صفحه 5 از 20 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #41
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    علی بیست و پنج شش سال سن داشت. مردی بود قدبلند و دارای اندامی تنومند و ورزیده. تحصیلات بالایی نداشت. ولی پشتکار و هوش سرشارش باعث شده بود تا فکر شراکت با دکتری برای بازکردن داروخانه بیفتد و همین باعث شده بود درآمد خوبی هم به جیب بزند.حدود یک سالی بود با دختری به نام منیر ازدواج کرده بود، منیر زنی زیبا و نجیب و بامحبت بود و بیشتر از سیزده سال نداشت. علی آقا و منیر در منزل پدری علی آقا به اتفاق پدر و مادر او زندگی می کردند. منزل پدرش خیلی کوچک بود بطوری که زندگی چهارنفر در آن مشکل بود. وقتی منیر حامله شد و پسری به دنیا آورد علی آقا به این فکر افتاد که منزلی بزرگتر بخرد و این تصمیم او مصادف شد با تصمیم پدر برای فروش خانه. زمانی که علی آقا از تصمیم پدر مطلع شد خواست منزل را به او بفروشد.
    تصمیم پدر برای فروش خانه از آنجایی ناشی شد که وزارتخانه ای که در آن کار می کرد به کارمندانش زمین واگذار می کرد پدر از این فرصت استفاده کرد و دو قطعه زمین خرید از قرار متری نه تومان، یکی به مساحت هشتصد متر که در خیابان پهلوی و جنب بیمارستان شماره دو ارتش واقع شده بود ودیگری به مساحت چهارصد متر که درست ابتدای خیابان تخت طاووس قرار داشت. از بین این دو زمین پدر هشتصد متری را انتخاب کرد و آن را به دست استاد معمار سپرد تا خانه ای برایش بنا کند. زمین در چند صد متری خیابان قرار داشت و شیب ملایمی داشت.در دو طرف خیابان درختان صنوبر زیادی کاشته شده بود که جلوه ای زیبا به خیابان می بخشید. محیط آرام و همسایه ها محدود بودند. یک روز پدر، ما را برای دیدن زمین برد. وسعت زمین وتجسم خانه ای بزرگ و زیبا همه مارا به وجد آورده بود.
    با توافق پدر و استاد علی معمار قرار شد ساختمان سه طبقه ای در آنجا بنا شود. همینطور هم شد و درمدتی کمتر از یک سال ساختمان سه طبقه ای را به ما تحویل داد. ابتدا زیرزمین قرار داشت کا شامل محوطه وسیعی بود که قسمتی از آن به آب انبار اختصاص یافته بود. فضای خنک اینجا بهترین مکان برای نگهداری میوه گوشت و چیزهای فاسد شدنی بود. به همین منظور به سفارش مادر گنجه هایی ساخته شد و درگوشه ای از زیرزمین گذاشته شد که از سه طرف توری داشت و در آن قفل می شد. این گنجه ها قفسه بندی شده بود. مادر داخل آن مربا، ترشی، مرغ و گوشت و میوه نگهداری می کرد. پنجره های بزرگی که رو به حیاط باز می شد نورگیر و تهویه خوبی برای آن مکان بود، از زیرزمین چند پله تا سطح حیات فاصله بودو کنار در زیرزمین پله های بالکن بزرگ خانه قرار داشت که البته از دو طرف ساختمان به آنجا پله می خورد. بعد از آن در راهرو بود که به طبقه اول ودوم و سوم راه داشت. طبقه اول شامل سه اتاق و آشپزخانه و حمام و دستشویی بود. طبقه دوم هم دو اتاق خواب و یک پذیرایی بزرگ و اتاق ناهارخوری داشت. طبقه سوم یک تراس بزرگ داشت که از روی آن می شد خیابان و رفت وآمد ماشین ها را تماشا کرد. آن موقع هنوز لوله کشی نشده بود به خاطر همین آب توسط پمپ از آب انبار به داخل منبعی که روی خرپشته تعبیه شده بود کشیده می شد و از آنجا به لوله کشی ساختمان سرازیر می شد.
    ساختمان به نحو زیبایی قد برافراشته بود. اما از آن زیباتر حیاط وسیع منزل بود که باغچه های متعددی داشت و انواع درختان میوه از توت و انجیر و سیب و گلابی گرفته تا گیلاس و آلبالو و خرمالو در آن کاشته شده بود که در هر فصلی میوه ای داشتیم. یکی از باغچه ها به سفارش مادر کرت بندی شده بود و در آن سبزیجات و کدو و بادمجان و گوجه فرنگی و خیار به عمل می آمد وسط حیاط بزرگی بود که با استخرهای کنونی برابری میکرد.
    زمانی که پا به این منزل گذاشتم ده ساله بودم و به کلاس چهارم می رفتم. نامم را در مدرسه فیروز کوهی نوشتند که در خیابان شیخ هادی قرار داشت.نام حمید را که آن سال تازه به کلاس اول دبستان می رفت در مدرسه ای نزدیک مدرسه من نوشتند.
    هرروز صبح مسیر خانه تا مدرسه را به وسیله اتوبوس طی می کردم. حمید را هم با خودم می بردم و پس از تعطیل شدن مدرسه به منزل برمی گرداندم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #42
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    مدرسه ای که در آن تحصیل می کردم یکی از مدارس به نام تهران بود و اکثر شاگردان آن از خانواده های متشخص و ثروتمند بودند که پدرانشان یا دکتر بودند یا مهندس یا بازرگان. به همین خاطر خیلی زود فهمیدم بین من و آنان هم از نظر روحی و هم از نظر مالی اختلاف فاحشی وجود دارد. همه ما لباسهای یک رنگ و یک شکل می پوشیدیم. ولی این تفاوت را کفشهای رنگارنگ و روبانهای خارجی قشنگ و خریدن خوراکی های جورواجور نمایان می کرد. به خاطر دارم که سرپنجه تنها کفشم سوراخ شده بود و من کفش دیگری نداشتم تا از آن استفاده کنم. از پوشیدن کفش پاره ام جلوی هم کلاسیهایم به شدت خجالت می کشیدم. حتی دوست بغل دستی من که فکر می کردم زندگی اش هم سطح من است سه جفت کفش داشت که مرتب آنها را عوض می کرد. مدتها با آن کفش به مدرسه رفتم. هربار از پدرم خواستم برایم کفش نو بخرد او فراموش می کرد. آخر دست به دامان مادر شدم و او خواسته ام را برآورده کرد. البته ، این تنها چیزی نبود که از آن محروم بودم اکثر همکلاسیهایم به کلاسهای موسیقی از قبیل پیانو و آکاردئون و ویولن می رفتند و برخی دیگر به کلاس باله و رقص فولکلوریک می رفتند. من هم خیلی دوست داشتم به کلاس موسیقی بروم و طریقه نواختن یکی از آلات موسیقی را یاد بگیرم. این خواسته زمانی به اوج خود رسید که دیدم در ایام عید و جشنهای مدرسه از هنر این دختران هنرمند استفاده می شود و آنان مورد تشویق قرار می گیرند. در بین هم کلاسیهایم چند دوست بیشتر نداشتم که همه از نظر سطح درآمد هم طبقه خودم بودند.ما اکثر اوقات را با هم می گذراندیم و دنیای جداگانه ای برای خود ساخته بودیم.
    زندگی ادامه داشت و ما بچه ها بزرگتر و بزرگتر می شدیم. پدر همچنان در تارو پودی که اطراف خود تنیده بود فرو رفته بود و حتی به فکرش هم نمی رسید که این کارش چه بلایی سرخود و ما می آورد. کم کم احساس شرم از حضور پدر در مدرسه جای تفاخر را می گرفت و این احساس برای من که هنوز موجودیتم در وجود او خلاصه می شد بدترین شکنجه بود.
    - بلی با خودم می جنگیدم تا چشمانم را روی واقعیت ببندم، اما واقعیت چون انوار خورشید از لابلای ابرهای دهنم بیرون می زد و مرا به آنچه در اطرافم می گذشت آگاه می کرد. اعتیاد کم کم اثرات مخربش را در روح و جسم پدرم آشکار می کرد و این تغییرات حتی در پس کت و شلوار شیک و کراوات و ادکلن گران قیمت او به طرز محسوسی آشکار بود. پدر از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بود و برای جلوگیری از بیماری و سرماخوردگی لباس اضافه می پوشید. آنقدر بی حال و کسل شده بود که دیگر از عیاشی و الواطی خبری نبود. هرروز پس از کار به منزل می آمد، اما این مرا زیاد خوشحال نمی کرد، زیرا دوست نداشتم اورا در حالتی ببینم که گوشه ای نشسته و در حال چرت زدن است. او همچنان در دام اعتیاد اسیر بود وگاهی از فرط بی حالی تهیه مرفین را به من واگذار می کرد. مرا مامور می کرد کنار چراغ پریموس بایستم و مواظبت کنم مبادا شیشه ای داخل آب قابلمه غوطه ور شود. گاهی هم که به علت تنبلی و بی توجهی اش محصول مرفینش تمام می شد مجبور بود صبح زود به کیمیا گری بپردازد،لذا مرا از خواب شیرین صبح بیدار می کرد تا کمک حالش باشم و به جای او که حال ایستادن و مراقبت کردن از آمپولهایش را نداشت این کار را انجام بدهم.
    در میان خواهر و برادرانم تنها من بودم که پیشرفت تحصیلی قابل توجهی داشتم و آن هم به خاطر تلاش و سخت کوشی خودم بود که می خواستم با درس خواندن تفاوتهایی را که نسبت به همکلاسیهایم احساس می کردم جبران کنم.
    سیمین و حمید هردو در درس خیلی ضعیف بودند و به زور خودشان را به کلاس بالاتر می کشاندند. مجید هم که حتی نتوانسته بود نحصیلاتش را به پایان برساند و نیمه کاره درس را رها کرده بود. سیمین در سال اول دبستان رفوزه شدو سالهای بعد را به زور وکمک این و آن یا دو سه تجدیدی قبول می شد. حمید هم از همان ابتدا جا پای مجید گذاشته بود و سعی می کرد کارهای اورا تقلید کند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #43
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    موضوعی مرا خیلی رنج می داد و آن اینکه چرا همگی ما در سطح تحصیلی پایینی بودیم. حتی خود من باید به سختی کار می کردم تا بتوانم نمره های خوبی در درسهایم کسب کنم در حالی که میدیدم بعضی از دوستانم احتیاجی به این همه تلاش ندارند. بارها از خودم پرسیدم آیا ضریب هوشی ما از دیگران کمتر است؟ اگر اینطور است که از یک پدر مشروب خور و معتاد و یک مادر عامی و بی دست و پا و آن جو متشنج خانواده بیشتر از این انتظار نمی رفت. آیا آن همه فشار روحی زمینه مناسبی برای درک و فهم و آرامش برای ما می گذاشت؟
    کلاس پنجم را مثل هرسال با معدل خوبی پشت سر گذاشتم و به کلاس ششم رفتم. هنوز نسبت به مادر بیگانه بودم و احساس می کردم مرا دوست ندارد شاید این احساس از آنجا ریشه می گرفت که هیچ گاه کلمه محبت آمیزی از او نشنیدم و بر خلاف دیگر خواهر و برادرانم دست نوازش او را روی سرم احساس نکردم. شاید مادر فکر می کرد با وجود پدر که تمام محبتش را به من معطوف می کرد دیگر نیازی به محبت او ندارم در حالی که هیچ چیز نمی توانست جای محبت مادر را پر کند.
    پیش از آنکه به کلاس ششم بروم قرار شد در تعطیلات تابستان به شهرستان موطن پدر برویم تا چند روزی را مهمان سید محمد و شوکت باشیم. همانروز پدر برای آگاه شدن از برنامه اتوبوسهایی که به طرف آنجا می رفت از منزل خارج شد.وقتی برگشت با خوشحالی گفت: اعظم می دونی چه کسی رو تو گاراژ دیدم؟
    مادر با بی تفاوتی سرش را تکان داد. پدر همچنان شادو سرحال ادامه داد: زربندی رو دیدم که می خواست بره ده.
    نگاه مادر رنگ کنجکاوی به خود گرفت و پرسید: چه خبر؟
    پدر که از توجه مادر ذوقش گل کرده بود گفت: زربندی نزدیک یک ساله که به اونجا منتقل شده.
    - برای چی؟
    - اینطور که خودش می گفت اداره بخشی رو بهش واگذار کرده.
    مادر که معلوم بود دل خوشی از او و خانواده اش ندارد بدون اینکه سوال دیگری بپرسد از جا بلند شد تا برای پدر چای بیاورد و با این کار نشان داد این موضوع برایش اهمیتی ندارد.
    وقتی به ده رسیدیم یکراست به منزل سید محمد رفتیم. بر خلاف همیشه کلی تحویلمان گرفتند. مادر برای همه سوغاتی خریده بود که خیلی خوشحالشان کرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #44
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    95-92
    حال و هوای شهرستان جور دیگری بود. بافت سنتی خانه ها , کوچه و خیابان ها , هوای ده و بوی مخصوص آن و حتی طرز لباس پوشیدن مردم و کلام ساده شان هنگامی که به آنها سلام می کردیم یک جور خاص بود.
    پستی و بلندی و شیب تند و ملایم کوچه های خاکی , بوی خاک و چوب سوخته و فضولات حیوانات , هوای سالم و آفتاب درخشان , جوی آب روان و از بس زلال بود می شد سنگریزه های کف آن را شمرد, درختان سبز که با ترنم نسیم میان شاخ و برگشان سمفونی زندگی را اجرا می کردند همه چیزهایی بود که هر گاه چشمانم را می بندم و فکر می کنم با تمام وجود احساسشان می کنم. آه که چقدر عید را دوست داشتم. صفایی را که در آنجا دیدم در هیچ کجای دنیا درک نکردم.
    هنوز دو روز از آمدنمان به ده نمی گذشت که آقای زربندی و سلیمه خانم
    به دیدنمان آمدند و بعد ما را دعوت کردند تا روز بعد برای ناهار به منزلشان برویم.
    روز بعد که جمعه بود همگی به منزل آقای زربندی رفتیم. به محض وارد شدن به حیاط منزل تعجب را در چهره مادر و پدر مشاهده کردم. البته حق با آنها بود خانه ای بزرگ و حیاتی بی سر و ته جلوی رویمان نمایان شد که با آن چیزی که از زندگی و اوضاع و احوال قدیم آقای زربندی می دانستیم زمین تا آسمان اختلاف داشت.
    محوطه ی باغ نظم و ترتیب خاصی نداشت و درختان زیادی در آنجا بود که به نظر می رسید بعضی از آنها خودرو باشند. در وسط باغ وحوطه ی بزرگ و گردی احداث شده بود که سنگ فرش بود و حوضی در میان آن خودنمایی می کرد. اطرافش را نیمکت های چوبی گذاشته بودند. آقای زربندی و سلیمه خانم با رویی باز به استقبالمان آمدند و ورود ما را خوشامد گفتند. آقای زربندی از دیدن مجید که اینک هیجده سال داشت شگفت زده رو به پدر کرد و گفت: ماشالله , حسین آقا بهت نمیاد این شاهداماد پسرت باشه.
    البته آقای زربندی با آن لهجه ی گیرای همیشگی اش اغراق می کرد , زیرا مواد مخدر چهره پدر را بیش از آنچه باید شکسته کرده بود.
    آقای زربندی رئیس کل اداره اش شده بود و از این موقعیت بی نهایت خشنود و راضی بود. وقتی وارد منزل شدیم از وضعیت جدید زندگی آنان خیلی تعجب کردم وضعشان خیلی خوب شده بود و این را می شد از فرشهای دست بافتی که روی هم انداخته شده بود و همچنین اجناسی نفیس و تابلو فرشی که به دیوار آویخته شده بود فهمید. بدون علت دعوت ما نیز همین بود تا آقای زربندی موقعیت جدیدش را به ما نشان بدهد و این فکر را از ذهنمان پاک کند که دیگر او همان زربندی, کارمند جزء و جیره خوار ناچیز دولت نیست البته تنها منزلشان نبود که تغییر فاحشی کرده بود بلکه خودشان نیز دچار تغییرات شگرفی شده بودند و قیافه هایشان خیلی فرق کرده بود. از همه قابل توجه تر سیما دخترشان بود که حتی من نیز با دیدن او از تعجب دهانم باز ماند. سیما چهارده سال سن داشت و سه سال از من بزرگتر بود. آن روز لباس زیبایی به رنگ سبز پوشیده بود که هماهنگی قابل توجهی با چشمان زیبا و خوشرنگش داشت. پدر و مادر از دیدن او خیلی جا خوردند و باورشان نمی شد که او همان سیما کوچک و لاغر اندام باشد. اکنون او خانمی با چشمانی سبز مخملی و پوستی سفید و پنبه ای بود که موهای خرمایی پر پشتش جلوه ای پری گونه به او می بخشید. در این بین منوجه پدر شدم که با نگاه خاصی او را تعقیب می کرد. از این نگاه زیاد خوشم نیامد رگ حسادت دخترانه ام بلند شد. هنوز موقعیت خاص خود را نزد پدر داشتم و حاضر نبودم قدمی از این موضع عقب نشینی کنم.
    مادر و سلیمه خانم با یکدیگر مشغول صحبت شدند و پدر و آقای زربندی درباره ی گذشته باب گفتگو را باز کردند. مجید با پسرهای آقای زربندی مشغول صحبت شد. من هم که پس از مدتها به سوسن رسیده بودم فارغ از صحبت بزرگترها برای بازی و دویدن به باغ بی انتهای آنان رفتیم و حمید و سارا هم دنبالمان روان شدند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #45
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    وقتی خسته از جست و خیز و دویدن کنار بزرگترها برگشتیم متوجه شدم سلیمه خانم درباره آقای زربندی و رفتار او در خانه صحبت می کند و مادر با سکوتی معنی دار به حرفهایش گوش سپرده است.
    سلیمه خانم که با رفتار پدر در خانه آشنا بود از بخت و اقبال خودش تعریف می کرد و محاسن و صفات خوب زربندی را شرح می داد. هر از گاهی هم از محاسن و هنرهای سیما تعریف و تمجید می کرد و اینکه چطور به کارهای خیاطی و بافتنی و آشپزی وارد است.
    برای ناهار غذاهای مفصلی آماده شده بود که البته دستپخت آقای زربندی بود. می داتستم او دستپخت سلیمه خانم را قبول ندارد و چون خیلی به شکمش اهمیت می داد آشپز خیلی خوبی هم بود و غذاهای خوشمزه ای می پخت.
    در تمام مدتی که منزل آقای زربندی بودیم حواسم به پدر بود و او را میدیدم که چگونه مشتاقانه به سیما خیره می شود. این احساس ناخوشایند با من بود تا اینکه پس از ناهار پدر مثل همیشه خود رأی و مستبد و بدون اینکه حتی در این مورد نظر مادر را جویا شود جلوی روی همه از آقای زربندی سیما را برای مجید خواستگاری کرد.
    همه ما و به خصوص مادر با دهانی باز و متحیر چشم بهع پدر دوختیم که با لحنی جدی مسئله را عنوان کرده بود. مجید و خواستگاری؟! او هنوز بچه بود. بچه ی بزرگ که نه تحصیلاتی داشت و نه کار درست و حسابی. هنوز جیره خوار پدر بود و چشم به پولی داشت که از پدر می گرفت. یک چنین آدمی چطور می توانست از پس زندگی و خرج یک نفر دیگر بر آید؟! حتی خود مجید هم از این پیشنهاد پدر غرق در تعجب شد و معلوم بود که تا به آن لحظه حتی به سیما فکر هم نکرده چه رسد به اینکه بخواهد با او ازدواج کند. مجید سرش را پایین انداخته بود و گوشهایش از خجالت سرخ شده بود.
    در آنجا کسی نبود که به روحیات پدر آگاه نباشد. همه می دانستند او معتاد است و مشروب مصرف می کند. بارها صدای فحش و عربده ی پدر از دیوار های قطور منزل گذشته و به گوش آنان رسیده بود حتی می دانستند مجید هنوز نه کار دارد و نه تحصیلاتی و هنوز پول تو جیبی اش را از پدر می گیرد. با این حال وقتی حرف پدر تمام شد احساس کردم آقای زربندی از خوشحالی در دلش قند آب می کند.
    در همان جلسه پدر و آقای زربندی به توافق رسیدند در حالی که همه ی ما فکر می کردیم این حرفها شوخی است و آنها به این طریق با هم مزاح می کنند. در این بین چهره ی مادر دیدنی بود. نارضایتی از تمام اجزای صورتش هویدا بود.
    وقتی می خواستیم خداحافظی کنیم پدر بار دیگر این موضوع را مطرح کرد و آقای زربندی با صورتی خندان گفت او حرفی ندارد , ولی بهتر است به طور رسمی نزد خانم بزرگ برویم و سیما را از او خواستگاری کنیم.
    خانم بزرگ , مادر آقای زربندی , زنی با صلابت و متشخص بود که نزد دوست و آشنا ارج و قرب زیادی داشت. او پس از فوت پدر آقای زربندی همسر یکی از روحانیون کشور عراق شده بود و در حال حاضر در تهران زندگی می کرد. خانم بزرگ از همسر دومش سه پسر داشت که هر کدام


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #46
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    101-96

    دارای موقعیت های بسیار خوب اجتماعی بودند و هر کدام صاحب منصب جایی بودند . شوهر خانم بزرگ نیز از همسر اولش سه دختر و یک پسر داشت که انان نیز از نظر وضعیت مالی در حد عالی بودند. در این بین فقط اقای زربندی بود که با وجود تغییر جدیدی که در وضعیت زندگی اش ایجاد شده بود هنوز هم به پای برادران و خواهران ناتنی اش نمی رسید . با این حال به موقعیت انان می بالید و هر جا که مینشست پز انان را میداد ولی در حقیقت رابطه صمیمی و دوستانه ای با انان نداشت.
    هیچ وقت نفهمیدم چطور خانواده زربندی حاضر شدند با وصلت دختر زیبا و خانه دارشان با مجید رضایت دهند.زمانی که ما با انان همسایه بودیم پدر در اوج الواتی و مشروب خواری بود .اینکه چطور اقای زربندی که به نظر مردی ارام و سلیم و فهمیده به نظر می رسید بدون در نظر گرفتن سابقه پدر حاضر شده بود دخترش را به پسر چنین مردی بدهد جای بسی تعجب بود.
    این فکر همیشه در ذهن من جای دارد که سیما را به پول پدر شوهر دادند نه به عقل و درایت مجید .خودشان می دانستند مجید تا یک سال قبل تو کوچه ها ول می چرخید بدون اینکه نه هنری داشته باشد و نه تحصیلاتی که بشود دلشان را به ان خوش کنند .شاید فکر می کردند با این ازدواحج دختر عزیزشان هرگز مزه تلخ نداری را نخواهد چشید .بیچاره سیما.
    سفر تابستانی ما به پایان رسید و به تهران برگشتیم .مادر مرتب پدر را شماتت می کرد که چرا چنین چیزی را عنوان کرده است . به عقیده او هنوز دهن مجید بوی شیر می داد و مفهوم زن داشتن و زن داری را نمی انست.البته حق با مادر با مادر بود. مجید هنوز خودش را درست نمی شناخت پس چطور میشد از او انتظار داشت مسئولیت یک نفر دیگر را به عهده بگیرد.
    مادر انقدر گفت و گفت تا عاقبت پدر تسلیم شد و پشت این موضوع را نگرفت و کم کم موضوع خواستگاری در پرده ای از فراموشی فرو رفت . اما از انجا که همواره سرنوشت مسیر خود را طی میکند یک روز پدر سهراب پسر بزرگ اقای زربندی را در خیابان میبیند و پس از سلام و احوال پرسی و پرس و جو از خانواده سهراب به او می گوید : خانم بزرگ از مدتها پیش منتظر شماست . مگر قرار نیست برای خواستگاری سیما پیش او بروید ؟ پدر هم به او پاسخ می دهد که به زودی خدمت خواهیم رسید.سهراب همان موقع نشانی منزل خانم بزرگ را می نویسدو ان را به پدر می دهد.
    وقتی پدر موضوع را برای مادر تعریف کرد باز هم او مخالفت کرد و از پدر خواست مجید را در دهان گرگ هایی مثل خانواده زربندی نیندازد . در این بین تنها کسی که کاری به این چیزی نداشت و گویا برایشش فرق نمی کرد چه اتفاقی بیفتد همان مجید بود. پدر و مادر حتی به خود زحمت ندادند نظر او را جویا شوند و ببیند ایا امادگی ازدواج دارد یا نه.
    از پدر اصرار بود و از مادر انکار و مثل همیشه موضوعی را برای جر و بحث پیدا کرده بودند و سر ان کشمکش می کردند . عاقبت سلطه جویی پدر باز هم مثل همیشه حرف نهایی را زد و قرار بر این شد که برای خواستگاری از سیما به منزل خانم بزرگ برویم . پدر با اقای زربندی تماس گرفت و به او پیغام داد که اخر همان هفته به منزل خانم بزرگ خواهند امد.
    خانم بزرگ در خانه عموی ناتنی سیما زندگی می کرد .او مردی مومن با خدا بود که هر ساله ماه محرم و صفر د رمنزلش مراسم عزاداری بر پا میشد . همسر او زنی فهیم و محتشم بود که اصالت و ایمان را یک جا در هم داشت.
    پدر و مادر که هنوز با هم مجادله داشتند به اتفاق مجید که هیچ واکنشی در مورد این موضوع نشان نمی داد به منزل عموی بزرگ سیما رفتند. به گفته مادر ان روز حدود سی نفر مهمان به منزل برادر بزرگ اقای زربندی امده بودندکه همه از بزرگان فامیل محسوب میشدند . خانم بزرگ ابتدا تصور کردهداماد شخص پدر است و او می خواهد از سیما خواستگاری کند . پدر در ان زمان سی و هشت سال سن داشت و البته به مقتضای زمان چنین چیزی عیب نبود.
    همان طور که بزرگان فامیل که هنوز تصور میکردند پدر خواستگار است او را برانداز می کردند اقای زربندی برای رفع شبه دست روی شانه مجید می گذارد و می گوید: این شازده پسر داماد عزیز من استو به قول شاعر: خدا کشتی را انجا که خواهد برد /اگر ناخدا جامه بر تن درد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #47
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    به گفته مادر وقتی حضور می فهمند داماد مجید است از تعجب چشمانشان گرد می شود. البته حق داشتند .زیرا مجید با وجود قد بلند و لاغرش هنوز چهره بچه گانه ای داشت.
    به هر صورت همان شب خانم بزرگ موافقتش را برای ازدواج سیما با مجید اعلام می کند و همان شب میزان مهریه تعین و سایر گفت و گوها انجام می شود و در حقیقت مجلس خواستگاری به مجلس بله بران تبدیل می شود . مهریه سیما یک جلد کلام الله مجید و یک شاخه نبات و مبلغ پنج هزار تومان به اضافه اینه و شمعدان نقره بود.حلقه و انگشتری و لباس عروس و سایر چیزهایی که باید خریده می شد در نظر گرفته و مکتوب شد و همگان به عنوان شاهد زیر ان انگشت زدند.
    وقتی مادر با لب های اویزان و پدر با صورتی خندان وارد خانه شدندفهمیدم برادر بزرگم وارد جمع متاهلان شده است . نگاهی به چهره بی تفاوت و ساده مجید انداختم و در دل گفتم اصلا بهش نمیاد زن داشته باشه.
    این موضوع خیلی زود در میان اقوام و دوستان و اشنایان پیچید . هر کس به پدر می رسید به جای تبریک و تهنیت با تعجب می گفت: حسین مگه عقلت رو از دست دادی که پسرت رو این قدر زود زن دادی؟
    پدر که شتید خودش هم خوب می دانست کار زیاد درستی نکرده برای اینکه به اصطلاح کم نیاورد و در جواب میخندید و می گفت : اون دوتا عشقبازی می کنند من هم از وجودشان لذت می برم.
    تا چشم برهم زدیم موعد عقدکنان مجید و سیما رسید . پدر در این مورد تمام سعی اش را به کار برد تا سنگ تمام بگذارد و الحق هم که چنین شد . مراسم عقد در منزل عموی سیما برگزار شد.
    چهار اتاق تو در توی منزل عموی سیما پر از مهمانان زن بود و چهار اتاق طبقه بالا را هم مردان اشغال کرده بودند . اکثر مهمانان از بستگان عروس بودند.
    سیما در لباس عروسی با ان ارایش ملایم بسیار زیبا تر شده بود و من از ته قلب خوشحال بودم که چنین زن برادر خوشکلی نصیبم شده . مجید در کت و شلوار دامادی چهره اش از قبل هم بچگانه تر به نظر می رسید.هیچ برقی در چشمانش نبود و شاید زن گرفتن برای او مانند خرید همان کت و شلواری که تنش بود هیجان داشت.
    میوه و شیرینی و نقل و میوه فراوان بود . گل های زیادی از طرف مهمانان و اشنایان دو طرف اورده شده بود . خطبه عقد خوانده شد و مجید و سیما به طور رسمی به عقد هم در امدند.
    فاصله بین عقد و عروسی شان نه ماه بود .در این مدت مجید شاید پنج بار هم به منزل زربندی نرفته بود و البته هر بار هم با اصرار و توپ و تشر و دعوا می گفت باید به نامزدت سر بزنی . مجید کم رو تر از ان بود که متوجه موقعیت جدیدش شود .او نه نامزد بازی بلد بود و نه زبان عشقی را می دانست. در واقع نمی دانست چه باید بکند .هر بار پدر هدیه ای برای سیما می گرفت و ان را به مجید می داد تا برای او ببرد. گاهی فکر میکنم مجید این وسط نقش پستچی را ایفا می کرد که گه گاهی وظیفه داشت بسته ای را به دست سیما برساند. بعدها سیما برایم تعریف کرده که وقتی مجید به منزلشان می رفته سر به زیر و خجالتی مدتی ساکت و صامت ب گل های قالی زل می زده و بعد از جا بلند می شد و با وجود اصرار خانم و اقای زربندی انجا را ترک می کرده . شاید پدر و مادر سینا خوشحال بودند که چنین داماد محجوب و سربه زیری نصیبشان شده ولی مطمئنم این رفتار مجید ان احساسی را که باید یک دختر نامزد دار داشته باشد در وجود سیما زنده نمی کرد . بدون شک همین طور بود.
    هنوز موعد نه ماه سر نیامده بود که اقای زربندی به پدر پیغام داد که جهیزیه سیما اماده است و به این وسیله فهماند که باید هر چه زوتر بساط عروسی را علم کنیم . قرار روز بیست و هشت مرداد که مصادف بود با ولادت حضرت محمد (ص) گذاشته شد . پدر که همیشه ادم بی حال و کم حوصله ای بود برای عروسی ان دو شور و هیجان زیادی داشت به طوری که گاهی مادر که هنوز زیاد راضی به نظر نمی رسید با طعنه به او می گفت : چه خبره هول می زنی حلا خوبه خودت قرار نیست داماد بشی . پدر سرحال و قبراق می خندید و می گفت : شب پادشاهی همین است و بس که پسر را پدر کند داماد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #48
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    تمام افراد فامیل برای عروسی مجید دعوت شدند و هنوز یک هفته به عروسی مانده بود که منزلمان پر از مهمان شد . بی بی سلطان هم از یک هفته جلوتر به منزلمان امده بود. او دو عدد قالی دوازده متری که خیلی هم خوش نقش و زیبا بود از کارگاه قالی بافیشان همراه خود اورده بود تا پدر برای او بفروشد . پدر تصمیم گرفت ان دو تخته فرش را برای خودمان بردارد و پول بی بی سلطان را کم کم به او بدهد. هر چه مادر اصرار کرد پول ان را تمام و کمال و یکجا به او بپردازد از این کار طفره رفت . با تمام این حرفها بی بی سلطان پدر را خیلی دوست داشت و پدر هم با تمام خصوصیات بدش احترام او را نگه می داشت به طوری که گاهی احساس میکردم حتی از بی بی شوکت هم بیشتر او را دوست دارد .
    بی بی سلطان از میان نوه های دختری اش به سیمین بیشتر از همه علاقه داشت و همیشه او را اهوی ختایی خطاب می کرد . سیمین خیلی زیبا و طناز بود و این کلمه به حق برازنده او بود . به علاوه او خیلی پایبند اصول مذهبی بود و همین ارج و قرب او را پیش بی بی سلطان بالا می برد . زیرا خودش نیز خیلی مومن و خدا ترس بود . مادر بزرگ میانه خوبی با من نداشت و مرتب به من تذکر میداد و مرا قرتی خطاب می کرد . من همیشه جوراب ساقه کوتاه می پوشیدم و از چادر هم بدم می امد. در عوض سیمین با وجود سن کمش نماز می خواند و خیلی به سر کردن چادر تمایل داشت . من و سیمین چون خط فکری مشابهی نداشتیم نمی توانستیم رابطه عمیقی با هم داشته باشیم و هر کدام در حال و هوای خودمان سییر می کردیم .
    برای پذیرایی از مهمانانی که از چند روز جلوتر به منزلمان امده بودند هرروز یک دیگ بزرگ غذا پخته میشد که این دیگ ها برای شب عروسی به هفت عدد رسید.
    پدر از قبل یک دسته مطرب خبر کرده بود و سه شب مانده به عروسی هم بساط سیاه بازی را راه انداخت.
    یک روز پیش از عروسی تمام حیاط و حیاط خلوت را با فرش پوشاندند و روی حوض را هم تخته انداختند و روی ان را هم با قالی پوشاندند. دور تا دور حیاط را میز و صندلی چیدند . به دیوارهای حیاط قالیچه های تزئینی


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #49
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    102تا 111


    کوبیدند و در فاصله بین انها مهتابی نصب کردندوروی درختان حیاط را هم با لامپ مهتابی و چراغ های سبز و زرد وقرمز تزئین کردندد
    پدر دست به جیب شد و برای تمام ما تدارک لباس وکفش نو دید.لباسم را از فروشگاه جنرال مد خریدیم.لباسی تافته به رنگ ابی که یقه ان توری زیبا به رنگ پارچه لباس داشت و یک پاپیون پشت ان گره می خورد.کفشم نیز ابی بود وبا لباسم هماهنگی داشت.وقتی ان را پوشیدم احساس خوبی سرتا پای وجودم را گرفت.به خصوص که احساس کردم نگاههای مشتاق زیادی متوجه من و حرکاتم می باشد.
    جهیزیه سیما را دو روز پیش از عروسی به منزلمان فرستادند و ان را در اتاق های بالا که برای زندگی مجید و سیما در نظر گرفته شده بود چیدند.جهیزیه خوب و قابل توجهی بود.
    تمام اقوام پدر و مادر امده بودند. اقوام مادر نسبت به فامیل پدر از کلاس بالاتری برخوردار بودند و اکثرشان در تهران زندگی داشتند.در بین میهمانان علی اقا دارو خانه ایی و منیر خانم را دیدم.منیر علاوه بر پسرش،دختری زیبا که نسخه دوم خودش بود به دنیا اورده بود.
    در بین اقوام مادر زنی بود به نام اکرم که دختر خاله او محسوب می شد.مادر با اکرم رفت و امد زیادی داشت و با او از بقیه جورتر بود.اکرم برادری داشت که نامش محمود بود.محمود پسر خوش قد و بالا و خوش قیافه ایی بود که نگاهی نافذ درپس چشمان سیاهش داشت. بارها و بارها او را دیده بودم که با نگاه خریدارانه ایی سر تا پایم را ورانداز می کند. من نیز کم وبیش از او خوشم می امد.
    ولی تا کنون فرصتی پیش نیامده بود بخواهم به احساس نوجوانم فکر کنم. تا اینکه در گیر و دار عروسی مجید یک بار از بیبی سلطان شنیدم که به مادر می گفت اکرم به او گفته ای کاش یاسمین قسمت محمود ما شود. مادر لبخند زد و با ناز و ادا گفت: حالا که سرمون حسابی شلوغه، ایشالا بزار وقتش بشه، کی بهتر از محمود. و بی بی سلطان در جوابش گفته بود هر چه خدا بخواهد همان می شود. از وقتی که این نقل قول را از بی بی سلطان شنیدم احساس می کردم بدم نمی اید در خلال درسهایم گاهی هم به او فکر کنم و برای اینده ایی که خودم نمی دانستم چی هست فکر کنم.
    روز عروسی مجید با لباس زیبایم در تراس بزرگ منزل نشسته بودم و به جلوه زیبای حیاط چشم دوخته بودم. همان لحظه اکرم به اتفاق برادر و خواهرش وارد شدند:با دیدن محمود ضربان قلبم تند شد.احساس داغی صورتم را گرفت. محمود همان جا در حیاط ایستاد، ولی اکرم و اشرف از پله ها بالا امدند. اکرم که مثل همیشه به من اظهار علاقه می کرد با دیدن من لبخند زد و برای سلام و احولپرسی جلو امد. به احترام انان از جا بلند شدم و قدمی به جلو برداشتم. اکرم صورتم را بوسید و بعد نگاهی به سر تا پایم انداخت و بار دیگر یک طرف صورتم را بوسید و اهسته زیر گوشم گفت: اینم از طرف محمود که سفارشش رو خیلی به من کرده بود.
    بدنم چنان داغ شد که نفهمیدم چطور با اشرف روبوسی و احوالپرسی کردم.این جمله در گوشم نوایی خوش داشت و چنان مرامست و مدهوش کرد که تا اخر عروسی در همان حال و هوا بودم.
    عروسی مجید با همه هیجان و شادی اش به پایان رسید و از ان جز خاطره ایی باقی نماند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #50
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    فصل 4

    برای دبیرستان نامم را در دبیرستان انوشیروان نوشتند.دیگر دختر بزرگی شده بودم.از نظر قد و هیکل از بقیه دوستانم یک سرو گردن بالاتر بودم. اکنون به ظاهر خودم خیلی توجه پیدا کرده بودم،زیرا می دانستم خواه ناخواه مورد توجه عده ایی قرار خواهم گرفت.
    دبیرستانی که در ان درس می خواندم دبیرستان مطرحی در سطح اموزشی بود که با دبیرستانهای معروف ان زمان رقابت زیادی در مورد برنامه های ورزشی و نمایشی و ادبی داشت. البته من کاری به این کارها نداشتم. نه اهل ورزش داشتم و نه اهل هنر و نه هیچ برنامه دیگر. سرم به درس بود و هنوز برای بهتر شدن درسم تلاش می کردم. هر چقدر بچه های دیگر شور و شوق و شیطنت داشتند در عوض من دختر ارامی بودم که مزاحمتی برای کسی نداشت.تمام دبیرانم از من راضی بودند و بارها و بارها نظم و رفتارم را برای دیگران مثال می زدند.
    مدتی بود که گاه و بی گاه خواستگار داشتم. یکی کارمند بانک بود ودیگری رستوران شهربانی و یکی محصل و یکی هم کاسب؛ ولی حرف مادر همیشه همین بود: یاسمین الان وقت شوهر کردنش نیست.
    رابطه من و مادر مثل همیشه سرد بود و هر چه می گذشت این سردی بیشتر احساس می شد.
    یکی از همان روزها من و سیمین سخت مشغول لی لی بازی کردن بودیم. در همین موقع مادر از بیرون امد و با دیدن من اخمی کرد و با تشر گفت:دختری که سینه اش بزرگ شده نباید دیگه لی لی بازی کنه.
    این جمله برایم خیلی گران تمام شد و خیلی هم خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم و رفتم و دیگر هم لی لی بازی نکردم. این زمانی بود که هنوز به بلوغ نرسیده بودم.
    این موضوع گذشت. یک روز مادر مرا کنار باغچه نشاند و با قیچی موهایم را کوتاه کرد و چون در این مورد سر رشته نداشت خیلی بد این کار را کرد. وقتی خودم را در اینه دیدم زدم زیر گریه و گفتم: چرا اینقدر موهایم رو کوتاه کردی؟
    مادر بی حوصله و عصبی گفت: عیب نداره. چشم به هم بزنی بلند میشه.
    من که می دانستم این چشم به هم زدن چند ماه طول می کشد به گریه خود ادامه دادم. این کار باعث شد مادرم عصبانی شود و کتک جانانه ایی به من بزند. در طول زندگی ام این دومین بار و اخرین باری بود که از مادر کتک خوردم. بار اول وقتی هفت هشت سالم بود به خاطر دعوا با سیمین مرا زد و این بار هم به خاطر گریه برای موهایم. ان روز با روحی شکسته و خرد و با همان موهایی که خیلی بد و نامرتب کوتاه شده بود به مدرسه رفتم.
    ان سال از بین دانش اموزان زرنگ مدرسه انتخاب شدم تا برای جشن چهارم ابان به اتفاق دیگر شاگردانی که انتخاب شده بودند در یک نمایش همگانی شرکت کنم. این کار اجباری بود و از بیست نمره ورزش ده نمره ان به این امر اختصاص یافته بود.
    درباره این نمایش چیزی نمی دانستم و چون به طور کل اهل این برنامه ها نبودم فکر می کردم چه کار سختی را ازما خواسته اند،اما وقتی روش کار را یاد گرفتم خیلی خوشم امد و بعد از ان هر سال خودم داوطلبانه در ان شرکت می کردم. از چند ماه به جشن مانده تمرینات اغاز می شد. از طرف مدرسه لباسهای خاصی را برایمان در نظر گرفتند که البته هزینه ان را از خودمان گرفتند. لباس های قشنگی بود. بلوز نارنجی و یک دامن زرد کوتاه. به هر کدام از ما هم یک توپ نارنجی دادند که با راهنمایی دبیری که برای این کار اختصاص یافته بود با شماره هایی که می شمرد حرکاتی هماهنگ به دستها و پاهایمان می دادیم و با شمارش اعداد دیگر جاهایمان را با هم عوض می کردیم و با نظم و ریتم خاصی اشکال هندسی و جمله هایی را روی زمین ترسیم می کردیم و در نهایت جای خود می ایستادیم. این برنامه ان سال بین تمام مدارس اول شناخته شد و به همین خاطر یک بار دیگر ان را جلوی دختر شاه نیز اجرا کردیم که بعداز ان به هر کدام از ما جایزه ایی دادند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 5 از 20 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/