صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 120

موضوع: سري كاملى از داستان هاي شاه نامه (كوتاه وبه نثر ساده)

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    رفتن زال به كابل


    ديوان مازندران و سركشان گرگان بر منوچهر شاهنشاه ايران شوريدند. سام نريمان فرمانداري زابلستان را به فرزند دلاورش زال زر سپرد و خود براي پيكار با دشمنان منوچهر رو به دربار ايران گذاشت. روزي زال آهنگ بزم و شكار كرد و با تني چند از دليران و گروهي از سپاهيان روي به دشت و هامون گذاشت. هر زمان در كنار چشمه اي و دامن كوهساري درنگ مي كرد و خواننده و نوازنده مي خواست و بزم مي آراست و با ياران باده مي نوشيد، تا آنكه به سرزمين كابل رسيد.
    امير كابل مردي دلير و خردمند بنام«مهراب» بود كه باجگزار سام نريمان شاه زابلستان بود. نژاد مهراب بضحاك تازي ميرسيد كه چندي بر ايرانيان چيره شد و بيداد بسيار كرد و سر انجام بدست فريدون بر افتاد. مهراب چون شنيد كه فرزند سام نريمان به سرزمين كابل آمده شادمان شد. بامداد با سپاه آراسته و اسبان راهوار و غلامان چابك و هديه هاي گرانبها نزد زال آمد. زال او را گرم پذيرفت و فرمان داد تا بزم آراستند و رامشگران خواستند و با مهراب به شادي بر خوان نشست. مهراب بر زال نظر كرد . جواني بلند بالا و برومند و دلاور ديدسرخ روي و سياه چشم و سپيد موي كه هيبت پيل و زهره شير داشت . در او خيره ماند و بر او آفرين خواند و با خود گفت آنكس كه چنين فرزندي دارد گوئي همه جهان از آن اوست . چون مهراب از خوان برخاست ، زال برو يال و قامت و بالائي چون شير نرديد . به ياران گفت «گمان ندارم كه در همه كشور زيبنده تر و خوب چهره تر و برومند تر از مهراب مردي باشد.» هنگام بزم يكي از دليران از دختر مهراب ياد كرد و گفت:
    پس پرده او يكي دختر است
    كه رويش ز خورشيد روشن تر است
    دوچشمش بسان دو نرگس به باغ
    مژه تيرگي برده از پر زاغ
    اگر ماه جوئي همه روي اوست
    وگر مشك بوئي همه موي اوست
    بهشتي است سر تا سر آراسته
    پر آرايش و رامش و خواسته
    چون زال وصف دختر مهراب شنيد مهر او در دلش رخنه كرد و آرام وقرار از او باز گرفت. همه شب در انديشه او بود و خواب بر ديدگانش گذر نكرد. يك روز چون مهراب به خيمه زال آمد و او را گرم پذيرفت و نوازش كرد و گفت اگر خواهشي در دل داري از من به خواه. مهراب گفت «اي نامدار، مرا تنها يك آرزوست و آن اينكه بزرگي و بنده نوازي كني و به خانه ما قدم گذاري و روزي مهمان ما باشي و ما را سر بلند سازي.»
    زال با آنكه دلش در گرو دختر مهراب بود انديشه اي كرد و گفت «اي دلير، جز اين هر چه مي خواستي دريغ نبود. اما پدر و سام نريمان و منوچهر شاهنشاه ايران همدستان نخواهند بود كه من در سراي كسي از نژاد ضحاك مهمان شوم و بر آن بنشينم.»
    مهراب غمگين شد و زال را ستايش گفت و راه خويش گرفت. اما زال را خيال دختر مهراب از سر بدر نميرفت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    داستان زال و رودابه
    سيندخت و رودابه
    پس از آنكه مهراب از خيمه گاه زال باز گشت نزد همسرش«سيندخت» و دخترش «رودابه» رفت و به ديدار آنان شاد شد. سيندخت در ميان گفتار از فرزند سام جويا شد كه « او را چگونه ديدي و با او چگونه بخوان نشستي؟ در خور تخت شاهي هست و با آميان خو گرفته و آئين دليران مي داند يا هنوز چنان است كه سيمرغ پرورده بود؟» مهراب به ستايش زال زبان گشود كه « دليري خردمند و بخنده است و در جنگ آوري و رزمجوئي او را همتا نيست:
    رخش سرخ ماننده ارغوان
    جوانسال و بيدارو بختش جوان
    بكين اندرون چون نهنگ بلاست
    بزين اندرون تيز چنگ اژدهاست
    دل شير نر دارد و زور پيل
    دودستش به كردار دريا ي نيل
    چو برگاه باشد زر افشان بود
    چو در چنگ باشد زر افشان بود
    تنها موي سرو رويش سپيد است. اما اين سپيدي نيز برازنده اوست و او را چهره اي مهر انگيز ميبخشد.»
    رودابه دختر مهراب چون اين سخنان را شنيد رخسارش برافروخته گرديد و ديدار زال را آرزومند شد.


    راز گفتن رودابه با نديمان
    رودابه پنج نديم همراز و همدل داشت.راز خود را با آنان در ميان گذاشت كه «من شب و روز در انديشه زال و به ديدار او تشنه ام و از دوري او خواب و آرام ندارم . بايد چاره اي كنيد و مرا بديدار زال شادمان سازيد.» نديمان نكوهش كردند كه در هفت كشور به خوبروئيت كسي نيست و جهاني فريفته تواند؛ چگونه است كه تو فريفته مردي سپيد موي شده اي و بزرگان و ناموراني را كه خواستار تواند فرو گذاشته اي؟ رودابه بر ايشان بانگ زد كه سخن بيهوده مي گوئيد و انديشه خطا داريد .من اگر بر ستاره عاشق باشم ماه مرا به چه كار ميايد؟ من فريفته هنرمندي و دلاوري زال شده ام و مرا با روي و موي او كاري نيست. با مهر او قيصر روم و خاقان چين نزد من بهائي ندارند.
    جز او هرگز اندر دل من مباد
    جز از وي بر من مياريد باد
    بر او مهربانم نه بر روي و موي
    بسوي هنر گشتمش مهر جوي.
    نديمان چون رودابه را در مهر زال چنان استوار ديدند يك آواز گفتند « اي ماهرو، ما همه در فرمان توايم. صدهزار چون ما فداي يك موي تو باد. بگو تا چه بايد كرد. اگر بايد جادوگري بياموزيم و زال را نزد تو آريم چنين خواهيم كرد و اگر بايد جان در اين راه بگذاريم از چون تو خداوندگاري دريغ نيست.»
    چاره ساختن نديمان
    آنگاه نديمان تدبيري انديشيدند و هر پنج تن جامه دلربا بتن كردند و بجانب لشگرگاه زال روان شدند. ماه فروردين بود و دشت به سبزه و گل آراسته. نديمان به كنار رودي رسيدند كه زال بر طرف ديگر آن خيمه داشت. خرامان گل چيدن آغاز كردند . چون برابر خرگاه زال رسيدند ديده پهلوان بر آنها افتاد . پرسيد« اين گل پرستان كيستند؟ » گفتند« اينان نديمان دختر مهراب اند كه هر روز براي گل چيدن به كنار رود مي آيند.» زال را شوري در سر پديد آمد و قرار از كفش بيرون رفت. تيرو كمان طلبيد و خادمي همراه خود كرد و پياده بكنار رود خراميد. نديمان رودابه آن سوي رود بودند. زال در پي بهانه مي گشت تا با آنان سخن بگويد و از حال رودابه آگاه شود. در اين هنگام مرغي بر آب نشست . زال تير در كمان گذاشت و بانگ بر مرغ زد . مرغ از آب برخاست و بطرف نديمان رفت. زال تير بر او زد و مرغ بي جان نزديك نديمان بر زمين افتاد . زال خادم را گفت تا بسوي ديگر برود و مرغ را بياورد . نديمان چون بنده زال به ايشان رسيد پرسش گرفتند كه « اين تير افگن كيست كه ما به برز و بالاي او هرگز كسي نديده ايم؟» جوان گفت « آرام، كه اين نامدار زال زر فرزند سام دلاور است . در جهان كسي به نيرو و شكوه او نيست و كسي از او خوبروي تر نديده است.» بزرگ نديمان خنده زد كه « چنين نيست. مهراب دختري دارد كه در خوب روئي از ماه و خورشيد برتر است.» آنگاه آرام به جوان گفت « از اين بهتر چه خواهد بود كه ماه و خورشيد هم پيمان شوند.» مرغي را برداشت و نزد زال بر آمد و آنچه از نديمان شنيده بود با وي باز گفت. زال خرم شد و فرمان داد تا نديمان رودابه را گوهر و خلعت دادند. نديمان گفتند اگر سخني هست پهلوان بايد با ما بگويد. زال نزد ايشان خراميد و از رودابه جويا شد و از چهره و قامت و خوي خرد او پرسش كرد. از وصف ايشان مهر رودابه در دل زال استوارتر شد. نديمان چون پهلوان را چنان خواستار يافتند گفتند «ما با بانوي خويش سخن خواهيم گفت و دل او را بر پهلوان مهربان خواهيم كرد. پهلوان بايد شب هنگام به كاخ رودابه بخرامد و ديده به ديدار ماهرو روشن كند.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    رفتن زال نزد رودابه
    نديمان باز گشتند و رودابه را مژده آوردند. چون شب رسيد رودابه نهاني بكاخي آراسته در آمد و خادمي نزد زال فرستاد تا او را به كاخ راهنما باشد و خود به بام خانه رفت و چشم براه پهلوان دوخت. چون زال دلاور از دور پديدار شد رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و ستايش كرد. زال خورشيدي تابان بر بام ديد و دلش از شادي طپيد. رودابه را درود گفت و مهر خود آشكار كرد. رودابه گيسوان را فرو ريخت و از زلف خود كمند ساخت و فروهشت تا زال بگيرد و به بام بر آيد. زال بر گيسوان رودابه بوسه داد وگفت « مباد كه من زلف مشك بوي ترا كمند كنم.» آنگاه كمندي از خادم خود گرفت و بر گنگره ايوان انداخت و چابك به بام بر آمد و رودابه را در بر گرفت و نوازش كرد و گفت « من دوستدار توام و جز تو كسي را به همسري نمي خواهم، اما چكنم كه پدرم سام نريمان و شاهنشاه ايران منوچهر رضا نخواهد داد كه من از نژاد ضحاك كسي را به همسري بخواهم.» رودابه غمگين شد و آب از ديده برخسار آورد كه « اگر ضحاك بيداد كرد ما را چه گناه؟ من چون داستان دلاوري و بزرگي و بزم و رزم ترا شنيدم دل به مهر تو دادم و بسيار نامداران و گردنكشانان خواستارمنند. اما من خاطر به مهر تو سپرده ام و جز تو شوئي نمي خواهم»
    زال ديده مهر پرور بر رودابه دوخت و در انديشه رفت . سرانجام گفت « اي دلارام، تو غم مدار كه من پيش يزدان نيايش خواهم كرد و از خداوند پاك خواهم خواست تا دل سام ومنوچهر را از كين بشويد و بر تو مهربان كند. شهريار ايران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد كرد.» رودابه سپاس گفت و سوگند خورد كه در جهان همسري جز زال نپذيرد و دل به مهر كسي جز او نسپارد . دو آزاده هم پيمان شدند و سوگند مهر و پيوند استوار كردند و يكديگر را بدرود گفتند و زال به لشگرگاه خود باز رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    راي زدن زال با موبدان



    زال همواره در انديشه رودابه بود و آني از خيال او غافل نمي شد . مي دانست كه پدرش سام و شاهنشاه ايران منوچهر با همسري او با دختر مهراب همداستان نخواهند شد. چون روز ديگر شد در انديشه چاره اي كس فرستاد و موبدان و دانايان و خردمندان را نزد خود خواند و سخن آغاز كرد و راز دل را با آنان در ميان گذاشت و گفت « دادار جهان همسر گرفتن را دستور و آئين آدميان كرد تا از آنان فرزندان پديد آيند و جهان آباد و برقرار بماند . دريغ است كه نژاد سام و نريمان و زال زر را فرزندي نباشد و شيوه پهلواني و دلاوري پايدار نماند . اكنون راي من اينست كه رودابه دختر مهراب را به زني بخواهم كه مهرش را در دل دارم و از او خوبروتر و آزاده تر نمي شناسم. شما در اين باره چه مي گوئيد.» موبدان خاموش ماندند و سر به زير افكندند . چه مي دانستند مهراب از خاندان ضحاك است و سام و منوچهر بر اين همسري همداستان نخواهند شد. زال دوباره سخن آغاز كرد و گفت «مي دانم كه مرا در خاطر به اين انديشه نكوهش مي كنيد ، اما من رودابه را چنان نكو يافته ام كه از او جدا نمي توانم زيست و بي او شادمان نخواهم بود. دلم در گرو محبت اوست . بايد راهي بجوئيد و مرا در اين مقصود ياري كنيد . اگر چنين كرديد به شما چندان نيكي نخواهم كرد كه هيچ مهتري با كهتران خود نكرده باشد.» موبدان و دانايان كه زال را در مهر رودابه چنان استوار ديدند گفتند « اي نامدار، ما همه در فرمان توايم و جز كام و آرام تو نمي خواهيم. همسر خواستن ننگ نيست و مهراب هر چنددر بزرگي با تو همپايه نيست اما نامدار و دلير است و شكوه شاهان دارد و ضحاك گرچه بي دادگر بود بر ايرانيان ستم بسيار روا داشت اما شاهي توانا و پردستگاه بود . چاره آنست كه نامه اي به سام نريمان بنويسي و آنچه در دل داري با وي بگوئي و او را با انديشه خود همرا ه كني . اگر سام همداستان باشد منوچهر از راي او سرباز نخواهد زد.»
    -------------------------
    نامه زال و سام
    نامه زال به سام
    زال به سام نامه نوشت كه « اي نامور، آفرين خداي بر تو باد . آنچه بر من گذشته است مي داني و از ستم هائي كه كشيده ام آگاهي: وقتي از مادرزادم بي كس و بي يار در دامن كوه افتادم و با مرغان هم زاد و توشه شدم. رنج باد و خاك و آفتاب ديدم و از مهر پدر و آغوش مادر دور ماندم . آنگاه كه تو در خز و پرنيان آسايش داشتي من در كوه كمر و در پي روزي بودم . باري فرمان يزدان بود و از آن چاره نبود. سر انجام به من باز آمدي و مرا در دامن مهر خود گرفتي ، اكنون مرا آرزوئي پيش آمده كه چاره آن به دست توست. من مهر رودابه دختر مهراب را بدل دارم و شب و روز از انديشه او آرام ندارم. دختري آزاده و نكومنش و خوب چهره است. حور بدين زيبائي و دل آرائي نيست . مي خواهم او را چنان كه كيش و آئين ماست به همسري بر گزينم . راي پدر نامدار چيست؟ بياد داري كه وقتي مرا از كوه باز آوردي در برابر گروه بزرگان و پهلوانان و موبدان پيمان كردي كه هيچ آرزوئي را از من دريغ نداري ؟ اكنون آرزوي من اينست و نيك مي داني كه پيمان شكستن، آئيمن مردان نيست.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پاسخ سام
    سام چون نامه زال را ديد و آرزوي فرزند را دانست سرد شد و خيره ماند. چگونه مي توان بر پيوندي ميان خاندان خود كه از فريدون نژاد داشت با خاندان ضحاك همداستان شود؟ دلش از آرزوي زال پر انديشه شد و با خود گفت «سر انجام زال گوهر خود را پديد آورد. كسي را كه مرغ در كوهسار پرورده باشد كام جستنش چنين است.» غمگين از شكارگاه بخانه باز آمد و خاطرش پر انديشه بود كه « اگر فرزند را باز دارم پيمان شكسته ام و اگر هم داستان باشم زهر و نوش را چگونه مي توان در هم آميخت؟ از اين مرغ پرورده و آن ديو زاده چگونه فرزندي پديد خواهد آمد و شاهي زابلستان بدست كه خواهد افتاد؟» آزرده و اندوهناك به بستر رفت . چون روز بر آمد موبدان و دانايان و اختر شناسان را پيش خواند و داستان زال و رودابه را با آنان در ميان گذاشت و گفت « چگونه مي توان دو گوهر جدا چون آتش را فراهم آورد و ميان خاندان فريدون و ضحاك پيوند انداخت؟ در ستارگان بنگريد و طالع فرزندم زال را باز نمائيد و ببينيد دست تقدير بر خاندان ما چه نوشته است.»
    اختر شناسان روزي دراز در اين كار بسر بردند. سرانجام شادان و خندان پيش آمدند و مژده آوردند كه پيوند دختر مهراب و فرزند سام فرخنده است. از اين دو تن فرزندي دلاور زاده خواهد شد كه جهاني را فرمانبر دار و نگاهبان خواهد بود؛ پي بد انيشان را از خاك ايران خواهد بريد و سر تورانيان را ببند خواهد آورد. دشمنان ايرانشهر را كيفر خواهد داد و نام پهلوانان در جهان به او بلند آوازه خواهد شد:
    بدو باشد ايرانيان را اميد
    از او پهلوان را خرام و نويد
    خنك پادشاهي بهنگام اوي
    زمانه بشاهي برد نام اوي
    چه روم و چه هند و چه ايران زمين
    نويسند همه نام او بر نگين
    سام از گفتار اختر شناسان شاد شد و آنان را درهم و دينار داد و فرستاده زال را پيش خواند و گفت « بفرزند شير افكنم بگوي كه هر چند چنين آرزوئي از تو چشم نداشتم، ليك چون با تو پيمان كرده ام كه هيچ خواهشي را از تو دريغ نگويم بخشنودي تو خشنودم. اما بايد از شهريار فرمان برسد. من هم امشب از كارزار بدرگاه شهريار خواهم شتافت و تا راي او را باز جويم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    رودابه ، سيندخت ، مهراب
    آگاه شدن سيندخت از كار رودابه
    ميان زال و رودابه زني زيرك و سخنگوي واسطه بود كه پيام آن دو را بيكديگر ميرساند. وقتي فرستاده از نزد سام باز آمد زال او را نزد رودابه فرستاد تا مژده رضاي پدر را باو برساند. رودابه كه شادمان شد و به اين مژده زن چاره گر را گرامي داشت و گوهر و جامه گرانبها نيز به وي داد تا با پيام و درود به زال برساند. زن چاره گر وقتي از ايوان رودابه بيرون مي رفت چشم سيندخت مادر رودابه براو افتاد. بد گمان شد و پرسش گرفت كه كيستي و اينجا چه مي كني ؟ زن بيمناك شد و گفت «من زني بي آزارم. جامه و گوهر به خانه مهتران براي فروش مي برم. دختر شاه كابل پيرايه اي گرانبها خواسته بود. نزد وي بردم و اكنون باز مي گردم.» سيندخت گفت « بها را فردا خواهد داد.» سيندخت بدگمانيش نيرو گرفت و زن را باز جست و جامه و انگشتر را كه رودابه باو داده بود بديد و بشناخت و بر آشفت و زن را برو در افكند و سخت بكوفت و خشمگين نزد رودابه رفت و گفت «اي فرزند اين چه شيوه ايست كه پيش گرفتي ؟ همه عمر بر تو مهر ورزيده ام و هر آرزو كه داشتي بر آوردم و تو راز از من نهان مي كني ؟ اين زن كيست . به چه مقصود نزد تو مي آيد ؟ انگشتر براي كدام مرد فرستاده اي؟ تو از نژاد شاهاني و از تو زيباتر و خوب رو تر نيست، چرا در انديشه نام خود نيستي و مادر را چنين به غم مي نشاني؟» رودابه سر به زير افگند و اشك از ديده بر رخسار ريخت و گفت « اي گرانمايه مادر، پايبند مهر زال زرم . آن زمان كه سپهبد از زابل به كابل آمد فريفته دليري و بزرگي او شدم و بي او آرام ندارم. با يكديگر نشستيم و پيمان بستيم اما سخن جز بداد و آئين نگفتيم. زال مرا به همسري خواست و فرستاده اي نزد سام گسيل كرد. سام نخست آزرده شد اما سرانجام بكام فرزند رضا داد. اين زن مژده شادماني را آورده بود و انگشتر را به شكرانه اين مژده براي زال ميفرستادم.» سيندخت چون راز دختر را شنيد خيره ماند و خاموش شد. سرانجام گفت« فرزند، اين كار كاري خردمندانه نيست . زال دليري نامدار و فرزند سام بزرگ پهلوانان ايران است و از خاندان نريمان دلاور است . بزرگ و بخشنده و خردمند است . اگر به وي دلداده اي برتو گناهي نيست. اما شاه ايران اگر اين راز را بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و كابل را با خاك يكسان خواهد كرد ، چه ميان خاندان فريدون و ضحاك كينه ديرين است . بهتر است از اين انديشه در گذري و بر آنچه شدني نيست دل خوش نكني.» آنگاه سيندخت زن چاره گر را نوازش كرد و روانه ساخت و از او خواست تا اين راز را پوشيده بدارد و خود پس از تيمار رودابه آزرده و گريان به بستر رفت.


    خشم گرفتن مهراب
    شب كه مهراب به كاخ خويش آمد سيندخت را غمناك و آشفته ديد. گفت « چه روي داده كه ترا چنين آشفته مي بينم؟» سيندخت گفت «دلم از انديشه روزگار پر خون است . از اين كاخ آباد و سپاه آراسته و دوستان يكدل و شادي و رامش ما چه خواهد ماند؟نهالي به شوق كاشتيم و به مهر پرورديم و به پاي آن رنج فراوان برديم تا ببار آمد و سايه گستر شد. هنوز دمي در سايه اش نيارميده ايم كه خاك ميايد و در دست ما از آنهمه رنج و آرزو و اميد چيزي نمي ماند . ازين انديشه خاطرم پراندوه است. مي بينم كه هيچ چيز پايدار نيست و نمي دانم انجام كار ما چيست.» مهراب از اين سخنان درشگفتي شد و گفت « آري، شيوه روزگار اينست . پيش از ما نيز آنان كه كاخ و دستگاه داشتند به همين راه رفتند . جهان سراي پايدار نيست . يكي ميايد و ديگري ميگذرد. با تقدير پيكار نمي توان كرد . اما اين سخني تازه نيست . از دير باز چنين بوده است . چه شده كه امشب در اين انديشه افتاده اي؟» سيندخت سر به زير آگند و اشك از ديده فرو ريخت و گفت « به اشاره سخن گفتم مگر راز را بر تو نگشايم. اما چگونه مي توانم رازي را از تو بپوشم. فرزند سام در راه رو دابه همه گونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود كشيده و رودابه بي روي زال آرام ندارد. هر چه پندش دادم سودي نكرد. همه سخن از مهر زال مي گويد.»
    مهراب ناگهان بپاي خاست و دست بر شمشير كرد و لرزان بانگ بر آورد كه « رودابه نام و ننگ نمي شناسد و نهاني با كسان هم پيمان مي شود و آبروي خاندان ما را برباد مي دهد. هم اكنون خون او را بر خاك خواهيم ريخت.» سيندخت بر دامنش آويخت كه « اندكي بپاي و سخن بشنو آنگاه هر چه مي خواهي بكن اما خون بي گناهي را بر خاك مريز.» مهراب تيغ را به سوئي افگند و خروش بر آورد كه « كاش رودابه را چون زاده شد در خاك كرده بودم تا امروز بر پيوند بي گانگان دل نبندد و ما را چنين گزند نرساند . اگر سام و منوچهر بدانند كه زال به دختري از خاندان ضحاك دلبسته يك نفر در اين بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روز گار ما بر خواهند آورد.» سيندخت به شتاب گفت« بيم مدار كه سام از اين راز آگاهي يافته است و براي چاره كار روي به دربار منوچهر گذاشته.» مهراب خيره ماند و سپس گفت « اي زن، سخن درست بگو و چيزي پنهان مكن، چگونه مي توان باور داشت كه سام ، سرور پهلوانان، بر اين آرزو هم داستان شود؟ اگر گزنده سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادي بهتر نمي توان يافت. اما چگونه مي توان از خشم شاهنشاه ايمن بود؟» سيندخت گفت«اي شوي نامدار، هرگز با تو جز راست نگفته ام . آري، اين راز بر سام گشاده است و بسا كه شاهنشاه نيزهمداستان شود. مگر فريدون دختران شاه يمن را براي فرزندانش به زني نخواست؟» اما مهراب خشمگين بود و آرام نمي شد. گفت« بگوي تا رودابه نزد من آيد.»
    سيندخت بيمناك شد مبادا او را آزار كند . گفت« نخست پيمان كن كه او را گزند نخواهي زد و تندرست به من باز خواهي داد تا او را بخوانم.» مهراب ناگزير پذيرفت. سيندخت مژده به رودابه برد كه « پدر آگاه شد اما از خونت در گذشت.» رودابه سر برافروخت كه « از راستي بيم ندارم و بر مهر زال استوارم.» آنگاه دلير پيش پدر رفت. مهراب از خشم بر افروخته بود . بانگ برداشت و درشتي كرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنيد دم فرو بست و مژه بر هم گذاشت و آب از ديده روان كرد و آزرده و نالان به ايوان خود باز آمد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    آگاه شدن منوچهر
    خبر به منوچهر رسيد كه فرزند سام دل به دختر مهراب داده است . شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خود انديشيد كه « ساليان دراز فريدون و خاندانش در كوتاه كردن دست ضحاكيان كوشيده اند. اينك اگر ميان خاندان سام و مهراب پيوندي افتد از فرجام آن چگونه مي توان ايمن بود؟ بسا كه فرزند زال به مادر گرايد و هواي شهرياري در سرش افتد و مدعي تاج و تخت شود و كشور را پر آشوب كند. بهتر آنست كه در چاره اين كار بكوشم و زال را چنين پيوندي باز دارم.» در اين هنگام سام از جنگ با ديوان مازندران و نافرمانان گرگان به عزم ديدارمنوچهر باز مي گشت . منوچهر فرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و سپاهي با شكوه به پيشواز او فرستاد تا او را به بارگاه آرند. وقتي سام فرود آمد منوچهر او را گرامي داشت و نزد خود بر تخت نشاند و از رنج راه و پيروزيهاي وي در ديلمان و مازندران پرسيد . سام داستان جنگها و چيرگيهاي خود و شكست و پريشاني دشمنان و كشته شدن كركوي از خاندان ضحاك را از همه باز مي گفت . منوچهر آن را بسيار به نواخت و به دلاوري و هنرمندي ستايش كرد. سام مي خواست سخن از زال و رو دابه درميان آورد و چون دل شاه به كرده او شاد بود آرزوئي بخواهد كه منوچهر پيشدستي كرد و گفت « اكنون كه دشمنان ايران در مازندران و گرگان پست كردي و دست ضحاك زادگان را كوتاه ساختي هنگام آنست كه لشگر به كابل و هندوستان بري و مهراب را نيز كه خاندان ضحاك مانده است از ميان برداري و كابلستان را به بخت شاهنشاه در تصرف آوري و خاطر ما را از اين رهگذر آسوده سازي.»
    سخن در گلوي سام شكست و خاموش ماند. از فرمان شاه چاره نبود . ناچار نماز برد و زمين بوسيد و گفت « اكنون كه راي شاه جهاندار بر اين است چنين مي كنم. آنگاه با سپاهي گران روي به سيستان گذاشت.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سام و منوچهر
    شكوه زال
    در كابل از آهنگ شاه خبر يافتند. شهر به جوش آمد و از مردمان خروش بر خاست. خاندان مهراب را نويدي گرفت و رودابه آب از ديده روان ساخت. شكوه بيش زال بردند كه اين چه بيداد است؟ زال آشفته و پر خروش شد. با چهره اي دژم و دلي پر انديشه از كابل به سوي لشكر پدر تاخت. پدر سران سپاه را به پيشواز او فرستاد . زال دلي پر از شكوه و اندوه از در درآمد و زمين را بوسه داد و بر سام يل آفرين خوانده و گفت « اي پهلوان بيدار دل همواره پايبند ه باشي. در همه ايرانشهر از جوانمردي و دليري تو سخن است. مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد . همه از تو داد مي يابند و من از تو بيداد. من مردي مرغ پرورده و رنج ديده ام . با كس بد نكرده ام و بد نمي خواهم. گناهم تنها آن است كه فرزند سامم. چون از مادر زادم مرا از وي جدا كردي و بكوه انداختي. برنگ سپيد و سياه خرده گرفتي و با جهان آفرين به ستيز بر خاستي تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم. يزدان پاك در كارم نظر كرد و سيمرغ مرا پرورش داد تا به جواني رسيدم و نيرومند و هنرمند شدم. اكنون از پهلوانان و نامداران كسي به برز و يال و بجنگ آوري و سر افرازي با من برابر نيست . پيوسته فرمان ترا نگاه داشتم و در خدمت كوشيدم . از همه گيتي به دختر مهراب دل بستم كه هم خوبروي است و هم فر و شكوه بزرگي دارد. باز جز به فرمان تو نرفتم و خودسري نكردم و از تو دستور خواستم. مگر در برابر مردمان پيمان نكردي كه مرا نيازاري و هيچ آرزوئي از من باز نداري؟ اكنون كه آرزوئي خواستم از مازندران و گرگساران با سپاه به پيكار آمدي ؟ آمدي تا كاخ آرزوي مرا ويران كني؟ همينگونه داد مرا مي دهي و پيمان نگاه مي داري؟ من اينك بنده فرمان توام و اگرم خشم گيري تن و جانم تر است. بفرما تا مرا با اره بدو نيم كنند اما سخن از كابل نگويند. با من هر چه خواهي بكن اما با آزار كابليان همداستان نيستم. تا من زنده ام به مهراب گزندي نخواهد رسيد. بگو تا سر از تن من بردارند آنگاه آهنگ كابل كن.»
    سام در انديشه فرو رفت و خاموش ماند . عاقبت سر برداشت و پاسخ داد كه « اي فرزند دلير، سخن درست مي گوئي. با تو آئين مهر به جا نياوردم و براه بيداد رفتم. پيمان كردم كه هر آرزو كه خواستي بر آورم. اما فرمان شاه بود و جز فرمان بردن چاره نبود . اكنون غمگين مباش و گره از ابروان بگشاي تا در كار تو چاره اي بينديشم، مگر شهريار را با تو مهربان سازم و دلش را براه آورم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نامه سام به منوچهر
    آنگاه سام نويسنده را پيش خواند و فرمود تا نامه اي به شاهنشاه نوشتند كه « شهريارا، صدو بيست سال است كه بنده وار در خدمت ايستاده ام. در اين ساليان به بخت شاهنشاه شهرها گشودم و لشكرها شكستم. دشمنان ايران شهر را هر جا يافتم بگرز گران كوفتم و بد خواهان ملك را پست كردم. پهلواناني چون من ، عنان پيچ و گرد افكن و شير دل، روزگار به ياد نداشت. ديوان مازندران را كه از فرمان شهريار پيچيدند در هم شكستم و آه از نهاد گردنكشان گرگان بر آوردم. اگر من در فرمان نبودم اژدهائي را كه از كشف رود بر آمد كه چاره مي كرد؟ دل جهاني از او پر هراس بود. پرنده و درنده از آسيبش در امان نبودند. نهنگ دژم را از آب و عقاب تيز پر را از هوا به چنگ مي گرفت. چه بسيار از چهار پايان و مردمان را در كام برد. به بخت شهريار گرز بر گرفتم و به پيكار اژدها رفتم . هر كه دانست مرگم را آشكار ديد و مرا بدرود كرد. نزديك اژدها كه رفتم گوئي دريائي از آتش در كنار داشتم. چون مرا ديد چنان بانگ زد كه جهان لرزان شد . زبانش چون درختي سياه از كام بيرون ريخته و بر راه افتاده بود. به ياري يزدان بيم به دل راه ندادم . تير خدنگي كه از الماس پيكان داشت بكمان نهادم و رها كردم و يكسوي زبانش را بكام دوختم. تير ديگر در كمان گذاشتم و بر كام او زدم و سوي ديگر زبان را نيز به كام وي دوختم. بر خود پيچيده و نالان شد. تير سوم را بر گلويش فرو بردم و خون از جگرش جوشيد و بخود پيچيد و نزديك آمد . گرز گاو سر را بر كشيدم و اسب پيلتن را از جاي بر انگيختم و به نيروي يزدان و بخت شهريار چنان بر سرش كوفتم كه گوئي كوه بر وي فرود آمد . سرش از مغز تهي شد و زهرش چون رود روان گرديد و دم و دود بر خاست . جهاني بر من آفرين گفتند و از آن پس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند. چون باز آمدم جوشن بر تنم پاره پاره بود و چندين گاه از زهراژدها زيان ميديدم. از دلاوريهاي يكديگر كه در شهرها نمودم نمي گويم. خود مي داني با دشمنان تو در مازندران و ديلمان چه كردم و بروزگار ناسپاسان چه آوردم. هر جا اسبم پاي نهاد دل نره شيران گسسته شد و هر جا تيغ آختم سر دشمنان بر خاك ريخت. در اين ساليان دراز پيوسته بسترم زين اسب و آرامگاهم ميدان كارزا بود . هرگز از زاد و بوم خود ياد نكردم و همه جا به پيروزي شاه دلخوش بودم و جز شادي وي نجستم. اكنون اي شهريار بر سرم گرد پيري نشسته و قامت افراخته ام دوتائي گرفته. شادم كه عمر را در فرمان شاهنشاه بسر بردم و در هواي او پير شدم. اكنون نوبت فرزندم زال است . جهان پهلواني را به وي سپردم تا آنچه من كردم از اين پس او كند و دل شهريار را به هنرمندي و دلاوري و دشمن كشي شاد سازد، كه دلير و هنرور و مرد افگن است و دلش از مهر شاه آگنده است. زال را آرزوئي است. به خدمت ميايد تا زمين ببوسد و به ديدار شاهنشاه شادان شود و آرزوي خويش را بخواهد .
    شهريار از پيمان من با زال آگاه است كه در ميان گروه پيمان كردم هر آنچه آرزو دارد برآورم. وقتي عزم كابل نمودم پريشان و دادخواه نزد من آمد كه اگر مرا به دونيم كني بهتر است كه روي به كابل گذاري . دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بي او خواب و آرام ندارد . او را رهسپار درگاه كردم تا خود رنج درون را باز گويد . شاهنشاه با وي آن كند كه از بزرگواران در خور است . مرا حاجت گفتار نيست. شهريار نخواهد كه بندگان درگاهش پيمان بشكنند و پيمان داران را بيازارند ، كه مرا در جهان همين يك فرزند است و جز وي يار و غمگساري ندارم شاه ايرا ن پاينده باد.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    گفتگوي سام و سيندخت



    از آنسوي مهراب كه از كار سام و سپاهيان آگاه شد بر سيندخت و رودابه خشم گرفت كه راي بيهوده زديد و كشور مرا در كام شير انداختيد. اكنون منوچهر سپاه به ويران ساختن كابل فرستاده است. كيست كه در برابر سام پايداري كند؟ همه تباه شديم. چاره آنست كه شما را بر سر بازار به شمشير سر از تن جدا كنم تا خشم منوچهر فرو نشيند و از ويران ساختن كابل باز ايستد و جان و مال مردم از خطر تباهي برهد.»

    سيندخت زني بيدار دل ونيك تدبير بود. دست در دامان مهراب زد كه يك سخن از من بشنو و آنگاه اگر خواهي ما را بكش. اكنون كاري دشوار پيش آمده و تن و جان و بوم و بر ما در خطر افتاده. در گنج را باز كن و گوهر بيفشان و مرا اجازت ده تا پيشكشهاي گرانبها بردارم و پوشيده نزد سام روم و چاره جو شوم و دل را نرم كنم و كابل را از خشم شاه بر هانم.» مهراب گفت « جان ما در خطر است ، گنج و خواسته را بهائي نيست . كليد گنج را بردار و هر چه مي خواهي بكن .» سيندخت از مهراب پيمان گرفت كه تا باز گشتن او بر رودابه گزندي نرساند و خود با گنج و خواسته و زر و گوهر بسيار و سي اسب تازي و سي اسب پارسي و شصت جام زر و پر از مشك و كافور و ياقوت و پيروزه و صد اشتر سرخ موي و صد اشتر راهوار و تاجي پر گوهر شاهوار و تختي از زر ناب و بسياري از هديه هاي گرانبهاي ديگر رهسپار در گاه سام شد.

    گفتگوي سام و سيندخت


    به سام آگهي دادند كه فرستاده اي با گنج و خواسته فراوان از كابل رسيده است. سام بار داد و سيندخت به سرا پرده در آمد و زمين بوسيد و گفت« از مهراب شاه كابل پيام و هديه آورده ام. سام نظر كرد و ديد تا دو ميل غلامان و اسبان و شتران وپيلان و گنج و خواسته مهراب است . فروماند تا چه كند . اگر هديه از مهراب به پذيرد منوچهر خشمگين خواهد شد كه او را با گرفتن كابل فرستاده است و وي از دشمن ارمغان مي پذيرد . اگر نپذيرد فرزندش آزرده خواهد شد و باز پيمان ديرين را به ياد وي خواهد آورد. عاقبت سر بر آورد و گفت « اسبان و غلامان و اين هديه و خواسته همه را بگنجور زال زر بسپاريد . سيندخت شاد شد و گفت تا بر پاي سام گوهر افشاندند. آنگاه زبان گشاد« اي پهلوان، در جهان كسي را با تو ياراي پايداري نيست. سر بزرگان در فرمان تو است و فرمانت بر جهاني رواست. اما اگر مهراب گنهكار بود مردم كابل را چه گناه كه آهنگ جنگ ايشان كردي؟ كابليان همه دوستدار و هواخواه تواند و بشادي تو زنده اند و خاك پايت را برديده ميسايند. از خداوندي كه ماه و آفتاب و مرگ و زندگي را آفريده انديشه كن و خون بيگناهان را بر خاك مريز.»

    سام از سخنداني فرستاده در شگفت شد و انديشيد « چگونه است كه مهراب با اينهمه مردان و دليران زني را نزد او فرستاده است؟» گفت « اي زن، آنچه ميپرسم به راستي پاسخ بده. تو كيستي و با مهراب چه نسبتي داري؟» رودابه در هوش و فرهنگ و خرد و ديدار بچه پايه است و زال چگونه بر وي دل بسته است؟» سيندخت گفت« اي نامور، مرا به جان زينهار بده تا آنچه خواستي آشكارا بگويم .» سام او را زينهار داد . آنگاه سيندخت راز خود را آشكار كرد كه « جهان پهلوانا، من سيندخت همسر مهراب و مادر رودابه و از خاندان ضحاكم. در كاخ مهراب ما همه ستايش گر و آفرين گوي توايم و دل به مهر تو آكنده داريم . اكنون نزد تو آمده ام تا بدانم هواي تو چيست . اگر ما گناهكار و بد گوهريم و در خور پيوند شاهان نيستيم من اينك مستمند نزد تو ايستاده ام . اگر كشتني ام بكش و اگر در خور زنجيرم در بند كن . اما بي گناهان كابل را ميازار و روز آنرا تيره مكن و بر جان خود گناه مخر.»

    سام ديده بر كرد. شير زني ديد بلند بالا و سرو رفتار و خردمند و روشندل. گفت« اي گرانمايه زن ، خاطر آسوده دار كه تو و خاندان تو در امان منيد و با پيوند دختر تو و فرزند خويش همداستانم. نامه به شاهنشاه نوشتم و در خواسته ام تا كام ما را بر آورد . اكنون نيز در چاره اين كار خواهم كوشيد. شما نگراني به دل راه مدهيد . اما اين رودابه چگونه پريوشي است كه دل زال دلاور را چنين در بند كشيده . او را به من نيز بنما تا بدانم به ديدار و بالا چگونه است.» سيندخت از سخن سام شادان شد و گفت« پهلوان بزرگي كند و با ياران وسپاهيان به خانه ما خراميد و ما را سر افراز كند و رودابه را نيز به ديدار خود شاد سازد . اگر پهلوان به كابل آيد همه شهر را بنده و پرستنده خود خواهد يافت. سام خنديد و گفت« غم مدار كه اين كام تو نيز بر آورده خواهدشد. هنگامي كه فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به كاخ تو مهمان خواهيم آمد.» سيندخت خرم و شكفته با نويد نزد مهراب باز گشت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/