سلام، غریب تر از هر غریب!
سلام، آشنایِ غریب، مهربانِ غریب، بزرگ زاده غریب!
سلام، مزار بی چراغ، تربت بی زائر، بهشت گمشده!
سلام، آتشفشان صبر، چشمان معصوم،
بازوان مظلوم، زبان ستمدیده!
سلام، سینه شعله ور، جگر سوخته،
پیکر تیرباران شده!
سلام، امام غریب من!
آمده ام؛ با تمام دلم، با قدم های احساسم،
با حضور هر چه تمام ارادتم.
آمده ام؛ تا فانوسهای روشن اشکهایم را،
بر مزار بی چراغت، بیاویزم!
آمده ام؛ تا شریک غربت بی نهایتت باشم.
آمده ام کبوترانه آمده ام تا از دستان مهربانت،
آب و دانه بدهی!
آمده ام؛ با دسته دسته یا کریم های اخلاص و محبّت،
تا شاید لحظهای در گنبد نگاه مهربانت، پناه گیرم.
ای کریم اهل بیت!
حالا این من و این وسعت بیحدّ و مرزِ لطف تو.
این دلِ کوچک من و این عنایت بزرگ تو.
این گدای غریب و این هم، سلطان غریب؛
بزم غریبانه مان جور است.
تو غریب، من هم غریب
امّا ... نه! غربت من کجا و غریبی تو کجا!
آخر شما، غربتت را هم از پدر به ارث برده ای و هم از مادر
مولای من!
چگونه میشود زینت شانه های پیامبر باشی،
خون علی و فاطمه در رگهایت جاری باشد،
سید جوانان اهل بهشت باشی و آن وقت،
این روزگار نامرد، دل به عشقت نسپارد.
امام مظلوم من!
چند بار از پشت، خنجر خورده ای؟!
چند بار نیش سوزناک خیانت را چشیده ای؟!
چند بار ...؟
انگار قصّه غربت شما پایان ندارد! آقا!
زهری که بر جگرت نشست، تنها زهر جعده نبود؛
زهر بدعتی بود که مسیر عشق را عوض کرد.
وقتی که دل به این بدعت بسپرند،
عجیب نیست اینکه حتی
در کنار همسفر زندگیت، غریب باشی!
یا کریم اهلبیت!
تو بزرگتر از آن بودی
که در ذهن کوچک بشر بگنجی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)