ادامۀ فصل 9
آقای یزدانی سکوت کرد و من به گمان این که از شاعر دیگری وام گرفته است خندیدم و گفتم:
_ از پاییز برایم بگویید.
آقای یزدانی حرکت کرد و در مقابل تابلوی پاییز ایستاد و گفت:
_ ای درختان نیمه عریان که برگهای سایه دار خویش را که روزی پرندگان به شادی و خرمی در آن آشیان می نهادند از کف داده و اینک جامه ای ژنده و رنگین پوشیده اید، به جای آن همه شکوفه که بر اندام خویش آراسته بودید امروز رخسار زرد شما را می نگرم که به دست باد از شاخسارها جدا شده و بر زمین شکسته شده و صدای فغانتان به گوش می رسد، مرا نیز برگ و بار زندگانی خشکیده و غنچه های امیدم ناشکفته تباه گشته اند، اما به خداوند عشق که بر دل باختگان رحم و شفقت دارد امید دارم و می دانم که خداوند نالۀ حزین مرا به لطف خویش شادمان می گرداند.
خب دوشیزه جوان یا بهتر است بگویم آریانای صدیق، زمان آن رسیده که این طبیعت زیبای رویایی را ترک کنیم و به دامن طبیعت سرد زمستانی برگردیم. دیگر تا آمدن بهار و آغاز شکوفایی طبیعت چیزی نمانده.
آقای یزدانی چرخ مرا به حرکت در آورد و هر دو اتاق فصول را ترک کردیم. هوای بیرون مطبوعتر و گرمتر از هوای سرد و مسدود اتاق بود. او با گفتن امیدوارم خسته تان نکرده باشم، چرخ مرا به سوی ساختمان پیش راند و گفت:
_ گردش خوبی بود و از این که وقتتان را صرف من کردید ممنونم.
هنوز پاسخم را نداده بود که دیانا را دیدم که به طرفمان می آید. استاد گفت:
_ به گمانم دیگران را نگران کردیم و گردشمان به درازا کشیده است.
من با گفتن فکر می کنم سکوت کردم تا دیانا به ما رسید و پرسید:
_ حالت خوب است؟
گفتم:
_ ای کاش می بودی و همراه ما در میان فصول گردش می کردی. استاد در آنی مرا در میان فصل بهار و تابستان و پاییز گردش داد و بعد به سمت زمین برگرداند.
دیانا گفت:
_ غذا خیلی وقت است که آماده است و همه منتظر شما هستند.
آقای یزدانی آرام زمزمه کرد:
_ من مقصر بودم که در میان فصول ایشان را زیاد نگهداشتم.
دیانا با گفتن عیب ندارد فقط عجله کنید، بر سرعت چرخ افزود. در سالن را که باز کردیم هوای گرم مطبوعی بر صورتمان نشست، بانگ پدربزرگ را از آشپزخانه شنیدیم که گفت:
_ بچه ها عجله کنید که دیگر از گرسنگی رمقی برایم نمانده.
وارد آشپزخانه که شدیم همگی را منتظر پشت میز غذاخوری دیدیم، گفتم:
_ پدربزرگ از هوا بوی بهار می آید!
از نشاطی که در لحنم هویدا بود خوشحال شد و گفت:
_ همینطور است عزیزم، دیگر چیزی به تازه شدن سال نمانده.
پدربزرگ اشاره کرد که روی صندلی کنار دستش بنشینم و آقای یزدانی را که قصد داشت ما را ترک کند به زور نگهداشت و در طرف دیگر خود نشاند و به مادربزرگ گفت:
_ حالا غذا را بیاورید که دلمان بیاید بخوریم، صبحانه که هیچ مزه نداد.
دیانا گفت:
_ پدربزرگ اگر می دانستم که بدون من صبحانه به شما مزه نمی دهد اولین نفری بودم که بیدار می شدم.
پدربزرگ با صدای بلند خندید و گفت:
_ اما عزیزم منظور من هم تو هستی و هم آریانا!
پدر گفت:
_ یعنی وجود ما هیچ؟
پدربزرگ سر تکان داد و کلام پدر را با این حرف رد کرد:
_ آریانا حضورش همچون عسل است که وقتی سر میز نباشد ناشتایی ناقص است.
سری که آقای یزدانی به عنوان تأیید فرود آورد برایم جالب بود و در همان حال اندیشیدم که او به جای اسم من اسم دیانا را در حافظه جایگزین کرده و بی اختیار تأیید می کند. غذا در سکوت صرف شد و تنها گاهی پدربزرگ با جملات کوتاهی همچون، وقت هرس شاخه ها گذشته و یا امسال می خواهم تعدادی گلدان بنابر سلیقه آریانا به گلدانها اضافه کنم، سکوت را برهم می زد. میز غذا را جمع نکرده بودیم که صدای برهم خوردن در آهنی شنیده شد و مادربزرگ پرسید:
_ مگر در باز بود؟
و با این حرف پدر را واداشت تا بلند شود و از شیشه سالن بیرون را نگاه کند. او وقتی برگشت گفت:
_ دو نفر هنر جو هستند که اسمشان درست به خاطرم نیست.
مادربزرگ گفت:
_ باید هاتف و بهادر باشند.
وقتی در سالن باز شد و دو مرد جوان داخل شدند به جای بهادر، انوشیروان بود که به همراه هاتف آمده بود. پدربزرگ گفت:
_ بیایید تا غذا هنوز گرم است میل کنید.
هاتف گفت:
_ استاد غذا خورده ایم، راستش ... چطور بگویم، من و انوشیروان آمدیم تا اگر ...
انوشیروان حرف او را قطع کرد و گفت:
_ استاد ما می خواهیم به نوبۀ خود اگر خدمتی از دستمان بر می آید برای آریانا انجام دهیم. هاتف می گوید اگر آریانا ببیند که او با چه مشقتی می نویسد...
من گفتم:
_ از لطف هر دوی شما ممنونم و از این که در این هوای سرد رنج آمدن دوباره را تحمل کردید شرمنده ام و می خواهم باور کنید که هنوز عشق به خطاطی و نقاشی در وجودم زنده است و آن را رها نمی کنم و لزومی نمی بینم که از لرزش اندک دست هاتف بخواهم شادمان شوم و کار را دنبال کنم. آقا هاتف هنرمند بزرگی است و عزم و اراده ایشان خیلی پیش از اینها برایم سرمشق بوده است.
صفحۀ 245
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)