صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 52

موضوع: متن کامل شاهنامه

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ضحاک 15

    به آهن سراسر بپوشید تن به چنگ اندرون شست یازی کمند بدید آن سیه نرگس شهرناز دو رخساره روز و دو زلفش چو شب به مغز اندرش آتش رشک خاست نه از تخت یاد و نه جان ارجمند به دست اندرش آبگون دشنه بود ز بالا چو پی بر زمین برنهاد بران گرزه​ی گاوسر دست برد بیامد سروش خجسته دمان همیدون شکسته ببندش چو سنگ به کوه اندرون به بود بند او فریدون چو بنشنید ناسود دیر به تندی ببستش دو دست و میان نشست از بر تخت زرین او بفرمود کردن به در بر خروش نباید که باشید با ساز جنگ سپاهی نباید که به پیشه​ور یکی کارورز و یکی گرزدار چو این کار آن جوید آن کار این به بند اندرست آنکه ناپاک بود شما دیر مانید و خرم بوید شنیدند یکسر سخنهای شاه وزان پس همه نامداران شهر برفتند با رامش و خواسته فریدون فرزانه بنواختشان همی پندشان داد و کرد آفرین همی گفت کاین جایگاه منست که یزدان پاک از میان گروه بدان تا جهان از بد اژدها
    بدان تا نداند کسش ز انجمن برآمد بر بام کاخ بلند پر از جادویی با فریدون به راز گشاده به نفرین ضحاک لب به ایوان کمند اندر افگند راست فرود آمد از بام کاخ بلند به خون پری چهرگان تشنه بود بیامد فریدون به کردار باد بزد بر سرش ترگ بشکست خرد مزن گفت کاو را نیامد زمان ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ نیاید برش خویش و پیوند او کمندی بیاراست از چرم شیر که نگشاید آن بند پیل ژیان بیفگند ناخوب آیین او که هر کس که دارید بیدار هوش نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ به یک روی جویند هر دو هنر سزاوار هر کس پدیدست کار پرآشوب گردد سراسر زمین جهان را ز کردار او باک بود به رامش سوی ورزش خود شوید ازان مرد پرهیز با دستگاه کسی کش بد از تاج وز گنج بهر همه دل به فرمانش آراسته براندازه بر پایگه ساختشان همی یاد کرد از جهان آفرین به نیک اختر بومتان روشنست برانگیخت ما را ز البرز کوه بفرمان گرز من آید رها

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ضحاک 16

    چو بخشایش آورد نیکی دهش منم کدخدای جهان سر به سر وگرنه من ایدر همی بودمی مهان پیش او خاک دادند بوس دمادم برون رفت لشکر ز شهر ببردند ضحاک را بسته خوار همی راند ازین گونه تا شیرخوان بسا روزگارا که بر کوه و دشت بران گونه ضحاک را بسته سخت همی راند او را به کوه اندرون بیامد هم آنگه خجسته سروش که این بسته را تا دماوند کوه مبر جز کسی را که نگزیردت بیاورد ضحاک را چون نوند به کوه اندرون تنگ جایش گزید بیاورد مسمارهای گران فرو بست دستش بر آن کوه باز ببستش بران گونه آویخته ازو نام ضحاک چون خاک شد گسسته شد از خویش و پیوند او
    به نیکی بباید سپردن رهش نشاید نشستن به یک جای بر بسی با شما روز پیمودمی ز درگاه برخاست آوای کوس وزان شهر نایافته هیچ بهر به پشت هیونی برافگنده زار جهان را چو این بشنوی پیر خوان گذشتست و بسیار خواهد گذشت سوی شیر خوان برد بیدار بخت همی خواست کارد سرش را نگون به خوبی یکی راز گفتش به گوش ببر همچنان تازیان بی​گروه به هنگام سختی به بر گیردت به کوه دماوند کردش ببند نگه کرد غاری بنش ناپدید به جایی که مغزش نبود اندران بدان تا بماند به سختی دراز وزو خون دل بر زمین ریخته جهان از بد او همه پاک شد بمانده بدان گونه در بند او

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فریدون
    فریدون 1

    فریدون چو شد بر جهان کامگار به رسم کیان تاج و تخت مهی به روز خجسته سر مهرماه زمانه بی​اندوه گشت از بدی دل از داوریها بپرداختند نشستند فرزانگان شادکام می روشن و چهره​ی شاه نو بفرمود تا آتش افروختند پرستیدن مهرگان دین اوست اگر یادگارست ازو ماه مهر ورا بد جهان سالیان پانصد جهان چون برو بر نماند ای پسر نماند چنین دان جهان برکسی فرانک نه آگاه بد زین نهان ز ضحاک شد تخت شاهی تهی پس آگاهی آمد ز فرخ پسر نیایش کنان شد سر و تن بشست نهاد آن سرش پست بر خاک بر همی آفرین خواند بر کردگار وزان پس کسی را که بودش نیاز نهانش نوا کرد و کس را نگفت یکی هفته زین گونه بخشید چیز دگر هفته مر بزم را کرد ساز بیاراست چون بوستان خان خویش وزان پس همه گنج آراسته همان گنجها راگشادن گرفت گشادن در گنج را گاه دید همان جامه و گوهر شاهوار همان جوشن و خود و زوپین و تیغ همه خواسته بر شتر بار کرد
    ندانست جز خویشتن شهریار بیاراست با کاخ شاهنشهی به سر بر نهاد آن کیانی کلاه گرفتند هر کس ره ایزدی به آیین یکی جشن نو ساختند گرفتند هر یک ز یاقوت جام جهان نو ز داد و سر ماه نو همه عنبر و زعفران سوختند تن آسانی و خوردن آیین اوست بکوش و به رنج ایچ منمای چهر نیفکند یک روز بنیاد بد تو نیز آز مپرست و انده مخور درو شادکامی نیابی بسی که فرزند او شاه شد بر جهان سرآمد برو روزگار مهی به مادر که فرزند شد تاجور به پیش جهانداور آمد نخست همی خواند نفرین به ضحاک بر برآن شادمان گردش روزگار همی داشت روز بد خویش راز همان راز او داشت اندر نهفت چنان شد که درویش نشناخت نیز مهانی که بودند گردن فراز مهان را همه کرد مهمان خویش فراز آوریده نهان خواسته نهاده همه رای دادن گرفت درم خوار شد چون پسر شاه دید همان اسپ تازی به زرین عذار کلاه و کمر هم نبودش دریغ دل پاک سوی جهاندار کرد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فریدون2

    فرستاد نزدیک فرزند چیز چو آن خواسته دید شاه زمین بزرگان لشگر چو بشناختند که ای شاه پیروز یزدانشناس چنین روز روزت فزون باد بخت ترا باد پیروزی از آسمان وزان پس جهاندیدگان سوی شاه همه زر و گوهر برآمیختند همان مهتران از همه کشورش ز یزدان همی خواستند آفرین همه دست برداشته به آسمان که جاوید بادا چنین شهریار وزان پس فریدون به گرد جهان هران چیز کز راه بیداد دید به نیکی ببست از همه دست بد بیاراست گیتی بسان بهشت از آمل گذر سوی تمیشه کرد کجا کز جهان گوش خوانی همی ز سالش چو یک پنجه اندر کشید به بخت جهاندار هر سه پسر به بالا چو سرو و به رخ چون بهار از این سه دو پاکیزه از شهرناز پدر نوز ناکرده از ناز نام فریدون از آن نامداران خویش کجا نام او جندل پرهنر بدو گفت برگرد گرد جهان سه خواهر ز یک مادر و یک پدر به خوبی سزای سه فرزند من به بالا و دیدار هر سه یکی چو بشنید جندل ز خسرو سخن
    زبانی پر از آفرین داشت نیز بپذرفت و بر مام کرد آفرین بر شهریار جهان تاختند ستایش مر او را زویت سپاس بد اندیشگان را نگون باد بخت مبادا بجز داد و نیکی گمان ز هر گوشه​ای برگرفتند راه به تاج سپهبد فرو ریختند بدان خرمی صف زده بر درش بران تاج و تخت و کلاه و نگین همی خواندندش به نیکی گمان برومند بادا چنین روزگار بگردید و دید آشکار و نهان هر آن بوم و برکان نه آباد دید چنانک از ره هوشیاران سزد به جای گیا سرو گلبن بکشت نشست اندر آن نامور بیشه کرد جز این نیز نامش ندانی همی سه فرزندش آمد گرامی پدید سه خسرو نژاد از در تاج زر به هر چیز ماننده​ی شهریار یکی کهتر از خوب چهر ارنواز همی پیش پیلان نهادند گام یکی را گرانمایه​تر خواند پیش بخ هر کار دلسوز بر شاه بر سه دختر گزین از نژاد مهان پری چهره و پاک و خسرو گهر چنان چون بشاید به پیوند من که این را ندانند ازان اندکی یکی رای پاکیزه افگند بن

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فریدون3

    که بیدار دل بود و پاکیزه مغز ز پیش سپهبد برون شد به راه یکایک ز ایران سراندر کشید به هر کشوری کز جهان مهتری نهفته بجستی همه رازشان ز دهقان پر مایه کس را ندید خردمند و روشن​دل و پاک​تن نشان یافت جندل مر اورا درست خرامان بیامد به نزدیک سرو زمین را ببوسید و چربی نمود به جندل چنین گفت شاه یمن چه پیغام داری چه فرمان دهی بدو گفت جندل که خرم بدی از ایران یکی کهترم چون شمن درود فریدون فرخ دهم ترا آفرین از فریدون گرد مرا گفت شاه یمن را بگوی بدان ای سر مایه​ی تازیان مرا پادشاهی آباد هست سه فرزند شایسته​ی تاج و گاه ز هر کام و هر خواسته بی​نیاز مر این سه گرانمایه را در نهفت ز کار آگهان آگهی یافتم کجا از پس پرده پوشیده روی مران هرسه را نوز ناکرده نام که ما نیز نام سه فرخ نژاد کنون این گرامی دو گونه گهر سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی فریدون پیامم بدین گونه داد پیامش چو بشنید شاه یمن
    زبان چرب و شایسته​ی کار نغز ابا چند تن مر ورا نیکخواه پژوهید و هرگونه گفت و شنید به پرده درون داشتن دختری شنیدی همه نام و آوازشان که پیوسته​ی آفریدون سزید بیامد بر سرو شاه یمن سه دختر چنان چون فریدون بجست چنان چون به پیش گل اندر تذرو برآن کهتری آفرین برفزود که بی​آفرینت مبادا دهن فرستاده​ای گر گرامی رهی همیشه ز تو دور دست بدی پیام آوریده به شاه یمن سخن هر چه پرسند پاسخ دهم بزرگ آنکسی کو نداردش خرد که بر گاه تا مشک بوید ببوی کز اختر بدی جاودان بی​زیان همان گنج و مردی و نیروی دست اگر داستان را بود گاه ماه به هر آرزو دست ایشان دراز بباید کنون شاهزاده سه جفت بدین آگهی تیز بشتافتم سه پاکیزه داری تو ای نامجوی چو بشنیدم این دل شدم شادکام چو اندر خور آید نکردیم یاد بباید برآمیخت با یکدگر سزا را سزاوار بی​گفت​وگوی تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد بپژمرد چون زاب کنده سمن

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فریدون4

    همی گفت گر پیش بالین من مرا روز روشن بود تاره شب سراینده را گفت کای نامجوی شتابت نباید بپاسخ کنون فرستاده را زود جایی گزید بیامد در بار دادن ببست فراوان کس از دشت نیزه​وران نهفته برون آورید از نهفت که ما را به گیتی ز پیوند خویش فریدون فرستاد زی من پیام همی کرد خواهد ز چشمم جدا فرستاده گوید چنین گفت شاه گراینده هر سه به پیوند من اگر گویم آری و دل زان تهی وگر آرزوها سپارم بدوی وگر سر بپیچم ز فرمان او کسی کو بود شهریار زمین شنیدستم از مردم راه​جوی ازین در سخن هر چه دارید یاد جهان آزموده دلاور سران که ما همگنان آن نبینیم رای اگر شد فریدون جهان شهریار سخن​گفتن و کوشش آیین ماست به خنجر زمین را میستان کنیم سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند و گر چاره​ی کار خواهی همی ازو آرزوهای پرمایه جوی چو بشنید از آن نامداران سخن فرستاده​ی شاه را پیش خواند که من شهریار ترا کهترم
    نبیند سه ماه این جهان​بین من بباید گشادن به پاسخ دو لب زمان باید اندر چنین گفت​گوی مرا چند رازست با رهنمون پس آنگه به کار اندرون بنگرید به انبوه اندیشگان در نشست بر خویش خواند آزموده سران همه رازها پیش ایشان بگفت سه شمع​ست روشن به دیدار پیش بگسترد پیشم یکی خوب دام یکی رای بایدزدن با شما که ما را سه شاهست زیبای گاه به سه روی پوشیده فرزند من دروغم نه اندر خورد با مهی شود دل پر آتش پر از آب روی به یک سو گرایم ز پیمان او نه بازیست با او سگالید کین که ضحاک را زو چه آمد بروی سراسر به من بر بباید گشاد گشادند یک​یک به پاسخ زبان که هر باد را تو بجنبی ز جای نه ما بندگانیم با گوشوار عنان و سنان تافتن دین ماست به نیزه هوا را نیستان کنیم سربدره بگشای و لب را ببند بترسی ازین پادشاهی همی که کردار آنرا نبینند روی نه سردید آن را به گیتی نه بن فراوان سخن را به خوبی براند به هرچ او بفرمود فرمانبرم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فریدون5

    بگویش که گرچه تو هستی بلند پسر خود گرامی بود شاه را سخن هر چه گفتی پذیرم همی اگر پادشا دیده خواهد ز من مرا خوارتر چون سه فرزند خویش پس ار شاه را این چنین است کام به فرمان شاه این سه فرزند من کجا من ببینم سه شاه ترا بیایند هر سه به نزدیک من شود شادمان دل به دیدارشان ببینم کشان دل پر از داد هست پس آنگه سه روشن جهان​بین خویش چو آید بدیدار ایشان نیاز سراینده جندل چو پاسخ شنید پر از آفرین لب ز ایوان اوی بیامد چو نزد فریدون رسید سه فرزند را خواند شاه جهان از آن رفتن جندل و رای خویش چنین گفت کاین شهریار یمن چو ناسفته گوهر سه دخترش بود سروش ار بیابد چو ایشان عروس ز بهر شما از پدر خواستم کنون تان بباید بر او شدن سراینده باشید و بسیارهوش به خوبی سخنهاش پاسخ دهید ازیرا که پرورده​ی پادشا سخن​گوی و روشن دل و پاک​دین زبان راستی را بیاراسته شما هر چه گویم ز من بشنوید یکی ژرف​بین است شاه یمن
    سه فرزند تو برتو بر ارجمند بویژه که زیبا بود گاه را ز دختر من اندازه گیرم همی و گر دشت گردان و تخت یمن نبینم به هنگام بایست پیش نشاید زدن جز به فرمانش گام برون آنگه آید ز پیوند من فروزنده​ی تاج و گاه ترا شود روشن این شهر تاریک من ببینم روانهای بیدارشان به زنهارشان دست گیرم به دست سپارم بدیشان بر آیین خویش فرستم سبکشان سوی شاه باز ببوسید تختش چنان چون سزید سوی شهریار جهان کرد روی بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید نهفته برون آورید از نهان سخنها همه پاک بنهاد پیش سر انجمن سرو سایه فکن نبودش پسر دختر افسرش بود دهد پیش هر یک مگر خاک​بوس سخنهای بایسته آراستم به هر بیش و کم رای فرخ زدن به گفتار او برنهاده دوگوش چو پرسد سخن رای فرخ نهید نباید که باشد بجز پارسا به کاری که پیش آیدش پیش​بین خرد خیره کرده ابر خواسته اگر کار بندید خرم بوید که چون او نباشد به هرانجمن

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فریدون6

    گرانمایه و پاک هرسه پسر ز پیش فریدون برون آمدند بجز رای و دانش چه اندرخورد سوی خانه رفتند هر سه چوباد چو خورشید زد عکس برآسمان برفتند و هر سه بیاراستند کشیدند با لشکری چون سپهر چو از آمدنشان شد آگاه سرو فرستادشان لشکری گشن پیش شدند این سه پرمایه اندر یمن همی گوهر و زعفران ریختند همه یال اسپان پر از مشک و می نشستن گهی ساخت شاه یمن در گنجهای کهن کرد باز سه خورشید رخ را چو باغ بهشت ابا تاج و با گنج نادیده رنج بیاورد هر سه بدیشان سپرد ز کینه به دل گفت شاه یمن بد از من که هرگز مبادم میان به اختر کس آن​دان که دخترش نیست به پیش همه موبدان سرو گفت بدانید کین سه جهان بین خویش بدان تا چو دیده بدارندشان خروشید و بار غریبان ببست ز گوهر یمن گشت افروخته چو فرزند را باشد آئین و فر به سوی فریدون نهادند روی نهفته چو بیرون کشید از نهان یکی روم و خاور دگر ترک و چین نخستین به سلم اندرون بنگرید
    همه دل​نهاده به گفت پدر پر از دانش و پرفسون آمدند پسر را که چونان پدر پرورد شب آمد بخفتند پیروز و شاد پراگند بر لاژورد ارغوان ابا خویشتن موبدان خواستند همه نامداران خورشیدچهر بیاراست لشکر چو پر تذرو چه بیگانه فرزانگان و چه خویش برون آمدند از یمن مرد و زن همی مشک با می برآمیختند پراگنده دینار در زیر پی همه نامداران شدند انجمن گشاد آنچه یک چند گه بود راز که موبد چو ایشان صنوبر نکشت مگر زلفشان دیده رنج شکنج که سه ماه نو بود و سه شاه گرد که از آفریدون بد آمد به من که ماده شد از تخم نره کیان چو دختر بود روشن اخترش نیست که زیبا بود ماه را شاه جفت سپردم بدیشان بر آیین خویش چو جان پیش دل بر نگارندشان ابر پشت شرزه هیونان مست عماری یک اندردگر دوخته گرامی به دل بر چه ماده چه نر جوانان بینادل راه جوی به سه بخش کرد آفریدون جهان سیم دشت گردان و ایران​زمین همه روم و خاور مراو را سزید

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فریدون7

    به فرزند تا لشکری برگزید به تخت کیان اندر آورد پای دگر تور را داد توران زمین یکی لشکری نا مزد کرد شاه بیامد به تخت کیی برنشست بزرگان برو گوهر افشاندند از ایشان چو نوبت به ایرج رسید هم ایران و هم دشت نیزه​وران بدو داد کورا سزا بود تاج نشستند هر سه به آرام و شاد برآمد برین روزگار دراز فریدون فرزانه شد سالخورد برین گونه گردد سراسر سخن چو آمد به کاراندرون تیرگی بجنبید مر سلم را دل ز جای دلش گشت غرقه به آزاندرون نبودش پسندیده بخش پدر به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین فرستاد نزد برادر پیام بدان ای شهنشاه ترکان و چین ز نیکی زیان کرده گویی پسند کنون بشنو ازمن یکی داستان سه فرزند بودیم زیبای تخت اگر مهترم من به سال و خرد گذشته ز من تاج و تخت و کلاه سزد گر بمانیم هر دو دژم چو ایران و دشت یلان و یمن سپارد ترا مرز ترکان و چین بدین بخشش اندر مرا پای نیست هیون فرستاده بگزارد پای
    گرازان سوی خاور اندرکشید همی خواندندیش خاور خدای ورا کرد سالار ترکان و چین کشید آنگهی تور لشکر به راه کمر بر میان بست و بگشاد دست همی پاک توران شهش خواندند مر او را پدر شاه ایران گزید هم آن تخت شاهی و تاج سران همان کرسی و مهر و آن تخت عاج چنان مرزبانان فرخ نژاد زمانه به دل در همی داشت راز به باغ بهار اندر آورد گرد شود سست نیرو چو گردد کهن گرفتند پرمایگان خیرگی دگرگونه​تر شد به آیین و رای به اندیشه بنشست با رهنمون که داد او به کهتر پسر تخت زر فرسته فرستاد زی شاه چین که جاوید زی خرم و شادکام گسسته دل روشن از به گزین منش پست و بالا چو سرو بلند کزین گونه نشنیدی از باستان یکی کهتر از ما برآمد به بخت زمانه به مهر من اندر خورد نزیبد مگر بر تو ای پادشاه کزین سان پدر کرد بر ما ستم به ایرج دهد روم و خاور به من که از تو سپهدار ایران زمین به مغز پدر اندرون رای نیست بیامد به نزدیک توران خدای

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فریدون8

    به خوبی شنیده همه یاد کرد چو این راز بشنید تور دلیر چنین داد پاسخ که با شهریار که ما را به گاه جوانی پدر درختیست این خود نشانده بدست ترا با من اکنون بدین گفت​گوی زدن رای هشیار و کردن نگاه زبان​آوری چرب گوی از میان به جای زبونی و جای فریب نشاید درنگ اندرین کار هیچ فرستاده چون پاسخ آورد باز برفت این برادر ز روم آن ز چین رسیدند پس یک به دیگر فراز گزیدند پس موبدی تیزویر ز بیگانه پردخته کردند جای سخن سلم پیوند کرد از نخست فرستاده را گفت ره برنورد چو آیی به کاخ فریدون فرود پس آنگه بگویش که ترس خدای جوان را بود روز پیری امید چه سازی درنگ اندرین جای تنگ جهان مرترا داد یزدان پاک همه بآرزو ساختی رسم و راه نجستی به جز کژی و کاستی سه فرزند بودت خردمند و گرد ندیدی هنر با یکی بیشتر یکی را دم اژدها ساختی یکی تاج بر سر ببالین تو نه ما زو به مام و پدر کمتریم ایا دادگر شهریار زمین
    سر تور بی​مغز پرباد کرد برآشفت ناگاه برسان شیر بگو این سخن هم چنین یاد دار بدین گونه بفریفت ای دادگر کجا آب او خون و برگش کبست بباید بروی اندر آورد روی هیونی فگندن به نزدیک شاه فرستاد باید به شاه جهان نباید که یابد دلاور شکیب کجا آید آسایش اندر بسیچ برهنه شد آن روی پوشیده​راز به زهر اندر آمیخته انگبین سخن راندند آشکارا و راز سخن گوی و بینادل و یادگیر سگالش گرفتند هر گونه رای ز شرم پدر دیدگان را بشست نباید که یابد ترا باد و گرد نخستین ز هر دو پسر ده درود بباید که باشد به هر دو سرای نگردد سیه​موی گشته سپید که شد تنگ بر تو سرای درنگ ز تابنده خورشید تا تیره خاک نکردی به فرمان یزدان نگاه نکردی به بخشش درون راستی بزرگ آمدت تیره بیدار خرد کجا دیگری زو فرو برد سر یکی را به ابر اندار افراختی برو شاد گشته جهان​بین تو نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم برین داد هرگز مباد آفرین

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/