صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 70

موضوع: عشق ماندگار | فائزه عطاریان

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیستم-1
    صبح تقریبا ساعت ده بود که از خواب بیدار شدم حال این را نداشتم که برخیزم،خواب و بیدار بودم که زنگ زدند فکرکردم زهرا خانم آمده تا سر و سامانی به خانه بدهد،پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم،بعد از چند لحظه پتو از رویم کشیده شد،فکر کردم مامان است همین طور که بر روی شکم خوابیده بودم گفتم:
    - مامانی اصلا حالش رو ندارم نیم ساعت دیگه خودم پا می شم.
    - ولی من مامانت نیستم.
    با شنیدن صدای اردلان چشمهایم را باز کردم.اردلان در حالیکه لبخند بر لب داشت گفت:
    - سلام کوچولو،خوبی؟
    - سلام.
    نگاهی به خودم انداختم.مینی تاپ با شلوارک کوتاه برتن داشتم،از سر و وضعم جلوی او خجالت کشیدم و پتو را از دستش کشیدم و دور خود پیچیدم و گفتم:
    - اردلان تو برو توی هال،منم الان میام.
    اردلان لبخندی موذیانه زد و گفت:
    - برای چی؟من دلم می خواد پیش تو بمونم.
    و روی صندلی نشست و گفت:
    - خب حالا تا کی باید منتظرت بمونم؟
    - مگه قراره جایی بریم؟
    - آره،یه جای خوب.حالا زودتر لباست رو عوض کن تا بریم.
    - می شه خواهش کنم چند لحظه تنهام بذاری.
    یکی از ابروهایش را به حالت تعجب بالا برد و گفت:
    - اگه علتش رو بگی و قانع بشم، شاید.
    چشمهایم را بستم و گفتم:
    - اردلان.
    - جانم.
    - من یه کم خجالت می کشم ،همین.
    - من ندیده بودم کسی از شوهرش خجالت بکشه !
    - یعنی نمی تونی یه فکری برام بکنی؟
    با خنده گفت:
    - که خجالتت بریزه ،چرا نمی تونم؟
    اخمی کردم و گفتم:
    - خودت می دونی که منظورم این نبود.
    بلند شد و گفت:
    - باشه،فقط یادت باشه همین یه باره.
    و رفت.سریع برخاستم و بلوز شلواری به تن کردم و موهایم را مرتب کردم و پایین رفتم.اردلان با پدر مشغول صحبت بود.
    - سلام پدر.
    - سلام عزیزم،صبح شما بخیر باشه.
    - صبح شمام بخیر.مامان کجاست؟
    - توی حیاط!داره به کار زهرا خانم رسیدگی می کنه.
    اردلان اشاره کرد که پیشش بنشینم ،کنار اردلان روی مبل نشستم.
    بعد از چند دقیقه ای پدر بلند شد و رفت.
    اردلان گفت:
    - صبحانه بخور تا بریم.
    - میل ندارم.
    و بلند شدم و گفتم:
    - میرم حاضر بشم.
    اردلان بعد از چند دقیقه به اتاقم آمد و گفت:
    - سایه،این لیوان شیر رو بخور تا بریم.
    لیوان را از دستش گرفتم و گفتم:
    - مرسی.
    جلوی آینه ایستادم و به لبهایم رژ زدم و گره روسریم را بستم و گفتم:
    - من حاضرم.
    - شیرت رو که نخوردی.
    - من به ندرت صبح شیر می خورم،فقط قبل از خواب.
    اردلان لیوان را برداشت و گفت:
    - اگه من خواهش کنم چی؟
    و لیوان را به لبهایم نزدیک کرد،لیوان را از دستش گرفتم و نوشیدم.
    - تو چقدر دختر خوبی هستی.
    - اگه به خاطر لیوان شیر می گی باید بگم این بارم به خاطر تو خوردم ولی دیگه حاضر نیستم.
    لبهایش را جمع کرد و گفت:
    - قربون تو که به خاطر من شیر خوردی،عروسک.
    و بعد خندید.
    موقعی که سوار ماشین شدم گفت:
    - سایه،یادته اولین بار کی سوار ماشینم شدی؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - عجب روزی بود!
    - وقتی برام تعریف کردی چه اتفاقی افتاده فهمیدم چقدر ظریف و حساسی.دخترایی رو می شناسم که اگه همچین موردی براشون پیش می اومد از ماشین پیاده می شدن و بلافاصله سوار ماشین بعدی می شدن ولی تو دیگه نمی خواستی همچین موردی برات پیش بیاد.حدس می زنم بار اولت بود ولی سایه نمی دونی دلم می خواد اون رانندهه رو بکشم.
    - اردلان تو که می خوای نصف آدمهای رو از کره زمین برداری.
    - هر کس به تو چپ نگاه کنه مستحق مرگه.
    - اردلان یه کم تخفیف بده،حالا کجا داریم می ریم؟
    اردلان دستم را در دستش گرفت و گفت:
    - کرج.
    خندیدم و گفتم:
    - کرج،دیگه هم سوال نکن.
    - سایه باورت می شه دست خودم نبود.بیست روز بود حال درست حسابی نداشتم .از اون شبی که تو رو با شاهین دیدم دلم می خواست خودمو بکشم.اون روزم که توی تریا دیدمت دیگه زده بودم به سیم آخر وقتی رسیدم خونه سولماز داشت تلفن می کرد همین طور که از کنارش رد می شدم شنیدم که گفت(خیلی بی احساسی سایه)فهمیدم داره باتو حرف می زنه دلم می خواست گوشی رو از دستش بگیرم و ازت بپرسم ولی نمی خواستم کسی از راز دلم با خبر بشه.
    - طفلک سولماز خیلی ترسیده بود، فکر می کرد دیوونه شدی.
    اردلان گفت:
    - خب درست فهمیده بود.من حسابی دیوونه تو شده بودم.وای از اون موقع که اردوان خبر خواستگاری دکتر بقایی رو داد دیگه کفری شدم،می ترسیدم تو بهش جواب مثبت بدی،از سولمازم که پرسیدم جواب تو چیه خندید،حالا دیگه نمی دونم به چی؟ولی من فکر می کردم جواب تو مثبته می خواستم همون شبونه بیام در خونتون،دو بارم تا دم خونتون اومدم،ولی پشیمون شدم و به کرج رفتم آخ چه حالی داشتم تا صبح حتی یه لحظه هم نتونستم بخوابم فقط راه رفتم و سیگار کشیدم تا بالاخره صبح شد و اومدم دیدمت،سایه یادم میاد وقتی از خودتم پرسیدم به بقایی چه جوابی می دی، خندیدی، راستی برای چی؟
    - آخه همین سوال رو سولماز ازم پرسیده بود از جوابی که بهش دادم خنده ام گرفت حتما سولمازم یاد این افتاده خندیده.
    - جوابت رو بگو ببینم.
    - سولماز خیلی کنجکاوه،البته مثل خودم ولی اون روز تصمیم گرفتم بذارمش سر کار.وقتی ازم پرسید اگه استاد بقایی بیاد خواستگاریت چی جوابشو می دی؟گفتم هیچی در کیفمو باز می کنم و تقویمم رو در میارم و به ماه نگاه می کنم یه روز سعد و خوب پیدا می کنم بهش می گم همون روز بیاد.
    اردلان که داشت می خندید گفت:
    - حتما سولماز بهت گفته اِه خیلی بی مزه ای دارم جدی ازت می پرسم.
    با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
    - درسته ولی تو از کجا فهمیدی؟
    - برای اینکه خیلی باهوشم....ولی نه،چون این تکه کلام سولمازه.
    - اردلان.
    - قربون اون اردلان گفتنت بم،بگو.
    - اون موقع که بهت جواب مثبت دادم ،چرا مثل دیوونه ها از ماشین پریدی بیرون؟
    خندید و سرش را تکان داد و گفت:
    - اونقدر خوشحال شده بودم که حد نداشت اصلا فکر نمی کردم جوابت مثبت باشه وقتی بهت گفتم یعنی جوابت مثبته و توام چشمات رو بستی نزدیک بود بغلت کنم.یعنی اگه نرفته بودم بعید نبود همچین کاری بکنم،از اونجا یه راست رفتم کارخونه و با پدر صحبت کردم و گفتم همین امشب بریم ولی از شانس بد من پدر مهمون داشت و گفت فردا شب می ریم.خلاصه من تا شب بعد مردم و زنده شدم.می دونی کی ضربان قلب من عادی شد؟
    - حتما اون موقع که زنجیر اسارت رو گردنم انداختی؟
    گفت :
    - درسته ،ولی خیلی بی انصافی اون زنجیر اسارت بود یا زنجیر عشق؟
    - شوخی کردم.
    - می دونم وگرنه با همین دستام خفه ات کرده بودم.
    - فکر می کنم آخرشم تو منو خفه کنی.
    - خب مگه نشنیدی می گن نباید سر به سر دیوونه ها گذاشت؟حالا تو دیگه باید حساب کار خودت رو بکنی چون من دیوونه نیستم، زنجیری ام.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیستم-2
    جلوی در باغ پارک کرد و پیاده شد،به یاد آن دفعه افتادم که ماشین را خاموش کرد و سوئیچ را با خودش برد،خنده ام گرفت.هشت روز پیش هم اینجا آمده بودم اما آن روز مجرد بودم،ولی حالا متاهل به همانجایی که آن دفعه نشسته بودیم نگاه کردم.اردلان از پشت کمرم را گرفت و در گوشم زمزمه کرد :
    - کوچولو به چی فکر می کنی؟بگو چی ذهنتو به خودش مشغول کرده؟
    به طرفش برگشتم و گفتم:
    - به اینکه هشت روز پیش که به اینجا اومده بودم مجرد بودم ولی حالا متاهل.
    - بریم تو؟
    سری تکان دادم و به طرف ساختمان به راه افتادم .ستون های ساختمان گچ بری بودند و دو مجسمه سنگی به شکل شیر در دو طرف در ورودی بود.
    اردلان در را با کلید باز کرد و گفت:
    - بفرمائید خواهش می کنم.
    لبخندی زدم و وارد شدم محیط تقریبا تاریک بود ،از هال کوچکی رد شدیم و وارد سالن بزرگ مبله ای شدیم تابلوی بزرگی به دیوار نصب شده بود که تصویری از همان باغ و ساختمان بود.
    در قسمت راست سالن پله هایی بود که به طبقه بالا می رفت روی یکی از مبلها نشستم و گفتم:اینجا به نظرم یه کم ترسناکه،این طور نیست؟
    - برای همین دفعه قبل اینجا نیاوردمت گفتم می ترسی.
    - آره باور کن اگه آورده بودیم از ترس مرده بودم.
    اردلان بلند شد و گفت:الان برمی گردم....و بعد از چند دقیقه با دو لیوان آب پرتقال برگشت و گفت:
    - بفرمائید.
    لیوان رااز دستش گرفتم و گفتم:
    - ممنون.
    - نوش جان.
    لبخندی زدم و یک جرعه از آب پرتقال را نوشیدم.
    - می دونی سایه همین لبخندات منو اسیر کرده؟
    بعد از چند دقیقه اردلان دستم را گرفت و گفت:
    - بیا طبقه بالا رو نشونت بدم.
    به طبقه بالا رفتیم اردلان در اولین اتاق را باز کرد و گفت:
    - برو تو.
    به داخل اتاق که رفتم با دیدن یکی از عکسهای خودم در سایز بزرگ و در قابی شیک تعجب کردم و گفتم:
    - اردلان،کی اینواز من گرفتی که من خبر دار نشدم؟
    - تو از خیلی چیزها خبر دار نشدی عزیزم.
    جلو رفتم و به عکس خیره شدم مربوط به مراسم نامزدی سولماز بود.دستم را زیر چانه ام گذاشته بودم و لبخند می زدم.سولماز برایم گفته بود که از من عکسهای زیادی دارد.برای همین خیلی عادی پرسیدم:
    - فقط همین یه دونهاست.
    - نه چندتا دیگه هم هست.
    - دقیقا چندتا؟
    لبخندی زدو گفت:
    - سی وپنج تای دیگه.
    - وای اردلان فکرنکردی اگه ما با هم ازدواج نکنیم اینا برای هر دومون مشکل ایجاد می کنه؟
    اخم ظریفی کردو گفت:نه من می دونستم که مشکلی ایجاد نمی کنه.می دونی چرا؟چون من حتما تو رو از آن خودم می کردم .ثانیا اگه تو با من ازدواج نمی کردی،نمی ذاشتم با کس دیگه ای ازدواج کنی.
    - چطوری؟
    - خب ،سه ،چهار تا از خواستگارات رو که می کشتم بقیه از صرافت وصال می افتادن .به همین راحتی،حالا فهمیدی کوچولوی مامانی؟
    - شوخی می کنی؟!
    - چرا فکر کردی شوخی می کنم؟من کاملا جدی ام.ولی خب دیگه کار به اونجاها نکشید و تو مال خودم شدی.
    و دستم را گرفت و گفت :
    - بیا.
    به اتاق بعدی که وارد شدم یک اتاق خواب یک نفره بود.اردلان کنارم روی تخت نشست و از داخل کشوی پا تختی ضبط کوچکی درآورد و گفت:
    - دوست داری یه چیز جالب گوش کنی؟
    و از تلفنی که کنار پا تختی بود نوار کوچکی را بیرون آورد و داخل ضبط گذاشت بعد از چند ثانیه صدای خودم را شنیدم.همان بار اولی که با او تماس گرفته بودم.با تعجب به اردلان نگاه کردم.لبخند جذابی روی لبانش نقش بسته بود.
    - چیه؟خب تو که می دونی چه بلایی سر من آوردی!اگه بدونی چند بار صدات رو گوش دادم خنده ات می گیره.
    - من اصلا فکر نمی کردم تو صدای منو ضبط کرده باشی،تو دیگه کی هستی؟
    - خب دلم برای صدات تنگ می شد مجبور بودم.
    اردلان سرش را روی پاهایم گذاشت و روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست.
    - سایه به نظر تو من چه شکلی ام؟
    و چشمهایش را باز کرد.نگاهش کردم چشمهای درشت و ابروهای پر پشت و مژه های بلند در صورتش خودنمایی می کردند.لبخندی زدم و گفتم:
    - هم خوشگلی ،هم خوشتیپ.یعنی نمی دونستی؟
    - چرا ولی نظر تو برام خیلی مهمه.
    بعد از چند لحظه دوباره گفت:
    - سایه به نظر تو یازده سال تفاوت سنی زیاد نیست؟
    - اگه به نظرم زیاد بود که حالا اینجا نبودم.
    - یعنی تو از من راضی هستی؟
    - مگه تو عیب و ایرادی داری که ازت راضی نباشم؟
    و برای اینکه مطمئنش کرده باشم گفتم:
    - تو برای من مرد ایده آلی هستی.بهتر از تو گیرم نمی اومد.چرا به خودت شک داری؟
    - نمی دونم.من همیشه اعتماد به نفس زیادی داشتم ولی در مقابل تو کم میارم.سایه ممکنه...؟
    خنده ام گرفت هر چند خجالت می کشیدم ولی بلافاصله خواسته اش را برآورده کردم تا فکرنکنه دوستش ندارم و موهایش را نوازش کردم.چشمهایش را بست،بعد از مدتی صدای نفسهای آرام و یکنواختش را شنیدم،آن قدر آرام خوابیده بود که شک کردم این همان آدم عصبی چند روز پیش باشد؟
    از اینکه اردلان این قدر دوستم داشت وجودم غرق شادی شد،همیشه دوست داشتم شوهری با احساس و عاشق داشته باشم و حالا خدا اردلان را نصیبم کرده بود،به یاد نوار افتادم،یعنی اردلان از همان اول که مرا دیده بود عاشقم شده بود؟نگاهش کردم ،خنده ام گرفت.آرام گفتم:
    - خیلی دیوونه ای اردلان.
    ناگهان چشمهایش را باز کرد و گفت:
    - من خوابیده بودم؟
    - این طور که می گن،دیشب خوب نخوابیدی؟
    - من دیشب تا صبح پلک روی هم نذاشتم وای به حال اینکه بخوابم .
    - برای چی نکنه پشیمون شده بودی؟
    - آره احساس ندامت سراسر وجودمو پر کرده بود.
    - داری جدی می گی؟
    - آره به جون تو،صد دفعه به خودم لعنت فرستادم چرا به خونه رسوندمت باید می آوردمت اینجا.
    از این که اردلان این قدر صریح حرفش را می زد احساس شرم کردم.
    - به نظر تو حق من ضایع نشده؟
    - نه تو کسی نیستی که بذاری دیگرا ن حقت رو بخورن.
    - خوشم میاد که اینقدر خوب منو می شناسی.سایه،تو هنوزم از من می ترسی!فکر می کردم ترس و کنار گذاشتی.
    چشمهایم را بستم و گفتم:
    - اگه الانم می ترسیدم،کنارت نبودم.
    اردلان گوشش را روی قلبم گذاشت و گفت:
    - پس این ضربان تند مال چیه؟
    - بهتر نیست بریم؟
    - به نظر من که نه.
    چانه ام را گرفت و گفت:
    - نترس باهات کاری ندارم،اما برای اینکه خیال تو راحت بشه پاشو بریم.
    ****

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و یکم-1
    روز شنبه ساعت نه و پانزده دقیقه صبح بود که تلفن زنگ زد،گوشی تلفن را برداشتم و گفتم:
    - بله.
    صدای اردلان را شنیدم که گفت:
    - الو،سلام.
    - سلام،خوبی،خوشی؟
    - نه بدون تو که به من خوش نمی گذره،من فقط وقتی با توام خوشم.
    - مثل اینکه از من دل پری داری؟
    - خب معلومه،تو که پیش من نیستی،من اینجا از دلتنگی می میرم.
    - خدا نکنه،اصلا ببینم مگه ما دیروز تا ساعت هفت بعد از ظهر پیش هم نبودیم؟
    - سایه کی قراره بری دانشگاه؟
    - دو و نیم کلاسم شروع می شه تا چهار بعد از ظهر.
    - ای داد بیداد پس من چه کار کنم؟
    - مگه کارخونه نیستی؟
    - نه حال و حوصله نداشتم.می خوای بیام برسونمت؟
    - نه،تو بیای دیرم می شه.
    - تو نگران نباش دیر نمی شه.
    - آخه با استاد سرمدی کلاس دارم.می دونی که بعد از خودش کسی رو راه نمی ده.
    - تو الان کجایی؟
    - توی اتاقم.
    - یه لحظه بیا دم پنجره.
    به طرف پنجره رفتم و پرده را کنار زدم و اردلان را دیدم که به ماشین تکیه داده بود و با همراهش با من صحبت می کرد. من را که دید دستی تکان داد.
    - از کی اینجایی؟
    - از همون موقع که تلفن زدم.
    - پس چرا نیومدی تو؟
    - آخه از مامانت خجالت می کشم.
    پرده را انداختم و گفتم:
    - بیا تو،مامان خونه نیس.حالا کی خجالتیه من یا تو؟
    - معلومه تو.
    در را باز کردم.اردلان داخل آمد و گفت:
    - خیلی دلم برات تنگ شده بود تو چی؟
    - آخه این پرسیدن داره؟
    - پس یعنی توام برای من دلتنگی می کنی؟
    - خب معلومه.
    - من یه فکری دارم.
    خندیدم و گفتم:
    - چه فکری؟
    - زودتر جشن عروسی رو بگیریم و بریم سر زندگیمون.
    - اردلان ما سه روز نشده که عقد کردیم.تو خسته شدی؟
    - خب به من سخت می گذره.
    - عروسی باشه برای بعد از امتحانات من ،یعنی مرداد.
    - جدی نمی گی؟!
    - مگه از اولش همین قرارمون نبود؟
    - یعنی شش ماه دیگه؟بابا یه کم تخفیف بده.مثلا برای دوم و سوم فروردین.
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    - اردلان نه و نیم شد ،دیرم می شه.
    - خب بیا برسونمت.
    و در را باز کرد.
    - این طوری بیام،با این سر و وضع؟
    خندید و گفت:
    - تو که برای من حواس نذاشتی برو آماده شو.
    پنج دقیقه بعد حاضر و آماده پایین رفتم.اردلان کنار در ایستاده بود و فکر می کرد.
    - چیه؟خیلی تو فکری.
    در را پشت سرم بست و گفت:
    - هیچی،دارم فکر می کنم من اگه تو این شش ماه دیوونه نشم ،شاهکار کردم.
    - همچین می گی شش ماه انگار قراره شش سال عقد کرده بمونیم.چشمت رو روی هم بذاری شش ماه تموم شده حالا یه کم سریعتر برو.
    - چشم خانم ،اینم تند تر ولی سایه بیا و خانمی کن و قبول کن زودتر عروسی بگیریم.
    ار قیافه اش خنده ام گرفت تصمیم گرفتم کمی سر به سرش بگذارم گفتم:اردلان می خوای منو همین الان ببر آرایشگاه خودتم برو دنبال بقیه کارها تا برای شب جشن عروسی راه بندازیم.
    - آخ اگه تو پای حرفت می موندی که من مشکل نداشتم.
    جلوی در دانشگاه گفتم:
    - خب،خیلی خوشحال شدم دیدمت.
    - قربانت،ساعت چهار منتظرتم.
    - مزاحمت نمی شم،اگه کار داری خودم می رم.
    - نه،مگه منو تو با هم از این حرفا داریم؟
    - اردلان یه سری هم برو کارخونه.
    - اطاعت امر.
    - خب پس فعلا خداحافظ.
    و پیاده شدم.به کلاس که رفتم دورو بر سولماز شلوغ بود،جلو رفتم و گفتم:
    - بچه ها،همایشه؟
    بچه ها با دیدن من ساکت شدند.سولماز گفت:
    - خب خود عروس خانم تشریف آوردن.بقیه سوالات رو می تونید از خود ایشون بپرسید.
    بچه ها دست زدند و برایم جایی کنار سولماز باز کردند تا بنشینیم،همگی تبریک گفتند نسترن پرسید:
    - سایه سولماز راست می گه با هم جاری شدید؟
    - آره دوست بودیم کم بود حالا دیگه فامیلم شدیم.
    هر کسی چیزی می گفت و منو سولماز هم جوابشان را می دادیم خلاصه کلاس را روی سرمان گذاشته بودیم که صدای استاد سرمدی که می گفت((اون ته کلاس چه خبره))را شنیدیم همه بچه ها ساکت شدند و سرجایشان نشستند.
    - چه خبره؟دخترای به این بزرگی هر کدومتون حداقل نوزده سال رو دارید یه کم سنگین باشید.به جای اینکار ها به درساتون برسید به خدا گناه نمی کنید.
    یکی از پسرها گفت:
    - استاد شما مطمئنید؟
    استاد که عصبانی شده بود گفت:
    - کی دوباره مزه پروند؟
    یکی از دخترها گفت:
    - استاد شما به بزرگی خودتون ببخشید و لطف کنید تدریس رو شروع کنید.
    استاد سرمدی خوشبختانه کوتاه آمد و حضور و غیاب کرد.سولماز ضربه ای به دستم زد و گفت:
    - چه خبره؟از اون موقع که نامزد کردی کم پیدا شدی؟نمی دونستم اینقدر شوهری هستی؟
    - لطفا خفه،تقصیر برادر شوهر خودته که وقت سرخاروندن برام نذاشته.
    سولماز آمد جوابم را بدهد که استاد نامم را خواند.
    - بله.
    استاد سرش را بالا آورد و گفت:
    - خانم معتمد بهتون تبریک می گم.
    - ممنون استاد.
    - دکتر امیری واقعا جوان برازنده ای هستن،درست مثل برادرشون ،انتخاب درستی کردید.
    - متشکر.
    الهام برگشت و گفت:
    - اِ پس شوهر تو هم دکتره؟
    - با اجازه شما.
    - خواهش می کنم حالا دکترا چی داره؟
    - با اجازه شما شیمی.
    - آفرین پس دوتا برادر دکترن؟
    هر دو با هم گفتیم:
    - با اجازه شما.
    الهام اخمی کرد و گفت:
    - شما دوتا چقدر لوسید!
    آمدم جوابش را بدهم که استاد سرمدی گفت:
    - خانم،کلاس از این طرفه .برگرد جانم.
    من و سولماز سرمان را پایین انداختیم و خندیدیم.
    ساعت بعد با دکتر بقایی کلاس داشتیم.من سر کلاس خیلی معذب بودم.نمی دانم چرا دلم برای استاد می سوخت،احساس می کردم که دل پری از من دارد و دوست ندارد من سر کلاس حضور داشته باشم.
    استاد بقایی طبق معمول حضور و غیاب کرد و درس را شروع کرد.من اصلا به استاد نگاه نمی کردم ،سرم را پایین انداخته بودم و خودم را با نوشتن سرگرم کرده بودم.د. سه باری هم که اتفاقی سرم را بلند کردم دیدم استاد به من نگاه می کند.
    استاد مثل همیشه ده دقیقه آخر را تنفس داد،با سولماز صحبتمی کردم که سنگینی نگاهی را بر روی صورتم حس کردم سرم را بلند کردم و دیدم استاد بقایی به من خیره شده.سولماز در حالیکه می خندید گفت:
    - جای اردلان خالیه.اگه بفهمه چشماشو در میاره.
    مستاصل گفتم:
    - سولماز،تازه این سومین جلسه اس.تا آخر ترم چه کار کنم؟
    - زیاد خودتو ناراحت نکن.این طفلک دو سه ترم به تو خیره شده حالا نمی تونه یک دفعه دیگه نگاهت نکنه.
    کلاسم که تمام شد با هم از کلاس بیرون آمدیم به ساعتم نگاه کردم،سولماز گفت:
    - جایی می خوای بری؟
    - اردلان منتظرمه.
    - پس بگو عجله داری.برو خوش بگذره.
    - به تو هم همین طور.
    و با هم دست دادیم و خداحافظی کردیم
    .....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و یکم -2
    جلوی در دانشگاه اردلان را که به انتظارم ایستاده بود دیدم،پالتوی مشکی بلندی پوشیده بود که خیلی خوش تیپش کرده بود،دخترها از جلویش رد می شدند و به سرتاپایش نگاه می کردند البته با آن تیپ و قیافه ای که اردلان داشت واقعا حق داشتند.
    اردلان با دیدنم به طرفم آمد و گفت:
    - به به چشممون به جمالتون روشن شد.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - سلام آقای دکتر!اینجا وایسادی دل دخترهای مردمو ببری؟
    - نه،من که اصلا به اینا توجهی نداشتم،منتظر تو بودم.حالا بفرمایید.
    سوار ماشین شدم.اردلان گفت:
    - خب چه خبر؟
    - - سلامتی،تو چه خبر؟
    - هیچی،شما رو که رسوندم رفتم کارخونه تا یک ساعت و نیم پیش .بعدشم اومدم دنبال سرکار عالی.
    خندیدم و گفتم:
    - اردلان حالا پدرت می گه این سایه نمی ذاره پسرم بیاد کارخونه.
    اردلان در حالیکه می خندید گفت:نه ،تازه تو باعث شدی امروز بعد از مدتها برم کارخونه.
    - پس تا حالا کجا می رفتی؟
    - سه ماهی بود که برام یه کاری پیش اومده بود و نمی تونستم برم.
    - یعنی حالا کارت تموم شده؟
    نگاهی به من انداخت و گفت:
    - خدا رو شکر تموم شد.خب کجا بریم؟
    - من خیلی خسته ام بریم خونه.
    - منظورت خونه خودمونه؟
    - نه عزیزم توجه نکردی گفتم بریم خونه ما.
    - آهان همون خونه ای که بهت هدیه دادم.
    - اردلان داری اذیت می کنی؟
    - آهان حالا فهمیدم،منظورت خونه کرجه؟
    چپ جپ نگاهش کردم.
    - چیه، نکنه منظورت اینه که بریم کلاردشت؟فکر نمی کنی الان کم دیر شده باشه؟
    - اردلان خونه مامان و بابام.
    - پس یعنی نمی خوای با من باشی، درسته؟
    - چرا دلم می خواد تو بیا خونه ما،این طوری با همیم.
    - آخه من اونجا معذبم.
    اخمی کردم و گفتم:
    - متوجه نمی شم،یعنی چی؟
    - من وقتی میام اونجا حس می کنم مزاحم بابا و مامان هستم و این چیزی نیست که من دوست داشته باشم.
    - نه اصلا این طور نیست،ولی اگه دوست نداری بیای،اصرار نمی کنم.
    - عزیز دلم چرا ناراحت می شی؟
    - تو یه طوری حرف می زنی انگار از مامان و بابا خوشت نمیاد.
    - نه اشتباه نکن.من اونا رو به اندازه مامان و بابای خودم دوست دارم.
    - پس دیگه مشکلی نیست؟
    - از اولشم نبود،تو بد برداشت کردی.
    موقعی که به خانه رسیدیم ،با کلید در را باز کردم و گفتم،بفرمایید.
    - نه تو برو و اول بگو من همراهتم بعد من میام.
    - وای چرا اینقدر تعارف می کنی.
    و از همانجا بلند گفتم:
    - مامان من و اردلان اومدیم.
    و اشاره کردم که بیاید.
    - سایه فکر نمی کنی که.....
    نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:
    - اردلان ،اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی بیرونت می کنم!
    در همین موقع مامان آمد و گفت:
    - خوش اومدید.
    با هم سلام کردیم.مامان جوابمان را دادو گفت:
    - اردلان جان پدر و مادر خوبن؟
    - ممنون،به لطف شما خوبن.
    - مامان ،اردلان خیلی تعارف می کنه .بگید ما تعارفی نیستیم.
    - چرا؟شما برای ما با سایه فرقی نداری،در ضمن سعید این کلید رو داده به شما بدم،شما دیگه عضوی از این خانواده هستید پس تعارف نکنید و راحت باشید.
    اردلان کلید را گرفت و گفت:
    - از محبت و اعتمادتون ممنون.
    - خواهش می کنم،خب اگه با من کار داشتید من تو کتابخونه ام.
    و رفت.
    - دیدی اردلان،حالا دیگه اینقدر تعارف نکن،تو که اون موقع تعارفی نبودی حالا چرا اینقدر تغییر کردی؟
    - اون موقع خودم بودم و خودم.ولی حالا دوماد این خانواده ام.باید یه کم تعارف کنم تا فکر کنن دوماد خوبی گیرشون اومده .
    - پس داری نقش بازی می کنی درسته؟
    - ای یه همچین چیزایی،ولی با تو یکی تعارف نداشتم و ندارم.
    - خب پس بفرمایید تا خدمتتون برسم.
    و به اتاقم رفتم.چند دقیقه بعد که آمدم اردلان را مشغول تماشای یکی از عکسهای خودم که به دیوار آویخته شده بود،دیدم.آرام پشت سرش رفتم و گفتم:
    - اینقدر به عکس دختر مردم نگاه نکن،زشته.
    خندید و گفت:
    - اون موقع که هنوز دختر مردم بود نگاه کردن زشت نبود حالا که دیگه مال خودم شده،سایه اینو بده به من.
    - این همه عکس رو می خوای چیکار؟
    - خب دیگه دلم می خواد یکی از اینو داشته باشم.اصلا فیلمش رو بده خودماز روش ظاهر می کنم.
    - فیلمش رو ندارم تازه خودم اینو به زور از شاهین گرفتم.
    اخمی کردو گفت:
    - برای چی از تو عکس گرفته؟
    - همین طوری،اون موقع که ایران اومده بود،رفتیم خونشون از همه عکس گرفت،اینم از من گرفت.
    - حتما دوباره برای خودش ظاهر کرده، آره؟
    - اردلان تو ناراحت شدی؟
    - یعنی نباید ناراحت می شدم؟
    - نه،چون من اون موقع مجرد بودم،تازه اون پسر عموی منه.
    - سایه نکنه عکس تورو زده باشه تو اتاقش.
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:این عکس همراه چند تای دیگه تو هالشون زده شده اردلان.
    با تعجب گفت:چند تا؟
    - اونا مال بچگی هامونه اردلان.
    - دیگه دست کی عکس داری؟
    - دست خیلیا،ولی این دلیل نمی شه اونایی که عکس منو دارن عاشق من باشن.مثلا من کلی عکس از اشکان دارم و اونم کلی عکس از من،ولی نه من عاشق اشکانم نه اون عاشق منه.ولی در عوض عاشق یه پسر دیوونه مثل تو شدم که هنوزم عکسی ازش ندارم پس دلیل نمی شه که دوستت نداشته باشم.
    خواستم برم که دستم را گرفت و گفت:
    - سایه،ناراحتت کردم.
    - آره ،من نمی دونم تو چرا به من شک داری؟
    - نه سایه من به تو بیشتر از چشمام اعتماد دارم ولی دست خودم نیست ،یه کم حسودم.
    با تمسخر گفتم:
    - یه کم یا خیلی کم؟اصلا تو چرا قبل از اینکه من هسمرت بشم کلی عکس ازم داشتی هان؟
    - چون تو عشق منی،حالا یه لبخند منو مهمون کن تا یه چیزی نشونت بدم.
    - نمی تونم لبخند بزنم ولی می تونم اون چیزی رو که می خوای نشونم بدی نگاه کنم.
    - لطف می کنی.
    - چه کار کنم ؟دلم نمی آد دلت رو بشکنم.
    اردلان با حالت مخصوص به خودش به من خیره شد.
    - این طوری نگام نکن،یاد عروسی فرناز می افتم که دلت نمی خواست سر به تنم بمونه.
    - آخه عمر من،اگه من دلم نمی خواست سر به تنت بمونه که شر کامیار و از سرت کم نمی کردم.
    - دستت درد نکنه.
    - ببینم کی بود می گفت:لطف شما رو هیچ وقت فراموش نمی کنم آقای امیری؟
    - حالا مگه فراموش کردم؟
    - پس اگه فراموش نکردی یه لبخند بزن.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - بفرمائید ،سه تا لبخند دیگه بزنم بی حساب می شیم،حالا چی می خواستی نشونم بدی؟
    - امان از این زبون تو.
    و کیفش را در آورد و گفت:
    - دیدنش چند تا شرط داره.
    - می خوای از خیرش بگذریم.
    کیفش را باز کردو گفت:
    - نگاه کن.
    یکی از عکسهای خودم بود که اشکان بی خبر گرفته بود،موقعی که داشتم آلوچه ترشی را می خوردم،به قیافه خودم خنده ام گرفت،چشم راستم از ترشی آلوچه بسته شده بود و انگشت سبابه ام در دهانم بود.
    - اردلان تو چطوری اینواز اشکان گرفتی؟
    - با کلی خواهش، تمنا والتماس.
    - تو رو خدا اینو بده به من پاره اش کنم.
    - وای سایه این جا مثل یه بچه گربه بازیگوش شدی،نازی.
    - حداقل توی کیفت نذارش.
    - برای چی؟اینک خیلی نازه.
    - اردلان،خواهش می کنم بذار توی آلبومت.
    - سایه من دوست دارم این توی کیفم باشه.مخالفت نکن عزیزم.
    - اردلان.
    نگاهش کردم.
    - جون دلم.
    - اگه منو دوست داری اینو از توی کیفت در بیار.
    - قرار نشد دست بذاری روی نقطه ضعف من.
    - خواهش می کنم.
    - چشم،درش میارم ولی به یه شرط.
    - بگو هر چی باشه قبول می کنم.
    - یه دونه عکس بهم بدی تا جایگزینش کنم.
    - مرسی تو خیلی خوبی.
    - فقط همین.
    و صورتش را جلو آورد.
    - تو که قبلا وقت به من کمک می کردی به یه تشکر قانع بودی حالا نرخ کمکت رو بالا بردی؟
    - خانم ما بی تقصیریم،بنزین گرون شده.
    خندیدم و گفتم:
    - چای که می خوری؟
    - اگه تو بخوری آره.
    به آشپزخانه رفتم و دو لیوان چای ریختم و آوردم و گفتم:
    - بفرمائید.
    - ممنون این چای خوردن داره.
    - نوش جان،اردلان شام چی دوست داری درست کنم؟
    - مگه غذا درست کردنم بلدی؟
    - نه زیاد ولی بالاخره یه چیزایی درست می کنم آخه شام شنبه با منه.
    - حالا چرا شنبه،حتما چون فرداش تعطیلی آره؟
    با تعجب گفتم:
    - آره ولی تو از کجا می دونستی؟
    با خونسردی خاص خودش گفت:
    - همین طوری، حدس زدم.
    - خب نگفتی چی درست کنم؟
    - هر چی تودرست کنی من دوست دارم.
    - خب س رولت مرغ درست می کنم.
    خواستم بلند شوم که مامان آمد و گفت:
    - سایه،شام امشب با من.
    - نه خودم درست می کنم،الان داشتم فکر می کردم چی درست کنم.
    - نه عزیزم چون اولین باره که اردلان اینجا اومده لازم نیست تنهاش بذاری.و به آشپز خانه رفت.اردلان لبخندی زدو گفت:
    - - چه مادر زن گلی دارم من.
    - جدا.
    و بلند شدم.اردلان دستم را گرفت و گفت:
    - کجا؟
    - میوه بیارم.
    - من میوه نمی خوام،فقط تو رو می خوام.
    - چقدر لوسی.
    لبخندی زد و گفت:
    - دیگه باید با این لوسی بسازی.
    می خواستم جوابش را بدهم که مامان صدایم زد .بلند شدم و به آشپز خانه رفتم.با دیدن ظرف میوه گفتم:
    - چرا زحمت کشیدی مامان؟اردلان گفت نمی خوام.
    مامان در حالیکه می خندید گفت:
    - این طوری گفته تو از کنارش تکون نخوری.
    از خجالت سرم را پایین انداختم.
    - خجالت برای چیه عزیزم؟
    و ظرف میوه را به دستم داد و گفت:
    - برو عزیزم.
    بشقابی مقابل اردلان گذاشتم و گفتم:بفرمایید.
    اردلان پرتقالی برداشت و گفت:مرسی.
    - تو که میوه نمی خواستی؟
    - اگه برنمی داشتم که ناراحت می شدی.
    - اردلان خیلی زبون باز و حرافی می دونستی؟
    در حالیکه می خندید گفت:
    - آره می دونستم ولی تعجب می کنم.تو که اینقدر صریح حرف نمی زدی!
    - مگه خودت نگفتی وقتی باهات حرف می زنم صریح باشم،نکنه پشیمون شدی؟
    پرکی از پرتقالی را که پوست کنده بود به دهانم نزدیک کرد و گفت:
    - باز کن.
    خواستم پرتقال را از دستش بگیرم که گفت:
    - نه،خودم باید توی دهنت بذارمش.
    - اردلان من خوشم نمیاد.
    - متاسفم،با این یکی هم باید بسازی،چون من خوشم میاد.
    دهانم را که باز کردم پرتقال را که در دهانم گذاشت گفت:آهان حالا شدی یه دختر خوب.
    - چون به حرف تو گوش دادم دختر خوبی شدم؟
    - پس چی فکر کردی؟
    و لپم را کشید.در همین موقع تلفن زنگ زد.
    .....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و یکم-3
    گوشی را برداشتم و گفتم:
    - بفرمایید.
    پس از چند لحظه صدای نازکی را شنیدم که می گفت:
    - سلام خانم من زنم سرطان داره پول ندارم ببرم توی بیمارستان بستریش کنم،شماره حسابمو خدمتتون عرض می کنم هر چقدر دوست داشتید به حسابم پول واریز کنید.
    در حالیکه می خندیدم گفتم:
    - من دیگه گدای تلفنی ندیده بودم.
    صدای اشکان را شنیدم که گفت:
    - از بس ندیده ای.
    - اشکان تویی؟
    - نه من پسر خاله اشم.
    - خیلی مسخره ای،حالا غرض از مزاحمت؟
    - هیچی همین طوری زنگ زدم بذارمت سرکار.
    - جدا کار دنیا عوض شده .از اون موقع تا حالا من تو رو سر کار می ذاشتم حالا دیگه تو منو سر کار می ذاری.
    - سایه یه کاری برای من انجام می دی؟
    - بستگی داره.حالا کارت رو بگو.
    - دو بیت شعر می خوام با قلم برام خوشنویسی کنی.
    - می خوای چی کار؟
    - می خوام هدیه کنم به کسی.
    - نه بابا پس توام؟تا نگی به کی می خوای بدی ،برات نمی نویسم،نکنه خبراییه؟
    - سن و سال ما هم داره می ره بالا دیگه.
    - نه برای تو زوده زن بگیری،حالا اون بنده خدایی که قراره بد بخت کنی کی هست؟
    - خبر نداری،این قدر بهم علاقه داره که نگو،یک دفعه می گه اشکان و دفعه دیگه نمی تونه.
    - اشکان نکنه عقلش کمه که یه بار اسمت رو می تونه بگه یه بار نمی تونه بگه؟
    - اِ،توهین نکن دلگیر می شم،حالا بالاخره می نویسی یا نه؟
    - بیار دیگه ،چه کار می تونم بکنم،هر چی می کشم از دست این دل رئوفمه.
    - پس فقط قشنگ بنویس که آبرومون نره.
    - یک کلمه دیگه حرف بزنی برات نمی نویسم.
    - اِاِاِ،نگاه کن با من که اینقدر برات زحمت کشیدم این طوری رفتار می کنی ،خدا به داد اون اردلان بیچاره برسه.
    - تو دلت به حال خودت بسوزه تازه مگه برام چیکار کردی؟
    - باشه هر چی تو بگی، حالا کی بیارم؟
    - هر وقت دوست داشتی.
    - الان بیارم برام می نویسی؟برای فردا می خوامش.
    - مگه اورژانسیه،حالا چون آشنایی بیار.
    - پس من الان میام فعلا خداحافظ.
    - خداحافظ.
    و گوشی را قطع کرد.
    - چی می گفت؟
    - می خواست براش دو بیت شعر بنویسم.
    - به به ،پس خانم خوشنویسی ام می کنن.
    - با اجازتون.
    - خواهش می کنم ،اجازه ما هم دست شماست.
    مامان از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
    - کی بود؟
    - اشکان،الان میاد این جا،بهتره بیشتر غذا درست کنید می دونید که بوی رولت مرغ که به دماغش بخوره اینجا موندگار می شه.
    چند لحظه بعد زنگ زدند ،خواستم بلند شوم که مامان گفت:
    - من باز می کنم .
    صدای اشکان را شنیدم که گفت:
    - سلام خاله اینقدر دلم براتون تنگ شده بود که نگو و نپرس ،حالا این تکه تکه شده کجاست؟
    مامان درحالیکه می خندید گفت:
    - توی هال.
    اشکان از همانجا بلند گفت:
    - سایه،خدا منو بکشه ولی محتاج تو نکنه.
    - الهی آمین.
    - اون زبونت با اره برقی قطع بشه دختر.
    و وارد هال شد.با دیدن اردلان گفت:
    - به به سلام آقای دکتر،حالتون خوبه؟خانم خوبن؟پدر و مادرتون چی،حالشون خوبه؟اون یکی آقای دکتر و خانمشون خوبن؟
    - ببینم تو داشتی چی می گفتی؟
    اشکان قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت:
    - هیچی،داشتم می گفتم این هنر مند چیره دست کجاست؟نمی دونی چه خطی داره،اصلا یه چیزی می گم یه چیزی می شنوی آقا،این زنی که گرفتی نمونه اس،از هر بند انگشتش یه هنر می ریزه.
    اردلان سرش را تکان داد و گفت:
    - همه اینا رو خودم می دونم.
    به قیافه اشکان خنده ام گرفت و گفتم:چیه یعنی اینقدر از اردلان می ترسی که تمام حرفات رو عوض کردی؟
    اشکان آرام به طور که اردلان متوجه نشود گفت:
    - خب آدم عاقل باید از دیوونه بترسه،برات نگفته به من چی گفته؟
    خندیدم و گفتم:
    - نه،چی گفته؟
    - نمی دونی ،به من گفته تو دیگه حق نداری اسم سایه رو ببری،حتی گفته از این به بعد باید همیشه زیر آفتاب راه بری و توی سایه نری.
    من که از خنده غش کرده بودم گفتم:
    - اشکان این قدر حرف مفت نزن.
    اشکان رو به اردلان کرد و گفت:
    - آقای امیری اومدم اگه اجازه بدین خانم دو بیت شعر برام بنویسن؟
    - چون پروئی،امکان نداره اجازه بدم.
    - باشه.دوباره گذر پوست به دباغ خونه می افته،تقصیر منه که اون عکسو بهت دادم.
    - تقصیر خودته،اصلا تو خجالت نکشیدی اون عکسو به اردلان دادی؟
    - به خدا تقصیر من نبود.نمی دونی یه چاقو از جیبش در آورد و گذاشت روی شاهرگم و گفت اگه عکسو ندی یه راست می فرستمت جهنم پیش دانته.منم دیدم دیگه عکس تو به اندازه جونم که ارزش نداره گفتم بیا عکس این ور پریده رو بگیر و برو،خلاصه از اون روز من از این پسره می ترسم.
    - خوبه می ترسی و یه ساعته داری زبون می ریزی.
    آرام به طوری که اردلان صدایش را نشنود گفت:
    - سایه خدا ازت نگذره پس چرا نگفتی نگهبانت اینجاست،من اگه می دونستم این اینجاست،کلاهم اینجا افتاده بود نمی اومدم بردارم.
    و با صدای بلند تری گفت:
    - حالا آقایی کن و اجازه بده خانم کار مارو راه بندازن.
    - اردلان حالا ببخشش.
    و رو به اشکان کردم و گفتم:معذرت خواهی کن.
    - سایه با معذرت خواهی خالی که درست نمی شه.
    - خدا بگم چی کارت کنه سایه،هر چی بهش گفتم ،خواهرمن تو نمی خواد نامزدی سولماز بیای،این پسره یه برادر داره این هوا.
    و با دستانش قدی در حدود دو متر را نشان داد.دوباره ادامه داد:صلاح نیست تو رو ببینه یه بار دیدی عاشقت شد ،خانم به حرف من گوش نداد که نداد.
    مامان با یک لیوان چای برگشت و گفت:
    - چیه،اشکان دل پری از سایه داری؟
    اشکان قیافه غمگینی به خود گرفت و گفت:خاله من خیلی بدبختم دیگه کارم به جایی کشیده که باید از این پسره معذرت بخوام تا اجازه بده دخترت برام دو بیت شعر بنویسه.
    مامان در حالیکه می خندید گفت:
    - من مطمئنم اردلان می ذاره.
    - نه خاله این طوری نگاهش نکنید آروم نشسته،چشم شما رو که دور می بینه شخصیت پنهان خودشو آشکار می کنه،نمی دونید هفته پیش من و با چاقو تهدید کرد که دیگه حق ندارم از سه متری سایه رد بشم.
    - اشکان الان دماغت دراز می شه ها.سایه براش بنویس تا زودتر شرش رو بکنه و بره.
    به اتاقم رفتم و قلم و مرکب آوردم و به اشکان گفتم:
    - کاغذ آوردی؟
    - آره.
    کاغذ را به دستم داد و گفت:
    - این شعر،اینم کاغذ خوشنویسی.
    شعر را خواندم و گفتم:
    - عجب روح لطیفی داری اشکان.پس تو جز مسخره بازی کار دیگه ای هم بلدی؟
    - ای وای من چیکار کنم از دست این دوتا اون یه تاش خونه خودمون رو قرق کرده این کی هم اینجا رو .خدایا خودت یه فکری برام بکن.
    در حالیکه می خندیدم گفتم:
    - اشکان،پس تو واقعا عاشق شدی؟
    - دروغ می گه پس فردا خبردار می شی اینو برای قناری،چیزی نوشته و چسبونده به قفس.
    - اردلان سر به سرش نذار.
    و شروع به نوشتن کردم.موقعی که تمام شد گفتم:
    - خب بفرمایید.
    اردلان کاغذ را از دستم گرفت و گفت:
    - خیلی قشنگ نوشتی،این که حیفه بدیم به اشکان .تو این طور فکر نمی کنی اشکان؟
    اشکان زیر لب گفت:
    - حیف که من زورم به این قد و قواره و هیکل نمی رسه وگرنه بهت می گفتم چطوری فکر می کنم.
    - بیا،حالا چرا گریه می کنی؟بگیر مال خودت،خوش باشی.
    اشکان کاغذ را گرفت،نگاهی کرد و با لبخند گفت:
    - دستت درد نکنه.
    - خواهش می کنم.
    اشکان بلند شد برود.گفتم:
    - اشکان شام نمی مونی ؟رولت مرغ داریم.
    - رولت مرغ رو خیلی دوست دارم ولی یا جای منه یا اردلان،حالا خودت تصمیم بگیر که کدوممون بمونیم.
    من و مامان خندیدیم و مامان گفت:
    - هردوتاتون.
    اشکان همانطور که ایستاده بود گویی با خودش حرف می زد گفت:
    - تا اون موقع که شوهر نکرده بود یه جوری از دستش می کشیدم حالام که شوهر کرده به این پسره که اندازه این دره،یه جور دیگه از دستش می کشم.
    و به در هال اشاره کرد.
    اردلان با حالت مخوص به خودش به اشکان نگاه کرد و گفت:
    - پس اگه نمی مونی خداحافظ.
    اشکان نشست و گفت:
    - خداحافظ.شما به پدر مادرتون سلام برسونید.
    و نگاهی به اردلان انداخت و گفت:
    - چیه آقا جون پس چرا هنوز نشستی؟مگه تشریف نمی برید؟
    در همین موقع پدر آمد .با آمدن پدر اشکان و اردلان هر دو ساکت شدند.چند فنجان ای ریختم و به هال رفتم و اول به پدر تعارف کردم.پدر یک فنجان برداشت و گفت:
    - قربون دختر گلم.
    بعد سینی را جلوی مامان و اشکان گرفتم اشکان فنجانی چای برداشت ولی تشکر نکرد.
    - کوفت جونت.
    و به طرف اردلان رفتم و گفتم:
    - بفرمایید.
    - چای بخوریم یا خجالت؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - معلومه چای.
    و کنارش نشستم.پدر رو به اشکان کرد و گفت:
    - چه عجب از این طرفا؟
    - ما که همیشه مزاحمیم.
    در جوابش گفتم:
    - الحق که راست گفتی.
    - سایه پا می شم می رم ها!
    - وا!بچه می ترسونی؟من که می دونم تا شامت رو نخوری از جات تکون نمی خوری تازه خودت این حرفو زدی من فقط تایید کردم.
    - سایه سر به سرش نذار بابا.
    - پس خبر نداری آقا،این سه نفر تا قبل ازاینکه تو بیایی کارشون همین بوده حالا تازه ساکت شدند.
    - من که از اولم چیزی نمی گفتم،سایه هم که هنوز داره زبون میریزه این اردلان و بگو،برای اینکه خودشو خوب نشون بده ساکت نشسته.
    - پسر تو چه پدر کشتگی با من داری که این قدر بر علیه من جو سازی می کنی؟
    - واه من چه پدر کشتگی با تو دارم؟خاله من دلم می خواست جای سایه بودم ،اون موقع میگه داره بر علیه من جو سازی می کنی.
    اردلان در حالیکه می خندید گفت:
    - حالا از کجا مطمئن بودی من تو رو می پسندیدم.
    - دست تو نبود که اینقدر بهت پیله می کردم تا بالاخره عقدم می کردی.
    - پس خدا رو شکر که دختر نشدی وگرنه همه پسرها رو از راه به در می کردی.
    و به آشپزخانه رفتم که وسایل شام را آماده کنم ولی مامان همه را آماده کرده بود.چند لحظه بعد مامان آمد و گفت:
    - سایه برو میز رو بچین تا غذا رو بکشم.
    ظرف سالاد رو برداشتم و سر میز رفتم،اشکان با دیدن من گفت:
    - سایه کمک نمی خوای؟
    - نیکی و پرسش؟
    اشکان بلند شد و به آشپزخانه رفت و بشقابها را برداشت و آورد سر میز بچیند.پس از چند لحظه که با ظرف غذا بیرون رفتم .اشکان چهار بشقاب را کنار هم و یکی را آن طرف میز گذاشته بود.
    - اشکان چرا این یکی رو اینجا گذاشتی؟
    - جای اردلانه دیگه.
    داشتم می خندیدم که پدر و اردلان هم آمدند.
    پدر با دیدن من گفت:به چی می خندی؟
    - از دست اشکان،ببین برای اردلان کجا بشقاب گذاشته؟
    - عمو جون پس بگو تو امشب بلند شدی کار کنی.
    و خندید،بشقاب را برداشتم و کنار بقیه گذاشتم.اردلان صندلی را برای من عقب کشید گفت:
    - بفرمایید.
    نشستم و خودش کنارم نشست و منتظر مامان شدیم.
    - سارا عزیزم چرا نمیای؟
    مامان با ظرف ژله آمد و گفت:
    - ببخشید منتظرتون گذاشتم.
    و کنار پدر نشست.مامان به اشکان گفت:
    - عزیزم چرا غذا نمی کشی؟
    اردلان خندید و گفت:
    - نکنه چون تنهایی میلی به غذا نداری؟
    - خودت تنهایی کشیدی،می دونی بد دردیه.
    - پس باید بگم عمو برات دستی بالا بزنه،راستی پدر خبر دارید اشکان عاشق شده؟
    پدر بلند بلند خندید و گفت:
    - من که باورم نمی شه.اشکان و عاشقی؟این چیزا برای قلبت بده عمو جون.
    - حق مطلب رو ادا کردید آقای معتمد.آخه پسر جون تو که قلب درست و حسابی نداری که زن بگیری،مجرد بمونی بهتره البته من برای خودت می گم.
    در حالیکه می خندیدم گفتم:
    - اشکان،اگه تو زن بگیری اون روزی که بخوای بری از آرایشگاه بیاریش ممکنه یه وقت خدایی نکرده زبونم لال سکته کنی.
    - الهی آمین.
    همه داشتیم به اشکان می خندیدیم که مامان گفت:
    - چرا این قدر سر به سر اشکان می ذارید؟اشکان جان عزیزم اصلا این طور نیست.
    پدر گفت:
    - سارا کدوم طور نیست؟تو که مرد نیستی خبر داشته باشی چطوری هست یا نیست ،پس بی خودی بهش دلگرمی نده.
    و با اردلان خندیدند.
    مامان در حالیکه سعی می کرد نخندد گفت:حالا نوبت من شد.
    - اشکان من یه فکری کردم تنها راهش اینه که تو یه زنه زشت بگیری که زیاد بهش ذوق نکنی،حالا طرف خوشگله یا نه؟
    - آره از تو خوشگلتره.
    اردلان در حالیکه نگاهم می کرد گفت:
    - از سایه خوشگلتر که وجود نداره.
    - خب اگه به خوشگلی سایه نباشه مطمئنا دل چسب هست.
    اردلان یکی از ابروهایش را بالا برد و با حالت مخصوص خودش گفت:دل چسب؟
    - بابا دیگه معمولی که هست.
    - معمولی!چاخان که نمی کنی،من می دونم این همه رو سرکار گذاشته.
    - اشکان اعتراف کن.
    - بابا مال دوستمه داده من براش بنویسم ،آخه قبلا چاخان کرده بودم خوشنویسی می کنم،می خواد بده به نامزدش.خلاصه دیدم اگه بگم دروغ گفتم خیلی ضایع اس،آوردم تو بنویسی،حالا دیگه ولم کن!
    - دیدید!من اینو می شناسم.
    - تو اگه منو می شناختی که نمی رفتی از غریبه زن بگیری.من که دلم از دست تو خونه.
    همه به حرفهای اشکان می خندیدیم ولی اشکان چنان قیافه غمگین و حق به جانبی به خودش گرفته بود که اگر ما نمی شناختیمش فکر می کردیم جدی می گوید.
    خلاصه،شام با شوخی و خنده صرف شد.دو ساعت بعد اردلان بلند شد که برود.رو به مامان و بابا کرد و گفت:
    - از دیدنتون خوشحال شدم ببخشید اگه مزاحم شدم.
    و با مامان و بابا دستداد.اشکان هم بلند شدو گفت:
    - منم از دیدنتون خوشحال شدم.
    اردلان دستش را کشید و گفت:
    - تو که با من میای جانم،من و تو بیرون از هم خداحافظی می کنیم.بعد جلوی همه گونه مرا بوسید و گفت:
    - خداحافظ عزیزم.
    من که خجالت کشیده بودم سرم را پایین انداختم و گفتم:
    - خدانگهدار.
    اشکان هم خداحافظی کرد و همراه اردلان رفت.
    **

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و دو -1
    هفت ساعت به تحویل سال نو باقی مانده بود.داشتم سفره هفت سین را تزئین می کردم که تلفن زنگ زد به مامان گفتم:مامان جان لطفا گوشی را بردارید.
    مامان گوشی را برداشت و گفت:بله بفرمایید.
    بعد از چند لحظه گفت:سلام عزیزم حالت خوبه؟
    - مرسی منم خوبم،سعیدم خوبه.بابا و مامان چطورن؟
    - بله،سایه ام داره هفت سین رو تزئین می کنه.
    چند لحظه ای مامان ساکت شد و بعد گفت:
    - نه عزیزم،از نظر ما اشکالی نداره.هر طورشما راحتترید،ما هم راحتیم.
    - نه عزیزم سلام برسون،گوشی را به سایه می دم.
    و گوشی را به طرف من گرفت و گفت:
    - سایه،اردلان کارت داره.
    گوشی را گرفتم و گفتم:
    - الو، سلام.
    - سلام ،خوبی؟
    - مرسی،تو چطوری؟
    - خوبم،سایه آماده باش میام سراغت که بریم کرج.
    - کرج؟
    - البته اگه از نظر تو اشکالی نداشته باشه.
    - نه،چه اشکالی.
    - پس من تا یه ساعت دیگه میام دنبالت.
    - باشه،فعلا کاری نداری؟
    - نه قربانت.
    گوشی را قطع کردم و بقیه کار تزیین سفره را انجام دادم.بعد به اتاقم رفتم تا حاضر شوم،هنوز آماده نشده بودم که اردلان زنگ زد.سریع آرایش کردم و گره روسری ام را بستم و پایین رفتم.
    اردلان با مامان صحبت می کرد.شنیدم که می گفت:
    - ساعت ده،ده و نیم میایم خدمتتون.
    با دیدن من گفت:
    - سلام عزیزم،حالت خوبه؟
    - سلام، مرسی.
    به طرفم آمد و گفت:
    - اگر حاضری،بریم.
    با مامان خداحافظی کردیم و رفتیم.سوار ماشین که شدم اردلان گفت:
    - سایه خیلی ناز شدی.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - به نظر خودم که فرقی نکردم.
    - چرا عزیزم،تا حالا این طوری آرایش نکرده بودی.
    از دقت اردلان خنده ام گرفت،گفتم:
    - اردلان جریان چیه؟
    - هیچی فقط دلم می خواست کنارهم باشیم.
    - خب می اومدی اینجا.
    - نه دلم می خواست فقط من و تو باشیم.
    دو ساعت بعد کرج بودیم،وقتی وارد ساختمان شدم با خود گفتم((امسال برای سال تحویل عجب جای دلگیری اومدیم.))
    و ناراضی به دنبال اردلان راه افتادم.در سالن با دیدن هفت سینی که روی میز چیده شده بود،خوشحال شدم و رفتم جلوی میز و زانو زدم.
    هفت میمون کوچولو که هر یک از سین های هفت سین داخل سبد یکی از آنها بود و تنگ کوچکی که دو ماهی نارنجی در آن شنا می کردند.جلوی آینه هم قرآنی باز شده بود و روی صفحه قرآن پر ازگلبرگهای گل بود.این بامزه ترین سفره ای بود که تا حالا دیده بودم.اردلان دستی روی شانه ام گذاشت و گفت:
    - می پسندی؟
    - آره ،خیلی قشنگه،واقعا که خوش سلیقه ای.
    - اگه خوش سلیقه نبودم که تو رو انتخاب نمی کردم.
    - اینارو کی خریدی که من خبر دار نشدم؟
    - سه روز قبل،ولی می خواستم برات سورپرایز باشه،خوشحالم که خوشت اومده.
    - اردلان چراغها رو روشن کن،اینجا یه جوریه انگار دارم خفه می شم.
    - کلید برق پشت سرته،بزن.
    کلید را زدم و سالن مثل روز روشن شد.
    با تعجب گفتم:
    - اردلان اینجا اینقدر لامپ داشت و تو روشن نمی کردی؟
    - نه،چون تو از تاریکی خوشت نمیاد دادم یک سری سیم کشی کردند.
    - چه خوب،این طوری خیلی بهتره من که نمی تونم تاریکی رو تحمل کنم.
    اردلان با حالت افسرده ای گفت:
    - ولی من روزای زیادی تو تاریکی این سالن سپری کردم.
    و بعد از چند لحظه گفت:
    - چند دقیقه تنهات می ذارم.
    - کمک نمی خوای؟
    - نه،الان بر میگردم.
    مانتو و روسریم را در آوردم و روی مبل نشستم.
    به اردلان فکر کردم((آخه چرا روزهای زیادی رو اینجا سپری کرده؟یعنی چه مشکلی داشته بیماری،بی پولی،یا شایدم یه عشق بی فرجام؟))از فکر اینکه اردلان قبلا عاشق دختری بوده حالت بدی پیدا کردم.
    با خود گفتم((یعنی ممکنه دختر مورد علاقه اردلان اونو ترک کرده باشه؟یا شایدم مرده یا....وای نکنه هنوزم توی زندگی اردلان باشه؟نه غیر ممکنه.اردلان خیلی به من علاقه داره....نکنه همه اینها دروغ باشه؟))
    سرم را با دستانم فشار دادم این چه فکرهایی بود که به سرم افتاده بود.با خود گفتم((من مطمئنم اگرم قبلا دختری بوده حالا دیگه نیست.یعنی غیر ممکن باشه،چطور کسی می تونه به دروغ قربون صدقه دختری بره که بهش علاقه نداره؟))
    با دیدن اردلان که کنارم نشسته بود و خیره نگاهم می کرد ؛از ترس تکانی خوردم و گفتم:
    - اردلان،منو ترسوندی.
    - چند دقیقه ای هست اینجا نشستم ولی تو اینقدر ذهنت مشغول بود که متوجه نشدی.سایه مشکلی پیش اومده؟
    سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:
    - نه چیز مهمی نیست.
    اردلان دستم را گرفت و گفت:
    - سایه دوباره که تو....
    و بقیه اش را ادامه نداد.
    می دوانستم چه می خواهد بگوید((دوباره که تو دروغ گفتی.))
    - با فکر مزخرفی درگیر بودم .چرا احساس می کنی بهت دروغ می گم؟وای من از این جمله تو خیلی بدم میاد،خواهش می کنم تکرارش نکن.
    - شاید دروغ نگفتی،ولی راستم نگفتی،تو به دو،سه تا نتیجه ام رسیدی،تازه می گی به چیز مهمی فکر نمی کردی.
    با تعجب نگاهش کردم،با خود گفتم((یعنی فکر منو می خونه؟))
    - چیه؟فکر کردی با آدم ناشی طرفی؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - نه تو خیلیم تیزی،درست گفتی به نتایجی ام رسیدم ولی اجازه خودنمایی بهشون ندادم.
    - تو اجازه ندادی یا وجود من باعث شد از توی فکر و خیال بیرون بیای؟
    - اردلان خواهش می کنم بحث نکن،گفتم که چیز مهمی نیست.توام بی خودی پیله نکن باشه؟
    اردلان به چشمهایم خیره شد و گفت:
    - چون تو می خوای باشه.
    به او خیره شدم.می خواستم ببینم واقعا ممکن است اهل دروغ و کلک باشد،در ظاهر به من علاقه داشته باشد ولی در باطن به دختر دیگری دل بسته باشد.در همین فکرها بودم که صدای اردلان را شنیدم که گفت:
    - بازم مطمئنی چیز مهمی نیست؟
    - آره مطمئن باش .ممکنه یه لیوان آب برام بیاری؟
    اردلان رفت و یک ربع بعد برگشت.با دیدنش گفتم:
    - اردلان،آب قطع شده بود؟
    - نه.
    - پس رفتی یه لیوان آب برام بیاری یکربعه پیدات نیست.گفتم حتما...
    نگذاشت بقیه حرفم را بزنم و گفت:
    - تو که تشنه نبودی فقط می خواستی تنها باشی برای همین رفتم.
    - اردلان چرا همچین فکری کردی؟من می خواستم با آب اعصابم رو آروم کنم.از اینکه فکر کردی فرستادمت دنبال نخود سیاه متاسفم.
    - حالا اعصابت آروم شد؟
    - آره،ولی اگه یه لیوان آب بخورم بهتر می شم.
    لیوان را به دستم دادو گفت:
    - نوش جان.
    تشکر کردم و آب را نوشیدم و به اردلان که محو تماشای من بود ،لبخندی زدم و گفتم:
    - چیه؟حالا تو رفتی تو فکر.
    - آره تو فکرمو مشغول کردی .سایه نکنه .....
    و بقیه حرش را ادامه نداد.
    - نکنه چی؟بگو.
    حرفی نزد و فقط نگاهم کرد.
    - اردلان تو به من شک داری،درست می گم؟
    - نه.
    - ولی من مطمئنم همین طوره.الانم حاضرم شرط ببندم که می خواستی بگی،سایه نکنه تو عاشق کس دیگه ای شده باشی؟
    اردلان سرش را پایین انداخت.
    - تو چرا به عشق و علاقه من شک داری؟من اصلا این شک و تردید های بی موردت رو نمی فهمم ،مگه این که....
    و ادامه ندادم.اردلان با عصبانیت گفت:
    - مگه اینکه چی؟
    حرفی نزدم.می دانستم اگر اردلان عصبانی شود به همین راحتی ها آرام نمی شود.
    پیش خود گفتم((وای اول سال و دعوا مرافعه خدا به خیر بگذرونه.))
    ......................

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و دوم -2
    اردلان گفت:
    - نمی خوای بقیه حرفتو بزنی؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - نه،چون نمی خوام مثل تو شکاک باشم.
    اردلان که کمی آرامتر شده بود گفت:
    - سایه من به تو شک ندارم،ولی باور کن دست خودم نیست.
    و سرش را روی زانوهایم گذاشت.می دوانستم به محبت من نیاز دارد.دستم را داخل موهایش فرو بردم موهایش را نوازش کردم.
    - سایه من خیلی دوستت دارم.
    آرام گفتم:
    - منم تو رو دوست دارم،چرا حالا باید همدیگر و ناراحت کنیم؟
    - سایه تو یه کم به من علاقه داشته باشی من جونم رو برات میدم.فقط یه کم.
    دوباره گفتم:
    - ولی من به تو خیلی علاقه دارم اردلان.اینو باید روزی چند بار بهت بگم تا خیالت راحت بشه؟
    - حداقل روزی سه بار.
    خندیدم و گفتم:
    - کار من و تو مثل این که با کار همه مردم فرق داره،عموما آقایان باید به خانماشون بگن دوستت دارم،ولی اینجا من باید به تو بگم.
    حرفی نزد و چشمانش را بست.آرام گفتم:
    - اردلان.
    چشمهایش را باز کرد و گفت:
    - جانم.
    - چرااین قدر زود عصبانی می شی؟یه کم خونسرد باش،با صبر و حوصله قسمت اعظم مشکلات خود به خود حل می شه.
    - چشم به خاطر توام که شده سعی می کنم خونسرد باشم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - پیشاپیش از همکاری صمیمانه شما نهایت تقدیر و تشکر رو دارم.
    - دوباره که تو این طوری لبخند زدی.آخرش این قلب من از کار می افته.
    - - وا!من که عادی لبخند می زنم.
    - فکر میکنی،سایه،جون من به مرد دیگه ای این طوری لبخند نزن.
    - اردلان تو فکر می کنی لبخندای من طورین؟من فقط همین طوری بلدم لبخند بزنم.
    - خب اصلا لبخند نزن،بخند.
    - اردلان،داری چی می گی!
    - نه، خندیدنتم آدم رو دیوونه می کنه،اصلا اخم کن.
    اخم ظریفی کردم و گفتم:
    - وا!اردلان دیوونه شدی؟
    اردلان نگاهم کرد و گفت:
    - وای سایه تو اخم کردنت هم دل آدمو می لرزونه.
    - می دونی چیه اردلان،من فقط در نظر تو اینقدر زیبا و خواستنی ام،شاید در نظر مردای دیگه خیلی زشت لبخند بزنم یا ناجور اخم کنم.
    - سایه خودتم می دونی که حرفات درست نیست،مگه من نگاههای تحسین آمیز دیگران رو نسبت به تو نمی بینم.
    اخمی کردم و گفتم:اردلان بس کن.
    - آهان ببین همین اخم کردنتم ته دلمو لرزوند.
    و محکم در آغوشم گرفت.
    - اردلان تو چرا اینقدر دیوونه ای ،هان؟
    - عشق تو منو دیوونه کرد.
    سری تکان دادم و گفتم:
    - چه حرفا!تو از اولشم دیوونه بودی،چرا گناهشو کردن من می اندازی؟
    - سایه می دونی روز عروسی فرزاد وقتی از پیش تو رفتم سر میز دوستام ،یکی از دوستام تازه رسیده بود.رو کرد به من و گفت((اردلان تو اون دختره رو می شناسی؟))با این که می دونستم تو رو می گه ،گفتم((کدوم دختره؟))گفت((همون که قد بلندی داره،لباس آبی کمرنگی پوشیده .))سری تکان دادم و گفتم((آره می شناسمش.))گفت ((پس منو بهش معرفی کن))با حرص بهش گفتم((می شه بگی برای چی؟))گفت((خیلی ازش خوشم اومده،خیلی ظریف و خوشگله))منو می گی،اگه کارد بهم می زدی خونم نمی ریخت،عجب حسی نسبت به تو داشتم ،از اینکه داشت از تو تعریف می کرد غیرتی شده بودم،یارو هم از اون پدر سوخته ها بود و حالام یه مدتی بود دنبال یه دختر خوب می گشت تا ازدواج کنه.دیدم بدجوری نگاهت می کنه،اصلا به قول معروف از وقتی تو رو دیده بود توی پیرهن خودش نبود.دوباره گفت((اردلان بیا یه کار خیر در حق من بکن و منو به این خانم معرفی کن.))در حالیکه عصبانی بودم گفتم(( ایشون خانوم سایه معتمد هستن که قراره تا چندی دیگه بشن خانوم سایه امیری متوجه که هستی؟)) با غضب گفت، ((چی؟اردوان)) اون قدر عصبانی شده بودم که گفتم،((آه پسر! پس چرا این قدر خنگ بازی در میاری؟ قراره بشه همسر من . حالا فهمیدی؟)) سایه،نمی دونی انگار یه سطل آب یخ روی سرش ریخته باشی از هم وارفت. یه کم منو نگاه کرد و گفت ،((متاسفم،نمی دونستم نامزد توئه، امیدوارم منو ببخشی اردلان.)) در عرض یک ساعت این خبر بین همه بچه ها پیچید که تو نامزد منی، طفلک اردوان که از این دروغ،حسابی جا خورده بود گفت،((اردلان این چه حرفی بود تو زدی ؟)) منو می گی مونده بودم به اردوان چی بگم که گند قضیه بالا نیاد، به دروغ گفتم، ((این دانشجوی تو با من نرقصید منم برای این که نتونه با کسی برقصه همچین شایعه ای رو پخش کردم . بالاخره باید یه جوری حالش رو می گرفتم . به نظر تو کار بدی کردم؟)) اردوان طفلک گفت،(( چی بگم . حالا بیا بشین پیشش که گند قضیه بالا نیاد.)) تازه بعد شم ده،دوازده نفری رفته بودن از اردوان پرسیده بودن که اردلان راست گفته، اردوانم کلی دروغ سر هم کرده بود که آره حرفامون رو زدیم فقط مونده جشن نامزدی که قراره تا آخر این ماه برگزار بشه. چه شبی بود سایه .))
    من که چشمانم از تعجب گشاد شده بود گفتم:
    - اردلان تو چه کارایی که نکردی.
    - خوب چه کار کنم ، دست خودم نبود . پاک دیوونه شده بودم.
    خندیدم و گفتم:
    - نه این که حالا نیستی؟
    - تو برای من عقل درست و حسابی نذاشتی. تازه من باید از دست تو شاکی باشم تو دل و دین و عقلم رو یکجا غارت کردی.
    - اردلان اصلا بهت نمیاد این قدر رومانتیک باشی، علی الخصوص وقتی عصبانی می شی.
    اردلان خندید و گفت:
    - من که زیاد عصبانی نمی شم ، فقط گاهی اوقات.
    - تا حالا پنج بارش رو تجربه کردم ، واقعا ترسناک میشی من که ازت میترسم.
    - دست بردار ، فقط یه بار بود.
    - کاری نداره می خوای برات حساب کنم،عروسی فرناز، دوبار شمال ، یه بار قبل ازنامزدی ، یه بار همین الان ، ولی هیچ کدوم به اندازه دفعه قبل وحشتناک نبود ، خدا بهم رحم کرد وگرنه الان چهلمم تموم شده بود.
    - خدا نکنه.
    - اردلان جدی می گم اگه من و شاهین با هم دوست بودیم و می خواستیم با هم ازدواج کنیم تو چه کار می کردی؟
    - تصورشم برام مشکله اول تو رو می کشتم بعد خودمو.
    - اردلان جدی باش.
    - به جون تو حتی نمی تونم فکر کنم تو زن مرد دیگه ای بشی.سایه وقتی دیدمت نفهمیدم کی عاشقت شدم.اصلا برام عجیب بود من که از همه دخترا بدم می اومد و بهشون اهمیتی نمی دادم .نمی فهمیدم چرا دنبال تو بودم،تو چطوری بودی که تمام یخ وجود منو آب کردی،سایه من خیلی می خوامت شاید باورت نشه،من که کسی برام مهم نبود وقتی تورو دیدم نگرانت بودم و این چیزی بود که برام عجیب بود،اون روز که پات پیچ خورد من چه حالی داشتم،وقتی از درد بیهوش شدی می خواستم یارو رو خفه کنم.
    خندیدم وگفتم:
    - سولماز برام تعریف کرد.
    - توی این مدت فقط سولماز و اردوان یه چیزهایی فهمیده بودند،همون روز که پات پیچ خورده بود،من که اومدم ببینمت تو سولماز رو بیرون کرده بودی،بعد که دیدی من به دیدنت اومدم به سولماز گفتی بمون فهمیدم که چون نمی خوای با من تنها باشی اینو گفتی.وقتی گفت نمی مونم،فهمیدم یه چیزهایی فهمیده.
    - کجایی؟سولماز از همون اول می گفت تو از من خوشت اومده.
    - جدی می گی؟
    - باور کن همون موقع ام داشت می گفت اگه بیاد خواستگاریت قبول می کنی یا نه که بیرونش کردم.
    - سایه تو کی از من خوشت اومد؟
    لبخندی زدم و جواب ندادم.
    - جون من بگو برام خیلی مهمه.
    - چطوری بگم قیافه و تیپ،حرکات و رفتارت توجه ام رو جلب می کرد.با کمکایی که بهم کردی بهت اعتماد پیدا کردم ولی یه چیزی شد که فهمیدم توام به من علاقه داری و به احساسم اجازه خودنمایی دادم.
    - چی شد که فهمیدی من بهت علاقه دارم؟
    - این دیگه یه رازه عزیزم،اصرار نکن که بهت نمی گم.
    - خب پس حداقل بگو کی فهمیدی؟
    - درست یک هفته قبل از اینکه تو جلوی دانشگاه بیای و بریم کرج.
    اردلان به فکر فرو رفت.خندیدم و گفتم:
    - زیاد فکر نکن فکور می شی.
    - بالاخره از زیر زبونت بیرون می کشم.
    نگاهی به ساعتم کردم .درست نیم ساعت دیگر تا تحویل سال نو مانده بود.
    - سایه این بهترین سال زندگی منه.
    - چرا؟
    - چون امسال تو رو دارم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - ممنون منم از اینکه همسری به خوبی تو دارم احساس خوشبختی می کنم.
    - سایه،پارسال فکر نمی کردم امسال برای تحویل سال نو متاهل باشم،پارسال تنها بودم ولی حالا یه دختر خوشگل و مامانی کنارم نشسته ،تو چی؟فکر کردی امسال شوهر کرده باشی؟
    - نه چون اصلا قصد ازدواج نداشتم.
    موذیانه خندید و گفت:
    - اِ پس چرا تغییر عقیده دادی؟
    - نمی دونم،تقدیره دیگه،چه کار می شه کرد؟
    - قط تقدیر،پس عشقی علاقه ای چیزی در بین نبوده؟
    بلند خندیدم و گفتم:
    - تو فقط از زیر زبون آدم حرف بکش،خب؟
    - بالاخره جوابمو ندادی؟
    - خب،تو رو دیدم گفتم حیفه نصیب یه دختر دیگه بشی.به قول معروف چراغی که به خانه رواست به مسجد حرومه.
    - قربون اون اعتراف کردنت برم.
    - خب دیگه،بسه،حالا مرتب بشین.اصلا چه معنی داره هی آویزن من می شی؟
    سال که تحویل شد،اردلان به شیوه خودش به من تبریک گفت و من با محبت پاسخ او را دادم.
    - امیدوارم سال خوبی داشته باشی.
    - منم امیدوارم،البته در کنار تو.
    بسته کادو پیچی را به دستم داد و گفت :
    - امیدوارم بپسندی.
    - ممنون.
    کادویش را که باز کردم،یک جعبه طلا بود،آن را باز کردم و زنجیر طلای بلندی که به آن قلب بزرگی آویخته بود بیرون آوردم و با تعجب گفتم:
    - مرسی خیلی قشنگه.
    با خوشحالی گفت:
    - خواهش می کنم.
    و زنجیر را از دستم گرفت و به گردنم انداخت.بعد قلب را باز کرد و جوی چشمانم گرفت در یک طرف قلب عکس من بود و در طرف دیگر عکس خودش.
    - وای اردلان خیلی جالبه.
    - قابل شما رو نداره خانم.
    از داخل کیفم بسته ای در آوردم و گفتم:
    - این هدیه توئه.
    - از این که به فکر من بودی ممنون.
    - خواهش می کنم،البته خیلی ناقابله.
    - تو هر چیزی به من هدیه بدی برای من ارزشمنده عزیزم.
    و کادو را باز کرد.با دیدن عکسی که همیشه اصرار می کرد آن را داشته باشد لبخندی زد و گفت:
    - بالاخره به دستش آوردم ،سایه تو بهترین هدیه رو به من دادی.
    - خواهش می کنم،دیدم همیشه بهش خیره می شی،تصمیم گرفتم به رسم یاد بود بهت تقدیم کنم.
    - مرسی،خیلی لطف کردی.
    و عکسم را بوسید.
    - اردلان این دیوونه بازیا چیه؟
    گفت:
    - چیه حسودی می کنی؟
    - نه ولی یک طوری عکسمو بوسیدی که هر کس دیگه ای جای من بود فکر می کرد یکسالی هست منو ندیدی.
    - خب چه کار کنم،من یه لحظه که پیش تو نباشم دلم برات تنگ می شه.بالاخره باید یه عکسی ازت داشته باشم.
    - آخه نه این که تا حالا نداشتی،برای همین ذوق زده شدی.
    اردلان خندید و گفت:
    - بریم شام بخوریم،چون به مامانت گفتم برای ساعت ده،ده و نیم میایم.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و سوم-1
    روز دهم فروردین بود که همگی راهی ویلای عمو شدیم همه چیز مثل دفعه قبل بود،با این تفاوت که این دفعه من ازدواج کرده بودم و با اردلان سوار یک ماشین بودم.
    - سایه هر سال تعطیلات این قدر طولانی بود که من دعا می کردم هر چه زودتر این سیزده روز تموم بشه و بره پی کارش،ولی امسال انگار همین یه دقیقه پیش بود سال تحویل شد.
    - مثل اینکه خیلی بهت خوش گذشته؟
    دستم را در دستش گرفت و گفت:
    - سایه،وقتی پیش توام گذر زمان رو احساس نمی کنم.
    و نگاهم کرد.
    - اردلان جلو رو نگاه کن،منو بعدا هم می تونی ببینی.
    - نگران نباش رانندگی من حرف نداره.
    - می دونم،ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه.
    - چشم ،هر چی شما بگی.
    و جلو را نگاه کرد.بعد از چند دقیقه گفتم:
    - اردلان،می گم....
    اردلان سرش را به طرفم برگرداند و گفت:
    - جان بگو.
    - اِاِاِ؛من همین الان بهت تذکر دادم،دوباره داری منو نگاه می کنی؟
    - جون تو دست خودم نیست تا صدات رو می شنوم دوست دارم صورتتو ببینم.حالا چی می خواستی بگی؟
    - هیچی یادم رفت چی می خواستم بگم.
    موقعی که به ویلا رسیدیدم اردلان گفت:
    - سایه دفعه قبل که به اینجا اومدیم من خیلی خوشحال بودم که دو روز پیش توام.
    - برای همین بود که دو بار عصبانی شدی؟
    - خب چیکار کنم از بس عاشقت بودم.
    - یعنی حالا دیگه نیستی؟
    اردلان یکی از آن نگاههای مخصوصش را به من کرد و گفت:
    - سایه تو دلت میاد از این تهمتها به من بزنی؟
    - خب خودت گفتی از بس عاشقت بودم.
    - منظورم این بود که....
    نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:شوخی کردم حالا اگه اجازه بدید من برم لباسمو عوض کنم و برگردم.
    داشتم از پله ها بالا می رفتم که سولماز پشت سرم آمد و گفت:
    - ببینم شما دو تا چی برای هم تعریف می کنید؟
    - عزیزم،اگه وقت داشتی یه کم فضولی کن.
    - منتظر بودم تو اجازه اشو صادر کنی،خب نگفتی؟
    - حرفای معمولی،تازه مگه شما دو تا با هم حرف نمی زنید؟
    - دست روی دلم نذار که خونه،یک کلام از دهنم پرید گفتم:قدیما.....چشمت روز بد نبینه دیگه نذاشت بقیه حرفمو بزنم تا اینجا یکسره داشت درباره تاریخ اقوام و ملل قدیم صحبت می کرد.
    خنده ام گرفت گفتم:
    - بده؟می خواسته لِوِلِت رو ببره بالا.
    لباس عوض کردیم و با سولماز پایین رفتیم کنار هم روی کاناپه نشستیم و دست در گردن هم انداختیم.اشکان آمد و یک صندلی گذاشت رو به روی ما و نشست و به ما خیره شد.
    سولماز گفت:
    - وا!اشکان ،یعنی چی؟
    - چی،یعنی چی؟
    سولماز چپ چپ نگاهش کرد .
    - ببینم شما دو تا سالمید؟
    - می بینی که.
    - نه سولماز جان از نظر جسمی نمی گم،از نظر عقلی می گم؟
    با هم گفتیم:
    - هرچی باشه از تو دیوونه تر نیستیم.
    - شاید قبلا نبودید ولی از اون موقع که زن این دو تا جونور عجیب شدید فهمیدم که از من دیوونه ترید.
    در همین موقع اردلان آمد .اشکان آرام گفت:
    - اسمش رو که میاری مثل جن ظاهر می شه.
    و بلند شد و رو به اردلان کرد و گفت:
    - بفرمائید خواهش می کنم.
    - نه مزاحم نگاه کردنت نمی شم.
    - پسر تو چرا این قدر به من تیکه می اندازی؟
    اردلان کنار من نشست و گفت:
    - بشین دیگه،اینقدرم حرف مفت نزن.
    اشکان نشست و گفت:
    - اردلان به نظر تو این دو تا از نظر عقلی مشکلی ندارن؟
    اردلان نگاهی به ما کرد و گفت:
    - فکر می کنم هنوزم از تو عاقل تر باشن.
    - نه بابا علتش رو به خودشون گفتم،ولی نگاه کن ببین چطوری عاشقانه دست در گردن هم انداختن انگار عاشق و معشوقن.
    من که خنده ام گرفته بود زدم زیر خنده که اشکان گفت:
    - آخه سایه،سولماز به این خوشگلی و ظریفی چطوری با اردلان اشتباه گرفتیش؟
    - اشکان اینقدر حرف مفت نزن.
    - سولماز تو چه خواهری هستی که نشستی تا جاریت به من توهین کنه؟
    در همین موقع اردوان آمد و گفت:
    - به به جَمعتون ،جَمعه.
    اشکان گفت:
    - آره فقط جای تو خالی بود دکتر جون که اومدی حالام که اومدی دیگه صلاح نیست من اینجا بمونم.
    اردوان در حالیکه دست در گردن اشکان انداخته بود گفت:
    - پاشید بریم قدم بزنیم.
    - دکتر جان پس توام آره؟
    - متوجه نمی شم.
    - همون دیگه،توام به مرض سایه مبتلا شدی.این طفلک سولماز و با اردلان اشتباه گرفته بود.حالا توام منو با سولماز اشتباه گرفتی.تو می گی اشکال از سولمازه یا شما دو تا؟....اِاِ،اردلان تو پاشو این مرض واگیر داره پسر،چون همه اینا این مرض رو گرفتن تو رو باید قرنطینه کنم.
    اردلان که بلند شد اشکان پشت سر اردوان سنگر گرفت و گفت:
    - آقا ببخشید!
    - تو که این قدر می ترسی پس چرا این حرفا رو می زنی؟
    اشکان از پشت سر اردوان طوری که اردلان متوجه نشود رو کرد به من و گفت:
    - این عقل درست و حسابی نداره وگرنه من اصلا ترسو نیستم.
    بلند شدم و گفتم:اردلان ببخشش بچه که زدن نداره.
    اشکان از پشت سر اردوان آمد و گفت:آخیش.
    - چی شد؟هنوز که اردلان نبخشیدت،چرا از توی سنگر بیرون اومدی؟
    - پسر تو چطور برادری هستی که اخلاق داداشت هنوز دستت نیومده وقتی سایه چیزی بخواد کار تمومه.اردلان در این مواقع می گه چون تو می خوای باشه عزیزم می بخشمش.
    اردلان رو کرد به اشکان و گفت:
    - حیف که سایه خواست وگرنه....
    اشکان نگذاشت اردلان بقیه حرفش را بزند و گفت:
    - حالا که خواست.
    و در حالیکه برای خودش می رقصید گفت:
    - خب بریم قدم بزنیم.
    در راه اشکان مدام سر به سر من می گذاشت و می گفت:
    - سایه جوی پاتو نگاه کن،دوباره کار دستمون ندی.
    - تو نمی خواد نگران من باشی،مواظب خودت باش که نخوری زمین.
    - اِ،این دفعه نوبت منه بخورم زمین،یه بار دیدی منم پام پیچ خورد و بختم باز شد خدا رو چه دیدی.
    همه به حرفهای اشکان می خندیدیم.
    در راه بازگشت،نزدیکیهای ویلا آقای قهرمانی را دیدیم،با لهجه شمالی اش گفت:
    - پس چرا این قدر دیر اومدید؟همه برای شام منتظرتون هستن.
    وقتی که به ویلا رسیدیم میز شام چیده شده بود ،من کنار اردلان نشستم ،اشکان هم آمد و در طرف دیگرم نشست که اردلان گفت:
    - پسر تو عجب روی داری،مگه یادت رفت اون دفعه چه بلایی سرت آورد که دوباره اومدی کنارش بشینی؟
    - متوجه نمی شم.
    - از بس خنگی.جریان آبلیموی توی لیوان نوشابه رو می گم.
    - نامرد،پس تو فهمیدی و به من چیزی نگفتی.
    اردلان در حالیکه می خندید گفت:
    - تازه تعویض چایی ام فهمیدم ولی بهت نگفتم.
    - پسر تو روی هرچی نامرده سفید کردی ولی اگه اینارو برای این می گی که من کنار سایه نشینم باید بگم سخت دراشتباهی.
    - صلاح کار خویش خسروان دانند.
    بعد از شام اردلان گفت:
    - یادته اون دفعه داشتی با پدر صحبت می کردی که من اومدم؟
    - خب آره.
    - یادته پدر به من گفت دوست داشتی یه خواهر ناز مثل سایه داشتی؟
    - آره توام جواب ندادی.
    - می خواستم جواب بدم ولی نتونستم.
    - حالا چی؟می تونی بگی؟
    - آره همون موقع هم دلم می خواست بگم مثل سایه آره،ولی نه به عنوان خواهر بلکه به عنوان همسر.
    ******

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و سوم-2
    تصمیم گرفته بودیم صبح به ساحل دریا برویم،پدر و مادر ها هم برای خودشان برنامه ریخته بودند،صبح ساعت ده بود که از ویلا بیرون زدیم،برای ناهار هم ساندویچ های سرد برداشته بودیم داخل کوله پشتی من پر از ساندویچ بود،اشکان پشت سر من راه می آمد و می گفت:
    - من باید مواظب تو باشم که یواشکی از غذا ها کش نری.
    به ساحل که رسیدیم اشکان توپ والیبال را برداشت و گفت:
    - بچه ها شروع کنید هر کس که توپ رو نگیره توی دریا غرقش می کنیم.
    و توپ را به طرف اردلان پاس داد.اردلان توپ را گرفت و گفت:
    - به نظر خودت برای مردن جوون نیستی.یه شرط دیگه بذار که حداقل نمیری.
    اشکان رو به من کرد و گفت:
    - سایه این آقای دکترت بگو این قدر سر به سر من نذاره.
    به اردلان که داشت من را نگاه می کرد گفتم:
    - اردلان....
    اردلان نگذاشت حرفم را ادامه دهم و گفت:باشه،آقا اشکان چون سایه گفت،ولت می کنم بعد توپ را به سمتم پرتاب کرد و گفت:عزیزم شروع کن.
    توپ را به طرف سولماز پاس دادم و بدین ترتیب بازی شروع شد.اولین نفری که بعد از نیم ساعت از دور بازی بیرون رفت اردوان بود و یک ربع بعد اشکان که می خواست پاس اردلان را بگیرد محکم زمین خورد و از دور خارج شد ،چند دقیقه بعد اشکان که کنار من ایستاده بود هنگامی که اردلان به طرفم پاس داد مرا هل داد و نتوانستم توپ را بگیرم.
    - خب جانم توام باختی.حالا برو کنار تا ببینم این دو نفر چه کار می کنن؟
    - تو باعث شدی که من ببازم.حالام خیلی خسته ام وگرنه کنار نمی رفتم.
    بعد از چند لحظه اردلان توپ را به زمین انداخت و گفت:
    - من خسته شدم.
    - آره جون خودت.تو گفتی منم باور کردم.بگو چون سایه باخت دیگه نمی خوای بازی کنی.
    - حالا فوقش این طور باشه ،به تو چه مربوطه؟
    کنار هم روی ماسه ها نشسته بودیم سولماز از داخل کوله پشتی اش چند ساندیس بیرون آورد و به همه تعارف کرد.
    اشکان گفت:
    - وای من خیلی گرسنمه بهتره غذا بخوریم.
    اردلان گفت:
    - ما که گرسنه نیستیم.راستی سولماز شیشه شیر اشکان رو با خودت آوردی یا نه؟کوچولو گرسنه اش شده.
    اشکان در حالیکه قیافه غمگینی به خود گرفته بود گفت:
    - من نمی دونم چطوری باید از دست این پسر نجات پیدا کنم.
    و بعد رو کرد به سولماز و گفت:
    - تقصیر تو بود که به این پسره شوهر کردی و باعث شدی که این اردلان فامیل ما بشه.ای خدا تقاص منو از اینا بگیر.
    و ساکت شد.بعد از چند ثانیه اشکان گفت:سایه تو چی؟گرسنه نیستی؟
    - یه کم!
    آرام در گوشم گفت:الان اردلان می گه بهتره ناهار بخوریم.
    خندیدم و گفتم:
    - دیگه داری زیادی شلوغش میکنی!
    - باشه حالا نگاه کن.
    چند لحظه بعد اردلان گفت:
    - بهتره ناهار بخوریم.
    اشکان نگاهی به من کرد و رو به اردلان گفت:
    - چرا؟چی شد؟تو که چند دقیقه پیش گرسنه نبودی حالا چرا تغییر عقیده دادی؟
    اردلان با خونسردی خاص خودش گفت:
    - آخه الان موضوع یه کم فرق می کنه.
    - جدا چه فرقی؟ممکنه توضیح بدید آقای دکتر؟
    - می دونی چیه اشکان؟چون الان عشق من گرسنه اس باید غذا بخوریم.
    من که جلوی دیگران از حرف اردلان خجالت کشیده بودم سرم را پایین انداختم.سولماز آرام گفت:
    - چیه؟چرا اینقدر سرخ شدی؟مگه روز اولته که با اردلان آشنا شدی؟
    - وای سولماز،من دیگه خجالت می کشم جلوی اردوان و اشکان سرم را بلند کنم.
    - کوتاه بیا توام،انگار خلاف شرع کرده گفته عشق من،خب مگه عشقش نیستی،این که دیگه این همه خجالت نداره،سرت رو بلند کن اونا رفتن سایه بون درست کنن.
    سرم را بلند کردم،اردلان را دیدم که دست در گردن اردوان و اشکان انداخته و شاد و سرحال قهقهه می زد.
    - سولماز نمی دونم چرا اردلان این قدر راحت حرفشو می زنه؟
    - تازه اردوان می گه از روزی که با تو آشنا شده از صراحت لهجه اش کمتر شده.
    - وای خدا رحم کرده،حالا که اینطوریه ببین قبلا چه طوری بوده.
    سولماز خندید و آرام به شانه ام زد و گفت:
    - توام دیگه خیلی خجالتی هستی.
    بعد دستش را به طرفم آورد و گفت:
    - پاشو بریم.
    دستش را گرفتم و بلند شدم.بعد از نهار همانطور زیر سایبان نشسته بودیم و به دریا خیره شده بودیم.هر کس با خودش خلوت کرده بود.
    سولماز گفت:
    - وا!چرا همه ساکت شدید؟اشکان تو یه چیزی بگو.
    اشکان دراز کشید و گفت:
    - من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است.
    همگی با هم گفتیم:اُ..ه.
    که دوباره اشکان گفت:
    چگونه دم توانم زد در این دریای بی پایان
    که درد عاشقان آنجا به جز شیون نمی دانم
    اردوان گفت:
    - پس توام روح لطیفی داری،آره اشکان؟
    می دهم جان مرو از من وگرت باور نیست
    بیش از آن خواهی بستان و نگهدار جدا
    و رو به سولماز کرد و گفت:با الف بگو.
    ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
    چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
    و رو به من کرد و گفت:سایه نوبت توئه.
    ای که دلبردی ز دلدار من آزارش مکن
    آنچه او در کار من کرده است در کارش مکن.
    همه به اردلان نگاه کردیم تا با حرف نون بیت شعری بگوید.ولی اردلان عصبانی ما را ترک کرد.
    اردوان بلند شد،به دنبالش دوید و گفت:
    - اردلان!صبر کن،چی شد؟
    صدای فریاد اردلان را شنیدم که گفت:
    - می خوام تنها باشم ،همین.
    اردوان با قیافه درهمی نزد ما برگشت.
    سولماز گفت:
    - اردوان چی شد؟پس چرا عصبانی شد؟
    - نمی دونم.
    همه ساکت شده بودیم دیگر هیچ کس حال و حوصله حرف زدن نداشت.من در حالیکه به دریا خیره شده بودم به اردلان فکر می کردم و این که برای چی بدون علت عصبانی شد؟با خود گفتم((تا چند لحظه پیش که حالش خوب بود.))
    بعد از یکربعی اشکان گفت:
    - بهتر نیست بریم سراغش؟
    اردوان سری تکان داد و گفت:
    - نه،فایده نداره.
    دوباره همه ساکت شدند.اردلان روز دیگران را خراب کرده بود و اعصاب خودش و من را به هم ریخته ود .صدای اردوان را شنیدم که گفت:
    - سایه،تو پاشو برو سراغش.
    - گفت که می خواد تنها باشه.شاید بیشتر عصبانی بشه.
    - نه تو برو،تو تنها کسی هستی که اردلان ازش حرف شنوی داره.پاشو،من خیلی نگرانم.
    - اگه یه کمی دیر شد اشکالی نداره؟
    - نه ما منتظرتون می مونیم ،فقط برش گردون.
    بلند شدم و به طرفی که اردلان رفته بود رفتم پس از طی مسیر تقریبا طولانی دیدم که رو به دریا نشسته بود و سیگار می کشید.
    جرات نداشتم نزدیکش بروم.می ترسیدم مرا از خودش براند و این چیزی نبود که می خواستم،کمی منتظر شدم اردلان سیگار دیگری روشن کرد،سیگارش که تمام شد،فریاد کشید:
    - چرا،چرا دست از سرم بر نمی داری؟
    و سرش را روی زانوهایش گذاشت.چیزهایی با خودش زمزمه کرد که متوجه نمی شدم.بعد از چند دقیقه بلند شد و به سمت دریا رفت.
    ترسیدم،فکر کردم می خواهد خودش را غرق کند.به دنبالش دویدم و پشت سرش ایستادم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و آرام زمزمه کردم:
    - اردلان!
    به طرفم برگشت و به چشمهایم خیره شد.بغضی که در گلویم بود داشت خفه ام می کرد و حلقه اشکی که در چشمانم بود هر لحظه آماده چکیدن بود .اردلان بدون هیچ حرفی به من خیره شده بود.حالا دیگر عصبانی نبود بلکه دلشکسته و غمگین به نظر می رسید.دلم برایش سوخت چه مشکلی داشت که اینقدر اعصاب خودش را فرسوده می کرد.دلم نمی خواست جلوی اردلان اشک بریزم ولی دست خودم نبود ،برایش نگران بودم و بالاخره اشکهایم روی گونه غلتیدند.اردلان با سر انگشت اشکم را زدود.
    بدون هیچ حرفی از دریا بیرون امدیم و روی ماسه های خیس نشستیم.
    - برای چی اومدی؟
    - نگرانت بودم.
    - پس چرا زودتر نیومدی؟
    - پشت سرت ایستاده بودم ولی.....
    - ولی چی؟بگو.
    - ترسیدم بیشتر عصبانی بشی.آخه گفتی می خوای تنها باشی.اردلان مشکلی داری؟
    - نه.
    - پس چرا اینطوری کردی؟ به من بگو.
    - الان آمادگیش رو ندارم.بعدا توضیح می دم .
    اصراری نکردم و پس از چند لحظه پرسیدم:
    - اردلان می خواستی خودتو غرق کنی؟
    اردلان دستی به موهایم کشید و گفت:
    - ترسوندمت؟
    - آره،تا حالا اینقدر نترسیده بودم.حالا جوابمو بده.
    - نه می خواستم خنکی آب اعصابمو آروم کنه.
    نفس راحتی کشیدم و گفتم:
    - خدا رو شکر.
    اردلان صورتم را با دستانش گرفت و گفت:
    - این نگاه نگرانتو یه بار دیگه هم دیدم.اگه گفتی کجا؟
    - الان حضور ذهن ندارم.خودت بگو.
    - توی پارک،روزی که سولماز می خواست با پارسا صحبت کنه اون موقع ام نگران بودی.
    سرم را به علامت تایید تکان دادم.
    - ولی اون موقع تو منو دوست نداشتی،برای چی نگرانم بودی و حالا برای چی؟
    می دونستم که منظورش چیست و می خواهد چه چیزی را بداند.دستهایش را گرفتم و گفتم:
    - اون موقع حس انسان دوستی باعث شد که نگرانت بشم،ولی حالا بهت دل بستم.نمی خوام تو این حال و روز ببینمت.می فهمی؟باور می کنی؟تو چرا به عشق و علاقه من شک داری؟
    دوباره بغض گلویم را فشرد .سرم را پایین انداختم تا اردلان شاهد ریزش اشکهایم نباشد.اردلان مرا به طرف خود کشید و آرام گفت:
    - خانمم،گریه برای چیه؟
    همانطور که سرم پایین بود گفتم:
    - گریه نمی کنم.
    - راست می گی،پس این مرواریدا چیه؟
    و سرم را بلند کرد و گفت:
    - لبخند بزن ببینم.
    - مگه خودت نگفتی برات لبخند نزنم.
    - من یه چیزی گفتم تو چرا باور می کنی ،عزیز دلم؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - حالا پاشو بریم،همه نگران تو هستن.
    و دستم را به طرفش گرفتم.اردلان نگاهی به دستم کرد و گفت:
    - آخه مگه می شه این دست ظریف رو پس زد ؟
    و دستم را گرفت و در کنار هم به راه افتادیم.
    بچه ها با دیدن ما خوشحال شدند ولی هیچ کدام سوالی از اردلان نپرسید،ولی او دیگر آن اردلان شاد و سرحال صبح نبود.
    نزدیکی های غروب که داشتیم به ویلا باز می گشتیم اردوان آرام گفت:
    - سایه کارت خیلی عالی بود.فکر نمیکردم موفق بشی ولی از اینکه اردلان رو رام کردی خیلی خوشحالم.
    - ولی الان که خوشحال نیست،پس معلومه زیادم موفق نشدم.
    - نه تو نمی دونی،اردلان وقتی عصبانی می شه ما جرات نمی کنیم بهش نزدیک بشیم.
    نگاهی به اردوان کردم و گفتم:
    - اردلان چه مشکلی داره،شما می دونی؟
    - من می دونم،ولی بهتره خودش برات بگه.اون تو رو خیلی دوست داره.
    - نکنه مریض باشه؟
    - نه خیالت راحت باشه.یه چیزیه مربوط به گذشته.الان با وجود تو خیلی بهتر شده و مطمئنم که مشکلش به طور کامل بر طرف می شه.
    - امیدوارم همین طور که شما می گی بشه.
    - نگران نباش،البته به نظر من چیز زیاد مهمی نبوده،ولی اردلان روح خیلی حساسی داره.اون موقع ام خیلی کم سن و سال بود برای همین توی روحیه اش تاثیر گذاشته ولی الان با وجود تو هم دیگه نگرانش نیستم .تو دختر عاقل و مهربونی هستی،من از اینکه تو با اردلان ازدواج کردی خیلی خوشحالم.
    - مرسی.
    - باور کن اینو از صمیم قلب می گم،اردلان باید به وجود تو خیلی افتخار کنه.
    ناگهان اردلان ما بین من و اردوان آمد و گفت:
    - من که خیلی به وجودش افتخار می کنم.
    و در حالیکه دستهایش را به دور گردن من و اردوان می انداخت گفت:
    - باورت نمی شه اردوان من روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که سایه رو به من داد.
    و نگاهی به من کرد و گفت:
    - قربون خانم خوشگلم برم.
    لبم را گزیدم و آرام گفتم:
    - اردلان خواهش می کنم.
    رو کرد به اردوان و گفت:
    - آخی خجالت کشید.پس با اجازه تون ما جلوتر می ریم،توام برو دست خانمتو بگیر که اشکان الان از راه به درش میکنه.
    و قدمهایش را سریعتر کرد.
    - اردلان خواهش می کنم،یه کم مراعات کن.
    - من که چیزی نگفتم که حالا بخوام مراعات کنم.
    - دستت رو بردار.من اینطوری جلوی دیگران معذبم.
    - سایه تو رو خدا دست بردار،مگه چه کار کردم؟
    حرفی نزد.
    - سایه اگه ناراحتت می کنه دستمو بردارم.
    - من همچین حرفی نزدم فقط گفتم این طوری من جلوی دیگران معذبم.
    - این دیگرانی که تو می گی یکی اردوان یکی ام اشکان که مثل برادرته،حالا چی ،بردارم یا نه؟
    - نه.
    - آفرین دختر خوب،می دونی من از دخترای حرف گوش کن مثل تو خیلی خوشم میاد؟
    حرفی نزدم ،نمی خواستم حالا که دوباره کمی حالش بهتر شده ،باز ناراحت شود.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و چهارم
    دو روز به شروع امتحانات پایان ترم مانده بود؛این ترم به خاطر وجود اردلان کمتر درس خوانده بودم برای همین آمادگی لازم را نداشتم.
    اولین امتحانم زبان تخصصی بود که اصلا چیزی نخوانده بودم،با خودم گفتم((چطوری بعضی ها با وجود بچه و شوهر درس می خونن ولی من که عقد کرده ام نتونستم درس بخونم...وای به حال ترم دیگه که توی خونه خودمم.))
    روی کتابم خم شده بودم و داشتم لغات را حفظ می کردم که مامان را دیدم ،یک لیوان آب میوه با کیک برایم آورده بود بشقاب را روی میز گذاشت و گفت:
    - داری اولین امتحانت رو می خونی؟
    - بله،هنوزم اول کتابم.مامان به نظر شما من تا پس فردا ساعت هشت اینو تموم می کنم؟
    - آره عزیزم،تلاشت رو بکن موفق می شی.
    لیوان آبمیوه را برداشتم و گفتم:ممنون مامان.
    - خواهش می کنم،من می رم تا تو درست رو بخونی.برای ناهار صدات می زنم.
    بعد از ناهار می خواستم به اتاقم بروم که تلفن زنگ زد ،گوشی را برداشتم و گفتم:
    - بله.
    - سلام.
    - سلام اردلان ،خوبی؟
    - نه اصلا حالم خوب نیست.
    - وا!چرا،چی شده؟
    - نمی دونم فقط می دونم حالم خیلی بده.
    - یعنی چی؟کجات درد می کنه؟
    - دلم،قلبم.
    هراسان گفتم:
    - قلبت؟اردلان پاشو برو دکتر.قلب شوخی نیستا!
    - دکتر برای چی؟
    - چقدر بی خیالی،تازه می گی دکتر برای چی؟
    - خیلی نگران شدی؟
    - اردلان بخوای خودتو لوس کنی قطع می کنم،پاشو برو پیش یه متخصص قلب،وای من خیلی نگرانم ،به من خبر بده.
    - نمی دونستم اینقدر برات مهمم.
    - جدا نمی دونستی؟
    - نه.
    - پس اگه نمی دونستی دلیل خنگیته عزیزم.
    - اگه راست می گی تو بیا سراغم تا با هم بریم دکتر.
    - باشه،آماده باش من تا یک ساعت دیگه میام.
    - جدی جدی میای؟مگه امتحان نداری؟
    - چرا، ولی تو که خودت نمی ری .بعدشم این موضوع از امتحان مهمتره.
    - تو رو خدا،یعنی من مهمتر از امتحانم؟
    با حالت استفهام آمیزی گفتم:
    - اردلان.
    - قربون اون اردلان گفتنت برم.تو نمی خواد زحمت بکشی الان خودم می رم پیش یه متخصص.
    - چرا نظرت عوض شد نمی خوای بیام؟
    - نه عزیزم،فقط می خواستم ببینم میای یا نه،حالا خودم می رم.
    - پس حتما به من خبر بده.من نگرانم.
    - فدای تو خداحافظ.
    - خدا حافظ.
    مامان گفت:
    - سایه ،اردلان بود؟
    - آره ،می گفت قلبش درد می کنه.
    - وا!حتما باهات شوخی کرده.
    - نه،گفت الان می ره دکتر.
    - نگران نباش،شاید عصبانی شده یه کم قلبش درد گرفته ،حالام که داره می ره دکتر،بهش می گفتی بهت خبر بده.
    گفتم:
    - مامان،اگه تلفن زد منو خبر کنید.
    - باشه عزیزم.
    به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.خیلی نگران بودم نگاهی به کتابم انداختم ،چهل صفحه خوانده بودم ولی هنوز صد و پنجاه در صفحه دیگر باقی مانده بود ،اما اصلا حوصله نداشتم لای کتاب را باز کنم چه برسد که آن را بخوانم.
    کتابم را روی صورت گذاشتم و به فکر فرو رفتم((آخه من که دیروز با اردلان بودم حالش خوب بود فقط یه کم از این که قرار بود تا آخر امتحانات همدیگرو کمتر ببینیم ناراحت بود ولی مشکل خاصی نداشت.وای خدای من حالا که خودش نیست فکرش نمی ذاره درس بخونم.))
    نگاهی به ساعت کردم تازه یک ساعت گذشته بود با خودم حساب کردم ((تا اردلان دکتر بره و ویزیت بشه یکی دو ساعتی طول می کشه ای کاش باهاش رفته بودم.))
    کتابم را روی پا تختی گذاشتم و چشمهایم را بستم تمام ذهنم متوجه اردلان بود ناگهان بوی ادکلن اردلان را حس کردم خنده ام گرفت با خود گفتم((از بس بهش فکر کردی دیوونه شدی.))ولی نه بوی را کاملا حس می کردم،چشمهایم را باز کردم و اردلان را جلوی دردیدم.
    - اردلان نرفتی دکتر؟
    - سلام خانومی،به چی می خندی؟
    - سلام هنوزم درد می کنه؟
    - نه،بهتر شدم.
    - خب خدا رو شکر،پس چرا نرفتی دکتر؟
    - خب مگه تو نگفتی برم پیش یه متخصص؟
    - چقدرم که تو گوش دادی.
    - چرا دیگه اومدم،حالام بهترم.
    چند لحظه نگاهش کردم و بعد گفتم:
    - خیلی مسخره ای یعنی تو منو سر کار گذاشته بودی؟
    اردلان آمد و کنارم نشست و گفت:
    - نه به جون تو،قلبم درد می کرد.
    - بس کن.از اون موقع که تلفن زدی من یه لحظه هم فکرم راحت نبوده،همش به تو فکر می کردم.
    گفت :
    - قربونت برم،به خدا دلم برات تنگ شده بود،قلبم درد گرفته بود.
    - خیلی لوسی،می دونستی؟
    - آره حالا به چی می خندیدی؟
    - نمی گم.
    - مگه می تونی نگی؟
    - نه نمی تونم خب پاشو برو که حسابی از درس خوندن انداختیم.
    - برم؟عجب مهمون نوازی می کنی من یه دقیقه نیست اینجا اومدم حالا برم؟یه ساعت رانندگی کردم و کوبیدم اومدم اینجا که یه دقیقه ای برم؟
    - سزای کسی که منو سر کار بذاره همینه.
    - خب باشه ببخشید دیگه از این غلطا نمی کنم،حالا بمونم چی می شه؟
    خنده ام گرفت،گفتم:
    - اردلان چرا مثل بچه ها رفتار می کنی،پس من کی درس بخونم؟
    - همین الان.من که به تو کاری ندارم.
    - آخه اینطوری تمرکز ندارم.این ترم اگه مشروط نشم باید خدا رو شکر کنم.
    - نه من برات دعا می کنم.
    - تو نمی خواد دعا کنی،فقط یه کم مراعات کن.برای من همین کافیه.
    - مراعاتتم می کنم خانم.دو ساعت دیگه می رم.
    - چی؟دو ساعت.
    - دیگه چونه نزن.درست رو بخون که نگی من نذاشتم درس بخونی .کتابم را باز کردم که اردلان گفت:
    - برنامه امتحاناتت رو بده تا بیام سراغت.
    - مگه تو کار و زندگی نداری؟
    - نه ،کجاست؟
    - روی میز مطالعه.
    بلند شد و گفت:
    - درست رو بخون.
    داشتم متنی را ترجمه می کردم که به اشکال برخوردم.نمی توانستم آن را روان ترجمه کنم.مداد را گذاشتم زیر چانه ام و دوباره از اول متن شروع کردم،ولی فایده نداشت.خط پنجمش خوب از آب در نمی آمد،ورقه ای را برداشتم و گذاشتم لای کتابم تا از یکی از بچه ها بپرسم.سرم را بلند کردم اردلان محو تماشای من بود،وقتی که دید نگاهش می کنم گفت:
    - سایه بیا یه معامله بکنیم.
    - دوباره چه فکری به سرت زده؟
    - ببین من به جای اینکه دو ساعت اینجا بمونم یک ساعت می مونم در عوض تو توی این یک ساعت درس نخون.
    و نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    - الان ساعت چهاره،یعنی تا ساعت پنج.
    کتابم را بستم و گفتم:
    - باشه،ولی باید سر ساعت تشریف ببری ها!
    - باشه،من برنامه امتحاناتت رو دیدم پنج تا ساعت هشت صبح داری،دو تا ده صبح و دوتا چهار بعد از ظهر.
    - خب؟
    - من می تونم ساعت هشت و چهار برسونمت،فقط می مونه ده صبح که باید سر کار و زندگیم باشم.
    - اردلان،اگه تو منو برسونی باید با تاکسی برگردم،سخته.
    - منتظرت می مونم و برت می گردونم.
    - آخه اون موقع تو یک ساعت جلوی در دانشگاه سرگردونی.
    - اشکالی نداره در عوض تو رو می بینم،تو روزهای شنبه ام امتحان نداری.پس تو پنج شنبه ها بعد از امتحانت با منی،جون من خوب برنامه ریزی نکردم؟
    - چرا از این بهتر نمی شه.
    - سایه راستی کار ما ردیف شده تاریخ عروسی هم یک هفته بعد از امتحانات شماست.یعنی درست اول مرداد قراره پدر شب با پدرت تماس بگیره.
    - حالا چه عجله ای داری؟باشه اواسط مرداد.
    - نه من نمی تونم بیشتر از این صبر کنم.
    - آخه شاید بابا و مامان آماده نباشن.
    - نه خیر من همین الان با مامانت صحبت کردم.گفت ما کارامون ردیفه.
    - اِ،خب پس اینم از تاریخ عروسی دیگه برنامه ای ،چیزی نداری؟
    - فعلا که نه،حالا تا ببینم چی پیش میاد.
    نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    - اِ،همین الان ساعت چهار بود چطور شد چهار و پنجاه دقیقه.
    - حتما خیلی بهت خوش گذشته.
    - خب معلومه ،مگه به تو بد گذشت؟
    - نه،ولی دیگه باید از هم خداحافظی کنیم.
    - اِ،ببین چطوری داره منو بیرون می کنه.
    - اردلان به جون تو درس دارم وگرنه مشکلی نبود تا شب ام می موندی ولی حالا نه.
    - خب مثل اینکه دیگه اینجا جای ما نیست.
    - اردلان منم دلم برات تنگ می شه ولی چاره ای نیست.
    نگاهی به من کرد و گفت:
    - تو و دلتنگی!حرفهای عجیب و غریبی می شنوم.
    - میل خودت دوست داری باور کن،دوست نداری نکن.
    - دوباره ناراحت شد و برای من لباشو غنچه کرد.
    با اینکه خنده ام گرفته بود سعی کردم نخندم.
    - اِاِ،ببین چه تلاشی می کنه نخنده.حالا یه لبخند بزن تا برم.
    لبخندی زدم .اردلان گفت:
    - ببین برای اینکه منو زودتر بیرون کنه تا گفتم لبخند بزن گوش داد،حالا روزای دیگه باید کلی بهش التماس کنم تا یه لبخند بزنه.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - اردلان،واقعا که!
    - باشه.
    - حالا ببین چقدر رشوه می گیره تا بره.
    - چه کار کنم ،تو که همین طوری منو تحویل نمی گیری.مجبورم ازت رشوه بگیرم.
    و گونه اش را جلو آورد.
    خواسته اش را اجابت کردم و گفتم:
    - خب خداحافظ.
    - فقط همین یه دونه؟
    - نه،نود و نه تای دیگه ام برات پست می کنم.
    خندید و گفت:
    - می دونی سیلی نقد به از حلوی نسیه.
    گفتم:
    - خب تشریف ببرید.
    - پس به امید دیدار تا دوشنبه ساعت هفت صبح.
    - دیر نیای.
    - چشم عزیزم،بای.
    - خداحافظ.
    و به دنبالش رفتم.
    - دیگه نمی خواد تو زحمت بکشی ،خودم می رم.
    - نه می خوام مطمئن بشم که رفتی.
    - سایه دوباره داری شلوغش میکنی ها.
    به سمت در هلش دادم و گفتم:
    - حالا ببین تا بخواد بره منو می کشه.
    اردلان خنده ای از سر خوشی کرد و گفت:
    - بیا بریم.
    تا جلوی در بدرقه اش کردم.
    - دلم برات تنگ می شه.
    - منم همین طور اردلان.
    اردلان رفت سوار ماشین شد موقعی که می خواست حرکت کند دستی برایم تکان داد،لبخندی زدم و دستم را به علامت خداحافظی برایش تکان دادم و داخل رفتم.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/