صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 47 , از مجموع 47

موضوع: داستانهاى بحارالانوار جلد 4

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    93- هر چه صلاح است در بنى اسرائيل مردى بود، دو دختر داشت . يكى از آنها را به كشاورز و ديگرى را به كوزه گر شوهر داده بود.
    روزى به ديدار آنها حركت نمود، اول منزل دخترى كه زن كشاورز بود رفت ، احوال او را پرسيد. دختر گفت :
    پدر جان ! همسرم زراعت فراوان كاشته ، اگر باران بيايد وضع ما از همه بنى اسرائيل بهتر مى شود.
    از منزل او به خانه دختر دومى رفت و از او نيز احوال پرسيد. در جواب گفت :
    پدر جان ! همسرم كوزه زيادى ساخته ، اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا كوزه ها خشك شود وضع ما از همه خوب تر مى شود. مرد از منزل دخترش . بيرون آمد، عرض كرد:
    خدايا من كه صلاح آنها را نمى دانم ، تو خودت هر چه صلاح است ، بكن ! (114)

    94- با چه كسى همنشين باشيم حضرت عيسى عليه السلام به اصحابش فرمود:
    ياران ! بكوشيد خود را دوست خدا كنيد و به او نزديك شويد.
    ياران گفتند:
    يا روح الله ! به چه وسيله خود را دوست خدا كنيم و به او نزديك شويم ؟ فرمود:
    به وسيله دشمن داشتن گنهكاران ، با خشم بر آنان خشنودى خدا را بجوييد.
    گفتند:
    در اين صورت با چه كسى همنشين باشيم ؟
    فرمود:
    1. با آن كس كه ديدنش شما را به ياد خدا اندازد.
    2. و گفتارش به اعمالتان بيفزايد.
    3. و اعمالش شما را به ياد آخرت سوق دهد. (115)

    95- لقمه لذيذ خداوند به يكى از پيامبران وحى كرد:
    كه فردا صبح اول چيزى كه جلويت آمد بخور! و دومى را بپوشان ! و سومى را بپذير! و چهارمى را نااميد مكن ! و از پنجمى بگريز!
    پيامبر خدا صبح از خانه بيرون آمد. در اولين وهله با كوه سياه بزرگى روبرو شد، كمى ايستاده و با خود گفت :
    خداوند دستور داده اين كوه را بخورم . در حيرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فكرش رسيد خداوند به چيز محال دستور نمى دهد، حتما اين كوه خوردنى است . به سوى كوه حركت كرد هر چه پيش مى رفت كوه كوچكتر مى شد سرانجام كوه به صورت لقمه اى درآمد، وقتى كه خورد ديد بهترين و لذيذترين چيز است .
    از آن محل كه گذشت طشت طلايى نمايان شد. با خود گفت : خداوند دستور داده اين را پنهان كنم . گودالى كند و طشت را در آن نهاد و خاك روى آن ريخت و رفت . اندكى گذشته بود برگشت پشت سرش را نگاه كرد ديد طشت بيرون آمده و نمايان است . با خود گفت من به فرمان خداوند عمل كردم و طشت را پنهان نمودم .
    سپس با يك پرنده برخورد نمود كه باز شكارى آن را دنبال مى كرد. پرنده آمد دور او چرخيد. پيامبر خدا با خود گفت :
    پروردگار فرمان داده كه اين را بپذيرم . آستينش را گشود، پرنده وارد آستين حضرت شد. باز شكارى گفت :
    اى پيامبر خدا! شكارم را از من گرفتى من چند روز است آنرا تعقيب مى كردم .
    پيامبر با خود گفت :
    پروردگارم دستور داده اين را نااميد نكنم . مقدارى گوشت از رانش بريد و به او داد و از آن محل نيز گذشت ناگاه قطعه گوشت گنديده را ديد، با خود گفت :
    مطابق دستور خداوند از آن بايد گريخت .
    پس از طى مراحل به خانه برگشت شب در خواب به او گفتند: ماءموريت خود را خوب انجام دادى . آيا حكمت آن ماءموريت را دانستى و چرا چنين ماءموريتى به شما داده شد؟
    پاسخ داد: نه ! ندانستم .
    گفتند: اما منظور از كوه غضب بود. انسان در هنگام غضب خويشتن را در برابر عظمت خشم گم مى كند. ولى اگر شخصيت خود را حفظ كند و آتش . غضب را خاموش سازد عاقبت به صورت لقمه اى شيرين و لذيذ در خواهد آمد.
    و منظور از طشت طلا عمل صالح و كار نيك است ، وقتى انسان آن را پنهان كند خداوند آن را آشكار مى سازد تا بنده اش را با آن زينت و آرايش دهد، گذشته از اين كه اجر و پاداشى براى او در آخرت مقدر كرده است .
    و منظور از پرنده ، آدم پندگويى است كه شما را پند و اندرز مى دهد، بايد او را پذيرفت و به سخنانش عمل كرد.
    و منظور از باز شكارى شخص نيازمندى است كه نبايد او را نااميد كرد.
    و منظور از گوشت گنديده غيبت و بدگويى پشت سر مردم است ، بايد از آن گريخت و نبايد غيبت كسى را كرد. (116)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    96- همنشين حضرت داود حضرت داود عليه السلام عرض كرد:
    پروردگارا! همنشينم را در بهشت به من معرفى كن و نشان بده كسى را كه مانند من از زندگى بهشتى بهره مند خواهد شد؟
    خداوند فرمود:
    همنشين تو در بهشت متّى پدر حضرت يونس است . داود اجازه خواست به ديدار متى برود خداوند هم اجازه داد. داود با فرزندش سليمان به محل زندگى او آمدند. خانه اى را ديدند كه از برگ خرما ساخته شده .
    پرسيدند: متى كجاست ؟
    در پاسخ گفتند: در بازار است .
    هر دو به بازار آمدند و از محل متى پرسيدند.
    در جواب گفتند:
    او در بازار هيزم فروشان است . در بازار هيزم فروشان نيز سراغ او را گرفتند.
    عده اى گفتند.
    ما هم در انتظار او هستيم .
    داود و سليمان به انتظار ديدار او نشستند. ناگاه متى ، در حالى كه پشته اى از هيزم بر سر گذاشته بود آمد.
    مردم به احترام او برخواستند و پشته را از سر او گرفته ، بر زمين نهادند. متى پس از حمد خدا هيزم را در معرض فروش گذاشت و گفت :
    چه كسى جنس حلالى را با پول حلال مى خرد؟
    يكى از حاضران هيزم را خريد. در اين وقت داود و سليمان به او سلام دادند. متى آنها را به منزل خود دعوت نمود و با پول هيزم مقدارى گندم خريد و به منزل آورد و آن را با آسياب آرد كرد و خمير نمود و آتش . افروخت ، مشغول پختن نان شد.
    در آن حال با داود و سليمان به گفتگو پرداخت تا نان پخته شد. مقدارى نان در ظرف چوبى گذاشت و بر آن كمى نمك پاشيد و ظرفى پر از آب هم در كنارش نهاد، آورد و به دو زانو نشست و مشغول خوردن شدند.
    متى لقمه اى برداشت ، خواست در دهان بگذارد، گفت : بسم الله و خواست ببلعد گفت : الحمدالله و اين عمل را در لقمه دوم و سوم و... نيز انجام داد. آنگاه كمى از آب با نام خدا ميل كرد. هنگامى كه خواست آب را بر زمين بگذارد خدا را ستود، سپس چنين گفت :
    الهى ! چه كسى را مانند من نعمت بخشيدى و درباره اش احسان نمودى ؟ چشم بينا و گوش شنوا و تن سالم به من عنايت كردى و نيرو دادى تا توانستم به نزد درختى كه آن را نه ، كاشته ام و نه ، در حفظ آن كوشش . نموده ام ، بروم و آن را وسيله روزى من قرار دادى و كسى را فرستادى كه آن را از من خريد و با پول آن گندمى خريدم كه آن نان پخته و با ميل و رغبت آن را خوردم تا در عبادت و اطاعت تو نيرومند باشم ، خدايا تو را سپاسگزارم .
    پس از آن متى گريست . در اين موقع داود به فرزندش سليمان فرمود:
    فرزندم ! بلند شو برويم ، من هرگز بنده اى را مانند اين شخص نديده بودم كه
    به پروردگار سپاسگزارتر و حق شناس تر باشد.(117)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    97- چگونه خضر عليه السلام به غلامى فروخته شد؟ روزى حضرت خضر از بازار بنى اسرائيل مى گذشت ناگاه چشم فقيرى به او افتاد و گفت :
    به من صدقه بده خداوند به تو بركت دهد!
    خضر گفت :
    من به خدا ايمان دارم ولى چيزى ندارم كه به تو دهم .
    فقير گفت :
    بوجه الله لما تصدقت على ؛ تو را به وجه (عظمت ) خدا سوگند مى دهم ! به من كمك كند! من در سيماى شما خير و نيكى مى بينم تو آدم خيّرى هستى اميدوارم مضايقه نكنى .
    خضر گفت :
    تو مرا به امر عظيم (وجه خدا) قسم دادى و كمك خواستى ولى من چيزى ندارم كه به تو احسان كنم مگر اينكه مرا به عنوان غلام بفروشى .
    فقير: اين كار نشدنى است چگونه تو را به نام غلام بفروشم ؟ خضر: تو مرا به وجه خدا (خداى بزرگ ) قسم دادى و كمك خواستى من نمى توانم نااميدت كنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتياجت را برطرف كن !
    فقير حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد درهم فروخت .
    خضر عليه السلام مدتى در نزد خريدار ماند، اما خريدار به او كار واگذار نمى كرد.
    خضر: تو مرا براى خدمت خريدى ، چرا به من كار واگذار نمى كنى ؟
    خريدار: من مايل نيستم كه تو را به زحمت اندازم ، تو پيرمرد سالخورده هستى .
    خضر: من به هر كارى توانا هستم و زحمتى بر من نيست . خريدار: حال كه چنين است اين سنگها را از اينجا به فلان جا ببر!
    با اينكه براى جابجا كردن سنگها شش نفر در يك روز لازم بود، ولى سنگها را در يك ساعت به مكان معين جابجا كرد.
    خريدار خوشحال شد و تشويقش نمود و گفت :
    آفرين بر تو! كارى كردى كه از عهده يك نفر بيرون بود كه چنين كارى را انجام دهد.
    روزى براى خريدار سفرى پيش آمد خواست به مسافرت برود، به خضر گفت :
    من تو را درستكار مى دانم مى خواهم به مسافرت بروم ، تو جانشين من باش ، با خانواده ام به نيكى رفتار كن تا من از سفر برگردم و چون پيرمرد هستى لازم نيست كار كنى ، كار برايت زحمت است .
    خضر: نه هرگز زحمتى برايم نيست .
    خريدار: حال كه چنين است مقدارى خشت بزن تا برگردم . خريدار به سفر رفت ، خضر به تنهايى خشت درست كرد و ساختمان زيبايى بنا نمود.
    خريدار كه از سفر برگشت ، ديد كه خضر خشت را زده و ساختمانى را هم با آن خشت ساخته است ، بسيار تعجب كرد و گفت :
    تو را به وجه خدا سوگند مى دهم كه بگويى تو كيستى و چه كاره اى ؟ حضرت خضر گفت :
    - چون مرا به وجه خدا سوگند دادى و همين مطلب مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم . اكنون مجبورم كه داستانم را به شما بگويم :
    فقير نيازمندى از من صدقه خواست و من چيزى از مال دنيا نداشتم كه به او كمك كنم . مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختيار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت .
    اكنون به شما مى گويم هرگاه سائلى از كسى چيزى بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتى كه مى تواند به او كمك كند، سائل را رد كند روز قيامت در حالى محشور خواهد شد كه در صورت او پوست ، گوشت و خون نيست ، تنها استخوانهاى صورتش مى مانند كه وقت حركت صدا مى كنند (فقط با اسكلت در محشر ظاهر مى شود.) خريدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت :
    مرا ببخش كه تو را نشناختم . و به زحمت انداختم .
    خضر گفت : طورى نيست . چون تو مرا نگهداشتى و درباره ام نيكى نمودى .
    خريدار: پدر و مادرم فدايت باد! خود و تمام هستى ام در اختيار شماست .
    خضر: دوست دارم مرا آزاد كنى تا خدا را عبادت كنم .
    خريدار: تو آزاد هستى !
    خضر: خداوند را سپاسگزارم كه پس از بردگى مرا آزاد نمود. (118)
    پايان جلد چهارم
    الحمد الله اولا و آخرا.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    - بحار ج 82، ص 319.
    2- منظور ترك اولى است .
    3- بحار: ج 17، ص 257 و 287.
    4- بحار: ج 16، ص 383 و ج 73، ص 68 و ج 16، ص 263 و 256 و 282 و ج 73، ص 123 و 126 و ج 79، ص 322.
    5- بحار: ج 22، ص 60 99 و ج 96، ص 117 و ج 103، ص : 127، از سه روايت استفاده شده .
    6- بحار: 18، ص 108 و ج 69، ص 383 و ج 71، ص 384.
    7- بحار: ج 72، ص 258.
    8- بحار: ج 71، ص 296.
    9- بحار: ج 22، ص 75 و ج 68، ص 282.
    10- بحار: ج 7، ص 33 و ج 9، ص 218 و ج 18، ص 202 با اندكى تفاوت .
    11- بحار: ج 6، ص 306.
    12- صلى الا له على جسم تضمنها قبر فاصبح فيه العدل مدفونا
    قد حالف الحق لا يبغى به بدلا فصار بالحق و الايمان مقرونا
    13- بسم الله الرحمن الرحيم قد جاء تكم بينة من ربكم فافوا الكيل و الميزان و لا تبخسوا الناس . اشياء هم لا تفسسدوا الارض بعد اصلاحها...
    14- بحار: ج 41، ص 119.
    15- بحار، ج 32، ص 245 و ج 100، ص 96.
    16- بحار: ج 32، ص 245 و ج 100، ص 96.
    17- سوره ق آيه 37. حقا در اين موضوع ياد آورى است براى آن كس كه داراى قلب هوشيار است يا گوش دل به كلام خدا سپرده و به حقانيتش توجه كامل دارد.
    18- بحار: ج 36، ص 191.
    19- بحار: ج 40، ص 297.
    20- شريح مردى بود كوسه كه مو در صورت نداشت بسيار هشيار و زيرك بود و شناخت عجيبى در امور قضايى و حل و فصل اختلاف مردم داشت . نخست عمرابن خطاب او را براى كوفه قاضى قرار داد و در آن ديار به قضاوت اشتغال داشت اميرالمؤ منين خواست او را عزل نمايد اهل كوفه اعتراض . كردند و گفتند: نبايد شريح را عزل كنى ، زيرا او را عمر نصب كرده است و ما با اين شرط با تو بيعت كرديم كه آنچه ابوبكر و عمر انجام داده اند تغير ندهى !
    هنگامى كه مختار ثقفى به حكومت رسيد، او را از كوفه بدهى كه همه ساكنين آن يهودى بودند تبعيد نمود و چون حجاج حاكم كوفه گشت او را به كوفه آورد با اين كه پير و سالخورده بود، دستور داد به قضاوت مشغول گردد ولى شريح عذر خواست و عذرش پذيرفته شد. داستانى از او نقل شده ، مى گويند:
    شريح مدتى در نجف اشرف ساكن بود وقتى كه به نماز و عبادت مى پرداخت . روباهى مى آمد و در اطراف او بازى مى كرد و فكر او را پرت مى نمود. (البته در محلى بيرون از شهر)
    اين قضيه مدتى تكرار شد تا اين كه شريح آدمكى درست كرد و در جايى گذاشت ، پس از آن روباه مى آمد كنار آن آدمك (به خيال اين كه آدم واقعى است ) بازى مى كرد. يك وقت شريح از پشت سر آن روباه آمد و او را گرفت . به اين جهت در ميان عرب ضرب المثل ماند كه مى گفتند: شريح ادهى من الثعلب (شريح از روباه زيركتر و حيله بازتر است .
    شريح هفتاد و پنج سال قاضى بود دو سال آخر عمر بركنار ماند و در سن صد و بيست سالگى از دنيا رفت .(م )
    21- بحار: ج 33، ص 458 و ج 41، ص 155 و ج 77، ص 279.
    22- بحار: ج 93، ص 277.
    23- بحار ج 41، ص 202.
    24- بحار: ج 6، ص 242.
    25- بحار: ج 42، ص 117 اين قضيه پيش از مقام امامت امام حسين بوده و در ج 41، ص 112 به امام حسن نسبت داده شده است .
    26- بحار: ج 42، ص 117.
    27- اسماء از نزديكان حضرت فاطمه عليهاالسلام و از مهاجران حبشه بود وى نخست همسر جعفر بن ابيطالب بود، چون جعفر در جنگ موته شهيد شد ابوبكربن ابى قحافه او را تزويج نمود. ظاهرا در شستشوى حضرت زهرا عليهاالسلام به اميرالمؤ منين عليه السلام كمك مى كرده و شكل تابوتهاى كنونى از پشنهاد او مى باشد. چون در گذشته شايد هنوز هم در بعضى جاها هست ، جنازه را روى چند چوب مى گذاشتند و به سوى مغسل و قبرستان مى بردند. (م )
    28- بحار: ج 43، ص 189.
    29- بحار: ج 43، ص 87. آيات به ترتيب : زخرف 89، زمر 38، اعراف 29، فصلت 44، آل عمران 91 ق 37، انبيا 22، زخرف 12، ص 25، آل عمران 128، مريم 13، طه 11 و 13، كهف 44، قصص 26، بقره 263، حجر 43 و 44.
    در گذشته اين داستان براى بعضى باور كردنى نبود ولى ظهور دكتر محمد حسين طباطبايى مساءله را حل كرد و امروز بسيارى از مردم از نزديك و يا در رسانه ها اين نابغه كوچك قرن را كه اكنون تقريبا نه بهار از عمر پر بركتش مى گذرد، ديده و از حالات وى كم و بيش آگاهند.
    30- بحار: ج 43، ص 331.
    31- بحار: ج 43، ص 339.
    32- بحار: ج 43، ص 338.
    33- شنشنة اعفها من اخزم هل تلد حية الا الحية اين جمله در ميان عربها ضرب المثل است معمولا به افراد شجاع و زيرك گفته مى شود.
    34- بحار: ج 45، ص 143.
    35- بحار: ج 44، ص 110.
    36- لم يخب الان من رجاك و من حرك من دون بابك الحلقه
    انت جواد و انت معتمد ابوك قد كان قاتل الفسقه
    لو الذى كان من اوائكم كانت علينا الجهيم منطبقه

    37- خدها فانى اليك معتذر و اعلم بانى عليك ذو شفقه
    لو كان فى سيرنا الغداة امست سمانا عليك مندفقة
    ولكن ريب الزمان ذو غير و الكف منى قليلة النفقه

    38- بحار: ج 44، ص 190.
    39- بحار: ج 44، ص 371.
    40- بحار: ج 101، ص 16.
    41- بحار: ج 46، ص 68.
    42- بحار: ج 78، ص 160.
    43- سوره انفال : آيه 41.
    44- سوره احزاب : آيه 33.
    45- بحار: ج 45، ص 155 166 با اندكى تفاوت .
    46- بحار: ج 46، ص 237 و 249 با اندكى تفاوت .
    47- بحار: ج 46، ص 244.
    48- بحار: ج 27، ص 19 برگرفته شده از روايت 7 8 و ج 47، ص 158 و ج 63، ص 66 و 103.
    49- بحار: ج 46، ص 238.
    50- بحار: ج 46، ص 300.
    51- بحار: ج 47، ص 42.
    52- بحار: ج 7، ص 285. و ج 12 ص 341.
    53- بحار: ج 47، ص 238.
    54- بحار، ج 78، ص 202
    55- بحار: ج 47، ص 139 و ج 71، ص 191.
    56- بحار: ج 47، ص 57.
    57- محمد پسر منصور و لقبش مهدى بود.
    58- خداوند هر چرا بخواهد محو و هر چه را بخواهد اثبات مى كند و ام كتاب نزد اواست (29 سوره رعد)
    59- بحار: ج 47، ص 163 و ج ، 74 ص 93.
    60- بحار: ج 47، ص 34
    61- هر چه را انفاق كنيد خداوند عوضش را مى دهد او بهترين روزى رسان است .
    62- بحار: ج 74، ص 76.
    63- بحار: ج 69، ص 5.
    64- آنان كه پيوندهايى كه خداوند به آن امر كرده است برقرار مى كنند و از پروردگارشان مى ترسند و از بدى حساب (روز قيامت ) بيم دارند. رعد: آيه 21.
    65- بحار: ج 74، ص 96.
    66- ظاهرا امام عليه السلام اين سجده ها را در زندان انجام مى داده است .
    67- خدايا! از تو هنگام مرگ ، راحتى و در وقت حساب ، گذشت را خواهانم .
    68- بحار: ج 48، ص 101.
    69- بحار: ج 48، ص 137.
    70- بحار: ج 48، ص 115.
    71- بحار: ج 75، ص 376.
    72- نحن اقرب اليه من حبل الوريد. سوره ق آيه 16.
    73- بحار: ج 10، ص 204 و ج 48، ص 171 و ج 83، ص 297 و 299.
    74- بحار: ج 49، ص 101.
    75- بحار: ج 49، ص 106.
    76- بحار: ج 50، ص 55.
    77- بحار: ج 50، ص 104.
    78- بحار: ج 50، ص 105.
    79- بحار: ج 50، ص 197. در تولد، وفات و امامت آن حضرت اقوال ديگرى نيز نقل شده است .
    80- بحار: ج 50، ص 199.
    81- بحار: ج 50، ص 199.
    82- بحار: ج 50، ص 129.
    83- از سرداران قدرتمند متوكل عباسى بود.
    84- بحار 50، ص 125.
    85- بحار: ج 50، ص 308.
    86- بحار: ج 50، ص 317. نامه آن حضرت در كتب ديگر بيش از اين مقدار نقل شده .
    87- بحار: ج 36، ص 337 و ج 51، ص 108.
    88- بحار: ج 44، ص 20 و ج 52، ص 280.
    89- بحار: ج 51، ص 295.
    90- بحار: ج 52، ص 174.
    91- بحار: ج 22، ص 117.
    92- بحار: ج 6، ص 232 و 241 و ج 35، ص 81
    93- عمرو بن عبيد (12880 ه.ق ) در عصر امام صادق عليه السلام ، از بزرگان و اساتيد فرقه معتزله بود و از نزديكان دومين خليفه عباسى (منصور دوانيقى ) به شمار مى رفت . شاگردان بسيار در جلسه درس ايشان مى نشست و او مطابق راى خود (برخلاف عقايد شيعه بود) درس مى گفت . هشام بن حكم كه يكى از شاگردان نوجوان و محقق برجسته و دانشمند زبر دست امام صادق بود، روزى در جلسه درس عمرو شركت نموده و مناظره مذكور را با ايشان انجام داده است . (م )
    94- بحار: ج 61، ص 248.
    95- بحار: ج 22، ص 385.
    96- بحار ج 22، ص 402
    97- بحار: ج 6، ص 32 و 33.
    98- بحار: ج 42، ص 122 و ج 75، ص 433.
    99- بحار: ج 20، ص 57.
    100- بحار: ج 44، ص 130.
    101- بحار: ج 27، ص 23 و ج 46، ص 282 با اندكى تفاوت .
    102- بحار: 16. ص 179.
    103- نام زنى است از قبيله يمن ، وى از بانوان پرهيزگار با فضيلت بوده و امام رضا او را با لباس خود كفن نمود و دفن كرد.
    104- بحار: ج 25، ص 175.
    105- بحار: ج 42، ص 114.
    106- بحار: ج 42، ص 116.
    107- بحار: ج 50، ص 218.
    108- سوره نور: آيات 11 - 16.
    109- بحار: ج 20، ص 310.
    110- بحار: ج 12، ص 76.
    111- بحار: ج 12، ص 13.
    112- بحار: ج 13، ص 413 و ج 73، ص 68.
    113- بحار: ج 93، ص 377.
    114- بحار: ج 14، ص 488.
    115- بحار: ج 14، ص 330 و ج 77، ص 149.
    116- بحار: ج 75، ص 250.
    117- بحار: ج 14، ص 402.
    118- بحار: ج 13، ص 321.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    52- بوى بهشت يكى از خدمت گزاران امام صادق عليه السلام به نام سالمه مى گويد:
    حضرت وقت احتضار (از شدت اثر سمى كه به او داده بودند) بى هوش بود، هنگامى كه به هوش آمد، فرمود:
    به حسن افطس هفتاد دينار بدهيد و به فلانى اين مقدار و به ديگرى فلان مقدار.
    عرض كردم : به كسى اين همه پول مى دهيد كه شمشير كشيد و قصد كشتن شما را داشت ؟
    در پاسخ فرمود: آيا مايل نيستى من از كسانى باشم كه خداوند درباره آنها مى فرمايد:
    ((والذين يصلون ما امر الله به ان يوصل و يخشون ربهم و يخافون سوء الحساب )) (64) آرى ! اى سالمه ! خداوند بهشت را آفريد و بويش را خوب و مطبوع قرار داد و بوى دل انگيز بهشت از مسافت دو هزار سال به مشام مى رسد و همين بوى خوش به مشام دو دسته نمى رسد: عاق پدر و مادر و قاطع صله ارحام . (65)

    53- امام كاظم عليه السلام عابدترين انسان حضرت موسى بن جعفر عابدترين ، دانشمندترين ، سخاوتمندترين و گرامى ترين انسان در زمان خود بشمار مى رفت . امام عليه السلام نمازهاى مستحبى شبانه را هميشه مى خواند و آن را به نماز صبح وصل مى كرد سپس تا طلوع آفتاب مشغول تعقيبات مى شد آنگاه پيشانى بسجده مى گذاشت ، تا هنگام ظهر سر از سجده برنمى داشت (66) همواره چنين دعا مى نمود: ((اللهم انى اساءلك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب )) (67) و اين دعا را تكرار مى كرد.
    يكى از دعايش اين بود: ((عظم الذنب من عبدك فليحسن العفور من عندك )) گناه از بنده ات بزرگ شد پس عفوت نيكو است .
    چنان از ترس خدا مى گريست كه محاسنش از اشك ديدگان تر مى شد. از همه مردم بيشتر به خانواده و خويشانش رسيدگى مى كرد. شبها با زنبيلهايى كه محتوى طلا، نقره ، آرد و خرما بود، به سراغ فقراى مدينه مى رفت و به ايشان مى داد در عين حال نمى فهميدند چه كسى به آنها كمك مى كند.(68)

    54- عنايت امام كاظم عليه السلام به شيعيان روزى هارون الرشيد مقدارى لباس از جمله جبّه زرباف سياه رنگى را - كه پادشاه روم به هارون فرستاده بود - به عنوان قدردانى به على بن يقطين ، هديه كرد.
    على بن يقطين تمام آن لباسها، همراه همان جبه و مبلغى پول و خمس اموال خود را كه معمولا به حضرت مى داد، به محضر امام كاظم فرستاد. امام عليه السلام پول و لباسها را قبول كرد اما جبه را به وسيله آورنده بازگرداند و نامه اى به على بن يقطين نوشت و در آن تاءكيد كرد جبه را نگهدار و آن را هرگز از دست مده ! چون به زودى به آن نيازمند خواهى شد.
    على بن يقطين علت برگرداندن جبه را نفهميد و به شك افتاد در عين حال آن را محفوظ نگه داشت .
    چند روز گذشت ، على به يكى از غلامان خدمتگزارش خشمناك شد و او را از كار بركنار كرد. غلام متوجه بود على بن يقطين هوادار امام كاظم است ، ضمنا از فرستادن هديه ها نيز باخبر بود لذا پيش هارون رفت و از او سخن چينى كرد، گفت :
    على بن يقطين موسى بن جعفر را امام مى داند و هر سال خمس اموال خود را به ايشان مى فرستد، به طورى كه جبه اى را كه خليفه براى احترام از وى داده بود همراه خمس اموال فرستاد.
    هارون الرشيد بسيار غضبناك شد گفت :
    بايد اين قضيه را كشف كنم اگر صحت داشته باشد على را خواهم كشت . همان لحظه دستور داد على را بياوريد همين كه آمد، گفت :
    جبه اى را كه به تو دادم چه كردى ؟
    گفت : نزد من است آن را عطر زده ، در جعبه اى در بسته محفوظ نگه مى دارم ، هر صبح و شام در جعبه باز كرده به عنوان تبرك آن را مى بوسم و دوباره به جايش مى گذارم .
    هارون گفت : هم اكنون آن را بياور!
    على گفت : هم اكنون حاضرش مى كنم ، به يكى از غلامان خود گفت :
    برو كليد فلان اتاق را از كنيز كليددار بگير اتاق را كه باز كردى فلان صندوق را بگشا! جعبه اى را كه رويش مهر زده ام بياور! طولى نكشيد غلام جعبه مهر شده را آورد و در مقابل هارون گذاشت . دستور داد جعبه را باز كردند.
    هنگامى كه هارون جبه را با آن كيفيت ديد كه عطرآگين است خشمش فرو نشست ، به على بن يقطين گفت :
    جبه را به جايش بازگردان و به سلامت برو! هرگز حرف سخن چينان را درباره تو نخواهم پذيرفت و نيز دستور داد به على جايزه بدهند.
    سپس امر كرد به سخن چين هزار تازيانه بزنند در حدود پانصد تازيانه زده بودند كه از دنيا رفت .(69)

    55- ارزش كار على پسر ابى حمزه مى گويد:
    امام موسى بن جعفر را ديدم در زمين خود كار مى كرد، وجود مباركش را عرق فرا گرفته بود. گفتم :
    فدايت شوم ! كارگران كجا هستند؟
    امام فرمود:
    اى على ! كسانى با دست كار كرده اند كه از من و پدرم بهتر بودند.
    پرسيدم :
    آنها كيانند؟
    فرمود:
    رسول الله و اميرالمؤ منين عليه السلام و اجداد من همه با دست كار مى كردند، كار كردن روش پيامبران و فرستادگان خدا و بندگان صالح است .(70)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    58- امام رضا عليه السلام و مردى در سفر مانده يسع پسر حمزه مى گويد:
    در محضر امام رضا بودم ، صحبت مى كرديم ، عده زيادى نيز آنجا بودند كه از مسائل حلال و حرام مى پرسيدند. در اين وقت مردى بلند قد و گندمگون وارد شد و گفت :
    فرزند رسول خدا! من از دوستداران شما و اجدادتان هستم ، خرجى راهم تمام شده ، اگر صلاح بدانيد مبلغى به من مرحمت كنيد تا به وطن خود برسم و در آنجا از طرف شما به اندازه همان مبلغ صدقه مى دهم ، چون من در وطن خويش ثروتمندم اكنون در سفر نيازمندم .
    امام برخاست و به اطاق ديگر رفت ، دويست دينار آورد در را كمى باز كرد خود پشت در ايستاد و دستش را بيرون آورد و آن شخص را صدا زد و فرمود:
    اين دويست دينار را بگير و در مخارج راهت استفاده كن و از آن تبرك بجوى و لازم نيست به اندازه آن از طرف من صدقه بدهى . برو كه مرا نبينى و من نيز تو را نبينم .
    آن مرد دينارها را گرفت و رفت ، حضرت به اتاق اول آمد به حضرت عرض كردند:
    شما خيلى به او لطف كرديد و مورد عنايت خويش قرار داديد، چرا خود را پشت در نهان كرديد كه هنگام گرفتن دينارها شما را نبيند؟
    امام فرمود:
    به خاطر اين كه شرمندگى نياز و سؤ ال را در چهره او نبينم ...(74)

    59- اول قرارداد، سپس كار سليمان جعفرى كه يكى از ارادتمندان امام رضا عليه السلام بود، مى گويد:
    براى كارى خدمت امام رفته بودم ، چون كارم تمام شد خواستم به منزل خود برگردم ، امام فرمود:
    امشب نزد ما بمان !
    در محضر امام به خانه او رفتيم ، غلامان آن حضرت مشغول بنايى بودند امام در ميان آنها غلامى سياه را ديد كه از غلامان آن حضرت نبود، پرسيد:
    - اين كسيت ؟
    عرض كردند:
    - به ما كمك مى كند به او چيزى خواهيم داد.
    فرمود:
    - مزدش را تعيين كرده ايد؟
    عرض كردند:
    - نه ، هر چه بدهيم راضى مى شود.
    امام برآشفت و بسيار خشمگين شد. من عرض كردم :
    فدايت شوم چرا خودت را ناراحت مى كنيد؟
    فرمود:
    من بارها به اينها گفته ام هيچكس را براى كارى نياوريد مگر آن كه قبلا مزدش را تعيين كنيد و قرارداد ببنديد. كسى كه بدون قرارداد قبلى كارى انجام دهد اگر سه برابر به او مزد بدهى ، خيال مى كند مزدش را كم داده اى ، اما اگر مزدش را قبلا تعيين كنى وقتى مزدش را بپردازى از تو خشنود خواهد شد كه به گفته خود عمل كرده اى و اگر بيش از مقدار قرارداد چيزى به او بدهى هر چه كم و ناچيز باشد، متوجه مى شود اضافه داده اى ، سپاسگزار خواهد بود.(75)

    60- امام جواد عليه السلام و دستور مدارا با پدر بكر پسر صالح مى گويد:
    من دامادى داشتم به امام جواد عليه السلام نامه اى نوشت و در آن اظهار داشت كه پدرم دشمن اهل بيت است و عقيده فاسد دارد، با من هم بدرفتارى مى كند و خيلى اذيتم مى نمايد.
    سرورم ! نخست از تو مى خواهم براى من دعا كنى ! ضمنا نظر تو در اين باره چيست ؟ آيا عليه او افشاگرى كنم و عقيده فاسد و رفتار زشت او را براى ديگران بيان كنم ؟ يا با او مدارا نموده و خوش رفتار باشم ؟
    امام جواد عليه السلام در پاسخ نوشت :
    مضمون نامه تو و آنچه كه راجع به پدر خود نوشته بودى فهميدم ، البته به خواست خداوند من از دعاى خير تو غفلت نمى كنم اما اين را هم بدان مدارا و خوش رفتارى براى تو، بهتر از افشاگرى و پرده درى است و نيز بدان با هر سختى ، آسانى است . شكيبا باش و عاقبت نيكو اختصاص به پرهيزگاران دارد. خداوند تو را در دوستى اهل بيت ثابت قدم بدارد! ما و شما در پناه خداوند هستيم و پروردگار نيز پناهندگان خود را نگهدارى مى كند.
    بكر مى گويد:
    پس از آن خداوند قلب پدر دامادم را چنان دگرگون ساخت كه دوستدار اهل بيت شد و به پسرش هم محبت نمود.(76)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    74- او مادر من هم بود هنگامى كه مادر اميرالمؤ منين (فاطمه بنت اسد) از دنيا رفت ، حضرت على عليه السلام در حالى كه اشك از چشمان مباركشان جارى بود، محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد.
    پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيدند:
    چرا اشك مى ريزى ؟ خداوند چشمانت را نگرياند!
    على عليه السلام : مادرم از دنيا رفت .
    پيامبر صلى الله عليه و آله : او مادر من هم بود و سپس گريه كرد. پيراهن و عباى خود را به على عليه السلام داد و فرمود:
    با اينها او را كفن كنيد و به من اطلاع دهيد! پس از فراغ از غسل و كفن حضرت را در جريان كار گذاشتند آنگاه به محل دفن حركت دادند.
    رسول خدا صلى الله عليه و آله جنازه را تشييع كرد قدمها را با آرامى برمى داشت و آرام بر زمين مى گذاشت . در نماز وى هفتاد تكبير گفت . سپس داخل قبر شد و با دست مباركش لحد قبر را درست كرد كمى در قبر دراز كشيد و برخاست جنازه را در قبر گذاشت ، خطاب به فاطمه فرمود:
    فاطمه !
    جواب داد:
    لبيك يا رسول الله ! فرمود:
    آنچه را خدا وعده داده بود درست دريافتى ؟
    پاسخ داد:
    بلى ! خداوند شما را بهترين پاداش مرحمت كند.
    حضرت تلقينش را گفت از قبر بيرون آمد. خاك بر قبر ريختند. مردم كه خواستند برگردند ديدند و شنيدند رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
    پسرت ! پسرت !
    پس از پايان مراسم دفن پرسيدند:
    يا رسول الله ! شما را ديديم كارهايى كردى كه قبلا با هيچكس چنين كارى نكرده بودى ؟ لباس خود را به او كفن كردى با پاى برهنه و آرام ، آرام او را تشييع نمودى ، با هفتاد تكبير برايش نماز گزاردى در قبر وى خوابيدى و لحد را با دست خود درست كردى و فرمودى : پسرت ! پسرت !
    پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
    همه اينها داراى حكمت است .
    اما اينكه لباس خود را به او كفن كردم به خاطر اين بود كه روزى از قيامت صحبت كردم و گفتم : مردم در آن روز برهنه محشور مى شوند فاطمه خيلى ناراحت شد و گفت : واى از اين رسوايى ! من لباسم را به او كفن كردم و از خداوند خواستم كفن او نپوسد و با همان كفن وارد محشر گردد.
    و اينكه با پاى برهنه و آرام او را تشييع كردم به خاطر ازدحام فرشتگان بود كه براى تشييع فاطمه آمده بودند.
    و اينكه در نماز هفتاد تكبير گفتم براى اين بود كه فرشتگان در هفتاد صف بر نماز فاطمه ايستاده بودند.
    و اينكه در قبرش خوابيدم بدين جهت بود روزى به او گفتم : هنگامى كه ميت را در قبر گذاشتند قبر بر او فشار مى دهد و دو فرشته (نكير و منكر) از او سؤ الاتى مى كنند. فاطمه ترسيد و گفت :
    واى از ضعف و ناتوانى ! آه ! به خدا پناه مى برم از چنين روزى ! من در قبرش خوابيدم تا فشار قبر از او برداشته شود.
    و اينكه گفتم : پسرت ! پسرت !
    چون آن دو فرشته وارد قبر شدند از فاطمه پرسيدند پروردگارت كيست ،
    گفت : پروردگارم الله است .
    پرسيدند: پيغمبرت كيست ؟
    پاسخ داد: محمد صلى الله عليه و آله پيغمبر من است .
    پرسيدند: امامت كيست ؟ فاطمه حيا كرد از اينكه بگويد فرزندم على است . لذا من گفتم :
    پسرت ! پسرت ! على بن ابى طالب عليه السلام است و خداوند نيز از او پذيرفت .(92)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/