صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 52

موضوع: رمان شينا - ماندانا معيني(مؤدب‌پور)

  1. #41
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم


    کثافت آشغال حرومزاده ی بی شرف بی ناموس هر چی بهش بگم بازم کمه
    مثل حیوون شده بود دو تا جیغ که کشیدم همچنین دستشو گذاشت جلو دهنم که نفسم بند اومد تا خواستم دستشو گاز بگیرم که با مشت زد تو سرم.
    منگ شده بودم اتاق دور سرم می چرخید چه جوری تونست چه جوری تونست چرا انقدر شُل بودم ولی چیکار می تونستم بکنم خیلی قویّه همونجور که کیج و منگ بودم داشتم جلوشو می گرفتم اما نمی تونستم می فهمیدم داره چیکار می کنه اما هر چه زور می زدم نمی تونستم تا لحظه ی آخر مقاومت کردم.

    هرچی من بیشتر زور می زدم اون قوی تر می شد می دونستم این لحظه ی آخره باید تو همون لحظه یه کاری می کردم چیزی جلو دستم نبود که بزنم تو سرش منو انداخته بود رو تخت و تن کثیف و سنگین ش رو انداخته بود روم
    از بوی گند دهنش دهن ش حالم بهم می خورد فقط تو اون لحظه وقتی داشت کار از کار می گذشت بهش التماس کردم قسم ش دادم اما اونقدر مست بود که هیچی نمی فهمید به خدا کاری نتونستم بکنم خدایا خدایا منو ببخش آشغال بی همه چیز کثافت
    «دفتر رو بست و یه نگاه به من کرد و گفت»
    -متوجه شدی؟
    «سرم رو تکون دادم که گفت»
    -هر جاش رو نفهمیدی بگو برات بگم
    «بعد دوباره دفتر رو باز کرد و ورق زد و گفت»
    -این یه روز دیگه س! احتمالا چند روز بعد!
    دلم نمی خواد حتی اسمشو بشنوم
    اگه چشمم بهش بیوفته می کشمش باید یه فکری بکنم شاید باید ازش شکایت کنم یا نه آبرو ریزی چی نمی دونم نمی دونم
    «یه ورق دیگه زد.

    براش سخته که جملات رو ادا کنه! بغض تو گلوشه! سعی می کنه آروم باشه اما نمی تونه. نمی خواد گریه کنه ولی من حالشو می فهمم! بعد از کمی سکوت دوباره شروع کرد به خوندن!»
    امروز اومد جلوی دانشگاه
    با ماشینش بود
    با خواهش سوارم کرد. نمی خواستم سوار بشم اما وقتی گفت باید یه فکری بکنیم سوار شدم.
    می خواستم چشماشو با ناخن هام از کاسه در بیارم
    کثافت با اون صورت مظلومش همهش می گفت گه خوردم دست خودم نبود مست بودم
    گفت یه دکتر رو می شناسه.
    گفت باید تا زوده یه کاری کرد.
    قرار شد خودش خبرم کنه.
    لحظه ی آخر که می خواستم از ماشینش پیاده بشم همچین با دستم زدم تو صورتش که از دماغش خون زد بیرون
    حیوون آشغال کثافت حروم زاده

  2. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #42
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    5-2


    حیوون آشغال کثافت حرومزاده هیچی نگفت
    «دوباره یه ورق دیگه زد . کمی صبر کرد تا آرومتر بشه و بعدش شروع کرد به خوندن»
    شاید بشه یه کاری کرد قبل از اینکه کسی متوجه بشه .
    اگه یه دکتر اشنا باشه حتما می شه .

    «دوباره دفتر رو ورق زد . دقت کردم دیدم که چشماش یه جای دیگه س اما داره برام می خونه »
    چند روز گذشت و ازش خبری نشد بهش زنگ زدم و تهدیدش کردم گفتم ازت شکایت می کنم ،آشغال بی شرف گفت چی می خوای تو دادگاه بگی
    یادت نره تو اومده بودی خونه من نه من خونه تو
    حرومزاده بی همه چیز فکر همه جاش رو کرده بود
    «دفتر رو بست و پیشونی ش رو گذاشت روش .

    بلند شدم و رفتم از پایین براش یه لیوان آب آوردم . وقتی دادم دستش یه لبخند بهم زد و کمی ازش خورد و لیوان رو گذاشت بغلش و دوباره دفتر رو باز کرد . انگشنش لای صحفه بود . نگاهش به اول صفحه بود اما خط ها رو می خوند . انگار همه ش رو خفظ بود »
    امروز چند بار بهش تلفن کردم اما جواب نداد
    نمی دونم باید چیکار کنم
    اگه بهم نشون نده باید هر جور شده از یه نفر کمک بخوام آشغال آشغال
    «سرش رو بلند کرد و همون جور که دفتر رو ورق زد گفت »
    -این صفحه آخرشه
    «بعد هموجور که منو نگاه می کرد گفت»
    پدرسگ بی شرف یه ماه و نیمه که داره منو سر می دوونه
    دیروز با افسانه حرف زدم و جریان رو بهش گفتم ولی قسمش دادم به کسی نگه
    چند تا راهنمایی خوب بهم کرد
    فردا قراره برم شرکتش
    اگه بازم بخواد باهام بازی در بیاره می دونم باهاش چیکار کنم دیگه نمی تونم صبر کنم
    حامله شدم حامله شدم از اون کثافت
    حامله شدم از اون آشغال حامله شدم
    «یه مرتبه مامانم زد زیر گریه . بغض ش یه دفعه باز شد . یه گریه عصبی . از صداش ، زهرا خانم نفس نفس زنون اومد بالا و تا رسید ، پرید و بغلش کرد و شروع کرد به غر زدن»
    -کار برای خودتون درست کردین؟ مردم همه ش یه کاری می کنن که یه خنده رو لباشون بیاد،اون وقت شما این همه راه رو کوبیدین اومدین این جا که بشینین گریه زاری کنین؟ عقلم خوب چیزیه والا . صد بار بهت گفتم این دفتر وامونده رو بسوزون بره پی کارش . ورداشتی قایمش کردی که چی؟ که با خودت این طوری بکنی؟

    «غر می زد و مامانم رو ناز می کرد . منم همون جور نشسته بودم و نگاهش می کردم راستش درسته که پری خاله م می شد اما چون ندیده بودمش و حتی از وجودش خبری نداشتم ، احساسی بهم دست نداده بود فقط یه مقدار ناراحت بودم . شایدم ناراحتی م به خاطر ناراحتی مامانم بود . از اون گذشته ، به نظر من علتی نداشت که پری خودکشی کنه .می تونست با مراجعه به یه پزشک مسئله رو حل کنه و طبیعتا الانم زنده بود . برای این که اون کرد رو هم تنبیه کرده باشه ، می تونست ازش شکایت کنه و بندازدش زندان. در هر صورت این مسئله برام قابل قبول نبود مگر این که قبول کنم فرهنگ من با پری فرق می کرد .
    خلاصه زهرا خانم به زور مامانم رو بلند کرد و منم رفتم کمکش و با همدیگه بردیمش پایین و یه سیگار روش کرد و داد دستش و همونجور که غر می زد ، یه قهوه ام درست کرد و گذاشت جلوی ماها . بعد از کشیدن سیگار و خوردن قهوه ، مامانم کمی آروم شد و زهرا خانم یه قرص خوابم بهش داد و بردش تو اتاقش و خوابوندش . منم رفتم بالا تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و رفتم تو تختخوابم .

    اصلا حوصله نداشتم که به این سرگذشت فکر کنم . برای چی باید به خاطر چیزی که گذشته و تموم شده ، خودمونو عذاب بدیم؟ من فقط می خواستم یه مقدار از سرگذشت پدرم و علت جدایی ش با خبر بشم که هنوزم با خبر نشده بودم هر چند که احتمالا بعد از این که جریان پری رو می فهمه ، حتما به خاطر آبرو و غرور و تعصب و این چیزا از مامانم جدا می شه . چقدر احمقانه . یه زن و مرد به خاطر کار یه نفر دیگه که اصلا به اونا ربطی نداشته ، از هم جدا می شن . راستش دیگه اونم برام مهم نبود .

    زود این افکار رو از سرم ریختم دور و وارد دنیای خودم شدم . دنیای واقعی و در زمان حال . من ....دارا ؛ داراب و کیوان.
    بلند شدم و گردنبند و دستبندی رو که دارا و داراب بهم داده بودن از رو میز آرایش برداشتم و با خودم بردم تو تختخوابم . هر دو شون پسرای خوش قیافه ای بودن اما بچه . هنوز برای زندگی آمادگی نداشتن . به خاطر هیچی ، پریده بودن به همدیگه و جالب این که هیچکدوم شونم نتونستن از شب شون استفاده کنن . شاید چند سال دیگه ،بهتر بتونن فکر کنن . کیوان چی؟کیوان با یه شاخه گل ، یه دل پر محبت و شجاعت زیاد و عشق اما بدون پول و تحصیلات !یه مرتبه فکر کشید طرف امریکا و بعدش طرف ....اون چی؟واقعا دوستم داشت؟
    حتما دوستم داشت که اومده خواستگاریم . بگذریم از این کارش که قبل از این که با خودم صحبت کنه، با یه سبد گل اومد خونه مون و با مادرم حرف زد . یعنی خیلی ایرانی عمل کرد اما هر دختری آرزو داشت که یه همچین خواننده معروف و محبوبی دوستش داشته باشه و بیاد خواستگاریش ، معنی ش چی بود ؟انتخاب شدن از بین هزاران دختری که واقعا دوستش داشتن و براش می مردن .

    یعنی خودم با چشمام دیدم . وقتی کنسرت میذاشت ، دخترا براش چه می کردن. راستی چند روز گذشته ؟ من فقط به مامانم دو ماه وقت دادم . اصلا برای چی وقت می خواست؟
    ناخودآگاه فکرم کشیده شد طرف کیوان . وجودش رو حس می کردم . شاید همین الان تو تراس نشسته بود و انتظار منو می کشید . با این فکر ازط تختم اومدم پایین و روبدوشامبرم رو پوشیدم و در تراس رو آروم و بی صدا باز کردم و رفتم بیرون . درست حدس زده بودم ، یه شاخه گل رو لبه دیوار تراس بود و اون طرفم کیوان در انتظار من . تا چشمش به من افتاد از جاش بلند شد و سلام کرد و گفت»
    -وقتی چراغ اتاق تون خاموش شد دیگه امیدم قطع شد که شما رو امشب ببینم .

  4. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #43
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    5-3


    -وقتی چراغ اتاق تون خاموش شد دیگه امیدم قطع شد که شما رو امشب ببینم .
    -منتظر من بودی؟
    -خیلی وقته.
    «رفتم رو لبه دیوار نشستم و گفتم »
    -مادرت کجاست؟
    -خوابیده یعنی فکر می کنم .
    -چطور از همدیگه خبر ندارین؟
    -با همدیگه حرف نمی زنیم .
    -چرا؟
    -حرف همدیگه رو نمی فهمیم .
    -نمی تونم قبول کنم که دو نفر نتونن در کنار هم باشن و همدیگرو درک نکنن .
    -آخه ماها کنار همدیگه نیستیم . یعنی اون صیح بیرون می ره و شب بر می گرده .
    -و تو چیکار می کنی؟
    -همین کاری که می بینی.
    -بیکار؟
    «سرش رو تکون داد »
    -آخه چه جوری می شه که یه جوون تو این سن بیکار باشه؟ یعنی هیچ هدفی نداری؟
    -تا چند روز پیش نه ، اما حالا چرا .
    «نگاهش کردم که گفت »
    -شینا می خوام حرف بزنم . یعنی حرف دلم رو برات بزنم .
    «ساکت شد منم هیچی نگفتم . یه خرده که گذشت گفت »
    -اونجا تو امریکا ، اگه یه پسر عاشق یه دختر بشه چیکار می کنه ؟
    -خب می ره و بهش می گه .
    -همین جوری ؟ یعنی به همین راحتی؟
    -آره .
    -اگه پسره وضعش خوب نباشه چی؟
    -چه چیزش خوب نباشه؟
    -وضع مالی ش .
    «می فهمیدم داره چی می گه . منم طوری حرف می زدم که اون چیزی رو که من می خوام بگه »
    -این چیزا اونجاها زیاد مهم نیست .
    -یعنی دختره به خاطر بی پولی ش بهش جواب رد نمی ده ؟
    -باید بدونه چقدر دوستش داره .
    -از کجا بدونه؟
    -من که اونا رو نمی شناسم که بدونم . ولی حتما راهی هست که بفهمه .
    -مثلا چه راهی؟
    -از نگاهش ، رفتارش ، حرفاش .
    -اگه نفهمید چی؟
    -حتما می فهمه .
    -اگه نتونست بفهمه چی؟
    -باید بهش بگه . اگرم جواب رد داد ، اون چیزی رو از دست نداده .
    «یه خرده فکر کرد و بعد گفت »
    -شینا من دوست دارم . عاشقت شدم . از همون اولین بارکه دیدمت ، عاشقت شدم . اون شب که ترسوندمت ، عاشقت شدم . ولی بی تفاوت گذاشتی و رفتی ، تا صبح همین جا نشستم و هر کاری کردم نتونستم از جام تکون بخورم . الانم همین طوره . همه ش میام این جا و می شینم که شاید بیای بیرون و من بتونم ببینمت و باهات حرف بزنم . وقتی چند ساعت می گذره و نمی بینمت ، اصلا می خوام دیگه دنیا نباشه .
    ببین شینا ، من کارای بد زیاد کردم اما بچه بدی نبودم .

    از وقتی م که ترو دیدم و نصیحتم کردی ، دیگه لب به حشیش و عرقم نزدم . گذاشتم شون کنار . دیگه م طرف شون نمی رم . یعنی طرف هیچ کار بدی نمی رم . می دونم وضع مالی ما خوب تیس . می دونم شماها پول دارین . از هر نظر که فکر می کنم می بینم شماها خیلی از ما سر ترین اما دل که این چیزا سرش نمی شه .
    «یه خرده ساکت شد و دوباره گفت »
    -تموم زندگی من مثل شب ، تاریک بوده . تو مثل آفتاب اومدی و روشنش کردی . من نه بابای حسابی داشتم و نه مادر حسابی . یعنی اصلا کسی رو نداشتم . اگه منو دوست داشته باشی ،؟ همه کسم می شی . درسته که پول ندارم ، درسته که مثل اون پسره فامیل تون ، ماشین آخرین مدل زیر پام نیس اما جاش اندازه تموم دنیا دوست دارم . به خدا تا حالا هیچ کس نتونسته اونقدر که من ترو دوست دارم ، کسی رو دوست داشته باشه . من هیچ کس رو ندارم شینا ، تو شدی همه کس م .

    تو فقط به من بگو بمیر و واستا یه گوشه تماشا کن . به خدا همین الان جلو چشمات خودمو از این بالا میندازم پایین . اگه قبول نداری فقط امتحانم کن . ما که چیزی تو این زندگی جز یه جون ناقابل نداریم ، اینم فدای تو می کنیم .
    «یه سیگار روشن کرد و سرش رو انداخت پایین و گفت »
    -نه که بخوام دلت رو بسوزونم که از رو دلسوزی دوستم داشته باشی آ، نه ، نه به خدا، اصلا این جوری خوشم نمیاد اما می خوام بهت بگم به دست خالی م نیگا نکن . به این که بیکار و بیعار ، ول می گردم نیگا نکن . کسی رو نداشتم که این جوری شدم . عشقی تو دلم نبوده که این جوری شدم . از اون موقع که خودمو شناختم همه ش جلو هم سن و سالای خودم خفت کشیدم . منم جوونم ، منم آدمم ، منم دل دارم . به خدا قسم چیزی پیش نیومده که خودمو نشون بدم . اگه یکی دستمو بگیره منم می تونم واسه خودم کسی بشم .
    «یه پک به سیگارش زد و بعد گفت »
    -اون شب که تو گفتی برو تو آینه خودت رو نگاه کن ، راستش این کارو کردم ، تو راست می گفتی ، تو آیینه یه آدم عوضی کثافت رو دیدم . دلم نمی خواست اونجوری باشم اما بودم از اون شب به بعد یه جور دیگه شدم . یعنی حشیش مشیش رو گذاشتم کنار . هی با خودم کلنجار رفتم که از دهنم حرف بد در نیاد . دور و ور رفقای ناجور رو خط کشیدم . کارای بد نکردم . حالا نپرس چه کارایی ، هر چی بود دیگه نکردم . خلاصه خودمو عوض کردم . خودت شاهدی.
    «دوباره یه پک به سیگارش زد و خاموشش کرد و گفت »
    -همه این کارا رو چون تو یه کلمه بهم حرف زدی کردم اما مگه با این چیزا درست می شه
    «یه مرتبه از لبه دیوار که نشسته بود بلند شد و ایستاد و گفت »
    -نیگا کن سر و وضعم رو . اینو دیگه چیکارش کنم ؟ حرف زدنم رو درست کردم . کار بد کردنم رو درست کردم . نشست و برخاستم با آدمای ناجور رو قطع کردم و حشیش و عرق و فلان رو گذاشتم کنار ، رفتارم رو درست کردم ، اینا همه شد اما سر و وضعم رو چه جوری درست کنم ؟ جیب خالی م رو چه جوری درست کنم .
    «یه مرتبه اشک از چشماش اومد پایین و لباساش رو نشونم داد و گفت »
    -این شلوار جین رو می بینی؟ رفتم از باب همایون دست دوم خریدم . این پیرهنم رو می بینی؟ از انقلاب خریدم . کل ش رو بذاری رو هم هفت هشت تومن نمی شه . تازه این لباس پلوخوری مه ، با این لباس با تو اومدم بیرون . با این لباس میام این جا می شینم که وقتی تو بیای ، جلوت خجالت نکشم .
    «زود اشک هاشو پاک کرد و گفت »
    -نه خدا شاهده که فکر کنی چشمم دنبال چیزیه ها . اصلا . دستم خالی هس اما دلم گنده س . این مادرم آورده ما رو این جا بین پول دارا و هیچ فکر نیس تو دل صاحب مرده مون چی میگذره . هزار تا حسرت مونده به این جیگرم . تو فکر می کنی وقتی اون پسره فامیل تون با اون ماشین آخرین مدل ش اومد دنبالت ، من چی کشیدم ؟ صاف خودمو گذاشتم جای اون . یعنی چیزی م از اون کمتر نیس . اون یه جوونه ، منم یه جوونم . اگه اون به ضرب پول و زور باباش مثلا رفته دانشگاه ، منم با عرضه و لیاقت خودم رفتم . حالا حتما می گی چرا پس ولش کردی . بذار بهت بگم بدونی . یه روز وقتی فهمیدم مادرم چیکاره س ، دنیا برام تموم شد . دیگه برام هیچی مهم نبود . توام اگه جای من بودی همین طور می شدی . اون پسره م اگه جای من بود همین طوری می شد و تازه خیلی خودمو نیگه داشتم که عملی ای چیزی نشدم .
    «یه سیگار دیگه روشن کرد »
    -بابا مردم از بس رفتم دم این کافی شاپ و این جور جاها و دختر و پسرا رو دیدم و حسرت خوردم . مردم از بس تو این پارک و اون پارک بالای شهر دیدم دختر و پسر دست تو دست همدیگه دارن می رن و من و امثال من فقط باید نگاه شون کنیم . نه اینکه فکر کنی عرضه شو ندارم آ ، نه جیب م خالیه . این چند وقتم که دنبال خلاف نرفتم دیگه بدتر .

  6. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #44
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض



    5-4


    این چند وقتم که دنبال خلاف نرفتم دیگه بدتر .
    -خلاف؟
    -آره ، یعنی کار بد.
    -مگه چیکار می کردی؟
    -هر کاری، حالا به اونش کار نداریم . منظورم اینه که هم با عرضه م ، هم اهل کارم . اما تا حالا هدفی نداشتم و نه کسی بوده که کمکم کنه .
    «سیگارش رو خاموش کرد و گفت »
    -اما این تا قبل از این بود که تو رو ببینم ، وقتی که تو رو دیدم ، شدم یه آدم دیگه . یه کیوان دیگه . فقط باید یه کمکی بهم بشه . من دست تنها جلو این پسرا هیچ شانسی ندارم . اونا زور و پول باباهاشون پشت شونه اما من نه ، تموم اون پسرایی رو که با پدر و مادرشون اومده بودن خونه تون دیدم . چه سر و وضعی ، چه ماشینایی .
    اگه بخوای به اینا نگاه کنی ، نه ، اما اگه بخوای به دل پاک و عشق زیاد نگاه کنی ، به خدا هیچ کدوم حریفم نمی شن . به اون کسی که می پرستم ، اگه یه اشاره کنی جونم رو برات می دم اما اینم گفته باشم که نگی کیوان بی معرفت بود و بهم نگفت ، من اگه همین جور بگذره تا صد سال دیگه م پولدار نمی شم مگه اینکه خدا بخواد و تقی به توقی بخوره و زندگی ما از این رو به اون رو بشه و گرنه همین جوری که هیچی ، اما اینو بدون که اندازه صد تا این دنیا دوستت دارم .

    اینا حرفای دلم بود که برات گفتم . خودتم گفتی بگو ، یعنی حالا که گفتم خودمم راحت شدم و حداقل دلم بعدش نمی سوزه که چرا لال مونی گرفته بودم و هیچی بهت نگفتم .
    «تو همین موقع صدای یه سوت اومد ، کیوان برگشت تو خیابون رو نگاه کرد و بعدش به من گفت »
    -بیا ، اومدن دنبالم ، می خوان برن کار .
    -کار >چه کاری؟
    -شب کاری.
    -چی هست ؟
    -دزدی دیگه .
    -دزدی ؟ با تو ؟
    -آره ، با من .
    «زبوتم بند اومده بود ، نمی دونستم چی باید بگم که خودش گفت »
    -ضبط می زنیم ، ضبط ماشین .
    «صدای یه سوت دیگه اومد اما کیوان از جاش تکون نخورد و تو خیابون هیچی معلوم نبود یعنی کسی معلوم نبود . اما کیوان با دستش اشاره کرد ، از پشت درختا ، دو نفر اومدن بیرون و یه چیزی که انگار فحش بود گفتن و رفتن که کیوان گفت »
    -اینارو مخصوصا بهت گفتم که بدونی من چه جور آدمی هستم .
    یعنی تو ضبط می دزدیدی؟
    -آره دیگه .
    -برای چی ؟
    -که سیکمم رو سیر کنم . که خرج رخت و لباسم رو در بیارم .
    -اینکه کار خیلی بدیه .
    -از خیلی از دزدی ها بهتره .
    -تو فکر نکردی بالاخره یه روز زندانی می شی؟
    -چرا ؟ مخصوصا که زندان جای ما آفتابه دزداس . کله گنده هاش آزادن و راست راست واسه خودشون می گردن خیلی م احترام دارن .
    -دزدی در هر صورت کار زشتیه .
    -آره . منم دیگه نمی کنم . یهنی از وقتی که فهمیدم ترو دوست دارم بهشون گفتم دیگه من نیستم . اینا ولم نمی کنن . اما خیالت از من راحت باشه . فقط اینایی رو که بهت گفتم به کسی نگو . پیش خودت باشه . اون گریه رو هم بذار پای درد دل یه دوست پیش دوست دیگه . دلم خیلی گرفته بود .
    -تو خونه هام می رفتی دزدی؟
    -یه بار رفتم و دیگه نرفتم .
    -چرا؟
    -یه خونه رو بچه ها چوب زدن .
    -چی؟
    -یعنی چند روز مواظبش بودن . یه شب رفتم توش . یه پیرزن و پیرمرد توش بودن . دست و پاشون رو بستیم و انداختیم شون گوشه حموم . پیرمرده قلبش گرفت من دلم طاقت نیاورد . زدیم به تیپ بچه ها . یعنی دعوامون شد . فراری شون دادم و دست و پای پیرزنه و پیرمرده رو وا کردم و خودم یه زنگ زدم به اورژانس . بعدشم در رو واگذاشتم و خودم رفتم سر کوچه شون و ایستادم و وقتی اورژانس رسید و خیالم راحت شد ، زدم به چاک . دیگه م سراغ دزدی از خونه نرفتم . عوضش یه کتک حسابی از بچه ها خوردم .
    «یه لحظه همونجور مات بهش نگاه کردم که سرش رو انداخت پایین . نمی دونستم باید چی بهش بگم . از جام بلند شدم و فقط گفتن »
    -شب بخیر.
    -خیلی ازم بدت اومد؟
    -نمی دونم ؟
    -پشیمون نیستم که این چیزا رو بهت گفتم . باید می دونستی.
    «یه فکری کردم و گفتم »
    -مرسی.
    «بعدش اومدم تو اتاقم و در تراس رو بستم و رفتم تو تختخواب . می خواستم فکر کنم . به این چند روز ، به این چیزا که کیوان گفته بود . به چیزایی که مامانم از زندگیش برام تعریف کرده بود ، و خیلی چیزای دیگه اما انقدر مسائل زیاد بودن که دیدم قدرتش رو ندارم . واقعا عجیب بود ، ایران ، کشوری که همیشه برام یه حالت رمز و راز داشت حالا واقعا برام همین طور شده بود .

    یعنی هنوز چند روز نبود که واردش شده بودم و این همه ماجرا . اونم برای یه آدمی مثل من که تو امریکا ، خیلی معمولی زندگی می کردم . واقعا جالب بود . جالب و هیجان انگیز . بیخود نبود هر کسی که یه بار می اومد ایران هیچ وقت فراموشش نمی کرد . خلاصه چشمامو بستم و خوابیدم

  8. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #45
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    5-5


    فردا صبحش بعد از یه دوش و یه صبحونه مفصل ، حالم حسابی جا اومد و بعدش آماده شدم که با مامانم بریم بازار تهران که خیلی ازش تعریف می کردن و واقعا هم تعریفی بود . کوچه های تو در تو ،بافت خیلی قدیمی، مغازه های کوچیک اما پر از چیزهای جوروارجور ، واقعا دیدنی بود ، اصلا دلم نمی خواست برگردم خونه . اونقدر چیز خریده بودیم که نمی تونستیم با خودمون بیاریم شون . خلاصه ساعت سه بعداز ظهر بود که از خستگی و گرسنگی مجبور شدیم برگردیم خونه که تا رسیدیم من از خستگی غش کردم .

    ساعت هفت شب بود که از خواب بیدار شدم و بالافاصله یه لیوان شیر خوردم و مامانم گفت که برای شام قراره بریم یه رستوران خوب و معروف تهران که اونم خیلی خوب از آب در اومد . یه غذای فوق العاده عالی و خوشمزه که با اون گرسنگی که من داشتم حسابی جور بود . تقریبا ساعت ده و نیم بود که برگشتیم خونه . زهرا خانم رفته بود بخوابه که با اومدن ما بیدار شد ام مامانم ازش خواست که راحت باشه . تا لباسامو عوض کردم ، مامان یه قهوه درست کرده بود . دوتایی نشستیم تو آشپزخونه و بعد از خوردن قهوه بهش گفتم »
    -مامان ، برای چی از من دو ماه وقت خواستی؟
    «یه نگاه بهم کرد و گفت »
    -می خواستم وقت برای فکر کردن داشته باشی.
    -فکر به چی؟
    -همه چی؟ زندگی ت ، آینده ت ، الان ت .
    -وازدواج.
    -اونم هست . خیلی م مهمه .
    -فکر نمی کنی داری زیادی هر چیزی رو بزرگ می کنی؟
    -این چیزایی که گفتم ، خود به خود بزرگ هستن.
    -نه ، اونقدر ، شما به خاطر این که تنها هستی انقدر هر چیز رو سخت می گیری.
    -تنها؟
    -یعنی به خاطر این که باید هم جای پدر باشی و هم جای مادر باشی .
    «هیچی نگفت و یه قهوه دیگه برای خودش ریخت و نشست که گفتم »
    -پدرها و مادرها همه شون این جورین؟
    -چه جوری؟
    -هر چیزی رو سخت می گیرن.
    -مثلا چه چیزی رو ؟
    -مثلا ازدواج رو . ببین مامان ، اگه من بخوام با ........ازدواج کنم شما مخالفت می کنین ، چرا ؟ چون یه خواننده معروفه . اگه مثلا بخوام با یه پسر مثل کیوان ازدواج کنم بازم مخالفت می کنین ، چرا ؟ چون پول و تحصیلات نداره . و من مطمئن هستم اگه بخوام با هر کس دیگه م ازدواج کنم شما همین کارو می کنین . علتش هم خیلی ساده س .

    شما زیادی در مورد من احساس مسئولیت می کنین . هم جای خودتون و هم جای پدرم . من فکر نکنم که اینکار درست باشه . من حاضرم شرط ببندم که اگه مثلا دارا یا داراب از من خواستگاری کنن بازم شما راضی نمی شین .
    «یه لبخند زد و گفت »
    -اگه قرار بود بین اینا که گفتی یکی رو انتخاب کنی ، کدوم یکی به نظرت بهتر بودن ؟
    «یه خرده فکر کردم و گفتم »
    -به نظر من .....از همه بهتره چون علاوه بر این که یه خواننده معروفه ، از همه ، چی بهش می گن؟
    -چی رو ؟
    -وقتی یکی سن و سالش بیشتره؟
    -با تجربه.
    -اوهوم . با تجربه تره .
    -فقط همین یعنی تنها به این دلیل؟
    -خب هر دختری دلش می خواد با یه خواننده مثل ........ازدواج کنه .
    من مطمئن هستم که به هر دختری تو همین ایران یه همچین چیزی گفته بشه اصلا صبر نمی کنه . زود قبول می کنه .
    «یه لبخند بهم زد و گفت »
    -اون چشمای قشنگت هنوز پشت خیلی از چیزها رو نمی بینه . یعنی حقم داره . هنوز باید ببینه تا تجربه پیدا کنه .
    «بعد از جاش بلند شد و اومد جلوم و صورتم رو بوسید و سرم رو گرفت تو بغلش . هر وقت این کارو می کرد ، لذت می بردم . یه احساس امنیت بهم دست می داد . بعد از این که کمی نازم کرد ، رفت سر جاش نشست و گفت »
    -حوصله شو داری بقیه سرگذشتم رو برات بگم ؟

  10. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #46
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض



    5-6


    -حوصله شو داری بقیه سرگذشتم رو برات بگم ؟
    «سرم رو تکون دادم که یه سیگار از رو میز برداشت و روشن کرد و یه خرده بعد گفت »
    -بعد از این که آخرین صفحه دفتر خاطرات رو خوندم نمی تونم بگم چه حالی داشتم فقط گریه می کردم . زهرا خانم و مادرم اومده بودن بالا و وقتی منو به اون حال دیدن داشتن سکته می کردن . هی اونام گریه می کردن و ازم جریان رو می پرسیدن اما من فقط گریه می کردم .
    بالاخره بعد از این که کمی آروم شدم جریان رو بهشون گفتم . حالا دیگه نوبت مادرم بود که شوکه بشه .آخه هر چیزی رو از پری انتظار داشتیم جز این یکی رو . اصلا اهل این چیزا نبود . یعنی ما این طوری فکر می کردیم . بالاخره بعد از این که مادرم رو آروم کردیم بلند شدم و از تو دفتر تلفن شماره افسانه ، دوست پری رو پیدا کردم و بهش تلفن کردم .

    خونه نبود ، یه پیغام براش گذاشتم و زنگ زدم به شرکت وحید و از معاون شرکت شماره تلفن وحید رو گرفتم و بهش زنگ زدم . اونم تو هتلش نبود . مونده بودم باید چیکار کنم . هر ثانیه برام مثل یه سال می گذشت . هزار تا فکر می اومد تو کله م . باید هر جوری بود این آدم رزل بی شرف رو پیدا می کردم . نامردی که باعث کشته شدن خواهر و پدرم شده بود . داشتم خفه می شدم . مادرم می گفت باید رو قضیه سرپوش بذاریم . از آبروریزیش می ترسید مخصوصا جلوی وحید . اما من گوشم به این چیزا بدهکار نبود . باید انتقام مرگ خواهر و پدرم رو از اون کثافت می گرفتم .
    بالاخره بعد از یکی دو ساعت وحید تلفن کرد . انگار خدا دنیا رو بهم داد .

    با گریه و زاری جریان رو بهش گفتم ، اما بعدش خودم پشیمون شدم . وحید فقط گوش می کرد . هیچی نمی گفت . تازه فهمیدم که حق با مادرم بوده و نباید این جریان رو به وحید می گفتم اما کاری بود که شده بود و دیگه م نمی شد کاری کرد . وقتی تمام جریان رو براش تعریف کردم و گفتم به افسانه زنگ زدم و فعلا نبوده و منتظرشم فقط گفت که دوباره زنگ می زنه و خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت . یه خرده صبر کردم اما دیدم انگار دیوارای خونه دارن منو می خورن . از جام بلند شدم و لباسامو پوشیدم و ترو سپردم به زهرا خانم و مادرم و سوار ماشین شدم و راه افتادم طرف خونه افسانه اینا .
    وقتی رسیدم ، افسانه هنوز برنگشته بود خونه . مادرش با مهربونی منو برد تو خونه و پذیرایی و این چیزا تا بیست دقیقه بعد افسانه رسید . وقتی منو اونجا دید خیلی تعجب کرد . ازش خواستم که تنها باهاش صحبت کنم . همینکه اینو ازش خواستم جریان رو فهمید . دو تایی رفتیم تو اتاقش که اول کمی گریه کرد و بعد گفت که پری قبل از اون اتفاق اومده بود پیشش و جریان رو براش گفته اما اسم اون مرد کثیف بی وجدان رو نگفته .
    وقتی اینو گفت خیلی کلافه شدم .

    کاشکی پری حداقل به یه نفر اسم اون کثافت رو گفته بود . خلاصه بعد از این که کمی افسانه رو به خاطر نگفتن این جریان به خودم شماتت و سرزنش کردم ، ازشون خداحافظی کردم و خواستم برگردم خونه که افسانه گفت بهتره قضیه رو فراموش کنم . اونم در مورد آبروریزیش نگران بود . بهش گفتم منتظرم وحید از مسافرت برگرده تا به پلیس شکایت کنم و با کمک اونا حتما می تونیم اون بی شرف رو پیدا کنیم . افسانه م مثل مادرم عقیده داشت که هر چی سر و صدای قضیه بخوابه بهتره اما من ول کن نبودم .

    بعد از خداحافظی برگشتم خونه اما دیگه آروم و قرار نداشتم . تو ذهنم صد دفعه تمام کسایی رو که با پری رابطه داشتن مرور کردم . تمام دفتر های خاطراتش رو ریختم بیرون و شروع کردم به خوندن . فکر می کردم می تونم از توی اونها یه چیزایی بفهمم . تازه دفتر اول رو تموم کرده بودم که زنگ خونه مون رو زدن و زهرا خانم آیفون رو جواب داد و یه لحظه بعد با تعجب به من خبر داد که افسانه و مادرش اومدن .
    حدس زدم که حتما اومدن دلداریمون بدن .

    وقتی دوتایی وارد شدن و مادرم چشمش به افسانه افتاد دیگه نتونست خودش رو کنترال کنه و از زور فشار عصبی غش کرد . حالا حساب کن که من چه حالی داشتم . رو خودم اونقدر فشار بود که هر لحظه فکر می کردم ممکنه قلبم از حرکت بایسته . اونوقت با اون حال باید به مادرمم می رسیدم .
    خلاصه بعد از یه ربع مامانم به هوش اومد و شروع کرد به گریه کردن . با هر قطره اشک آرومتر می شد تا دیگه خیال مون ازش راحت شد . وقتی اوضاع کمی به حالت عادی برگشت مادر افسانه شروع کرد به حرف زدن . یعنی در واقع داشت منو نصیحت می کرد . اما هر چی اون بیشتر حرف می زد من اراده م برای گرفتن انتقام محکم تر می شد .

    شاید یک ساعت نصیحتم کرد که آخرش آب پاکی رو ریختم رو دستش و گفتم به وحید زنگ زدم و جریان رو بهش گفتم . فکر کنم همین امشب برگرده خونه و حتما همین امشب به کلانتری شکایت می کنیم .
    وقتی حرفم تموم شد افسانه و مادرش یه نگاه به همدیگه کردن و افسانه گفت «پروین خانم وقتی امروز شما از خونه ما رفتین ، من و مامانم خیلی با همدیگه حرف زدیم . حالا اومدیم که با شما صحبت کنیم . اگه اجازه بدین بهتره کمی خصوصی تر با همدیگه حرف بزنیم
    »وقتی اینو گفت تازه فهمیدم که انگار افسانه چیزای بیشتری می دونه اما نخواسته به من بگه . زود بهش گفتم «افسانه جون ، ترو به اون کسی که می پرستی ، ترو به جون اون کسی که دوست داری قسم می دم اگه چیزی می دونی به منم بگو . ما باید بدونیم که این مرتیکه کثافت کی بوده . اون باید به سزای عملش برسه . راضی نشو که روح پری عذاب بکشه . اون الان دستش از این دنیا کوتاهه، تو دوستش بودی ، رسم دوستی و رفاقت این نیست که آدم مرگ دوستش رو ببینه و ساکت بشینه .

    تو چطور دلت طاقت آورده تا حالا ساکت باشی ؟ اگه دور از جون دور از جون این اتفاق برای تو افتاده بود فکر می کردی پری ساکت می موند ، آفرین به تو رفیق . آفرین به تو دوست .
    اینارو با گریه گفتم که یه مرتبه افسانه زد زیر گریه و منو بغل کرد و گفت «به خدا اومدم که بگم ،همه چیز رو می گم . فقط بریم یه جا که تنهایی باهاتون حرف بزنم. »بهش گفتم «هم زهرا خانم از جریان خبر داره و هم مادرم . دیگه از کی باید پنهون کنم . هر چی هست بگو »طفل معصوم به هق هق افتاده بود ، زهرا خانم از جاش پرید و یه لیوان آب براش آورد .

    کمی که خورد گفت «اون روز پری اومد خونه ما . خیلی ناراحت بود ، یعنی چند وقت بود که اخلاقش عوض شده بود . کمتر به من تلفن می کرد و وقتی م که من تلفن می زدم می دیدم که حوصله حرف زدن نداره . پری ی که هر وقت تلفن می کرد یه ساعت با هم دیگه حرف می زدیم ، سه دقیقه نشده یه بهانه ای میاورد و خداحافظی می کرد .

    اول آ فکر می کردم که شاید مشکل خونوادگی داره و منتظر بودم که خودش بهم بگه اما بعدا متوجه شدم که مسئله خیلی جدی تر از این حرفاس .
    یه روز که بهش تلفن زدم انگار که پای تلفن نشسته بود و منتظر کسی بود . وقتی صدای منو شنید با بی حوصلگی بهم گفت که بعدا خودش بهم زنگ می زنه . تا شروع کردم ازش گلگی کردن که کلافه شد و تلفن رو قطع کرد .

    راستش بهم خیلی برخورد . منم باهاش قهر کردم و دیگه بهش زنگ نزدم .
    تقریبا دو هفته ای ازش بی خبر بودم تا اون روز که اومد خونه مون . وقتی زنگ در رو زد و آیفون رو جواب دادم و دیدم اونه ، خیلی خوشحال شدم . دلم براش تنگ شده بود . فکر کردم اومده به خاطر اون روز ازم معذرت خواهی کنه و یه جوری از دلم در بیاره ، برای همین م دوئیدم تو حیاط و استقبالش که دیدم این پری ، اون پری دیگه نیست .
    رنگش شده بود زرد مثل زردچوبه . یه بند انگشت تو چشماش می رفت . لاغر مثل اسکلت . راستش تا دیدمش جا خوردم و اصلا باور نمی کردم یه نفر تو چند روز انقدر عوض بشه اونم کسی مثل پری که خنده از لب هاش نمی افتاد . من پری رو از خودش بهتر می شناختم . کار یه سال دو سال نبود که ، ده دوازده سال می شد که با همدیگه دوست بودیم

    اون پری که من دیدم انقدر غم تو دلش بود که می شد باهاش دنیا رو غصه دار کرد .
    خلاصه با خودم بردمش تو خونه . تا برسیم تو سالن هر چی ازش پرسیدم که چی شده یه کلمه باهام حرف نزد . خواستم برم براش آبی چیزی بیارم که نذاشت . از تو کیفش یه بسته سیگار در آورد و یکی روشن کرد ، بعدشم از تو یه شیشه چند تا قرص در آورد و انداخت تو دهن ش و قورت داد . من فقط مات بهش نگاه می کردم .

    چیزایی می دیدم که اگه از هر کسی می دیدم باور می کردم جز پری .
    چند دقیقه که گذشت سیگارش رو کشید و گفت «برام یه اتفاق بد افتاده » بهش گفتم «این که گفتن نداره . از دور هر غریبه ای م ترو ببینه می فهمه چه برسه به من »یه دفعه بی مقدمه گفت «حامله شدم »
    چشمام داشت می رفت رو فرق سرم ، یعنی هر چیز دیگه می گفت برام قبول کردنش آسون تر از این بود . پری اصلا اهل این حرفا نبود . طولانی ترین مدت و نزدیک ترین فاصله ای که با یه پسر داشت زمانی بود که تو دانشگاه سر کلاس با پسرا نشسته بودیم . اصلا تو این خط آ نبود .
    خلاصه وقتی اینو گفت من یه مدت طول کشید تا حرفش تو ذهن م جا افتاد .

    بعدش گرفتمش به سوال . از کی؟ کجا ؟ کی ؟ چطور ؟اما اگه از این دیوار صدا در اومد ، از پری در اومد ، از پری م در اومد . یه کلمه جوابم رو نداد . داشتم از دستش دیونه می شدم که از تو کیفش یه پاکت در آورد جلو من و گفت «افسانه جون ازم هیچی نپرس . فقط می خوام یه کار برام بکنی»
    راستش خیلی از دستش عصبانی بودم برای همین بهش گفتم «تا من جریان رو ندونم هیچ کاری برات نمی کنم » اینو که گفتم با اون یکی دستش دستم رو گرفت و گفت «عیبی نداره .

    تو انقدر تو این مدت برام دوست خوبی بودی که با دنیا عوضت نمی کنم . چه حالا برام کاری بکنی و چه نکنی . »
    بعدش یه مرتبه دولا شد و دست منو بوسید . اصلا نفهمیدم چی شد . پریدم بغلش کردم و زدم زیر گریه و همون جور بهش گفتم «من گه می خورم پری جون ، جونمم بخوای برات می دم . اینو که گفتم از رو دوستی بود . ترو که این طوری می بینم آتیش می گیرم . آخه بگو چی شده تا با همدیگه درستش کنیم »
    من همین جوری گریه می کردم و اونم گریه می کرد ،وقتی دوتایی کمی آروم شدیم دوباره پاکت رو گرفت طرف من و گفت «ازم چیزی نپرس تا بعدا وقت ش که برسه خودم بهت می گم . فقط باید بهم قول بدی که هر کاری گفتم بکنی »گفتم «قول می دم »گفت بگو به دوستیمون قسم سر خود کاری نمی کنی. گفتم «بابا آخه چی شده »گفت «قسم بخور »
    مجبوری قسم خوردم که دوباره گفت «بگو به مرگ تو همون کاری رو می کنم که تو بهم بگی»
    منم دیگه چیکار می تونستم بکنم ؟ دستش تو دستم داشت می لرزید . سرد مثل یخ ، چشماش نور نداشت . صداش به زور از ته گلوش در می اومد . منم بهش قول دادم . پاکت رو داد به من و گفت «این امنت پیش ت باشه . یا خودم میام ازت می گیرم یا پروین . غیر از ما دو نفر این پاکت رو به کسی نمی دی. حالا هر اتفاقی که بیفته ، اگرم پروین دنبالش نیومد ، توام یه کلمه حرف در موردش نمیزنی»بهش گفتم «باشه »اما ول کن نبود . دوباره همینا رو بهم گفت و بازم قسمم داد .

    منم دوباره بهش قول دادم . به دوستی مون . به جونش . به مرگش . دیگه چه جوری می تونستم زیر قولم بزنم ؟
    خلاصه یه خرده در مورد حامله گی و این چیزا براش حرف زدم و بهش گفتم می تونیم یه کارایی بکنیم . کمی آروم شد و گفت که اگه خودش به نتیجه ای نرسه میاد که با همدیگه یه کاری بکنیم . بعدشم بلند شد و رفت . دو سه ساعت بعدشم که اون خبر گند و بد بهم رسید . تصادفش تو خیابون . بقیه شم که دیگه چیز گفتنی ای نیست .

    طفل معصوم اینا رو که تعریف کرد زد زیر گریه و همونجور که گریه می کرد از تو کیف ش یه کیسه نایلون در آورد و بازش کرد و یه پاکت از توش در آورد و یه نگاه بهش کرد و گرفت جلوی من و گفت «پروین خانم این پاکت صحیح و سالم دست شما سپرده . من به قولی که به پری دادم وفا کردم ، راستش وقتی چند ساعت پیش اومدین اونجا ، نمی خواستم اینو بهتون بدم اما وقتی رفتین یاد پری افتادم و دیگه نتونستم خودمو نگه دارم . جریان رو به مامانم گفتم و دو تایی بلند شدیم اومدیم این جا .
    پاکت رو ازش گرفتم که خودشو مامانش از جاشون بلند شدن . راستش منم دیگه زیاد بهشون تعارف نکردم . دلم می خواست زود تر تنها بشم و بتونم پاکت رو باز کنم و بخونم . خلاصه با تشکر و این چیزا راهی شون کردم و برگشتم تو خونه .

  12. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #47
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    5-7


    حالا من یه جا نشستم و مادرم روبه روم و زهرا خانمم بغلم . پاکت م جلوم رو میزه . اما نمی دونم باید جلوی مادرم بازش کنم یا نه ؟اگرم نخوام جلو اون بازش کنم چه بهانه ای باید براش بیارم ؟
    تو این فکرا بودم که مادرم دستش رو دراز کرد و همونجور که پاکت رو بر می داشت با عصبانیت بهم گفت «چقدر دست دست می کنی دختر ، دلم از حلق م اومد بیرون . »
    اینو گفت و پاکت رو گرفت طرف من . دیگه خودمم طاقت صبر کردن نداشتم . هر چی می خواست بشه ، بشه . دیگه چه فرقی می کرد ؟
    پاکت رو گرفتم و بازش کردم . یه نامه چهار صفحه ای به خط پری توش بود . مثل برق شروع کردم تو دلم خوندن که یه مرتبه مادرم سرم داد کشید و گفت «بلند بخونش »
    «مامانم اینا رو گفت و بعدشم بهم گفت »
    -یه دقیقه بشین الان برمی گردم .
    «بعدش بلند شد و رفت کمی بعد با یه پاکت برگشت و دوباره نشست سر جاش و پاکت رو باز کرد و یه نامه از توش درآورد و یه نگاه به من کرد و بعدش یه سیگار روشن کرد و شروع کرد به خوندن »
    -پروین جون سلام . این نامه رو وقتی تو می گیری که احتمالا من نیستم و اگر خیلی باهوش باشی یا به طور اتفاقی طوری می شه که این نامه دستت می رسه . یعنی اگه اون دفتر خاطرات رو پیدا کرده باشی . ممکن هم هست که افسانه به قولش وفا نکنه که فکر نمی کنم . خوب گوش کن ببین چی می گم . اگه این نامه چند سال بعد از اتفاقی که برای من افتاده دستت رسید ، تا همین جا بیشتر نخونش . ازت خواهش می کنم . قسمت می دم .اگه منو دوست داری حرفم رو گوش کن .

    چون بعد از چند سال بهتره همه چی فراموش بشه . اما اگه خیلی زود دفتر خاطراتی رو که قایم کردم پیدا کردی دیگه خودت می دونی . من هیچ چیز ازت نمی خوام . تو مدیون من نیستی نیستی نیستی .
    «مامانم این ورق رو که تموم کرد گذاشتش روی میز و اونای دیگه رو برداشت و شروع کرد به خوندن »
    -پروین جون اگه این نامه رو برات می نویسم فقط به خاطر اینه که بدونی چه اتفاقی برای من افتاده . حاشیه نمی رم و جریان رو برات تعریف می کنم . روز پنج شنبه بود که طبق معمول از خونه اومدم بیرون که بیام خونه شما مواظب شینا جون باشم . وقتی رسیدم تو رفته بودی دانشگاه . شینا خواب بود و وحید نشسته بود تو آشپزخونه .

    نمی دونم چرا نرفته بود سر کار خیلی م تعجب کردم . فهمیدم که حتما تو خبر نداری و گرنه به من تلفن می کردی و می گفتی وحید خونه س و من دیگه نیام .
    وقتی رفتم تو آشپزخونه ، دیدم داره مشروب می خوره . یه سلام کردم و ازش پرسیدم که چرا نرفته شرکت که گفت امروز شرکت تعطیله . بهش گفتم پس حالا که شما هستی، من بر می گردم خونه . تا خداحافظی کردم از جاش بلند شد و اومد طرف من و مچ دستم رو گرفت . انقدر مست بود که نمی شد باهاش حرف زد .

    حتی نمی تونستم که به خاطر شینا که خواب بود و ترس از آبروریزی جیغ بکشم و همسایه ها رو خبر کنم . دیگه بقیه ش رو برا تعریف نمی کنم چون مطمئن هستم که خودت همه چیز رو فهمیدی . به جون خودت به جون مامان به جون شینا خیلی سعی کردم که از دستش فرار کنم اما نتونستم .
    این نامه رو برات نوشتم که چشم و گوشت باز بشه . وحید چند بار دیگه منو با تهدید با خودش این ور و اون ور برد و ازم سوءاستفاده کرد . منم به خاطر آبروریزیش تحمل کردم اما تازه فهمیدم که حامله شدم .

    دیروز تهدیدش کردم . کمی جا خورد و قول داد که منو ببره پیش یه دکتر که سقط کنم و بعدشم ترتیبی بده یه جوری برم خارج از کشور که سر و صدا بلند نشه اما من به اون ، آخه چی بگم بهش؟ من به اون نامرد اعتماد ندارم و برای همین این نامه رو دادم به افسانه که اگه اتفاقی برام افتاد حداقل یکی در جریان باشه .

    چشم و گوشت رو باز کن پروین . این آدم در تمام مدت زندگی به تو خیانت کرده و صد تا معشوقه داره . اینا رو تو این مدت فهمیدم . حواست رو جمع کن . بعضی از کسایی که باهاشن دوستایی ن که قبل از ازدواجش با تو داشته . بازم بهت می گم تو مدیون من نیستی و هیچی تقصیر تو نیست .
    من تا دو ساعت دیگه تو یه خونه باهاش قرار دارم . اول می رم پیش افسانه و این نامه رو بهش می دم و بعد می رم سر قرار .
    نمی دونم چرا دلم شور می زنه . می ترسم خیالاتی داشته باشه . از اون بعید نیست .

    مواظب خودت باش رو وحید نمی شه حساب کرد .
    دوستت دارم . ترو مامان و بابا و زهرا خانم رو .
    من دارم سعی می کنم که یه جوری بشه که به زندگی تو لطمه نخوره .
    منو ببخش که باعث به وجود اومدن این مشکل شدم اما تقصیر من نبود . تقصیر توام نیست . اینو بفهم .
    بازم می گم اگه اتفاقی برای من افتاد تو مجبور نیستی کاری بکنی . خودت رو عذاب نده .
    دوستت تون دارم و همه تون رو به خدا می سپرم .
    پری
    «نامه تموم شده بود اما مامانم هنوز کاغذها دستش بود و بهشون نگاه می کرد . منم همین طور . مامانم اون طرف نامه رو نگاه می کرد و من اینطرفش .
    اون لحظه هیچ احساسی به جز نفرت نداشتم . نه به خاطر این که وحید پدرم بود ، یا پری خاله م . نه به خاطر این که وحید تو خونه ای یه همچین عملی انجام داده که دختر کوچولوش تو یکی از اتاقاش خداب بوده و نه به خاطر مامانم که ضربه خیلی خیلی سختی خورده ، فقط نفرتم به خاطر این بود که این مرد کثیف باید اسم پدر و یدک بکشه .

    به خاطر این که از خواهر زنش نگذشته .
    اوایل سرگذشت وقتی مادرم این چیزا رو تعریف می کرد ، برام مثل یه قصه یا یه کتاب رمان بود اما با این نامه و دونستن علت جدایی اونا از همدیگه ، دقیقا خودمو وسط این سرگذشت می دیدم .
    چیزی که بیشتر ناراحتم می کرد این بود که اتفاقاتی پیش اومده که مسئولش کسای دیگه بودن اما من یه مرتبه خودمو گرفتار عمل اونا می دیدم . چیزی که اصلا به من ربطی نداشت ، باید خودشو مثل زالو به من بچسبونه !
    تا قبل از این جریان ، جدایی مامانم و اون از همدیگه ، زیاد برام مهم نبود چون اولا ندیده بودمش ، بعدشم احتیاجی بهش نداشتم و آخرم این که فکر می کردم به دلیل نداشتن تفاهم از همدیگه جدا شدن اما این چیز دیگه ای بود .
    پدر من ، کسی که من قسمتی از وجود اونم ، یه مرد رزل و کثیف بوده و هست . کسی که در یه مکان پاک و مقدس ، جایی که هر گوشه ش اثری از پاکی و نجابت همسرش وجود داشته دست به خیانت زده ، اونم با کی ؟ با کسی که اون رو مثل برادرش می دونسته .

    کسی که برای کمک بهشون می اومده ، کسی که از ترس آبروریزی یا از اینه نکنه خواهر زاده کوچولوش وحشت کنه ، حتی نتونسته جیغ بکشه و فقط با نیروی جسمی ش با اون هیولای کثیف مقابله کرده .
    تمام این فکرا تو یه لحظه اومد تو سرم و نمی دونم چرا بازتابش به شکل یه حالت عصبی و انتقامی علیه مادرم شد !اصلا خودمم دلیلش رو نمی دونستم اما دلم می خواست با مامانم دعوا کنم ، خودمم کاملا می دونستم که هیچ علتی برای این کار وجود نداره و سعی می کردم که جلوی خودمو بگیرم اما نمی تونستم برای همینم با عصبانیت به مامانم گفتم :»
    -برای چی منو آوردی این جا ؟آوردی که بهم بگی پدرم یه آدم پست و کثیفه ؟ همون نداشتن پدر کافی نبود که اینا رو هم بهم گفتی ؟ بهتر نبود که حداقل اجازه می دادی که تو ذهنم یه پدر معمولی داشته باشم ؟ برای چی اینا رو بهم گفتی؟ برای چی می خواستی من اینا رو بدونم ؟ مگه من از تو شکایت کرده بودم که چرا از پدرم جدا شده بودی؟ اصلا این بازیا برای چیه؟ این نمایش و این چیزا برای چیه ؟ من که به نبودنش عادت کرده بودم حالا نفرتم بهش اضافه شد ولی چه فرقی داره ؟ فقط می خواستی منو ناراحت کنی؟
    «انگار خالی شدم ، مامانم فقط نگاهم می کرد . کاش حداقل یه چیزی بهم می گفت یا سرم داد می کشید یا این که بلند می شد می رفت ، اما فقط نگاهم کرد ، نتونستم طاقت بیارم . پریدم بغلش کردم و گفتم »
    -ببخشید ، ببخشید ، اصلا نفهمیدم چی شد .
    «اما مامانم با بزرگواری دست به موهام کشید و نازم کرد و آروم بهم گفت »
    -می دونم برات سخت بود ، اما باید می دونستی . همین طور که الان می خوای بدونی چرا اینارو بهت گفتم ، بهترم هست که همین الان بدونی ، همین الان که ناراحت و عصبانی هستی ، حداقل فقط یک بار ناراحت می شی .
    «سرم رو از شونه ش برداشتم و نگاهش کردم و گفتم »
    -مگه بازم چیزی هست که باید بدونم ؟
    «آروم سرش رو تکون داد که پرسیدم »
    -یه چیز بد ؟
    «دوباره سرش رو تکون داد و گفت »
    یادته ازت پرسیدم که اگه قرارباشه از بین خواستگارات یه کدوم رو انتخاب کنی ، کدومه ؟
    «سرم رو تکون دادم که گفت »
    -اگه انتخابت یه کس دیگه بود حتی این قسمت های سرگذشتم رو برات تعریف نمی کردم اما متاسفانه انتخابت .....بوده .
    «مات بهش نگاه کردم که یه سیگار روشن کرد و گفت »
    -برای یه شوک دیگه حاضری؟
    «باسختی سرم رو تکون دادم که بلند شد و از تو یه کشو یه پاکت بزرگ در آورد و گذاشت جلوی من و خودشم نشست . می فهمیدم که خیلی ناراحته ، یه پک به سیگارش زد و نصفه خاموشش کرد و گفت »
    -تو این پاکت چیزیه که تو باید بدونی ، مثل همین پاکتی که یه روز افسانه دادش به من . یه حقیقت و شاید مثل اکثر حقایق تلخ و بی رحم اما واقعی ، حالا اگه دلت می خواد و جرات روبروشدن با یه دنیای واقعی خارج از امنیت خونواده ت رو داری بازش کن .
    «اینو گفت و بلند شد از آشپزخونه رفت بیرون و منو منگ و مات تنها گذاشت . حالا دیگه نمی دونستم کدوم سرگذشت مال زمان حال و کدوم مال زمان گذشته س . این پاکت کدومه .رو میز دو تا پاکت بود .

    یکی کهنه و ایرانی ، یکی دیگه جدید با نوشته های خارجی .
    کلافه بودم ، دیگه چه حقیقتی رو باید می فهمیدم ؟ اصلا این یکی پاکت از کجا اومده این جا ؟ کی فرستاده ؟ پاکتی که نه تمبر داره و نه مهر پستی .
    این چیه که به من و خواستگاری ....از من مربوط می شه ؟ مامانم چرا جرات نداره صحبت کنه ؟ یعنی یه چیز وحشتناک توی این پاکته؟
    پاکت رو برداشتم و بازش کردم و دست کردم توش . یه نوع مقوای صیقل و براق مثل عکس رو حس کردم . زود درشون آوردم . تازه مفهوم حرفای مامانم رو درک کردم .
    حقیقت جرات آگاهی ، سه تا کلمه که باید کنار همدیگه قرار بگیرن تا یه رازی آشکار بشه . همیشه م کسی که می خواد این راز رو آشکار کنه از آدم می پرسه که می خوای بدونی ؟ داریش؟ می خوای بشی؟
    تو پاکت چند تا عکس بود . عکس.....در کنار یه دختر زیبا ، احتمالا تو یه کنسرت و پشت صحنه . در حال ........
    کسی که این عکس ها رو گرفته بود حتما براش سختی کشیده بوده و خیلی م جسارت داشته چون پشت صحنه به سختی می شد وارد شد .

  14. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #48
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    کسی که این عکس ها رو گرفته بود حتما براش سختی کشیده بوده و خیلی م جسارت داشته چون پشت صحنه به سختی می شد وارد شد .
    عکس ها تو دستم بود و فقط نگاه شون می کردم .

    یکی یکی . عجیب این بود که هیچ احساس حسادتی در خودم حس نمی کردم . مثل زمانی که از نزدیک نمی شناختمش و مثلا یه عکسی یا یه ویدئوی کنسرتی ازش به دستم می رسید با این فرق که اون زمان شاید آرزو داشتم که من جای اون دختر باشم اما حالا نه .
    نمی دونم چه مدت به همون حال بودم اما یه مرتبه متوجه شدم که مامانم پشت سرم ایستاده و داره موهامو ناز می کنه .
    برگشتم بهش نگاه کردم و لبخند زدم و گفتم »
    -اونقدرهام سخت نبود .
    -خدا رو شکر .
    -یه چی بهش می گن ؟بین دو تا چیز ؟
    -مقایسه ؟
    -اوهوم. مقایسه بین دو تا زندگی .
    -تکرار دو تا زندگی یا تکرار تاریخ .
    -تکرار یه سرنوشت .
    -تکرار یه چیز بد .
    -از کجا اوردینش؟
    -یه نفر برام فرستاد .
    =همین جوری؟
    -نه ، من ازش خواسته بودم .
    «یه لبخند دیگه بهش زدم و گفتم »
    -با این حساب یکی دیگه هم از بین شون رفت بیرون .
    -مطمئنی؟
    «سرم رو تکون دادم »
    -حتما؟
    «دوباره سرم رو تکون دادم که از پشت صندلی اومد کنارم و بغلم کرد و گفت »
    -نمیذاشتم سرنوشتی که من دچارش شدم برای تو تکرار بشه .
    «بازم همون احساس شیرین بهم دست داد ، کسی هست که دوستت داشته باشه حالا به هر قیمت . حتی اگر سرش داد بزنی یا از دستش عصبانی بشی. خلاصه رفت نشست که گفتم »
    -پایان اون زندگی چطور بود ؟
    -خیلی سخت ، به قیمت فرو ریختن درونم . به قیمت از دست دادن مادرم . پری . پدرم مادرم .
    -مگه اونم همون وقت مرد ؟
    -سه ماه بعد ، یه سکته تو خواب .
    -خیلی غم داره .
    -خیلی غم انگیزه .
    -آها . غم انگیزه .
    -یه دیوانه با یه کار کثیف در اثر مستی باعث شد که دو تا خونواده متلاشی بشه و سه نفر انسان بی گناه بمیرن .
    -شما چیکار کردی؟
    -ازش شکایت کردم اما دیگه فایده ای نداشت . بعد از اون بار که تو شهرستان بهش زنگ زدم و جریان رو بهش گفتم دیگه ازش خبری نشد . از ایران فرار کرد .
    -الان کجاست ؟
    -یه جا خودشو گم و گور کرده .
    -نمی شه پیداش کرد ؟
    -تحت تعقیبه . اما چیزی که هست اینه که اون دیگه وطنی نداره . اگه پاش برسه ایران دستگیرش می کنن . این برای یه آدم خیلی دردناکه .
    -و آخر داستان ؟
    -وقتی مادرم فوت کرد ، چند وقت بعدش دیگه دیدم نمی تونم این جا بمونم و هم به خاطر خاطراتی که عذابم می داد و هم به خاطر این که یه زن تنها نمی تونه این جا زندگی کنه . این جا مثل خارج نیست . برای یه زن تنها زندگی خیلی مشکله . برای همین م رفتم آمریکا . با دست خالی .
    -اون خونه چی شد ؟
    -اون کثافت قبلا فروخته بودش . یعنی تو قمار باخته بودش .
    -مرد کثیفی بوده.
    -کثیف براش زیباترین واژه س .
    -چی؟
    -واژه ، کلمه .
    «یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت »
    -اوایل تو امریکا زندگی برام خیلی سخت بود . باید هم درس می خوندم و هم کار می کردم و هم از تو نگهداری . حتما خودت دیگه این یکی رو کاملا درک می کنی چون می دونی زندگی تو امریکا یعنی چی ، اونم برای یه خارجی .
    سخت کار کردم فقط به عشق تو .

    به عشق روزی که مثل الان بزرگ بشی و بشی همدم و مونس من . بزرگ بشی و عشق و زندگی ای رو که گم کردم یا ازم گرفته شد ، تو به من برش گردونی . حالا متوجه شی که چرا نمیذارم سرنوشتی مثل من پیدا کنی ؟
    «از جام بلند شدم و پریدم بغلش کردم و گفتم »
    -من دیوونه بودم مامان . ببخش . نمی دونم چرا از دست تو عصبانی شدم . چقدر سختی کشیدی . هیچوقت فراموش نمی کنم .


    پایان فصل پنجم


  16. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #49
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض




    فصل 6-1

    فصل ششم



    «دو هفته ای از این جریان گذشت . دو هفته خوب ، مهمونی ها ، دید و بازدید ها ، گردش ها ، همه خوب بودن . چند باری هم با کیوان رفتیم بیرون . کوه ، درکه با آبگوشت ، سینما احساس عجیبی بهش پیدا کرده بودم ، یه احساس سرپرستی،می دونم احساس عجیبیه اما با شرایطی که کیوان داشت طبیعی بود .

    یعنی بعد از این که با من صحبت کرد و فهمیدم که کارش چی بوده و از چه راهی پول در می آورده و دیگه نمی خواد دست به اون کارها بزنه و تمام اینها به خاطر دوست داشتن منه ، این احساسم درونم ایجاد شد .

    این چند باری که با هم دیگه رفتیم بیرون ، نذاشتم پول بده و همه رو خودم حساب کردم . می دونستم که وضع مالی ش خوب نیست و نمی خواستم دوباره برگرده به کار سابقش . ازش خوشم می اومد و آماده بودم که عاشقش بشم . تعجب آوره اما دختری که تو امریکا بزرگ شده باشه ، به محض رسیدن به یه پسر ، احساس عشق نمی کنه ،شاید به دلیل آزادی ها و ارتباطاتی که اونجا دخترا و پسرا با همدیگه دارن . احساس عشق کم کم بین شون به وجود میاد .

    کم کم و با شناخت از همدیگه ،روابط من و کیوانم همین جور بود . اغلب شبها ، قبل از خوابیدن می رفتم تو تراس . اوایل چون از منظره ش خوشم می اومد اما بعدا و با گذشت زمان برام یه عادت شده بود ، عادت به دیدن کیوان و حرف زدن باهاش .

    شاید عشقم یه عادت باشه . در هر صورت این احساس من بود . شبها می رفتم تو تراس و باهاش حرف می زدم . از زندگیش می گفت . از دوران کودکی ش . از زمان تحصیلش . از دوستاش . خلاصه می تونم بگم بعد از یه مدت شاید کیوان رو از خودشم بهتر می شناختم .

    کیوان از هر نظر خوب بود . خوش قیافه ، خوش هیکل ، شجاع . مخصوصا این صفت آخریش بود که تا بهش فکر می کردم یه احساس خیلی عالی درونم ایجاد می شد .
    حدود یه ماه بود که اومده بودم ایران اما انگار سالهاست که این جام و هیچ چیزش برام غریبه نیست . یه شب مامانم بهم خبر داد که اگه دوست داشته باشم می تونیم یه سفر بریم شمال . برام واقعا جالب بود . تعریف شمال رو زیاد شنیده بودم و دلم می خواست که حتما اون طرف ها رو ببینم . وقتی این خبر رو به کیوان دادم خیلی ناراحت شد . ناراحتی ش از این بود که باید نبود من رو چند روزی تحمل می کرد .

    وقتی داشتم با هیجان خبر این سفر رو بهش می دادم یه مرتبه زد زیر گریه . من حرفم رو قطع کردم و نگاهش کردم . نمی فهمیدم یه مرد برای چی باید همین جوری گریه کنه ، وقتی ازش پرسیدم دلیلش چیه ، با همون چشمای اشک آلودش خیلی ساده و صمیمی بهم گفت که دلش نمی خواد من حتی یه دقیقه م ازش جدا بشم چه برسه به چند روز . می گفت وقتی من پیشش هستم ، ساعتها براش مثل ثانیه میگذره و موقعی که تنهاس هر ثانیه براش مثل یه سال .
    گریه می کرد و حرف می زد ، مثل یه پسر بچه که داره برای چیزی که دوستش داره و باید برای مدتی از دستش بده گریه می کنه .
    جملات اولش برام قابل فهم نبود اما نمی دونم یه مرتبه چی شد که حالتم عوض شد ، یه مرتبه انگار همه چیز رو می فهمیدم . احساسش رو ، دلتنگی ش رو ، عشقش رو .
    انگار یه مرتبه تموم حس های دنیا رو می فهمیدم . تموم غم ها و شادی ها رو ،معنی اشک ها رو ، دیگه اون دختر بزرگ شده امریکا نبودم ، دختری که تقریبا منطقی با هر چیزی برخورد می کرد ، شده بودم یه دختر ایرانی .
    موقعی متوجه خودم شدم که داشتم گریه می کردم ، زود اشک هامو پاک کردم و برگشتم تو اتاق . نمی دونم چرا اونجام که رسیدم بازم دلم می خواست گریه کنم . در اون لحظه منم احساس کردم که دلم برای کیوان تنگ می شه . دیگه دلم نمی خواست کیوان رو این جا بزارم و خودم برم شمال اما دیگه ، دیر شده بود و مامانم با دوستش قرار گذاشته بود و باید فرداش حرکت می کردیم .

    چراغ رو خاموش کردم و رفتم تو تختخواب و پتو رو کشیدم رو سرم . دلم می خواست زیر پتو گریه کنم . نمی دونستم چرا اون جوری شده بودم . انگار روح کیوان وارد جسم من شده بود . عاشقش شده بودم .
    از جاده چالوس رفتیم . چقدر قشنگ بود مخصوصا تو اون فصل . وقتی به جنگل کنار جاده نگاه می کردم تازه متوجه می شدم چیزایی که از شمال ایران برام تعریف می کردن حتی یه گوشه از زیبایی اونجا نبوده .
    واقعا قشنگ بود ، بوی نم بارون ، بوی چوب سوخته ، بوی جنگل . همه و همه احساسی تو آدم ایجاد می کرد که تعریف کردنی نیست . همه چیز عالی بود ، اما یه چیزی درونم باعث ناراحتی م می شد ، احساس تنهایی ، حس می کردم تنهام . سعی می کردم این تنهایی رو با حرف زدن با مامانم و دوستش پر کنم اما نمی شد . نمی دونم چرا احتیاج شدیدی درون خودم حس می کردم ، احتیاج به حرف زدن با کیوان .
    تو این افکار بودم که یه مرتبه مامانم صدام زد و گفت »
    -خوابیدی شینا ؟
    «چشمامو باز کردم ، خیلی هول شده بودم که دوست مامانم گفت »
    -از بوی شمال مست شده .
    «بیرون رو نگاه کردم . دریا دیده می شد . زیبا و قشنگ و بزرگ . یه دنیا دریا .
    ماشین حرکت می کرد و افکار منم سریع تر از اون ، هنوز برام کاملا مشخص نشده بود که آیا عاشق کیوان شدم یا نه اما قسمت غم انگیزش برام شروع شده بود .
    نیم ساعت بعد رسیدیم به ویلای دوست مامانم که طرف دریا بود و خیلی خیلی قشنگ ، یه ویلای دو بلکس با محوطه بزرگ چمن کاری شده و پر درخت .
    با ماشین رفتیم تو ویلا و چمدون ها رو در آوردیم و بردیم تو . مامانم و دوستش شروع کردن به جا به جا کردن لوازم و نظافت . دلم می خواست کمک شون کنم اما حوصله نداشتم . خوشبختانه انگار دوست مامانم متوجه شد و ازم خواست که برم دریا رو تماشا کنم . منم از خدا خواسته رفتم تو حیاط و از در وردی طرف دریا رفتم تو ساحل جلوی آب ایستادم .
    چقدر قشنگ بود . بوی دریا یه جور عجیبی بود . تو امریکا هر سال می رفتیم کنار دریا اما این جا یه چیز دیگه بود .
    رفتم جلو تر و تو ماسه ها نشستم و فقط به دریا نگاه کردم . به موج ها و به پرنده هایی که اون دورها ، روی آب پرواز می کردن . به ساحل . ساحلی که پر از کیسه نایلون و قوطی کنسرو و لیوان های یک بار مصرف بود و نشون می داد که اصلا قدرش رو نمی دونن و بهش تو جهی ندارن .
    همو نجا دراز کشیدم و چشمامو باز بستم . نسیمی که از روی دریا می وزید و به صورتم می خورد مثل دست نوازش مامانم بود . نرم و لطیف . احساس می کردم که دیگه تو این دنیا جز من و دریا هیچ چیز دیگه ای وجود نداره . فقط من هستم و دریا . دیگه هیچ چیز غم انگیزی رو درونم حس نمی کردم . صدای موج ها برام مثل لالایی بود .

    یه احساس سبکی تو خودم می دیدم . می دونستم باید برگردم تو ویلا اما حتی دلم نمی اومد چشمامو باز کنم چه برسه به این که از جام بلند بشم . همونکه جلوی خوابیدنم رو گرفته بودم خودش خیلی شاهکار بود .
    صدای موتور یه قایقی اومد ، چشمامو باز کردم . اصلا باورم نمی شد ، کیوان تو یه قایق نشسته بود و داشت می اومد طرف ساحل . از جام بلند شدم و درست نگاه کردم ، خودش بود .

    یه لحظه بعد رسید جلوی ساحل و به من اشاره کرد که برم سوار قایق بشم . کفشامو در آوردم و دویدم طرفش . دستم رو گرفت و سوار قایق کرد و حرکت کردیم . اصلا نمی دونستم که باید چی بهش بگم . چه جوری منو پیدا کرده بود ؟ این قایق رو از کجا آورده بود ؟ چه جوری اومده بود شمال که از ما زود تر رسیده بود ؟
    قایق چنان سرعت گرفته بود که وقت این سوال ها نبود ، با سرعت از روی موج ها رد می شدیم ، داشتیم می رفتیم طرف انتهای دریا . کیوان یه مایو پوشیده بود و یه عینک م به چشماش زده بود . یه بلوز خیلی قشنگم تن ش بود . داشت فقط به من نگاه می کرد .
    چند دقیقه بعد دیگه از اونجایی که ما بودیم به سختی می شد ویلا رو تو ساحل تشخیص داد . خیلی دور بودیم . کیوان قایق رو نگه داشت و تا اومدم ازش بپرسم که چه جوری آدرس ویلا رو پیدا کرده گفت »
    -دلت می خواد این جا شنا کنی؟
    -این جا ؟
    -آره ، هیچ کس این جا نیس .
    -آخه مایو نپوشیدم.
    -با همین لباست شنا کن .
    -با رو پوش و روسری ؟
    -خب آره . این جا همه همین کار رو می کنن .
    -آخه چه جوری ؟ مگه می شه ؟
    -اگه دلت بخواد می شه .
    «اومدم از جام بلند بشم و به کیوان بگم که با این روپوش و شلوار و روسری نمی شه شنا کرد . اونم این جا که خیلی عمق ش زیاده و خطرناک که پام لیز خورد و یه جیغ کشیدم و افتادم تو آب . شروع کردم با زحمت شنا کردن که غرق نشم و هی به کیوان می گفتم که دارم غرق می شم و لباسها چسبیده بود به تنم و نمیذاشت شنا کنم اما کیوان رو قایق ایستاده بود و می خندید و می گفت پس خانما این جا چیکار می کنن ؟ همین جوری شنا می کنن دیگه .
    از دستش عصبانی شده بودم . من داشتم غرق می شدم و اون داشت شوخی می کرد . شنا کردم و خودمو رسوندم به قایق . می خواستم سعی کنم که برم توش اما لباس هام خیس شده بود و سنگین . پاهام دیگه خسته شده بود . موج می زد تو صورتم . آب سرد سرد بود . کیوانم فقط بهم می خندید و از سرما دندون هام داشت بهم می خورد و نمی تونستم درست حرف بزنم . فقط بهش می گفتم منو بکش بالا ، منو بکش بالا »
    -شینا ، شینا .
    «یه مرتیه از جام پریدم . نمی فهمیدم کجام . مامانم بالا سرم نشسته بود و صدام می کرد . یه لحظه بعد دور و ورم رو نگاه کردم . همونجا تو ساحل بودم ، دست زدم به روپوش م . خشک خشک بود . اومدم از مامانم بپرسم که کی منو نجات داد که اون زود تر گفت »
    -خوابت برده بود .
    »نگاه کردم دیدم که یه چتر دست مامانه و سایه ش افتاده رو صورتم . تازه فهمیدم که داشتم خواب می دیدم . یه مرتبه زدم زیر خنده و گفتم »
    -خواب دیدم کیوان با قایق اومده این جا و با هم رفتیم وسط دریا و افتادم تو آب و دارم غرق می شم .
    -هنوز نرسیده به شمال رویایی شدی؟
    «دوتایی خندیدیم و مامانم دستم رو گرفت و بلند شدم و راه افتادیم طرف ویلا .

  18. #50
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض



    6-2


    ناهار حاضر بود . میرزا قاسمی ، هر چند که علت این نامگذاری رو نفهمیدم اما علت معروفیت این عذا رو کاملا فهمیدم . واقعا که خوش مزه بود . از همه بیشتر من خوردم . برام خیلی عجیب بود . من اصلا اهل پرخوری نبودم اما امروز و این جا هر چی می خوردم سیر نمی شدم .
    بعد از ناهار اونقدر خوابم گرفته بود که نمی تونستم خودمو نگه دارم .

    اصلا نمی دونستم چرا این جوری شده بودم . پرخوری . خواب بیموقع .
    رفتم تو اتاقی که برام طبقه بالا آماده کرده بودن و رو تخت دراز کشیدم . وبلای دوست مامانم دو بلکس و خیلی قشنگ بود . سکوت ، آرامش ، صدای موج دریا . خلاصه همه چیز برای یه سفر رویایی و فراموش نشدنی آماده شده بود اما البته بعد از یه خواب بعد از ظهری .
    تا چشمامو بستم ، خوابم برد و چه خواب شیرینی ، هر بار که از خواب می پریدم ، صدای موج دریا و صدای پرنده ها برام مثل لالایی بود و دوباره منو می خوابوند . هر بارم یه خواب قشنگ تر از قبل می دیدم .
    تقریبا ساعت پنج ، پنج و نیم بود که بیدار شدم و همونجا تو طبقه بالا دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین . تو ساختمون کسی نبود . رفتم تو حیاط که دیدم مامانم و دوستش پشت یه میز نشستن . رو میز یه عصرونه حسابی چیده شده بود . تخم مرغ عسلی و نون و پنیر و کره و مربا .
    با این که فکر نمی کردم بعد از پرخوری ظهر ، تا شب حتی بتونم یه میوه بخورم اما به محض دیدن اون میز ، با یه سلام و خنده ، رو یه صندلی نشستم و شروع به خوردن کردم .

    همون جوری که می خوردم ، از کار خودم خنده م گرفته بود و بلند بلند می خندیدم . مامانم و دوست شم می خندیدن . مامانم گفت شمال آب و هواش اینجوریه . آدم رو به اشتها میاره و باید فکر چاقی رو هم بکنم اما دوستش می گفت که این جا هر چی که بخوری یه ساعت بعد سوزونده می شه .
    البته من برام فرقی نمی کرد ، در هر صورت داشتم می خوردم . انقدر هوا تمیز و سالم و پر اکسیژن بود که فکر می کنم غذا از گلو پایین نرفته ، هضم میشد .
    خلاصه بعد از این که حسابی سیر شدم ، قرار شد که برای دیدن شهر ، فردا یه سر بریم و امروز رو همونجا تو ویلا بمونیم . بلند شدم و از حیاط رفتم تو ساحل و جای قبلی نشستم . گاهگداری یه پسر بچه که نون دستش بود یا یه زن با یه سبد یا یه مرد با بیل از جلوم رد می شدن . نزدیک غروب بود که یه پیرمرد از دور پیداش شد و یه کیسه بزرگ دستش بود . داشت آروم آروم می اومد طرف من . چند دقیقه طول کشید تا رسید جلوی ویلا . کیسه ش رو گذاشت زمین و اول یه خرده به من و بعد به دور و ورش نگاه کرد و بعدش از تو کیسه یه تیوپ بزرگ در آورد و چند متر اون طرف تر نشست و شروع کرد به باد کردن . مسئله برام خیلی جالب شده بود .

    بیچاره همچین زور می زد که هر لحظه ممکن بود نفسش بند بیاد . نمی دونستم چرا این کار رو می کنه . ظاهرا با اون تیوپ می خواست بره تو دریا ، عرق از صورتش می چکید و فوت می کرد توتیوپ . سعی می کردم که نگاهش نکنم اما دست خودم نبود . وقتی حسابی خسته شد ، یه چیزی گذاشت اون جایی که داشت باد می کرد و بعد از تو جیبش یه سیگار در آورد و روشنش کرد و برگشت طرف من و یه خنده ای کرد و با یه لهجه مخصوص گفت »
    -نفس آدمو می گیره .
    «حالا دیگه چون خودش باهام سر صحبت رو باز کرده بود می تونستم ازش سوال کنم »
    -می تونم یه چیزی بپرسم ؟
    -لهجه داری ، مال کجایی ؟
    -از خارج اومدم .
    -اونجا به دنیا اومدی؟
    -نه ، اما خیلی وقته اونجا زندگی می کنم .
    -می خواین برین برای شنا ؟
    خندید و گفت : دل خوشی داری ،شنا چیه ؟
    -پس این برای چیه ؟
    -می خوام تور بندازم . باید برم جلو آب .
    -با این ؟ چرا با کشتی نمی رین؟
    -کشتی؟
    شروع کرد به خندیدن و گفت :کشتی م کجا بود دختر جون ؟ بعدشم اگه مامورا بگیرن مون که بیچاره می شیم . حکم تیر دارن .
    -مگه می خواین چیکار کنین ؟
    -ماهی بگیرم دیگه .
    -برای ماهی گرفتن با تیر می زنن تون ؟
    -ممنوعه ، فصل تخم ریزیه .
    -خب پس نباید این کار رو بکنین . اگه الان همه ماهی های بار دار رو بگیرین که دیگه تخم ریزی نمی کنن و از بین می رن .
    -می دونم دختر جون اما چیکار کنم ؟
    -خب وقتی آزاد شد ماهی بگیرین .
    -تا اون وقت شیکم زن و بچه م رو چه جوری سیر کنم ؟
    -شما کار دیگه ندارین ؟
    -چرا ، یه کف دست زمین کشاورزی اما کجا جواب شیش سر عائله رو می ده ؟
    -یعنی شما به خاطر زن و بچه تون حاضرین کشته بشین ؟
    «یه سری تکون داد و سیگارش رو خاموش کرد و از تو کیسه ش یه قوطی در آورد و درش رو باز کرد و آورد جلوی من و نشونم داد و گفت »
    -از صبح قلاب انداختم ، این دو تا کرم رو گرفتم . مجبورم الان بزنم به آب .
    «تو قوطی رو نگاه کردم . نصفه آب بود و توش دو تا ماهی کوچولو .»
    -اینا که هنوز بچه ن .
    -واسه همینه می خوام تور بندازم دیگه .
    -اگه تور بندازین چند تا ماهی می گیرین ؟
    -یه دونه یا دو تا . اونم چند ساعت طول می کشه .
    -بعد می برین و می خورین شون ؟
    -کی ؟ ما ؟ ما ماهی بخوریم ؟ کوفت مون می شه .
    «در قوطی رو بست و گفت »
    -دختر جون اگه خدا بخواد و یه دو نه دو تا ماهی بیفته به تور ، خرج یه هفته ی ماس .
    -چند می فروشین ؟
    -دونه پونصد اگه بخرن . واسه پونصد تومن هزار تومن جونم تو دست مه . یا گیر مامورا می افتم بالاخره یا وسط آب باد این وامونده در می ره یا خودم از ترس مامورا خالی ش می کنم و باید تا ساحل شنا کنم . یه دفعه م دیدی جونم نکشید و دریا کشیدم تو خودش .
    «اینو گفت و دوباره رفت سر تیوپ و شروع کرد به باد کردن .

    یه مرتبه یه فکری به مغزم رسید ، از جام بلند شدم و دوئیدم تو ویلا و زود از مامانم که از حرکاتم تعجب کرده بود ، هزار تومن گرفتم و دوئیدم بیرون تو ساحل . پیرمرده هنوز داشت تیوپ رو باد می کرد . بهش گفتم »
    -من این دو تا ماهی رو ازتون می خرم .
    «یه نگاه به من کرد و به قوطی یه نگاه و گفت »
    -این دو تا رو ؟
    -آره .
    -می خوای چیکار ؟
    -می خوام شون .
    -خب ، همین جوری ورشون دار . به درد من که نمی خوره .
    -نه ، می خرمشون .
    «یه نگاهی به من کرد و گفت »
    -صد تومن بده مال تو .
    -نه ، هزار تومن میخرم شون .
    «دوباره یه نگاه به من کرد و گفت »
    -هزار تومن ؟ واسه این دو تا ؟
    -آره .
    «یه مرتبه خندید و گفت »
    -سرت کلاه می ره ها .
    -نه ، نمی ره .
    -نری پس فردا بگی ایرانیا سرمو کلاه گذاشتن ها .
    -نه نمی گم .
    -هزار تومن این دو تا رو می خوای؟
    -آره .
    «یه سری تکون داد و قوطی رو هل داد طرف من . منم هزار تومنی رو بهش دادم . دو دل بود که بگیره یا نه اما گرفت و یه نگاه دیگه بهش کرد و باد تیوپ رو خالی کردن و بعد گذاشتن تو کیسه ش و از جاش بلند شد و دو قدم رفت و برگشت و گفت »
    -بیا این پولت رو بگیر . من نمی خوام . اون ماهیام مال خودت .
    -نه ، من اینا رو خریدم و تموم شده .
    -سرت کلاه رفته ها .
    خندیدم و گفتم :نه نرفته .
    «دوباره یه نگاه به من کرد و اخمهاش تو هم رفت و گفت »
    -صدقه که ندادی؟
    -چی ؟
    «مامانم از پشت سرم گفت »
    -نه ، آقا این حرفا چیه ؟
    «برگشت به مامانم نگاه کرد و گفت »
    -دختر تونه ؟
    «مامانم سرشو تکون داد که پیرمرده گفت »
    -هزار تومن داده به من بابت دو تا بچه ماهی . می گم سرش کلاه نره .
    -نه آقا ، دختر من عاشق بچه ماهیه . شما خیالت راحت باشه .
    «یه خرده صبر کرد و بعد هزار تومنی رو گذاشت تو جیب ش و یه نگاه به من کرد و راه افتاد و رفت . وقتی حدود بیست قدم ازم دور شد بلند داد زد و گفت »
    -خیر ببینی دختر جون . امشب از دریا رفتن راحتم کردی . فردام خدا بزرگه .
    «بعد برگشت و تند رفت . انگار خجالت کشیده بود که وقتی کنارم بود این حرفا رو بزنه .
    وقتی مطمئن شدم که رفته ، قوطی رو برداشتم و درش رو باز کردم و بردم جلو آب و دو تا ماهی رو با دستم گرفتم و انداختم تو دریا و همونجور ایستادم و به جایی که دو تا ماهی فرو رفته بودن تو آب نگاه می کردم . انگار هنوز می دیدمشون .
    اون لحظه یه فکر تو سرم بود . به خاطر سیر کردن شکم خودش و زن و بچه ش حاضره این خطرها رو به جون بخره اونم برای فقط یه دلار .
    کیوانم وقتی دست به اون کارا می زده همین فکر رو داشته ؟
    مامانم اومد کنارم ایستاد و گفت »
    -به چی نگاه می کنی ؟
    -حتما بعد از چند ساعت تو یه قوطی موندن ، الان خیلی بیشتر از دریا لذت می برن .
    -قدر آزادی رو بیشتر می دونن .
    -می خواست با اون تیوپه بره وسط دریا ، اونم الان که دیگه داره هوا تاریک می شه . به خاطر یه دلار .
    -زندگی سخته .
    -اگه یه بار اون وسط یه اتفاقی براش بیفته چی می شه ؟
    -هیچی ، فراموش .
    -به همین راحتی؟
    -بیا بریم تو . بعضی وقتا مردن از زنده بودن خیلی راحت تره .

  19. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/