زمانی که به تهران آمدیم آخرین روزهای تابستان سپری می شد چند روز دیگر پدر ومادر به بوشهر بازمی گشتند دوری انها برایم سخت بود اما چاره ای جز تحمل نداشتم در یک فرصت مناسب که پدر راتنها گیر آوردم خواهش کردم انتقالی اش را زودتر روبراه کند ظاهرا پی برده بود از مسئله ای عذاب می کشم مرا در آغوش گرفت و با کلامی پر مهر گفت:
چهره ات نشان می دهد که در این مدت زندگی سختی را پشت سر گذاشتی هر طور هست به خاطر خواهرت کمی دیگر تحمل کن قول میدهم آوایل خرداد آینده مادر وبچه ها را به اینجا بفرستم گرچه من همه تلاشم را بکار گرفتم که همین امسال ترتیب جابجایی را بدهم ولی موافقت نکردند اما برای سال بعد دیگر هیچ مشکلی در کار نیست.
با خودم گفتم یک سال دیگر باید از شما دور باشم؟حتی فکرش هم دلم را مالامال از غم می کرد بغض را قورت دادم و با لبخندی اجباری گفتم:یکسال مدت زیادی نیست زود می گذرد اما واقعیت غیر از این بود با آغاز پاییز وبه دنبال رسیدن سرمای زمستان روزها خسته کننده وطاقت فرسا شد سردی هوا رفت وآمدهای مرا به منزل دایی کم کرد در عوض برای سرگرمی شروع به کارهای بافتنی کردم سرگرمی جدید می توانست ساعات بی کاری مرا پر کند در این ایام با اذین مشکل زیادی نداشتم تنها مسئله ای که مرا عذاب می داد نگاههای مات و وحشت انگیز او بود این یکی از عادات تازه اش شده بود مواقعی که سرگرم کاری می شدم ساعتها می نشست وبه من خیره می شد نگاه مات وآن چشمان شبز رنگ که بعضی اوقات حالت مسخی به خود می گرفت چنان مرا به وحشت می انداخت که برخی مواقع مهسا را بغل می گرفتم وبه بهانه ای از منزل فرار می کردم البته با وجود محمود ترس من کاهش می یافت اما در غیبت او نمی توانستم مانع این ترس بشوم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)