صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 56

موضوع: .:: داستانهای کهن ایرانی ::.

  1. #41
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پرندة آبي

    يكي بود؛ يكي نبود. در روزگار قديم پادشاهي بود كه اجاقش كور بود و هر قدر نذر و نياز كرده بود صاحب فرزند نشده بود.
    روزي از روزها, پادشاه در آينه نگاه كرد وديد ريشش سفيد شده. از غصه آه كشيد و آينه را محكم زد زمين. در اين موقع درويشي آمد تو. گفت «قبلة عالم به سلامت! چرا افسرده حالي؟»
    پادشاه گفت «اي درويش! چرا افسرده حال نباشم. ريشم سفيد شده, ولي هنوز صاحب فرزند نشده ام.»
    درويش سيبي از پر شالش درآورد داد به پادشاه و گفت «نصف اين را خودت بخور و نصف ديگرش را بده زنت بخورد. نه ماه و نه روز و نه ساعت بعد زنت پسري به دنيا مي آورد كه بايد شش ماه در بغل نگهش داريد و او را زمين نگذاريد وگرنه رويش را ديگر نمي بينيد.»
    پادشاه گفت «بگذار من صاحب فرزند بشوم, شش ماه كه سهل است شش سال تمام نمي گذارم پايش به زمين برسد.»
    پادشاه به حرف درويش عمل كرد و پس از مدتي كه درويش گفته بود, زن پادشاه پسري به دنيا آورد و اسمش را حسن يوسف گذاشتند.
    پادشاه دايه اي گرفت. بچه را به دستش سپرد و سفارش كرد مثل تخم چشم از بجه مواظبت كند و هيچ وقت او را زمين نگذارد.
    پسر پادشاه دو ماهه كه شد براش ختنه سوران گرفتند. سراسر شهر را چراغان كردند و مردم مشغول شدند به رقص و پايكوبي و بزن و بشكن.
    در ميان هياهوي جشن و شادي دايه تنگش گرفت و هر چه به اين و آن گفت بچه را يك كم نگه دارند تا او دستي به آب برساند, هيچ كس به حرفش گوش نداد.
    دايه وقتي ديد گوش هيچكي بدهكار حرف ها نيست, رفت گوشه اي؛ اين ور نگاه كرد؛ آن ور نگاه كرد؛ ديد كسي حواسش به او نيست. با خودش گفت «مگر چه طور مي شود! بچه را مي گذارم همين جا و زود مي روم و بر مي گردم.»
    و بچه را به زمين گذاشت. تند رفت جايي و برگشت ديد جا تر است و از بچه خبري نيست.
    دايه دو دستي كوفت تو سر خودش و زد زير گريه. وقتي همه فهميدند چه اتفاقي افتاده مثل مور و ملخ ريختند رو سرش و تا مي خورد كتكش زدند و جشن تبديل شد به عزا.
    پادشاه ماتم گرفت. لباس سياه پوشيد و داد در و ديوار شهر را پارچة سياه كشيدند.
    در يك شهر ديگر پادشاهي بود و اين پادشاه دختري داشت كه هر روز مي نشست كنار پنجره؛ براي چهل تا پرنده اش دانه مي پاشيد و سرگرم تماشاي پرنده ها مي شد.
    يك روز كه دختر نشسته بود و دانه ورچيدن پرنده هاش را تماشا مي كرد ديد يك پرندة آبي خيلي قشنگ هم بين آن هاست و يك دل نه صد دل عاشق پرندة آبي شد. خواست يك مشت دانه براش بريزد كه النگوش ليز خورد و افتاد. پرندة آبي النگو را گرفت به نوكش و پر زد به آسمان و از چشم دختر كه با حسرت به او نگاه مي كرد دور شد.
    دختر از غصه بيمار شد و افتاد به بستر. پادشاه همة طبيب هاي شهر را جمع كرد؛ اما هيچ كدام نتوانستند دختر را درمان كنند. آخر يكي به پادشاه گفت «دستور بده حمامي بسازند و از مردمي كه مي آيند حمام بخواه به جاي پول حمام قصه بگويند تا دخترت سرگرم شود و غم و غصه يادش برود.»
    پادشاه ديد بد فكري نيست و داد حمامي ساختند و گفت جارچي ها هم جا جار زدند كه هر كس دلش مي خواهد به اين حمام بيايد و به جاي پول حمام براي دختر پادشاه قصه بگويد.
    پيرزني صداي جارچي ها را شنيد و به پسرش گفت «آهاي كچل! مي بيني كه چند ماه است به حمام نرفته ام و چيزي نمانده كه بوي گند بگيرم. پاشو برو مثل بچه هاي مردم قصه اي, چيزي يادبگير و بيا به من بگو تا بروم حمام.»
    كچل گفت «ننه! الان خيلي گرسنه ام. اول يك كم نان بده بخورم.»
    پيرزن گفت «تا نروي قصه ياد نگيري از نان خبري نيست.»
    كچل با شكم گرسنه و دل پرغصه رفت بيرون پاي ديواري نشست و زانوي غم بغل گرفت. طولي نكشيد كه ديد قطار شتري با بار طلا دارد مي آيد. كچل جستي زد و سوار يكي از شتر ها شد. شترها رفتند و رفتند تا به در باغي رسيدند. در باغ خود به خود باز شد. شترها رفتند تو، بارهاشان را خالي كردند و برگشتند.
    كچل به قصري كه در باغ بود رفت و وارد اتاقي شد. ديد هر جور خوراكي كه فكرش را بكنيد آنجا هست. زود خودش را سير كرد و رفت گوشه اي پنهان شد.
    كمي كه گذشت ديد چهل و يك پرنده كه پر يكي از آنها آبي بود, بال زنان از راه رسيدند. چهل پرنده, پيرهن پر را از تن خود درآوردند و شدند چهل دختر زيبا و پريدند تو استخر قصر و شروع كردند به شنا. پرندة آبي هم پيرهن پرش را درآورد و شد يك پسر بلند بالا و خوش سيما و به اتاقي رفت كه كچل خودش را در آنجا پنهان كرده بود. النگويي از جيبش درآورد. گذاشت كنار جانمازش و شروع كرد به نماز خواندن. نمازش كه تمام شد دست هاش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت «خدايا! صاحب اين النگو را به من برسان.»
    بعد النگو را برداشت گذاشت تو جيبش و پيرهنش را پوشيد. دخترها هم از استخر درآمدند. پيرهن پرشان را به تن كردند و پرندة آبي را ورداشتند و پر كشيدند به آسمان.
    كچل برگشت خانه و به مادرش گفت «ننه! قصه اي ياد گرفتم. تو برو با خيال راحت حمام كن و بگو پسرم مي آيد قصه را مي گويد.»
    پيرزن خوشحال شد. رفت حمام و خوب خودش را شست.
    كنيزهاي دختر پادشاه به پيرزن گفتند «حالا بيا قصه ات را تعريف كن.»
    پيرزن گفت «الان پسرم مي آيد و براتان تعريف مي كند.»
    و كچل را صدا زد.
    كچل آمد شروع كرد به نقل آنچه ديده بود. گفت و گفت و همين كه رسيد به آنجا كه پرندة آبي در ميان چهل پرنده بود, دختر پادشاه غش كرد و افتاد زمين.
    كنيزها گفتند «به دختر پادشاه چي گفتي كه غش كرد؟»
    و كچل را تا مي خورد زدند و بيرونش كردند. بعد به صورت دختر گلاب پاشيدند و شانه هاش را ماليدند تا حالش جا آمد. دختر همين كه چشم باز كرد به دور و برش نظر انداخت و گفت «كچل كجا رفت؟»
    گفتند «خيالتان راحت باشد. كتكش زديم و انداختيمش بيرون.»
    دختر پادشاه گفت «برويد زود پيداش كنيد و بياوريدش اينجا.»
    كنيزها رفتند, كچل را پيدا كردند و آوردند.
    دختر به كچل گفت «بگو ببينم بعد چه شد.»
    كچل گفت «ديگر نمي گويم. مي ترسم باز غش كني و اين ها بريزند سرم و بزنند پاك خرد و خميرم كنند.»
    دختر به كنيزها گفت «هر بلايي سر من بيايد كاري به اين كچل نداشته باشيد.»
    كنيزها گفتند «به روي چشم!»
    كچل هم نشست همة قصه اش را تعريف كرد.
    دختر پرسيد «مي تواني من را به آن باغ ببري؟»
    كچل جواب داد «اگر شترها برگردند, بله.»
    دختر گفت «برو مواظب باش؛ هر وقت آمدند بيا خبرم كن.»
    كچل رفت سر كوچه ايستاد و همين كه شترها از دور پيداشان شد زود خودش را به حمام رساند و به دختر پادشاه گفت «بجنب كه شترها آمدند.»
    دختر دويد بيرون و هر كدام سوار شتري شدند. شترها رفتند تا به در باغ رسيدند. در خود به خود باز شد و شترها رفتند تو.
    كچل دختر را جايي پنهان كرد و منتظر ماندند. كمي بعد پرنده ها آمدند لباس هاشان را درآوردند و پرندة آبي هم مثل دفعة قبل نمازش را كه خواند دست هايش را رو به آسمان برد و گفت «خدايا! صاحب اين النگو را زود برسان.»
    كچل از جايي كه پنهان شده بود بيرون جست. گفت «اگر صاحب النگو را بيارم, به من چي مي دهي؟»
    پسر گفت «از مال دنيا بي نيازت مي كنم.»
    كچل دختر را صدا زد. همين كه دختر و پسر يكديگر را ديدند هر دو از شوق ديدار بيهوش شدند و افتادند زمين. كچل گلاب به روشان پاشيد و حالشان را جا آورد.
    پسر گفت «من تو را به زني مي گيرم. اما اين چهل تا پرنده عاشق من هستند و بايد خيل مواظب باشيم از اين قضيه بويي نبرند والا تو را زنده نمي گذارند.»
    و به كچل يك كيسة طلا داد و گفت «برو تا آخر عمر خوش و خرم بگذران.»
    مدتي گذشت و دختر پادشاه آبستن شد.
    روزي از روزها پسر گفت «وقتي بچه به دنيا بيايد گريه زاري راه مي اندازد و پرنده ها از ته و توي ماجرا باخبر مي شوند. آن وقت هم تو را مي كشند و هم بچه را.»
    دختر گفت «چي كار بايد بكنيم؟»
    پسر گفت «فردا با هم راه مي افتيم. من پرواز كنان و تو پاي پياده. رو ديوار هر خانه اي كه نشستم تو در همان خانه را بزن و بگو شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.»
    روز بعد, راه افتادند. رفتند و رفتند تا پسر رو ديوار خانه اي نشست. دختر رفت و در همان خانه را زد. كنيز آمد دم در. دختر گفت «شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.»
    كنيز رفت به خانم خانه گفت «زن غريبه اي آمده دم در مي گويد شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.»
    خانم آه بلندي كشيد و گفت «الهي داغ به دلت بنشيند كه باز من را به ياد حسن يوسف انداختي و داغم را تازه كردي! برو بگو بيايد تو.»
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #42
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    كنيز برگشت دم در؛ دختر را آورد تو خانه و تو اتاق تاريكي جا داد.
    چند روزي كه گذشت دختر پادشاه بچه اي به دنيا آورد. خانم خانه دلش به حالش سوخت و به كنيز گفت «شب برو پيش او بخواب؛ چون زائو را نبايد تنها گذاشت.»
    كنيز پيش زائو خوابيده بود كه شنيد كسي به شيشة پنجره زد و گفت «هما جان».
    دختر جواب داد «بفرما؛ تاج سرم!»
    «شاه ولي در چه حال است؟»
    «خوابيده؛ تاج سرم!»
    «مادركم آمد و بچه ام را مثل بچة خودش ناز و نوازش كرد؟»
    دختر جواب داد «نه؛ تاج سرم!»
    كسي كه پشت پنجره بود ديگر چيزي نگفت و گذاشت رفت.
    همين كه صبح شد كنيز پيش خانمش رفت و گفت «ديشب چيز عجيبي ديدم.»
    زن گفت «هر چه ديده و شنيده اي بگو.»
    كنيز هم هر چه را كه ديده و شنيده بود تعريف كرد.
    زن گفت «غلط نگفته باشم پسرم حسن يوسف برگشته. امشب خودم مي روم پهلوي زائو مي خوابم تا مطمئن شوم.»
    بعد, براي زائو غذاي خوبي پخت. بچه را تر و خشك كرد. لحاف و تشكش را عوض كرد و شب رفت پهلوش خوابيد.
    نصف شب ديد كسي از پنجره آمد تو و يواش گفت «هما جان!»
    «بفرما؛ تاج سرم!»
    «شاه ولي در چه حال است؟»
    «خوابيده؛ تاج سرم!»
    «مادركم آمد و بچه ام را مثل بچة خودش ناز و نوازش كرد؟»
    «بله, تاج سرم!»
    پسر مي خواست برگردد كه مادرش بلند شد. دستش را محكم گرفت و گفت «ديگر نمي گذارم از پيشم بروي. تو حسن يوسف من هستي.»
    حسن يوسف گفت «مادرجان! نمي توانم اينجا بمانم.»
    مادرش گفت «چرا نمي تواني؟»
    حسن يوسف گفت «چهل تا پرنده عاشق من هستند. از همان موقعي كه دايه من را زمين گذاشت من را برده اند و به هر دري كه مي زنم رهايم نمي كنند.»
    مادرش گفت «چه كار بايد بكنيم كه دست از سرت بردارند و نجات پيدا كني؟»
    پسر گفت «بده تو حياط خانه مان تنور بزرگي بسازند و در يك طرفش راه فراري بگذارند. آن وقت من با پرنده ها بگو مگو راه مي اندازم و آخر سر مي گويم از دست آن ها خودم را آتش مي زنم. آن ها مي گويند نه, مزن. من مي گويم نه, حتماً اين كار را مي كنم و پرواز مي كنم مي آيم اينجا, خودم را مي اندازم تو تنور و از راه فرارش در مي روم. آن ها هم به دنبال من خودشان را به آتش مي زنند و خاكستر مي شوند.»
    مادر حسن يوسف دستور داد تنور بزرگي ساختند. در يك طرفش را فراري گذاشتند و تنور را آتش كردند.
    حسن يوسف به پرنده ها گفت «ديگر از دستتان خسته شده ام و مي خواهم خودم را بزنم به آتش.»
    پرنده ها گفتند «نه! اين كار را نكن.»
    حسن يوسف گفت «مرگ براي من شيرين تر از اين زندگي است. حتماً اين كار را مي كنم.»
    پرنده ها گفتند «اگر چنين كاري بكني ما هم خودمان را آتش مي زنيم.»
    حسن يوسف به حرف پرنده ها اعتنايي نكرد. به هوا پريد و به طرف خانه شان راه افتاد. چهل تا پرنده به دنبالش پر كشيدند و سايه به سايه اش پرواز كردند.
    حسن يوسف خودش را به تنور رساند و يكراست رفت تو آتش و تند از راه فرار آن در رفت و جهل پرنده به هواي او خودشان را به آتش زدند و خاكستر شدند.
    حسن يوسف پيرهن پرش را درآورد و پادشاه دستور داد شهر را آذين بستند و هفت شبانه روز جشن راه انداختند و در خانه ها شمع روشن كردند.
    همان طور كه آن ها به مراد دلشان رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #43
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سرنوشتي كه نمي شد عوضش كرد
    روزي, روزگاري شاهي رفت شكار و به آهوي خوش خط و خالي برخورد. شاه داد زد «دوره اش كنيد! مي خواهم او را زنده بگيرم.»
    همراهان شاه دور آهو را گرفتند و آهو وقتي ديد محاصره شده, جفت زد از بالاي سر شاه پريد و در رفت. شاه گفت «خودم تنها مي روم دنبالش؛ كسي همراه من نيايد.»
    و سر گذاشت بيخ گوش اسبش و مثل باد از پي آهو تاخت. اما, هر چه رفت به آهو نرسيد و تنگ غروب آهو از نظرش ناپديد شد.
    شاه, گشنه و تشنه از اسب پياده شد. به دور و برش نظر انداخت ديد تا چشم كار مي كند بيابان است و نه از سبزه خبري هست و نه از آب و آبادي. با خودش گفت «خدايا! اين تنگ غروبي در اين بيابان چه كنم و از كدام طرف برم كه برسم به آبادي و از تشنگي هلاك نشوم؟»
    در اين موقع ديد آن دور دورها چوپاني يك گله گوسفند انداخته جلوش و دارد به سمتي مي رود. خودش را به چوپان رسساند و پرسيد «اي فرزند! كجا مي روي؟»
    چوپان با احترام جواب داد «قربان! مي روم به ده گوسفندهاي مردم را برسانم دستشان.»
    شاه گفت «مي شود من هم همراهت بيايم؟»
    چوپان گفت «چه فرمايشي مي فرماييد قربان! شما قدم رنجه بفرماييد.»
    شاه و چوپان صحبت كنان آمدند تا رسيدند به آبادي.»
    اهل آبادي ديدند سواري با چوپان دارد مي آيد. كدخداي ده رفت جلو و از چوپان پرسيد «اين تازه وارد چه كسي است و اينجا چه كار دارد؟»
    چوپان جواب داد «خدا مي داند! تو بيابان بود. غلط نكنم راه را گم كرده.»
    كدخدا با يك نظر از سر و وضع سوار و يراق طلاي اسبش فهميد اين شخص بايد شخص بزرگي باشد. رفت جلو از او پرسيد «قربان! شما كي هستيد؟»
    شاه گفت «عجالتاً يك نفر غريبم. امشب به من راه بدهيد, فردا معلوم مي شود كي هستم.»
    كدخدا گفت «قدمتان رو چشم! بفرماييد منزل.»
    و شاه را برد خانه؛ اتاق مجزايي براش ترتيب داد و بعد از شام جاي مرتبي براش انداخت و شاه گرفت خوابيد.
    نصف شب, شاه از خواب بيدار شد و آمد بيرون دستي به آب برساند. ديد يكي كه سر تا پا سفيد پوشيده رو پشت بام است. شاه با خودش گفت «دزد آمده بزند به خانة كدخدا. خوب است برم او را بگيرم و محبتي را كه كدخدا در حقم كرده تلافي كنم.»
    و از پله ها بي سر و صدا رفت بالا و يك دفعه مچ مرد سفيد پوش را گرفت و گفت «خجالت نمي كشي آمده اي دزدي؟»
    مرد سفيد پوش گفت «من دزد نيستم؛ تو را هم مي شناسم.»
    شاه گفت «من كي هستم؟»
    مرد سفيد پوش گفت «تو پادشاه همين ولايت هستي.»
    شاه گفت «خوب. حالا تو بگو كي هستي؟»
    مرد سفيد پوش گفت «من ملكي هستم كه از جانب خدا مأمورم سرنوشت هر بنده خدايي را كه مي آيد به دنيا رو پيشانيش بنويسم.»
    شاه پرسيد «خوب! مگر اينجا كسي مي خواهد به دنيا بيايد؟»
    ملك جواب داد «بله! امشب خداوند پسري به كدخدا داده كه خيلي خوش اقبال و شاه دوست است؛ اما در هيجده سالگي در شب زفاف گرگ او را پاره مي كند.»
    شاه گفت «من نمي گذارم چنين اتفاقي بيفتد.»
    ملك گفت «ما تقدير را نوشتيم؛ شما برويد تدبير كنيد و نگذاريد.»
    و از نظر شاه ناپديد شد.
    شاه از پشت بام آمد پايين و رفت گرفت خوابيد.
    فردا صبح, كدخدا براي شاه صبحانه آورد و گفت «قربان! قدم شما براي ما مبارك بود و ديشب خداوند غلامزاده اي به ما كرامت كرد.»
    در اين موقع سر و صدا بلند شد. كدخدا پاشد آمد بيرون و ديد سوارهاي شاه خانه اش را محاصره كرده اند و چند تا از آن ها آمده اند تو حياط. چيزي نمانده بود كه كدخدا از ترس زبانش بند بيايد. سوارها گفتند «پادشاه از سپاهش جدا افتاده و ما رد اسبش را گرفتيم و رسيديم به خانة تو. زود بگو پادشاه كجاست؟»
    كدخدا گفت «خدا را شكر صحيح و سالم است.»
    بعد, برگشت پيش شاه؛ افتاد به پاي او و گفت «اي شاه! سوارهايت آمده اند دنبال شما.»
    شاه گفت «حالا كه من را شناختي برو پسري را كه ديشب خدا داده به تو بيار ببينم.»
    كدخدا رفت بچه را آورد به شاه نشان داد. شاه ديد بچة قشنگي است. به كدخدا گفت «خداوند تا حالا به من پسري نداده؛ هزار تومان به تو مي دهم اين بچه را بده به من.»
    كدخدا گفت «اطاعت!»
    و هزار تومان از شاه گرفت و پسر را تقديم كرد. شاه قنداق پسر را بغل كرد و با خودش گفت «اينكه آهو يك دفعه غيب شد, مصلحت اين بود كه عبورمان بيفتد به اين ده و به جاي آهو يك پسر شكار كنيم.»
    بعد, از كدخدا خداحافظي كرد و بچه را با خودش برد به قصر و سپردش به دست دايه.
    سال ها گذشت. پسر بزرگ شد و به سن هفده سالگي رسيد. پادشاه يادش افتاد به حرف ملك كه گفته بود اين پسر را گرگ در هيجده سالگي و در شب زفاف پاره مي كند و داد هفت اتاق تو در تو ساختند و به يك يك آن ها در فولادي گذاشتند و در اتاق وسطي حجله بستند.
    يك سال بعد, همين كه پسر به هيجده سالگي رسيد, شاه امر كرد شهر را آيين بستند و دخترش را براي پسر عقد كرد و دستش را گذاشت تو دست پسر و عروس و داماد را فرستاد به حجله. بعد, دستور داد يك لشگر سوار نيزه به دست قصر را محاصره كردند و صد مرد كمان به دست دور تا دور اتاق هفت تو حلقه زدند.
    شاه به همة نگهبان ها سفارش كرد تا صبح چشم به هم نگذارند و اگر جنبنده اي به اتاق هفت تو نزديك شد آن را با تير بزنيد.
    همين كه عروس و داماد آمدند تو حجله, پسر بوسه اي از روي دختر برداشت؛ اما كنار او ننشست. گفت «اي شاهزاده خانم! اجازه بده نمازم را بخوانم.»
    دختر گفت «هر طور ميل شماست.»
    پسر ايستاد به نماز و آن قدر طولش داد كه حوصلة دختر سر رفت. دست كرد تو جيبش ديد خياط تكه مومش را تو جيب او جا گذاشته. دختر تكه موم را ورداشت و براي اينكه خودش را سرگرم كند سروع كرد با آن مجسمه درست كردن. اول يك موش ساخت. بعد آن را خراب كرد و يك گربه دست كرد. آخر سر گرگي ساخت و جون از آن خوشش آمد ديگر خرابش نكرد؛ گذاشتش كنار شمعدان و تماشايش كرد. يك دفعه ديد دارد تكان مي خورد. دختر گفت «سبحان الله» و رو چشم هاش دست كشيد و خوب نگاه كرد. ديد بله, شد قد يك موش. دختر خودش را عقب كشيد و زل زد به مجسمة گرگ. مجسمه كم كم به اندازة‌يك گربه شد و باز بزرگ و بزرگتر شد و يك دفعه شد يك گرگ راست راستكي و بد هيبت و خيره خيره به دختر نگاه كرد. بعد زوزه اي كشيد و خيز ورداشت رو پسر كه نشسته بود وسط اتاق و دعا مي خواند. شكمش را دريد و با سر زد در فولادي را شكست و از حجله بيرون دويد.
    در اين موقع هياهوي غريبي به راه افتاد. شاه از خواب پريد و سراسيمه آمد بيرون. ديد لاشة گرگ بدهيبتي افتاده تو حياط قصر. شاه تا لاشة گرگ را ديد, دستپاچه شد و با عجله خودش را رساند به حجلة عروس و داماد و ديد پسر دارد تو خونش غوطه مي خورد.
    شاه برگشت پيش نگهبان ها وگفت «مگر نگفته بودم هر جنبنده اي را كه ديديد بي معطلي با تير بزنيد. پس شما چه كار مي كرديد كه گرگ به اين بزرگي را نديديد؟»
    نگهبان ها گفتند «اي پادشاه! اين گرگ از بيرون نرفت تو, از تو آمد بيرون.»
    شاه برگشت پيش دختر و به او گفت «بگو ببينم اين گرگ از كجا به اينجا آمد؟ اگر راستش را نگويي تو را مي كشم.»
    دختر از اول تا آخر ماجرا را مو به مو براي پدرش تعريف كرد. شاه وقتي حرف هاي دخترش را شنيد با حسرت سري جنباند و گفت «حقا كه تقدير تدبير نمي شود. همة زحمت ما هدر رفت.»
    بعد, دست دخترش را گرفت؛ از حجله آوردش بيرون و گفت «خدا هر كاري را كه بخواهد بكند مي كند و هيچ كس جلودارش نيست.»
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #44
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    باران مهر


    3488parthian army 2


    روزی که سپاه ایران خود را آماده می ساخت شر یونانی ها را پس از سالها بردگی از روی ایران کم کند باران بسیاری بارید یکی از جادوگران در بین مردم شایعه کرده بود این باران اشک آسمان بخاطر مرگ جوانان ما است و بزودی خبرهای بسیار بدی می رسد . این خبر را به اشک یکم نخستین پادشاه از دودمان اشکانیان دادند او هم خندید و گفت این شاد باش آسمانها به ماست باران مایه رحمت و رویش است نه پیام شوم . سپاه کوچک و پارتیزانی او خیلی زود بخش بزرگی از شمال خراسان را از شر یونان آزاد ساخت و دل ایرانیان میهن را در همه جا گرم نمود اشک های بعدی ایران را به شکل کامل آزاد ساختند .
    اندیشمند برجسته کشورمان ارد بزرگ می گوید : باران ، مهر آسمان است نه بغض آن ، همانند آدمیان مهرورزی که می بارند و کینه توزانی که خشک و بی نشانند .
    نکته ایی را باید در این جا بنویسم و آن واژه پارتیزان است در کشورمان بسیاری فکر می کنند این واژه مربوط به مبارزین کمونیست اروپای شرقی در 50 سال پیش است حال آنکه این واژه در واقع مربوط به سپاهیان اشک یکم بود چون آنها از خاندان پارت بودند و ارتش منظمی هم نداشتند و به شکلی چریکی به سپاه حمله می کردند به آنها پارتیزان می گفتند پارتیزان ها بسیار تیراندازان باهوشی بودند و با تعداد اندک توانستند به مرور دشمن را از ایران پاکسازی نمایند .
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #45
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    تاشلى پهلوان


    مردى بود به نام تاشلى که در اوبه‌اى در ترکمن صحرا زندگى مى‌کرد. تاشلى فقير و تنبل و ترسو بود.و از ترسش هيچ‌وقت از زنش دور نمى‌شد. زن که از دست تنبلى و ترس و هم‌چنين لاف‌زدن‌هاى تاشلى به تنگ آمده بود، او را پشت در اتاق گذاشت و به اتاق راهش نداد. تاشلى هرچه التماس کرد سودى نبخشيد و زن در را باز نکرد. تاشلى از ترس، خود را محکم به در چسبانده بود. نزديک‌هاى صبح خوابش برد. مگس‌ها روى سر و صورتش نشستند. اما او از تنبلى دستش را هم براى تاراندن آنها تکان نمى‌داد. بالاخره مگس‌ها طاقت تاشلى را تاق کردند او يک کشيده محکم به‌ صورت خود زد. ده تا مگس کشته شدند. تاشلى تا مگس‌هاى کشته شده را ديد، گفت: عجب پهلوانى بودم و خودم خبر نداشتم!
    به شهر رفت و حکايت پهلوانى خود را براى قاضى تعريف کرد و از او خواست که او را به‌عنوان پهلوان اوبه معرفى کند. قاضى دورادور تاشلى را مى‌شناخت و مى‌دانست که خيلى ترسو و تنبل است اما نخواست دلش را بشکند، روى يک قلم پارچه سفيد نوشت: ”شکست‌ناپذير است تاشلى دلير، هزار تا به يک ضربت آرد به زير“ پارچه را به‌دست تاشلى داد و با يک الاغ او را روانه کرد. تاشلى پارچه را بر سر چوبى بست و مثل پرچمى در دست گرفت. شمشير زنگ‌زده‌اى پيدا کرد و به کمرش بست و رفت و رفت تا به حاشيه جنگلى رسيد. داخل جنگل شد. و براى اينکه ترس را از خود دور کند، شروع کرد به آواز خواندن. پيرمردى که با اسبش آمده بود هيزم جمع کند وقتى هاى و هوى تاشلى را شنيد، فکر کرد غول جنگلى است پا به فرار گذاشت. تاشلى اسب او را ديد و سوار آن شد و به راه خود ادامه داد تا رسيد به يک اوبهٔ ناشناس. پرچمش را به زمين فرو کرد و داخل اتاق شد در اين موقع مردى که پرچم تاشلى را ديده بود، فرياد زد - اى مردم. او تاشلى پهلوان است. مردم به او خيلى احترام گذاشتند و در وصف پهلوان‌هائى که از او شنيده بودند سخن‌ها گفتند. تاشلى نگران بود که مبادا چيزى پيش بيايد و دستش رو شود. چند روزى در آنجا ماند، سپس از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
    رفت و رفت تا به سرزمين سبز و خرمى رسيد. در سايه درختى دراز کشيد و خوابش برد. اين سرزمين متعلق به هفت برادر ديو بود. يکى از ديوها که براى سرکشى آمده بود، تاشلى را ديد و رفت برادرانش را خبر کرد. هرکدام يک گرز برداشتند و آمدند بالاى سر تاشلي. خواستند با گرز بر سرش بکوبند که چشمشان افتاد روى نوشته پارچه. ترسيدند و گرزها از دستشان افتاد و دندانهايشان به‌‌هم خورد. از صداى برخورد دندان‌ها، تاشلى از خواب بيدار شد و تا چشمش به ديوها افتاد رنگش پريد و شروع کرد به لرزيدن. ديوها فکر کردند که او خشمگين شده. به خاک افتادند و گفتند: اى تاشلى دلير! خبر پهلوانى‌هاى تو به ما رسيده، به سرزمين ما خوش آمدي. بفرمائيد و ميهمان ما و خواهر قشنگمان باشيد! تاشلى چند روزى مهمان آنها بود تا اينکه خبر رسيد ببر خونخوارى آن حوالى پيدا شده. مردم از تاشلى کمک خواستند. تاشلى سوار بر اسب شد تا بگريزد. ديوها گفتند: اين درست که تنهائى به جنگ ببر بروي. اسب و شمشيرت را عوض کن. ما هم مى‌آئيم. تاشلى به ناچار اسبى شد که ديوها به او دادند. اسب هم از نشستن تاشلى فهميد که او سوارکار ماهرى نيست، تند و سريع مى‌رفت. ديوها هم به‌دنبال تاشلي.
    رفتند تا رسيدند به نزديکى‌هاى مخفيگاه ببر، تاشلى خيلى مى‌ترسيد از درختى بالا رفت و روى يکى از شاخه‌ها نشست. در اين موقع ببر نعره‌کشان از پناهگاهش بيرون آمد و زير درختى که تاشلى بالاى آن بود ايستاد. تاشلى تا چشمش به ببر افتاد، آن‌چنان لرزيد که از بالاى درخت روى ببر افتاد. ببر از اين کار ناگهانى ترسيد و پا به فرار گذاشت. ديوها که اين کار را ديدند از شهامت و رشادت تاشلى به حيرت افتادند. به‌دنبال ببر رفتند و او را کشتند. تاشلى که ديد ديوها ببر را کشتند سرى تکان داد و گفت: اى کاش مى‌گذاشتيد تا من رامش کنم و به‌جاى اسب بر پشت او سوار شوم!
    ديوها خواهرشان را به زنى به تاشلى دادند. تاشلى حاکم سرزمين ديوها و مردم آن حوالى شد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #46
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    تقديرنويس

    روزى تاجرى گذارش به شهرى افتاد و بار قافله‌اش را به زمين گذاشت و کنار شهر اطراق کرد. شب شد و تاجر ديد يک نفر سفيدپوش از ميان قافله گذشت. تاجر پيش خودش فکر کرد: اين کى بود؟ اگر دزد بود، پس چرا به بار قافله کارى نداشت؟ خوب است بروم دنبالش و حال و حکايت را از خودش بپرسم. تاجر رفت و جلوى مرد سپيدپوش را گرفت و پرسيد: اى مرد تو چه کاره‌اي؟ مرد گفت: من تقديرنويسم و از ميان قافلهٔ تو گذشتم. حالا هم مى‌روم ثروت تو را براى پسر هيزم‌فروش بنويسم که تازه به‌دنيا آمده.
    تاجر گفت: ثروت من را براى پسر هيزم‌فروش بنويسي؟ آخر من کجا، پسر هيزم‌فروش کجا؟ اين چطور مى‌شود؟ من که سالى يک مرتبه هم گذارم به اين‌طرف‌ها نمى‌افتد.
    مرد سپيدپوش چيزى نگفت و راهش را کشيد و رفت. از آن‌طرف تاجر فرستاد هيزم‌فروش را آوردند. آنگاه رو کرد به هيزم‌فروش و گفت: اى مرد تو ديروز صاحب پسرى شدي؟
    هيزم‌فروش گفت: بله.
    تاجر گفت: اى مرد بيا و پسرت را به من بده. من فرزندى ندارم. اگر تو پسرت را به من بدهي، من هم کارى مى‌کنم که تا آخر عمرت محتاج کسى نباشي.
    هيزم‌فروش گفت: من نمى‌دانم چه بگويم. بايد بروم و با مادرش صحبت کنم. هيزم‌فروش آمد و جريان را به زنش گفت. زن گفت: مرد! ما که از مال دنيا چيزى نداريم. اين بچه اگر پيش ما بماند به‌جائى نمى‌رسد. وقتى تاجر مى‌خواهد او را به فرزندى قبول کند من حرفى ندارم. هيزم‌فروش هم بچه را برداشت و لباس پاکيزه تنش کرد و براى تاجر برد.
    از آن‌طرف هم تاجر به نوکرش دستور داد: اين بچه را برمى‌دارى و مى‌برى وسط بيابان و سرش را مى‌برى و از خونش توى اين جام مى‌ريزى و مى‌آورى براى من.
    نوکر، بچه را برداشت و برد. به بيابان که رسيد، دلش نيامد بچه را بکشد. از طرف خدا، قوشى آن نزديکى‌ها پرواز مى‌کرد. نوکر سنگى برداشت و پرت کرد به‌طرف قوش که قوش افتاد و مرد. نوکر رفت و سر قوش را بريد و خونش را توى جام ريخت و بچه را هم گذاشت توى شکافى و درش را هم سنگ‌چين کرد و آمد.
    تاجر، جام را از دست نوکرش گرفت و لاجرعه سرکشيد و خيالش راحت شد. همان روز هم دستور داد قافله را جمع کنند و حرکت کنند.
    از اين ماجرا يکى دو روزى گذشت. تا يک روز مرد هيزم‌فروش که ديگر وضعش خوب شده بود، رفت بيابان چوب جمع کند. از دور ديد صداى گريه مى‌آيد. نزديک‌تر شد، ديد بچهٔ خودش آنجاست. خيلى تعجب کرد. بچه را برداشت و برگشت.
    يک سال و دو سال و چند سال، تا اينکه بچه بزرگ شد و به مکتب رفت. مدتى گذشت و پسر به چهارده‌سالگى رسيد که گذار بازرگان به آن شهر افتاد. هيزم‌فروش رفت پيش تاجر و گفت: آقاى تاجر پس چرا اين‌طور کردي؟ چرا بچه را با خودت نبردي؟ که تاجر شستش خبردار شد که حتماً نوکرش بچه را نکشته است. شروع کرد به بهانه آوردن.
    بله، بچه از قافله جا ماند. تمام اين مدت، من چشم به راه بودم. الان هم برگشته‌ام که بچه را ببرم. هيزم‌فروش گفت: ما قول و قرارى گذاشتيم. اما من بچه را به مکتب گذاشته‌ام و خيلى برايش خرج کرده‌ام. اگر پول خرج و مخارج اين مدت را مى‌دهي، پسر مال تو.
    تاجر دوباره پولى به هيزم‌فروش داد و هيزم‌فروش، پسرش را نزد تاجر فرستاد. تاجر نامه‌اى به پسر خود نوشت که به محض رسيدن اين جوان، سرش را مى‌برى و خاکش مى‌کنى تا من بيايم. نامه را گذاشت داخل پاکتى و داد به جوان که اين را مى‌برى خانهٔ من در فلان شهر و به‌دست پسرم مى‌دهي. جوان، نامه را برداشت و رفت.
    رفت و رفت و رفت، تا اينکه به سرچشمه‌اى در نزديکى شهر رسيد. خسته بود، گفت اينجا استراحتى مى‌کنم، بعد راه مى‌افتم. از اسب پياده شد و دست و صورتى شست و زير سايهٔ درختى دراز کشيد و خوابش برد.
    از آن‌طرف، دختر تاجر آمده بود از چشمه آب ببرد. ديد جوانى زير سايهٔ درخت خوابيده. يک دل نه صد دل، عاشق جوان شد. خوب که نگاه کرد، ديد گوشهٔ پاکتى از پيراهن جوان بيرون زده. آمد و در پاکت را باز کرد.
    ديد که پدرش نوشته به محض رسيدن اين جوان، سرش را ببريد و خاکش کنيد. دختر، نامه را توى جيب خودش گذاشت و نامه ديگرى نوشت که به محض رسيدن پسر، دخترم را به او بدهيد و هفت‌ شبانه‌روز، عروسى و پايکوبى کنيد. نامه را گذاشت داخل جيب پسر و کوزه‌اش را پر کرد و برگشت.
    جوان از خواب بيدار شد و آمد در خانهٔ تاجر. نامه را به پسر تاجر داد و خيلى عزت و احترام ديد و بعد هم آخوندى آوردند و دختر را به عقد جوان درآوردند و هفت شبانه‌روز زدند و رقصيدند.
    از آن‌طرف، بعد از يک مدتي، تاجر برگشت. خبر رسيد که تاجر مى‌آيد. پسر تاجر و جوان، که حالا داماد تاجر شده بود، رفتند به پيشواز تاجر. تاجر ديد اى دل غافل، من گفته بودم سر اين را بُبرند، حالا سُر و مُر و گنده دارد مى‌آيد.
    جريان را از پسرش پرسيد. پسر تاجر گفت: خودتان گفته بوديد خواهرم را به او بدهم و هفت شبانه‌‌روز هم پايکوبى کنيم. تاجر چيزى نگفت.
    چند روز گذشت. تاجر رفت و دم حمامچى را ديد و گفت: دامادم را مى‌فرستم که خاکستر از تون حمام بياورد. تو اون را توى تون بيانداز. حمامچى پولى گرفت و قبول کرد.
    تاجر خودش را به مريضى زد. گفت بايد با خاکستر داغ، کمرم را ببندم تا خوب بشوم. رو به دامادش کرد: برو از حمامچي، خاکستر بگير. پسر تاجر اين را شنيد و براى خود شيريني، خودش رفت.
    حمامچى ديد يک نفر دارد مى‌آيد. چشمش خوب نمى‌ديد. گفت: پسرجان. کمى جلوتر بيا، من گوشم سنگين است. پسر تاجر تا جلوتر آمد، حمامچى هلش داد و پرتش کرد توى حمام.
    بعد از مدتي، زن تاجر ديد خبرى از پسرش نشد. گفت: خودم بروم و ببينم چه خبر شده. زن تاجر آمد و حمامچى او را هم انداخت توى تون.
    شب شد و تاجر گفت: بروم ببينم حمامچى کارش را کرده. و رفت به‌طرف حمام. حمامچى که او را از دور ديد، پيش خودش گفت: به‌جاى يک نفر، دو نفر را کشته‌ام، حالا ا گر اين را هم نيندازم پدرم را درمى‌آورد. تاجر را هم انداخت توى تون و مال و ثروت ماند براى پسر هيزم‌فروش.
    هر چه به آن جوان رسيد، به شما برسد و هر چه به تاجر، به دشمنانتان.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #47
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

    آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

    ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

    - بهلول، چه می سازی؟

    بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.

    همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!

    بهلول گفت: می فروشم.

    قیمت آن چند دینار است؟

    صد دینار.

    زبیده خاتون گفت: من آن را می خرم.

    بهلول صد دینار را گرفت و گفت: این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

    زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.


    بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
    وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

    زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

    این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

    وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

    صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

    - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.

    بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

    - به تو نمی فروشم.

    هارون گفت:

    - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

    بهلول گفت:

    - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

    هارون ناراحت شد و پرسید:

    - چرا؟

    بهلول گفت:

    - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #48
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ملک جمشيد و چهـل گيسو بانو


    يکي بود يکي نبود. در زمانهاي قديم يک پادشاهي بود که يک پسري داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده يا هجده سالگي رسيد. بعد پسر گفت من درسي را که مي خواستم ياد بگيرم گرفتم. پادشاه چند نفري را با او رد کرد رفتند به شکار. در حين شکار آهويي به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر کس پريد بايد شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خيز برداشت و از سر پسر پادشاه پريد و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو در پهـن دشت بيابان شروع کرد به اسب تاختن.

    رفت تا دم غروب رسيد به جايي ديد سياه چادري زده و آهو رفت زير سياه چادر. شاهزاده از اسب پياده شد و رفت زير سياه چادر. ديد بله يک دادا (عجوزه - پير زال) نکره اي زير چادر نشسته و قليان مي کشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: "بفرما!" شاهزاده گفت: "من دنبال آن آهـو هستم که آمد زير چادر؛ يک روز تمام اسب به دنبال او تاخته ام". دادا گفت: "حالا بنشين خستگي درکن و چاي بنوش، قليان بکش، بعد شکارت را به تو مي دهم".

    پسر هم نشست و خستگي در کرد و داشت قليان مي کشيد که ديد يک دختر از پشت چادر آمد که از خوشگلي مثل حوري پري! پسر هوش از سرش رفت و يک دل نه صد دل گرفتار و عاشق دختر شد. دادا گفت: " اين هـم آهويي که دنبالش مي گشتي".

    پسر يک مدتي آنجا ماند و گفت: "من پسر فلان پادشاهـم و اسمم ملک جمشيد است و اين دختر را مي خواهـم. دادا هم يک خرجي به او بريد و گفت: "برو اين را بياور، اين دختر مال تو". پسر پادشاه برگشت به قصر و حکايت خودش را به پادشاه گفت. اما پادشاه زير بار نرفت و گفت: "تو کجا و دختر بيابانگرد چادر نشين کجا؟ نه چنين چيزي نمي شود". ملک جمشيد هم قهر کرد و چهار پنج روزي لوري (روي يک شانه دراز به دراز افتادن) افتاد توي جل و جا. شاه رفت، ملکه رفت، وزير رفت، حکيم باشي رفت، هر که رفت ملک جمشيد بلند نشد که نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهيه سفر ديدند و رفتند طرف سياه چادر. وقتي رفتند ديدند جا تر است و بچه نيست، و رفته اند.

    پسر قدري اينور و آنور گشت و ديد نامه اي نوشته و بين دوتا سنگ نهاده که اي پسر! اين مادر من ريحانهً جادوست؛ اگر مي خواهي دنبالم بيا تا شهر چين و ماچين! پسر نامه را که ديد به همراهانش گفت: "شما برگرديد که من ميخواهم بروم چين و ماچين". آنهان هر چه کردند که از سفر چين و ماچين منصرفش کنند، نشد که نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملک جمشيد سوار بر اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از يک شبانه روز رسيد به يک قلاچه. نگاهي کرد و ديد وسط قلاچه سياه چادري زده اند و جواني زير آن نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: "مهمانم!". جوان گفت: "بفرما قدم روي چشم"؛ نشستـند و آن جوان آنطور که بايد و شايد مهمانداري کرد و خوابيدند. صبح که شد جوان رو کرد به ملک جمشيد و گفت: " اي پسر آيا من شرط مهماندار را تمام و کمال به آوردم يا نه؟" ملک جمشيد گفت: "بله، دستت درد نکند، خدا خيرت بدهد". جوان گفت خب حالا من يک شرطي دارم. ملک جمشيد گفت شرطت چيست؟ گفت بايد با هم گشتي بگيريم.

    شاهزاده قبول کرد و پاشدند از صبح تا تنگ غروب با هم گلاويز بودند، تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حريف را بلند کرد و زد بر زمين. ديد که کلاه از سر حريف به زمين افتاد و يک بافه گيس مثل خرمن از زير کلاه بيرون ريخت. پسر دست بر دست زد و گفت پدرم از گور درآيد، مرا بگو مي خواهم به شهر چين و ماچين بروم زن بياورم و از صبح تا به حال تازه يک دختر را زمين زده ام.

    خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشيد با دختر نشستند و دختر گفت بختت بيدار بود و الاّ کشته شده بودي. اين را گفت و ملک جمشيد را برد بالاي چاهي که در وسط قلاچه بود. ملک جمشيد ديد دست کم پانصد جوان را اين دختر به زمين زده و کشته و جنازه شان را انداخته توي چاه. دختر گفت اي ملک جمشيد بختت بيدار بود که مرا به زمين زدي امّا بدان که نام من نسمان عرب است و با خود عهد کرده بودم که با هيچ کس عروسي نکنم الا با آن کس که پشت مرا به خاک برساند. حالا از اين به بعد من کنيز توام و تو هم شوهر و آقاي من. ملک جمشيد گفت باشد امّا بدان که من يک نامزدي هم دارم که دختر ريحانهً جادوست و بايد بروم دنبالش تا شهر چين و ماچين. نسمان عرب گفت مانعي ندارد من هم مي آيم.

    خلاصه فرداي آن روز بلند شدند بارو بنديلشان را بستـند و رفتـند تا رسيد به يک قلاچه. چون اسبها خسته بودند، سرشان را بستند توي چراگاه و خودشان هم سر بر زمين نهادند تا چرتي بزنـند. يک کمي که گذشت نسمان عرب سر بلند کرد ديد چند نفر از قلعه درآمدند و مجمعه اي ( سيني بزرگي که مجموعه اي از غذاها را در آن مي چينند) پر از طعام و کلوچه آوردند و گفتـند: "خانوم اين قلعه چل گيس بانوست و هفت برادر نره ديو دارد. چل گيس بانو اين غذاها را داد گفت بخوريد و تا برادرانم برنگشته اند برويد و الا شما را مي کشند. نسمان عرب اين را که شنيد دست زد زير مجمعه و غذاها را ريخت و خود مجمعه را هم جلوي چشم فراش ها مثل برگ کاغذ پاره کرد و به کناري انداخت! بعد هم گفت اين را ببريد پيش چل گيسو بانو و بگوئيد نسمان عرب گفت هر وقت برادرانت آمدند بگو بيايند پيش من تا مثل اين مجمعه له و لورده شان کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که نره ديوها به قلاچه برگشتند و از سر کوه نظر انداختند ديدند دو نفر کنار قلاچه هستند. به برادر کوچيکه گفتند برو و آن دو نفر را با اسب هايشان سر ببر و بکن مزه شراب و بياور. تا نره ديو کوچيکه آمد نسمان عرب بلندش کرد سر دست و چنان زمينش زد که نقه اش در آمد. بعد در يک چشم بر هم زدن سفت و سخت دست و پايش را بست و به کناري انداخت. خلاصه هر هفت نره ديو را يکي پس از ديگري به طناب بست. در تمام اين مدّت ملک جمشيد در خواب بود. وقتي بيدار شد ديد يک تپهً زردي کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست نگاه کرد ديد هفت تا نره ديو را با طناب به هم گره داده اند.

    نره ديوها به التماس افتادند و گفتند اي ملک جمشيد ما را از بند آزاد کن، در مقابل شرط مي کنيم که خواهرمان چل گيس بانو را پيش کش تو کنيم. ملک جمشيد و نسمان عرب دست و پاي ديوها را باز کردند و به اتفاق وارد قلعه شدند. نره ديوها چهار پنج روزي از آنها پذيرايي کردند. بعد ملک جمشيد گفت خواهرتان اينجا باشد من مي خواهم بروم به شهر چين و ماچين و نامزدم را بياورم. از آنجا که برگشتم خواهر شما را هم با خود مي برم.

    اين را گفت و از نره ديوها و چل گيسو بانو خداحافظي کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند تا رسيدند کنار دريا. يک کشتي بود، خواست حرکت کند. نسمان عرب دست زد لنگر کشتي را گرفت و به ناخدا گفت ما دو نفر را هم بايد سوار کني! ناخدا آنها را سوار کرد. چند روزي هم روي دريا رفتند تا رسيدند به خشکي. از ناخدا و اهل کشتي خداحافظي کردند و پرسان و جويان رفتند تا رسيدند به شهر چين و ماچين. دم دروازه شهر دادائي را ديدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت دادا ما غريبيم و جا مي خواهيم. دادا گفت من براي خودتان جا دارم اما براي اسبانتان نه.

    نسمان عرب دست زد و يک مشت زر ريخت توي دامن دادا و گفت جائي هم براي اسبان ما فراهم کن. دادا طلاها را که ديد چشمش باز شد. ملک جمشد گفت دادا ما آمده ايم سراغ دختر ريحانه جادو. از او خبر داري؟ دادا گفت اي آقا کجاي کاري؟ امروز و فردا دختر ريحانه جادو را براي پسر پادشاه چين و ماچين نکاح مي کنند. خود من هم پابئي او هستم. ملک جمشيد گفت اي دادا اگر کمک کني که دختر را بدزديم از مال دنيا بي نيازت مي کنم. اين را گفت و مشت ديگري زر در دامن او ريخت. دادا گفت باشد، فردا که او را به حمام مي برند، شما اگر مي توانيد او را بدزديد. من هم خبر به دختر ريحانه جادو مي برم تا آماده باشد و حواسش را جمع کند.

    خلاصه فردا صبح وقتي خواستند عروس را به حمام ببرند رفتند و دختر را از چنگ همراهانش در آوردند. نسمان عرب به ملک جمشيد گفت تو دختر را بدر ببر، جنگ شهر با من. ملک جمشيد دختر را پشت اسب گذاشت و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم توي شهر افتاد و لشگر چين و ماچين را مثل علف درو کرد و به زمين ريخت و به پشت اسب پريد و به ملک جمشيد رسيد. تاخت کنان آمدند تا رسيدند لب دريا. در کشتي نشستند و آمدند تا رسيد به قلاچه چل گيس بانو. چند روزي هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گيس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسيد به حوالي شهر خودشان. نسمان عرب گفت اي ملک جمشيد الآن چهار پنج سال است که از اين شهر در آمدي و معلوم نست پس از تو در اينجا چه گذشته است. آيا پدرت شاه است يا نه؟ مملکت تحت امر او هست يا نه؟ مرده است يا زنده؟ پس شرط احتياط اين است که ما اينجا بمانيم و تو خودت تک و تنها بروي و اگر اوضاع آرام بود خودت سراغ ما بيا. امّا اگر خودت نيامدي و کس ديگري آمد ما مي فهميم که براي تو اتفاقي افتاده است. هر کس غير از خودت آمد او را مي کشيم.

    ملک جمشيد هم قبول کرد و به تنهايي رفت و وارد شهر شد. به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته. پادشاه دستور داد به پيشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ کردند. شاه پسرش را در آغوش کشيد و سرگذشت او را در سفر چين و ماچين پرسيد. شاهزاده هم هر چه را بر سرش آمده بود همه را از اول تا آخر تعريف کرد. پادشاه از شنيدن سرگذشت پسر و اسم چل گيسو بانو آه از نهادش برآمد، چرا که او از اول عاشق چل گيسو بانو بود اما از ترس برادران نره ديوش نتوانسته بود به او برسد. حالا که ديد چل گيسو بانو با پاي خودش به شهر او آمده هوس بر عقلش چيره شد و تصميم گرفت که هر جور شده او را از چنگ پسرش بدر آورد. به همين خاطر وزيرش را صدا زد و گفت اي وزير بيان و کاري بکن که شر اين پسر را يک جوري کم کنيم، بلکه من به وصال چل گيس بانو برسم. وزير گفت تنها راهش اين است که ملک جمشيد را بکشيم. پادشاه گفت به چه طريق؟ وزير گفت با يک کلکي دستهايش را مي بنديم و بعد سربه نيستش مي کنيم.

    ساعتي بعد وزير پيش ملک جمشيد آمد و گفت اي شاهزاده تو زور و قدرتت خيلي زياد است و در سفر چين و ماچين کارهاي زيادي انجام داده اي، امّا براي اينکه کسي در زور و قدرت تو شکّ نکند ما دستهاي تو را مي بنديم و تو جلوي چشم مردم بندها را پاره کن تا همه زور ترا به چشم ببينند و حکايت سفر چين و ماچين ترا باور کنند. خلاصه ملک جمشيد را گول زدند و دستهايش را با چلهً (طناب) شيراز از پشت بستند. امّا او هر کاري کرد نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند.

    به دستور شاه ملک جمشيد را بردند به بيابان و در آنجا خود شاه چنگ انداخت و جفت چشمهاي او را درآورد. ملک جمشيد با چشمهاي کنده شده همانجا زير درختي از هوش رفت و شاه و وزير هم به شهر برگشتند و چند تا از فراشان را فرستادند سراغ چل گيسو بانو. اما هر کس که رفت نسمان عرب او را کشت.

    اما بشنويد از ملک جمشيد که با چشمهاي کنده شده چند ساعتي خونين و مالين همانجا کنار چشمه افتاد تا اينکه کم کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بيدار و عمرش به دنيا بود، سيمرغي بالاي آن درخت لانه داشت. غروب که شد سيمرغ از آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالاي درخت و ملک جمشيد را با حال نزار ديد. رو کرد به او و گفت اي آدميزاد چه داري؟ اينجا چه مي خواهي؟ چه به سرت آمده؟ ملک جمشيد هم تمام سرگذشت خود را براي سيمرغ تعريف کرد.

    سيمرغ دلش به حال او سوخت و گفت اگر چشمهايت را داشته باشي من آنها را سر جايش مي گذارم و ترا مداوا مي کنم. ملک جمشيد هم چشمهاي کنده شده اش را از زمين برداشت و داد به سيمرغ. سيمرغ آنها را گذاشت زير زبانش و خيس کرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت توي کاسه چشم ملک جمشيد. به حکم خدا ملک جمشيد دوباره بينا شد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #49
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض


    چشم باز کرد و ديد شب شده است. با خود گفت تا شب است به شهر بروم تا کسي مرا نبيند. اين را گفت و از سيمرغ خداحافظي کرد و آمد به شهر. رسيد به خانه اي ديد چند نفري نشسته اند و گريه و زاري مي کنند. وارد شد و سلام کرد و علت گريه شان را پرسيد. آنها گفتند قضيه از اين قرار است که پادشاه شهر ما پسري داشته که رفته سفر چين و ماچين و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق يکي از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته. حالا هر کس مي رود دخترها را بياورد آنها او را مي کشند. تا حالا پهلوانان زيادي به جنگ آنها رفته اند اما هيچکدام سالم برنگشته اند. حالا قرعه به نام جوان ما که قاسم خان است افتاده، اين است که ما گريه مي کنيم و مي ترسيم که قاسم خان ما هم کشته شود.

    ملک جمشيد گفت اي جماعت من مي شوم فدائي قاسم خان، فقط لباسهاي او را به من بدهيد تا به جاي او به ميدان بروم. اگر کشتند مرا مي کشند و اگر هم فتح کردم به اسم قاسم خان فتح مي کنم. گفتند خيلي خوب. لباسهاي قاسم خان را آوردند دادند به ملک جمشيد. صبح که شد ملک جمشيد به اسم قاسم خان رفت به ميدان. نسمان عرب آمد رفت به گيج او. ديد ملک جمشيد است. از حال او پرسيد؛ گفت پدرم مرا کور کرد اما خدا نجاتم داد. نسمان عرب گفت حالا بگو به پادشاه خبر بدهند که الآن است که قاسم خان نسمان عرب را به زمين بزند. تا پادشاه آمد کلکش را مي کنيم.

    خلاصه خبر به پادشاه بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشير کشيد و سر پادشاه را پراند. مردم از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشيد اي جماعت هيچ نترسيد و داد و بيداد نکنيد. اين پسر را که مي بينيد، پسر پادشاه شما ملک جمشيد است. خودتان هم قصه اش را شنيده ايد و مي دانيد که پدرش به عشق چل گيس بانو چه نامردي در حق او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته است. حالا هم پادشاه شما اوست. مردم که حرفهاي نسمان عرب را شنيدند آرام گرفتند. ملک جمشيد با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهي رسيد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #50
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پرندة آبي

    يكي بود؛ يكي نبود. در روزگار قديم پادشاهي بود كه اجاقش كور بود و هر قدر نذر و نياز كرده بود صاحب فرزند نشده بود.
    روزي از روزها, پادشاه در آينه نگاه كرد وديد ريشش سفيد شده. از غصه آه كشيد و آينه را محكم زد زمين. در اين موقع درويشي آمد تو. گفت «قبلة عالم به سلامت! چرا افسرده حالي؟»
    پادشاه گفت «اي درويش! چرا افسرده حال نباشم. ريشم سفيد شده, ولي هنوز صاحب فرزند نشده ام.»
    درويش سيبي از پر شالش درآورد داد به پادشاه و گفت «نصف اين را خودت بخور و نصف ديگرش را بده زنت بخورد. نه ماه و نه روز و نه ساعت بعد زنت پسري به دنيا مي آورد كه بايد شش ماه در بغل نگهش داريد و او را زمين نگذاريد وگرنه رويش را ديگر نمي بينيد.»
    پادشاه گفت «بگذار من صاحب فرزند بشوم, شش ماه كه سهل است شش سال تمام نمي گذارم پايش به زمين برسد.»
    پادشاه به حرف درويش عمل كرد و پس از مدتي كه درويش گفته بود, زن پادشاه پسري به دنيا آورد و اسمش را حسن يوسف گذاشتند.
    پادشاه دايه اي گرفت. بچه را به دستش سپرد و سفارش كرد مثل تخم چشم از بجه مواظبت كند و هيچ وقت او را زمين نگذارد.
    پسر پادشاه دو ماهه كه شد براش ختنه سوران گرفتند. سراسر شهر را چراغان كردند و مردم مشغول شدند به رقص و پايكوبي و بزن و بشكن.
    در ميان هياهوي جشن و شادي دايه تنگش گرفت و هر چه به اين و آن گفت بچه را يك كم نگه دارند تا او دستي به آب برساند, هيچ كس به حرفش گوش نداد.
    دايه وقتي ديد گوش هيچكي بدهكار حرف ها نيست, رفت گوشه اي؛ اين ور نگاه كرد؛ آن ور نگاه كرد؛ ديد كسي حواسش به او نيست. با خودش گفت «مگر چه طور مي شود! بچه را مي گذارم همين جا و زود مي روم و بر مي گردم.»
    و بچه را به زمين گذاشت. تند رفت جايي و برگشت ديد جا تر است و از بچه خبري نيست.
    دايه دو دستي كوفت تو سر خودش و زد زير گريه. وقتي همه فهميدند چه اتفاقي افتاده مثل مور و ملخ ريختند رو سرش و تا مي خورد كتكش زدند و جشن تبديل شد به عزا.
    پادشاه ماتم گرفت. لباس سياه پوشيد و داد در و ديوار شهر را پارچة سياه كشيدند.
    در يك شهر ديگر پادشاهي بود و اين پادشاه دختري داشت كه هر روز مي نشست كنار پنجره؛ براي چهل تا پرنده اش دانه مي پاشيد و سرگرم تماشاي پرنده ها مي شد.
    يك روز كه دختر نشسته بود و دانه ورچيدن پرنده هاش را تماشا مي كرد ديد يك پرندة آبي خيلي قشنگ هم بين آن هاست و يك دل نه صد دل عاشق پرندة آبي شد. خواست يك مشت دانه براش بريزد كه النگوش ليز خورد و افتاد. پرندة آبي النگو را گرفت به نوكش و پر زد به آسمان و از چشم دختر كه با حسرت به او نگاه مي كرد دور شد.
    دختر از غصه بيمار شد و افتاد به بستر. پادشاه همة طبيب هاي شهر را جمع كرد؛ اما هيچ كدام نتوانستند دختر را درمان كنند. آخر يكي به پادشاه گفت «دستور بده حمامي بسازند و از مردمي كه مي آيند حمام بخواه به جاي پول حمام قصه بگويند تا دخترت سرگرم شود و غم و غصه يادش برود.»
    پادشاه ديد بد فكري نيست و داد حمامي ساختند و گفت جارچي ها هم جا جار زدند كه هر كس دلش مي خواهد به اين حمام بيايد و به جاي پول حمام براي دختر پادشاه قصه بگويد.
    پيرزني صداي جارچي ها را شنيد و به پسرش گفت «آهاي كچل! مي بيني كه چند ماه است به حمام نرفته ام و چيزي نمانده كه بوي گند بگيرم. پاشو برو مثل بچه هاي مردم قصه اي, چيزي يادبگير و بيا به من بگو تا بروم حمام.»
    كچل گفت «ننه! الان خيلي گرسنه ام. اول يك كم نان بده بخورم.»
    پيرزن گفت «تا نروي قصه ياد نگيري از نان خبري نيست.»
    كچل با شكم گرسنه و دل پرغصه رفت بيرون پاي ديواري نشست و زانوي غم بغل گرفت. طولي نكشيد كه ديد قطار شتري با بار طلا دارد مي آيد. كچل جستي زد و سوار يكي از شتر ها شد. شترها رفتند و رفتند تا به در باغي رسيدند. در باغ خود به خود باز شد. شترها رفتند تو، بارهاشان را خالي كردند و برگشتند.
    كچل به قصري كه در باغ بود رفت و وارد اتاقي شد. ديد هر جور خوراكي كه فكرش را بكنيد آنجا هست. زود خودش را سير كرد و رفت گوشه اي پنهان شد.
    كمي كه گذشت ديد چهل و يك پرنده كه پر يكي از آنها آبي بود, بال زنان از راه رسيدند. چهل پرنده, پيرهن پر را از تن خود درآوردند و شدند چهل دختر زيبا و پريدند تو استخر قصر و شروع كردند به شنا. پرندة آبي هم پيرهن پرش را درآورد و شد يك پسر بلند بالا و خوش سيما و به اتاقي رفت كه كچل خودش را در آنجا پنهان كرده بود. النگويي از جيبش درآورد. گذاشت كنار جانمازش و شروع كرد به نماز خواندن. نمازش كه تمام شد دست هاش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت «خدايا! صاحب اين النگو را به من برسان.»
    بعد النگو را برداشت گذاشت تو جيبش و پيرهنش را پوشيد. دخترها هم از استخر درآمدند. پيرهن پرشان را به تن كردند و پرندة آبي را ورداشتند و پر كشيدند به آسمان.
    كچل برگشت خانه و به مادرش گفت «ننه! قصه اي ياد گرفتم. تو برو با خيال راحت حمام كن و بگو پسرم مي آيد قصه را مي گويد.»
    پيرزن خوشحال شد. رفت حمام و خوب خودش را شست.
    كنيزهاي دختر پادشاه به پيرزن گفتند «حالا بيا قصه ات را تعريف كن.»
    پيرزن گفت «الان پسرم مي آيد و براتان تعريف مي كند.»
    و كچل را صدا زد.
    كچل آمد شروع كرد به نقل آنچه ديده بود. گفت و گفت و همين كه رسيد به آنجا كه پرندة آبي در ميان چهل پرنده بود, دختر پادشاه غش كرد و افتاد زمين.
    كنيزها گفتند «به دختر پادشاه چي گفتي كه غش كرد؟»
    و كچل را تا مي خورد زدند و بيرونش كردند. بعد به صورت دختر گلاب پاشيدند و شانه هاش را ماليدند تا حالش جا آمد. دختر همين كه چشم باز كرد به دور و برش نظر انداخت و گفت «كچل كجا رفت؟»
    گفتند «خيالتان راحت باشد. كتكش زديم و انداختيمش بيرون.»
    دختر پادشاه گفت «برويد زود پيداش كنيد و بياوريدش اينجا.»
    كنيزها رفتند, كچل را پيدا كردند و آوردند.
    دختر به كچل گفت «بگو ببينم بعد چه شد.»
    كچل گفت «ديگر نمي گويم. مي ترسم باز غش كني و اين ها بريزند سرم و بزنند پاك خرد و خميرم كنند.»
    دختر به كنيزها گفت «هر بلايي سر من بيايد كاري به اين كچل نداشته باشيد.»
    كنيزها گفتند «به روي چشم!»
    كچل هم نشست همة قصه اش را تعريف كرد.
    دختر پرسيد «مي تواني من را به آن باغ ببري؟»
    كچل جواب داد «اگر شترها برگردند, بله.»
    دختر گفت «برو مواظب باش؛ هر وقت آمدند بيا خبرم كن.»
    كچل رفت سر كوچه ايستاد و همين كه شترها از دور پيداشان شد زود خودش را به حمام رساند و به دختر پادشاه گفت «بجنب كه شترها آمدند.»
    دختر دويد بيرون و هر كدام سوار شتري شدند. شترها رفتند تا به در باغ رسيدند. در خود به خود باز شد و شترها رفتند تو.
    كچل دختر را جايي پنهان كرد و منتظر ماندند. كمي بعد پرنده ها آمدند لباس هاشان را درآوردند و پرندة آبي هم مثل دفعة قبل نمازش را كه خواند دست هايش را رو به آسمان برد و گفت «خدايا! صاحب اين النگو را زود برسان.»
    كچل از جايي كه پنهان شده بود بيرون جست. گفت «اگر صاحب النگو را بيارم, به من چي مي دهي؟»
    پسر گفت «از مال دنيا بي نيازت مي كنم.»
    كچل دختر را صدا زد. همين كه دختر و پسر يكديگر را ديدند هر دو از شوق ديدار بيهوش شدند و افتادند زمين. كچل گلاب به روشان پاشيد و حالشان را جا آورد.
    پسر گفت «من تو را به زني مي گيرم. اما اين چهل تا پرنده عاشق من هستند و بايد خيل مواظب باشيم از اين قضيه بويي نبرند والا تو را زنده نمي گذارند.»
    و به كچل يك كيسة طلا داد و گفت «برو تا آخر عمر خوش و خرم بگذران.»
    مدتي گذشت و دختر پادشاه آبستن شد.
    روزي از روزها پسر گفت «وقتي بچه به دنيا بيايد گريه زاري راه مي اندازد و پرنده ها از ته و توي ماجرا باخبر مي شوند. آن وقت هم تو را مي كشند و هم بچه را.»
    دختر گفت «چي كار بايد بكنيم؟»
    پسر گفت «فردا با هم راه مي افتيم. من پرواز كنان و تو پاي پياده. رو ديوار هر خانه اي كه نشستم تو در همان خانه را بزن و بگو شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.»
    روز بعد, راه افتادند. رفتند و رفتند تا پسر رو ديوار خانه اي نشست. دختر رفت و در همان خانه را زد. كنيز آمد دم در. دختر گفت «شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.»
    كنيز رفت به خانم خانه گفت «زن غريبه اي آمده دم در مي گويد شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.»
    خانم آه بلندي كشيد و گفت «الهي داغ به دلت بنشيند كه باز من را به ياد حسن يوسف انداختي و داغم را تازه كردي! برو بگو بيايد تو.»
    كنيز برگشت دم در؛ دختر را آورد تو خانه و تو اتاق تاريكي جا داد.
    چند روزي كه گذشت دختر پادشاه بچه اي به دنيا آورد. خانم خانه دلش به حالش سوخت و به كنيز گفت «شب برو پيش او بخواب؛ چون زائو را نبايد تنها گذاشت.»
    كنيز پيش زائو خوابيده بود كه شنيد كسي به شيشة پنجره زد و گفت «هما جان».
    دختر جواب داد «بفرما؛ تاج سرم!»
    «شاه ولي در چه حال است؟»
    «خوابيده؛ تاج سرم!»
    «مادركم آمد و بچه ام را مثل بچة خودش ناز و نوازش كرد؟»
    دختر جواب داد «نه؛ تاج سرم!»
    كسي كه پشت پنجره بود ديگر چيزي نگفت و گذاشت رفت.
    همين كه صبح شد كنيز پيش خانمش رفت و گفت «ديشب چيز عجيبي ديدم.»
    زن گفت «هر چه ديده و شنيده اي بگو.»
    كنيز هم هر چه را كه ديده و شنيده بود تعريف كرد.
    زن گفت «غلط نگفته باشم پسرم حسن يوسف برگشته. امشب خودم مي روم پهلوي زائو مي خوابم تا مطمئن شوم.»
    بعد, براي زائو غذاي خوبي پخت. بچه را تر و خشك كرد. لحاف و تشكش را عوض كرد و شب رفت پهلوش خوابيد.
    نصف شب ديد كسي از پنجره آمد تو و يواش گفت «هما جان!»
    «بفرما؛ تاج سرم!»
    «شاه ولي در چه حال است؟»
    «خوابيده؛ تاج سرم!»
    «مادركم آمد و بچه ام را مثل بچة خودش ناز و نوازش كرد؟»
    «بله, تاج سرم!»
    پسر مي خواست برگردد كه مادرش بلند شد. دستش را محكم گرفت و گفت «ديگر نمي گذارم از پيشم بروي. تو حسن يوسف من هستي.»
    حسن يوسف گفت «مادرجان! نمي توانم اينجا بمانم.»
    مادرش گفت «چرا نمي تواني؟»
    حسن يوسف گفت «چهل تا پرنده عاشق من هستند. از همان موقعي كه دايه من را زمين گذاشت من را برده اند و به هر دري كه مي زنم رهايم نمي كنند.»
    مادرش گفت «چه كار بايد بكنيم كه دست از سرت بردارند و نجات پيدا كني؟»
    پسر گفت «بده تو حياط خانه مان تنور بزرگي بسازند و در يك طرفش راه فراري بگذارند. آن وقت من با پرنده ها بگو مگو راه مي اندازم و آخر سر مي گويم از دست آن ها خودم را آتش مي زنم. آن ها مي گويند نه, مزن. من مي گويم نه, حتماً اين كار را مي كنم و پرواز مي كنم مي آيم اينجا, خودم را مي اندازم تو تنور و از راه فرارش در مي روم. آن ها هم به دنبال من خودشان را به آتش مي زنند و خاكستر مي شوند.»
    مادر حسن يوسف دستور داد تنور بزرگي ساختند. در يك طرفش را فراري گذاشتند و تنور را آتش كردند.
    حسن يوسف به پرنده ها گفت «ديگر از دستتان خسته شده ام و مي خواهم خودم را بزنم به آتش.»
    پرنده ها گفتند «نه! اين كار را نكن.»
    حسن يوسف گفت «مرگ براي من شيرين تر از اين زندگي است. حتماً اين كار را مي كنم.»
    پرنده ها گفتند «اگر چنين كاري بكني ما هم خودمان را آتش مي زنيم.»
    حسن يوسف به حرف پرنده ها اعتنايي نكرد. به هوا پريد و به طرف خانه شان راه افتاد. چهل تا پرنده به دنبالش پر كشيدند و سايه به سايه اش پرواز كردند.
    حسن يوسف خودش را به تنور رساند و يكراست رفت تو آتش و تند از راه فرار آن در رفت و جهل پرنده به هواي او خودشان را به آتش زدند و خاكستر شدند.
    حسن يوسف پيرهن پرش را درآورد و پادشاه دستور داد شهر را آذين بستند و هفت شبانه روز جشن راه انداختند و در خانه ها شمع روشن كردند.
    همان طور كه آن ها به مراد دلشان رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/