صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 59

موضوع: رمان سر عشق | مریم محمودی

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بالاخره يك شب استاد و نازنين اجازه دادند كه فرداي ان روز من و ليلا براي ده دقيقه به ملاقات او برويم. نمي دانستم خوشحال باشم يا زار بزنم. پس از نزديك به چهار سال انتظار لحظه به لحظه،؛ بعد از چهار سالي كه دائما به خودم وعده داده بودم كه استاد برمي گردد و من شاگرديش را خواهم كرد، حالا مي رفتم كه ان راست قامت استوار را در بستر بيماري ببينم و در عين حال كه ارزوي ديدارش را داشتم، همه وجودم از اين ملاقات فرار مي كرد.
    بالاخره راس ساعت مقرر خود را به منزل انها رسانديم. وقتي چشمم به موجود ظريف و لطيفي كه انصافا نام نازنين به او مي امد افتاد،بزور بغضم را فرو بردم و با لحن شادي سلام كردم. نازنين گفت:
    _از صبح كه پا شده مي پرسه شماها اومدين يا نه. خيلي وقته منتظرتونه.
    با حيرت پرسيدم:
    _منتظر من؟ خاك تو سر م. چه كاري از دستم برمياد توي همچين وضعي؟
    _همين كه روحيه تون خوبه و هميشه باهاش حرفهاي اميدوار كننده مي زنين، توي روحيه اش اثر داره.
    _من اگر حرف خوبي هم بلدم، حاصل شاگردي توي محضر استاده و از خودم هيچي ندارم.
    ليلا لام تا كام حرف نزد و فقط با چشمان اشكبار به استاد زل زده بود.
    وقتي وارد اتاق شدم چشمم به سر بي مو و رنگ پريده او افتاد، قلبم فرو ريخت. با ان چهره جذاب و موهاي شبق مانند چه كرده بودند؟انگار استاد بيست سال پير شده بود. با ديدن ما لبخند كمرنگي بر لبانش نشست و گفت:
    _بهت بگم صبا يا زري؟
    _هيچ فرقي نمي كنه استاد. هر جور دوست دارين.
    نازنين خنديد و پرسيد:
    _قضيه صبا و زري چيه؟
    گفتم:
    _استاد تا مدتها منو صبا صدا مي زدن و من هم چيزي نگفتم و ايشان نمي دونستن كه اسم من زري هست. بعد هم موقعي فهميدن كه من كاملا به اسم صبا عادت كرده بودم.
    _چه جالب! و شما هم هيچ اعتراض نكردين؟
    _نه، دليلي نداشت اعتراض كنم. چه فرقي مي كنه ادم يه اسم ديگه داشته باشه يا اصلا اسم نداشته باشه.
    استاد تقريبا ناليد:
    _بهت گفته بودم واسه خودش تزهاي جالبي داره. يه ادم بي اسم.
    _استاد سر دردتون چه طوره؟
    _اون قدر كم هست كه بتونم با تو حرف بزنم. تو چه مي كني؟ پسرت چطوره؟
    _پسرم خيلي خوبه استاد. سالم، سرحال، خوش اخلاق.
    _خدا رو شكر. پس زندگي بر وفق مراده.
    _نباشه هم بر وفق مرادش مي كنيم. شما خودتون مي گفتين.
    _درسته، اما هميشه هم اين شعار جواب نمي ده.
    _مي دونم استاد، فقط ادم سعي خودشو مي كنه باقيشم با خداست.
    به ساعتم نگاه كردم. دو دقيقه بيشتر از وقت ما نمانده بود. نازنين بسته اي را به دستم داد و گفت:
    _سياوش گفته اينو بدم به شما.
    _چي هست استاد؟
    _يكي از اخرين كارامه، تقريبا توي سبك و سياق كاري كه براي ليلا و كاوه فرستادم.
    داشتم از شوق و شكر مي لرزيدم. گفتم:
    _ممنونم استاد، اما من واقعا لايق اين محبت نيستم.
    _بذار خودم تصميم بگيرم چه كسي لايق دريافت كارم هست يا نيست. اميدوارم منو ببخشي. ديگه نمي تونم بشينم. نازنين كمكم مي كني؟
    نازنين با عجله به طرف تخت رفت و كمك كرد تا استاد دراز بكشد. ما از جا بلند شديم و خداحافظي كرديم تا بيش از اين مزاحم استراحت استاد نباشيم.
    از در خانه كه بيرون امديم و كمي از خانه استاد دور شديم، ليلا اختيارش را از دست داد و با صداي بلند شروع به گريه كرد و با لحني پرالتماس گفت:
    _ديگه منو نيار پيشش. طاقتشو ندارم.


    * * * * *

    استاد حدود هشت ماه با بيماري جانفرسا و دردهاي كسنده خود مبارزه كرد و درست در روزهايي كه همگي گمان مي كرديم او رو به بهبود است، ناگهان تومور جديدي در مغز او ديده شد كه به علت ريشه داشتن در اعصاب مغز، امكان جراحي ان نبود. از اين لحظه به بعد شمارش معكوس هولناك مرگ و زندگي او اغاز شد. نازنين داشت از پا در مي امد، ولي به خاطر ان كه استاد روحيه اش را از دست ندهد، تحت فشاري تحمل ناپذير سكوت مي كرد.
    و سرانجام ان روز شوم فرا رسيد. چند شب بود كه وضع جسمي استاد رو به وخامت گذاشته و او به حالت اغما رفته بود. من جرات نمي كردم تلفن بزنم و خبر را بشنوم . تا اين كه سرانجام نازنين تلفن زد و گفت:
    _خانم يوسفي شما رو بخدا بيايين. من دارم از پا درميام.
    _چي شده؟
    _ديشب سياوش تمام كرد.
    ناليدم و گفتم:
    _الان ميام. الان ميام.
    و گوشي را گذاشتم، اما كجا در من توان از جا برخاستن بود؟ وعده داده بودم كه به كجا بروم؟ كسي بايد مرا دلداري مي داد كه بدون او در اين دنيا هيچ اميد و ياوري نداشتم، كسي بايد به من مي گفت از اين به بعد بدون اميد به شنيدن صداي او چطور ادامه بدهم. كسي بايد به من مي گفت كه بدون او چطور بايد طرح مي زدم،شعر مي خواندم، مي خنديدم و مي گريستم.
    سهراب خواب بود و خوشبختانه نمي توانست سوال پيچم كند كه چي شده مادر؟ خوشبختانه هيچ كس نبود كه از من بپرسد چرا مثل مرغ سر كنده بي قرارم و چرا نمي توانم جلوي ضجه زدنم را بگيرم و ... چرا دارم مي ميرم.
    از شركت در هر مراسمي كه مرا به ياد مرگ او مي انداخت بيزار بودم، از پوشيدن لباس سياه بيزار بودم، از اين كه كسي جرات كند و به من بگويد كه او مرده است بيزار بودم و از اين كه بار ديگر قدم در ان كوچه قديمي بگذارم و ناچار باشم بپذيرم كه ديگر ان درخت اقاقيا به چشمهاي او سلام نخواهد كرد و ديگر سنگفرش كوچه ها، صداي متين پاهاي او را نخواهد شنيد و ديگر بر ديوارهاي اشناي كلاس او، نقشي اويخته نخواهد شد و ديگر نواي دلچسب بنان از ضبط اتليه او به گوش نخواهد رسيد، بيزار بودم.
    صداي شكسته نازنين در گوشم پيچيد:
    « خانم يوسفي! شما را بخدا پاشين بيايين.»
    سهراب را بايد چه مي كردم؟ اين همه نقش مرگ در ذهن يك كودك براي چه؟ خدا مي داند چه ماهها و سالهاي دردناكي را پشت سر گذاشتم تا ان طفلك در سكوت معصومانه خود پذيرفت كه ديگر محمود برنمي گردد و ظاهرا چه خوب هم با موضوع كنار امده بود.
    احساس مي كردم نيازي نيست تا مجبور نشده ام به او بگويم كه استاد هم ديگر برنمي گردد، چون او به تقليد از من با شوق كودكانه پذيرفته بود كه استاد نقاشي هاي او را هم ببيند و نظرش را پايين كارهايش بنويسد.
    گوشي را برداشتم تا از يار وياور هميشه زندگيم كمك بخواهم. فتانه صدايم را شنيد، بي انكه منتظر توضيحي بماند گفت:
    _بالاخره؟
    _اره. دو ساعت پيش زنش زنگ زد و گفت برم پيشش.
    _طاقتشو داري؟
    _نه.
    _و مجبور هم هستي بري، اره.
    _اره.
    _پس بي زحمت طاقتش رو هم پيدا كن. من ميام سهراب رو نگه مي دارم.
    _همينو مي خواستم لطف كني. گمان نمي كنم بردنش درست باشه.
    _رفتن خودت هم از نظر من درست نيست، ولي چون زنش گفته نمي شه كه نري.
    _راستي فتانه، يه مانتوي مشكي با خودت بيار.
    _جوراب چي؟ داري؟
    _نه ولي مهم نيست. شلوار پام مي كنم و مانتو رم كه درنميارم.
    _روسري چي؟
    _نه روسري مشكي هم ندارم.
    _باشه الان راه مي افتم.

  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    يك ساعت بعد فتانه امد و من با ديدن او مثل كوه اتشفشاني اماده خروش، ضجه اي زدم و خود را در اغوشش انداختم. فتانه هم نمي توانست جلوي گريه اش را بگيرد. در اين موقع چشمش به تابلويي افتاد كه استاد به من داده بود و به طرف ديوار رفت و ان را برداشت و گفت:
    _واسه يه مدت اينو بذار اون پشت مشت ها. لازم نكرده جلوي روت باشه.
    بعد نگاه عميقي به تابلو انداخت و ارام گفت:
    _خدا بيامرز جوري هم نيست كه بشه فراموشش كرد. انتيك!
    بعد مانتو و روسريش را سريع دراورد و روي دسته صندلي انداخت و به طرف قفسه هاي اشپزخانه رفت و گفت:
    _از اين عرقيات مرقيات چيزي نداري؟ بيدمشكي؟ بهارنارنجي؟
    _چرا تو قفسه دست چپ يه شيشه عرق بيدمشك هست.
    _يه ذره از اين چيزا بخور. به قول استادت خودت رو صاف نگهدار، چونه تم بگير بالا و عين ادم حسابي ها پاشو برو، يه ساعت بشين و برگرد. نكنه بري اونجا هم همين بساطرو راه بندازي ها! ادا دربيار، اونم حسابي. يه وقتايي ادمايي كه دلشون شكسته و زخم و زيلي هستن آي صواب داره ادم ادا دربياره.
    _خودت چي؟ ادا درمياري؟
    _تا دلت بخواد، صبح تا شب، ساعتي حداقل ده بار. تا همين جاش هم با ادا ادامه داده ام. مردم ديگه طاقت غم و مصيبت ندارن. لااقل ماها بايد يه جوري ادا دربياريم، چون اونا اداشم نمي تونن دربيارن.
    از جا بلند شدم تا لباس بپوشم. فتانه از اشپزخانه فرياد زد:
    _همه شو بخور. اگه لازم مي بيني يه قرص ارام بخش هم بخور. خلاصه خودتو بساز و برو. دلم مي خواد هموني باشي كه اون خدابيامرز مي گفت. من و پسرت هم مي ريم الواتي.
    _ازت ممنونم فتانه. خدا تو رو ازمن نگيره.
    _خدا بيكار نيست كسي رو از كسي بگيره. بيخود از اين فكرها به سرت راه نده. برو و زود برگرد. طرح يه پروژه عظيم اومده توي كله ام.
    _باز هم؟
    _هزار بار هم. تا روزي كه بميرم همين طور از توي مغزم پروژه است كه مي زنه بيرون. برو و زود برگرد. مواظب خودتم باش. گريه و زاري هم اونجا ممنوع. بيا خونه ات هر چي دلت خواست داد بزن.
    _باشه من رفتم.


    * * * * *


    وارد كوچه منزل پدري استاد كه شدم، دلم به شور افتاد. خاطرات روزهايي كه به كلاس مي امديم، كوچه هاي قديمي، بوي خوش اجر بهمني و افتابي كه چه با سخاوت روي شاخ و برگ انبوه درختان مي تابيد و خدا مي داند چند بار سايه روشن هاي ان درختها را با استاد زير و رو كرده بوديم و چند بار از اين كه نمي توانستيم حتي يك دهم چيزهايي را كه او مي بيند، ببينيم شدمنده شده بوديم. اشك پشت پلكهايم غوغا مي كرد، اما با حضور در ان محله اشنا اندوه شيرين و زيبايي بود. انگار همين ديروز بود كه استاد به ما گفت:
    « قلم هاتونو بذارين زمين و خيره بشين به اين درخت روبرو و با مداد رنگي هاتون هر چند تا رنگ سبز كه مي بينين عينا روي كاغذ تون بسازين.»
    در شروع، اين كار چندان مشكل به نظر نمي رسيد، ولي هر چه پيش رفتيم، كار دشوارتر شد. كاوه كه وضع
    ديدنش از همه ما بهتر بود، هفده نوع سبز را روي كاغذ دراورد اما من روي رنگ هشتم ماندم . نمي شد كه
    از خودمان رنگ بسازيم، چون استاد گول نمي خورد و مي گفت:
    « پاشو روي درخت نشون بده، كجاست؟»
    بعد از بيست دقيقه تقريبا همه بچه ها دست از كار كشيده و حيران و گيج به درخت و مدادها و استاد خيره
    مانده بودند. استاد نگاهي به كار همه كرد و گفت:
    _همين؟ توي درخت به اون بزرگي فقط همين تعداد رنگ سبز مي بينين؟ دست كم پنجاه دوتاشو كه ديروز
    خود من پيدا كردم.
    بعد خنديد و گفت:
    _گمانم بايد كلاس طراحي و نقاشي را تعطيل كنيم. كلاس "ديدن" راه بندازيم.
    دلم تنگ شده بود براي ان همه دقت، ان همه جذابيت و از همه مهمتر ان همه صفا، پاكي و صميميت.
    پشت در خانه كه رسيدم، لحظه اي ايستادم، پشتم را صاف نگه داشتم و چانه ام را بالا گرفتم. مي دانستم كه
    روح استاد ناظر بر اعمال همه شاگردانش است و از اين كه من، بيچاره و شكسته باشم، هيچ خوشش نمي ايد.
    وارد خانه كه شدم جز مادر استاد و نازنين، هيچ كس را نمي شناختم، ولي انها ظاهرا مرا خوب ميشناختند.
    وقتي در جمعشان قرار گرفتم ناگهان احساس كردم با ادمهاي برجسته اي روبرو هستم و بزحمت توانستم به
    خود مسلط شوم. نازنين با صداي ارام و با نهايت تواضع يكي يكي انها را به من معرفي كرد و انها سرشان را
    به نشسانه اشنايي كمي خم مي كردند.
    _اقاي دكتر فرتاش، خانم دكتر فرتاش، اقاي دكتر... خانم دكتر... قلبم داشت از توي حلقم در مي امد. انجا
    مجمع دكترهاي مختلف در رشته هاي مختلف بود و جالب اينكه هيچ يك هم طوري رفتار نمي كردند كه نشان
    دهد اين موضوع برايشان مهم است. معلوم مي شد استاد اخرين فرد ان خانواده است كه خود را به كلاس
    رسانده تا دكترا بگيرد و از بقيه عقب نماند. مادر سياوش كه انگار در ظرف سه سال گذشته ده سال پيرتر شده
    بود، نگاهي به عكس استاد كه درست روبروي من روي ديوار زده بودند و من داشتم زير بار نگاه نافذش له مي شدم، انداخت و گفت:
    _سياوش هم تا سال سوم پزشكي رو خوند، ولي با وجود مخالفت هاي اعضاي خانواده بخصوص برادر
    بزرگش، اونو رها كرد و دنبال نقاشي رفت.
    در لحنش نوعي رنجيدگي مي ديدم، ولي به نظر من انها اشتباه مي كردند و استاد در كار خودش بي نظير بود.
    صدايم هيچ تناسبي با قامتي كه بزور صاف نگه داشته بودم، نداشت و انگار از ته چاه درمي امد. گفتم:
    _استاد در كار خودشون، اگه نگم بي نظير، كم نظير بودن و به نظر من هنرمند خوب بودن، دست كمي از
    پزشك خوب بودن نداره.
    برادر بزرگ استاد كه انگار با شاتگرد مدرسه بي تجربه اي روبرو شده بود، بي ان كه بي ادبي در لحنش وجود داشته باشد، گفت:
    _در گشورهاي جهان سوم كه هنوز ابتدايي ترين نيازهاي انسانها براورده نشده و هنوز سطح زندگي در سطح دوران فئوداليسم هست، هنر جايگاه شايسته خودش را پيدا نمي كنه، براي همين بايد كاري رو انتخاب كرد كه بشه به اين نيازهاي هنري و فرهنگي مردم پرداخت.
    گفتم:
    _مردمي كه فرهنگ نداشته باشند، گيريم كه نيازهاي اوليه شون رفع بشه، چه دردي از دردهاي اصليشون درمان مي شه؟
    _اين مال وقتيه كه جامعه نيازهاي اوليه را رفع كرده باشه، بعد مي شه درباره اين موارد بحث كرد. به نظر من سياوش با اون ديد دقيق و طبع ظريف و دل بسيار با محبتي كه داشت هم جراح متبحري مي شد و هم مي تونست نقاش بزرگي باشه، ولي متاسفانه جذابيت هنر بقدري زياده كه زندگي هنرمند رو مي بلعه. خدا بيامرزدش. انسان بسيار شريفي بود و برادر بسيار خوبي.
    دكتر دستمالش را از جيبش بيرون اورد و اشك چشمش را پاك كرد. نگاهي به عكس استاد انداختم و با خود گفتم:
    « مي بينين؟ دارن مي گن دكتر خوبي مي شدين. اره؟»
    و حس كردم استاد دارد لبخند مي زند و مي گويد:
    « ادمي هموني مي شه كه مي تونه بشه.»
    انها مرا مي شناختند و به شايستگي هم مي شناختند. انها مرا از دريچه چشم استاد ديده بودند، ان طور كه هيچ گاه خود را ان گونه نديده و نشناخته بودم. من در چشم انها بسيار مهربان، محترم و بزرگوار جلوه كرده بودم و اينها صفاتي بودند كه استاد با انها معرفيم كرده و در باورشان نشانده بود. تمام مدت از اين همه سخاوت و عظمت احساس غرور مي كردم و در عين حال زير بار ديني به اين سنگيني كه او نسبت به خود در من ايجاد كرده بود، داشتم له مي شدم.
    دلم نمي امد از جا بلند شوم و بروم. خانواده بسيار جالب و مهربان و متواضعي بودند كه تك تك رفتار و حرفهايشان به من چيز مي اموخت، ولي در عين حال ان محيط بقدري با محيط هايي كه من در انها بزرگ شده و بعد هم ناچار به زندگي در انها شده بودم، فرق داشت كه احساس غريبگي مي كردم و مي ترسيدم حرفي بزنم يا رفتاري بكنم كه با شئونات ان جمع تناسب نداشته باشد. نيم ساعتي نشستم و بعد تنها بودن سهراب را بهانه كردم و از خانه استاد بيرون امدم

  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    گفتم:
    _فتانه! نمي دوني چه خبر بود؟ همشون دكتر بودن.
    فتانه خنديد و گفت:
    _پس استاد بيچاره تو توشون بلك شيب گله بوده.
    _يعني چه.
    _يعني كه يك گله بره سفيد را در نظر بگير، يه بره سياه چه جور توشون توي ذوق مي زنه....
    _خب بگو گاو پيشوني سفيد.
    _نخير گاو اولا ادم رو ياد حماقت ميندازه، پيشوني سفيدش هم ادم رو ياد كسي مي ندازه كه كار خطايي كرده، ولي اين حيونكي هم خودش بره است هم سياه بودنش دست خودش نبوده كه... منم هميشه توي خانواده ام همين جوري بوده ام و حال استادت را مي فهمم.
    _از اون جالب تر مي دوني چي بود؟
    _چي؟
    _اونا فكر مي كردن من خيلي ادمم.
    فتانه با تعجب گفت:
    _مگه نيستي؟
    _چرا، كمي تا قسمتي هستم، ولي نه اون جوري كه اونا فكر مي كردن. مي دوني اونا فكر مي كردن من يه ادم پر تلاش، فداكار، فهميده... چه مي دونم... خلاصه ادم حسابي هستم. من نمي دونم اون از من براشون چي گفته بود كه يه جوري با من رفتار مي كردن كه انگار منو مي شناسن... خوب هم مي شناسن... با كرامت و بزرگواري هم مي شناسن...
    نتوانستعم جلوي گريه ام را بگيرم و صدايم در گلويم گره خورد. فتانه بلند شد و به طرفم امد و قوري چاي را از دستم گرفت و گفت:
    _خيلي خب. لابد اونجا گريه نكردي و گريه هاتو اوردي اينجا. بده من خودم چاي مي ريزم.
    روي صندلي نشستم و سعي كردم صداي هق هق گريه ام سهراب را بيدار نكند. چند دقيقه سكوت بود و من كه نمي دانستم گريه ام گريه شادي است يا اندوه، همين قدر مي دانستم در ذهن و چشم او چه مرتبه اي و جايي داشته ام.
    فتانه روبرويم نشست و گفت:
    _اينايي كه تو مي گي كه بد نيست.
    اشكم را پاك كردم و گفتم:
    _نه، بد نيست، ولي من اين چيزا نيستم.
    _يعني مي خواي بگي استادت ادم دروغگويي بوده؟
    _ابدا.
    _پس چي؟ چرا خودت را دست كم مي گيري؟ چرا نمي فهمي كه بعضي خصلت ها توي وجود تو زلال و ناب و پاك هستند؟ چرا نمي فهمي كه يك ادم هوشمند و صاحب دل دنبال علم و اطلاعات و دايرةالمعارف نمي گرده، دنبال دل مي گرده و تو دل خوبي داري.
    با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
    _فتانه راست مي گي؟
    _دروغم چيه؟ تو ادم شكرگزاري هستي و اين صفت اين روزها توي ادمها گير نمياد. تو مثل بچه ها با ديدن كمترين خوبي، كمترين صداقت، كمترين زلالي، دست و پاتو گم مي كني و هول مي شي و مي خواي جونت رو بدي. اين جور چيزها خيلي نايابه و اون حتما اين هوشياري رو داشته كه اين چيزها رو بفهمه.
    _اگه اين چيزايي كه مي گي توي من هست، پس چرا اين قدر دلتنگ مي شم؟ پس چرا اين قدر خودم رو مي بازم؟ چرا هنوز يه چيزايي توي وجودم ناقص مونده.
    _واسه اين كه پاسخ اون چيزها رو نگرفتي. طفلك من! تو تا امروز حتي يك مرد واقعي توي زندگيت نداشتي. اون از پدرت، اون از پدر من، اين از پسربچه هاي لوسي كه باهاشون سر و كار داري، استادت هم كه توي يك عرشي بود كه اصلا نمي تونستي بياري بذاريش روي فرش. تازه معلوم نيست اگه از توي اون قاب خاص مي اورديش بيرون، اين قدري كه حالا جلوه مي كنه، جلوه مي كرد.
    _تو رو خدا اين حرف رو نزن.
    _بخد اين حرف رو مي زنم كه بدوني زندگي واقعي جاي اسطوره ها نيست.
    _نازنين كه ظاهرا از زندگي باهاش خيلي راضي بوده.
    _اونا چقدر با هم زندگي كرده ان؟
    _دو سال.
    _صاحب بچه هم شده ان.
    _نه.
    _همه شم خارج از اينجا، درست مي گم؟
    _اره خب. جفتشون واسه تحصيل رفته بودن ايتاليا.
    -خب اين زندگي عادي توي اين مملكت نيست. زندگي دانشجويي اونم پاي مجسمه هاي ميكل آنژ. منم باشم با تربيت و متمدن مي شم. زندگي عادي يعني اين كه بيايي اينجا و بري توي صف و سر سال نشده صاحبخونه واسه ات اعلاميه ده ماده اي بخونه و همه چيزت به همه كس مربوط باشه و نگاه كني ببيني همه كس هستي جز خودت. توي يه همچين وضع و شرايطي اگه باز هم تونستي اون جوري تابلو بكشي و مولانا بخوني، واسه ات كارت صدافرين مي فرستم.
    _يه جوري حرف مي زني انگار استاد توي پر قو بزرگ شده. زندگي اونا يه زندگي معموليه.
    _اولا كسي كه توي اون محله زندگي مي كنه زندگيش معمولي نيست. نه اين كه حالامعمولي نباشه، جد اندر جد معمولي نبوده. خانواده اي كه بچه هاشون همه دكتر باشن از يه حداقل رفاه برخوردار بوده. چرا داداش و خواهر تو دكتر نشدن؟ چرا خودت نشدي؟ خنگ بودي؟ خوب درس نخوندي؟
    _تو با اين حرفت مي خواي همه لياقت ها و تلاشهاي ادمها رو ببري زير سوال و بگي ادم تابعي از شرايطه.
    _نه، ابدا. اگه اعتقادم اين بود مي نشستم با حقوق شندر غاز اسدي مي ساختم و هيچ تلاشي براي بهتر شدن زندگيم نمي كردم، در حالي كه تو مي دوني اين ظور نيست. مي خوام بگم اگر اين ادم ارزش و اعتبار خاصي هم داره به خاطر درس خوندن و استاد شدن نيست. مي خوام بگم اگر اين ادم ارزش و اعتبار خاصي هم داره به خاطر درس خوندن و استاد شدنش نيست. به خاطر شعور و درك كشف ادميت توي ادمهايي مثل توست كه حداقل امكانات رو هم براي ادم شدن نداشتين. نه عزيزم! مي توني قاب اين استاد رو بزني روي ديوار اتاقت و اون خود خوبت رو توي حرفاش، خاطراتش و كارهاش پيدا كني و هميشه به عنوان شاخص توي ذهنت نگه داري و اگر هم خراب شدي و خرابت كردن، يادت بياد كه تو اين هستي، ولي همون قدر كه به ديگران به خاطر شعور و دركشون احترام ميذاري، به خودت هم بذار. تو براي پيش رفتن و تغيير كردن و بخصوص تغيير دادن زندگي ادمهاي محيطت كم تلاش نكرده اي. حالاشم همين طور. تو هر كاري كه از دستت برمياد واسه ادما مي كني و اين توي زمانه " كلاه خودتو محكم بچسب كه باد نبره " كم كاري نيست. زري! به خودت فرصت بده. سهم خودت رو از اين زندگي بگير. بيخود توي خيالات و توهمات سير نكن. استاد با اون شكلي كه توي ذهن تو هست، به درد مباحث اسطوره شناسي مي خوره. تو به مردي احتياج داري كه بياد بشينه اينجا و آروغ هم بزنه.
    _اه برو گمشو تو هم.
    _اره. حقيقت...
    _باقيشو نگو خودم بلدم.
    _اگه بلدي پس حواس ات رو جمع كن. استاد با همه بزرگيش و بزرگواريش رفت كنار دست بقيه اساطير. زندگي فقط يه بخش كوچكش اسطوره است، باقيش زباله است و بايد دنبال بازيافت اونا بود.


    * * * * *


    هيچ نمي فهميدم فتانه با اين همه بد بيني نسبت به ادمها، چطور مي توانست اين قدر با نشاط و سرحال و فعال باشد. او هر كاري را كه ممكن مي ديد انجام مي داد و از كارهايي كسب درامد مي كرد كه عقل جن هم به ان نمي رسيد. گاهي نمايشگاه شمع و جعبه كادو مي زد و با مهارت خاصي همه انها را مي فروخت و چون مي ديد در اين كار، دست زياد شده است، به سراغ خريد و فروش وسايل منزل مي رفت، گاهي سرمايه مي گذاشت و با كسي كه از درست كردن داروهاي گياهي اطلاع داشت، براي لك و پيس صورت خانمها پماد و لوسيون مي ساخت و خلاصه لحظه اي نبود كه از كار و فعاليت دست بكشد و مصرف روزانه بنزين ماشينش به قول خودش از راننده تاكسي ها هم بيشتر بود. هميشه با خنده مي گفت:
    «جونم به دو چيز بتده. تلفن و ماشين. اين دو تا نباشه فلجم.»
    و با همين دو وسيله، انصافا هم پول خوبي به دست مي اورد و ذهنش هميشه پر از ايده هاي جديد بود. ان روز پس از ان كه غذاي خوشمزه اي را كه او پخته بود را خورديم و كمي با سهراب بازي كرديم، گفتم:
    _نگفتي پروژه تازه ات چيه.
    _راستشو بخواي چند وقت پيش قاطي وسايلي كه از كيش خريدم و اوردم، يه عروسك قوزي هم اورده بودم و فكر نمي كردم كسي جز خودم ازش خوشش بياد، اما نمي دوني اينجا چطور خودشون رو واسه اش هلاك كردن. خوب همين كه رفتم توي كوك ادمها و حتي دختر بچه ها، ديدم ديگه از عروسكهاي موبور خوششون نمياد و هر چند اين موضوع برام، عجيب بود كه ادم چطور ممكن است به جاي خوشگلي از زشتي خوشش بياد، زد به سرم كه اينجا با كمك چند تا از رفقا عروسك زشت بسازيم و بفروشيم.
    _خب كسي كه بتونه عروسك بدوزه داري؟
    _اره بابا، يه گردان. زنها بيكارن و بعضي هاشون استعداد خياطي دارن. تازه عروسك دوختن كه كاري نداره، قبلا هم يه بار اين كار رو كرديم، منتهي اون دفعه خرس و پاندا و اين چيزها دوختيم.
    _خيلي كار ظريفيه. به نظر من كار هر كسي نيست.
    _نه، اونقدرها هم سخت و ظريف نيست. به ليلا گفتم يه جايي مي خوايم واسه نشون دادن و نمونه گرفتن سفارش، اخلاقشو كه مي دوني دوباره مث مث و ماده تبصره. منم حوصله اين چيزا رو ندارم. گفتم فوقش نمونه هاشو مي سازيم ميذاريم خونه من يا تو.
    _اره. مي شه اين كارو كرد. ولي ما اونجا يه اتق اضافي داريم و فقط فعلا از دو تا كلاسش استفاده مي كنيم. گمان نمي كنم ليلا با استفاده از اون دفتر مخالف باشه.
    _نه، مخالف كه نيست، فقط دورش كنده. من نمي تونم با ادمهاي دور كند كار كنم. امروز كه يه حرفي رو بهش بزني، هفته ديگه جوابتو مي ده. كارهاي حالا هم كه كند بودن ور نمي داره. يه ذره دير بجنبي، فردا مي بيني بازار پر شده از اين عروسكها. هزاران نفر ديگه مثل ما هستن كه دنبال كار مي گردن.
    _حق با توست. به نظر من فكر خوبيه. از دست من چه كاري برمياد؟
    _همه كاري. اول تكليف اون دفتر رو معلوم كن، بعدشم به ما طرح بده. طرحهاي عملي كه بشه سريع پياده كرد و دوختنش هم ساده باشه. اول روي كاغذ يه طرح بزن، با هم ببينيم، بعد اگه تصويب شد، سريع جزئياتشو بكش و الگو دربيار.
    _باشه، از همين فردا.
    _خير از همين امشب. باشه؟
    _باشه.
    فتانه دستش را محكم به كف دستم زد و گفت:
    _پس بزن بريم.



    پايان فصل 11





  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 12


    سي سالگي براي من سن عجيبي بود. نه ديگر احساس جواني و نشاط مي كردم و نه پير و عاقل بودم. هنوز دلم در هواي كسي كه از من مراقبت كند و در سختي ها يار و ياورم باشد، پر مي زد و در عين حال خيالپردازيهاي جوني را هم نداشتم كه بتوانم با هر كسي ارتباط برقرار كنم و به او نزديك شوم. زندگيم عاري از شور و هيجان و منحصر به كار و بزرگ كردن سهراب بود.
    ان سال سهراب بايد به مدرسه مي رفت و من حداقل به ده بيست نفر مراجعه كرده بودم كه به من توصيه نامه بدهند تا بتوانم اورا در مجتمعيكه همه برايش سر و دست مي شكستند و هر كسي را در ان ثبت نام نمي كردند، بنويسم. مجتمع در وسط يك بيابان درندشت قرار داشت و از دبستان تا سال اخر دبيرستان را شامل مي شد.
    روزي كه توانستم بالاخره اسم سهراب را در ان مدرسه بنويسم، احساس فتح خيبر كردم. خيالم راحت بود كه حداقل از ان روز به بعد مدرسه بخشي از مسئوليت هاي سنگيني را كه بر دوش من قرار داشت، بر عهده مي گيرد و مي دانستم سهراب با ان رشد خوب جسمي و ذهني، خيلي راحت از پس درس خواندن برمي ايد.
    اما تصورات ذهني من يكسره باطل بودند. هنوز يك هفته از مدرسه رفتن سهراب نگذشته بود كه ديدم اين پا و ان پا مي كند و نمي خواهد به مدرسه برود. نگاهم به عقربه هاي ساعت بود كه بسرعت پيش مي رفتند و سهراب در رختخواب غلت مي زد و هر چه سعي مي كردم بلندش كنم، فايده نداشت. به او گفتم:
    _مادر جان! الان سرويس مدرسه ات مي ره. پاشو نمي رسي ها.
    سهراب غلتي زد و صورتش را به متكا چسباند و گفت:
    _من ديگه نمي رم مدرسه.
    دلم ريخت. خداي من! اگر او از مدرسه و محيط مدرسه فراري مي شد چه بايد مي كردم؟ يادم امد كه بچه هاي كلاس اول اين مسائل را دارند و بايد با انها مدارا كرد . گفتم:
    _پاشو مادر جان. پاشو منم باهات ميام.
    ذوق زده از چا بلند شد و گفت:
    _سر كلاس هم مياي؟
    _نه، مادر جان. منو كه سر كلاس راه نميدن. مي شينم توي دفتر، مدرسه كه تموم شد ميارمت خونه.
    _زنگ تفريح چي؟
    _حالا پاشو بريم. ببينم چيه كارمي شه كرد.
    سهراب با كمي دلهره از جا بلند شد. روپوشش را تنش كردم و بعد از خوردن صبحانه، دستسش را گرفتم و با او به مدرسه رفتم. برايم خيلي عجيب بود كه ناظم دوره دبستان مرد بود. مردها معمولا در رفتار با بچه هاي خردسال، حوصله و صبر زنها را ندارند و او پسر جواني بودكه ظاهرا خيلي زود هم از كوره در مي رفت. وقتي مرا ديد كه دست سهراب را در دست گرفته ام و داخل مدرسه شده ام به طرفم امد و گفت:
    _امري دارين خانم.
    _خير، عرضي نيست. پسرم امروز صبح نتونست با سرويس بياد، من اوردمش.
    _بسيار خب، بدينش به من و شما برين.
    سهراب پشت دامنم پنهان شد و محكم به من چسبيد. گفتم:
    اگر اجازه بدين من باهاش تا در كلاس ميام و برمي گردم.
    _خير خانم! اگه قرار باشه تك تك مادرها با بچه هاشون بيان كه مدرسه غلغله مي شه. دستشو ول كنين. من مي برمش عادت مي كنه.
    سهراب به پهناي صورتش اشك مي ريخت و در حالي كه به زور پشت سر ناظمش كش مي خورد، نگاهش به من بود و گفت:
    _مادر! نذار منو ببره.
    گفتم:
    _نترس مادر جان! من همين جا هستم و با خودم مي برمت.
    اما دلم خون بود. ناگهان ياد تذكرات دائمي فتانهع افتادم كه هميشه به من مي گفت، « اون قدر به اين بچه توجه نكن كه فردا وقتي خواست بره توي جامعه، نتونه طاقت بياره و مدام بشينه گريه كنه.» ايا واقعا عكس العمل پر از اظطراب سهراب به توجهات بيش از حد من برمي گشت؟ ايا من مقصر بودم؟
    دلشوره عجيبي داشت مرا از پاي درمي اورد. با هزار فكر و خيال به خانه برگشتم و ظهر براي برداشتن او، ان بيابان كذايي را پياده طي كردم و وقتي رسيدم ديدم همه سرويسي ها رفته اند و سهراب گريه كنان كنر در مدرسه در كنار فراش ايستاده و به جاده زل زده است.
    دستش را گرفتم و در حالي كه داشتم از خستگي از پا در مي امدم گفتم:
    مادر جان، اگه با سرويس بيايي خونه نه خودت اذيت مي شي نه من. حالا بايد تا سر جاده پاده بريم.
    معصومانه نگاهم كرد و گفت:
    _من خسته نمي شم.
    و دستم را محكم گرفت.
    اين چه چيزي بود كه او را تا اين حد از محيط مدرسه مي ترساند؟ ايا فقط وابستگي اش به من او را اين طور ترسانده بود؟ تا ان سن او را در كلاس هاي مختلفي گذاشته بودم و يادم نمي امد كه او براي رفتن به ان كلاس ها اين قدر ترسيده باشد. قاعدتا در سنين پايين تر، ترس از جدايي از مادر در او قوي تر مي بود.
    هنگامي كه به طرف جاده مي رفتيم تا ماشين بگيريم، متوجه شدم كه چندين بار برگشت و نگاهي به مدرسه انداخت و گفت:
    _بي شعور.
    سهراب به هر چيز كه بشدت از ان متنفر بود مي گفت بي شعور و من در لحن او نفرتش را نسبت به محيط مدرسه درك مي كردم. خداي من! من با اين بچه چه كرده بودم؟ حالا چطور بايد درس مي خواند و مدرسه را تحمل مي كرد؟
    يك هفته ديگر را هم، همين طور كج دار و مريز گذرانديم و من به خاطر طي كردن مسافتي كه ماشين رو نبود و بايد پياده طي مي كردم تا به مدرسه مي رسيدم و بعد هم سهراب را پشت سر خود مي اوردم تا به مدرسه مي رسيدم و بعد هم سهراب را پشت سر خود مي اوردم، واقعا كلافه شده بودم، مضافا بر اين كه با ان فشار مالي عجيب، پول سرويس را هم داده بودم.
    هفته بعد اين همراهي من هم در سهراب كارگر نشد و هر چه كردم پايش را در محكم توي يك كفش كرد كه به مدرسه نمي رود و بعد هم كه مرا به جان رساند. سيلي محكمي به گوشش زدم، گوشه اي خزيد و شروع كرد به باباف بابا گفتن!
    داشتم از پا درمي امدم. سهراب تا ان روز حتي يك بار مرا موقعيتي قرار نداده بود كه حتي به او تشر بزنم و حالا بيشتر بيشتر از ان مه او از سيلي من ناراحت شده باشد، خودم داشتم زجر مي كشيدم.
    ان روز هر چه كردم حريف سهراب نشدم. بقدري هم سنگين و درشت بود كه زورم نمي رسيد كه او را دنبال خودم بكشم، براي همين به ناچار تسليم شدم و ان روز در خانه ماندم.
    سهراب وقتي خيالش از اين كه ان روز به مدرسه نمي رود، راحت شد، در كمال ارامش روپوشش را بيرون اورد، كتابهايش را روي ميز چيد و نشست سه چهار صفحه مشق نوشت. معلوم مي شد او با خواندن و نوشتن مشكلي ندارد. داشتم از سر درد مي مردم و مي دانستم كه سهراب منتظر شروع صحبت از طرف من است تا خودش را برايم لوس كند و به گردنم اويزان شود. بقدري كلافه بودم كه به فتانه زنگ زدم و گفتم اگر فرصت داري سري به من بزن.
    طرف هاي غروب بود و سهراب توي تختش خوابيده بود كه فتانه امد و پرسيد:_چيه؟ باز پنچري!
    _فتانه نمي دونيچه مصيبتي دارم سر مدرسه نرفتن سهراب.
    _چيه؟ نمي خواد بره؟
    _نه، يك هفته است كه هر روز خودم مي برمش، ولي امروز هر كاري كردم نرفت.
    _ من كه بهت گفته بودم وابستگيش به تو كار دستش مي ده.
    _اين حرفت رو قبول دارم، ولي فتانه همه شم اين نيست. روز اولي كه رفتن دنبالش، همين طور كه پياده مي امديم سر جاده هي برمي گشت و به مدرسه نگاه مي كرد و مي گفت بي شعور.
    _حالا تكليف چيه؟
    _نمي دونم. برو با مدير و معلمش حرف بزن. اونا كارشونه. حتما بهتر بلدن.
    _او... وه! اگه بدوني چه مجتمع بزرگيه. دست كم دوهزار تا شاگرد ريخته توش.
    _واسه چي؟
    _اخه از دبستان تا دبيرستان.
    _بچه دبستاني و دبيرستاني قاطي ؟
    _اره.
    _اون وقت واسه يه همچين جايي هي مي دويدي توصيه نامه گرفتي؟
    _خب اره.
    _واله چه عرض كنم؟ مسائل بچه دبستاني و بچه راهنمايي و بچه دبيرستاني رو چه جوري مي شه كنار هم حل كرد؟ برو ببين اون گنده بك ها بلايي سر بچه ات نياورده باشن.
    انگار تنم را به سيم برق وصل كرده بودند. با وحشت گفتم:
    _چه بلايي مثلا؟
    _چه مي دونم. دوهزارتا بچه رو نمي شه كنترل كرد. شايد كتكش زدن، شايد خوراكي هاشو دزديدن، شايد...
    _شايد چي؟ جونمو به لب رسوندي. بگو چي مي خواي بگي؟
    _هيچي. من خودم يه جوري لزش مي كشم بيرون. تو رو خدا اين جور اين بچه رو ژيگول نكن بفرست مدرسه.
    _چي مي خواي بگي فتانه؟
    _مي خوام بگم خر تو خره. هر كي هركيه. مسئولين مدرسه ها يا اون قدر سرشون شلوغه كه نمي رسن به خيلي چيزها دقت كنن، يا اصلا توي باغ بعضي چيزها نيستن. خرفهم شد؟
    داشتم از ترس مي مردم. من چه مسلئل و مشكلاتي پيش رو داشتم كه از درك حتي يكي از انها هم عاجز بودم؟ با اين دانش اندك و مسائل بسيار چه بايد مي كردم؟ فتانه با اندوه گفت:
    _اينجاهاست كه بايد بابا زنده مي بود تا مي رفت بابا و ننه شونو مي اورد جلوي چشمشون. البته اگر قبل از اون، بچه از زير كتكهاي خودش جون در مي برد.
    بغضم رو فرو بردم و گفتم:
    _حالا مي فهمم چرا بچه دار نشدي.
    _اره خدا رو شكر مي كنم بچه ندارم، ولي به شعور خودم مربوط نبوده. اسدي عقيمه.
    و اين حرف رو چنان معمولي و خونسرد ادا كرد كه من ماندم چه جوابي بدهم. پرسيدم:
    _از اينكه بچه نداري ناراحت نيستي؟
    _چرا، ولي الان ناراحتيم يك چيزه، اگه داشتم هزار تا مي شد. جايي كه نه واسه بزرگ كردن كردن بچه ات كمك داري، نه موقعي كه بچه تو مي ذاري مدرسه خيالت راحته كه اون طرف، كارشون رو بلدن، نه وقتي كه بزرگ مي شه واسه اش مي توني كار جور كني و همه جور مسئوليتي را از ريز تا درشت بايد خودت انجام بدي و به همه شونم گند مي زني، بچه نداشته باشي بهتره. تو هم بچه دار شدنت خريت محض بود، مخصوصا با اون اخلاق بابا.
    _بخدا كه من بچه نمي خواستم.
    _حالا ديگه كار از كار گذشته. اين تازه يه چشمه شه. مشكلات اقازاده داره يكي يكي شروع مي شه . خدا بخير كنه.
    _فتانه اين جوري پيش بره من نمي تونم. از پسش برنميام.
    _زر زر زيادي نكن. كار كسي جز خودت نيست. هر چي هم به خودت تلقين كني كه نمي توني، بدتره.
    _چطوره برم با يك روان پزشك صحبت كنم؟
    _نمي دونم من كه بهشون اعتماد ندارم، ولي اگه فكر مي كني دردي ازت دوا مي شه، ضرر نداره.

  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    روي صندلي در اتاق تاريكي كه فقط با يك اپاژور روشن مي شد و چهره اقاي دكتر در نور ان مثل روح پدر هاملت در شب تاريك بود نشسته بودم و سعي مي كردم همه مسائل و مشكلاتم را در ظرف ده دقيقه براي دكتر تشريح كنم، چون اگر بيش از ده دقيقه مي نشستم بايد پول بيشتري پرداخت مي كردم كه نداشتم. دكتر هم از اينكه هر دو سه دقيقه يك بار به ساعتش نگاه كند، ابايي نداشت و همين كارش به اضطراب من دامن ميزد. وقتي نفس زنان حرف هايم را زدمف با خونسردي كاغذ را برداشت و گفت:
    _يه مدت كاريش نداشته باشين. براي مدت كوتاهي اگر مدرسه نره هيچ طوريش نميشه. بگردين ببينين علت اصلي فرارش از مدرسه چيه؟ شايد لازم باشه مدرسه ش رو عوض كنين. من اين قرص رومي نويسم. سه تا صبح و ظهر و شب بهش بدين.
    _چي هست دكتر؟
    _يه ارامبخش ضعيفه.
    _دكتر اون همه ش هفت سالشه.
    _مي دونم، علائمي كه شما ذكر ميك نين علائم كاملا اضطرابي هستن و بايد اونا رو درمان كرد. يه مدت كوتاهي بهش قرص بدين بعد كه اروم شد، قطع كنين.

    ******
    فتانه قرص ها را با عصبانيت از دست من گرفت، انها را در چاه توالت ريخت و سيفون را كشيد و گفت:
    _دكتر واسه خودش كرده. اين بچه از نظر جسمي و رواني هيچ مشكلي نداره. سلامتي داره از سلول سلول اين بچه ميزنه بيرون. اون ترسيده سركار خانم. بدجوري هم ترسيده.
    _پس چشه اخه؟ واسه چي نميخواد بره مدرسه؟ اونم اون مدرسه؟
    _دِ اخه مرده شور همون مدرسه رو ببرن كه رفتي اونقدر واسه ش پول دادي. ته توي قضيه رو دراوردم. يه بچه راهنمايي سهراب رو تهديد كرده كه اگه جامداديش رو نده بهش، با چاقو ميزنه تو شكمش.
    _يا ابوالفضل! اينو از كجا فهميدي؟
    _از خودش.
    _مي گفت جا مداديش گم شد. پس اينطور!
    _همون جامدادي كه من واسه ش خريدم. نبايد جامدادي به اون مفصلي و خوشگلي مي خريدم. تازه موضوع به همين جا ختم نميشه. روز دوم ناظم محترم مدرسه يه دايره كشيده قد دايره گچي قفقازي. به بچه ت گفته پاشو بذاره بيرون از خط با تركش البالو مي زنه.
    _و زده؟
    _بله چون بچه ات اهل خط مط نيست.
    _مگه قرون وسطي است؟
    _من چه ميدونم قرون چيه؟ نه تاريخ بلدم نه جغرافي. همين قدر مي دونم كه سهراب به حد مرگ ترسيده و هر چي هم بيشتر اصرار كني بدتر ميشه.
    _مي رم تو اون مدرسه پدرشو در ميارم. ازشون به منطقه شكايت مي كنم.
    _اگه وقت داري و جون داري اين كار رو بكن. من جاي تو بودم دست بچه مو مي گرفتم و ميومدم بيرون، يه تشكر هم مي كردم.
    _همين؟ كلي پول دادم، اين بلاها رو سر بچه ام اوردن، ازشون تشكر هم بكنم؟
    _مي توني تشكر نكني ولي دستش رو بگير بيار بيرون از اون خراب شده.
    _فكر ميكني جاهاي ديگه بهتره؟
    _جاهايي كه دويست سيصدتا شاگرد داره، حتما بهتر ميشه كنترل كرد. از اون مهم تر اين كه بچه رو بذاري توي دبستان، فقط دبستان، اونم دولتي، تفهيم شد؟
    _اين وقت سال مگه بچه رو راه ميدن جاي ديگه؟ اول سالش مكافات بود، واي به حال حالا.
    _پس برو دعا كن سيلي زلزله اي چيزي بياد مدرسه ها تعطيل بشه.

    *******
    يك ماه تمام بي مدرسه و اداره در رفت و امد بودم. هيچ يك از انها نمي خواستند بپذيرند كه سيستم اداره مدسه شان غلط است و كنترلي روي رفتار بچه ها ندارند و كادر اداره كننده مدرسه صلاحيت اين كار بزرگ را ندارند. تقصيري هم نداشتند. كادرهاي دلسوز و سابقه دار را با تندروي هاي ظالمانه از كار دلسرد و خانه نشين كرده بودند و كادرهاي جديد هم غالبا به دلايل مالي اين كار را پذيرفته بودن و اگاهي و دلسوزي لازم را نداشتند.
    فتانه راست مي گفت. امد و رفت من جز اتلاف وقت، خرد شدن اعصاب و زياد شدن فشار روي سهراب نتيجه اي نداشت. سرانجام با همت فتانه و لطف يكي از معلمان با سابقه كلاس اول ابتدايي كه از بستگان شوهر فتانه بود، نام سهراب را دريك مدرسه كوچك و ارام دولتي نوشتيم و كم و بيش مساله مدرسه رفتن او را حل كرديم.
    خانم قاسمي با سي سال سابقه تدريس و روحيه اي مادرناه، با همتي جانانه سهراب را به كلاس علاقه مند كرد و با انكه سهراب واقعا بچه ارامي نبود و سر كلاس زياد شلوغ مي كرد، به خاطر هوش زياد توانست از پس امتحانات برايد و به هر ضرب و زوري بود شاگرد دوم شد.
    تجربيات شكايت از مدرسه سهراب و بهنتيجه نرسيدن و توهين هاي مستقيم و غيرمستقيمي كه در اين مدت تحمل كرده بودم، واقعيت تلخ ديگري را جلوي چشمم قرار داد. من حتي براي تحصيل سهراب هم نمي توانستم غير از خودم، فتانه و كمك هايي كه مي توانستم از دوستانم بگيرم به مدرسه و درسهاي مدرسه اعتماد كنم. مي ديدم كه ان درس ها براي سهراب تكراري هستند و كلافه اش مي كنند و همه ترس من از اين بود كه روزي به قدري حالش از تكرار و حفظ كردن دروس به هم بخورد كه يكسره زير درس خواندن بزند و من هم ابدا قدرت ايستادگي و مقابله با چنين وضعي را نداشتم.
    روز به روز خسته تر و فرسوده تر مي شدم. زندگي بودن اميد و پر از مشكلات و فشارهاي مالي، دمار از روزگارم در اورده بود. انگار همه هستي من منتظر كسي بود كه بيايد و گوشه اي از اين كوله بار را بگيرد و كمكم كند. تا من قد راست كنم. به روي خود نمي اوردم ولي افسردگي داشت در من بيداد مي كرد و فتانه دائما گوشزد مي كرد كه خود را ديابم اما دريافتن كار من نبود. نه مي توانستم خودم را دريابم و نه سهراب را. به رغم بي اعتقادي به روش هاي اغلب روان پزشكان، قرص هايي را كه مي دادند مي خودم و دائما منگ و گيج بودم. در حالي كه مي دانستم علاج من خواب و گيجي نيست بلكه به عاملي نياز دارم كه مرا بيدار نگه دارد و همه انرژي و توانم را به مبارزه بطلبد.

    *******
    ريحانه وضع حمل كرده و بچه ضعيفي را به دنيا اورده بود. من كه نمي توانستم كار خود و همين طور درس و مشق سهراب را رها كنم و به خانه او بروم، به همين دليل او را به خانه اوردم تا از او و فرزندش پرستاري كنم. شوهر او كه چندان بزرگتر از ريحانه نبود و واقعا رفتار بچه گانه اي داشت و هيچ ملاحظه نمي كرد كه پذيرايي از ريحانه و فرزندش به اندازه كافي به من فشار مي اورد و نه تنها خود، كه خانواده ش را هم دائما به من تحميل مي كرد. سه چهار روزي اين وضع را تحمل كردم و بالاخره به ريحانه گفتم:
    _ريحانه به شوهرت بگو شب ها بمونه خونه خودتون چون من مدام بايد جلوي اون مانتو و روسري بپوشم و دارم توي اين گرما كلافه مي شم.
    ريحانه دلخور شد و گفت:
    _اگه مزاحميم خوب ميريم.
    دلم نمي خواست ريحانه را از خود دلگير كنم چون در نبود مامان واقعا به همراهي من نياز داشت ولي ابدا متوجه نبود كه چه فشار بي دليلي را بر من تحميل ميكند. گفتم:
    _چرا متوجه نيستي؟ مراقبت از تو ابدا براي من مزاحمت نيست ولي وقتي اون دائما اينجاست و مخصوصا مادر و خواهر و برادراشم دعوت مي كنه بيان اينجا، من كلافه ميشم و نمي تونم درست به تو برسم.
    _كلافه نشو. من همين امروز به جعفر ميگم از اينجا بريم.
    مي خواستم به نوعي حرفم را رفع و رجوع كنم ولي خودداري كردم. اگر ريحانه انقدر بي تجربه و كودن بود كه منظورم را نمي فهميد، اشكال نداشت. سر گله گذاري را باز كرد و گفت:
    _وقت و بي وقت بچه ات رو نگه داشتم كه به كارت برسي. فكر ميك ني نگهداري از اون كار اسوني بود؟ حالا كه چند روز اونم به خواست خودت اومده ام پيشت، ببين چه الم شنگه اي راه انداختي. غصه نخور من همين امروز ميرم.
    _واسه چي موضوع رو قاطي ميكني؟ من كي گفتم تو مزاحمي؟ خيلي هم از همراهي و كمك هات ممنونم. وظيفه مم هست به تو برسم ولي پذيرايي از خانواده شوهرت، اونم سه چهار روز وظيفه من نيست. چرا فرق اين چيزها رونمي فهمي؟
    _منظورت رو خيلي خوب هم فهميدم.
    و تلفن را برداشت و به محل كار شوهرش تلفن زد تا بيايد و هر چه زودتر او را ببرد. حوصله جر و بحث و استدلال نداشتم. ريحانه مي توانست هر جور كه دلش ميخواهد از حرفهاي من برداشت كند. صداي گريه و ناله اش را شنيدم:
    _مهدي مي گفت كه تو ديگه از ما نيستي، حرفشو باور نكردم. از وقتي كه شوهر كردي و شدي جزو از ما بهترن، بكلي ما رو گذاشتي كنار. فكر ميكني اگه مامان زنده بود مي اومدم از تو كمك بخوام؟ فكر ميك ني يه وجب خونه و چهارتا تيكه مبل و اثاث داري مي توني به ماها فخر بفروشي؟
    كفرم بالا امد و گفتم:
    _اين حرفا چيه پشت سر هم رديف ميكني؟ من چي دارم كه باهاش به تو فخر بفروشم؟ اين صحبت ها چيه پيش مي كشي؟ من ازت خواهش كردم يه ذره بار منو سبك تر كني كه بهتر بتونم به تو برسم، تو واسه من قصه هزار و يك شب مي بافي؟
    _همينه و غير از اينم نيست. مامان با اون همه نداري و گرفتاريش مهمونو از خونه اش بيرون نمي كرد، تو كه ماشالله كلي ارث و ميراث واسه ت مونده، اينقدر بخيلي؟ خدا رحم كرده ما هيچ وقت از تو كمك نخواستيم.
    بحث كردن فايده نداشت. بايد سكوت مي كردم و با اين وضع مي ساختم تا اين دوره هم بگذرد. چرا هيچ كس باور نمي كرد كه من هم ادم هستم و صبر و تحملم اندازه اي دارد؟
    بالاخره ريحانه و اعوان و انصارش بعد ده روز رفتند. در اين فاصله سهراب از فرصت استفاده كرده و كاملا نسبت به درس بي خيال شده بود. هزينه سنگين پذيرايي از ريحانه و خانواده شوهرش باعث شده بود كه درامد ان ماه را تا ريال اخر خرج كنم و براي گذراندن بقيه برج در بمانم.
    خسته بودم، انقدر كه گمان مي كردم به يك خواب دو هزار ساله احتياج دارم.

  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 13

    ان روز منگ و خسته، جنازه ام را به دفتر كارم كشاندم. ده روزي مي شد كه به كلاس و دفتر سر نزده بودم و همه كارهايم عقب افتاده بود. دست و دلم به كار نمي رفت و بي پولي داشت خفه ام مي كرد. كاوه طرحي را جلوي من گذاشت و گفت:
    _يكي از دوستام از يك توليدي كار گرفته. كارش زياده و پولش كم. من و ليلا مونديم تا نظر شما رو بدونيم.
    با بي حالي پرسيدم:
    _كارش چي هست؟ چي مي خواد؟
    _طرح مي خواد واسه جلوي تي شرت. بچگانه و جوون پسند و خلاصه همه جور، منتها يارو پول خوبي نميده.
    _پول خوبي نميده يعني چي؟
    _يعني رقمي رو كه پيشنهاد مي كنه سي چهل درصد از نرخي كه ما گرفتيم كمتره.
    _شماها نمي خواين كار كنين؟
    _نه، من و ليلا ترجيح ميديم كار نكنيم ولي اگه كار مي كنيم درست پول بگيريم.
    _خب شايد شماها هنوز امكان انتخاب داشته باشين ولي من خوشبختانه يا بدبختانه اين امكان رو ندارم و ناچارم هر قيمتي كه پيشنهاد بدن قبول كنم.
    _خيلي خب. هر جور ميلتونه. اين شماره سفارش دهنده است. باهاش تماس بگيرين ببينين چي ميگه؟
    شماره تلفن را گرفتم و زير شيشه ميز گذاشتم تا در اولين فرصت تلفن بزنم. كمي به كارهاي عقب افتاده ام رسيدگي كردم، ليواني چاي براي خود ريختم و تلفن را گرفتم. صدايي از ان طرف سيم جواب داد و گفت كه نماينده شان را براي مذاكره خوهند فرستاد.
    چقدر به كار نياز داشتم، به كاري كه همه انرژي و همت مرا بطلبد و وادارم سازد كه از لاك افسردگي بيرون بيايم. كار عروسك سازي فتانه هنوز راه نيفتاده بود و طرح هايي را كه من به او داده بودم، همچنان در نوبت دوخت و توليد بودند.
    ساعت سه بعدازظهر بود كه نماينده شركت توليد پوشاك امد. داشتم كار ميكردم و حواسم به هيچ وجه متوجه اتفاقات اطرافم نبود. صداي كاوه را شنيدم كه گفت:
    _خانم شريفي مسوول كار شما هستند. بفرماييد اون طرف پيش ايشون.
    سرم را بلند كردم و در مقابلم چهره اي راديدم كه او را خيلي خوب مي شناختم. احمد فلاح! با حيرت نگاهش كردم. او به طرفم امد و جلوي ميزم ايستاد و به من خيره ماند. گفتم:
    _بفرماييد بنشينيد.
    نشست و با حيرت گفت:
    _اشتباه نمي كنم؟ خودتي زري؟
    _مي گن.
    _عجب! مي گن كوه به كوه نمي رسه، ادم به ادم مي رسه. چند ساله كه همديگه رو نديديم؟
    _نزديك به دوازده سيزده سالي ميشه.
    _از خبر فوت شوهرت خيلي متاسف شدم. در هر حال معلوم ميشه كه خود دوام اوردي و كاملا به كار و زندگيت مسلط شدي.
    _اي به شكر خدا بد نيست.
    _شنيدم يك پسر كوچولو هم داري.
    _اره ولي تو اين اطلاعات رو از كجا اوردي؟
    _از گوشه و كنار.
    _خب تو چطوري؟ ازدواج كردي؟ بچه داري؟
    _اره ازدواج كردم.
    خنديدم و گفتم:
    _با همون دختر اون شبي؟
    او هم خنديد و گفت:
    _اره با همون.
    _زندگيت كه انشالله رو به راست؟
    _نه شش هفت سالي زندگي كرديم و بعدش جدا شديم.
    _متاسفم. واسه چي جدا شدين؟
    _با هم توافق نداشتيم.
    _سر چي؟
    _سر همه چي. اون دائما سركوفت مي زد كه دهاتي هستم و درامدم كمه و اين چيزا. منم حوصله چيزي رو كه ندارم غُر غُر.
    _شماها كه اختلاف طبقاتي چنداني با هم نداشتين. چطور به تو سركوفت مي زد؟
    _بنده خدا فكر مي كرد شوهر يعني صندوق بانك. مي خواست هر چي رو كه خونه بابا نداشته من واسه اش تامين كنم. منم كه بودجه ام محدود بود. خلاصه نشد ديگه.
    _بچه كه انشالله نداري.
    _چرا يك دختر چهار ساله دارم كه پيش مادرش زندگي مي كنه.
    _چطور تو نگهش نداشتي؟
    _از من برنمي امد. مامان كه مريض احواله و ديگه پير هم شده، خودم هم كه از صبح تا شب سركار هستم.
    _خب اون زن هم اسير شده و از صبح تا شب بچه تو رو بزرگ كنه.
    _بچه خودشم هست.
    _درسته ولي به خدا نمي دوني چه كار سختيه.
    _به هر حال بچه بزرگ كردن كار زنهاست.
    _كار مردها چيه؟
    _پول در اوردن.
    _همين؟
    _همين رو هم بتونن درست انجام بدن شاهكار كردن.
    _از اين پول چيزي هم نصيب اونا ميشه.
    _اره بابا،وضع هردوشون از من خيلي بهتره.
    _خب خداروشكر، مي ري دخترت رو ببيني؟
    _اره پنج شنبه جمعه ها مهمون منه.
    _بازم جاي شكرش باقيه.بعضي ها كه بچه رو ميذارن و ميرن و خيال مي كنن مساله خودش حل ميشه. خيلي خب، خيلي از اصل قضيه دور شديم. طرحتون و سفارش كارتون چيه؟ مسوول از سر تا ته اين قضيه من هستم و هر اشكالي كه پيش بياد همه مسوليتش متوجه من هست.
    احمد خنديد و گفت:
    _بر عكس اون موقع ها كه هي دلت مي خواست حرف رو كش بديف حالا چه مختصر و مفيد حرف ميزني.
    _بشر قابل اصلاحه.
    از جا بلند شدم تا به اشپزخانه بروم و چاي بياورم و گفتم:
    _جناب اقاي احمد اقاي فلاح! زندگي خيلي چيزها به ادم ياد ميده.
    _اره اگه ادم اهل يادگرفتن باشه.
    احمد مجله اي را برداشت و شروع به ورق زدن كرد و من رفتم تا چاي بياورم. سر راهم به كاوه و ليلا گفتم:
    _از دوستان خيلي قديميه.
    ليلا گفت:
    _پس بد نشد. لااقل با اون قيمتي كه دادن به خودت مي گي كار يه دوست رو راه انداختي.
    گفتم:
    _تا ببينم.

  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با دو فنجان چاي برگشتم. يكي را روي ميز جلوي دست احمد گذاشتم و با يكي ديگر پشت ميزم قرار گرفتم. احمد هنوز داشت با دقت به طرح هاي مجله نگاه مي كرد. بعد انگار خلقش تنگ شده باشد گفت:
    _ژورنال لباس بچه يا لباس ورزشي ندارين؟
    -نه.... تا حالا لزومش پيش نيامده بود.
    قيافه اش با ان سال ها فرق چنداني نكرده بود. فقط در چشم هايش ان حجب و حياي سابق نبود و موقع حرف زدن با من نگاهش را نمي دزديد و صاف توي صورتم زل مي زد. چشمم به زخم روي چانه اش افتاد ولي قبل از انكه سوالي بپرسم دستش را روي زخم گذاشت و گفت:
    _توي جوشكاري اينطوري شده. دستگاه جوش تركيد.
    سري تكان دادم و گفتم:
    _بازم خدا رحم كرده.
    _اره بعدشم ديگه كار جوشكاري رو يه سره گذاشتم كنار.
    _و رفتي توي كار توليد لباس... چقدر كه واقعا به هم مربوطن.
    _نه... بعدش هزار جور كار رو امتحان كردم...بي فايده بودن... هر جور كاري بگي كردم غير از جوشكاري...پدرم دراومد.
    _ناله نكن، پدر همه در اومده. چند وقته توي اين كار افتادي؟
    _دو سه سالي ميشه. چند تا از رفقام هفت هشت سالي بود اين كار رو مي كردن و وضعشون هم بد نبود. مدام هم به من مي گفتن برم باهاشون كار كنم ولي من از اينجور كارا خوشم نمياد.
    _اره يادمه. تو هميشه از كاراي فني خوشت ميومد.
    _ولي ديدم توي كار فني خودت كه صاحب كار نباشي مي شي حمال مردم.
    _توي همه كارا همين جوره.
    _اره خب ولي توي كار فني بدتره. خداي مهارت هم كه باشي اخرش به شكل يه كارگر بهت نگاه مي كنن. سرو صداي زنم هم بيشترش از همين بود كه كارم كلاس نداره. خلاصه اخرش دل به دريا زدم و اومدم توي اين كار.
    _كي؟ تو؟ اگه صدتا قران بيارم و تو دست بذاري روشون كه دل به دريا زدي من باور نمي كنم.
    خنديد و گفت:
    _درسته. من خيلي اهل ريسك نيستم. از اين و اون پرس و جو كردم و وقتي ديدم كارش زياد خطري نيست و سرمايه اي كه ميخ وام بذارم اگه سود نداره، حداقل اصلش از بين نميره، رفتم باهاشون شريك شدم.
    _حالا چي؟ راضي هستي؟
    _اره بد نيست. يه چيزايي توش هست كه بتونم باهاش حال كنم.
    _خيلي خب. حالا برنامه ات و كارت چيه؟
    _راستش تازگي تصميم گرفتيم يه سري لباس ورزشي بزنيم. ديگه از بس روي اين لباسا طرح توپ و تيم هاي مختلف رو زديم بازار پر شده. الان رو به تابستونه، مي خوايم يه سري تي شرت سفيد بزنيم با طرح هاي ورزشي كه غير ورزشي ها هم بخرن.
    _پس در واقع يه سري طرح شبيه ارم و اين چيزها مي خواي.
    _هم اره هم نه. نمي خوام طرح ها جشنواره اي باشن كه بمونن روي دستمون. تو كه مي دوني پسند بازار، لااقل اون بازاري كه ما باهاش سرو كار داريم چه جوريه.
    _نه... نمي دونم... چه جوريه؟
    _طرح خيلي كه شيك و با كلاس باشه نمي خرن.
    _ببين احمد. من فرق طرح كلاس بالا و كلاس پايين رو نمي فهمم. اگه نمونه داري بيار تا خوب منظورت رو بفهمم. اينجوري با يه مشت مفهوم توي هوا نمي تونم كار كنم.
    _باشه... واسه ات ميارم. تو هم ببين مجلات لباس، بخصوص لباس بچه ورزشي مي توني پيدا كني. ببين توي رفقات كسي داره؟
    _باشه... مي سپرم واسه ات پيدا مي كنم.
    احمد از جا بلند شد و گفت:
    _تشكر، فعلا خداحافظ. بهت زنگ ميزنم. تلفنت رو ميدي؟
    كارتي را كه براي كلاس چاپ كرده بوديم به دستش دادم و گفتم:
    _پس من منتظرم.
    _باشه زود خبرت مي كنم.
    احمد از ليلا و كاوه خداحافظي كرد و من پشت ميزم برگشتم و همين طور كه چايم را مي خوردم، به مرور زندگي گذشته ام پرداختم. ايا اگر سالها پيش احمد به اصرار من براي ازدواج تسليم شده بود، حالا وضع بهتري داشتم؟ و ايا زندگي من با او به سرنوشت زندگي فعلي او ختم نمي شد؟ ديگر احساسم نسبت به او مثل ان سالها همراه با سراسيمگي و بينوايي نبود. ايا چون زندگي دشوار با محمود را از سرگذرانده بودم يا چون تجربه احساس عجيبم نسبت به استاد را پشت سر داشتم اينطور فكر مي كردم؟
    اشنايي دوباره با احمد بد نبود و حس مي كردم به هر صورت او نشاني از دوراني است كه دنيا را از پشت عينك ساده لوحي و خوش باوري مي ديدم و هر چند هنوز خوش باوري من چندان مداوا نشده بود، اما قطعا ساده لوح نبودم.
    عصر موقع كه داشتم به خانه بر مي گشتم، چندان احساس دلتنگي نداشتم و برخلاف روزهاي قبل، خودم را به زور نمي كشيدم. حس مي كردم به هر حال احمد گوشه اي از اين تنهايي هولناك را پر مي كند و شايد هم... خيلي زود مهار ذهنم را كشيدم تا با خيال پردازي هاي احمقانه اش مرا دچار توهم نكند. در اين ارتباط جديد، روي هيچ چيز نمي شد حساب كرد و همين كه من و احمد مي توانستيم با هم كار كنيم و من اندكي به درامدم مي افزودم، بايد خدا را شكر مي كردم.
    فردا صبح اول وقت احمد با چند تي شرت و مقداري مجله ورزشي و يكي دو ژورنال كهنه به دفتر امد و همه را روي ميز من ولو كرد و نشست و با صداي بلند گفت:
    _اينا كل چيزاييه كه داشتيم. ببين چه كار مي توني بكني.
    صدايش انقدر بلند و لحنش انقدر خودماني بود كه ليلا و كاوه از ان طرف هال چپ چپ نگاهم كردند و من دستپاچه گفتم:
    _احمد! يه ذره يواش تر. اينجا كلاس درسه.
    احمد نگاهي به اطراف انداخت و گفت:
    _خيال كردم تو كارگاه خياطي ام. ترك عادت موجب مرضه. معذرت ميخوام.
    نشستيم و طرح هاي مختلف را زير و رو كرديم. از هيچ يك خوشم نمي امد، ولي احمد رو بعضي ها دست مي گذاشت و مي گفت انها را خوب خريده اند. عجب تخريب سليقه اي! مردم چطور ان لباس ها را مي خريدند و مي پوشيدند؟ در مجموج دستم مي امد كه چه طرحي بايد بزنم كه نه سيخ بسوزد و نه كباب. مي دانستم ك من نمي توانم جلوي سيل كج سليقگي و بد سليقگي را بگيرم و همين قدر مي توانم تا جايي كه در توانم هست طرح مفتضخ ندهم وگرنه طرح خوب، به شرطي كه با هزار تلاش و مطالعه هم ارائه مي شد، حداقل در چارچوب كارهاي احمد قابل ارائه نبود.
    درباره دو سه طرح به توافق رسيديم. مدتها بود كه مي دانستم بايد از طريق طراحي و نقاشي، تامين معاش كنم و خيلي با كسي كه كار را به من ارجاع مي كرد سر به سر نمي گذاشتم و همه تلاشم فقط معطوف به اين بود كه كار بسيار بد ارائه نكنم. وگرنه مدت ها از خير ارائه كارهاي هنري و اثري كه در شان شاگرد استاد بودن باشد، گذشته بودم. شايد اگر مثل استاد از حداقل زندگي برخوردار بودم، مي توانستم بين كارهايي كه به من پيشنهاد مي شد، انهايي را كه باب ميلم هست، انتخاب كنم و بقيه را كنار بگذارم ولي با توجه به پيشنهاد اندك كارهاي خوب و سليقه بد مصرف كنندگان اثار هنري، عملا چنين حق انتخابي از من سلب شده بود و من ناچار بودم به هر سازي برقصم و تنها هدفم اين بود كه با تحمل هزار شكنجه و ازار، دست كم خوش رقصي نكنم.
    ليلا و كاوه هم نظر خوشي نسبت به اين طرز فكر من نداشتند و گاهي چپ چپ نگاهم مي كردند ولي من داشتم ياد مي گرفتم كه از كنار قضاوت مردم، چه در كلام و چه با نگاه، بگذرم و چشمم را به هدفم كه بزرگ كردن سهراب و از اب و گل در اوردن او بود بدوزم.
    احمد اجازه خواست كه تلفني بزند و هنوز يكي دو دقيقه از صحبت كردنش نگذشته بود كه باز صدايش اوج گرفت و من متوجه شدم كه ليلا و كاوه باز دارند چپ چپ نگاهم مي كنند. روي تكه اي كاغذ نوشتم"يواش تر" و ان را جلوي احمد سُر دادم. احمد بي توجه به نگراني من و كاغذي كه جلويش گذاشته بودم، با صداي بلند حرف مي زد كه چه چيز را از كجا بگيرند و فلاني غلط كرده كه چكش برگشته و پدر ان يكي را در مي اورد...
    بالاخره بعد از ان كه من حسابي زير نگاه ليلا له شدم، متوجه كاغذ من شد و با اشاره حاليِ من كرد كه معذرت ميخ واهد، ولي ظاهرا اين دردش درمان پذير نبود، چون پنج دقيقه بعد دوباره صدايش اوج گرفت. از ان بدتر كه تلفنش بيش از حد طول كشيد و ما جز همان يك خط، تلفني نداشتيم.
    گوشي را كه گذاشت، نگاهي به من كه زير نگاه كاوه و ليلا له شده بودم انداخت و خنديد و با بي خيالي گفت:
    _دست خودم نيست اما شماها خيلي شيك هستين. خب تلفنه ديگه.
    گفتم:
    _اينجا كلاس طراحي و نقاشيه. اشتباه از من بود كه كار تو رو قاطيش كردم. تو هم تقصيري نداري. اگه دفتر داري، از اين به بعد من ميام اونجا.
    _اره يه دفتر فسقلي توي توليدي هست، خود منم اينجا كه ميام معذبم. اين خانم همكارت بدجوري چپ چپ نگاه مي كنه.
    _باشه ادرس و تلفن بذار، كاري پيش امد من ميام دفتر تو.
    احمد ادرس و شماره تلفن را گذاشت و قرار شد من ظرف يك هفته طرح ها را تهيه كنم و به او تلفن بزنم و به سراغش بروم.
    موقعي كه در را پشت سر احمد بستم و برگشتم، ليلا و كاوه هر دو از زير چشم نگاهم كردند. قبل از انكه انها شروع به صحبت كنند گفتم:
    _از اين به بعد براي كارهاش من ميرم دفترش.
    نمي دانم در لحنم چه اثري بود كه ليلا گفت:
    _واسه چي دلخور مي شي؟ اون اصلا رعايت نمي كنه كه اينجا كلاس درسه.
    گفتم:
    _من دلخور نيستم. ديدم با تذكر درست نمي شه، گفتم كه خودم مي رم اونجا. بايد حواسم مي بود كه اين تيپ ادما رو نيارم اينجا.
    _خودت هم مي دوني موضوع تيپ و اين صحبت ها نيست. مساله رعايت نكردن يه سري اداب اجتماعيه وگرنه مگه ما اينجا دانشمندها رو مياريم؟
    _نه دانشمند نمياريم ولي بالاخره كسي كه مياد واسه طراحي و نقاشي با كسي كه صبح تا شب با كارگر و كاسب سرو كله مي زنه فرق داره. معذرت مي خوام، اشتباه از من بود.
    نمي دانم چرا ليلا فكر مي كرد دلخور هستم در حالي كه واقعا اينطور نبود و خود من بيش از هر كسي از اين كه ديگران رعايت محيط اموزشي را نكنند، ازار مي ديدم و قطعا اگر من هم چنين رفتاري را مي ديدم، مثل ليلا عكس العمل نشان مي دادم.

  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تنها چيزي كه در جعفر نگرانم مي كرد، جدي بودن بيش از حدش بود. او حتي حالا هم كه براي مشورت درباره ازدواج به خانه من امده بود، مثل كسي كه مي خواد درباره اقتصاد كشورهاي جهان سوم صحبت كند، امار و رقم تحويلم مي داد. موفقيت درسي او چشم گير بود اما براي زندگي كردن با ادم هايي كه چندان هم قاعده دار نبودند، انعطاف لازمه را نداشت. وقتي كه درباره دختري كه انتخاب كرده بود حرف هايش را زد، گفتم:
    _تو كه دقيقا مي دوني چي ميخواي و چي انتخاب كردي، پس ديگه مشورتت با من واسه چيه؟
    با همان لحن خشك و جدي گفت:
    _با تو مشورت نكردم، تو رو در جريان گذاشتم، چون بعد از فوت مادر تو بزرگتر خونه اي.
    با خونسردي گفتم:
    _خيلي ممنون كه منو در جريان قرار دادي. حالا بگو چه كاري از من برمياد.
    _هيچي فقط مي خواستم با خاله بري خواستگاري.
    _و لابد هيچ حرفي هم نبايد بزنيم؟
    _نه همه حرف ها زده شده.
    _پس لطف كن بگو همون خاله و بابا برن. من دخالتي نمي كنم. انشالله كه خوشبخت بشي.

    *******چند ماه بعد متوجه شدم كه دلخوري ليلا از احمد فقط به مساله اداب اجتماعي برنمي گردد. من تمام مدت روي طرح هايي كه احمد داده بود كار مي كردم و به دليلي كه برايم مشخص نبود، فضاي بين من و ليلا سنگين شده بود. سه روز بعد وقتي طرح ها را تمام كردم، از ليلا خواستم نگاهي به انها بيندازد و پرسيدم:
    _نظرت چيه؟
    _نظر من رو ميخواي يا نظر صاحب كار رو؟
    _مگه فرقي هم مي كنه؟
    _از زمين تا اسمون.
    _ليلا يه چيزي ازت مي پرسم صاف و پوست كنده به من جواب بده. بين تو و اقاي فلاح دلخوري اي پيش اومده؟
    _ابدا، ولي به نظر من اون ادم با صداقتي نيست.
    _اينو با يه جلسه حرف زدن باهاش فهميدي؟
    _نه اينو از رفتار و نگاه كردنش فهميدم.
    _چطور مگه؟
    _نگاهش سنگينه، يه جوري كه ادم رو معذب مي كنه. احساس مي كنم روراست نيست. از كي مي شناسيش؟
    _موضوع مال وقتيه كه من هنوز ازدواج نكرده بودم. مادربزرگش طبقه بالاي خونه ما مي نشست و خودشم گاهي مي اومد اونجا.
    _اون وقتا چه جور ادمي بود؟
    _يه ادم زحمتكش، منطقي و خيلي مسوول.
    _حالاشم ادم زحمتكشي به نظر مياد اما مسوول بودنش رو نمي دونم. در هر حال معذرت مي خوام اين حرفها رو زدم. هيچ دليل قانع كننده اي براي حرفام ندارم. فقط حسّه، همين. تو هم لازم نيست زياد به حس من اهميت بدي. در هر حال من جاي تو بودم يا باهاش كار نمي كردم يا ششدانگ حواسم رو جمع مي كردم.
    _من نمي تونم كار نكنم. شرايط من با تو خيلي فرق مي كنه. خيلي جاها حق انتخاب ندارم.
    _ولي حواست رو كه مي توني جمع كني، مگه نه؟
    _انشالله.
    _در هر حال اين طرح ها از نظر من براي اون تي شرتي كه اون مي گفت خوبه ولي از زري حيفه.
    و بعد خنديد و گفت:
    _داشتم مي گفتم از صبا بعيده.
    يكمرتبه انگار كسي قلبم را در مشتش گرفت و فشرد. سرم را به زير انداختم و گفتم:
    _خدا استاد رو بيامرزه اما اون غم نون نداشت وگرنه شايد مي نشست كنار دستم چهار تا هم طرح تي شرت واسه ام مي زد.
    و بسرعت پشت ميزم رفتم و سركارم نشستم.

    *******
    هيچ دليلي وجود نداشت كه احمد زودتر از روز مقرر زنگ بزند، ولي هميشه اين كار را مي كرد و دائما به بهانه اي تلفن ميزد و حالم را مي پرسيد. احساس مي كردم به شيوه ناشيانه اي سعي مي كند مرا از كمينگاهم بيرون بكشد و در عين حال كه از او ترسي نداشتم، اما كارش را چندادن حساب شده و ساده لوحانه هم نمي ديدم. زندگيم چنان تهي و سرد بود كه حتي همين توجه اندك هم دلم را خوش مي كرد و به رغم اينكه نمي توانستم به او اعتماد كنم ولي تا مزاحمتي جدي ايجاد نمي كرد، عكس العمل خاصي نشان نمي دادم. از ان مهم تر اينكه او از چند توليدي ديگر هم برايم كار گرفته بود و من عملا نمي توانستم سرم را بخارانم و از نظر تامين معاش هم وضعم كمي بهتر شده بود.
    سهراب مشكل خاصي ايجاد نمي كرد و هنوز كجدار و مريز درسش را مي خواند و در ساعت بيكاري هم سرش را با كامپيوتري كه فتانه از خانه خودش اورده بود ، گرم مي كرد. در مجموع حال و روز بدي نداشتم و پس از سال ها بالاخره مي توانستم كمي پول جمع كنم و تصمييم گرفتم به سفر بروم. فتانه هم از اينكه سرانجام تصميم گرفته بودم به خودم مرخصي بدهم خوشحال بود و گفت:
    _من سه چهار روز سهراب رو برات نگه مي دارم، برو يه نفسي بكش و بيا.
    _بدون اون نمي تونم برم.
    _چيه؟ مي ترسي بخورمش؟
    _نه فتانه. مي دونم كه به اون با تو بيشتر خوش مي گذره. خودم دلم نمياد.
    _دلت بياد. مطمئن باش اگه تو روحيه ات خوب باشه واسه سهراب بهتره.
    _اخه اون طفلك هم به سفر احتياج داره. گناه داره به خدا.
    _خدا وَرِت داره كه ادم نمي شي. دارم مي گم من واسه ات نگهش مي دارم و اون قدر هم شهربازي و پارك مي برمش كه از دماغش بزنه بيرون. چي مي گي ديگه؟ بگو خودت مريضي و كيف كردن بلد نيستي.
    _شايد. در هر حال بدون اون به من خوش نمي گذره.
    _وردار ببرش. خلايق هر چه لايق. تو ادم بشو نيستي.
    سهراب شامش را خورد و خوابيد و من و فتانه گپ زدن هاي شبانه را شروع كرديم. در طي سال هاي گذشته، با قراردادي نانوشته به اين نتيجه رسيده بوديم كه در طي روز به هر ضرب و زور و مسخرگي كه هست زندگي را بگذرانيم و بعد كه همه كارهايمان تمام شدند، بنشينيم و در باره" خودِ" اصليمان، ارزوهاي دروني و غم هايي كه بر دلمان چنگ انداخته بودند و كس ديگري از انها خبر نداشت حرف بزنيم. فردا جمعه بود و گيريم صبح خواب هم مي مانديم به هيچ جاي عالم بر نمي خورد. قهوه اي رو به راه كردم و شكلات مورد علاقه فتانه را از يخچال بيرون كشيدم و روي قالي نشستم و پاهايم را دراز كردم. فتانه گفت:

  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شنيده ام يكي از اشناهاي قديميت كلي كار واسه ات جور كرده.
    _دستش درد نكنه، كار كه چه عرض كنم، افغوني كاري، ولي يه ذره نفسم راست شده و قرض هامو داده ام و مي بيني كه مي خوام سفر هم برم.
    _چه كاري هست؟
    _طراحي واسه تي شرت.
    _بد هم نيست. پس واسه جي ليلا دماغش رو مي گرفت بالا؟
    _دلخوري ليلا بيشتر از اونكه از كار باشه از صاحب كاره. مي گه اون صداقت نداره، نگاهش سنگينه و از اين حرف ها.
    _اي بابا! ليلا هم دلش خوشه. فكر ميكنه توي سرزمين قديس ها داره زندگي مي كنه. اين روزا نگاه كي سنگين نيست؟ اونم دلش خوشه به خدا.
    _من ازش دلگير نميشم. از روي صفا و صميميته كه اين حرفا رو ميزنه. دلش مي سوزه.
    _اگه از روي پدرسوختگي و حسادت حرف ميزد كه اصلا ادم حسابش نمي كردم كه حرفشو بزنم. منتهي با دلسوزي خالي كه نميشه از كسي دردي دوا كرد. دلش مي سوزه؟ راه بيفته واسه ت كار گير بياره. حالا هم كه كار پيدا شده، نمي تونه كمك كنه، لااقل توي دل تو رو خالي نكنه.
    _همچين قصدي نداشت و توي دل منم خالي نشد، اون احتياط مي كنه، بر خلاف من كه خيلي چيزها رو نمي بينم.
    _نمي خوام اين اخلاق گند تو رو كه يه جاهايي كوري و نمي بيني ماست مالي كنم ولي توي اين بلبشويي كه واسه تو راه افتاده، اصلا فرصت مي كني ببيني و نمي بيني؟
    _اره خدايي فرصت مي كنم، ولي نمي بينم و خوشحالم كه تو و ليلا مي بينين و به من مي گين. البته همه شو نمي تونم اجرا كنم ولي چون مي دونم بد من و سهراب رو نمي خواين گوش ميكنم.
    _اومديم و بدجنسي كرديم و از روي حسادت و پدر سوختگي يه چيزي به تو گفتيم. از كجا مي فهمي راسته يا دروغ؟
    _ از شما دوتا برنمياد، گيريم هم كه اين كار رو بكنين. توي زندگيم اونقدر كارهاي خوب و اساسي كردين كه اين به اون در.
    _چه بزرگ شدي زري خانم. خب حالا اين اقاي فلاح كي هست؟
    _مال قديماست. موقعي كه هنوز زن بابات نشده بودم.
    _چيه؟ قرار بود زن اون بشي؟
    _حرفش بود كه بياد خواستگاري، منتها از مادرم شنيده بود كه بابام چند ميليون قرض داره و قراره خواستگار من قرض هاش رو بده و اونم كه ديد زورش نمي رسه اين كار رو بكنه، عقب كشيد.
    _و تو رو رها كرد به دست سرنوشت.
    _نه،اينجوري كه نيست. اون روزها بيست و چهار پنج سالش بيشتر نبود و بايد مادر و خواهر و برادرهاشم اداره مي كرد. اصلا در توانش نبود كه اين كار رو بكنه. بابا هم وضع درستي نداشت و ازدواج من با باباي تو رو اخرين راه حل زندگيش مي ديد. البته اگر احمد مي امد و سماجت مي كرد شايد بالاخره راضي مي شدن منو به اون بدن و يه راه حلي واسه مشكل خودشون پيدا كنن ولي احمد سماجت نكرد. مي گفت اگه قضيه به شكل طبيعيش پيش بره يه چيزي، وگرنه با دعوا و مرافعه و اين داستان ها نمي تونه زندگيش رو شروع كنه.
    _راست هم مي گفته. با دعوا و مرافعه چيزي پيش نميره. كارها هم بدتر ميشه. تو چه كردي؟
    _شبي كه قرار بود بابات و عمه مليحه ات بيان خواستگاري، از خونه در رفتم و به هر بدبختي اي بود خونه احمد اينا رو پيدا كردم و بهش گفتم كاري بكنه، ولي اون همون حرفاشو تكرار كرد و من هم برگشتم و روي لج و لجبازي هم كه شده به پيشنهاد بابات جواب مثبت دادم.
    _عجب خري هستي تو. نه زن احمد مي شدي نه زن باباي من. يه ذره طاقت مي اوردي.
    _تو هم حرفاي ليلا رو ميزني كه! طاقت چي رو مي اوردم؟ آه نداشتيم كه با ناله سودا كنيم.سگ نداشت زندگي اي رو كه ما داشتيم. فقر تا مغز استخون همه مون رو سوزونده بود. تازه از اون شب به بعد ناله نفرين هاي مامان هم شروع مي شد. مگه فكر مي كني همه ش چند سالم بود؟
    _از زندگي با بابا سخت تر بود؟
    _اره كه سخت تر بود. من اونجا معطل يك لقمه نون بودم، حسرت يه مانتوي نو به دلم مونده بود. اونجا هم بداخلاقي و فحش مامان رو داشتم هم بي عرضگي بابا رو، هم گرسنگي و فقر رو. توي خونه محمود لااقل اين مشكلات اوليه رو كه نداشتم.
    _طفلك! توي خونه بابات چي كشيدي كه به زندگي با باباي من راضي بودي!
    _زندگي با محمود خيلي سختي ها داشت ولي به من امكان داد با ادم هايي مثل تو و ليلا اشنا بشم. با همت ليلا با ادم بي نظيري مثل استاد اشنا شدم، خيلي چيزها ياد گرفتم، خيلي ادم ها رو ديدم. توي زندگي پدرم در بهترين شكلش با ادمايي مثل پدر و مادر خودم معاشرت مي كردم. اون زندگي چيزي نمي تونست به من بده.
    _به تو ميگن بنده ي شاكر خدا. استادت كه بيخود ازت تعريف نمي كرد.
    _مساله شكر تنها نيست. يك كمي هم واقع بيني دارم به خرج ميدم. خودِ زندگي با محمود خيلي جاها براي من محدوديت ايجاد مي كرد، اما در مقايسه با كجا؟ توي زندگي پدرم هم محدوديت داشتم، منتهي محدوديت هايي كه هيچ جوري نمي شد از چنگشون در بري، محدوديت فقر، محدوديت سواد كم، محدوديت ترس و تنگ نظري.
    _تو كه مي گي بابات ادم بي شعوري نيست.
    _نه بي شعور نيست، ولي ترسوئه. بمحض اينكه مشكلي پيش مي امد ميذاشت مي رفت. هنوزشم از روبرو شدن با مشكلات مي ترسه. البته حالا ديگه خيلي پير شده و حقم داره.
    _راستي زري! هيچ وقتي فهميدي باقي قرض هاي پدرت رو كي داد؟
    _اره! محمود ذره ذره اونا رو پرداخت كرد. البته من اينو نمي دونستم. بعدها بابام بهم گفت.
    _پس بابا يه جاهايي بلد بوده انسانيت بازي در بياره.
    _خيلي بده كه تو از بابات اينجوري ياد مي كني. محمود فقط چوب بد اخلاقيش رو ميخورد، وگرنه صفات انساني هم داشت.
    _تو ادم خوبي هستي و ادما رو مي بخشي، من بلد نيستم.
    _اخه من كي هستم كه ببخشم يا نبخشم؟ با كينه گرفتن از اون يا هر كس ديگه اي فقط اوقات خودم تلخ تر ميشه. من به اندازه كافي مشكل دارم، ديگه كينه از اين و اون خيلي زياديه.
    _در هر حال خوشحالم كه اين احمد اقا بعد از سالها سر و كله اش پيدا شده. حس مي كنم روحيه ات يه كمي بهتره.
    _اره خب، توي بهتر شدن روحيه ام بي تاثير نبوده، مخصوصا دوندگيش واسه اينكه كار واسه ام جور كنه، ولي دعا كن خدا يه جور اساسي من رو نجات بده.
    _اگه منتظري كسي بياد نجاتت بده كه سخت در اشتباهي. هيچ كس حوصله و فرصت نجات خودش رو هم نداره چه برسه به كس ديگه. همين قدر كه يه ذره كمك و لطف بكنن خدا خيرشون بده. توي اين ادم هم مثل هر كس ديگه اي تا هر جا كه كمك مي كنه و به دردت مي خوره شكرش رو به جا بيار و قتدشو بخور، باقي رفتارها و خصلتهاش رو هم به خودش واگذار كن. خيلي چيزها اصلا به ما مربوط نيست.
    _اره ميدونم، ولي لامصب قانونِ" همه يا هيچ" بدجوري توي مخ همه مون جا افتاده. وقتي يه چيز توي وجود كسي پسندمون هست مي خوايم باقي خصلت هاشم به ميل خودمون تغيير بديم و يادمون ميره كه اون يه مجموعه است نه يك جزء صادقانه. اعتراف مي كنم كه من اين مشكل رو توي قضاوتهام دارم.
    _تازه تو يه مشكل ديگه هم داري. وقتي يك صفت كسي بهت كيف ميده، صدتا صفت ديگه اي رو كه هم خوش ات مياد نسبت ميدي به اون. ادم هميشه وقتي تعريف كسي رو از زبون تو مي شنوه فكر مي كنه با اسطوره طرف ميشه، بعد كه طرف رو مي بينه، متوجه ميشه كه خيلي چيزها رو تو دلت خواسته اون جوري ببيني، واسه خاطر همين هم هست كه وقتي با جنبه اي از يك ادم كه حسابشو نكرده بودي روبرو ميشي، بدجوري در هم مي شكني و فرو ميريزي. بيا و سر جدت اين ادم رو با همه خوبي ها و بدي هاش ببين. قول؟
    _سعي خودمو مي كنم. درست مي گي. بدجوري كمال گرا هستم و همين قضيه توي ارتباطم با سهراب هم مشكل ايجاد كرده.
    _خب تو كه مي دوني ايراد كارت كجاست پس چرا درمونش نمي كني؟
    _چون بين دونستن چيزي و عمل كردن به اون از زمين تا اسمون فاصله است.
    _و تا وقتي اين فاصله باشه، دمار از روزگار ادم برمياد. درسته؟
    _صددرصد.

  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    طرح هايي را كه به احمد دادم پسنديد و پول ان را با ده درصد ساييدگي گوشه اسكناس پرداخت. نمي دانستم چطور به او بفهمانم من روي مبلغي كه به من مي گويد برنامه ريزي مي كنم و وقتي در لحظه اخر از ان كم مي كنم، نمي دانم چاله اي را كه ايجاد مي شود چطور پر كنم، اما ترس از دست دادن كار و بخصوص تعيير اندكي كه حضور او در زندگي من ايجاد كرده بود، باعث مي شد سكوت كنم و حرفي نزنم.
    او به رغم طلاق دادن همسرش، از نظر مالي خوب به انها مي رسيد. خانه اي برايشان تهيه كرده بود كه اسوده خاطد در ان زندگي مي كردند و از نظر فراهم اوردن وسايل و خرج ماهانه ذره اي به انها فشار نمي اورد. اينها را بدون اينكه من از او سوالي بكنم مي گفت و از اينكه از كارهاي به قول خودش جوانمردانه اي كه در حق خانواده اش انجام مي داد، بارها و بارها صحبت كند، لذت عجيبي مي برد.
    من غالبا در سكوت محض به حرف هايش گوش مي كردم و هيچ متوجه نبودم كه او در واقع دارد تصويري از يك مرد حسابگر بود و به هيچ وجه به قول خودش به كسي باج نمي داد و در جايي كه قرار نبود كسي از كار خيرش تعريف و تمجيد كند، ابدا اهل انفاق و دستگيري نبود. او حتي با من كه به قول خودش داشتم بهترين دوست او مي شدم، تا ريال اخر را حساب مي كرد و اگر هم قرار بود تخفيفي يا هديه اي رد و بدل شود، قطعا بايد از جيب من مي بود.


    ********

    يك سال از اشنايي مجدد من و احمد مي گذشت. در اين فاصله كار زياد، درامد نسبتا خوب و كم شدن اضطرابها و دغدغه هايم، زندگي نسبتا اسوده اي را برايم فراهم اورده بود. من به تلفن هاي او معتاد شده بودم و كم كم مي ديدم وقتي كه تلفن نمي زند و يا يادي از من نمي كند، دلم شور مي زند و فقط يك تلفن كافي است كه ميليون ها مولكول انرژي بگيرم و ده ها برابر كار كنم.
    ان روز وقتي از دفتر كارم بيرون امدم، ديدم احمد با ماشينش جلوي در كلاس پارك كرده است. نديده بودم كه براي كسي وقت بگذارد يا به قول خودش جايي كه صرف نمي كرد، مايه نمي گذاشت. خوشحال شدم و گفتم:
    _سلام، از اين طرفها؟
    پيراهن كرم خوش رنگي به تن كرده بود كه به موهاي سياهش جلوه خاصي بخشيده بود. گفتم:
    _كي مرده صاحب پيراهن شدي؟
    _كسي نمرده، امروز واسه خودم تشريفات قائل شدم و اين پيرهن رو خريدم. خوبه؟
    _اره خوبه. جرات كردي غير از خاكستري رنگ ديگه ام بپوشي، هر چند خاكستري به روحيه محافظه كار تو بيشتر مياد.
    _طعنه نزن بيا سوار شو برسونمت.
    _نه مزاحمت نميشم.
    _مزاحمت كدومه؟ من كاري ندارم مي رسونمت خونه.
    _من امروز خونه نمي رم. بايد برم خونه يكي از دوستهام. سهراب اونجاست.
    _هر جا باشه مي سونمت.
    _ببين! تعارف الكي نكن كه بعدش منتش رو سرم بذاري. هر روز خودم رفته ام، امروز هم مي رم.
    _خيالت تخت. كاري نمي كنم كه به ضررم باشه. سوار شو.
    در طول راه درباره كار و سهراب حرف زديم و او با صداي بدش يك ترانه قديمي عوامانه را خواند كه من صد بار گفتم بهتر است بس كند و او بس نكرد. نمي خواستم با چنين چيزهايي ان حريم احترامي را كه ايجاد كرده بودم فروبريزد. ان روزها متوجه نمي شدم ولي بعدها كه توانستم ازادانه تر فكر كنم، يادم مي امد كه هر وقت از سهراب و كارهايش حرف ميزدم، او هيچ جوابي نمي داد و كم كم طوري رفتار كرد كه من در حضور او كوچكترين حرفي درباره سهراب نمي زدم، در حالي كه مهمترين مساله و بزرگترين دغدغه من سهراب بود و در واقع بخش اعظم اميد من به ياري يك مرد، به سهراب برمي گشت كه كم كم رفتار و بخصوص پرخاش هايش به من فهماند كه به حضور يك جانشين پدر نياز دارد.
    سعي كردم دست كم موقعي كه كنار احمد هستم به اين دغدغه ها فكر نكنم و در ميان سيل مشكلات و بخصوص اندوه عميقي كه غالبا به دلم چنگ مي اناخت ان چند دقيقه و چند ساعت را ارام باشم.
    احمد خيلي سعي مي كرد شاد باشد و شادي را به من منتقل كند اما حضورش ان اطمينان عميقي را كه بايد در دلم ايجاد كند، نمي كرد و در واقع با همه علاقه اي كه داشتم به او پيدا مي كردم، دلم به او قرص و محكم نبود. غالبا از اينكه مسوليتي را هر چند كوچك در قبال زندگي من به عهده بگيرد طفره مي رفت و چند بار كه از مشكلاتم با او حرف زده بودم يا سكوت كرد يا حرف را عوض كرد تا من دنباله موضوع را نگيرم.
    انس و الفتي كه به او پيدا كرده بودم در تناقض اشكار با بي توجهي او به مشكلات من، مرا در وضعيت دشواري قرار داده بود. از جلوي خانه فتانه رد شده بوديم، بي انكه متوجه باشم. فهميدم كه در مقابل سوالات احمد حواسم نبوده و جوابي نداده ام. وقتي او ترمز كرد و گفت:
    _كجايي تو؟ دارم باهات حرف مي زنم.
    تازه فهميدم از خيابان منزل فتانه گذشته ايم و من متوجه نشده ام. با عجله گفتم:
    _معذرت ميخوام حواسم نبود از جلوي خونه شون رد شديم.
    پا روي پدال گاز گذاشت و گفت:
    _طوري نيست. يه چرخي مي زنيم تا ببينيم سركار خانم چشونه، بعد برميگرديم.
    گفتم:
    _ولي سهراب تنهاست.
    گفت:
    _اوني كه تا حالا نگهش داشته چند دقيقه ديگه هم نگه مي داره.
    _اما...
    _اما نداره. مي خوام ببرم يه بستني بدم بهت تا اوقات تلخت شيرين شه.
    _دونگي؟
    _نه اين دفعه من ميخرم. چه كار كنم ديگه؟جهنم و ضررش.
    _اگه دونگي ميخري ميام وگرنه، نه.
    _حالا تو بذار بخرم بعد.
    _نه از همين حالا مشخص كن. اگه دونگي باشه مي خورم وگرنه ميذارم اب بش مي ريزمش دور.
    _مگه خرم كه بذارم بريزيش دور؟ خودم ميخورمش.
    _هر كاريش مي كني بكن. من نمي خورم.
    _باشه. اه... نمردم و لجبازتر از خودم ديدم.
    چقدر اين مكالمه كودكانه برايم دلپذير بود. هيچ وقت در زندگي فرصت نكرده بودم بچگي كنم و حالا از اينكه اداي دخترهاي چهارده ساله را در مي اردم، كيف مي كردم.

  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/