صفحه 5 از 11 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 107

موضوع: سرمه | ناهيد سليمانخاني (منتظري) | تایپ

  1. #41
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    «عمو یه خرس اندازه خودم خریده، رنگش سفیده،گفته همه خرسا رو برات می خرم. دیشبم برام کیک و بادکنک خرید.»
    ‏زیر چشمی به نیمرخ پدر نگاه کردم، پوست صورتش از شدت ناراحتی و فشار عصبی داشت می ترکید. تظاهر می کرد نسبت به حرفهای سارا بی تفاوت است، اما مشخص بود طاقت شنیدن آن حرفها و تحمل شادی سارا را ندارد.
    ‏خوش خدمتیهای دکتر آریان نه تنها برای پدر، بلکه برای من هم عجیب و شک برانگیز بود. انگار هیچ کار و زندگی دیگری نداشت جز رسیدگی به امور سارا!
    ‏با پدر قرار رفتن به رستوران داشتیم، اما وقتی جلوی در بزرگ قرمز رنگی توقف کرد پرسیدم: «اینجا کجاست؟»
    ‏لبخند زد و گفت: «پیشنهاد رویا بود که امشب توی خونه خودمون جشن بگیریم. خیلی وقته دلش می خواد شما دو تا رو از نزدیک ببینه.»
    ‏به تنها چیزی که فکر نمی کردم ملاقات با آن شوهر دزد مزاحم بود که زندگی همه ما را به هم ریخته بود! پدر بدون توجه به ناراحتی من در عقب را بازکرد و گفت: «سارا، بیا... بیا تو بغلم بابا.»
    ‏بدنم کرخت شده و میخکوب روی صندلی چسبیده بودم که در جلو را هم باز کرد. «معطل چی هستی؟ پیاده شو دیگه.»
    ‏از شدت ناراحتی نفسم تنگ شده بود. پدر حتا به اندازه یک گیاه هم برای من ارزش قائل نبود که نظرم را در رابطه با تصمیمی که گرفته بود بپرسد. گفتم: «من شرایط روحی مناسبی ندارم. خواهش می کنم بذارین برم خونه.»
    ‏«لوس نشو دختر. ناسلامتی واسه خودت مستقل شدی. همین که رفتی پیش مادرجون به همه ثابت شد که با مامانت مخالفی.»
    ‏«مخالفت با مامان دلیل بر موافقت با شما و کارهاتون نیست. شما من رو درک نمی کنین. دلم نمی خواد زن شما رو ببینم، از نظر من اون یه متجاوزه.»
    «‏خجالت بکش و جلوی این بچه چرت و پرت نگو. یه نگاه به طبقه ‏دوم بنداز... داره نگاهمون می کنه.»
    ‏«خوبه که منم شما رو در مقابل عمل انجام شده قرار بدم؟ بازم به مامان که به من حق انتخاب داد!»
    «معلومه که آقای دکتر از شلوغی خوشش نمی آد! چی بهتر از یه خونه مفت و مجانی و خلوت! دسپخت عالی و یه زن باتجربه و باسلیقه که از هر انگشتش یه هنر می ریزه.»
    عصبانی بودم اما می ترسیدم خشمم را نشان بدهم. بهترین موقعیت برای خالی کردن عقده هایم بود. با احتیاط گفتم: «دارین از زنی تعریف می کنین که بعد از بیست سال طلاقش دادین!»
    ‏«دو مال کشمکش داشتیم. من نمی خواستم طلاقش بدم، خودش اصرار کرد.»
    ‏«توقع داشتین شما رو با این زن بی وجدان تقسیم کنه. منم بودم همین کار رو می کردم.»
    ‏سارا گیج شده بود. بغض کرد و کم مانده بود گریه کند، بعد خودش را به آغوشم پرت کرد. من مجبور شدم برخلاف میلم به خانه ای قدم بگذارم که دلم نمی خواست. همسر پدر بیش از آنچه تصور می کردم زیبا و خوش اندام بود. هم سن و سال من، اما کمی جا افتاده تر به نظر می رسید. پختگی رفتارش نشان می داد از آن هفت خط های روزگار است که چندین مار را بلعیده تا افعی شده.
    ‏زویا مثل دختربچه ای کم سن و سال با من رفتار کرد.کیف و روسری ام را گرفت، به جالباسی دم در آویزان کرد و گفت: «نادر، کفشای سمارا رو در بیار، مواظب باش چیزی از دهنش نریزه فرش لک بشه... آن وقت مجبوری عوضش کنی.»
    ‏پدر رنگ و رو پریده خم شد کفشهای سارا را درآورد و زیر چشمی به من نگاه کرد. انگار خودش هم تصور نمی کرد همسرش جلوی من چنان رفتاری بکند! در حالی که دلم برایش می سوخت شادی موذیانه ای از ته دلم سرک می کشید و دلم خنک شد. از پاگرد کوچک وارد راهرو بزرگ و از آنجا به اتاق پذیرایی درندشتی رسیدیم که در نهایت سلیقه مبله شده بود. پدر خشک و رسمی تر از همیشه رفتار می کرد. به سارا گفت: «دست به هیچی نزن و از جات تکون نخور.»
    ‏زویا بدون لبخند با نگاههای غیردوستانه از من و سارا پذیرایی کرد. در طول شب یک کلمه حرف اضافی با پدر نزد. یکی دو ساعت که گذشت سارا چرتش گرفت. زویا میز شام را از قبل چیده بود. سارا گیج خواب بود و به زور روی صندلی بند شده بود. من هم نتوانستم دستپخت گندش را تحمل کنم. با اولین لقمه حالم به هم خورد. به دستشویی رفتم و همه را بالا آوردم. زویا داشت میز را جمع می کرد که پدر پرسید: «بهتر شدی؟»
    ‏«خوب می شم. گاهی وقتا این طوری می شم و مادرجون چایی نبات برام می آره.»
    ‏زویا به آشپزخانه رفت. پدر گفت: «برو باهاش خداحافظی کن.»
    «وظیفه صاحبخونه نیست که بدرقه بیاد! خوبه هم سن و سال خودمه و بحث کوچک تر و بزرگ تر هم مطرح نیست.»
    ‏زویا از پشت سرم گفت: «به سلامت.»
    ‏بدون آنکه برگردم خداحافظی کردم و از در بیرون آمدم. پدر عصبانی بود. از طرز رانندگی کردنش فهمیدم دلشوره برگشتن به خانه را دارد. مشخص بود رابطه اش با زن جدیدش چندان رو به راه نیست. از تصور اینکه برگردد به خانه و بینشان دعوا راه بیفتد دلشوره گرفتم. گرچه تا سرحد مرگ عصبانی بودم، اما به طرز جنون آمیزی پدرم را دوست داشتم. می دانستم او دنبال سراب خوشبختی ترک همه ما را کرده و به زودی می فهمد هوس زودگذرش ارزش به هم ریختن بیست سال زندگی و آوارگی ما را نداشته است.
    آن شب به زور خوابم برد و رویایی زودگذر من و امیر را در کنار هم قرار داد. در عالم خواب و بیداری صدای اخترخانم را می ظنیدم، اما دلم نمی آمد چشم باز کنم و تنهایی ام را باور کنم. تنها آرزوی من ازدواج با امیر بودکه نمی دانستم چه موقع اتفاق خواهد افتاد.
    ‏به او گفته بودم اگر شب یلدا نیاید برای همیشه فراموشش خو اهم کرد. اما شب زنده داری غم انگیز و کلافه کننده اولین یلدا که بدون حضور او گذشت به من فهماند برای همیشه باید چشم به راه بمانم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #42
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    ساقه های نازک و ظریف نرگسها در میان انگشتانم لِه شد. شلوغی خیابان شریعتی کلافه کلافه ا‏م کرده بود. زیگزاگ از میان اتومبیلها رد شدم و ا‏ز دوراهی به سمت خیابان یخچال می رفتم که تلفن همراهم زنگ زد. شماره شیوا روی دستگاه بود. ا‏ز دست هرکسی می شد در رفت مگر شیوا که اگر جواب نمی دادم محال بود از کولم پایین بیاید.
    ‏«جونم، سارا بیدار شده؟ من هنوز تو خیابونم، می تونم بیام دنبالش که تو زحمت نیفتی.»
    ‏«زنگ زدم بگم امیر با هزار قسم و آیه شماره تو رو از من گرفت. سارا هم هنوز خوابه. باید می گفتم شماره تو رو به امیر دادم.»
    «قرارمون این بود رفیق؟ رفتی رو اعصابم... باور کن امروز از فکر و خیال سرم داره منفجر می شه. چرا اذیتم می کنی؟ تو که می دونی این وسط من قربانی شدم، چرا ‏طرف داداشت رو می گیری شیواجان؟!»
    «ا‏ز اولش هم کله شق بودی! سرمه، تو خیلی چیزا رو نمی دونی. امیر بیشتر ا‏ز تو صدمه خورده. الان هم قصد مزاحمت نداره. بیچاره خیال کرده ورق برگشته.»
    «جوری حرف می زنی که یکی ندونه فکر می کنه من بی وفایی کردم! می دونی چیه؟ من نباید می رفتم فرودگاه... پشیمونم.»
    «واقع بین باش، می دونی چند سال از اون ماجرا می گذره! بس کن دیگه.»
    آه کشیدم و گفتم: «تو زخم نخوردی که درد من رو بفهمی.»
    «منم بی وفایی دیدم و بخشیدم.»
    «من مثل تو نیستم شیوا، ما همه چیزمون با هم فرق داره. در مورد امیر همیشه سختگیر بودم. چون به قول خودت آدمی عادی و معمولی نبود. امیر هیچ کاری رو بدون علت انجام نمی داد. اون همه سرسپردگی و اون همه عشق و علاقه دروغ نبود که به بن بست برسه. من هنوز هم سردرگمم.»
    زنگ زدن او به تلفن همراهم عجیب به نظر می رسید. ما از هر غریبه ای غریبه تر شده بودیم و آن همه رنجی که سالها بر دوشم سنگینی کرده بود با هیچ معیاری قابل سنجیدن نبود. آن همه چشم انتظاری، آن همه سرگردانی و غم، آن همه بی خبری و دلواپسی و شب تا صبح گریه کردن و پیمان شکنی او را نمی شد با مکالمه تلفنی رفع و رجوع کرد. کجا بود آن موقع که از ناامیدی و بی کسی دست به خودکشی زدم! او که طاقت نداشت اشکم را ببیند چطور روی آن همه خاطره شیرین خط کشید!
    تلفنم زنگ می خورد و مات به شماره ی ناآشنایی که روی صفحه افتاده بود نگاه می کردم. انگشتانم بی حس شده بود. یک بار، دوبار، سه بار... تا ده بار زنگ خورد و قطع شد. مات و متحیر چشمم به گوشی خشکیده بود. هنوز هم از خیال او هیجان زده می شدم. انگار ریشه در جانم داشت که با آن همه مصیبتی که از دستش کشیده بودم خیال بیرون آمدن از جسم افسرده ام را نداشت. زیر لب زمزمه کردم: «چه روح سرکشی داری ای رویای دیرینه! رهایم کن و بگذار نفس بکشم. آزادم کن مرد!» و به دنیای گذشته برگشتم...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #43
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل یازده

    دانشگاه بار دیگر من و شیوا را به هم نزدیک کرد. رشته معماری،کلاسهای مشترک و احساس دوست داشتن امیر پیوند من و او را هر روز محکم تر می کرد. باگذشت یک سال، بزرگ تر از آنچه تصور می کردم شده بودیم و مثل دوران دبیرستان با هم درگیر نمی شدیم. مسیر طولانی خانه مادربزرگ تا دانشگاه شلوغ بود. اغلب اوقات وسط درس وارد کلاس می شدم و از لحظه ای که روی صندلی کنار شیوا می نشتم تا تعطیل شدن کلاس با هم بودیم.
    ‏پاییز آن سال دلهره نیامدن امیر،گذشت زمان را برای من که بی قرار دیدارش بودم سخت تر از همیشه کرده بود. در حالی که ساعتهای ارزشمند زندگی را با غصه خوردن از دست می دادم، دلواپسی پیمان شکنی احتمالی او اخلاقم را تند و غیرقابل تحمل کرده بود. جز شیوا هیچ کس درد دلم را نمی فهمید.
    ‏مدتی بود فاصله تلفنهای امیر بیشتر شده بود. طاقتم که تمام شد تصمیم گرفتم در اولین فرصت تکلیفم را با او روشن کنم. آن قدر دلمرده بودم که حتا دلم نمی خواست از اتاق بیرون بروم. موجودی عصبی و تندخو شده بودم که هرکس نگاهم می کرد از ظاهرم می فهمید درون آشفته ای دارم. مادربزرگ هر صبح سر به سرم می گذاشمت و می گفت: «امروزم که از دنده چپ پا شدی!»
    ‏و من همیشه خسته بودن را بهانه می کردم و به زور لبخند می زدم که نفهمد تا چه حد آشفته هستم. لحظه های سخت و طاقت فرسای چشم انتظاری داشت پایان می یافت و منتظر بودم امیر تلفنی ساعت ورودش به ایران را اطلاع بدهد. مثل گذشته آن سال هم مادربزرگ مهمانی شب یلدا داشت. شب قبلش از شدت هیجان و هجوم افکار مختلف تا صبح نخوایده و کسل بودم. تلفن که زنگ زد مثل جن زده ها پریدم گوشی را برداشتم. صدای شیوا را که شنیدم وارفتم.
    ‏«سرمه، امروز تو خونه نمونی ها!»
    ‏«حوصله هیچ کاری رو ندارم. به خدا دیشب نتونستم یه چرت بخوابم. پام نمی ره از خونه در بیام.»
    «بیای بیرون بهتره، به خدا تو خونه بمونی په دقیقه صد دقیقه می شه، پاشو بیا بیرون که زمان سریع بگذره. تو فکر می کنی نمی دونم یه هفته است مثل مرغ سرکنده بال بال می زنی! خیال می کنی نمی فهمم چشم انتظار امیری.»
    ‏«شیواجان، تو رو خدا دوباره شروع نکن.»
    ‏تا شب ساعتها مانده بود که هر دقیقه اش با انتظار تلخی که می کشیدم هزار سال طول می کشید. روی تخت از این پهلو به آن پهلو می شدم و کلافه بودم که سایه مادربزرگ روی صورتم افتاد. نیم خیز شدم. «سلام، با این پادردتون نباید از این همه پله بالا می اومدین.»
    ‏به چشمهای خاکستری رنگش چشم روختم که هر لحظه پرآب تر می شد. دلم تکان خورد. پرسیدم: «مادرجون، چی شده؟ شما دارین گریه می کنین؟!»
    ‏مادربزرگ شکوت کرده بود و عمیق به چشمهایم نگاه می کرد. دلم آشوب بود. کلافه شدم و اشکم درآمد. «حرف بزنین، چرا بی قرارین؟»
    «وقتی می بینم این قدر ناراحتی عذاب می کشم... چشم به راهی پیر آدم رو درمی آره. مگه دستم بهش نرسه!»
    ‏«قرار بود تا شب یلدا برگرده ایران. قول داده مادرجون. تا شب پیداش می شه.»
    ‏دست مادربزرگ روی موهایم سر خورد. «حالا چند روز این ور اون ور بشه آسمون به زمین نمی رسه که مادر! تو دعاکن برگرده، یه ماه دیگه برگرده!»
    ‏«مگه قراره برنگرده؟ دلم ترکید مادرجون... تو رو خدا اگه چیزی می دونین به من بگین. سه ماهه به من زنگ نزده... می ترسم بلایی سرش اومده باشه. سابقه نداشت این همه وقت منو بی خبر بگذاره.»
    ‏با اصرار مادربزرگ رفتم پایین. باران تندی می بارید. از پشت شیشه اتاق منظره رویایی حیاط، باغچه و برگهای خشک و زرد و سرخ و نارنجی که بر سطح آب حوض شناور بود دلگیرم کرد. آب باران دنیا را شستشو می داد، اما چشمهای منتظرم یک قطره اشک برای چکیدن نداشت. درونم مثل کوره داغ بود. مادربزرگ با یک سبد کوچک پر از میوه از در تو آمد. سنگینی نگاهش از لحظه ای که چاقو به دست گرفتم تا زمانی که سیب پوست کنده را به دستش دادم روی صورتم بود. لبهایش لرزید وگفت: «نخواه که دنیا رو به کام خودت و بقیه تلخ بکنی. هر چی چشم به راهش بودی بسه دیگه.»
    ‏«شما یه چیزی می دونین مادرجون. چرا حقیقتو نمی گین؟»
    «طاقت داری مادر؟ بگم امشب نمی آد خیالت راحت می شه؟»
    ‏سیب از دستم افتاد. دستهای مادربزرگ را گرفتم و پرسیدم: «نکنه بلایی سرش اومده؟ مادرجون، تو رو خدا هر چی می دونین بگین.»
    ‏«نترس، سالمه. پیرش دراومده از بس دنبال پولش سگ دو زده. دیروز زنگ زد و گفت یه جوری به سرمه حالی کن اومدنم عقب افتاده.»
    ‏صورتم را با دستهایم پوشاندم. نفس بلندی کشیدم و گفتم: «خدا رو شکر که سالمه.»
    ‏«بیچاره نازنین که شب و روز داره بداخلاقی احمد رو تحمل می کنه.»
    بعد دست استخوانی مادربزرگ اشکم را پاک کرد.«بهش گفتم برگرد خونه، همین جا، توی همین خونه دستتون رو می ذارم تو دست هم. از دار دنیا همین دو تا خشت خرابه رو دارم، مال شما دوتا. اونای دیگه همه چی دارن.»
    ‏مغزم قفل کرده بود و مرز بین واقعیت و رویا را گم کرده بودم. نه احساس گرسنگی می کردم، نه حوصله حرف زدن داشتم. خسته بودم و دلم خلوت و سکوتی طولانی را طلب می کرد. به مادربزرگ گفتم: «می رم بالا شاید کمی بخوابم.» عجیب بود که تمام نقشه ها و برنامه ریزی برای شروع زندگی با امیر با همان چند کلمه به ظاهر ساده مادربزرگ دود شد و به هوا رفت.
    ‏نزدیک غروب صدای به هم خوردن در و سلام و احوالپرسی شیوا در راهرو پیچید. پچ پچ مادربزرگ را که شنیدم روی تخت دراز کشیدم و بالش را روی صورتم گذاشتم. در آن شرایط صلاح نبود با شیوا روبه رو شوم. سرم به دوران افتاده بود و همهمه ای گنگ از نامهربانی مادر و ناپدری مزاحم. پدر بی مسئولیت و نامادری سنگدل و مهم تر از همه بی معرفتی امیر که نقره داغم کرده بود در دلم غوغایی به پا کرده بود.
    ‏شیوا که بالش را از روی صورتم برداشت. خیس عرق بودم. پنجره را باز کرد و از سرما بدنم مورمور شد. تا ملافه را روی سرم کشیدم غرغر کنان گفت: «نشنیدی می گن غروب بخوابی بختک روت می افته.»
    ‏«به جهنم که کوه دماوند رو سرم خراب بشه. مگه غروب شده؟»
    ‏ملافه را پس زد و خم شد صورت اشک آلودم را بوسید. «بی خودی خودت رو اذیت نکن، امیر هر چی باشه نامرد نیست.»
    ‏پلکهایم خود به خود باز شد. «شیوا تو که چیزی نمی دونی. پس برو راحتم بذار.»
    ‏«تو مثل همیشه همه چیز رو گنده می کنی... یه روز دو روز این ور و اون ور که مهم نیست! بی خود واسه خودت سناریو ننویس.»
    ‏«پی به تو هم زنک زده! جالبه، به همه زنک زده جز من!»
    ‏«دیوونه، همین کارش نشون می ده ناراحته که به قولش عمل نکرده. به من زنگ زد سفارش تو رو کرد، فکرکردی دلش برام تنگ شده! خونه مون ماتم سراست. کارد به بابا بزنی خونش درنمی آد. گفته قلم پاش رو می شکنم اگه در این خونه رو بزنه. الکی الکی خودش رو آواره کرده که چی! خیلی برام عجیبه، آدم کله شقی که زورش می آد به مردم نگاه کنه، چطوری دلش رو به تو باخته! دیروز که با هم حرف زدیم حال اون هم دست کمی از تو نداشت. دلم به حال هردوتون سوخت و با خودم عهد کردم هرگز درگیر این جور مسائل نشم. قاطی شدن زیادی آخر عاقبتش همینه دیگه.» بعد کنارم نشست. به صورت خونسردش که نگاه کردم لجم درآمد. با آنکه عشق زندگی بی تنوعم را پر از هیجان کرده بود از آن همه چشم انتظاری خسته شده بودم.
    ‏شیوا پرسید: «داری به چی فکر می کنی؟»
    ‏«دعا می کنم روزی توی آتیش عشق په احمق تر از خودت بسوزی و راه فرار نداشته باشی تا بفهمی تو دلم چه آشوبی به پا شده.»
    ‏خندید. «اگه دعات مستجاب می شد امیر الان اینجا بود.»
    ‏دلم می خواست بلد بودم فریاد می کشیدم، اما همه دردها و غمها توی دلم تلنبار بود و نمی تو انستم دم بزنم.
    ‏شیوا گفت: «با این روحیه چطوری می خوای درس بخونی! سرمه، به خودت بیا، برای قبول شدن خیلی زحمت کشیدی. خاطر جمع باش که امیر برمی گرده.»
    ‏صدای اخترخانم آمدکه اعلام کرد چایی حاضره.
    ‏شیوا بالای سرم آمد و دستش دور بازویم حلقه شد. «پاشو یه دوش بگیر و بیا پایین.»
    ‏«حوصله ندارم شیوا، ولم کن بذار به حال خودم باشم.»
    ‏«یه بار دیگه بگی حوصله ندارم همچی می زنمت که تا یک هفته از جات بلند نشی. بی خیال امیر، داداشمه که باشه! یا اون احمقه که قول بی خودی داده یا تو منظورش رو درست نگرفتی. باید به فکر سلامتی ات باشی. پاشو یه دستی به سر و صورتت بکش و بی خیال شو. زمان همه چی رو حل می کنه.»
    ‏«خشم مادر بزرگ، من نمی دونم این هما منطق رو از کی به ارث بردی! شایدم فقط برای من معلم خوبی هستی.»
    *****
    اسفند آن سال، غصه جدیدی به غصه های دلم اضافه شد. مادربزرگ، تنها تکیه گاهم در زندگی با یک سرماخوردگی ساده عفونت کلیه گرفت و در عرض یک ماه کارش به دیالیز کشید.
    ‏یک بار دیگر افراد خانواده به هم نزدیک شدند. عمه نازنین هر روز و عمه نیره که بچه دار بود هفته ای دو سه بار به مادربزرگ سر می زدند. اغلب شبها پدرم تا صبح بالای سرش بیدار می ماند و دو روز در هفته برای دیالیز به بیمارستان می بردش. مادرم دو سه روز یک بار و عمو قادر و زن عمو مهتاج شبهای جمعه زنگ می زدند و حال او را می پرسیدند. اخترخانم، دوست با وفای مادربزرگ کمربسته در خدمتش بود، حتا چند بار پیشنهاد کرد به مادربزرگ کلیه بدهد. زن بیچاره با آنکه سواد درست و حسابی نداشت از حرفها و پیشنهادات نزدیکان مادربزرگ چیزهایی دستگیرش شده بود و اصرار می کرد در آن عمل خداپسندانه شرکت کند، اما مادربزرگ زیر بار عمل جراحی نمی رفت. پدر یک شب تا صبح با او صبحت کرد و به نتیجه نرسید. تنها کسی که از خدا می خواست کلیه اش در بدن مادربزرگ باشد من بودم که هیچ امیدی به ادامه حیات نداشت، به خصوص اگر او از دنیا می رفت.
    در مقابل پیشنهادم مادربزرگ ‏بغض کرد و گفت: «ساعت مرگ یک دقیقه هم این ور و اون ور نمی شه. فقط یه آرزو داشتم که فکر نمی کنم برآورده بشه. دلم می خواست دست تو و امیر رو توی دست هم می گذاشتم و با خیال راحت از دنیا می رفتم.»
    ‏مرگ مادربزرگ فاجعه بزرگی بود که اگر اتفاق می افتاد معلوم نبود سرنوشت من به کجا ختم می شد.
    ‏شبی پدرم پیش مادربزرگ بود. نزدیک طلوع خورشید صدای باز شدن در آمد. بلند شدم از در بیرون رفتم و عمه نازنین را دیدم که داشت وارد می شد. پرسید: «بابات رفته؟»
    ‏«نه عمه جان، هنوز بیدار نشده.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #44
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    ‏«تا دیرش نشده صدا ش کن بگو من اومدم.»
    ‏پاورچین وارد اتاق شدم و تا خواستم پدر را صدا کنم چشمهای مادربزرگ باز شد. «سرمه، به نازنین بگو امروز نادر اینجا می مونه. نمی خواد صداش کنی. بچه م دیشب تا صبح بیدار بود.»
    ‏عمه نازنین بین چهارچوب در اتاق ایستاده بود. آهسته سلام کرد و جلو آمد: «مگه نادر نمی ره شرکت؟ بیدار نشه بگه دیرم شد!»
    ‏«دم صبح گفت امروز بی کارم پیشت می مونم. برگرد برو به زندگیت برس.»
    عمه خم شد و صورت مادربزرگ را بوسید. گفت: «منم امروز بی کارم. چه بهتر که داداش اینجاست و می تونیم دو کلوم با هم دردل کنیم.»
    صدای مادربزرگ انگار از ته چاه درمی امد. گفتم: «برو خونه ات بگو چشم!»
    پدر غلت زد. زیر لب گفت: «می ذارین بخوابیم یا همه حرفاتونو باید بالا سر من بزنین! نازنین مگه گوشات سنگین شده؟ نشنیدی مادر چی گفت؟»
    «فقط من یکی زیادی ام؟»
    ‏»ای بابا، چطوری می شه تو رو راضی کرد نازنین. شوهرت چه جوری باهات حرف می زنه که بی چون و چرا می گی چشم. گوش کن خواهر، واسه مادر شلوغی خوب نیست. اگه درد دل داری یه روز می آم خونه تون با هم صحبت می کنیم. الان صلاح نییت اینجا بمونی.»
    ‏عمه نازنین صورت مادربزرگ را بوسید و از در بیرون رفت. پدر گفت: «یه لیوان آب بیار قرص مادرجون رو بدم.»
    ‏وسط راهرو نرسیده بودم که با اخترخانم روبه رو شدم. «خجالت نمی کشه.گیساش یه دست سفید شده هنوزم نفهمه. همچی سفارش می کنه خبری شد زنگ بزن بگو لباس مشکیامو دربیارم که انگار عزراییل رو پیش پیش دیده!»
    «راستش منم کنجکاو شدم... بابا سرش بره از کارش نمی زنه.»
    «چه می دونم والله، خدا می دونه... شاید طلعت می خواد وصیت بکنه.»
    به یاد روزهایی افتادم که مادربزرگ رو پا بود و من و امیر دور و برش می پلکیدیم. رفتن امیر، زندگی همه را به هم زده بود. تکرار آن روزهای خوش و هیجان انگیز هم کم کم داشت به رویایی دست نیافتنی تبدیل می شد.
    ‏چرتم گرفته بود که تلفن زنگ زد. «تنبل خانوم، نمی آی دانشگاه؟»
    «حال مادرجون خوب نیست شیوا. دلم شور می زنه. با این روحیه خراب مگه می شه درس خوند.»
    «شنیدم امروز دایی جان مرام گذاشته نرفته سَرِ کار... نکنه هوای دیدن بابات گرفتت؟ یا علی بگو و بیا بیرون. تو خونه بمونی کسل می شی.»
    وارد حیاط که شدم پدر را دیدم که به فکر فرو رفته بود. از پشت بغلش کردم و گفتم: «مادرجون خوب می شه؟ امیدی هست؟»
    ‏«عمر دست خداست. بیچاره دم مرگش هم دلواپس توست.»
    «منم دلواپس مادرجونم، در حقم هم مادری کرده و هم پدری.»
    ‏«ببین سرمه، نمی دونم تو خلوت تو و امیر چه اتفاقی افتاده که این پیرزن دیشب تا صبح التماس دعا داشت دست شما دو تا رو توی دست هم بگذارم.»
    ‏سرم زیر بود و از خجالت داشتم آب می شدم، پدر که سکوت کرد گفتم: «ببخشین، داره دیرم می شه.»
    «دیدی که رفت و خوشبختانه شرش کم شد. خواستگار به اون خوبی رو رد کردی، اما من می گذارم به حساب قسمت! از این به بعد چشماتو باز کن، گول چرب زبونی مرد جماعت رو نخور. حیفی به خدا، مثل ماه می مونی و چند روز دیگه که مهندس بشی خواستگارهای باسواد سر راهت سبز می شن.»
    ‏نمفهمیدم منظورش چه بود. قدر مسلم پدر از رفتن امیر خوشحال بود و به هر ترتیبی می خواست او را خفیف جلوه بدهد.گرچه با تمام وجود عاشق پدرم بودم، اما با کمی اختلاف می شد رفتارش را به احمد آقا شبیه دانست. با این تفاوت که پدر دست بزن نداشت که من هم از خانه فراری شوم. به یاد خشونتهای وقت و بی وقت احمدآقا که افتادم به امیر حق دادم هفتاد اقلیم از خانه و کاشانه اش دور شود.
    ‏نزدیک امتحانات آخر ترم فکرم مثل همیشه این طرف و آن طرف سرگردان بود. با خودم عهد کرده بودم تا پایان امتحانات جز درس به چیز دیگری فکر نکنم، به شیوا هم سپرده بودم هیچ حرفی از امیر به میان نیاورد که تمرکزم به هم نریزد. با این همه باکوچک ترین حرکت شیوا که شبیه امیر بود فکرم پر می کشید سمت او. عادتهای شیوا، طرز بیان و غرور و خودخواهی هایش با امیر مو نمی زد. یک شب در میان که به خانه مادربزرگ می آمد تا با هم درس بخوانیم مثل آینه دقی تمام خاطرات تلخ و شیرین گذشته را پیش چشمم زنده می کرد. آفتاب که می زد او با دست پر و کلی اطلاعات می خوابید و من تا موقع رفتن به دانشگاه با خودم کلنجار می رفتم. نمی دانم آن همه تشابه اخلاقی کجا بودکه یکهو متوجهش شده بودم!
    ‏عید آن سال با همه سالهای دیگر فرق داشت. از وقتی مادربزرگ مریض شد برنامه زندگی همه تغییر کرده بود. تعداد دیالیز مادربزرگ که افزایش یافت، عمه ها و پدر حتا یک لحظه هم از او غافل نمی شدند. صورت مادربزرگ هر روز چروکیده و زرد و لبهایش کبود و خشکیده تر می شد. صدایش به سختی درمی آمد و هر روز رنجورتر از روز پیش شبیه به مجسمه بدون روح، فقط نفس می کشید و هیچ حرکتی نداشت.
    ‏سنگینی درسها و غصه بیماری مادربزرگ جلوه های زیبای بهار را در غباری از نگرانی فرو برده بود. مادربزر روزهای آخر عمرش را می گذراند. غم از دست دادن او بیشتر از هرکس به روح من صدمه می زد. آن شب حال مادربزرگ بدتر از همیشه بود. پدر کنار تختش نشست. نگران بود و از خستگی بعید می دانستم بتواند بیدار بماند. گیج و منگ، سرش لب تخت بود که ملافه ای برداشتم و تا زیر گردش کشیدم. پیشاپیش فاجعه از دست رفتن مادربزر را حس کرده بودم. دلم نمی آمد ترکش کنم. عاصی شدم از بس پدر گفت برو به اتاقت. نگاه غضب آلود و چشمهای سرخ رنگش که به صورتم افتاد وحشت زده بیرون رفتم وکنار چهارچوب در نشستم. دلم بدجوری شور می زد. انگار از در و دیوار خانه بوی مرگ می آمد، حتا بوی گلاب هم در فضا پخش بود. هرچه فکر کردم یادم نیامد سرشب چنان عطری در خانه پیچیده باشد. گاهی سرک می کشیدم و به صورت مادربزرگ نگاه می کردم که در آن تاریکی پوستش شیری رنگ شده بود. هربار نگاه می کردم آن نقطه از اتاق که او خوابیده بود روشن تر و صورت مادربزرگ شفاف تر از قبل به نظر می رسید. آخرین بار حس کردم از درز تمام در و پنجره ها زوزه باد داخل شد که در آن هوای گرم عجیب و غیر عادی بود. بدنم گزگز شد و یخ کردم. ناگهان نور شدیدی به سمت اتاق آمد، وحشت زده بلند شدم و از در فاصله گرفتم، صورت مادربزرگ مثل آینه برق می زد. جلو رفتم و نگاهش کردم، انگار داشت رؤیای شیرینی می دید. صورتش آرام و بی دغدغه و لبهایش خندان بود.
    ‏صدای اذان صبح که بلند شد اتاق تاریک شد و دیگر از آن نور خبری نبود. جرات نکردم جلو بروم و به وجود متبرکش دست بزنم. او به ملکوت پیوسته بود و من شاهد ماجرا بودم.
    ‏نماز صبح را با حال عجیبی خواندم. اخترخانم زودتر از همیشه بیدار شد. پدر خواب بود. صدای باز شدن در که آمد فهمیدم عمه نازنین آمده است.
    از پله ها بالا رفتم. به اتاقم که رسیدم صدای جیغ و داد عمه ستونهای خانه را لرزاند. پدر داد زد: «کاشکی بیدار می موندم. خدایا این همه شب خوابم نبرد. آخه این چه خوابی بود که دیشب نذاشت دست مادرم رو بگیرم.»
    ‏عمه خودش را به در و دیوار می کوبید. صدای تنهاکسی که نمی آمد اخترخانم بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #45
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازده

    پس از مرگ مادربزرگ، خانه بزرگ و قدیمی او سوت و کور شد. برای مراسم تدفین صبر کردند تا عمو قادر به ایران بیاید. فاجعه مرگ او لبهای پرخنده اخترخانم را برای همیشه بست. پدر آشفته از آنکه موقع جان دادن مادربزرگ به خواب رفته بود احساس ندامت می کرد. عمه ها غمگین و بچه ها سردرگم بودند. مادر برای تسلیت گویی دو سه بار تا دم در خانه مادربزرگ آمد و تا فهمید پدر آنجاست داخل نشد.
    ‏اواخر هفته، وقتی پدر و عمو قادر از فرودگاه برگشتند جنجال بپا شد. دو برادر از دم در ورودی گریه کردند تا داخل خانه. وارد اتاق که شدند، عمو روی سجاده و پدر روی بالش مادربزرگ از حال رفتند. عمه ها گوشه اتاق کز کرده بودند و زار می زدند. اخترخانم هول شده بود و به سر و صورتشان گلاب می پاشید. بوی حلوا و گلاب گیج کننده بود. از بی تابی عمو قادر و پدر کلافه بودم. هرگز در خانواده این همه بی قراری ندیده بودم. با شیوا کنار چهارچوب در ایستاده بودیم و گریه می کردیم.
    گ مادربزرگ همه را غافلگیر کرده بود، با اینکه مدتها مریض بود هیچ کس باور نمی کرد روزی برسد که از میان فرزندانش برود. چهره عمو با آخرین بار که دیده بودمش زمین تا آسمان فرق داشت. نیمی از موهای سرش ریخته و بقیه یکدست نقره ای بود. سبیل پرپشت جو گندمی درهم و نگاه افسرده ای که هزاران درد نگفتنی در خود پنهان داشت او را پر جذبه نشان میداد.
    ‏در آن هفته جهنمی از بس دوندگی کرده بودم پاهایم ذق ذق می کرد و زانو هایم از شدت خستگی توان نگهداری بدنم را نداشتم، سرم را به در تکیه دادم و به آشفتگی پدر و عمو قادر خیره شدم. عمو تا سرش را از روی سجاده مادربزرگ بالا آورد فریاد زد: «ای خدا، ببین این بچه ها چقدر بزرگ شدن! آخه چرا ما رو آواره غربت کردی خدا!»
    ‏پدر لب تخت نشسته و به گوشه ای خیره شده بود، عمه نازنین زبان به دهان نمی گرفت. عمو قادر را که دید داغ دلش تازه شد.
    ‏«کجا بودی داداش که ببینی یکبند دور مادرمون چرخیدم. در نبودت هزار تا اتفاق ناجور واسه ما افتاد. تو که بزرگ تر مایی قابل ندونستی یه زنگ به خواهرات بزنی! روی دنیا سیاه. باید مادر مون می مرد تا یاد خاک وطن کنی داداش؟»
    ‏پدر از اتاق بیرون رفت و عمو قادر را صدا زد. عمو پرسید: «نازنین چشه؟ انگار توپش حسابی پره. یکی نیست بپرسه تو چرا زنگ نمی زدی!»
    پدر به من نگاه کرد و در حالی که دست عمو را گرفته بود و به سمت آشپزخانه می رفت آهسته گفت: «تقصیر نداره، بدبخت دلش پره. پسر نامردش چند وقته خونه زندگیش رو ول کرده رفته. معلوم نیست کدوم جهنم دره ای گم وگور شده که یه زنگ هم نمی زنه. هرروز با احمد کتک و کتک کاری دارن، همین روزاست که دیوونه بشه بیفته گوشه تیمارستان.»
    صدای عمو قادر در اشپزخانه پیچید. «بین خودمون باشه، ازم قول گرفته جاش رو لو ندم!»
    ‏«مگه می دونی کجاست؟»
    ‏«با هزار مصیبت آوردمش پیش خودم،گول یه مشت از خدا بی خبر رو خورده بود.»
    بدنم داغ شد. از کنجکاوی داشتم پس می افتادم. پاورچین به سمت راه پله ها رفتم و پشت ستون مخفی شدم تا حرفها را واضح تر بشنوم. پدر گفت: «منو باش که فکر می کردم همه این کارها نقشه است. این پسره نمی تونست شلوارشو بالا بکشه، اون وقت چطوری تونسته از کشور خارج بشه!»
    ‏«مدارکش رو همون از خدا بی خبرا نگه داشته بودن که ازش سوء استفاده کنند. چند تا رفیق اون طرفا داشت. تا بهشون زنگ زدم رفتن پیداش کردن.»
    ‏«کجا بوده، چه غلطی می کرده! چطوری پیداش کردی؟»
    ‏«قصه اش درازه. کلی خرجش کردم تا تونستم از چنگ اون یارو نجاتش بدم. تو مهندس اصلانی می شناسی؟»
    ‏«نه والله، تو عمرم همچی اسمی نشنیدم. خب این بابا که می گی چه کاره است؟»
    «چی بگم والله، می گن عضو گروه فرار مغزهاست.»
    «فرار مغزها؟ این پسره قد یه بچه هم حالیش نیست. مغز که هیچی، هم تو سرش پیدا نمی شه.»
    «داداش، دقیق نمی دونم جریان چیه ولی هرچی هست بعدها معلوم می شه. وکیلم قاچاقی آوردش پیش خودم الان هم با اون پاسپورت جعلی محاله بتونه از آلمان بیرون بزنه! آلمانیها رو نمی شناسی نادر، عین فیلمهاشون که بچه بودیم و تو تلویزیون می دیدم مو لا درز کاراشون نمی ره.»
    احساس کردم کسی پشت سرم است. شیوا بود. پرسید: «فالگوش وایسادی؟»
    به سمت راه پله ها رفتم. پدر و عموقادر از آشپزخانه بیرون آمدند. بدنم انگار پر از کاه شده بود. بی حس و گیج از له ها بالا رفتم و روی تخت وا رفتم. شیوا پشت سرم آمد. «رنگت پریده سرمه، می شه بگی چی شنیدی که جنی شدی!»
    «دست به دلم نذار شیوا... حالم خوش نیست.»
    «حال کی خوبه که حال تو خوب باشه! دایی قادر و بابات چی می گفتن؟ به روح مادرجون قسم بگو چی شنیدی؟»
    اشکم سرازیر شد و با بغض گفتم: «معلوم نیست چه بلایی سرش اومده که به عمو قادر پناهنده شده!»
    رنگ شیوا پرید. «دروغ می گی!»
    «از خودم متنفرم. کاشکی پاهاش رو زنجیر می کردم و نمی گذاشتم بره. اینکه پیش عمو قادره مهم نیست، جای شکرش باقیه که عمو به دادش رسیده اما... این مدت که ازش خبری نبود... کجا بوده، کجا خوابیده، چی خورده؟! ای خدا! سرمه رو بکش و راحتش کن.»
    شیوا به صورتم خیره شد. پرسیدم: «چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو. عمو می گفت مدارکش همه جعلی ان و محاله بتونه برگرده ایران. اون وقت من احمق فکر می کردم بی وفاست!»
    ‏«ماتم که چطور به من حرفی نزد!»
    ‏«عمو گفت سپرده به هیچ کس نگو اینجام.»
    ‏«چقدرم دهن دایی قادر چفت و بس داره! سرمه، یه خاکی توی سرمون شده که نگو و نپرس!»
    ‏«حرف بزن ببینم چی می گی!»
    ‏«مرجان... خدا می دونه چقدر دور و بر من می پلکید تا نامه هاش رو به امیر برسونم. دختره پررو بیغوم پسغوم می داد، اما امیر محلش نمی گذاشت. اون موقع که دهن همه ما بوی سیر می داد، مرجان هیز و پررو بود، چه برسه به حالا که...»
    ‏«درست حرف بزن بفهمم چی می گی.»
    ‏«اینجا که بود چند وقت یک بار به امیر بند می کرد، او هم می گفت ولش کن، اما من ازش متنفر بودم. وقتی رفت گفتم یه نفس راحت می کشیم. بیا، اینم از بخت بد داداشم. ببین از بی کسی به کی پناه برده! رفته تو لونه زنبور.»
    داشتم بالا می آوردم. زیر لب گفتم: «این کارا رو کی کرد که من نفهمیدم!»
    ‏«جریان مال خیلی وقت پیشه. اون موقع هم چشم دیدن تو رو نداشت.»
    *****
    آه کشیدم و گفتم: «این هم بازی تقدیره! موقعیتی پیش آمده که امیر امتحانش رو پس بده، از دست من و تو چه کاری برمی آد؟ اگه نتونه جلوی مرجان مقاومت کنه، به درد زندگی هم نمی خوره.»
    شیوا کنارم نشت و گفت: «به همین آسونی می ذاری از چنگت درش بیارن؟»
    ‏بغضم ترکید. گفتم: «کار من و امیر از این حرفا گذشت، اگه دست از پا خطا کنه برای همیشه فراموشش می کنم.»
    ‏وقتی شیوا رفت به تخت چسبیدم و فکر کردم. اواخر شب شیوا رختخوابش را به اتاق من آورد. گفتم: «بی خود اومدی اینجا، پاشو برو تو اتاق مامانت که بتونی بخوابی.»
    چراغ خواب بالای سرم را روشن کرد. «خواب از سرت پریده؟ خب منم خوابزده شدم. ببین سرمه... من نباید آن قدر شلوغش می کردم. تو راست می گی. عشق واقعی محاله با این چرت پرتای خاله زنکی از بین بره. من داداشم رو خوب می شناسم. امیر تو عمرش جز تو به هیچ کی دل نداده!»
    «تمومش کن شیوا، یا بخواب، یا برو بیرون بذار به حال خودم باشم.»
    چراغ بالای سرم را خاموش و به او پشت کردم. مثل مرغ پر و بال شکسته ای که از ترس توفان گوشه ای پناه می گیرد کنار تخت مچاله شدم. درمانده و اسیر افکار ضد و نقیض، نمی دانستم باید از دست امیر دلخور باشم یا دلم به حالش بسوزد که بدون اراده به کام شیر فرو رفته بود.
    ‏صدای تق تق شماره گیر تلفن در آن وقت شب که همه خوابیده بودند کنجکاوم کرد. با آنکه نای جنیدن نداشتم، بلند شدم پاورچین پایین رفتم. صدای پدر و عمو قادر از پشت در بسته اتاق مادربزرگ به سختی شنیده می شد. پدر با دلسوزی احمقانه ای گفت: «برگرده ایران احمد هر تیکه از گوشتش رو روی یه منقل کباب می کنه.»
    عمو قادر پرسید: «حرف حساب این بابا چیه؟ باور کن امیر پسر سر به راهیه! احمد از اولش هم عصبی بود و دست بزن داشت. پسره کلی بارشه، اون وقت بابای بی فکرش قدرشو نمی دونه. حالا خبر داره این بچه کجاست؟»
    ‏«اون فقط بلده همه رو به باد کتک بگیره، امیرو کار ندارم، همین خواهرمون هم کلی ازش گله داره. حالا خوبه که شیوا دعای بی وقتیشه وگرنه اونم قسر در نمی رفت.»
    ‏«بچه هامون خیلی خوبن داداش، دلم می خواد بیای اونجا مرجان و سامان رو ببینی، داداش باور کن تا پای بچه های ایرانی به اون ور آب می رسه از خود اون جاییها بی بند و بارتر می شن! خدا رو شکر که سامان نه گوشواره ای شده و نه خالکوبی کرده.»
    ‏«مرجان چه کار می کنه داداش؟ دانشگاه می ره؟ خبر داری سرمه و شیوا معماری دانشگاه تهران قبول شدن.»
    ‏عمو قادر به تته پته افتاد. «اونم مشغوله داداش... زبون آلمانی می خونه، کلاس می ره.»
    ‏«یعنی این همه وقت زبونش راه نیفتاده! آلمانی که از انگلیسی هم آسون تره.»
    ‏«راستش مرجان زن خونه شده. مادرش دست و دلش واسه ته تغاریش می لرزه. دلمون نمی خواد بذاریم بره تو یه مشت از خدا بی خبر! همون تلویزیونشون کلی اخلاق بچه ها رو خراب کرده. بگذریم خوب، حالا از خانم جدیدت بگو. خداییش انصاف نبود آفتابیش کنی که دل اعظم بشکنه. بعد این همه سال چطور دلت اومد طلاقش بدی! کاری می کردی کسی از کارت سر درنیاره که نه سیخ بسوزه و نه کباب! آبروریزی هم نمی شد که بگن زنت رفته دنبال شوهر!»
    ‏«والله چی بگم داداش. اعظم اهل این حرفا نیست. الان می خواد من رو بسوزونه برگردم خونه. می دونم همه کاراش بازیه. جونشه و جون من.»
    «هرچی بگم تف سر بالاست و برمی گرده تو صورت خودمون، اما خوب کاری نکرد.»
    ‏صدای پدر لرزید. «حرفا رو نشنیده بگیر... اعظم بمیره هم شوهر نمی کنه.»
    ‏«یعنی این حرفها شایعه ست؟»
    ‏پدر چند بار سرفه کرد. از تن صدایش فهمیدم غافلگیر شده. در حالی که سعی می کرد حرف را عوض کند عمو قادر با سیاست حرف دکتر را پیش می کشید و ارتباطش با مادر را زیر ذره بین می برد تا حواس پدر از سؤالاتی که راجع به بچه های او می کرد پرت شود. پاهایم از شدت خستگی داشت ضعف می رفت و خدا خدا می کردم حرف امیر پیش کشیده شود که یکهو پدر گفت: «در حق امیر پدری کن داداش، اونجا راحت می شه رفت دانشگاه، مثه اینجا نیست که بچه ها باید از هفت خان رستم بگذرن! حالا که به تو پناه آورده همون جا سروسامونش بده. اوضاع پولیت هم که بد نیست. فکرک ن دو تا پسر داری.»
    ‏«والله به حرف آسونه. خودت دختر داری و می فهمی چی می گم. فکر نکن اونجا رفتیم بی بند و بار شدیم، جون موت قسم می ترسم سامان غیرتی بشه و امیر رو بیرون کنه.»
    «مگه چیزی ازش دیدین؟ بچه پاکیه. من خودم همه جوره تضمین می کنم.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #46
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارده
    نسیم شبانگاهی بدن نیمه عریان درختان را به هم می سایید. ستاره ها زیر مه رقیقی پنهان بودند و نجوای پرندگان در خاموشی طیبعت بی جان گردیده بود. به یاد یکی از شبهای بی ستاره افتادم که دور از چشم دیگران با امیر به نجوا نشسته بودیم. در اوهام و خیالات مسحور کننده لب حوض نشسته بودم. صدای پای شیوا میان نجوای جیرجیرکها به گوشم نرسید. کنارم آمد و نشست. پرسید:« هنوز بیداری؟»
    از جا پریدم.« تویی شیوا! فکر کردم خوابیدی.»
    « قصه این جیرجیرکها چیه که وقتی همه می خوابن سر و صدا می کنن؟»
    « جیرجیرکها هم دنبال سکوت شب هستن.»
    « آدمها هم توی تاریکی فکرشون به کار می افته. اگه مغز آدم زبون داشت چه واویلایی می شد.»
    نگاهم به عمق تاریکی بود.« سفر به درون! و چه دنیای شگفت انگیزیه هیاهوی احساسات همیشه بیدار آدمها.»
    « خیلی تحت فشاری... یه دکتر اعصاب بری بد نیست.»
    « الان فقط به فکر دنیایی هستم که داره روی سرم خراب می شه.»
    « فکر می کنی اگه امیر بود اوضاعت بهتر از این می شد؟»
    جوابش را ندادم، چون هرگز به چنان چیزی فکر نکرده بودم، امیر تنها مایه دلخوشی من بود، اما هیچ کاری از دستش برنمی آمد که شرایط زندگی ام را عوض کند. پرسیدم:« با تو در تماسه؟»
    « داشتم باور می کردم مرده و زنده اش برات فرقی نمی کنه.»
    « فقط می خوام بدونم حالش خوبه یا نه. کار دیگه ای باهاش ندارم.»
    « وقتی فهمید خونه فروخته شده، اوقاتش حسابی تلخ شد. گمونم اول آخرش باید برگردی خونه خودتون.»
    « شیوا یادت باشه تو انتخابت خیلی دقت کن. اول همه جوانب زندگیش رو بسنج، بعد علاقه مند شو.»
    « اینکه تو می گی بیشتر یه معامله است، یه معامله ناجوانمردانه با نفس.»
    « خطر شکست روابط حساب شده که پیرو قوانین از پیش تعیین شده هستن خیلی کمه.»
    « من تا حالا عاشق نشده ام، اما شنیدم که می گن عشق بی گدار به آب زدن و دریا دل بودنه.»
    « می دونی شیوا، بهش حق می دم از این به بعد به فکر منافعش باشه، اما احمق نیستم که خیانتش رو نادیده بگیرم. ازدواج یا هر نوع رابطه احساسی امیر با دیگری برای پیمانی که با هم بستیم خیانت بزرگی محسوب می شه.»
    کمی بعد هر دو به سمت اتاقهایمان می رفتیم که تلفن زنگ زد. شیوا گفت:« یعنی این موقع شب کیه؟»
    « برو از اتاق مامانت گوشی رو بردار و با خیال راحت باهاش حرف بزن.»
    به دلم برات شده بود امیر پشت خط است. با اینکه دلم پر می زد صدایش را بشنوم از ترس آنکه دلبستگی احمقانه ام مانع از عملکرد صحیح عقل ناقصم باشد جرات نکردم گوشی را بردارم. در هر دو اتاق باز بود. پچ پچ شیوا را می شنیدم. از تصور آنکه امیر از آن سوی دنیا به فکر من افتاده است هیجانزده بودم. وسوسه حرف زدن با او مثل دود غلیظی در ذهنم پیچیده و کلافه ام کرده بود. بلند شدم در را بستم و روی تخت دراز کشیدم. قلبم به شدت می تپید و دلم می خواست زمان سریع بگذرد تا بی تصمیصی آن لحظه ها به خاطرات پوسیده تبدیل و در چاه زمان مدفون شود. از آن همه جنب و جوش بیهوده ذهن و سردرگمی شبانه روزی کلافه بودم. به هر دلیلی حرف امیر پیش کشیده می شد تا چند روز به هم می ریختم و بی قرار می شدم. او درست شبیه روحی مستقل مرتب در جسمم شناور بود و ناخودآگاه به خلوت درونم پا می گذاشت.
    از لای درز پرده کیپ تا کیپ کشیده شده نور خفیفی تو می زد. پس از ساعتهای طولانی غلت زدن یک ساعتی می شد که مثل مجسمه بی حرکت و ساکن به تشک چسبیده بودم. تنم خواب رفته بود. یک پهلو شدم و به ساعت روی میز تحریر نگاه کردم. برای اولین بار در زندگی نمازم قضا شده بود. تا بلند شدم نشستم شیوا از در اتاق تو آمد.« ساعت خودش را کشت... اومدم تو خفه اش کردم و هر چی تکونت دادم پا نشدی.»
    « باید یه زور بیدارم می کردی. نخوندن این دو رکعت نماز از الان تا آخر شب بیچاره ام می کنه.»
    « مست خواب بودی... قضاشو بخون، نون سنگک خشخاشی خریدم. چای هم کم مونده هفت جوش بشه.»
    خنگ ترین آدمها هم از آن چهره برزخی می فهمیدند اتفاقی افتاده است. ترحم در نگاهش موج می زد.« پاشو بیا پایین صبحونه بخوریم، آه... نباید توی این قضیه دخالت می کردم، فقط همین رو می دونم که هر دو تاتون دیوونه هستین.»
    « ارواح خاک مادرجون راستش رو بگو. تو هر چی بگی می پذیرم. تو رو خدا بگو چی گفت؟»
    « فقط ناراحت توست، همین. آخرین جمله ای که گفت این بود که نمی تونم این همه صدمه رو که به روح سرمه زدم جبران کنم. تنها کاری که از دستم بر می آد اینه که بگم بره دنبال زندگی خودش و انگار نه انگار امیری توی این دنیا وجود داره... اسم مرجان را که آوردم فریاد زد: آره بهتره بهش بگی با این وضع ممکنه دست به هر کاری بزنم، چون از الان به بعد غلام زرخرید دایی قادرم. هنوز نه به داره و نه به باره همه جا دارن جار می زنن منو از بدبختی نجات دادن! امیر گفت: نمی خوام سرمه زجر بکشه. مرگ یکبار و شیون یکبار. بهش بگو امیر رو نفرین کن و برو دنبال زندگی خودت.»
    سرم مثل چوب پنبه سبک شده بود. گیج و مات زده ولو شدم. شیوا جلو آمد، دست به گونه ام کشید و گفت:« چرا قسم دادی؟ می خواستی این اراجیف رو از زبون من بشنوی؟ به خدا امیر از ته دل حرف نمی زد. پسره زده به سرش. اگه فقط یه جو عقل توی سرت مونده باشه معنی حرفاش رو می فهمی. برای امیر هیچی تغییر نکرده، فقط شرایطش نامناسبه و نمی تونه برگرده ایران. مطمئنم به محض اینکه پاسپورت بگیره برمی گرده. طرز حرف زدنش نشون می داد راضی نیست یک لحظه خونه دایی قادر بمونه.»
    اگر دو کلمه بیشتر حرف می زد از کوره در می رفتم. شیوا از حالت صورتم فهمید حالم خوش نیست. انگار قطع امید از امیر دیوار بلندی بین من و او ایجاد کرد. آهسته گفت:« معذرت می خوام، باور کن منم گیج شدم.» با صدای زنگ تلفن هر دو جا خوردیم. شیوا جواب داد و از طرز حرف زدنش فهمیدم باید به خانه برود. گوشی را گذاشت و گفت:« دلم نمی خواد برم، اما دستور از بالا صادر شده و مو لای درزش نمی ره، بابا بگه بیا یعنی با سر باید برگردم خونه.»
    « یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟ از بابات خیلی دلخورم.»
    واکنش شیوا حیرت انگیز بود. خیلی خونسرد پرسید:« درعمرت سرجمع پنج تا جمله با هم حرف زدین؟»
    « اجازه بده علتش رو توضیح ندم. جوابش خیلی خصوصیه.»
    « می تونم حدس بزنم. موضوع مربوط به رفتارش با امیر می شه. خب، می بینی که من همه چیز رو می تونم حدس بزنم. فقط یه خواهشی ازت دارم، گوشی تلفن رو بردار. من برسم خونه بهت زنگ می زنم.»
    « منم یه خواهشی از تو دارم، زنگ بزن بهش بگو دیگه به اینجا یا هر جایی که هستم زنگ نزنه.»
    بدین ترتیب رابطه من و امیر قطع شد.
    شیوا که رفت من ماندم و دلشکستگی و تنهایی و یک دنیا غم و اندوه و عشق فنا شده ای که به سادگی فراموشم نمی شد. باور از دست دادن او سخت و دل بی قرار من چنان به آینده با او بودن امیدوار بود که به هیچ ترفندی تسلیم سرنوشت نمی شد.
    هجوم افکار و احساست نگران کننده مغزم را به حالت انفجار انداخته بود و در آن کش و قوس سرکشی و دلدادگی عاشقانه، کم مانده بود از ته دل فریاد بکشم. تلفن که زنگ زد گوشی را برداشتم شیوا بود.
    « سرمه، بی خود منتظر اختر خانم نباش که محاله برگرده تهران.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #47
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    « اختر خانم گفت عروسش چشم دیدنش رو نداره، اون وقت تو می گی برنمی گرده؟ یعنی اختر به من دروغ گفت؟»
    « اختر دروغگو نیست، رفت که برگرده، اما دایی زیرآبش رو زد که وبال گردن کسی نشه.»
    با خود فکر کردم برنامه ریزی پدر حرف نداره. خیلی راحت همه راهها را بست تا من به خانه برگردم، اما مرگ بهتر از زندگی کردن در خانه ای بود که یک غریبه در آن حضور داشت.
    خورشید وسط آسمان بود که از پله ها پایین رفتم. از مسجد محله صدای اذان می آمد. نماز خواندم و دو سه لقمه غذای شب مانده خوردم به اتاق جلویی رفتم. خاطرات خوش مهرورزی مادربزرگ به من و امیر در ذهنم جان گرفت. با از دست دادن دو عزیز دلواپسی از دست دادن هیچ کس دیگری را نداشتم. انگار تمام انگیزه های زندگی به طور ناگهانی در وجودم مردند.
    تا نزدیک غروب که رفتم باغچه را آب دادم ذهنم درگیر خاطرات تلخ و شیرین گذشته بود. لب حوض نشسته بودم که جیرجیرکها شروع به نغمه سرایی کردند. به اتاق که برگشتم نور مهتاب جز لچکی گوشه فرش لاکی نخ نما همه جا را روشن کرده بود. دراز کشیدم و صورتم را در آن نقطه تاریک قرار دادم. نفهمیدم چقدر طول کشید که ابر تیره رنگی روی ماه را پوشاند و همه جا تاریک شد. اتاق بدون نور جان می داد برای کشتن آنچه در گذشته ارزش داشت.
    هوا داشت روشن می شد که شیوا زنگ زد.« امروز دیگه نمی تونی روم رو زمین بندازی. فقط نباید درس داشته باشیم تا بریم دانشگاه. می ریم کافی شاپ صبحونه می خوریم و حرف می زنیم چطوره. موافقی؟»
    « امروز می خوام روزه بگیرم. به تنها چیزی که نیاز ندارم غذاست.»
    « مرگ من امروز رو بی خیال شو. از فردا هر کار دلت خواست بکن. هشت در خونه منتظرتم.»
    برای دل کندن از گذشته اولین قدم بی اهمیت شمردن زنگ تلفن بود. دور ریختن آن همه خاطره و هیجانات عاشقانه نیاز به گذشت زمان داشت و ورود به هر راه جدیدی دل و جرات می خواست.
    افکارم درهم و برهم و تصمیمات شتابزده که مثل برق از ذهنم عبور می کرد و به آنی از سرم می پرید تا جلوی خانه عمه نازنین ادامه داشت. گیج و منگ، پیش از پیچیدن به کوچه تصمیم گرفتم به خانه خودمان نگاه نکنم. نظر کردن به پنجره اتاق امیر داغ دلم را تازه کرد. برای رهایی از آن همه تعلقات نیاز به زمان طولانی داشتم. دلتنگی عجیبی بدنم را سست کرده بود. بی اراده برگشتم و چشمم که به در خانه خودمان افتاد دلشوره گرفتم. شیوا در میان چهارچوب در بود. وقتی برگشتم پرسید:« به کجا زل زدی؟»
    « تو نمی آی؟»
    « زودتر بریم تا کسی از خونه ما بیرون نیامده.»
    وارد محوطه دانشگاه که شدیم صورت جوانان پرشور و خنده رو و پر انرژی از دنیای درون به درم آوردند. تا عصر نفهمیدم چطور گذشت. شیوا نهایت سعی خود را می کرد که خوش بگذرانیم. نزدیک غروب بود که پرسیدم:« خیال نداری برگردی خونه تون؟»
    « امشب هم می خوای تک تنها تو اون خونه درندشت بخوابی؟ هوا که تاریک می شه از هر گوشه اش یه صدا در می آد.»
    « شرایط من تغییر نمی کنه. باید عادت کنم و می کنم. تو هم به فکر زندگی خودت باش.»
    از هم جدا شدیم. در خیابانهای شلوغ و پر رفت و آمد وسط شهر آن قدر راه رفتم که پاهایم تاول زد. به ساعتم که نگاه کردم کلی وقت گذشته بود. از خستگی و گرسنگی به حالت مرگ افتاده بودم که سوار تاکسی شدم و یکراست به خانه برگشتم. کوچه باریک پر رفت و آمد در آن ساعت شب خلوت تر از همیشه بود و کنار سقاخانه پرنده پر نمی زد. شعله شمعهای برافروخته آن اطراف را مثل روز روشن کرده بود. با دین آنجا یاد امیر در ذهنم جان گرفت. جلو رفتم و دو سه شمع خاموش را با شعله شمع روشنی که بلندتر از بقیه بود گیراندم. آرزوی سلامتی برای او و یک سقف امن و آرامش روح کردم. تا خانه قدیمی راهی نبود. وقتی رسیدم تا خواستم کلید را در قفل فرو کنم در باز شد و با پدر روبرو شدم. دیدن او در آن ساعت شب چنان غافلگیرم کرد که یادم رفت سلام کنم. پدر اعتراض آمیز پرسید:
    « هر شب این موقع می آی خونه؟»
    به تته پته افتادم.« نه بابا. به خدا غروب نشده خونه هستم!»
    « تا این وقت شب کجا بودی؟»
    وقتی روبرویم قرار گرفت ازچهره خشمگینش وحشت کردم. سرم را زیر انداخنم و گفتم:« تو خیابونا سرگردون بودم.»
    « تو مگه خونواده نداری که مثل یه ولگرد تو کوچه پس کوچه ها پرسه می زنی؟»
    « کدوم خونواده؟ انگار یادتون رفته خونواده من مدتهاست از هم پاشیده.»
    « کنایه نزن... فکر نمی کردم هنوز اثاث رو نبرده باشی!»
    « مگه نگفتین تا اول مهر وقت دارم.»
    کیفم را وسط راهرو پرت کردم و به آشپزخانه رفتم. بغض داشتم،اما دلم نمی خواست پدر ضعفم را ببیند. یک لیوان برداشتم و تظاهر به شستن آن کردم. صدای کشیده شدن پایه صندلی بر موزاییک آشپزخانه را شنیدم. برگشتم. پدر گفت:« چایی دم کن سرمه، خیلی خسته هستم.»
    کتری را پر از آب کردم و روی اجاق گاز گذاشتم. پدر گفت:« می دونم برگشتن توی خونه ای که اون بیگانه توش زندگی می کنه سخته، اما به خاطر اینکه روش رو کم نه و دمشم رو کولش بذاره و بره لازمه برگردی پیش مامانت. سارا کوچیکه، اما تو می تونی از پسش بربیای. فهمیدی چی گفتم؟»
    « بله فهمیدم. من باید مزاحم مامان و آقای دکتر بشم. منظورتون همین بود دیگه.»
    پوست صورتش سرخ شد و گفت:« خوب بلبل شدی، نکنه اومدی اینجا که عروس داماد ماه عسل خوبی داشته باشن. تو هم طرف مامانت هستی؟ بشکنه این دست که اون همه جون کند و هیچ کس قدرش رو نفهمید.»
    « جهت اطلاع شما باید بگم کار شما در بدترین شرایط بزرگترین صدمه روحی رو به من زد که تا آخر عمر نمی تونین جبرانش کنین. درست توی همین سن و سال من احتیاج به پدر و مادر دارم، به قول شما سارا هیچی حالیش نیست، اونی که سرگردون شده منم بابا.»
    نزدیک بود اشکم سرازیر شود که برگشتم و پشت به او به سینک ظرفشویی تکیه دادم. کنترل آن همه دلتنگی، پس از تمام شدن همه رابطه های شیرین و دوست داشتنی کار سختی بود. پدر بلند شد و پشت سرم ایستاد. از هرم نفسهایش می شد فهمید به شدت غمگین است.
    « تو هیچی نمی دونی بچه، موهات که مثل من شروع کرد به سفید شدن شاید یه کمی از بیچارگی امروز من رو درک کنی.»
    برگشتم و با چشمهای اشک آلودم نگاهش کردم. در حال جابه جا کردن واژه ها در ذهنم بودم و نمی دانستم از کجا باید شروع کنم تا کار به جاهای باریک نکشد که یکهو گفت:« اگه دنبال موضوع می گردی باباتو آچمز کنی خیالت رو راحت می کنم. از همون روز که مادرت به این مزاحم... دکتر رو می گم که معلوم نشد چطوری سرراه زندگیمون سبز شد رو داد و حالام شده صاحبخونه، بابات در جا بازی رو به حریف واگذار کرد. پس زحمتت زیاد نیست. من در حال حاضر یه موجود پریشون حال هستم و انتقامجو که پاش بیفته دودمان دکتر و ایل و تبارش رو به باد می دم. یه روزی پشیمون می شی که از مادرت طرفداری کردی.»
    « من طرف هیچ کدومتون نیستم. در ضمن، اگه شما از مامان فاصله نمی گرفتین دکتر جرات نمی کرد به مامان نزدیک بشه.»
    « می فهمم، می دونم دلت از جای دیگه پره و معلوم نیست چرا من باید




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #48
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    تاوان خلافکاری و در رفتنن خواهر زاده نااهلم رو بدم!اون روزی که گفتم ازش فاصله بگیر همچی روزایی رو پیش بینی می کردم.»
    «من دارم از دست شماها دق می کنم اون وقت شما بند کردین به قضیه رفتن امیر!با تصویری که از شما توی ذهنم جاغ افتاده خیلی برام سخته باور کنم فقط به فکر خودتون نیستین.»
    «انتظار داشتی بسوزم و بسازم که آب توی دل تو تکون نخوره!سرمه،منم حق دارم چند سال بقیه عمرم وراحت زندگی کنم.»
    «باشه،شما مراقب خودتون باشین که بقیه عمرتون خدایی نکرده به هدر نره،بقیه هم مردن به درک.کاشکی یه کمی هم به مامان حق می دادین که به فکر تنهاییش باشه و...»
    آخرین کلمه ها در دهانم می چرخید که سیلی محکمی روی صورتم خوابید.اولین باری بود که پدرم انطور خشمگین شده بود.به یاد نداشتم هرگز روبه روی هم ایستاده و یکی به دو کنیم.در حالی که نگاهش پر از پشیمانی بود،خواست بغلم کند که از کنارش رد شدم.عصبانی تر شدو فریاد زد:«جوون به اون خوبی رو به خاطره او بی بته نمک به حروم رد کردی.حالا هم حقته برگردی تو اون خونه و مرتب چشمت تو چشم ناپدری باشه!همین دیروز محمود رو دیدم.می گفت چشم مازیار هنوز هم دنبالته،کافیه لب تر کنی و زندگیت این رو به اون رو لشه.نمی فهمم تو با کی سر جنگ داریبا این کارات فقط خودت ررو بدبخت می کنی.»
    «مشکل شما و مامان حضور من بود.اما برنامه ریزیتون خراب از آب دراومد.من سر راه نیوفتادم که زن هرکی بشم.»
    «چشماتو باز کن دختر...تا دیر نشده بجنب امیر رفت اونجا که عرب نی می اندازه.همین روزاسست که دست مرجان رو توی دستش بذارن وبرای همیشه توی آلمان بمونه.»
    همانطور که داشتم از آشپزخانه بیرون می رفتم تصمیم گرفتم قائله را ختم کنم.«یه لطفی به من بکنید ودیگه اسمش رو نبرین.من فقط یه اتاق اجاره ای لازم دارم که شبها بتونم با خیال راحت سرم را روی بالش بذارم.کمکم میکنین یا می خواین استخون لای زخم اون بدبختا باشم؟»
    «حرفشم نزن مردی و موندی باید برگردی پیش مامانت.»و از کنارم رد شد.
    «خونه رو کی فروختین؟»
    «یه زن و مرد جوون که ارث و میراث کلونی بهشون رسیده،خریدنش تا سر فرصت بکوبن و بسازن
    پس از بیان همه دلخوریها هر دو آرام شدیم.مدتها بود با پدر تنها نمانده و آنقدر حرف نزده بودم.هم صحبتی با او خاطرات شیرین گذشته های نه چندان دور را به یادم می آورد،روزهای خوشی که جمع خانواده ای بود و مهر و عطفه پدری انگیزه ای محکم برای ادامه زندگی من.
    به او نزدیک شدم و سرم روی سینه اش سر خورد«بابا امشب پیش من می مونین؟قول میدم صبح زود وسائلم روجمع کنم و اتاقتون رو تحویل بدم.»
    حرارت دستش را که روی سرم حس کردم رویای پدر داشتن در قلبم جان گرفت.پدر پیشانی ام را بوسید و گفت:«چقدر سمجی تو دختر یه شب این ور اون ور چه فرقی در اصل قضیه داره؟
    »«بابا بمونین..برم آشپزخونه یه املت مشتیی درست کنم با هم بخوریم؟»
    اصرارم برای نگه داشتن پدر نتیجه نداد.آن قدر خسته بودم که طاقت ایستادن نداشتم.زانوهایم خود به خود خم شد و وسط چارچوب در نشستم.«من خیلی خسته هستم...شما برو دلت شور نزنه.»
    پدر یکی دو تلفن زد بعد گفت:«به عمه ت زنگ زدم بیاد پیشت تنها نباشی.»
    تا آن روز طعم حسادت را نچشیده بودم.وقتی پدر ترکم کرد و رفت،انقنر از زویا بدم آمد که اگرفرصتی دست می دادحاضر بودم به بدترین شکل بکشمش.
    هنوز وسط چهارچوب در اتاق کز کرده بودم که عمه نیره در را باز کرد.بلند شدم و سلام کردم :«ببخشین عمه جون بابا نباید مزاحم شما می شد.»
    «وسایلت رو جمع کردی؟»
    «جمعشون می کنم.به بابا گفتم کارم نیم ساعت هم طول نمی کشه.»
    «پس منتظر چی هستی؟»
    «منتظر ملک الموتم بیاد جونم رو بگیره و خلاص بشم.باورکنین مردن برام آسون تر از برگشتن توی اون خونه شده.
    عمه نیره جلو آمد و دست دور گردنم انداخت و هردو نستیم.انگار حدس زده بود تمام راهها به رویم بهسته شده است«کار دیگه ای می شه کرد؟دنیا دار مکافاته باید با یه چیزایی کنار اومد.»
    در عمرم نسبت به هیچ کدام از عمه ها احساس نزدیکی نکرده بودم اما آن لحظه از بی کسی سرم روی شانه اش قرار گرفت و دردل کردم.«به چه
    زبونی بگم نمی تونم اون مرد غریبه رو تحمل کنم.کنار اومدن با این قضیه خیلی برام سخته عمه جان
    عمه زیر لب گفت:«مامانت نباید همچی کاری می کرد.تو کوچه نمی تونیم سربلند کنیم.همه پشت سرش بد و بی راه می گن.»
    از حرف عمه چنشم شد،سرم را از روی شانه اش برداشتم و گفتم:«یادتون رفته بابا زندگیمون رو به هم ریخت؟اگه دنبال دلش نمی رفت این بلا سرمون نمی اومد.»
    عمه با دلخوری گفت:«تو هنوز شوهر نکردی و خیلی چیزا ر ونمی فهمی.اگه زن احتیاجات شوهرش رو براورده کنه مرد هوایی نمی شه.»
    پشیمان شدم که با دو سه کلمه حرفم سرنخ غیبت کردن رو باز کرده بودم.زنگ در را که زدند مثل برق گرفته ها از جا پریدم:«یعنی کیه؟»
    «لابد اکبر آقاست.گفتم حالش رو داشت بیاد دنبالمون.تو رو خدا معطل نکن پاشو برو کیف و کتابات رو بردار بیا پایین که که بچه ها بیدار بشن کارمون زاره.»
    عمه رفت در را باز کردو با اکبر آقا ببرگششت.پس از سلام واحوال پرسی اکبر آقا با همان متانت و وقار همیشگیی به سمت راه پله رفت .«وسایلت کجاس عمو؟»
    «شما چرا!خودم می رم بالا می آرمشون.»
    با لبخند پرسید:«چه خبر از دانشگاه خانم مهندس؟لابد حسابی سرت شلوغه که تو محله خودمون پیدات نمی شه!پاک یادت رفته خمونه تو در کوچه خوشبختیه»
    «خوشبحال شما که سر کوچه هستین چون وسطای کوچه از خوشبختی خبری نیست.»
    عمه رنگ به رنگ شد و گفت:«مگه نگفتم دیر وقته بجنب،حالا وقت این حرفاست؟پاشو لباست رو بپوش بریم تا بچه ها بیدار نشدن.فردا می آییم اتاقو خالی می کنیم.
    اکبر آقا کیفش را کنار راه پله گذاشت و دستهایش را در جیبهایش فرو برد:«نیره،اون بچه ها از صبح انقدر ورجه ورجه می کنن که محاله به این زودی بیدار بشن چرا عجله می کنی؟»
    «مگه خوابت نمی آد؟»
    «خیر خانم انگار یادت رفته شبها تا نزدیکی صبح برگه صحیح می کنم.فرداهم کلاس ندارم.امشب کمک کمک می کنیم وسائل سرمه رو جمع و جور می کنیم.»
    عمه مشکوک حرف می زد و گاهی نگاه عجیبی به صورتم می انداخت.به اکبر آقا که داشت از پله ها بالا می رفت گفت:«داداشم که زنگ زد گفت:سرمه تنهاست مجبور شدم بجه ها ور بزارم خونه آبجیم.الان هم عجله می کنم چون اگه احمد آقا سربرسه ببینه بچه ها اونجان دعواشون می شه و گناهش گردن ما می افته.»
    اکبر آقا وسط راه پله بود برگشتو روی پله ها نشست.«می خوای ببرم برسونمت خونه و برگردم،می گفتی خودم می اومدم دنبال سرمه.»
    عمه دستپاچه شد و گفت:«تا منو برسونی و برگردی صبحه»
    اکبر آقا با خونسردی خندید وگفت:«برو یه چایی دم کن تا من از این خانم مهندس بپرسم واسه چی از کوچه خوشبختی گریزون شده.»
    عمه نیره به آشپزخانه رفت و زیر لب گفت:«من بهت می گم سرمه از اولش هم لوس بود
    صدای شرشر آب آمد.عمه داشت با خودش زمزمه می کرد.اکبر آقا هم سکوت کرده بود.سرم آنقدر سنگین بود که به دیوار تکیه دادم.اکبر اقا با نفس بلندی سکوت را شکست و به حرف آمد.«خاصیت خونه کلنگی اینه که سوراخ سنبه زیاد داره.یه اتاق اون ور حیاط ماست که سال تا سال درش باز نمی شه.از عهد بوق یه مشت تیر و تخته و خرتو پرت به درد نخور توش هست که به مفت خدا هم نمی ارزه.اگه خالیش کنیم و یه دستی به سر و رویش بکشیم می شه ازش استفاده کرد.صدای بچه هام اون ور نمی آد راحت می تونی درس بخونی،نظرت چیه؟»
    داشتم فکر می کردم چطور عمه نیره همچین فکری به سزش نزده بود که اکبر آقا پرسید:به چی فکر می کنی؟
    خودم را جمع و جور کردم و گفتم:«راستش حالم زیاد خوش نیست بخدا گیجم.»
    چند پله ای را که بالا رفته بود پاورچین پایین آمد و کنارم نشست«هر چی از امیر شنیدی از این گوش بگیر از این یکی گوشت در کن.»
    آهسته گفتم:«تو رو خدا عمو،دیگه هیچ حرفی ازش نزنین.برای من همچی تموم شدبرای اونم از خیلی وقت پیش تموم شده بودراستش، خجالت می کشم تو روی شما نگاا کنم.»
    «به هر جهت خونه من قابل تو رو نداره در ضمن یه نصیحت مجانی بهت می کنم.هیچ وقت ندونسته کسی رو قضاوت نکن.حالا اگه تصمیم گرفتی تمومش کنی به خودت مربوطه اما اون جور که شما به هم دلبسته بودین با حرفی که الان می زنی جور در نمی آدبگذریم.دیوارها رو رنگ صورتی بزنم؟»
    به چشمهای پر اط محبتش خیره شدم.به دلیل گنگ و ناشناخته ای از قبول پیشنهادش دلچرکین بودم.گفتم:«نمی خوام مزاحم کسی بشم. در ضمن اومدنم به خونه شما سروصدای همه رو در می آره.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #49
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    «عمه ات حرفی نداره.اونجا هم خونه خودته خیلی هم دلش بخواد بیای پیش ما زندگی کنی.»
    «محاله بابا رضایت بده بیام خونه شما.امشب تاکید کرد برگردم پیش مامانم.»
    صدای تق وتوق از آشپزخانه می آمد.اکبر آقا فریاد زد:چایی چی شد؟
    عمه جواب داد:«یه عالمه ظرف اینجاست دارم جمع و جور می کنم.خدابیامرز مادرجون به همه ایراد می گرفت جز سوگلیش.»
    اکبر آقا صدایش را تا آنجا که می شد پایین آورد و گفت:«امیر اونجا بمون نیست.لابد کارش گرفت و گیری داره که تا حالا برنگشته.»
    عمه با سینی چای وارد راهرو شد.«این وقت شب هیچ وقت چایی نمی خوردی؟راستی شام خوردی؟»
    اکبر آقا لیوان چای را به لبش نزدیک کرد و گفت«سزمه رو می بریم خونه خودمون»
    عمه نیره در حالی که به من زل زده بود گفت:«چی می گی اکبر!داداشم رو نمی شناسی؟اگه به خودم بود این موقع شب خونه زندگیم رو ول نمی کرردم بیام اینجا.صد دفه گفت می بری می رسونیش در خونه.»
    اکبر اقا خونسردتر از همیشه لیوان چای را سرکشید.«جواب همه با من
    عمه لیوان چای خودش را در سینی گذاشت«ااکبر آقا من گیس ندارم دست نادر بدم.جواب اعظم و کی می ده!بفهمه سرمه اونجاست فکر می کنه کار نادر.»
    میان زمین و آسمان سرگردان بودم و تکلیفم را نمی دانستم.عمو لبخند زد و رو به من گفت:ـ«این دست اون دست نکن.این موقع شب صحیح نیست بری در خونتون ممکنه خواب باشن.»
    از پله ها بالا رفتم.می دنستم پیشنهاد اکبر اقا دردسر دارد، اما چاره ای جز پذیرفتن نداشتم.هرجایی می رفتم بهتر از خانه خودمان بود.همان موقع صدای پچ پچ عمه را شنیدم:«این اشی را که پختی دهن همه رو می سوزونه.فکر من رو نمی کنی فکر خودت بقاش مرد!»
    «نترس هیچ اتفاقی نمی افته.این بچه آزارش به یک مورچه هم نمی رسه.فقط یه جای دنج می خواد واسه درس خوندن که ما داریم.به خدا دلم به حالش می سوزه. دختره رو کردن تیکه والله بالله.از اینجا مونده از اونجا رونده.با این استعدادو هوشی که داره از دست میره.»
    «خیلی خوب زبون نریز.خدابخیر کنه صدای مادرش درنیاد.»
    «تو این موقعیت خونه نره به نفع مادرش هم هست.ماکه غریبه نیستیم.تو عمه اش هستی.»
    تا آن روز هرگز خودم را به کسی تحمیل نکرده بودم.اما حاضز بودم هرکاری بکنم تا چشمم به چشم دکتر نیفتد.
    سرکوچه اکبر آقا به عمه گفت«تو برو بچه ها ور بیار.اگه خواب بودن بغلشون نکنی از سرمه هم حرفی نزن.تلفن نادر رو لو ندادی که؟»
    رنگ عمه پرید.اکبر آقا گفت:«باید فکرش رو می کردم که حرف تو دهنت بند نمی شه.خب لابد حالا کلی باید توضیح بدی.اخه خانم،شما بعداز این همه سال زندگی با من هنوز اخلاقم دستت نیومده!چرا هر اتفاقی می افته می ذاری کف دست خواهرت.»
    به آن دو پشت کردم تا راحت حرف بزنند،اما دلم زیرورو می شد.از دور به دیوار حیاطمان نگاه کردم.دلم می سوخت که آن همه سال زندگی در آن خانه و خوشیهای کودکانه به تنفر تبدیل شده بود.اکبر آقا در خانه را باز کردساکم را از روی صندلی عقب برداشت و گفت:«تا سرو کله کسی پیدا نشده بریم تو.»
    از راهرو که می گذشتم چشمم به اتاق آن طزف حیاط افتاغد و ناخودآگاه به سمت آنجا رفتم.اتاق متروک و شیشه های کدرش دلگیرم کرد، حتی در تاریکی هم می شد حدس زد سالهاست اتاق بدون استفاده مانده است.خاموشی چراغها و سکوت شب و آن اتاق دنج جان می داد برای من که داشتم به انزوا و تنهایی خو می گرفتم.
    چشمم روی آجرهای پوسیده کف و دیوار چرخ می زد که صدای جیغ و دادافسانه و ایمان با بهم خوردن در حیاط در هم پیچید.عمه فریاد زد:«اکبر کجایی؟این دختره کجا رفت»
    افسانه گفت:«خاله شیوا الان می اد اینجا.»
    اکبر آقا از آشپزخونه بیرون آمد و از عمه که داشت مانتواش را به جالباسی آویزان ی کردپرسید:«شیوا داره میاد اینجا؟همه چی لو رفت نیره؟»
    عمه نیره با عصبانیت گفت:«دست بردارتو که می دونی نمی شه چیزی رو از نازنین پنهون کرد.آأخرش می فهمید سزمه اینجاست.»
    اکبر آقا از جیغ و داد بچه ها کلافه بود.توجیه خرابکاری عمه هم به قدر کافی آزارش می دادکه وجود مرا نادیده بگیرد.تا آن روز صدای بلند اکبرآقا رو نشنیده بوددم چه برسه به آنکه فریاد بکشد و به زمین و زمان بدو بیراه بگوید:«
    مسبتو شکر خواهرزن!شد ما دست تو دماغمون بکنیم و تو خبر دار نشی!اگه تو شهرداری آأشنا داشتم بی بروبرگرد اسم این کوچه رو عوض می کردم و می ذاشتم کوچه فضولها.خدا پدرتو بیامرزهکه قسمم داد دختراشو از هم دور نکنم. »
    آنطوز که پیدا بود در آن خانه جایی امنتر از همان اتاق متروک پیدا نمی شد.سروصداها خوابیده بودو عمه و اکبر آقا در آشپزخانه پچ پچ می کردند که وارد حیاط شدم.به طزف اتاق متروک رفتم وقتی دیدم قفل بزرگ زنگ زده ای بر در اتاق آویزان است از خیر دیدن داخل اتاق گذشتم و برگشتم لب حوض نشستم.هوا سوز پاییز داشت و روی آب حوض پر بود از برگهای خشکیده زرد و نارنجی و سوزنیهای فهوه ای رنگ درخت کاج.
    صدای قدمها اکبرآقا به گوش رسید و بعد تصویزش بر سطح آب حوض افتاد«سرمه خانم ،چرا اینجایی؟ دلت گرفته؟»
    در تاریکی حیاط اعضای صورتش را نمی دیدم.با حضورش و صدایش که با نرمش خاصی آرامم می کرد بی اختیار به یاد امیر افتادم.آهسته گفتم:«شما رو هم به ذحمت انداختم. دلم نمی خواست به خاطر من عصبی بشین.»
    «می دونم اینجا هم مناسب روحیه تو نیست.حالت رو می فهمم.تو دلت می خواد تنها باشی و هیچ کس سزبه سزت نذاره.خب طبیعیه که آدم برای درس خوندن جای دنج رو ترجیح بده،اما...همیشه نمی شه تنها بود...»وبعدنشست و به صورتم خیره شد.«حاضرم هرکاری بکنم که احساس غریبی نکنی.من به نیره و کسای دیگه کار ندارم.تو و اون کسی که سفارشت رو کرده برام عزیزین.»
    «شما خیلی مهربونین.»
    «یه قولی به من می دی؟تحت هیچ شرایطی از اینجا نرو.من آدمی نیستم که موازی افکار خانواده حرکت کنم.اگه لازم باشه جلوی همه وامی ایستم.دلم می خواد بدون توجه به حرف و حدیثا و حرکات ناشایست اطرافیانت به درس بچسبی ومدرکت رو بگیری.هنوز نمی دونی مدرک کارشناسی ارشد رشته معماری چقدر با ارزشه.»
    «برای من درس خوندن سخت نیست.چیزای دیگه رنجم می ده.»
    «تو و امیر از مهرههای نایاب این دنیای پر از شگفتی هستین.»
    صدای عمه بلندشد:«کجایی اکبر،سرمه...»
    افسانه و ایمان خوابیده بودند وعمه داَشت با تلفن یکی از اتاقها پچ پچ می کرد.اکبر آقا چندبار سزفه کرد تا عمه از اتاق بیرون آمد.نگاههای مشکوکش آزاردهنده بود، اما کنار جمع خانواده و مذد مهربان و مهمانوازی که نسبت
    دوری با من داشت احساس دلتنگی ام کمتر از شبهای پیش بود.دیوار به دیوار اتاق خوابشان اتاق کوچکی بود.اکبرآقا پتو و تشک اورد.از در و دیوار اتاق کوچک کتاب و جزوه بالا می رفت و

    تنها منبع روشنایی چراغ مطالعه روی تنها منبع روشنایی چراغ مطالعه روی میز تحریر کنج اتاق بود.اگر رفتار عمه مشکوک نبود و نگاههایش مهربانانه بود،در همان جای کوچک هم به آرامش می رسیدم.به حرکات عمه حساس شده بودم و حس زیادی بودن آرامشم را پاک به هم ریخته بود.
    اکبر آقا که دید دارم به در و دیوار اتاق نگاه می کنم لبخند زد و گفت:«خدا کنه تو این شلوغی خوابت ببره من که تو این اتاق خواب از سرم می پره.فکر کن...نویسنده ها هم با هم پچ پچ می کنند. »
    زیر لب گفتمم:«من عاشق کتابم.اگه خسته نبودم تا صبح مطالعه می کردم.خوش بحالتون که این همه کتاب دارین.»
    «همش درر اختیار تو...مال تو!من همشون رو خوندم.»
    «کم کم داشتم باور می کردم ادما خوب نیستن...حتا خودم رو قبول ندارم.انگار همه یه جورایی ناجورن.اما شما با همه فرق دارین.از مهر و عاطفه سرشارین و بی ریا محبت می کنین.»
    چشمهای اکبر آقا روی صورتم خشکید مشخص بود از ته دل نگران من است.آه کشید و گفت:«منم مثه بقیه ،اما راجع به ناجور بودن آدما مفصل باید با هم حرف بزنیم.تو خیلی بدبین شدی،تقصیری هم نداری.»
    عمه جلوی در اتاق آمد و گفت:«می خواستی ورقه صححیح کنی اکبر؟»
    شب سختی را گذراندم.صدای عمه و اکبر آقا از دیوار نازک اتاق گنگ و نامشخص به گوشم می رسید.هرگز در زندگی چنان تجربه تلخی نداشتم.باخودم فکر کردم قصه های زندگی هم متنوعند،اما چرا شیرینی زندگی من فقط در رابطه باامیر و احساس دوست داشتنش بود!مگر شادی دیگری در دنیا پیدا نمی شود؟هزاران چرا و اما و اگز در ذهنم تاب خوردند.
    چشمم به سقف اتاق کوچک چسبیده بود که خوابم برد.
    ساعت11 از خواب پریدم واز اتاق بیرون رفتم.عمه از آشپزخانه سرک کشید و گفت:«امروز نمی ری دانشگاه؟هر چی صدات کردم پا نشدی.»
    «هنوز کلاسامون شروع نشده تا اول مهر تق و لقه بچه ها نیستن یا خوابن؟»
    «بردم گذاشتم پیش نازنین که دو کلوم حرف بزنیم.»
    حدس زدم باید موضوع مهمی باشد که دارد مقدمه چینی می کند.سرمیز مقابلش نشستم.داشت صغرا کبرا می چید و هنوز در حاشیه بودکه صدای باز و بسته شدن در آمد.عمه که هنوز به اصل مطلب نرسیده بودبا تعجب از در آشپزخانه به راهرو نگاه کرد و گفت:«اکبر تویی؟»
    اکبر آقا چند بار یالله گفت و وارد آشپزخانه شد«ظهر بخیر خانم مهندس.»
    بلند شدم سلام کزدم تا چشمم به صورت عمه افتاد وحشت کردم.چند لحظه قبل از آمدن اکبر آقا خونسرد بود،اما یکهو مثل گل انار سرخ شده بود.اکبر آقا خونسرد و متیین صندلی آشپزخانه را بیرون کشید و نشست.بدون توجه به تغییر چهره عمه رو به من کرد و گفت:«دیشب خوب نخوابیدی؟»
    عمه پرسید:«تو از کجا می دونی؟»
    «خوب معلومه دیگه.منهنم بودم میون اون همه تیر و تخته و کتاب خوابم نمی برد،چه برسه به سرمه که جاش عوض شده بودو...»
    جمله اکبر آقا با نگاهی که به عمه نیره کرد نبمه تمام ماند.سکوت کرد ،اما پس از چند لحظه پرسید:«تو حالت خوبه؟چیزی شده نیره؟«
    خوبم...چطور این موقع روز اومدی خونه؟»
    «مگه دیشب نگفتم امروز صبح کلاس ندارم.کلاس عصر رو هم دادم به آقایی تا بیام خونه کمک کنم اتاق سرمه رو تر و تمیز کنیم.شما دو تا از عهده اش بر نمی آین،راستی بچه ها کجان؟»
    «پیش نازنین.»
    «مگه نگفتی نازنین اعصاب درستو حسابی نداره پس چرا مزاحمش می شی؟!
    «اون وروجک ها می زارن اتاق تمیز کنیم.»
    چشمم بر فنجان چایی روی میز خشکید و اعصابم از گفتگوی پر نیش و کنایه زن و شوهر خرد بود.
    اکبر آقا پرسید"«کجایی سرمه؟بازم که تو فکری؟»
    عمه گفت:ـ«لابد دوست نداره پیش ما بمونه.خوب عمه جون به قول قدیمیها جنگ اول به از صلح آخره.خالی کردن اون اتاق کار حضرت فیله رودرواسی نکن و حرف دلتو بزن که تکلیفمون رو بفهمیم.واسه خاطر تو نباشه من دست به خرت و پرت و عتیقه های اون ور حیاط نمی زنم.نکنه تو رودرواسی عموت موندی؟»
    «نه عمه جان کجا بهتر از خونه شما...فقط نگران شما هستم.»
    اکبر آقا در حال بیرون رفتن از آشپرخانه گفت:«تو اینجا میمونی و درست رو تموم می کنی.هروقت دلت رو زدیم و دستت به دهنت رسید می تونی از اینجا بری.اینو همه باید بدونن که از حالا به بعد سرمه خانم بزرگ ماست.»
    به کمک اکبر آقا کلیه وسایل اتاق به حیاط منتقل شد و عصر نشده به درد نخورهایش سرکوچه ریخته شد.عتیقه های که عمه می گفت:تعدادی دیگ و قابلمه و سینی مسی قدیمی بود که به زیرزمین برده شد.آینه سنگی قدی هم کنار اتاق قرار گرفت.اکبر آقا در حین کار 4 طرف دستما بزرگی را گزه زده و روی سرش بسته بود.
    عمه با یک سینی چای از در تو آمد و جارو وخاک انداز را از دستم گرفت و گفت:«واسه امروز بسه دیگه.هردوتون شدین حاجی فیروز.اکبر،دماغ سرمه رو ببین سیاه شد! »
    عمه خندید.اکبرآقا برگشت و گفت:«برو چندتا دستمال خیس و خشک بیار در و دیوار رو گردگیری کنم تا بعد.رنگش باشه واسه 5شنبه،جمعه.در ضمن برو تو آینه به پیشونیت که مثل زغال شده نگاه کن بعد به ما بخند
    لبهای عمه یکهو جمع شد و به سمت در رفت.
    آفتاب داشت غروب می کرد که اتاق کم و بیش تمیز شد.اکبر آقا گفت:«

    فکر اینجا موندن رو از سرت بیرون کن.این اتاق حالا حالا ها سرد و نموره!ببین چه بوی نایی میده.چند روز که در و پنجره باز بمونه هوا می خوره خشک میشه.حالا باید با همون اتاق کوچیکه بسازی.اونجا یه عیب بزرگ داره!صدای اتاق بغلی از دیوارش عبور می کنه،خوب تو میتونی گوشاتو پنبه بذاری»
    باور اینکه زندگی با من هماهنگ شده باشد سخت و دشوار بود چون به بدعهدی دوران ایمان آورده بودم.چشمانم به کف اتاق خشکیده بود و در دنیای خود غرق بودم که اکبر آقا گفت:«تو زیر زمین چندتکه قالیچه نخ نما هست.بشورمش کار تو راه می اندازه.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #50
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    از آن همه خوش خیالی اکبر آقا متعجب بودم.بی اختیار لبخند زدم.او گفت:«قیافه ات عین خوابگردهاست.اگر مشکلی هست بگو دخترم.»
    قاطعانه جواب دادم:«فکر کنم خودم رو بدست سرنوشت سپردم و مثل قایقرانی که پارویش شکسته خودم رو به جریان آب سپردم تا ببینم از کدوم ساحل سر در می آورم
    می دونم توی دلت چه آشوبی بپا شده.خب امیر به تله افتاد و...»
    در حالی که از خجالت داشتم شرشر عرق می ریختم جمله ناتمام اکبر آقا را با قاطعیت تمام کردم.«
    دیگه نمی خوام به گذشته برگردم.خواهش می کنم هر چی می دونین رو فراموش کنین.»
    نمی دونم اکبر آقا چه اصراری داشت فضای آشفته ذهنم را به جهت عشق از یاد رفته امیر برگرداند.من داشتم به زور خودم را ازمهلکه دلبستگی به او بیرون می کشیدمو او سعی می کرد اوضاع را به صورت گذشته برگرداند.گفتم:«نباید می رفت...وقتی رفت یعنی همچی تموم شد»
    به صورتم خیره شد و گفت:«می دونی که امیر یه آدم معمولی نیست.امیر جسارت انتخاب داشت،اونم در شرایطی که یه کلمه ناموافق به پدرش کلی از برنامه های زندگی عقب می انداختش.اگه به خاطر تو نبود خودش رو به آب و آتیش نمیزد»
    «عمو جان خواهش می کنم وضع روحی منو درک کنین.مطمئن باشین آنقدر احمق نیستم که شتابزده تصمیم بگیرم.»

    «آخرش با چند تا خواستگار رنگ و وارنگ به زانو در می آرنت.من به فکر امیر هستم.»
    «تو این شرایط نامناسب که نمی تونم دوام بیارم.شما فکر می کنین اومدن من به خونه شما همه چی رو حل می کنه؟»
    اکبر آقا خلوص نیت داشت اما من به سرنوشتم بدبین بودم شب هنگام از شدت خستگی شام نخورده خوابید اما من تا صبح مثل مرغ سرکنده در تشک نمور و اتاقی که به اندازه تنهایی من غمگین بود از این دنده به آن دنده غلتیدم.نماز صبح را با اذان خواندم وصبحانه نخورده از خانه بیرون رفتم.هنوز به ماندنم در خانه اکبر آقا اطمینان نداشتم و بیش از هرچیز دلواپس واکنش پدرم بودم.خاطرم جمع بود که مادر ذره ای نگران وضع من نیست و همتن که موی دماغ او ودکتر نباشم کافیست.بازگشتم به خانه جز مزاحمت و درگیر شدن با دکتر آریان پیامد دیگری نداشت.تنها مورد نگران کننده برای من ندیدن سارا بود که باید فکری به حال دلتنگی ام و سرزدن به او می کردم.کافی بود ساعت ورود و خروج دکتر را می فهمیدم.
    نزدیک ساعت 9 صبح چشمم به نور شمعهای سقاخانه محله مادربزرگ روشن شد.هرچه فکر کردم یادم نیامد چطور تاکسی سوار شده و به آنجا رسیده بودم.از هر جا ولم می کردند از آبسردار سز در می آوردم و کوچه آشنا!جتی زیر آفتاب روز هم نور شمعهای روشن به چشم می آمد.ناخودآگاه جلو رفتم وبه یاد عهد و پیمانم با امیر دل تپیدنهای شبی افتادم که کنار سقاخانه سرراهم سبز شد.به نیت پاک شدن همه خاطرات دست و پا گیر شمع خاموشی را با شعله شمعی دیگر روشن کردم و مثل آدمهای مسخ شده به سمت خانه مادر بزرگ رفتم.از دور زنی را دیدم که روی سکوی خانه نشسته بود.چادر گلدار زن آشنا بود.حرکت پاهایم خود به خود تند شد.جلوتر که رفتم اختر خانم را دیدم.
    با اخم و ناراحتی به صورتم نگاه کرد و گفت:«بابات خوب تو چرتمون زد!پسر طلعت خانم و این کارا!»
    کنارش نشستم گفتم:«بابام گفت خونه پسرت موندی!»
    سر اختر خانم گیج گیج خورد:«کدوم پسر؟ بگو نامرد،بگو نامسلمون،عروسم بیرونم کرد ننه پسر هم رفت تو اتاق قایم شد یه وقت چشمش به چشمم بیفته.تو چی کار کردی؟سهمت رو دادن؟»
    «سر در نمی آرم؟چی می گی اختر؟کدوم سهم؟!»
    اختر خانم به تته پته افتاد.انگار پشیمون شده بود و نمی خواست حرفش را ادامه بدهد.به صورت کنجگاوش نگاه کردم و گفتم:«حرف بزن اختر من که به بابا چیزی نمی گم.فقط می خوام حقیقت رو بدونم.»
    «چی بگم ننه!باورم نمی شه مال حروم از گلوی اون خدابیامرز پایین بره.طلعت خانم سه دونگ خونه رو واسه تو و سه دونگش رو هم واسه امیر گذاشت.خودم شنیدم به بابات گفت.چقدر خدا بیامرز حرص و جوش خورد و به بابات اصرار کرد،خدا می دونه.»
    روی سکو وارفتم و به در حیاط خیره ماندم.اختر خانم نم نم اشک می ریخت و درددل می کرد.«فکر کردم آخر عمری عاقبت بخیر می شم.مادر جونت دم آخری دست من سپردت تا چشمش رو به دنیا واز بود فکر تو و امیر بود.»

    اکه به صداقت اختر خانم شک داشتم حضم آن حرف آسانتر بود.قلبم داشت تیر می کشید و نفسم بند آمده بود.
    اختر خانم به سختی بلند شدـ«به بابات نگی چی گفتما!نمی خوام فکر کنه دو بهم زنی کزدم.بخدا نمی دونستم همچی معامله ای باهات کردن!دلم می خواهد زنده بمونم و با چشمای خودم ببینم چطوری مال حروم از گلوشون پایین می ره.»
    در کیفم رو باز کردم و هرچی پول اشتم در آوردم«بگیر اختر خانم من خونه عمه نیره هستم تونستی به من سر بزن.»
    از هم جدا شدیم نای راه رفتن نداشتم.با پول خرده های ته کیفم بلیت اتوبوس خریدم و به خانه عمه برگشتم.در حالی که غمم گرفته بود چطور سروصداهای بچه ها و نگاه مشکوک عمه راتحمل کنم زنگ زدم.عمه نبود.چندت دقیقه پشت در ایستادم.می ترسیدم همسایه ها مرا آنجا ببینند.در حال و هوای رفتن و نرفتن به خانه خودمان دلم پر می زد و تردید بیچاره کننده ای به دلم چنگ انداخته بود.انگار همه فریادها در گلویم به بن بست رسیده بود که از دهانم بیرون نمی زد.
    عمه نیره دستش را جلوی چشمانم بالا و پایین می کرد.
    «سرمه چرا ماتت برده؟»
    به خودم آمدم و گفتم:«سلام عمه»
    «خیلی وقته اینجایی؟»
    «تازه رسیدم بچه ها کجان؟»
    «خونه نازنین دارن تو حیاط بازی میکنن.»
    سابقه نداشت عمه نازنین به آن راحتی بچه ها را تحمل کند.لابد دسیسه ای در کار بودو حضور افسانه و ایمان مزاحمت ایجاد می کند.عمه در را باز کرد و با خودم فکر کردم لابد اینجا ماندنی نیستم که عمه کلید را به من نمی دهد.
    جلوی آشپزخانه بودیم که عمه پرسید:چایی دم کنم؟
    زحمت نکشین بخوام خودم دم می کنم.
    آخه یه مهمونی گفتن یه صاحبخونه ای گفتن.
    به صورتش که نگاه کردم سرخ شد،انگاری برای حرفی که قرار بود بزند آمادگی نداشت.مانتوام را درآوردم و به جالباسی زدم،به اتاق کوچک رفتم و کتابی از ساکم درآوردم.تا از در بیرون آمدم عمه سر راهم سبز شد.
    کارای دانشگاتو کردی؟
    حالت برافروخته صورت عمه و بی قراری و التهابش مرا رنج می داد.تا آن روز عمه را آنقدر آشفته ندیده بودم. دلم می خواست هرچه زودتر بفهمم چه چیز باعث نگرانی او شده پرسیدم:
    چیری شده عمه بگین راحت باشین.
    می رم دو فنجون چایی دبش بریزم تو هم دستاتو بشور بیا آشپزخونه.
    دلم به هول و ولا افتاد.حوصله درگیر شدن با هیچ کس را نداشتم.از حرفها و حدیثهای تکراری و نصیحت و توجیه هم خسته شده بودم،اما چاره ای نبود.باز هم باید صبورانه دل به حرف این وآن می دادم.وقتی روبروی عمه نشستم فنجان چای را برداشت و به صندلی تکیه داد.
    سرمه آخرش می خواهی چه کار کنی؟
    آنقدر من من کرد که مجبور شدم جواب تلنباز شده در ذهنش را خودم بدهم.
    میدونم نباید مزاحم کسی باشم.فکر می کنید از این وضع خیلی خوشحالم!عمه جان.من الان نباید اینجا باشم اما روزگار داره یه جورایی همه ما رو متحان می کنه.اگه فرصت بدین یه جایی برای خودم دست و پا می کنم و از اینجا می رم.
    عمه پرخاشگرانی گفت:مگر نامه فدایت شوم برایت نوشته بودیم.همینه دیگه 5 انگشتم عسل باشه تو دهنت گار می گیری.
    بلند شدم بوسیدمش «آخه سوتفاهم نشه!شما و اکبر آقا بهترین آدمای این کوچه هستین.منظورم این بود که دلم نمی خواهد سربار کسی باشم.خوب...منم حقی دارم و بابا باید به فکر آسایشم باشه.»
    ببین سرمه با اخلاق تند نادر من دل شیر داشتم که تو خونه ام راهت دادم.بفهمه اینجایی پوستم رو غلفتی می کنه.تمام سعی بابات اینه که بفرستت خونه خودتون.
    بابا منو تو منگنه گذاشته تا ار مامان انتقام بگیره.من وسیله بدرد بخوری واسه این کار نیستم.عمه جان من 19سالمه چطور بابا به فکر آرامش من نیست؟
    چشم مامانت 4تا طلاق نمی گرفت. حالا اینجوری خوبه که مردم هزار تا حرف نا مربوط پشت سرش می زنن؟کدوم زنی تو این سن و سال با 2 تا بچه که دم بخته می ره شوهر می کنه؟مامانت آبرو برامون نذاشته.تو محل نمی تونیم سر بلند کنیم.به خدا من و نازنین چاره داشتیم از این محل می رفتیم که مجبور نباشیم تو چشم در و همسایه نگاه کنیم.
    خجالتزده بلند شدم وگفتم :در اولین فرصت بابا رو راضی می کنم جایی برام اجاره کنه.

    داشتم از آشپزخانه خارج می شدم که گفت:«یه وقت فکر نکنی این حرفا رو زدم از خونه ما بری.صد سال هم اینجا بمونی آخ نمی گم.خداییش اکبر هم حرفی نداره.»
    اشکم در آمد.دلم نمی خواست آن همه پریشان حالی و بیچارگی ام را به چشم ببیند و ترحم نگاهم کند.«
    حالا کجا می ری بیا بشین چایی سرد می شه.»
    «می رم بیرون یه هوایی می خورم و برمیگردم.چیزی نمی خواین سر راه بخرم؟»
    بیرون رفتم و تا شب در کوچه و خیابان سرگردان بودم.سرراهم از چند باجه به خانه زنگ زدم.صدای مادر را شنیدم و قطع کردم.صدایش غمگین تر تز همیشه بود.نمی دانم می دانست خانه عمه نیره هستم یا از تخلیه خانه مادر بزرگ خبر نداشت.
    هوا تاریک شده بود که برگشتم زنگ که زدم اکبرآقا در را باز کرد و گفت:«دیگه داشتم دلواپس می شدم.»
    صدای بچه ها نمی آمد.اوقات اکبرآقا کمی تلخ بود اما مثل همیشه با متانت رفتار می کرد.
    پرسیدم:«بچه ها کجان؟سرو صداشون نمی آد.»
    «نمی دونم چطوری امشب زود خوابیدن!از صبح دمار از روزگار عمه ت در آوردن و دم آمدنت زوارشون در رفت.»
    «عمه کجاست؟خوابه؟»
    «خواب که نه.کمی سردرد داره دراز کشیده.من شام نخوردم و حسابی گرسنمه تو چی؟ اشتها ندارم«

    به قول قدیمی ها کدوم سیری اشتهای چهل تا لقمه رو نداره.دور هم اشتهات باز می شه می رم نیره رو صدا بزنم.»
    مثل غریبه ها روی صندلی آشپزخانه نشستم.اکبر آقا آمد و لبخند بی رنگی زد و«نیره خوابیده با هم غذا می خوریم.»
    دستم نمی رفت در یخچال را باز کنم.حرفهای صبح دیوار بلندی بین من و عمه کشیده و فاصله عمیقمان را عمیق تر کرده بود.داخل قابلمه های روی اجاق نگاه کردم و زیرشان را روشن کردم.ظروف نشسته در سینک ظرفشویی را شستم و بعد پلو خورش مسما بادمجان را روی میز گذاشتم.
    عمو اکبر گفت:«به به چه بویی!دستپخت نیره حرف نداره»
    تا آن روز فکرش را هم نمی کردم عمه نیره اینقدر خوشبخت باشد.اکبر آقا خوش اخلاق و خوش رفتار و به قول مادربزرگ همه چیز تمام بود.چند تکه گوشت توی بشقابم گذاشت و گفت:«بخور دختر!آنقدر که نخوردی رودهایت خشک شده،نبینم بگی اشتها ندارم.تو خوری منم نمی خورم.»
    بی اراده قاشق را در بشقاب پرت کردم و گفتم:«تو رو خدا انقدر به من توجه نکنین.همین جوری هم از این همه خوبی شما کلافه ام»
    به صورت مهربانش نگاه کردم.نگران بود آهسته گفت«شامتو بخور.»
    آشپزخانه را مرتب کردم.داشتم بیرون میرفتم که صدای پچ پچ عمه را شنیدم.صدای اکبر آقا نمی آمد.شاید یه شنونده بودن عادت کرده بود یا ملاحظه من را می کرد.
    در اتاق کوچک بوی غربت می آمد.گرچه انبوه کتابهای چیده شده در کتابخانه گنجینه باارزشی بود و اگر دل و دماغ خواندنشان را داشتم سرگرم می شدم،اما با روحیه خراب و جنگ اعصاب آن شب و رفتار عمه و بدتر از همه دلسوزی اکبرآقا حس و حال باز کردن لای یکی از کتابها را هم نداشتم.تا نیمه های شب فکر کردم و غصه خوردم که هیچ کاری از دستم بر نمی آید.دم صبح تصمیم گرفتم به محض روشن شدن هوا سراغ پدر بروم و حق و حقوقم را بدهد.چشمم داشت گرم می شد که امیر را دیدم با طناب کلفتی از سقف آویزان شده.هر چه فریاد در گلو داشتم با صدای بلندی از دهانم خارج شد.دندانهایم کلید شده بود و از گلوی امیر روی صورتم خون می چکید.انگار بختک روی بدنم افتاده بود که حس نداشتم حرکت کنم،چشمهایم باز بود.تکان می خوردم.انگار داشت زلزله می آمد،اما من نای جنبیدن نداشتم.
    صدای اکبر آقا را می شنیدم.تصویر امیر محو شد و صورت اکبر آقا را بالای سرم دیدم.فریاد زد«چته سرمه؟خواب بد دیدی؟کابوس دیدی؟بیدار شو دختر.»
    خیس عرق بودم و دست و پایم فلج شده بودبه سختی جواب دادم:«
    خوبم ببخشین»
    اکبر آقا نفس عمیقی کشید و بالش زیر سرم را جابجا کرد:«خیله خب حالا بهتر شد!از بس فکر می کنی تو خواب هم آرامش نداری.حالا خوبی یا نه؟»
    خوبم شما برین استراحت کنین.
    تا اکبر آقا از اتاق بیرون رفت صدای عمه در راهرو پیچید:«اونجا چی کار می کردی؟رفتی بالا سر سرمه؟»
    «هیس...صداتو بیار پایین ممکنه بشنوه،خواب بد دیده بود.»
    عمه با صدای بلند گفت:«می گم که بشنوه همین مونده که هر شب مواظب شما دوتا باشم!خجالت نمی کشی نصفه شبی می ری تو اتاقش.»
    «چرت و پرت نگو نیره بریم تو اتاق توضیح می دم.»
    صدای به هم خوردن در اتاق آمد اما صدای عمه پایین نمی آمد.«فردا صبح بیرونش می کنم.همین مونده بیخ زیش تو بند بش!»
    فریاد اکبر آقا را شنیدم باور کردم به سکته افتاده است«خفه شو زن،هزچی هیچی نمی گم بدتر می کنی؟تو حق نداری به اون دختر توهین کنی،سرمه از گل پاکتره والله نا سلامتی برادرزاده توست.دلت می آید این همه بد و بیراه پشت سرش بگی؟»
    «همونی که گفتم...فردا عذرش رو می خوام تو هم حق نداری تعارفش کنی.»
    از خوودم بدم آمد.عمه حق می دادم به هر دختر و زن جوانی مشکوک باشد،چون عمو اکبر خوب و با صفا بود و چه کسانی که غبط زندگی عمه را نمی خوردند!اما با آن همه وقارومتانت عمه به او شک داشت!خدا می دانست!
    به سختی از زمین کنده شدم.وسایلم را مچاله کردم و در ساکم ریختم و آهسته از در اتاق بیرون رفتم.کفشهایم زا تا زسیدن به کوچه دست گرفتم و پا برهنه تا دم در خانه خودمان رفتم.همه جا امن و امان و کوچه آرامش غریبی داشت.هرکس زیر سقفی امن آرام خوابیده بود جز من که با رسوایی از خانه عمه بیرون زده بودم.دسته کلیدم را درآوردم و آهسته در را باز کردم.حیاط و راهرو تاریک بودو فقط نور ضعیفی از لامپ مهتابی آشپزخانه به وسط هال می تابید.نوک پا به سمت اتاق سارا رفتم و از لای در دیدم خرس سفید رنگی زا بغل کرده و زیر ملافه صورتی رنگش خوابیده.در اتاق خواب مادر برخلاف همیشه بسته بود.بی اراده بزگشتم به جا کفشی دم در نگاه کردم.یک جفت کفش کردانه براق روی جاکفشی و کتانی پسرانه ای هم کنارش افتاده بود.به سمت اتاقم رفتم و در را باز کردم.
    خواستم کلید برق را بزنم که صدای پسری در تاریکی اتاق پیچید.« چی شده بابا؟می زاری یه چرت بخوابم یا تا صبح می خوای مواظبم باشی؟»
    دستم از کلید برق کنده شد و مثل جن رده هابیرون پریدم.نفسم حبس شده بود.لحظه ای ایستادم و سعی کردم فکرم را جمع و جور کنم. آهسته در اتاق سارا را باز کردم و تو رفتم پشت در اتاق خزیدم و همانجا مچاله شدم .فکر اینکه غریبه ای در اتاقم روی تختخوابم و زیر ملافه ام سر روی بالشم گذاشته بود دگرگونم می کرد.همان موقع صدای باز و بسته شدن در اتاق خواب مادر را شنیدم.سینه خیز به سمت در رفتم و از لای در او را دیدم.در لباس خواب نقره ای مثل فرشته ها شده بود چهره پدر پیش چشمم آمد.اگر به جای آن غریبه در اتاق بود و غریبه کم سن و سال دیگری روی تختخوابم نبودو عمه و اکبرآقا دعوا نمی کردند و اکبرآقا تا آن حد آقا نبود و امیر نرفته بود یا خیلی زود برمی گشت و مرجان زشت و بدترکیب بود و....
    نفهمیدم مادر کی به اتاقش رفت.صدای بسته شدن در که آمد بلند شدم پاورچین به آشپزخانه رفتم.سرم داشت از درد می ترکید.افکار مالیخولیایی و آدمهایی که با هم حرف می زدند گیجم کرده بودند.بی اراده در کابینتی که داروها در آن بود باز کردم.داروهای مادر دور از دسترس سارا کنار هم چیده شده بود.یکی از شیشه ها را باز کردم به نام دارو توجه نکردم .مهم نبود برای چه بیماری بود.مهم تعداد قرصا بودکه اگر یکجا خورده می شد برای همیشه از شر زندگی خلاصم می کرد.نه پیامی نه نامه ای نه دستخطی نه انگیزه آشکاری!مهم این بود که بود و نبودم اثری در این جهان پهناور نداشت.چیزی برای از دست دادن نداشتم.مهره به درد بخوری نبودم که مرگم باعث رنجش کسی بشود.
    یک لیوان آب برای خوردن تک تک قرصها کافی نبود.اگر در آب حل می شدند تلخی آن فقط یک آن از گلویم پایین می رفت.آزاردهنده بود.همه را بلعیدم و همانجا کف آشپزخانه دراز کشیدم
    پس از سالها دربه دری خواب سنگین چه آرامشی داشت!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 5 از 11 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/