صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 95

موضوع: تا ته دنیا | سوگند دهکرد نژاد

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عصبانی و مضطرب روی صندلی نشستم و به خودم گفتم : "ای خدا این حسابداری صنعتی عجب درس سختیه . فکر می کنم هر چی از دیشب تا حالا خوانده ام از ذهنم بیرون رفته . کاشکی می دونستم کی اون به وجود آورده تا خودم حلق آویزش می کردم ."
    یکی از بچه ها با صدای بلند گفت : "از تصور اینکه امروز اخرین امتحانه دلم می خواد از خوشی خودکشی کنم ."
    همه خندیدند . ورقه های سوال پخش شد ، نگاهم را به در انداختم . پس چرا مسعود نمی آد ؟
    پیدایش شد . کیفم را از صندلی بغلی برداشتم . آمد ، همان جا نشست . آهسته اشاره کردم : "قول دادی کمکم کنی ، یادت نره ها ؟"
    پلک زد : "اگه شد باشه ."
    امتحان شروع شد ، به سوالها نگاه کردم ، چهار تا مسئله بود . هر کدام پنج نمره ای . دو تای اول را بلد بودم . سریع نوشتم و سرم را بلند کردم ، بببینم مسعود در چه حالیه .
    در یک لحظه چشمم به همون استاد خوش تیپه افتاد . نگاهم را دزدیدم . وای نه ! این از کجا پیدایش شده ؟ کاش منو نبینه ، خیلی باهام لجه !
    رفت ته سالن ، سرفه آهسته ای کردم . مسعود متوجه شد . اشاره کردم ؛ سوال سه ! چشمش را پایین آورد . منتظر شدم ، ورقی از زیر دستش در آورد و شروع کرد به نوشتن .
    خودکار را توی دهنم چرخاندم و حساب و کتاب کردم . اگه حتی نصف این سوال را هم جواب بدم میشم دوازده ، سیزده کافیه . دوباره به مسعود نگاه کردم ، اَه ... چقدر طولش میده . مگه چقدر راه حل داره ؟ صدای پای استاد که در حال نزدیک شدن بود ، سوهان روحم شد . مسعود اشاره زد : "جواب حاضره ." چشم و ابرو انداختم : "الان وقتش نیست ."
    استاد خوش تیپه در فاصله چند قدمی با من عین گرگ همه بچه ها را با دقت زیر نظر داشت ، در یک لحظه چشمش من را دید ، مکث کرد و ایستاد . مشخص بود منو شناخته . سرم را پایین انداختم . اَه ... اینم از شانس بد منه دیگه !
    به نظرم یه قرن طول کشید تا از کنارم رد شد . از فرصت استفاده کردم به سرعت برگه را از دست مسعود قاپیدم . نمی دونم چه حسی بهش دست داد که هنوز به جلوی سالن نرسیده ، نیم چرخی زد و برگشت و مستقیم بطرفم آمد .
    موهای تنم به جای سیخ ، فر شد . از بسکه هول کردم . صدای پایش قطع شد .درست بالای سرم ایستاد ، نفسم را حبس کردم . گاوم زائید ! حتما فهمیده ، ولی از کجا ؟ کی بود که می گفت معلم ها پشت سرشان هم چشم دارن ؟
    گرم ، گرم قلبم تنم را به لرزه در آورد . برگه تقلب زیر دستم به نظرم عین چراغ راهنما در حال چشمک زدن بود . و او ، نه حرف زد ، نه از بغلم جم خورد . سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم . خدایا ، فکر می کنم سرم به اندازه دو تا چشم سوراخ شده .
    دستهایم را به هم پیچاندم . پس چرا هیچ عکس العملی نشان نمی ده ؟ می خواد منو به سکته بندازه ؟ ملتمسانه به مسعود نگاه کردم . اونم مضطرب و با تشویش به زمین خیره شد . فرشته آسمانی رسید ، یکی از بچه ها دستش را بالا برد : "ببخشید استاد ؟"
    بطرفش رفت : "بله ؟"
    نفسم را رها کردم ، آخیش شرش کم شد . دست های بی حسم را به زور به کار انداختم و با پررویی تمام جواب ها را روی ورقه ام منتقل کردم . به خودم دلداری دادم نه بابا ممکنه نفهمیده باشه . شاید فقط شک کرده . اصلا نباید به روی خودم بیاورم . تقریبا کلاس خالی شد. بیشتر بچه ها رفتند . مسعود از جایش بلند شد و اشاره کرد بیرون منتظر هستم . من موندم و تک و توکی از بچه ها که منتظر الهامات غیبی بودند بلکه از آسمان برسه .
    زنگ خورد . نوشتن من هم تموم شد ، رفتم جلو و ورقه ام را به دستش دادم . آرام گفت : "بمانید با شما کار دارم ."
    لحنش قاطع و جدی بود .
    دوباره هول و ولا مثل خوره افتاد به جونم . نه ، مطمئنم گندش در آمده ! والا با من چیکار داره؟ چند دقیقه بیشتر نگذشت ، تمام بچه ها رفتند ، فقط من ماندم و اون که سعی داشت خودش کنترل کنه . چند بار تا ته سالن رفت و برگشت و هر دفعه با نگاهی عصبانی براندازم کرد .
    قلبم در حال ترکیدن بود . یکدفعه آمد رو به رویم ایستاد و با خشم زیادی گفت : "خانم شما همیشه عادت به تقلب دارید ؟"
    هم از ترس هم از ناراحتی ، تکان سختی خوردم و تا پشت مهره های گردنم تیر کشید . به من من افتادم : "استاد متوجه منظورتان نمی شم ؟"
    پوزخند مسخره ای زد و رفت پشت میز : "پس متوجه نمی شی ، نه ؟"
    محکم روی برگه های جلوی دستش کوبید و با صدای بلند تری گفت : "خانم شما فکر می کنید من کورم یا احمق ؟ کدومش ؟"
    از چشمم های سیاهش برق خطرناکی بیرون زد .
    آب دهنم را به زحمت قورت دادم . ولی هیچ حرفی از دهنم بیرون نیامد ، همانطور بی حرکت ایستادم . ادامه داد : "من همه چیز را متوجه شدم . ولی نخواستم جلوی بچه ها آبروی شما و آن آقا را ببرم . ولی مطمئن باشید این موضوع را حتما با استاد خودتان در میان می گذارم ."
    نگاه توبیخ کننده اش صورتم را نشانه گرفت و لبخند تمسخر آمیزی زد : "حتما براتون خوشایند نیست که این واحد را دوباره پاس کنید ."
    با نفرت به سر بالا گرفته و قیافه خود خواه و مغرورش خیره شدم . چقدر عوضیه ! یه جوری صحبت می کنه انگار قاتل گرفته ! مثل اینکه یادش رفته که خودش هم قبلا ً پشت همین میز و نیمکت ها درس خوانده و پشت همین صندلی ها تقلب کرده . حتما انتظار داره به دست و پایش بیفتم و التماس کنم . ولی نه ، کور خونده ! من اگه شاهرگم بره همچین کاری نمی کنم !
    کتش را از لبه صندلی برداشت و تنش کرد . ناخودآگاه حواسم رفت به قد بلند و هیکل متناسب و مردونه اش . یاد حرف فریبا افتادم . واقعا خوش قیافه ست . ولی چه فایده ؟ خیلی بداخلاق و متکبره . دلم می خواد یک کتک مفصل بهش بزنم . عقده ای !
    برگه ها را گذاشت روی دستش و بی اعتنا به من ، آماده بیرون رفتن شد . حس کردم اگه چیزی نگم ، ممکنه حناق بگیرم .
    رفتم جلویش ایستادم و عین خودش مستقیم تو چشمهایش نگاه کردم و با لجبازی پوزخند زدم :" مهم نیست استاد هر کاری که دوست دارید ، همان را انجام بدهید ." یکه خورد و برق تعجب و ناباوری تو چشم های مغرور و سیاهش جرقه زد .
    آخیش دلم خنک شد . حقشه ، می تونم شرط ببندم که کسی مثل من تا حالا باهاش حرف نزده . منتظر بقیه عکس العملش نشدم . کلاسورم را محکم به سینه ام چسباندم و زودتر از اون از کلاس خارج شدم . با دیدن مسعود تبسم زدم و سعی کردم خودم را شاد نشان بدم . ولی اون تا توی صورتم نگاه کرد ، همه چیز را فهمید : "چیه گندش در آمد ؟"
    سرم را تکان دادم : "چه جور هم ! لو رفتیم ."
    با ناراحتی به پیشانی اش دست کشید : "آخ چقدر بد شد . حالا این استاده چی می گفت ؟"
    ـ هیچی ! یه مشت اراجیف و توبیخ و سرزنش . اصلا می دونی چیه خیلی آدم سرسخت و لجوجیه . به هیچ وجه نمی شه باهاش کنار اومد . گفت که به استاد خودمون می گه !"
    ـ تو چیکار کردی ؟
    ـ می خواستی چیکار کنم ؟ منم لجم گرفت و گفتم هر کاری دوست دارید ، بکنید .
    با تعجب نگاهم کرد : "تو واقعا همینطوری گفتی ؟"
    شانه هایم را بالا انداختم : "خوب ، آره ."
    ـ عجب بابا تو که خرابترش کردی !
    با عصبانیت به دیوار تکیه دادم : " جنابعالی می فرمایید باید التماس می کردم ؟ "
    لحنم تند شد .
    چند لحظه سکوت کرد و به فکر فرو رفت : " نه ، دیگه هیچکاریش نمی شه کرد . اتفاقی که افتاده . ولی ای کاش نمی افتاد . الان هم به جای غصه خوردن بیا بریم که من خیلی کار دارم . "
    ـ مگه منتظر امیر نمی مانی ؟
    ـ نه ، امیر کجا بود ؟ او که امروز امتحان نداشت . اصلا تهران نیست . رفته شهرستان چند تا سفارش جدید بگیره !
    دنبالش راه افتادم . از پشت صدایم زدند : " ساغر ، ساغر ، وایسا . "
    برگشتم و نگاه کردم : " ها ... فریبا تویی ! "

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ـ آره، دارم می رم شمال، آرش توی ترمینال منتظرمه. خواستم باهات خداحافظی کنم.در ضمن این هم مال توئه.
    در کیفش را باز کرد و کارتی به دستم داد.
    ـ این دیگه چیه؟
    لبخند زد.
    ـ بازش کن می فهمی.
    تندی نوشته های توی کارت را خواندم و از تعجب چشم هایم چهار تا شد.
    ـ فریبا خیلی پستی چرا الان داری می گی؟
    غش غش خندید و زد توی دلم.
    ـ گمشو بابا، می خواستم سوپریزت کنم. کارت مهتاب را هم دیروز دادم. اونم مثل تو. همین ادا و اطوارها را در آورد. مثل آدم که نیستید. این جای تبریک گفتنتونه دیگه؟
    ـ چه تبریکی، چه کشکی، تو عروسی ات را انداختی شمال، من چه جوری بیام؟
    ـ وا... چقدر سخت می گیری. همش چهار و پنج ساعت راهه. با خانوده ات بیا.
    ـ نه نمی شه! همشون گرفتارن!
    خندید و چشمک زد.
    ـ خوب با اون بیا ...

    به مسعود اشاره کرد. کمی جلوتر منتظرم بود. زدم تو سرش.
    ـ چرا اینقدر خنگ شدی؟ بعد بگم این کیه؟
    خونسرد گفت: "چیزی را سه و چهار ماه بعد می خوای اعلام کنی، الان بگو نامزدمه."
    حس غریبی تو وجودم زنده شد یه حس ترس و تردید. چقدر با اطمینان در این مورد حرف می زنه، و اگه من و مسعود با هم ازدواج نکنیم چی ؟
    حالت کرختی عجیبی بهم دست داد و دهنم خشک شد. بی اراده به سمت مسعود نگاه کردم. برام چشمک زد واشاره کرد که زود باش. روی لبش پر از محبت بود .
    به خودم تشر زدم، "بس کن دیوونه! واسه چی الکی الکی آیه یأس می خونی؟ به چیزهای خوب فکر کن."
    فریبا به ساعتش نگاه کرد .
    ـ برم دیگه خیلی دیر شد. الان زیر پای آرش علف سبز شده .
    صورتم را بوسید می دونم که تو اینقدر همت نداری بیای شمال، نه تو همت داری نه مهتاب همت داره، نه همکارای آرش تو کارخانه، برای همین تصمیم گرفتیم وقتی برگشتیم یه جشن کوچک ترتیب بدیم. امیدوارم آن موقع دیگه بهانه نیاری .
    ـ وا ... مگه جرات می کنم.
    صورتم را دوباره بوسید.
    ـ پس توی این یک هفته برو دنبال خرید لباس باید سنگ تمام بذاری. هر چی باشه دوست نزدیک عروسی.
    گوشه مانتویش گرفتم.
    ـ راستی ببینم فریبا تو کی رفتی دنبال خانه و کی وسایلت را چیدی که ما خبردار نشدیم؟!!
    لپم را کشید.
    ـ دیووونه همان موقع که می گفتم آرش اومد دنبالم می خوایم بریم بیرون یادت نمی آد؟ خوب اون موقع دنبال خانه بودیم دیگه؟ همین چند هفته پیش رفتم شمال تمام جهیزیه ام را آوردم و تو خانه چیدم .
    شاخ در آوردم.
    ـ تو واقعا همه این کارها را بدون سر وصدا کردی و لام تا کام چیزی نگفتی عجب بابا؟
    بادی به غبغب انداخت.

    ـ تو هنوز منو نشناختی، خیلی زرنگتر از اونم که تو فکر می کنی .
    محکم زدم تو پایش.
    ـ نخیر جونم! شما موذی تشریف دارین .
    خندید.
    ـ حالا هر چی، فعلا که باید اینطوری باشی تا کارت پیش بره.
    ساکش را از روی زمین برداشت.
    ـ خوب اگه دیگه سوالی ندارید من برم خانم مارپل؟!!
    خندیدم.

    ـ خواهش می کنم، تشریف ببرین.
    برایم دست تکان داد.

    ـ تو عروسی جایت را خالی می کنم .
    زبان در آوردم.
    ـ برو دروغ نگو. اون موقع تنها چیزی که یادت نمی مونه منم!!!
    با صدای بلند قهقهه زد.
    ـ آره این یکی را واقعا راست گفتی .
    مسعود در ماشین را برایم باز کرد نشستم و گفتم : "ببخشید طول کشید."سرش را تکان داد .
    ـ من نمی دونم شما دخترها چقدر حرف دارید که هیچوقت تمام نمی شه!!!
    کارت عروسی را بهش نشان دادم.
    ـ بابا عروسی فریباست کم چیزی که نیست!!!
    آینه را تنظیم کرد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    ـ اِ...چه زود!!! اینها که همین چند وقت پیش نامزد کرده بودند.
    با لحن طعنه آمیزی گفتم: "از بس که شوهرش زرنگه و فکر زندگیه."
    برگشت و یه جوری نگاهم کرد. یه جور خاص، ولی کوچکترین حرفی نزد. توی ترافیک چهارراه ولیعصر گیر کردیم.
    بهش گفتم : "راستی هفته دیگه برگرده می خواد مهمونی بگیره . تو هم دعوت داری یادت باشه."
    دستش را از روی فرمان برداشت و به بدنش کش و قوسی داد: "حالا تا اون موقع."
    دیگه چیزی نگفتم. نزدیک های خانه رسیدیم.
    گفت: "راستی ممکنه تو این هفته نتونم زیاد باهات تماس بگیرم چون خیلی کارهای عقب مونده تو شرکت دارم که باید انجام بدم . دست تنها هم که هستم! حسابی سرم شلوغه. گفتم بهت نگران نشی."
    دلخور شدم ولی به روی خودم نیاوردم و خیلی بی تفاوت گفتم : "باشه هر جور راحتی، اتفاقا منم خیلی کار دارم می خوام از تعطیلی میان ترم حسابی استفاده کنم شاید هم مسافرت برم."
    دنده را عوض کرد و با کنجکاوی پرسید : "جدی ؟کجا ؟"

    ـ نمی دونم ، هنوز معلوم نیست .
    ـ خوب اگه خواستی بری، حتما منو در جریان بذار، حداقل بدونم کجایی.
    ـ نه دیگه تو خیلی کار داری! نمی خوام مزاحمت بشم...
    سرش را کج کرد و به مردمک چشمم خیره شد. چند ثانیه و بعد خنده بلندی کرد و با مهربانی دستم را گرفت.
    ـ چیه می خوای باهام لجبازی کنی؟ خیلی خوب باشه، هر شب سر ساعت دوازده بهت زنگ می زنم حالا راضی شدی؟
    تمام تلاشم را به کار بردم که چشمهایم احساساتم را لو ندهند و همان لحن بی تفاوت قبل را به خودم گرفتم. گفتم: "هر جور راحتی!"
    دستهای گرم و بزرگش محک تر دستم را فشرد .
    ****


    توی اتاق خواب فریبا پالتویم را در آوردم. مهتاب سر تاپایم را برانداز کرد و سوت کشید.
    ـ وای چقدر لباست خوشگله خیلی بهت می آد!
    چین دامنم را صاف کردم .

    ـ جداٌ خوشگله؟ خیلی گشتم تا اینو پیدا کردم. تمام پاساژهای ولیعصر و ونک وشهرک غرب را با ساحل زیر پا گذاشتم، بالاخره این چشمم را گرفت .
    دستی به زیر موهای بلند سشوار کشیده اش زد و آن را تکان داد .
    ـ خیلی خوش مدله، آدم را یاد دخترهای قدیمی توی فیلم های خارجی می اندازه. من خودم عاشق این لباسهام که از کمر به پایین کلوش و پرچینه، تو هم لاغری تو تنت محشره! درست عین پرنسس ها شدی .
    با وسواس خودم را توی آینه نگاه کردم . چهره ام به نظرم غریبه آمد . تو دلم گفتم: "اینطوری لباس نپوشیده ام! اینقدر پوشیده، یقه ایستاده، بالا تنه چسبان و آستین های بلند و تنگ!!! یعنی رنگ آبی بهم می آد؟"
    برگشتم و از پشت خودم را نگاه کردم. چقدر خوب شد که موهایم را کوتاه سه سانتی زدم . گردنم را بلندتر نشان می ده.
    عقب تر رفتم و به بلندی لباس که تا قوزک پایم بود خیره شدم. یعنی مسعود از این خوشش می آد؟
    دو سه بار چرخ زدم دامنم بالارفت و ساق پایم معلوم شد.
    مهتاب گفت: "چیه پست فطرت امشب می خوای دل چند نفر را تسخیر کنی؟"
    سر زبونم اومد بگم اگه بتونم قلب مسعود را تسخیر کنم برای هفت پشتم بسه! ولی حس کردم با گفتن این حرف خیلی کوچیک می شم. به موقع جلوی خودم را گرفتم.نگاهم به پاهای خوش فرم و کشیده اش که از دو طرف چاک دامن بلند تنگ طوسی اش کاملا بیرون بود تلاقی کرد .
    حرف را عوض کردم.
    ـ خودت چی؟ تو هم بااین بلوز سفید یقه بازت که تمام سینه ات انداختی بیرون و با این دامن بدجوری دلربا شدی، می ترسم کیومرث تو را با سوفیا لورن عوضی بگیره!!
    به دستم چنگ زد.
    ـ مگه اونم قرار بیاد؟

    دستم را عقب کشیدم.

    ـ وا... چرا مثل دیوونه های زنجیری چنگ می زنی؟!! خوب معلومه دیگه وقتی مسعود و امیر دعوت باشند کیومرث هم دعوته دیگه خنگ خدا!! قیا فه اش عین کچ سفید شد .
    خنده ام گرفت.
    ـ چیه مگه قراره جن ببینی که اینقدر خودت را باختی؟
    با عصبانیت مشت هایش را گرد کرد.
    ـ می دونم همه نقشه ها زیر سر توئه، فریبا را با خودت همدست کردی!!
    به زور از اتاق هلش دادم بیرون،
    ـ اّه... چقدر حرف می زنی برو دیگه!!!!
    توی هال چشمم به فریبا افتاد. پیراهن شیری رنگی به تن داشت کمی تپل تر به نظر می رسید. با خنده جلو آمد .
    موهای رنگ کرده و ابروهای برداشته به صورتش ملاحت خاصی بخشیده بود. با خودم فکر کردم "اگر منم ابروهایم را نازک تر بر دارم و هشتش را بیشتر کنم بنظرم جذاب تر می شم . هر چند ممکنه قیافه ام یه مقدا غلط انداز بشه."
    فریبا صورتش را جلو آورد که بوسم کنه. خودم عقب کشیدم.
    ـ نه قر بونت الان وقت این کارها نیست!! هم آرایش تو پاک می شه، هم منو رنگی می کنی .
    نتوست جلوی خودش را بگیره و یک نیشگان از بازویم گرفت.
    ـ به درک لیاقت نداری .غش غش خندیدم.
    گفت : "هیس صدایت را بیار پایین. هنوز هیچی نشده خودت را جلوی اونها ضایع نکن!!"
    دهنم را بستم،
    ـ مگه اومدند؟
    با چشم ته سالن را نشان داد،
    ـ آره بابا نیم سا عته!!!!
    نگاه سطحی و سریعی به آن طرف انداختم. هم مسعود، هم کیومرث و هم امیر سه تایی نزدیک گروه ارکستر نشسته بودند و سرگرم صحبت بودند. انگار ما را ندیدند .
    آرش به طرفمان آمد و خیلی مودب گفت: "خوش آمدید."
    باهاش دست دادم.
    ـ ازدواجتون را تبریک می گم امیدوارم خوشبخت بشین .
    مهتاب هم دست داد.
    ـ منم تبریک می گم. انشاءالله به پای هم پیر بشین...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لبخند زد " خیلی ممنون . متشکر " و با دست اشاره کرد . " چرا وایستادین . بفرمایید بنشینید . "
    دزدکی صورتش را نگاه کردم و رفتم تو فکر . جالبه . آرش با این چشم های ریز بینی کشیده و صورت لاغر ، اصلاً خوشگل نیست . ولی چون خیلی خونگرم و مهربونه به نظرم زیبا می آد . حتماً برای همینه که فریبا عاشقش شده و دوستش داره . همه چیز که قیافه نیست و اونم بعد از یه مدتی عادی می شه . فقط خوبه که مرد اخلاق داشته باشه . و اهل زندگی باشه . همین که انگار آرش هست .
    مهتاب دستم را گرفت و آب دهنش را قورت داد . " نمی دونم چرا حالم خوب نیست . "
    بهش توپیدم . بس کن ترا خدا عین بچه های دو ساله می مونی . برای دومین بار نگاهم را به طرف مسعود چرخاندم . کت وشلوار سرمه ای خوش دوختی به تن داشت . پایش را روی پا انداخته بود و خیلی موقر و مودب به نظر می رسید . متوچه حضور من شد و سریع بطرفم آمد . بوی عطرش جدید بود . یه بوی خاص شکلات داغ . بوی کاکائو .
    با لبخند دستم را گرفت . " چقدر دیر آمدی ؟ "
    ساعت را نگاه کردم . " نه به نظرم به موقع آمدم . "
    سر تاپایم را ورانداز کرد . برق تحسین تو چشم های قهوه ای براقش درخشید . چیزی نگفت ولی حدس زدم که لباسم را پسندیده . با مهتاب هم دست داد و ما را به سمتی که کیومرث و امیر نشسته بودند راهنمایی کرد .
    مهتاب قدم هایش را با من هماهنگ کرد ولی مشخص بود که ناآرام و مضطربه . کیومرث بلند شد خیل مودب سلام کرد . سعی کردم خیلی عادی باشم ولی خنده ام گرفت عجب تیپی زده بود کتش و شلوار مشکی و کروات و موهای به دقت شانه زده و یک شاخه گل تو جیب کتش . درست عین دامادها .
    امیر برایم بلند شد و لبخند مهربانی زد . " مشتاق دیدار ساغر خانم . "
    " منم همچنین . چند وقته از شما خبری نیست . کم پیدا شدین . دستش را بطرف موهایش برد . آخه این ترم من فقط چند تا واحد داشتم .اگه خدا بخدا کم کم دارم فارغ التحصیل می شم . "
    " خوش بحالتون . دیگه راحت می شین . من چی که هنوز دو سال دیگه مونده . " "سخت نگیرید تا چشم به هم بزنید دو سال هم تمام می شه . "
    گروه ارکستر شروع کرد به نواختن حرف ما نیمه تمام موندش . من و مهتاب کنار هم نشستیم . مسعود و کیومرث هر کدام در یک طرفمون . مهتاب چنان چسبید که حس کردم الانه که بیفتم تو بغل مسعود .
    بهش سقلمه زدم " هی ... یه خرده برو اون ور . داری من را می اندازی . نگاه عصبی بهم انداخت و کمی خودش را جمع و جور کرد. "
    صدای موزیک بلند تر شد . فریبا و آرش رقص را افتتاح کردند . بعد هم دختر و پسرهای جوان . چند تاشون بچه های داشنگاه بودند . هم اتاقی های فریبا . بقیه همکارهای آرش با خانمهایشان .
    آهنگ خیلی شاد و ریتمی بود . ناخواسته پاهام به رقص آمد ، کاشکی یکنفر منو بلند کنه قر تو کمرم خشک شده .
    فریبا یک لحظه از تو جمعیت منو دید و بطرفم اومد . با صورت قرمز شده ون فس نفس زنان گفت : " اِ ... پس چرا نشستی حتما باید بلندت کنم نکنه کلاس داری می ذاری ؟ "
    دست مهتاب گرفت ولی اون با چشم ابرو التماس کرد . " ترا خدا از من بگذر . " اونو ول کرد ولی از من دیگه نگذشت همچین دستم را کشید که نزدیک بود بیفتم و به زور هلم داد جلو . مسعود همه حواسش به من بود و من بر خلاف همیشه که هیچوقت خجالتی نبودم ایندفعه هول شدم و دست و پایم را گم کردم . فقط منتظر یک فرصت مناسب بودم که فریبا رویش بگردوند تا من بتونم فرار کنم که یه آن یکی صداش کرد و منم به سراغ میزی که آب رویش بود رفتم . تشنه م بود . ازگوشه چشم به مسعود نگاه کردم هنوز نگاهش به دنبالم بود . لیوان رابه لبم نزدیک کردم و سعی کردم افکارش را بخونم .
    با صدای یک نفر به خودم آمدم . " خانم ببخشید می تونم اسم شما را بپرسم چیه ؟ "
    برگشتم و نگاه کردم . پسر جوون وخوش برو رو ولی کم وسن سال بود . بهم لبخند زد . اخم کردم " شما اسم من واسه چی می خواین ؟ " "می خواستم اگه شما ... "
    حرفش نیمه کاره موند . نمی دونم مسعود یکدفعه چطوری جلومون سبز شد . نگاه غضبناکی به پسره انداخت و بهم اشاره کرد بریم . پسره همونطور هاج واج و گیج خشکش زد .
    رفتیم اون ور سالن " وا ... مسعود چرا اینطوری می کنی بی چاره نزدیک بود از ترس پس بیفته . "
    اخمهایش را درهم کرد " حقش بود تا اون باشه که دیگه وقتی یه دختر تنها دید زود از فرصت استفاده نکنه و سراغش نره . " " ولی آخه اون که چیزی نگفت فقط گفت که ... "
    " ولش کن خودم می تونم حدس بزنم داشت چی می گفت پسره پرو . بعدشم خانم لطف کن بنشین کنار منو دیگه هم تکون نخور . " سرش را آورد پایین و دوباره بوی شکلات داغ مشامم را پر کرد . " ببینم این تهدیده یا تعصب خرکی ؟ "
    " هر جوری دوست داری فکر کن " و ابروهایش را با شیطنت بالا برد . صدای موزیک قطع شد . یاد مهتاب افتادم . از میان جمعیت که در حال متفرق شدن بودن نگاهش کردم . سرش بطرف کیومرث بود داشت به حرف هایش گوش می داد . مسعود هم متوجه شد و گفت : " خوبه انگار کم کم داره کارها درست می شه . " سر م با تردید تکان دادم . " نمی دونم امیدوارم عاقبت خوبی داشته باشه . "
    بدون اینکه جواب بده رفت تو فکر .
    حدود ساعت نه و نیم میز شام چیده شد . آرش با صدای بلند گفت : " بفرمایید شام حاضره . "
    برای خودم یک کفگیر ماکارانی کشیدم ، مهتاب هم الویه . به مسعود که کنارم بود گفتم : " یک تکه سینه مرغ از دیسی که جلوی دستت برام بذار . "
    بشقاب را از دستم گرفت " فقط همین ؟ چیز دیگه ای نمی خوای ؟ " " نه کافیه ، ممنون . "
    به سمت دیگه میز رفتم و نوشابه برداشتم . خانم ظریف جوانی همراه شوهرش در حال صحبت بودند . صدایش را شنیدم با ناز و ادا به شوهرش اعتراض کرد . " مجید جان بسه چرا اینقدر بشقابم را پر می کنی مگه من غولم ؟ "

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    مرد دست از کشیدن برنداشت و با اخم کوتاه ولی لحن مهربانی گفت : " نه عزیزم تو غول نیستی ولی برای بچه تو شکمت غوله . مگه یادت رفت هفته پیش دکتر چی گفت ؟ باید خیلی خودت را تقویت کنی . "
    آهسته زد پشت کمر شوهرش و به شوخی گفت : " آره جون خودت تو از قصد می خوای هیکل منو قناس کنی که بعد بری یه زن دیگه بگیری . "
    مرد جوان که حدودا سی سال نگاه دوست داشتنی بهش انداخت و بعد در گوشش چیزی گفت ، دختره خیلی خوشش اومد و برای یک لحظه کوتاه خودش را به شوهرش چسباند با لذت تمام به رویش لبخند زد .
    کیف کردم . ازدواج هم عجب عالمی قشنگی داره ها .
    با تبسم و کمی حسرت از اونها رو برگردونم . مسعود را کنار خودم دیدم . بشقاب به دست و در حالی که حواسش متوجه آن دو بود فهمید دارم نگاهش می کنم . نفس بلندی کشید و چشمش را از آنها گرفت و توصورت من جای داد . همان چشمهای قهوه ای پر عمق و پر جذبه . ولی در سکوت و چهره ای که چیز از آن مشخص نبود . غیر قابل خواندن و غرق تفکر سرم را پایین انداختم یعنی داره به چی فکر می کنه ؟ به همونی که من فکر می کنم ؟
    همراه مهتاب به گوشه ای رفتیم شروع کردیم به خوردن ولی مسعود با کیومرث و امیر کنار میز موندند . مهتاب چیز زیادی نخورد . فقط با غذایش بازی ، بازی کرد تو دنیای دیگه ای بود .
    زدم بهش " چیه کشتی هات غرق شده یا وخودت غرق کیومرث شدی ؟ " چشم غره رفت " برو بابا مخت معیوبه . " " خوبه ، خوبه ، واسه من فیلم بازی نکن . خودم دیدم که چطوری محوش بودی و به حرفهایش گوش می کردی . " زد زیر خنده هیچی جواب نداد .
    صندلی را کشیدم جلو دولا شدم تو صورتش . " ببین مهتاب مردم که بازیچه دست تو نیستند . اگر واقعا فکر می کنی این پسره با سلیقه مزخرف و آشغالی تو جور نمی آد . خوب جوابش کن بره . اینقدر سر کارش نذار . "
    با عصبانیت موهای بلندش را انداخت روی شانه اش . " وا ... چه حرفی می زنی . مگه ازدواج لباسه که اولین مغازه بخرم و بیام بیرون . "
    قلپی از نوشابه ام را خوردم . " نه دیوونه . ولی بالاخره درست هم نیست که الافش کنی . "
    به عقب صندلی تکیه داد . " آره منم راضی نیستم که اذیتش کنم . می دونی چیه یه جورایی توجهم را جلب کرده خیلی با صداقت حرف می زنه . هر چند این خوب بودنش را ثابت نمی کنه . شاید از اون موذی هاست که اولش خودشون را خوب نشان می دن بعداً که خرشون از پل گذشت تازه مشخص می شه چه پدر سوخته ای هستند . ولی به هر حال من تصمیم گرفتم در موردش جدی تر فکر کنم . برای همین وقتی ازم اجازه خواست که گاهی اوقات باهام تلفنی صحبت کنه یا با هم بیرون بریم قبول کردم . "
    از تعجب دهنم باز موند . " جدا مهتاب قبول کردی ؟ " " خوب آره . آخه خیلی اصرار کرد .بعدش هم این تنها راهیه که می تونم بهتر بشناسمش . " صدایش را پایین آورد . " هر چند اگر واقعا بتونم بشناسمش. "
    سکوت کردم .جالبه . پس تمام اون ادا و اطورها و نمی خوام و نمی کنم همش الکی بود ؟ چه زود رام شد .
    زد بهم . راستی تو می دونستی که کیومرث یکی از فامیلهای خیلی دور مامان مسعوده ؟ سرم را تکان دادم . " آره می دونستم . "
    کیومرث همراه مسعود به ما نزدیک شد . از ذهنم گذشت این مردها عجب موجوداتی هستند معلوم نیست این پسره چه چیزهایی تو گوش مهتاب خوند که تونست نرمش کنه . نمی دونم شاید هم واقعا اینقدر خوب باشه که بتونه ذهنیت بد و منفی مهتاب را تغییر بده و اون را به خود علاقمند کنه ظاهر مودب و خوش برخوردش که چیزی جز این را نشان نمی ده. ولی باطنش چی همینطوری خالصه ؟ سرم را تکان دادم . به قول مهتاب هنوز هیچی معلوم نیست .
    مسعود آمد و کنارم نشست . رشته افکارم بریده شد . بهش گفتم : " آخی دلم برای امیر می سوزه . خیلی تنهاست . کاش یکنفر را با خودش آورده بود . " به امیر که گوشه ای استاده بود و سرسری همه را نگاه می کرد نظری انداخت . " نترس به اون اینطوری بیشتر خوش می گذره . "
    موهای کوتاهم را زدم پشت گوشم . عجیبه من تا حالا پسری به این سر به زیری و نجیبی ندیدم خوش به حال زن آینده اش . به تنش کش و قوس داد . " نه بهتره بگیم خوش به حال امیر که تو طرفدارش هستی . "
    خندیدم . " چیه داری حسودی می کنی ؟ " اخم کوچکی به پیشانی انداخت . " آره دیگه خوش ندارم از کسی جز من تعریف کنی. "
    لحنش یه جورایی شوخی و جدی بود بحث را ادامه ندادم . ساعت یازده شب برای حسن ختام آهنگ تانگو زده شد . فریبا و آرش رفتند وسط . بعد هم چند تا زوج دیگه .
    سالن نیمه تاریک بود و فضا رمانتیک . مسعود کنارم بود . درست در چند وجبی ام . ولی ساکت و نگاهش خیره به زمین ولی یکدفعه سرش را بلند کرد و گفت : " دوست داری یه قدمی با هم بزنیم . "
    بهت زده نفسم را حبس کردم قلبم ندای آره را داد ولی زبونم گفت نه . سرم را تکون دادم " الان چه وقته قدم زدنه ؟ "
    " خیلی خوب باشه اصرار نمی کنم فقط فکر کردم شاید تو هم دوست داشته باشی که ... "
    به صورت خوش فرم و موهای براقش نگاه کردم و حرفش را قطع کردم " نه همینطوری بنشینم بهتره . " دیگه چیزی نگفت و هر دو سکوت به رو به رو و زوجهایی که همه با هم بودن نگاه کردیم .
    بالاخره آهنگ تموم شد و چراغها را روشن کردن . مهتاب بهم اشاره کرد " خیلی دیر شده نمی خوای بریم ؟ " "چرا کم کم راه می افتیم . "
    تقریباً جزء آخرین مهمانها از جا بلند شدیم . فریبا باز اصرار کرد " حالا چه خبره ، زوده ، بمونین . ناراحت می شم آ . این چه وقت رفتنه ؟ "
    پالتویم را پوشیدم " نه دیگه خیلی دیر وقته . " فریبا و آرش تا دم در بدرقه کردن از طرز نگاهشون بهم معلوم بود خیلی همدیگر دوست دارن . نفس بلندی کشیدم خدا کنه تا آخر هم همینطوری بمونن .
    توی کوچه زیر ریزش برف بطرف پاترول مشکی رنگ بابا حرکت کردم . مسعود گفت : " واسه چی ماشین آوردی من خودم می رسوندمت . "
    سوئیچ را به مهتاب دادم . " در را باز کن . من الان می آم . " رو کردم به مسعود " مرسی یه امشب را وسیله دارم . مزاحمت نمی شم " با سر با کیومرث که یه مقدار عقب تر بود خداحافظی کردم . و به سمت ماشین راه افتادم . مسعود تا چند قدم باهام اومد . کمی این پا اون پا کرد . " ولی اگه خودم می رسوندم خیالم راحت تر بود . اصلا ً این ساعت شب درست نیست دو تا دختر ، تنها ... " حرفش را قطع کردم . " به جای این حرفها بذار زود تر بریم که دارم از سرما یخ می زنم . "
    " باشه برو ولی خیلی با احتیاط رانندگی کن . زمین خیلی لغزنده ست . در ضمن وقتی رسیدی خانه تونستی یه تماس با من بگیر . خیالم راحت شه . "
    به چشمهای نگرانش خیره شدم . نه انگار جدی جدی دلواپسه . مهتاب توی ماشین حتی یک کلمه هم حرف نزد . سرش را به عقب تکیه داد و نگاهش به جلو خیره بود ، به سیاهی مطلق شب . و احتمالا غرق در کیومرث .
    دنده را عوض کردم و به مسعود فکر کردم . به رفتارهایش . به محبتهایش ، به نگرانی هایش ، و آه آرومی کشیدم . چقدر خوب می شد که امشب اون حرفی را که منتظر شنیدنش بودم را می زد . با حرص پایم را روی گاز گذاشتم . پس کی می خواد به عشقش اعتراف کنه ؟ کم کم دارم عصبی می شم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پله ها را دو تا یکی بالا رفتم. مهتاب و فریبا دم دفتر بوند. "سلام بچه ها شما اینجائید؟ کی اومدید؟"
    مهتاب گفت: "نیم ساعتی می شه. چی شد نمرات را زدند؟"
    فریبا اشاره کرد. "آره همش اونجاست روی برد به جز نمره حسابداری صنعتی. اونم قراره تا چند دقیقه دیگه بزنند" روی نیمکت کنار سالن نشستم و پایم را تکان دادم "اه... من نمی دونم این استادها چکار می کنند یه ورقه صحیح کردن که اینقدر دنگ و فنگ نداره. به خدا چیزی نمونده که از اضطراب قلبم بیاد کف دستم. اصلا می دونی چیه من می ترسم قبل از اینکه دانشگاه را تمام کنم از هول و ولای پاس کردن و نکردن درسها و بدجنسی های استاد ها سکته کنم و بمیرم و حسرت گرفتن یه تکه کاغذ خشک و خالی که خیر سرم مدرکم باشه را به گور ببرم."
    مهتاب خندید "حالا اونو ولش کن یه خبر جدید واست دارم." "چی؟"
    با فریبا نگاهی رد و بدل کرد و گفت: "ببینم امروز کسی را دم دانشگاه ندیدی؟" "نه کی رو؟" "یه نفر که تو خوب می شناسیش." چند لحظه فکر کردم. "نه چیزی یادم نمی آد."
    رو کرد به فریبا، "آره حدس می زدم که ندیده باشدش والا اینقدر بی خیال نبود."
    مشکوک شدم. "اه... حوصله ندارم بگو دیگه." تو صورتم زل زد. "شاهین کیوانی؟"
    سرش را تکان داد. "آره خودش بود دم در ماشینش، همان گلف قرمزه که همیشه باهاش ویراژ می رفت، ایستاده بود و اطراف را می پائید. بنظرم منتظر کسی بود."
    از ترس دهنم کج شد، "شاید خودش نبوده. تو اشتباه دیدی."
    چشم هایش را گرد کرد "وا... یعنی من اونو نمی شناسم. چه حرف هایی می زنی؟"
    عصبی شدم "حالا می خوای چی بگی؟"
    "هیچی فقط خواستم بدونی، بیشتر حواست جمع باشه."
    رفتم تو فکر. یعنی شاهین کیوانی اینجا چی کار داره؟ نکنه می خواد من را گیر بیاره تلافی اخراج شدنش را سرمن در بیاره. بی اختیار تنم لرزید، سرم را بالا آوردم "ببینم مهتاب..." با فریبا در حال پچ پچ کردن بود. صورتم را نشان داد و با صدای بلند قهقهه زد. "دیوونه چرا رنگت مثل مرده پریده. همه حرف هایم دروغ بود. داشتم باهات شوخی می کردم."
    فریبا از خنده ضعف رفت. حسابی کفری شدم، "واقعا که هر دو تاتون عوضی هستید. مگه آزار دارید تن و بدن منو می لرزانید؟"
    صدای خنده شان بلند تر شد ، مهتاب گفت "این به اون در." داد زدم "کدوم در؟"
    چشمک زد، "همین جریان کیومرث، همین بازی موش و گربه که راه انداختی و بدون اجازه من هی قرار و مدار گذاشتی" پوزخند زدم. "خاک برسرت. فکر کردم تو آدمی. خواستم خوبی کرده باشم، ولی افسوس که خر چه داند قیمت نقل نبات."
    توی سالن دنبالم کرد "چی به من گفتی خر؟ خر خودتی و..."
    سالن را دور زدم و پشت فریبا قایم شدم. دندان قروچه کرد. "تا ازم کتک نخوردی ولت نمی کنم حالا می بینی."
    "ا... چه غلط ها. هنوز زائیده نشده کسی که بتونه..."
    فریبا قات زد "اه... ول کنید دیگه، بچه شدید. نگاه کنید نمره های حسابداری را دارند روی برد می زنند" هر دو در یک لحظه ساکت شدیم و خنده روی لبمان ماسید.
    سعی کردم خودم را به برد برسانم ولی پاهایم مثل دو تا وزنه سربی سنگین شد. به زور کشاندمش. وای خدایا من که می دونم حتما افتاده ام. رو به رو اسامی ایستادم و با دلشوره و اضطراب دنبال اسم خودم گشتم.
    سماواتی... سحر خیز... سامانی... آها... سعادتی، ساغر سعادتی. تندی جلوی اسمم را خواندم. دوازده.
    دوباره با تعجب زیاد نگاه کردم نه اشتباه نمی کنم دوازده، یعنی چی؟ یعنی که پاس شد؟ اصلا باورم نمی شه، دلم می خواد از خوشی بشکن بزنم و برقصم.
    فریبا با شادی بالا وپایین کرد "آخ جون شرش کنده شد من که قبول شدم." کوبید پشت کمر مهتاب "ای ناکس تو که نمره ات از من هم بهتر شده پس چرا گفتی می افتی؟"
    "چی بگم، خودم هم تعجب می کنم امتحان که خیلی سخت بود. شانس آوردیم استاد خوب نمره داده."
    دنبال اسم مسعود گشتم، آها مسعود کامیار، پانزده. همینجوری به تخته خیره موندم. یعنی چی؟ باورم نمی شه.
    مگه قرار نبود اون استاد خوش تیپه ما را لو بده پس... حتما نگفته ولی... ولی چرا؟
    فریبا تکانم داد "چیه از خوشحالی خشکت زده"
    "ها آره مطمئن بودم که می افتم. برای همین شوکه شدم." "خب پس برای اینکه از شوک بیرون بیای، باید ما را ساندویچ مهمان کنی"
    "هه... ساندویچ حال منو شما دو تا خیلی گرفتید. کوفت هم مهمونتون نمی کنم."
    مهتاب گفت: "خوب بابا تو که کینه شتری داری باشه بریم من پولش را حساب می کنم."
    "نه شما برید بوفه من می آم. می خوام حالا که امروز حذف و اضافه ست، به جای حسابداری یه درس دیگه بگیرم تا ده دقیقه دیگه می آم پایین."
    فریبا گفت: "پس ما منتظریم. زیاد لفتش نده. عکس های مهمونی اون شب را که شما بودید را آورده ام. تو خیلی خوب افتادی."
    "اِ... جدی باشه خیلی زود می آم." به جای حسابداری صنعتی، کامپیوتر را انتخاب کردم و ورقه حذف و اضافه را امضا ء کردم.
    مسعود وارد دفتر شد و با دیدنم بطرفم اومد. تبسم کردم "خبر داری چی شده؟"
    سرش را تکان داد. "حسابداری را می گی، آره. همین الان نمره ها را دیدم."
    "خب تعجب نمی کنی؟" شانه هایش را بالا انداخت "والا چه عرض کنم، انگار خدایی بود که این ترم بریم بالا." گفتم "تو می خوای چی کار کنی؟"
    "هیچی اومدم حسابداری حذف کنم و به جایش یه چیز دیگه بگیرم."
    "اتفاقا منم همین کار را کردم. خب تو هم مثل من کامپیوتر بردار."
    سرش را خاراند و چند لحظه فکر کرد "هر چند که با تو بودن سر یه کلاس یعنی که باید قید اون درس را زد ولی..." خندید و شوخ نگاهم کرد "ولی ارزشش را داره"
    نگاهی به ساعت و روز کلاس کامپیوتر انداختم. "اینقدر ادای بچه مثبت ها و درس خوان ها را در نیار. در ضمن من عجله دارم باید برم. بچه ها منتظرم هستند. اولین جلسه کامپیوتر دوشنبه دیگه ست، می بینمت."
    مهربان نگاهم کرد. "واقعا داری می ری؟ یعنی نمی خوای یه دور با من تو خیابان بزنی؟ از شب مهمونی تا حال همدیگر را ندیدیم ها."
    لبخند و لحن حرف زدنش جذاب و بی ریا بود پاهام برای رفتن سست شد و دلم قیلی ویلی رفت، بدم نمی آید باهاش برم. ولی سرم را تکان دادم، "نه متاسفانه نمی شه، آخه به بچه ها قول دادم. اونا ناراحت می شن" تو هم رفت ولی خیلی خوب خودش را حفظ کرد. "باشه پس اصرار نمی کنم بعدا می بینمت." صورتش اصلا تکان نخورد.
    نگاهش کردم. "از دستم دلخور شدی؟" "نه چرا باید دلخور باشم. بهت خوش بگذره." سرم را خم کردم. "مطمئن." چشمک زد. "مطمئن مطمئن."
    برایش دست تکان دادم. "پس خداحافظ" و به سرعت تو راهرو دویدم چه خوبه یعنی کلا مسعود اخلاق خوبی داره. غرور داره. یه غرور مردانه، گفتم نه دیگه اصرار نکرد از اون پسرهایی نیست که مثل کنه به آدم آویزان بشه یا مثل شاهین کیوانی آنقدر طفیلی و بی شخصیت.
    بی اختیار وسط پا گرد پله ایستادم راستی این پسره کجاست؟ چرا هیچکس ازش خبر نداره. یعنی ممکنه رفته باشه خارج؟
    اون موقع ها که زیاد با دوستانش حرف از رفتن و ماندن می زد. گوشه ناخنم را با حرص کندم. گور باباش هر جا می خواد باشه، باشه، فقط جلوی من سبز نشه که حتما از ترس می میرم. پسره سادیسمی.
    به صفحه خاموش مونیتور و بعد به فریبا نگاه کردم. "تو می دونی استاد کامپیوترمون کیه؟"
    صندلی اش را کمی جا به جا کرد، "نه نمی دونم ولی اینطوری که بچه ها می گن جدیده."
    با شاسی های کامپیوتر بی هدف ور رفتم "خدا کنه آدم عقده ای نباشه."
    "آره واقعا در ضمن زن هم نباشه که استادهای زن از همه عقده ای ترند."
    مهتاب از صندلی اش بلند شد. آمد پیش ما، "خوب دو تایی با هم پچ پچ می کنید. آن وقت من بدبخت اون ور غریب افتادم."
    فریبا گفت: "تو که تنها نیستی سحر هم پیش توئه."
    "اوف... خدا زیادش کنه سحر رو. نه اینکه خیلی هم خوشم می آد ازش، باید باهاش بنشینم."
    دستم را زیر چانه ام گذاشتم "عیب کلاس های عملی همینه دیگه، هر دو نفر سر یه میز کامپیوتر، هیچ کاریش هم نمی شه کرد."
    چشمم را توی کلاس چرخاندم. همه دو به دو بودند و بهترین فرصت برای دختر و پسرهایی که دوست داشتند کنار هم بنشینند. مسعود و کیومرث هم کنار هم بودند چند ردیف دورتر از ما. نمی دونم چرا مسعود پیشنهاد نکرد که با من بنشینه، شاید برای اینکه زیادی محتاطه و نمی خواد بچه ها حرف در بیارن. هر چند خبرش را دارم که چند نفری چیزهایی در موردمون گفته اند.
    به شوخی به مهتاب گفتم: "می خوای بگم مسعود جایش را عوض کنه و تو کنار کیومرث بنشینی؟"
    با حرص چشم غره رفت "یخ کنی لوس بی مزه."
    استاد وارد شد و همهمه ها خوابید. نگاه من فضول و کنجکاو مثل بقیه بطرف او چرخید، بطرف او و کت و شلوار طوسی رنگ خیلی شیک و اطو خورده اش. درجا وا رفتم، عجب مصیبتی.
    زیر چشمی مسعود را نگاه کردم ناراحت سرش را تکان داد. با عصبانیت پوست های لبم را کندم.
    فریبا با ذوق زیاد در گوشم گفت: "به عجب شانسی. می بینی این هفته با همون استاد تیکه ست. همون باحاله اگر قراره آدم چهار واحد تو هفته با همون استاد درس بگیره چه خوبه این باشه نه از این استاد های کر و کثیف و پشمالو."
    وقت نکردم نیشگونش بگیرم چون اون با صدای بلند خودش را معرفی کرد "من صبوری هستم." گوش هایم را تیز کردم ببینم چی می گه ولی سرم را بالا نیاوردم. توی کلاس قدم زد و ده دقیقه تمام حرف زد، شمرده و کامل، در مورد خودش، درسش و مقررات کلاس. گفت که هر کسی بعد از خودم وارد بشه غیبت می خوره و اینکه در پایان هر مبحث امتحان می گیره. حرف هایش که تمام شد لیست را برداشت و حاضر غایب کرد.
    دلم از اضطراب درد شدیدی گرفت الانه که به اسم من برسه و رسید "خانم سعادتی؟"
    شنیدم ولی انگار نشنیدم. جواب ندادم. یعنی نتونستم.
    سرش را بالا آورد و تو بچه ها نگاه کرد. دانه دانه همه رو و منو دید و تا دید یکباره صورتش سخت شد و چشم هایش به روی من ثابت ماند جدی و خشک. چند لحظه ولی بنظرم چند قرن طول کشید. بعد لبش با تبسمی پر از طعنه بطرف پایین خم شد و بدون اینکه حرف بزنه جلوی اسمم تیک زد.
    پس فامیلی ام را بلده. لبه صندلی را محکم فشردم، آه... چقدر از این حالتش بدم می آد. مغرور و سرسخته. معلومه خیلی باهام لجه. و از بدبختی چقدر خوب منو می شناسه، فکر نکنم تا آخر ترم بتونم باهاش سر کنم حتما سعی می کنه یه جوری حالم را بگیره. کاشکی این درس را حذف کنم ولی نه نمی شه. دیگه روز حذف و اضافه تمام شده می دونم که استاد راهنما هم قبول نمی کنه. ولی پس چیکار کنم؟
    فریبا به شانه ام زد. "آهای کجایی؟ مگه نمی شنوی می گه کامپیوترا را روشن کنید. اون شاسی را بزن دیگه."
    گوش نکردم و نزدم برو بابا دلت خوشه.
    آقای صبوری پشت به بچه ها و رو به تخته چند تا فرمول نوشت و توضیح داد چه طوری شاخه سازی کنیم و گفت "حالا شروع کنید من می آم اشکال هایتان را رفع می کنم."
    حوصله نداشتم به فریبا گفتم: "فکر نکنم هیچ درسی بی روح تر از کامپیوتر باشه."
    خندید "اختیار دارید اتفاقا خیلی هم با روحه." به ردیف جلو اشاره کرد. "جون من بچه ها را ببین، دارن عشق می کنن. می بینی، نگاه، نگاه اَه... اون مینای مارموذی را بگو چطوری خودش را به سروش کپله چسبانده و برایش قر و قمیش می آد. عجب آدمیه ها تا حالا فکر می کردم خیلی دختر ساده ایه ولی نه همچین خبرهایی نیست. آب نیست و الا شناگر ماهریه."
    "اِ... حالا تو چرا حرص می خوری. تو شوهر کردی رفتی."
    "نه آخه می دونی، پس چرا بعضی ها ادعا می کنند که ما..."
    حرفش قطع شد. سایه ای را بالای سرمان حس کردم و بعد دو تا چشم سیاه خشمگین که با عصبانیت گفت:
    "خانم ها، شما اون شاخه ای را که من گفتم ساختید؟"
    ابتدا به فریبا بعد به صفحه ی مونیتور نگاه کردم. وای گل بود به سبزه آراسته شد. خیلی باهام خوب بود همین اول کاری هم بهش آتو دادم.
    زیر چشمی به مسعود نگاه کردم حواسش به ما بود برام چشم غره رفت. یعنی چرا تو کلاس نیستی؟ حواست کجاست رویم را برگردانم. اَه... تو دیگه چی می گی؟
    هنوز آقای صبوری بالای سرمان بود با همان ابروهای سیاه درهم عبوس. دست هایش را درون جیبش کرد و با نوک کفش براق واکس زده اش روی زمین ریتم گرفت. مثل ضربه آهن به فرق سرم .
    و با همان قیافه که توش پر از توبیخ و سرزنش بود گفت: "خانم ها اگر صحبت هاتون خیلی مهمه تشریف ببرید بیرون.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدایش خیلی بلند بود و همه سرها بطرف ما برگشت. من اصلا جواب ندادم ولی فریبا با صورت سرخ شده عین لبو آهسته گفت: "استاد دیگه تکرار نمی شه." دست راستش را تند و عصبی از جیبش درآورد و در هوا تکان داد. "امیدوارم .... مشغول شید." لحنش قاطع بود و تند. تو دلم فحشش دادم. انگار داره با بچه دو ساله حرف می زنه. گمشو بابا حال داری. تا آخر کلاس من و فریبا لال شدیم و دیگه حرف نزدیم. بعد از زنگ آمدم بیرون و پشت سرم هم مسعود آمد انتظار داشتم دلداریم بده ولی اون به قیافه اخموم نگاه کرد و گفت: "عصبانیت تو بی مورده. خوب اون حق داره. شماها به جای اینکه به درس گوش بدین داشتین چکار می کردین؟ ... وراجی. معلومه که سرتان داد می زنه. اگه من بودم که اخراجتون می کردم." با حرص جواب دادم "اونوقت منم خونت را می ریختم. " زد زیر خنده. "اوه .... چقدر هم توپش پره. راستی تو تا بعدازظهر کلاس داری نه؟ " با اوقات تلخی گفتم: "آره."
    "پس من می رم شرکت. امیر دست تنهاست. می خوای بعدش بیام دنبالت بریم یه گشتی بزنیم؟ "
    "نه نمی شه. باید زود برم خانه خیلی کار دارم. "
    "چه کاری؟ "
    "قراره امشب خواستگار بیاد." تکان کوچکی خورد و بهم خیره شد. "خواستگار؟ " تو چشماش اضطراب به وجود امد و غوغا و یه عالم چیز دیگه که به خوبی حس کردم. زود از اشتباه درش آوردم. "برای ساحل دیگه مگه بهت نگفته بودم؟ " نفس حبس شده اش را آزاد کرد. اینو از تکان خوردن سینه هایش فهمیدم. چهره اش که ارامش یافت گفت: "نه نگفته بودی." صدایش بفهمی نفهمی لرزش داشت. سریع حرف را عوض کرد. "نظرت چیه تو هفته دیگه یک روز با کیومرث و مهتاب بریم سینما." خندیدم. "چیه خودش رویش نمی شه به مهتاب بگه دوباره ما را انداخت وسط؟" سوئیچ را چرخاند. "لابد دیگه."
    "باشه من با مهتاب صحبت می کنم. فکر نکنم بدش بیاد." دستش را آورد بالا. "پس بعدا خبرش را ازت می گیرم. خداحافظ." به دور شدنش نگاه کردم و به موهای لخت تازه کوتاه کرده اش چقدر بهش می اد. بچه سال نشانش می ده. نفس عمیقی کشیدم و به دیوار کلاس تکیه دادم. چه بد مسعود ترم آخرشه و فقط ده واحد دیگه داره. و اگه قراره هر اتفاقی بین ما بیفته باید تو همین دو و سه ماهه بیفتد والا فارغ التحصیل می شه و می ره و من می مونم و دو سال تحصیل. غم تازه ای تو وجودم لانه کرد. من که می دونم دوستم داره وگرنه الان تا اسم خواستگار اومد اینطوری رنگش نمی پرید ولی پس چرا هیچ حرفی هیچ اشاره ای نمی کنه ها؟....سایه سی دا دیدم و قدمهایی که از کنارم گذشت. سرم را به سمت چپ برگرداندم. آقای صبوری بود با کیف سامسونت بزرگش. از کنارم رد شد و ما یک لحظه چشم تو چشم شدیم. نگاهش برق خاصی داشت و غرق تفکر. رویم را برگرداندم و دوباره رفتم توی کلاس. معلوم نیست در مورد من چی فکر می کنه؟ آخرین ساعت درس هم تمام شد. خسته و بی رمق خودم را به خانه رساندم و ساحل را با زیرپوش کنار لباس های ولو شده روی تخت پیدا کردم. تا منو دید گفت: "ا... تو کی آمدی که من نفهمیدم." دستهای یخ کرده ام را به هم مالیدم. "برای اینکه سرکار خانم اینقدر غرق خودت بودی که اگر بمب هم در می کردم نمی فهمیدی." سرش را تکان داد. "ببینم به نظر تو من چه لباسی بپوشم؟"
    "هر چی جلف تر بهتر." نگاهش را بالا آورد و چشم غره رفت. "ساغر آدم باش." کرکر زدم زیر خنده. "به جون خودم جدی می گم. مگه نشنیدی که می گن باید موقع خواستگاری لباس طوری باشه که تمام برجستگیها و فرورفتگی های بدن را نشان بده. بالاخره داماد بدبخت باید ببینه چی داره انتخاب می کنه." سرخ شد. "خیلی منحرفی عوضی." باز غش غش خندیدم و به درآوردن پالتویم مشغول شدم. کت و دامن سبزش را جلوی صورتش گرفت. "بنظرت این خوبه؟"
    "آره خوبه ولی یه خرده سن ات را بالا می بره. خیلی خانمانه ست."
    "اوف ... پس چکار کنم." لباس را انداخت روی تخت. "ببینم چرا پیرهن بنفشه ت را نمی پوشی؟"
    "کدوم؟"
    "همان بنفش کمرنگ ماکسیه که یقه بازی داره." گشت و از زیر لباس ها کشیدش بیرون. "ولی آخه این یقه اش ..." سینه ام می افته بیرون."
    "نه بابا چقدر سخت می گیری. من که گفتم یه نظر حلاله هر چند اون که تا حالا صد نظر تو را دیده." عصبانی نگاهم کرد. "بس کن اینقدر سوسه نیا." باز هم خندیدم. مامان صدا زد. "بچه ها یکی تون بیان کمک من کجائید؟" به طرف در رفتم و به ساحل چشمک زدم. "ایندفعه بهت لطف می کنم و به جایت کار می کنم ولی یادت باشه یک هفته تمام کارهای خانه با توئه ها." جوابم را نداد. مامان در حال سوخاری کردن ماهیچه گوسفند بود و بوی خورشت فسنجان و زعفران اشتهایم را تحریک کرد. "به به باقالی پلو هم که داریم." یه تکه از گوشت سرخ شده را که هنوز خیلی داغ بود توی دهنم گذاشتم. زبانم سوخت. مامان گوشت ها را از این ور به آن ور کرد. "نگفتم بیای سیخونک بزنی. زودتر کاهو را بشور و سالاد درست کن." سبد کاهو را زیر آب گرفتم و غرغر کردم. "ساحل خانم می خواد شوهر کنه من باید خرحمالی کنم." گوجه ها را گذاشت کنار دستم. "بجنب تنبل. کم کم پیداشون می شه هنوز کلی کار داریم."
    خانواده نصیری آمدند با یک سبد بزرگ گل های رز که تو دست بهزاد بود و صورتش هم عین همون گلها قرمز بود و خجالت زده با کت و شلوار سرمه ای و کراوات قرمز. خیلی جنتلمن و اقا نشست و سرش را انداخت پائین. سکوت خاصی تو پذیرایی حکم فرما شد حتی آقای نصیری و پروین خانم هم زیاد حرف نزدند انگار نه انگار که اونا همان دوستان خانوادگی و بذله گوی همیشگی هستند. عین غریبه ها بودند. چرا؟ فضا خیلی سرد و سنگین بود. به ساحل نگاه کردم. دستهایش تو هم بود و روی زانوهایش و اضطرابی ته چهره اش. جالبه. ساحل خانم همیشه مسلط و عقل کل الان خودش را باخته و دستپاچه ست. عجب روزگاری شده. یک ساعتی گذشت تا یخ همه باز شد و صحبتها روی غلطک افتاد و کم کم حرف به ازدواج و مهریه و عروسی و این جور چیزها کشید. بنظرم رسید اینها همش فرمالیته ست و حرفهای الکی. چون لبخند بهزاد و ساحل یعنی کار تمومه. با صدای کف زدن و مبارکه مبارکه همه چیز تمام شد. به همین سادگی. بابا گفت هر تصمیمی شما گرفتید همان تصمیم منه و مهندس نصیری پشت کمر ساحل را نوازش کرد. "ساحل دخترمه. خانم و عزیزه هر کاری از دستم بربیاد برایش انجام می دهم." نفس بلندی کشیدم. قرار شد عقد محضری بگیرند و عروسی بیفته برای تابستان. برق شادی تو چهره ساحل و بهزاد درخشید. این دل ها چه ها که نمی کنه ولی غم بزرگی روی قلب خودم سنگینی کرد. نمی دونم خوشحالم یا ناراحت. تمام مدت شام و حتی تا زمانیکه بهزاد اینا رفتند یک لحظه هم از این فکر بیرون نیامدم و بعد دنبال ساحل به اتاق خواب رفتم. گفت: "زیپم را بکش پائین." کشیدم. پیراهن بنفشش را از تن درآورد و گرفت دستش "اوه چقدر خسته ام." تو صدایش پر از شادی بود روی صندلی میز توالت نشستم و بروبر نگاهش کردم. "می دونی چیه تو یه مارچچولی هستی که فقط خدا بشناسدت." کش موهایش را باز کرد و موهایش را ریخت روی شانه اش. "یعنی چی؟"
    "یعنی اینکه خیلی موذی و آب زیرکاهی."
    "خوب بعد اونوقت این به چه زبانیه؟"
    "نمی دونم احتمالا شمالیه. تکه کلام فریباست. معنی دقیقش یعنی مارمولک. "دو زانو نشست روی تخت. "تو چی می خوای بگی؟"
    "می خوام بگم تو از اون هفت خطهایی. هر وقت در مورد بهزاد ازت سوال کردم هیچی بروز ندادی. ولی من خر ساده بی سیاست هر چی می شه زود همه جا را پر می کنم."
    اخم کرد. "لطفا مغلطه نکن. خودت خوب می دونی که هیچوقت هیچ ارتباطی بین ما نبود. همه چیز یکدفعه پیش اومد." روی شوفاژ نشستم داغ داغ بود. "آره جون خودت تو گفتی و منم باور کردم. حالا بشین تا از این به بعد یک کلمه برات بگم." پتو را روی سرش کشید مثلا خوابید. بدون اینکه ارایشش را پاک کنه و همینطور با زیرپوش چپید زیر پتو و گفت: "به جای این حرفهای چرت و پرت که نصفه شبی به سرت زده چراغ را خاموش کن." چراغ را خاموش کردم و روی تخت نشستم و سرم را به عقب تکیه دادم. چقدر دلم گرفته. ساحل سرش را از زیر پتو درآورد و آهسته گفت: "بگیر بخواب جوجه. زیاد فکر نکن. من به این زودی ها نمی روم." بغضی که گلوم را فشار داد را فرو خوردم و چشمهایم را بستم و با صدای خفه ای گفتم. "برو بابا دلت خوشه. تازه تو بری جایم باز می شه." چند لحظه با محبت نگاهم کرد لبخند زد. "تو مطمئنی که راست می گی. جوجه دروغ نگو من دیگه بزرگت کردم." و پشتش را کرد. اشکهایم بی صدا روی گونه هام سرازیر شد. بیا خاک بر سرم. حتی اینقدر کنترل ندارم که احساساتم را بروز ندم ولی خوب چکار کنم. دست خودم نیست برام سخته که جای خالیش را ببینم. خیلی دوستش دارم. حتی وقتی که عصبانی می شه و سرم داد می کشه و فحشم می ده. اه ... اصلا چه معنی داره به این زودی ازدواج کنه. ساحل تو جایش تکان خورد و به پهلو شد. هنوز بیدار بود. خودم را روی تخت انداختم و سرم را در بالشت فرو کردم نباید بفهمه دارم برایش گریه می کنم.
    با اعصاب خرد به عقب صندلی تکیه دادم و به صفحه مونیتور خیره شدم. اه ... چرا همش می زنه ارور ارور مگر برنامه من چی اشکال داره؟ صندلی خالی فریبا را با پا عقب زدم. اینم که امروز پیدایش نیست معلوم نیست چه مرگش شده. دست تنها که نمی شه کار کرد. چند جای برنامه را دوباره تغییر دادم ولی بی فایده بود باز زد ارور. لجم گرفت. یعنی چی من چرا خنگ شده ام. الان چهار و پنج هفته ست که از شروع کلاس می گذره ولی هنوز هیچی بارم نیست. احتمالا لایه های مغزم رسوب کرده. آقای صبوری بالای سر یکی از بچه ها در حال رفع اشکال بود صدایش زدم. "ببخشید استاد." بطرفم چرخید. "الان می آم." مثل همیشه سرد و جدی بود. بعد از چند لحظه اومد. "بله؟ ..."
    "استاد برنامه من نمی خونه. نمی دونم کجا اشکال داره؟" نگاهی به صفحه کامپیوتر انداخت و چند تا فرمول جدید داد. "این را اجرا کن. ببینم چی می شه." اجرا کردم ولی باز نشد. کامپیوتر زد اشتباه. کلافه شدم و دوباره صدایش زدم. ایندفعه اومد و روی صندلی خالی کنار دستم نشست و شروع کرد یه چیزهایی را تایپ کردن. به صورتش دقیق شدم. کاملا خوش فرم و کشیده بود با موهای مجعد و کمی جو گندمی تمام حواسش به کارش بود و اخم عمیقی وسط ابرویش افتاده بود. دستهایش را تند تند روی صفحه کلید بالا و پائین کرد. دستهایش پهن و قوی بود. همینطور شانه هایش. با خودم فکر کردم. خدا را شکر به جز همون جلسه اول دیگه کاری به کارم نداشته و پاپیچم نشده. نه کنایه ای نه طعنه ای هیچی. انگار همه چیز را فراموش کرده. شاید هم بخاطر اینکه من زیاد خودم را آفتابی نمی کنم و کاری نمی کنم که توجهش بهم جلب بشه. اگر همینطور تا آخر ترم پیش بریم مطمئنا هیچ مساله ای پیش نمی آد. هنوز در حال دید زدنش بودم که ناگهان سرش را بالا آورد و گفت: "اینجا را می گم شما ..." دید که میخش هستم. جا خورد و حرفش را فراموش کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با دستپاچگی سرم را پایین انداختم عجب بابا ضایع کردم نباید اینجوری تو صورتش زل می زدم . حالا در موردم چی فکر می کنه ؟
    بعد از چند لحظه مکث سرفۀ کوتاهی کرد. یه چیزهایی را روی ورق نوشت و گفت : تا نصفه برنامه را درست رفتید ولی باید ازاینجا به بعد را حذف کنید و اینها را اجرا کنید درست می شه .
    دستش را بطرف صفحه مونیتور برد واز خط پنجم به بعد را نشان داد . منظورم از اینجا به بعده . اشتباهتون اینجاست .
    اصلا نفهمیدم چی گفت فقط تندی گفتم بله متوجه شدم ممنون .
    ازکنارم بلند شد دیگه موردی ندارید ؟ نه استاد ممنون.
    با قدمهای محکم به سمت دیگرکلاس رفت . با اوقات تلخی به مسعود که حواسش به من بود نگاه کردم و لبخند کوتاهی زدم . جواب لبخندم را داد .ولی تو فکر بود . نمی دونم حواسش کجاست ؟
    به کارخودم مشغول شدم و نیم ساعت تمام زدم تو سر خودم و کامپیوتر تا بالاخره برنامه درست شد. اه ...عجب درس واویلاییه .
    دستم را روی گردنم کشیدم و نظری به کلاس انداختم . همه دو به دو مشغول ور رفتن به کامپیوتر و پچ پچ کردن بودند آقای صبوری هم سرش پایین بود وچیزی می نوشت . یکدفعه سرش را بالا آورد . نگاهمان باهم گره خورد وکمی هم طولانی شد . نمی دونم چرا یه جورایی معذبم یعنی ازش می ترسم ؟
    زنگ خورد . آقای صبوری قبل از اینکه از کلاس بره بیرون گفت : بچه ها هفته دیگه تا همین جاامتحان تئوری می گیرم . اعتراض همه رفت بالا استاد خیلی زوده ما هنوز آ مادگینداریم .
    با دست حرف بچه ها قطع کرد و در ضمن هر کس غیبت کنه از نمره پایان ترمش کم می کنم و بعد با خونسردی از کلاس بیرون رفت . لجم گرفت . آه ... این دیگه کیه . چقدر عشق امتحان داره . اصلا دوست داره حال آدم را بگیره .
    مهتاب آمدپیشم چیه دلخوری ؟ عقده ام را سرش خالی کردم از دست تو . برای چی من ؟
    برایاینکه خودت دیدی من امروز تنهایم ولی اینقدر بی معرفت بودی که نیامدی پیشم وهمان جاکنار سحر خانمت نشستی .
    چشمک زد .برای تو هم که بد نشد . استاد اومد بغل دستت نشست .
    خواستم بزنم تو سرش . غش غش خندید . خوب ، خوب ، ببخشید غلط کردم .
    کتابهایم را گذاشتم لای کلاسور واون را به سینه ام چسباندم .راستی دیشب کیومرث بهت زنگ زد .
    آره چطور مگه ؟ پس حتما گفته که امروز می خواهیم بریم سینما . آره یه چیزهایی گفت .
    تو که حرفی نداری میای که ؟ شانه اش را بالا انداخت . ای ... بدم نمی آد . ولی می خوام بدونم سینما پیشنهاد کی بود ؟
    معلومه دیگه کیومرث خان پس من ؟ برای چی ؟
    چه می دونم لابد می خواد چشم تو چشم باهات حرف بزنه وتحت تاثیر قرارت بده شاید زودتر خر بشی و بله را بگی .
    تو صورت جذاب و گندمی اش ولوله ای شد . منو خر کنه . منو ؟ نیشگانی محکم از باسنم گرفت .
    از درد پیچ وتاب خوردم ، روانی چرا اینطوری می کنی ؟حقته .
    تو راهرو مسعود و کیومرث هم به ما پیوستند . کیومرث به مهتاب لبخند زد و مسعود گفت خوب بچه ها چه فیلمی پیشنهاد میکنید ؟
    گفتم بریم فیلم بی صداتر از من ، شنیدم غوغا کرده همه برایش سر ودست می شکنند .
    همه موافقت کردند باشه بریم .
    ردیف آخر صندلی ها نشستیم . من ومهتاب وسط و آن دو ، دو طرف ما .به مهتاب اشاره کردم . لژنشینی چه خوبه ها کیف داره.
    چراغها را خاموش کردند و فیلم شروع شد . سوژه اش خیلی جالب بود از همان اول جذبم کرد . در ارتباط با پسر هیجده ساله پایین شهری که دوست دخترش را که پدرش می خواست به زور به یک نفر دیگه شوهر بده را می کشه و بعد هم به جرم قتل قراره قصاص بشه . زندگی یک سری آدمهای بدبخت و ندار. اونهایی که شاید سال به سال هم کسی در موردشون فکر نمی کنه و به دردشان اهمیت نده همونهایی که کنار خط آن زندگی می کنندو توی فلاکت می لولند .
    موسیقی متن بدجوری غمناک ودرد آور بود . یک لحظه نگاهم را ازپرده برداشتم و متوجه چشمهای براق و متفکر مسعود شدم . انگار فیلم اون رو هم خیلی گرفته .
    گردنم را به طرف مهتاب چرخاندم . سرش یک وری خم بود بطرف کیومرث که داشت یکریز تو گوشش حرف می زد .
    بیچاره فکر نکنم یک کلمه از فیلم را فهمیده باشد هر چند انگار زیاد هم برایش مهم نیست .
    دوباره سکوت به ادامه فیلم نگاه کردم . چقدر بین من و مسعود سکوته . یه سکوت آرام و عمیق ودوست داشتنی چرا ما هم مثل مهتاب اینا با هم حرف نمی زنیم ؟ یعنی چیزی برای گفتن نداریم ؟ نه شاید هم که ماها این دوران را گذرانده ایم و شاید که باید دوستی مان شکل دیگری بگیره ولی پس کی؟ چرا ؟
    آرنجم را به صندلی تکیه دادم و سرم را عقب بردم . ناخودآگاه به ردیف جلوخیره شدم . چشمام گرد شد . اه...
    این دختره وپسره رو . چقدر راحتن ،همچین دوستانه نشستن که انگار صد ساله زن و شوهرن ولی قیافه هاشون تابلوئه . معلومه که دوستن .
    پسره حرکتی به خودش داد و سرش را پایین تر برد .
    برگشتم و توی صورت مسعود نگاه کردم . چشمک پرشیطنتی زد. خوب اینم یه جورش دیگه نه ؟
    به جای جواب گوشه لبم را گاز گرفتم . عجب بابا چه حواسش به اینا بوده .
    نزدیکای آخر فیلم چند نفر رفتن و اومدن و هی در باز وبسته شد و سرمای بیرون اومد تو، لرزم گرفت .
    مسعود متوجه شد . چیه سردته ؟
    آره کاشکی سوئی شرتم را توی ماشینت نگذاشته بودم .
    می خوای برم برات بیارمش؟نه دیگه ول کن آخر فیلمه .
    شال گردنش را ازدور گردنش باز کرد . پس حداقل این بنداز دورت . نه ولش کن نمی خوام .
    دست زد به دستم وای تو چقدر سردی دختر سرما می خوری ها . اخم کوتاهی کرد وشال گردنش را انداخت روی شانه ام .
    بالحن محکم و مهر بانی گفت مگه نمی خوای گرم بشی پس ادا در نیار .
    شال گردنش را محکم دور خودم پیچیدم حسابی گرم بود خوشحالی ام را قایم کردم حتی تو اخمش هم پر از عشقه . مگر من خر باشم که نفهم . چشمم را بستم تا درخشش اون لوم نده . خدا روشکر که همه جا تاریکه و نمی تونه برافروختگی صورتم را ببینه . چراغها که روشن شد . آهسته شال گردن را از روی خودم برداشتم و به نوشته های پایان فیلم نگاه کردم .
    راستی آخرش چی شد ؟ چرا باید اینقدر تو افکار خودم غرق باشم که هیچی نفهمم؟یعنی مسعود فهمید ؟
    از سینما بیرون آمدیم . توی فضای روشن مهتاب را نگاه کردم . خنده ام گرفت . لپهاش چه گل انداخته . معلوم نیست کیومرث چی بهش گفته که اینقدر خوش خوشانشه .
    با مسعود نگاهی رد وبدل کردیم . سرش را تکان داد و زیر لب گفت : ای ... ای ..
    کیومرث متوجه شد و با خجالت دستی به ریش پروفسوری اش کشید و تبسم کوتاهی کرد . با پیتزا موافقید ؟
    مسعود جوابش را داد نیکی وپرسش ؟
    دو برگ بیشتر پیتزا نخوردم و خودم عقب کشیدم . مسعود از زیر میز به پایم زد و اشاره کرد بازهم بخور .
    منم با اشاره گفتم : نه بسه .
    راضی نشد . یک برگ پیتزا جدا کرد ورویش نمک و سس قرمز ریخت و با چشم غره نشانم داد که باید بخورم به زور نصفش راخوردم حس می کنم زیاد جلوی کیومرث اینا باهام راحت نیست . وقتی با امیر بودیم خیلی آزداتر حرف می زد . یادش بخیر . دلم برایش تنگ شده . کاش به این زودی فارغ الحصیل نشده بود .
    سوار ماشین مسعود شدیم . کیومرث و مهتاب وسط های راه ، هر کدام جداجدا پیاده شدند . نزدیکهای خانه ما رسیدیم . حدودا ساعت شش بود . هوا کاملا تاریک ،با خودم غُر زدم ، اه ... بدی زمستان همینه دیگه . به مسعود گفتم سر همین کوچه پایینی نگهدار . چرا اینجا ؟
    آخه می دونم که بابام قراره زود بیاد می ترسم یکدفعه ما را ببینه . ترمز کرد باشه هر جور راحتی .
    آه بلندم را تو سینه خفه کردم . کاش می گفت خوب ببینه . بالاخره چی . باید بفهمه که من دخترش را می خوام .
    در ماشین راباز کردم بابت همه چیز ممنون .
    دستش را از روی فرمان برداشت وتمام رخ بطرفم برگشت . تو از چیزی ناراحتی ؟
    نه چطور مگه ؟
    احساس می کنم پکری .
    لبخند ناشیانه ای زدم . نه فقط یه خرده خسته م . دیشب خیلی دیر خوابیدم .
    خوب پس امشب زود بخواب منم زنگ نمیزنم مزاحمت بشم .
    آره اتفاقا همین تصمیم رادارم .
    تو چیکار می کنی می ری خونه ؟
    نه اول می رم شرکت باید یه سر به امیر بزنم .
    پیاده شدم سلام منو به امیر برسون . برام بوق زد حتما .
    سربالایی کوچه رادرتنهایی و سکوت و تاریکی آهسته ، آهسته طی کردم . و دوباره حرفهای مهتاب را درذهنم مرور کردم گفت که می خواد اجازه بده . کیومرث برای عید بیاد خواستگاریش .
    پایم را روی برفهای یخ زده کوبیدم چطور به ان زودی راضی شد . اصلا باورم نمی شه به این راحتی قبول کنه . انگار افسون شده .
    سوزن حسادت هر لحظه یک طرف مغزم راسوراخ کرد . بع ... خانم هنوز چند وقت نگذشته داره مسئله اش را جدی می شه ولی پس منچی ؟ هنوز پس از دو سال دوستی ...
    پرده ضخیم اشک جلوی چشمهایم را تار کرد . چرامسعود اینقدر خود داره . اونکه درسش تمام می شه .
    موقعیت شغلی اش هم که بد نیست، پس چرا ؟ ... چرا ؟...
    قطرات اشک روی صورتم یخ زد . با پشت دست آنها را پاک کردم و خودم را سرزنش کردم .ساغر از تو بعیده اینقدر حسود باشی . برای مهتاب خوشحال باش و یادت نره که همه چیز بستگی به قسمت داره و نمی شه باهاش جنگید .
    گوشه لبم را به شدت گاز گرفتم . باشه ، باشه قول می دم حسادت نکنم به خدا دوست دارم مهتاب خوشبخت بشه . آرزومه . مگر نه اینکه خودم برایش پا جلو گذاشتم .
    نفس بلندی کشیدم و به دانه های برف درشت در حال بارش نگاه کردم . آسمون چقدر سرخ و غم گرفته ست دوباره بغضم ترکید و با تلخی بیشتر گریه کردم .
    برای آخرین بار نگاهی به جزوه کامپیوتر انداختم و صفحاتش را ورق زدم خوبه که همش سی وسه صفحه ست تا حالا چهار بارهم دوره اش کردم . مطمئنم که همه رابلدم .
    جزوه را بستم و انداختم تو کیفم و توی سالن با قدمهای آهسته راه رفتم و به ساعت نگاه کردم . چرا از بچه ها خبری نیست . نه مهتاب ، نه فریبا ، مسعود هم هنوز نیامده .
    بی هدف با نوک کفشم به سنگهای صاف وبراق کف راهرو ضربه زدم . چقدر صیقلی و لیزه عین آینه می مونه هوسی به سرم زد . چقدر دلم می خواد توی راهرو سُر بخورم.
    حسی نهیبم داد .نه زشته یکی بببینه چی ؟ولی چیزی تو وجودم آهسته گفت : فقط یکبار ، فقط یکبار . نگاهی به دور و ورم انداختم به جز تک توکی از بچه ها همه سر کلاس بودند با شوق خیز کوتاهی گرفتم و پاهایم راروی کف راهرو کشیدم . بهم خیلی مزه داد. آخ جون چه کیفی داره . آدم یاد بچگی هایش میفته . آن موقع که سه چهار ساله بودم چقدر عشق این کارو را داشتم . هر دفعه هم می افتادم سر زانو هایم کبود می شد یادش به خیر .
    وسوسه شدم . یک دور تا ته سالن میرم و برمی گردم . دوباره خیز گرفتم و با دست های باز و پاهای باز سر خوردم عین باله و صدای قیژ کفشم توی گوشم پیچید . چه باحاله .
    به وسط راهرو رسیدیم . صدای قدمهایی را پشت سرم شنیدم برگشتم ببینم کیه که با آقای صبوری سینه به سینه شدم نزدیک بود یک لحظه تعادلم را از دست بدهم و بیفتم تو بغلش ولی خدا رو شکر به موقع خودم را عقب کشیدم با تعجب و دهن باز بهم خیره شد .اینقدر دست و پایم را گم کردم که یادم رفت سلام کنم و همان طور بهت زده جلویش ایستادم . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که حالت چهره اش تغییر کرد . ابتدا چینی به پیشانی انداخت و اخم کوتاهی کرد ولی بعدبی ارداه چهره اش متبسم شد و خندید .
    دستش را روی دهن و چانه اش کشید چند بارسرش را تکان داد منم جرات پیدا کردم که نفس آسوده ای بکشم و از آن حالت معذب بیام بیرون . بهش نگاه کردم وقتی جدی و خشک نیست چقدر جذابتر می شه ولی حیف که بیشتروقتها اخموئه و با جذبه ست . نمی شه جلویش مسخره بازی در آورد .
    قلبم تاپ ، تاپ کرد . حتما الان یه چیزی بارم می کنه . تکانی خورد و دستش را از چانه اش پایین آوردو دوباره نگاهم کرد به زحمت سعی داشت جدی باشه ولی باز تو حالت چهره اش یک جورایی تبسم بود و چشمهایش خندان .
    منم بی ارداه نیشم باز شد وخنده ام گرفت .بدون اینکه چیزی بگه رفت ، دلم گرفت وبی صدا ریسه رفتم .
    مسعود سر رسید دید که دارم میخندم و دید آقای صبوری داره از پله ها می ره بالا . انگار برایش سوال شد ولی هیچی نپرسید شاید انتظار داشت من خودم برایش بگم ولی هیچی نگفتم . آخه اصلا مهم نبود .
    بهش لبخند زدم چرا دیر کردی ؟
    هیچی بد شانسی ماشینم تو راه پنچر شد .دستهای سیاهش را بهم نشان داد باید برم بشورم . باهاش راه افتادم کامپیوتر خوندی ؟
    برای چی ؟ برای امتحان مگه خودش نگفت این هفته امتحان می گیره ؟
    زد به پیشانی اش ، آخ ، آخ، پاک یادم رفته بود . پیشانی اش سیاه شد .
    سر به سرش گذاشتم . معلوم نیست این روزها حواست کجاست که چیز به این مهمی یادت رفته ؟
    ازگوشه چشم نگاهی بهم انداخت . آره آخه دیشب شیر خشک بچه ام تمام شده بود توی خیابانها دنبال شیر می گشتم از شوخی اش بی ارداه پشتم لرزید و برام سنگین تمام شد ؟بچه مسعود ؟ بچه مسعود از کی ؟ کی قراره زنش بشه نمی دونم رنگم پرید یا نه . ولی پاهام کرخت شد .
    سرش را یک وری خم کرد . دیدی که چقدر پسرم پر سر وصدا و شیطونه؟ یک لحظه هم برام وقت آزاد نمی ذاره مو نمیزنه با بچگی های خودم .
    برایش شکلک در آوردم و به زور تبسم زدم .
    هه بعضی ها چه سر پر سودایی دارند بهت نمی آد عشق بچه داشته باشی غش غش خندید .
    حالا کجایش را دیدی صبر کن .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دردی تو قفسه سینه ام پیچید و تا پشت کمرم ادامه پیدا کرد . چقدر سخته که آدم بخواد فیلم بازی کنه و احساساتش را سرکوب کنه . فریبا از پشت سر صدایم کرد . " ساغر وایسا . کارت دارم . " مسعود اشاره زد . " پس من میرم دستهایم را بشورم و می آیم تو کلاس . "
    روی صندلی جابه جا شدم و برای صدمین بار سوالها را از اول تا آخر خواندم .ای بابا اینها از کجایش درآورده ؟ چقدر سخته . هیچکدامش از جزوه نیست . با کلافه گی ته خودکارم را جویدم و بقیه بچه ها را نگاه کردم . همه عین خودم بودند . مثل خنگ ها سردرگم و کلافه . فریبا که قربونش برم که اصلا به کل خودکارش روی میز بود و نگاهش طوری خیره به دیوار روبه رو که انگار جواب سوالها روی آن نوشته شده . مهتاب هم همین طور یا چشمهایش به سقف بود یا به زمین . یه کم خیالم راحت شد . خوبه اونها هم چیزی بیشتر از من بارشون نیست سکوت ناجور و خفه ای تو کلاس حکم فرما بود و فقط صدای قدمهای آهسته و شمرده آقای صبوری روی مغز من در حال اسکی رفتن بود . بیشتر لجم گرفت . نفس بلندی کشیدم و حواسم را به برگه ام که بیشترش سفید بود جمع کردم . چاره ای نیست باید هر طور شده پرش کنم . از خالی بودن که بهتره . هر چی به ذهنم رسید و از هر جا روی ورقه ام آوردم و برای بعضی از سوالها دو جواب نوشتم . خدا را چی دیدی شاید یکی اش درست باشه و نمره بده . نیم ساعتی گذشت آقای صبوری برگه ها را جمع کرد و گفت :" تا من اینها را صحیح می کنم از صفحه صد و چهل تا صد و پنجاه را مطالعه کنید . می خوام این مبحث را درس بدم ." عصبانی سرم را روی میز گذاشتم . فریبا گفت :" ای بابا عجب گیری ئه ها . کاش از خیر این ورقه ها بگذره من که بدجور گند زدم . فکر نکنم از ده نمره دو هم بگیرم . " هنوز سرم روی میز بود . " منم همینطور یه چیزی توی همین مایه ها می شم . حیف وقت که اینقدر خوندم . " الکی صفحات کتاب را ورق زدم . بدون اینکه کلمه ای از آن را بفهمم . و نگاهی هم با مسعود رد و بدل کردم . اونم اوقاتش تلخ بود . تو فکر بودم که یکدفعه صدای اقای صبوری بالا رفت . خشمگین و برافروخته . " این چه وضعیتیه . این چه نمره هایی ئه . افتضاحه افتضاح . " به دستهایش نگاه کردم . با حرص برگه ها را بالا و پائین کرد و تکان داد :" من نمی دونم وقتی درس مس دهم شماها حواستون کجاست ؟ به چی فکر می کنید ؟ کجاها سیر می کنید ؟ به شما هم میگن دانشجو ؟" خودکارش را روی میز انداخت و عصبی روی صندلی نشست پایش را انداخت روی پاش شلوار مشکی اطوخورده اش چروک شد . چند لحظه هیچکس حرف نزد ولی بعد یکی از پسرها به خودش شهامت داد و از ته کلاس گفت :" معذرت می خوام استاد ولی سوالها خیلی سخت بود . اصلا برامون ناآشنا بود . هیچکدام از جزوه نبود برای همین ... " حرفش را قطع کرد به عقب تکیه داد و دستش را گذاشت پشت صندلی . " بهانه نیارین . اینها همه نکاتی بوده که در حین درس دادن گفته بودم ولی متاسفانه کو گوش شنوا . هیچکس به خودش زحمت نداده یک خرده دقت کنه . " چانه مغرورش را بالا آورد و خیلی جدی گفت :" من با هیچکس شوخی ندارم . و مطمئن باشید نمره این امتحان را برای میان ترمتون می ذارم . حالا خود دانید اگر دوست دارید به همین منوال ادامه بدین . " همه حالشون گرفته شد و اعتراض کردند . " استاد خواهش می کنیم یکبار دیگر امتحان بگیرید قول می دهیم جبران کنیم . استاد یه فرصت دیگه به ما بدید . " زیر بار نرفت . " به هیچ وجه . امکان نداره . " حس کردم زیر دستگاه فشار دارم پرس می شم . اوه عجب بابا . چقدر لجبازه . واسه چی دل همه را خون می کنه خوب یکبار دیگر امتحان بگیره . مگه می میره ؟ زنگ خورد ولی از جایش تکان نخورد و به روی میز اشاره کرد . " اینها را هم با خودتان ببرید . " بچه ها یکی یکی با اوقات تلخی ورقه هاشون را برداشتند و رفتند . من هم مال خودم را پیدا کردم و از لای بقیه بیرون کشیدم . چشمهام چهار تا شد . چی سه ؟ من سه شده ام ؟ مسعود کنارم بود . " تو چند شدی ؟"
    " پنج . " آمپرم بیشتر رفت بالا . بیا این که اصلا نخوانده بود ازمن بیشتر شده . یعنی چی ؟ زدم به مسعود . " می گم نکنه ورقه منو اشتباه صحیح کرده باشه ؟"
    " شاید . امکانش هست . می خوای بهش بگو ." سرم را بالا بردم و به اقای صبوری زل زدم . در حال جواب دادن به سوال یکی از بچه ها بود . بلند گفتم :" ببخشید استاد من ... " نگاه کوتاهی بهم انداخت . " چند لحظه صبر کنید." مسعود گفت :" پس تا تو اینجا کارت تمام می شه من می روم دفتر . با یکی از استادها کار دارم . " خونم به جوش آمد تا حرف های آقای صبوری تمام شد و آمد طرف من . دیگه تو کلاس هیچکس جز من نبود . برگه ام را بطرفش دراز کردم و سعی کردم ارام باشم . " استاد من فکر میکنم نمره ام بالاتر از این بشه . شما یه نگاه دیگه ای بندازید . " چینی به پیشانی انداخت و با یک دست برگه ام را گرفت و دست دیگرش را درون جیب کرد . عصبی منتظر بودم معجزه ای بشه و نمره ام بالاتر بره . ولی اون چند بار برگه ام را زیر و رو کرد و آخر سر با خونسردی گفت :" نه هیچ اشتباهی رخ نداده . کاملا درسته . " برافروخته شدم . " ولی استاد من که همه را جواب داده ام ." با قیافه جدی اش براندازم کرد . " بله ولی متاسفانه بیشترش غلطه . باید بدانید که من نه متری نمره می دم و نه وجبی و نه به سوالهایی که دو تا جواب داشته باشه . این یعنی اینکه کاملا مطلب را درک نکرده اید و هر چی بلد بودید نوشته اید . شاید هم با خودتان فکر کردید بالاخره یه تیری در تاریکیه . شاید که صبوری نمره بده نه؟" از صراحت بیانش جا خوردم . چقدر تشخیصش عالیه . یه پا روان شناسه . ولی خودم را به نفهمی زدم و قیافه حق به جانب گرفتم . " نه استاد . اینطوری نیست باور کنید . "
    لبخند زد . " چرا دقیقا همینطوریه . فراموش نکنید من قبلا دانشجو بوده ام و این دوره ها را گذرانده ام . پس همه ترفندهای شماها را بلدم و سرم کلاه نمی ره مطمئن باشید .
    " سرم را پائین انداختم و با ناراحتی گوشه لبم را محکم به دندان گرفتم . اگر واقعا نمره این امتحان را نصف نمره پایان ترم بذاره پس حتما می افتم . امکان نداره آخر ترم از ده نمره ده بگیرم . جزء محالاته . هیچی دیگه بیچاره شدم . ای خدا حاضرم پنج بار حسابداری صنعتی به اون سختی را دوباره بخونم ولی حتی نصف بار هم کامپیوتر نخونم اینقدر بدم می اد . حالا چکار کنم ؟ با صدای سرفه کوتاه آقای صبوری به خودم امدم . دیدم به میز تکیه داده و در حالیکه بهم خیره شده تو فکره . بند کیفم را روی شانه ام مرتب کردم . فایده نداره . بهتره برم . اینکه برام کاری نمی کنه.
    آهسته گفتم :" ببخشید استاد که وقتتان را گرفتم .
    " طوری نگاهم کرد که انگار تا عمق روحم را داره می خونه . عجب نگاه پرجذبه ای . یک قدم بطرف در برداشتم . صدام کرد .
    " خانم سعادتی ... "

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برگشتم بطرفش . " بله ؟"
    از لبه ی میز بلند شد و به سمت سامسونتش رفت .
    " تصمیم دارم که ... " مکث کرد .
    سروپا گوش شدم . " تصمیم گرفته ام که مجددا امتحان بگیرم . وقت دارید بیشتر مطالعه کنید .
    " لحنش کاملا جدی و مصمم بود و بدون هیچ کونه شوخی . ولی ارام ایستاد تا عکس العملم را ببینه . نفسم را دادم تو و از خوشی شیهه کوتاهی کشیدم .
    " وای استاد واقعا . یعنی ممکنه؟ باورم نمی شه .
    " پاهام به رقص درآمد ." چقدر لطف می کنید . ممنون .
    " لبخند محوی زد . " سعی کنید جبران کنید . دیگه امتحان تکرار نمی شه ."
    "چشم استاد . حتما . "
    سرش را تکان داد . " می تونین برین ."
    از کلاس بیرون آمدم . هنوز تو شوک بودم . نه بیچاره به اون بدی هم که من فکر می کردم نیست . بعضی وقتها با ادم کنار می اد .
    مسعود توی راهرو منتظرم بود و با دیدن قیافه بشاشم چشمک زد . " چیه شنگول شدی ؟
    "سوت آهسته ای زدم . " بله دیگه چون قراره یکبار دیگه امتحان بگیره .
    " جا خورد ." چطور ؟ اینکه حرفش یک کلام بود .
    " شانه هایم را بالا انداختم . " نمی دونم خودش یکدفعه ای گفت . " چند لحظه تو فکر رفت . " بعید می دونم به این راحتی تصمیمش را عوض کرده باشه نکنه تو ازش خواهش کردی ؟"
    "من ؟... نه به خدا . تازه فکر کردی اون به حرف کسی گوش می کنه ؟"
    با ناباوری سکوت کرد و در سکوتش مرا با سنگینی خاصی برانداز کرد . معذب شدم . این احساس بهم دست داد که من این وسط برای چیزی مقصرم که نمی دونم چیه . سعی کردم جو را عوض کنم . از توی کلاسورم چند تا عکس درآوردم و بطرفش دراز کردم .
    " بیا اینها مال امیره . همانهایی که روز جشن فارغ التحصیلی اش تو دانشگاه ازش گرفتم . ببین چقدر خوب شده دیروز دادم چاپش کردند .
    " آنها را گرفت و سرسری نگاه کرد . " آره خیلی خوب افتاده الان که دارم می رم شرکت بهش می دم . " گذاشت تو جیب بغل کتش ."خوب کاری نداری من دارم می رم ."
    " نه به سلامت خوش بگذره ." بهم لبخند زد . " مواظب خودت باش . "
    " تو هم همینطور . " دست تکان داد . "اگر باهام کار داشتی تا دیروقت تو شرکتم می تونی اونجا پیدام کنی . "
    "باشه . می دونم ." تو پاگرد پله پیچید و دور شد . دست یخی از پشت چشمم را گرفت . به دستش دست زدم و حلقه اش را لمس کردم .
    " فریبا توئی ؟" دستش را برداشت .
    " کجایی بابا می دونی چقدر دارم دنبالت می گردم؟"
    " چیه مگر چه خبر شده ؟"
    آهسته به جلو هلم داد ." تشریف بیارید می گم . هر دو با هم کنار پنجره رفتیم و به حیاط اشاره کرد . " لطفا اونجا روی اون نیمکت را ملاحظه بفرمائید ." با دقت نگاه کردم ." خوب که چی ؟"
    "یعنی اینکه توجه داشته باش چطور مهتاب خانم با کیومرث گرم گرفته . ایشون همون بودند که می گفتند از کیومرث خان بدشون می آد و قصد ازدواج ندارند حال چطور شده واسش قر و قمیش می آد ؟" کمی حسودیم شد ولی بروز ندادم . از دو طرف پهلویش را گرفتم و فشار دادم . " می خوان ببینن فضولشون کیه ؟" خودش را عقب کشید . " خواهش می کنم به هیکل مانکنی من دست دراز نکن که خراب میشه ." غش غش خندیدم ." اره گوشتهایت دلم را برده . بی چاره ارش حتما تا حالا دیسک کمر گرفته ." قائم زد تو دلم . " ای بی تربیت منحرف بی حیا . " سرخ شد . خنده ام شدت گرفت .
    توی چایم شکر ریختم و بهم زدم . ساحل لباس پوشیده و اماده آمد تو آشپزخانه . " بجنب بهزاد دم در. تا دانشگاه می رسونیمت .
    " دو تا قلپ از چایم را خوردم و از سر میز بلند شدم . بدو بدو از خانه بیرون اومدم . بهزاد تو رنوی نخودی رنگش منتظر بود . سلام کردم و رفتم عقب نشستم . ساحل هم جلو نشست . هر دو با هم نگاه پر محبتی رد و بدل کردند و بهزاد حرکت کرد . سرم را به عقب تکیه دادم .
    آهسته به ساحل گفت :" موافقی بعد از ظهر بریم گالری نقاشی مال یکی از دوستامه ."
    نفس بلندی کشیدم . خوبه والله از موقعیکه عقد کرده اند بیشتر وقتها که صبحها ساحل را می رسونه سرکارش بعد از ظهرها هم می ره دنبالش و از اون ور می روند بیرون و حسابی عشق و حال می کنند . برای عید هم که می خوان با تور برن کردستان و دریاچه زریوار و اون طرفها . خوش به حالشون . یکی اینطوری یکی هم مثل من که از حالا باید غصه عید و تعطیلی ها را بخورم . نگاهم را از پنجره به اسمون نیمه ابری و نور کمرنگ خورشید انداختم امروز روز آخر دانشگاه ست و آخرین روزی که مسعود را می بینم . الان که یک هفته به عید مونده از اون ور هم تا بیست فروردین دانشگاه تق و لقه . هیچی دیگه یه چیزی تو مایه های یک ماه میشه که نمی بینمش مگر اینکه بشه بعضی روزها قرار بذاریم و همدیگر را ببینیم . می دونم که خیلی حوصله ام سر می ره و دلتنگ می شم . بهزاد ترمز زد .
    " بفرمائید این هم دانشگاه شما . "
    از توی آینه نگاه کرد و لبخند زد . صورتش تر و تمیز و تازه تراشیده بود . تو دلم تحسینش کردم . خدایی خیلی باکلاسه .
    پیاده شدم و گفتم . " ممنون ."
    دور زد و برام بوق زد . ساحل سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد و گفت :" خداحافظ . شب ممکنه دیر بیام خانه . به مامان بگو .
    " دست تکان دادم دور که شدند چیزی به ذهنم رسید . باید به ساحل بگم که بهزاد را وادار کنه ماشینش را عوض کنه . رنو به تیپش نمی خوره . انگار برایش کوچیکه . آهسته و سلانه وارد کلاس شدم و به همه سلام کردم و بادیدن مسعود که به جای فریبا نشسته تعجب کردم .
    روی صندلی ام نشستم و گفتم ." ا... تو اینجا چکار می کنی ؟
    " اخم هایش را کرد توهم ."
    به .. چه استقبال گرمی اگر ناراحتی برم ؟
    " زدم به بازویش . "
    نه بابا ولی جریان چیه ؟"
    اشاره کرد به کیومرث . " هیچی آقا تصمیم گرفتند از این به بعد کنار مهتاب خانم بنشینند . برای همین من آمدم پیش تو . "
    " آها پس مجبور شدی ؟"
    صاف زل زد تو چشمهایم . " تو واقعا اینطوری فکر می کنی ؟"
    صندلی ام را کشیدم جلوتر ." بهم می اد اینجوری فکر کنم ؟"
    فریبا صدایم زد . برگشتم دیدم چند ردیف عقب تر کنار ساحل نشسته .گفت :" خانم شما اصلا به خودت زحمت ندی ببینی من کجام ها ؟ حیفه خسته میشی ."
    کله تکان دادم و زیر لب و آهسته طوریکه مسعود نفهمه گفتم . " زر نزن بابا . "
    اونم آهسته جواب داد . " باشه آدم فروش به هم می رسیم . " خنده ام گرفت و رویم را برگرداندم .
    مسعود کتابهایش را روی میز ولو کرد و بی مقدمه گفت :" عید چکار می کنی ؟ می ری مسافرت ؟"
    "معلوم نیست . هنوز هیچی نمی دونم . تو چی تهران می مونی ؟"
    "نه می خوام برم اصفهان . قراره چند نفر را ببینم . شاید بشه چند تا سفارش جدید بگیرم .
    " پکر شدم . "تو چرا اینقدر کار می کنی ؟ حداقل توی این تعطیلات به خودت استراحت بده . "
    " اره تو راست می گی ولی فردا زن بیاد تو زندگیم . اگه بهش بگم ندارم که قهر می کنه می ره خونه باباش مگه نه ؟"
    " نه فکر نکنم ."
    نگاهش را بهم دوخت و تبسم روشنی زد . " جدی ؟"
    دلم فرو ریخت . چقدر دوستش دارم . آقای صبوری که آمد به کل جو عوض شد . کت جیر مشکی اش را به دسته صندلی آویزان کرد و گفت :" سریع یک جدول رسم کنید تا بگم چکار کنید ." کامپیوتر را روشن کردم و با مسعود مشغول شدیم . وسطهای کار کتابم لیز خورد و افتاد پائین . خم شدم آن را بردارم که نمی دونم بدنم به کامپیوتر تماس پیدا کرد . صدای بوق ممتدش توی کلاس پیچید و یکدفعه از کار افتاد . اصلا قفل شد . مسعود گفت :" چیکار کردی ؟"
    "هیچی نمی دونم چرا یکدفعه گریپاژ کرد ." تمام شاسی ها و رو زدم ولی اثر نکرد . آقای صبوری اومد جلو . " چه به روزش آوردید ؟"
    "هیچی استاد خودش از کار افتاد ."
    به مسعود اشاره کرد . " شما لطفا بلند شید . "
    خودش بغل دستم نشست و شروع کرد به کامپیوتر ور رفتن . مسعود بدون حرف بالای سرمان ایستاد . اقای صبوری دو سه دقیقه دیگه هم ور رفت . ولی بی فایده بود زیر لب گفت :" نکنه از سیمهایش باشه . " از جایش نیم خیز شد و دستش را برد پشت کامپیوتر تنه اش یک وری خم شد روی من و شانه هایمان چسبید به هم . چیزی از پشت خورد به بازویم . سرم را بلند کردم . مسعود عصبی و غضبناک اشاره کرد ." برو عقب ."
    جا خوردم و تندی خودم را عقب کشیدم . یعنی چی بهش نمی آد اینقدر تعصب خرکی داشته باشه . حالا مگه چی شد؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/