صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 117

موضوع: در چشم من طلوع كن | اعظم طیاری

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    باران شدت گرفته بود و فاصله چند متري به سختي ديده مي شد. موتور را متوقف ساخت و نگاهش را به اطراف چرخاند. در ظلمت شب و آسمان باراني جهت يابي كار غيرممكني بود. نگاهش به غزاله افتاد. غزاله بيهوش بود و سرش روي دسته موتور خم شده و دستهايش از دو طرف آويزان بود. از نوك انگشتان دست راست غزاله قطرات خون در آب مخلوط مي شد و به زمين مي چكيد. با خود زمزمه كرد: ( اگه همين طور خونريزي كنه، به زودي مي ميره). سر بالا گرفت: ( از كدوم طرف برم؟ ). كلاچ موتور را گرفت و موتو را به حركت درآورد: ( هرچه باداباد ). پستي و بلنديها زياد بود، با اين وجود موتور به راحتي به سمت جلو مي رفت. مدتي بعد چهار ليتر بنزيني را كه در خورجين داشت، به داخل باك ريخت.
    باران تمامي نداشت.كيان با وجود جراحات و با تمام دشواري راه، از بين كوهستانها مسافت زيادي را پيمود اما رفته رفته سوختش به اتمام مي رسيد و مجبور بود از پس مانده هاي بنزين زاپاس استفاده كند. تا اينكه آسمان كم كم چادر سياهش را از سر گرفت.
    در تاريك و روشن هوا چشمان او در جستجوي نشاني از آبادي بود، ولي جز پستي و بلندي هاي مرتفعي كه از سه سو او را محاصره كرده بود چيزي يافت نمي شد. مي دانست كه در انتخاب مسير دچار اشتباه بزرگي شده است. قدر مسلم عبور از كوههايي به آن ارتفاع كار ساده اي بنود. از اين رو تنها چاره را حركت به سوي زمينهاي پست ديد. هنوز كمتر از يك كيلومتر جلو نرفته بود كه ناگهان متوقف شد. وحشت به همراه ياس بر او چيره شد: ( خداي من عجب رودخونه اي ). نگاهش در امتداد رود به حركت درآمد: ( حالا چه كار كنم؟ ) از موتور پياده شد و غزاله را به سختي از روي آن پايين كشيد. با اين حركت صداي ناله غزاله بلند شد. روي او خم شد و پرسيد:
    - چطوري؟ مي توني طاقت بياري؟
    غزاله قادر به پاسخگويي نبود و با چشمان نيمه بازش فقط ناله مي كرد.
    باران تند كوهستان بر سر و رويشان شلاق مي كوبيد. كيان خود را جلو كشيد و روي زن بينوا چتر انداخت، اما تا كي مي توانست به اين كار ادامه دهد. بايد هرچه زودتر پناهگاهي مي يافت و گلوله را از كتف او خارج مي ساخت.
    براي حركت و انتحاب مسير مردد بود. فكر كرد اگر از راهي كه آمده است برگردد، بي شك گرفتار خواهد شد. رودخانه خروشان و عريض هم كه فكر كردن نداشت. تنها راه باقي مانده كوهستان بود.
    بنابراين سراسيمه برخاست و بار ديگر غزاله را روي موتور انداخت و در امتداد رودخانه به سمت كوهستان حركت كرد. هنوز مسافت زيادي طي نكرده بود كه موتور به پت پت افتاد و ايستاد. سوخت تمام شده بود. با تن مجروح و تبدارش غزاله و موتور را با زحمت به يك سو خواباند تا از ته مانده هاي سوختش استفاده كند. با تكرار اين روش توانست مسافت ديگري را بپيمايد. وقتي از حركت موتور كاملا نااميد شد، غزاله را روي زمين خواباند. اما با مشاهده او احساسي تلخ يافت. گويي غزاله با دنيا بدرود گفته بود. او را صدا زد: ( هدايت.... هدايت.... چشمات رو باز كن ). غزاله فقط ناله كرد.
    نگاه كيان در صورت رنگ پريده و مات زن جوان خيره ماند. زني كه با تمام دلخوريها و كينه اي كه از او به دل داشت، دلسوزانه چند شبانه روز به مراقبت و تيمارش پرداخته و با وجود سرماي شديد، خود در گوشه اي كز مي كرد و پتو و غذايش را براي او مي گذاشت. اشك در چشمانش حلقه زد. زمزمه كرد: ( به ياري خدا نمي ذارم بميري.... نجاتت مي دم ). سر بالا گرفت تا مسير جديد را انتخاب كند. سپس با آچار مخصوصي كه در بدنه موتور تعبيه شده بود يكي از چرخهاي موتور را باز كرد و با جمع آوري شاخ و برگ درختاني كه توسط سيل كنده شده بود، برانكار نصفه و نيمه اي آماده و پس از پيچاندن غزاله در پتو، او را با طناب محكم بست.
    قصد بلند كردن غزاله را داشت كه چشمش به موتور افتاد، با خود زمزمه كرد: ( بايد از شر تو خلاص بشم،چون ممكنه دردسرساز بشي ) ، از اين رو موتور را با زحمت به دنبال خود كشيد و به درون آبهاي خروشان رودخانه انداخت. سپس به سراغ غزاله رفت و علي رغم وضع جسمي بد خودش، با جراحات متعدد و تاولهاي پرآب، او را به دوش انداخت و بند كوله و اسلحه را به گردنش آويخت و به سمت كوهستان به راه افتاد. ساعتها راه پيمود تا در دل كوه پناهگاهي مناسب يافت، جايي كه از ريزش باران و شلاق باد در امان بودند.
    غزاله را روي زمين خواباند و اسلحه و كوله اش را گوشه اي نهاد.
    كاملا از نفس افتاده بود و احساس ضعف وجودش را فرا گرفته بود. دماي بدنش به طور محسوسي افت كرده بود و ديگر قادر به راه رفتن نبود. به صخره پشت سرش تكيه داد و در حاليكه نفس نفس مي زد سر به جانب غزاله چرخاند، در اين لحظه با وحشت زمزمه كرد: ( يا ابوالفضل، مثل ميت شده ). بر روي او خم شد و او را صدا زد. وقتي هيچ واكنشي نديد. سراسيمه مچ او را بين انگشتان گرفت، گويي ضربان نداشت. بايد عجله مي كرد و جلوي خونريزي را مي گرفت.
    چند بوته خار از اطراف جمع آوري كرد و با عجله به جان كوله پشتي افتاد و كبريتي بيرون آورد و روشن كرد اما بوته هاي خيس روشن نشد. بالاخره لطف خداوند شامل حال غزاله شد و آتش با كمك الكل روشن شد. تيغه خنجر تيز را ميان آتش قرار داد.
    لحظاتي بعد با مهارت خاص يك پزشك، گويي بارها و بارها اين كار را انجام داده است، گلوله را بيرون كشيد.
    غزاله كاملا از هوش رفته بود و زجر بيرون آمدن گلوله را درك نكرد. اما زخمش احتياج به بخيه داشت و در دل كوه و بدون هيچ وسيله اي اين كار ممكن نبود. به ناچار بار ديگر خنجر را روي آتش قرار داد و مدتي صبر كرد تا تيغه آن به رنگ سرخ درآمد. احتمال آن را مي داد كه غزاله با برخورد خنجر با بدنش عكس العمل نشان دهد. از اين رو امكان هرگونه تقلايي را از او سلب كرد و خنجر سرخ شده را با گفتن بسم الله روي زخم دهان باز كرده كتف او گذاشت. چشمان غزاله به ناگاه باز شد و تكان شديدي خورد ولي او كاملا مهار شده بود. كيان بار ديگر بدون توجه به تقلاي غزاله ، خنجر را روي محل جراحت گذاشت.
    نعره دلخراشي در كوه پيچيد و باز سكوت.
    كيان دستهاي آغشته به خونش را زير باران شست. تمام بدنش درد مي كرد و تاولهاي سينه اش در اثر ساييده شدن كوله پشتي و اسلحه تركيده بود و سوزش عميقي در جاي جاي آن حس مي كرد. فكر كرد براي التيام سوزش زير باران برود. لباسش را بيرون آورد و از پناهگاه خارج شد. اما شلاق باران بيشتر عذابش داد از اين رو مجددا دردل كوه پناه گرفت و لباس پوشيد.
    بايد هرچه زودتر به راهش ادامه مي داد زيرا تعلل او مساوي با مرگ بود. اما ديگر رمقي براي ادامه نداشت پس استراحتي كوتاه و خوردن غذا را لازم دانست، سر چرخاند تا دست در كوله اش ببرد كه نگاهش با نگاه بي فروغ غزاله گره خورد. لبخندي دلنشين زد و گفت:
    - فكر نمي كردم حالا حالاها چشم باز كني.... خوبي؟
    غزاله بي حال و ناتوان چشم باز و بسته كرد و به سختي كلمه اي گفت كه كيان متوجه نشد و به همين دليل گوشش را به لبهاي او نزديك كرد و منتظر ماند. كلمه آب گويي از درون چاهي عميق به گوشش رسيد. سر عقب برد و در چشمان او نگريست و دلسوزانه گفت:
    - فعلا نمي تونم بهت آب بدم... خون ريزي شديدي داشتي.
    سپس خود را كمي عقب كشيد و تكه اي از باند را زير باران نمدار كرد و به لبهاي غزاله كشيد.
    دقايقي بعد در حاليكه احتمال مي داد با پيشروي در كوهستان از باران كاسته و در كوران برف اسير شوند، به راه افتاد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صداي قهقهه مستانه ولي خان و مزدورانش در دل كوه پيچيد. اسد سرخوش از وعده وعيدهايي كه شنيده بود، از ترك موتور پايين پريد و با هلهله و شادي جلو دويد. اما چند قدمي كلبه ها دهانش از تعجب بازماند. آنچه را مي ديد باور نمي كرد، بالاخره بعد از لحظه اي تعلل به سمت اتاق گروگانها دويد و با كمال تعجب با جسد مراد با گردني شكسته و بشير با سوراخي ميان پيشاني مواجه شد.
    دندانها را از سر خشم به هم ساييد: ( بي عرضه هاي احمق ). و چون اثري از كيان و غزاله نبود فريادش به آسمان بلند شد.
    - فرار كردن.
    و زير لب غريد: ( مي كشمت سرگرد ) .
    ولي خان حالا دقيقا ميان صحنه نبرد ايستاده بود. نبضش از شدت عصبانيت به تندي مي زد. صداي دورگه و زمختش را به خشم آكنده ساخت و به زبان محلي پرسيد:
    - هر چهار نفرشون رفتن به درك!؟
    - بله قربان.
    - بي عرضه ها.... نبايد به اين مفت خورها اعتماد مي كردم.
    - حالا چه كار كنيم؟
    - قبل از اينكه موفق بشن از مرز عبور كنن بايد پيداشون كنيم....
    - ولي خان! يكي از موتورها نيست.
    ولي خان مشت به ديوار كوبيد و با گفتن: ( لعنتي )، فرياد زد:
    - زودترراه بيفتيد.... با خوني كه روي ديوار پاشيده شده و دستبندهاي خوني احتمالا سرگرد زخمي شده، پس نبايد زياد دور شده باشن.
    اسد در حاليكه سراسيمه به سمت موتورش مي دويد گفت:
    - بايد تقسيم شيم.
    موتورش را روشن كرد و سپس انگشت به تك تك افراد نشانه رفت و اضافه كرد:
    - عبدالحميد تو با حداد بريد سمت غرب.... شما دو تا هم بريد سمت جنوب.
    اين را گفت و آماده حركت شد. ولي خان راهش را سد كرد و گفت:
    - بهتره خودت جنوب شرقي رو بگردي. تو بهتر از من مي دوني كه اگه اونا به سمت كوهستان رفته باشنـ كه بعيد مي دونم ـ عاقبتشون جز مرگ نيست پس فعلا اونجا رو بي خيال شو.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جلو چشمانش سياهي مي رفت و ديگر قادر به راه رفتن نبود، نااميد به دنبال پناهگاهي امن، به سختي چند گام ديگر برداشت. شانس با او يار بود كه لطف خداوند شامل حالش شد و قبل از تاريك شدن هوا غار كوچكي يافت. دستهاي يخ زده اش قادر به باز كردن طناب نبود. مدتي طول كشيد تا جسم بيهوش غزاله را روي زمين گذاشت و پس از آن با زحمت به درون غار كشيد. هوا به شدت سرد بود و بايد هرچه سريعتر آتش روشن مي كرد. از اين رو براي جمع آوري هيزم از غار بيرون زد. خوشبختانه پوشش كوهستان درختچه هاي كوتاه جنگلي بود و او به راحتي توانست در سه نوبت توشه زيادي جمع آوري كرده، پشته اي از هيزم روي هم انبار كند.
    هوايي كه از بيني اش بيرون مي زد روي سبيلش كه به تازگي روييده بود، تبديل به يخ مي شد. دستهاي لرزانش به زحمت كبريت كشيد و آتش را روشن كرد. چه لذتي داشت، بعد از سرماي شديد، آن آتش داغ حسابي مي چسبيد. غزاله را به آتش نزديك كرد و خود نيز در گوشه ديگري از آتش نشست. گرسنگي وادارش كرد تا قوطي نيم خورده كنسروش را براي گرم كردن كنار آتش قرار دهد.
    ناله غزاله به همراه كلمه آب از دهانش خارج شد و او را متوجه خود ساخت.
    يك شبانه روز بدون توقف راه پيموده بود آن هم در دل كوهستان و با كوله باري به نام غزاله، به سمت او چرخيد. لبهاي ترك خورده زن جوان نشان از تشنگي شديدش داشت.
    قوطي آبميوه را از كوله اش بيرون كشيد. اگر در شرايطي جز اين بود، بايد غزاله را با سرم و آبميوه رقيق تغذيه مي كرد، اما در آن زمان و مكان تنها غذاي مطلوب براي مجروحي چون غزاله، همان آبميوه بود. آن را به لبهاي بيمار غزاله نزديك كرد.
    غزاله قادر به بلند كردن سر نبود و كيان اين بار نيز به او كمك كرد.
    زن جوان آنقدر ضعيف شده بود كه قادر به نوشيدن هم نبود. كيان گفت:
    - بايد زودتر از اينها جايي پيدا مي كردم تا تو استراحت كني ولي ترسيدم گير ولي خان و دار و دسته اش بيفتيم.
    غزاله به نشانه اينكه متوجه سخنان او هست، در حاليكه قدر به حرف زدن نبود، پلك زد. كيان بار ديگر قوطي آبميوه را به لبهاي او نزديك كرد و غزاله جرعه اي ديگر نوشيد. كيان مجبور بود آبميوه را به دفعات و آهسته آهسته به او بخوراند.
    به ياد ناله هاي غزاله در مسير افتاد. نگاهي از سر ترحم و دلسوزي به سويش انداخت. شعله هاي آتش در چشمان او مي رقصيد و آهي كشيد و با كمي فاصله از او دراز كشيد. سي و شش ساعت از درگيري با ربايندگان و فرار به كوهستان مي گذشت و او هنوز لحظه اي پلك نبسته بود. ديگر حتي ناي نشستن هم نداشت در همان حالت دراز كشيد و قوطي كنسرو را جلو كشيد و با اشتها شروع به خوردن كرد، اما آنقدر خسته و بي رمق بود كه لقمه چهارم يا پنجم به خواب رفت.
    او مجبور شد تا بهبودي نسبي غزاله دو روز تمام را در غار به سر ببرد، صبح روز سوم وقتي چشم گشود غزاله را ديد كه نيم خيز شده است و با تحمل درد فراوان مشغول گذاشتن هيزم در آتش است. لبخندي از رضايت بر لبانش نقش بست، بدن خرد و خميرش را كمي كش و قوس داد و نشست و در حاليكه براي گرم كردن خود، دستهايش را به آتش نزديك مي كرد گفت:
    - فكر نمي كردم به اين زودي روبه راه شي.... به هر حال خوشحالم كه به هوش اومدي.
    - فكر نكنم اين سال و ماهها روبه راه شم.... اگه سردم نبود از جام جُم نمي خوردم.
    كيان انگشت به شانه او نشانه رفت و پرسيد:
    - زخم شانه ات چطوره؟
    - خيلي درد داره.
    - طبيعيه، گلوله خوردي..... بايد دستت رو با چيزي ثابت نگه دارم تا تكون نخوره... اگه زخمت دهن باز كنه و دوباره خونريزي كنه، خيلي بد ميشه. غزاله نااميد بود، محبت كيان را سرزنش كرد و گفت:
    - كاش مي ذاشتي همون جا بميرم. چرا نجاتم دادي؟
    كيان پوزخندي زد، اما جوابي نداد و غزاله به تلخي گفت:
    - چرا جواب نمي دي ؟ واقعا چرا نجاتم دادي؟
    كيان با ابروان درهم كشيده، تندي كرد و گفت:
    - سوال مسخره تو جوابي نداره.... اگه تو هم جاي من بودي همين كار رو مي كردي... ناسلامتي من يه مَردَم، نه؟
    اشك چشمان غزاله را بَراق كرد، با لحني كه هنوز تلخ بود، گفت:
    - منصور هم يه مرد بود.
    كيان جوابي براي غزاله نداشت. برف مجددا شروع به بارش كرده بود و هيزم زيادي باقي نمانده بود. اسلحه و خنجرش را برداشت و بيرون زد.
    ساعتي بعد با كوله باري هيزم بازگشت. چهره اش در هم رفته بود، گويي دردي عميق را تحمل مي كرد. با اين وجود آتش را دوباره روشن كرد و در پس آن پناه گرفت. پيراهنش را بالا زد. سينه پهن و فراخش با عضلات درهم پيچيده نمايان شد. چرك و خونابه از جاي تاولهاي پاره جاري بود. باند را از كوله پشتي بيرون آورد و تكه اي از آن را بريد و روي يكي از تاولهاي پاره كشيد. سوزشي عميق داشت. فكر كرد براي جلوگيري از عفونت بيشتر بايد زخمها را شستشو دهد، ناگهان به ياد بطري الكل افتاد. باندش را به محتوي آن آغشته كرد و روي قسمتي از سينه اش كشيد. سوزش شديدي در قفسه سينه احساس كرد. چشم بست و دندانهايش را روي هم ساييد و فرياد را در گلويش خفه كرد. با وجود سردي بيش از حد هوا دانه هاي درشت عرق از سر و رويش جاري شد. غزاله در سكوت سر به زير داشت، اما همينكه سر بالا گرفت و قيافه درهم فرو رفته او را ديد به سختي نيم خيز شد و نشست و چون قادر به استفاده از دست راستش نبود به كمك دست چپ كمي به جلو خزيد و به آرامي دستش را پيش برد و گفت:
    - بذاريد كمكتون كنم.
    همينكه كيان چشم گشود نگاهش با موج نگاه نگران غزاله گره خورد. دل كندن از اين چشمان زيبا كار ساده اي نبود، اما بلافاصله بر نفس خود فائق آمد و نگاهش را دزديد و با عصبانيت او را از خود راند و گفت:
    - چيزي نيست ،برو كنار.
    تندي رفتار كيان، غزاله را دلگير كرد، از اين رو كمي خود را عقب كشيد و در پناه آتش نشست.
    كيان از رفتار تند و بي دليل خود شرمنده بود. غزاله در مدت اسارت بارها و بارها او را كمك كرده و دردهايش را التيام بخشيده بود. خجالت زده و با لحن ملايمي كه در پشيماني در آن موج مي زد گفت:
    - معذرت مي خوام. دست خودم نبود. درد مغزم رو از كار انداخته.
    - مهم نيست. ناراحت نشدم.
    كيان لحن خشك و جدي به خود گرفت و گفت:
    - بايد زودتر راه بيفتيم. اگه برف شدت پيدا كنه و در بوران گير كنيم كارمون تمومه.
    - حتما شوخي مي كني! من ناي نشستن ندارم، تو توقع داري تو كوهستان راه برم!؟
    - چاره اي نيست، نمي تونيم معطل كنيم. من به يه تلفن احتياج دارم.... بايد از كوهستان سرازير بشيم مطمئنم پايين كوه آبادي هست.
    - مي دوني ما كجا هستيم؟
    كيان به علامت نفي سر تكان داد، سپس كمي آتش زير و رو كرد و گفت:
    - يه چيز مسلمه! شرايط آب و هوايي اينجا با با منطقه سيستان و بلوچستان كه من فكر مي كردم اونجا هستيم اصلا جور نيست. در ضمن من كوههاي استان خراسان رو هم مي شناسم، اونجا هم نيستيم.
    سپس مشتش را گره كرد و به كف دست ديگرش كوبيد و اضافه كرد:
    - اگه اون لعنتي ها براي جابجا كردن بيهوشمون نمي كردن، حداقل مي دونستم كجاييم.
    - فكر مي كني اين شرايط آب و هوايي مختص كدوم منطقه ايرانه؟
    - اين كوههاي مرتفع! برف و پوشش تقريبا جنگلي! من رو ياد كردستان مي اندازه، ولي بعيد مي دونم اونجا باشيم.
    - حالا بايد چيكار كنيم؟
    - ميريم پايين. بالا رفتن هم غير ممكنه هم ديوونگي محض.... تو اون بيرون رو نديدي. من زياد بالا نرفتم، يعني اگر هم مي خواستم، با وجود تو قادر نبودم.
    غزاله با شرم كمي جابجا شد و كيان ادامه داد:
    - كوههايي با ارتفاع چند هزار متري با قله هاي پوشيده از برف درست مقابلمون هستن.... اگه در ارتفاعات كردستان باشيم بايد به سمت شرق حركت كنيم ولي قبلش بايد به سمت زمينهاي پست بريم.
    نگاه غزاله در زواياي غار چرخي خورد و گفت:
    - ولي من احساس غربت مي كنم. وقتي آدم توي خونش نيست، يه حس غريبي كه وجود آدم رو پر مي كنه.
    كيان با دهان باز در سيماي غزاله خيره ماند و بعد از تامل كوتاهي گفت:
    - چرا به ذهن من خطور نكرد. افغانستان!...
    - منظورت چيه!؟
    - شايد ما در خاك افغانستان باشيم! يه جايي مثل رشته كوههاي هندوكش
    بارش برف قطع شد و باد زوزه كشان در لابلاي صخره ها مي پيچيد. برودت هوا به مغز استخوان نفوذ مي كرد. مخصوصا پاها و صورت را بيش از همه آزار مي داد. با حال نامساعد غزاله حركت به كندي انجام مي گرفت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حساب وقت و زمان از دستشان گذشته بود، اما خوب مي دانستند مدت زيادي از طلوع آفتاب نگذشته است.
    كيان چند قدم جلوتر از غزاله در پي يافتن راه مناسب و بي خطر پيش مي رفت و اگر احيانا با محلي برخورد مي كرد كه عبور از آن براي غزاله مشكل مي نمود، مي ايستاد و بعد از كمك به او، مجددا به راه مي افتاد.اين كوه پيمايي به سمت پايين، حدود چهار پنج ساعت به طول انجاميد. خستگي مفرط به همراه دردي كه هردو از ناحيه جراحاتشان متحمل مي شدند، آنها را وادار به استراحت كرد. غزاله قادر به تكان دادن انگشتانش نبود و زبانش در پس دندانهاي كليد شده اش قفل شده بودكيان هم حالي بهتر از او ندشت، با وجود سرماي شديد، اگر قصد استراحت هم داشت، بايد آتش مي افروخت، از اين رو در پي يافتن هيزم از غزاله فاصله گرفت و دقايقي بعد در پناه تخته سنگي بزرگ كه دو درخت به سمتش خم شده بود آتش را روشن كرد و غزاله را صدا كرد.
    غزاله تكاني به خود داد، اما احساس كرد قادر به حركت نيست. تمام وجودش ميل به حركت و نشستن در جوار آتش داشت. اما گويي چيزي اجازه حركت را از او سلب كرده بود.
    كيان بدون توجه دست روي آتش گرفت. در حاليكه از هرم گرماي آن لذت مي برد نگاهي به غزاله انداخت كه هنوز سر جايش ايستاده بود، متعجب سر به جانب او چرخاند و گفت:
    - دِ! چرا وايستادي؟ مگه عقلت كم شده؟
    غزاله سعي كرد تا براي حركت پاهايش را جابجا كند ولي نتوانست.... ساعتي مي شد كه احساس مي كرد پاهايش مال خودش نيست و انگار روي ابرها راه مي رود و اين موضوع را از كيان مخفي كرده بود.
    ترديد و تعلل او، كيان را مجبور به نزديك شدن كرد. نگاه كنجكاوش را در چشمان غزاله دوخت و گفت:
    - طوري شده؟
    غزاله با چشمان تر سري تكان داد و از پس دندانهايي كه با سرعت روي هم مي خورد گفت:
    - پ...پا...پام ت تكون .... نمي خوره.
    كيان وحشت زده پرسيد:
    - پاهات بي حس شده؟
    - آآره.
    كيان كفري لب جمع كرد:
    - اوه، چرا زودتر به من نگفتي؟....
    و او را براي نزديك شدن به آتش كمك كرد. غزاله در يك قدمي آتش، حرارت دلپذير آن را روي گونه ها احساس كرد. پاهايش به رنگ سرخ آتشين در آمده بود. كمي آنها را به آتش نزديك كرد و ماساژ داد و به زودي گرما را در پاهاي خود احساس كرد . نگاه قدر شناس و سپاسگزارش را در چشم كيان دوخت و گفت:
    - نمي دونم چطور بايد ازت تشكر كنم.
    كيان در صورت غزاله خيره ماند، گونه هاي برجسته غزاله از هُرم گرما گلگون شده بود و چشمهايش برق خاصي يافته بود. احساس كرد قادر به تكلم نيست. مبهوت زيبايي و لطافت بت زيباي مقابلش شده بود كه ناگهان باد زوزه اي كشيد و در چشمانش سُر خورد. پلك زد، گويي چيزي در چشمش فرو رفته باشد، اشك در حلقه آنها جمع شد. با احساس گناه قدري از غزاله فاصله گرفت و به نماز ايستاد، بعد از نماز با فكر مقابله با نفس، با ابروان گره خورده به نزد غزاله بازگشت و بي كلام كنار آتش زانو زد. غزاله در حاليكه از گرماي آتش لذت مي برد، چشم بسته بود و پيچيده در پتو، استراحت مي كرد.
    كيان تكه ناني را كه به همراه داشت بيرون آورد و تكه اي از آن را به سمت غزاله گرفت و گفت:
    - آهاي، پاشو يه چيزي بخور.
    غزاله چشم باز كرد. دليل ترشرويي كيان را نمي دانست، با اين وجود نان را گرفت و لقمه اي از آن را در دهان گذاشت. بلعيدن نان محلي بلوچي كه قطر آن به دو سه سانتي متر مي رسيد، براي دهاني كه بزاقش را از دست داده بود كمي مشكل مي نمود، به سرفه افتاد. با مشت به قفسه سينه كوبيد تا شايد راه گلويش باز شود، اما لقمه خيال پايين رفتن نداشت. كيان متوجه تقلاي او شد و وقتي چشم هاي گرد شده او را ديد با عجله بطري آب معدني را به دستش داد.
    با يك جرعه آب، لقمه پايين رفت و غزاله نفس عميقي كشيد، اما چهره كيان عبوس، لحنش تند و گزنده شد و گفت:
    - تو حتي عرضه غذا خوردن هم نداري. نمي دونم چه گناهي كردم كه گير تو افتادم.
    غزاله با دهان نيمه باز به كيان خيره شد. دليل تغيير ناگهاني رفتار او را نمي دانست. متعجب چانه بالا داد و لحظه اي بعد بدون توجه پاشنه پا را به سمت آتش سُر داد و پاها را در شكم فرو برد و سر به زانو گذاشت. شايد هر كس ديگري جاي او بود با آن همه صدمات روحي و جسمي در اين سال و ماهها قادر به حركت نبود، خودش هم نمي دانست چگونه اين همه جان سختي نشان داده است كه به فاصله سه روز پس از اصابت گلوله و خونريزي شديد، در آن شرايط سخت آب و هوايي، هنوز قادر به راه رفتن است.
    كيان به صخره پشت سرش تكيه داد و چشم بر هم نهاد و غزاله نيز كه احساس ضعف مي كرد روي تخته سنگي كه در اثر گرماي آتش، برفش آب شده بود دراز كشيد و چشم بست. نمي دانست چه مدت در خواب بود تا آنكه احساس كرد شيئي به پهلويش فشار مي آورد. پلكهايش را به زحمت گشود. كيان با نوك اسلحه كلاش به پهلويش مي زد.
    - يالا بلند شو.... بايد راه بيفتيم تا قبل از تاريكي هوا دنبال يه پناهگاه باشيم.
    غزاله بي كلام نيم خيز شد. دلش آرزوي يك خواب راحت در كانون گرم خانواده رو داشت. يادآوري خاطرات گذشته چهره اش را عبوس كرد. پوتينش را برداشت تا به پا كند كه كيان دو حلقه باند را به سمتش دراز كرد و گفت:
    - اول اينو ببند دور پاهات بعد پوتين پا كن.
    غزاله قادر به استفاده از دست راستش نبود. وقتي دست از روسري آزاد كرد و براي پيچيدن باند به پاشنه پا نزديك كرد دردي طاقت فرسا در خود احساس كرد كه توانش را گرفت. رنگ پريده و لبهاي سفيدش خبر از شدت درد داشت. كيان كلافه مقابل او زانو زد. نگاهش هنوز تند و گزنده بود، باندها را از دست غزاله قاپيد. در پيچيدن باندها عجول و هول نشان مي داد. چند لحظه بعد گفت:
    - ديگه راه بيفت. خيلي دير شده.
    و برخاست.
    غزاله طبق گفته كيان انتظار داشت به سمت پايين و زمينهاي پست حركت كنند با مشاهده حركت افقي كيان كه بيشتر به سمت جلو و شرق بود، اعتراض كرد و گفت:
    - مگه نگفتي بايد بريم پايين؟ پس چرا همش داري از اون طرف مي ري؟
    كيان با عصبانيتي كه تنها خود دليلش را مي دانست گفت:
    - قرار نيست سوال كني. فقط دنبالم مي ياي.... شير فهم شد؟
    - دستور ميدي!!!؟
    - دقيقا.
    - نكنه فكر مي كني من سربازتم.
    كيان ابروانش را به هم گره زد و صدايش را چنان بالا برد كه در دل كوه انعكاس پيدا كرد.
    - تو سرباز من نيستي، تو يه مجرمي.... يه مجرم عوضي.... بهتره يادت باشه كه كي هستي.
    چيزي درون غزاله فرو ريخت، احساس حقارت تمام وجودش را فرا گرفت. شايد كاملا فراموش كرده بود كه كيان كيست و خودش در چه موقعيتي قرار داشته است. وقتي كيان اين موضوع را يادآور شد، با شرمندگي سر به زير انداخت و بدون چون و چرا به دنبال او به راه افتاد.
    غزاله چنان مظلومانه در هم شكست كه كيان احساس كرد صداي شكستن چيني قلب او را شنيده است، در حاليكه از كرده خود پشيمان به نظر مي رسيد، بدون دلجويي به راهش ادامه داد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خوشبختانه قبل از تاريكي هوا توانست جاي مناسبي براي گذراندن شب بيابد. در شيار كوه در لابلاي درختان در هم پيچيده آتشي برافروخت و بعد از صرف شام كه شامل چند بيسكوييت و جرعه اي آب بود، به خواب رفتند. هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه صداي زوزه اي چشمان غزاله را گرد كرد.
    ترس بر اندامش چيره شد. هنوز از رفتار بي منطق كيان دلگير بود، بنابراين از صدا زدن او خودداري كرد و و سعي كرد بر ترسش غلبه كند. اما صداي زوزه تمامي نداشت. حسابي خودش را جمع و جور كرد. نگاهي به كيان انداخت كه با خيال راحت در خواب بود، وجود او آرامبخش دل هراسانش بود. كمي خود را روي زمين سُر داد و به او نزديك شد. چشمش در تاريكي به اطراف بود كه ناگهان از پس درختان، اشيا براقي را ديد. فكر كرد ستاره است اما كدام ستاره در يك شب ابري آن هم روي زمين مي درخشد. با حركت جسم براق، نفس حبس شده اش به شكل جيغي كوتاه از سينه اش بيرون پريد. در اين لحظه كيان سراسيمه نشست.
    - چي شده؟
    غزاله با انگشت سبابه به نقطه نامعلومي نشانه رفت و با لكنت گفت:
    - او او ... اونجا رو.
    كيان سر به جانب جايي كه غزاله نشانه رفته بود چرخاند، چيزي نديد، با اين وجود اسلحه اش را مسلح كرد و در تاريكي مطلق چشم تيز كرد و گفت:
    - چي ديدي ؟ حرف بزن.
    - يه چيزايي اونجا برق مي زنه.
    كيان هواي ريه اش را بيرون داد. حسابي ترسيده بود، فكر غافلگير شدن توسط ولي خان و دار و دسته اش مو بر اندامش راست كرده بود. اسلحه را روي ضامن گذاشت و گفت:
    - حتما گرگ ديدي... بگير بخواب.
    - گ گ گرگ.... يا ابوالفضل.
    - نترس با ما كاري ندارن... تا وقتي آتش روشنه نزديك نمي شن.
    - تو .... تو .... مطمئني؟
    - آره مطمئنم.... بگير بخواب.
    و برخاست و مقدار زيادي از شاخه درختان را شكست و درون آتش ريخت وقتي چوبها شعله گرفت بدور خودشان حلقه اي از آتش ايجاد كرد. سپس مقادير زيادي هيزم شكست و كنار دستش قرار داد تا بتواند بدون دردسر آتش را تا صبح روشن نگه دارد.
    ترس قصد سفر از دل كوچك غزاله را نداشت و خواب از چشمانش گريخته بود . كيان چون مي دانست از جانب گرگها تهديد جدي مي شوند هوشيارانه اسلحه اش را به دست گرفت و به تنه درخت تكيه زد و گفت:
    - تو بخواب من مراقبم.
    غزاله آب دهانش را فرو داد و به علامت تاييد پلكي زد، اما آرامش از وجودش رخت بر بسته بود.
    كيان تمام شب را به مراقبت از آتش پرداخت. گرگ و ميش صبح بود كه پلكهاي سنگينش روي هم افتاد. غزاله نيز كه تمام شب را بيدار مانده بود و از زير چشم اطراف را مي پاييد كمي قبل از او به خواب رفته بود.
    آتش آخرين شعله هاي خود را در زبانه هاي كم حجمش نمايان ساخت و كم كم در تل خاكستر هيزمها مدفون شد يك لحظه غفلت به گرگي گرسنه جرئت حمله داد. كيان با اولين غرش گرگي كه به سويش خيز برداشته بود از خواب پريد ولي قبل از آنكه بتواند از اسلحه اش استفاده كند با گرگي كه به طرفش حمله كرده بود گلاويز شد. حمله گرگها فرياد غزاله را در دل كوه منعكس كرد. كيان در حال درگيري متوجه حمله دو گرگ به غزاله شد و قبل از آنكه گرگ بتواند به قصد حمله مجدد به رويش بپرد، با ضربه محكمي گرگ مهاجم را گيج و منگ و آن را به گوشه اي پرتاب كرد و قبل از آنكه گرگ دوباره بر رويش بپرد، در زمين و هوا آن رامورد اصابت گلوله قرار داد. با شليك گلوله گرگها فرار را بر قرار ترجيح و از دامنه كوه سرازير شدند.
    غزاله دمر نقش بر زمين بود و تكان نمي خورد. نفس در سينه كيان حبس شد، به آرامي صدا زد: « هدايت » . وقتي جوابي نشنيد، با دلهره زانو زد و چنگ در اوركت پاره زد و او را به سمت ديگر چرخاند. غزاله مثل بيد به خود مي لرزيد. كيان اثري از خون نيافت. نفس راحتي كشيد و گفت:
    - زخمي نشدي؟
    غزاله جواب نداد فقط خيره در چشمان كيان بود كه به ناگاه گريه را سر داد. شانه هايش با صداي هق هق بالا و پايين مي رفت. كيان تسلي داد. لحنش با هميشه فرق داشت.
    - ديگه تموم شد.... گريه نكن. خدا رو شكر كه طوري نشدي.
    گريه غزاله بند نمي آمد، انگار بغض يك ساله اش را تركانده بود.
    ترسش براي كيان قابل درك بود، اما از بيتابي بيش از حد او كلافه شد و گفت:
    - محض رضاي خدا بس كن.... مي بيني كه ديگه گرگي در كار نيست. پاشو، پاشو راه بيفت هوا داره روشن ميشه.
    غزاله بدون توجه به گفته او همچنان گريه مي كرد. كيان كه خطر حمله دوباره گرگها را احساس مي كرد، حوصله سر رفته در حاليكه قنداق اسلحه اش را تكيه گاه بدنش مي كرد مقابل او زانو زد و گفت:
    - هي.... هي ... چه خبره. بس كن ديگه.
    غزاه با هق هق گريه با كلمات بريده اي گفت:
    - اونا.... مي خواستن..... منو تيكه تيكه كنن.... خيلي .... خيلي وحشتناك بود.
    - حالا كه چيزي نشده. شكر خدا يه خراش هم برنداشتي.
    - اگه.... اگه برگردن چي؟
    - ديگه برنمي گردن. تازه اگر هم برگردن من كه نمردم، مطمئن باش نمي ذارم از فاصله يك متري به تو نزديك شن..... پاشو راه بيفت. بايد از لاش اين گرگها فاصله بگيريم... حيوانات گرسنه منتظر دور شدن ما هستن.
    غزاله بدون آنكه به حرف كيان توجهي كند همچنان بي حركت در جاي خود نشسته بود، كيان اسلحه و كوله را به دوشش انداخت و گفت:
    - اگه مي خواي اينجا بموني و گريه كني من حرفي ندارم، ولي ممكنه گرگهاي گرسنه حوصله شون سر بره و دوباره برگردن.
    با اين جمله غزاله به سرعت برخاست و در حاليكه با پشت دست اشكهايش را پاك مي كرد جلوتر از كيان به راه افتاد. ترس غزاله باعث خنده كيان شد.
    خورشيد از پس ابرهاي قطور و به هم گره خورده حضور خود را با روشن ساختن زمين به نمايش گذاشت. دماي هوا بيش از دو روز پيش افت پيدا كرده بود. دانه هاي درشت برف در دامنه به هم گره خورده سلسله جبال هندوكش به آرامي بر روي هم مي خوابيد. راه براي عبور هموار بود اما انباشتگي برفها حركت را كند و كندتر مي كرد. با تمامي سختي ها يك روز ديگر هم گذشت و در آغاز روز پنجم كيان احساس كرد وقتش رسيده است كه از كوهستان سرازير شوند، از اين رو مسير خود را به سمت جنوب تغيير داد. با اين وضعيت آنها مجبور بودند تا مدتي از ارتفاع مقابلشان بالا بروند و سپس سرازير شوند.
    كيان در حاليكه به ارتفاع نه چندان زياد كوه نگاه مي كرد گفت:
    - فكر كنم راه سختي پيش رو داشته باشيم، فكر مي كني از پسش بر مي آيي؟
    - چاره ديگه اي هم دارم!؟
    و هر دو به دنبال هم به راه افتادند. حدود يك ساعت راه تقريبا هموار و بدون مشكل به نظر مي رسيد، اما بعد از آن، غزاله احساس كرد با يك دست كار بالا رفتنش هر لحظه سخت و سخت تر مي شود، تا آنكه يكي دو مرتبه پايش سُر خورد و به سختي و به كمك كيان توانست خود را از خطر سقوط نجات دهد. با اين وضعيت كيان با استفاده از طناب غزاله را تحت حمايت خود درآورد، سر طناب را به دور كمر خود و غزاله گره زد و دوباره به راهشان ادامه دادند. به هر حال و با هر جان كندني بود خود را تا غروب به نزديكي قله رساندند و پس از يافتن پناهگاهي مناسب شب را سپري كرده و اواسط ظهر به قله رسيدند. برخلاف تصور كيان خبري از سرزمين هاي پست نبود، گويي آنها در دل سلسله جبال راه مي پيمودند. مقابل ديدگان آنها فقط دره اي عميق بود كه نمي شد آن را دامنه كوه گذاشت و بعد از آن نيز رشته كوه بدون برف. راه بدتر از آن بود كه كيان فكرش را مي كرد. نااميد در حاليكه كلافه و عصبي بود زانو زد و سر را ميان دو دستش گرفت. غزاله نظاره گر بي قراري كيان بود؛ به همين دليل ترجيح داد كه سخني نگويد و او را عصبي تر نكند در حاليكه هنوز از برخوردهاي تند او دلگير بود و در صورت امكان از هم صحبتي با او اجتناب مي كرد.
    كيان گره طناب را باز كرد و براي بررسي منطقه به راه افتاد. دامنه كوه با شيب بسيار تند تقريبا صعب العبور مي نمود. در سمت راست راهي وجود نداشت، از اين رو از مقابل ديدگان نگران غزاله به سمت چپ رفت و لحظه اي بعد از نظر ناپديد شد.
    غزاله ديگر رمقي نداشت روي برفها ولو شد. گرسنگي بيش از سرما آزارش مي داد. با اين احساس خود را به نزديكي كوله پشتي خزاند. انگشتان كرخ شده اش درون كوله به جستجو افتاد، مشغول وارسي بود كه صداي كيان او را به خود آورد.
    - دنبال چيزي مي گشتي؟
    چهره عبوس كيان دل غزاله را لرزاند، خجالت كشيد و با شرم سر به زير انداخت و در حاليكه نيم خيز مي شد گفت:
    - خيلي گرسنمه. حال تهوع دارم.
    - دقيقا عين من.
    و بي معطلي كوله را از مقابل غزاله قاپيد و قدمي دورتر نشست و بسته بيسكوييتي بيرون آورد و در حاليكه يك عدد از آن را به دست غزاله مي داد گفت:
    - فكر نكنم توقع معجزه داشته باشي. ديگه چيزي توي بساطمون نيست.
    - يعني چي؟
    - يعني اينكه اگه نتونيم از اين كوه پايين بريم از گرسنگي و سرما مي ميريم.
    - نه !!
    - نمي خواستم بترسونمت ولي بايد بدوني در چه وضعيتي هستيم.
    كيان سهم خود را خورد و كوله را جلوي چشمان غزاله گرفت:
    - مي بيني..... دو تا بسته بيسكوييت به اضافه دو عدد كبريت و يه بطري آب معدني و يه كلت كمري با يك خشاب اضافه، تنها سرمايه ايه كه برامون مونده.
    غزاله نااميد ناليد.
    - ما مُرديم.
    كيان با شماتت گفت:
    - تو يه مشكل بزرگ داري.... اونم اينه كه معمولا خدا رو فراموش مي كني.
    سپس در حاليكه بر مي خاست، كوله را به گردن انداخت و سر طناب را به دور كمرش گره زد و گفت:
    - بايد قبل از تاريك شدن هوا از دره عبور كنيم.... مراقب باش. تمام حواست به زير پات باشه، اول جاي پات رو محكم كن بعد قدم از قدم بردار.... يه غفلت كوچيك مساوي با مرگه.... پس كاملا دقت كن.
    سري تكان داد و با دقت و احتياط همان طور كه كيان خواسته بود به دنبال او از كوه سرازير شد. راه بسيار دشوار بود و او مجبور بود مرتبا از دست راستش كمك بگيرد. اين موضوع سبب تشديد درد در ناحيه كتفش مي شد، اما با موقعيت خطيري كه داشت، جايي براي شكايت از درد نمي يافت.
    آسمان تا يكي دو ساعت ديگر چادر سياه شب را به سر مي كشيد و آنها در شيار تندي كه هر آن زير پايشان خالي مي شد، فقط حدود دويست، سيصد متر پايين آمده بودند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كيان در فكر غروبي سرد و يخبندان در جستجوي يافتن پناهگاهي مناسب براي اطراق بود كه ناگهان متوقف شد و وحشت زده به سوي غزاله چرخيد و گفت:
    - توي مخمصه افتاديم.
    غزاله نفس زنان با ياس و نااميدي فاصله عقب افتاده را پيمود و شانه به شانه او ايستاد. دقيقا زير پايشان پرتگاهي به عمق چهل، پنجاه متر قرار داشت. ديوار كوه صاف و صخره مانند بود. كيان نااميد روي برفها ولو شد و گفت:
    - كارمون تمومه.
    غزاله به تبعيت از او زانو زد. نگاهش به اطراف چرخ خورد، صخره، صخره.... دره، دره..... برف، برف.... در ميان كوههاي مرتفع و پوشيده از برف محاصره شده بودند. با صدايي آميخته به ترس كه گويي از ته چاه برمي آمد گفت:
    - اصلا دلم نمي خواد اينجا بميرم.
    كيان نگاه را از دره زير پايش گرفت و آن را به صورت سرخ و گلگون غزاله دوخت. حزن و اندوه به همراه ياس و نااميدي در زواياي صورت غزاله موج مي زد. نمي دانست چگونه او را تسلي دهد، فقط براي اينكه حرفي زده باشد گفت:
    - چه فرق مي كنه آدم كجا بميره.... وقتي مُردي، مُردي.
    - ولي من دوست ندارم خوراك گرگها بشم.
    - وقتي بميريم، بالاخره خوراك حيوونها مي شيم... گرگ نباشه، مار و مور و عقرب باشه.
    - حداقل استخونهامون رو نمي جوند.
    كيان در حاليكه مصاحب غزاله بود با نگاه به دنبال راه نجات چشم مي چرخاند، ناگهان با يادآوري راهي كه چند متر بالاتر ديده بود از جا بلند شد و در حاليكه از مسير پايين آمده به بيست متر بالاتر بازمي گشت، گفت:
    - تو به آدم روحيه نمي دي كه هيچ، روحيه آدم رو هم درب و داغون مي كني.
    غزاله كه به وسيله طناب به او متصل بود به ناچار برخاست و به راه افتاد، اما با ديدن كيان كه مثل عنكبوت به ديواره صخره اي چسبيده و قصد عبور از راه باريكه اي را داشت، گفت:
    - داري چي كار مي كني؟
    - مگه كوري.
    غزاله از رفتن امتناع كرد:
    - من مي ترسم.
    - چاره اي نداري، راه بيفت.... اصلا به زير پا نگاه نكن محكم به صخره ها چنگ بنداز و جلو برو.
    كيان درست مي گفت. غزاله چاره اي نداشت، پس بدون آنكه به زير پاهايش نگاه كند پنجه در شيارهاي پست و بلند ديوار صخره انداخت و به راه افتاد مسير رفته رفته عريض تر مي شد، ولي هنوز چند متري جلوتر نرفته بودند كه با شكافي در حدود دو الي سه متر روبرو شدند. توقف كيان سبب پرسش غزاله شد.
    - باز چي شده؟ چرا وايستادي؟
    كيان با درنگ با لحني سرد پرسيد:
    - پرشت چطوره؟
    - بد نيست! براي چي مي پرسي؟
    - ارتفاع سي چهل متري رو كه نمي تونيم بپريم حداقل از اين شكاف چند متري بپريم.
    غزاله به لبه پهن تر رسيد و از شانه كيان سرك كشيد. فاصله اي كه شكاف در دل كوه ايجاد كرده بود به نظر زياد نمي آمد، اما عمق دره به حدي بود كه مو بر اندام انسان راست مي كرد. غزاله آب دهان قورت داد و گفت:
    - جدي كه نمي گي؟
    - نمي دونم چرا فكر مي كني من با تو شوخي دارم، اون هم توي اين موقعيت.
    - من نمي پرم.
    - تو مي پري. يعني مجبوري بپري.
    - نه! بريم بالا. يه راه ديگه پيدا كنيم. حتما راه ديگه اي هست.
    - ديوونه شدي؟ حداقل يه روز طول مي كشه تا برسيم به قله، تازه با چشماي خودت كه ديدي اين تنها راه بود... ما بدون غذا دووم نمياريم.... بايد به راهمون ادامه بديم.... مي خوام بفهمي چي مي گم.
    غزاله مثل بچه ها ترسيده و سر لج افتاده بود، گفت:
    - اين حرفها توي گوش من نميره، من از جام جُم نمي خورم.
    - به درك كه نمي ياي. اصلا برو به جهنم.
    غزاله برآشفته و عبوس روي از كيان گرفت و چند گام به سمت عقب بازگشت. كيان مستاصل كه اين مكان و زمان جاي قهر و آشتي نيست، باز پشيمان از نحوه سخن گفتن خود، غزاله را با ملاطفت مورد خطاب قرار داد و گفت:
    - معذرت مي خوام. ولي تو بايد موقعيت خودمون رو درك كني. هردومون خسته و گرسنه ايم. مي خواي يه كم استراحت كنيم؟
    غزاله سري تكان داد و مجددا به قسمت پهناور لبه آمد و گفت:
    - اين طوري بهتره.
    حدود ده دقيقه هر دو در سكوت مطلق كوهستان با چشمان بسته به تجديد قوا و تمركز حواس پرداختند تا اينكه كيان برخاست و گفت:
    - اگر همين طور ادامه بديم بدنمون يخ مي زنه. بلند شو. اميدت به خدا باشه، تا حالا نگه دارمون بوده، بقيه راه هم هست.
    غزاله بي چون و چرا بلند شد. چشمان زيبا، اما نگرانش را در چشمان مغرور كيان دوخت و گفت:
    - من آماده ام.
    - مي خوام خوب حواست رو جمع كني. اول من مي پرم. وقتي گفتم، تو بپر... نمي خوام زير پات رو نگاه كني فقط به جايي كه قراره فرود بياي نگاه كن.
    و نگاه نگرانش در زواياي صورت غزاله چرخ خورد و با لحني كه مي شد نگراني را به وضوح در آن مشاهده كرد افزود.
    - خيلي مراقب باش... باشه؟
    غزاله سر تكان داد و چشم بست. نفس در سينه مرد جوان حبس شد و به سرعت روي از بت زيباي مقابلش گرفت و به قصد پريدن لبه پرتگاه ايستاد. گره طناب را باز كرد تا در سقوط احتمالي غزاله را با خود به قعر شكاف نكشاند. لحظاتي كوتاه تمركز گرفت و با اداي كلمه بسم ا... بي درنگ پريد. وقتي روي زمين سفت فرود آمد نفسي به راحتي كشيد و با لبخند به سوي غزاله چرخيد و گفت:
    - حالا نوبت توست.... اول سر طناب رو بنداز اين طرف.
    غزاله براي پرتاب طناب از دست چپش استفاده كرد براي همين مجبور شد به دفعات طناب را حلقه كرده و با قدرت بيشتري پرتاب كند. بالاخره كيان موفق به گرفتن سر طناب شد و آن را به كمر خود گره زد و كمي به عقب كشيد و با اشاره به او، راه را براي فرود او باز كرد.
    غزاله لبه پرتگاه ايستاد. ولي ناخواسته چشمش به عمق دره افتاد و ترس بر او چيره شد و قدمي عقب رفت. در اين هنگام فرياد كيان بلند شد.
    - نترس، هدايت بپر.
    غزاله چاره اي جز پريدن نداشت زيرا به تنهايي قادر به بازگشت از لبه باريك پرتگاه نبود. پس بدون آنكه معطل كند در همان اندك جاي خود خيز برداشت و با يك جهش پريد. لبخند رضايت كيان بلافاصله پس از پريدن غزاله محو شد زيرا درست در زمانيكه غزاله قصد قدم برداشتن داشت قسمتي از ديوار صخره زير پايش شكست و از مقابل ديدگان هراسان كيان سُر خورد و اگر كيان دير جنبيده بود، هر دو درون شكاف سرنگون مي گرديدند.
    هر دو نفس نفس مي زدند، حال غزاله شبيه به غش بود. كيان به صخره پشت سرش تكيه داد و از لابلاي دم و بازدمهاي نامنظمش گفت:
    - احساس مي كنم به يه ليوان آب قند احتياج دارم.
    و بلافاصله بطري آب معدني را از كوله اش بيرون كشيد و جرعه اي نوشيد. كمي كه حالش جا آمد بطري را به طرف غزاله گرفت و گفت:
    - يه جرعه بخور حالت جا مياد.
    غزاله خود را به كناره ديوار كشيد، آب لبهاي خشك و زبان چسبيده به سقش را تازه كرد، گفت:
    - باورم نمي شه كه هنوز زنده ام.
    كيان براي اولين بار لحن دوستانه اي به خود گرفت و به شوخي گفت:
    - مي دوني! فقط از يه چيزت خوشم مياد. اينكه رفيق نيمه راه نيستي.
    غزاله لبخند نمكيني زد و جواب داد.
    - نظر لطفتونه جناب سرگرد.
    كيان ابرو بالا داد كه به تكرار عنوان ( سرگرد ) اعتراض كند، اما پشيمان شد و چشم بست. شايد نمي خواست تحت تاثير زيبايي خيره كننده اين زن جوان در جايي كه جز خودش و خدا شاهدي نداشت مرتكب گناه گردد، از اين رو بلند شد و به تبعيت او غزاله نيز برخاست.
    ابتداي راه به نظر ساده به نظر مي رسيد، اما اين خوشبيني تداوم زيادي نداشت و بعد از طي مسافتي حدود پنجاه متر، مجددا به بن بست رسيدند. راه باريكه اي در امتداد يك شيار ادامه داشت. عمقش زياد بود ولي عرضش به گونه اي بود كه مي شد با كمك دست و پا از آن پايين رفت.
    غزاله منتظر تصميم كيان بود. حالا به او ايمان آورده بود و مي دانست او راهي براي گذر خواهد يافت.
    كيان يكي دو متر در شيار پايين رفت. كار دشواري نبود . بنابراين از آن بيرون آمد و طريقه پايين رفتن را به غزاله توضيح داد.
    - ببين خيلي ساده است. مثل بازي بچه ها وقتي از چارچوب درِ اتاق بالا مي رن، دست و پاهات رو مي ذاري دو طرف شيار و با كمك اونا ميري پايين. به همين سادگي.
    كيان به كلي يك مسئله مهم را فراموش كرده بود. وقتي غزاله دستش را بالا آورد و گفت ( با اين دست چلاق!!!؟....)، با كف دست به پيشاني كوبيد و گفت:
    - همش دردسر. ديگه دارم ديوونه مي شم.
    غزاله احساس كرد بار سنگيني بر دوش كيان شده است. بنابراين مغموم و نااميد گفت:
    - بهتره تو بري.
    كيان با عصبانيت هرچه تمام تر به جانب او چرخيد و گفت:
    - چي واسه خودت بلغور مي كني؟
    اشك چشمان غزاله را تر كرد، سر به زير انداخت و گفت:
    - به اندازه كافي به خاطر من دردسر كشيدي. بهتره به فكر نجات جون خودت باشي.
    قطره اشكي كه از چشمان غزاله چكيد مثل تيري بود كه در قلب كيان فرو رفت. با چهره برافروخته يقه او را گرفت و فرياد زد:
    - ديگه نمي خوام اين حرفهاي احمقانه رو بشنوم. با هم شروع كرديم پس با هم تمومش مي كنيم.
    غزاله چشمان خيسش را در چشم كيان دوخت و با بغض گفت:
    - تو هر كاري تونستي براي من كردي. من از تو توفعي ندارم. برو..... برو.
    كيان گر گرفته بود نمي دونست چرا ولي مي دونست بيش از حد از دست غزاله عصباني است، گفت:
    - يه راه ديگه هم هست. پشتت رو به يه طرف ديوار صخره مي دي و پاهات رو به يه طرف ديگه و با كمك پاها يواش پايين مي ريم. اول من مي رم و تو با فاصله چند سانتي متري، دنبالم بيا.
    حدود سي دقيقه طول كشيد تا به انتهاي شيار رسيدند. در آن هواي سرد عرق از سر و رويشان مي چكيد. بدنشان قدرت چنداني نداشت و اگر قرار بود چند متري پايين تر بروند مسلما به ته دره سقوط مي كردند. وقتي كيان با يك جست پا روي زمين سفت گذاشت، بي اختيار زانو زد. نفسش تند و پرشماره بود.كمي كه آرام گرفت، گره طناب را باز كرد. شكاف كوچك بود و غزاله پهلو به پهلويش نشست.
    كيان خسته و بي رمق سر به ديوار شكاف تكيه داد. سعي داشت با نفس هاي عميق نفس سوخته اش را بيرون دهد. تا آنكه رفته رفته به حالت عادي باز گشت و سر از شكاف كوه بيرون برد تا موقعيت بعدي را بسنجد، اما به محض ديدن اطراف، مضطرب گفت:
    - گاومون زاييد.
    - نه ! بازم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هوا كاملا تاريك شده بود، زن و مرد جوان در شكاف كوچكي در دل كوه گرفتار شده بودند. اين بار از آتش خبري نبود. برودت هوا هر لحظه بيشتر و بيشتر مي شد و دماي آن پايين تر و پايين تر مي رفت. غزاله كلاهش را حسابي پايين كشيده و دستش را جلوي بيني اش گرفته بود تا بازدم هوا به صورتش گرما ببخشد. اما سرما در تك تك سلولهاي بدنش نفوذ كرده بود و كار زيادي از پتو، دستكش و كلاه و اوركت ساخته نبود و رفته رفته مغلوب سرماي محيط مي شد. كيان نيز در حاليكه سعي داشت به سرماي درونش فائق شود براي جلوگيري از خوابي كه مساوي با مرگ بود، گفت:
    - فكر كنم اين چند روزه به اندازه كافي تجربه به دست آورده باشي. توي اين سرما خواب مساوي با مرگه.
    - پلكام سنگين شده.
    كيان با شنيدن جمله غزاله سراسيمه شد و با نگراني گفت:
    - به خودت بيا دختر... خواب در اين موقعيت ديوونگي محضه. شايد هم دلت مي خواد جنازت خوراك گرگ و شغال بشه! با اين حساب مي توني با خيال راحت بخوابي.
    غزاله گويي خواب را ترجيح مي داد با صدايي شبيه به ناله گفت:
    - نمي تونم .... چشمام باز نمي شه.
    - حرف بزن.... حرف بزن..... تو نبايد بخوابي.
    غزاله قادر به مقابله با سرمايي كه بر وجودش غالب شده بود، نبود و رفته رفته در حاليكه صداي كيان در گوشش ضعيف و ضعيف تر مي شد به خواب رفت. كيان وقتي از جواب دادن و حتي كوچكترين حركتي از سوي غزاله نااميد شد، به جانب او چرخيد و با تكانهاي پياپي او را صدا زد.
    غزاله به سختي چشم گشود و كيان با يك حركت او را از جا كند و وادار به ايستادن كرد. غزاله تكان شديدي خورد و به مانند كساني كه از حالت اغما بيرون آمده باشند با صداي ضعيفي گفت:
    - چي شده؟
    - خودت رو جمع و جور كن.... به خودت بيا.
    غزاله كمي هوشيار شد و براي هوشياري بيشتر سر تكان داد و چشمها را گرد كرد. اما لذتي كه از خواب چند دقيقه اي نصيبش شده بود وادارش كرد بگويد.
    - بذار بخوابم.
    - اگه مي خواي بميري! باشه بخواب.
    غزاله بار ديگر بي اعتنا به كيان چشم بست و كيان بار ديگر او را به شدت تكان داد. اين امر فرياد غزاله را به اعتراض بلند كرد. غزاله در شرايطي قرار داشت كه تمام اميد خود را از دست داده بود و مي رفت كه تسليم مرگ شود.
    - ما داريم زور الكي مي زنيم. هر مشكلي كه رفع ميشه، يه مشكل تازه پيدا ميشه. ما محكوم به مرگيم، بهتره تسليم بشيم. تو هم بگير بخواب مطمئنم ديگه هيچ چيز نمي فهمي.
    كيان در حاليكه او را وادار به فعاليت در همان جاي دو متري مي كرد گفت:
    - تو آدم ناشكري هستي. اين همه لطفي كه خداوند تا به حال به ما داشته، بايد تو رو قوي كنه، ولي مثل اينكه كاملا برعكسه.
    يادآوري گذشته نه چندان دور، اما تلخ، خون را در رگهاي غزاله به غليان درآورد و گرمايي كه برخاسته از فعل و انفعالات دروني بود بر او مستولي شد، در مقابل جمله كيان پوزخندي زد و گفت:
    - آره يادم رفته بود كه خدا چقدر به من لطف داره. آبرو، بچه، شوهر، مادر و زندگيم رو گرفت. تو راست ميگي!!! من يادم رفته بود. خيلي بايد احمق باشم كه اين همه لطف رو فراموش كنم.
    - فكر مي كني با طعنه زدن به خدا مشكلت حل ميشه؟
    - ديگه چيزي نمي دونم. خسته شدم. يا بايد هرچه زودتر من رو از اين وضعيت نجات بده يا بكشه.
    كيان لحن آرامي به خود گرفت و با كلمات شمرده اي گفت:
    - شايد و حتما تو يه انتخابي، پس حواست رو جمع كن.
    - اگه يه زن بودي، اون هم با آبروي رفته! هيچ وقت نصيحت و دلداري ديگران به خرجت نمي رفت.
    - بهتره آبروي آدم جلوي اصل كاري نره، والا بقيه ول معطلن.
    غزاله سكوت اختيار كرد و كيان براي جلوگيري از خواب او را وادار به حرف زدن كرد و گفت:
    - دلت نمي خواد در مورد چيزاي خوب حرف بزنيم. درباره چيزايي كه تلخ نباشه.
    غزاله پوزخندي زد و گفت:
    - تلخ نباشه؟! چيز شيريني براي من باقي نمونده.... نه شوهري، نه بچه اي، نه مادري كه دلم رو به ديدارشون خوش كنم. برادرم اگه بدونه ربوده شدم، توي صورتم نگاه نمي كنه، خواهرم هم امروز و فردا ميره خونه بخت و ميشه مجري اوامر شوهرش. تازه فكر كنم مجبوره داشتن خواهري مثل من رو منكر بشه. مي بيني! زندگي من همش تلخه. اگه دوست داري بازم بگم.
    كيان احساس كرد غم و اندوه اين زن جوان قلبش را مي فشارد. در حاليكه كاملا متاثر به نظر مي رسيد، براي تسلي خاطر او گفت:
    - مي توني زندگيت رو از نو بسازي.
    - دلت خوشه. زندگي!!!.... كدوم زندگي!؟
    - مگه تو چند سالته! هنوز خيلي جووني. دوباره ازدواج مي كني، بچه دار ميشي، شايد هم شوهرت از كرده اش پشيمون بشه و بياد سراغت.
    - منصور يه ابله به تمام معناست. اون براي من مُرده .... اصلا تمام مردها مُردن. مردي وجود نداره. به قول شاعر

    مردانه صفت گرد جهان گرديدم نامردم اگر مرد در عالم ديدم
    يك رنگ تر از تخم نديدم چيزي آنهم كه شكستم دو رنگش ديدم

    كيان در تاريك و روشن پناهگاه ابرويي بالا داد. لبخند كم رنگي گوشه لبش نشست و گفت:
    - حداقل يه دور از جوني! به هر حال شايد اون تحت تاثير اطرافيانش بوده. وقتي بدونه كه بي گناهي حتما برمي گرده.
    - اگه از اينجا جون سالم به در ببرم، اولين كاري كه مي كنم، ميرم سراغ منصور.
    كيان فكر كرد نصيحتش غزاله را تحت تاثير قرار داده، براي همين گفت:
    - كار خوبي مي كني. بايد سعي كني گذشته ها رو فراموش كني و زندگي جديدي رو شروع كني.
    - من براي شروع مجدد سراغ اون بزدل ترسو نمي رم. من بايد ماهان رو پس بگيرم. نمي ذارم پسرم دست مردي مثل منصور بزرگ بشه.
    لحظاتي سكوت برقرار شد. خدا مي داند كيان در چه فكري بود كه غزاله با يادآوري ماهان از كيان كه مرد قانون بود پرسيد:
    - تو فكر مي كني اگه شكايت كنم، مي تونم ماهان رو پس بگيرم؟
    - نمي دونم! شايد!
    - تو مرد قانوني، چطور نمي دوني؟
    كيان نمي خواست غزاله را در آن شرايط سخت نااميد كند. از اين رو گفت:
    - حضانت اولاد ذكور تا دو سال به عهده مادره. ان شاءا... تا چند روز ديگه مي رسيم به خونه و تو مي توني براي حضانت پسرت اقدام كني.
    - مي ترسم دادگاه من رو سر بدواند. اگه توي راهروهاي دادگستري حيرون و سرگردون بشم، پسرم دو ساله شده و دستم جايي بند نيست.
    - توكلت به خدا باشه.
    غزاله ساكت شد و به فكر فرو رفت، اما سكوت او باعث نگراني كيان شد. مي دانست اگر چند دقيقه اي به همان حالت باقي بماند، مجددا سرما و خواب بر او غلبه خواهد كرد، بنابراين موضوع بحث را عوض كرد و در حاليكه دستهايش را به هم مي ساييد گفت:
    - دلم واسه خوراكي لك زده.... هوس يه مرغ بريون كردم. تو چه غذايي بيشتر از همه دوست داري؟
    - خورش فسنجون.
    - آخ جون، فسنجون.... خورش هاي مادرم حرف نداره، اگه زنده مونديم حتما يه روز دعوتت مي كنم.
    غزاله گفت مرسي و با لبخندي پرسيد:
    - راستي تو چند تا بچه داري؟
    - هيچي.
    غزاله فكر كرد اسراري در زندگي شخصي كيان وجود داشته باشد كه در اين موقعيت يادآوري آن باعث تشديد نگراني و ناراحتي او گردد، از اين رو ترجيح داد بيش از اين در زندگي خصوصي او كنجكاوي نكند، به همين دليل در پي سكوتي به آسمان خيره شد و گفت:
    - مثل اينكه داره صبح ميشه.
    كيان كه گويي با حرارت نگاه غزاله گرم شده بود روي از صورت زيباي او گرفت و به آسمان خيره شد و گفت:
    - درسته.... بايد كم كم فكر رفتن باشيم.
    - فكر مي كني كي از دست اين برفها خلاص مي شيم؟
    - پايين.... پايين دره از برف خبري نيست.... به زودي به ارتفاعات پايين تر مي رسيم و از شدت سردي هوا كاسته ميشه.
    - خدا كنه بعد از اين كوهها زمين هاي مسطح باشه و بتونيم آبادي پيدا كنيم.
    كيان دستكش هايش را در دستانش درست كرد و كفت:
    - مطمئنم در دامنه پشت كوه مقابلمون زندگي جريان داره.
    غزاله پاهاي منجمد خود را تكان داد و سرپا ايستاد، لازم بود براي حركت دوباره كمي خود را گرم سازد. ورجه وورجه در آن جاي محدود، كمي مضحك به نظر مي رسيد. اما جايي كه براي بقاي زندگي تلاش مي كني هيچ چيز به نظر مضحك و مسخره نمي آيد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با اولين پرتوهاي طلايي رنگ خورشيد، در صبحي ديگر، كيان راجع به محيط اطلاعاتي را در اختيار غزاله قرار داد و گفت:
    - در شيب تندي قرار داريم. احتمال سقوط خيلي زياده. بايد آهسته به سمت پايين سرازير بشيم. يه چيزي حدود هزار متر يا كمتر ارتفاع كم كنيم، بعد از اون ديگه خبري از برف نيست، فكر كنم راه ساده تر و كم خطرتر باشه.
    و نگاهش را به چهره وحشت زده غزاله دوخت، چهره اي كه به ديدن زيباييهاي آن انس گرفته بود. پرسيد:
    - تو آماده اي؟
    غزاله به تنها چيزي كه فكر مي كرد نجات از آن كوهستان پرخطر بود. به سختي آب دهانش را قورت داد و لبهاي تاول زده از سرمايش را تكان داد و گفت:
    - مطمئني كه خطري نداره؟
    - بدون خطر! در اين جا و اين منطقه از زمين معني نداره، اما چاره اي نيست بايد بريم.
    غزاله با پلك زدن مهر تاييد بر كلام كيان زد و خود را آماده دستورات بعدي او نشان داد.
    كيان لبه شكاف ايستاد قصد پريدن در عمق 5، 6 متري زير پايش را داشت. نفس عميقي كشيد، سر به سوي غزاله چرخاند و دوباره يادآوري كرد:
    - دست دست نكن. پاي من كه روي زمين سفت شد، بپر... خواهش مي كنم سر و صداي من رو در نيار، چون دلم نمي خواد زير خروارها برف مدفون بشم. غزاله با تكان سر تاكيد كرد و كيان در حاليكه تمام حواس و قواي خود را به كار گرفته بود با يكي دو نفس عميق با يك جهش پريد. شانس آورد كه زير پايش پايش برف سنگيني نشسته بود و اثري از سنگ و صخره نبود.
    همين كه روي برفها پا سفت كرد، نگاهش را به بالا دوخت. تازه از اين پايين متوجه شد كه ارتفاعي به اندازه يك ساختمان دو طبقه را پريده است. نگاه و ختم صلوات غزاله تا فرود بر برفها با او همراه بود، اما وقتي خود را در موقعيت پرش از ارتفاع بلند ديد، دچار سرگيجه شد و قدمي عقب رفت. كيان بالاجبار و با دلهره فرو ريختن بهمن صدا بلند كرد.
    - بچگي نكن هدايت! بپر.... تو يه بار ديگه اين كار رو كردي. تو از روي شكافي پريدي كه حداقل 50 متر عمق داشت. بپر هدايت.... چشمات رو ببند و بپر.
    صداي كيان آرامبخش دل ترسان غزاله شده بود. مردي كه در شرايط سختِ ده روزِ اخير چون ستوني محكم پشتش ايستاده بود. حالا با كلام او بي اختيار با شجاعتي كه كمتر از خود سراغ داشت لبه پرتگاه ايستاد. باز هم ترديد داشت، اما دستهاي كيان چون پدري كه فرزند خردسالش را از راه دور به آغوش خود فرا مي خواند او را به سوي خود فرا مي خواند. بنابراين در يك لحظه بي ترديد چشم بست و پريد.
    كيان با چنگ زدن در اوركت غزاله فرصت غلت زدن در سراشيبي تند را از او گرفت و بار ديگر اين زن جوان را مديون خود ساخت.
    چند لحظه بعد سر طناب دور كمرهايشان محكم گره خورد و به آرامي شروع به پيشروي كردند. شيب تند و برفهاي انباشته احتمال ريزش بهمن را تقويت مي كرد و كيان را وادار مي كرد كه مرتبا غزاله را با هشدارهاي خود از خطر آگاه سازد.
    حركت آن دو بسيار كند انجام مي گرفت. زيرا هر گام كه برمي داشتند تا زانو در برف فرو مي رفتند. مدت زيادي بدين منوال گذشت تا آنكه برفها رفته رفته به يخ تبديل شدند . در اين بين چندين مرتبه پاي غزاله سُر خورد ولي باز ناجي هميشگي، او را مديون خود ساخت. تن رنجور و ضعيف اين زن جوان ديگر قادر به پيشروي نبود. خستگي بر وجودش چيره شده بود و سرما توان پاهايش را از او گرفته بود. بي حال بر برفي كه ديگر در آن فرو نمي رفت زانو زد.
    - ديگه نمي تونم ادامه بدم. ديگه نا ندارم.
    اما در ذهن افسر جوان كه جز خدمت به وطن چيزي در سر نمي پروراند، فقط يك هدف فرياد مي زد. خنثي كردن حيله دشمنان مرز و بومش ايران! گفت:
    - ما بايد هر طور شده از اين كوهها بگذريم. من احتياج به تلفن دارم. چرا نمي خواي بفهمي.
    سپس مقابل غزاله زانو زد، ابروانش بالا رفت، شايد مي توانست انگيزه اي در دل او به وجود آورد، افزود:
    - در ضمن چيزي براي خوردن نداريم . اگه از سرما نَميريم، از گرسنگي حتما مي ميريم.
    - به درك، اصلا دلم مي خواد بميرم.
    كيان خسته و گرسنه بود او هم آزرده از شكنجه و آواره در كوه و دشت، بي حوصله بود، متقابلا فرياد زد:
    - مي خواي بميري خب بمير.
    و با غيظ گره طناب را از كمر خود باز كرد و افزود:
    - نمي دونم چرا براي نجات جون آدم بي ارزشي مثل تو خودم رو اين طور به دردسر مي اندازم. آره مرگ حقته. بهتره همين جا بموني تا بميري.
    سخنان نيشدار كيان چنان بر غزاله اثر كرد كه گويي نيشتر به قلبش فرو بردند. قطرات اشك قبل از چكيدن از گونه هايش بر زمين، به كريستال تبديل مي شد. تحمل طعنه هاي گاه و بي گاه كيان سخت تر از تحمل دشواريهاي راه بود. سر به زانوان تكيه داد و بناي هق هق را گذاشت.
    باز كيان از رفتار تند و بي تامل خود، شرمنده و سر به زير شد. لبهاي خشكيده اش ترك خورده بود و از جاي جاي آن، خون كمي بيرون جهيده بود. كمي آرام گرفت و گفت:
    - ما هر دو عصبي و خسته ايم، بهتره به جاي دعوا و مرافعه همديگر رو درك كنيم.
    صداي غزاله بغضي داشت كه هنوز در گلويش مانده بود.
    - برو پي كارت... برو .... برو راحتم بذار.
    مرد جوان لازم بود غرورش را كنار بگذارد، قيافه عبوس و خشنش را به لبخندي محبت آميز مزين كرد و گفت:
    - معذرت مي خوام. نمي دونم چرا اين حرفها رو زدم. ببخشيد از دهنم در رفت.
    غزاله چشمان بُراق و پرنفرتش را در چشمهاي كيان كه حالا اثر تورم آنها از بين رفته بود و فقط به كبودي مي زد، دوخت و گفت:
    - نه، تو راست ميگي. مرگ حقمه. من دلم مي خواد همين جا بميرم. حالا برو.... برو.
    - حالا وقت بچه بازي و قهر نيست. پاشو راه بيفت.
    - من از اينجا جُم نمي خورم. بالاخره يه جايي، يه جوري بايد تموم بشه. من اينجا رو ترجيح مي دم.
    حوصله كيان سر رفت، از اين رو بدون اعتنا به خواست و نظر غزاله بار ديگر سر طناب را به دست گرفت تا آن را دور كمر خود سفت كند، اما غزاله با غيظ طناب را از دستان او بيرون كشيد و گفت:
    - مگه نشنيدي؟ گفتم مي خوام همين جا بمونم.
    كيان دندون قروچه كرد
    - زده به سرت؟
    خشم سر تا پاي غزاله را مي لرزاند، هيچ چيز، حتي كيان را نمي ديد. او فقط و فقط در انديشه يك چيز بود! كيان مقابل او زانو زد:
    - تمومش كن.... سر طناب رو بده به من.
    نگاه طلايي غزاله در چشمان سياه كيان خيره ماند. با صدايي كه كم كم تبديل به فرياد مي شد، گفت:
    - برو گمشو. اينجا ديگه نمي توني به من دستور بدي. برو ..... برو .... برو.
    كيان كلافه شده بود. صورتش را ميان دو دست پنهان ساخت. لحظاتي بعد در حاليكه روي از غزاله مي گرفت روي برفها ولو شد و گفت:
    - بهتره روي سگ من رو بالا نياري. كم كم داره حوصله ام سر ميره.
    غزاله پوزخندي زد و در حاليكه خنده اش به قهقهه تبديل مي شد، برخاست. نگاهش در اطراف چرخ خورد، جز آسمان و كوههاي سر به فلك كشيده با انبوه برف و درختاني كه تقريبا زير برف مدفون شده بودند، چيز ديگري مشاهده نكرد. دست چپش را بلند كرد و چند بار به دور خود چرخيد، سپس با صداي بلندي فرياد زد:
    - خدا.... خدا..... خدا.
    كيان سراسيمه از جاي پريد .
    - چه خبرته؟ ديوونه شدي؟ ممكنه بهمن راه بيفته !
    باز گوشه لب غزاله پوزخند نشست. اين همان مرد مغروري بود كه ناله هايش را ناديده گرفته بود، سعي كرد او را آزار دهد، گفت:
    - چيه ترسيدي!!!؟ مگه تو نمي گفتي خدا بالاترين اراده هاست. اگه خدا بخواد بدون فرياد من هم بهمن راه ميفته. پس نگران جون باارزشت نباش جناب سرگرد.
    كيان برافروخته شد. در آن وضعيت، با وقت كمي كه براي رساندن اطلاعات در نظر گرفته بود، حوصله رفتار ناخواسته غزاله را نداشت. دو سه قدم فاصله را به آني پر كرد و سر طناب را محكم در دست گرفت و گفت:
    - يالا ! راه بيفت.
    و حركت كرد. غزاله لحظه اي غافلگير شد، اما به زودي به خود آمد و گامي به سوي كيان برداشت و او را هُل داد در حاليكه طناب را ميان دستان جمع مي كرد، گفت:
    - گفتم نميام.... بقيه راه رو خودت برو.
    - بچه نشو هدايت.
    غزاله طناب را زير بغل زد و نشست.
    كيان عصباني بود در حاليكه دلش مي خواست غزاله را روي دوش بگيرد و به زور به دنبال خود بكشاند، چرخي زد و بي اعتنا به او به راه خود ادامه داد. هنوز چند گامي برنداشته بود كه ايستاد و نگاهي به پشت سرش انداخت. غزاله سر به زانو مي گريست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كيان مرد روزهاي سخت بود. مرد خشني كه اكثر اوقات زندگي را در جنگ با دشمن و مبارزه با فاسدين گذرانده بود. برخورد،آن هم از نوع نزديك، جز با مادرش با هيچ زن ديگري نداشت و حالا رفتار غزاله او را در عكس العملهايش دچار ترديد مي كرد. خشونت، غزاله را جري تر مي كرد و نفرتش را كاملا آشكار مي ساخت. اينجا جاي لجبازي و قدرت نمايي به يك زن دست و پا بسته و دلشكسته نبود. در آن لحظه خود را موظف مي ديد كه رفتار ملايم تري نشان دهد، از اين رو راه رفته را بازگشت و يك قدمي او روي برف سرد و يخزده نشست. لحنش ملايم و مهربان شده بود، گفت:
    - قصد نداشتم آزارت بدم ... گفتم كه خسته و عصبي و بيش از اندازه گرسنه ام. دلم مي خواست يه جوري خودم رو خالي كنم.
    غزاله سر از زانو برداشت چشمان تَرش را در چشمان او دوخت، طوري كه قلب كيان به ناگاه چون ساختمان عظيمي فرو ريخت كه گويي در پي آن گرد و غبار غليظي به راه افتاد.چشم بست و نفس در سينه حبس كرد. كلام غزاله حزن انگيز بود. او از درد زني مي گفت كه دست روزگار داغ ننگ را به پيشاني اش چسبانده بود و ظالمانه او را از جامعه ترد كرده بود.
    - نمي خوام همسفر كسي باشم كه به من اعتماد نداره. نمي خوام هر روز گناه نكرده ام رو يادآور بشي. از اينجا برو.... خواهش مي كنم برو.
    قلب كيان باور كرده بود كه غزاله بي گناه است، اما نمي دانست چرا هر فرصتي به دست مي آورد، اين زن جوان و دل شكسته را آزار مي داد. در آن لحظه فقط دلجويي كرد.
    - معذرت مي خوام، اشتباه كردم.... خواهش مي كنم بلند شو. سر فرصت در موردش حرف مي زنيم، باشه؟
    اما غزاله به دنبال تبرئه خود بود. نگاهش در اطراف چرخ خورد و گفت:
    - اينجا جز خدا، من و تو كسي نيست.
    سپس صدايش را بلند كرد طوري كه در دل كوه انعكاس داشت.
    - قسم به خدا، قسم به روح مادرم، قسم به بچه ام كه من هيچي از اون مواد نمي دونم.... نمي دونم..... نمي دونم.
    صداي غزاله در هق هق گريه اش گم شد. كيان تحت تاثير قرار گرفته بود. براي تسلي به او نزديك شد و گفت:
    - چرا اينقدر خودت رو اذيت مي كني.... من مي دونم كه بيگناهي.
    - تو يه بازپرسي مگه نه؟ دوست داري متهم اقرار كنه. خب منهم دارم اقرار مي كنم. ولي شايد دلت مي خواست اقرار به گناه كنم. باشه هر چي تو بخواي ... تازه اگه دلت بخواد مي توني خودت قاضي يه دادگاه صحرايي باشي. همين جا محاكمه ام كن و حكم اعدام رو اجرا كن. خوبه؟
    - بس كن. ديگه داري شورش رو در مياري.
    - من هيچي براي از دست دادن ندارم.
    غزاله با نوك انگشت به سمت خود نشانه رفت.
    - مي بيني! يه زن تنها و بي دفاع. كافيه فقط اراده كني. تازه فكر مي كنم اگه من نباشم ادامه راه برات راحت تره.
    كيان فرياد زد.
    - ديگه بسه.
    اما غزاله مثل كسي كه مسخ شده باشد، بي اراده رفتار مي كرد. به ناگاه تمام قد ايستاد، ريه هايش را از هواي سرد پر كرد. نگاه گذرايي كه مملو از ترس و نااميدي بود به كيان انداخت. چشم بست و با حركتي ناگهاني خود را در شيب تند دامنه رها كرد. لغزندگي برفها او را در پايين رفتن شتاب مي دادند.
    كيان با دهان نيمه باز شاهد سقوط همسفرش بود. لحظه اي ترديد كافي بود تا غزاله به ته دره سقوط كند، اما او بي درنگ و با يك جهش خود را به سوي غزاله پرتاب كرد و پس از چند غلت، چنگ در اوركت او انداخت و بعد از طي مسافتي با برخورد به درختي متوقف شد.
    غزاله تقريبا از حال رفته بود. كيان براي جا آمدن نفسش در همان حال دراز كشيد سپس برافروخته و عصبي غزاله را با يك حركت از جا كند و مجبور به ايستادن كرد. دستش بي اراده بالا رفت، اما نزد.
    لبهاي غزاله به طور محسوسي مي لرزيد. سر به زير انداخت و بي صدا گريست.
    حركت غاقلگير كننده او كيان را حسابي ترسانده بود و او را كاملا عصبي كرده بود. او هم كنترلي بر اعمالش نداشت. كلت كمري را كشيد و آن را به سمت غزاله نشانه رفت و از لابلاي دندانهاي كليد شده اش گفت:
    - مي خواي بميري؟ باشه. خودم مي كشمت.
    نگاه غزاله روي اسلحه خيره ماند و گويي واقعا به ترك دنيا فكر مي كرد، چشم در چشم كيان دوخت مقابل او زانو زد و چشم بست.... كيان آب دهانش را قورت داد. از ذهنش گذشت ( اين زن براي مردن لحظه شماري مي كند ) بار ديگر پشيمان از رفتار عجولانه خود لحن دلسوزي به خود گرفت و گفت:
    - فكر مي كني با مرگ به آسايش مي رسي؟ خودكشي گناه كبيره است. تو كه طاقت چند روز يا چند ماه سختي و مشقت رو نداري، چطور مي خواي در زندگي ابدي، آتش سوزان جهنم رو تحمل كني؟
    غزاله سكوت كرد و جوابي نداد. كيان در صدد دلجويي و تشريح شرايط موجود گفت:
    - اگه من عجول و بي طاقت و در ضمن خيلي بداخلاق و عصبي ام، چند دليل داره كه مهمترين اونها رسوندن اطلاعات به همكارانمه.... كساني كه ما رو گروگان گرفتن سعي دارن يه محموله چند تني رو از ايران خارج كنن. مسئله فقط اين محموله نيست، اگه اعضاي باند دستگير بشن يه باند قاچاق بين المللي متلاشي ميشه. من فقط مي ترسم دير شده باشه.
    كلت را در جيب اوركتش گذاشت. مقابل غزاله زانو زد و افزود:
    - تو كه خودت يكي از قربانيهاي مواد مخدري، پس بايد درك كني كه چي ميگم. اين مواد لعنتي قادره به هر نحوي كه مي خواد افراد و زندگيشون رو نابود كنه. اگه ناراحتي و دلخوري داري نبايد از دست من و امثال من باشه، تو بايد از كثافتهايي مثل شيرخان، مراد، ولي خان و امثال اينها شاكي باشي و اگه دلت مي خواد انتقام زندگي از دست رفته ات رو بگيري، بايد كمك كني تا ولي خان و دار و دسته اش رو به دام بندازم.
    غزاله با بغض و صدايي كه گويي از ته چاه بالا مي آمد گفت:
    - ديگه به من طعنه نزن، باشه.
    كيان شرمنده سر به زير انداخت و گفت:
    - قول ميدم.
    و در حاليكه بر مي خاست افزود:
    - پاشو بريم.... خيلي معطل كرديم.
    غزاله قهرآلود برخاست و كيان پس از آنكه وسايلش را برداشت ، سر طناب را به دور كمر خود و او گره زد و بار ديگر به راه افتادند.اين بار هرچه جلوتر مي رفتند كيان احساس مي كرد زير پايشان كاملا يخ بسته است. احتياط هم در آن سراشيبي تند به دادشان نرسيد و او كه براي يافتن جايي مناسب پا سفت مي كرد به ناگاه سُر خورد. همه چيز چنان سريع اتفاق افتاد كه تا آمد به خودش بجنبد در شيب دامنه سقوط كرد و با سقوط او، غزاله نيز به دنبالش كشيده شد. صداي فرياد غزاله در دل كوه پيچيد. كيان در حال سقوط به دنبال راه نجات بود اما در دامنه پرشيب كوه جز بهمني كه به سرعت در تعقيبشان بود و پرتگاهي به عمق 150 متر با رودخانه اي وحشي كه در عمق آن با صداي مهيبي مي خروشيد، چيزي در انتظارشان نبود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ميز هجده نفره سالن كنفرانس تكميل بود، تعدادي از سران و افسران برجسته نيروهاي دو استان گرد هم آمده بودند و سردار بهروان پيرامون مبادله احتمالي شيرخان نقطه نظراتي را ارائه مي كرد. تا آنكه نوبت به آخرين گزارشات سرهنگ كرمي رسيد.
    سرهنگ پوشه اي را مقابل پيوس قرار داد و گفت:
    - تقريبا چهار روزه كه ربايندگان هيچ گونه تماسي برقرار نكردن.... نه تهديدي، نه اتفاق خاصي و نه مورد مشكوكي.
    - و اين چه معني نيده؟
    - آرامش قبل از توفان!
    سردار بهروان اضافه كرد.
    - و شايد هم اتفاق خاصي افتاده!
    پيوس به صندلي پشت سرش تكيه داد وگفت:
    - چه اتفاقي مي تونه عمليات اونا رو متوقف كنه؟!
    هاله اي از غم چهره سردار بهروان را پوشاند و با لحني كه مشخص بود از به زبان راندن آن اكراه دارد، گفت:
    - سرگرد زادمهر شهيد شده و يا فرار كرده.
    - احتمال هر دو، يا هيچ كدام هست. شايد هم بخوان بازيمون بدن.
    سپس پيوس رو به سرهنگ سرخوش از يگان ويژه نيروهاي مسلح در زاهدان كرد و گفت:
    - سرهنگ! شما گزارش قابل توجهي براي ما نداري؟
    - خير قربان. هيچ مورد مشكوكي گزارش نشده... همه چيز تحت كنترله. فكر نكنم مركز عملياتي اونا در سيستان و بلوچستان باشه.
    با اتمام سخن سرهنگ سرخوش ، سرهنگ كرمي با كمي دست دست اجازه سخن خواست و در ادامه صحبت قبلي اش افزود:
    - مي دونيد! اونا بيش از اندازه محتاط شدن. ما تقريبا پوشش گسترده و همه جانبه اي داديم و اين اونا رو مي ترسونه و وادار مي كنه تا با دقت و احتياط بيشتري وارد عمل شوند.
    سرهنگ فدايي از افسران برجسته ستاد مبارزه با مواد مخدر با كسب اجازه گفت:
    - ممكنه اين عمليات براي گمراه كردن فكر نيروي انتظامي باشه.
    تمامي نگاهها به سمت او چرخيد، پيوس گفت:
    - منظورت چيه؟!
    - ما تمام حواس و نيرومون رو متمركز مسئله سرگرد زادمهر و شيرخان كرديم و اين بهترين فرصت براي اوناست تا احتمالا محموله اي رو از ايران عبور بدن.
    نگاه سردار بهروان قدرشناس بود، با اشاره سر عقيده او را تاييد كرد و گفت:
    - درسته. آفرين سرهنگ.
    با اين استنباط سرهنگ كرمي گفت:
    - با اين حساب بايد جاده هاي ترانزيت رو پوشش بيشتري بديم. پاسگاهها و بازرسي هاي بين جاده اي رو هم تقويت كنيم.
    سردار بهروان گفت:
    - نه، نبايد عجله كنيم. بايد آگاهانه و با تفكر بيشتري اقدام كنيم. اگه سرگرد هنوز زنده باشه، كه مي دونم هست، با اقدامات بي برنامه جونش رو به خطر مي اندازيم.
    پيوس گفت:
    - حق با سرداره. بايد اقدامات بعدي به صورت نامحسوس انجام بگيره.... نبايد بذاريم عملياتشون رو متوقف كنن.
    سردار بهروان رو به پيوس كرد و پرسيد:
    - شما چه دستوري مي ديد؟
    - فعلا دستور خاصي نيست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/