صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 78

موضوع: قلب طلایی | زهرا اسدی

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زمانی که به تهران آمدیم آخرین روزهای تابستان سپری می شد چند روز دیگر پدر ومادر به بوشهر بازمی گشتند دوری انها برایم سخت بود اما چاره ای جز تحمل نداشتم در یک فرصت مناسب که پدر راتنها گیر آوردم خواهش کردم انتقالی اش را زودتر روبراه کند ظاهرا پی برده بود از مسئله ای عذاب می کشم مرا در آغوش گرفت و با کلامی پر مهر گفت:
    چهره ات نشان می دهد که در این مدت زندگی سختی را پشت سر گذاشتی هر طور هست به خاطر خواهرت کمی دیگر تحمل کن قول میدهم آوایل خرداد آینده مادر وبچه ها را به اینجا بفرستم گرچه من همه تلاشم را بکار گرفتم که همین امسال ترتیب جابجایی را بدهم ولی موافقت نکردند اما برای سال بعد دیگر هیچ مشکلی در کار نیست.
    با خودم گفتم یک سال دیگر باید از شما دور باشم؟حتی فکرش هم دلم را مالامال از غم می کرد بغض را قورت دادم و با لبخندی اجباری گفتم:یکسال مدت زیادی نیست زود می گذرد اما واقعیت غیر از این بود با آغاز پاییز وبه دنبال رسیدن سرمای زمستان روزها خسته کننده وطاقت فرسا شد سردی هوا رفت وآمدهای مرا به منزل دایی کم کرد در عوض برای سرگرمی شروع به کارهای بافتنی کردم سرگرمی جدید می توانست ساعات بی کاری مرا پر کند در این ایام با اذین مشکل زیادی نداشتم تنها مسئله ای که مرا عذاب می داد نگاههای مات و وحشت انگیز او بود این یکی از عادات تازه اش شده بود مواقعی که سرگرم کاری می شدم ساعتها می نشست وبه من خیره می شد نگاه مات وآن چشمان شبز رنگ که بعضی اوقات حالت مسخی به خود می گرفت چنان مرا به وحشت می انداخت که برخی مواقع مهسا را بغل می گرفتم وبه بهانه ای از منزل فرار می کردم البته با وجود محمود ترس من کاهش می یافت اما در غیبت او نمی توانستم مانع این ترس بشوم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آشنایی با خانم جعفری همسایه طبقه پایین برایم خالی از لطف نبود او می توانست بیشتر اوقات مونس تنهایی ام باشد گرچه از نظر سن وسال جای مادرم محسوب میشد اما رفتار مهربان وخلق وخوی خوشش دنیایی ارزش داشت فاصله سنی ما مانعی بر صمیمیتمان نشد بر عکس همیشه در برخورد با او سعی می کردم از تجاربش درس تازه ای بگیرم وقتی صداقت ویکدلی او را دیدم بدون رودربایستی مسئله بیماری آذین را در میان گذاشتم از شنیدن ماجرا متاسف شد و فاش کرد که همیشه علت حضور من در خانه خواهرم برای او و بعضی همسایگان سوال برانگیز بوده .خواهش کردم موضوع بیماری خواهرم را نزد خودش به عنوان یک راز نگه دارد .اطمینان داد که هرگز با کسی در این باره صحبت نخواهد کرد و یادآور شد در صورت لزوم از هیچ کمکی دریغ نخوهد داشت.
    اولین سالگرد تولد مهسا نزدیک می شد دلم می خواست به این مناسبت جشن کوچکی برپا کنم موضوع را با آذین در میان گذاشتم ونظر او را جویا شدم شانه هایش را بالا انداخت وگفت:
    هرکاری دوست داری بکن فعلا" که تو مادر او هستی نه من.
    روبرویش ایستادم و با نگاه به چشمانش با لحن قاطعی گفتم: من فقط خاله او هستم و بیشتر از این هم نمی خواهم باشم اما تو به عنوان یک مادر باید سعی کنی از نظر عاطفی به او نزدیک شوی و نظرش را به سوی خودت جلب کنی.
    صورتش را از من برگرداند و به سوی اطاقش راه افتاد در همانحال با بی تفاوتی گفت: من حوصله بچه داری ندارم اشتیاق چندانی هم ندارم که او مرا مادر خودش بداند.از این حرفش خیلی عصبانی شدم دلم می خواست سرش فریاد بکشم پس چرا او را به دنیا آوردی؟اما خودم را ملامت کردم مگر نه اینکه آذین بیمار بود هیچ یک از حرفهایش از احساس واقعی نشات نمی گرفت.
    از آنجا که تصمیم قطعی خود را برای برپایی مراسم تولد گرفته بودم موضوع را با محمود در میان گذاشتم به گرمی استقبال کرد واز من خواست فهرست کاملی از وسایل مورد نظرش را برایش بنویسم تا هر چه زودتر آنها را فراهم کند.
    آن شب یکی از سردترین شبهای بهمن ماه بود اما محفل ما با وجود جمع صمیمی بستگان نزدیک گرم ودلنشین به نظر می رسید مهسا که به تازگی راه رفتن را آموخته بود در لباس زیبایش چون فرشته ای آسمانی جلوه می کرد منوچهر از صحنه های قشنگ وبه یاد ماندنی عکس های زیبایی گرفت موقع فوت کردن شمع از محمود و آذین خواهش کردم در دو طرف مهسا قرار بگیرند و او را در این امر یاری کنند .میز شام با چند نوع غذا همراه با دسر وسالاد های مختلف تزیین شده بود.دایی ناصر با نگاهی به تزیین میز غذا با لحن با مزه ای گفت:
    میبینی توران این آذر شیطان وزبان دراز چه کدبانویی از آب درامده. توران خانم با نگاه محبت آمیزی گفت:آذر همیشه با سلیقه بود تو خبر نداشتی.برای لحظه ای نگاهم به چهره ناراحت خواهرزاده توران خانم افتاد.منیژه دختر خاله مجرد کیومرث هفته قبل به تهران آمده بوداو را قبلا" یکبار در نهاوند دیده بودم امشب برای دومین بار او را ملاقات می کردم در حین پذیرایی از حاضرین مواظب بودم که به او خوش بگذرد اما نمی دانم چرا قیافه اش درهم و گرفته به نظر می رسید.
    آقای کاشانی گوشه ای آرام و متین نشسته بود گه گاه که چشمم به او می افتاد متوجه نگاه پرمهرش می شدم ظرفی را از چند نوع غذا پر کردم و برایش بردم در همان حال اهسته گفتم:امشب خیلی ساکتید عمو جان؟
    ظرف را از دستم گرفت و با نگاهی شیفته گفت:داشتم از دیدن عروس آینده ام لذت می بردم و آرزو می کردم آنقدر زنده بمانم تا چنینسالگردی را برای تولد فرزند تو ومهرداد ببینم.
    لبریز از شوق شدم.از صمیم قلب گفتم: به امید خدا.
    مریم با ظرف غذایی که در دست داشت به ما نزدیک شد وبا لحن سرخوشی گفت:آذر کم از پدرم دلبری کن انقدر او را شیفته خودت کردی که حتی وقتی می خواهد مرا صدا کند با نام تو صدا می کند.
    با خنده صداداری گفتم:حالا تو چرا دلخوری؟این خاله جان است که باید معترض باشد نه تو. به دنبال این کلام به سوی میز رفتم تا بر کم وکیف امور نظارت کنم.
    نگاهم به خانواده دایی کشیده شد پرسیدم چیزی کم وکسر ندارید؟کیومرث با لحن متینی پاسخ داد:همه چیز عالیست.امشب واقعا" سنگ تمام گذاشتی.
    در حالیکه از رضایت حاضرین احساس خوشنودی می کردم گفتم:ای کاش واقعا" این طور باشد در هر صورت از لطف تو ممنونم.
    در این حین چشمم به ظرف غذای فرامرز افتاد به حالت اعتراض پرسیدم : تو چرا برای خودت زرشک پلو نکشیدی؟
    با نگاهی به کیومرث گفت:دختر عمه ما رو باش بعد از یک عمر فامیل بودن هنوز خبر ندارد که من از زرشک پلو متنفرم.
    ای بی سلیقه تو همیشه بد غذا بودی همین است که روز به روز لاغرتر می شوی ظرف را بده لااقل کمی الویه برایت بریزم. ظرفش را به من داد و خودش هم به دنبال من راه افتاد کنار میز کمی به من نزدیک شد و آهسته گفت:من بی سلیقه نیستم هر وقت ترا میبینم اشتهایم را پاک از دست میدهم متعجب به سوی او برگشتم ظرفش را به دستش دادم و با حیرت پرسیدم:چرا..؟نگاه خیره اش گفتنی های زیادی در خود داشت پرسیدم یعنی خودت نمی دانی چرا؟با گفتن این جمله از کنارم دور شد و مرا در هاله ای از ابهام باقی گذاشت.صدای نسرین مرا از آن حال بیرون کشید مهسا در آغوشش در حال خمیازه کشیدن بود.
    آذر جان مهسا خوابش می آید هرکاری می کنم نمی خابد.
    مهسا بد خلقی نشان میداد او را از نسرین گرفتم و گفتم:تو برو شامت را بخور مهسا عادت کرده روی تختش به خواب می رود. سرگرم خواباندن مهسا بودم که در اطاق به دنبال یک ضربه به آرامی باز شد و محمود در میان درگاه نمایان گشت.اهسته پرسید:تو اینجا هستی؟
    با علامت دست او را دعوت به سکوت کردم مهسا آنقدر خسته بود که فورا"به خواب رفت نور اطاقش را کم کردم و پاورچین بیرون امدم.محمود در کنار در به انتظار ایساده بود با دیدن من پرسید:تو هنوز شام نخوردی؟
    فعلا" گرسنه نیستم ببینم چیزی کم وکسر نیامد؟غذا به حد کافی بود؟
    اینقدر دلواپس نباش همه چیز عالی بود اما از چهره ات پیداست که خیلی خسته شدی؟ مهم نیست در عوض خوشحالم که مراسم بخوبی برگزار شد. پس از رفتن مهمانها به قدری خسته بودمکه انجام نظافت را به بعد موکول کردم اما صبح متوجه شدم محمود ترتیب بیشتر کارها را داده است برش بزرگی از کیک همراه با شاخه گلی به طبقه پایین بردم خانم جعفری با مشاهده من لبخند زنان گفت چرا زحمت کشیدی ؟بعد از احوالپرسی گفتم:اختیار دارید هیچ زحمتی نیست ولی خیلی دلم می خواست که خودتان در جشن حضور داشتید حیف شد که نیامدید.
    در حالیکه ظرف را از دستم می گرفت همراه با تشکر گفت:حقیقت اش ما هم مشتاق امدن بودیم اما به خاطر انیس نمی توانستیم.
    راستی انیس جان چطور است ؟حالش بهتر شده؟
    بهتر که نه دیروز رفتیم بهداری آقای دکتر گفت, انیس مبتلا به یرقان شده گویا این بیماری تازه شیوع پیدا کردخ خیلی نگرانش هستم دکتر تاکید کرد یک ماه باید پرهیز غذایی داشته باشد.
    نگران نباشید اگر از هر نظر رعایت بکند به امید خدا خیلی زود خوب می شود. خانم جعفری دعوتم می کرد به خانه اشان بروم ولی من انجام کارها را بهانه کردم و فوری برگشتم تنها گذاشتن آذین و مهسا در خانه کار عاقلانه ای نبود.
    عکس های شب تولد با کیفیت عالی ظاهر شده بود در حالیکه از تماشای آنها لذت می بردم از منوچهر به خاطر زحمتی که کشیده بود تشکر کردم او دو سری کامل از عکسها سفارش داده بود یک سری برای ما و یک سری هم برای خودشان و آقای کاشانی,عکسهای خانواده دایی را هم به من داد که به دستشان برسانم حضور مهسا در بیشتر عکسها و چهره خندانش نشان می داد به اندازه کافی از مراسم لذت برده.همانطور که با مریم سرگرم دیدن عکسها بودیم گفت:آذر باید کمک کنی تا منهم سالگرد تولد مهرزاد را به همین خوبی برگذار کنم.
    با کمال میل به شرط انکه تا آن زمان تهران باشم.نگاه متعجبش به سویم برگشت مگر قرار است در تهران نباشی؟
    هنوز تصمیم قطعی ندارم اما شاید بعد از تعطیلات عید که قرار است به بوشهر برویم همانجا بمانم ومادر را با آذین بفرستم.
    صدای محمود را شنیدم که با لحن متعجبی پرسید:در این مورد چیزی به من نگفته بودی؟
    همانطور که گفتم هنوز در این مورد مطمئن نیستم باید ببینم مادر در شرایطی هست که بتواند این مسئولیت را به عهده بگیرد.
    مریم گفت:گمام نمی کنم خصوصا" که مهسا بیش از حد به تو وابسته است و مطمئنا" در غیبت تو صدمه می بیند.
    اذین که تا آن لحظه ساکت بود در پاسخ مریم گفت:مادر زن با تجربه ای است به نظر من به خوبی می تواند از عهده نگهداری مهسا برآید و هیچ مشکلی پیش نمی آِید.نگاه متعجب حاضرین در یک لحظه به سوی او کشیده شد نمی دانم چرا حرف آذین مرا رنجاند خود را با تماشای عکسها سرگرم کردم که اطرافیان متوجه حالم نشوند.
    قبل از سفر به بوشهر سری به منزل دایی زدم همگکی از دستم دلگیر بودند از تولد مهسا به بعد فقط یکبار به دیدن آنها رفته بودم آنهم بخاطر عکسها بود کیومرث زمانی که اطراف را خلوت دید با لحن گله مندی گفت:این اواخر آنقدر سرگرمی که دیگر حتی یادی از ما نمی کنی؟
    ای کاش دلیلش این بود اما..نیامدن من به اینجا دلیل دیگری دارد. چهره اش حالت کنجکاوی به خود گرفت پرسید:چه دلیلی؟
    تنها بودن را غنیمت شمردم و بدون شرم گفتم: راستش تازگیها متوجه شدم که حضور من فرامرز را معذب می کند نمی خواهم با رفت وامد زیاد او را بیشتر ناراحت کنم.لحظه ای مات نگاهم کرد سپس به حالت غیر منتظره ای لبهایش به لبخندی از هم باز شد پرسید پس تو هم متوجه علاقه او به خودت شدی؟
    نگاه شرمگینم به زیر افتاد وبه آرامی گفتم:متاسفم که این موضوع پیش امد هیچ دلم نمی خواست موجبات ناراحتی او را فراهم کرده باشم.با لحن ملایمی گفت:می دانم که تو مقصر نیستی مقصر اصلی این دو چشم سیاه است که تو داری از تعریف او احساس خوشایندی به من دست داد وقتی شروع به صحبت کردم صدایم با لرزش همراه بود. می توانم از تو خواهشی داشته باشم؟
    چهره اش هنوز ته مانده لبخند لحظه قبل را در خود داشت به گرمی گفتکهر چه هست من در خدمتم.
    می خواهم با فرامرز صحبت کنی و موقعیت مرا برایش توضیح بدهی دلم می خواهد این احساس تا به صورت حادی درنیامده برطرف شود قبلا" می خواستم شخصا" با او حرف بزنم اما می ترسم غرورش جریحه دار شود اگر تو حقیقت امر را برایش روشن کنی و به او بفهمانی قلب من نمی تواند پذیرای مهر او باشد کمتر آسیب خواهد دید البته به شرطی که اصلا" نفهمد من در این مورد چیزی می دانم.
    سرش را به آرامی تکان داد و گفت:حق با توست من بخوبی می توانم حال فرامرز را درک کنم و برایش توضیح بدهم که عشق یک جانبه جز رنج هیچ چیز برای انسان ندارد.
    من وکیومرث در تراس ایستاده بودیم و از هوای پاک انجا لذت می بردیم ناگهان در قسمت پذیرایی باز شد و منیژه با چهره ای درهم گفت:آذر خانم خاله با شما کار دارد. زندایی در آشپزخانه انتظار مرا می کشید چهره اش شاد وسرحال بود گویا می خواست مطلبی را با من در میان بگذارد که خیلی برایش مهم بود با لخندی که بر لبهایش نقش بسته بود گفت اذرجان می خواهم از سلیقه تو برای انتخاب چند نوع غذای مناسب همراه با دسر وسالاد استفاده کنم.
    با کمال میل در خدمتم مگر به سلامتی جشنی در پیش دارید؟
    کیومرث در مورد منیژه چیزی به تو نگفت؟ نه مسئله ای پیش آمده؟
    منیژه همانجا ایستاده بود وبه گفتگوی ما گوش میدادزندایی با سرخوشی گفت:حتما" خجالت کشیده موضوع را مطرح کند او را که می شناسی..انشاالله عید که خانواده خواهرم از نهاوند آمدند قرار است مراسم نامزدی کیومرث ومنیژه را برپا کنیم.برای همین می خواستم از فکر تو کمک بگیرم.
    از شنیدن این خبر حسابی جا خوردم اما لبخند زنان گفتم :مبارکه... مبارکه انشاالله زوج خوشبختی باشند منیژه جان تبریک میگم باور کن بهترین شوهر دنیا نصیبت شده امیدوارم زندگی خوبی داشته باشید. چهره منیژه کمی از هم باز شد و با لبخند کم رنگی گفت:ممنون.
    فهرستی از خوشمزه ترین غذا ها را همراه با مخلفاتش فراهم کردم و به توران خانم دادم در همانحال گفتم اگر اینجا بودم مسئولیت تزیین میز غذا را بر عهده می گرفتم حیف شد که موقع مراسم نمی توانم باشم.
    توران خانم با حیرت پرسید:چرا نمی توانی باشی؟
    پس فردا برای گذراندن ایام عید به بوشهر می رویم امشب هم برای خداحافظی مزاحم شدم.چهره توران خانم حالت ناراحتی به خود گرفت.
    واقعا" حیف شد من برای برگزاری این مراسم خیلی روی تو حساب می کردم. با کلام اطمینان بخشی گفتم:با وجود شما که دنیای سلیقه هستید مطمئنا" همه چیز به خوبی برگذار می شود .
    وقتی به قسمت پذیرایی برگشتم کیومرث سرگرم تعویض کانال بود محمود ودایی مشغول گفتگو بودند آذین هم بر روی مبلی لم داده و مجله ای را ورق می زد ازمهسا ونسرین خبری نبود حتما" در یکی از اطاقها با هم بازی می کردند فرامرز در همان ابتدا با دیدن ما به بهانه ای از منزل خارج شده بود.در گوشه کاناپه نشستم و به تصویر تلویزیون چشم دوختم لحظه ای بعد کیومرث با کمی فاصله در کنارم جای گرفت با نگاه گذرایی به سویش گفتم:هر چند انتظار نداشتم آخرین نفری باشم که این خبر را می شنوم با اینهمه امیدوارم خوشبخت شوید.
    نگاهش به سمت من چرخید هیچ نوع شادی در آن دیده نمی شد.امیدوارم از من دلگیر نباشی اگر این موضوع برایم اهمیت داشت حتما" زودتر از اینها ترا در جریان میگذاشتم اما...
    سینه ام سنگین شد حس کردم دستی قلبم را می فشارد گویا غم کلام او به من نیز سرایت کرد به آرامی گفتم:زندگی ارزش آن را ندارد که انسان به ناخواسته ها تن دردهد.
    صدایش سنگین وکاملا" گرفته به گوش می رسیدگفت:هر کس به نوعی عمرش را می گذراند به خودت نگاه کن مانند شمعی هستی که می سوزد تا محفل دیگری را روشن نگه دارد منهم می خواهم به این طریق دل اطرافیانم را شاد کنم بهتر از هیچ است.
    سوزش اشک نگاهم را آزرد برخاستم و یکسره به دستشویی رفتم او نباید ریزش اشکهای مرا می دید.زمانیکه به سوی بو شهر حرکت کردیم خوشحال بودم که در مراسم نامزدی کیومرث شرکت ندارم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چرا عمر لحظه های خوش زندگی کوتاه وگذراست؟این سوالیست که اغلب اوقات از خودم می پرسم اما هنوز جوای برای آن نیافته ام ایام عید چه زود سپری شدانقدر در کنار خانواده ام شاد وسرمست بودم که لحظات برایم چون برق گذشت در طول همین چند ماه که از اخرین دیدار من وخانواده ام گذشت احساس مییکردم ایمان واحسان چه قدر بزرگ شده اند انها سال دوم راهنمایی بودند و حالا به دو نوجوان شیطان و پر سروصدا تبدیل شده بودند هردو از نظر تناسب اندام شبیه پدر بودند اما چهره های متفاوتی داشتند چشمهای سیاه رنگ ایمان و حالت نگاهش نوجوانی پدر را زنده میکرد بر عکس احسان چهره ای بلوند داشت و بی شباهت به مادرنبود البته نه کاملا" با نگاهی به آندو در دل آرزو کردمای کاش در زندگی موفق وخوشبخت بشوند تا آرزوهای پدر ومادر لااقل از طریق انها جامه عمل بپوشد این را خوب می دانستم که زندگی من وآذین تا چه حد مایه درد و رنج آنهاست پدر در یکسال اخیر خیلی شکسته شده بود مادر نیز دست کمی از او نداشت از لحاظ روحی واقعا" صدمه دیده بود.
    در آخرین روزهای تعطیلات موضوع جابجایی با مادر را با آنها در میان گذاشتم پدر حرفی نداشت خصوصا" که به خوبی دریافته بود من چقدر از این وضع خسته شده ام مادر هم گرچه دوری از بچه ها برایش سخت بود اما مخالفتی نشان نداد در این میان مشکل اصلی وابستگی مهسا به من بو و اینکه چطور می توانستند در غیاب من او را نگهداری کنند.محمود از تصمیمی که گرفته بودم دلخور بود اما سخنی بر لب نیاورد و در پایان مرخصی پانزده روزه اش همراه مادر وآذین ومهسا راهی تهران شد.خانه بدون مادر هیچ لطفی نداشتبا اینهمه تلاش می کردم که جای خالی او را برای پدر وبچه ها پر کنم یک هفته بعد مادر تلفنی خبر داد که مهسا سخت بیمار است ظاهرا" تشخیص پزشکعالج نشان داده بود که مهسا به خاطر دوری از عزیزی مبتلا به این بیماری شده پس از قطع مکالمه نشستم وهای های گریه کردم چطور می توانستم تانقدر خودخواه باشم که عواطف این بچه را در مقابل آسایش خودم نادیده بگیرم در اولین فرصت بسوی تهران حرکت کردم محمود در فرودگاه انتظارم را می کشید به محض مشاهده من چشمانش از شادی برق زد بعد از احوالپرسی اولین سوالم آگاهی از حال مهسا بود چمدانم را گرفت و در حالیکه مرا به سوی اتومبیلش هدایت می کرد گفت:بیماریش هنوز ادامه دارد اما مطمئنم با دیدن تو فورا" سرحال می آید.
    با نگاهی به مهسا قلبم در هم فشرده شد با گونه هایی که از شدت تب گلگون شده بود در تخت خوابیده ود و آهسته ناله می کرد گلویش ورم داشت و تنفس برایش مشکل شده بود دست کوچکش را گرفتم وتند تند به آن بوسه زدم در آن حال نمی توانستم مانع ریزش اشک هایم بشوم.
    فردای انروز مادر عازم بوشهر شددر لحظه خداحافظی یکبار دیگر یادش آوردم که اوایل تابستان منتظر ورودشان هستم.با ورود مادر زندگی روال گذشته را پیدا کرد در این روزها جنگ بین قوای ما و دشمن بالا گرفت پنجمین سال از آغاز این جنگ نا برابر را پشت سر می گذاشتیم ایمان به مقاومت و پیروزی ملت ما را پیش از پیش استوار و مقاوم کرده بود هرر روز تعداد بی شماری از مردم جان بر کف به سوی جبهه ها می شتافتند تا دشمن را عقب برانند.
    در آشپزخانه سرگرم آماده کردن عصرانه مهسا بودم که زنگ در به صدا در آمد محمود در را گشود صدای احوالپرسی او و شخصی به خوی شنیده می شد با شنیدن صدای کیومرث با اشتیاق به سوی هال آمدم از دیدن او شادمان اما متعجب شدم برای نخستین بار تنا به دیدنن ما آمده بود احوال تک تک افراد خانواده را پرسیم مختصر پاسخ داد که همه خوب هستند بعد از بازگشت از بوشهر تنها یک بار فرصت کردم برای تبریک سال نو منزل دایی بروم و حالا مدتی بود که از آناخبری نداشتم ظرف میوه را روی میز گذاشتم و پرسیم:تازه چه خبر ؟بلاخر تاریخ عروسی مشخص نشد؟ کیومرث مهسا را در آغوش داشت در حالیکه اورا نوازش می کرد گفت:فعلا از این برنامه ها خبری نیست برگزاری مراسم میماند برای بعد از بازگشت من.
    مگر کجا می خواهی بروی؟
    جبهه نوبتی هم باشد حالا نوبت ماست که دین خود را ادا کنیم.آنقدر از شنیدن این خبر جا خوردم که برای لحظه ای نگاهم برو خیره ماند صدای محمودمرا از بهت بیرون کشید.
    بزودی قرار است حمله گسترده ای صورت بگیرد احتمالا" عده ای از ما هم به جبهه اعزام می شویم امکان دارد در آنجا یکدیگر را ملاقات کنیم.
    پذیرایی را در سکوت کامل انجام دادم بغض سختی گلویم را می فشرد کیومرث برای من عزیزتر از یک پسر دایی بود او را به اندازه یک برادر واقعی دوست داشتم وحالا که می شنیدم عازم جبهه است نمی توانستم نسبت به این خبر بی تفاوت باشم آذین پس از یک خواب طولانی از اطاقش خارج شد و به جمع ما پیوست چهره اش رگ پریده و پف آلود بود با دیدن کیومرث با حالتی متعجب احوالپرسی کرد هرگاه گاه کیومرث به او می افتاد جره ای کم جانی از آتشی زیرخاکستر جهیدن می گرفت این نگاه غم سنگینی در خود داشت از خودم پرسیم تقدیر انسانها را چطور به بازیمی گیرد؟برای لحظه ای کیومرث را به جای محمود فرض کردم اگر او همسر آذین می شد شاید...دیگر برای این شایدها خیلی دیر شده بود.
    صدای کیومرث مرا از عالم خیال بیرون کشید.امروز خیلی ساکتی ؟کسالتی داری؟
    نه فقط از شنیدن خبر دست اولت شوکه شدم با لبخند کمرنگی گفت:نگران نباش از قدیم گفته اند مال بد بیخ ریش صاحبش من از آن شانسها ندارم که برایم اتفاقی بیافتد.
    این حرف را نزن خودت میدانی که چه قدر برای همه عزیزی.
    ساعتی بعد او آماده رفتن بود موقع خداحافظی پرسیدم چه وقت اعزام می شوی؟
    مهسا را در آغوشم گذاشت وگفت:فردا ده صبح.
    پس فردا ترا می بینم می خواهم تا جایگاه اصلی بدرقه ات کنم.
    هر چند دلم نمی خواهد به زحمت بیفتی اما اگر بیایی خوشحال می شوم.
    جمعه ها همیشه مرا دلتنگ می کند نمیدانم چرا از روزهای تعطیل بیزارم رفتن به منزل دایی فرصتی خوبی بود که روز تعطیل را منزل نباشم.از جهتی موقعیت خوبی هم برای آذین ومحمود بود تا کمی با هم تنها باشند وقتی به منزل دایی رسیدم همگی آماده رفتن بودند گویا تمام اهل منزل خیال داشتند کیومرث را بدرقه کنند کیومرث با دیدن من لبخند زنان گفت :داشتم از آمدنت نا امید می شدم.
    اختیار دارید بنده هر چه باشم بدقول نیستم.همگی توی اتومبیل دایی جای گرفتیم توران خانم غمگین بود.قرآنی را که در مخمل سبز رنگی پیچیده بود پشت شیشه عقب قرار داد و کنارم نشست دایی هم از نظر روحی دست کمی از او نداشت اما سعی می کرد با سر به سر گذاشتن با این و آن به همه روحیه بدهد.
    ظاهرا" فرامرز خیلی دلش می خواست به جای برادرش راهی جبهه بشود او که جلوی اتومبیل کنار کیومرث نشسته بود به عقب برگشت و گفت:
    مادر از حالا گفته باشم سری بعد نوبت من است مبادا اخم تخم کنی.
    زن دایی نگاه غمگینش را لحظه ای به او دوخت هیچ نگفت با رسیدن به مقصد نگاهم به کاروانی از اتوبوسها که در انتظار ایستاده بودند افتاد عده زیادی برای بدرقه در آن مکان جمع شده بودند بوی گلاب و دود اسپند از هر طرف به مشام می رسید چهره ها حالت های گوناگونی داشت.خنده و گریه با هم آمیخته بود شاید هرگزنتوان تصور کرد درون هر یک از این اشخاص چه شوروغوغایی به پاست اما قدر مسلم این است که مه آنها یک حس مشترک داشتند و آن وداع با عزیزی بود که شاید دیگر او را نمی دیدند.زنها اکثرا" گریان بودند مشکل بزرگ زنها این است که نم توانند احساسات خود را پنهان کنند. گروه اعزامی اید در یک مکان جمع می شدند تا برای سوار شدن دسته بندی شوند در بلندگو اعلام شد که داوطلبین وارد محوطه مربوطه بشوند.
    وقت خداحافظی شده بود.توران خانم بی امان اشک می ریخت و کیمرث را محکم در آغوش می فشرد بعد از او نوبت فرامرز بود در حالیکه برادرش را بغل می گرفت با لحن مردانه ای گفت:سنگر کناری ات را برایم نگه دار بزودی به تو ملحق می شوم.
    کیومرث با متانت گفت: عجله نکن وقتی برگشتم فرصت برای تو هست فعلا تو باید مواظب اهل منزل باشی.
    نسرین با چهره ای گریان برادر را در آغوش کشید.دایی با چند بسته بیسکوییت وتخمه از دکه روزنامه فروشی بازگشت آنها را داخل ساک کیومرث گذاشت و سفارش کرد نامه فراموش نشود .
    کیومرث آغوشش را برای او باز کرد و اطمینان داد که فراموش نخواهد کرد نوبت من بود که با او خداحافظی کنم.بغض حرف زدن را برایم مشکل می کرد با صدای گرفته ای گفتم خوب بجنگ به دشمن نشان بده جوانان غیور ما همیشه حافظ این آب وخاک هستند.
    در حین بیان این کلمات اشک بر گونه هایم شیار زد در همان حال متوجه پرده ای از اشک در چشمان او شدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آنروز به اصرار دایی تا دیر وقت پیش آنها ماندم در مدتی که آنجا بودم همه تلاشم این بود که توران خانم را به نحوی سرگرم کنم اما می دانستم که در تمام ان لحظات حواس او جای دیگریست بعد از شام فرامرز مرا تا منزل رساند در راه هردو ساکت بودیم گویی هریک از ما در دنیای خود سیر می کردیم.ناگهان ترمز نابهنگام و شدیدی مرا از جا کند و پیشانی ام محکم به شیشه جلو اصابت کرد از احساس درد دستم را ناخوداگاه به سمت پیشانی بردم خوشبختانه به خیر گذشت.گرچه شدیدا" احساس درد می کردم ولی از خونریزی خبری نبود گویا از یک تصادف صد درصد جان سالم به در برده بودیم البته مقصر فرامرز بود چرا که بی توجه به چراغ قرمز همچنان پیش می رفت ومتوجه اتومبیلی که از سمت راست می رفت نشد ترمز به موقع ما را از خطر بزرگی نجات داد در حالیکه محل ضرب دیدگی را می مالیدم با نگرانی به سویم برگشت و پرسید:صدمه دیدی؟
    چیز مهمی نیست پیشانیم کمی ضرب دید.حرفم را باور نکرد شانه ام را کشید و دستم را از محل ضرب دیدگی برداشت و به دقت چهره ام را وارسی کرد متوجه نگاه نگرانش شدم برای اینکه او را از نگرانی در بیاورم با شوخی گفتم:آقای دکتر باور کنید نیازی به اطاق عمل ندارم.
    نگاهش حالت آرام تری به خود گرفت و با پوزش گفت:ببخش که بی احتیاطی کردم هروقت تو در کنارم هستی اصلا" حال خودم را نمیفهمم.
    صدای بوق ماشین عقبی ما را متوجه سبز شدن چراغ کرد فرامرز اتومبیل را به حرکت در آورد و به روبرو چشم دوخت دقایقی به همان حال گذشت برای انکه سنگینی سکوت را بردارم به آرامی گفتم:فرامرز می خواهم در خصوص مطلبی با تو صحبت کنم.حوصله شنیدنش را داری؟
    گفت:اگر می خواهی در مورد مهرداد صحبت کنی من همه چیز را می دانمحتی قبل از انکه کیومرث موضوع را برایم بگوید از همه جریان خبر داشتم.
    نگاه متعجبم به سوی او بازگشت با حیرت پرسیدم تو از کجا می دانی که او..؟!
    کلامم را قطع کرد وگفت: از زمانیکه ترا به منزل رساند همه چیز برایم روشن شد از همان شب احساس کردم خاطر آقای کاشانی خیلی برای تو عزیز است اما هرگز فکر نمی کردم این احساس تا این حد عمیق وریشه دار باشد.
    هیچ کس باور نمی کرد شاید برای اینکه عشق وعاطفه رنگ وبوی واقعی خود را از دست داده.
    حق با توست گرچه هنوز افرادی هستند که عاطفه را به معنای واقعی می شناسند اما بطور کلی هرچه زمان پیش می رود مشکلات بیشتر و عاطفه ها کمتر می شود البته منظور من رابطه کلی بین انسانهاست نه فقط جوانها. با نگاه کوتاهی به سویش گفتم:پس من وتو باید خوشحال باشیم که مستثنی هستیم.نگاهی به سویم انداخت وبا خنده تلخی گفت:فعلا" که هردوی ما جز رنج چیزی نصیبمان نشده.
    ترجیح می دهم همه عمرم در رنج باشم اما بی احساس زندگی نکنم. برای لحظه ای خیره نگاهم کرد سوال غیر منتظره اش تعجبم را برانگیخت.
    مهرداد چطور آدمی است؟خیلی دلم می خواهد در مورد او بیشتر بدانم.
    مهرداد با تمام خصوصیاتش در ذهنم زنده شد بی آنکه به گفته هایم فکر کنم شروع به صحبت کردم و با لحن پر حرارتی گفتم :او یک انسان واقعی است سرشار از محبت عطوفت ومهربانی,در حد نهایت فداکار واز خودگذشته با وجدان ومسئول می توانی به مهم این خصوصیات شهامت را هم اضافه کنی چون او مرد بی باک و شجاعی است.وقتی ساکت شدم سکوت حاکم به من فهماند در بروز احساساتم زیاده روی کردم من نباید در حضور فرامرز اینطور از مهرداد صحبت می کردم.در گیرودار این فکر صدای گرفته او توجهم را جلب کرد.
    با شناختی که از تو دارم مطمئنم هیچ یک از تعریفهایت اضافه گویی نبوده در این صورت مهرداد باید مرد دلنشین و قابل احترامی باشد.
    از اینکه توانستم نظر مساعد او را نسبت به مهرداد جلب کنم خوشحال بودم تحت تاثیر همین احساس گفتم: اگر او را ببینی شیفته اش می شوی دلم می خواهد یک روز شما را با هم آشنا کنم مطمئنم دوستان خوبی خواهید بود.
    امیدوارم این فرصت پیش بیاید در هر صورت باید به انتظار پایان جنگ بنشینیم و ببینیم چه می شود.
    قلبم فرو ریخت نحوه بیانش به صورتی واضح یاس را در خود نشان می داد وقتی به مقصد رسیدیم خواستم که بیاید تو دیر بودن وقت را بهانه کرد و با یک شب بخیر اتومبیل را به حرکت درآورد.
    جلوی منزل متوجه شخصی شدم که از پنجره آشپزخانه مرا می نگریست در پله ها صدای باز شدن در ورودی را شنیدمبا دیدن محمود فورا" سلام کردم پاسخم به سردی داده شد چهره اش گرفته و درهم بود با خودم گفتم شاید از تاخیر من دلگیر است فضای منزل ساکت به نظر می رسید فقط نوای ارامی که از رادیو شنیده می شدسنگینی سکوت را کاهش می داد با نگاهی به محمود پرسیدم :آذین و مهسا خواب هستند؟
    مهسا خوابیده امشب خیلی بی تابی می کرد عاقبت هم با گریه به خواب رفت.آذین هم به اطاقش رفته و در را از تو قفل کرده.دانستم در غیابم حوادثی رخ داده .با نگرانی پرسیدم مسئله ای پیش آمده؟ -طبق معمول آذین بدقلقی را آغاز کرده امروز مرا کلافه کرد الان هم یک ساعتی هست که خودش را در اطاق حبس کرده و هرچه صدایش می کنم جواب نمی دهد.
    با ناراحتی به سمت اطاق خواب اذین رفتم چند بار به ارامی به در کوبیدم و خواهش کردم در را باز کند اما هیچ پاسخی نشنیدم ظاهرا" مایل نبود هیچ یک از ما را ببیند اصرار بیش از حد هم فایده نداشت از آنجا به اطاق مهسا رفتم راحت وآرام در تختش خوابیده بود بوسه ای از گونه اش برداشتم وبه اطاق خود بازگشتم.آماده خوابیدن می شدم که ضربه ای به در خورد محمود پشت در به انتظار ایستاده بود.چهره اش کاملا" خسته نشان می داد با صدای گرفته ای گفت:آذین امروز داروهایش را نخورده است می توانی فردا صبح حتما" آنها را به او بدهی.
    به او اطمینان دادم که حتما مواظب هستم خیالش آسوده شد وبا گفتن شب بخیر از آنجا دور شد.در اطاق را بستم و یکسره به رختخواب رفتم .آنقدر خسته بودم که نفهمیدمم چه وقت خواب مرا در ربود .صبح به محض گشودن چشم متوجه صدایی از اطاق مهسا شدم با عجله به آنسو رفتم مهسا بیدار بود و در تختش بازی می کرد نگاهش که به من افتاد با خوشحالی دستهایش را به سویم دراز کرد و کلمه مامان را چندبار به زبان آورد از مدتی پیش کلماتی مانند مامان,بابا,اب واپی (خوردنی) وچند کلمه دیگر را به طور ناقص به زبان می آورد.
    با شوق او را بغل کردم ولپ هایش را چندین بار بوسیدم بعد از تعویض لباس صبحانه اش را با میل خورد حالا وقت آن بود که در سبد بازی بنشیند و با اسباب بازی هایش مشغول شود وقتی خیالم از جهت او آسوده شد سراغ آذین رفتم باز هم هرچه در زدم پاسخی نیامد اما وقتی دستگیره را را فشردم در به راحتی باز شد خوشحال شدم که از خر شیطان پایین آمده و قفل در را گشوده است با یک فشار در اطاق کاملا" باز شد اما از آذین خبری نبود کف اطاق مقداری ازلباسهای اوبصورت پراکنده دیده می شد تختش هم کاملا" به هم ریخته بود تک تک اطاقها دستشوئی وحتی حمام را دنبالش گشتم ولی نبود دلشوره ای عجیب تمام وجودم را گرفت اولین جایی که به خاطرم رسید منزل خانم جعفری بود با شتاب به طبقه پایین رفتم خانم جعفری هنوز خواب آلود بود گویا ظاهرم از اضطراب درونم خبر میداد چون با نگرانی پرسید اتفاقی افتاده؟
    ببخشید این موقع صبح مزاحم شدم می خواستم بپرسم شما خواهرم را ندیدید؟منزل نیست نمی دانم کجا رفته.
    با تعجب گفت:نه..اینجا نیامده شاید برای خریدن نان به نانوایی سر کوچه رفته باشد؟
    فکر نمی کنم تا بحال که سابقه نداشته به تنهایی از منزل خارج شود ببخشید که مزاحم شدم.عازم بالا رفتن بودم که صدای خانم جعفری مرا متوقف کرد .
    آذر خانم اگر فکر میکنی مشکلی پیش امده جعفری هنوز سرکار نرفته می توانیم موضوع را با او در میان بگذاریم و با هم دنبال خواهرت بگردیم.
    خیلی ممنون مزاحم آقای جعفری نمی شوم اما اگر زحمتی نیست مهسا را پیش شما بگذارم و خودم آذین را پیدا کنم.
    با خوشرویی گفت: چه زحمتی؟اتفاقا" بچه ها از دیدن مهسا خوشحال می شوند مهسا را با شیشه شیر ومقداری اسباب بازی طبقه پایین بردم کلید منزل را ب او دادم وسفارش کردم اگر آذین قبل از من برگشت محبت کنید کلید را به او بدهید اما مهسا بماند تا من برگردم سرش را به علامت تائید تکان داد و مرا خاطر جمع کرد که مواظب همه چیز خواهد بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با عجله از ساختمان بیرون زدم بین راه به ر سو نگاه می کردم نمی دانستم آذین با چه نوع لباسی از منزل بیرون رفته در صورت آگاهی از این مطلب راحت تر او را تشخیص می دادم حالا کجا باید دنبالش بگردم؟فکری به خاطرم رسید از اولین باجه تلفن به منزل دایی تلفن زدم توران خانم گوشی را برداشت وقتی از آذین پرسیدم اظهار بی اطلاعی کرد و با نگرانی پرسید:مگر برای آذین اتفاقی افتاده؟
    جریان خارج شدن او را از منزل برایش گفتم و اضافه کردم در حال حاضر در خیابانهای اطراف منزل دنبال او می گردم.پرسید محمود از جریان خبر دارد؟گفتم کنه هنوز به او اطلاع ندادم سفارش کرد که قبل از هر اقدامی او را از غیبت اذین مطلع کنم.پس از قطع مکالمه فورا" شماره محل کار محمود را گرفتم خود او گوشی را برداشت با آنکه سعی داشتم بر اعصاب خود مسلط باشم اما لرزش صدایم به خوبی حس می شد.محمود از شنیدن صدای من جا خوردو با نگرانی جریان را پرسید تمام جریان را بطورخلاصه شرح دادم ظاهرا" به نگرانی ام پی برده بود با کلامی تسلی بخش مرا دلداری داد وتاکید کرد به منزل برگردم تا او خود را برساند ناگریز به سفارشش عمل کردم پیدا بود بلافاصله حرکت کرده است چرا که سی دقیقه بعد صدای اتومبیلش در کوچه پیچید با عجله به استقبالش رفتم شتابان از اتومبیل خارج شد و با مشاهده من ماجرا را یکبار دیگر جویا شد. دوباره همه چیز را گفتم. پرسید:با منزل ما تماس نگرفتی؟
    اصلا" به ذهنم خطور نکرده بود با خانم کاشانی هم تماس بگیرم.گفتم نه...به آنها خبر ندادم.با عجله به سمت ماشین رفت و در آن را به حرکت می آورد گفت:اول باید ببینم آنجا نرفته اگر پیش انها نبود باید به کلانتری اطلاع بدهم.
    به سمت در دیگر اتومبیل دویدم وگفتم:من نمی توانم اینجا به انتظار بایستم می خواهم با شما بیایم. در را از داخل گشود و اشاره کرد که سوار شومدر بین راه نگاه هراسانم به هر سمت کشیده می شد در همان حال صدای محمود را شنیدم که حال مهسا را می پرسید.برایش توضیح دادم که اورا به خانم جعفری سپرده ام واز هر لحاظ راحت است با رسیدن به اولین باجه محمود با خانواده اش تماس گرفت .چهره او هنگامیکه از اطاقک خارج شد گرفته به نظر می رسید وقتی پشت فرمان نشست با صدای ناامیدی گفت:آنها هم از آذین بی خبر بودند.
    تا ظهر نصف تهران را زیر پا گذاشتیم به اغلب بیمارستانها و کلانتری ها سر زدیم در همه این جاها مجبور بودیم دقایقی را صرف توضیح دادن در مورد ظاهر ومشخصات آذین بکنیم.همه جا قول دادند به محض برخورد با چنین موردی ما را در جریان بگذارند. به همین منظور محمود شماره تلفن منزل پدرش را در اختیار آنها قرار داد.
    هنگام بازگشت شعاع آفتاب پهنه زمین را بطور مستقیم زیر پوشش خود گرفته بود وگرما را به همه جا می پراکند.نتیجه این جستجو به قدری ناامید کننده بود که بی اختیار اشک می ریختم.احساس گناه یک لحظه آرامم نمی گذاشت چرا مراقب خواهرم نبودم؟من باید می فهمیدم نگرانی او از کجاست او در حال حاضر چه می کرد؟ نکند اتفاق ناگواری برایش افتاده باشد؟این پرسش ها مثل خوره مغز مرا می خورد و عذاب وجدانم را بیشتر می کرد با رسیدن به مقصد متوجه اتومبیل دایی و بلیزر آقای کاشانی شدم با دیدنچهره مهربان دایی ناصر انگار به تکیه گاهی رسیده باشم به آغوشش پناه بردم و های های گریستم.در حالیکه نوازشم می کرد گفت:
    دایی جان مطمئنم هیچ اتفاقی برای آذین نیافتاده من قول می دهم همین امروز او را پیدا کنیم .
    محمود توضیح داد که چه جاهایی را دنبال آذین گشتیم و گفت به محض گیرآوردن اطلاعی از آذین با ما تماس خواهند گرفت.آقای کاشانی گفت:پیداست هردوی شما خسته اید کمی استراحت کنید بعد همگی دنبالش خواهیم گشت.
    مهسا در آغوش مادربزرگ به خواب رفته بود از خانم کاشانی به خواب رفته بود از خانم کاشانی پرسیدم غذایش را خورد؟با تان سر اهسته گفت :خیلی گرسنه بود ظاهرا" آنقدر با بچه های همسایه بازی کرده بود که خسته بنظر می رسید به محض خوردن غذایش خوابش برد.از او به خاطر زحماتش تشکر کردم و مهسا را به آرامی در تختش خواباندم پیدا بود هیچکدامشان ناهار نخورده اند معده خودم نیز از گرسنگی می سوختمحمود را صدا کردم و موضوع را گفتم با نگاه به ساعتش گفت: تا تو سافره را اماده کنی من غذا را تهیه کرده ام.
    به طرف آشپزخانه می رفتم که صدای زنگ در برخاست با دیدن خانم جعفری که سینی غذا در دست داشت با شرمندگی گفتم :راضی به زحمت شما نبودم ما را شرمنده کردید.
    با خوشرویی گفت دشمنتان شرمنده این قدر ناقابل است که جایی برای تعارف ندارد.
    در حالیکه سینی را از او می گرفتم گفتم اختیار دارید نعمت خدا از سر ما هم زیاد است بفرمایید داخل.
    مزاحم نمی شئم سلام برسانید اگر به چیزی نیاز داشتید رودرواسی نکنید پایین هم متعلق به شماست.
    بعد ا صرف غذا دوباره صدای زنگ در بلند شد این بار محمود در را گشود با ورود منوچهر نگاهها به سوی او برگشت هیجانی که در رفتارش به چشم می خورد نشان می داد خبر تازه ای دارد حدسم درست بود .ساعتی قبل از یک کلانتری در رابطه با پیدا شدن زن جوانی که همه علائم آذین را داشت به منزل آقای کاشانی تلفن شده بود محمود ودایی و آقای کاشانی همگی آماده حرکت شدند من هم قصد داشتم آنها را همراهی کنم ولی محمود خواهش کرد نزد مهسا بمانم دایی هم گفت لزومی ندارد نگران باشم آنها هر چه زودتر آذین را به نزل بر می گردانند.
    لحظه های انتظار چقدر طولانی بود عاقبت برگشتند با دیدن آذین قلبم فرو ریخت ظاهرش شبیه کسانی بود که هیچ چیز را تشخیص نمی دهند هنگام ورود عده ای همسایه در کوچه به نظاره ایستاده بودند . آذین لباس خانه به تن داشت و تنها به روسری اکتفا کرده بود لباسش خاک آلود بنظر می رسید راه رفتنش مانند کسی بود که در خواب راه برود و اختیاری از خود نداشته باشد .محمود او را به داخل خانه آورد . در چهره پریده رنگش دردی جانکاه به چشم می خورد . پس از ورود آنها به سوی خواهرم دویدم و با علاقه او را در آغوش گرفتم. دستهایش در طرفین آویزان بد و هیچ عکس والعملی از خود نشان نمی داد با دستانم شانه هایش را گرفتم واشک ریزان پرسیدم: کجا رفته بودی؟
    نگاه ماتش به من خیره ماند سپس به آرامی به سوی پلکان رفت ظاهرا" پی برده بود که این مکان آشیانه اوست .
    خوراندن داروهای آرام بخش کمترین اثری نکرد این دومین بار بود که حال او به این شدت دگرگون می شد.یکدفعه هم در بوشهر او را به این صورت دیده بودم محمود با بزرگترها مشورت کرد همه عقیده داشتند که آذین باید هرچه زودتر در بیمارستان بستری شود رفتار نامعقول و سخنان پرت وپلای آذین والدین محمود و دایی ناصر را متعجب کرده بود هیچ یک از آنها خواهرم را به این حال ندیده بودند .عصر که شد محمود به اتفاق دایی وآقای کاشانی آذین را بردند بیمارستان دلم می خواست همه جا با خواهرم باشم اما دایی مخالفت کرد او معتقد بود حضور من هیچ تاثیری در حال او نخواهد داشت ولی بودنم در کنار مهسا بهتر است خصوصا که خانم کاشانی ناچار بود به منزل برگردد او هنگام رفتن پیشنهاد کرد همراهش بروم اما در آن موقعیت ترجیح می دادم تنها باشم .
    مهسا را در بغل داشتم و از پنجره آشپزخانه آسمان تاریک را نظاره می کردم انگار دستی بر تابلوی سیاه یک مشت ستاره پاچیده بود با روشن شدن چراغ برق اطراف فلکه حزنی که با غروب بود از میان رفت و سرسبزی چمن ها و شاخ وبرگ درختان جلوه ای خاص پیدا کرد.
    با دیدن اتومبیل محمود هاله ای از امید مرا در خود گرفت اما زمانی که او به تنهایی از آن پیاده شد امیدم به یاس مبدل گشت.در را که به رویش باز کردم چهره خسته وگرفته اش گویای حال آذین بود.
    آن شب یکی از ملال آورترین شبهای زندگی ام محسوب می شد فشار اندوهی که بر سینه ام وارد می کرد نفس کشیدن را مشکل کرده بود وقتی از محمود شنیدم خواهرم را در بخش بیماران روانی بستری کرده اند از او خواستم که نگهداری مهسا را بعهده بگیرد تا من شب را نزد اذین بگذرانم احساس می کردم او از دیدن بقیه بیماران وحشت خواهد کرد و وجود من قوت قلبی برایش خواهد بود.
    محمود توضیح داد که بخاطر آسایش بیماران اجازه نمی دهند کسی نزد آنها بماند او اطمینان داد که آذین از هر جهت آسوده است و از تاثیر آمپولی که تزریق شده آرام گرفته و دیگر مشکلی ندارد نمی توانستم نگرانی ام را پنهان کنم قول داد که روز بعد مرا به ملاقات خواهرم ببرد وقتی خانم کاشانی تلفنی از ماجرا خبردار شد برای اینکه ما تنها نباشیم شبانه پیش ما آمد.
    چند روز از بستری شدن آذین می گذشت در این مدت دایی وخانواده اش همین طر خانواده محمود هر روز به ما سر می زدند و ما را تنها نمی گذاشتند. درمان بوسیله برق تاثیر لازم را کرد و پس ا یک هفته خواهرم به منزل برگشت گرچه ظاهرا" سلامت نسبی خود را بدست آورده بود اما بیش از گذشته منزوی و گوشه گیر شده بود و کمتر لب به سخن باز می کرد داروهای جدید ساعات خوابش را بیشتر کرده بود و تازه وقتی از خواب بر می خواست در گوشه ای چمباته می زد و به اطراف هیچ توجهی نداشت.
    پایان بهار کمک مک فرا رسید و هوا رو به گرمی رفت در این ایام من بی تابانه منتظر رسیدن مادر وبچه ها بودم پدر به محمود خبر داده بود همین روزها آنها را به تهران خواهد فرستاد به دنبال کارهای روزانه فرصت کوتاهی بدست آوردم ومهسا را به حمام بردم در حین شست وشوی او زنگ در به صدا در آمد لحظه ای او را به همان حال رها کردم و به سمت در رفتم.با گشودن در چشمانم از تعجب گرد شد با ناباوری فریادی از شوق کشیدم ومادر را بغل کردم آغوش او پرمهر وگرم به رویم باز شد سر به شانه اش گذاشته بودم و بی اختیار اشک می ریختم.در همانحال متوجه احسان وایمان شدم با نگاه سرشار از محبت مرا می نگریستند به گرمی هردو را بغل کردم و چهره اشان را غرق بوسه کردم محمود در پی آنها از پلکان بالا می آمد در حالیکه نگاه اشک آلودم با خنده همراه بود گفتم:محمود آقا شما خیلی بدجنس هستید چرا به من نگفتید مادر وبچه ها امروز می رسند؟خنده ای کرد و گفت:می خواستم حسابی غافلگیرت کنم.
    مهسا با تن کف آلود از حمام بیرون آمده بود و با تعجب به تازه واردین نگاه می کرد مادر بی توجه به کف آلود بودنش او را در آغوش کشید و همانطور قربان صدقه اش می رفت گفت:هزار الله واکبر چقدر تغییر کرده باور نمی کنم این بچه همان مهسای سه ماه پیش است.
    مهسا در آغوش مادر غریبی می کرد و کم مانده بود به گریه بیافتد او را از مادر گرفتم و یکسره به حمام بردم دقایقی بعد با حوله ای که به تن داشت به محمود سپردمش و خود نزد مادر به اطاق آذین رفتم.
    حضور مادر مسکن خوبی برای اعصاب خسته من بود با وجود او دیگر احساس بی پناهی نمی کردم و از تنها بودن رنج نمی بردم دو هفته اقامت آنها در منزل محمود باعث شد که مهسا کاملا" به آنها خو بگیرد .این برای من فرصت خوبی بود چرا که می توانستم به مرور واستگی او را به خودم کاهش بدهم در این مدت خانه مناسبی در یکی از محل های خوب شهر برای اقامت خانواده ام پیدا شد برنامه جابجایی و اسباب کشی به سرعت انجام گرفت در اواخر تیر ماه پدر هم مسئله انتقالی اش را روبراه کرد و پس از انجام کارها به تهران آمد دیگر همه چیز بر وفق مراد من شد با وجود مادر نیازی نبود که مدام در کنار آذین و مهسا باشم از آن پس مسئولیت این کار بطور مساوی بین من و او تقسیم شد بدین ترتیب که صبح ها نگهداری اندو بر عهده من بود وعصر ها به عهده مادر از آنجا من ومادر باید هرروز فاصله بین منزل خودمان تا منزل محمود را طی می کردیم و از طرفی قرار اجاره منزل محمود به پایان رسیده بود محمود خانه ای در نزدیکی منزل ما اجاره کرد و بدین ترتیب من ومادر برای رفتن به آنجا فقط پانزده دقیقه در راه بودیم.
    روزها از پی هم می گذشت و من با وجود خانواده ام در این شهر احساس آرامش می کردم و روحیه ام را دوباره بازیافتم اما غمی پنهان گاهی وقتها قلبم را نیش می زد.در این گیر ودار یک روز محمود خبر داد که به زودی عازم جبهه خواهد شد با شنیدن این خبر موجی از نگرانی وجود همه ما را گرفت .در آخرین روز مادر با دعوت از خانواده کاشانی و دایی ناصر مهمانی کوچکی داد به این صورت محمود مراسم خداحافظی را راحت تر انجام می داد او شدیدا" اصرار داشت که هیچ کس برای بدرقه نیاید ساعت سه بعد از ظهر لحظه حرکت فرا رسید محمود با تک تک فامیل خداحافظی کرد آذین طبق معمول تحت تاثیر دارو گیج ومنگ بود با این حال آندو دقایقی را به تنهایی گذراندند و محمود فرصت کرد با همسرش در خلوت وداع کند مهسا در آغوش من قرار داشت در تمام مدت آن روز محمود لحظه ای او را از خود دور نکرده بود اما هنگام خداحافظی ناچار به من سپرد صف طولانی اقوام که برای بدرقه تا کنار در ورودی حیاط آمده بودند آخرین نفر من بودم وقتی مقابلم قرار گرفت نگاهش را اشکی پوشانده بود مهسا را برای مدتکوتاهی دوباره گرفت و همراه با بوسه پرمهری گفت :
    دخترم را اول به خدا بعد به تو می سپارممواظبش باش و لحظه ای از خودت دور نکن با صدای بغض آلودی گفتم:نگران نباشید مثل جان از او نگهداری می کنم شما هم مراقب خودتان باشید و سعی کنید زود به زود برای مان نامه بنویسید.
    مهسا را به من داد و گفت:حتما" این کار را میکنم.دقایقی بعد سوار بر خودرو نظامی در حالیکه در آخرین پیچ برای ان دست تکان می داد از آنجا دور شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گرمای تابستان از راه رسید عده ای از اهالی شهر برای فرار از گرما وبعضی ها برای تسکین اعصاب و دور شدن از دسترس موشک های دشمن شهر را ترک کردند و به نواحی خنک وییلاق اطراف پناه بردند.به دنبال اعزام محمود به جبهه پدر پیشنهاد کرد همراه آذین ومهسا به آنها ملحق شویم وهمگی در یک جا زندگی کنیم به عقیده من پیشنهاد خوبی بود اما آذین تحمل سر وصدای احسان وایمان را نداشت در مدت کوتاهی که همگی یکجا بودیم او مدام با آندو درگیری داشت.واین مسئله بیماریش را تحریک می کرد از طرفی خالی گذاشتن منزل در این موقعیت کار درستی نبود ناگریز هر سه ما در همانجا ماندگار شدیم.
    انسان در زندگی نسبت به حوادث آینده وآنکه چه سرنوشتی انتظارش را می کشد غافل است شاید این بی خبری خود یک موهبت الهی است چرا که اگر می دانستیم ددست تقدیر چه حوادثی را برایمان رقم زده است زندگی تمامش عذاب بود بله در این ایام هیچ یک از ما خبر نداشتیم چه حوادث شومی در انتظارمان است و چه فاجعه ای لبخند کمرنگمان را بزودی محو خواهد کرد .
    یک ماه از اعزام محمود می گذشت در این مدت دو نامه از او بدستمان رسید که مطالب خشنود کننده ای در مورد پیروزی قوای ما و سلامتی خودش بود در یکی از نامه ها اشاره کرده بود که با کیومرث ملاقات کوتاهی داشته و او را کاملا" سر حال دیده .محمود در نامه اش چند بار از حال مهسا سوال کرده و آن را جویا شده بود در نامه ای کهبرایش نوشتم به او اطمینان دادم که دخترش کاملا" سالم و سر حال است و هیچ نگرانی ندارد اما این خبر چندان هم صحت نداشت چرا که مهسا به تازگی بیمار شده بود و روز به روز لاغرتر می شد با اینهمه ترجیح دادم این موضوع را برای پدرش که در وضعیت حساسی داشت مخفی نگه دارم .
    سرگرم نوشتن نامه او بودمکه زنگ در به صدا در آمد با گشودن آن آقای کاشانی را با چهره همیشه مهربانش پشت در دیدم از مشاهده او شاد شدم و با گرمی به داخل دعوتش کردم از روزی که محمود رفته او مدام به ما سر می زد و نه تنها با رفتار محبت آمیزش غیبت او را جبران می کرد بلکه تمام مایحتاج را هم فراهم می کرداغلب اوقات خانم کاشانی هم با وی همراه بود ولی او بخاطر گرفتاریهای منزل فرصت نداشت همیشه به دیدن ما بیاید.
    پاکت میوه ها را به دستم داد وپرسید مهسا چطور است؟
    پس از تشکر بابت زحمتش گفتم:هنوز تب دارد اسهالش هم بند نیامده داروهای پزشک قبلی موثر نبد می خواهم امروز او را نزد پزشک دیگری ببرم. هر دو وارد هال شده بودیم من به جانب آشپزخانه رفتم تا بسته ها را در آنجا بگذارم و او به سوی اطاق مهسا رفت در همان حال صدایش را شنیدم که پرسید:خوابیده؟ گفتم خیلی وقت است که خوابیده به گمانم الان بیدار می شود.
    میوه ها را درون سبدی روی ظرفشویی گذاشتم و به سوی او رفتم با احتیاط در را باز کرد و ارز لای در نگاهی به تخت مهسا انداخت نگاهش سرشار از محبت بود با حالت نگرانی گفت در عرض چند روز چقدر لاغر شده.!
    آهسته گفتم :نگران نباشید به محض اینکه معده اش سالم بشود سرحال می آید قول می دهم از اول هم چاقتر بشود.
    نگاهش به سوی من برگشت با تبسم مهرآمیزی گفت: با وجود خاله مهربانی مثل تو مطمئنم که همین طور هم خواهد شد. به دنبال این حرف آرام در را بست و به هال بازگشت روی مبلی نشست احوال آذین را پرسید.گفتم:که چند دقیقه قبل داروهایش را خورد وخوابید با نگاهی به روی میز پرسید نامه می نوشتی؟
    فنجان چای را جلویش گذاشتم وگفتم :جواب نامه محمود را می نوشتم.
    کی نامه اش رسید؟ گفتم دیروز خواستم تا دیر نشده جوابش را بفرستم می دانم که هیچ چیز به اندازه رسیدن نامه او را خوشحال نمیکند.خصوصا" که همه مطالبش در مورد مهسا باشد.
    در حین نوشیدن چای پرسید:اشاره ای هم به بیماری مهسا کردی؟
    لزومی نداشت او به اندازه کافی مشغله فکری دارد نمی خواستم خیالش را نگران کنم.
    با لحن پدرانه ای گفت:تو دختر عاقل ومهربانی هستی هر قدر به خصوصیات اخلاقی تو پی می برم بهتر می فهمم که چرا مهردادآنهمه شیفته تو شده بود.
    لبخندی حاکی از رضایت لبهایم راگشود همراه با شرم گفتم:لطف شماست عمو جان.
    صدای گریه مهسا مر از جا کند از زمانیکه بیمار شده بود کم حوصله نشان می داد او را در آغوش گرفتم و به هال برگشتم آقای کاشانی با مشاهده ما دستانش را برای بغل گرفتن او باز کرد مهسا هم با اشتیاق در بغلش جای گرفت گویی در وجود او به دنبال محبت پدر می گشت.
    ساعت دیواری شش ضربه متوالی را نواخت آقای کاشانی در حالیکه مهسا را نوازش می کرد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:اگر می خواهی مهسا را نزد پزشک ببری الان بهترین موقعیت است آماده شو با هم برویم.
    با لحن مرددی گفتم : پس آذین را چه کنم ؟می ترسم او را در منزل تنها بگذارم.
    اگر می توانی بیدارش کن تا او راببریم. به نظرم فکر خوبی بود فورا" به اطاق آذین رفتم و صدایش کردم اما او حتی تکان هم نخورد شانه اش را به آرامی چند بار تکان دادم و دوباره صدایش زدم هیچ عکس العملی نشان نداد شبیه به کسی بود که بیهوش شده باشد ناچار از اطاقش خارج شدم.
    فایده ندارد بیدار نمی شود.- اگر خوابش تا این حد سنگین است مطمئنا" به این زودی بیدار نمی شود ما هم که کار زیادی نداریم درها را قفل کن و سیلندر گاز را هم محض احتیاط ببند دیگر هیچ خطری او را تهدید نمی کند فورا" بر می گردیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هنگامی که در اتومبیل آقای کاشانی نشسته بودم دلشوره عجیبی آزارم می داد تمام نکات احتیاط را رعایت کرده بودم با این حال از تنها گذاشتن خواهرم در منزل هراس داشتم.
    مطب دکتر بر خلاف انتظار ما پر از بیمار بود به آقای کاشانی گفتم:مثل اینکه خیلی معطل می شویم؟
    آقای کاشانی آرام بر شانه ام نواخت و همان طور که مرا به سوی یکی از صندلی ها هدایت می کرد گفت: مهم نیست در عوض نزد پزشک حاذقی آمدیم. تشخیصش حرف ندارد هر لحظه برایم ساعتی می گذشت تمام حواسم پیش آذین بود وفکر اینکه بیدار شود در تنهایی دست به چه اعمالی خواهد زد مرا رنج می داد دلشوره لعنتی آرامم نمی گذاشت نگاهم به ساعت دیواری که روبرویم قرار داشت افتاد عقربه ها ساعت هفت و سی دقیقه را نشان میداد آنقدر نگران بودم که بجای نشستن شروع به قدم زدن در طول راهرو کردم نمی دانم چه مدت گذشت که آقای کاشانی مرا صدا زد با نگاه به ساعت دیواری دانستم که سی دقیقه دیگر را پشت سر گذاشته ایم.
    اطاق دکتر هوای مطبوعی داشت در صندلی کنار او قرار گرفتم در حالیکه موهای مهسا را نوازش می کردم بیماری اش را شرح دادم.پزشک معالج پس از معاینات دقیق و آگاهی از علایم بیماری تشخیص داد که مهسا به عفونت معده دچار شده و اسهالش هم به همین دلیل است در میان داروهای تجویز شده دو آمپول خشک کننده هم بود که باید تزریق می شد دکتر تاکیید کرد که بهتر است هرچه زودتر آمپول ها تزریق شودزمانی که از اطاق دکتر خارج شدیم عجله داشتم که هرچه زودتر به منزل برگردیم ام آقای کاشانی از من خواست که چنددقیقه دیگر آنجا منتظر بمانم تا او داروها را تهیه کند و آمپول مهسا را همانجا فورا" به او تزریق شود پیشنهادش را پذیرفتم.
    او به سرعت از مطب خارج شد دوباره صدای قدمهای آرامم بر روی کفپوش راهرو شنیده شد باید این دلشوره لعنتی را به نحوی از خودم دور می کردم از پنجره راهرو نگاهی به بیرون انداختم ته مانده روشنایی روز در حال نابود شدن بود صدای قدمهای شخصی که با عجله از پلکان بالا می آمد نگاه مرا به سوی در کشید آقای کاشانی با بسته داروها از راه رسید و بی درنگ به سوی اطاق تزریقات رفت به من هم اشاره کرد که دنبالش بروم تحمل درد آمپول برای مهسا سخت بود وفریادش بلند شد او را در آغوش کشیدم و همراه با کلمات محبت آمیز پشتش را مالش دادم خوشحال بودم که کارمان در آنجا پایان یافته و داریم می رویم وقتی سوار اتومبیل شدم نگاه عجولانه ای به ساعت مچی ام انداختم سه ساعت از زمان خروج ما از منزل می گذشت با دلواپسی نگاهی به آقای کاشانی انداختم وگفتم:کاش زودتر می رسیدیم مطمئنم که آذین بیدار شده.
    نگران نباش تا نیم ساعت دیگر می رسیم.
    اما با ترافیک فشرده ای که بود می دانستم بیش از این مدت معطل خواهیم شد با آغاز شب مثل اینکه مردم ترجیح می دادند اوقاتی را خارج از منزل در هوای خنک شبانگاهی بگذرانند انبوه اتومبیل ها خود نشانگر این واقعیت بود اگر دلواپس آذین نبودم می توانستم در کمال آسایش از این هواخوری و خیابان گردی لذت ببرم اما حالا...
    مهسا به دنبال گریه ای طولانی در آغوشم به خواب رفت نگاهم از شیشه اتومبیل به بیرون کشیده شد.در پیاده رو عده زیادی در آمد وشد بودند بعضی ها با شتاب قدم بر می داشتند بعضی ها هم قدم زنان راه می رفتند ویترین مغازه ها باچراغهای روشن جلوه زیبایی به خیابان داده بود تماشای آن همه ویترین روشن و پر از کالاهای رنگارنگ برایم دلچسب بود.
    ناگهان همه جا در تاریکی فرو رفت و جز چراغ اتومبیل ها روشنایی دیگری به چشم نمی خورد لحظه ای بعد صدای آژیر قرمز که از اکثر مغازه ها به گوش رسید. مردم را پراکنده کرد هرکس با عجله به سویی پناه می برد در آن گیر ودار به یاد آذین افتادم و اینکه در این لحظه چقدر وحشت خواهد کردبه خود لعنت فرستادم که چرا در این موقعیت او را تنها گذاشتم در این فکر به ناگاه صدای انفجار شدیدی شنیده شد وهمزمان زمین زیر پایمان لرزید و اتومبیل به حالتی شبیه گهواره شد از آن صدا مهسا از خواب پرید و با ترس به سینه ام چنگ انداخت او را محکم به خودم فشردم و هراسان پرسیدم:عموجان چه اتفاقی افتاد؟
    صدایش گرفته به گوشم رسید.خدا به خیر بگذراند صدای انفجار موشک بود که به گوشه ای از شهر اصابت کردبه گمانم همین نزدیکی ها بود.
    ناخودآگاه بازوی او را به چنگ گرفتم وگفتم:نمی شود حرکت کنیم؟آذین تنهاست حتما" خیلی وحشت می کند.دقایقی بعد برق شهر وصل شد و روشنایی همه جا را فرا گرفت ولی مردم دیگر آن بی خیالی لحظه پیش را نداشتند چهره ها اکرا" هیجان زده و نگران بود عده ای هم به سمتی می دویدند احتمالا موشک به آنجا خورده بود صدای آژیر ماشین های آتش نشانی و آمبولانس هایی که قصد داشتند به نقطه مورد نظر برسند از هر سو به گوش می رسید هرچه به مقصد نزدیک تر می شدیم ضربان قلبم شدیدتر می شد جای تعجب اینجا بود که مسیر ما وانهایی که به سوی محل حادثه می دویدند یکی بود دهانم کاملا خشک شده بود و نگاه هراسانم به هر گوشه کشیده می شد خیابان بعدی راکه طی می کردیم دیگر فاصله زیادی تا منزل نداشتیم اما این قسمت خیابان بوسیله ماموران انتظامی بسته شده بود وهیچ وسیله ای جز آمبولانس ها و خودروهای آتش نشانی حق تردد نداشت بوی خاصی در فضا به مشام می رسید و تنفس را سخت کرده بود با صدای لرزانی پرسیدم:عمو چرا راه را بسته اند؟
    نگاه آقای کاشانی موجی از وحشتی نهفته در خود داشت.مسیر را میبندند که کمک رسانی راحت تر به محل برسند و سریع تر به مصدومین رسیدگی کنند.
    با نگرانی پرسیدم:حالا چطور به منزل برویم؟
    درحالیکه از اتومبیل خارج می شد سفارش کرد تو همینجا باش تا من با مامورین صحبت کنم شاید اجازه بدهند ما از اینجا عبور کنیم. با عجله در اتومبیل را بست و در ازدحام جمعیت ناپدید شد لحظه ها به کندی می گذشت .نگاه من در بین مردم به دنبال آقای کاشانی می گشت . شیشه مغازه ها خورد شده بود اکثر مغازه ها خورد شده بود کثر مغازه داران با عجله کرکره ها را پایین می کشیدند برخی هم سرگرم جمع اوری خورده شیشه ها بودند هر لحظه بر فشار جمعیت افزوده می شد مشاهده چهره های نگران مردم اضطراب مرا بیشتر می کرد تحمل این وضع دیگر برایم ممکن نبود دلم می خواست خودم را به آذین برسانم با این تصمیم در اتومبیل را گشودم و همراه با مهسا از آن خارج شدم زانوانم چنان می لرزید که بی اختیار از ترس سقوط دستگیره را محکم چسبیدم چرا آقای کاشانی بر نمی گشت؟مدت زیادی بود که مرا اینجا نتها رها کرده و رفته بود شاید من اشتباه می کردم شاید چون تحمل این لحظه ها برایم سخت بود این همه عصبی شده بودم عاقبت او را در یان جمعیت پیدا کردمنگاه منتظرم بر او ثابت ماند ظاهر عجیبی داشت شانه هایش خمیده بنظر می رسید و قدمهایش سنگین برداشته می شد.احساس کردم او هم متوجه من شده است با دستمالی که در دست داشت چشمانش را پاک کرد با عجله چند قدم به سویش رفتم و با دلواپسی پرسیدم عمو جان چه شده؟چرا گریه می کنید؟بازویم را گرفت .صدای گرفته اش را شنیدم.نگران نباش چشمهای من به این دود حساسیت دارد.
    لحن گفتارش چنان غمگین بود که بی اختیار قلبم را موجی از غم فشرد با صدایی که به زور از گلویم خارج می شد پرسیدم:مطمئنید که برای آذین اتفاقی نیافتاده؟چشمان نلتهب اش را به من دوخت وگفت:من از هیچ چیز اطمینان ندارم اما...
    هنوز کلامش به پایان نرسیده بود که صدای پدر ما را متوجه خودش کرد .با شتاب به سوی مان میآمد و چهره اش هراسان بود با مشاهده او جان تازه ای گرفتم و با گامهای لرزان به سویش رفتم.بابا آذین در منزل تنهاست من امرئوز مجبور شدم مهسا را نزد پزشک ببرم در راه بازگشت بودیم که این اتفاق افتاد حالا می ترسم او از وحشت وتنهایی سکته کند نگاه وحشت زده پدر به سوی آقای کاشانی برگشت آقای کاشانی در حالی که سعی می کرد لحن عادی داشته باشد گفت:از اینجا به بعد به وسایط نقلیه اجازه عبور نمی دهند ضمنا" به انتظار ایستادن در این هیاهو کار درستی نیست بهتر است او به منزل برود و من وشما سراغ آذین برویم این طوری کارها بهتر انجام می شود.پدر با نظر او موافق بود علیرغم اصرار هایم برای ماندن من ومهسا را با یک تاکسی به منزل فرستادند و رفتند که آذین را همراه بیاورند.
    فضای منزل را سکوت غم انگیزی فرا گرفته بود مادر مانند مرغ سرکنده ای آرام وقرار نداشت حدود سه ساعت از بازگشت من به منزل می گذشت اما هنوز خبری از پدر وآقای کاشانی و آذین نبود من ومادر ترجیح می دادیم در حیاط به انتظار آنها بنشینیم اینطوری تحمل سنگینی غمی که بر قلبمان فشار می آورد آسان تر بود هجوم افکار گوناگون مرا دچار سردرد عجیبی کرده بود صدای قدم های سنگین مادر که مدام طول حیاط را می پیمود بیشتر مرا عذاب می داد با صدای ترمز هر اتومبیل سراسیمه به سوی در حیاط می دویدم اما هر بار نا امید تر از قبل بازمی گشتم ناگهان صدای توقف چند اتومبیل شنیده شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    این بار مادر با عجله به سوی در رفت با باز شدن در حیاط نگاهم به عده ای افتاد که پشت در ایستاده بودند دایی ناصر و آقای کاشانی ودر طرفین پدر قرار داشتند و او را در راه رفتن یاری می کردند توران خانم با دیدن مادر شروع به گریه کرد خانم کاشانی با چهره ای اشک آلود مادر را در آغوش گرفت مانند برق گرفته ها به این منظره نگاه می کردم ناگهان صدای فریاد دلخراش مادر که آذین را فرا می خواند مثل خنجری قلبم را شکافت مانند کسی که در میان شعله های آتش گر گرفته باشد بنای دویدن گذاشتم فریاد می زدم همه درها را به روی او بستم او هیچ راه فراری نداشت من آذین را کشتم دستان دایی مرا محکم نگه داشته بود در همانحال با صدای محکمی گفت :بس کن دختر چرا حرف بی ربط می زنی؟تو چه تقصیری داری؟
    صدایم با های های گریه همراه بود .من نباید او را تنها می گذاشتم نباید از منزل خارج می شدم.
    همه اندامم به رعشه افتاده بود چشمانم سیاهی می رفتو نفسم به سختی بالا می آمد صدای توران خانم و دایی را می شنیدم که تلاش می کردند آرامم کنند اما زاری و فغان من لحظه به لحظه اوج گرفت .انقدر در آغوش آندو گریستم تا عاقبت از حال رفتم ودیگر هیچ نفهمیدم.
    اگر مهسا بیمار نمی شد من مجبور نبودم آذین را تنها بگذارم اگر او را با خود می بردم به این سرنوشت دچار نمی شد اگر آذین در خواب نبود هرگز این اتفاق نمی افتاد.اگر...اگر... این اگرها مغز مرا می خوردند و قلبم را می خراشیدند بیش از یکهفته از خاکسپاری خواهرم می گذشت در این مدت حتی لحظه ای از عذاب وجدان در امان نبودم از نگاه کردن به دیگران شرم داشتم برای همین خود را در اطاقی زندانی کردم و از انظار مخفی شدم بی اشتهایی و نخوردن غذا رنجور و بیمارم کرده بودبه حدی که مشکل می توانستم به روی پا بایستم آقای کاشانی در این مدت دوبار مهسا را به اطاقم آورد شاید به این وسیله می خواست مرا از خلوت خود بیرون بکشد دیدن این بچه هم نمی توانست مرهمی بر زخم قلبم باشد گویا در آخرین دیدار او هم متوجه تغییر حالم شد چرا که بر خلاف همیشه ساکت ومغموم نگاهم کردودقایقی بعد همراه پدربزرگش از آجا خارج شد لحظه ها دیر گذر وزجر آور سپری می شد و مرا چون شمع در خلوت غم گرفته ام ذره ذره آب می کرد با مشاهده هر یک از نزدیکان بغض تازه ای گلویم را می گرفت چهره رنگ پریده آنها و لباس سیاهشان به یادم می آورد که چطور در حق خواهرم سهل اگاری کرده ام و او را به دام مرگ انداخته ام دیدن پدر ومادر بیش از همه مرا رنج می داد به همین خاطر هرگاه به اطاقم می آمدند نگاهم را از آندو می دزدیدم و اصرار داشتم که مرا تنها بگذارند. از فردای خاکسپاری دیگر کسی مرا در جمع ندید چرا که احساس می کردم حاضرین مرا به یکدیگر نشان می دهند و نجوا کنان می گویند (این خواهر آن مرحوم است او بود که موجب مرگ خواهرش شد)
    این فکر وادارم می کرد از حضور در جمع کناره بگیرم و خود را در گوشه ای حبس کنم در این روزهای سیاه تنها دیدار مریم کمی مایه تسکینم می شد او هر روزبرای نصب سرم بر بالینم می آمد از او شنیدم که محمود به محض مطلع شدن از حادثه سریعا" به تهران بازگشته . این اتفاق برای او هم ضربه بزرگی بود این را به خوبی می دانستم و از دیدن او شرم داشتم من نتوانسته بودم از امانت محمود به خوبی نگهداری کنم.
    به گفته مریم محمود هم حال وروز درستی نداشت این حادثه شوک شدیدی به او وارد کرده بود.
    این بار پس از رفتن مریم دوباره سیلاب اشک روان شد همانطور که روی تخت دراز کشیده بودم خاطرات گذشته پیش چشمم جان گرفت. آذین را به یاد آوردم که در لباس عروسی چقدر زیبا شده بود .دست در دست محمود لبخنزنان کل سالن را پیمودند و به مهمانان خوش آمد گفتند آن شب حتی در خیالم نمی گنجید که عمر این پیوند تا این حد کوتاه وزودگذر باشد .صدای شیون که از قسمت پذیرایی به گوش رسید مرا از گذشته به حال کشاند حتما" دوباره شخص تازه واردی از راه رسیده بود.
    با خود اندیشیدمانسانها چه موجودات عجیبی هستند در مواقع عادی کمتر هوس دیدن یکدیگر را می کنند شاید بعضی از اقوام وفامیل حتی در سال یکبار هم به ملاقات هم نروند اما حالا مرگ آذین همه بستگان دور ونزدیک را گرد هم آورده و آنها را یار وغمخوار یکدیگر نشان می داد.
    چشمام خسته از گریستن به روی هم افتد اما ضربه ای به در مرا به خود آورد حوصله دیدار هیچ کس را نداشتم دلم می خواست مرا به حال خود بگذارند می خواستم کسی به من توجهی نداشته بباشد.در بروی پاشنه چرخید و شخصی بر در گاه نمایان شد. دستگیره هنوز در میان پنجه های او قرار داشت شانه های خمیده و چهره اش پر درد و غمگین بنظر می رسید. نگاه آن چشمان متورم و اشک آلود بر من خیره ماند با مشاهده او شعله های آـش قلبم زبانه کشید و سینه ام گر گرفت.دستم را به سویش دراز کردم و همراه با ترکیدن بغضم زاری کنان گفتم : کیومرث آمدی؟بیا..بیا ببین با خواهرم چه کردم من او را با دستهای خودم به گور فرستادم در کنارم بر لبه تخت نشست صدای هق هق گریه هایمان درهم امیخته بود همدل و همدرد می گریستیم برای عزیزی که از دست رفه بود ودیگر او را نمی دیدیم.
    زمانی که چشمه اشکمان خشکید لب به سخن باز کرد گرچه خمودی شانه هایش نشان می داد تحمل این بار بیش از حد توانش است با این حال با لنی تسلی بخش سعی در آرام کردن من داشت. هر کلام او که او از دل زخم خورده اش بر می خواست مرهمی بود که قلب مرا التیام می داد.
    کیومرث معتقد بود که مرگ آذین رهایی از بند اسارت است رهایی از قید این وجود خاکی او ایمان داشت که رحمت خداوند شامل حال خواهرم شده چرا که خالق مهربانش نمی خواست خواری و خفت او را در این جهان و در میان این مردمان ببیند.
    کیومرث سعی داشت به من بفهماند این تقدیر الهی بود که منومهسا رااز ان خانه بیرون فرستاد چون سرنوشت برای ما اینطور رقم خورده بود. گرچه حرفهای کیومرث مانند باریکه ای از نور قلب تاریکم را روشنایی بخشید اما چطور می توانستم خود را در این جریان بی تقصیر بدانم. چگونه میشد فراموش کرد که این من بودم گه آذین را در خواب رها کردم وتمام راههای گریز را برویش بستم.
    این فکر آزار دهنده لحظه ای تنهایم نمی گذاشت و شب ها و روزهای مرا عذاب آور کرده بود با اینهمه زمان همچنان می گذشت و گذر ایام بهترین داروی این درد بود.شش ماه از آن حادثه دلخراش گذشت ماههایی که درد ورنج زیادی برایمان به همراه داشت پدر ومادر کم کم روحیه خود را بازیافتند یا لا اقل اینطور نشان می دادند من هم این مدت را همراه با اشک ودرد وغم پشت سر گذاشتم تارهای سپیدی که بر شقیقه ام خودنمایی می کرد گوته خوبی بر این معا بود در این دوران پر رنج تنها دلخوشی من و خانواده ام وجود مهسا وشیرین زبانی هایش بود محمود که تمام زندگی اش را همراه با آذین از دست داده بود اکنون با پدر ومادرش زندگی می کرد .
    مریم و منوچهر به خانه شخصی خود که در همان اطراف خریداری کرده بودند نقل مکان کردند وجود مهسا ومحمود می توانست جای خالی آنها را در منزل آقای کاشانی پر کند خصوصا" که مهسا به تازگی شیرین زبان شده و کلمات را خوب ادا می کرد که انسان از تماشایش سیر نمی شد.
    گرچه با از میان رفتن اذین رشته پیوند ما و محمود ظاهرا" قطع شد اما با وجود مهسا باعث می شد که او به منزل ما رفت وآمد کرده و رفتاری کاملا" صمیمی داشته باشد از آنجا که مهسا بیش از حد به من احساس وابستگی می کرد محمود اجبارا" هر روز صبح او را نزد ما می آورد عصر هم خود من او را به منزل آقای کاشانی بر می گرداندم.
    زندگی به همین منوال و با سرعت هر چه تمامتر می گذشت. هفتمین سال از آغاز جنگ را پشت سر می گذاشتیم. اخبار رسیده نشان میداد رزمندگان ما در کمال شهامت ودلیری قوای دشمن را سرکوب کرده اند اما کشور هایی که مایل نبودند پیروزی قوای ما را ببینند دشمن را همچنان سر پا نگه می داشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سومین سالگرد تولد مهسا در عین سادگی برگزار شد غیبت آذین آنقدر آشکار بود که همه چهره ها در پشت نقابب لبخندهایشان غمگین به نظر می رسیدند آن شب از توران خانم شنیدم که در تعطیلات نوروز مراسم جشن عروسی کیومرث ومنیژه برگزار خواهد شد با نگاهی به چهره کیومرث متوجه شدم که هیچ شوقی برای رسیدن این تاریخ در آن نمایان نیست در این یک سال اخیر شادابی او کاملا" از میان رفته و پیرتر از سن واقعی اش به نظر می رسید.
    آخرین برف زمستانی در حال آب شدن بود اعتدال هوا نشان می داد که بهار سربلند ومغرور به زودی از راه خواهد رسید قبل از آخرین هفته سال دایی ناصر همه ما را برای صرف نهار به منزلش دعوت کرد آنروز پس از مدتها مانند گذشته احساس سرخوشی وراحتی می کردم بعد از نهار بچه ها در حیاط مشغول توپ بازی شدند بزرگترها نیز با هم صحبت می کردند من ونسرین در آشپزخانه سرگرم شستشوی ظرفها بودیم توران خانم سرگرم ریختن چای بود در حالیکه سماور را جابجا می کرد پرسید:آذر جان فرصت می کنی از فردا عصرها چند ساعت از وقتت را به من بدهی؟راستش نمی توانم دست تنها به همه کارهای عروسی برسمتا چند روز دیگر فامیل هم از ناوند حرکت می کنن و آن وقت دیگر فرصت سر خاراندن هم ندارمبرای همین گفتم اگر زحمتی نیست به کمک تو وسایل مورد نیاز را از قبل حاضر کنم.
    شستن ظرفها به پایان رسید دستهایم را با حوله خشک کردم و گفتم: اولا" که زحمتی نیست ثانیا" شما وکیومرث بیشتر از اینها به گردن من حق داریداین نهایت آرزوی من است که برای عروسی او قدمی بر دارم از فردا بعد از رساندن مهسا یکسره به اینجا می آیم وتا هر وقت که بخواهید در اختیارتان هستم.
    لبخند رضایتی چهره اش را از هم گشود سینی چای را برداشت ودر حالیکه از جا بلند می شد گفت :انشاالله برای عروسی ات جبران می کنم.
    فردای آنروز دقایقی از ورودم به منزل آقای کاشانی نمی گذشت که آماده حرکت شدم محمود نگاهی به سویم انداخت و پرسید:چرا اینقدر عجله می کنی؟تازه از راه رسیدی.
    موضوع کمک به توران خانم را باریش تعریف کردم و با خداحافظی از خانم واقای کاشانی عازم رفتن شدم.در حال خارج شدن محمود خواست کمی تامل کنم تا او حاضر شود ومرا تامقصد برساند مایل نبودم او را به زحمت بیندازم اما اصرار داشت که این مسافت طولانی را به تنهایی طی نکنم عاقبت همراه مهسا درون اتومبیلش جای گرفتیم و حرکت کردیم در بین راه مهسا ازدیدن همه چیز ذوق می کردو با کلام بچه گانه اش نام آنها را به زبان می آورد در حالیکه از شیطنت های او به وجد آمده بودم محمود گفت:
    راستی فرامرز چه می کند ؟درسش تمام شد؟
    یکسالی می شود که لیسانسش را گرفته در حال حاضر همدر یکی از بیمارستانها رسما" مشغول به کار است.
    نگاهش به سوی من کشید شد و به حالت زیرکانه ای گفت:پس بعد از کیومرث نوبت اوست که سرو سامان بگیرد.
    نمی دانم او در مورد فرامرز و احساسش به من تا چه حد می دانست با این همه احساس کردم از بیان این مطلب قصد خاصی داردبا لحن بی تفاوتی گفتمکزندگی هر پسر یا دختری به این مرحله خواهد رسید اما در مورد فرامرز گمان نمی کنم به این زودی قصد ازدواج داشته باشد.
    این بار صدای او حالت خاصی داشت همانطور که مستقیم به روبرو نگاه می کرد آهسته تر از حد معمول گفت:
    حنما" او هم مانند بعضبی ها منتظر پایان جنگ است.
    ناخوداگاه نگاهم به سوی او چرخید در همانحال متوجه نیمرخ گلگونش شدم.ناگهان به سمت من برگشت و پرسید:در چند روز آینده می توانی یک روز را به من اتصاص بدهی؟
    برای چه کاری؟ باید برای مهسا خرید کنم اما برای این کار اصلا" سلیقه ندارم به همین خاطر مایلم از سلیقه تو استفاده کنم.
    با خوشحالی گفتم :با کمال میل هر روز برایت مناسب بود قبلا" بگو. وقتی به خانه دایی رسیدیم گفتکبرای سه شنبه برنامه خاصی نداری؟ نه هیچ برنامه ای ندارم.
    پس سر ساعت پنج می آیم دنبالت.موافقت خود را اعلام کردم و مهسا را در صندلی مخصوصش نشاندم پیاده شدم و هم چنانکه دستم را برایشان تکان می دادم دورشدنشان را تماشا کردم.هنوز شاسی را فشار نداده بودم که در حیاط باز شد با دیدن فرامرز لبخند زنان سلام گفتم.پاسخم را به گرمی داد و به خانه دعوتم کردبعد از ظهر آنروز وروزهای بعد مقدار زیادی از کارها انجام شد. سرگرم نصب پرده های تور اتاق عقد بودم که صدای کیومرث نگاهم را به سمت او کشید.در حالیکه به درگاه اتاق تکیه داده بود و مرا تماشا می کرد گفت:چطور این همه زحمت را جبران کنیم؟ غمی بیدادگر در نگاهش موج می زد برای آنکه سر به سرش گذاشته باشم گفتم:
    مطمئن نیستم فرصتش پیش بیاید اما اگر آمد می توانی برای تلافی پرده ها اتاق مرا نصب کنی.
    با لبخند کمرنگی گفت:واقعا" از تو تعجب می کنم در تمام عمرم هیچکس را به وفاداری تو ندیدم حالا می فهمم که هرگز نباید از ظاهر اشخاص در باره آنها قضاوت کرد .
    آخرین گیره پرده را درون میله فرو کردم و در حین پایین امدن از نردبان پرسیدم:مگر ظاهر من نشانگر چه شخصیتی بود؟
    چند قدم به درون اتاق آمد در حالیکه نردبان را از دستم می گرفت گفت:
    از آن دختر شیطانو حاضر جواب بعید می دیدم که این قدر پایبند و وفادار باشد.از تاثیر نگاهش که مستقیم به من دوخه شده بود شرمگین شدم و خودم را به مرتب کردن چین های پرده مشول ساختم سپس به آرامی گفتم:اگر تو هم او را به اندازه من می شناختی پی می بردی که چطور توانسته ام تا بحال به انتظار بازگشتش بنشینم.
    ورود توران خانم مانع ادامه صحبت شد با نگاهی به پرده ها با رضایت گفت: عالی شد بهتر از این ممکن نبود واقعا" خسته نباشی اتفاقا" انتخاب نوار پرده (لانه زنبوری) جلوه اش رابیشتر کرد آفرین به این سلیقه.
    شما هم در انتخاب تور خوش سلیقه گی کردید خصوصا" با حاشیه دالبر راستی کار دیگری نیست امشب انجام بدهیم؟
    به لطف زحمات تو بیشتر کارها روبراه شد فقط تزئینات سفره عقد مانده که انرا هم در روزهای بعد انجام خواهیم داد.
    در این صورت من فردا دیگر مزاحم نمی شوم چون قرار است در خرید لوازم مهسا به محمود کمک کنم انشاالله پس فردا در خدمتتان هستم.
    من شرمنده ام آنقدر مزاحم اوقات تو شده ام که فرصت نمی کنی به برنامه های خودت برسی در هر صورت فردا را کاملا" استراحت کن پس فردا اگر فرصت داشتی بیا باهم تزئینات سفره را انجام دهیم.
    بعد از شام فرامرز زحمت رساندن مرا به گردن گرفت در بین راه پرسیدم اطاق عقد را دیدی؟امشب کارهای تزئینش به پایان رسید به نظرم واقعا زیبا شد.
    در حین پیش کشیدن این مطلب نیمرخش را برانداز کردم چهره اش با ریش جذاب تر شده بود با نگاه گذرایی به سویم در پاسخ گفت:وقتی دختر با سلیقه ای مسئولیت کارها را به عهده بگیرد مسلما" همه چیز زیبا از آب در می آید.
    با احساس رضایت و برای خوشایندش گفتم: از لطف تو ممنونم امیدوارم به زودی این سلیقه را در تزئین اطاق عقد جنابعالی به کار بگیرم.
    به سردی گفت:از این وعده ها به خودت نده چون من یکی اصلا" حوصله این برنامه ها را ندارم.
    تلخی کلامش لبخند مرا محو کرد با این حال به شوخی گفتم: خواهیم دید روزی که سر سفره عقد نشستی مانند اجل معلق بر سرت ظاهر می شوم و وادارت می کنم در حضور همه از من بخاطر حرف امشب عذرخواهی کنی.
    نگاهش به سویم برگشت و همراه با پوزخند تلخی گفت:اگر مرا در آن شرایط گیر آوردی حتما" این کار را بکن.
    وقتی رسیدیم تعارف مرا برای داخل شدن رد کرد و در حالیکه اماده بازگشت می شد گفت :اگر مطمئن نبودم که محمود از قبل داوطلب رساندن توست فردا خودم دنبالت می آمدم اما...
    کلامش را قطع کردم وگفتم:برای فردا از مادرت مرخصی گرفتم اما پس فردا خوشحال می شوم که ساعت چهار دنبالم بیایی.
    کنجکاوانه پرسید:برای فردا برنامه خاصی داری؟
    قرار است همراه محمود برای خرید بروم.
    متوجه اخمهایش که در یک لحظه گره خوردشدم ودر ادامه صحبتم گفتم:مهسا نیاز به لوازمی دارد که محمود به تنهایی نمی تواند آنها را خریداری کند برای همین از من خواسته که او را همراهی کنم.
    با نگاه گذرایی گفت:پیداست محمود هم بی کار ننشسته.
    بعد اتومبیل را به حرکت آورد و با صدای رسایی گفت:پس فردا منتظرم باش.
    وقتی شاسی زنگ را می فشردم با خودم فکر کردم مقصود او از جمله قبلی چه بود؟!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خرید وسایل مهسا چهارساعت از وقت ما را گرفت سه دست لباس بهاره در رنگ هایمختلف دو جفت کفش بسیار زیبا هماهنگ با رنگ لباس ها مقداری پارچه با نقوشیاز عروسک های رنگی برای پرده و روتختی وسری کامل وسائل حمام از جملهلوازمی خریداری شده بود خرید آنشب را با عروسک تپلی مو فرفری به پایانرساندیم در تمام مدت دست مهسا در دست من بود و مراه با ما قدم برمی داشتتماشای ویترین مغازه ها چنان او را به شوق آورده بود که اصلاگ احساس خستگینمی کرد جالب اینکه وقتی نظر او را برای خرید اجناس می پرسیدم دقایقی همهآنها را خوب از نظر می گذراند وبعد قاطع نظرش را میگفت من هم سعی داشتمبیشتر وسائلش را با سلیقه خودش انتخاب کنم محمود از تماشای دخترش که مانندآدم بزرگها اظهار نظر می کرد لذت می برد او دو دست لباس ورزشی ویک توپفوتبال م برای احسان وایمان خرید هنگام بازگشت ساعت از ده گگذشته بود بااین حال اصلا" احساس خستگی نمی کردم محمود اتومبیل را مقابل یک اغذیهفروشی نگه داشت و پرسید:با یک ساندویج مرغ موافقی؟
    گرچه از دیر بازگشتن به منزل کمی نگران بودم ولی سرم را به علامت موافقتتکان دادم دقایقی بعد او با ساندویچ و نوشابه بازگشت مهسا فقط توانست نیمیاز ساندویش را بخورد محمود بقیه انرا با ولع خورد اما همه تلاشش برایگرفتن بقیه نوشابه او بی ثمر ماند مهسا شیشه نوشابه را سخت چسبیده بود واصرار داشت که همه اش را بخورد محمود از حرکت او لذت می برد.
    احسان وایمان از دیدن هدایای خود چنان به شوق امدند که همان ساعت با توپبه طرف هال رفتند و سرگرم بازی شدند محمود با علاقه خاصی تمام وسایل مهسارا به پدر ومادر نشان می داد خود مهسا در خواب خوشی فرو رفته بود شب ازنیمه می گذشت که محمود خداحافظی کرد برود مهسا را با خود نبرد چون ناچاربود صبح روز بعد دوباره او را پیش من بیاورد.موقع رفتن سفارش کرد که او رااز خودم دور نکنم روز بعد یکی از پرکارترین روزها بود به تحویل سال نو فقطچند روز فرصت داشتیم اما خانه ما هیچ تحولی را در خود نشان نمی داد مادربی حوصله تر از آن به نظر می رسید که به مناسبت فرا رسیدن عید تغییری درظاهر منزل بدهد اما ایمان واحسان وهمینطور پدر نشان می دادند بی میلنیستند فضای منزل حال وهوای تازه تری به خود بگیرد.آنروز مهسا را به مادرسپردم و با کمک دوقلو ها شروع به نظافت وجابجایی وسایل کردم تا ظهر بیشترکارها به پایان رسید بعد از رفتن بچه ها به مدرسه ادامه کار را به تنهاییانجام دادم ساعت از سه هم گذشته بود که با تنی خسته وارد حمام شدم آب گرممسکن خوبی بود برای رفع خستگی. وقتی بیرون آمدم با نگاهیبه فرم تازه خانهاحساس رضایت کردم فرامرز راس ساعت مقرر زنگ در را بصدا درآورد با اصرار منبه داخل خانه آمد و با استقبال گرم پدر ومادر روبرو شد مادر ضمن احوالپرسیگله کرد که چرا اینقدر کم به سراغ ما می آید
    فرامرز گرفتاری شغلی را بهانه کرد وگفت:عمه جان دل من همیشه پیششماست باور کنید روزی نیست هوس نکنم به دیدن شما بیایم اما میشه کار پیش می آید خصوصا" انجام وظیفه در بیمارستان به قدری است که بیشتر اوقات مرا پر می کند در هر صورت امیدوارم قصور مرا به حساب بی مهری نگذارید.
    کلام مادر با تبسم پر مهری همراه بود منظور من این نبود من می دانم که تو چقدر با محبتی افسوس که بعضی ها قدر این محبت را نمی دانند.
    متوجه نگاه او شدم اما دنباله صحبت شان را نشنیدم چون برای تعویض لباس به اطاق خود رفتم دقایقی بعد من ومهسا آماده حرکت بودیم وقتی توی اتومبیل نشستم با نگاهی به فرامرز گفتم:زحمتی نیست سر راه مهسا را به منزل آقای کاشانی برسانیم؟
    با نگاه سنگینی گفت:به خاطر تو هیچ کاری زحمت ندارد. با تبسم حاکی از رضایت گفتم:ممنونم.
    مهسا در جای خود آرام نمی نشست ومدام با اسکلت کوچک آدمی که به شیشه جلو آویزان بود بازی می کرد با لحن طنزآلودی گفتم:
    آقای دکترشما موقع رانندگی هم باید در حال تشریح باشید؟
    نگاه پرسشگرش نشان می داد منظورم را به خوبی درک نکرده با اشاره به اسکلت گفتم:چیز قشنگتری نبود که جلوی چشم آویزان کنی؟
    لبخند زنان گفت:از تماشای آن ناراحت می شوی؟
    ناراحت نه اما از سلیقه تو تعجب میکنم. دوباره سنگینی نگاهش را بروی خود احساس کردم .
    سلیقه من زیبا پسند است اما متاسفانه نتوانستم آنچه را که واقعا" می خواستم بدست بیاورم.
    از اینکه صحبت به اینجا کشیده شد معذب بودم برای تغییر مسیر گفتگو پرسیدم :اگر چیز زیبایی برای تزئین اتومبیلت پیدا کردم قول می دهی این اسکلت را برداری؟
    به ارامی گفت:تو مختاری هر تغییری دلت خواست بدهی مطمئن باش من از سلیقه تو خوشم می اید.
    سپس به سمت من برگشت و پرسید:راستی دیروز خوش گذشت؟
    مهسا با دستگیره در بازی میکرد از این کار باز داشتمش وگفتم:بد نبود خصوصا" که موجب شد کمی از محیط منزل دور باشم.
    در حالیکه به یک خیابان فرعی می پیچیدیم گفت:پس باید سرحال باشی اما بر عکس خیلی خسته بنظر می رسی.
    مهسا داشت کیف دستی ام را وارسی می کرد.او می دانست که همیشه چیزی برای خوردن در آن پیدا می شود با دیدن بسته بیسکوییت برداشت و سرگرم باز کردن ان شد در حال بستن کیفم گفتم: خستگی من به خاطر کارهای امروز است متوجه نظافت منزل نشدی؟
    چرا اتفاقا" از آن همه تمییزی لذت بردم پس امروز خودت را حسابی به زحمت انداختی این طور نیست؟
    هرچند خیلی خسته شدم اما تغییر و تحول برای منزل ما لازم بود.
    بارسیدن به منزل آقای کاشانی اتومبیل را متوقف کرد در حال پیاده شدن گفتمکچند دقیقه بیشتر طول نمی کشد الان برمی گردم.
    صدایش را شنیدم که آهسته گفت:منتظرت هستم. محمود با مشاهده من ومهسا شادمان شد و ما را به داخل دعوت کرد مهسا را در آغوشش گذاشتم و گفتم:سلام مرا به خانواده برسان و از طرف من عذر خواهی کن چون فرصت زیادی ندارم فرامرز بیرون منتظر است کمی از کارها مانده که باید امروز به آنها سروسامان بدهم .رنگ چهره اش تغییر کرد وپرسید :
    چرا با این عجله ؟ فرصت هست چند دقیقه بنشینی بگذار فرامرز خان را هم صدا کنم کمی استراحت کنید بعد بروید.
    می دانستم فرامرز با خانواده کاشانی رودربایستی دارد ومعذب خواهد بود از اینرو گفتم:اگر فرصت بود خودم از او دعوت می کردم باید زودتر برویم.
    علیرغم اصرار من محمود به سمت فرامرز رفت او نیز به احترام وی از اتومبیل خارج شد وچند قدم به پیشواز آمد پس از احوالپرسی فرامرز قبول نکرد که داخل شود لحظاتی بعد همانطور که دستم را برای مهسا تکان می دادم از آنجا دور شدیم در حین حرکت سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و پلک ها را روی هم گذاشتم صدای فرامرز با طنز دلنشینی همراه بود پرسید خوب..حالا کجا برویم؟

    سرم به سمت او چرخید با نگاهی گفتم:جایش که مشخص است فقط لطفا" کمی تندتر برو که توران خانم از دست من گله مند نشود.
    چهره اش به تبسمی باز شد و با لحن سرخوشی گفت:ولی من خیال ندارم ترا به منزل ببرم.
    احساس کردم می خواهد سر به سرم بگذارد به شوخی اخم هایم را درهم کشیدم وگفتم:شوخی نکن فرامرز.
    نگاه خندانش به طرف من برگشت.چرا فکر می کنی قصد شوخی دارم؟اتفاقا" من از همیشه جدی تر هستم برای همین تحت هیچ شرایطی به تو اجازه نمیدهم امروز دوباره مشغول کار بشوی.
    کلام محبت آمیز او به من آرامش می داد با این همه نمی توانستم از زیر بار وظایف محوله شانه خالی کنم به همین خاطر گفتم:ممنونم که به فکر من هستی اما کاری نکن که روابط من وتوران خانم تیره بشود به او قول داده ام امروز کارهای مربوط به سفره عقد را انجام بدهم.
    پشت چراغ قرمز توقف کرد وبا نگاهی مستقیم گفت:
    اگر مادر ترا به این حال ببیند مسلما" راضی نمی شود باز هم به زحمت بیفتی ضمنا" برای تزیین سفره می توانن تا فردا صبر کنند پس دیگر بهانه نگیر.
    سکوت من نشان دهنده رضایتم بود دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:
    هرکار می خواهی بکن فقط جواب توران خانم را خودت باید بدهی.
    با سبز شدن چراغ اتومبیل را به حرکت در آورد وبا خوشحالی پدال گاز را فشرد و گفت:جواب او با من.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/