صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 79

موضوع: آریانا | فهیمه رحیمی

  1. #41
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ادامۀ فصل 9
    آقای یزدانی سکوت کرد و من به گمان این که از شاعر دیگری وام گرفته است خندیدم و گفتم:
    _ از پاییز برایم بگویید.
    آقای یزدانی حرکت کرد و در مقابل تابلوی پاییز ایستاد و گفت:
    _ ای درختان نیمه عریان که برگهای سایه دار خویش را که روزی پرندگان به شادی و خرمی در آن آشیان می نهادند از کف داده و اینک جامه ای ژنده و رنگین پوشیده اید، به جای آن همه شکوفه که بر اندام خویش آراسته بودید امروز رخسار زرد شما را می نگرم که به دست باد از شاخسارها جدا شده و بر زمین شکسته شده و صدای فغانتان به گوش می رسد، مرا نیز برگ و بار زندگانی خشکیده و غنچه های امیدم ناشکفته تباه گشته اند، اما به خداوند عشق که بر دل باختگان رحم و شفقت دارد امید دارم و می دانم که خداوند نالۀ حزین مرا به لطف خویش شادمان می گرداند.
    خب دوشیزه جوان یا بهتر است بگویم آریانای صدیق، زمان آن رسیده که این طبیعت زیبای رویایی را ترک کنیم و به دامن طبیعت سرد زمستانی برگردیم. دیگر تا آمدن بهار و آغاز شکوفایی طبیعت چیزی نمانده.
    آقای یزدانی چرخ مرا به حرکت در آورد و هر دو اتاق فصول را ترک کردیم. هوای بیرون مطبوعتر و گرمتر از هوای سرد و مسدود اتاق بود. او با گفتن امیدوارم خسته تان نکرده باشم، چرخ مرا به سوی ساختمان پیش راند و گفت:
    _ گردش خوبی بود و از این که وقتتان را صرف من کردید ممنونم.
    هنوز پاسخم را نداده بود که دیانا را دیدم که به طرفمان می آید. استاد گفت:
    _ به گمانم دیگران را نگران کردیم و گردشمان به درازا کشیده است.
    من با گفتن فکر می کنم سکوت کردم تا دیانا به ما رسید و پرسید:
    _ حالت خوب است؟
    گفتم:
    _ ای کاش می بودی و همراه ما در میان فصول گردش می کردی. استاد در آنی مرا در میان فصل بهار و تابستان و پاییز گردش داد و بعد به سمت زمین برگرداند.
    دیانا گفت:
    _ غذا خیلی وقت است که آماده است و همه منتظر شما هستند.
    آقای یزدانی آرام زمزمه کرد:
    _ من مقصر بودم که در میان فصول ایشان را زیاد نگهداشتم.
    دیانا با گفتن عیب ندارد فقط عجله کنید، بر سرعت چرخ افزود. در سالن را که باز کردیم هوای گرم مطبوعی بر صورتمان نشست، بانگ پدربزرگ را از آشپزخانه شنیدیم که گفت:
    _ بچه ها عجله کنید که دیگر از گرسنگی رمقی برایم نمانده.
    وارد آشپزخانه که شدیم همگی را منتظر پشت میز غذاخوری دیدیم، گفتم:
    _ پدربزرگ از هوا بوی بهار می آید!
    از نشاطی که در لحنم هویدا بود خوشحال شد و گفت:
    _ همینطور است عزیزم، دیگر چیزی به تازه شدن سال نمانده.
    پدربزرگ اشاره کرد که روی صندلی کنار دستش بنشینم و آقای یزدانی را که قصد داشت ما را ترک کند به زور نگهداشت و در طرف دیگر خود نشاند و به مادربزرگ گفت:
    _ حالا غذا را بیاورید که دلمان بیاید بخوریم، صبحانه که هیچ مزه نداد.
    دیانا گفت:
    _ پدربزرگ اگر می دانستم که بدون من صبحانه به شما مزه نمی دهد اولین نفری بودم که بیدار می شدم.
    پدربزرگ با صدای بلند خندید و گفت:
    _ اما عزیزم منظور من هم تو هستی و هم آریانا!
    پدر گفت:
    _ یعنی وجود ما هیچ؟
    پدربزرگ سر تکان داد و کلام پدر را با این حرف رد کرد:
    _ آریانا حضورش همچون عسل است که وقتی سر میز نباشد ناشتایی ناقص است.
    سری که آقای یزدانی به عنوان تأیید فرود آورد برایم جالب بود و در همان حال اندیشیدم که او به جای اسم من اسم دیانا را در حافظه جایگزین کرده و بی اختیار تأیید می کند. غذا در سکوت صرف شد و تنها گاهی پدربزرگ با جملات کوتاهی همچون، وقت هرس شاخه ها گذشته و یا امسال می خواهم تعدادی گلدان بنابر سلیقه آریانا به گلدانها اضافه کنم، سکوت را برهم می زد. میز غذا را جمع نکرده بودیم که صدای برهم خوردن در آهنی شنیده شد و مادربزرگ پرسید:
    _ مگر در باز بود؟
    و با این حرف پدر را واداشت تا بلند شود و از شیشه سالن بیرون را نگاه کند. او وقتی برگشت گفت:
    _ دو نفر هنر جو هستند که اسمشان درست به خاطرم نیست.
    مادربزرگ گفت:
    _ باید هاتف و بهادر باشند.
    وقتی در سالن باز شد و دو مرد جوان داخل شدند به جای بهادر، انوشیروان بود که به همراه هاتف آمده بود. پدربزرگ گفت:
    _ بیایید تا غذا هنوز گرم است میل کنید.
    هاتف گفت:
    _ استاد غذا خورده ایم، راستش ... چطور بگویم، من و انوشیروان آمدیم تا اگر ...
    انوشیروان حرف او را قطع کرد و گفت:
    _ استاد ما می خواهیم به نوبۀ خود اگر خدمتی از دستمان بر می آید برای آریانا انجام دهیم. هاتف می گوید اگر آریانا ببیند که او با چه مشقتی می نویسد...
    من گفتم:
    _ از لطف هر دوی شما ممنونم و از این که در این هوای سرد رنج آمدن دوباره را تحمل کردید شرمنده ام و می خواهم باور کنید که هنوز عشق به خطاطی و نقاشی در وجودم زنده است و آن را رها نمی کنم و لزومی نمی بینم که از لرزش اندک دست هاتف بخواهم شادمان شوم و کار را دنبال کنم. آقا هاتف هنرمند بزرگی است و عزم و اراده ایشان خیلی پیش از اینها برایم سرمشق بوده است.
    صفحۀ 245


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #42
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پدر گفت:لطفا بنشینید،من وقتی صفای روح شما جوانها را می بینم از یک طرف خوشحال و از سوی دیگر غمگین می شوم که چرا چون شما جوان نیستم و به پدرم حق می دهم که نخواهد به هیچ وجه این مکتب خانه را تعطیل کند.به عقیده من اینجا مکتب خانه نیست بلکه یک فرهنگستان است که انسانهای فرهیخته ای در آن آمد و شد دارند.من به نوبه خود از همه شما که قصد دارید به دخترم یاری برسانید تشکر می کنم و امیدوارم که روزی آریانا بتواند تلافی این همه محبت شما را بکند.
    مادر بزرگ برای همگی چای ریخت و دیانا که آن همه تعریف و تمجید از زبان پدر در مورد انوشیروان و هاتف شنیده بود روی سرخ کرده و غرق در لذت با قندان روی میز بازی می کرد.هاتف و انوشیروان ساعتی نشستند و سپس خداحافظی کردند و رفتند.مادر وادارم کرد که به رختخواب بروم و استراحت کنم.دیانا دارویم را داد و من تحت تاثیر داروها به خواب رفتم.وقتی چشم باز کردم که مادر کنارم نشسته بود و گفت:تا آفتاب غروب نکرده نمازت را بخوان.
    خانه را ساکت و خاموش یافتم،از مادر پرسیدم:بقیه کجا هستند؟
    گفت: پدر و پدر بزرگت با هم رفتند خانه مان،مادر بزرگ و دیانا رفتند خرید،من هم ماندم پیش تو تا تنها نباشی
    _ خیلی وقت بود که دلم هوای خلوتی و خلوت نمودن خودمان را کرده بود.مادر فکر می کنم که بهار عمرم سر آمده و باید برگردم.
    رنگ مادر چون گچ سفید شد و با صدایی که از ترس لرزان شده بود پرسید:چرا این حرف را می زنی؟آیا درد داری؟در تنفس ات اشکالی به وجود آمده؟
    سر تکان دادم و گفتم:نه از چیزی ناراحت نیستم اما فکر می کنم که چیزی دارد در وجودم منجمد می شود.مثل آبی که در اثر سرما کم کم یخ ببندد.مادر دستم را گرفت و پریشانتر از پیش گفت:شاید سرما خورده ای،امروز در هوای سرد بیرون ماندی.خوب است با دکترت تماس بگیرم
    _ دکتر که خدا نیست تا از زمین سرد و یخ بسته گل و گیاه برویاند.همانطور که گفتم حسی با من است که نمی توانم بیان کنم.
    مادر کمکم کرد تا روی چرخ نشستم و همانطور که مرا به طرف دستشویی می برد گفت: ای کاش نمی خوابیدی و بیدار می ماندی،چون پیش از این که بخوابی دختر شاد و سرحال بودی و با قاطعیت به انوشیروان گفتی که هنوز عاشق خطاطی هستی.آیا آن دختر که این کلمات را گفت تو نبودی؟
    _ خودم هم نمی دانم چه هستم،حقیقت تلخ را آسان پذیرفته ام اما به گمانم دارم خودم را گول می زنم که هیچ چیز تغییر نکرده و من همان آریانای سابق هست،اما مادر حالا که هر دو تنهائیم و می توانیم با هم راحت صحبت کنیم به شما می گویم که دوست داشتم پس از بیهوشی هرگز اینگونه بیدار نمی شدم.من از هیبت مرگ همان قدر می ترسم که از هیبت زندگی که در آینده خواهم داشت،موجودی ناتوان و محتاج کمک.باور کنید دوست دارم اگر قرار باشد از این ناتوان تر شوم هر چه زودتر با زندگی وداع کنم.این فکر که دیگران را به رنج و زحمت نینداخته ام و برنامه زندگی تان را برهم نزده ام به من توان رویارویی با مرگ را می دهد اما ....
    مادر با صدایی از سر خشم گفت:دیگر تمامش کن،نمی خواهم از زبانت کلمه مرگ را بشنوم.اگر از بودن در اینجا ناراحتی به محض این که پدرت برگشت تو رو را برمی گردانیم خانه تا در آنجا استراحت کنی،این را هم بدان که بخاطر شرایط کنونی تو هیچکس در روند زندگی اش تغییری نداده که فکر کنی برنامه دیگران را برهم زده ای.من به کمک و یاری هیچکس نیاز ندارم و خودم می توانم به تنهایی پرستاری ات را برعهده بگیرم.
    وقتی دست بی جانم را مسح می کردم با بغضی که در گلویم نشسته بود گفتم:مادر لطفا این انگشتر را از دستم خارج کنید.
    مادر به آرامی آن را از انگشتم در آورد و هنگامی که پس از وضو وارد سالن شدیم خواست انگشتر را بار دیگر به انگشتم بازگرداند که گفتم:نه پیشتان باشد برای روزی که انگشتم حس اش را به دست آورد.
    نگذاشتم که مادر انگشتر را در دست دیگرم بکند و او هم با چشمی که لبریز از اشک بود،با صدایی که میلرزید گفت:باشد برایت نگه می دارم.
    نمازم که به پایان رسید صدای هاهای گریستن مادر از آشپزخانه به گوشم رسید،بر خود خشم گرفتم که چرا دل نازک دل را با حرفهای اندوهبارم شکسته ام،سر یه آسمان بلند کردم و گفتم: خداوندا اگر مشییتت بر آن قرار گرفته که مرا سوی خود بخوانی زودتر مرا ببر تا این چشمهایی که فروغش از آن توست اینقدر گریان نباشد.
    سعی کردم غمم را به همراه مهری که بر روی لب طاقچه گذاشتم،بگذارم و با لبخندی به نشانه فروکش کردن احساس از اتاق خارج شدم.
    فصل 10
    مادر عصرانه ای سبک فراهم آورده بود.وقتی روبرویش نشستم گفتم:متاسفم مامان،نمی بایست شما را ناراحت می کردم اما همانطور که گفتم خیلی وقت بود که دلم می خواست با شما و تنها با شما صحبت کنم ا


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #43
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از کلام نیش دارم رنجیده خاطر شد و رفت،شب وقتی ماجرای مشتری را برای پدرم گفتم خندید و گفت،چشم این جوان جا قلمی را گرفته است و بالاخره می خرد خوب شد که تو گرانتر از من گفتی،حالا می فهمد که اگر باز هم بخواهد دست نگه دارد باید قیمت گرانتری بپردازد.فردا غروب هم او را دیدم که به ویترین نگاه می کرد اما داخل نشد و پس از تماشا رفت.حال پدرم خوب شده بود و خودش ادکان را اداره می کرد،ما را هم چند روزی برده بودند اردوی تابستانی،وقتی از اردو برگشتم پدرم اولین سوالی که پرسید این بود که،جا قلمی را تو از ویترین برداشته ای؟
    گفتم پیش من است،یعنی همین جا پشت قلیان ناصرالدین شاهی.پدرم خشمگین پرسید آنجا چه می کند؟مگر جایش در جلوی ویترین چه ایرادی داشت که ورش داشتی؟مرا بگو که به آن جوان تهمت ناحق دزدی زدم و یقه اش را گرفتم که الا لله تو برداشته ای چون جز او کسی آنقدر طالب جا قلمی نبود.می خواستم از او شکایت کنم که گفت من هر روز از اینجا عبور می کنم اگر جای شما بودم صبر می کردم تا دخترم بیاید و از او هم سوال می کردم،اگر دخترتان هم از مفقود شدن جا قلمی اظهار بی اطلاعی کرد آنوقت از من شکایت کنید،کلاس خطاطی من فقط یک چهارراه با شما فاصله دارد و از هر کس سراغ نیاورانی خوشنویس را بگیرید آدرس مرا به شما نشان خواهد داد.
    من همم این اسم را خیلی شنیده بود اما خود استاد خوشنویس را ندیده بودم،این بود که عذرخواهی کردم و او هم رفت،حالا چطور می توانم توی صورتش نگاه کنم؟گفتم بهتر است جا قلمی را خودتان ببرید به کلاس و تقدیمش کنید و تخفیف هم بدهید تا قبول کند که هر دو اشتباه رفتار کرده ایم.پدرم قبول کرد و جا قلمی را کادو پیچ کرد و به کلاس استاد رفت و ضمن دادن جا قلمی از او معذرتخواهی کرده بود و از همان جا دوستی میان پدرت و پدرم به وجود آمد و پدرت مرا خواستگاری کرد.همانطور که گفتم پدرت مرد خوشنام و پر آوازه ای بود که خیلی ها طالب بودند با او وصلت کنند،اما من انتخاب شده بودم وقتی مخالفت پدر بزرگت به گوشم رسید تصمیم گرفتم که من هم قبول نکنم چرا که از اول هم با ازدواجی که در آن مخالفت وجود داشته باشد موافق نبودم و به همین خاطر به پدرم گفتم تا خود پدر داماد نیاید من جواب بله نخواهم داد و او به اکراه آمد و بیشتر از آنچه که تصور کنی نگران دوام زندگی ما بود.پدرت دو اتاق در خیابان ناصر خسرو اجاره کرده بود و ما در همان خانه جشن عروسی گرفتیم،در حالی که پدر بزرگت این باغ را داشت ولی پدرت نمی خواست روزی روزگاری منتی بر سرش باشد.
    آره دختر جان ما هم از صفر شروع کردیم و من هم می خواستم کمک حالش شوم و در بیرون خانه کار کنم اما پدرت مخالف کار کردن زن بود،اینجاست که می گویم خیلی از لحاظ اخلاقی با پدربزرگت تفاوت دارد.او که مردی قدیمی تر است روشنفکر تر از پدرت بود.به هر حال من خانه دار شدم و به کارهای خانه رسیدم و پدرت فعالیتش را بیشتر کرد و کم کم توانستیم برای خود خانه ای بخریم و زندگیمان را تکمیل کنیم.وقتی نامی و نادیا به دنیا آمدند پدربزرگن پذیرفت که علاقه ما قلبی است و زودگذر نیست و کم کم نظرش نسبت به ما تغییر کرد و کارگاه نقاشی اش را به نام پدرت و عمو به ثبت رساند تا آنها با هم کار کنند و خودش کارگاه را به خانه آورد و شاگردانش را همین جا تعلیم داد.فقر و گرسنگی و نداری چهره کریه ای دارد اما استقامت و صبر و بردباری انسان را زیاد می کند.من صبر کردم و خدا هم نتیجه صبرم را با دادن فرزندان خوب تلافی کرد و این از هر ثروتی برای من و پدرت با ارزشتر است.
    صدای بر هم خوردن در آهنی به گوشمان رسید و مادر گفت:به گمانم مادر بزرگ و دیانا از خرید آمدند.
    هوا کاملا تاریک شده بود و شب از راه رسیده بود،مادر بزرگ بسته های خرید را که به دستش بود روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت:دیر کردنمان به این خاطر بود که رفتیم امامزاده و من نذرم را ادا کردم.
    مادر گفت:ایرادی ندارم،هنوز آقایان نیامده اند.
    _فکرش را بکن در بازارچه چه کسی را دیدیم ؟
    من نگاهم به نگاه خوشحال دیانا افتاد و بی اختیار گفتم:انوشیروان
    مادر بزرگ متعجب نگاهم کرد و پرسید:آیا می دانستی که او به بازارچه می رود؟
    سر تکان دادم و گفتم:همین طوری اسم بردم،آیا او را دیده اید؟
    مادر بزرگ گفت:بله خرید کرده بود و داشت از بازارچه بیرو ن می رفت که ما او را دیدیم،حالت را پرسید و سلام هم رساند.تا مردها نیامده اند باید ترتیب شام را بدهیم.
    گفتم:من هم می روم تا کمی تمرین کنم.
    دیاما مرا به طرف اتاقم حرکت داد و به محض ورود به اتاق گفت:وقتی او را دیدم شوکه شدم،دست و پایم را گم کردم.به گمانم فهمید که هول شدم چوت به شیطنت پرسید چرا ترسیدید؟به جای من مادر بزرگ گفت نترسیدیم بلکه خوشحال شدیم تو را دیدیم،آنگاه انوشیروان با نگاهش پرسید مادر بزرگ راست می گوید،که من سر به زیر انداختم تا گمان نکند پررو هستم.
    گفتم:کار درستی کردی،تو دیگر نباید خبط و خطای سمیرا را تکرار کنی.همان یک لکه بر دامنمان بماند کافی است.
    دیانا خندید و گفت :مطمئن باش که من اشتباه نمی کنم و او اگر به من علاقه پیدا کرده باشد باید به اتفاق خانواده اش برای خواستگاری بیاید
    _ این فکر صحیح است،حالا آرام بگیر تا وضو دارم نمازم را بخووانم و بعد کمکم کن تا تمرین کنم.
    قبول کرد و روی تخت به انتظار نشست و بعد با آوردن دفتر و مداد کنارم نشست تا شاهد تمرین کردنم باشد.به گمانم بهتر نوشته بودم و مداد در دستم دیگر به لجبازی در نمی آمد.برای نوشتن حروف دیگر مشکلی نداشتم،وقتی هر سی و دو حرف را نوشتم از دیانا پرسیدم:چطور است؟
    گفت:با چپ هم خوش می نویسی
    خندیدم:باید نظر پدر و پدر بزرگ را بپرسم،دلم نمی خواهد برای دلخوشی ام بگویند که خوب وشته ام.من خوب نوشتن را در درست نوشتن می خواهم،اگر توانستم با قلم و دوات هم درست بنویسم آنوقت امیدوار می شوم.
    بعد از شام بود که دفتر را یه دست پدر بزرگ دادم و گفتم:لطفا تصحیح کنید.
    پدر بزرگ لای دفتر را باز کرد و صفحه ها را ورق زد و با دقت نگاه کرد و گفت:خوب است اما عالی نیست،باید بیشتر تمرین کنی.
    به جای اینکه رنجیده شوم ذوق زده شدن چرا که به خوبی می دانستم پدربزرگ برای شاگردانی که خوب می نویسند همیشه این جمله را بکار می برد تا به خود غره نشوند. برخلاف پدربزرگ بقیه اهل خانه نوشته ام را تحسین کردند و پدر با گفتن دیدی توانستی؟تشویقم کرد،پدر بزرگ اخم هایش را در هم کرد و گفت:برو با قلم بنویس،هر بچه ای هم می تواند اینگونه بنویسد.
    در مقابل صدای اعتراض جمع او سکوت کرد و مرا روانه کرد تا نیم مصرعی را که خودش خواسته بود با قلم درشت بنویسم که ،صفای خط از صفای دلست.به اتاقم بازگشتم و نیم مصرع را با قلم درشت نوشتم و چون بار دیگر نشانش دادم گفت:همانطور که گفتم با تمرین بیشتر بهتر خواهی نوشت
    این بار از او رنجیدم چون به راستی برای نوشتن آن تلاش فراوانی کرده بودم و به نظرم می رسید که اگر با دست راست هم می نوشتم از این بهتر نمی توانستم بنویسم،اما بار دیگر بازگشتم و تمام دفتر را سیاه کردم و حتی در سر میز شام هم حاضر نشدم،می خواستم ببینم که آیا به راستی خط ها با یکدیگر تفاوت می کنند یا این که پدربزرگ خواسته سر به سرم بگذارد.وقتی دیانا برای خوابیدن به اتاق آمد و مرا مشغول نوشتن دید آرام گفت:به حرف پدربزرگ توجه نکن،پدر وقتی می گوید عالی است پس قبول کن که خوب نوشته ای.مادر بزرگ هم دست کمی از پدر بزرگ ندارد و او هم خط ات را تایید کرد پس بی خودی خودت را خسته نکن
    گفتم:شاید منظور پدر بزرگ این است که قلم های دیگر را هم امتحان کنم.
    دیانا گفت:مگر قلم ات دزفولی نیست؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #44
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    _ چرا همان است که همیشه داشته ام،اما نمی فهمم که چرا پدربزرگ کارم را تایید نکرد؟
    دیانا چرخم را به سوی خود برگرداند و گفت:بس کن،من که به تو گفتم زیاد فکر نکن
    سپس وادارم کرد که تغییر لباس بدهم و خود را آماده خواب کنم.در بستر تمام قواعدی را که آموخته بودم یکبار دیگر در ذهن تداعی کردم و با اطمینان از اینکه اشتباهی نکرده ام دیده بر هم گذاشتم و به خواب رفتم.در نیمه های شب از خوابی که دیده بودم بیدار شدم،دیانا راحت خوابیده بود و دلم نیامد برای یک لیوان آب بیدارش کنم.وقتی نشستم به نظرم رسید که تمام حروف الفباء در زیر نور چراغ خواب به رقص در آمده و بالا و پایین می روند و پس از لحظه ای حروف به نوبت و پشت سر هم وارد دفتر مشقم شدند.این برخلاف خوابی بود که دیده بودم.در خواب همه حروف بلند شده و پرواز کنان از در اتاق بیرون رفته بودند و تنها دفتری سفید روی میز بر جای مانده بود و در بیداری شاهد بازگشت حروف به دفترم بودم.تصمیم گرفتم تا با نگاهی به دفتر اطمینان حاصل کنم و بعد بخوابم،وقتی روی چرخ نشستم و به سمت میز رفتم دستم از هیجان و ترس می لرزید،با این حال آرام و ترسان دفتر را باز کردم و چشمم به حروف افتاد که سر جایشان نشسته بودند.نفس آسوده ای کشیدم و با بوسیدن قلم و دفتر به رختخواب بازگشتم و به خود گفتم من خطاط خواهم بود اگر چه خوشنویس نشوم.
    صبح ظبق روال گذشته از خواب بیدار شدم و با پدر بزرگ و مادر بزرگ و پدر و مادر سر میز صبحانه نشستم.حال خوبی داشتم و احساس سبکی می کردم و تاثیر رویا و یا وقعیتی که به چشم دیده بودم هنوز با من بود،پدر پرسید:امروز حالت چطور است؟
    در لحنش حزنی بود که گمتن بردم مادر از آنچه گه مابین من و خودش گذشته پدر را با خبر کرده،گفتم:خوبم و دیشب راحت خوابیدم،اگرچه اوایل شب از کابوسی که دیدم بیدار شدم اما بعد با آرامش خوابیدم
    مادر پرسید:دیانا بیدار شد؟
    _ بیدارش نکردم چون به چیزی احتیاج نداشتم.
    پدر گفت:عجب پرستاری برای آریانا انتخاب کردی؟اگر دنیا را آب ببرد او را خواب می برد
    گفتم:باور کنید که حالم خوب بود و احتیاجی نبود که بیدارش کنم.
    پدربزرگ گفت:با این حال او می بایست هوشیار بخوابد نه آنکه عمیق به خواب برود.
    مادر گفت:با این وضعیت نمی توانم تو را به دست او بسپارم
    مارد بزرگ گفت:خودم از امشب مراقبتش را بر عهده می گیرم،دیانا روز مواظبت می کند و من مراقبت شب را به عهده می گیرم.
    گفتم:چرا به خودتان را به زحمت می اندازید،من واقعا حالم خوب است و نیاز به این همه مراقبت ندارم.
    پدر بزرگ گفت:نوبت فیزیوتراپی ات امروز صبح است.خ.دت را آماده کن تا به اتفاق برویم.
    نگاهم به نگاه مادر افتاد و ا اضافه کرد:من هم همراهت می آیم تا تنها نباشی
    وقتی از خانه خارج می شدیم به دیانا گفتم:به آقای یزدانی بگو که به زودی بر می گردم.
    دیانا گفت:او را مشغول می کنم تا شما برگردید.نگران نباش
    از وقتی از خانه خارج شدیم و تا زمانی که بازگشتیم سه ساعت از روز را تلف کرده بودیم.دلم بی جهت شور میزد و دلم میخواست هر چه زودتر به باغ برگردیم.شاید در انتظار گذاشتن آقای یزدانی پریشانم کرده بود و شاید هم دلم برای شعرهایی که برایم خوانده بود تنگ شده بود.به درستی حالم را نمی فهمیدم،وقتی اتوموبیل پدر به در باغ نزدیک شد چون کودکان به وجد آمدم و گفتم:آخیش رسیدیم.
    مادر گفت:دیدی که دکتر چه گفت،باید بیشتر استراحت کنی و کمتر فعالیت داشته باشی
    گفتم:من که کار سخت انجام نمی دهم،همه کارها من نشسته و به جالت استراحت انجام می شود.شما هم شنیدید که دکتر گفت هر کس بهتر از دکتر حال خودش را می فهمد.من هر وقت خسته شدم استراحت می کنم.
    پدر پیاده شده بود و در باغ را باز می کرد،پدر بزرگ به رویم لبخند زد و گفت:هیچکس چون من نمی داند که تو در چه حالی هستی،من می دانم که در آن سر کوچکت چه می گذرد،با این حال سعی کن آرام باشی و شتاب به خرج ندهی
    حرف پدر بزرگ به یادم آورد که آن همه شور و شوق برای رسیدن به چه منظور در من ایجاد شده بود.تصمیم داشتم که مشق شبم را به آقای یزدانی نشان بدهم و نظر او را هم جویا شوم.پدر بزرگ همیشه می گفت در بین هنر جویان من روی سه تن انگشت می گذارم که از آن سه تن فقط آقای یزدانی را می شناختم و آن دو نفر دیگر را ندیده بودم.اما از میان هنرجویان،مادر بزرگ علاوه بر آقای یزدانی به هاتف و انوشیروان و آن دو خواهر اشاره می کرد و بعد از بهادر و دیگران اسم می برد.نظر یزدانی می توانست نظر پدر بزرگ باشد!وقتی ما وارد سالن شدیم صدای آقای یردانی از کلاس به گوش می رسید که داشت هنرجوها را آرام می کرد
    پدر بزرگ گفت:باز هم بحث آزاد
    پدر نگران پرسید:نمی ترسید از این که هنرجوها بحث به راه می اندازند؟
    پدربزرگ نگاهش کرد و گفت:تا جوان بحث نکند که چیزی یاد نمی گیرد.اما خوشبختانه بحث بچه ها پیرامون مسائل خودشان است و وارد سیاست نمی شوند.بروم که کار دارد بالا می گیرد.
    پدر بزرگ ضربه آرامی به در اتاق زد و وارد شد و آقای یزدانی را از دست هنرجویان نجات داد.آقای یزدانی در غیبت پدربزرگ کلاس او را اداره کرده بود و مادر بزرگ کلاس خودش را داشت.دیانا در آشپزخانه به تهیه غذا مشغول بود.وقتی اقای یزدانی وارد آشپزخانه شد تا فنجانی چای بنوشد با دیدن همگی ما عذر خواست و خواست از آنجا خارج شود که پدر با گفتن خواهش می کنم بفرمایید او را از رفتن بازداشت،من گفتم:اشتباه از ما بود که دور هم اینجا نشستیم در صورتی که تا پایان کلاسها آشپزخانه به هنرجویان و اساتید تعلق دارد.
    پدر با این یادآوری بلند شد و گفت:پس بهتر است تا فرصت باقی است به جای خودمان برویم و آنجا چای بنوشیم.
    آقای یزدانی هم ما را همراهی کرد و همه به سالن و کنار بخاری دیواری تجمع کردیم.دیانا برایمان چای آورد،آقای یزدانی از من پرسید:امروز حالتان چطور است؟
    به جای من مادر از فیزیوتراپی سخن گفت و خاطر نشان کرد که می بایست خود را زیاد خسته نکنم.آقای یزدانی به چهره رنجیده من لبخند زد و رو به مادر گفت:اما خانم نیاورانی،غیبت این بار آریانا خانم به خاطر دکتر موجه شناخته شد اما آریانا می داند که من هیچ غیبتی را موجه نمی دانم
    دیانا که کلام یزدانی را جدی تلقی کرده بود با گفتن چه استاد سختگیری رنگ چهره استاد را گلگون کرد اما کوتاه نیامد و ادامه داد::من هرگز نمی توانم حتی لحظه ای در کلاس استادی که گذشت ندارد دوام بیاورم،چه خوب شد که هنرجوی شما نیستم
    یزدانی که کوتاه آمدن را به نشانه شکست خوردن گذاشته بود پرسید:شما هنرجوی چه رشته ای هستید،ممکن است به من بگویید؟
    دیانا که انتظار این پرسش را نداشت گفت:من در کارگاه پدرم کار می کنم مگه نه پدر؟
    او پدر را به شهادت گرفته بود و پدر به ناچار پاسخ داد:همینطور است اما هنرجوی مرتبی نیست،هر وقت بخواهد می آید و هر وقت دوست نداشته باشد نمی آید.
    استاد رو به پدر گفت:پس معنی سختگیری را فهمیدم و از امروز به معنای نظم و انضباط می گویم سختگیری
    پدر با صدا خندید و من برای آن که دامنه این گفتگو بالا نگیرد پرسیدم:استاد وسایلم را بیاورم؟
    آقای یزدانی به ساعتش نگریست و گفت:بله لطفا
    آنوقت از جا بلند شد و با گفتن با اجازه تان،از پدر و دیگران اجازه مرخصی گرفت و به دنبال چرخ من به راه افتاد.به همراه وسایل طراحی،دفتر مشقم را هم برداشتم و به کلاس رفتم،آقای یزدانی نشسته بود و انتظار می کشید.گفتم:از اینکه منتظر ماندید عذر می خواهم
    لبخند زد و گفت:هر چه زمان بیشتر می گذرد بیشتر خدا رد شکر می کنم و به درگاه او پناه می برم
    می دانستم منظورش از بیان این صحبتها چیست،شرمنده گفتم:دیانا منظور بدی نداشت و .....
    صفحه 265


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #45
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    یزدانی سر فرو آورد و حرفم را تایید کرد،اما گفت:من هرگز گمان نمی کردم که با خواهرتان هم سلیقه و هم فکر باشم،چیزی که بیش از ظاهر فرد مورد توجه من است،هم فکر بودن و حرف یکدیگر را فهمیدن و در نهایت تفاهم داشتن است.من فکر می کنم که اگر از شب و زیبایی شب در برابر خواهرتان صحبت کنم ایشان از گرمی آفتاب شکوه آغاز می کنند و هیچگاه افکار ما نمی تواند در یک مدار حرکت کند.خب حالا بپردازیم به کار خودمان،امروز بهتر است با ذغال نرم کار کنید،آیا کاغذ مخصوص ذغال دارید؟
    سر فرود آوردم و گفتم:اجازه می خواهم چیزی به شما نشان بدهم و خواهش می کنم بدون ارفاق نظرتان را بفرمایید.
    _ بسیار خُب
    دفتر مشقم را به دستش دادم و به انتظار نظر او نشستم.او با دقت تمام صفحات را نگاه کرد و در آخر با تنگ نمودن چشمش پرسید: این مشق ها مال چه زمان است؟
    _ دیشب
    ناباور پرسید:یعنی این نوشته با این زیبایی کار دست چپ شماست؟من که نمی توان باور کنم!آریانا تو همانقدر در نوشتن با دست چپ تبحر داری که با دست راست!من این را بدون اغراق می گویم که تو از مهارتت به قدر نوک سوزنی کاسته نشده و این موقعیت و یا بهتر بگویم کشف خارق العاده ای است،آیا استادان دیده اند؟
    آنچه که شب پیش اتفاق افتاده بود را بازگو کردم و در آخر افزودم:فقط نفهمیدم که منظور پدر بزرگ چه بود؟
    آقای یزدانی گفت:به عقیده من استاد می خواهد که حس غرور و نخوت را از شما بگیرد و به همین خاطر است که لب له تحسین و تمجید باز نکردند،کاری که با هیچ یک ار هنرجویان نمی کنند و ما را تشنه یک تمجید باقی می گذارند.اگر زودتر به من گفته بودید که استاد چه گفته و چه کرده اند مسلم بدانید که من هم لب به تعریف باز نمی کردم و روی نظر استاد نظری نمی دادم.
    خندیدم و گفتم:چون می دانستم چنین می کنید این بود که شیطنت کردم و از آن حرفی نزدم،اما به شما می گویم که خیالم راحت شد و قول می دهم که هرگز دچار کبر و خودپسندی نشوم.
    آقای یزدانی دفتر را بست و گفت: تکلیف من هم روشن شد،حالا دیگر به شما به چشم یک نو آموز نگاه نمی کنم و می بایست کارمان را از آنجایی که ناتمام باقی گذاشته بودیم ادامه بدهم و در این کار من هم همچون پدربزرگتان طالب بهترین ها هستم.لطفا بروید و با وسایل گذشته به کلاس برگردید.
    آنقدر دچار تشویش و نگرانی خاطر شدم که فراموش کردم دارم به کجا می روم و اشتباها در کلاس پدربزرگ را باز کردم که چون خوشبختانه ساعت آخر کلاس بود و همهمه وجود داشت زود به خود آمدم و به اتاقم رفتم.ترس با تمام ابعادش وجودم را فرا گرفته بود و با نااستواری از آنچه که استاد از من توقع داشت وسایلم را به کلاس بردم و منتظر فرمان او شدم.آقای یزدانی بوم آماده ای را مقابلم گذاشت،قلم مویی برداشت و به دستم داد و گفت: با تک رنگ شروع کن و منظره یا گل تمرین کن
    او رنگ را بدون اینکه رقیق کند در اختیارم گذاشت،گفتم:استاد آخرین جلسه بر روی تاکید یا مرکزیت کار می کردیم.
    او گفت:ایراد ندارد،قلم مو را بردارید و شروع کنید.
    او در واقع داشت مرا می آزمود و نمی خواست درس بدهد.قلم مو را برداشتم و با رنگ طبیعت بی جان کشیدم.او در تمامی مراحل کار ساکت و آرام نشسته بود و نگاه می کرد،نقاشی طبیعت بی جان که بسیار ساده کشیدده بودم مورد توجه استاد قرار گرفت و گفت:از قلم مو درست استفاده کردی،در جلسه بعد تکنیک ساخت و ساز با قلم موی نرم را تمرین می کنیم،آن هم با چندین رنگ!من باید به پدربزرگتان بگویم که در مورد کشیدن نقاشی هم با مشکلی مواجه نیستید و نگرانی شان را بر طرف کنم
    _ استاد من زود خسته می شوم،در صورتی که قبلا اینگونه نبودم،فکر نمی کنید که اگر آرام پیش برویم بهتر است؟
    او نگاه موشکاف خود را به چهره ام دوخت و پرسید:آیا این بهانه ای برای فرار از تمرین نیست؟
    سر تکان دادم به نشانه نه و استاد گفت: چون می دانم که دختر راستگو و صدیقی هستید می پذیرم،پس سعی کنید با همین تک رنگ کار کنید و از قلم موهای دیگر هم استفاده کنید.
    با گفتن بسیار خب،به این دل بستم که از من بخواهد تا برای رفع خستگی در باغ گردش کنیم اما او با یک نگاه سطحی به ساعتش بلند شد و با گفتن وقت رفتن است،امیدم را بر باد داد.سعی کردم لبخند بزنم و تشکر کنم،او با گفتن تمرین یادتان نرود کلاس را ترک کرد.من چرخ را به حرکت در آوردم تا او را بدرقه کنم که دیدم با پدر دارد خداحافظی می کند و دست او را می فشارد.پس از رفتن استاد به نظرم رسید که آسمان ابری و گرفته است و در دلم احساس اندوه کردم،دلم کنجی آرام و خلوت می طلبید که بتوانم فکر کنم،پس به جای خود بازگشتم و در کلاس را بستم و به این اندیشیدم که چرا باید از رفتن استاد اندوهگین شوم؟این احساسِ تازه پا گرفته در وجودم نامش چیست و به چه سبب دارد بدون دعوت در قلبم خانه می کند؟از خود پرسیدم آیا نیاز به هم صحبت و کسی که حرفم را درک کند عامل این احساس است؟اما من که به قدر کافی هم صحبتی که حرف و احساسم را درک کند در کنار خود دارم.آیا می تواند عاملش کمبود محبت باشد؟که این هم نیست چون انقدر که دیگران ابراز علاقه و محبت می کنند در وجودم خلائی باقی نگذاشته اند.
    شاید علتش برگزید و انتخاب برترین نسبت به دیگران است،او از همه کسانی که پیرامون پدر بزرگ و مادر بزرگ را گرفته اند بهتر است و در آهنگ صدایش فرکانسی است که یا بالاست که به خوبی می شنوم و یا این که انقدر ضعیف که تنها قلبم قادر است آن رابشنود و به گوش دیگران نمی رسد.اما به گمانم پیش از من سمیرا هم این ملودی روح نواز را شنیده و به آن دل بسته بود،به یقین آوای این ملودی از هفت سیاره نیامده و باید از فلک الافلاک آمده باشد که چنین روح نواز و آرامش دهنده است.خداوندا آیا من دارم نیم دیگر وجودم را با دست خود به آتش می کشم؟تو می دانی که هرگز نخواسته ام بر خلاف میل تو قدمی بردارم،از چشم تو هیچ چیز پوشیده نیست پس یاری ام کن که اگر ابلیس دارد در قلبم خانه می سازد آن را ویران کرده و به دور اندازم،اما اگر این عطیه از جانب توست آن را چون جان عزیز دارمش و از حرارت و گرمایش وجود یخ بسته ام را گرمی بخشم.آه خداوندا اگر کماندار عشق تنها قلب مرا نشان گرفته و تنها من می بایست سوزش قلب مجروحم را تحمل کنم به من نیرویی را عطا کن که تیر خون آلود را با قدرت در آورده و به دور اندازم.در من دیگر توانی نمانده که بتوانم به جنگ با احساس درونم برخیزم و از آن سو نیز تاب به دوش کشیدن ننگ و رسوایی و نفرین ابدی را ندارم!دیانا در اتاق را باز کرد و پرسید:داری چکار می کنی؟چرا تنها نشسته ای؟چیزی شده؟
    سر تکان دادم و چرخ را به حرکت در آوردم و از اتاق خارج شدم.روحم معذب گشته و در نیمه بدنم به دنبال آرامش می گشت،افکارم مغشوش و بهم ریخته شده و حرکاتم نا متعادل گشته بود.در سر میز غذا لرزش دستم لیوان آب را برگرداند و قاشق از میان انگشتانم به زمین افتاد،نگاه نگران دیگران حتی زمانی که لبخند بر لب آوردم از صورتشان زایل نشد و همچنان نگران به من نظر داشتند.پدر بزرگ گفت:دستت را خسته کردی!
    و مادربزرگ با گفتن یک لیوان آب بنوش،سعی در آرام نمودنم کردند،اما خود خوب می دانستم که لرزش دستم از بی قراری و تلاطم وجودم نشات می گیرد کخ بر آن دارویی جز آرامش وجدان و روح موثر نیست.قطره اشکی که از چشمم فرو افتاد به نشانه عودت بیماری گذاشته شد و مادر را واداشت تا برخیزد و مرا در آغوش بکشد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #46
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    آه که سینه اش چه مامن گرم و راحتی بود و ای کاش هرگز گردش چرخ مرا از آن جایگاه امن جدا نکرده بود.مرا در بستر خواباندند و با خوراندن دارو آرامشی کاذب به وجودم بخشیدند و مرا در میان ابرها شناور ساختند.در میان ابرها قصری دیدم زرین که از تلالو درخشش آن چشم قادر به دیدن نبود.بناگاه خود را در سالن بزرگ و زیبایی دیدم که از سقف گنبدی مدورش نور خورشید چون پودر زرین به زمین فرو می ریختند.آهنگیملایم و روح نواز همچون بر هم خوردن بال فرشتگان به گوش می رسید،بر روی سنگفرش سفید و یک دست سالن که چون آینه شفاف بود تمام قامت خود را می دیدم که در لباسی سفید همچون نو عروس ایستاده ام.گویی به انتظار کسی هستم که برای بردنم قدم پیش بگذارد.
    از روبرو،جایی که گمان داشتم اخر سالن است سایه ای نرم و آهنگین به پیش می آمد که صدای گامهایش گوش نواز و با نُتی همراه بود.قلب در سینه ام می طپید و از رو برو شدن با آن شبح به جای ترس شوقی وصف ناپذیر احساس کردم.چشم بر هم نهادم تا حضور شبح را پیش از دیدن چشم با روانم احساس کنم و چون یقین یافتن که شمیم عطری خوش شامه ام می نوازد به آرامی چشم گشودم و عجبا قامت استاد با آن صورت استخوانی و چشمهای موشکاف که این بار شعله مهر از آن ساطع بود و بر لبش تبسمی از رضایت دیده می شد در کنارم ایستاد و بعد قدم برداشت،گویی هر دو شادوش هم به محراب خداوندی نزدیک می شدیم.من دیگر یه موجود نیمه سالم نبودم و قادر بودم روی هر دو پایم حرکت کنم،حتی دستم نیز حس داشت و گرمایی که در کف دستم ایجاد شده بود حس می کردم.
    به نیمه راه سالن رسیده بودیم که دری به شدت باز شد و سمیرا شتابان پیش آمد و راه را بر هر دوی ما بست و با بانگ بلند فریاد زد،دروغگوی فریبکار،اینجا جایگاه تو نیست!تو مرا فریب دادی و محبوب مرا از دستم در آوردی،تو یک خائن بیش نیستی.صدای موسیقی قطع شده بود و به جای آن صدای فریاد سمیرا در سالن طنین داشت،می خواستم زبان باز کنم و از خود دفاع کنم اما قادر به تکلم نبودم،گویی به جای دست و پا زبانم فلج شده بود.بغض راه گلویم را گرفته بود و قطرات اشک بیصدا روی صورتم می غلطیدند و فرو می افتادند.منتظر بودم که استاد واکنشی از خود نشان دهد و از من دفاع کند اما او هر دوی ما را به حال خودمان گذاشت و آرام و موزون قدم برداشت و از دری که سمیرا داخل شده بود خارج شد.می خواستم فریاد بکشم که تو نمی توانی تا این حد سنگدل باشی و مرا تنها بگذاری که از خواب بیدار شدم و بار دیگر همه را گرد تختخواب خود نگران دیدم،پدر بزرگ گفت:الان دکتر می رسد،کجایت درد دارد عزیزم؟
    مادر لیوانی آب به من نوشاند و گفت:حرف بزن،خواهش می کنم
    سپس اندوهش را با فشاندن اشک نشان داد،سعی کردم برخیزم که مادر بزرگ مانع شد و مجبورم شدم به آنچه که می گویند گردن نهم،به سختی توانستم بگویم:باور کنید درد ندارم،فقط خواب وحشتناکی دیدم که حالا حالم خوب است،باور کنید
    پدر بزرگ گفت:خوشحالیم که خوبی اما ب ئنیست دکتر هم نگاهی به تو بکند.اخلاق پدر و مادرت را که می دانی تا یقین نکنند آرام نمی شوند.
    دیانا دست بی جانم را روی صورتش گذاشته بود و حس کردم که پوست مرطوب صورت او را حس می کنم اما یقین نداشتم.سعی کردم که با انگشتانم صورتش را لمس کنم اما نتوانستم آنها را تکان بدهم.بدون این که به دیگران حرفی بزنم صورتم را برگرداندم و به مادر گفتم:کمک کنید تا بنشینم،از این حالت خسته شده ام
    مادر و دیانا کمکم کردند تا در بستر بنشینم،از خود پرسیدم آیا بار دیگر قادر خواهم بود که دستم را حرکت دهم؟چرا سمیرا همه جا با من است؟او که مرد دیگری را انتخاب کرده و با او به سفر رفته پس چرا هنوز مرا مقصر ناکامی خود می داند و مرا متهم به خیانت و دورویی می کند؟نکند حق با او باشد و من در آن زمان بدون آنکه به احساسم پی برده باشم از روی غریزه او را از استاد جدا کرده ام تا او برای خود حفظ کرده باشم.اما این امکان ندارد،چرا که تا از آن هرگز حتی برای لحظه ای فکر و اندیشه استاد با من نبود و با دیگران هیچ تفاوتی نداشت،این واقعیتی است که روح معذبم باید بپذیرد و وجدانم را آسوده بگذارد.
    با ورود دکتر نگاهها از من برگرفته شد و همه چشم ها به او دوخته شد.به سوالات دکتر پاسخ دادم و او با گرفتن فشار خون و گوشی گذاشتن بر قفسه سینه مرا معاینه کرد و سپس به معاینه دست و پای فلج شده برآمد،به دکتر گفتم که برای لحظه ای کوتاه حس کردم که دستم قادر به لمس کردن است اما گویا اشتباه کرده بودم.او انگشتانم را یک به یک امتحان کرد و با آوردن لبخندی بر لب گفت:اگر به طور منظم ورزش هایی که برایت منظور شده را انجام دهی نیروی دست و پایت را به دست می آوری،مطمئن باش،فقط باید از هیجان و استرس پرهیز کنی و به قدر کافی استراحت کنی.
    دکتر نگاهی به داروهایم انداخت و به نوشتن نسخه پرداخت و پس از آن با گفتن چیز خاصی نیست و جای نگرانی وجود ندارد بلند شد و از اتاق خارج شد.به دنبال او پدر و پدر بزرگ حرکت کردند و پدر او را تا نزدیک در خانه بدرقه کرد.ر.حیه غمگین همه دگرگون شد و خوشحالی به جای آن نشست،به مادر گفتم:حالا اجازه می دهید تخت را ترک کنم،احساس گرسنگی می کنم
    مادر کمکم کرد تا بلند شوم و روی چرخ بنشینم سپس به اتفاق همه یه آشپزخانه رفتیم.مادر برایم عصرانه حاضر کرد.پدر وقتی به جمع ما پیوست به طاهر لبخند بر لب داشت اما متفکر به نطر می رسید که هم من متوجه شدم هم پدربزرگ،اما هیچ کدام از پدر سوال نکردیم و دیگران هم به خوردن عصرانه مشغول شدند.از پشت شیشه سالن به منظره تاریک باغ چشم دوخته بودم و به خود می گفتم،این بی رحمی است که مرگ بخواهد به جای ستاندن جان من دیگران را از خوف تا پرتگاه خود بکشاند!اگر قرار است دیگر بهار را نبینم چرا باید دیگران از این موهبت محروم شوند،ای کاش می شد وجودم به ذرات غبار مانندی تجزیه کنم و در هنگان وزیدن طوفان با او همراه شوم و از چشم همه نا پدید شوم.ای کاش می شد چون برف نشسته بر شاخه با انوار خورشید بخار می شدم و سوی آسمان پرواز می کردم.این جسم اگر قرار است مهمان خود را جواب کند چه بهتر که دور از چشم مهربانان باشد.صدای چرخ پدر بزرگ را نشنیده بودم،وقتی دستش روی شانه ام قرار گرفت و نگاهم به نگاهش در آویخت پرسید:به چی فکر می کنی؟
    _ ئاشتم به شب نگاه می کردم و مرگ را با قلم موی ای کاش ها آسان و دلپذیر می کردم
    پدربزرگ گفت:سردی زمستان را جدی نگیر،بهار و تابستانی پیش روست که زمستان و مرگ را فراری می دهد،انسان باید به حقه بازی و مسخرهگی دنیا بخندد و آن را جدی نگیرد. روح تو هنوز دخترک نا بالغی است که حق دارد شیطنت کند و درهای رویا را یکی یکی به رویت باز کند.
    _ اما شیطانی همیشه در پشت در است که رویا را به کابوس تبدیل می کند،من از آن شیطان که روح نابالغم را به قول شما بفریبد می ترسم،من به حقیقت پیش از رویا می خواهم وابسته باشم و درک حقیقت مثل همین نفس گرم که شیشه را مات می کند و مرا می ترساند.آیا برای فرار از حقیقت است که به رویا پناه می بریم؟من می خواهم روحم را در جامه تقوا پاکیزه نگه دارم و سپس شاهد پرواز کردنش به ملکوت باشم اما در این روزهای پایانی عمر گویی شیطان خیال دارد جامه تقوا را از هم دریده و روحم را بفریبد و به جای آسمان به قعر زمین روانه کند.
    پدر بزرگ پرسید:آیا این شیطان صورتی انسانی دارد؟
    گفتم:او را به هیبت استاد یزدانی می بینم،ساکت چون شب،پر غرور و پر صلابت همچون کوه،با چشمانی که .قتی نگاه می کند حرارت جهنم را بر پوست و گوشتم احساس می کنم و آهنگ صدایی که تارهای وجودم را به ارتعاش در می آورد و بر خود می لرزم.او شیطانی است که با سر پنجه خود روز را شب و شب را به صبح تبدیل می کند و کوه را گاه حیات و گاه مرگ می بخشد.او دارد آموخته های مکتبم را با آب مقطر جادویی اش شستشو می دهد و من بیم دارم که از آنچه به عنوان تقوا آموحته ام لکه ای سیاه بر جای نماند.
    _ می شود پای شیطان را از خانه برید تا نتواند افسون کند.
    _ آه پدربزرگ این شیطان یک شیطان ساده نیست،باور کنید من هرگز نخواستم بر روی آینه روحم نقشی تصویر کنم،اما بدون نگاه،بدون سخن و بدون هیچ حرکتی،تنها با ارتعاش فکر آنچنان در مغز من رسوخ کرده که یکباره به خود آمدم و دیدم آینه ام منقوش شده به تصویر او.پای شیطان بریده شود با نقش خیالش که آینه صاف روحم را مکدر کرده چه کنم؟با ضرب آهنگ تند قلبم که نفسم را می گیرد چه کنم؟به هر چه می نگرم گویی نقش صورت اوست که پراکنده بوده و حال دارد تجسم می گیرد،من سحر شده ام و می دانم از جادوی او رها نخواهم شد،به جای دارو آب باطل سحری برایم بجویید که آزاد شوم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #47
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پدربزرگ هر دو دستم را در دستش گرفت و گفت:آریانای عزیزم این طلسم درمانی ندارد جز آن که نفش تو نیز بر آینه روح او بنشیند یا این که افسون با گذشت زمان باطل گردد.
    _ راه اول محال است چرا که او راه نفوذ بر خانه قلبش را سخت و محکم مسدود کرده است و صورت زیبای سمیرا هم نتوانست به آن بنشیند.اما راه دوم آسانتر است چرا که زمان آنقدر طول عمرم نخواهد داد تا صبر و شکیب از دست بدهم،پس صبر می کنم.
    پدر بزرگ با دستش صورتم را بالا گرفت و گفت:به چشمم نگاه کن
    در آنی اشک در دیده ام جمع شد و چون به چشمش نگاه کردم گفت:هرگز خود را به خاطر این احساس شکنجه و آزار نده،عشق باشکوه است عزیزم و یه موهب آسمانی است.فکر نکن که چون عاشق شده ای شیطان ایمانت را به غارت برده یا خیال دارد ببرد،نه دخترم،بدون عشق زندگی معنا ندارد همانطور که دنیای بدون رنگ قابل دیدن نیست.خودت را سرزنش نکن که چرا نقش یک مرد بر آینه قلبت شکل گرفته،این قانون طبیعت است و قانون بقاء. دوست داشتن و مهر ورزیدن جایگاه والایی دارند که باید ارزش آن را دانست و آن را به کار گرفت.آنچه باعث سقوط به ورطه بدنامی است استفاده نا صحیح و یا به تعبیری دیگر برداشت ناصحیح از معنای عشق است.سوختن و گذاخته شدن در آتش عشق روح را از خامی در آورده و پخته می کند،وقتی پخته شدی می فهمی که عشق می تواند تحول و هستی ساز باشد،پس چون چنگ به دانش زدی رهایش مکن،به آتش اش بسوز و فریاد مکن، بیا برویم تا برایت از عاشقان راستین حکایت کنم تا بدانی در کجای راهی

    فصل 11
    گمان داشتم که پدربزرگ بعد از واقف شدن به راز درونم تغییر رفتار دهد و مار از خود دور کند یا این که دیگر به آقای یزدانی اجازه ندهد که به باغ بیاید،اما پدربزرگ همچون گذشته رفتار نمود و در باغ هم بسته نشد.پس از اقرارم پیش پدر بزرگ و شنیدن صحبتهای او آرامشی عمیق یافتم و کابوسها هم از میان رفتند.بهاری دیگر از راه رسید،بهاری که در آن علاوه بر تحولی که در طبیعت حاصل شد تحولی هم در خانه ما به وجود آمده و نامی ازدواج کرد.آن هم با دختری که مهرش را به دل گرفته بود و برای اتمام تحصیل دانشگاه او صبر کرده بود.همسرش فارغ التحصیل رشته هنر و دختری مهربان و خونگرم بود که پدر بزرگ را وا داشت تا بگوید که ( ملاحت) به راستی از ملاحت برخوردار است و از دو دختر هنرجویش زیباتر است.
    جشن آنها در باغ پدربزرگ و در سالن برگزار شد اما چراغهای الوان بر شاخ و برگ نو رسته درختان زیبایی باغ را دو صد چندان کرده بود.در جشن نامزدی آنها به جای اقوام دور و نزدیک بیشتر از دوستان و یا افراد جوان فامیل دعوت شده بود و اگر تعداد اندک افراد مسن نبود مراسم آنها به پارتی جوانها بیشتر شبیه بود.هنرجویان کارگاه پدر که از دوستان ملاحت و نامی به شمار می آمدند با تعدادی از هنرجویان پدر بزرگ و مادر بزرگ یک جا گرد آمده بودند.مجلس بسیار گرم و صمیمی و در عین حال پر شور و پر غوغا برگزار شد و بیش از همه دو زوج جوان از جشن خود لذت بردند.من به هنگتم شادمانی گاهی فراموش می کردم که فاقد یک دست و پا هستم و چون حقیقت را در میافتم غمی عظیم بر دلم می نشست و خموشی می گزیدم.
    شاید خودخواهی مانع می شود که با صراحت بگویم حسادت می کردم،دیدن آن همه جوان که شاد و سلامت راه می رفتند،می رقصیدند و صدای خنده شان خانه را تکان می داد و من روی چرخ نشسته،قادر به راه رفتن و حتی دست افشانی نبودم دیگ حسادت را در وجودم به جوشش در آورده بود و برای اینکه کسی از سر رفتن آن آسیب نبیند بی صدا سالن را ترک کردم و به اتاقم پناه بردم.در خلوتی اتاق به جای آن که به دست و پایم فکر کنم ذهنم به این اندیشه فرو رفت که من هرگز قادر نخواهم بود او را خوشبخت کنم.با قیاسی ساده این حقیقت نیز بر روی حقایق دیگر معلوم شد که این تن بیمار و این قلب مجروح را هیچکس خریدار نیست.به خود گفتم وقتی بیمار و علیل نبودی جفتی برایت پیدا نشد وای به احوال امروزت که نه دست داری و نه پا!پس دل به امید واهی نبند و بیش از این خود را در آتش نسوزان.مادر که در تمام طول جشن از من غافل نشده بود اجازه نداد تا در خاوت اتاقم بیش از این با خود خلوت کنم و با گشودن در اتاق داخل شد و پرسید:خسته شدی؟دیگر چیزی تا پایان جشن نمانده،کیک بریده شود کم کم همه میروند،بیا برویم عزیرم،این لحظه را حیف است نبینی
    با مادر خارج شدم اما دیگر به میان جمع نرفتم و در کنار ستون پنجره به تماشا نشستم.وقتی چرخ کیک به حرکت در آمد و مقابل عروس و داماد از حرکت ایستاد صدای کف زدن و فریاد مهمانها به گوش فلک هم رسید،آنقدر محو تماشا بودم که متوجه نشدم چه کسی صندلی کنار دستم را اشغال کرد.مادرِ ملاحت برش کیک آنها را به دست خودشان داد و دومین برش را خودش به سویم آورد و به دستم داد.به رویش لبخند زدم اما بغضی که در گلو داشتم اجازه تکلم نداد.کیک میان همه تقسیم شد و با نوشیدنی گرم به مصرف رسید اما کیک من همچنان پیش رویم قرار داشت و شنیدم کسی در کنار گوشم گفت:چرا میل نمی کنید،کیک خوشمزه ای است.
    وقتی سرگرداندم آقای یزدانی را دیدم که ظرف مصرف شده کیک به دستش بود و داشت نوشیدنی اش را مینوشید.به سکوتم خودش با گفتن اگر اشتها ندارید کمی میل کنید،پاسخ داد و من قطعه ای از کیک به دهان گذاشتم.استاد ادامه داد:آدم وقتی در چنین جشنهایی شرکت می کند فکرهایی به سرش می زند و وسوسه می شود،برادر شما چند سال دارد؟
    گفتم:بیست و نه سال
    _ از من دو سال کوچکترن اما جوانتر به نظر می رسند.شما بزرگتر هستید یا نادیا خانم؟
    _ نادیا بعد از نامی است و من بعد از نادیا
    خندید و گفت:و پشت سر شما دیانا و بعد نیلوفر و ناجی
    سر فرو آوردم و او ادامه داد:ماشالله خانواده کاملی هستید،برخلاف خانواده من که تنها پسرشان من هستم و یک خواهر دارم که در اروپا زندگی می کند.البته با این که تنی نیست اما خیلی دوستش دارم،من حاصل عشق پیری ام.شاید ازدواج در سن خیلی بالا موروثی باشد چون عموی من نیز در سن بالا ازدواج کرد و هنگامی که فوت کرد یک فرزند سیزده ساله داشت.شوهر خواهرتان خیای به شما محبت دارد.از اول جشن شاهد بودم که تمام توجه خود را به شما معطوف کرده بود و به دیگران چندان توجهی نشان نمی دهد.
    گفتم:افشین همیشه مرد دلسوز و فداکاری برای همه ما بوده است،محبتش خالص و بی ریاست.او برای نامی بهترین دوست و شاید نزدیکتر،یک برادر است.
    _ گفته تان را باور می کنم و در عرض همین چند ساعت فهمیدم که در جمعی مهربان و صمیمی هستم،این صمیمیت خیلی با ارزش است،ای کاش همه خانواده ها همچون خانواده شما بودند.می دانید نقش بزرگ خانواده در ایجاد صمیمیت و دوستی بین اعضاء خانواده و فامیل خیلی مهم است.یک پدر یا یک پدر بزرگ نقش ارتباط دهنده را دارد و با سیاست می تواند در میان همه همبستگی و همدلی ایجاد کند.پدر بزرگتان مرد بزرگی است و من این صمیمیت و یگانگی را از نادر تدبیر ایشان می بینم،همان گونه که در ارتباط میان هنرجویان هم موفق بوده اند و به خوبی به روحیات تک تک هنرجویان واقفند و با هر کس به زبان خودش صحبت می کنند،من استاد را جدا از مقام استادی همچون پدر دوست دارم و برایش احرتام قائلم و آرزو دارم که استاد هم مرا مانند یکی از اعضاء خانواده خود دوست داشته باشد.
    گفتم:مسلما همینطور است چون پدربزرگ اگر کسی را دوست نداشته باشد با او معاشرت نمی کند و صراحتا عقیده اش را بر زبان می آورد.اشخاصی که پدر بزرگ برای مصاحبت خود انتخاب می کند دوستان نزدیک و یا به تعبیر بهتر یکی از اعضاء خانواده اش به شمار می آیند.
    _ علاقه ای که استاد و مادر بزرگتان به هاتف نشان می دهند بر هیچکس پوشیده نیست و من فکر می کردم که هاتف به زودی به خانواده شما ملحق خواهد شد اما گویا خواهرتان به پیشنهاد هاتف جواب رد داده اند.
    _ دیانا برای انتخاب همسر نظر و سلایقی دارد که متاسفانه در هاتف وجود نداشت،منظورم از نظر ظاهر است چون به راستی سیرت هاتف زیباست
    استاد نگاهی در میان جمع گرداند و گفت:سلیقه شان را می شود به راحتی فهمید،به گمانم انوشیروان همان امتیازاتی را دارد که خواهرتان در نظر دارد.
    به دنبال یافتن دیانا نگاه گرداندم و او را شاد و خندان در کنار انوشیروان گرم گفتگو دید م و زیر لب زمزمه کردم :شاید
    با رفتن تدریجی مهمانها خانه به حالت اوب خود در می آمد،مهمانها به جزء هنرجویان پدربزرگ همگی رفته بودند و آنها ماندند تا خانه را به صورت اول خود در آوردند.میز و صندلیها دست به دست از در سالن خارج و به گوشه باغ برده شد تا راحتتر حمل شود.ظروف کثیف به آشپرخانه برده شد و افشین و نادیا آنجا مشغول به کار شدند،سینا خسته بود و بی تابی می کرد،او را در دامنم گذاشتم و در سالن گرداندمش،چرخ سواری به نشاطش آورد و دست از بی تابی برداشت و کم کم به خواب رفت.به دیانا که در آن جمع فقط خود را مسئول می دید که به انوشیروان کمک کند اشاره کردم تا سینا را از من جدا کند اما انقدر در عالم خود غرق بود که اشاره ام را نفهمید.آرام به سوی اتاقم به راه افتادم و آقای یزدانی را در کنار در سالن یافتم و خطاب به او گفتم:می شود خواهش کنم در اتاق را باز کنید.
    او ضمن آن که در را برایم گشود خودش به دنبالم آمد و گفت:بگذارید کمکتان کنم.
    او سینا را از دامنم برداشت و در رختخواب گذاشت و گفت:شما مادر مهربانی می شوید.
    به خنده گفتم:شاید مادر خوبی شوم اما مسلما همسر خوبی نخواهم شد.
    چین بر پیشانی آورد و سر تکان داد و گفت:اما من اینطور فکر نمی کنم،به عقیده من هر مردی که همسر شما شود تا پایان عمرش خوشبخت خواهد زیست.آریانا اونیاس می تواند شرورترین مردان را به موجوداتی رام و دست آموز تبدیل کند،در جایی خواندم زن تا زن است شیطان دوستش دارد چون مادر می شود خدا دوستش دارد و من با قاطعیت می گویم که تو اله صدق در هر حالتی که باشی چه زن یا مادر خدا دوستت دارد.
    خندیدم و به تمسخر گفتم:الهه ای دیده اید که یک دست و یک پا نداشته باشد؟الهه ها موجودات کاملی هستند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #48
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 11

    گفت:
    _ مردی را می شناسم که وقتی دیده روی هم می گذارد فرشته ای را مقابل چشمش می بیند که لباس سپید بر تن کرده و کلاهی با شکوفه های سیب بر سر نهاده و روی چرخ نشسته در حالی که لبخندی زندگی بخش بر لب دارد و از نگاهش برق امید می درخشد، این تصویر آنقدر گویاست که مرد هرگز به خود اجازه نداده تا طرحی از آن روی بوم نقاشی کند مبادا که انگشتانش قادر نباشند تا شکوه و عظمت الهه را به تصویر بکشند. خود را باور کنید و به خود ایمان بیاورید، خواهید دید عیوباتی که برشمردید در مقابل عظمت روحتان هیچ خواهند بود. گفته های یک دوست را بپذیرید و به ان فکر کنید، باور کنید که اگر دختر دیگری جز شما روی این چرخ نشسته بود هرگز حتی برای دلخوش ساختن او لب به تعریف و تمجید باز نمی کردم اما در مورد شما قادر به کنترل خود نیستم و آنچه را که حس می کنم بر زبان می آورم. من با شما احساس دوگانگی ندارم، شما یک دوست خوب، یک مصاحب صبور و یک رازدار واقعی هستید.
    دلم از شوق لبریز شده بود و احساس می کردم که گونه هایم مثل دو کوره داغ شده اند. در حالی که سعی داشتم چهره خود را از او مخفی کنم با کشیدن پتو روی سینا زمزمه کردم:
    _ متشکرم.
    او زودتر از من از اتاق خارج شد و به من فرصت داد تا به گفته هایش فکر کنم، او مرا ستوده بود همانطور که دوست داشتم و در رویا پیش خود مجسم کرده بودم. او مرا آریانا اونیاس خطاب کرده بود و به من گفته بود اونیاس می تواند شرورترین مردان را به موجوداتی رام و دست آموز تبدیل کند. او به من گفته بود خود را باور کنید و به خود ایمان بیاورید. می دانستم که این ایمان و باور با خودبینی و خود خواهی تفاوت دارد، باور توانایی و شکوفا کردن استعداد نهفته یا به خواب رفته، زمین خوردن و بار دیگر برخاستن و از نو شروع کردن و به کارگیری آنچه از این افت و خیز به نام تجربه برداشت کردن. من اطرافیانم را حالا بهتر می شناختم، دوستانی آماده به همکاری، خانواده ای مهربان و از خود گذشته، دیگر من بودم که میبایست به محبت آنها پاسخ بدهم و نشان دهم که لایق این همه اعتماد هستم.
    استاد که از اتاق خارج شده بود از دیگران خداحافظی کرده و رفته بود، شب از نیمه گذشته بود که دیانا برای خواب قدم به اتاق گذاشت و به من که با لباس مهمانی روی تخت نشسته بودم کمک کرد تا لباس خواب بپوشم و در همان حال گفت:
    _ می خواهم چیزی به تو بگویم اما باید قول بدهی که به کسی چیزی نگویی.
    خندیدم و گفتم:
    _ لازم نیست که بگویی، خودم می دانم. انوشیروان از تو خواستگاری کرده!
    متعجب پرسید:
    _ خودش این را به تو گفت؟!
    گفتم:
    _ مگر تو یک لحظه او را تنها گذاشتی که بتواند با دیگران هم صحبت کند؟!
    با صدا خندید و ادامه داد:
    _ اگر تنهایش گذاشته بودم که نمی توانست تصمیم بگیرد. به گمانم فردا صبح اول وقت با پدربزرگ صحبت می کند و بعد با پدر و مادر.
    _ مبارک است.
    لباسها را بدون این که آویزان کند روی صندلی گذاشت و خودش روبرویم نشست و پرسید:
    _ هیچ می دانستی که انوشیروان معماری خوانده و دانشگاه دیده است؟ درآمد مالی اش خوب است و به قول معروف بچه پولدار است.
    بعد صدایش را آرامتر کرد و گفت:
    _ اما پدرش مثل پدربزرگ کمی خسیس است و اهل دست و دلبازی نیست. انوشیروان می گفت اگر بخواهد ازدواج کند باید به درآمد خودش متکی باشد و با آنچه در می آورد چرخ زندگی را بگرداند.
    _ درست هم همین است، تو نباید توقع داشته باشی که در شروع از یک زندگی کامل برخوردار باشی.
    دست بی جانم را به دست گرفت و بر گونه اش گذاشت و گفت:
    _ احساس خیلی خوبی دارم آریانا، فکر می کنم که دارم قدم به دنیای دیگری می گذارم، دنیایی که خیلی زیبا و افسون کننده است.
    _ احساست را درک می کنم.
    دیانا لحظه ای خاموش شد و به فکر فرو رفت و زمزمه کرد:
    _ آرینا!
    بعد نگاهش را به دیده ام دوخت و گفت:
    _ انوشیروان دوست دارد تو را آرینا صدا کند و به من گفت که بعدها تو را به این اسم خطاب می کند. به عقیدۀ او آرینا خوش آهنگ تر است.
    با صدا خندیدم اما هیچ نگفتم. دو مرد نامم را به دلخواه خویش تغییر داده بودند در صورتی که من به اسم خود، آریانا بیشتر علاقه داشتم.
    دیانا ادامه داد:
    _ او چند بار نام مرا به دنبال نام تو تکرار کرد و بعد گفت آرینا و دیانا! آنوقت از من پرسید، حس می کنم که آرینا را خیلی وقت است که می شناسم، خاطره ای در کوچکی تا تصویری که از خیلی زمانهای دور به یادم مانده، وقتی نگاهش می کنم این حس در وجودم بیدار می شود که این نگاه را می شناسم و با صاحب آن بیگانه نیستم، نگاه آرینا به آدم می گوید مرا ببین و فراموشم مکن، پیش از این بیماری هم در نگاه خواهرت، در عمق چشمهایش غمی وجود داشت که گرچه همیشه سعی می کرد با لبخند مهربان آن را بپوشاند، اما فکر می کنم که کمتر موفق بود غم چشمان خود را پنهان کند. من به انوشیروان گفتم که اشتباه می کند چون تو همیشه از روحیه ای شاد و سرزنده برخوردار بوده ای و حالا یک کمی غمگین هستی. حتی برای انوشیروان گفتم که وقتی تو برای زندگی کردن به خانه پدربزرگ آمدی چگونه خانه ساکت و بی تحرک شد، مثل این که دیگر هیچکس در آن خانه زندگی نمی کند. انوشیروان حرفهایم را با تردید قبول کرد اما عیب ندارد، وقتی که از نزدیک با ما زندگی کند متوجه می شود.
    وای که امشب چه شب خوبی بود اما حیف که زود تمام شد. به نظرم ملاحت اگر کفشی پاشنه کوتاهتر می پوشید بهتر بود چون هم قد نامی شده بود و این اصلا خوب نیست، اما حلقه های زیبایی هر دو انتخاب کرده بودند، کیکشان هم خوشمزه بود، روی هم رفته همه چیز خوب و با شکوه بود، من هم جشن نامزدی ام را همینجا می گیرم، فکر می کنم تا ما بخواهیم نامزدی رسمی بگیریم ماه اردیبهشت بشود. تو فکر می کنی هوا آنقدر گرم شود که بتوانیم جشن را در باغ بگیریم؟ آه چه خوب می شود اگر پدربزرگ چنین اجازه ای بدهد، من لباس نامزدی ام را کوتاه نمی گیرم، یک لباس بلند که ادامه اش روی زمین بکشد، و شاید رنگش را صورتی یا آبی آسمانی انتخاب کنم، نظر تو چیست؟ خوشبختانه انوشیروان قدش بلند است و اگر من کفش پاشنه بلند بپوشم ناجور نمی شود. نمی دانی چقدر دلم می خواهد زودتر صبح شود و انوشیروان بیاید با پدربزرگ صحبت کند. تو فکر می کنی پدربزرگ قبول کند که در یک ماه دو جشن در خانه برگزار شود؟ بیچاره مامان اگر من عروسی کنم دست تنها می شود و هم باید به تو برسد و هم مواظب نیلوفر و ناجی باشد، شاید تا آن وقت پدربزرگ تصمیم گرفت برایت پرستار استخدام کند.

    صفحه 290


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #49
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    دلم نمی خواهد با این فکرها خوشی ام را ذایل کنم،تو فکر می کنی من خودخواهم که دارم فقط به خودم فکر می کنم؟نادیا حتما بیشتر به مامان سر میزند و کمکش می کند.خودت می دانی من وقتی هم که بودم کارایی تو را نداشتم و همیشه تنبل بودم اما باید تنبلی را کنار بگذارم و برای او زن خانه دار خوبی شوم.آرینا تو برایم کتاب آشپزی هدیه بیاور که خیلی به آن احتیاج پیدا می کنم!تو فکر می کنی که مادر بزرگ به عنوان آن سرویس مرغی اش را به من هدیه بدهد،همیشه از آن سرویس خوشم آمده است.حالا که تو قصد عروسی نداری فکر می کنم که مامان جهیزه تو را به من بدهد،با این که در حد عالی نیست اما از هیچ بهتر است.آه که چقدر خوابم می آید،مسواک هم نزده ام،عیب ندارد صبح این کار را می کنم.بای دقد موهایم را کمی کوتاه کنم تا فرم قشنگی بگیرد.شاید از آرایشگر ملاحت استفاده کردم باید ببینم نظر انوشیروان چیست.آه آرینا باور کن آنقدر خسته ام که به سختی چشمهایم را باز نگهداشته ام،خدا کند صبح اول وقت بیدار شوم.من.......
    دیانا در میان پر حرفی خوابش برد و از یاد برد که رختخواب مرا اشغال کرده است.خانه در خاموشی فرو رفته بود و همه ساکنین در خواب بودندوبه رختخواب دیانا رفتم و سعی کردم بخوابم اما موفق نشدم.حرفهایی که شنیده بودم ذهنم را پر کرده بود و مجال خوابیدن نمی داد.حس کردم که شادی گذشته را ندارم و حرفهای آقای یزدانی شکل و مفهمومی دیگر پیدا کرده اند.او حرفهای زیبایی زده بود اما خواستگاری نکرده بود،در تمامی جملاتی که بکار برده بود.چنین حرفی را القا نکرده بود که مرا مناسب همسری اش می داند و به زودی به خواستگاری ام خواهد آمد.او مرا دوست خوب،مصاحب صبور و رازدار خوانده بود،او حتی به قدر انوشیروان به ظاهرم توجه نشان نداده بود و این می رساند که من تنها برای او بک دوست راز دار بیش نیستم و بی جهت راه رویا در پیش گرفته ام.شاید همانطور که دیانا گفت کسی حاضر نشود با من پیمان ببندد و من بی خودی دارم بنای آرزو برای خودم برپا می کنم.
    بله همین درست است،مامان هم می داند که من دیگر خوب نخواهم شد و داد آنچه را به عنوان جهیزیه برایم از سالهای دور تدارک دیده به دیانا می بخشد،چقدر ساده اندیشی و خود فریبی کرده ام،چطور به خود اجازه دادم که از حرفهایش تعبیری نادرست داشته باشم؟آه پدربزرگ چرا در یک جمله کوتاه به من نگفتید دختر جان خودت را گول نزن چون با این وضعیت جسمانی کسی تو را نمی خواهد؟چرا به من نگفتید تیشه بردار و این گیاه هرز را هر چه زودتر از قلبت ریسه کَن کُن و به دور انداز،به جای آن امیدوارم کردید و آب صبوری پای ریشه ام ریختید،اما عیب ندارد،می دانم شما آنقدر نازک دلید که دلتان نیامد قلب مرا بشکنید اما ای کاش هرگز زبان به اقرار باز نکرده بودم.
    در هیاهوی افکار سپید و سیاهام به خواب رفتم و صبح تا نزدیک ظهر خوابیدم و هیچکس دلش نیامد مرا از خواب بیدار کند.وقتی بلند شدم باران آرام آرام شروع به بارش کرده بود.صدای گفتگوها مثل همیشه از آشپزخانه می آمد،خود را مرتب کردم و با آوردن لبخندی بر لب وارد آشپزخانه شدم تا دیگران را در اولین نگاه آرامش خیال بخشیده باشم.همه نگاهها را متوجه خود دیدم و به سلامم همگی یک صدا پاسخ دادند.
    مادر گفت:دوبار آمدم بالای سرت که بیدارت کنم اما آنقدر راحت خوابیده بودی که دلم نیامد و برگشتم
    مادر بزرگ گفت:بیا کنار خودم بشین،دیروز فرصتی نبود تا با هم حرف بزنیم،به پدربزرگت گفتم که احساس کمبود می کنم وقتی آریانا کنارم نباشد.
    دیانا را ندیدم و سراغ او را گرفتم و مادر بزرگ گفت: از صبح چشم به راه مهمان است و به گمانم توی باران رفته توی باغ
    مادر ادامه داد:بهش گفتم که شاید مهمان به خاطر باران نیامده و ممکن است تا بعد از ظهر پیدایش شود.اما کو گوش شنوا؟

    من گفتم:مهمان می توانست تلفن کند و تاخیر خود را اطلاع بدهد و این همه نگرانی برای دیانا درست نکند.آیا تلفن درست است؟
    پدربزرگ گفت:حتما درست است چون یزدانی تماس گرفت
    مادر گفت:خوش بحالش کاش من به جای او رفته بودم سفر،نمی دانید جقدر احساس خستگی می کنم.
    اسم سفر باعث شد قلبم فرو ریزد.پدربزرگ بدون نگاه کرده به من گفت:سفر یک هفته ای که سفر نیست،آن هم کجا،اسد آباد همدان،می دانید آنجا چقدر سرد است هنوز تال زانوی آدم توی برف فرو می رود.به گمانم بیدار اهل همدان است و دو دوست تعطیلات یک هفته ای را آنجا گریز می زنند.
    صدای زنگ خانه که بلند شد پدربزرگ با گفتن به گمان آمد چرخش را حرکت داد تا از شیشه سالن قامت مهمان را بنگرد و بعد از دقایقی با صدای بلند که ما هم بشنویم گفت:بله آمد،اما این که انوشیروان است،نکند مهمانی که دیانا گفت انوشیروان باشد؟
    گفتم:پدربزرگ خود اوست و دیانا خجالت کشید به شما بگوید
    پدربزرگ به چرخش چرخشی داد و به آشپزخانه برگشت و از من پرسید:تو می دانستی؟
    سر فرود آوردم و گفتم:بله می دانستم،انوشیروان آمده تا دیانا را خواستگاری کند.هنر جوی شما خیال دارد داماد خانواده شود
    پدربزرگ کی به فکر فرو رفت و به مادر نگاه کرد و گفت:نمی دانم چه بگویم،آخر آریانا هنوز...
    میدانستم منظور پدربزرگ چیست،همه نگاهها را متوجه خود دیدم و گفتم:پدر بزرگ آریانا هنوز خام است و پخته نشده،اما آن دو کاملا جا افتاده اند و اگر تعلل کنیم خواهند سوخت.
    پدربزرگ از لحنم رضایتم را خواند و با گفتم تا ببینیم خدا چه کی خواهد خود را آماده استقبال از مهمان کرد.وقتی دیانا و انوشیروان وارد شدند پدربزرگ آنها را به سالن برد و مادر با اکراه بلند شد تا کار پذیرایی را شروع کند و زیر لب با خو نجوا می کرد که من نمی شنیدم اما مادر بزرگ با گفتن غریبه نیست جواب مادر را داد.دیانا با شتاب وارد آشپزخانه شد؛آب باران او را کاملا خیس کرده بود از نگاه خشمگین مادر به آسانی گذشت و گفت:اتومبیلش پنچر شده بود به همین دلیل تاخیر کرده.
    مادر که تاب از دست داده بود با عصبانیت پرسید:تو اگر می دانستی او به چه منظوری می آید چرا خودت در را باز کردی و از او استقبال کردی،شرم و حیا هم خوب چیزی است دختر.
    دیانا گفت:توی باران می بایست می ایستاد تا شما یا مار بزرگ برای باز کردن در می رفتید،فراموش کردید که از دیشب اف اف خراب شده است؟
    مادر بزرگ به من نگاه معنا داری انداخت و تبسمی محو بر لب آورد،من گفتم:برو لباست را عوض کن وگرنه مجبور می شوی در میان عطسه به عاقد بله بگویی
    دیانا که به دنبال بهانه ای بود تا از شماتت مادر فرار کند با حرف من سریع از آشپزخانه خارج شد و نشنید که مادر گفت:اگر پدرت بفهمد عروسی به عروسی می شود
    مادر بزرگ گفت:هیچ کس به علی حرفی نخواهد زد،انوشیروان عضوی از این خانواده است و غریبه نیست.تو هم خودت را یش از این ناراحت نکن،من می روم تا ببینم این جوان چه حرفهایی برای گفتن دارد.
    با خروج مادر بزرگ،مادر رو به من کرد و پرسید:انوشیروان چطور جوانی است؟از این جوانهای تازه به دوران رسیده که نیست،هست؟
    گفتم:نه مادر او جوان لایقی است و خیلی هم مهربان و دلسوز است.اخلاقش به افشین شباهت دارد و دوست دارد که به همه کمک کند.در ضمن تحصیلات دانشگاهی هم دارد که دیانا ندارد
    مادر گفت:وقتی پدربزرگ و مادر بزرگت تاییدش می کنند من هم باید قبول کنم.ظاهرش هم بد نیست و قشنگ است،دیشب که خیلی زحمت کشید و آخرین نفری بود که از اینجا رفت.با افشین هم حسابی گرم گرفته بود و گمان می کنم که با هم دوست شده اند،اما خیالم ناراحت است و فکر نمی کنم پدرت بتواند بار این دو را یکجا بکشد.
    _ از جانب دیانا که دیگر نگرانی نباید داشته باشید.وسایلی که برای من آماده کرده اید به او بدهید و فقط....
    _ امکان ندارد چنین کنم هر چه مال توست،مال توست و ....
    این بار من حرف او را قطع کردم و گفتم:مامان من و دیانا نداریم،شاید من حالا حالاها نخواهم ازدواج کنم.دیانا را راهی کنید من هم خوشحال می شوم.
    ماد ربه سینی چایی که در حال سرد شدن بود نگاه کرد و گفت:نمی دانم درست است که من ببرم یا این که...
    _ بدهید من می برم،بگذارید روی چرخ تا نریزد.
    مادر با ترس سینی را روی پایم گذاشت و من آهسته شروع به حرمت مردم وقتی وارد سالن شدم انوشیروان از جا بلند شد و ضمن پرسید حالم نگاهش به سینی چای افتاد و بی اختیار به طرفم دوید و سینی را برداشت و گفت:چرا شما زحمت کشیدید.
    خندیدم و گفتم:خواستم اولین چای خواستگاری را من آورده باشم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #50
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    مادر که در همین حین وارد شده بود با دیدن دامادِ سینی به دست نتوانست از خنده خودداری کند،پدربزرگ گفت:صحنه جالبی است،مهمان دارد از میزبانان پذیرایی می کند،پس این دیانا کجاست؟
    گفتم:دارد لباس عوض می کند،من می توانستم پذیرایی کنم اما....
    اونوشیروان گفت:ایرادی ندارد من خانه زاد هستم.
    پدر بزرگ گفت:تو هم مثل نوه ام می مانی،خب چایت را بنوش و بعد حرف دلت را بگو
    صورت انوشیروان گلگون شد و پس ار نوشیدن چای گفت:مزاحم شدم تا از شما کسب اجازه کنم که اگر مرا شایسته می دانید خانواده ام را بیاورم خدمتتان
    پدربزرگ خندید و گفت:با من اینگونه صحبت نکن،خودت خوب می دانی که هم دوستت دارم و هم لیاقتت را تایید می کنم،اینطور که معلوم است دیانا هم راضی است.
    انوشیروان فنجانش را روی میز گذاشت و گفت:استاد به گمانم اشتباهی رخ داد،من باری آریانا می خواستم اجازه بگیرم.
    فنجان از دست مادر رها شد و همان زمان هم صدای بلند نه گفتن دیانا به گوشمان رسید،پدربزرگ که مات مانده بود حیران به همه ما نگریست و بعد سعی کرد خود را کنترل کند و بگوید:اما ما همگی فکر کردیم که تو....
    انوشیروان سر به زیر انداخت و گفت:من به دیانا خانم گفتم که احساسم نسبت به آریانا چیست و آرزویم همیشه این بوده که همسری چون او داشته باشم من.... من نمی دانم چرا دیانا منظورم را نفهمیده است.
    پدر بزرگ گفت:من هم گیج شده ام،چون ظواهر امر هم حکایت از این داشت که شما دو نفر... جشن دیشب هم .... خُب حالا قضیه فرق کرده
    پدربزرگ به من نگاه کرد و من را که چون چوب خشک بی حرکت مانده بودم نگریست و پرسید:نظر تو چیست؟
    من فقط توانستم سر تکان بدهم و ناراضی بودنم را نشان بدهم و بعد از سالن خارج شوم.دیانا را در اتاقم گریان یافتم،دستش را گرفتم و نجوا کردم:متاسفم
    نگاه اشکبارش را به چهره ام دوخت و گفت:دروغ می گوید،او دیشب به من نگفت که برای خواستگاری تو می آید.حرفهایی که به من زد همانهایی بود که دیشب برایت گفتم،آه آرینا او نمی تواند اینقدر بیرحم باشد.
    گفتم:من هم همینطور فکر می کنم و به گمانم می رسد که می خواهد با ما شوخی کند.کمی صبر کن شاید واقعیت را بگوید
    دیانا گفت:او هرگز در برابر پدربزرگ شوخی نمی کند و یقینا منظورش تو بوده ای
    _ با این حال صبر کن تا حقیقت روشن شود،انوشیروان به خوبی می داند که من نمی توانم همسر کاملی برای او باشم.تو او را به خوبی من نمی شناسی،من یقین دارم که دارد شوخی می کند.باور نداری همین جا بنشین تا من برگردم،خواهی دید که خندان می آید و به تو می گوید دیانا می خواستم درجه علاقه تو را امتحان کنم
    دیانا به صورتم خیره شد و پرسید:راست می گویی؟
    _ بله فقط کمی صبر کن
    این را گفتم و از اتاق خارج شدمانوشیروان و بقیه در فکر بودند و سکوت سالن را فراگرفته بود.وقتی وارد شدم نگاهها متوجه من شد،به انوشیروان گفتم:می شود کمی باهم صحبت کنیم،البته با اجازه ی پدر بزرگ

    پدربزرگ گفت:بروید به آشپزخانه،یا نه بهتر است شما بمانید و ما برویم
    وقتی آنها سان را ترک کردند،روبروی انوشیروان قرار گرفتم و گفتم:شاید درست نباشد که از مکنونات قلبی خواهرم برای شما صحبت کنم اما او آنقدر ساده و یکرنگ است که به راختی می شود احساس درونش را در حرکاتش خواند.آنچه دیشب بین شما گفتگو شده به یقین به خاطر علاقه ای که او نسبت به شما دارد به خود نسبت داده.دیانا دختر کاملی است،من می دانم که در این میان یک شوخی رخ داده و شما...
    انوشیروان حرفم را قطع کرد و گفت:اما من شوخی نکردم
    نگاهم را در چشمش دوختم و گفتم:بازی کردن با احساس یک عاشق درست نیست،من همیشه جایگاهی بلند و رفیع برای شما قائل بوده ام و داشتم به مادر می گفتم که شما جوانی هستید مهربان،خوش قلب و رئوف،مخصوصا روی خوش قلبی شما بسیار تاکید داشتم،لطفا این باور نرا با سنگدلی خود ویران نکنید،من می دانم که در خواستگاری شما از من خوش قلبی با ترحم آمیخته شده در صورتی که من خود را مستحق ترحم نمی دانم،بیایید و یه آوای دلتان گوش کنید و آن را بشنوید،من مطمئنم که در این آوا به جای اسم آرینا،دیانا به گوشتان خواهد رسید،من همیشه برای شما یک خواهر باقی خواهم ماند،خواهری که خوب حرف و احساس برادرش را می فهمد.به من بگویید آیا دیانا را دوست دارید؟
    _ به من اجازه بدهید فکر کنم
    _بله فکر کنید و به یاد داشته باشید آنچه که مهم است سیرت پاکی است مه دارد بدون آلودگی تقدیمتان می شود.گلویم آنقدر خشک شده که دیگر نمی توانم صحبت کنم،اجازه بدهید به آشچزخانه بروم و پدربزرگ بیاید خدمتتان
    از جا بلند شد و گفت:من نمی توانم بار دیگر با استاد رو برو شوم،با اجازه تان رفع زحمت می کنم.
    _باران خیلی شدید است پس صبر کنید تا آرام شدو،من همین جا می نشینم
    هر دو سکوت کردیم و با فکر خود مشغول شدیم،صدای رگبار بر بام ششیروانی ضرب آهنگی تند می نواخت،نمی دانم چقدر طول کشید تا انوشیروان گفت:اگر درخواستم را مجدد تکرار کنم دیانا خیال خواهد کرد که دارم او را به بازی می دهم و ....
    _او این فکر را نخواهد کرد چرا که به دیانا گفتم شما قصد شوخی دارید و به او خواهید گفت که خواسته اید درجه علاقه اش را محک بزنید
    _ پدربزرگ و مادر....
    _خیالتان از جانب آنها هم آسوده باشد؛فقط من نگران خود شما هستم که تن به ازدواجی ناخواسته ندهید.
    _ چون می دانم که از لحاظ روحیه هر دو خواهر مانند هم هستید مطمئنم که پشیمان نمی شوم.
    _ می خواهید فکر کنید و بعد جواب بدهید
    سرتکان داد و گفت:نه،چون با اقرار شما می بایست خیلی نادان باشم که چشمم را به روی این همه محبت و علاقه ببندم.من با احساسی خیلی کمتر از این هم همسرم را پرستش می کنم.
    _پس بیایید تا دیانا را پیش از غرق شدن در دریای اشک نجات دهیم.
    وقتی در اتاق را باز کردم به او گفتم:بهتر است خودتان با او روبرو شوید و بهتر است حقایق را بگویید که هرگز به من مهری نداشته اید و خواسته اید ترحم کنید.
    وقتی انوشیروان وارد اتاق شد من به آشپزخانه رفتم و به گوشهایی که آماده شنیدن بودند گفتم:داماد خانواده جای عشق و ترحم را اشتباه گرفته بود.او به دیانا عشق می ورزید و نسبت به من حس ترحم داشت.مجبور شدم اشتباهش را خاطر نشان کنم و بگویم که زندگی با عشق ممکن است نه ترحم
    مادر گفت:من نمی فهمم منظورت چیست؟او بالاخره از تو خواستگاری کرد یا از دیانا؟
    به پدر بزرگ نگاه کردم و گفتم:پدربزرگ خوب منظور را درک کرد و همینطور مادر بزرگ،اما باید به شما بگویم مامان جان که دامادمان عاشق دیاناست اما وقتی من روی چرخ با سینی چای وارد شدم دلش به حالم سوخا و در یک آن تصمیم گرفت که از من خواستگاری کند و من او را از اشتباه در اوردم،حالا او دارد به دیانا می گوید که قصد شوخی داشته و تصمیمی عجولانه گرفته بوده است.بیایید ما هم اشتباه او را نادیده بگیریم و فراموش کنیم این درست نیست که دیانا فکرهای زهر آلود به خود راه دهد
    پدربزرگ با گفتن من هم موافقم،چرخ را به حرکت درآورد و گفت:اما انوشیروان را اینطوری نشناخته بودم
    خوشبختانه خواستگاری به خوشی به پایان رسید و هنگامی که انوشیروان باغ را ترک م کرد دیانا خوشحال و خندان او را تا دم باغ همراهی کرد و همان شب به هنگام خواب به من گفت:انوشیروان اقرار کرد که داشت اشتباه فاحشی را مرتکب می شد و نمی دانست تحت چه احساسی از تو خواستکاری کرد
    و سپس شروع کرد به بیان آروزهای تکراری اش و من این بار به جای گوش کردن چشم بر هم گذاشتم و به خواب رفتم.صبح زود مادر پس از خوردن صبحانه راهی خانه شد تا به وضع آنجا سر و سامان دهد.هنگام جدایی مرا سخت به خود فشرد و با لحنی اندوه بار گفت:مواظب خودت باش،من می دانم که دیانا هرگز پرستار خوبی نخواهد بود،تا پیش از آن که نامزد کند سر به هوا بود و نمی دانست کجا دارد قدم می گذارد وای به حالا که به جای راه رفتن توی آسمان پرواز می کند،اما با این حال هر چه احتیاج داشتی بگو تا دیانا برایت آماده کند و خودت را خسته نکن،من به امید پدربزرگ و مادربزرگ تو را تنها می گذارم اما اگر حس کردی که به من نیاز داری تلفن کن تا بیایم.اگر بخاطر نیلوفر و ناجی نبود هرگز تو را تنها نمی گذاشتم اما از آن طرف نادیا هم به خاطر سینا گرفتار است و نمی توانم بیشتر از او بخواهم که مراقب آنها باشد.
    _مامان می فهمم و از زحمتی که به همه دادم متاسفم
    صورتم را بوسید:تو هیچ وقت زحمتی برای ما نداشتی و همیشه گفته ام تنها دختری که حرفم را می فهمید و به آن عمل می کرد تو هستی،مواظب خودت باش،اما بهتر است بگویم مراقب خواهرت هم باش تا بیش از این با بچگی هایش مرا شرمنده نکند.
    _مادر مطمئن باشید و خیالتان آسوده باشد


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/