صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 71

موضوع: حمید مصدق

  1. #41
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3150
    Array

    پیش فرض

    قصيده آبي خاكستري سياه

    در شبان غم تنهايي خويش
    عابد چشم سخنگوي توام
    من در اين تاريكي
    من در اين تيره شب جانفرسا
    زائر ظلمت گيسوي توام
    گيسوان تو پريشانتر از انديشه ي من
    گيسوان تو شب بي پايان
    جنگل عطرآلود
    شكن گيسوي تو
    موج درياي خيال
    كاش با زورق انديشه شبي
    از شط گيسوي مواج تو من
    بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
    كاش بر اين شط مواج سياه
    همه ي عمر سفر مي كردم
    من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو
    سرشار سرور
    گيسوان تو در انديشه ي من
    گرم رقصي موزون
    كاشكي پنجه ي من
    در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست
    چشم من چشمه ي زاينده ي اشك
    گونه ام بستر رود
    كاشكي همچو حبابي بر آب
    در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود
    شب تهي از مهتاب
    شب تهي از اختر
    ابر خاكستري
    بي باران پوشانده
    آسمان را يكسر
    ابر خاكستري بي باران دلگير است
    و سكوت تو پس پرده ي خاكستري سرد كدورت افسوس سخت دلگيرتر است
    شوق بازآمدن سوي توام هست
    اما
    تلخي سرد كدورت در تو
    پاي پوينده ي راهم بسته
    ابر خاكستري بي باران
    راه بر مرغ نگاهم بسته
    واي ،
    باران
    باران ؛
    شيشه ي پنجره را باران شست
    از دل من اما
    چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
    آسمان سربي رنگ
    من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
    مي پرد مرغ نگاهم تا دور
    واي ، باران
    باران ؛
    پر مرغان نگاهم را شست
    اب رؤياي فراموشيهاست
    خواب را دريابم
    كه در آن دولت خاموشيهاست
    ن شكوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم
    و ندايي كه به من مي گويد :
    ”گر چه شب تاريك است
    دل قوي دار ، سحر نزديك است “
    دل من در دل شب
    خواب پروانه شدن مي بيند
    مهر صبحدمان داس به دست
    خرمن خواب مرا مي چيند
    آسمانها آبي
    پر مرغان صداقت آبي ست
    ديده در آينه ي صبح تو را مي بيند
    از گريبان تو صبح صادق
    مي گشايد پر و بال
    تو گل سرخ مني
    تو گل ياسمني
    تو چنان شبنم پاك سحري ؟
    نه
    از آن پاكتري
    تو بهاري ؟
    نه
    بهاران از توست
    از تو مي گيرد وام
    هر بهار اينهمه زيبايي را
    هوس باغ و بهارانم نيست
    اي بهين باغ و بهارانم تو
    سبزي چشم تو
    درياي خيال
    پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز
    مزرع سبز تمنايم را
    اي تو چشمانت سبز
    در من اين سبزي هذيان از توست
    زندگي از تو و
    مرگم از توست
    سيل سيال نگاه سبزت
    همه بنيان وجودم
    را ويرانه كنان مي كاود
    من به چشمان خيال انگيزت معتادم
    و دراين راه تباه
    عاقبت هستي خود را دادم
    آه سرگشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چرا
    در پي گمشده ي خود به كجا بشتابم ؟
    مرغ آبي اينجاست
    در خود آن گمشده را دريابم
    ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
    كاروانهاي
    فرومانده ي خواب از چشمت بيرون كن
    باز كن پنجره را
    تو اگر بازكني پنجره را
    من نشان خواهم داد
    به تو زيبايي را
    بگذاز از زيور و آراستگي
    من تو را با خود تا خانه ي خود خواهم برد
    كه در آن شكوت پيراستگي
    چه صفايي دارد
    آري از سادگيش
    چون تراويدن مهتاب به شب
    مهر از آن مي بارد
    باز كن پنجره را
    من تو را خواهم برد
    به عروسي عروسكهاي
    كودك خواهر خويش
    كه در آن مجلس جشن
    صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس
    صحبت از سادگي و كودكي است
    چهره اي نيست عبوس
    كودك خواهر من
    در شب جشن عروسي عروسكهايش مي رقصد
    كودك خواهر
    من
    امپراتوري پر وسعت خودذ را هر روز
    شوكتي مي بخشد
    كودك خواهر من نام تو را مي داند
    نام تو را مي خواند
    گل قاصد آيا
    با تو اين قصه ي خوش خواهد گفت ؟
    باز كن پنجره را
    من تو را خواهم برد
    به سر رود خروشان حيات
    آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز
    بهتر
    آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
    باز كن پنجره را
    صبح دميد
    چه شبي بود و چه فرخنده شبي
    آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد
    كودك قلب من اين قصه ي شاد
    از لبان تو شنيد :
    ”زندگي رويا نيست
    زندگي زيبايي ست
    مي توان
    بر درختي تهي از بار ، زدن پيوندي
    مي
    توان در دل اين مزرعه ي خشك و تهي بذري ريخت
    مي توان
    از ميان فاصله ها را برداشت
    دل من با دل تو
    هر دو بيزار از اين فاصله هاست “
    قصه ي شيريني ست
    كودك چشم من از قصه ي تو مي خوابد
    قصه ي نغز تو از غصه تهي ست
    باز هم قصه بگو
    تا به آرامش دل
    سر به دامان تو
    بگذارم و در خواب روم
    گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت
    يادگاران تو اند
    رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ
    در تمام در و دشت
    سوكواران تو اند
    در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
    رفته اي اينك ، اما آيا
    باز برمي گردي ؟
    چه تمناي محالي دارم
    خنده ام مي گيرد
    چه شبي بود و
    چه روزي افسوس
    با شبان رازي بود
    روزها شوري داشت
    ما پرستوها را
    از سر شاخه به بانگ هي ، هي
    مي پرانديم در آغوش فضا
    ما قناريها را
    از درون قفس سرد رها مي كرديم
    آرزو مي كردم
    دشت سرشار ز سبرسبزي رويا ها را
    من گمان مي كردم
    دوستي همچون سروي سرسبز
    چارفصلش همه آراستگي ست
    من چه مي دانستم
    هيبت باد زمستاني هست
    من چه مي دانستم
    سبزه مي پژمرد از بي آبي
    سبزه يخ مي زند از سردي دي
    من چه مي دانستم
    دل هر كس دل نيست
    قلبها ز آهن و سنگ
    قلبها بي خبر از عاطفه اند
    از دلم رست گياهي سرسبز
    سر برآورد درختي
    شد نيرو بگرفت
    برگ بر گردون سود
    اين گياه سرسبز
    اين بر آورده درخت اندوه
    حاصل مهر تو بود
    و چه روياهايي
    كه تبه گشت و گذشت
    و چه پيوند صميميتها
    كه به آساني يك رشته گسست
    چه اميدي ، چه اميد ؟
    چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد
    دل من مي سوزد
    كه
    قناريها را پر بستند
    و كبوترها را
    آه كبوترها را
    و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد
    در ميان من و تو فاصله هاست
    گاه مي انديشم
    مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري
    تو توانايي بخشش داري
    دستهاي تو توانايي آن را دارد
    كه مرا
    زندگاني بخشد
    چشمهاي تو به
    من مي بخشد
    شور عشق و مستي
    و تو چون مصرع شعري زيبا
    سطر برجسته اي از زندگي من هستي
    دفتر عمر مرا
    با وجود تو شكوهي ديگر
    رونقي ديگر هست
    مي تواني تو به من
    زندگاني بخشي
    يا بگيري از من
    آنچه را مي بخشي
    من به بي ساماني
    باد را مي مانم
    من به
    سرگرداني
    ابر را مي مانم
    من به آراستگي خنديدم
    من ژوليده به آراستگي خنديدم
    سنگ طفلي ، اما
    خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت
    قصه ي بي سر و ساماني من
    باد با برگ درختان مي گفت
    باد با من مي گفت :
    ” چه تهيدستي مرد “
    ابر باور مي كرد
    من در آيينه رخ خود
    ديدم
    و به تو حق دادم
    آه مي بينم ، مي بينم
    تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
    من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم
    چه اميد عبثي
    من چه دارم كه تو را در خور ؟
    هيچ
    من چه دارم كه سزاوار تو ؟
    هيچ
    تو همه هستي من ، هستي من
    تو همه زندگي من هستي
    تو چه داري ؟
    همه چيز
    تو چه كم داري ؟ هيچ
    بي تو در مي ابم
    چون چناران كهن
    از درون تلخي واريزم را
    كاهش جان من اين شعر من است
    آرزو مي كردم
    كه تو خواننده ي شعرم باشي
    راستي شعر مرا مي خواني ؟
    نه ، دريغا ، هرگز
    باورنم نيست كه خواننده ي شعرم باشي
    كاشكي شعر
    مرا مي خواندي
    بي تو من چيستم ؟ ابر اندوه
    بي تو سرگردانتر ، از پژواكم
    در كوه
    گرد بادم در دشت
    برگ پاييزم ، در پنجه ي باد
    بي تو سرگردانتر
    از نسيم سحرم
    از نسيم سحر سرگردان
    بي سرو سامان
    بي تو - اشكم
    دردم
    آهم
    آشيان برده ز ياد
    مرغ
    درمانده به شب گمراهم
    بي تو خاكستر سردم ، خاموش
    نتپد ديگر در سينه ي من ، دل با شوق
    نه مرا بر لب ، بانگ شادي
    نه خروش
    بي تو ديو وحشت
    هر زمان مي دردم
    بي تو احساس من از زندگي بي بنياد
    و اندر اين دوره بيدادگريها هر دم
    كاستن
    كاهيدن
    كاهش جانم
    كم
    كم
    چه كسي خواهد ديد
    مردنم را بي تو ؟
    بي تو مردم ، مردم
    گاه مي انديشم
    خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
    آن زمان كه خبر مرگ مرا
    از كسي مي شنوي ، روي تو را
    كاشكي مي ديدم
    شانه بالازدنت را
    بي قيد
    و تكان دادن دستت كه
    مهم نيست زياد
    و تكان دادن سر
    را كه
    عجيب !‌عاقبت مرد ؟
    افسوس
    كاكش مي ديدم
    من به خود مي گويم:
    ” چه كسي باور كرد
    جنگل جان مرا
    آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ “
    باد كولي ، اي باد
    تو چه بيرحمانه
    شاخ پر برگ درختان را عريان كردي
    و جهان را به سموم نفست ويران كردي
    باد كولي تو چرا
    زوزه كشان
    همچنان اسبي بگسسته عنان
    سم فرو كوبان بر خاك گذشتي همه جا ؟
    آن غباري كه برانگيزاندي
    سخت افزون مي كرد
    تيرگي را در دشت
    و شفق ، اين شفق شنگرفي
    بوي خون داشت ، افق خونين بود
    كولي باد پريشاندل آشفته صفت
    تو مرا بدرقه مي كردي هنگام غروب
    تو به
    من مي گفتي :
    ” صبح پاييز تو ، ناميومن بود ! “
    من سفر مي كردم
    و در آن تنگ غروب
    ياد مي كردم از آن تلخي گفتارش در صادق صبح
    دل من پر خون بود
    در من اينك كوهي
    سر برافراشته از ايمان است
    من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
    باز برمي گردم
    و صدا مي زنم :
    ” آي
    باز كن پنجره را
    باز كن پنجره را
    در بگشا
    كه بهاران آمد
    كه شكفته گل سرخ
    به گلستان آمد
    باز كنپنجره را
    كه پرستو مي شويد در چشمه ي نور
    كه قناري مي خواند
    مي خواند آواز سرور
    كه : بهاران آمد
    كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد “
    سبز برگان
    درختان همه دنيا را
    نشمرديم هنوز
    من صدا مي زنم :
    ” باز كن پنجره ، باز آمده ام
    من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
    با چه شور و چه شتاب
    در دلم شوق تو ، اكنون به نياز آمده ام “داستانها دارم
    از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو
    از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
    بي تو مي
    رفتم ، مي رفتن ، تنها ، تنها
    وصبوري مرا
    كوه تحسين مي كرد
    من اگر سوي تو برمي گردم
    دست من خالي نيست
    كاروانهاي محبت با خويش
    ارمغان آوردم
    من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
    باز برخواهم گشت
    تو به من مي خندي
    من صدا مي زنم :
    ” آي با باز كن پنجره را “
    پنجره را مي بندي
    با من اكنون چه نشتنها ، خاموشيها
    با تو اكنون چه فراموشيهاست
    چه كسي مي خواهد
    من و تو ما نشويم
    خانه اش ويران باد
    من اگر ما نشويم ، تنهايم
    تو اگر ما نشوي
    خويشتني
    از كجا كه من و تو
    شور يكپارچگي را در شرق
    باز برپا نكنيم
    از
    كجا كه من و تو
    مشت رسوايان را وا نكنيم
    من اگر برخيزم
    تو اگر برخيزي
    همه برمي خيزند
    من اگر بنشينم
    تو اگر بنشيني
    چه كسي برخيزد ؟
    چه كسي با دشمن بستيزد ؟
    چه كسي
    پنجه در پنجه هر دشمن دون
    آويزد
    دشتها نام تو را مي گويند
    كوهها شعر مرا مي خوانند
    كوه بايد شد و ماند
    رود بايد شد و رفت
    دشت بايد شد و خواند
    در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟
    در تو اين قصه ي پرهيز كه چه ؟
    در من اين شعله ي عصيان نياز
    در تو دمسردي پاييز كه چه ؟
    حرف را بايد زد
    درد را بايد گفت
    سخن از مهر من و جور تو نيست
    سخن از تو
    متلاشي شدن دوستي است
    و عبث بودن پندار سرورآور مهر
    آشنايي با شور ؟
    و جدايي با درد ؟
    و نشستن در بهت فراموشي
    يا غرق غرور ؟
    سينه ام آينه اي ست
    با غباري از غم
    تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار
    آشيان تهي دست مرا
    مرغ دستان تو پر مي سازند
    آه مگذار
    ، كه دستان من آن
    اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد
    آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
    دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد
    من چه مي گويم ، آه
    با تو اكنون چه فراموشيها
    با من اكنون چه نشستها ، خاموشيهاست
    تو مپندار كه خاموشي من
    هست برهان فرانموشي من
    من اگر برخيزم
    تو اگر برخيزي
    همه برمي خيزند
    آذر ، دي 1343
    حميد مصدق
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #42
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3150
    Array

    پیش فرض

    ارمغان شب

    زندگي چون جمله هايي بود بي
    پايان
    سربهاي داغ
    نقطه اي در انتهاي سطرهايي مختصر بودند
    قلبها با قلبها نا آشنايي داشت
    دستها با دستها
    بيگانه تر بودند
    در شب طولاني سنگين
    كورمالان گرچه ياران در سفر بودند
    سخت از هم بي خبر بودند
    از دورويي هاي بي پروا
    وز نگاه سرد گستاخانه بي شرم اين و آن
    آن و اين در ‌آتش عصيان و خشمي شعله ور بودند
    ني اميدي بود
    نه نويدي بود
    نه به
    سر شوري
    نه در دل اشتياقي بود
    و لبان رازداران
    در خطر بودند
    دلهره
    اندوه
    نشئه مرفين ذلت بار
    وفساد و شهوت تند جواني
    جلوه گر بودند
    در شبي اينگونه جانفرسا
    در شبي اين گونه ذلت بار
    مردم آزاده بيدار
    چشم بر راه سحر
    بودند
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #43
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3150
    Array

    پیش فرض

    من تمنا كردم

    كه تو با من باشي
    تو به من گفتي
    هرگز هرگز
    پاسخي سخت و درشت
    و مراغصه اين هرگز كشت

    حمید مصدق
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #44
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3150
    Array

    پیش فرض

    تشویش

    وقتی از قتل قناری گفتی
    دل پر ریخته ام وحشت کرد
    وقتی آواز درختان تبر خورده باغ
    در فضا می پیچید
    از تو می پرسیدم
    به کجا باید رفت ؟
    غمم از وحشت پوسیدن نیست
    غم من غربت تنهایی هاست
    برگ بید است که با زمزمه جاری باد
    تن به وارستن از ورطه ستی می داد
    یک نفر دارد فریاد زنان می گوید
    در قفس طوطی مرد
    و زبان سرخش
    سر سبزش را بر باد سپرد
    من که روزی ریادم بی تشویش
    می توانست جهانی را آتش بزند
    در شب گیسوی تو
    گم شد از وحشت خویش
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #45
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3150
    Array

    پیش فرض

    چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند؟

    ای مهربانتر از من
    با من
    در دستهای تو
    ایا کدام رزمز بشارت نهفته بود ؟
    کز من دریغ کردی
    تنها تویی
    مثل پرنده های بهاری در آفتاب
    مثل زلال قطره بباران صبحدم
    مثل نسیم سرد سحر
    مثل سحر آب
    آواز مهربانی تو با من
    در کوچه باغهای محبت
    مثل شکوفه های سپید سیب
    ایثار سادگی است
    افسوس ایا چه کس تو را
    از مهربان شدن با من
    مایوس می کند؟
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #46
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3150
    Array

    پیش فرض

    چون قايق شكسته ز توفانم
    ساحل مرا به خويش نمي خواند
    امواج مي خروشند
    امواج سهمگين
    آيا
    كدام موج
    اينك مرا چو طعمه به گرداب مي دهد ؟
    گرداب مي ربايدم از اوج موجها
    در كام خود گرفته مرا تاب مي دهد
    فرياد مي كشم
    آيا كدام دست
    برپاي اين نهنگ گران بند مي زند ؟
    ساحل مرا به وحشت گرداب ديده است
    لبخند مي زند
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #47
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3150
    Array

    پیش فرض

    دیدم در آن کویر درختی غریب را
    محروم از نوازش یک سنگ رهگذر
    تنها نشسته ای،
    بی برگ و بار، زیر نفسهای آفتاب
    در التهاب،
    در انتظار قطره ی باران
    در آرزوی آب.
    ابری رسید،
    ــ چهره درخت از شعف شکفت.
    دلشاد گشت و گفت:
    «ای ابر، ای بشارت باران!
    «آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت؟!
    غرید تیره ابر،
    برقی جهید و چوب درخت کهن
    بسوخت!
    چون آن درخت سوخته ام در کویر عمر
    ای کاش،
    خاکستر وجود مرا با خویش
    می برد باد،
    باد بیابانگرد.
    ای داد،
    دیدم که گرد باد
    ــ حتی
    خاکستر وجود مرا،
    با خود نمی برد.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #48
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3150
    Array

    پیش فرض

    مرمر بلند اندام

    بهار آمد و بشکفت غنچه ذهنش
    خدا کند ز کرم کاشکی نصیب منش
    هر آن کسی که ببند چنین فرشته فتد
    کجا فریب دهد صد هزار اهرمنش
    نهفته در لب او معجزات عیسایی
    به جسم مرده من روح می دمد سخنش
    لطیف هست چنان برگ گل رخ زیبایش
    لطیفتر بود از برگهای غنچه تنش
    کبود می شود آن مرمر بلند اندام
    اگر که بوسه زنم در خیال بر بدنش
    در این جهان به چه او را همی کنم تشبیه
    که در لطافت و خوبی برد به خویشتنش
    برای عاشق صادق وطن نخواهی یافت
    کجاست دلبر عاشق همان بود وطنش
    نیامدی که ببینی سرشک چشم حمید
    کنون بیا و ببین همچو شمع سوختنش
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #49
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3150
    Array

    پیش فرض

    روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

    من مي شناختم او را

    نام تو را هميشه بر لب داشت

    حتي در حال احتضار

    آن دلشکسته عاشق بي نام و نشان

    آن مرد بي قرار



    روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

    هرروز پاي پنجره غمگين نشسته بود

    و گفتگو نمي کرد

    جز با درخت سرو

    شب ها به کارگاه خيال خويش

    تصويري از بلندي اندام مي کشيد

    و در تصورش

    تصوير تو بلندترين سرو باغ را

    تحقير کرده بود



    روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

    او پاک زيست

    پاک تر از چشمه هاي نور

    همچون زلال اشک

    يا چون زلال قطره باران به نوبهار

    آن کوه استقامت

    آن کوه استوار

    وقتي به ياد روي تو بود

    مي گريست



    روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

    او آرزوي ديدن رويت را

    حتي براي لحظه اي از عمر خويش داشت

    اما براي ديدن تو چشم خويش را

    آن چشم پاک را

    پنداشت

    آلوده است و لايق ديدار يار نيست



    روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

    آن لحظه اي که ديده براي هميشه بست

    آن نام خوب بر لب لرزان او نشست



    شايد

    روزي اگر



    نه



    آه



    نمي آيد
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #50
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3150
    Array

    پیش فرض

    دل وحشت زده در سينه من ميلرزيد

    دست من ضربه به ديواره زندان كوبيد

    "آي اي همسايه زنداني من ضربه دست مرا پاسخ گوي"

    ضربه دست مرا پاسخ نيست

    تا به كي بايد تنها تنها

    وندر اين زندان زيست

    ضربه هر چند به ديوار فرو كوبيدم

    پاسخي نشنيدم

    سالها رفت كه من كرده ام به غم تنهايي خو

    ديگر از پاسخ خود نوميدم

    راستي!هان چه صدايي آمد؟

    ضربه اي كوفت به ديواره زندان دستي؟ا

    ضربه مي كوبد همسايه زنداني من

    پاسخي مي جوي

    ديده را ميبندم

    در دل از وحشت تنهايي او مي خندمد
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/