باران شدت گرفته بود و فاصله چند متري به سختي ديده مي شد. موتور را متوقف ساخت و نگاهش را به اطراف چرخاند. در ظلمت شب و آسمان باراني جهت يابي كار غيرممكني بود. نگاهش به غزاله افتاد. غزاله بيهوش بود و سرش روي دسته موتور خم شده و دستهايش از دو طرف آويزان بود. از نوك انگشتان دست راست غزاله قطرات خون در آب مخلوط مي شد و به زمين مي چكيد. با خود زمزمه كرد: ( اگه همين طور خونريزي كنه، به زودي مي ميره). سر بالا گرفت: ( از كدوم طرف برم؟ ). كلاچ موتور را گرفت و موتو را به حركت درآورد: ( هرچه باداباد ). پستي و بلنديها زياد بود، با اين وجود موتور به راحتي به سمت جلو مي رفت. مدتي بعد چهار ليتر بنزيني را كه در خورجين داشت، به داخل باك ريخت.
باران تمامي نداشت.كيان با وجود جراحات و با تمام دشواري راه، از بين كوهستانها مسافت زيادي را پيمود اما رفته رفته سوختش به اتمام مي رسيد و مجبور بود از پس مانده هاي بنزين زاپاس استفاده كند. تا اينكه آسمان كم كم چادر سياهش را از سر گرفت.
در تاريك و روشن هوا چشمان او در جستجوي نشاني از آبادي بود، ولي جز پستي و بلندي هاي مرتفعي كه از سه سو او را محاصره كرده بود چيزي يافت نمي شد. مي دانست كه در انتخاب مسير دچار اشتباه بزرگي شده است. قدر مسلم عبور از كوههايي به آن ارتفاع كار ساده اي بنود. از اين رو تنها چاره را حركت به سوي زمينهاي پست ديد. هنوز كمتر از يك كيلومتر جلو نرفته بود كه ناگهان متوقف شد. وحشت به همراه ياس بر او چيره شد: ( خداي من عجب رودخونه اي ). نگاهش در امتداد رود به حركت درآمد: ( حالا چه كار كنم؟ ) از موتور پياده شد و غزاله را به سختي از روي آن پايين كشيد. با اين حركت صداي ناله غزاله بلند شد. روي او خم شد و پرسيد:
- چطوري؟ مي توني طاقت بياري؟
غزاله قادر به پاسخگويي نبود و با چشمان نيمه بازش فقط ناله مي كرد.
باران تند كوهستان بر سر و رويشان شلاق مي كوبيد. كيان خود را جلو كشيد و روي زن بينوا چتر انداخت، اما تا كي مي توانست به اين كار ادامه دهد. بايد هرچه زودتر پناهگاهي مي يافت و گلوله را از كتف او خارج مي ساخت.
براي حركت و انتحاب مسير مردد بود. فكر كرد اگر از راهي كه آمده است برگردد، بي شك گرفتار خواهد شد. رودخانه خروشان و عريض هم كه فكر كردن نداشت. تنها راه باقي مانده كوهستان بود.
بنابراين سراسيمه برخاست و بار ديگر غزاله را روي موتور انداخت و در امتداد رودخانه به سمت كوهستان حركت كرد. هنوز مسافت زيادي طي نكرده بود كه موتور به پت پت افتاد و ايستاد. سوخت تمام شده بود. با تن مجروح و تبدارش غزاله و موتور را با زحمت به يك سو خواباند تا از ته مانده هاي سوختش استفاده كند. با تكرار اين روش توانست مسافت ديگري را بپيمايد. وقتي از حركت موتور كاملا نااميد شد، غزاله را روي زمين خواباند. اما با مشاهده او احساسي تلخ يافت. گويي غزاله با دنيا بدرود گفته بود. او را صدا زد: ( هدايت.... هدايت.... چشمات رو باز كن ). غزاله فقط ناله كرد.
نگاه كيان در صورت رنگ پريده و مات زن جوان خيره ماند. زني كه با تمام دلخوريها و كينه اي كه از او به دل داشت، دلسوزانه چند شبانه روز به مراقبت و تيمارش پرداخته و با وجود سرماي شديد، خود در گوشه اي كز مي كرد و پتو و غذايش را براي او مي گذاشت. اشك در چشمانش حلقه زد. زمزمه كرد: ( به ياري خدا نمي ذارم بميري.... نجاتت مي دم ). سر بالا گرفت تا مسير جديد را انتخاب كند. سپس با آچار مخصوصي كه در بدنه موتور تعبيه شده بود يكي از چرخهاي موتور را باز كرد و با جمع آوري شاخ و برگ درختاني كه توسط سيل كنده شده بود، برانكار نصفه و نيمه اي آماده و پس از پيچاندن غزاله در پتو، او را با طناب محكم بست.
قصد بلند كردن غزاله را داشت كه چشمش به موتور افتاد، با خود زمزمه كرد: ( بايد از شر تو خلاص بشم،چون ممكنه دردسرساز بشي ) ، از اين رو موتور را با زحمت به دنبال خود كشيد و به درون آبهاي خروشان رودخانه انداخت. سپس به سراغ غزاله رفت و علي رغم وضع جسمي بد خودش، با جراحات متعدد و تاولهاي پرآب، او را به دوش انداخت و بند كوله و اسلحه را به گردنش آويخت و به سمت كوهستان به راه افتاد. ساعتها راه پيمود تا در دل كوه پناهگاهي مناسب يافت، جايي كه از ريزش باران و شلاق باد در امان بودند.
غزاله را روي زمين خواباند و اسلحه و كوله اش را گوشه اي نهاد.
كاملا از نفس افتاده بود و احساس ضعف وجودش را فرا گرفته بود. دماي بدنش به طور محسوسي افت كرده بود و ديگر قادر به راه رفتن نبود. به صخره پشت سرش تكيه داد و در حاليكه نفس نفس مي زد سر به جانب غزاله چرخاند، در اين لحظه با وحشت زمزمه كرد: ( يا ابوالفضل، مثل ميت شده ). بر روي او خم شد و او را صدا زد. وقتي هيچ واكنشي نديد. سراسيمه مچ او را بين انگشتان گرفت، گويي ضربان نداشت. بايد عجله مي كرد و جلوي خونريزي را مي گرفت.
چند بوته خار از اطراف جمع آوري كرد و با عجله به جان كوله پشتي افتاد و كبريتي بيرون آورد و روشن كرد اما بوته هاي خيس روشن نشد. بالاخره لطف خداوند شامل حال غزاله شد و آتش با كمك الكل روشن شد. تيغه خنجر تيز را ميان آتش قرار داد.
لحظاتي بعد با مهارت خاص يك پزشك، گويي بارها و بارها اين كار را انجام داده است، گلوله را بيرون كشيد.
غزاله كاملا از هوش رفته بود و زجر بيرون آمدن گلوله را درك نكرد. اما زخمش احتياج به بخيه داشت و در دل كوه و بدون هيچ وسيله اي اين كار ممكن نبود. به ناچار بار ديگر خنجر را روي آتش قرار داد و مدتي صبر كرد تا تيغه آن به رنگ سرخ درآمد. احتمال آن را مي داد كه غزاله با برخورد خنجر با بدنش عكس العمل نشان دهد. از اين رو امكان هرگونه تقلايي را از او سلب كرد و خنجر سرخ شده را با گفتن بسم الله روي زخم دهان باز كرده كتف او گذاشت. چشمان غزاله به ناگاه باز شد و تكان شديدي خورد ولي او كاملا مهار شده بود. كيان بار ديگر بدون توجه به تقلاي غزاله ، خنجر را روي محل جراحت گذاشت.
نعره دلخراشي در كوه پيچيد و باز سكوت.
كيان دستهاي آغشته به خونش را زير باران شست. تمام بدنش درد مي كرد و تاولهاي سينه اش در اثر ساييده شدن كوله پشتي و اسلحه تركيده بود و سوزش عميقي در جاي جاي آن حس مي كرد. فكر كرد براي التيام سوزش زير باران برود. لباسش را بيرون آورد و از پناهگاه خارج شد. اما شلاق باران بيشتر عذابش داد از اين رو مجددا دردل كوه پناه گرفت و لباس پوشيد.
بايد هرچه زودتر به راهش ادامه مي داد زيرا تعلل او مساوي با مرگ بود. اما ديگر رمقي براي ادامه نداشت پس استراحتي كوتاه و خوردن غذا را لازم دانست، سر چرخاند تا دست در كوله اش ببرد كه نگاهش با نگاه بي فروغ غزاله گره خورد. لبخندي دلنشين زد و گفت:
- فكر نمي كردم حالا حالاها چشم باز كني.... خوبي؟
غزاله بي حال و ناتوان چشم باز و بسته كرد و به سختي كلمه اي گفت كه كيان متوجه نشد و به همين دليل گوشش را به لبهاي او نزديك كرد و منتظر ماند. كلمه آب گويي از درون چاهي عميق به گوشش رسيد. سر عقب برد و در چشمان او نگريست و دلسوزانه گفت:
- فعلا نمي تونم بهت آب بدم... خون ريزي شديدي داشتي.
سپس خود را كمي عقب كشيد و تكه اي از باند را زير باران نمدار كرد و به لبهاي غزاله كشيد.
دقايقي بعد در حاليكه احتمال مي داد با پيشروي در كوهستان از باران كاسته و در كوران برف اسير شوند، به راه افتاد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)