(40)
پایم که به تهران رسید ، پیش از رفتن به خانه و استراحت کردن سر راهم به چند بنگاه سر زدم و سفارش کردم تا خانه ای برایم پیدا کنند . با مبلغی که جاسم می توانست پرداخت کند خریدن خانه ای که مد نظر جاسم باشد دشوار بود و می بایست به قول مرد بنگاهی شانس می آوردم تا چنین خانه ای با این مبلغ نصیبم می شد . اما نا امید نبودم و با خواهش و تمنا خواسته بودم تا مرا در نظر داشته باشد و اگر به قول خودشان شانسی روی کرد فراموشم نکنند . در خانه را که باز کردم ، مش حبیب سیاهپوش گوشه حیاط چمباتمه نشسته بود و سیگار می کشید وقتی چشمش به من افتاد ، اول یکه ای خورد . گویی مرا نشناخت اما وقتی سلام کردم ، از جا پرید و به سویم آمد و مثل پدری مهربان در آغوشم کشید و پرسید : تو این چند ماه کجا بودی پسر جان ؟ پیش خودت نگفتی که ما نگرانت هستیم اقلاً دست خطی می فرستادی . گفتم :
- شرمنده ام حبیب آقا ، بندر بودم و اون جا خواهرم را پیدا کردم و راستش با دیدن او همه چیز و همه کس فراموشم شد ، خب شما چطورید ؟ مولود خانم چطور است ؟ آیا هنوز صاحب اتاقم هستم یا اینکه جل و پلاسم را ریختین تو کوچه و باید دنبال جا بگردم ؟
مش حبیب دستم را گرفت و با خود به اتاقش برد . در بدو ورود احساس کردم که گرد و غبار غریبی بر اتاق نشسته و این اتاق ، اتاق همیشگی نیست . سماور روشن بود و چای هم دم کرده اما وسایل چای از تمیزی برق نمی زد ، پرسیدم : مشدی مولود خانم کجاست ؟ اسم مولود خانم اشک را به دیده مشتی آورد و با اندوه گفت : او عمرش را داد به شما . بهت زده و نا باور پرسیدم : چی گفتی مشتی یکبار دیگه بگو ؟ مشدی سر به زیر انداخت و گفت : مولود مرده !
- کی ؟ برای چه ؟ من که می رفتم اون سالم و تندرست بود چطور این اتفاق افتاد ؟
- جهل و بیسوادی پسر جان . مولود جانش را به خاطر بیسوادی از دست داد . پرسیدم :
- آخه چطوری ؟ مشدی اشکش را با دستمال چرکینی که از جیب کتش در آورد پاک کرد و گفت :
چند روز بعد از رفتن شما اتفاق افتاد . کمر درد امانش را بریده بود به من گفت که دوا های دکتر هیچ افاقه نکرده و می خواهد برود عطاری و داروی گیاهی بگیرد . منهم هیچ حرفی نزدم و رفتم سر کار . از بد شانسی اون روز تره بار دیر به میدون رسید و تا بار نصیبم شد و رفتم برای فروش ظهر شده بود ، مولود صب که از خونه بیرون می رفتم چند قلم جنس خواسته بود که باید می خریدم . می دونستم که نمی تونم دست خالی برگردم خونه پس راه افتادم تو کوچه ها تا که بارم رو بفروشم و خرید مولود رو انجام بدم و بعد برگردم خونه . این بود که ناهار نیومدم و طرف های عصر وقتی رسیدم خونه ، هر چی در زدم کسی دروباز نکرد فکر کردم رفته روضه خونی یا رفته خونه ملیحه خانم ، به هر دو جا سر زدم اما نبود با خودم گفتم هر جا رفته باشه تا غروب بر می گرده این بود که رفتم قهوه خونه نشستم تا مغرب شد . بلند شدم اومدم در خونه باز در زدم اما کسی خونه نبود ، دچار دلشوره شدم و یکبار دیگه در تموم خونه ها رو زدم ، ببینم کسی مولود رو دیده یا نه اما هیچ کس خبری از اون نداشت . تا این که رضا پسر آقا محمود رو صدا کردم تا از دیوار بره بالا و بپره تو خونه در حیاط رو باز کنه . اون هم اینکارو کرد وقتی وارد حیاط شدم دیدم در اتاق بازه تو که میدونی اون چه عادتی داشت تا سر کوچه هم که می رفت در اتاق رو از ترس باد و خاک می بست پامرو که تو اتاق گذاشتم دیدم مولود دراز به دراز کنار سماور افتاده با کمک رضا بلندش کردم اما هیچ تکونی نخورد ، به رضا گفتم بدو ملیحه خانم رو صدا کن وقتی همسایه ها جمع شدن با ماشین بهمن آقا رسوندیمش مریضخونه اما اون ها تا چشمشون به مولود افتاد گفتن این که خیلی وقته مرده چرا پیش ما آوردینش ببرینش پزشک قانونی . چه درد سرت بدم . تو پزشک قانونی نگهش داشتن و فرداش گفتن در اثر مسمومیت فوت کرده . مولود دوای عطاری رو به جای استعمال کردن خورده بود چون معنی استعمال رو نمی دونسته و فکر کرده که باید بخورد . برا همینه که میگم جونشو رو بیسوادی گذاشت . گفتم :
- خدا رحمتش کنه ، زن خوبی بود مخصوصاً این اواخر به من محبت می کرد . چشمان مشتی بار دیگر پر از اشک شد و گفت :
آره ، با من هم مهربون شده بود شاید می خواست چراغی روشن کنه تا ما فراموشش نکنیم . خب قسمت اون هم اینبود . چایی رو که حبیب آقا ریخت با اکراه نوشیدم و گفتم :
خوب بود چند روز یا یک ماهی به سفر می رفتی و تغییر روحیه می دادی !
- خیال دارم برم خراسون مجاور بشم. این خونه و زندگی رو می فروشم و یک چمدون بر می دارم و می رم . بعد از مولود دیگه دلم نمی خواد توی این خونه زندگی کنم . اولاد و امجدی هم ندارم که بخوام براشون ارث بذارم می رم خراسون تا بقیه عمرم رو اونجا سر کنم . پیش از این که شوما در حیاط رو باز کنین تو فکر همین بودم . فردا می رم بنگاه می سپارم مشتری بیاد .
- مشدی من حاضرم خونتو بخرم البته برای خودم نمی خوام خواهرم خیال داره بیاد تهرون و اینجا زندگی کنه . یک وقت فکر نکنی می خوام خونتو از چنگت مفت بیرون بکشم ؟ نه ! برو بنگاه و قیمت بذار اگر پولمان رسید خودم خریدارم . برق شادی از چشم حبیب آقا جهید و گفت :
- چه کسی بهتر از شوما من از خدا می خوام خونمو به تو بفروشم و تو و خواهرت صاحب سر پناه بشین ، راستش من به بنگاهی ها زیاد اعتماد ندارم اگه یکطور بشه که خودمون بدون دخالت آنها کار و تموم کنیم ، بیشتر راضی ام . از بابت قیمت خونه هم به خودت اعتماد دارم و هر چه قیمت بگذاری قبول دارم .
- اما آقا حبیب همینطوری هم که نمی شود شما که می دونین من تا به حال خونه خرید و فروش نکردم و از قیمت ها هم بی خبرم . می ترسم یک وقت پیش شما و خدا شرمنده بشم بهتره که خود شما قیمت بگیرین .
- ای بابا این چه حرفیه شرمندگی چیه . اگه ارزون بفروشم از پیش خدا جایی نمیره و شما هم اگه گرون بخرین باز هم از پیش خدا جایی نمیره اصل اینه که من و شوما هر دو رضایت داریم .
به حبیب آق گفتم که خواهر زاده ام حاضره تا این مبلغ خونه بخره و اگه قراره فرش و اثلثی هم بفروشی بره اینها رو خودم می خرم . برای تأیید سر فرود آورد و از جا بلند شد و گفت :
بیا به این خرت و پرت ها نگاه کن ببین چه چیز به دردت می خوره بردار .
* * *از فردای آن روز کار حبیب آقا شروع شد و فروش خانه مراحل قانونی اش را آغاز کرد و من به چاپخانه باز گشتم . تو چاپخونه آقا رسول را شناس یافتم ولی بقیه کارگر ها را آقا کاوه باز هم عوض کرده بود . صمصام حضور نداشت . با آقا رسول کلی خوش و بش کردم و نزدیک ظهر بود که لباس کار پوشیدم . آقا رسول وقایع دو ماه اخیر را مفصلاً برایم شرح داد و از صمصام گفت که چگونه تلاش می کرده و برای گردوندن ماشین چقدر زحمت کشیده . بعد از کار منصور گفت که خوشبختانه دفتر تبلیغاتی اش رونق گرفته و داره داماد آقا رسول می شه که این خبر شادی ام را مضاعف کرد و پرسیدم : آقا رسول اون از کجا می دونست دختر دم بخت داری ؟ آقا رسول زد زیر خنده و گفت :
- همه که مثل تو کودن و خرفت نیستند ! حالا که کار از کار گذشته اما از خدا پنهان نیست از تو هم پنهان نماند که دلم خیلی می خواست تو دامادم می شدی اما خب قسمت نبود و منصور پیشقدم شد . گفتم :
- آقا رسول من نوکرتم و لیاقت دامادی ات را نداشتم . منصور جوان خوبی است و انشاءالله به پای هم پیر می شوند . حالا بگو ببینم صمصام کجاست چرا امروز نیامده نکنه باد به گوشش رسونده که من آمده ام ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)