صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 92

موضوع: ╫►*♥*◄╫ ضرب المثلهای شیرین فارسی╫►*♥*◄╫

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از چشمم بدي ديدم، اما از شما نديدم


    اين مثل را درباره ي مردم طمعكار گويند:
    در زمان قديم يك روستايي جل و پلاسش را برداشت و به ده همسايه رفت ومهمان دوستش شد. نه يك روز، نه دو روز، نه سه روز، چند هفته آنجا ماند. يك روز كه زن صاحب خانه از پذيرايي او خسته شده بود به شوهرش گفت: « بيا يك فكري كنيم شايد بتوانيم اين مهمان سمج را از اينجا بيرون كنيم.»‌ با همديگر مشورت كردند كه چه رنگي بزنند كه مهمان خودش برود. زن گفت:«امروز تو كه از بيرون آمدي بنا كن به كتك زدن من و بگو چرا به كارهاي خانه نمي رسي و هر چه مي گويم گوش نمي كني. من با گريه و زاري مي روم پيش مهمان مي گويم: شما كه چند هفته است منزل ما هستي و امروز مي خواهي بروي آيا در اين مدت از من بدي ديده اي؟ شايد به اين وسيله خجالت بكشد و برود.»‌ مرد قبول كرد و روز بعد كه از سر كار به خانه آمد؛ بنا كرد با زنش اوقات تلخي كردن و دست كرد به چوب و بنا كرد زن را كتك زدن، زن گفت: «‌ چرا مرا مي زني؟»‌ شوهر گفت: «‌ تو نافرماني مي كني.»‌ زن، گريه كنان پناه برد به مهمان و گفت: «‌ اي برادرم، تو كه چند هفته است منزل ما هستي و امروز ديگر مي خواهي بروي، آيا از من بدي ديده اي؟»‌ مهمان با خونسردي گفت: « من كه چند هفته اينجا هستم و چند هفته ديگر خواهم ماند، از چشمم بدي ديدم، از شما نديدم.»

    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از خودش ديوانه تر نديده بود


    ديوانه اي، هميشه با حركات و رفتار خود باعث اذيت و آزار اطرافيان مي شد. مخصوصاً هر بار كه حمام مي رفت، مردم از ترس او به حمام نمي رفتند؛ و آنهايي كه هم در حمام بودند فوري از حمام بيرون مي آمدند. يك روز كه اين ديوانه به حمام رفته بود وحمام را قرق كرده بود، تازه واردي به حمام رفت. استاد حمامي به او گفت: «‌ داخل حمام نشو چون ديوانه اي در حمام است.» ولي تازه وارد به حرف حمامي گوش نداد و لخت شد و لنگي به خود بست و لنگ ديگري را با آب حوض سر بينه ي حمام خيس كرد و تاباند و شروع كرد به در و ديوار و زمين حمام كوبيدن تا آنكه وارد گرمخانه شد و بدون آنكه توجهي به ديوانه بكند با لنگ تابيده چند تايي به گرده و پشت ديوانه نواخت و خلاصه آنچنان ديوانگي از خودش نشان داد كه ديوانه اصلي از حركات او حيرت كرد و از ترس به رختكن حمام رفت و فوراً‌ لباسش را پوشيد. استاد حمامي از ديوانه سؤال كرد: «‌ چطور شد كه مي خواهي از حمام بروي؟»‌ ديوانه گفت:‌ « هيچ نگو كه ديوانه توي حمام است.»‌ وقتي از تازه وارد كه اين صحنه را ساخته بود سؤال كردند: «‌ تو چطور باعث فراري شدن ديوانه از حمام شدي؟» گفت: « او تا به حال از خودش ديوانه تر نديده بود.»

    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از ماست كه بر ماست

    هرگاه بخواهند بگويند: «‌ بدي از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشيم كسي به ما ظلم نمي كند.» اين مثل را مي آورند.
    مي گويند پدر و مادر «بخت نصر» در شير خوارگي او مردند و مردم بخت نصر را كه بچه اي بود قوي هيكل و بدشكل و بد هيبت به طوري كه همه از او واهمه داشتند، بردند و در بيابان گذاشتند. ماده سگي هر روز سه باز نزد آن بچه مي رفت و او را شير مي داد. تا اينكه بخت نصر به سن بلوغ رسيد و جواني قوي هيكل شد. اسبي پيدا كرد و شمشيري به كمر بست وكلاه خودي به سر گذاشت و سوار بر اسب شد و راهي اين ديار و آن ديار شد. عده­اي هم از ترس همراه بخت نصر راه افتادند. بخت نصر به هر شهر و آبادي كه مي رسيد مردم را مي كشت و آن آبادي را خراب مي كرد و از مردم سؤال مي كرد: «‌ من ظالم هستم يا خدا؟ » مردم هم نمي دانستند چه جوابي بدهند. تا اينكه مي گويند به شهر شوشتر رسيد و اين سؤال را از مردم آنجا پرسيد. مردم گفتند: «‌خدا ظالم نيست و تقصير تو هم نيست. بلكه از ماست كه برماست.»‌ يعني اگر خودمان خوب بوديم، خداوند تو را بر ما مسلط نمي كرد.


    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    استخوان لاي زخم گذاشتن



    هرگاه كسي در كاري اشكال تراشي كند و طفره برود، يا عمداً كار را مشكل كند، مثلفوق درباره اش مصداق پيدا مي كند.روزي قصابي زمين خورد و پايش شكست. پيش شكسته بندي رفت تا پايش را جا بيندازد، شكسته بند كه آدم بي انصافي بود، موقع بستن پاي قصاب خرده استخواني لاي زخم گذاشت و پايش را بست و گفت: «‌ اگر مي خواهي پايت زود خوب شود بايد هر روز براي مداوا بيايي.» قصاب ييچاره هر روز پيش شكسته بند مي رفت و علاوه بر حق العلاج روزي يك ران گوسفند هم به خانه شكسته بند مي فرستاد، بدين منوال مدتي گذشت اما پاي قصاب خوب نشد كه نشد.


    از قضاي روزگار مسافرتي براي شكسته بند پيش آمد و پسرش كه شكسته بندي را پيش او ياد گرفته بود به جاي پدر نشست. قصاب هم به روال هر روز به خانه شكسته بند رفت. پسر وقتي زخم را باز كرد خرده استخواني لاي زخم ديد و بي خير از حيله پدر خرده استخوان را از لاي زخم برداشت و روي زخم را هم مرهم گذاشت و قصاب را روانه كرد به اين ترتيي پاي قصاب خوب شد و ديگر به خانه شكسته بند نرفت و گوشت هم نفرستاد.


    شكسته بند از سفر آمد. سر شام ديد از گوشت هاي خوبي كه قصاب برايشان مي فرستاد خبري نيست. علت را از زنش سؤال كرد. زن گفت: « الان چند روز است كه قصاب گوشت نمي فرستد.» ‌شكسته بند از پسرش پرسيد: «‌ اين چند روزي كه نبودم، فلان قصاب براي معالجه پيش تو نيامد؟»‌ پسر جواب داد، «‌چرا آمد، من هم زخمش را باز كردم، ديدم خرده استخواني لاي زخم است. آن را در آوردم و روي زخم را مرهم گذاشتم و بستم و ديگر قصاب را نديدم. حتماً پايش خوب شده است.» شكسته بند با شنيدن اين پاسخ برافروخت و بر سر پسر داد كشيد و گفت: « اي نادان، آن خرده استخوان را من لاي زخم او گذاشته بودم تا از قبلش استفاده كنم.»



    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    انبر را كه در آتش گذاشتند دزد باخبر مي شود
    دكان مردي را دزد زده بود. دكاندار نزد قاضي شكايت كرد.
    قاضي كه به چند نفر ظنين شده بود، آنها را به حضور طلبيد و از هر كدام سؤالاتي كرد.
    اما همه انكار كردند. قاضي دستور داد انبري در آتش بگذارند.
    وقتي انبر خوب داغ شد، يك نفر شروع كرد به التماس كردن و گفت:
    «‌به خدا من اين كار را نكردم.»
    قاضي گفت: « دزد واقعي همين است.»‌
    او را دستگير كردند و به زندان انداختند و بقيه هم به دنبال كارشان رفتند. هم اكنون در سنگسر اگر كسي كا ر خلافي انجام دهد و پيش مردم دست و پايش را گم كند مي گويند:
    «انبر را كه در آتش گذاشتند دزد با خبر مي شود.»

    nz4pfnbu2rnizi1258


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اينطور هم نمي ماند

    هر گاه كسي از اوضاع و احوال زندگيش ناراحت و نااميد باشد، براي تسلي او مي گويند: « اينطور هم نمي ماند.»
    در زمان قديم معلمي بود كه هر سال مرده هايي را كه امانت مي گذاشتند، به مكه مي برد و بعد از طواف خانه خدا آنها را آنجا دفن مي كرد. در يكي از سالها اين معلم بعد از اينكه مرده ها را كفن و دفن مي كند، سراغ مسكين خانه ي شهر مكه را مي گيرد. وقتي به مسكين خانه مي رود، مي بيند تمام گداها كور و شل و معيوب هستند؛ اما در ميان آنها جوان سياه برومندي است كه تمام اعضاي بدنش سالم است. با ديدن جوان تعجب مي كند و به سراغ او مي رود و پس از سلام و احوالپرسي مي گويد: «اي جوان، تو اينجا چه كار مي كني؟ اينجا محل افراد معيوب و از كار افتاده است، ولي تو بحمدالله سالم هستي.» كاكا سياه مي گويد:« اي حاجي، درست است كه من سالم هستم، ولي در اين شهر كار نيست و من هم چند سر عايله دارم و مجبوم به اينجا بيايم و گدايي كنم تا بتوانم خانواده ام را اداره كنم.» معلم مي گويد: « توسالي چقدر خرج داري تا من به تو بدهم به شرط اينكه به دنبال كاري بروي و گدايي نكني؟» كاكا سياه مي گويد: « سالي صد تومان» حاجي كه همان معلم باشد صد تومان به آن جوان مي دهد و او هم قول مي دهد كه دنبال كار برود و از همديگر خداحافظي مي كنند و به سراغ كار خودشان مي روند. معلم بعد از اينكه كارهايش تمام مي شود به شهر و ديار خودش بر مي گردد.
    يك سال مي گذرد تا اينكه باز، وقت بردن مرده هاي امانتي به مكه مي رسد و معلم مرده ها را به مكه مي برد و دفن مي كند. موقع برگشتن يادش به كاكا سياه مي افتد وسري به مسكين خانه مي زند و احوال كاكا سياه را مي پرسد. به او مي گويند كه مدتهاست از اينجا رفته و تا آنجا كه خبردارند ميرآخور اصطبل شاه شده است.
    معلم از مسكين خانه بيرون مي آيد و يك راست سراغ اصطبل پادشاه را مي گيرد. وقتي به در اصطبل مي رسد كاكا سياه را مي بيند و سلام مي كند و احوال مي پرسد. كاكا سياه حاجي را به خانه اش دعوت مي كند. معلم به خانه كاكا سياه مي رود و دو روز مهمان او مي شود. بعد از دو روز مي گويد: « خوب اي كاكا، بحمدالله به مراد دل رسيدي. امسال هم صد تومان مي خواهي تا بتو بدهم؟» كاكا سياه مي گويد: « اي حاجي، من ديگر محتاج پول نيستم. ولي چون دستت را خير ديده ام، صد تومان را بده.» معلم هم صد تومان به كاكا سياه مي دهد و كاكا سياه مي گويد:«‌ اي حاجي، اينطور هم نمي ماند. « معلم مي گويد: اي كاكا برو شكر خدا بكن. ديگر چه مي خواهي بشوي.»‌ كاكا سياه مي گويد: « اي حاجي، دنيا لنگ حمام است. هر روز عورت يكي را مي پوشاند و ديگري را لخت مي كند.» خلاصه معلم از كاكا سياه خداحافظي مي كند و به شهر خودش برمي گردد.
    سال بعد باز، معلم به مكه مي آيد و باز سراغ كاكا سياه را مي گيرد. به او مي گويند: « اي حاجي، مبادا ديگر بگويي كاكاسياه.»‌ مي پرسد: « چرا مگر چه شده است؟» مي گوين : كاكا شده وزير پادشاه.» ‌معلم خيلي خوشحال مي شود و به سراغ خانه ي وزير مي رود. نگهبانان اجازه ورود به او نمي دهند. پيغامي به وزير كه همان كاكاسياه باشد مي فرستد. وزير به او اجازه ورود ميدهد. معلم وارد مي شود. با هم سلام و احوالپرسي مي كنند وهمديگر را مي بوسند. معلم، پنج روز مهمان وزير مي شود. روز پنجم مي گويد:« اي دوست! من فردا بايد بروم خدا را شكر مي كنم كه تو را به اين مقام ديدم.»‌ وزير كه همان كاكا سياه باشد مي گويد: « اي حاجي، دستت را خير ديده ام. صد تومان ديگر به من بده.»‌ معلم مي گويد: «‌ تو ديگر احتياج به پول نداري.» وزير مي گويد: «‌ اي دوست اينطور هم نمي ماند. آفتاب هر روز سر برج يكي است. دنيا پستي و بلندي دارد.» خلاصه معلم صد تومان به وزير مي دهد و خداحافظي مي كند و به شهرش مي رود.
    بعد از چند سال باز، گذار معلم به مكه مي افتد و سراغ وزير را مي گيرد. به او مي گويند پادشاه اين مملكت مرد و چون اولاد نداشت، طبق وصيت پادشاه، وزير به تخت پادشاهي نشسته است. نقداً پادشاه است. معلم بعد از تلاش زياد موفق مي شود خدمت پادشاه برسد. كاكا سياه كه همان پادشاه باشد، از او به گرمي پذيرايي مي كند و معلم مدتي مهمان او مي شود. موقع مراجعت پادشاه مي گويد : «‌ اي دوست من! يادت باشه كه دنيا اينطور هم نمي ماند . » معلم ناگهان بيطاقت مي شود و فرياد مي كشد : « ديگر چه مي خواهي بشوي؟» كاكا سياه مي گويد:«‌ هر سر بالايي سرازيري هم دارد.» ‌و رويش نمي شود بگويد: « صد توامان پول هرساله را بده.» معلم هم، خداحافظي مي كند و مي رود . سال ديگر كه باز مي گردد خبر دار مي شود دوستش كاكا سياه كه به پادشاهي رسيده بود مرده است . براي فاتحه به قبرستان مي رود. مي بيند روي قبر كاكا نوشته شده: «‌ اينطور هم نمي ماند . »‌ ناگهان سيلي مي آيد و قبر را با خودش مي برد و معلم مي فهمد كه گفته كاكا سياه چقدر درست بوده است .




    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    به خاک سياه نشاندن

    عبارت مثلي بالا کنايه از بدبختي و بيچارگي است که در وضعي غير مترقبه دامنگير شود و آدمي را از اوج عزت و شرافت به حضيض مذلت و افلاس و مسکنت سرنگون کند؛ و مال و منال و دار و ندار را يکسره به زوال و نيستي کشاند. در چنين موردي تنها عبارتي که ميتواند وافي به مقصود و مبين حال آن فلک زده واقع شود؛ اين است که اصطلاحاً گفته شود: "فلاني به خاک سياه نشسته" و يا عبارت ديگر: "فلاني را به خاک سياه نشانده اند".
    در اين مقاله بحث بر سر "خاک سياه" است که دانسته شود اين خاک چيست و چه عاملي آن را به صورت ضرب المثل در آورده است.
    به طوري که صاحب معجم البلدان نقل کرده، در نزديکي بيت المقدس و شش ميلي شهر رمله کوره اي (کوره به معني شهرستان و بلوک و ناحيه و بلد است) است به نام عمواس؛ که: «طاعون معروف سال هجدهم هجري در روزگار خلافت عمر در اين ناحيه پديد آمده بود و از آنجا به ديگر نواحي شام سرايت کرد. تعداد تلفات اين طاعون را بيست و پنج هزار تن نوشته اند.» در اين طاعون که به نام طاعون عمواس خوانده شده، جمعي از اصحاب پيغمبر به اسامي ابوعبيده جراح و معاذبن جبل و يزيد بن ابي سفيان نيز هلاک شدند. ولي عمروعاص آن داهي محيل و دورانديش عرب چون وضع را وخيم ديد، با بسياري از متابعان خويش از منطقه عمواس گريخته و جان سالم بدر بردند. مطلب مورد بحث ما اين است که سال مزبور را عام الرماد، يعني: سال خاکستر هم نام نهاده اند. در اين زمينه صاحب کتاب عجايب المخلوقات مينويسد:
    «... و بعد از آن عام الرماد. در آن سال خاک سياه بباريد و بيست و پنج هزار آدمي درين سال بمرد. و اين خاک در صحرا و در خانها و حجرها بباريد، تا مرد از جامه خواب برخاستي بر خاک سياه بودي. آن را عام الرماد گفتند.»
    با توصيف اجمالي بالا استنباط مي شود که آن طاعون کذايي بر اثر ريزش و بارش خاک سياه بروز کرده: «راه نفسها بسته ميشد و جان مي دادند.» و شايد اصلاً بيماري طاعون نبوده، بلکه همان خاک سياه که به خانه ها و حجرات منازل و مدارس رسوخ و نفوذ کرده بوده است، خفتگان را بيدار کرده و لاجرم همه را بر خاک سياه نشانيد.
    به هر حال اين واقعه هولناک را چه طاعون عمواس بناميم و چه عام الرماد در هر صورت چون خاک سياه عامل اصلي آن همه مرگ و مير و خرابي و ويراني در سال هجدهم هجري بوده دد و دام و گياه و نبات را "بر خاک سياه نشانده است"؛ به همين مناسبت و به جهت اهميت و عظمت واقعه مزبور که بيست و پنج هزار تن از سکنه بي گناه را در خود فرو برده است؛ اصطلاح و عبارت بالا از آن تاريخ به صورت ضرب المثل در آمده و در رابطه با گرفتاريها و بيچارگيهاي ناشي از وقايع غير منتظره مورد استناد و تمثيل قرار گرفته است. في المثل سيل بنيان کني کليه احشام و اغنام و مزارع و مراتع را ليته ببندد و از بين ببرد و يا آتش سوزي مهيبي بازار و چهار سوق و يا قيصريه اي را در معرض لهيب خود قرار دهد و انبارهاي کالا را يکسره نابود کند در اين گونه موارد و نظاير و امثال آن چون افراد با مکنت و آبرومند به کلي فاقد هستي مي شوند اصطلاحاً گفته مي شود: « فلاني به خاک سياه نشست.


    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اين طفل يکشبه ره يکساله مي رود



    از مصراع بالا که به صورت ضرب المثل درآمده است در نشان دادن استعداد خارق العاده افراد که موجب بروز و ظهور امور و اعمالي شگفت انگيز و خارج از حدود متعارف و انتظار مي شود استفاده مي کنند. راجع به ترقيات و پيشرفتهاي شگرفي که زودتر از موعد مقرر تحقق پيدا مي کنند نيز به آن تمثيل مي جويند. ضرب المثل بالا متناسب با اهميت موضوع به صور و اشکال مختلفه گفته مي شود. گاهي گفته مي شود: اين طفل يکشبه ره دهساله ميرود و زماني دهساله را تا حد صد ساله افزايش مي دهند که طبعاً دور از ذهن و تصور خواهد بود.
    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از آسمان افتاد



    اين مثل در مورد افرادي که به قدرت و زورمندي خود مي بالند به کار مي رود. في المثل فلان گردن کلفت به اتکاي نفوذ و نقودش مالي را به زور تصرف کند و به هيچ وجه حاضر به خلع يد و استرداد ملک و مال مغصوبه نشود. عبارتي که مي تواند معرف اخلاق و روحيات اين طبقه از مردم واقع شود اين جمله است که در مورد اينها گفته مي شود:
    مثل اينکه آقا از آسمان افتاده!
    اين مثل مربوط به عصر و زمان قاجاريه است که چند واقعه جالب و آموزنده آن را بر سر زبانها انداخته است:
    حجةالاسلام حاجي سيد محمد باقر شفتي، عالم و فقيه عاليقدر شيعيان در عصر فتحعلي شاه و محمد شاه قاجار در اصفهان سکونت داشت. مطالعه تاريخچه زندگي اين مرد بزرگوار از زمان طلبگي و فقر و ناداري در نجف اشرف، که غالباً از شدت جوع و گرسنگي غش مي کرد، تا زمان مراجعت و مرجعيت در اصفهان و چگونگي ثروتمند شدن، که از رهگذر خورانيدن و سير گردانيدن سگي گرگين و توله هايش که گرسنگي آنها را بر گرسنگي خود و اهل و عيالش مقدم داشته، به دست آمده است؛ جداً خواندني و آموزنده است.
    سيد شفتي در مرافعات، بسيار دقيق بود و طول مي داد به قسمي که بعضي از مرافعاتش بيش از يک سال هم طول مي کشيد تا حقيقت مطلب به دستش آيد. تدبير و فراست او در امر قضا و مرافعات به منظور کشف حقيقت زياده از آن است که در اين مقالت آيد. از جمله مرافعاتش به اقتضاي مقال اين بود که به گفته ميرزا محمد تنکابني:
    «... زني خدمت آن جناب رسيد و عرض کرد کدخداي فلان قريه ملک صغار مرا غضب کرده. کدخدا را حاضر کردند. او منکر برآمده و چهارده حکم از چهارده قاضي اصفهان گرفته و در همه مجالس آن زن را جواب گفته.
    سيد (حجةالاسلام شفتي را سيد مي نامند و مسجد سيد در اصفهان از بناهاي اوست) آن احکام را ملاحضه کرد و آن نوشتجات را پيش روي خود بالاي هم گذاشته، پس به آن زن گفت که: "کدخدا مرد درستي است و سخن بقاعده مي گويد!" آن زن شروع به الحاح و آه و ناله نمود. سيد به مرافعات ديگر اشتغال فرمود و در ميان مرافعات پرسيد که: "اي کدخدا، مگر تو اين ملک را خريده اي؟" گفت: "نه، مگر در مالکيت خريدن لازم است؟" سيد گفت: "نه، ضروري نيست." باز مشغول ساير مرافعات شد. در آن اثنا از کدخدا پرسيد که: " اين ملک از باب صلح يا وصيت به شما رسيده؟" گفت: "نه، مگر در مالکيت اينگونه انتقال شرط است؟" سيد فرمود: "نه". پس در اثناي مرافعات يک يک از نواقل شرعيه را نام برد و آن شخص همه را نفي کرده اقرار بر عدم آنها نمود. سيد گفت: "پس به چه سبب اين ملک به تو انتقال يافته؟" گفت که: "سببي نمي خواهد. از آسمان سوراخي پديد آمده و به گردن مي افتاده". سيد فرمود: "چرا از آسمان براي من ملک نمي آيد؟! برو ملک صغار اين زن را رد کن که تو غاصبي". پس سيد آن چهارده حکم را دريد و به خواهش آن زن حکمي به کدخداي قريه خود نوشت که: آن ملک را گرفته تسليم آن زن نموده باش...»
    اما واقعه ديگري که در زمان ناصرالدين شاه قاجار اتفاق افتاده به شرح زير است:
    محمد ابراهيم خان معمار باشي ملقب به وزير نظام که مردي بسيار هشيار و زيرک بود از طرف کامران ميرزا نايب السلطنه (وزير جنگ ناصرالدين شاه) مدتي حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهايت نظم و آرامش بود. با مجازاتهاي سختي که براي خاطيان و متخلفان وضع کرده بود، هيچ کس ياراي دم زدن نداشت و تهرانيها از آرامش و آسايش کامل برخوردار بودند.
    روزي يکي از اهالي تهران به وزير نظام شکايت کرد که چون عازم زيارت مشهد بودم، خانه ام را براي حفاظت و نگاهداري به فلان روضه خوان دادم. اکنون که با خانواده ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمي دهد. حرفش اين است که متصرفم و تصرف قاطعترين دليل مالکيت است. هر کس ادعايي دارد برود اثبات کند! وزير نظام بر صحت ادعاي شاکي يقين حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارائه نمايد. غاصب شانه بالا انداخت و گفت: "دليل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زيرا متصرفم." حاکم گفت: "در تصرف تو بحثي نيست، فقط مي خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردي؟" غاصب مورد بحث که خيال مي کرد وزير نظام از صداي کلفت و اظهارات مقفي و مسجع و دليل تصرفش حساب مي برد با کمال بي پروايي جواب داد: "از آسمان افتادم توي خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمي خواهند".
    وزير نظام ديگر تأمل را جايز نديد و فرمان داد آن روحاني نما را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذيحق بودن مدعي حکم داد و به غاصب پس از به هوش آمدن چنين گفت: "هيچ ميداني که چرا به اين شدت مجازات شدي؟ خواستم به هوش باشي و بعد از اين هر وقت خواستي به از آسمان بيفتي، به خانه خودت بيفتي نه خانه مردم! چرا بايد اين گونه افکار، آن هم نزد امثال شما باشد؟"
    با توجه به اين دو واقعه و واقعه اي که مرحوم محسن صدر - صدرالاشراف - به ميرزا عبدالوهاب خان آصف الدوله نسبت مي دهد؛ پيداست که به مصداق "الفضل للمقدم"، ريشه تاريخي عبارت از آسمان افتادن را از مرافعه حجةالاسلام حاجي سيد محمد باقر شفتي در اصفهان بايد دانست که اصولا معتقد بود قاضي علاوه بر اطلاعات فقهي بايد فراست داشته باشد در حالي که وزير نظام و آصف الدوله را از باب مقايسه چنان فراستي نبوده است.




    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آبشان از يک جوي نمي رود


    هر گاه بين دو يا چند نفر در امري از امور توافق و سازگاري وجود نداشته باشد، به عبارت بالا استناد و استشهاد ميکنند. در اين عبارت مثلي به جاي "نمي رود" گاهي فعل "نمي گذرد" هم به کار مي رود، که در هر دو صورت معني و مفهوم واحد دارد.
    اما ريشه اين ضرب المثل:
    سابقاً که شهرها لوله کشي نشده بود سکنه هر شهر براي تأمين آب مورد احتياج خود از آب رودخانه يا چشمه و قنات، که غالباً در جويهاي سرباز جاري بود استفاده مي کردند. به اين ترتيب که اول هر ماه، يا هفته اي يک بار، بسته به قلت يا وفور آب، حوضها و آب انبارها را با آب جوي کوچه پر مي کردند و از آن براي شرب و شستشو و نظافت استفاده مي کردند. در همين شهر تهران که سابقاً آب قنوات جريان داشت و اخيراً آب نهر انشعابي کرج نيز جريان دارد، ساکنان هر محله در نوبت آب گيري - که آب در جوي آن محله جريان پيدا مي کرد - قبلاً آب انبارها و حوضهايشان را کاملاً خالي و تميز مي کردند و سپس آب مي گرفتند. تهرانيها پس از آنکه آب انبارها را پر مي کردند، معمولشان اين بود که مقداري نمک هم در آب انبار مي ريختند تا آب را تصفيه کند و ميکربها را بکشد. پر کردن آب انبارها غالبا هنگام شب و در ميان طبقات ممتازه و آنهايي که رعايت بهداشت را مي کردند، بعد از نيمه شب انجام مي شد. چه هنگام روز به علت کثرت رفت و آمد و ريختن آشغالها و کثافات در جويها، و مخصوصاً شستن ظروف و لباسهاي چرکين که در کنار جوي آب انجام مي گرفت، غالباً آب جويها کثيف و آلوده بوده است. به همين جهات و علل هيچ صاحب خانه اي حاضر نمي شد حوض و آب انبار منزلش را هنگام روز پر کند و اين کار را اکثراً به شب موکول مي کردند که جوي تقريباً دست نخورده باشد.
    طبيعي است در يک محله که دهها خانه دارد و همه بخواهند از آب يک جوي در دل شب استفاده کنند، چنانچه بين افراد خانواده ها سازگاري وجود نداشته باشد، هر کس مي خواهد زودتر آب بگيرد. همين عجله و شتاب زدگي و عدم رعايت تقدم و تأخر موجب مشاجره و منازعه خواهد شد. شبهاي آب نوبتي در محله هاي تهران واقعاً تماشايي بود. زن و مرد و پير و جوان از خانه ها بيرون مي آمدند و چنان قشقرقي به راه مي انداختند که هيچ کس نمي توانست تا صبح بخوابد.
    شادروان عبدالله مستوفي مي نويسد: «من کمتر ديده ام که دو نفر از يک جوي آب مي برند از همديگر راضي باشند و اکثر بين دو شريک شکراب مي شود».
    موضوع آب بردن از يک جوي يا يک نهر و منازعات فيمابين تنها اختصاص به شهر نداشت، بلکه در روستاها که از آب رودخانه در يک نهر مشترک، به منظور آبياري و کشاورزي، آب مي بردند؛ اختلاف و ناسازگاري روستاييان بيشتر از شهريها حدت و شدت داشت. زيرا در شهرها منظور اين بود که حوض و آب انبار منزلشان را چند ساعت زودتر پر کنند ولي در روستاها موضوع آب گيري و آبياري جنبه حياتي داشت. روستاييان مقيم دو يا چند دهکده که از يک جوي حقابه داشته اند از بيم آنکه مبادا مدت جاري بودن آب در جوي مشترک قطع شود و آنها موفق نشوند که مزارعشان را مشروب کنند، با داس و بيل و چوب به جان يکديگر مي افتادند و در اين ميان قهراً عده اي زخمي و احياناً کشته مي شدند. با وجود آنکه شبکه آبياري کشور با بستن سدهاي بزرگ و کوچک تا حدود مؤثري از نارضايي روستاييان کاسته است، مع هذا هنوز موضوع ناسازگاري آنها کم و بيش به چشم مي خورد. کما اينکه در منطقه مازندران چون کشت برنج به آب فراوان احتياج دارد، هر سالي که احساس کم آبي شود، روستايياني که از يک نهر يا يک جوي آب مي گيرند به طور چشمگير و خطرناکي با يکديگر منازعه مي کنند و هنگامي که قلت آب از حدود متعارف تجاوز کند، کار مجادله بالا مي گيرد و يک يا چند نفر مقتول و يا شديداً مجروح مي شوند. به همين جهت است که به طور مجازي در رابطه با سوءتفاهم و مشاجره بين دو نفر، جمله آبشان از يک جوي نمي گذرد، که کنايه از عدم سازگاري بين طرفين قضيه است، موقع استعمال پيدا مي کند و در نظم و نثر پارسي نظاير بي شمار دارد.



    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/