روز ها کوتاه شده بودند.مادر ساعت شش،نزدیک غروب،مرا فرستاد پایین تا همسایه جدیدمان را برای شام دعوت کنم.در زدم و منتظر ایستادم.در که باز شد احساس کردم مادربزرگ است که به من نگاه می کند،بیشتر نگاهش کردم،انگار خودش بود،صدایش را هم به وضوح می شنیدم که گفت: دختر بی چشم و رو!چه طور دلت اومد اون جانی بی رحم رو فراری بدی؟خیس از عرق شدم و با لکنت گفتم: نه!من... من...
صدای دیگری را هم aنیدم: ماندانا!حواست هست؟با کی حرف می زنی؟
به خودم آمدم.مادربزرگ را ندیدم و در عوض چشمان نگران فریبرز را دیدم که خیره بهم زل زده بود.هول شدم و سلام کردم.عجیب نگاهم می کرد،اما به روی خودش نیاورد.
_ بفرمایین داخل.
فراموش کردم چرا پاییم آمده بودم.نفهمیدم چرا داخل رفتم.
_ پس چرا ایستادین؟بشینین.
پس از قتل مادربزرگ دیگر پا به آن خانه نگذاشته بودم.دادگاه آن خانه را با تمام وسایلش به فریبرز داده بود.با صدای بلندش دوباره به خودم آمدم.
_ خیلی آشفته به نظر می رسی.اتفاقی افتاده؟
دهنم خشک شده بود وبه سختی گفتم: نه! که ناگهان نگاهم به مادربزرگ افتاد که از سقف آویزان بود.جیغی کشیدم و پس افتادم.
_ مانی!مانی!بلند شو...
چشم باز کردم.مادر الهی شکری گفت و کمکم کرد تا از جا بلند شوم.نگاهم به فریبرز افتاد که سردرگم مر می نگریست.مادر بی آن که از او چیزی بپرسد توضیح داد: شبی که مادربزرگش به قتل رسید ماندانا اولین نفری بود که اون رو آویزون از سقف دید،هنوز هم که هنوزه نتونسته اون تصویر تلخ رو فراموش کنه.
فریبرز سرش را به نشان تصدیق فرود آورد و گفت: بله،این موضوع ممکنه اثر بدی روی احساسات ماندانا خانم گذاشته باشه.
کمی حالم بهتر شده بود.مادر خودش فریبرز را به صرف شام دعوت کرد.
وقتی از پله ها بالا می رفتیم مادر دستم را محکم در دست داشت تا مبادا از پله ها بیفتم.
مادر تذکر داد: از نامزدی و بهم خوردن اون با فریبرز حرف نمی زنی.علت ترک تحصیلت رو هم یه جوری توجیه کن،مثلا بگو چون دوستم به قتل رسید از درس و مدرسه زده شدم.نبودن مهبد و پدر رو هم خودم توضیح میدم.
خورشت قیمه هنوز آماده نشده بود و برنج در حال دم کشیدن بود.ماریا میوه ها را شست و کمک کرد تا سبزی ها را پاک کنیم.من در فکر بودم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)