90 - بانوى صبور چنين نقل شده است كه مى گويد:
كه همراه دوستم به صحرا رفتيم . اتفاقا در بيابان راه را گم كرديم ناگهان ! در سمت راست راهمان ، در آن صحراى سوزان حجاز خيمه اى نظر ما را جلب كرد، به سوى آن خيمه رفتيم . وقتى رسيديم ، سلام داديم . بانوى باحجابى از چادر بيرون آمد، جواب سلام ما را داد و پرسيد:
شما كيستيد؟
گفتيم :
ما مسافريم ، راه را گم كرده ايم ، به ناچار گذرمان به چادر شما افتاد، شايد با راهنمايى شما راه را پيدا كنيم .
زن پرهيزگار و صحرانشين گفت :
پس روى خود را برگردانيد نظرتان به من نيفتد، تا وسايل پذيرايى برايتان فراهم كنم ! آن گاه پلاسى انداخت و گفت :
روى آن بنشينيد تا فرزندم بيايد و از شما پذيرايى كند.
پسرش دير كرد، زن مرتب دامن خيمه را بالا مى زد و به انتظار آمدن پسرش -- بيابان را نگاه مى كرد. بار ديگر كه دامن خيمه را بالا زد گفت :
از خدا مى خواهم اين شخص كه دارد مى آيد قدمش مبارك باشد، از خدا مى خواهم قدم شترسوار مبارك باشد. اين شتر، شتر پسر من است ، ولى پسرم سوار او نيست . شترسوار رسيد و بر در خيمه ايستاد و گفت :
اى ام عقيل ! خداوند در مرگ فرزندت عقيل اجر بزرگ به تو عنايت كند.
زن پرسيد: مگر پسرم مرد؟
گفت : آرى !
پرسيد: سبب مرگش چه بود؟
گفت : در كنار چاه آب بود، شترها براى نوشيدن آب هجوم آوردند و او را به درون چاه انداختند!
زن مصيبت ديده خويشتن دارى كرد و گفت :
اكنون پياده شو از مهمانان پذيرايى كن !
سپس گوسفندى را به آن مرد داد و او نيز گوسفند را كشت ، غذايى تهيه كرد و برايمان آورد. ما در حالى كه غذا مى خورديم از صبر و بردبارى و قدرت روحى آن بانو در شگفت بوديم .
پس از صرف غذا، به نزد ما آمد و گفت :
آيا از قرآن چيزى مى دانيد؟
گفتم : آرى !
گفت : آياتى از سبب آرامش خاطر و تسلى قلبم بشود، بخوان .
گفتم : خداى سبحان مى فرمايد:
و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئك هم المهتدون (102)
زن آيه را كه شنيد با هيجان شديد گفت :
تو را به خدا سوگند! اين آيه در قرآن به همين گونه است ؟
گفتم : به خدا قسم در قرآن همين طور است .
زن گفت : درود و رحمت بر شما باد!
سپس از جا برخاست و به نماز ايستاد و چند ركعت نماز خواند.
آنگاه دست نياز به درگاه الهى برداشت و گفت :
بار پروردگارا! آنچه دستور دادى انجام دادم (در مرگ فرزندم صبر كردم ) تو نيز درباره من به وعده خود وفا كن !
با گفتن اين جمله به اشك و ناله در مصيبت فرزندش خاتمه داد!
سپس گفت :
اگر قرار بود كسى براى ديگرى هميشه بماند....
در اين حال من با خود گفتم :
لابد مى خواهد بگويد پسرم برايم مى ماند، چون به او نيازمندم ، ولى با كمال تعجب ديدم سخنانش را ادامه داد و گفت :
محمد صلى الله عليه و آله براى امت خود جاودانه مى ماند.
ما از خيمه آن بانو بيرون آمديم با خود مى گفتم :
در حقيقت من كسى را كاملتر و بزرگتر از اين بانو كه خدا را با كاملترين صفات و زيباترين خصوصيات ياد كرده نديده ام و آنگاه كه دانست از مرگ چاره اى نيست و بى تابى درد را دوا نمى كند و گريه عزيز از دست رفته او را بار ديگر زنده نمى كند، صبر جميل پيشه كرد و پسرش را به عنوان ذخيره سودمند در پيشگاه خدا براى روز نياز و گرفتارى به حساب آورد.(103)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)