ضحاک 15
به آهن سراسر بپوشید تن به چنگ اندرون شست یازی کمند بدید آن سیه نرگس شهرناز دو رخساره روز و دو زلفش چو شب به مغز اندرش آتش رشک خاست نه از تخت یاد و نه جان ارجمند به دست اندرش آبگون دشنه بود ز بالا چو پی بر زمین برنهاد بران گرزهی گاوسر دست برد بیامد سروش خجسته دمان همیدون شکسته ببندش چو سنگ به کوه اندرون به بود بند او فریدون چو بنشنید ناسود دیر به تندی ببستش دو دست و میان نشست از بر تخت زرین او بفرمود کردن به در بر خروش نباید که باشید با ساز جنگ سپاهی نباید که به پیشهور یکی کارورز و یکی گرزدار چو این کار آن جوید آن کار این به بند اندرست آنکه ناپاک بود شما دیر مانید و خرم بوید شنیدند یکسر سخنهای شاه وزان پس همه نامداران شهر برفتند با رامش و خواسته فریدون فرزانه بنواختشان همی پندشان داد و کرد آفرین همی گفت کاین جایگاه منست که یزدان پاک از میان گروه بدان تا جهان از بد اژدها
بدان تا نداند کسش ز انجمن برآمد بر بام کاخ بلند پر از جادویی با فریدون به راز گشاده به نفرین ضحاک لب به ایوان کمند اندر افگند راست فرود آمد از بام کاخ بلند به خون پری چهرگان تشنه بود بیامد فریدون به کردار باد بزد بر سرش ترگ بشکست خرد مزن گفت کاو را نیامد زمان ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ نیاید برش خویش و پیوند او کمندی بیاراست از چرم شیر که نگشاید آن بند پیل ژیان بیفگند ناخوب آیین او که هر کس که دارید بیدار هوش نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ به یک روی جویند هر دو هنر سزاوار هر کس پدیدست کار پرآشوب گردد سراسر زمین جهان را ز کردار او باک بود به رامش سوی ورزش خود شوید ازان مرد پرهیز با دستگاه کسی کش بد از تاج وز گنج بهر همه دل به فرمانش آراسته براندازه بر پایگه ساختشان همی یاد کرد از جهان آفرین به نیک اختر بومتان روشنست برانگیخت ما را ز البرز کوه بفرمان گرز من آید رها
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)