عصبانی و مضطرب روی صندلی نشستم و به خودم گفتم : "ای خدا این حسابداری صنعتی عجب درس سختیه . فکر می کنم هر چی از دیشب تا حالا خوانده ام از ذهنم بیرون رفته . کاشکی می دونستم کی اون به وجود آورده تا خودم حلق آویزش می کردم ."
یکی از بچه ها با صدای بلند گفت : "از تصور اینکه امروز اخرین امتحانه دلم می خواد از خوشی خودکشی کنم ."
همه خندیدند . ورقه های سوال پخش شد ، نگاهم را به در انداختم . پس چرا مسعود نمی آد ؟
پیدایش شد . کیفم را از صندلی بغلی برداشتم . آمد ، همان جا نشست . آهسته اشاره کردم : "قول دادی کمکم کنی ، یادت نره ها ؟"
پلک زد : "اگه شد باشه ."
امتحان شروع شد ، به سوالها نگاه کردم ، چهار تا مسئله بود . هر کدام پنج نمره ای . دو تای اول را بلد بودم . سریع نوشتم و سرم را بلند کردم ، بببینم مسعود در چه حالیه .
در یک لحظه چشمم به همون استاد خوش تیپه افتاد . نگاهم را دزدیدم . وای نه ! این از کجا پیدایش شده ؟ کاش منو نبینه ، خیلی باهام لجه !
رفت ته سالن ، سرفه آهسته ای کردم . مسعود متوجه شد . اشاره کردم ؛ سوال سه ! چشمش را پایین آورد . منتظر شدم ، ورقی از زیر دستش در آورد و شروع کرد به نوشتن .
خودکار را توی دهنم چرخاندم و حساب و کتاب کردم . اگه حتی نصف این سوال را هم جواب بدم میشم دوازده ، سیزده کافیه . دوباره به مسعود نگاه کردم ، اَه ... چقدر طولش میده . مگه چقدر راه حل داره ؟ صدای پای استاد که در حال نزدیک شدن بود ، سوهان روحم شد . مسعود اشاره زد : "جواب حاضره ." چشم و ابرو انداختم : "الان وقتش نیست ."
استاد خوش تیپه در فاصله چند قدمی با من عین گرگ همه بچه ها را با دقت زیر نظر داشت ، در یک لحظه چشمش من را دید ، مکث کرد و ایستاد . مشخص بود منو شناخته . سرم را پایین انداختم . اَه ... اینم از شانس بد منه دیگه !
به نظرم یه قرن طول کشید تا از کنارم رد شد . از فرصت استفاده کردم به سرعت برگه را از دست مسعود قاپیدم . نمی دونم چه حسی بهش دست داد که هنوز به جلوی سالن نرسیده ، نیم چرخی زد و برگشت و مستقیم بطرفم آمد .
موهای تنم به جای سیخ ، فر شد . از بسکه هول کردم . صدای پایش قطع شد .درست بالای سرم ایستاد ، نفسم را حبس کردم . گاوم زائید ! حتما فهمیده ، ولی از کجا ؟ کی بود که می گفت معلم ها پشت سرشان هم چشم دارن ؟
گرم ، گرم قلبم تنم را به لرزه در آورد . برگه تقلب زیر دستم به نظرم عین چراغ راهنما در حال چشمک زدن بود . و او ، نه حرف زد ، نه از بغلم جم خورد . سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم . خدایا ، فکر می کنم سرم به اندازه دو تا چشم سوراخ شده .
دستهایم را به هم پیچاندم . پس چرا هیچ عکس العملی نشان نمی ده ؟ می خواد منو به سکته بندازه ؟ ملتمسانه به مسعود نگاه کردم . اونم مضطرب و با تشویش به زمین خیره شد . فرشته آسمانی رسید ، یکی از بچه ها دستش را بالا برد : "ببخشید استاد ؟"
بطرفش رفت : "بله ؟"
نفسم را رها کردم ، آخیش شرش کم شد . دست های بی حسم را به زور به کار انداختم و با پررویی تمام جواب ها را روی ورقه ام منتقل کردم . به خودم دلداری دادم نه بابا ممکنه نفهمیده باشه . شاید فقط شک کرده . اصلا نباید به روی خودم بیاورم . تقریبا کلاس خالی شد. بیشتر بچه ها رفتند . مسعود از جایش بلند شد و اشاره کرد بیرون منتظر هستم . من موندم و تک و توکی از بچه ها که منتظر الهامات غیبی بودند بلکه از آسمان برسه .
زنگ خورد . نوشتن من هم تموم شد ، رفتم جلو و ورقه ام را به دستش دادم . آرام گفت : "بمانید با شما کار دارم ."
لحنش قاطع و جدی بود .
دوباره هول و ولا مثل خوره افتاد به جونم . نه ، مطمئنم گندش در آمده ! والا با من چیکار داره؟ چند دقیقه بیشتر نگذشت ، تمام بچه ها رفتند ، فقط من ماندم و اون که سعی داشت خودش کنترل کنه . چند بار تا ته سالن رفت و برگشت و هر دفعه با نگاهی عصبانی براندازم کرد .
قلبم در حال ترکیدن بود . یکدفعه آمد رو به رویم ایستاد و با خشم زیادی گفت : "خانم شما همیشه عادت به تقلب دارید ؟"
هم از ترس هم از ناراحتی ، تکان سختی خوردم و تا پشت مهره های گردنم تیر کشید . به من من افتادم : "استاد متوجه منظورتان نمی شم ؟"
پوزخند مسخره ای زد و رفت پشت میز : "پس متوجه نمی شی ، نه ؟"
محکم روی برگه های جلوی دستش کوبید و با صدای بلند تری گفت : "خانم شما فکر می کنید من کورم یا احمق ؟ کدومش ؟"
از چشمم های سیاهش برق خطرناکی بیرون زد .
آب دهنم را به زحمت قورت دادم . ولی هیچ حرفی از دهنم بیرون نیامد ، همانطور بی حرکت ایستادم . ادامه داد : "من همه چیز را متوجه شدم . ولی نخواستم جلوی بچه ها آبروی شما و آن آقا را ببرم . ولی مطمئن باشید این موضوع را حتما با استاد خودتان در میان می گذارم ."
نگاه توبیخ کننده اش صورتم را نشانه گرفت و لبخند تمسخر آمیزی زد : "حتما براتون خوشایند نیست که این واحد را دوباره پاس کنید ."
با نفرت به سر بالا گرفته و قیافه خود خواه و مغرورش خیره شدم . چقدر عوضیه ! یه جوری صحبت می کنه انگار قاتل گرفته ! مثل اینکه یادش رفته که خودش هم قبلا ً پشت همین میز و نیمکت ها درس خوانده و پشت همین صندلی ها تقلب کرده . حتما انتظار داره به دست و پایش بیفتم و التماس کنم . ولی نه ، کور خونده ! من اگه شاهرگم بره همچین کاری نمی کنم !
کتش را از لبه صندلی برداشت و تنش کرد . ناخودآگاه حواسم رفت به قد بلند و هیکل متناسب و مردونه اش . یاد حرف فریبا افتادم . واقعا خوش قیافه ست . ولی چه فایده ؟ خیلی بداخلاق و متکبره . دلم می خواد یک کتک مفصل بهش بزنم . عقده ای !
برگه ها را گذاشت روی دستش و بی اعتنا به من ، آماده بیرون رفتن شد . حس کردم اگه چیزی نگم ، ممکنه حناق بگیرم .
رفتم جلویش ایستادم و عین خودش مستقیم تو چشمهایش نگاه کردم و با لجبازی پوزخند زدم :" مهم نیست استاد هر کاری که دوست دارید ، همان را انجام بدهید ." یکه خورد و برق تعجب و ناباوری تو چشم های مغرور و سیاهش جرقه زد .
آخیش دلم خنک شد . حقشه ، می تونم شرط ببندم که کسی مثل من تا حالا باهاش حرف نزده . منتظر بقیه عکس العملش نشدم . کلاسورم را محکم به سینه ام چسباندم و زودتر از اون از کلاس خارج شدم . با دیدن مسعود تبسم زدم و سعی کردم خودم را شاد نشان بدم . ولی اون تا توی صورتم نگاه کرد ، همه چیز را فهمید : "چیه گندش در آمد ؟"
سرم را تکان دادم : "چه جور هم ! لو رفتیم ."
با ناراحتی به پیشانی اش دست کشید : "آخ چقدر بد شد . حالا این استاده چی می گفت ؟"
ـ هیچی ! یه مشت اراجیف و توبیخ و سرزنش . اصلا می دونی چیه خیلی آدم سرسخت و لجوجیه . به هیچ وجه نمی شه باهاش کنار اومد . گفت که به استاد خودمون می گه !"
ـ تو چیکار کردی ؟
ـ می خواستی چیکار کنم ؟ منم لجم گرفت و گفتم هر کاری دوست دارید ، بکنید .
با تعجب نگاهم کرد : "تو واقعا همینطوری گفتی ؟"
شانه هایم را بالا انداختم : "خوب ، آره ."
ـ عجب بابا تو که خرابترش کردی !
با عصبانیت به دیوار تکیه دادم : " جنابعالی می فرمایید باید التماس می کردم ؟ "
لحنم تند شد .
چند لحظه سکوت کرد و به فکر فرو رفت : " نه ، دیگه هیچکاریش نمی شه کرد . اتفاقی که افتاده . ولی ای کاش نمی افتاد . الان هم به جای غصه خوردن بیا بریم که من خیلی کار دارم . "
ـ مگه منتظر امیر نمی مانی ؟
ـ نه ، امیر کجا بود ؟ او که امروز امتحان نداشت . اصلا تهران نیست . رفته شهرستان چند تا سفارش جدید بگیره !
دنبالش راه افتادم . از پشت صدایم زدند : " ساغر ، ساغر ، وایسا . "
برگشتم و نگاه کردم : " ها ... فریبا تویی ! "
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)