بالاخره يك شب استاد و نازنين اجازه دادند كه فرداي ان روز من و ليلا براي ده دقيقه به ملاقات او برويم. نمي دانستم خوشحال باشم يا زار بزنم. پس از نزديك به چهار سال انتظار لحظه به لحظه،؛ بعد از چهار سالي كه دائما به خودم وعده داده بودم كه استاد برمي گردد و من شاگرديش را خواهم كرد، حالا مي رفتم كه ان راست قامت استوار را در بستر بيماري ببينم و در عين حال كه ارزوي ديدارش را داشتم، همه وجودم از اين ملاقات فرار مي كرد.
بالاخره راس ساعت مقرر خود را به منزل انها رسانديم. وقتي چشمم به موجود ظريف و لطيفي كه انصافا نام نازنين به او مي امد افتاد،بزور بغضم را فرو بردم و با لحن شادي سلام كردم. نازنين گفت:
_از صبح كه پا شده مي پرسه شماها اومدين يا نه. خيلي وقته منتظرتونه.
با حيرت پرسيدم:
_منتظر من؟ خاك تو سر م. چه كاري از دستم برمياد توي همچين وضعي؟
_همين كه روحيه تون خوبه و هميشه باهاش حرفهاي اميدوار كننده مي زنين، توي روحيه اش اثر داره.
_من اگر حرف خوبي هم بلدم، حاصل شاگردي توي محضر استاده و از خودم هيچي ندارم.
ليلا لام تا كام حرف نزد و فقط با چشمان اشكبار به استاد زل زده بود.
وقتي وارد اتاق شدم چشمم به سر بي مو و رنگ پريده او افتاد، قلبم فرو ريخت. با ان چهره جذاب و موهاي شبق مانند چه كرده بودند؟انگار استاد بيست سال پير شده بود. با ديدن ما لبخند كمرنگي بر لبانش نشست و گفت:
_بهت بگم صبا يا زري؟
_هيچ فرقي نمي كنه استاد. هر جور دوست دارين.
نازنين خنديد و پرسيد:
_قضيه صبا و زري چيه؟
گفتم:
_استاد تا مدتها منو صبا صدا مي زدن و من هم چيزي نگفتم و ايشان نمي دونستن كه اسم من زري هست. بعد هم موقعي فهميدن كه من كاملا به اسم صبا عادت كرده بودم.
_چه جالب! و شما هم هيچ اعتراض نكردين؟
_نه، دليلي نداشت اعتراض كنم. چه فرقي مي كنه ادم يه اسم ديگه داشته باشه يا اصلا اسم نداشته باشه.
استاد تقريبا ناليد:
_بهت گفته بودم واسه خودش تزهاي جالبي داره. يه ادم بي اسم.
_استاد سر دردتون چه طوره؟
_اون قدر كم هست كه بتونم با تو حرف بزنم. تو چه مي كني؟ پسرت چطوره؟
_پسرم خيلي خوبه استاد. سالم، سرحال، خوش اخلاق.
_خدا رو شكر. پس زندگي بر وفق مراده.
_نباشه هم بر وفق مرادش مي كنيم. شما خودتون مي گفتين.
_درسته، اما هميشه هم اين شعار جواب نمي ده.
_مي دونم استاد، فقط ادم سعي خودشو مي كنه باقيشم با خداست.
به ساعتم نگاه كردم. دو دقيقه بيشتر از وقت ما نمانده بود. نازنين بسته اي را به دستم داد و گفت:
_سياوش گفته اينو بدم به شما.
_چي هست استاد؟
_يكي از اخرين كارامه، تقريبا توي سبك و سياق كاري كه براي ليلا و كاوه فرستادم.
داشتم از شوق و شكر مي لرزيدم. گفتم:
_ممنونم استاد، اما من واقعا لايق اين محبت نيستم.
_بذار خودم تصميم بگيرم چه كسي لايق دريافت كارم هست يا نيست. اميدوارم منو ببخشي. ديگه نمي تونم بشينم. نازنين كمكم مي كني؟
نازنين با عجله به طرف تخت رفت و كمك كرد تا استاد دراز بكشد. ما از جا بلند شديم و خداحافظي كرديم تا بيش از اين مزاحم استراحت استاد نباشيم.
از در خانه كه بيرون امديم و كمي از خانه استاد دور شديم، ليلا اختيارش را از دست داد و با صداي بلند شروع به گريه كرد و با لحني پرالتماس گفت:
_ديگه منو نيار پيشش. طاقتشو ندارم.
* * * * *
استاد حدود هشت ماه با بيماري جانفرسا و دردهاي كسنده خود مبارزه كرد و درست در روزهايي كه همگي گمان مي كرديم او رو به بهبود است، ناگهان تومور جديدي در مغز او ديده شد كه به علت ريشه داشتن در اعصاب مغز، امكان جراحي ان نبود. از اين لحظه به بعد شمارش معكوس هولناك مرگ و زندگي او اغاز شد. نازنين داشت از پا در مي امد، ولي به خاطر ان كه استاد روحيه اش را از دست ندهد، تحت فشاري تحمل ناپذير سكوت مي كرد.
و سرانجام ان روز شوم فرا رسيد. چند شب بود كه وضع جسمي استاد رو به وخامت گذاشته و او به حالت اغما رفته بود. من جرات نمي كردم تلفن بزنم و خبر را بشنوم . تا اين كه سرانجام نازنين تلفن زد و گفت:
_خانم يوسفي شما رو بخدا بيايين. من دارم از پا درميام.
_چي شده؟
_ديشب سياوش تمام كرد.
ناليدم و گفتم:
_الان ميام. الان ميام.
و گوشي را گذاشتم، اما كجا در من توان از جا برخاستن بود؟ وعده داده بودم كه به كجا بروم؟ كسي بايد مرا دلداري مي داد كه بدون او در اين دنيا هيچ اميد و ياوري نداشتم، كسي بايد به من مي گفت از اين به بعد بدون اميد به شنيدن صداي او چطور ادامه بدهم. كسي بايد به من مي گفت كه بدون او چطور بايد طرح مي زدم،شعر مي خواندم، مي خنديدم و مي گريستم.
سهراب خواب بود و خوشبختانه نمي توانست سوال پيچم كند كه چي شده مادر؟ خوشبختانه هيچ كس نبود كه از من بپرسد چرا مثل مرغ سر كنده بي قرارم و چرا نمي توانم جلوي ضجه زدنم را بگيرم و ... چرا دارم مي ميرم.
از شركت در هر مراسمي كه مرا به ياد مرگ او مي انداخت بيزار بودم، از پوشيدن لباس سياه بيزار بودم، از اين كه كسي جرات كند و به من بگويد كه او مرده است بيزار بودم و از اين كه بار ديگر قدم در ان كوچه قديمي بگذارم و ناچار باشم بپذيرم كه ديگر ان درخت اقاقيا به چشمهاي او سلام نخواهد كرد و ديگر سنگفرش كوچه ها، صداي متين پاهاي او را نخواهد شنيد و ديگر بر ديوارهاي اشناي كلاس او، نقشي اويخته نخواهد شد و ديگر نواي دلچسب بنان از ضبط اتليه او به گوش نخواهد رسيد، بيزار بودم.
صداي شكسته نازنين در گوشم پيچيد:
« خانم يوسفي! شما را بخدا پاشين بيايين.»
سهراب را بايد چه مي كردم؟ اين همه نقش مرگ در ذهن يك كودك براي چه؟ خدا مي داند چه ماهها و سالهاي دردناكي را پشت سر گذاشتم تا ان طفلك در سكوت معصومانه خود پذيرفت كه ديگر محمود برنمي گردد و ظاهرا چه خوب هم با موضوع كنار امده بود.
احساس مي كردم نيازي نيست تا مجبور نشده ام به او بگويم كه استاد هم ديگر برنمي گردد، چون او به تقليد از من با شوق كودكانه پذيرفته بود كه استاد نقاشي هاي او را هم ببيند و نظرش را پايين كارهايش بنويسد.
گوشي را برداشتم تا از يار وياور هميشه زندگيم كمك بخواهم. فتانه صدايم را شنيد، بي انكه منتظر توضيحي بماند گفت:
_بالاخره؟
_اره. دو ساعت پيش زنش زنگ زد و گفت برم پيشش.
_طاقتشو داري؟
_نه.
_و مجبور هم هستي بري، اره.
_اره.
_پس بي زحمت طاقتش رو هم پيدا كن. من ميام سهراب رو نگه مي دارم.
_همينو مي خواستم لطف كني. گمان نمي كنم بردنش درست باشه.
_رفتن خودت هم از نظر من درست نيست، ولي چون زنش گفته نمي شه كه نري.
_راستي فتانه، يه مانتوي مشكي با خودت بيار.
_جوراب چي؟ داري؟
_نه ولي مهم نيست. شلوار پام مي كنم و مانتو رم كه درنميارم.
_روسري چي؟
_نه روسري مشكي هم ندارم.
_باشه الان راه مي افتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)