خوب و مهربونی، هر چند که رفتارت نا مهربونه.
    باز قطرات اشک در چشمهایش حلقه زد و با گریه گفت: " من همه ی جنبه های تو رو دوست دارم. هر نقشی که بازی کنی من بازم دوست دارم. من حتی اخم و عصبانیت تو رو هم دوست دارم. به خدا من آزار تو رو هم دوست دارم. سپیده من چطور می تونم بهت بفهمونم که عاشقتم؟ به نظرت تو این دنیای بزرگ کاری سخت تر از جون دادن هست؟ من حاضرم جونمو برات فدا کنم تا تو باورت بشه که من عاشقتم و این حساسیت ها فقط به خاطر عشقه. آخه من خیلی حسودم، خیلی بیچاره ام، خواهش می کنم منو درک کن. "
    فرشاد گریه می کرد و این جملات را پی در پی به زبان می آورد و من با دیدن گریه هایش باز دلم به حالش سوخت و کمی از موضع خود کوتاه آمدم. سرش را در آغوش گرفتم و با ملایمت گفتم: " فرشاد بس کن، آخه تو یه مردی. باز که گریه رو شروع کردی؟! "
    _ ولی تو الان گفتی من یه بچه ام!
    _ خیلی خب تو یه بچه مردی.
    در میان خنده و گریه گفت: " یه بچه مرد عاشق. "
    با شیفتگی بوسه ای بر دستم زد و من بی اختیار تسلیم آغوشش شدم. فرشاد به زودی پدر بچۀ من می شد. من مجبور بودم به او دل ببازم و عاشقش بشوم.

    * * *

    روز بیست و نهم اسفند حوالی ظهر بود که فرشاد به خانه آمد و با صدای بلند گفت: " سپیده حاضری؟"
    گفتم: " آره فرشاد حاضرم. اما تو چرا حرف حالیت نمی شه به خدا من احتیاجی به لباس نو ندارم. بابا من الان چهار ماهمه. لباس هایی که امروز می خرم فردا به هیچ دردم نمی خوره. "
    _ بهونه نیار سپیده. امسال اولین سال ازدواجمونه. من باید تو رو ببرم خرید چون قول دادم شوهر خوبی برات باشم.
    _ آه شوهر خوب! ولی خوب بودن که به این چیزها نیست. بهتره به جای دست و دل بازی یه کمی اخلاقت رو درست کنی و اینقدر به همه بدبین نباشی. باور کن یکی از دلایلی که نمی خوام باهات بیام خرید همین حساسیت های بی خودی ته. هر بار که باهات میام بیرون باید دعا دعا کنم که یقه یه جوون بد بخت رو نگیری و باهاش درگیر نشی. امروزم که اصلاً حوصله دعوا و کلانتری رفتن جنابعالی رو ندارم!
    _ سپیده تمومش کن، شب عیده. تا چند ساعت دیگه توی خیابون ها جای سوزن انداختن نیست. می دونی که من اصلا از شلوغی خیابون ها خوشم نمیاد، پس بهتره عجله کنی.
    اصرار بی فایده بود. ناچار مانتو ام را پوشیدم و همراهش به راه افتادم. بین راه گفتم: " فرشاد می شه یه خواهشی ازت بکنم؟ "
    _ تو جون بخواه عزیزم.
    _ گوش کن فرشاد، من دارم جدی حرف می زنم. خواهش می کنم به جای خریدن لباس برای من، لباس و وسایل نوزاد بخر. باور کن من اینطوری بیشتر خوشحال می شم.
    _ جدی می گی؟
    _ آره باور کن. آخه برم لباس بخرم که چی بشه؟ با این شکم بالا اومده فردا همۀ لباس ها رو دستم باد می کنه.
    _ باشه حالا که خودت این طور می خوای من حرفی ندارم. ولی این فرصتو بهت میدم که اگه نطرت عوض شد بگی.
    _ خیلی خب، حالا اینقدر تند نرو. من باید هر دفعه این تذکر رو بهت بدم؟!
    شب سال تحویل به خانۀ خاله مهری رفتیم تا همه در کنار هم باشیم. از خاله خواستم اجازه بدهد سفرۀ هفت سین را من بچینم و خاله با خوشروئی درخواستم را قبول کرد. زمانی که من سفرۀ هفت سین را می چیدم فرشاد هم در آنسوی خانه مشغول چیدن میز شام بود. بساط سبزی پلو و ماهی خاله مهری هم به راه بود. من که خیلی برای خوردن سبزی پلو و ماهی ویار داشتم زود سر میز نشستم و جلوتر از همه شروع به خوردن کردم.
    وقتی شام را خوردیم زمان زیادی تا تحویل سال نو باقی نمانده بود. شمع های سر سفرۀ هفت سین را روشن کردم و در کنار فرشاد نشستم. نیم نگاهی هم به صورت خاله جون انداختم که در حال خواندن دعای مخصوص سال تحویل بود. در همان لحظه احساس غربت و دلتنگی عجیبی را کنج دلم احساس کردم چون این اولین سال تحویلی بود که در جمع خانواده ام نبودم. دلم برای دیدن روی پدر و مادر و سیامک پر می کشید و خیلی افسرده بودم. فرشاد متوجه تغییر حالم شد. دستم را گرفت و با دلواپسی گفت: " چی شده سپیده؟ تو الان باید خیلی خوشحال باشی، لحظۀ سال تحویله. "










    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  15. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  16. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اشک های گوشۀ چشمم را پاک کردم و با خجالت گفتم: " طوری نشده. فقط یه کمی احساساتی شدم. "
    خاله مهری گفت: " من می دو نم سپیده چرا احساساتی شده. حتماً دلش برای خانواده اش تنگ شده. "
    فرشاد به شوخی گفت: " سپیده یعنی تو اینقدر احساساتی بودی و من نمی دونستم؟"
    از حرف فرشاد به خنده افتادم. نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم: " هر چقدر هم احساساتی باشم باز وضعم از تو بهتره که مدام مثل یه پسر بچه گریه می کنی و بهونه می گیری."
    _ آه دخترۀ شیطون. منو مسخره می کنی؟
    _ هیس... سال تحویل شد. فرشاد بهتره فقط دعا کنی.
    سال نو خورشیدی آغاز شد و صدای ساز و نقارۀ مخصوص حلول سال نو از تلویزیون پخش می شد. خاله مهری صورتم را بوسید و در حالی که عیدی ام را به دستم می داد گفت: " سپیده جون انشاءالله امسال سال خوبی برات باشه. سالی پر از موفقیت و تن درستی. سالی که توش مادر بشی و یه بچه ی صحیح و سالم به دنیا بیاری. "
    _ مرسی از دعای خیرتون خاله. انشاءالله که امسال برای شمام سال خوبی باشه. مسعود خان به شمام تبریک می گم، عیدتون مبارک.
    مسعود خان گفت: " عید شمام مبارک باشه. "
    فرشاد پس از روبوسی با خاله و مسعود خان دوباره کنارم نشست و با نگاهی خیره به صورتم دقیق شد. مثل همیشه شوریده بود. دستم را گرفت و گفت: " سپیده چی بگم از عید هایی که پشت سر هم می اومد و می رفت و من حسرت دیدنت رو می کشیدم. اون روزها تمام آرزوم این بود که هر چه زودتر عید بشه و تو بیای اصفهان. اما حالا تو پیش منی، مال منی. سپیده این یه معجزه اس. نه؟ "
    _ آره به نظر منم این یه معجزه اس. چون پارسال عید من حتی فکرشم نمی کردم که امسال زن تو شده باشم.
    _ چرا اینقدر با حسرت حرف می زنی؟ چرا اینقدر افسرده ای؟ از اینکه خدا منو به آرزوم رسونده خوشحال نیستی؟
    _ این چه سوالیه که می پرسی؟ تو قراره همین روزها پدر بچۀ من بشی. این حرفها دیگه از ما گذشته.
    فرشاد جوابی نداد. در سکوت یک بستۀ کادو شده را از جیب پیراهنش درآورد و گفت: " قابل تو رو نداره عیدیه. امیدوارم خوشت بیاد. "
    بسته را گرفتم و گفتم: " متشکرم. معلومه که خوشم میاد."
    _ نمی خوای بازش کنی؟
    _ چرا همین الان بازش می کنم.
    در آن لحظه سرم را به سینه اش فشرد و گفت: " نمی دونی چقدر برای این لحظه انتظار کشیدم. هر سال آرزو می کردم زودتر عید بشه تا برم برات عیدی بخرم اما تو... "
    با خنده گفتم: " خیلی خب، بقیه شو خودم می دونم. خواهش می کنم ادامه نده چون باعث خجالتم می شه. "
    فرشاد هم خندید و گفت: " واقعاً که تو چه پدری از من درآوردی تا بله رو بهم دادی و زنم شدی! "
    عیدی که فرشاد برایم خریده بود یک گردنبند از جنس طلای سفید بود تک نگینی قشنگ و درشت در کانون آن خودنمایی می کرد. به صورتش نگاه کردم و گفتم: " دستت درد نکنه، گردنبند قشنگیه. دلت می خواد خودت ببندیش به گردنم؟ "
    _ آره خیلی دلم می خواد.
    _ خب پس بیا.
    فرشاد گردنبند را به گردنم بست و برای چند لحظه هم عطر من و بدنم را بویید. من که خیلی از حضور خاله و مسعود خان خجالت می کشیدم گفتم: " فرشاد خواهش می کنم یه خورده متوجه موقعبتت باش اینجا خونۀ پدرته.
    فرشاد با خنده گفت: " باشه خانومم حالا که اینقدر با نزاکتی پاشو بریم خونۀ خودمون تا همونجا…"
    گفتم: " نه فرشاد حالا نه. چون من اول باید با تهران تماس بگیرم و سال نو رو به پدر و مادرم تبریک بگم. "
    _ خیلی خب، پاشو همین الان تلفن کن و قال قضیه رو بکن.
    کمی بعد پای تلفن نشستم و شمارۀ تهران را گرفتم. پدر در آنسوی خط تلفن را جواب داد. با اشتیاق گفتم: " سلام پدر جون سال نو مبارک. "
    _ پدر با صدایی به وجد آمده گفت: " به به دختر گلم، سال نو تو هم مبارک. عزیزم هیچ وقت به اندازۀ حالا احساس نکرده بودم دلم برات تنگ شده خیلی خوشحالم که صداتو می شنوم. "
    با شنیدن حرفهای پدر باز احساساتی شدم و بی درنگ به گریه افتادم. گفتم: " مرسی پدر جون. به خدا دل منم خیلی براتون تنگ شده. خیلی بشتر از اینکه بتونم براتون توضیح بدم. "
    _ عزیزم گریه نکن سال نویی خوبیت نداره. بیا چند کلمه هم با مادرت صحبت کن. خیلی داره بی تابی می کنه.
    _ الو سپیده جون؟
    _ سلام مادر، سال نو مبارک.
    _ سلام دختر قشنگم، سال نو تو هم مبارک. نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده. جات کنار ما خیلی خالیه. آخه این اولین سالیه که تو پیش ما نیستی.
    با شنیدن حرف های مادر گریه ام شدید تر شد. هم من هم مادر دچار احساسات شده بودیم و بی اختیار گریه می کردیم. در این میان سیامک گوشی را گرفت و با لحن شوخ همیشگی اش گفت: " سپیده! چه خبرته؟ باز که احساساتی شدی؟ "
    _ آه سیامک سلام . سال نو مبارک.
    _ سال نو تو هم مبارک. می دونی که هیچ خوشم نمیاد گریون ببینمت حتی از شادی. پس بهتره خوشحال باشی و دیگه گریه نکنی.
    _ باشه. سیامک جون دلم خیلی برات تنگ شده. قول می دی تو همین تعطیلات تابستون بیای اصفهان؟ آخه من خیلی باهات کار دارم.
    _ خدا به خیر کنه. چی کار داری؟!
    _ سیامک مژگان رو که فراموش نکردی؟
    _ مژگان؟
    _ آره مژگان. وقتشه که خودتو برای داماد شدن آماده کنی.
    _ صبر کن، صبر کن. بگو چه نقشه ای برام کشیدی؟ چرا می خوای اینقدر زود برادرتو زن بدی؟
    _ برای اینکه الان بهترین وقت عاشق شدنه. سیامک اگه چند سال دیگه بگذره و سنت بره بالا اونوقت مشکل پسند می شی.
    _ خیلی خب، من تسلیمم. حالا بگو باید چی کار کنم؟
    _ هیچی فقط باید تو همین ایام تابستون بیای اصفهان که بریم خواستگاری مژگان.
    _ هوم... برنامه ریزی دقیقی انجام دادی. باشه من حرفی ندارم چون همین الان که دارم باهات صحبت می کنم به اندازۀ کافی عاشق دوست قشنگ جنابعالی شدم.
    سیامک آهی کشید و ادامه داد: " سپیده شاید باور نکنی اما از روزی که تو با فرشاد ازدواج کردی و نغمه خیالش از بابت تو راحت شد، معاشرتش رو به طور کل با من قطع کرد. حتی جواب سلامم رو به زور می داد. نغمه اونقدر سماجت کرد تا بالاخره موفق شد دل کیوان رو به دست بیاره. اونا هفتۀ پیش با هم ازدواج کردن.
    _ راست می گی سیامک؟!
    _ آره حقیقت رو می گم. کیوان بالاخره با نغمه ازدواج کرد.
    _ عجب خبر دست اولی بهم دادی! واقعاً غافلگیر شدم. نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟
    _ شاید بهتر باشه هردومون از این اتفاق خوشحال باشیم چون کیوان بعد از رفتن تو خیلی منزوی شده بود.من واقعاً نگرانش بودم. دست کم حالا خیالم راحته که سرش با نغمه گرم شده و کمتر غصۀ از دست دادن تو رو می خوره. درسته که بازندۀ این بازی من بودم و نغمه رو از دست دادم اما از اونجا که خیلی کیوان رو دوست دارم، تمام این یه هفته سعی کردم خودمو نبازم و از خودم ضعف نشون ندم. حالا هم می خوام همه چیز رو از اول شروع کنم.
    واقعا از شنیدن حرفهای سیامک ذوق زده شده بودم. مخصوصاً به خاطر شنیدن خبر ازدواج کیوانً. با خوشحالی گفتم: " سیامک منم خیلی خوشحالم که کیوان بالاخره سر و سامونی به زندگی خودش داد. از طرف من ازدواجش رو بهش تبریک بگو. در ضمن من بهت قول می دم که مژگان هم می تونه تو رو خوشبخت کنه. اون خیلی مهربون و با عاطفه اس. حالا خواهش می کنم گوشی رو بده به پدر تا بیشتر راجع به این موضوع باهاش صحبت کنم و راضی اش کنم برنامه اش رو ردیف کنه که تو همین تعطیلات تابستون بیاد اصفهان و بریم خواستگاری مژگان.



    نیمه اول ماه مرداد بود که پدر و مادر برای انجام مراسم خواستگاری و برگزاری جشن عقد مژگان و سیامک به همراه خانوادۀ خاله مهناز و دایی منوچهر به اصفهان آمدند و مهمان خانۀ خاله مهری شدند.
    در میان دید و بازدید با مسافران تازه از راه رسیده بیشتر از دیدن دوبارۀ آرزو ذوق زده شدم چون حدود ده ماه بود که او را ندیده بودم. آرزو را در همان چهارچوب در به آغوش کشیدم و با خوشحالی گفتم: " آرزو خیلی خوش اومدی. خیلی از دیدنت خوشحالم. "
    _ منم همین طور سپیده. واقعاً دلم برات یه ذره شده بود.
    _ دل منم خیلی برات تنگ شده بود عزیزم.
    _ پس به خاطر همینه که اینقدر تند تند احوالمو می پرسی؟ تا یادم میاد همیشه تلفن ها از من بوده.
    _ وای آرزو منو ببخش. دلیل من همیشه یه چیزه درس... امتحان... مشغله.
    _ آخ خوشم میاد تا چند وقت دیگه یه نی نی کوچولو به دنیا میاری که حسابی حالتو می گیره. دیگه نه وقتی برای درس خوندنت می ذاره، نه امتحان، نه خواب و خوراک.
    _ آرزو تو رو خدا این حرفها رو نزن. بچۀ من باید از روز اول منو درک کنه!
    _ خوبه خوبه... بچه نوزاد که درک و فهم نداره. فقط ونگ و ونگ داره
    خندیدم و گفتم: " آرزو نا امیدم نکن! خیلی سعی کردم خودمو راضی کنم به دنیا اومدن بچه مانع ادامه تحصیلم نمی شه. "
    _ ولی این یه واقعیته. وای به روزی که آه فرشاد تو رو بگیره و یه بچۀ زر زرو گیرت بیفته!
    و از خنده ریسه رفت. گفتم: " آرزو از منصور چه خبر؟ بالاخره تو کی شیرینی عروسی به ما می دی؟ "
    با حاضر جوابی گفت: " ماه دیگه. تو یه همچین روزی. "
    _ اِ... چه دست به نقد مبارکه!
    _ مرسی. بیا اینم کارت عروسی. فرشاد خان و بانو.
    _ انشاءالله به سلامتی. اما آرزو...
    _ جان آرزو؟
    _ آرزو خودت می دونی که من پا به ماهم. شاید ماه آینده زایمان کنم. اونوقت...
    _ آه سپیده حرفشم نزن. تو حتماً باید تو عروسی من باشی.
    _ باور کن نمی دونم که می تونم بیام یا نه.
    _ اما این طوری که خیلی حیف می شه. هیچ وقت فکر نمی کردم تو شب عروسیم کنارم نباشی.
    خندیدم و گفتم: " نگران نباش. اگه خودم نتونستم بیام مژگان رو به جای خودم می فرستم تهران. "
    آرزو در حالیکه گونه ام را می بوسید گفت: " وای سپیده نمی دونی چقدر دوست دارم بچۀ تو رو ببینم. از خدا می خوام یه پسر کاکل زری به تو و فرشاد بده، در عوض شمام یه سور حسابی به ما بدید. "
    با شگفتی گفتم: " پسر؟ چه دعای جالبی کردی آرزو. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. "
    حرف آرزو دریک لحظه متحولم کرد و رخوت دنیای کسل کننده ام را در هم ریخت. اگر من روزی صاحب پسر می شدم قطعاً نام او را آرمان می گذاشتم. از اندیشۀ این اتفاق مبارک گرمای مطبوعی بدنم را فرا گرفت و هیجان شیرینی به دلم افتاد و آرزو کردم چنین رویایی به واقعیت بپیوندد بلکه بتوانم از این طریق یاد و خاطرۀ عشق آرمان را برای همیشه در حال و آیندۀ زندگی ام محفوظ نگه دارم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  17. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  18. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بالاخره روزی که سیامک انتظارش را می کشید از راه رسید و همه در تکاپوی رفتن به مراسم خواستگاری بودیم. طبق برنامه ای که از قبل با مژگان هماهنگ کرده بودم رأس ساعت شش بعد از ظهر به منزلشان رفتیم و خانوادۀ مژگان به گرمی از ما استقبال کردند. در همان مجلس برای اولین بار آقای اصلانی را در جمع خانوادۀ مژگان دیدم و همین طور از نزدیک با " ناهید " خواهر بزرگتر مژگان که همسر آقای اصلانی بود آشنا شدم. ناهید خانم در همان برخورد اول چنان گرم و صمیمی با من احوالپرسی کرد که گویی چند سال است مرا می شناسد و با من آشنایی قبلی دارد. اما من به راستی در عالم خودم سیر می کردم و از وحشت اینکه آقای اصلانی مرا به خاطر بیاورد و در حضور فرشاد حرفی در مورد آشنایی من و آرمان به زبان بیاورد رنگ به چهره ام نمانده بود. از طرفی حضور نیما برادر مجرد مژگان که فرشاد تا به آن لحظه از وجود او بی خبر بود دلهرۀ زیادی به دلم انداخته بود. می ترسیدم بدبینی های او دوباره دامنم را بگیرد و مرا از معاشرت با خانوادۀ مژگان هم محروم کند. به همین دلیل آرام و خاموش در گوشه ای نشستم و از ترس تغییر رفتار فرشاد سرم را تا چانه پایین انداختم و تمام مدت ساکت بودم و چیزی نمی گفتم.
    دقایقی گذشت. خاله مهری موضوع اصلی صحبت را پیش کشید و از مادر مژگان خواست تا او را صدا بزند. کمی بعد مژگان با سینی چای وارد سالن شد و به ما خوش آمد گفت. بعد از آمدن مژگان پدر سر صحبت را باز کرد و شروع کرد به تعریف و تمجید از سیامک.
    مادر مژگان در ادامۀ صحبتهای پدر گفت : " جناب کیانی ما چند ماهه که سپیده جون رو می شناسیم و قبلاً هم افتخار آشنایی با شما و فامیل محترمتون رو داشتیم. ما نسبت به شما و پسر محترمتون اطمینان کامل داریم و با کمال افتخار پسر شما رو به عنوان داماد خودمون قبول می کنیم. قبل از اینکه شما تشریف بیارید با دخترم در مورد سیامک جان صحبت کردم و نظرش رو پرسیدم. شکر خدا مژگان به این وصلت راضیه و نظر مخالفی نداره. فقط نگران ادامۀ تحصیلشه. دلش می خواد به درس خوندن ادامه بده تا لیسانسش رو بگیره. از نظر خرج و مخارج عروسی هم ما نظر خاصی نداریم. مهم اصالت و پاکی سیامک جانه که ما به این مسئله اطمینان داریم. در مورد این مسائل هر طور جنابعالی تشخیص بدید ما مخالفتی نداریم. "
    پدر در جواب صحبت های مادر مژگان گفت: " سرکار خانوم از نظر مسئله ادامۀ تحصیل ما هیچ مشکلی نداریم و صد درصد موافق ادامۀ تحصیل ایشون هستیم. تا اونجا که من خبر دارم مژگان خانوم همکلاسی دختر منه. چه مسئله ای بهتر از اینکه این دو تا جوون مثل دو تا خواهر در کنار هم به تحصیلاتشون ادامه بدن؟ تنها مسئله ای که از نظر ما مهمه، اینه که مژگان خانوم قبول کنن بعد از اینکه درسشون تموم شد تشریف بیارن تهران و با ما زندگی کنن. چون همون طور که قبلاً گفتم سیامک تنها پسر منه و ما به وجودش احتیاج داریم. اگه شما مخالفتی با این مسئله ندارید به سلامتی و مبارکی نامزدی این دو تا جوون رو اعلام کنیم. به امید خدا فردا هم می ریم محضر و صیغۀ محرمیت رو جاری می کنیم. "
    مینا خانم رو به مژگان گفت: " مژگان جون اگر با فرمایش جناب کیانی مخالفتی نداری بله رو بگو و کار رو تموم کن. "
    مژگان نگاهی به سیامک انداخت و گفت: " نه مادر جون مخالفتی ندارم. با کمال میل حاضرم بعد از ازدواج برم تهران و با خانوادۀ سیامک زندگی کنم. "
    پس از اینکه مژگان جواب مثبتش را اعلام کرد همه به سلامتی عروس و داماد جدید کف زدند و باران مبارک باشه بود که برسر سیامک و مژگان می بارید.
    نیما با سیامک روبوسی کرد و پس از آن ظرف شیرینی را از روی میز برداشت و آن را به جمع تعارف کرد و مادر حلقۀ نامزدی را به دست مژگان انداخت و ضمن آرزوی خوشبختی برای او صورتش را بوسید.
    همان طور که پیش بینی می کردم مراسم خواستگاری با خیر و خوشی تمام شد و مژگان و سیامک رسماً با هم نامزد شدند و طبق توافق بزرگترها قرار شد خطبۀ عقد دائم هفتۀ بعد و در جریان یک جشن عقد کنان خوانده شود.


    * * *

    دو روز پس از مراسم عقد مهمانهای تهرانی در تکاپوی جمع و جور کردن وسایل و بستن چمدانهایشان بودند تا به تهران برگردند اما من در گوشه ای نشسته بودم و از دور فرشاد و مادر را زیر نظر داشتم که داشتند با هم صحبت می کردند. فرشاد پشتش به من بود و من نمی توانستم عکس العملش را ببینم اما از لبخند پیروزمندانه ای که روی لب های مادر نقش بست حدس زدم موفق شده رضایت فرشاد را به دست بیاورد. زود خودش را به من رساند و با خوشحالی گفت: " سپیده جون پاشو مادر. بالاخره فرشاد رو راضی کردم که تو رو هم با خودمون ببریم تهران. "
    _ مادر واقعاً قبول کرد؟
    _ آره عزیزم فرشاد پسر خوبیه. یکی از خوبیهاش همینه که رو حرف من حرف نمی زنه.
    _ خب حالا که اینقدر از شما حرف شنوی داره راضیش می کردین خودشم باهامون بیاد.
    _ اتفاقاً خیلی بهش اصرار کردم اما می گه نمی تونه. مثل اینکه اوضاع کاسبی شون این روزها خرابه. می گه باید بدون تعطیلی قروشگاه رو باز نگه داره.
    _ آره راست می گه. از وقتی اون یارو کلاهبرداره شیش میلیون پول مسعود خان رو بالا کشیده اوضاع مالی فروشگاه حسابی ریخته به هم. فرشاد مجبوره یه جوری افتضاح کارهای مسعود خان رو جفت و جور کنه.
    _ خیلی خب، تو پاشو و معطل نکن. زود حاضر شو که تا ظهر نشده راه بیفتیم.
    به منظور بستن چمدان به طبقۀ بالا رفتم و فرشاد هم پشت سرم آمد و بدون اینکه چیزی بگوید در گوشه ای نشست و مشغول سیگار کشیدن شد. خوب می دانستم در آن لحظه چه احساسی دارد. نگاهش غمگین بود و رگ های گردنش متورم شده بود. وقتی شدت ناراحتی اش را دیدم گفتم: " فرشاد اگه دوست نداری من برم خونۀ پدرم همین الان بگو . من هیچ اصراری به رفتن ندارم. این خواست مادرم بود. "
    نگاهی گذرا به صورتم انداخت و در حالی که سرش را به دیوار تکیه می داد گفت: " نه سپیده تو نزدیک یک ساله که تو اصفهان هستی. حتی ایام عیدم نرفتی خونه تون، این مسافررت برات لازمه. فقط نمی دونم چطور می تونم دوری تو تحمل کنم آخه اصلاً آمادگیش رو نداشتم. خیلی غافلگیر شدم." _ فرشاد تا چشم به هم بزنی یه هفته تموم شده و من برگشتم. بهتره اینقدر سخت نگیری.
    دستم را بالا گرفت و با نگرانی گفت: " مطمئن باشم برمی گردی؟ "
    با تعجب گفتم: " معلومه که برمی گردم! فرشاد اینجا خونۀ منه. چرا همچین فکری می کنی؟ "
    با ناراحتی و بغض گفت: " مطمئنم که برمی گردی. مطمئن. "
    باز قطره های اشک در گوشه ی چشمش حلقه زد. گفتم: " ای بابا. بازم که گریه رو شروع کردی؟ "
    صورتم را بوسید و در حالی که سعی می کرد گریۀ خودش را مهار کند گفت: " مواظب خودت باش." به رویش لبخند زدم و گفتم: " باشه حالا بهتره اون اخمهاتو باز کنی و یه کمی بخندی و با خوشحالی منو بدرقه کنی. "
    یک دستش را دور بازویم حلقه کرد و با دست دیگرش چمدان را برداشت و هر دو به حیاط آمدیم.
    دقایقی بعد همه با بدرقۀ خاله مهری و فرشاد به سمت تهران حرکت کردیم و حدود ساعت پنج بعد از ظهر به تهران رسیدیم. خیلی از دیدن دوباره ی تهران خوشحال بودم. آنچنان با ولع خیابان ها را نگاه می کردم که انگار تا به حال تهران را ندیده ام. وقتی به محلۀ خودمان رسیدیم دیگر قدرت سرکوب کردن احساساتم را نداشتم. به محض اینکه قدم به خانۀ پدری ام گذاشتم اشک شوق در چشمهایم حلقه زد و بی اختیار به گریه افتادم. خاطرات روزهای خوب دوران مجردی و زندگی فارغ از غم و غصه ایام قدیم چشمهایم را تحریک می کرد. مخصوصاً زمانیکه وارد اتاق خودم شدم به هیچ وجه قدرت سرکوب اشکهایم را نداشتم و مثل ابر بهاری گریه می کردم. با همان چشمهای گریان روبروی آینه اتاق سابقم نشستم و به صورت خودم خیره شدم و به یاد آن شبی افتادم که برای اولین بار احساس کردم عاشق آرمان شده ام. بی اختیار دستی روی گونه هایم کشیدم باور کردنی نبود ولی هنوز هم تب دار بود!
    آه به یاد آوردن خاطرات خوش روزهای گذشته بی تابم می کرد و رخوت زندگی کسل کننده ام را بر هم می ریخت. اشکهای روی صورتم را پاک کردم و سعی کردم تا روزی که در تهران هستم از به یاد آوردن خاطرات خوش و ناخوش روزهای گذشته دوری کنم بلکه این مسافرت یک هفته ای به کامم زهر نشود.
    به آرامی روی تخت دراز کشیدم و پلکهایم را روی هم گذاشتم. خستگی ناشی از مسیر طولانی که پشت سر گذاشته بودیم چشمهایم را زود گرم خواب کرد اما هنوز عمیقاً خوابم نبرده بود که صدای زنگ موبایل خواب را از چشمم پراند. مطمئناً فرشاد بود. تلفن را جواب دادم: " الو؟ "
    _ سپیده؟
    _ سلام فرشاد حالت چطوره؟
    _ تو حالی گذاشتی برام بمونه؟ فقط چند ساعته که رفتی به همین زودی دلم برات تنگ شده.
    _ بابا تو یه مردی. بخدا این حرفها خجالت داره.
    _ من حاضرم نامرد باشم ولی تو کنارم باشی. چطوره؟
    _ چه حرف خنده داری. مردی از وجود تو می باره.
    _ اینو دیگه راست گفتی. سپیده من پیش تو سراپا احساسم.
    _ خوبه خوبه شیرین زبونی بسه. آخه جنابعالی درست وسط چرت من زنگ زدید.
    _ آه چه کار زشتی کردم از خواب شیرین پروندمت. راست بگو سپیده، خواب منو نمی دیدی؟
    _ چیه فرشاد؟ مثل اینکه خیلی سر کیفی. حالا خوبه که دلتنگی، اگه دلت باز بود چی کار می کردی.
    _ سپیده از شنیدن صدات سیر نمی شم. اینو بدون شوخی می گم.
    _ خب حالا که اینقدر محبت داری، اجازه بده برم بخوابم چون داشتم خواب پسرمو می دیدم.
    _ راست می گی؟ خب پسرم چه شکلی بود؟
    _ یه پسر کاکل زری. شیرین و با نمک.
    _ واقعاً دوست داری بچه مون پسر باشه؟
    _ آره.
    _ خب این خیلی خوبه. بالاخره ما تو یه چیزی با هم تفاهم داریم.
    _ فرشاد خرج تلفنت زیاد می شه ها. یادت نرفته که موبایلم رو گرفتی؟
    _ بی خیال. فدای سرت.
    بعد از چند لحظه سکوت گفت:
    _ عکستو گذاشتم رو سینه ام. سپیده من بدون تو هیچم. اینو هیچ وقت فراموش نکن.
    _ مرسی که محبت داری.
    _ بابا تو دیگه خیلی بی عاطفه ای! اقلا بگو دلم برات تنگ شده. اینکه نشد جواب.
    _ خیلی خب، دلم برات تنگ شده. از راه دور هم می بوسمت.
    _ سپیده گرمی بوسه های تو از راه دورم منو آتیش می زنه. من خیلی بیچارتم، دلم داره برات پَرپَر می زنه، بگو چی کار کنم که یه کمی آروم بشم؟
    _ هیچی برو بگیر بخواب . باور کن این بهترین راهه.
    _ چاره ای ندارم باید همین کارو بکنم. به خاله سلام برسون. کاری باهام نداری؟
    _ نه عزیزم مرسی که زنگ زدی.
    _ خوب بخوابی خداحافظ


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  19. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 5 از 11 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/