فصل بیستم-1
صبح تقریبا ساعت ده بود که از خواب بیدار شدم حال این را نداشتم که برخیزم،خواب و بیدار بودم که زنگ زدند فکرکردم زهرا خانم آمده تا سر و سامانی به خانه بدهد،پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم،بعد از چند لحظه پتو از رویم کشیده شد،فکر کردم مامان است همین طور که بر روی شکم خوابیده بودم گفتم:
- مامانی اصلا حالش رو ندارم نیم ساعت دیگه خودم پا می شم.
- ولی من مامانت نیستم.
با شنیدن صدای اردلان چشمهایم را باز کردم.اردلان در حالیکه لبخند بر لب داشت گفت:
- سلام کوچولو،خوبی؟
- سلام.
نگاهی به خودم انداختم.مینی تاپ با شلوارک کوتاه برتن داشتم،از سر و وضعم جلوی او خجالت کشیدم و پتو را از دستش کشیدم و دور خود پیچیدم و گفتم:
- اردلان تو برو توی هال،منم الان میام.
اردلان لبخندی موذیانه زد و گفت:
- برای چی؟من دلم می خواد پیش تو بمونم.
و روی صندلی نشست و گفت:
- خب حالا تا کی باید منتظرت بمونم؟
- مگه قراره جایی بریم؟
- آره،یه جای خوب.حالا زودتر لباست رو عوض کن تا بریم.
- می شه خواهش کنم چند لحظه تنهام بذاری.
یکی از ابروهایش را به حالت تعجب بالا برد و گفت:
- اگه علتش رو بگی و قانع بشم، شاید.
چشمهایم را بستم و گفتم:
- اردلان.
- جانم.
- من یه کم خجالت می کشم ،همین.
- من ندیده بودم کسی از شوهرش خجالت بکشه !
- یعنی نمی تونی یه فکری برام بکنی؟
با خنده گفت:
- که خجالتت بریزه ،چرا نمی تونم؟
اخمی کردم و گفتم:
- خودت می دونی که منظورم این نبود.
بلند شد و گفت:
- باشه،فقط یادت باشه همین یه باره.
و رفت.سریع برخاستم و بلوز شلواری به تن کردم و موهایم را مرتب کردم و پایین رفتم.اردلان با پدر مشغول صحبت بود.
- سلام پدر.
- سلام عزیزم،صبح شما بخیر باشه.
- صبح شمام بخیر.مامان کجاست؟
- توی حیاط!داره به کار زهرا خانم رسیدگی می کنه.
اردلان اشاره کرد که پیشش بنشینم ،کنار اردلان روی مبل نشستم.
بعد از چند دقیقه ای پدر بلند شد و رفت.
اردلان گفت:
- صبحانه بخور تا بریم.
- میل ندارم.
و بلند شدم و گفتم:
- میرم حاضر بشم.
اردلان بعد از چند دقیقه به اتاقم آمد و گفت:
- سایه،این لیوان شیر رو بخور تا بریم.
لیوان را از دستش گرفتم و گفتم:
- مرسی.
جلوی آینه ایستادم و به لبهایم رژ زدم و گره روسریم را بستم و گفتم:
- من حاضرم.
- شیرت رو که نخوردی.
- من به ندرت صبح شیر می خورم،فقط قبل از خواب.
اردلان لیوان را برداشت و گفت:
- اگه من خواهش کنم چی؟
و لیوان را به لبهایم نزدیک کرد،لیوان را از دستش گرفتم و نوشیدم.
- تو چقدر دختر خوبی هستی.
- اگه به خاطر لیوان شیر می گی باید بگم این بارم به خاطر تو خوردم ولی دیگه حاضر نیستم.
لبهایش را جمع کرد و گفت:
- قربون تو که به خاطر من شیر خوردی،عروسک.
و بعد خندید.
موقعی که سوار ماشین شدم گفت:
- سایه،یادته اولین بار کی سوار ماشینم شدی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- عجب روزی بود!
- وقتی برام تعریف کردی چه اتفاقی افتاده فهمیدم چقدر ظریف و حساسی.دخترایی رو می شناسم که اگه همچین موردی براشون پیش می اومد از ماشین پیاده می شدن و بلافاصله سوار ماشین بعدی می شدن ولی تو دیگه نمی خواستی همچین موردی برات پیش بیاد.حدس می زنم بار اولت بود ولی سایه نمی دونی دلم می خواد اون رانندهه رو بکشم.
- اردلان تو که می خوای نصف آدمهای رو از کره زمین برداری.
- هر کس به تو چپ نگاه کنه مستحق مرگه.
- اردلان یه کم تخفیف بده،حالا کجا داریم می ریم؟
اردلان دستم را در دستش گرفت و گفت:
- کرج.
خندیدم و گفتم:
- کرج،دیگه هم سوال نکن.
- سایه باورت می شه دست خودم نبود.بیست روز بود حال درست حسابی نداشتم .از اون شبی که تو رو با شاهین دیدم دلم می خواست خودمو بکشم.اون روزم که توی تریا دیدمت دیگه زده بودم به سیم آخر وقتی رسیدم خونه سولماز داشت تلفن می کرد همین طور که از کنارش رد می شدم شنیدم که گفت(خیلی بی احساسی سایه)فهمیدم داره باتو حرف می زنه دلم می خواست گوشی رو از دستش بگیرم و ازت بپرسم ولی نمی خواستم کسی از راز دلم با خبر بشه.
- طفلک سولماز خیلی ترسیده بود، فکر می کرد دیوونه شدی.
اردلان گفت:
- خب درست فهمیده بود.من حسابی دیوونه تو شده بودم.وای از اون موقع که اردوان خبر خواستگاری دکتر بقایی رو داد دیگه کفری شدم،می ترسیدم تو بهش جواب مثبت بدی،از سولمازم که پرسیدم جواب تو چیه خندید،حالا دیگه نمی دونم به چی؟ولی من فکر می کردم جواب تو مثبته می خواستم همون شبونه بیام در خونتون،دو بارم تا دم خونتون اومدم،ولی پشیمون شدم و به کرج رفتم آخ چه حالی داشتم تا صبح حتی یه لحظه هم نتونستم بخوابم فقط راه رفتم و سیگار کشیدم تا بالاخره صبح شد و اومدم دیدمت،سایه یادم میاد وقتی از خودتم پرسیدم به بقایی چه جوابی می دی، خندیدی، راستی برای چی؟
- آخه همین سوال رو سولماز ازم پرسیده بود از جوابی که بهش دادم خنده ام گرفت حتما سولمازم یاد این افتاده خندیده.
- جوابت رو بگو ببینم.
- سولماز خیلی کنجکاوه،البته مثل خودم ولی اون روز تصمیم گرفتم بذارمش سر کار.وقتی ازم پرسید اگه استاد بقایی بیاد خواستگاریت چی جوابشو می دی؟گفتم هیچی در کیفمو باز می کنم و تقویمم رو در میارم و به ماه نگاه می کنم یه روز سعد و خوب پیدا می کنم بهش می گم همون روز بیاد.
اردلان که داشت می خندید گفت:
- حتما سولماز بهت گفته اِه خیلی بی مزه ای دارم جدی ازت می پرسم.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- درسته ولی تو از کجا فهمیدی؟
- برای اینکه خیلی باهوشم....ولی نه،چون این تکه کلام سولمازه.
- اردلان.
- قربون اون اردلان گفتنت بم،بگو.
- اون موقع که بهت جواب مثبت دادم ،چرا مثل دیوونه ها از ماشین پریدی بیرون؟
خندید و سرش را تکان داد و گفت:
- اونقدر خوشحال شده بودم که حد نداشت اصلا فکر نمی کردم جوابت مثبت باشه وقتی بهت گفتم یعنی جوابت مثبته و توام چشمات رو بستی نزدیک بود بغلت کنم.یعنی اگه نرفته بودم بعید نبود همچین کاری بکنم،از اونجا یه راست رفتم کارخونه و با پدر صحبت کردم و گفتم همین امشب بریم ولی از شانس بد من پدر مهمون داشت و گفت فردا شب می ریم.خلاصه من تا شب بعد مردم و زنده شدم.می دونی کی ضربان قلب من عادی شد؟
- حتما اون موقع که زنجیر اسارت رو گردنم انداختی؟
گفت :
- درسته ،ولی خیلی بی انصافی اون زنجیر اسارت بود یا زنجیر عشق؟
- شوخی کردم.
- می دونم وگرنه با همین دستام خفه ات کرده بودم.
- فکر می کنم آخرشم تو منو خفه کنی.
- خب مگه نشنیدی می گن نباید سر به سر دیوونه ها گذاشت؟حالا تو دیگه باید حساب کار خودت رو بکنی چون من دیوونه نیستم، زنجیری ام.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)