صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 66

موضوع: خلوت شبهای تنهایی | فهیمه رحیمی

  1. #41
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (40)
    پایم که به تهران رسید ، پیش از رفتن به خانه و استراحت کردن سر راهم به چند بنگاه سر زدم و سفارش کردم تا خانه ای برایم پیدا کنند . با مبلغی که جاسم می توانست پرداخت کند خریدن خانه ای که مد نظر جاسم باشد دشوار بود و می بایست به قول مرد بنگاهی شانس می آوردم تا چنین خانه ای با این مبلغ نصیبم می شد . اما نا امید نبودم و با خواهش و تمنا خواسته بودم تا مرا در نظر داشته باشد و اگر به قول خودشان شانسی روی کرد فراموشم نکنند . در خانه را که باز کردم ، مش حبیب سیاهپوش گوشه حیاط چمباتمه نشسته بود و سیگار می کشید وقتی چشمش به من افتاد ، اول یکه ای خورد . گویی مرا نشناخت اما وقتی سلام کردم ، از جا پرید و به سویم آمد و مثل پدری مهربان در آغوشم کشید و پرسید : تو این چند ماه کجا بودی پسر جان ؟ پیش خودت نگفتی که ما نگرانت هستیم اقلاً دست خطی می فرستادی . گفتم :
    - شرمنده ام حبیب آقا ، بندر بودم و اون جا خواهرم را پیدا کردم و راستش با دیدن او همه چیز و همه کس فراموشم شد ، خب شما چطورید ؟ مولود خانم چطور است ؟ آیا هنوز صاحب اتاقم هستم یا اینکه جل و پلاسم را ریختین تو کوچه و باید دنبال جا بگردم ؟
    مش حبیب دستم را گرفت و با خود به اتاقش برد . در بدو ورود احساس کردم که گرد و غبار غریبی بر اتاق نشسته و این اتاق ، اتاق همیشگی نیست . سماور روشن بود و چای هم دم کرده اما وسایل چای از تمیزی برق نمی زد ، پرسیدم : مشدی مولود خانم کجاست ؟ اسم مولود خانم اشک را به دیده مشتی آورد و با اندوه گفت : او عمرش را داد به شما . بهت زده و نا باور پرسیدم : چی گفتی مشتی یکبار دیگه بگو ؟ مشدی سر به زیر انداخت و گفت : مولود مرده !
    - کی ؟ برای چه ؟ من که می رفتم اون سالم و تندرست بود چطور این اتفاق افتاد ؟
    - جهل و بیسوادی پسر جان . مولود جانش را به خاطر بیسوادی از دست داد . پرسیدم :
    - آخه چطوری ؟ مشدی اشکش را با دستمال چرکینی که از جیب کتش در آورد پاک کرد و گفت :
    چند روز بعد از رفتن شما اتفاق افتاد . کمر درد امانش را بریده بود به من گفت که دوا های دکتر هیچ افاقه نکرده و می خواهد برود عطاری و داروی گیاهی بگیرد . منهم هیچ حرفی نزدم و رفتم سر کار . از بد شانسی اون روز تره بار دیر به میدون رسید و تا بار نصیبم شد و رفتم برای فروش ظهر شده بود ، مولود صب که از خونه بیرون می رفتم چند قلم جنس خواسته بود که باید می خریدم . می دونستم که نمی تونم دست خالی برگردم خونه پس راه افتادم تو کوچه ها تا که بارم رو بفروشم و خرید مولود رو انجام بدم و بعد برگردم خونه . این بود که ناهار نیومدم و طرف های عصر وقتی رسیدم خونه ، هر چی در زدم کسی دروباز نکرد فکر کردم رفته روضه خونی یا رفته خونه ملیحه خانم ، به هر دو جا سر زدم اما نبود با خودم گفتم هر جا رفته باشه تا غروب بر می گرده این بود که رفتم قهوه خونه نشستم تا مغرب شد . بلند شدم اومدم در خونه باز در زدم اما کسی خونه نبود ، دچار دلشوره شدم و یکبار دیگه در تموم خونه ها رو زدم ، ببینم کسی مولود رو دیده یا نه اما هیچ کس خبری از اون نداشت . تا این که رضا پسر آقا محمود رو صدا کردم تا از دیوار بره بالا و بپره تو خونه در حیاط رو باز کنه . اون هم اینکارو کرد وقتی وارد حیاط شدم دیدم در اتاق بازه تو که میدونی اون چه عادتی داشت تا سر کوچه هم که می رفت در اتاق رو از ترس باد و خاک می بست پامرو که تو اتاق گذاشتم دیدم مولود دراز به دراز کنار سماور افتاده با کمک رضا بلندش کردم اما هیچ تکونی نخورد ، به رضا گفتم بدو ملیحه خانم رو صدا کن وقتی همسایه ها جمع شدن با ماشین بهمن آقا رسوندیمش مریضخونه اما اون ها تا چشمشون به مولود افتاد گفتن این که خیلی وقته مرده چرا پیش ما آوردینش ببرینش پزشک قانونی . چه درد سرت بدم . تو پزشک قانونی نگهش داشتن و فرداش گفتن در اثر مسمومیت فوت کرده . مولود دوای عطاری رو به جای استعمال کردن خورده بود چون معنی استعمال رو نمی دونسته و فکر کرده که باید بخورد . برا همینه که میگم جونشو رو بیسوادی گذاشت . گفتم :
    - خدا رحمتش کنه ، زن خوبی بود مخصوصاً این اواخر به من محبت می کرد . چشمان مشتی بار دیگر پر از اشک شد و گفت :
    آره ، با من هم مهربون شده بود شاید می خواست چراغی روشن کنه تا ما فراموشش نکنیم . خب قسمت اون هم اینبود . چایی رو که حبیب آقا ریخت با اکراه نوشیدم و گفتم :
    خوب بود چند روز یا یک ماهی به سفر می رفتی و تغییر روحیه می دادی !
    - خیال دارم برم خراسون مجاور بشم. این خونه و زندگی رو می فروشم و یک چمدون بر می دارم و می رم . بعد از مولود دیگه دلم نمی خواد توی این خونه زندگی کنم . اولاد و امجدی هم ندارم که بخوام براشون ارث بذارم می رم خراسون تا بقیه عمرم رو اونجا سر کنم . پیش از این که شوما در حیاط رو باز کنین تو فکر همین بودم . فردا می رم بنگاه می سپارم مشتری بیاد .
    - مشدی من حاضرم خونتو بخرم البته برای خودم نمی خوام خواهرم خیال داره بیاد تهرون و اینجا زندگی کنه . یک وقت فکر نکنی می خوام خونتو از چنگت مفت بیرون بکشم ؟ نه ! برو بنگاه و قیمت بذار اگر پولمان رسید خودم خریدارم . برق شادی از چشم حبیب آقا جهید و گفت :
    - چه کسی بهتر از شوما من از خدا می خوام خونمو به تو بفروشم و تو و خواهرت صاحب سر پناه بشین ، راستش من به بنگاهی ها زیاد اعتماد ندارم اگه یکطور بشه که خودمون بدون دخالت آنها کار و تموم کنیم ، بیشتر راضی ام . از بابت قیمت خونه هم به خودت اعتماد دارم و هر چه قیمت بگذاری قبول دارم .
    - اما آقا حبیب همینطوری هم که نمی شود شما که می دونین من تا به حال خونه خرید و فروش نکردم و از قیمت ها هم بی خبرم . می ترسم یک وقت پیش شما و خدا شرمنده بشم بهتره که خود شما قیمت بگیرین .
    - ای بابا این چه حرفیه شرمندگی چیه . اگه ارزون بفروشم از پیش خدا جایی نمیره و شما هم اگه گرون بخرین باز هم از پیش خدا جایی نمیره اصل اینه که من و شوما هر دو رضایت داریم .
    به حبیب آق گفتم که خواهر زاده ام حاضره تا این مبلغ خونه بخره و اگه قراره فرش و اثلثی هم بفروشی بره اینها رو خودم می خرم . برای تأیید سر فرود آورد و از جا بلند شد و گفت :
    بیا به این خرت و پرت ها نگاه کن ببین چه چیز به دردت می خوره بردار .
    * * *
    از فردای آن روز کار حبیب آقا شروع شد و فروش خانه مراحل قانونی اش را آغاز کرد و من به چاپخانه باز گشتم . تو چاپخونه آقا رسول را شناس یافتم ولی بقیه کارگر ها را آقا کاوه باز هم عوض کرده بود . صمصام حضور نداشت . با آقا رسول کلی خوش و بش کردم و نزدیک ظهر بود که لباس کار پوشیدم . آقا رسول وقایع دو ماه اخیر را مفصلاً برایم شرح داد و از صمصام گفت که چگونه تلاش می کرده و برای گردوندن ماشین چقدر زحمت کشیده . بعد از کار منصور گفت که خوشبختانه دفتر تبلیغاتی اش رونق گرفته و داره داماد آقا رسول می شه که این خبر شادی ام را مضاعف کرد و پرسیدم : آقا رسول اون از کجا می دونست دختر دم بخت داری ؟ آقا رسول زد زیر خنده و گفت :
    - همه که مثل تو کودن و خرفت نیستند ! حالا که کار از کار گذشته اما از خدا پنهان نیست از تو هم پنهان نماند که دلم خیلی می خواست تو دامادم می شدی اما خب قسمت نبود و منصور پیشقدم شد . گفتم :
    - آقا رسول من نوکرتم و لیاقت دامادی ات را نداشتم . منصور جوان خوبی است و انشاءالله به پای هم پیر می شوند . حالا بگو ببینم صمصام کجاست چرا امروز نیامده نکنه باد به گوشش رسونده که من آمده ام ؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #42
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (41)
    - نه بابا صب یکسری زد و رفت . اینطوری که فهمیدم افتاده تو کار خلق الله .
    - کار خلق الله دیگه چیه ؟
    - چه می دونم دائم دنبال رتق و فتق کردن کار دیگرونه . مثل ریش سفید ها عمل می کنه و هر چی هم که در میاره تو اینکار خرج می کنه . البته نیتش بد نیست و خدا پسندانه است اما خب تو این زمونه این کار ها خریدار نداره و مردم انگ هالو بودن به آدم می زنن . اما خدا کند در مورد آقا صمصام چنین نباشه .
    - به شما نگفت که بر می گرده یا نه !
    - نه چیزی نگفت اما گمون نکنم که امروز دیگه برگرده .
    حرف آقا رسول که تموم شد ، کسی با شتاب از پله ها پایین اومد و او کسی نبود جز صمصام . خواستم خودم را پشت ماشین پنهان کنم که مرا دید و گفت :
    - بیخود زحمت نکش و خودت را قایم نکن . بوی گندت از یک فرسخی میاد .
    به سویش رفتم و هر دو همدیگر را در آغوش کشیدیم وقتی همدیگر را بوسیدیم . به نظرم آمد که صمصام لاغر و تکیده شده است . گفتم :
    - تو روز به روز لاغر تر می شوی و آب می روی . می ترسم یک روز دستگاه تو رو به جای کاغذ عوضی بگیره . با تمسخر گفت :
    - و تو بر عکس ، روز به روز فربه تر می شوی و ممکنه یک روز نتونی از در چاپخونه بیای تو . معلومه که خیلی خوش گذشته ! ؟
    می خواستم جواب صمصام را بدهم که آقا رسول پیش دستی کرد و گفت :
    - بچه ها برین تو صحافی بیا هم حرف بزنین و جلوی دست منو خلوت کنین !
    با صمصام رفتیم توصحافی و تا صمصام روپوش می پوشید من هم شروع کردم به کار ترتیب . صمصام روبروم ایستاد و گفت :
    - بذار خوب نیگات کنم . در چشمهای صمصام محبتی ژرف و عمیق دیدم که شرمنده ام کرد و زیر لب گفتم :
    - خجالت می کشم تو صورتت نیگاه کنم . اگه به من بگی رفیق نیمه راه حق داری !
    - مزخرف نگو بچه ! بر عکس تصور تو من خیلی هم خواشحالم که اینجا نبودی و خیالم را از بابت خودت آسوده کردی .
    - کار نادر به کجا کشید آیا تونستین موفق بشین ؟
    - قاتل گیر افتاد و زندانی شد . اما همونطور که همه می دونستیم آدم با نفوذی پشت قضیه بود که تونست سر قانون کلاه بگذاره و از درجه جرم کم کنه . سه سال حبس برای قتل سه نفر . دادگاه عادلانه ای بود جون ننه شون ! وکیله یک عالمه شاهد حاضر کرده بود که همه به نفع متهم رأی دادن و گناه افتاد به گردن خود نادر و دوستانش .
    - خب یکباره بگو پرونده لوث شد و رفت پی کارش !
    - نه لوث ، لوث ، اما اون جوری که ما انتظار داشتیم قانون اجرا نشد . حالا تو بگو کی اومدی و چرا این قدر بی خبر ! نمی تونستی تا رسیدی بیای دم خونمون ؟ شاید ترسیدی باز بخوام گرفتارت کنم ؟
    - نه جون تو ، تا رسیدم رفتم به چند بنگاه سر زدم تا خونه پیدا کنم . آخه خواهرم داره میاد تهرون زندگی کنه .
    - خب ، مبارکه ، خودش تنها میاد یا با خانواده ؟
    - خودش و دخترش میان . جاسم می مونه تو بندر و هر ماه براشون خرجی می فرسته . خونواده تو چطورن حال همگی خوبه ؟
    - ای بدک نیستن و دارن زندگی می کنن اما یک خبر هایی هست که هنوز به من نگفتن .
    - در چه مورد ؟ شاید داری بابا می شی !
    - نه بابا از این خبر ها نیست . به گمانم در مورد سحابه خبر هایی هست ، زنها با هم جیک و پیک می کنن و حرفهای دو پهلو به هم می زنن .
    از شنیدن این خبر احساس کردم پتک سنگینی بر سرم کوبیدند . مقابل چشمم سیاهی رفت و تعادلم را از دست دادم . صمصام زیر بازویم را گرفت و گفت :
    - چی شد علی حالت خوب نیست ، چرا اینطوری شدی ؟
    سر تکان دادم و گفتم :
    - چیزی نیست فکر می کنم مسموم شده ام . از صب همینطوری سرم گیج می رفت .
    کمکم کرد روی چهار پایه بنشینم و رفت تا برام آب بیاره . پشت سر صمصام آقا رسول هم وارد شد و گفت :
    - چیزیت نیست فقط آب به آب شدی و خسته راه هستی . دیشب رسیدی و امروز هم اومدی سر کار . بهتر بود که امروزو استراحت می کردی ! صمصام گفت :
    - پا شو ببرمت خونه استراحت کن .
    لای چشمهامو باز کردم و گفتم : حالم بهتر شد . آقا رسول راست می گه مال آب به آب شدنِ چیزیم نیست .
    - با این حال بهتره بری خونه استراحت کنی . یک دندگی رو هم بگذار کنارو راه بیفت .
    با اکراه از طرف من و اصرار از طرف صمصام و آقا رسول به ناچار بلند شدم و از چاپخونه خارج شدیم .
    جای خانف خالی بود و به جایش طایر هم نبود . صمصام تاکسی گرفت و به جای آدرس خونه خودم نشانی خونه خودش را داد . می خواستم لب به اعتراض باز کنم که گفت :
    - هیچی نگو . مادر می دونه که چیکارت کنه تا حالت جا بیاد . یک کمی استراحت و غذای مقوی سر پات می کنه .
    آه که لم می خواست در اون لحظه تمام فریاد های عالم را بر سر صمصام می کشیدم و از او می خواستم تا راحتم بگذارد ، تا به درد خود بمیرم . صمصام نا خود آگاه مرا به قتلگاه می برد و از حال من محکوم به مرگ بی خبر بود . وقتی با کلید در خانه را گشود بانگ زد بچه ها بیاین ببینین چه کسی اومده ! پرده اتاق کمی عقب رفت و صورت گرد مادر هویدا شد . لحظاتی بعد همگی به حیاط آمدند و چون عضوی از اعضاء خانواده گردم حلقه زدند وسلام و احوالپرسی کردند و برای یافتن خواهرم تبریک گفتند . شاهدین می خندیدند و منتظر شنیدن آخرین کلام محکوم بودند که خوشبختانه نگهبان به حرف در آمد و گفت : علی حالش خوب نیست برایش رختخواب پهن کنین تا استراحت کنه . به جای تیغه گیوتین زیر سرم بالش نرم گذاشتند و به جای تخته روی بستر خواباندنم و همگی دور بسترم نشستند . من هیچ نگفتم و از خود دفاع نکردم . این صمصام بود که حال مرا باز گو کرد و مادر را به طبابت وا داشت . دلم می خواست به جای مولود خانم می بودم و به سرنوشت او دچار می شدم .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #43
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (42)
    مادر لیوان خاکشیر به دستم داد تا بنوشم و در آن لحظه آرزو کردم که این شربت جام شوکرانی باشد که جانم را بستاند و از بند حیات رهایم کند . با نوشیدن به انتظار مرگ نشستم اما تأثیری ندیدم بوی گلابی که با آب مخلوط شده بود تمام مشاعرم را آکنده کرده بود و از بوی خوش آن احساس آرامش کردم . سمیرا با خنده مرا مخاطب قرار داد و گفت :
    - علی آقا درست نیست وقتی زمانه زمام را به دستتان می دهد این چنین منقلب شوید که از پای در آیید .
    برای رد سخنش سر تکان دادم که صمصام به جای من گفت : سمیرا شوخی نکن مگه نمی بینی که علی حال و حوصله نداره . بهتره برین به کارتون برسین . حرف و تحکم صمصام همه را از جا بلند کرد حس کردم بید حرفی بزنم پس گفتم :
    - حال من خوب است فقط کمی سر گیجه دارم . اگر می خواهید احساس راحتی کنم خود را به زحمت نیندازید ، برای آن که نشان دهم حالم چندان هم بد نیست به دیوار تکیه دادم و در بستر نشستم و به آرامی نزدیک گوش صمصام زمزمه کردم یک لیوان آب به من بده . در خواستم را او با صدای بلند بر زبان آورد و سحابه را روانه کرد . به هنگام گرفتن لیوان از دست او دستم آشکارا لرزید و چیزی نمانده بود که لیوان واژگون شود . در دل بر نفس ضعیف خود لعنت فرستادم و بغضی را که داشت از راه گلو بالا می آمد با نوشیدن آب فرو دادم و به دنبالش دو سرفه خفیف کردم که اگر ذراتی از غبار بغض به چشمم راه یافته باشد به گردن سرفه بیندازم . صمصام برای آن که سرگرمم سازد ضبط صوت کوچکی را که به تازگی خریده بود کنار بسترم گذاشت و روشن کرد . آوایی سوزناک برخاست که با حال من هم خوانی داشت . صدای تار و آوای خواننده آنچنان حالم را منقلب کرد که بی اختیار ضبط را خاموش کردم و دیده بر هم گذاشتم . صمصام به خیال اینکه از صداست که حالم دگرگون شده عذر خواست و خود را ملامت کرد .
    - به تو وعده دادم که اینجا کاملاً می توانی استراحت کنی اما مثل این که اشتباه کردم .
    - صمصام ! من واقعاً راحتم تنها نگرانم که مبادا دیگران به خاطر من به زحمت افتاده باشن این است که ترجیح می دم برم خونه !
    - و من صد بار به تو گفتم که تو برای من و خانواده من غریبه نیستی و همه ما تو را عضوی از خودمان می دانیم . اما توی کودن حرفم را نمی فهمی و به حساب تعارف می گذاری .
    - اگر با تو تعارف داشتم که حالا اینجا نبودم و به دنبالت نمی آمدم اما راستش خجالت می کشم .
    صدای خنده بلند صمصام در اتاق پیچید و با لحنی صمیمی که از دوستی مان حکایت می کرد پرسید :
    - نمی خوای بخوابی ؟
    بدون درنگ گفتم :
    - خوابم نمی آید .
    صمصام هوم بلندی گفت و باز هم پرسید :
    - گرسنه ای ؟ اگر گشنته بگم غذا رو بیارن .
    - لطفاً با من مثل بچه ها رفتار نکن . اینکار تو بیشتر آزارم میده و خجالت می کشم .
    - بسیار خوب دوست عزیز من فقط خواستم خجالتت از بین برود .
    صمصام داشت ادا در می آورد و در هنگام ادای کلمات صدایش را بم کرده بود که مرا بخنداند و با همان تن صدا فریاد کشید :
    - خانم ها ، خانمها ! لطفاً سفره را پهن کنید که مهمان از گرسنگی غش کرد .
    این رفتار از صمصام ساکت و آرام عجیب بود و باور نکردنی . پرسیدم :
    - توی این دو ماه و اندی چه بلایی سرت اومده که من خبر ندارم آیا زده به سرت ؟
    - اگر کسی غیر از تو این پرسش را می کرد جوابش را با یک سیلی آب دار می دادم . اما چون تو این سؤال را کردی می گویم خدا می داند که از دیدن تو چقدر خوشحالم و قادر نیستم شادی ام را مهار کنم . توی این روز هایی که نبودی مثل آدم های گیج دور خودم چرخ می زدم و دنبال چیزی می گشتم ، نمی خواستم باور کنم که دوری ات تاب مرا با خود برده و احساس ضعف و کمبود می کنم ، حالا از شنیدن اعترافم به خود غره مشو . صمصام نمی دانست که با اقرارش چه تعهد سنگینی بر دوشم قرار می داد و چگونه احساسم را در هاون وفا داری به دوستی می کوبید و نابود می کرد . برای آن که اشکم را نبیند صورت برگرداندم و به بهانه روشن کردن ضبط به همان حالت ماندم .
    سایه و سمیرا سفره پهن کردند و من به حرمت سفره بستر را جمع نمودم تا با آنها بر سر سفره بنشینم . مادر غذای مخصوصی برایم تهیه کرده بود و با مهربانی مادرانه اش دعوتم کرد تا از آن بخورم . سکوت را صدای قاشق و چنگال که به بشقاب برخورد می کرد می شکست . مادر پرسید :
    - علی آقا چرا نمی خوری دوست نداری یا خوب نشده ؟
    - اختیار دارید مادر بسیار هم خوشمزه است اما من اشتها ندارم .
    دخترک شیطان سایه گفت :
    - به غذا های بندر و دست پخت خواهر شان عادت کرده ان و دیگر دست پخت ما را قبول ندارن .
    به صورتش که می خندید ، خندیدم و برای آن که بدانند مایلم با آنها هم صحبت شوم گفتم :
    - شک دارم که این غذا را شما پخته باشید ، چون نه شور است و نه بی نمک .
    دیگران با صدای بلند خندیدند و سایه با در هم کشیدن ابرو نشان داد که از من رنجیده است اما از سخن گفتن باز نایستاد و گفت :
    - من تا سحابه به خانه بخت نرود آشپزی نمی کنم این کار وظیفه اوست . سمیرا دنبال حرف سایه را گرفت و گفت :
    - دیگر چیزی نمانده تا پیش بند آشپزی ببندی . اما من اگر جای تو بودم سعی می کردم در این فرصت باقی مانده آشپزی یاد بگیرم . نگاهم بی اختیار به سحابه افتاد که روسری اش را کاملاً پایین کشید تا سرخی گونه اش هویدا نشود . با خود گفتم پس حقیقت دارد و مرغ در حال پریدن از قفس است . مادر با گزیدن لب به آنها نشان داد که ساکت باشند و من هم به بهانه سیر شدن از سفره کنار رفتم .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #44
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (43)
    عصر همان روز وقتی صمصام برای خرید روزنامه خانه را ترک کرد ، مادر فرصت را غنیمت شمرد و کنارم نشست و بدون مقدمه گفت :
    - علی آقا از شما خواهشی داشتم .
    - اختیار دارین مادر امر بفرمایین .
    - راستش هفته پیش برای سحابه خواستگار آمد و آنها پسندیدند و رفتند . مانده جواب ما که هنوز نداده ایم ، راستش من به صمصام هنوز نگفته ام و نظرش را نمی دانم . خواستم در مورد او تحقیقاتی بکنیم و اگر خوب بود جواب بدهیم . ظاهرشان که نشان می داد آدم های بدی نیستند هم ردیف خود ما هستند ، پدرش تراشکاری دارد که مال خودشه و پسرش هم با اون کار می کنه . جوان محجوب و مؤدبی به نظر می رسید ، البته از باطن آدمها تنها خدا خبر داره . آیا شما این زحمت رو برای ما می کشین که تحقیق کنین ؟
    - البته مادر این که کاری نداره و زحمتی نیست فقط بگین آدرس تراشکاری کجاست و تو کدوم محل زندگی می کنن . مادر دستش را از توی چادر بیرون آورد و سپیدی کاغذی نمایان شد . کاغذ را به طرفم گرفت و گفت :
    - نشانی محل کار و خونه نوشته شده . اگه خودتون صلاح دیدین به صمصام هم طوری که عصبانی نشه حالی کنین .
    - چرا باید عصبانی بشه ، خواستگار و خواستگاری کردن که جرم و گناه نیست .
    - این را خود صمصام هم می دونه اما در مورد خواستگاران خواهرش حساسیت نشان می ده و هر کسی رو قبول نداره .
    - خود سحابه خانم چه عقیده ای دارن ، آیا اون جوان را پسند کرده اند و راضی به این ازدواج هستن ؟
    - سحابه نه تأیید می کنه و نه مخالفت نشون میده اون میگه هر چی داداشم بگه . همونه !
    لحن مادر به گونه ای بود که به شنونده القاء می کرد که موافقت دارد و راضی به این وصلت است . نیشتری که از لحن مادر به قلبم فرو رفت تا اعماق وجودم را به آتش کشید اما لب فرو بستم و آهم را مهار کردم و گفتم :
    - بسیار خوب راضی کردن صمصام با من . تحقیق هم می کنم و به شما خبر می دهم .
    صدای در حیاط که به گوشمان رسید مادر در حالیکه بلند می شد گفت :
    - خدا عوضت بدهد ، امیدوارم آن قدر زنده بمانم تا جبران کنم .
    هوای اتاق به نظرم تیره و تاریک آمد و فرا رسیدن شب را خبر داد . تکه کاغذ را در جیب پیراهنم گذاشتم و با ورود صمصام به زور لبخند زدم .
    خار حسادت دلم را خلیده بود و آزارم می داد . حسادت به مردی که هرگز ندیده و نمیشناختمش اما او را دشمن می دانستم . دشمنی که می خواست گل ، گلدانم را بچیند و با خود ببرد و هیهات و صد افسوس که گل به آمدن زاغ رغبت نشان داده بود . فکر و اندیشه ام شد پراندن زاغ از باغ و نگهداشتن گل در همان گلدان قدیمی . تا که من بتوانم گلدانی از کریستال برایش فراهم کنم که شایسته و در خور لیاقتش باشد . اما برای اینکار می بایست خیلی چیز ها را زیر پا بگذارم ، ایمان ، اعتقاد ، اعتقاد و خیلی چیز های دیگر که مرا از درجه انسان بودن تا مرز حیوانیت تنزل می داد . به خود گفتم آیا تا این حد نزول کرده ای ؟ از خشم بر خود پیچیدم و بانگ زدم نه ! از صدای خود هراسان شدم و بر جای نشستم ، صمصام در جایش غلتی خورد اما بیدار نشد ، به آرامی بلند شدم و از اتاق خارج شدم . سوز شبانگاهی وجودم را لرزاند و درخشش ستارگان به یادم انداخت که خدا در آن بالا به نظاره ام نشسته خجل و شرمسار سر به زیر انداختم و گفتم :
    - خدایا خودت می دانی که همیشه سعی کرده ام در راه رضای تو قدم بر دارم و خوشبختی دیگران را بر خوشبختی خود مقدم بدانم اما در این راه به کمک و حمایت تو نیازمندم . اجازه نده تا شیطان وسوسه در جانم اندازد و گمراهم کند . ریشه حب و بغض و حسادت را در وجودم بخشکان و نهال مهر و عطوفت و گذشت در رگ و پی استخوانم برویان و کمک کن تا بنده ای عبد و خالص گردم . از سر نا امیدی و بی پناهی است که شیطان این چنین مرکب می راند ! اگر تو حمایتم نکنی و اگر تو بارقه امیدت را به دلم نتابانی اسیر سیاهی و تباهی می گردم . در این وقت شب با دلی سوخته روی به تو آوردم پس مرا نا امید باز مگردان ، ای پناه بی پناهان !
    صبح با صمصام عازم چاپخانه شدم تا نزدیک ظهر به کار مشغول بودم اما بعد به بهانه بنگاه از چاپخانه خارج شدم و پی مأموریتی رفتم که مادر از من خواسته بود تحقیقاتم را اول از حول و حوش خانه آن مرد که نامش را مادر رضا کسری نوشته بود ، آغاز کردم و با پرسیدن از چند مغازه و دو سه خانه پی بردم که کسرا مردی نجیب و سر بزیر است و به قول مرد کفاش اهل هیچ فرقه ای نیست . آنگاه برای تکمیل تحقیقم به نزدیک محل کار او رفتم و از چند کسبه هم پرس و جو کردم و بعد از مقابل تراشکاری آنها رد شدم تا خودش را نیز دیده باشم . لباس کاری یکسره به تن داشت و در مقابل دستگاه تراش ایستاده بود ، اندامی ورزیده و چهار شانه داشت که از بلندی قامتش می کاست . تمام صورتش را نتوانستم ببینم اما همان مقدار از صورتش که در معرض دیدم قرار داشت ، چهره ای بود که از زیبایی بی نصیب نبود در دل به سحابه حق دادم که وی را برگزیده باشد . از نتیجه تحقیقاتم راضی بودم تنها مانده بود صمصام که می دانستم آگاه است به اینکه در خانه شان خبر هایی هست . مجدداً که به چاپخانه برگشتم صمصام را سخت مشغول کار دیدم به کنایه گفتم :
    - فردا شب می بایست شب کاری کنیم . متعجب نگاهم کرد و پرسید :
    - چرا مگه چی شده ؟ صدای کدام مشتری در آمده ؟
    - صدای هیچ مشتری در نیامده اما بایست بیشتر تلاش کنیم .
    - نفس ات از جای گرم در میاد علی . من که طاقت شب کاری ندارم .
    - اما مجبوری صمصام .
    - چرا ؟ مگه چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده که مجبورم شب کاری کنم ؟
    - روانه کردن دختر به خانه بخت مخارج داره نمی شه که با دست خالی روانه اش کرد .
    - منظورت کیه ؟ کدوم دختر می خواد بره خونه بخت ؟
    - خودتو به کوچه علی چپ نزن خوب می دونی که منظورم کیه ! الان دارم از تحقیقات بر می گردم . همه چیز بر وفق مراده .
    - به به چشمم روشن . از کی من نا محرم شدم و تو محرم ؟
    - از اون وقتی که قبول کردی من برادرتم و خواهراتم خواهر های من هستن .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #45
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (44)
    - خب این قبول اما این دلیل نمیشه که من آخرین نفر باشم که خبر دار می شم خواهرم قصد ازدواج داره .
    - اگه تو هم مثل من گوش شنوا داشتی و بی خود و بی جهت داد و فریاد راه نمی انداختی بسا زود تر از من هم می فهمیدی حالا چیه ناراحتی که من به جای تو رفتم پرس و جو ؟
    - ناراحت نیستم اما این هم رسمش نبود ! حالا بگو ببینم اون کیه و چیکاره است .
    برای صمصام همه چیز را گفتم و از تحقیقات هم مفصلاً صحبت کردم و در آخر اضافه کردم به نظرم جوان نون آوری رسید اما بهتره خودت هم اون رو ببینی و باهاش حرف بزنی . اگرم دوست داشته باشی سه نفری می ریم یک گوشه می شینیم و از زیر زبونش حرف می کشیم که . . .
    - مگه مجرمه که بخوایم اعتراف بگیریم . نه بابا ! اگه همه میگن آدم خوبیه ما هم توکل به خدا می کنیم و قبول می کنیم . اما راستش علی دوست داشتم که . . .
    - که چی ؟ چرا حرفت رو نمی زنی ؟
    - هیچی یادم رفت که می خواستم چی بگم . عصری باید برم پیش منصور ببینم کار برامون داره یا نه ! اگر داشت قرار شب کاری رو بذارم . با صدای بلند خندیدم و گفتم :
    - نگفتم شب کاریمون شروع شده حالا دیدی بیراه نمی گفتم ؟
    - خیلی خب حق با توئه اما علی تو چرا می خوای شب کاری کنی . مگه قرار نیست دنبال خونه باشی ؟
    - مسأله خونه تموم شده و من امروز بهانه تراشیدم تا بتونم از چاپخونه بزنم بیرون .
    یادم رفت بهت بگم مش حبیب تصمیم داره بره مشهد و مجاور بشه . اون بعد از مولود خانم دیگه حاضر نیست تو اون خونه زندگی کنه و من هم پیشنهاد کردم که خونشو به خواهرم بفروشه .
    - گفتی بعد از مولود خانم ، منظورت چیه ؟
    - مگه تو نمی دونی ؟
    - چی رو باید بدونم ؟
    - این که مولود خانم به رحمت خدا رفته .
    - نه علی ، کی ، آخه چطور ؟
    - من فکر می کردم که تو می دونی برای همین بود که هیچی نگفتم .
    ا- ما اون که مردنی نبود ، منظورم اینه که مریض و بستری نبود .
    گفتم من هم باور نکردم اما خب اتافاق افتاد اون هم خیلی ساده بعد تمام آن چه را که از مش حبیب شنیده بودم برایش شرح دادم ، سایه اندوه بر صورتش نشست و گفت :
    - خدا رحمتش کند زن ساده و با دیانتی بود . اگر فهمیده بودم حتماً در ختم اش شرکت می کردم . بیچاره مش حبیب دیگه تنها شد . حق داره که نخواد تو اون خونه زندگی کنه ! اولادی هم نداره که دلش به اون ها خوش باشه . چه زندگی سرد و بیروحی داشتن و چه عمر بی ثمری طی کردن . خدا به مش حبیب صبر بده .
    - من اگه از خودم خونه و زندگی داشتم نمی گذاشتم که مش حبیب راهی بشه . دو تایی با هم زندگی می کردیم و سعی می کردم جای اولاد رو براش پر کنم . من هم که دیگه خیال ازدواج کردن ندارم ، دو تایی با هم روز را شب می کردیم .
    - خب چرا اینکار رو می کنی مگه قرار نیست خواهرت بیاد تهرون و با تو زندگی کنه ؟
    - خب چرا چطور مگه ؟
    - من اگر به جای تو بودم با دادن خواهرم به مش حبیب با یک تیر دو نشان می زدم . هم برای خواهرم خانه پیدا می کردم و هم برای مش حبیب همسر !
    صدای بلند خندیدن صمصام به من فهماند که از گفتن این اراجیف قصد شوخی دارد و به طعنه گفتم اگر لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره ؟ تو که اینقدر خوب نقشه می کشی . . .
    - برای مادر خودم پیاده کنم ؟ یا خواهرم منظورت اینه ؟
    - من این رو نگفتم حرف توی دهنم نگذار .
    - اما من میگم چه ایرادی داره ، چه خواهر تو یا مادر من . اما فکر نکنم که مادرم حاضر باشه دوباره امتحان کنه چون مار گزیده است اما خواهر تو . . .
    - صمصام بس کن ! داری کم کم خونم را به جوش میاری . اگه از دست من به خاطر کاری که کردم عصبانی هستی رک و پوست کنده بگو و جونمو خلاص کن . باور کن که من هم تا دیروز غروب نمی دونستم که توی خونه شما چه خبره ، تو وقتی رفتی روزنامه بگیری مادر قضیه خواستگاری رو برام تعریف کرد تقصیر من چیه ؟ تو بگو نباید قبول می کردم ؟ باید به مادرت می گفتم مادر ، من نمی تونم خواهش شما رو اجابت کنم چون نمی دونم عکس العمل صمصام چیه ! آره ؟ این رو می بایست می گفتم ؟ چرا حرف نمی زنی ؟ تو خیال می کنی من با ارده خودم این کارو کردم ؟ من . . . من . . .
    - اگر با میل و اراده خودت نبود چرا رفتی ؟
    - گفتم که چون مادر از من خواسته بود مجبور شدم قبول کنم .
    - خب که اینطور ! باشه قبول کردم ! اما یک چیز سر بسته بهت بگم ؟
    - نه صمصام خواهش می کنم هیچی نگو .
    - باشه هیچی نمیگم ولی قبول کن که اسم بعضی کار ها رو گذشت نمی گذارن .
    - منظورت چیه ؟
    - منظورم کاریه که تو می خوای انجام بدی تشکیل زندگی دو نفره اون هم با مش حبیب .
    - هان . . . حالا منظورت رو فهمیدم . من گفتم اگه از خودم خونه داشتم اینکارو می کردم . حالا که یک آس و پاس بیشتر نیستم و آه ندارم تا با ناله سودا کنم . صمصام ؟
    - چیه ؟
    - جون علی دلخوریت تموم شد ؟ دوست ندارم که از من رنجیده باشی .
    - دوست داری راستش رو بگم ؟
    - آره جون علی بگو و راحتم کن !
    - از تو دلخورم نه به این خاطر که چرا تو باید قضیه خواستگاری را می فهمیدی و من نباید می فهمیدم . بلکه به این خاطر که تو داری خودت رو گول می زنی و ادای صوفی ها رو در می آری و خیال می کنی که با این ادا و اصولت تونستی منو فریب بدی .
    - صمصام من نمی دونم تو درباره چی حرف می زنی .
    - همون بهتر که نمی فهمی .
    - اما آخه این که نمی شه ، من باید بدونم که چه کرده ام و ه گناهی مرتکب شده ام که تو به من میگی دو رو . خدا را گواه می گیرم که هرگز در مورد تو تظاهر به یک رنگی نکرده ام و نخواسته ام که فریبت بدهم ، باور کن از من این کار در مورد تو بر نمی آید ، شاید با دیگران زیاد صادق نبوده ام اما تو با بقیه خیلی فرق داری .
    این را گفتم و با عجله از پله های چاپخونه بالا دویدم در حالیکه در سرم صدای صمصام که خیال می کنی می تونی منو فریب بدی ! پیچیده بود ، در خیابان راه نمی رفتم بلکه می دویدم و می خواستم هر چه بیشتر از چاپخانه و صمصام دور شومک . به جای سوار شدن رفتم توی پارک و روی یک نیمکت خالی نشستم و فکر کردم . هر چه به مغزم فشار می آوردم که چه خطایی مرتکب شده ام و چه کارم از نظر صمصام فریب و ریا بوده است عقلم به جایی نرسید و نا امید شدم .
    صمصام دیگر به من اعتماد نداشت . این فکر چون خوره تار و پودم را می جوید و پیش می رفت . بر زخم درونم زخمی مهلک تر وارد شده بود که از زیستن و نفس کشیدن به راستی بیزارم کرده بود . تاب ماندن و بار دیگر با او روبرو شدن را نداشتم تصمیم گرفتم برگردم بندر و همان جا ماندگار شوم . می توانستم فکر خواهر را از آمدن به تهران منصرف کنم و متقاعدش کنم که یک نفر را پیدا نخواهد کرد که حرفش را بفهمد .
    توی راه خانه بودم که یادم افتاد مادر چشم به راه من است تا نتیجه تحقیقاتم را بداند . از نیمه راه برگشتم و راه خانه آنها را در پیش گرفتم . با خود عهد کرده بودم که اگر « صمصام » در را به رویم باز کند دهان باز نکرده راهم را کج کنم و با همکلام نشوم . اما خوشبختانه خود مادر را به رویم گشود گویی که در پشت در به انتظار ایستاده بود . نگاهش به دیده ام گویی انتظار او بود سعی کردم لبخند بزنم و بگویم داماد خوبی قسمتتان شده مبارک است انشاءالله . همه از او به خوبی یاد می کنند و یک نفر را هم پیدا نکردم که در مورد آقای کسری بدگویی کند . او چه در محل کار و چه در محل زندگی آدم خوشنامی است و همه نظر به پاکی او داده اند . مادر گل از گلش شکفت و تازه در این زمان بود که به یاد تعارف افتاد و از من دعوت کرد داخل شوم . بهانه آوردم که خسته ام و او با گفتن شرمنده ام که شما را به زحمت انداختم ، مرا یاد مأموریت دیگرم انداخت و گفتم ، با صمصام هم صحبت کرده ام و قانع اش کرده ام مه مخالفت نکند . این وظیفه ای بود که به انجامش رساندم حالا اگر امر دیگری ندارید ، مرخص شوم . مادر باز هم لب به عذر خواهی و تشکر گشود و مرا با دعای خیر بدرقه کرد .
    کار و زندگی را رها کرده بودم و مثل مجنون آواره کوچه و خیابانها شده بودم . میل و رغبت به کار کردن را از دست داده بودم و بی هدف روز را شب می کردم . همت مش حبیب هم که هر روز راه دارایی و شهرداری را می پیمود مرا از رخوتی که بدان دچار شده بودم رها نکرد و مثل آدمهای مسخ شده فقط به حرفهایش گوش می کردم و بدون اظهار نظر به اتاقم می رفتم و سر به بالین می گذاشتم . دچار یک نوع خمودی ذهن شده بودم و نمی توانستم آن چه را که می خواهم بر زبان بیاورم . ترس از بر داشت دیگران و زیر سؤال بردن شخصیتم و انگ اینکه انسان دو رویی هستم ، مجبورم می ساخت سکوت اختیار کنم و تماشاگر باشم . چرا که وقتی راستی خریداری ندارد و شمشیر تیز به سمت حریف است راه دیگری جز سکوت و تحمل کردن با قی نمی ماند . چه شباهت مضحکی میان من و مش حبیب بود . هر دو سر خورده از زندگی ، با توبره ای خالی از تمام خوشیها . با اختلاف اینکه من در نیمه راه و او نزدیک خط پایان . و خواهر ! هنوز در جستجوی جوانی و روز های خوش گذشته در آرزوی دستیابی .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #46
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (45)
    فصل 14

    بی خبر از همه جا و همه کس بودم تنها یک نفر بود که هر شب گزارش کارش را می داد تا این که آخرین شب به قول خودش مژده داد که سند برای امضاء آماده است . می بایست تلگراف می زدم تا خواهر حرکت کند . اما علاقه ای به این کار نداشتم ، مش حبیب آن چه را که از اثاث خانه در آن شب خریداری کرده بودم یک تنه به روی بام انتقال داده بود و آنها گوشه اتاق روی هم تلنبار شده بودند . سکوت و چشم انتظاری مش حبیب وادارم کرد تا تلگراف بفرستم و از آنها دعوت کنم . روزی که وارد می شدند به ایستگاه رفتم و به انتظار آمدنشان نشستم . قطار وارد ایستگاه شد و مسافران پیاده می شدند با رخوت بپا خاستم تا استقبالشان کنم اول خواهر پیاده شد و به دنبالش ظریفه . چند ساک و چمدان بزرگ با خود به همراه آورده بودند . چشم خواهر که بر من افتاد اشک ریزان در آغوشم کشید و با حرصی سیری نا پذیر به تماشایم پرداخت و گفت :
    - علی جان ، برادرکم ، چقدر ضعیف و رنجور شده ای ؟ بمیرم الهی ، خیلی به زحمت افتادی هان ؟
    - نه خواهر ، خیلی خوش اومدین . جاسم نیامد ؟
    - نه ! بعداً می آید .
    - سلام دایی جان !
    - آه پاک فراموش کردم که ظریفه هم با توست . چطوری دختر جان ؟ به تهرون ، شهر بی در و پیکر خوش اومدی .
    یک اتومبیل در بست گرفتم و راهی خانه شدیم . مادر و دختر محو تماشای خیابان و ازدحام مردم شدند و زمانی که به مقصد رسیدیم ، هر دو نا راضی از لذت نیمه تمامشان از اتومبیل پیاده شدند . در حیاط را که گشودم مش حبیب به استقبال صاحبخانه جدید آمد و به او با گفتن به خانه تان خوش اومدید خیر مقدم گفت . لحن مهربان و مهمان نواز مش حبیب خواهر و ظریفه را غرق در سرور کرد و دلتنگی غربت را از آنها گرفت . اتاق را که بی حوصله آماده کرده بودم گشودم و دیدم که عفت نفس زنان وارد شد و به محض ورود گفت :
    - علی جان تو هر روز این همه پله بالا و پایین می کنی ؟
    کلام آخر خواهر به من فهماند که از اتاقم و جایش خوشش نیامده اما ظریفه برای اینکه دلتنگ نشوم گفت :
    - اتفاقاً جای آرام و دنجی است و هوای خنکی هم دارد . گفتم :
    - می دانم که جای مناسبی برای شما نیست اما برگ سبزی است تحفه درویش .
    مش حبیب که در پاشنه اتاق چمباتمه زده بود ، گفت :
    - انشاءالله بعد از خرید خانه ، علی آقا به اتاق پایین نقل مکان می کند .
    در کلام مش حبیب تمام گفتنی ها گنجانده شده بود و خواهر با شنیدن آن نگاه خریدارانه ای به دور و بر اتاق انداخت و روی پا ایستاد و آرام ، آرام از اتاق خارج شد . خستگی راه و پله را فراموش کرده بود . مش حبیب که از نیت خواهر آگاهی پیدا کرده بود به دنبال او حرکت کرد و سمت راهنما به خود گرفت و شروع کرد به شرح خانه که چطور و چگونه و با چه مشقتی هر آجر را روی آجر دیگر گذاشته و تا چه اندازه سعی کرده که پی خانه محکم و استوار بنا شود . بعد از وسواس همسر مرحومش در حفظ و نگهداری خانه گفت و من هم من باب مزاح گفتم :
    - مطمئن باش که جز آب باران و برف قطره ای آب وارد چاه نشده است . خواهر از اتاق ها و آشپزخانه هم دیدن کرد و نگاه خریدارانه آخر به حیاط و حوض آب بود . مش حبیب آنها را به اتاق دعوت کردم و دیدم که خواهر بی میل نیست نگاه دقیق تری به اتاق داشته باشد . پرده گلدار مقابل پستو کنجکاوی او را بر انگیخت و پرسید می شود پستو را هم ببینم ؟ مش حبیب با گفتن به خودتان تعلق دارد پرده را به میخ دیوار آویزان کرد و در صندوق خانه را باز کرد ، صندوق خانه تاریک بود اما مش حبیب ب زدن کلید آن را روشن کرد و خواهر نگاه دقیقی به آن انداخت . مش حبیب گفت :
    - توی اون اتاق هم پستو وجود دارد .
    خواهرم رو به من کرد و گفت :
    - جای خوبیه و الحمدالله خیس و نمور هم نیست .
    فهمیدم که خواهر خانه را پسند کرده و از این بابت دیگر نگران نخواهم بود .
    مش حبیب آن روز تا آخر شب رهایمان نکرد و ناطق مجلس شده بود . در اواخر شب بود که آثار خستگی در چهره ظریفه و عفت ظاهر شد و هر دو با کشیدن خمیازه ای بلند خستگی شان را آشکار کردند . مش حبیب که تمام گفتنی ها را گفته بود و دیگر حرفی در چنته نداشت ، بلند شد و عزم رفتن کرد . خواهر بدرقه اش نکرد و تنها من تا کنار اتاق پیش آمدم . با رفتن او خواهر شال سر خود را باز کرد و گفت :
    - چه مرد پر چانه ای است ! پاک حوصله ام را سر آورد . گفتم :
    - دلش تنگ بود و گوشی برای شنیدن لازم داشت ، حرفهای چند ماه تلنبار شده دلش را برای شما بیرون ریخت و گر نه مرد پر چانه ای نیست و می شود تحملش کرد .
    ظریفه داشت اتاق را جمع و جور می کرد و جا برای پهن کردن رختخواب آماده می کرد ، بلند شدم کمکش کنم که گفت دایی جان زحمت نکش پهن می کنم به چشمان سیاهش نگاه کردم و گفتم :
    - تو مهمان منی سیه گیسو ! از فرداست که خواستگاران پشت در حیاط صف ببندند . با گفتن دایی جان شوخی نکن ، مرا از ادامه مزاح باز داشت . گفتم :
    - بسیار خوب ، حالا که دوست نداری از زیبایی ات ، از خانمی ات ، حرف بزنم ، خب نمی زنم ، اصلاً به من چه که بگویم با دیدن تو آدم یاد هنرپیشه های هندی می افتد . صدای خنده اش بلند شد و با تمسخر گفت :
    - نه اینکه نگفتید ؟
    شانه بالا انداختم و رو به عفت کردم و گفتم :
    - جای جاسم خالی است ای کاش با شما می آمد ؟
    عفت نگاه مرموزی به ظریفه کرد و در جواب سؤالم گفت :
    - او دیگر به ما احتیاج ندارد و سرش جایی بند است .
    به نگاه متعجب من خنده معنی داری کرد و افزود مگر خودت نگفتی که دست از سرش بر دارم و بگذارم پی کارش برود ؟ خب من هم همین کار را کردم . ظریفه که از حرفهای دو پهلوی مادرش خسته شده بود روی تشک نشست و گفت :
    - بعد از آمدن شما به تهران ، مادر و جاسم رفتند قشم و کار را تمام کردند .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #47
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (46)
    غریو بلند من بی شباهت به جیغ نبود . در نا باوری پرسیدم راست میگین ؟ که عفت سر فرود آورد و گفت :
    - به جان خودت قسم این کار را کردم . اما بگم که خیلی سختی به خودم روا کردم تا تونستم به دنبال جاسم راهی بشم . اگر به خاطر تو نبود و اگر تو از من نخواسته بودی امکان نداشت پایم را به قشم بگذارم و نسرین را خواستگاری کنم . من گذشته را که نمی توانم فراموش کنم و بلا هایی که قوم عبدالله بر سرم آوردن که فراموشم نمی شود اما با خودم گفتم گذشته ها گذشته و من نباید به خاطر گرفتن انتقام قلب پسرم را بشکنم . عمر از دست رفته من که دیگر باز نمی گردد چه فایده که پسرم را هم به درد فراق مبتلا کنم . این بود که چادر سر کردم و به جاسم گفتم ما میریم قشم خونه عمه ات خواستگاری ، شادی جاسم به عالمی می ارزید . مگر یک مادر از خدا چه می خواهد ؟ این که ببیند بچه هایش شاد و خوشبختند !
    خم شدم و صورت عفت را بوسیدم و گفتم : به خاطر این که حرفم رو زیر پا ننداختی ممنونتم و تا عمر داری و دارم چاکرتم .
    از محضر که بیرون آمدیم همگی را به صرف غذا به رستوران بردم و شیرینی خرید خانه را با چلو کباب تعویض نمودم . مش حبیب از شادی در پوست نمی گنجید شاید برای اولین بار در طول عمرش بود که آن همه پول یکجا به خود می دید . چلو کباب را آن طور که دوست داشت نه آن طور که عرف این مکان می طلبید خورد و ته مانده نوشابه اش را هم با شیشه سر کشید و دست آخر آروقی چاشنی غذایش کرد که چهره عفت و ظریفه در هم رفت . خواهر دوست داشت در شهر گردش کند اما نگران مش حبیب بودم که نکند بلایی بر سر پولش بیاید وقتی نگرانی ام را برای عفت گفتم ، قبول کرد که راهی خانه شویم و مش حبیب را تنها رها نکنیم . به محض ورود مش حبیب توی اتاقش خزید تا پولها را جای مطمئنی بگذارد و من به بهانه خرید از خانه بیرون آمدم . دلم می خواست خودم باشم و با خودم خلوت کنم . پیاده راه افتادم اما وقتی خسته از پرسه زدن به سوی خانه بر می گشتم مقداری هم خرید کرده بودم . با خود در کش و قوس بودم و می خواستم آن گونه باشم که مهمانان را نرنجانم و گمان نکنند که ورودشان موجب کسالتم شده است . پشت در حیاط کمی مکث کردم و نفس تازه کردم . گویی برای راندی دیگر وارد رینگ می شدم . اندوه و افسردگی ام را در پشت در جا نهادم و با لبخند وارد شدم گر چه ورودم را کسی ندید اما با همین هیبتم وقتی بالا رفتم دیگران را هم به تبسم وا داشتم . خواهر چمدان باز کرده بود و داشت آنها را زیر و رو می کرد . چند پیراهن مردانه ، دو دمپایی ، یک کفش مشکی ، برس و شانه مردانه ، یک ادوکلن و . . . که موجب خنده ام شد و پرسیدم اینها چیست ؟
    عفت به جای جواب یکی از پیراهنها را به دستم داد و گفت :
    - بپوش ببین اندازته ؟
    پیراهن را گرفتم و گفتم چرا خجالتم دادی که عفت گفت :
    - کار من نیست سلیقه جاسم است و ظریفه .
    ظریفه به نگاه سپاسگزارم لبخند زد و گفت :
    - قابل شما را ندارد دایی جان !
    خواستم صورتش را ببوسم اما به بوسیدن پیشانی قناعت کردم اما وای خدای من که جریان برق از تنم گذشت . آن قدر از خودم بیزار گشتم که پیراهن را رها نمودم و از اتاق بیرون رفتم . لب بام رو به خرابه ایستادم و آنچه دشنام به زبانم رسید ، نثار خود کردم . لجنِ کثافت ، پست فطرت ، لقمه حرام ، تو انسان نیستی ، تو یک خوکی ، یک سگی نه ! تو از سگ هم کمتری ، تو یک آدم پست بالفطره ای ، تو یک حرامزاده ای ، مگر می شود که دایی به خواهر زاده اش چشم داشته باشد ؟ در هیچ کجای دنیا چنین چیزی نیست ولی توی پست فطرت چنینی و تازه خودت را هم انسان می دانی . تف به تو ، مردن برای تو زیاد است . باید تو را قطعه ، قطعه کنند و هر قطعه ات را پیش شغال بیندازند . سخت ترین آتش جهنم هم بر تو بریزد باز هم نسیم شمال است . اصلاً می دانی داری چه غلطی می کنی ؟ حیف از آنها که نمی دانند با چه گرگی روبرو هستند .
    صدای عفت مرا به خود آورد که پرسید :
    - چی شده علی ، چرا یکهو این جوری شدی ؟ از لباس خوشت نیومد ؟
    در جواب این همه مهر ، این همه صفا چه می توانستم بگویم ، فقط سر تکان دادم و گفتم :
    - این چه حرفیه ، از سر من هم زیاده . گفت :
    - پس چرا نپوشیدی ، چرا ول کردی وسط اتاق و بیرون اومدی ؟ ظریفه بغض کرده که دایی از کادو ها خوشش نیومده .
    زیر لب زمزمه کردم برای سگ تنها استخوانی بس است .
    - چی گفتی علی نشنیدم .
    - اگر خدا از بنده ای رو برگرداند او را به پست ترین درجه تنزل می دهد .
    - من که از حرفهای تو چیزی سر در نمی آرم . نمی خوای بگی چت شده ؟
    - چیزیم نیست خواهر ، فقط یکهو سرم درد گرفت .
    - خدا مرگم بده ، شاید غذاش فاسد بود و مسموم شدی ؟
    - نه ! گاهی اینطوری می شم ، حالا خوب شدم باور کن .
    - خب خدا رو شکر ، حالا بیا به ظریفه بگو که از ناراحتی در بیاد .
    به دنبال عفت وارد اتاق شدم و بدون آن که به چهره ظریفه نگاه کنم گفتم :
    - دستت درد نکنه .
    عفت دنبال کلامم را گرفت و گفت :
    - علی سرش درد گرفته بود ، دختر جان و تو خیال کردی که از پیراهن خوشش نیامده .
    برای آن که دل آنها را خوش کنم ، پیراهن را بر داشتم و روی پشت بام پوشیدم . اندازه و سایزم بود وارد اتاق که شدم خواهر یک نگاه خریدارانه به سر تا پام کرد و گفت :
    - چه اندازه در آمد . بعد خم شد و کفش را هم در مقابل پایم گذاشت و گفت :
    - این را هم بپوش ببین خوب است .
    کفش هم قالب پایم بود . خواهر که خاطرش جمع شده بود . دمپایی و برس و ادوکلن را هم مقابلم گذاشت و گفت :
    - اینها هم قابل تو را ندارد .
    - معلوم است چه خبره ؟ خرید داماد کرده ای خواهر ؟ نکنه وسایل جاسم رو عوضی برای من آوردی ؟
    عفت با صدای بلند خندید و گفت :
    - برای تو هم خرید می کنن داداش جان . خرید آنها کجا و سوغاتی نا قابل من کجا !


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #48
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (47)
    ظریفه بقچه کوچک تترونی را گشود و از داخل آن سه ، چهار قواره پارچه در آورد و گفت :
    - مادر اینها را برای مادر و خواهر های آقا صمصام آورده .
    اسم صمصام خشم زود گذری را به جانم انداخت اما زود بر آن غالب شدم و به جای تشکر فقط لبخند زدم . ظریفه پارچه ها را ورق زد و یکی را بیرون کشید و گفت این مخصوص سحابه خانم است و خیلی هم استثنایی ! توی قشم و بندر خیلی گشتیم تا پیدایش کردیم .
    پارچه ای که ظریفه برای نشان دادن به دست گرفته بود پارچه ای بود سفید با رگه های طلایی . عفت دنبال حرف او را گرفت وگفت :
    - از این پارچه بر تن عروس دیده بودم و دلم می خواست برای همسر آینده تو هم بخرم این بود که همه جا را گشتم تا پیدا کردم .
    - دستت درد نکند اما ای کاش این پارچه را به نسرین می دادی و یا برای ظریفه کنار می گذاشتی . . .
    - چرا ؟ تو فکر می کنی سحابه از این پارچه خوشش نیاید ؟
    - خواهر تو طوری صحبت می کنی انگاری من و سحابه نامزد هم هستیم . دوست ندارم اسم دختر مردم اینطوری برده شود من و اون . . .
    - بیخود کتمان نکن . اگر همه را بتوانی گول بزنی من یکی را نمی توانی . تو فکر می کنی م از رنگ به رنگ شدن صورتت نفهمیدم که به او علاقه داری .
    خواهر دومین نفری بود که مرا به دو رویی متهم می ساخت . سرم به شدت درد گرفت و رگ شقیقه هایم متورم شدند . خشم فرو خورده ام طغیان کرد و بی آنکه بدانم دارم چه می کنم فریاد کشیدم ،
    - تو حق نداری مرا متهم به دو رویی کنی . میان من و او هیچ رابطه ای وجود نداره . اگر باور نمی کنی از خودش بپرس .
    خواهر گیج و مبهوت چشم به دهانم دوخته بود و آشکارا رنگ صورتش مثل گچ سپیده شده بود . نمی دانم دیگر چه گفتم که ظریفه خودش را به من رساند و شانه ام را گرفت و گفت :
    - دایی جان ، خواهش می کنم داد نکشید ؛ لطفاً آرام بگیرید . مادر که چیز بدی نگفت ، دایی خواهش می کنم !
    تکان هایی که ظریفه به شانه ام می داد موجب شد به خودم آیم و بفهمم که چه خبط بزرگی انجام داده ام . بی اختیار در مقابلش زانو بر زمین زدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و های ، های گریستم . وقتی دست نوازش او بر مویم کشیده شد صدای گریه ام اوج گرفت و شانه او سر پناهی بود برای پنهان شدن و خود را سبک کردن . وقتی آسوده شدم به صورتش نگاه کردم و گفتم :
    - می تونی منو ببخشی ؟
    با هر دو دست سرم را گرفت و به صورت خود نزدیک کرد و بوسه ای بر هر دو چشمم زد و گفت :
    - خواهرت زنده نباشد تا اشک تو را ببیند . فکر نکن که چون سنی از من گذشته و پیر شده ام احساس هم ندارم و نمی فهمم که این غم تو از کجا سرچشمه گرفته . حالا به من راستش را بگو خیلی دوستش داری ؟
    دیگر نمی توانستم نقش بازی کنم او دستم را خوانده بود . تواستم سر فرود آرم و بگویم . دیگه همه چیز تموم شد !
    - چرا ؟ شوهرش دادن ؟
    باز هم سر فرود آوردم و عفت ادامه داد :
    - مگر اون دوستت نداشت ؟
    - نه ! دوستم نداشت ! علاقه من یک طرفه بود . او دختر نجیب و خوبی است .
    - پس تو چرا پیشقدم نشدی ؟ آیا سحابه آن مرد را دوست داره ؟
    - نمی دونم ، اما گمان نکنم . چون آن مرد غریبه است و با خانواده آنها آشنایی قبلی ندارد .
    خواهر نفس بلندی کشید و گفت :
    - تو آن قدر این دست و آن دست کردی که نفر دیگری از راه رسید . تقصیر خودته که اهمال کردی .
    - آخه من با برادرش مثل برادر هستیم ، من با آنها نان و نمک خورده بودم . دلم نمی خواست صمصام فکر کند که من نان خور و نمکدان شکن هستم . همینطوری هم صمصام به من تهمت دو رویی زده و چند روزه که سر کار نرفتم نیامده از حالم خبر بگیرد .
    - فکر می کنی کار عاقلانه ای کردی که سر کار نرفتی ؟ توی دوستی از این حرفها زیاد پیش میاد . نمیشه که با کوچکترین حرفی رشته دوستی را پاره کرد من مطمئنم همونقدر که تو ناراحتی چند برابر بیشتر دوستت ناراحته . می خوای فردا من و ظریفه بریم خونشون . نه به عنوان خواستگاری فقط برای دیدن و آشنا شدن .
    ظریفه پرسید : عروسی هم کردن ؟
    - هنوز نه فقط خواستگاری انجام شده و تحقیقات . عفت گفت :
    - خدا را چه دیدی شاید تو تحقیقات رفوزه شد . خندیدم و گفتم :
    - اتفاقاً خودم اینکار را کردم و داماد بی عیب از آب در آمد . خواهر متعجب پرسید :
    - اینکار را کردی ؟ خودت رفتی تحقیق از رقیب کردی ؟ و حتماً رفتی و خبر هم دادی که داماد هیچ عیب و علتی ندارد هان ؟
    - آره اینکار را کردم . نمی توانستم دروغ بگم و عیب روی جوان مردم بگذارم . این دور از مردانگیه .
    - نگفتم که دروغ می گفتی . از این متعجبم که چطور پایت پیش رفت و اینکار را کردی .
    - چون مادر صمصام خواسته بود مجبور شدم این کار را قبول کنم و هنوز هم اگر بخواهند حاضرم . . .
    - دوستت چی آیا اون فهمیده که تو به خواهر علاقه داری ؟
    - گمان می کنم که فهمیده چون اگر نفهمیده بود به من تهمت دو رویی نمی زد . من اینقدر که به خاطر حرف صمصام ناراحت هستم به خاطر ازدواج کردن سحابه ناراحت نیستم . چون خیلی خوب می فهمم که شرایط خوشبخت کردن او را ندارم . من در سر آرزو های دور و دراز می پروراندم اما حقیقتش این بود که در بیداری هیچ چیز نداشتم ، آن چه که یک عمر به اصطلاح جمع کرده بودم رفت توی شراکت یک ماشین چاپ لکندو و دیگر چیزی توی دستم نمانده بود که بخواهم قدم پیش بگذارم . پیش خودم فکر کرده بودم که دو سه سالی شب و روز کار می کنم و با پس انداز سر و سامانی به زندگیم می دهم و بعد می روم خواستگاری . غافل از این بودم که یکی جلو تر از من جنبیده . اما دلم می خواهد باور کنی که هیچ بخل و کینه ای نسبت به آنها ندارم و از خدا می خواهم که هر دویشان را خوشبخت کند .
    ظریفه گفت :
    - اما دایی هنوز هم دیر نشده . شاید اگر شما قدم پیش بگذارید سحابه شما را انتخاب کند و او را جواب کند . خواهر حرف ظریفه را تصدیق کرد اما من گفتم :
    - اینکار را نمی کنم ، نمی خواهم صمصام در مقابلم بایستد و بگوید تو دزد ناموس هستی . فراموش کردن آسانتر تا خریدن چنین حرفی . اما به سر کارم بر می گردم و تلاشمو از سر می گیرم . قسمت ما هم این بود . بعد برای اینکه صحبت را کوتاه کنم بلند شدم و یکی از دمپایی ها را پوشیدم و برای شستن دست و صورتم پایین رفتم و لب حوض کمی نشستم تا نفس تازه کنم ، دیدم که مش حبیب دارد مقداری از اثاثیه ای را که برای بردن نگهداشته بود ، بسته بندی می کند . با صدایی که می توانست بشنود گفتم :
    - حبیب آقا کمک نمی خوای ؟ مش حبیب سرش را از اتاق در آورد و گفت :
    - چیزی ندارم که کمک بخوام . دستت درد نکنه .
    عصر بود و هوا هنوز تاریک نشده بود . به جبران ناراحتی که برای خواهر و ظریفه به وجود آورده بودم تصمیم گرفتم آنها را برای گردش از خانه خارج کنم ، با عجله بالا دویدم ، خواهر ساک را جمع کرده بود با شادی کودکانه ای گفتم :
    - اگر خسته نیستید بریم کمی گردش کنیم . خواهر گفت :
    - ما که خسته نیستیم اما تو خودت دل و حوصله اش را داری ؟
    خندیدم و گفتم :
    - بله ! بلند شین ، آماده بشین ! می خوام با لباسهای تازه ام به همسایه ها پز بدهم . هر دو با صدای بلند خندیدند . من زود تر از اتاق خارج شدم تا آنها راحت تعویض لباس کنند . وقتی آن دو از پله ها پایین آمدند هیچ گونه ناراحتی در سیمایشان دیده نمی شد . تاکسی گرفتم آنها را ببرم خیابان ولیعصر تا هم از مغازه ها دیدن کنند و اگر هم توانستم برایشان چیزی بخرم . هنوز سوار نشده بودیم که خواهر گفت :
    - علی می شه بریم خانی آباد ، دلم می خواد ببینم اون جا چه تغییراتی کرده .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #49
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (48)
    برای من فرقی نداشت اما نمی دانستم راننده حاضر است به جای خیابان ولیعصر ما را به خانی آباد ببرد که خوشبختانه وقتی او اشتیاق خواهرم را دید گفت :
    - سوار شین می ریم خانی آباد .
    از اتومبیل که پیاده شدیم خواهر نفس بلندی کشید و به اراه افتاد . هنوز کوچه ، پس کوچه ها را به یاد داشت . چنان راه می رفت که ظریفه از او عقب می افتاد من گام آهسته کردم تا با او حرکت کنم . به من که رسید گفت :
    - دایی جان ، مادر انگاری دارد پرواز می کند . گفتم :
    - حق دارد تا رسیدن به آرزویش یک خم کوچه بیشتر نمانده ای کاش کمی هم از عشق او را من داشتم ، اما من بر خلاف مادرت هیچ وقت یاد محله مان را نمی کنم . هر وقت به گذشته فکر می کنم محیط پرورشگاه پیش رویم ظاهر می شود و نفرتم را بر می انگیزد .
    - پس با این حساب رمن از شما و مادر خوشبخت تر بوده ام . چون هیچ وقت احساس نکرده ام که مادرم مادر واقعی من نیست ، ما یکدیگر را مثل بت می پرستیم .
    پایم از رفتن باز ایستاد نمی توانستم باور کنم ، آنچه را که شنیده ام ، واقعیت دارد . ظریفه به گمان این که خسته شده ام ایستاد و پرسید :
    - دایی جان به همین زودی خسته شدین ؟ آیا باز سرتون درد گرفت ؟
    سر جنباندم و به نشانه نفی پرسیدم :
    - ظریفه تو چی گفتی ؟ آیا درست شنیدم که تو دختر واقعی خواهر من نیستی ؟
    ظریفه تکانی خورد گویی از گفته خود پشیمان شده باشد به لکنت افتاد و پرسید :
    - یعنی ، یعنی شما نمی دانستید ؟
    باز هم سر تکان دادم و ظریفه گفت :
    - من گمان می کردم که مادر همه چیز را برای شما گفته . آه دایی لطفاً فراموش کنید . نمی خواهم مادر بفهمد که من دهن لقی کرده ام . او حتماً . . .
    می دیدم که ظریفه حسابی دست و پایش را گم کرده و به هیچ طریقی نمی تواند اشتباهش را جبران کند . برای اینکه او را آسوده کنم گفتم :
    - من حرفی نخواهم زد مطمئن باش . اما نمی دانم چرا خواهرم این راز را از من مخفی کرده ، نه خواهر و نه حتی جاسم کوچکترین اشاره ای به این موضوع نکرده اند . ظریفه گفت :
    - اقوام پدری ام همه میدانند ، اما از قوم مادر کسی با ما ، در رابطه نبود که بفهمد . شاید مادر صلاح در این دیده که از طرف خودش کسی نفهمد . حرف ظریفه که به پایان رسید خم کوچه هم تمام شده بود و ما هر دو عفت را دیدیم که در مقابل در بسته خانه ای به تماشا ایستاده . من آن خانه را می شناختم اما برای ظریفه نا شناس بود ، به آرامی پرسید :
    - همین جاست ؟
    سر فرود آوردم و گفتم : خوب نگاه کن ، مثل زائری می ماند که به زیارت آمده باشد .
    عفت با دست در چوبی خانه را مسح می کرد و به یاری حس لامسه به دنبال ردی از عزیزانش می گشت . من و ظریفه چند گام دور تر از او ایستاده بودیم و تماشایش می کردیم . عفت آرام آرام گریه می کرد و زیر لب چیز هایی می گفت که به گوش ما نمی رسید . دقایقی که گذشت ظریفه آرام گفت :
    - دایی جان مادر ناراحتی قلبی دارد و خوب نیست بیشتر از این گریه کند . اما من بر خلاف او عقیده ام این بود که باید به عفت این مجال را می دادیم تا عقده سالیان را بیرون بریزد و خود را سبک کند . به طرف عفت رفتم و گفتم :
    - دیگر بس است . ظریفه ناراحت شده و همسایه ها هم مشکوک شده اند و به راستی هم همینطور بود یکی از همسایه ها از پنجره به بیرون سرک کشیده بود و به ما نگاه می کرد و همسایه دیگری سؤال اینکه چه می خواهید و با که کار دارید روی لبش ماسیده بود . عفت اشک گونه اش را پاک کرد و به راه افتاد . من و ظریفه هم در کنارش به راه افتادیم . دیگر تند نمی رفت و گامهایی که بر می داشت کند و از سر اجبار بود .
    گردش در پارک و شام در رستوران نتوانست عفت را از آن حالت خمودی برهاند . به ظاهر لبخند بر لب داشت اما هاله غم صورتش را پوشانده بود از رستوران که بیرون آمدیم ترجیح دادیم مقداری پیاده روی کنیم . حال ظریفه هم بعد از افشای آن راز گرفته بود و از ته دل نمی خندید . سکوتی که بینمان به وجود آمده بود سکوتی بود که هر سه طالب آن بودیم و وقتی عفت از خستگی بر جای ایستاده بود به حرف آمدم و پرسیدم :
    - می خواین برگردیم ؟ عفت گفت :
    - آره برای امشب کافیه ، نباید که تمام این شهر را همین امشب ببینیم !
    در آوای صدایش شوخی نهفته بود شاید می خواست به ما بفهماند که دیگر اندوهگین نیست و به دنیای واقعیت برگشته .
    توی ماشین به آرمی با ظریفه صحبت می کرد . حدس زدم که دارد از خاطرات گذشته برای دخترش تعریف می کند . دخترش ؟ ظریفه ؟ ظریفه ، اگر راست گفته باشد که دختر حقیقی خواهرم نیست پس چه کسی است ؟ آیا خواهرم همسر دوم عبدالله بوده است ؟ بزرگتر بودن سن ظریفه از جاسم حدسم را به یقین نزدیکتر می کرد . از خود می پرسیدم که آیا خواهرم زبان شماتت هوو را هم به جان کشیده است ؟ اگر در آن زمان من قدرت و اختیار داشتم هرگز اجازه نمی دادم که سرنوشت خواهرم را پدر این چنین تعیین کند . بی اختیار از عبدالله مردی که فقط تصویرش را در قاب دیده بودم کینه به دل گرفتم و داشتم کم کم کینه ظریفه را هم به دل می گرفتم که واقعه ای کوچک بغض و کینه ام را دور ساخت و جایگاه مهر بدون تزلزل باقی ماند . اتومبیل نگه داشته بود و عفت و ظریفه از اتومبیل پیاده شده بودند . هنگام پریدن از جوی پاشنه کفش ظریفه به کنار جدول خیابان گیر کرد و او را به زمین انداخت . صدای فریاد عفت و دستپاچگی اش مرا متوجه واقعه کرد و دیدم که خواهر چگونه ظریفه را در آغوش گرفته و چگونه تلاش می کند تا آثاری از جراحت احتمالی در او را بیابد . کلام ظریفه که می گفت مادر باور کن چیزیم نشده ، عفت را قانع نمی کرد و از او می خواست که چند قدم آرام راه برود تا ببیند که جراحتی بر نداشته است . با دیدن این صحنه به خود گفتم علی خوب نگاه کن . به این می گویند عشق مادر و فرزندی تو که باشی که بخواهی بر این عشق و علاقه سایه شک بیندازی ؟ ! از اقرار گرفتن چه نصیبی خواهی برد ؟ وقتی او ترجیح می دهد که کسی نداند تو چرا می خواهی پرده از این راز بر داری . در آن لحظه با خود عهد بستم که هرگز در این مورد کوچکترین اشاره ای هم نکنم و گفته ظریفه را فراموش کنم !


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #50
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (49)
    در حیاط را که گشودم مش حبیب از اتاق خارج شد و با گفتن خوش آمدید رو به من کرد و گفت : مهمان داری علی آقا . حرفش هنوز تمام نشده بود که اندام صمصام از پشت او نمایان شد و به دنبالش صدای زنانه ای گفت :
    - خوب شبها تفریح می کنید و ما را نمی برید . این صدای سمیرا بود که به گوشم رسید . مش حبیب خودش را از چهار چوب در کنار کشید تا صمصام بتواند خارج شود . صمصام اول به قیافه ام زل زد و بعد بدون حرف در آغوشم کشید و با کوبیدن مشت بر کتفم گفت :
    - احمق ، خیره سر ، یک دنده .
    صدایش از هیجان می لرزید . دیگران ایستاده بودند و نگاهمان می کردند . پرسیدم :
    - حالت چطور است ؟ چطور شد که یاد من کردی ؟ مرا از آغوشش بیرون کشید و گفت :
    - تو آن قدر رو داری که مرده شور ندارد . اگر می دانستم که بچه ننه ای اصلاً با تو رفاقت نمی کردم .
    مش حبیب گفت :
    - حاج خانم بفرمایین تو چرا سر پا ایستادین . صمصام مرا رها کرد و مقابل خواهر و ظریفه به حالت احترام ایستاد و گفت :
    - مرا ببخشید ، متوجه شما نبودم .
    عفت که از دیدن صحنه به هیجان آمده بود و فهمیده بود کسی که جرأت می کند و به من احمق ، خیره سر خطاب می کند کسی جز صمصام نمی تواند باشد با اطمینان گفت :
    - حالتان چطور است آقای صمصام ؟ خوشحالم که شما را می بینم .
    صمصام به طرف من برگشت و من گفتم :
    - صمصام ! این خواهرم عفت است و اینهم دختر یکی یک دانه اش ظریفه است . ظریفه سلام کرد و نگاه تحسین آمیز صمصام را بر خود دید . سمیرا که از پله اتاق مش حبیب پایین آمده بود به طرف خواهرم و ظریفه رفت و ضمن معرفی خودش روی آنها را بوسید و برای ورودشان اظهار خوشحالی کرد . مهمانها را به اتاق خود دعوت کردم چرا که مش حبیب از مهمانها روی اثاث بسته بندی شده پذیرایی کرده بود . ظریفه زود تز همگی از پله ها بالا رفت و به دنبالش ما روانه شدیم .
    در صورت و نگاه صمصام اثر پشیمانی و در صدایش ندامت از کردار می دیدم . او بدون آنکه مستقیماً لب به پوزش باز کند با کنایه هایش ابراز می کرد که از کرده اش پشیمان اشت و می خواهد به گونه ای جبران مافات کند که نگذاشتم بیش از آن خود را عذاب دهد و با گفتن این که به یمن آمدن خواهرم دلخوری های گذشته را فراموش کرده ام به او فهماندم که از سر خطایش گذشته ام . حرفم به جمع شادی بخشید . از صمصام پرسیدم : حال مادر و خواهران چطور است ؟ چرا آنها را با خود نیاوردید ؟ که دیدم سمیرا نگاه معنی داری به همسرش کرد و صمصام را وا داشت تا بگوید .
    حالشان خوب است ، اما راستش آن ها به خاطر خطایی که من مرتکب شدم از تو شرمنده اند و بیش از همه مادر ! دو روزه که اهل خانه با من قهر کرده اند و هیچ کدامشان با من حرف نمی زنند . سر شب بود که مادر گفت یا می روی و از علی عذر خواهی می کنی و او را به خانه می آوری یا اینکه شیرم را حلالت نمی کنم . من هم با سمیرا راه افتادم و آمدم که مش حبیب گفت تازه بیرون رفته اید . پس نشستیم تا بیایید . خواهرم گفت :
    - مادرتان محبت دارند . علی هم آنقدر از خوبی شما و خانواده تان تعریف کرده که ما را ندیده ، شیفته اخلاقتان کرده . من نمی دانم که میان شما و علی چه پیش آمده که موجب کدورت شده ، اما این را می دانم که رشته محبت شما و علی خیلی محکمتر از آن است که با یک سوء تفاهم جزئی پاره گردد . هر دوی شما دوستی تان از مرز دوستی ساده گذشته و به مرز برادری رسیده ، پس قدر این برادری را بدانید و رهایش نکنید . صمصام با گفتن این که امیدوارم همیشه نصایح شما را به یاد داشته باشم ، نگاهی به ساعتش کرد و به سمیرا فهماند که عزم رفتن کنند . چون دیر وقت بود خواهرم برای ماندن پا فشاری نکرد و آنها هنگام خداحافظی از همگی برای شام فردا شب دعوت کردند . من صمصام و سمیرا را تا کنار حیاط بدرقه کردم و با فشردن دست یکدیگر از هم جدا شدیم .
    * * *
    صبح از صدای کوبیدن شدن در اتاق دیده گشودم و مش حبیب را پشت در عازم رفتن دیدم برای خداحافظی آمده بود . در آغوشش گرفتم و با او وداع کردم ، وداعی که هر دوی ما را غمگین کرد . وانت بار جلوی در حیاط ایستاده بود و بار و بنه مش حبیب پشت وانت قرار داشت . راننده به انتظار مسافر پشت فرمان نشسته بود به مش حبیب گفتم :
    - نمی دانم خواهرم و دخترش کجا غیبشان زده ، کمی صبر کن تا از زیر قرآن ردت کنم .
    - نه دیگر خیلی دیر می شود و به قطار نمی رسم . صبح زود خواهرت و دخترش رفتند حمام . نشانی را از من گرفتند . من با آنها خداحافظی کرده ام ! خب هر بدی و خوبی از من دیدی حلال کن و گفتم :
    - تو مرا حلال کن مش حبیب ، اگر اذیت و آزارت کردم و مستأجر خوبی برایت نبوده ام .
    دستش را به نشانه سکوت پایین آورد .
    - تو مثل پسرمان بودی و من و مولود دوستت داشتیم . حالا که به لطف خدا خواهرت را پیدا کردی از من بشنو و آنها را رها نکن ! این نصیحتم را هم به گوش بگیر و تا دیر نشده دست بالا کن و زن بگیر . بدون زن چراغ خانه مرد خاموش است و دلگیر ، من قدر مولود را ندانستم اما تو قدر زنت را بدان و با او رفیق باش . دو روزه دنیا ارزش تنها ماندن و غصه خوردن را ندارد . انشاءالله وقتی جایی گیر آوردم برایت می نویسم تا به اتفاق خانواده بیایید پا بوس امام و به جای مسافر خانه ، مهمان من باشید !
    گفتم :
    - حتماً اینکار را می کنم . مش حبیب قول بده که مواظب خودت باشی ! مش حبیب سر فرود آورد و برای اینکه اشکش را نبینم سوار شد و سر به زیر انداخت . با رفتن مش حبیب احساس تنهایی کردم . خانه به نظرم خالی و بی روح آمد . دلم می خواست مولود را می دیدم که دارد حیاط را آب و جارو می کند و زیر لب به کسانی که کوچه را کثیف کرده اند بد و بیراه می گوید . شنیدن نا سزایش بهتر از این بود که فکر کنم دیگر وجود ندارد و برای همیشه از دنیا رفته است . با غیظ در خانه را بر هم کوبیدم و بدون درنگ از پله ها بالا رفتم دیدن جای خالی آنها واقعاً دشوار بود .



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/